الله رافراموش نکنید
909 subscribers
3.47K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
روانگیز تشکر گفته پائین شد که باهر سریو صدا زده محترمانه گفت

باهر: کتی تان شوخی می کدم روانگیز خانم ... یک بار د دل نگیرین

روانگیز خندیده گفت

روانگیز: دگه عادت کردیم ما ، از خرچنگ گفتن بهتره😂 ... خداحافظ ...!

تا رفتنیو داخل سرا منتظر موندیم و او رفت

مه: خب ... چری ایستاده ای؟؟
باهر: بیا پیشِ روی!
مه: بی ازو خونه میریم دگه!
باهر: نمیریم ... تا حسابِ مه کتیت تصفیه نکنم کسی خانه نمیره ...!

" چری سگ شد؟ "

به صورت بی لبخندیو دیده از موتر پائین شده رفته سمت جلو شیشتم

باهر: کمربنده بسته کو!
مه: میگی روانگیزه صدا کنم ، وقتی نمی خندی ترسناک میشی!

نوچ گفته خم شد و کمربنده گرفته پیش رو مه بسته کرد

مه: باهر؟😨

موتره حرکت داده رفت و جوابی به مه نداد ، کم کم ازی ساکت بودنیو می ترسیدم و وقتی سرعت موتر زیاد تر شده می رفت دلیل بستن کمر بنده فهمیدم ... بعد از گشتی که زد موتره گوشه ایستاد کرده رو خو طرف مه چرخونده گفت

باهر: خووو آزاده خانم ...!
_بگو میشنوم
مه: چی؟؟
باهر: دور نرو ، میفاموم که منظوری مه گرفتی!
مه: نمیفهمم ... چی میگی!
باهر: کتی سهراب چی می گفتی؟؟

وقتی اسم سهرابه گرفت ترسم زیادتر شد ، کاشکی همو مسیجه سِند می کردم تا همه چیز با همو مسیج توضیع داده می شد

مه: او ... فقط کلیده به مه داد ...
باهر: کدام کلید ...؟؟

ای جمله خو با لحن جدی تر از قبل گفت که ترسیده و با عجله کلیده از کیف کشیده به مقابلیو گرفته با لکنت گفتم

مه: ا ... ای بود از پیشم داخل ارگ ... افتاده بود ... او هم به مه پس داد

با ابروی بالا رفته لبخند شکاکی زد که بیشتر ترسیدم

مه: بخدا قسم باهر ... که فقط همی گپ بین ما رد و بدل شد مه هم فقط تشکر گفتم
باهر: دِگه ...؟
مه: دگه ... ها ... ها ....
باهر: چی؟ ادامه بتی!

سر خو پائین انداخته با دو دلی گفتم

مه: احوال مه پرسید

به دست مشت شدیو که رگا دستیور بیرون زده بود دیده دوباره به صورتیو دیدم

مه: اوته که تو فکر می کنی نی ...
باهر: درست گپ بزی ... که غلط فکر نکنم
مه: یعنی خاطری چیز ... داخل لابراتوار ... همودم که وضع مه خراب شد ... ازو لحاظ پر ... سید!
باهر: او ... غلط کده احوالِ ته پرسیده به او چی .....؟؟
مه: باهر ؟؟
باهر: نباید جوابِ شه میدادی آزاده ...
مه: باور کن درست جوابیو ندادم ... خودیو هم متوجه شد بدیدی زودی برفت
باهر: دِگه چی گفت؟؟
مه: بخدا دگه هیچی نگفت
باهر: کُلِش همی بود؟؟
مه: بخدا که همه همینا بود

خیره به مه با سکوت می دید هنوز نگایو به چشما مه در حال نوسان بود دل نازک شدم و آهسته گفتم

مه: باور نمی کنی ... نی؟؟



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_387

رو گشتانده موتره روشن کرده به راه زد ...
سنگینی سکوت داخل موتره صدا زنگ مبایل شکستوند ، با دست لرزان از کیف خو کشیده به مادر که پشت تلیفون بودن جواب دادم

مه: بلی مادر ...!
مادر: کجایی مادر انی شوم شد
مه: ته راهیم ...
مادر: باهرم هسته؟

به باهر که فقط مستقیمه می دید دیده گفتم

مه: بلی است
مادر: چی وقت میایی؟؟
مه: باهر خونه می ریم؟

جوابی به مه نداد، دلخور شده خودم به مادر پاسخگو شدم

مه: ها خونه میام نزدیکیم!
مادر: بخیر بیائیم ، به خدا سپردم شما
مه: خداحافظ

مبایله بین دستا خو فشردم و دگم سر بالا نکردم تا نی بیرون و نی به خودیو ببینم . . .😔
منتظر بودم صدا بزنه و بگه که قهر نیه ولی نزد ... بغض خو خورده گفتم

مه: مر تا خونه ببر ، هر جا میرفتی باز برو
باهر: نمیبرم!

به صورتیو دیدم

مه: نمیبری؟
_
مه: پس ... پائین کو خودمه برم!

هیچی نگفت و در عوض چپ چپ به مه دید

مه: خودمه ... میرم ...!

نوچ گفته به سمت مخالف رو گشتوند

" حداقل دو کلمه  بگو بفهمم تکلیف ما چیه!😔"

سر پائین کرده خودی ناخونا خو خور مصروف کردم ، محیط داخل موتر و سنگینی سکوتیو دیوانه کننده بود دل نازکی کار دستم داد و بی صدا گریه کرده بغض خو خورده گفتم

مه: نمی فهمم ... تو چی دیدی که باور نمی کنی ... ولی مه راست خو گفتم ...

لرزش صدا مه فهمید و طرفم چرخید

مه: مه اصلاً اور ... اور ندیده بودم ‌... خودیو سر مه ...

باهر: گریه میکنی؟؟

دستا خو مشت کرده بیشتر عقده خو با گریه خالی ساختم

مه: باز مه یکه نبودم ... رو ... روانگیزم خودی مه بود باور نداری ... زنگ میزنم ...

باهر: باشه ضرور نیست ، فامیدم گِریه نکو

مه: مه حتی طرفیو سی ....

دست مشت شده مه بین دست مردانه خو محکم گرفته گفت

باهر: گفتم ... صحیست ... اوکی فامیدم ... نکو گریه ‌... حالی خانه میریم خشو ره سرم به گپ می کنی ...

دست خو از زیر دستیو کشیده صورت خو با هر دو دست پوشیدم و راحت تر گریه کردم که

باهر: اوووف دختر ، مه با ای دلی نازک تر از گلِت چی کنم؟؟

موتره کنار زده گیریو کشیده طرف مه چرخید

باهر: آزاده؟؟
_
باهر: پس کو دِستای ته .‌‌‌...

کوشش دیشت دستامه از صورتم پس کنه
باهر: آزادیم ...؟
_
باهر: مره ببی ...

ناگهانی خنده کوتاهی کرده عاشقانه و شاعرانه خوند

باهر:
بر من که به سمتت آمدم پشت نکن
دستانِ لطیف خویش را مشت نکن
یک لحظه فقط غرور خود را بِشَکن ...!
در کندوی اعصابِ من انگشت نکن ..!



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_388

با سرودن شعر همیشه آماده ذهنیو خنده مه آماد و ای بار خنده و گریه ته هم  مختلط شده بود از لرزش شونه ها مه فهمید و ادامه داد

باهر: بان خنده هایته ببینم ...!!

دست مه از صورتم پائین آورد و مه  نتونستم به صورتیو ببینم

باهر: یعنی مه حق ندارم دو کلمه سریت گپ زنم؟؟

با پشت دست صورت خو پاکیده گفتم

مه: ن ... نگفتم حق نداری ‌... ولی مه دلیل خو بگفتم چری قسمی رفتار می کنی که به گپا مه باور نداری؟؟

آرنج خو سر اشترینگ موتر گذاشته با دست کنج لب خو خارونده گفت

باهر: ایره قبول داری کِه سهراب توره مجرد خوانده دم و دقیقه بریت خیره می شد؟؟

شونه بالا انداخته گفتم

مه: مه به طول امروز ، فقط متوجه تو بودم ، نفهمیدم!

خندیده گفت

باهر: بایدام متوجه مه می بودی!!
مه: وقتی می فهمی پس چری سر مه باور نمیکنی؟
باهر: اگه مه باورِت نمی داشتم هیچ وقت توره نمی گرفتم!
مه: سر مه منت میگزاری؟؟
باهر: جدی تو همیتو برداشت‌ کدی؟؟
مه: بلی دگه ... هردم و دقیقه می خیزی میشینی میگی اگه تو ایته نمی بودی و اورقم نمی بودی تور نمی گرفتم ... مه به پشت تو ری کردم؟؟
مه گفتم بیا مر بگیر؟؟
مه: مه ازِت قار بودم ... به جای مه چرا تو  گیله می کنی؟؟
مه؛ چون به تو بگفتم غلط فهمی بوده ‌... بگفتم ...
باهر: حالی تو قار هستی دِگه ها؟؟
مه: تو میگذاری آدم قهر باشه؟؟؟
باهر: مه که ازِت خفه میشم و قار می کنم حق دارم ولی تو بد می کنی بانی قارِم طولانی شوه

چیزی نگفتم و بجایو رو خو سمت مخالفیو کشونده به بیرون دیدم که  ادامه داد

باهر: اگه امروز تو بجای مه می بودی عکس العمل و واکنشِت از مه بد تر می بود ، ایره قبول کو که سرِ غیرتم بر خورد وقتی توره دیدم با او صحبت می کدی!

رو گشتانده طرفیو دیدم که به مستقیم خیره شد ، برخوردیو کاملاََ جدی بود

مه: وقتی به تو توضیح میدم به مه‌ اعتماد نمیکنی ... گناه مه چیه؟؟
باهر: تو ما بچه هاره نمیشناسی آزاده ، طرز دید و نگاه کدن ماره درک نمی کنی ... سهراب نگاه کدنِش به تو بی مانا نیست مه کتی او تیر کدم مه اوره میشناسم ، مره درک کو که د مقابل چشم چرانی هایش به تو حساس باشم و منطقی برخورد کنم
مه: مه قصداً خودیو گپ نزدم ....
باهر: گوش کو چی میگم ! ... مه قید گیر و مردِ زن ستیز نیستم که توره محدود کنم ، تو به مه مالوم هستی، از خودم کده سرِ تو بیشتر باور و اطمینان میکنم ... کتی هر کس گپ بزنی مشکلی ندارم ولی هیچ وقت ... ببین بریت هشدار میتُم هیچ وقت دوست ندارم کتی سهراب و او بچه عمِت شایق است شقایق است چی است کدام بر خوردی داشته باشی 

جدی گپ می زد ولی به جمله اخیریو مر خنده گرفت و گفتم

مه: شقایق نی ... شایق!
باهر: هر کس که می خوایه باشه ولی غیرت و صبر مره د مقابل ای دو نفر هیچ وقت امتیان‌ نکو ، چون تحمل نمیتانم ، صبر نمیکنم و عاقبتِش به ضرر کُلی ما تمام میشه ...!
مه: شایق زن داره ازو بابت .....
باهر: مره به زنِش غرض نیست ... مشکلی مه کتی خودِش است
مه: بی ازو رفت‌ و آمدی نداریم!
باهر: ازِت قول می گیرم آزاده؟!
_فامیدی؟؟
مه: باشه ... به هر دو دیده!🙂

لبخند زده نگاه خو به چشما مه دوخته گفت

باهر: دیده هایت درد نکنه!!!

لبخند زدم که سر مه نزدیک ساخته بلند ابرو مه بوسیده گفت



باهر: دیوانه گکی مه!!

#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_389

باهر: خب ... بریم؟
مه: اهوم ... بریم!

ماست موتره روشن کنه که فکری به سرم زد ، یکباره گی حرف خو گرفته خواستم مه هم تصفیه حساب کرده بعضی چیزا بریو روشن کنم

مه: نی نریم ...
باهر: جانم؟
مه: خوب تو به مه چی قول میدی؟؟

دست از سلف زدن کشیده چینی به ابرو داده به مه دید

باهر: چطو؟؟
مه: اگه صمیمیت خور خودی ریحانه کمتر بسازی خرسند میشم😊

خندیده نگاه خو به اطراف چرخونده زیر لب گفت

باهر: توبه خدایاااا ...!
مه: سی کن سی کن ... توبه خدا نگو ... می بینی خود تو چی کار می کنی باز به مه گپ می زنی می بینی؟؟؟

دستا خو بالا آورده ابرو بالا انداخته گفت

باهر: صحیست ... فامیدم ایقه تند نرو😳
مه: خوب می کنم چری وقتی ازو میگم گپه تیر می کنی ‌‌‌‌‌... همیته که معلوم میشه بد تو نمیایه خودی تو خنده مزاق ...
باهر: دانِ مه واز نکو پشتِش گپ زنم!

نیش خند زده گفتم

مه: اوووه نام خدا ...! پس غیبتیو به شما آزار دهنده تمام میشه!
باهر: آزاده؟؟
مه: مه به دروغ دل می سوزوندم به او ... از مه کرده او بیشتر خاطر خواه داره!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باهر: آزادیم ...؟
_
باهر: مره ببی ...

ناگهانی خنده کوتاهی کرده عاشقانه و شاعرانه خوند

باهر:
بر من که به سمتت آمدم پشت نکن
دستانِ لطیف خویش را مشت نکن
یک لحظه فقط غرور خود را بِشَکن ...!
در کندوی اعصابِ من انگشت نکن ..!



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_388

با سرودن شعر همیشه آماده ذهنیو خنده مه آماد و ای بار خنده و گریه ته هم  مختلط شده بود از لرزش شونه ها مه فهمید و ادامه داد

باهر: بان خنده هایته ببینم ...!!

دست مه از صورتم پائین آورد و مه  نتونستم به صورتیو ببینم

باهر: یعنی مه حق ندارم دو کلمه سریت گپ زنم؟؟

با پشت دست صورت خو پاکیده گفتم

مه: ن ... نگفتم حق نداری ‌... ولی مه دلیل خو بگفتم چری قسمی رفتار می کنی که به گپا مه باور نداری؟؟

آرنج خو سر اشترینگ موتر گذاشته با دست کنج لب خو خارونده گفت

باهر: ایره قبول داری کِه سهراب توره مجرد خوانده دم و دقیقه بریت خیره می شد؟؟

شونه بالا انداخته گفتم

مه: مه به طول امروز ، فقط متوجه تو بودم ، نفهمیدم!

خندیده گفت

باهر: بایدام متوجه مه می بودی!!
مه: وقتی می فهمی پس چری سر مه باور نمیکنی؟
باهر: اگه مه باورِت نمی داشتم هیچ وقت توره نمی گرفتم!
مه: سر مه منت میگزاری؟؟
باهر: جدی تو همیتو برداشت‌ کدی؟؟
مه: بلی دگه ... هردم و دقیقه می خیزی میشینی میگی اگه تو ایته نمی بودی و اورقم نمی بودی تور نمی گرفتم ... مه به پشت تو ری کردم؟؟
مه گفتم بیا مر بگیر؟؟
مه: مه ازِت قار بودم ... به جای مه چرا تو  گیله می کنی؟؟
مه؛ چون به تو بگفتم غلط فهمی بوده ‌... بگفتم ...
باهر: حالی تو قار هستی دِگه ها؟؟
مه: تو میگذاری آدم قهر باشه؟؟؟
باهر: مه که ازِت خفه میشم و قار می کنم حق دارم ولی تو بد می کنی بانی قارِم طولانی شوه

چیزی نگفتم و بجایو رو خو سمت مخالفیو کشونده به بیرون دیدم که  ادامه داد

باهر: اگه امروز تو بجای مه می بودی عکس العمل و واکنشِت از مه بد تر می بود ، ایره قبول کو که سرِ غیرتم بر خورد وقتی توره دیدم با او صحبت می کدی!

رو گشتانده طرفیو دیدم که به مستقیم خیره شد ، برخوردیو کاملاََ جدی بود

مه: وقتی به تو توضیح میدم به مه‌ اعتماد نمیکنی ... گناه مه چیه؟؟
باهر: تو ما بچه هاره نمیشناسی آزاده ، طرز دید و نگاه کدن ماره درک نمی کنی ... سهراب نگاه کدنِش به تو بی مانا نیست مه کتی او تیر کدم مه اوره میشناسم ، مره درک کو که د مقابل چشم چرانی هایش به تو حساس باشم و منطقی برخورد کنم
مه: مه قصداً خودیو گپ نزدم ....
باهر: گوش کو چی میگم ! ... مه قید گیر و مردِ زن ستیز نیستم که توره محدود کنم ، تو به مه مالوم هستی، از خودم کده سرِ تو بیشتر باور و اطمینان میکنم ... کتی هر کس گپ بزنی مشکلی ندارم ولی هیچ وقت ... ببین بریت هشدار میتُم هیچ وقت دوست ندارم کتی سهراب و او بچه عمِت شایق است شقایق است چی است کدام بر خوردی داشته باشی 

جدی گپ می زد ولی به جمله اخیریو مر خنده گرفت و گفتم

مه: شقایق نی ... شایق!
باهر: هر کس که می خوایه باشه ولی غیرت و صبر مره د مقابل ای دو نفر هیچ وقت امتیان‌ نکو ، چون تحمل نمیتانم ، صبر نمیکنم و عاقبتِش به ضرر کُلی ما تمام میشه ...!
مه: شایق زن داره ازو بابت .....
باهر: مره به زنِش غرض نیست ... مشکلی مه کتی خودِش است
مه: بی ازو رفت‌ و آمدی نداریم!
باهر: ازِت قول می گیرم آزاده؟!
_فامیدی؟؟
مه: باشه ... به هر دو دیده!🙂

لبخند زده نگاه خو به چشما مه دوخته گفت

باهر: دیده هایت درد نکنه!!!

لبخند زدم که سر مه نزدیک ساخته بلند ابرو مه بوسیده گفت



باهر: دیوانه گکی مه!!

#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_389

باهر: خب ... بریم؟
مه: اهوم ... بریم!

ماست موتره روشن کنه که فکری به سرم زد ، یکباره گی حرف خو گرفته خواستم مه هم تصفیه حساب کرده بعضی چیزا بریو روشن کنم

مه: نی نریم ...
باهر: جانم؟
مه: خوب تو به مه چی قول میدی؟؟

دست از سلف زدن کشیده چینی به ابرو داده به مه دید

باهر: چطو؟؟
مه: اگه صمیمیت خور خودی ریحانه کمتر بسازی خرسند میشم😊

خندیده نگاه خو به اطراف چرخونده زیر لب گفت

باهر: توبه خدایاااا ...!
مه: سی کن سی کن ... توبه خدا نگو ... می بینی خود تو چی کار می کنی باز به مه گپ می زنی می بینی؟؟؟

دستا خو بالا آورده ابرو بالا انداخته گفت

باهر: صحیست ... فامیدم ایقه تند نرو😳
مه: خوب می کنم چری وقتی ازو میگم گپه تیر می کنی ‌‌‌‌‌... همیته که معلوم میشه بد تو نمیایه خودی تو خنده مزاق ...
باهر: دانِ مه واز نکو پشتِش گپ زنم!

نیش خند زده گفتم

مه: اوووه نام خدا ...! پس غیبتیو به شما آزار دهنده تمام میشه!
باهر: آزاده؟؟
مه: مه به دروغ دل می سوزوندم به او ... از مه کرده او بیشتر خاطر خواه داره!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عصبی شده بودم و جملاتم دست خودم نبود وقتی سکوتیو دیدم به سمتیو که یک بغله به چوکی تکیه زده سر خو گذاشته به مه می دید چرخیدم که حرکتی از خو نشون نداد ، حتی پلک هم نمی زد

مه: دروغ میگم؟؟
باهر: که خاطر خواهایش از تو بیشتر است ها؟؟!
مه: البته ... تو سرزنش کردن مر حق خو میدونی وقتی میگم صمیمیت خو خودی ازو کم کن میگی خوش ندارم غیبتیو کنم!
باهر: گفتم دوست ندارم غیبتِ شه کنم؟؟
مه: از گپ خو پس نگرد
باهر: تو به محبت مه شک کدی؟؟

ریلکس و جدی پرسیدنیو زبون سخن زدنه از مه سلب ساخت رو گشتانده به بیرون دیده گفتم

مه: هوا تاریک شده اگه زحمت نمیشه مر تا خونه ببیرین!
باهر: لفظ قلم گپ میزنی باز ...!
مه: می برین یا نی؟؟
باهر: باز شما شدم؟؟

کلافه شدم و به صورتیو که هنوز به همو حالت بود دیده گفتم

مه: میشه سوال مه به سوال جواب ندی؟؟
باهر: چی شد کهِ پس "تو" شدم؟؟

نفهمیده از سر سوخت جیق کشیده گفتم

مه: باااهررر؟؟🤯
باهر: جااانِ باهر؟؟
مه: انی آخوندم آذان داد مر ببر خونه
باهر: آزاده؟؟
مه: باز چی؟
باهر: بخدا نمی موری یک بار جانم بگویی

سکوت کردم که گفت

باهر: آزاده؟؟
مه: بلی بلی؟
باهر: آزاده!🙄

" بخدا اگه جانم بگم ... وقتی تو خوش نداری غیبت ریحانه بشنوی به 30 سال جانم نمیگم! "

مه: چی؟؟
باهر: آزااااده ...!

گریه مصنوعی کرده گفتم

مه: چی مااائییییم؟؟؟
باهر: ای خو بیخی نشد ...!
_آزاده؟؟😡



جواب ندادم

#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_390

باهر: آزاده خانم؟
_

باهر: بخدا جوابِ مه نتی تا خروس آذان همیجه آزاده گفته روان هستم😡
مه: قسم نخور نماز قضا میشه بی ازو از صبح ته سیر علمی بودیم یک رکعتم نخوندم
باهر: گپه تیر نکو ...!
_ آزاده؟؟
مه: بلی باهر جان؟؟
باهر: اگه به کنار ، جان یکتا میم علاوه می کدی نفست می برامد؟؟
مه: اگه تو یک بار بگی دگه خودی ریحانه صمیمی نمیشم می موری؟؟ کم میایی؟؟ غرور تو میشکنه؟؟

از حالتی خوابیده خارج شده درست تر سر جا خو شیشته آینه رهنما منظم ساخت! و هم زمان که موتره چالان می کرد گفت

باهر: تو نگو مام نمیگم!
مه: نگووو! مم نمیگم☺️

نوچ گفته پس موتره خاموش کردُ سر  روی اشترنگ گذاشته صورت خو به طرف مخالفم ساخته گفت

باهر: صبح مره بیدار کنی شب بخیر!😴

ازی بی پروایی دامن زدنیو ، ترسیده محکم روی شانیو زده از بولیزیو کشیده گفتم

مه: وووخی تور بخدا نکو ایته!🥺
_

مه: باهر؟؟؟ وخی شوخی نکو بریم که مادر مه مر داو میدن

و همزمان گوشی زنگ آماد بدون ای که ببینم گفتم

مه: انی بخدا حلال زاده هم هستن😭

مبایله گرفته ازی که مادرم بودن بیشتر باهره تکانده گفتم

مه: وخی مر خونه ببر ... باهر ... 😫

تکان نمی خورد و مجبوراً جواب دادم

مه: بلی ...
مادر: کجایی تو؟؟؟ چری نمیایی از کدو صبحه رفتی انی شوم شد
مه: م ... میائیم ...
مادر: به خونهِ ازونا نری آزاده!

" راستی راستی عصابینا خراب بود😢"

مه: نمیرم ...! حالی میام
مادر: دیر نکنی
مه: خوبه

و بی خداحافظی قطع کردن ، مبایله رو پاه انداخته به کوچه که خلوط بود دیده ای بار دو دستکا با مشت رو شونه هایو کوبیده اور تکان دادم

مه: تور بقرآن وخی که مر داو دادن ... _باهر نکو دگه خور به خو نزن وخی ...😰

هیچ صدای نمی کشید دست از زدن و کش مکشیو کشیده گفتم

مه: ور نمی خیزی؟؟

حتی کوچکترین عکس العملی هم انجام نداد ، بری مطمین شدن از خَو نبودنیو دست خو به سمت چشمایو که صورتیو مخالف مه بود برده رو پِلک ها بستیو دست گذاشتم که به پِلک زدن افتاد

مه: انی تو کو بیداری ، وخیز دگه شوخی نکن🥺

دستِ خو برداشته درست سر جا شیشته گفتم مه

مه: یکه میرم!

دروازه وا کرده گفتم

مه: بخدا میرم ...🥺

دروازه به عقب زده کاملاً وا کردم و به خودیو که هنوز خور به خو زده بود دیده ادامه دادم

مه: مه رفتم ...

" بخدا اگه خیالیو بیایه ...! برووو مم میرم بی ازو به قصِه مه نیه! "

پا خو بیرون گذاشته پایین می شدم که از بازو مه کشیده دوباره داخل موتر شونده خودیو دروازه بستُ دست به چشما خو کشیده گفت

باهر: گاهی بیش از حد لاوده میشی!!
مه: صحتِ خَو🙂

چپ چپ به مه دیده گفت

#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_391

باهر: تو ماره به خَو می مانی؟؟
مه: زود شو حرکت کو که مه داو دادن
باهر: به مه چی که داوِت زدن هموتو که دختری خشو هستی زنِ مام میشی!
مه: دگه خودی ریحانه گپ نمیزنی؟؟
باهر: توبه خدایا باز شروع کد😤
مه: اصلاً خودی هرکی مایی گپ بزن ، مه دگه به تو کار ندارم ، آزادی ، هر کار مایی بکن هررر رقم مایی رفتار کن دگه از همی دقیقه به بعد یک کلمه هم به تو گیر نمیدم فقط مر به خونه ببر دگه مهم نیه که چی کار می کنی ، تو خود تو ....
باهر: یکتا مرمی ره گرفته به پیشانیم می زدی دردِش کمتر از ای گپای که‌ گفتی بود!😕

" حق دلخور شدنه ندیشت ...! "

مه: حرکت کن!
باهر: یک بار به مه سیل کو
بی احساس و بی لبخند بریو دیدم که  گفت

باهر: تا امروزام کتی او داد و گرفت نداشتم و ای که هر دقه گپه تیر می کدم پیش خود دلیلای شه دارم
مه: مهم نیه ... مجبور نیی بگی!+
باهر: نگو بریت مهم نیستم ای گپ آزارِم‌ میته!
مه: به بار آخر میگم حرکت می کنی یا نی؟؟
باهر: دختری که خودِش بریم پیشنهاد دوستی ره داده به اندازه پشت ناخونِ تام بریم اهمیت نداره ... دوست نداشتم ای خاصیتِ شه افشاء کنم ولی چون دوستِت دارم و مجبورِم کدی گفتم ... بهتر است بین ما راز بانه و دِگه یادی از ریحانه بین ما نکنی!
مه: او ... او به تو پیشنهاد ...😳
باهر: هیس دِگه ... ای گپه نشنیده بگیر!

" ایشته جرعت دیشته به یک بچه پیشنهاد دوستی بده؟؟
باورم نمیشه تا ای حد به خو جرعت داده ...🥺
ولی ای مهم نیه ... مهم ثابت شدن مردانگی مرد منه که بخاطری بدنام نشدنیو تا حالی سکوت کرده "

به صورتیو که هنوز به مه می دید لبخند زده چیزی نگفتم

باهر: آزاده؟؟
مه: جانم شاهزاده؟؟؟

از او خنده ها دوست داشتنی خو کرده گفت

باهر: ابروی دختران شاهِ قاجاره دیدی؟؟
مه: ابرو دخترا شاهِ قاجار؟؟🙄
باهر: بلی ... دیدی شان؟؟
مه: نه ... مه به عصر امروزی زندگی می کنم مثل تو عصر قاجاره به یاد نمیدم😌
باهر: مام یادِ شان نمیتُم ... عکسای شانه دیدم لاوده!😒

از عصبی شدنیو خندیده گفتم

مه: خووو ... حالی اونا چی کاره؟؟
باهر: تو ندیدی ... ابروهای پر پشت و بلند دارن ... پُر پشت بودن ابروهای شان بی جوره است اگه اصلاح شان کنن زمین تا آسمان تفاوت می کنن

" بخدا از ادامه جملیو می ترسم😥 "

مه: دل مه بد کردی ... خوب اونا چی کاره؟؟
باهر: به اندازه کلُفتی ابروهای شان دوستِت دارم!🙃

و بلند و رسا خندید ، خندید و مه دهنم به ای ابراز علاقیو باز موند به صورت مه دیده بیشتر خندید و مرم خنده گرفت از بین خنده گفتم

مه: خیلی خیلی احساساتی گپ می زنی باهر ... تحت تاثیر احساسات تو قرار گرفتم ...😐

بیشتر خندیده ادامه داد

باهر: قربان زیر تاثیر رفتنایت شوم ...

با قربان گفتن یادم از چیزی که مثل یک خو بود آماد



مه: یک دقه باهر ...

#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_392


با قربان گفتن یادم از چیزی که مثل یک خو بود آماد . . .

مه: یک دقه باهر ...

و به فکر رفتم که منتظر به مه دید

مه: تو قبل ازی که ما نامزد شیم ... دگم ای جمله به مه بگفته بودی؟؟
باهر: کدامِش؟
مه: همی که میگی ... قربانِت شم و ای چیزا ...
باهر: مه هر دیقه قربانِت میشم زندگیم ..!
مه: خدا نکنه ... خدا از عمر مه هم بالی عمر شاهزاده مه بگذاره😊
باهر: خدا نکنه ... مره سری احساسات نبیار🥺

از ریشخند کردنیو خندیده گفتم

مه: نه بخدا ... به مثل یک خَو بعضی چیزا به یاد مه میایه ، ایته فکر می کنم تو به مه دل داری می دادی ... چی بفهمم ... شاید خَو بوده ... هیچی بابا حتماً خو دیدم 😔
باهر: گفتم بریت مره بابا نگو احساس مسئوولیت می کنم هنوز جوان هستم!😄

خندیده گفتم

مه: تو بخدا یک بار جدی باش ... یا برو نمایه جدی بودن تو ترسناکه مدام لبخند بزی😁 ...

خندیده و بی مقدمه سر اصل موضوع رفت که مه نفهمیدم چی بگم

باهر: فامیدم تو از چی گپ می زنی ... روز فاتحه پدرِت بوده حتماً

با گنگی بریو می دیدم که گفت

باهر: دقیقاً همو روز که خودِت بریم ابراز علاقه کدی همو روز است🙂

ترسیده به بی ربط بودن موضوع چورت می زدم

" فاتحه بابا چی ربطی به ابراز علاقه داره؟😳 "

مه: نکو شوخی ...
باهر: مه از هموجه فامیدم مره دوست داری به همی خاطر پا فشاری مه زیاد تر کدم
مه: دروغ نگو دگه تور بخدا بگو روز فاتحه بابا مه چی کار شد؟؟🥺
باهر: ووی یادِت نمیایه؟؟
مه: نمی فهمم تو چی میگی ...
باهر: همو روز تو هیچ گریه نمی کدی ... درست وقتی که باید دلِ ته خالی می کدی و رنجِ ته کتی یکی شریک ساخته خاموشِش می کدی تنهایی خوده گوشه کده می خوردی
مه: تو ... تو از کجا می فهمی؟؟😳
باهر: خب مره پشتِت روان کدن ، مادرت گفت بیا جانِ خالیش آزاده دم و دیقه نامِ ته می گیره میگه ..‌

کم کم کفری می شدم چشما خو بسته سریو جیق زده گفتم

مه: باااااهرررر😡
باهر: باشه باشه شوخی کدم ... خو چی می گفتم؟؟ ها راستی بریت زنگ زدم ، وقتی فامیدم مرگ پدرت سریت تاثیر بد گذاشته ، دلم آرام نگرفت و از طریق صدف همرایت گپ زدم ...
مه: دروغ میگی ... چری مه به یاد ندارم؟؟🥺
باهر: نمیگم ... به کُلِ زندگیم اولین چیزی که راست گفتم همی است😂
مه: باور نمی کنم باهر ... مه خودی تو گپ نزدم🥺
باهر: مه گپ می زدم تو فقط گوش می کدی ، البته یک چیز گفتی ، همو اولین دوستِت دارمِ گفتنی ته مه هموجه ازِت شنیدم ...

" بخدا دروغ میگه مه نگفتم ...😣
اگه گفته باشم چی؟🥺 "

کم بود بزنم زیر گریه به صورتیو دیده گفتم

مه: نگفتم تو دروغ میگی! 🥺
باهر: گفتی عزیزم ... حالی یادِت نمیایه ...

کیف خو محکم به سریو کوبیدم که خندیده گفت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باهر: چیزی بد نگفتی چرا قار ...
مه؛ نگفتتتتتتتم بخدا نگفتم ....😭
باهر: خیرست قول میتُم هیچ وقت د مقابلِ اولادای ما ای موضوع ره یاد نکنم😁
مه: الااا باهررر نک ...

مبایل زنگ آماد و هم زمان 3 سکته رد کردم ترسیده مبایله طرف باهر پرت کرده گفتم

مه: جواب بدی اگه نی مر میکُشن😰

باهر متقابلاً مبایله طرف مه پرت کرده گفت

باهر: مره چی ... حالی داوم می زنن

ترسیده مبایله گرفته ، اوکی کرده به بلندگو زده گفتم..



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_393

مه: ا ... انی بیاماد ...
مادر: سر تو بخاااک آزاده ‌... دگه مه باشم تو دختر یتینه بگذارم که بری ... کجایه ای بچه که تور به خونه نمیاره😡

ترسیده از گپا مادر به باهر دیدم که دست روی دهن گذاشته صدا خنده خو خفه می کرد

مه: را ... راه بندیه ..‌.
باهر: دروغ نگو زندگیم ... دروغ گویی کاری بسیار بسیار بد است ...

گوشی از بلندگو پس کرده به گوش گرفته دندونا خو محکم به جون هم سائیده با دست محکم موهایو کشیده مخاطب به مادر گفتم

مه: انی بیامادم خداحافظ

و مبایله قطع کرده به کشیدن موها نیرو بیشتری به خرج دادم که باهر سر خو از دستم خطا داده گفت

باهر: کندی موهای مه شیشک😡
مه: خودتونی شیشک  ... بداو مر ببر ... تیزززز ‌..‌‌.😡

موتره روشن کرده گفت

باهر: ایشته بداووم؟؟ همیتو صحیح است؟؟

و سرعت موتره تیز کرد

مه: آهسسسسته ایته هم‌ تیز نروووو😳

از قصد سرعته زیادتر کرده ریتم خنده خور بلندتر ساخت

* * *

پنج ماه بعد ....⌛️

15حمل سال 1398 ....

بلاخره بعد از پستی و بلندی های زندگی روزِ ازدواج ما فرا رسید. . .
فرا رسید و هیچ دَرَکی از شاهزاده باهر که داماد امشبَ وجود نداره ، ازی که به دنبالم نیامده و مر به دست فواد واگذار کرده بود دلخور بودم ، آخرای محفل بود و مه تک و تنها ، چشم به راه به دروازه بری ورود و آمدن باهر به عروس خونه نشسته و لحظه شماری می کردم
از آینه رو به رویی به عروسی که حالی خیلی کم به او آزاده مجرد شباهت می داد دیده بغض خو خوردم ، موزیک بلند بود و هیاهوی پائین که بین تالار جمب و جوش به پاه کرده بود با وجود گم بودن باهر بیشتر مر دلگیر میساخت

_ چی می کنی آزاده ... باهر نامد؟؟

به صدف که ناز و خوش لباس شده بود دیده گفتم

مه: نی!🥺
صدف: یعنی چی که نی؟ تو باش بریش تلیفون کنم ، مهمانا اوجه منتظر ماندن ای عاروسا واری سری ما ناز می کنه

تلیفون کرد که جوابیو رد تماس شد

مه: قطع می کنه نی؟؟🥺
صدف: مره به تشویش می کنه ... میگی  مادری مه بگویوم؟؟
مه: نمیفهمم ....

خواست بیرون بره که خاله نجمیه و صهیبه داخل آمدن
از رو مبل به هزار سختی ها با ای لباس پوخَکی که راه رفتن و شیشتن خیستنه به مه مشکل ساخته بود کوشش به خیزتن کردم که خاله نجمیه اجازه خیزتنه ندادن و گفتن

نمجیه: بشی بشی جانِ مادر ... دلت خو از تنهایی تنگی نگرفته؟؟

چی می گفتم؟؟
از کم محلی باهری که هنوز معلوم نیه کجا رفته  یا ازی که محفل رو به ختمه و داماد درک نداره؟؟

مه: نه ... خوبم!!

خاله نجمیه رو به سمت صدف کرده با پریشانی گفت

نجمیه: ای بچه ره زنگ نزدی؟؟
صدف: زنگ زدم قطع می کنه
نجمیه: چطو دلم نارام است نی که بریش کدام مشکل پیش آمده؟؟
صهیبه: د دلت بد راه نتی مادرجان حالی خاد آمد مه از باسط بیادریم پرسیدم گفت بینِ راه است



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_394

خاله نجمیه و صهیب بیرون رفتن که رو به صدف گفتم

مه: همیشه هر چیزه به مسخره گی می گیره ...!
صدف: قربانِت شوم نشه یک دفعه گِریه کنی اگه نی میکپِت خراب میشه🥺

بغض خو خورده با وجود سردی هوا که به خو می لرزیدم بازو ها خو بغل گرفته گفتم

مه: نمی کنم گریه ... نمیشه به باسط جان زنگ زنی؟؟
صدف: زنگ زدم گفت ...

با باز شدن دروازه و پر رنگ شدن حضور بی پروا ترین مرد زندگی نگاه هر دو نفر ما به سمتیو کشیده شد

باهر: سلام سلام سلام س .....

هیجان رفتاریو بعد از ایقذر انتظاری که مر گدیشت دلخوریر از مه کم‌ می ساخت؟؟
با دلخوری به صورتیو که مر با لباس سفید و صورت آراسته دیده و حالی بی حرکت مونده بود دیدم

صدف: تو کجا هستی اُ دیوانه؟؟

هموته که به مه می دید با لکنت مخاطب به صدف گفت

باهر: ش ...شاید فضا یا ...شایدام مُردِم و خبر ندارم ...!

دروازه بسته قدم زنان به سمتم آماد و مه منتظر یک لحن و یک توصیف از سمت او بودم ، صدف خندید و باهر با کمال تعجب از پیش رو مه رد شده به اطراف که ظاهراً دنبال چیزی می گشت دید

صدف: چی ره می پالی؟😳
باهر: آزاده ره ندیدی؟؟
صدف: آزاده؟😳

باهر سر خو به زیر میز کنار اطاق برده گفت

باهر: بلی آزاده!!
صدف: آزاده!
_ به نظرت آزاده د زیر میز چی میکنه؟🙄

سر خو از زیر میز بیرون آورده گفت

باهر: شاید خوده پت ساخته باشه چی بفاموم!

به صدف دیده گنگ و سر در گم خیره موندم

صدف: تو باز سرِ ریشخندی پیله کدی؟؟
ای بار به مه دیده زود سر پائین انداخته محترمانه گفت

باهر: می بخشین همشیره بی تک تک داخل شدم زیاااد معذرت ...

ای بار جوش آورده جیق کشیدم

مه: باااهررر ...🤬
باهر: مهرابی صدائیم کنین خانمِم بشنوه روز عاروسیم خفه میشه ازیم

صدف از خنده زیاد اشکا خو پاک می کرد  ولی باهر همچنان با جدیت ریشخندی می کرد

مه: تا پیش ازی که نخیستم و تور خفه نکردم بس کنی به نفع تونه

باهر دست خو رو دهن گذاشته چشما خو کشیده گفت

باهر: بابیلاااا مره خفه نکنین که هنوز عاروسِ خوده ندیدم ...
صدف: باهر ... توره بخدا بس کو🤣

مه که شیشته بودم و به باهر و دیوانه بازی هایو می دیدم با یک باره گی سر خم کردنیو سر از نزدیکیو عقب بردم که مستقیم و بی پروا چشما خو به چشما مه دوخته گفت

باهر: تو آزادهِ مه‌ میشی؟؟🥺
صدف: خودِش است ...



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد♥️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_395


باهر: خی چُرا هیچ شباهتی بریش نداره؟؟

با چهره عصبانی بریو دیده گفتم

مه: یعنی مایی بگی فعلاً به چهره عروس دگی کس ایقذر خیره شدی؟؟😡
باهر: اُووه خانم چیقه صدای تان به خانمِ مه شباهت داره؟؟
مه: بااااهررر😭


گوشا خو گرفته با حالت قهر گفت

باهر: اووو تو چیقه شیشک هستی خانم محترم ... وای به حالِ شوی بیچاریت
مه: خانم محترم؟؟😰

رو به صدف کرده گفتم

مه: میشنوی چی میگه؟؟

صدف که از زور خنده صدا خو کشیده نمی تونست با اشاره سر تکان داد که باهر گفت

باهر: اگه تو آزاده هستی پس چُرا چشمایت ایقه کلان است؟؟🤨
_ آزادهِ مه چشمکایش اینییییی قگک بود👌

و با دست اندازه یو تعیین کرد  که با عجله رو دستیو زده گفتم

مه: مسخره .... نکن!!

ای بار خندیده هر دو دست مه که بخاطری زدن بالا کرده بودمه گرفته گفت

باهر: شوخی کدم ... چُرا قار میشی

و دوباره به چشما مه خیره شده متفکرانه گفت

باهر: اگه چی دروغام نمیگم ... ای آرایشگرا به دروغ کو ایقه پیسه نمی گیرن بسی ....
مه: باهر به خدا اگه ادامه جمله خو گفتی همینجی میشینم به گریه🥺

دوباره خندید و خواست سر مه لا بغل بگیره که صدف جیق جیق کنان سمت ما آماده رو به باهر گفت

صدف: نکو نکو .... موهایش خراب میشه

باهر به صدف دیده گفت

باهر: توره چی؟؟
صدف: راست میگم خرابِش میکنی ،‌اوسو شو!

و باهره عقب تیله کرد ، باهر به اطراف دیده کورتی خوش دوختِ خور عقب زده هر دو دسته به کمر گرفته گفت

باهر: صدف جان ، نی که توره پیره دار ایستاد کدن؟؟😊
صدف: نی ... چرا؟
باهر: برو پائین سات تیری ته کو ...😒

با عجله و محکم دور از چشم صدف از دستیو چوچنگ کندم که سخت جان حتی کوچک ترین عکس العملی هم نشون نداد صدف خندیده گفت

صدف: مه خو بی ازو حالی می رفتم ولی به تنها ماندنِ شما نی ، بری صدا زدنِ فیلم بردار
باهر: خو برو دگه ...
صدف: میرم قاروک!
باهر: کمی عجله کو ،‌جانِ بیادریش!
صدف: اینه رفتم ... متوجه باشی موهایشه خراب نکنی😡

قدم تیز کرده بیرون رفت که با رفتنیو باهر به مه و موهای باز شده مه که فیر بود و با یک تاج ظریف تزئین شده بود دیده گفت

باهر: آزاده ... قسم بخور که خودِت هستی؟!
مه: یعنی خیلی بد شدم؟؟🥺
باهر: توره غیر از مه دگه کس هام دید؟؟
مه: وقتی حاضر نشی زن خو به شَو عروسیو از آرایشگاه بیاری هر کس میبینه دگه
باهر: یعنی چی ... توره غیر از مه دگام کسی دید؟؟
مه: خو البته صدف و مادر .....
باهر: از مردا ... منظوریم است
مه: چری بی ربط گپ می زنی معلومه که کسی ندید
باهر: حتی بیادرایت؟؟
مه: حتی برادرا مه!😕

نفس حبس شده خو بیرون فرستادُ با تندی صورت مر به دست گرفته محکم و عمیق پیشانی مه بوسیده گفت



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_396

باهر: زیااااد زیااااد زیبا شدی آزااااده ....

طرفیو خندیده به استایل شیک و مردانه که با ای دریشی خوش دوخت زده بود دیده با لبخند گفتم

مه: تو هم خیلی خوشتیپ کردی شاهزاده ... راستی کجا بودی چری ناوقت آمادی؟؟
باهر: بحثِش طولانیست د ایتو یک شَوی مهم حادثه کدم باد ازو هم ....
مه: حااادثه کردی؟؟؟ 😳
باهر: زیاد مهم نیست فقط کمی موتر ضربه دیده
مه: خودتو خوبی؟؟🥺

دست مر گرفته نرم نرم موها مه نوازش کرده گفت

باهر: خوب هستم یکدانیم ... خوب هستم!
مه: خب شد بخیر تیر شد🥺
باهر: اگه بخیر تیر نمی ....
_ بلاخره تشریف آوردین ...

با عجله عقب رفته به سمت صدا که از فیلم بردار بود چرخیدم و زیر لب گپ زدن باهره نشنیده گرفته گفتم

مه: س .. سلام!!

فلم بردار که احمدی تخلص می کرد با دستیاری که آماده بود به باهر دیده گفت

احمدی: خووب آقای صادق ...
باهر: مهرابی هستم خانم محترم!😒

خانم احمدی جا خورده گفت

احمدی: خووو ... معذرت مقصدم از او نام فامیلی شما بود ...
باهر: باشه بخشیدم تان!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به از خود بزرگی باهر ، فیلم بردار مکث کرد و دستیاریو پُت پُت خندید که مرم خنده گرفت
احمدی: خو به هر صورت آهنگه میگم پلی کنن کمره ها هم آماده یه آقا داماد شما ازو دروازه بیرون بیایین عروس خانم هم ازی سمت ...

و جادرجا به دروازه نزدیک شد و اشاره بری پلی شدن آهنگ داد تا خواستم طبق رهنمایی فیلم بردار طرف دروازه برم باهر از دستم گرفته رو به سمت او خانم گفت

باهر: چُرا جُدا جُدا ... اگه یکجایی بریم چی میشه؟؟

به خانم احمدی دیدم که ابرو بالا انداخته گفت

احمدی:  خب ای قسمی بهتره ... فلم شما خوب میایه ...
باهر: کجایش خوب است؟؟

و بعد از مکثی که کرد رو به احمدی گفت

باهر: اُووه نکنه می خواهین ... عاروسی مه فراری بتین؟؟؟
احمدی: بلی؟؟😳
باهر: شما اختطاف چی هستین؟؟

بازو باهره گرفته زیر لب گفتم

مه: باهر چی میگی؟؟😰

بی پروا دوباره سوال خو پرسید

باهر: بگین دِگه اختطاف چی هستین؟؟
احمدی: ای چی گپه آقای محترم
باهر: نی که هستین؟؟😳
احمدی: البته که نی
باهر: خی چُرا ترسیدین مه خو شوخی کدم ...😊

و بلند خندید

خانم احمدی سر تکانده زیر لب گفت

احمدی: واقعاً که ...😒
باهر: خووو حالی ما چی کنیم مه از کدام سو برم؟؟
احمدی: شما از سمت راست عروس خانم از سمت چپ
باهر: او وقت چُرا مه از سمت راست برم؟ نی که اوجه مَین فرش کدین ... یا نی شایدم روغنی چیزی پاشیدین عقده تانه سرم خالی کنین
احمدی: چیقذر شما مزاقی هستین!
باهر: مزاقی نیستم روان شناس هستم!
احمدی:  آغای محترم وقت میگذره آهنگُ پلی کردنااااا ...
باهر: خیرست باز دوباره پخشِش کو!
احمدی: بااااشه ... فقط شما جور بیائین زود تر

به صورت باهر که ضدباز شده بود دیده گفتم

مه: باهر تو باز شروع کردی!

صدا خو آهسته کرده گفت

باهر: بان زندگیم ، ناق ناق پوله بریش نتم


#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد♥️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_397

از ای که حتی به فلم بردار هم رحم نمی کنه از زور خنده لب خو از داخل جویده خنده خو کنترول کردم تا ازی بیشتر احمدی یاسی و کفری نشده و استفا خو ننویسه

احمدی: خوب چی کار می کنیم؟؟
باهر: هیچ آزاده از ای دروازه بیرون شوه مه ازو دروازه میبرایوم
احمدی: باشه فقط زود تر

باهر تا خواست سمت دروازه بره احمدی گلَ از دستم گرفته گفت

احمدی: یک دقعه مهرابی صاحب

و گلَ به سمتیو گرفت ، باهر به گل و بعد به احمدی دیده گفت

باهر: تشکر خانم محترم ، ولی مه از خود زن دارم نمی تانم قبول کنم!

بلند و طولانی زدم زیر خنده قیافه عاجز باهر و متعجب خانم احمدی دیدنی ترین چیزی بود که تا امروز دیده بودم از بس بلند خندیدم باهر از حالت تمثیلی بیرون آمده خندیده گلَ گرفته گفت

باهر: حالی که زنِم Opin mind است و به ای چیزا مشکل نداره خیر است می گیرم 😊

خانم احمدی سر تکانده و می خواست بیرون بره که باهر روگشتانده گفت

باهر: مه ای گلَ چی کنم؟؟😟

احمدی نوچ گفته بریو دیده گفت

احمدی: هیچی دگه وقتی بهم رسیدین گله بدست عروس میدین
باهر: ناق رابطه ماره خراب نکو ما خیلی وقت است که به هم رسیدیم🤨
احمدی: منظور مه از ای ...

باهر حرفیو قطع کرده گله به دست مه داده گفت

باهر: بگیر زندگیم گل د دِست تو می زیبه ، اِیا ناق برنامه ریزی می کنن
مه: آخخ باهر ...😰
احمدی: اختیار دارین جناب ... هررقم دوست دارین بکنین😤
باهر: تشکر☺️

و به صورت مه خندیده طرف دروازه رفت ، نفس راحت کشیدم و فیلم بردار بری پلی کردن دوباره ی آهنگ 《طاووس سفید》 از جاوید شریف اشاره داد که باهر دوباره برگشت خورده گفت🤦‍♀

باهر: یکدقه یکدقه ....😁

کلافه روگشتانده گفتم

مه: بااااز چی؟؟🥺
باهر: سیل کو چی میگم!!

خانم احمدی هم دوباره بالا آمد و بخاطری شِقنه گی باهر خسته گی خو به صورت ظاهر ساخته به باهر دید

باهر: ببینین ... هردو دِستِ مه بین جیب بانم بهتر است یا یکی ره ...

و هم زمان که گپ می زد فیگور هم می گرفت و منتظر نظر دادن ما بود

باهر: ایتو دِست مه د کورتی بگیرم یا اوتو لاتا واری رهایش کنم!

مه کو تاوان نظر دادن ندیشتم و فقط به با نمک بازیایو می خندیدم

باهر: نخند زندگیم مسعله مرگ و زندگیست نمی خواهی که رفتارِ شوهرِت جلو جمع ضایع بیایه نی؟؟
مه: از دست ... تو باهر😂

باهر که فهمید از مه دودی بیرون نمیشه به فیلم بردار دیده گفت

باهر: چی میگی همشیره ... چطو کنم؟؟
احمدی: شما که یک پاه شخصیتین به خو از مه کرده ...

باهر دست به هوا تکانده هم زمان که عقب عقب می رفت گفت




#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_398

باهر: تو خو بیخی چیزی ره نمیفامی باز خوده کارگردانام می گیری😏

رو گشتونده رفت و مه با دهن باز به فلم بردار دیدم

احمدی: خدا عاقبت شما بخیر کنه خودی مرد شما ...!
مه: به دل نگیرین ... شوخه ...
باهر: غیبت نکنین مه میشنوم!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اجازه را برایش نداد ، آخ آخ کنان گفت

آزاده: وخی باهر ایر سر جا ... جایو بگذار😭

صدای از باهر به گوشش نرسید و حرفش را تکرار کرد

آزاده: اَاااه مرتکه وخی که پاه مه بشکست! 😣

وقتی باز صدایی ازو نرسید سر مایل ساخته به باهری که کنترول به دست سرش روی شانه اش کج شده خوابیده بود دید

آزاده: ووی باز تو خو شدی؟؟؟

تکان نخورد و ای بار آزاده عصبی گشته بالش را گرفته محکم روی سر باهرِ در حال خواب کوبید که به آنی از فرصت ترسیده سری تخت شیشته گفت

باهر: چی می کنی ... دیوانه شدی؟؟
مه: مدام همیتنی ... فیلم عروسی مار میاری باز تا آخرم سیل نمی کنی ....

باهر دستی به چشمای خوابالودش کشیده با صدا دو رگۂ گفت

باهر: می دیدم زندگیم ... تو متوجه نبودی ... فقط یک چورت زدم خلاص
آزاده: هاهاهاها دروغگو!🥺

خَو رفته گی پایش زیاد تر شد و هر دو دستش را پشت سر گذاشته تکیه گاه وزنش قرار داده گفت

آزاده: وردار ایر از رو پاه مه که بشکست!

باهر با شنیدن ای گپ چشمای پوف کرده اش را باز کرده به فرزندش دیده هم زمان که او را بغل می گرفت گفت

باهر: چوچه آدم چرا وقتی بیدار است ایتو شیرین نیست؟
آزاده: به بچهِ مه لغاز نچین!
باهر: چی قسم است که وقتی پمپر خریدن و شیر خشک آوردن بچه مه است و وقتی ناز دادنِش بچه تو؟؟😒

آزاده از این گیله و شکایت باهر بلند خندیده گفت

آزاده: مجبوری بابایونی!

باهر ، بهرام را به آغوش گرفته روی گهواره اش خواباند ولی وقتی نفس های آسودهِ آزاده را دید که راحت و بی خیال روی جای خود پناه برده و در حال خواب شدن است نتوانست حسادتش را کنترول کند و با خاراندن صورت طفل کوچکش آرام‌آرام او را بیدار ساخته چیقش را داخل اطاق به فقان آورده خندید !
آزاده با عجله بلند شده دلواپس گفت

آزاده: چیکااار شد؟؟😳
باهر: نمیفاموم خودِش بیدار شد🙄
آزاده: باااهررر😭
باهر: جااانم🤭




#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_400
#قسمتِ_پایانی♥️

آزاده: اوووف پس شو او طرف برو ، انی اور بیدار کردی😫

و دوباره به تَپ تَپ کردنش مشغول شد ولی بهرام که خواب از سرش پریده بود و به دلقک بازیای پدرش که دور از چشم آزاده انجام می داد دیده می خندید دیگر فکر خوابیدن از سرش رفته بود ، آزاده ردِ نگاۂ بهرام را گرفته ناگهانی به پشت سرش دید و با نگاه اتفاقیش زبان بیرون آمده و حرکات باهر را گیر انداخت که با این حرکت باهر دست بلند شده اش را به بهانۂ کیش کردن مگس به هوا تکانده گفت

باهر: اووو امشب چیقه پشه است نی آزاده جان؟؟ لعنتی های لاوده😒
آزاده: حالی مه به تو پشه کیش کردنه نشون میدم !!!😕

و با گرفتن مگس کش از زیر گهواره به دنبال باهر تمام اطاق را دوید صدای خنده و غور غور زدن های آزاده تمام اطاقه گرفته بود و در اخیر خسته از کارش روی زمین چهار زانو زده شیشته نفس نفس زنان گفت

آزاده: اصلاً ... تور چی به پدر ... شدن ... تو خودتو هنوز طفلی ... یکی باید ای دلقک بازیا تور جمع کنه ...
باهر: نوچ نوچ نوچ😂 وقتی زورِت نمی رسه چُرا به دروغ خوده خسته می سازی مموشِم

آزاده توپ پلاستیکی بهرام را به سمتش انداخت که باهر آنرا خنده کنان میانِ هوا گرفت

آزاده: بابالنگ دراز😡
باهر: شیشک😊
آزاده: بابا لنگ دراااز😡
باهر: مموووووش😊
آزاده: موش جوجه تونه😡
باهر: موش نی مموش ولی راست گفتی جوجِه مام به مادرِش رفته🤪😂


آزاده وقتی دید از پس زبان باهر بر نمیاید بی خیال شده مصروف آماده ساختنِ شیر خشک به طفلش شد که باهر خنده کنان با سپردن بهرام دست آزاده خودش مسعوولیت آماده ساختن شیر را به عهده گرفت تا هوش آزاده چپ می شد یک یک قاشق پور از پودر شیر را به دهان انداخته زود زود طعمش را‌ چشیده قورت می کرد

آزاده: مه تا ازو پس خونه پمپر بیارم شیرایو بریو بدی!
باهر: درست است تو ... برو جانم حواسِم است ...

با بیرون رفتن آزاده باهر سمت بهرام رفته با پیشانی ترش گفت

باهر: به پدرکِت رحمت توهام می فامیدی چیره بخوری ... ای چیقه مزه میته😡
بهرام: کیخخخخ👶
باهر: بد نکو چوچه شیطان پدرِ خوده بازی میتی؟؟

و دوباره قاشقه پور ساخته به دهن خود انداخت که صدای بااااهر گفتن آزاده از پشت باعث شد پوخَست زده تماااام محتویات شیر خشک  به حلقش خزیده و به سرفه بی افتد

آزاده: به تو نگفتم دگه شیرا خشک بچه مه نخوووور ....😡
باهر: تو ... از کجا ... شدی ...🥵

و سرفه امانش را بریده اجازۂ حرف زدن را برایش نداد ، آزاده با مشت های پی در پی از کمرش سعی در از بین بردن سرفه اش می کرد ولی امکان پذیر نبود
  با عجله سمت جک آب دوید تا خواست داخل پیاله بریزد باهر فرصت نداده همان گونه آب را به حلق ریخت و نفس آرام کشیده گفت

باهر: آخیششش کم بود خفه شوم!😭
آزاده: بخدا خوردی باهر ... تو ببین قوطی پور بود همه خلاص کردی
باهر: فدای سرِ شوهرِ خوشتیپِ زندگیت دِگه می خرم بریش!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و از لمبوسیو کشیده با تکاندن شیر چوش سمت بهرام رفت و او را بغل گرفته مصروف سیر کردن شکمش شد
آزاده به باهر نزدیک شده و با دیدن جیگر گوشه اش که در دستان یار و همدم همیشگیش به خواب رفته بود لبخندی زده شکرِ نعمت کرد . . .
هیچ وقت چنین تصویری از آینده اش در تصوراتش نگنجانیده بود و اکنون پخش زندۂ  این داستان شیرین ، برایش رنگین بود.
به فکر لحظات شاد زندگیش در طول این چند سال چشم هایش را بسته در آغوش باهر و کنار طفل معصومش به خواب رفت و این گونه شد که شوخی شوخی به هم رسیدن و ما از این پس داستان را به خود شان واگذار کردیم🥰

#پایان♥️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خانم احمدی خندیده سر تکانده بری بار سوم آهنگه پلی کرده بیرون رفت!
تا خواستم به دروازه نزدیک شم باهر جِن واری نزدیکم شده گله از دستم گرفته دوباره به سمت جایگاه خود خو رفت ازی حرکتیو باز مر خنده گرفته بود ولی استریس و ترسم زیاد تر بود که خیلی زود تونستم مانع خو بشم همه جا تاریک شده بود و تنها دو نور به سمت دو دروازه که مه و باهر ازو بیرون می شدیم پرده انداخته بود ، دست و پاه مه با ای آهنگ رمانتیک می لرزید و همه نگاه های او پائینی ها به ما بود ، به باهر که گل به دست گرفته  و او لبخند دلنشینه به لب داشت دیده لبخند زدم و به سمت زینه ها قدم گذاشتم به اولین قدمی که پائین شدم باهر بر خلاف وعده، که باید خیلی آرام و آهسته پائین می شد قدم تیز کرده تقریباً دویده از زینه سمت خو پائین آماد😭 و مه با دهن باز و چشمای بزرگ شده به پائین دیده اسمیو صدا زدم
ای بار آهسته و بامرام باقی مانده راه پله های سمت مر با نگاه های خاص و عاشقانه خو که لبخند همیشه جذاب خو به صورت نمایان ساخته بود آهسته آهسته بالا آماد و دو زینه پائین تر از مه ایستاده دست خو به سمتم گرفت و با گرفتن دستم گله به دست خالی مه سپرده هدایت به پائین شدنم داد

مه: مگری صبر می کردی هماهنگ کرده مثل دگی عروس دامادا پائین می شدیم

و دست خو به دور دستیو حلقه کردم که سر نزدیک کرده میان گوشم گفت

باهر: ما مثل دِگه عروس دامادا نیستیم ، عروسِ مه خاص است!
مه: مر‌ خجالت ندی!😊

خندیده با او همراه شده احتیاط کرده پائین شدم فقط خدا و باهر از لرزش دستا مه خبر بودن که تا چی اندازه استریس دیشتم
زینه ها تمام شد و بین مهامانا حضور پیدا کردیم در عین گذشتن از کنار میز هم صنفی ها که همه دعوت شده مه و باهر بودن جیق و فریاداینا بین فیش فیش آتش پیچید و پیچید و مه خنده کنان به روانگیز که همه تشویق به دست زدن می کرد دیدم باهر به سمت میز دخترا چرخیده با لبخند سلامیی زدو دست روی سینه گذاشته به معنای تشکری رو گشتاند و با ای کار جیق و فریاد ها بلندتر رفت و هیجان بیشتری داخل تالار به وجود آورد

" راوی "

همه خیرۂ ای این جورۂ  دوست داشتنی بودن . . .!
دوستداران کف و سوت می زدن و حسودان حسرتِ بدست نیاوردن این خوشبختی را زیر لبخندهای مصنوعی شان پنهان ساخته خود خوری میکردن، باهری که مصروف جمع کردن دنباله پیرهن سفید یارش بود توجه ریحانه را بیشتر به خود جلب ساخته بود و نگاه تیز و نفرین بارش لحظۂ آزادۂ  زیبا را ترک نمی ساخت💔
موزیک آرام فضا را عاشقانه تر و دوست داشتنی تر ساخته بود ، فقط خدا از دل پر کینۂ عمه آگاه بود که تا چی اندازه دیدن برادر زاده اش کنار بهترین و ایده آل ترین داماد که روزی خواستگار برای تک دانه فرزندش "شایق" بود رنج می برد و زیر لب او را بی حیاء و بد ذات می خواند.
میان سوت زدن و هیاهو و شعله های آتشی که بخاطر ورود عروس داماد به اطراف تخت بلند می رفت روانگیز چشمش را چرخانده به ریحانه که بی صدا از دیدن جذابیت و خنده صورت باهر که از بودن کنار آزاده خرسند و خوش است اشک ریخته و سعی در چشم پوشی داشت دید ، خنده اش را خورده کارتن دستمال کاغذی را به مقابلش گذاشته گفت

روانگیز: بگیر خوهر آرایش تو ته ریخته ...‌🙄

ریحانه بی خیال رسوایی اش شد و دستمال را گرفته زیر چشمایش را پاک کرد و باز با حسرت به باهر و آزاده خیره شد



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد♥️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_399

مراسمات یکی یکی به انجام رسید و با اتمام 《فیلم ازدواج 》 باز همان صورت خندان و همان دامادی که از سر هیجان بخاطری آزاده اش فلم ضبط کرده و از خود خاطره به جا گذاشته بود روی پرده نمایان شد و چشمان آزاده را نمناک و دلش را نازک تر ساخت

باهر: آزاده ...!
آزاده خودِم ...!
آزاده باهر ...!
شریک سر نوشت و رفیق راهِ مه ،
با صفای قدمِت، با نازِ قدمِت ، عشق و پاکی ره به خانه مه آوردی ، از شوقِ آمدنِت د ای خانه گریه می کنم ...

و دست به کنج چشمش برده اشک نداشته اش را پاکیده خندیده گفت

باهر: چی کنم که ای گریه ها از سرِ ذوق و خوشی زیاد پدیدار نمی شن زندگیم ، آزادیم ... همسرِ زندگیم می فامی که دنبالِ کلماتی می گردم تا بتانن آتشی که د جانم شعله می زننه بری تو باز گو کنن اما نمیشه ،‌نمیتانم ...!
در همه چشم انداز اندیشه و خیالِ مه جز تصویر چشم های عاشق خودِت دگه هیچ چیز نیست ‌... دوستِت دارم زندگیم ... به خانِم خوش آمدی!😊♥️

و با دست بوسه به دوربین فرستاده کمره را خاموش ساخت و کلمه The end روی تلویزیون پدیدار شد ، پدیدار شد و آزاده با تکاندن پاهای دراز کرده گی اش که به رویش تک فرزند ۸ ماهه اش " بهرام " بود اشک هایش را پاکیده شروع به اوکچه زدن نمود ، اوکچه زد و هنوز به او پردۂ سیای روی تلویزیون خیره بود بلاخره وقتی از خواب شدن فرزند سفید و چاقش مطمین شد اوکچه را کمتر ساخته خواست بلند شده او را سر لالایی اش گذارد که خواب رفتن پایش
پارت ششم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد

دو روز گذشت…
نه زنگی، نه پیامی، نه حتی یه نشونه از امید. دلم خیلی گرفته بود. قلبم پر از سؤال بود… چرا این‌طوری شد؟ من کاری کرده بودم؟

طاقتم تموم شد. گوشی مامانم رو برداشتم و بهش زنگ زدم. قلبم تند تند می‌زد. وقتی صداشو شنیدم گفتم:
ـ امید، چرا این‌طوری می‌کنی؟ چرا منو بلاک کردی؟ مگه کاری کردم که ناراحتت کرده باشه؟

خیلی سرد گفت:
ـ یسراجان… این روزا حالم خوب نیست، فعلاً مزاحمم نشو.

و قطع کرد… فقط همین.
من موندم و یه دل شکسته.

شب‌ها با بغض می‌خوابیدم. توی نمازام با خدا درد دل می‌کردم. بهش می‌گفتم چقدر دلتنگم، چقدر دلم شکسته. تنها چیزی که آرومم می‌کرد، قرآن بود.
هر وقت بازش می‌کردم، حس می‌کردم خدا داره باهام حرف می‌زنه.
به دلم می‌گفت: «صبور باش یسرا… من کنارت هستم.»

کم‌کم عروسی نزدیک شد…
ولی دیگه دلم برای جشن و لباس سفید نمی‌تپید. دیگه خوشحال نبودم. توی دلم یه غم سنگین بود که نمی‌ذاشت لبخند بزنم.

شب حنابندون رسید.
بالاخره بعد چند روز دیدمش. رفتم جلو، دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم. گفتم:
ـ امید؟ چرا قهری؟ من چیزی گفتم که ناراحتت کرده باشه؟

لبخند زد و گفت:
ـ نه بابا، فقط تو زیادی حساسی.
و خندید…

اما من نخندیدم. یه چیزی توی دلم ریخت.
نگاش کردم… چرا انقدر لاغر شده؟ چرا انقدر رفتارش فرق کرده؟

مادرش گفت:
ـ امید! بیا به دست عروس حنا بزن.

اومد سمتم… وقتی دستم رو گرفت، خیلی محکم فشار داد. گفتم:
ـ امید، دستم درد گرفت. میشه آروم‌تر بگیری؟

اما نه تنها آروم نشد، بلکه با ناخنش دستمو زخمی کرد.

اشکم بی‌صدا ریخت…
ولی نذاشتم کسی ببینه. فقط خدا دید.

برای همه اون شب یه شب قشنگ بود، ولی برای من… یه شب دردناک.

نه از درد دستم، از درد دلم.
از این‌که امید نه تنها معذرت نخواست، بلکه با لبخند نگام کرد، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.

با خودم گفتم:
ـ باید باهاش حرف بزنم. باید بفهمم چرا انقدر عوض شده.

ولی توی دلم یه چیزی می‌گفت:
ـ یسرا… شاید امید دیگه اون آدم قبلی نیست.
شاید این درد، یه نشونه‌ست… نشونه‌ای که فقط قرآن می‌فهمه.

اون شب، دوباره پناه بردم به خدا و قرآن…
به تنها کسی که همیشه مهربونه، همیشه گوش می‌ده، و هیچ‌وقت دلمو نمی‌شکنه.

ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما عزیزان 🌹❤️☺️

#داستان_زیبا

زن ميانسالی با پسر شش، هفت ساله‌اش عقب تاكسی نشسته بود.
پسربچه داشت با آب و تاب برای مادرش تعريف ميكرد كه امروز با سه تا از دوستانش كشتی گرفته، از دو نفر برده ولی به آخری باخته است.‍
‌ مادر با اشتياق به حرف‌های پسرش گوش و سفارش ميكرد كه موقع كشتی گرفتن، مواظب هم باشند.
مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، با حسرت گفت: «من جوان كه بودم ازدواج نكردم، ولی الان پشيمونم، چون خيلی تنهام.»‌
راننده كه پا به سن گذاشته بود، گفت: «من ازدواج كردم، چهار تا بچه دارم با هفت تا نوه ولی فكر كنم از شما تنهاتر باشم.»
مرد گفت: «مگه ميشه؟» راننده گفت: «زنم عمرش را داده به شما، دو تا از بچه‌هام خارج هستند، يكی
شون شهرستانه، يكی هم تهرانه كه سال تا سال خبری ازم نميگيره، نوه‌ها هم كه هيچی.»‌
زنی كه عقب تاكسی نشسته بود، گفت: «والا منم كه هم شوهرم زنده است، هم دو تا بچه‌هام تو خانه هستند، تنهام.»
مرد گفت: «پس آدم بايد چی كار كنه كه تنها نباشه؟»‌
‌پسربچه گفت: «بايد دوست خوب داشته باشه.»

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
.
یادت باشه که زندگی منتظر نمی‌ مونه که
حال‌ بد و خستگی‌ تو خوب بشه
زندگی‌ داره با نهایت سرعت
روزهاش رو میگذرونه
و این تویی که باید خودت رو
با زمان تطبیق‌ بدی‌ و به فکر باشی که
هر ثانیه از زندگیت خوب سپری‌ بشه🌱الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✔️ حکم گوشت کفتار

۳:۳۹ دقیقه
💾 ۸ مگابایت

🎤 *استاد مفتی ضیاءالرحمن محمدی*
💫💫💫


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 #مطالب_حجاب

😐 اگر حجاب یک مد غربی بود، بعضیها با هفت لایه ایزوگام و عایق و سیم خار دار می آمدند بیرون!

👳‍♂ اگر ریش یک عادت غربی رایج بود، بعضی‌ ها چنان ریش بلندی میگذاشتند که میشد شبها بجای پتو ازش استفاده کرد و روزها باهاش کفش واکس بزنند!

اما وقتی پیامبرﷺ به آن امر کنه، برای بردگان غرب تبدیل به تحجر و بی نظافتی میشود!!

👈 همانهایی که حتی دوست دارند، در نحوه نشستن در توالت هم مقلد غربی ها باشند! 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وظیفه‌ی شما این است که فرزند خود را بر مبنای عزت، کرامت و ادای مسئولیت در برابر دغدغه‌های اسلام تربیت کنید و این‌که یکی از مهم‌ترین اهداف خود را برای آینده، حمایت از اسلام و مسلمانان قرار دهد.

از زیرِ بار این مسئولیت شانه خالی نکنید.‌‌

❀ استاد احمد سیّدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت ششم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد

دو روز گذشت…
نه زنگی، نه پیامی، نه حتی یه نشونه از امید. دلم خیلی گرفته بود. قلبم پر از سؤال بود… چرا این‌طوری شد؟ من کاری کرده بودم؟

طاقتم تموم شد. گوشی مامانم رو برداشتم و بهش زنگ زدم. قلبم تند تند می‌زد. وقتی صداشو شنیدم گفتم:
ـ امید، چرا این‌طوری می‌کنی؟ چرا منو بلاک کردی؟ مگه کاری کردم که ناراحتت کرده باشه؟

خیلی سرد گفت:
ـ یسراجان… این روزا حالم خوب نیست، فعلاً مزاحمم نشو.

و قطع کرد… فقط همین.
من موندم و یه دل شکسته.

شب‌ها با بغض می‌خوابیدم. توی نمازام با خدا درد دل می‌کردم. بهش می‌گفتم چقدر دلتنگم، چقدر دلم شکسته. تنها چیزی که آرومم می‌کرد، قرآن بود.
هر وقت بازش می‌کردم، حس می‌کردم خدا داره باهام حرف می‌زنه.
به دلم می‌گفت: «صبور باش یسرا… من کنارت هستم.»

کم‌کم عروسی نزدیک شد…
ولی دیگه دلم برای جشن و لباس سفید نمی‌تپید. دیگه خوشحال نبودم. توی دلم یه غم سنگین بود که نمی‌ذاشت لبخند بزنم.

شب حنابندون رسید.
بالاخره بعد چند روز دیدمش. رفتم جلو، دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم. گفتم:
ـ امید؟ چرا قهری؟ من چیزی گفتم که ناراحتت کرده باشه؟

لبخند زد و گفت:
ـ نه بابا، فقط تو زیادی حساسی.
و خندید…

اما من نخندیدم. یه چیزی توی دلم ریخت.
نگاش کردم… چرا انقدر لاغر شده؟ چرا انقدر رفتارش فرق کرده؟

مادرش گفت:
ـ امید! بیا به دست عروس حنا بزن.

اومد سمتم… وقتی دستم رو گرفت، خیلی محکم فشار داد. گفتم:
ـ امید، دستم درد گرفت. میشه آروم‌تر بگیری؟

اما نه تنها آروم نشد، بلکه با ناخنش دستمو زخمی کرد.

اشکم بی‌صدا ریخت…
ولی نذاشتم کسی ببینه. فقط خدا دید.

برای همه اون شب یه شب قشنگ بود، ولی برای من… یه شب دردناک.

نه از درد دستم، از درد دلم.
از این‌که امید نه تنها معذرت نخواست، بلکه با لبخند نگام کرد، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.

با خودم گفتم:
ـ باید باهاش حرف بزنم. باید بفهمم چرا انقدر عوض شده.

ولی توی دلم یه چیزی می‌گفت:
ـ یسرا… شاید امید دیگه اون آدم قبلی نیست.
شاید این درد، یه نشونه‌ست… نشونه‌ای که فقط قرآن می‌فهمه.

اون شب، دوباره پناه بردم به خدا و قرآن…
به تنها کسی که همیشه مهربونه، همیشه گوش می‌ده، و هیچ‌وقت دلمو نمی‌شکنه.

ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷 عنوان: حکم نفقه‌ی زن در صورتی که بدون اجازه‌ی شوهر بر سر کار برود

🔶 چه می‌فرمایند علماء محترم در این مسئله:
خانمی شغلش معلمی است، وی ضمن عقد ازدواج با شوهرش شرط کرده است که بعد از ازدواج مانع سر کار رفتنش نشود. شوهر نیز این شرط را پذیرفته است. خانم مدعی است از آنجا که شوهرش دو خانم دارد، سر کار رفتن من سبب تضییع حقوق شوهر نمی‌گردد. همچنین زن با رعایت شئونات شرعی و حجاب کامل و نقاب در محل کار حاضر می‌شود و اختلاط با نامحرم صورت نمی‌گیرد. با این وجود مرد به این خانم می‌گوید: اگر دو مرتبه به سر کار بروی، من نفقه به تو نمی‌دهم! حال سؤال این است: وقتی که مرد در ابتدای عقد این شرط را پذیرفته است، آیا الآن می‌تواند مانع سر کار رفتن خانم بشود یا اینکه او را از نفقه محروم کند؟

الجواب باسم ملهم الصواب

🔶 شرط گذاشتن زوجه هنگام عقد بر این مبنا که شوهر مانع مشغولیت و سر کار رفتن خانم نشود، در صحت نکاح تأثیری ندارد و بر شوهر دیانة لازم است در صورت امکان به شرط خود وفا کند. شغل معلمی و تعلیم و تربیت فرزندان مسلمانان واجب کفایی است و هرگاه عده‌ای به این مهم بپردازند، مسئولیت از عهده‌ی دیگران ساقط می‌شود. البته اطاعت از شوهر در زندگی واجب عینی می‌باشد و اگر زوجه قصد رفتن به سر کار را دارد؛ ضمن رعایت شئونات اسلامی از جمله: حجاب کامل و عدم اختلاط با نامحرم، با اجازه‌ی شوهر به سر کار برود.
بنابراین با توجه به عبارات فقهاء در صورتی که زن بدون اجازه‌ی مرد بر سر کار برود، حق نفقه‌ی او از عهده‌ی شوهر ساقط می‌شود و نفقه‌ای به وی تعلق نمی‌گیرد.
ناگفته نماند اگر به خاطر این شرط مهریه زن را کم کرده است، در صورت عدم ایفای این شرط، به جای مهریه تعیین شده، مهر المثل واجب می‌گردد.
🔶 توصیه می‌شود که زن و شوهر در زندگی زناشویی از خداوند متعال بترسند و حقوق یکدیگر را رعایت نمایند تا در تمام مراحل زندگی در امور دنیا و آخرت موفق و سربلند باشند.

📚 دلایل: ففي الفقه الإسلامی و أدلته:
«المسألة الثانية - الزوجة العاملة أو الموظفة:
إذا عملت الزوجة نهاراً أو ليلاً خارج المنزل كالطبيبة والمعلمة والمحامية والممرضة والصانعة، فالمقرر في القانونين المصري والسوري أنه إذا رضي الزوج بخروجها ولم يمنعها من العمل، وجبت لها النفقة...إلخ [الفقه الإسلامی و أدلته، ج7 /792-793، ط: دارالفکر].
📚 و فیه أیضاً: أما خروج المرأة من بیت الزوج بلا إذنه أو سفرها بلا إذنه أو إحرامها بالحج بغیر إذنه فهو نشوز. [الفقه الإسلامي، ج7 /779، ط: دارالفکر]
📚 و في فتاوی العصر لوهبة الزحیلي: یجوز (عمل المرأة) بشرط ألا تختلط بالأجانب و إذن زوجها أو ولیها و حاجتها. [فتاوی العصر، ص129].
📚 [کذا في محمود الفتاوی، ج2 /332-333].
والله أعلم بالصواب


🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه

جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شماره‌های زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقه‌ی جاریه🌹
🔆

#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_27

قسمت بیست و هفتم

موقع جمع کردن ظرفهای شام انقدر درد داشتم که دوستداشتم جیغ بزنم ولی تمام تلاشم میکردم کسی متوجه لنگ زدنم نشه و به محض رسیدن به اشپزخونه جورابم در آوردم دیدم پوست شصت پام کامل کنده شده،رفتم تو اتاقم پام پانسمان کردم برگشتم ولی باید اینکار مرتضی روجبران میکردم..بعد از شام من باسینی چای وارد اتاق شدم نیما سریع پاشد سینی ازم گرفت منم خداخواسته پذیرایی چای سپردم بهش رومبل نشستم مرتضی از منو نیما چشم بر نمیداشت نگاهش اذیتم میکرد ولی محلش نمیدادم نیما به همه چای تعارف کرد ولی به مرتضی که رسید سینی گذاشت جلوش وای خیلی از بی محلی نیما خوشم آمد و در نگاه پر از خشم مرتضی یه لبخند مسخره تحویلش دادم اون شب بابای نیما گفت حالا که همه هستن بهتره تاریخ عروسی معلوم کنیم بابام یه نگاهی به محسن شوهر ندا کرد گفت این دو تا جوان خیلی وقته تو نوبتن البته ما مقصر نیستیم منتظریم اقا محسن خونش تکمیل کنه محسن گفت فقط کابینش مونده اونم یک ماه دیگه تمومه بابای نیما گفت ۵ ما هم ما میذاریم روش شما ۶ ماه دیگه....

خلاصه تاریخ عروسی منو نیما شد ۶ ماه بعد ومنم باید تو این مدت جهیزیه ام رو تهیه میکردم..مادر نیما برای افسانه دوتا پارچه خیلی خوشگل کادو آورده بود افسانه یکیش و خودش برداشت یکیشم داد مهسا، گفت: گیپورش گرونه به خیاط خوب پیدا کن برای عروسی بدوزیمش،مرتضی که متوجه شد و پارچه رو از مهسا گرفت انداختش جلوی منو گفت زن من احتیاج به صدقه این جوجه فوکولی نداره..داشتم منفجر میشدم کاش میتونستم دهنم باز کنم ذات کثیفش به همه نشون بدم..افسانه مرتضی رو دعوا کرد گفت نیما خانوادش ادمهای خوبی هستن این چه طرز حرف زدنه اصلا جفتش خودم میدوزم میپوشم تو برو برای زنت گرونترین لباس بخر،خدایش از دفاع افسانه حتی اگر برای خودشیرینی جلوی بابام بود خیلی خوشم آمد...اون شب با تمام اتفاقات خوب بدش گذشت ولی رفتار مرتضی برام شد بود عقده بایدیه جوری دمش قیچی میکردم چون میدونستم اگر هیچی نگم پرو تر میشه...

جهیزیه ندا اماده بود،۲ ماه بعد مراسم عروسیشون برگزار شد..اگر بخوام اتفاقای عروسیش و کارهای مرتضی رو تعریف کنم داستان زندگیم خیلی طولانی میشه انقدری بدونید که هرکاری میکرد برای خراب کردن من و نیما،یادمه روز پاتختی طبق رسم رسومات خودمون ما برای عروس صبحانه میبردیم بابام چون سرش درد میکرد نتونست با ما بیاد مرتضی گفت من میبرمشون..حالا شاید بگید تو که خودت رانندگی بلد بودی چرا با ماشین خودت نرفتی..خانواده محسن تویه روستایی دیگه که تقریبا یک ساعتی با ما فاصله داشت زندگی میکردن البته تازه رفته بودن اون روستا بخاطر ارثی که بهشون رسیده بود مجبور بودن به مدت اونجا زندگی کنن از طرفی هم بابام نمیذاشت من با چند تازن دیگه تنها برم اون روستا میگفت مردم حرف در میارن باید یه مرد باهاتون باشه اینم بگم ندا خونش شهر بود ولی شب عروسی بردنش خونه ی مادر شوهرش که دوسه روزی بمونه بعد بره خونه خودش....خلاصه مهسا بخاطر بچه اش نیومد افسانه ام موندپیش بابام به ناچار منو دو تا از دختر عموهام به همراه مرتضی صبحانه عروس بردیم..

از اونجایی که نیما از مرتضی بدش میومد چیزی بهش نگفتم پیش خودم گفتم میریم تا ظهر نشده بر میگردیم،،دو دختر عموهام رفتن پشت نشستن منم به ناچار رفتم جلو مرتضی تو راه بحث ازدواج انداخت گفت آدم وقتی عاشق یکی باشه آخر عمرش نمیتونه فراموشش کنه حتی اگر بدترین بلاها رو سرش آورده باشه،من که میدونستم منظورش چیه ولی محلش ندادم خودم رو با گوشیم سرگرم کردم وقتی رسیدیم مرتضى كمكون وسايل اورد تا جلو اتاق میخواستم سینی ازش بگیرم که دستم محکم گرفت گفت من هنوزم دوست دارم کاش اون چاقو تو قلبم میزدی خلاصم میکردی نمیتونم کنار هیچ مردی ببینمت..(دستم کشیدم گفتم خفه شو گفت مجبورم نکن زندگی خودم خودت خراب کنم چیز زیادی ازت نمیخوام فقط باهام مهربون باش گاهی بهم زنگ بزن حتی میخوام گاهی باهم بریم بیرون بهت قول میدم نیما نفهمه،همون موقع خواهر شوهر ندا آمد نتونستم جوابش بدم.از این ماجرا دوسه روزی گذشته بود که مرتضی بهم زنگ زد...


#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9