طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💖 پند آموز 💖
📍❗️✍🏻مانند کاکتوس باش ، پرخار اما پرجذبه ، تنها و گوشه گیر اما خاص و متفاوت .....
📍⚡️❗️زندگی به مثال یک باغچه است و آدمهاش گل و گیاه این باغچه .....
📍💞❗️عده ای مثل گل هستند حساس و لطیف ، ضعیف و نحیف ، که درمقابل باد زود پرپر میشوند و زیبایی خود را از دست میدهند ، این دست خود ماست که چه بوته و گلی را انتخاب کنیم ......
📍⚡️❗️میخواهم کاکتوس باشم فاقد زیبایی، ولی در برابر ناملایمات روزگارسخت ومحکم ، گرچه خار درونم ریشه زده ولی به دیگران میفهمانم که دست زدن به هر آرزوی خاصی زخمی به همراه دارد.....
✍🏻گاهی برای زیستن باید خار داشت
تا خود را نگه داشت.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💖 پند آموز 💖
📍❗️✍🏻مانند کاکتوس باش ، پرخار اما پرجذبه ، تنها و گوشه گیر اما خاص و متفاوت .....
📍⚡️❗️زندگی به مثال یک باغچه است و آدمهاش گل و گیاه این باغچه .....
📍💞❗️عده ای مثل گل هستند حساس و لطیف ، ضعیف و نحیف ، که درمقابل باد زود پرپر میشوند و زیبایی خود را از دست میدهند ، این دست خود ماست که چه بوته و گلی را انتخاب کنیم ......
📍⚡️❗️میخواهم کاکتوس باشم فاقد زیبایی، ولی در برابر ناملایمات روزگارسخت ومحکم ، گرچه خار درونم ریشه زده ولی به دیگران میفهمانم که دست زدن به هر آرزوی خاصی زخمی به همراه دارد.....
✍🏻گاهی برای زیستن باید خار داشت
تا خود را نگه داشت.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نا_امیـــدی_ممـــنوع
نشـــیم اون دســـتہ از افرادے ڪہ فـــلان گنـــاه رو مرتـــکب مــیشند
و بـعـد میــگن :
خـــدا منـــو نمـــیبخشہ .
خـــدا ازم مـــتنفره .
.هـــر چے درد و مـرض رو ســر من ریـختہ .
جهـــنم هم ڪہ مـــیرم .
بازم گناهـــمو انجام مـــیدم .
یا اصـــلا خودمـــو میـــکشم...
◀️ابلیس به پنج علت بدبخت شد:
اقرار به گناه نکرد
از کرده پشیمان نشد
خود را ملامت نکرد
تصمیم به توبه نگرفت
و از رحمت خدا نامید شد... .
◀️اما آدم به پنج علت سعادتمند شد :
اقرار به گناه کرد
از کرده پشیمان شد
خود را سرزنش کرد
تعجیل در توبه کرد
وبه رحمت حق امید داشت.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نشـــیم اون دســـتہ از افرادے ڪہ فـــلان گنـــاه رو مرتـــکب مــیشند
و بـعـد میــگن :
خـــدا منـــو نمـــیبخشہ .
خـــدا ازم مـــتنفره .
.هـــر چے درد و مـرض رو ســر من ریـختہ .
جهـــنم هم ڪہ مـــیرم .
بازم گناهـــمو انجام مـــیدم .
یا اصـــلا خودمـــو میـــکشم...
◀️ابلیس به پنج علت بدبخت شد:
اقرار به گناه نکرد
از کرده پشیمان نشد
خود را ملامت نکرد
تصمیم به توبه نگرفت
و از رحمت خدا نامید شد... .
◀️اما آدم به پنج علت سعادتمند شد :
اقرار به گناه کرد
از کرده پشیمان شد
خود را سرزنش کرد
تعجیل در توبه کرد
وبه رحمت حق امید داشت.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
معلم احیاگر عشق و مسوولیت
پدر و مادر، معلمان بی ادعا
روز معلم به هر کسی که در کسوت راستین معلمی، دنیا را زیباتر می کند، مبارک!
برای تمام پدر و مادرهایی که در مسیر تربیت اولاد صالح گام برداشته اند هم آرزوی عاقبت بخیری دارم و به اینان که بشرهای هدیه گرفته از خدا را انسان به جامعه اهدا نمودند تبریک میگویم این معلم واقعی بودنشان را!!
والدین مسوولیت پذیر اولین معلم هر انسانی و تنها معلمی هستند که همه چیز خود را به پای معلمی کردن برای فرزندانشان می گذارند...
والدینی که همسران نمونه را تحویل نهاد خانواده می دهند تا جامعه سالم و شاد بیافرینند. والدینی که همسری عاشق و حامی و قدردان را به عروس و دامادشان هدیه می دهند...
برای والدینی که الان در میانمان نیستند ولی آثار هنر معلمیشان را با فرزندان بزرگوار و صالحشان برجای گذاشته اند دعای مغفرت و بهترین مقام بهشتی و رضوان الهی را دارم.
والدین عزیز! معلمهای بی ادعا! این روزتان مبارک... خداوند اولادتان را قدردان تمام زحماتتان بگرداند.
آمین
ارادتمند تمام معلمان انسان ساز و انسانیت گستر🌹🌹🌹🌹❤️❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پدر و مادر، معلمان بی ادعا
روز معلم به هر کسی که در کسوت راستین معلمی، دنیا را زیباتر می کند، مبارک!
برای تمام پدر و مادرهایی که در مسیر تربیت اولاد صالح گام برداشته اند هم آرزوی عاقبت بخیری دارم و به اینان که بشرهای هدیه گرفته از خدا را انسان به جامعه اهدا نمودند تبریک میگویم این معلم واقعی بودنشان را!!
والدین مسوولیت پذیر اولین معلم هر انسانی و تنها معلمی هستند که همه چیز خود را به پای معلمی کردن برای فرزندانشان می گذارند...
والدینی که همسران نمونه را تحویل نهاد خانواده می دهند تا جامعه سالم و شاد بیافرینند. والدینی که همسری عاشق و حامی و قدردان را به عروس و دامادشان هدیه می دهند...
برای والدینی که الان در میانمان نیستند ولی آثار هنر معلمیشان را با فرزندان بزرگوار و صالحشان برجای گذاشته اند دعای مغفرت و بهترین مقام بهشتی و رضوان الهی را دارم.
والدین عزیز! معلمهای بی ادعا! این روزتان مبارک... خداوند اولادتان را قدردان تمام زحماتتان بگرداند.
آمین
ارادتمند تمام معلمان انسان ساز و انسانیت گستر🌹🌹🌹🌹❤️❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
شما تا ابد مخلوق عزیز خداوند هستید.
شما را همچون هدیه ی عشق عظیم آفریده اند، هویت و ماهیت شما خود مهربانی است.
حتی مواقعی که احساس تنهایی یا زیادی بودن می کردید، خداوند خالق کاملا شما را عزیز می داشته است.
هنگامیکه این کلمات را می خوانید، مکثی کنید و ژرفای عشقی که هم اکنون شما را در آغوش گرفته است، احساس کنید.
حتی ممکن است این عشق را هنگامی که نفس عمیق می کشید و انرژی را به هشیاری خود می آورید، بیشتر احساس کنید...💜
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شما تا ابد مخلوق عزیز خداوند هستید.
شما را همچون هدیه ی عشق عظیم آفریده اند، هویت و ماهیت شما خود مهربانی است.
حتی مواقعی که احساس تنهایی یا زیادی بودن می کردید، خداوند خالق کاملا شما را عزیز می داشته است.
هنگامیکه این کلمات را می خوانید، مکثی کنید و ژرفای عشقی که هم اکنون شما را در آغوش گرفته است، احساس کنید.
حتی ممکن است این عشق را هنگامی که نفس عمیق می کشید و انرژی را به هشیاری خود می آورید، بیشتر احساس کنید...💜
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل می کرد:
گرگی در اتاقکی در آغُل گوسفندانش زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به اونجا رفت و آمد می کرد و به بچه هاش می رسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمی رسوند وبخاطر ترحُّم به این حیوون و بچههاش، او رو بیرون نکردیم، ولی کاملاً او رو زیر نظر داشتیم.
این ماده گرگ به شکار می رفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار می کرد و برای مصرف خود و بچههاش میاورد.
اما با اینکه رفت و آمد او از آغُل گوسفندان بود، هرگز متعرِّض گوسفندان ما نمی شد.
ما دقیقاً آمار گوسفندان وبرّه هامون رو داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریباً بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او ، یکی از برهها رو کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره رودید، به بچههایش حملهور شد؛ اونها روگاز می گرفت و می زد و بچهها سر و صدا و جیغ می کشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها رو برداشت و از آغُل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجّب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکُشته و زنده اون رو از دیوار آغل گوسفندان انداخت و رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی،،،
وحشیبودن،،،
و حیوانیت،،،
شناختهمی شود!!!
اما می فهمد، 🍂هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد ، جبران نماید!!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گرگی در اتاقکی در آغُل گوسفندانش زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به اونجا رفت و آمد می کرد و به بچه هاش می رسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمی رسوند وبخاطر ترحُّم به این حیوون و بچههاش، او رو بیرون نکردیم، ولی کاملاً او رو زیر نظر داشتیم.
این ماده گرگ به شکار می رفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار می کرد و برای مصرف خود و بچههاش میاورد.
اما با اینکه رفت و آمد او از آغُل گوسفندان بود، هرگز متعرِّض گوسفندان ما نمی شد.
ما دقیقاً آمار گوسفندان وبرّه هامون رو داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریباً بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او ، یکی از برهها رو کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره رودید، به بچههایش حملهور شد؛ اونها روگاز می گرفت و می زد و بچهها سر و صدا و جیغ می کشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها رو برداشت و از آغُل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجّب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکُشته و زنده اون رو از دیوار آغل گوسفندان انداخت و رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی،،،
وحشیبودن،،،
و حیوانیت،،،
شناختهمی شود!!!
اما می فهمد، 🍂هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد ، جبران نماید!!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و دو
آن روز، روی تختم نشسته بودم، زانو هایم را در آغوش گرفته بودم و به دیوار خیره شده بودم که دروازه ای اطاقم باز شد. قامت پدرم نمایان شد. با دیدنش، کمی خودم را جمع و جور کردم.
او آرام آمد و کنارم روی تخت نشست. چند لحظه فقط به من نگاه کرد، بعد سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت راحیل، من پدرت هستم، هیچکس در دنیا به اندازه ای من و مادرت، خوشبختی تو را نمی خواهد. باور کن، این مخالفتی که می بینی، از روی دشمنی یا خودخواهی نیست، از روی نگرانی است.
چشمانم را بستم. دلم می خواست باور کنم، اما چطور می توانستم از عشقی که تمام قلبم را تسخیر کرده بود، بگذرم؟
پدرم نفس عمیقی کشید و ادامه داد من با اینکه تو کسی را دوست داری، مشکلی ندارم. چون میدانم که دوست داشتن به دست خود آدم نیست. من و مادرت هم زمانی یکدیگر را دوست داشتیم. اما راحیل، حداقل کسی را انتخاب کن که مناسب تو و خانواده ای ما باشد. من نمی گویم که این خانواده بد هستند، ولی واقعیت این است که آنها خیلی با ما فرق دارند…
لحظه ای سکوت کرد می خواست ببیند حرف هایش چه تأثیری روی من دارد. بعد نگاهش را به دیوار دوخت و گفت زندهگی فقط عشق نیست، دخترم. عشق در اول شیرین است، پر از هیجان، اما برای یک عمر کافی نیست. تو هنوز جوان هستی، هنوز دنیا را درست نفهمیده ای. ازدواج یک تصمیم ساده نیست. تو یک دختر آزاد فکر هستی، زندهگی ات با این خانواده سازگار نیست. آنها زندگی خیلی قید دارند، هر روز یک مشکل تازه برایت پیدا می شود. حالا که عاشقی، این چیزها را نمی بینی، اما بعد از ازدواج، هر چیزی که امروز برایت بی اهمیت است، آن وقت تبدیل به کابوست می شود شاید آن پسر امروز می گوید با طرز زندگی ات مشکلی ندارد. اما بعد از ازدواج، وقتی که در بین خانواده اش قرار گرفتی، وقتی که مادرش و خواهرانش از تو توقع داشتند که مثل آنها باشی، آن وقت چه می کنی؟ این حرف ها که می زند، برای قبل از ازدواج است. بعد از ازدواج، تو فقط با این پسر نیستی، بلکه با خانواده اش هم هستی. و خانواده ها نقش مهمی در زندهگی مشترک دارند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ساکت بودم نمی خواستم بپذیرم. اما ته دلم چیزی می گفت که شاید پدرم راست می گفت.
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و دو
آن روز، روی تختم نشسته بودم، زانو هایم را در آغوش گرفته بودم و به دیوار خیره شده بودم که دروازه ای اطاقم باز شد. قامت پدرم نمایان شد. با دیدنش، کمی خودم را جمع و جور کردم.
او آرام آمد و کنارم روی تخت نشست. چند لحظه فقط به من نگاه کرد، بعد سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت راحیل، من پدرت هستم، هیچکس در دنیا به اندازه ای من و مادرت، خوشبختی تو را نمی خواهد. باور کن، این مخالفتی که می بینی، از روی دشمنی یا خودخواهی نیست، از روی نگرانی است.
چشمانم را بستم. دلم می خواست باور کنم، اما چطور می توانستم از عشقی که تمام قلبم را تسخیر کرده بود، بگذرم؟
پدرم نفس عمیقی کشید و ادامه داد من با اینکه تو کسی را دوست داری، مشکلی ندارم. چون میدانم که دوست داشتن به دست خود آدم نیست. من و مادرت هم زمانی یکدیگر را دوست داشتیم. اما راحیل، حداقل کسی را انتخاب کن که مناسب تو و خانواده ای ما باشد. من نمی گویم که این خانواده بد هستند، ولی واقعیت این است که آنها خیلی با ما فرق دارند…
لحظه ای سکوت کرد می خواست ببیند حرف هایش چه تأثیری روی من دارد. بعد نگاهش را به دیوار دوخت و گفت زندهگی فقط عشق نیست، دخترم. عشق در اول شیرین است، پر از هیجان، اما برای یک عمر کافی نیست. تو هنوز جوان هستی، هنوز دنیا را درست نفهمیده ای. ازدواج یک تصمیم ساده نیست. تو یک دختر آزاد فکر هستی، زندهگی ات با این خانواده سازگار نیست. آنها زندگی خیلی قید دارند، هر روز یک مشکل تازه برایت پیدا می شود. حالا که عاشقی، این چیزها را نمی بینی، اما بعد از ازدواج، هر چیزی که امروز برایت بی اهمیت است، آن وقت تبدیل به کابوست می شود شاید آن پسر امروز می گوید با طرز زندگی ات مشکلی ندارد. اما بعد از ازدواج، وقتی که در بین خانواده اش قرار گرفتی، وقتی که مادرش و خواهرانش از تو توقع داشتند که مثل آنها باشی، آن وقت چه می کنی؟ این حرف ها که می زند، برای قبل از ازدواج است. بعد از ازدواج، تو فقط با این پسر نیستی، بلکه با خانواده اش هم هستی. و خانواده ها نقش مهمی در زندهگی مشترک دارند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ساکت بودم نمی خواستم بپذیرم. اما ته دلم چیزی می گفت که شاید پدرم راست می گفت.
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و سه
پدرم نفس عمیقی کشید. انگشتانش را در هم گره کرد و لحظه ای به فکر فرو رفت. بعد، با لحنی آرام اما محکم گفت راحیل، من منحیث یک پدر، چیزهایی را که باید به تو می گفتم، گفتم. نصیحت کردم، راه را نشانت دادم، اما در نهایت، این زندهگی تو است. تصمیم با خودت است. من نمی توانم حقی را که الله برایت داده، از تو بگیرم.
چشمانم پر از اشک شد. صدایش پر از غم بود، اما هیچ خشم و تحکمی در آن نبود ادامه داد خوب فکر کن، دخترم. عجولانه و احساسی تصمیم نگیر. عشق زیباست، اما کافی نیست. زندهگی مشترک چیزی فراتر از احساس است.
دستی به موهایم کشید، مثل همیشه که در کودکی نوازشم می کرد. بعد از جایش بلند شد و خواست از اطاق بیرون برود.
کاش همان لحظه لال می شدم، کاش آن حرفی را که بر زبان آوردم، هیچگاه نمی گفتم…
سدیس، که با دقت به چهره ای راحیل نگاه می کرد، متوجه شد که چشمانی راحیل دوباره پر از اشک شده است. با نگرانی پرسید به پدرت چی گفتی، راحیل؟
راحیل نفسی لرزان کشید، اشک از گوشه ای چشمانش لغزید. با صدایی گرفته زمزمه کرد گفتم که من الیاس را دوست دارم و مطمئن هستم که با او خوشبخت می شوم.
سدیس با تعجب نگاهش کرد او انتظار نداشت که راحیل اینگونه مستقیم مقابل پدرش بایستد.
پرسید بعدش چی شد؟
راحیل لب هایش را گزید، صدای پدرش هنوز در گوش هایش می پیچید به حرف آمد و گفت پدرم لحظه ای ساکت ماند. باورش نمی شد که من این گونه گستاخانه در برابرش حرف بزنم. بعد، بدون ایکه به من نگاه کند، آرام اما سنگین پرسید اگر خوشبخت نشدی چی، راحیل؟
قلبم فشرده شد، اما محکم جواب دادم وعده میدهم، چی خوشبخت شوم، چی نه، همه چیز به پای خودم باشد. هیچگاه شما بخاطر من ناراحت نشوید.
پدرم سرش را به نشانه ای ناامیدی تکان داد. برای چند لحظه ایستاد می خواست چیزی بگوید، اما منصرف شد. بعد، بدون هیچ حرفی، از اطاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست…
چند روز از آن شب گذشته بود و فضای خانه هنوز سنگین و پر از سکوت بود. پدرم مثل همیشه رفتار نمی کرد. دیگر با مهربانی صدایم نمیزد، نگاهش مثل قبل نبود. اما بالاخره، یک شب که همه دور سفره نشسته بودیم، پدرم قاشقش را روی بشقاب گذاشت و با صدایی که جدی اما آرام بود، گفت راحیل، تصمیم خودت را گرفتی، برخلاف خواست ما، برخلاف نصیحت های من و مادرت. من نمی توانم زندهگی ات را به میل خودم شکل بدهم، این حق توست. پس اگر هنوز هم به این ازدواج اصرار داری، من مانعت نمی شوم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و سه
پدرم نفس عمیقی کشید. انگشتانش را در هم گره کرد و لحظه ای به فکر فرو رفت. بعد، با لحنی آرام اما محکم گفت راحیل، من منحیث یک پدر، چیزهایی را که باید به تو می گفتم، گفتم. نصیحت کردم، راه را نشانت دادم، اما در نهایت، این زندهگی تو است. تصمیم با خودت است. من نمی توانم حقی را که الله برایت داده، از تو بگیرم.
چشمانم پر از اشک شد. صدایش پر از غم بود، اما هیچ خشم و تحکمی در آن نبود ادامه داد خوب فکر کن، دخترم. عجولانه و احساسی تصمیم نگیر. عشق زیباست، اما کافی نیست. زندهگی مشترک چیزی فراتر از احساس است.
دستی به موهایم کشید، مثل همیشه که در کودکی نوازشم می کرد. بعد از جایش بلند شد و خواست از اطاق بیرون برود.
کاش همان لحظه لال می شدم، کاش آن حرفی را که بر زبان آوردم، هیچگاه نمی گفتم…
سدیس، که با دقت به چهره ای راحیل نگاه می کرد، متوجه شد که چشمانی راحیل دوباره پر از اشک شده است. با نگرانی پرسید به پدرت چی گفتی، راحیل؟
راحیل نفسی لرزان کشید، اشک از گوشه ای چشمانش لغزید. با صدایی گرفته زمزمه کرد گفتم که من الیاس را دوست دارم و مطمئن هستم که با او خوشبخت می شوم.
سدیس با تعجب نگاهش کرد او انتظار نداشت که راحیل اینگونه مستقیم مقابل پدرش بایستد.
پرسید بعدش چی شد؟
راحیل لب هایش را گزید، صدای پدرش هنوز در گوش هایش می پیچید به حرف آمد و گفت پدرم لحظه ای ساکت ماند. باورش نمی شد که من این گونه گستاخانه در برابرش حرف بزنم. بعد، بدون ایکه به من نگاه کند، آرام اما سنگین پرسید اگر خوشبخت نشدی چی، راحیل؟
قلبم فشرده شد، اما محکم جواب دادم وعده میدهم، چی خوشبخت شوم، چی نه، همه چیز به پای خودم باشد. هیچگاه شما بخاطر من ناراحت نشوید.
پدرم سرش را به نشانه ای ناامیدی تکان داد. برای چند لحظه ایستاد می خواست چیزی بگوید، اما منصرف شد. بعد، بدون هیچ حرفی، از اطاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست…
چند روز از آن شب گذشته بود و فضای خانه هنوز سنگین و پر از سکوت بود. پدرم مثل همیشه رفتار نمی کرد. دیگر با مهربانی صدایم نمیزد، نگاهش مثل قبل نبود. اما بالاخره، یک شب که همه دور سفره نشسته بودیم، پدرم قاشقش را روی بشقاب گذاشت و با صدایی که جدی اما آرام بود، گفت راحیل، تصمیم خودت را گرفتی، برخلاف خواست ما، برخلاف نصیحت های من و مادرت. من نمی توانم زندهگی ات را به میل خودم شکل بدهم، این حق توست. پس اگر هنوز هم به این ازدواج اصرار داری، من مانعت نمی شوم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و چهار
چشمانم از حیرت و خوشحالی برق زد. قلبم تندتر از همیشه میزد. نگاه کوتاهی به مادرم انداختم، که با چهره ای گرفته سرش را پایین انداخته بود. لبخند کمرنگی روی لبانم نشست، اما قبل از آنکه چیزی بگویم، پدرم ادامه داد اما یک چیز را بدان، راحیل.
لحنش طوری بود که نفسم در سینه حبس شد.
ادامه داد از امروز به بعد، هر مشکلی که در این زندهگی پیدا کردی، از ما انتظار هیچ چیز نداشته باش. اگر روزی به بن بست رسیدی، اگر فهمیدی که تصمیم اشتباه گرفته ای، یادت باشد که این راه را خودت انتخاب کردی. من و مادرت همیشه برایت دعا می کنیم، اما دیگر در زندهگی ات دخالت نخواهیم کرد.
حرف هایش مثل آب سردی بود که روی خوشحالی ام ریخته شد. فکر نمی کردم رضایتش اینقدر تلخ باشد. نگاهش هنوز پر از دلسوزی پدرانه بود، اما در عمق آن، چیزی از شکستن و ناامیدی دیده می شد.
مادرم نفسش را آهسته بیرون داد، بعد بدون اینکه چیزی بگوید، از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت.
من و الیاس نامزد شدیم، اما نامزدی ما آنطور که همیشه آرزو داشتم نبود. در چهار ماهی که از نامزدی ما می گذشت، خانواده ای الیاس فقط یکبار، آن هم در روز عید، به خانه ای ما آمدند آنها حتا از طریق موبایل هم خبری از من نمی گرفتند حتی خود الیاس اجازه نداشت به خانه ای ما بیاید. وقتی از او می پرسیدم چرا می گفت رسم ما اینگونه است، راحیل جان داماد اجازه ندارد در دوره نامزدی عروس را ببیند.
من هم کوشش می کردم زیاد به این چیزها فکر نکنم. دوست نداشتم چیزی آرامش این دوران را از بین ببرد، اما گاهی مادرم میگفت کاش با الیاس ببینی با هم بنشینید حرف بزنید اینگونه یکدیگر را بهتر میشناسید.
با اینکه من و الیاس نکاح کرده بودیم اما اجازه نداشتیم حتا در بیرون از خانه یکدیگر را ببینیم حتا از وقتی نامزد شدیم زیاد با هم از طریق موبایل هم حرف نمیزدیم.
چند روزی میگذشت آنروز همه در خانه نشسته بودیم که صدای زنگ دروازه بلند شد. فردوس از جایش بلند شد و به طرف دروازه رفت. چند لحظه بعد، با چهره ای متعجب برگشت و گفت الیاس لالا با پدر و مادرش آمده اند!
همه ای ما با حیرت به همدیگر نگاه کردیم. پدرم، که معلوم بود انتظار چنین دیداری را نداشت، کمی مکث کرد، بعد برخاست و گفت بفرست شان داخل بعد مهمان ها را به مهمان خانه هدایت کرد. مادرم نزدیکم آمد، با ابروهای بالا رفته و صدایی که کمی نگران به نظر می رسید، پرسید تو خبر داشتی که نامزدت می آید؟
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و چهار
چشمانم از حیرت و خوشحالی برق زد. قلبم تندتر از همیشه میزد. نگاه کوتاهی به مادرم انداختم، که با چهره ای گرفته سرش را پایین انداخته بود. لبخند کمرنگی روی لبانم نشست، اما قبل از آنکه چیزی بگویم، پدرم ادامه داد اما یک چیز را بدان، راحیل.
لحنش طوری بود که نفسم در سینه حبس شد.
ادامه داد از امروز به بعد، هر مشکلی که در این زندهگی پیدا کردی، از ما انتظار هیچ چیز نداشته باش. اگر روزی به بن بست رسیدی، اگر فهمیدی که تصمیم اشتباه گرفته ای، یادت باشد که این راه را خودت انتخاب کردی. من و مادرت همیشه برایت دعا می کنیم، اما دیگر در زندهگی ات دخالت نخواهیم کرد.
حرف هایش مثل آب سردی بود که روی خوشحالی ام ریخته شد. فکر نمی کردم رضایتش اینقدر تلخ باشد. نگاهش هنوز پر از دلسوزی پدرانه بود، اما در عمق آن، چیزی از شکستن و ناامیدی دیده می شد.
مادرم نفسش را آهسته بیرون داد، بعد بدون اینکه چیزی بگوید، از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت.
من و الیاس نامزد شدیم، اما نامزدی ما آنطور که همیشه آرزو داشتم نبود. در چهار ماهی که از نامزدی ما می گذشت، خانواده ای الیاس فقط یکبار، آن هم در روز عید، به خانه ای ما آمدند آنها حتا از طریق موبایل هم خبری از من نمی گرفتند حتی خود الیاس اجازه نداشت به خانه ای ما بیاید. وقتی از او می پرسیدم چرا می گفت رسم ما اینگونه است، راحیل جان داماد اجازه ندارد در دوره نامزدی عروس را ببیند.
من هم کوشش می کردم زیاد به این چیزها فکر نکنم. دوست نداشتم چیزی آرامش این دوران را از بین ببرد، اما گاهی مادرم میگفت کاش با الیاس ببینی با هم بنشینید حرف بزنید اینگونه یکدیگر را بهتر میشناسید.
با اینکه من و الیاس نکاح کرده بودیم اما اجازه نداشتیم حتا در بیرون از خانه یکدیگر را ببینیم حتا از وقتی نامزد شدیم زیاد با هم از طریق موبایل هم حرف نمیزدیم.
چند روزی میگذشت آنروز همه در خانه نشسته بودیم که صدای زنگ دروازه بلند شد. فردوس از جایش بلند شد و به طرف دروازه رفت. چند لحظه بعد، با چهره ای متعجب برگشت و گفت الیاس لالا با پدر و مادرش آمده اند!
همه ای ما با حیرت به همدیگر نگاه کردیم. پدرم، که معلوم بود انتظار چنین دیداری را نداشت، کمی مکث کرد، بعد برخاست و گفت بفرست شان داخل بعد مهمان ها را به مهمان خانه هدایت کرد. مادرم نزدیکم آمد، با ابروهای بالا رفته و صدایی که کمی نگران به نظر می رسید، پرسید تو خبر داشتی که نامزدت می آید؟
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رمان های هراتی:
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_384
روانگیز: حالی کو به عوض ازو نیی و خوشبختانه باهر مثل چشما خو مراقب تونه چی مایی دگه پری مه؟؟
خندیده به صورتیو دیده گفتم
مه: تو کو عمری خو به ته گپ و احساسات مه سوته زدی!
بلافاصله خندیده هم زمان که به سمت محیط بیرون می رفتیم گفت
روانگیز: خب راست میگم ووی!
همه ما نزدیک سرویس جمع شده بودیم و سهراب راستی راستی رفته بود نیمی داخل سرویس بالا می شدن و نیمی ....
باهر: منتظر کسی بودی؟؟
روگشتانده به خودیو دیده خندیده گفتم
مه: بلی منتظر شاهزاده خو بودم!
ابروگک زده گفت
باهر: شیرین زبانی نکو مه دیوانه هستم!!
خیلی زود خور جمع کرده با یک سرفه کوتاه روگشتانده گفتم
مه: خودَم سر دیوانه اعتباری نیه
خندیده رو به استاد کرده بی هوا و بی پروا گفت
باهر: استاد ما جوانا از حضور گرم شما مرخص می شویم مشکل خو پیش نمیایه؟؟
استاد با چینی ابرو به مه و باهر دیده گفت
استاد: نفهمیدم ... جوانا ...
زینب: یعنی ما و شما و در کل تمام ای جمع آب از سرینا گذشته یکه ای دونفر جوانن
و روگشتاند که همه خندیدیم
باهر به زینب دیده گفت
باهر: یاراا چی زینبی بودی ناق خو توره همشیره نخواندم!😂
زینب: خیر بینیم براری مه ، تشکر!
چشمم به دم پنجره سرویس افتاد که ریحانه خیره به جمیعت ما بود
زینب: باهر مر به جلو تو همشیره گفت خاطری بد تو نیایه
از ریحانه رو گرفته به گپ زینب خندیده گفتم
مه: مگری برار ای دنیا و او دنیا تو باشه پیش رو پشت سر نداره😂
و هر سه نفر ما که روانگیز هم شامل بود خندیدیم
باهر: چی میگین استاد؟
استاد خندیده گفت
استاد: بی ازو ما هم فاکولته می رفتیم ، شما اختیار دارین دگه
باهر: پس ازیجه شماره تنها میمانیم
استاد: برین بچیم ، به سلامت
باهر تشکر گفته به مه دیده گفت
باهر: هله موتر اوجه پارک کدَگیست!
روانگیزه تنها ماندن به مرام مه نبود دو دل بودم که باهر از دل دل کردنم فهمید و خندیده رو به روانگیز گفت
باهر: بیا خاله تو هام کتی ما برو
روانگیز: نه مزاحم نمیشم ، خودی صنفیا میرم
باهر: فقط که دوست شیقنه ته نمیشناسی ، بیا اگه نی چکره سریم زار می سازه
مه: بی ازو که دوست خو یکه نمیگذارم😍
روانگیز طرف سرویس رفته گفت
روانگیز: نه نمیشه شما راحت باشین
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_385
با شقنه گیا مه و باهر بلاخره راضی به همرایی کردن ما شد ، بخاطر حضور روانگیز به ست پشت سر شیشتم و باهر موتره به سمت خونه روانگیزینا حرکت داده از بین آینه به مه دیده گفت
باهر: ساتِ تان تیر شد؟؟
مه: خیییلی!
روانگیز: خیییلی ... مخصوصاً او شیر یخی که با پول مفت خوردیم!😂
باهر خندیده گفت
باهر: نوشِ جان تان!
رفته رفته پشت چراغ سرخ منتظر موندیم و حال و هوا شاعری باهر گل کرد
باهر:
کسی که دلبری مرموز دارد
یقیناً نه شب و نه روز دارد
الهی که به روز من بیفتی
بفهمی کم محلی سوز دارد
مه: ای شعره به کی خوندی؟؟😳
موتره حرکت دهده گفت
باهر: توره میگم ... مالوم میشه خاله ره از مه بیشتر دوست داری چرا رفتی پشت سر شیشتی؟
روانگیز: به دروغ دروغ خاله شما شدم!😞
خنده بلند باهر بین موتر پیچید و روانگیز که به خاله شنیدن حساس شده بود اخم کرده روگشتوند که خنده مه هم بلند رفت
باهر:
صد بار گفتمش وسطِ حرف من نخند
یکبار خندید و بیا عاشقش شدم!
خنده مه بیشتر شده رفت و بریده بریده بریو دیده گفتم
مه: اینا از کجا میکنی تو؟؟😂
باهر: دنیای مجازی مره شاعر ساخته
از بین دو چوکی سر نزدیک کرده عصبانی شده به نیم روخیو که راننده گی می کرد دیده گفتم
مه: نکنه به دنیای مجازی کس مسی دل تو برده باشه ای شعرا به او هم بگی؟؟
خندید و مه بیشتر حساس شدم
مه: نخند راست خو بگو!🥺
ولی جواب مر با گفتن شعر بعدی که به روانگیز می دید منحرف ساخت
باهر:
یاری من خوبست ، اما رسم و آئینش بد است
وقتِ بحث و گفتگو کفگیر می گیرد به دست
خنده هر دو بلند رفت و مه هم نتونستم کنترولی رو خنده خو دیشته باشم دوباره درست سر جا منظم شیشته گفتم
مه: تو هیچ وقت کم نیا خوبه؟؟
باهر: تو فقط امر کو زندگیم!
" بلااای زندگیم ... مرعات روانگیزه کو بکن!! "
از داخل آینه به چشما کلون شده و اشاره مه به روانگیز دیده چشمکی زد که دوباره نتونستم رو لبخند خو کنترولی داشته باشم
از دم دروازه سرا ما گذشتیم و با آدرسی که گفتم رو به رو سراینا موتره ایستاد کرد
روانگیز: بفرمائین داخل!
باهر: سلامتیت خاله جان ، تشکر!
خنده خو خورده گفت
روانگیز: خیره سر خاله خو یک پیاله چای حق دارین!
مه: تشکر رویی جان مم خونه برم دگه اگه نی مادر مه مر پور باد می کنن از گپ زده😂
باهر: ناق بانه تراشی نکو ، حمیالی خانه مانه نیست
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پارت_386
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_384
روانگیز: حالی کو به عوض ازو نیی و خوشبختانه باهر مثل چشما خو مراقب تونه چی مایی دگه پری مه؟؟
خندیده به صورتیو دیده گفتم
مه: تو کو عمری خو به ته گپ و احساسات مه سوته زدی!
بلافاصله خندیده هم زمان که به سمت محیط بیرون می رفتیم گفت
روانگیز: خب راست میگم ووی!
همه ما نزدیک سرویس جمع شده بودیم و سهراب راستی راستی رفته بود نیمی داخل سرویس بالا می شدن و نیمی ....
باهر: منتظر کسی بودی؟؟
روگشتانده به خودیو دیده خندیده گفتم
مه: بلی منتظر شاهزاده خو بودم!
ابروگک زده گفت
باهر: شیرین زبانی نکو مه دیوانه هستم!!
خیلی زود خور جمع کرده با یک سرفه کوتاه روگشتانده گفتم
مه: خودَم سر دیوانه اعتباری نیه
خندیده رو به استاد کرده بی هوا و بی پروا گفت
باهر: استاد ما جوانا از حضور گرم شما مرخص می شویم مشکل خو پیش نمیایه؟؟
استاد با چینی ابرو به مه و باهر دیده گفت
استاد: نفهمیدم ... جوانا ...
زینب: یعنی ما و شما و در کل تمام ای جمع آب از سرینا گذشته یکه ای دونفر جوانن
و روگشتاند که همه خندیدیم
باهر به زینب دیده گفت
باهر: یاراا چی زینبی بودی ناق خو توره همشیره نخواندم!😂
زینب: خیر بینیم براری مه ، تشکر!
چشمم به دم پنجره سرویس افتاد که ریحانه خیره به جمیعت ما بود
زینب: باهر مر به جلو تو همشیره گفت خاطری بد تو نیایه
از ریحانه رو گرفته به گپ زینب خندیده گفتم
مه: مگری برار ای دنیا و او دنیا تو باشه پیش رو پشت سر نداره😂
و هر سه نفر ما که روانگیز هم شامل بود خندیدیم
باهر: چی میگین استاد؟
استاد خندیده گفت
استاد: بی ازو ما هم فاکولته می رفتیم ، شما اختیار دارین دگه
باهر: پس ازیجه شماره تنها میمانیم
استاد: برین بچیم ، به سلامت
باهر تشکر گفته به مه دیده گفت
باهر: هله موتر اوجه پارک کدَگیست!
روانگیزه تنها ماندن به مرام مه نبود دو دل بودم که باهر از دل دل کردنم فهمید و خندیده رو به روانگیز گفت
باهر: بیا خاله تو هام کتی ما برو
روانگیز: نه مزاحم نمیشم ، خودی صنفیا میرم
باهر: فقط که دوست شیقنه ته نمیشناسی ، بیا اگه نی چکره سریم زار می سازه
مه: بی ازو که دوست خو یکه نمیگذارم😍
روانگیز طرف سرویس رفته گفت
روانگیز: نه نمیشه شما راحت باشین
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_385
با شقنه گیا مه و باهر بلاخره راضی به همرایی کردن ما شد ، بخاطر حضور روانگیز به ست پشت سر شیشتم و باهر موتره به سمت خونه روانگیزینا حرکت داده از بین آینه به مه دیده گفت
باهر: ساتِ تان تیر شد؟؟
مه: خیییلی!
روانگیز: خیییلی ... مخصوصاً او شیر یخی که با پول مفت خوردیم!😂
باهر خندیده گفت
باهر: نوشِ جان تان!
رفته رفته پشت چراغ سرخ منتظر موندیم و حال و هوا شاعری باهر گل کرد
باهر:
کسی که دلبری مرموز دارد
یقیناً نه شب و نه روز دارد
الهی که به روز من بیفتی
بفهمی کم محلی سوز دارد
مه: ای شعره به کی خوندی؟؟😳
موتره حرکت دهده گفت
باهر: توره میگم ... مالوم میشه خاله ره از مه بیشتر دوست داری چرا رفتی پشت سر شیشتی؟
روانگیز: به دروغ دروغ خاله شما شدم!😞
خنده بلند باهر بین موتر پیچید و روانگیز که به خاله شنیدن حساس شده بود اخم کرده روگشتوند که خنده مه هم بلند رفت
باهر:
صد بار گفتمش وسطِ حرف من نخند
یکبار خندید و بیا عاشقش شدم!
خنده مه بیشتر شده رفت و بریده بریده بریو دیده گفتم
مه: اینا از کجا میکنی تو؟؟😂
باهر: دنیای مجازی مره شاعر ساخته
از بین دو چوکی سر نزدیک کرده عصبانی شده به نیم روخیو که راننده گی می کرد دیده گفتم
مه: نکنه به دنیای مجازی کس مسی دل تو برده باشه ای شعرا به او هم بگی؟؟
خندید و مه بیشتر حساس شدم
مه: نخند راست خو بگو!🥺
ولی جواب مر با گفتن شعر بعدی که به روانگیز می دید منحرف ساخت
باهر:
یاری من خوبست ، اما رسم و آئینش بد است
وقتِ بحث و گفتگو کفگیر می گیرد به دست
خنده هر دو بلند رفت و مه هم نتونستم کنترولی رو خنده خو دیشته باشم دوباره درست سر جا منظم شیشته گفتم
مه: تو هیچ وقت کم نیا خوبه؟؟
باهر: تو فقط امر کو زندگیم!
" بلااای زندگیم ... مرعات روانگیزه کو بکن!! "
از داخل آینه به چشما کلون شده و اشاره مه به روانگیز دیده چشمکی زد که دوباره نتونستم رو لبخند خو کنترولی داشته باشم
از دم دروازه سرا ما گذشتیم و با آدرسی که گفتم رو به رو سراینا موتره ایستاد کرد
روانگیز: بفرمائین داخل!
باهر: سلامتیت خاله جان ، تشکر!
خنده خو خورده گفت
روانگیز: خیره سر خاله خو یک پیاله چای حق دارین!
مه: تشکر رویی جان مم خونه برم دگه اگه نی مادر مه مر پور باد می کنن از گپ زده😂
باهر: ناق بانه تراشی نکو ، حمیالی خانه مانه نیست
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پارت_386
روانگیز تشکر گفته پائین شد که باهر سریو صدا زده محترمانه گفت
باهر: کتی تان شوخی می کدم روانگیز خانم ... یک بار د دل نگیرین
روانگیز خندیده گفت
روانگیز: دگه عادت کردیم ما ، از خرچنگ گفتن بهتره😂 ... خداحافظ ...!
تا رفتنیو داخل سرا منتظر موندیم و او رفت
مه: خب ... چری ایستاده ای؟؟
باهر: بیا پیشِ روی!
مه: بی ازو خونه میریم دگه!
باهر: نمیریم ... تا حسابِ مه کتیت تصفیه نکنم کسی خانه نمیره ...!
" چری سگ شد؟ "
به صورت بی لبخندیو دیده از موتر پائین شده رفته سمت جلو شیشتم
باهر: کمربنده بسته کو!
مه: میگی روانگیزه صدا کنم ، وقتی نمی خندی ترسناک میشی!
نوچ گفته خم شد و کمربنده گرفته پیش رو مه بسته کرد
مه: باهر؟😨
موتره حرکت داده رفت و جوابی به مه نداد ، کم کم ازی ساکت بودنیو می ترسیدم و وقتی سرعت موتر زیاد تر شده می رفت دلیل بستن کمر بنده فهمیدم ... بعد از گشتی که زد موتره گوشه ایستاد کرده رو خو طرف مه چرخونده گفت
باهر: خووو آزاده خانم ...!
_بگو میشنوم
مه: چی؟؟
باهر: دور نرو ، میفاموم که منظوری مه گرفتی!
مه: نمیفهمم ... چی میگی!
باهر: کتی سهراب چی می گفتی؟؟
وقتی اسم سهرابه گرفت ترسم زیادتر شد ، کاشکی همو مسیجه سِند می کردم تا همه چیز با همو مسیج توضیع داده می شد
مه: او ... فقط کلیده به مه داد ...
باهر: کدام کلید ...؟؟
ای جمله خو با لحن جدی تر از قبل گفت که ترسیده و با عجله کلیده از کیف کشیده به مقابلیو گرفته با لکنت گفتم
مه: ا ... ای بود از پیشم داخل ارگ ... افتاده بود ... او هم به مه پس داد
با ابروی بالا رفته لبخند شکاکی زد که بیشتر ترسیدم
مه: بخدا قسم باهر ... که فقط همی گپ بین ما رد و بدل شد مه هم فقط تشکر گفتم
باهر: دِگه ...؟
مه: دگه ... ها ... ها ....
باهر: چی؟ ادامه بتی!
سر خو پائین انداخته با دو دلی گفتم
مه: احوال مه پرسید
به دست مشت شدیو که رگا دستیور بیرون زده بود دیده دوباره به صورتیو دیدم
مه: اوته که تو فکر می کنی نی ...
باهر: درست گپ بزی ... که غلط فکر نکنم
مه: یعنی خاطری چیز ... داخل لابراتوار ... همودم که وضع مه خراب شد ... ازو لحاظ پر ... سید!
باهر: او ... غلط کده احوالِ ته پرسیده به او چی .....؟؟
مه: باهر ؟؟
باهر: نباید جوابِ شه میدادی آزاده ...
مه: باور کن درست جوابیو ندادم ... خودیو هم متوجه شد بدیدی زودی برفت
باهر: دِگه چی گفت؟؟
مه: بخدا دگه هیچی نگفت
باهر: کُلِش همی بود؟؟
مه: بخدا که همه همینا بود
خیره به مه با سکوت می دید هنوز نگایو به چشما مه در حال نوسان بود دل نازک شدم و آهسته گفتم
مه: باور نمی کنی ... نی؟؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_387
رو گشتانده موتره روشن کرده به راه زد ...
سنگینی سکوت داخل موتره صدا زنگ مبایل شکستوند ، با دست لرزان از کیف خو کشیده به مادر که پشت تلیفون بودن جواب دادم
مه: بلی مادر ...!
مادر: کجایی مادر انی شوم شد
مه: ته راهیم ...
مادر: باهرم هسته؟
به باهر که فقط مستقیمه می دید دیده گفتم
مه: بلی است
مادر: چی وقت میایی؟؟
مه: باهر خونه می ریم؟
جوابی به مه نداد، دلخور شده خودم به مادر پاسخگو شدم
مه: ها خونه میام نزدیکیم!
مادر: بخیر بیائیم ، به خدا سپردم شما
مه: خداحافظ
مبایله بین دستا خو فشردم و دگم سر بالا نکردم تا نی بیرون و نی به خودیو ببینم . . .😔
منتظر بودم صدا بزنه و بگه که قهر نیه ولی نزد ... بغض خو خورده گفتم
مه: مر تا خونه ببر ، هر جا میرفتی باز برو
باهر: نمیبرم!
به صورتیو دیدم
مه: نمیبری؟
_
مه: پس ... پائین کو خودمه برم!
هیچی نگفت و در عوض چپ چپ به مه دید
مه: خودمه ... میرم ...!
نوچ گفته به سمت مخالف رو گشتوند
" حداقل دو کلمه بگو بفهمم تکلیف ما چیه!😔"
سر پائین کرده خودی ناخونا خو خور مصروف کردم ، محیط داخل موتر و سنگینی سکوتیو دیوانه کننده بود دل نازکی کار دستم داد و بی صدا گریه کرده بغض خو خورده گفتم
مه: نمی فهمم ... تو چی دیدی که باور نمی کنی ... ولی مه راست خو گفتم ...
لرزش صدا مه فهمید و طرفم چرخید
مه: مه اصلاً اور ... اور ندیده بودم ... خودیو سر مه ...
باهر: گریه میکنی؟؟
دستا خو مشت کرده بیشتر عقده خو با گریه خالی ساختم
مه: باز مه یکه نبودم ... رو ... روانگیزم خودی مه بود باور نداری ... زنگ میزنم ...
باهر: باشه ضرور نیست ، فامیدم گِریه نکو
مه: مه حتی طرفیو سی ....
دست مشت شده مه بین دست مردانه خو محکم گرفته گفت
باهر: گفتم ... صحیست ... اوکی فامیدم ... نکو گریه ... حالی خانه میریم خشو ره سرم به گپ می کنی ...
دست خو از زیر دستیو کشیده صورت خو با هر دو دست پوشیدم و راحت تر گریه کردم که
باهر: اوووف دختر ، مه با ای دلی نازک تر از گلِت چی کنم؟؟
موتره کنار زده گیریو کشیده طرف مه چرخید
باهر: آزاده؟؟
_
باهر: پس کو دِستای ته ....
کوشش دیشت دستامه از صورتم پس کنه
باهر: کتی تان شوخی می کدم روانگیز خانم ... یک بار د دل نگیرین
روانگیز خندیده گفت
روانگیز: دگه عادت کردیم ما ، از خرچنگ گفتن بهتره😂 ... خداحافظ ...!
تا رفتنیو داخل سرا منتظر موندیم و او رفت
مه: خب ... چری ایستاده ای؟؟
باهر: بیا پیشِ روی!
مه: بی ازو خونه میریم دگه!
باهر: نمیریم ... تا حسابِ مه کتیت تصفیه نکنم کسی خانه نمیره ...!
" چری سگ شد؟ "
به صورت بی لبخندیو دیده از موتر پائین شده رفته سمت جلو شیشتم
باهر: کمربنده بسته کو!
مه: میگی روانگیزه صدا کنم ، وقتی نمی خندی ترسناک میشی!
نوچ گفته خم شد و کمربنده گرفته پیش رو مه بسته کرد
مه: باهر؟😨
موتره حرکت داده رفت و جوابی به مه نداد ، کم کم ازی ساکت بودنیو می ترسیدم و وقتی سرعت موتر زیاد تر شده می رفت دلیل بستن کمر بنده فهمیدم ... بعد از گشتی که زد موتره گوشه ایستاد کرده رو خو طرف مه چرخونده گفت
باهر: خووو آزاده خانم ...!
_بگو میشنوم
مه: چی؟؟
باهر: دور نرو ، میفاموم که منظوری مه گرفتی!
مه: نمیفهمم ... چی میگی!
باهر: کتی سهراب چی می گفتی؟؟
وقتی اسم سهرابه گرفت ترسم زیادتر شد ، کاشکی همو مسیجه سِند می کردم تا همه چیز با همو مسیج توضیع داده می شد
مه: او ... فقط کلیده به مه داد ...
باهر: کدام کلید ...؟؟
ای جمله خو با لحن جدی تر از قبل گفت که ترسیده و با عجله کلیده از کیف کشیده به مقابلیو گرفته با لکنت گفتم
مه: ا ... ای بود از پیشم داخل ارگ ... افتاده بود ... او هم به مه پس داد
با ابروی بالا رفته لبخند شکاکی زد که بیشتر ترسیدم
مه: بخدا قسم باهر ... که فقط همی گپ بین ما رد و بدل شد مه هم فقط تشکر گفتم
باهر: دِگه ...؟
مه: دگه ... ها ... ها ....
باهر: چی؟ ادامه بتی!
سر خو پائین انداخته با دو دلی گفتم
مه: احوال مه پرسید
به دست مشت شدیو که رگا دستیور بیرون زده بود دیده دوباره به صورتیو دیدم
مه: اوته که تو فکر می کنی نی ...
باهر: درست گپ بزی ... که غلط فکر نکنم
مه: یعنی خاطری چیز ... داخل لابراتوار ... همودم که وضع مه خراب شد ... ازو لحاظ پر ... سید!
باهر: او ... غلط کده احوالِ ته پرسیده به او چی .....؟؟
مه: باهر ؟؟
باهر: نباید جوابِ شه میدادی آزاده ...
مه: باور کن درست جوابیو ندادم ... خودیو هم متوجه شد بدیدی زودی برفت
باهر: دِگه چی گفت؟؟
مه: بخدا دگه هیچی نگفت
باهر: کُلِش همی بود؟؟
مه: بخدا که همه همینا بود
خیره به مه با سکوت می دید هنوز نگایو به چشما مه در حال نوسان بود دل نازک شدم و آهسته گفتم
مه: باور نمی کنی ... نی؟؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_387
رو گشتانده موتره روشن کرده به راه زد ...
سنگینی سکوت داخل موتره صدا زنگ مبایل شکستوند ، با دست لرزان از کیف خو کشیده به مادر که پشت تلیفون بودن جواب دادم
مه: بلی مادر ...!
مادر: کجایی مادر انی شوم شد
مه: ته راهیم ...
مادر: باهرم هسته؟
به باهر که فقط مستقیمه می دید دیده گفتم
مه: بلی است
مادر: چی وقت میایی؟؟
مه: باهر خونه می ریم؟
جوابی به مه نداد، دلخور شده خودم به مادر پاسخگو شدم
مه: ها خونه میام نزدیکیم!
مادر: بخیر بیائیم ، به خدا سپردم شما
مه: خداحافظ
مبایله بین دستا خو فشردم و دگم سر بالا نکردم تا نی بیرون و نی به خودیو ببینم . . .😔
منتظر بودم صدا بزنه و بگه که قهر نیه ولی نزد ... بغض خو خورده گفتم
مه: مر تا خونه ببر ، هر جا میرفتی باز برو
باهر: نمیبرم!
به صورتیو دیدم
مه: نمیبری؟
_
مه: پس ... پائین کو خودمه برم!
هیچی نگفت و در عوض چپ چپ به مه دید
مه: خودمه ... میرم ...!
نوچ گفته به سمت مخالف رو گشتوند
" حداقل دو کلمه بگو بفهمم تکلیف ما چیه!😔"
سر پائین کرده خودی ناخونا خو خور مصروف کردم ، محیط داخل موتر و سنگینی سکوتیو دیوانه کننده بود دل نازکی کار دستم داد و بی صدا گریه کرده بغض خو خورده گفتم
مه: نمی فهمم ... تو چی دیدی که باور نمی کنی ... ولی مه راست خو گفتم ...
لرزش صدا مه فهمید و طرفم چرخید
مه: مه اصلاً اور ... اور ندیده بودم ... خودیو سر مه ...
باهر: گریه میکنی؟؟
دستا خو مشت کرده بیشتر عقده خو با گریه خالی ساختم
مه: باز مه یکه نبودم ... رو ... روانگیزم خودی مه بود باور نداری ... زنگ میزنم ...
باهر: باشه ضرور نیست ، فامیدم گِریه نکو
مه: مه حتی طرفیو سی ....
دست مشت شده مه بین دست مردانه خو محکم گرفته گفت
باهر: گفتم ... صحیست ... اوکی فامیدم ... نکو گریه ... حالی خانه میریم خشو ره سرم به گپ می کنی ...
دست خو از زیر دستیو کشیده صورت خو با هر دو دست پوشیدم و راحت تر گریه کردم که
باهر: اوووف دختر ، مه با ای دلی نازک تر از گلِت چی کنم؟؟
موتره کنار زده گیریو کشیده طرف مه چرخید
باهر: آزاده؟؟
_
باهر: پس کو دِستای ته ....
کوشش دیشت دستامه از صورتم پس کنه
باهر: آزادیم ...؟
_
باهر: مره ببی ...
ناگهانی خنده کوتاهی کرده عاشقانه و شاعرانه خوند
باهر:
بر من که به سمتت آمدم پشت نکن
دستانِ لطیف خویش را مشت نکن
یک لحظه فقط غرور خود را بِشَکن ...!
در کندوی اعصابِ من انگشت نکن ..!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_388
با سرودن شعر همیشه آماده ذهنیو خنده مه آماد و ای بار خنده و گریه ته هم مختلط شده بود از لرزش شونه ها مه فهمید و ادامه داد
باهر: بان خنده هایته ببینم ...!!
دست مه از صورتم پائین آورد و مه نتونستم به صورتیو ببینم
باهر: یعنی مه حق ندارم دو کلمه سریت گپ زنم؟؟
با پشت دست صورت خو پاکیده گفتم
مه: ن ... نگفتم حق نداری ... ولی مه دلیل خو بگفتم چری قسمی رفتار می کنی که به گپا مه باور نداری؟؟
آرنج خو سر اشترینگ موتر گذاشته با دست کنج لب خو خارونده گفت
باهر: ایره قبول داری کِه سهراب توره مجرد خوانده دم و دقیقه بریت خیره می شد؟؟
شونه بالا انداخته گفتم
مه: مه به طول امروز ، فقط متوجه تو بودم ، نفهمیدم!
خندیده گفت
باهر: بایدام متوجه مه می بودی!!
مه: وقتی می فهمی پس چری سر مه باور نمیکنی؟
باهر: اگه مه باورِت نمی داشتم هیچ وقت توره نمی گرفتم!
مه: سر مه منت میگزاری؟؟
باهر: جدی تو همیتو برداشت کدی؟؟
مه: بلی دگه ... هردم و دقیقه می خیزی میشینی میگی اگه تو ایته نمی بودی و اورقم نمی بودی تور نمی گرفتم ... مه به پشت تو ری کردم؟؟
مه گفتم بیا مر بگیر؟؟
مه: مه ازِت قار بودم ... به جای مه چرا تو گیله می کنی؟؟
مه؛ چون به تو بگفتم غلط فهمی بوده ... بگفتم ...
باهر: حالی تو قار هستی دِگه ها؟؟
مه: تو میگذاری آدم قهر باشه؟؟؟
باهر: مه که ازِت خفه میشم و قار می کنم حق دارم ولی تو بد می کنی بانی قارِم طولانی شوه
چیزی نگفتم و بجایو رو خو سمت مخالفیو کشونده به بیرون دیدم که ادامه داد
باهر: اگه امروز تو بجای مه می بودی عکس العمل و واکنشِت از مه بد تر می بود ، ایره قبول کو که سرِ غیرتم بر خورد وقتی توره دیدم با او صحبت می کدی!
رو گشتانده طرفیو دیدم که به مستقیم خیره شد ، برخوردیو کاملاََ جدی بود
مه: وقتی به تو توضیح میدم به مه اعتماد نمیکنی ... گناه مه چیه؟؟
باهر: تو ما بچه هاره نمیشناسی آزاده ، طرز دید و نگاه کدن ماره درک نمی کنی ... سهراب نگاه کدنِش به تو بی مانا نیست مه کتی او تیر کدم مه اوره میشناسم ، مره درک کو که د مقابل چشم چرانی هایش به تو حساس باشم و منطقی برخورد کنم
مه: مه قصداً خودیو گپ نزدم ....
باهر: گوش کو چی میگم ! ... مه قید گیر و مردِ زن ستیز نیستم که توره محدود کنم ، تو به مه مالوم هستی، از خودم کده سرِ تو بیشتر باور و اطمینان میکنم ... کتی هر کس گپ بزنی مشکلی ندارم ولی هیچ وقت ... ببین بریت هشدار میتُم هیچ وقت دوست ندارم کتی سهراب و او بچه عمِت شایق است شقایق است چی است کدام بر خوردی داشته باشی
جدی گپ می زد ولی به جمله اخیریو مر خنده گرفت و گفتم
مه: شقایق نی ... شایق!
باهر: هر کس که می خوایه باشه ولی غیرت و صبر مره د مقابل ای دو نفر هیچ وقت امتیان نکو ، چون تحمل نمیتانم ، صبر نمیکنم و عاقبتِش به ضرر کُلی ما تمام میشه ...!
مه: شایق زن داره ازو بابت .....
باهر: مره به زنِش غرض نیست ... مشکلی مه کتی خودِش است
مه: بی ازو رفت و آمدی نداریم!
باهر: ازِت قول می گیرم آزاده؟!
_فامیدی؟؟
مه: باشه ... به هر دو دیده!🙂
لبخند زده نگاه خو به چشما مه دوخته گفت
باهر: دیده هایت درد نکنه!!!
لبخند زدم که سر مه نزدیک ساخته بلند ابرو مه بوسیده گفت
باهر: دیوانه گکی مه!!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_389
باهر: خب ... بریم؟
مه: اهوم ... بریم!
ماست موتره روشن کنه که فکری به سرم زد ، یکباره گی حرف خو گرفته خواستم مه هم تصفیه حساب کرده بعضی چیزا بریو روشن کنم
مه: نی نریم ...
باهر: جانم؟
مه: خوب تو به مه چی قول میدی؟؟
دست از سلف زدن کشیده چینی به ابرو داده به مه دید
باهر: چطو؟؟
مه: اگه صمیمیت خور خودی ریحانه کمتر بسازی خرسند میشم😊
خندیده نگاه خو به اطراف چرخونده زیر لب گفت
باهر: توبه خدایاااا ...!
مه: سی کن سی کن ... توبه خدا نگو ... می بینی خود تو چی کار می کنی باز به مه گپ می زنی می بینی؟؟؟
دستا خو بالا آورده ابرو بالا انداخته گفت
باهر: صحیست ... فامیدم ایقه تند نرو😳
مه: خوب می کنم چری وقتی ازو میگم گپه تیر می کنی ... همیته که معلوم میشه بد تو نمیایه خودی تو خنده مزاق ...
باهر: دانِ مه واز نکو پشتِش گپ زنم!
نیش خند زده گفتم
مه: اوووه نام خدا ...! پس غیبتیو به شما آزار دهنده تمام میشه!
باهر: آزاده؟؟
مه: مه به دروغ دل می سوزوندم به او ... از مه کرده او بیشتر خاطر خواه داره!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
_
باهر: مره ببی ...
ناگهانی خنده کوتاهی کرده عاشقانه و شاعرانه خوند
باهر:
بر من که به سمتت آمدم پشت نکن
دستانِ لطیف خویش را مشت نکن
یک لحظه فقط غرور خود را بِشَکن ...!
در کندوی اعصابِ من انگشت نکن ..!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_388
با سرودن شعر همیشه آماده ذهنیو خنده مه آماد و ای بار خنده و گریه ته هم مختلط شده بود از لرزش شونه ها مه فهمید و ادامه داد
باهر: بان خنده هایته ببینم ...!!
دست مه از صورتم پائین آورد و مه نتونستم به صورتیو ببینم
باهر: یعنی مه حق ندارم دو کلمه سریت گپ زنم؟؟
با پشت دست صورت خو پاکیده گفتم
مه: ن ... نگفتم حق نداری ... ولی مه دلیل خو بگفتم چری قسمی رفتار می کنی که به گپا مه باور نداری؟؟
آرنج خو سر اشترینگ موتر گذاشته با دست کنج لب خو خارونده گفت
باهر: ایره قبول داری کِه سهراب توره مجرد خوانده دم و دقیقه بریت خیره می شد؟؟
شونه بالا انداخته گفتم
مه: مه به طول امروز ، فقط متوجه تو بودم ، نفهمیدم!
خندیده گفت
باهر: بایدام متوجه مه می بودی!!
مه: وقتی می فهمی پس چری سر مه باور نمیکنی؟
باهر: اگه مه باورِت نمی داشتم هیچ وقت توره نمی گرفتم!
مه: سر مه منت میگزاری؟؟
باهر: جدی تو همیتو برداشت کدی؟؟
مه: بلی دگه ... هردم و دقیقه می خیزی میشینی میگی اگه تو ایته نمی بودی و اورقم نمی بودی تور نمی گرفتم ... مه به پشت تو ری کردم؟؟
مه گفتم بیا مر بگیر؟؟
مه: مه ازِت قار بودم ... به جای مه چرا تو گیله می کنی؟؟
مه؛ چون به تو بگفتم غلط فهمی بوده ... بگفتم ...
باهر: حالی تو قار هستی دِگه ها؟؟
مه: تو میگذاری آدم قهر باشه؟؟؟
باهر: مه که ازِت خفه میشم و قار می کنم حق دارم ولی تو بد می کنی بانی قارِم طولانی شوه
چیزی نگفتم و بجایو رو خو سمت مخالفیو کشونده به بیرون دیدم که ادامه داد
باهر: اگه امروز تو بجای مه می بودی عکس العمل و واکنشِت از مه بد تر می بود ، ایره قبول کو که سرِ غیرتم بر خورد وقتی توره دیدم با او صحبت می کدی!
رو گشتانده طرفیو دیدم که به مستقیم خیره شد ، برخوردیو کاملاََ جدی بود
مه: وقتی به تو توضیح میدم به مه اعتماد نمیکنی ... گناه مه چیه؟؟
باهر: تو ما بچه هاره نمیشناسی آزاده ، طرز دید و نگاه کدن ماره درک نمی کنی ... سهراب نگاه کدنِش به تو بی مانا نیست مه کتی او تیر کدم مه اوره میشناسم ، مره درک کو که د مقابل چشم چرانی هایش به تو حساس باشم و منطقی برخورد کنم
مه: مه قصداً خودیو گپ نزدم ....
باهر: گوش کو چی میگم ! ... مه قید گیر و مردِ زن ستیز نیستم که توره محدود کنم ، تو به مه مالوم هستی، از خودم کده سرِ تو بیشتر باور و اطمینان میکنم ... کتی هر کس گپ بزنی مشکلی ندارم ولی هیچ وقت ... ببین بریت هشدار میتُم هیچ وقت دوست ندارم کتی سهراب و او بچه عمِت شایق است شقایق است چی است کدام بر خوردی داشته باشی
جدی گپ می زد ولی به جمله اخیریو مر خنده گرفت و گفتم
مه: شقایق نی ... شایق!
باهر: هر کس که می خوایه باشه ولی غیرت و صبر مره د مقابل ای دو نفر هیچ وقت امتیان نکو ، چون تحمل نمیتانم ، صبر نمیکنم و عاقبتِش به ضرر کُلی ما تمام میشه ...!
مه: شایق زن داره ازو بابت .....
باهر: مره به زنِش غرض نیست ... مشکلی مه کتی خودِش است
مه: بی ازو رفت و آمدی نداریم!
باهر: ازِت قول می گیرم آزاده؟!
_فامیدی؟؟
مه: باشه ... به هر دو دیده!🙂
لبخند زده نگاه خو به چشما مه دوخته گفت
باهر: دیده هایت درد نکنه!!!
لبخند زدم که سر مه نزدیک ساخته بلند ابرو مه بوسیده گفت
باهر: دیوانه گکی مه!!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_389
باهر: خب ... بریم؟
مه: اهوم ... بریم!
ماست موتره روشن کنه که فکری به سرم زد ، یکباره گی حرف خو گرفته خواستم مه هم تصفیه حساب کرده بعضی چیزا بریو روشن کنم
مه: نی نریم ...
باهر: جانم؟
مه: خوب تو به مه چی قول میدی؟؟
دست از سلف زدن کشیده چینی به ابرو داده به مه دید
باهر: چطو؟؟
مه: اگه صمیمیت خور خودی ریحانه کمتر بسازی خرسند میشم😊
خندیده نگاه خو به اطراف چرخونده زیر لب گفت
باهر: توبه خدایاااا ...!
مه: سی کن سی کن ... توبه خدا نگو ... می بینی خود تو چی کار می کنی باز به مه گپ می زنی می بینی؟؟؟
دستا خو بالا آورده ابرو بالا انداخته گفت
باهر: صحیست ... فامیدم ایقه تند نرو😳
مه: خوب می کنم چری وقتی ازو میگم گپه تیر می کنی ... همیته که معلوم میشه بد تو نمیایه خودی تو خنده مزاق ...
باهر: دانِ مه واز نکو پشتِش گپ زنم!
نیش خند زده گفتم
مه: اوووه نام خدا ...! پس غیبتیو به شما آزار دهنده تمام میشه!
باهر: آزاده؟؟
مه: مه به دروغ دل می سوزوندم به او ... از مه کرده او بیشتر خاطر خواه داره!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باهر: آزادیم ...؟
_
باهر: مره ببی ...
ناگهانی خنده کوتاهی کرده عاشقانه و شاعرانه خوند
باهر:
بر من که به سمتت آمدم پشت نکن
دستانِ لطیف خویش را مشت نکن
یک لحظه فقط غرور خود را بِشَکن ...!
در کندوی اعصابِ من انگشت نکن ..!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_388
با سرودن شعر همیشه آماده ذهنیو خنده مه آماد و ای بار خنده و گریه ته هم مختلط شده بود از لرزش شونه ها مه فهمید و ادامه داد
باهر: بان خنده هایته ببینم ...!!
دست مه از صورتم پائین آورد و مه نتونستم به صورتیو ببینم
باهر: یعنی مه حق ندارم دو کلمه سریت گپ زنم؟؟
با پشت دست صورت خو پاکیده گفتم
مه: ن ... نگفتم حق نداری ... ولی مه دلیل خو بگفتم چری قسمی رفتار می کنی که به گپا مه باور نداری؟؟
آرنج خو سر اشترینگ موتر گذاشته با دست کنج لب خو خارونده گفت
باهر: ایره قبول داری کِه سهراب توره مجرد خوانده دم و دقیقه بریت خیره می شد؟؟
شونه بالا انداخته گفتم
مه: مه به طول امروز ، فقط متوجه تو بودم ، نفهمیدم!
خندیده گفت
باهر: بایدام متوجه مه می بودی!!
مه: وقتی می فهمی پس چری سر مه باور نمیکنی؟
باهر: اگه مه باورِت نمی داشتم هیچ وقت توره نمی گرفتم!
مه: سر مه منت میگزاری؟؟
باهر: جدی تو همیتو برداشت کدی؟؟
مه: بلی دگه ... هردم و دقیقه می خیزی میشینی میگی اگه تو ایته نمی بودی و اورقم نمی بودی تور نمی گرفتم ... مه به پشت تو ری کردم؟؟
مه گفتم بیا مر بگیر؟؟
مه: مه ازِت قار بودم ... به جای مه چرا تو گیله می کنی؟؟
مه؛ چون به تو بگفتم غلط فهمی بوده ... بگفتم ...
باهر: حالی تو قار هستی دِگه ها؟؟
مه: تو میگذاری آدم قهر باشه؟؟؟
باهر: مه که ازِت خفه میشم و قار می کنم حق دارم ولی تو بد می کنی بانی قارِم طولانی شوه
چیزی نگفتم و بجایو رو خو سمت مخالفیو کشونده به بیرون دیدم که ادامه داد
باهر: اگه امروز تو بجای مه می بودی عکس العمل و واکنشِت از مه بد تر می بود ، ایره قبول کو که سرِ غیرتم بر خورد وقتی توره دیدم با او صحبت می کدی!
رو گشتانده طرفیو دیدم که به مستقیم خیره شد ، برخوردیو کاملاََ جدی بود
مه: وقتی به تو توضیح میدم به مه اعتماد نمیکنی ... گناه مه چیه؟؟
باهر: تو ما بچه هاره نمیشناسی آزاده ، طرز دید و نگاه کدن ماره درک نمی کنی ... سهراب نگاه کدنِش به تو بی مانا نیست مه کتی او تیر کدم مه اوره میشناسم ، مره درک کو که د مقابل چشم چرانی هایش به تو حساس باشم و منطقی برخورد کنم
مه: مه قصداً خودیو گپ نزدم ....
باهر: گوش کو چی میگم ! ... مه قید گیر و مردِ زن ستیز نیستم که توره محدود کنم ، تو به مه مالوم هستی، از خودم کده سرِ تو بیشتر باور و اطمینان میکنم ... کتی هر کس گپ بزنی مشکلی ندارم ولی هیچ وقت ... ببین بریت هشدار میتُم هیچ وقت دوست ندارم کتی سهراب و او بچه عمِت شایق است شقایق است چی است کدام بر خوردی داشته باشی
جدی گپ می زد ولی به جمله اخیریو مر خنده گرفت و گفتم
مه: شقایق نی ... شایق!
باهر: هر کس که می خوایه باشه ولی غیرت و صبر مره د مقابل ای دو نفر هیچ وقت امتیان نکو ، چون تحمل نمیتانم ، صبر نمیکنم و عاقبتِش به ضرر کُلی ما تمام میشه ...!
مه: شایق زن داره ازو بابت .....
باهر: مره به زنِش غرض نیست ... مشکلی مه کتی خودِش است
مه: بی ازو رفت و آمدی نداریم!
باهر: ازِت قول می گیرم آزاده؟!
_فامیدی؟؟
مه: باشه ... به هر دو دیده!🙂
لبخند زده نگاه خو به چشما مه دوخته گفت
باهر: دیده هایت درد نکنه!!!
لبخند زدم که سر مه نزدیک ساخته بلند ابرو مه بوسیده گفت
باهر: دیوانه گکی مه!!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_389
باهر: خب ... بریم؟
مه: اهوم ... بریم!
ماست موتره روشن کنه که فکری به سرم زد ، یکباره گی حرف خو گرفته خواستم مه هم تصفیه حساب کرده بعضی چیزا بریو روشن کنم
مه: نی نریم ...
باهر: جانم؟
مه: خوب تو به مه چی قول میدی؟؟
دست از سلف زدن کشیده چینی به ابرو داده به مه دید
باهر: چطو؟؟
مه: اگه صمیمیت خور خودی ریحانه کمتر بسازی خرسند میشم😊
خندیده نگاه خو به اطراف چرخونده زیر لب گفت
باهر: توبه خدایاااا ...!
مه: سی کن سی کن ... توبه خدا نگو ... می بینی خود تو چی کار می کنی باز به مه گپ می زنی می بینی؟؟؟
دستا خو بالا آورده ابرو بالا انداخته گفت
باهر: صحیست ... فامیدم ایقه تند نرو😳
مه: خوب می کنم چری وقتی ازو میگم گپه تیر می کنی ... همیته که معلوم میشه بد تو نمیایه خودی تو خنده مزاق ...
باهر: دانِ مه واز نکو پشتِش گپ زنم!
نیش خند زده گفتم
مه: اوووه نام خدا ...! پس غیبتیو به شما آزار دهنده تمام میشه!
باهر: آزاده؟؟
مه: مه به دروغ دل می سوزوندم به او ... از مه کرده او بیشتر خاطر خواه داره!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
_
باهر: مره ببی ...
ناگهانی خنده کوتاهی کرده عاشقانه و شاعرانه خوند
باهر:
بر من که به سمتت آمدم پشت نکن
دستانِ لطیف خویش را مشت نکن
یک لحظه فقط غرور خود را بِشَکن ...!
در کندوی اعصابِ من انگشت نکن ..!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_388
با سرودن شعر همیشه آماده ذهنیو خنده مه آماد و ای بار خنده و گریه ته هم مختلط شده بود از لرزش شونه ها مه فهمید و ادامه داد
باهر: بان خنده هایته ببینم ...!!
دست مه از صورتم پائین آورد و مه نتونستم به صورتیو ببینم
باهر: یعنی مه حق ندارم دو کلمه سریت گپ زنم؟؟
با پشت دست صورت خو پاکیده گفتم
مه: ن ... نگفتم حق نداری ... ولی مه دلیل خو بگفتم چری قسمی رفتار می کنی که به گپا مه باور نداری؟؟
آرنج خو سر اشترینگ موتر گذاشته با دست کنج لب خو خارونده گفت
باهر: ایره قبول داری کِه سهراب توره مجرد خوانده دم و دقیقه بریت خیره می شد؟؟
شونه بالا انداخته گفتم
مه: مه به طول امروز ، فقط متوجه تو بودم ، نفهمیدم!
خندیده گفت
باهر: بایدام متوجه مه می بودی!!
مه: وقتی می فهمی پس چری سر مه باور نمیکنی؟
باهر: اگه مه باورِت نمی داشتم هیچ وقت توره نمی گرفتم!
مه: سر مه منت میگزاری؟؟
باهر: جدی تو همیتو برداشت کدی؟؟
مه: بلی دگه ... هردم و دقیقه می خیزی میشینی میگی اگه تو ایته نمی بودی و اورقم نمی بودی تور نمی گرفتم ... مه به پشت تو ری کردم؟؟
مه گفتم بیا مر بگیر؟؟
مه: مه ازِت قار بودم ... به جای مه چرا تو گیله می کنی؟؟
مه؛ چون به تو بگفتم غلط فهمی بوده ... بگفتم ...
باهر: حالی تو قار هستی دِگه ها؟؟
مه: تو میگذاری آدم قهر باشه؟؟؟
باهر: مه که ازِت خفه میشم و قار می کنم حق دارم ولی تو بد می کنی بانی قارِم طولانی شوه
چیزی نگفتم و بجایو رو خو سمت مخالفیو کشونده به بیرون دیدم که ادامه داد
باهر: اگه امروز تو بجای مه می بودی عکس العمل و واکنشِت از مه بد تر می بود ، ایره قبول کو که سرِ غیرتم بر خورد وقتی توره دیدم با او صحبت می کدی!
رو گشتانده طرفیو دیدم که به مستقیم خیره شد ، برخوردیو کاملاََ جدی بود
مه: وقتی به تو توضیح میدم به مه اعتماد نمیکنی ... گناه مه چیه؟؟
باهر: تو ما بچه هاره نمیشناسی آزاده ، طرز دید و نگاه کدن ماره درک نمی کنی ... سهراب نگاه کدنِش به تو بی مانا نیست مه کتی او تیر کدم مه اوره میشناسم ، مره درک کو که د مقابل چشم چرانی هایش به تو حساس باشم و منطقی برخورد کنم
مه: مه قصداً خودیو گپ نزدم ....
باهر: گوش کو چی میگم ! ... مه قید گیر و مردِ زن ستیز نیستم که توره محدود کنم ، تو به مه مالوم هستی، از خودم کده سرِ تو بیشتر باور و اطمینان میکنم ... کتی هر کس گپ بزنی مشکلی ندارم ولی هیچ وقت ... ببین بریت هشدار میتُم هیچ وقت دوست ندارم کتی سهراب و او بچه عمِت شایق است شقایق است چی است کدام بر خوردی داشته باشی
جدی گپ می زد ولی به جمله اخیریو مر خنده گرفت و گفتم
مه: شقایق نی ... شایق!
باهر: هر کس که می خوایه باشه ولی غیرت و صبر مره د مقابل ای دو نفر هیچ وقت امتیان نکو ، چون تحمل نمیتانم ، صبر نمیکنم و عاقبتِش به ضرر کُلی ما تمام میشه ...!
مه: شایق زن داره ازو بابت .....
باهر: مره به زنِش غرض نیست ... مشکلی مه کتی خودِش است
مه: بی ازو رفت و آمدی نداریم!
باهر: ازِت قول می گیرم آزاده؟!
_فامیدی؟؟
مه: باشه ... به هر دو دیده!🙂
لبخند زده نگاه خو به چشما مه دوخته گفت
باهر: دیده هایت درد نکنه!!!
لبخند زدم که سر مه نزدیک ساخته بلند ابرو مه بوسیده گفت
باهر: دیوانه گکی مه!!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_389
باهر: خب ... بریم؟
مه: اهوم ... بریم!
ماست موتره روشن کنه که فکری به سرم زد ، یکباره گی حرف خو گرفته خواستم مه هم تصفیه حساب کرده بعضی چیزا بریو روشن کنم
مه: نی نریم ...
باهر: جانم؟
مه: خوب تو به مه چی قول میدی؟؟
دست از سلف زدن کشیده چینی به ابرو داده به مه دید
باهر: چطو؟؟
مه: اگه صمیمیت خور خودی ریحانه کمتر بسازی خرسند میشم😊
خندیده نگاه خو به اطراف چرخونده زیر لب گفت
باهر: توبه خدایاااا ...!
مه: سی کن سی کن ... توبه خدا نگو ... می بینی خود تو چی کار می کنی باز به مه گپ می زنی می بینی؟؟؟
دستا خو بالا آورده ابرو بالا انداخته گفت
باهر: صحیست ... فامیدم ایقه تند نرو😳
مه: خوب می کنم چری وقتی ازو میگم گپه تیر می کنی ... همیته که معلوم میشه بد تو نمیایه خودی تو خنده مزاق ...
باهر: دانِ مه واز نکو پشتِش گپ زنم!
نیش خند زده گفتم
مه: اوووه نام خدا ...! پس غیبتیو به شما آزار دهنده تمام میشه!
باهر: آزاده؟؟
مه: مه به دروغ دل می سوزوندم به او ... از مه کرده او بیشتر خاطر خواه داره!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عصبی شده بودم و جملاتم دست خودم نبود وقتی سکوتیو دیدم به سمتیو که یک بغله به چوکی تکیه زده سر خو گذاشته به مه می دید چرخیدم که حرکتی از خو نشون نداد ، حتی پلک هم نمی زد
مه: دروغ میگم؟؟
باهر: که خاطر خواهایش از تو بیشتر است ها؟؟!
مه: البته ... تو سرزنش کردن مر حق خو میدونی وقتی میگم صمیمیت خو خودی ازو کم کن میگی خوش ندارم غیبتیو کنم!
باهر: گفتم دوست ندارم غیبتِ شه کنم؟؟
مه: از گپ خو پس نگرد
باهر: تو به محبت مه شک کدی؟؟
ریلکس و جدی پرسیدنیو زبون سخن زدنه از مه سلب ساخت رو گشتانده به بیرون دیده گفتم
مه: هوا تاریک شده اگه زحمت نمیشه مر تا خونه ببیرین!
باهر: لفظ قلم گپ میزنی باز ...!
مه: می برین یا نی؟؟
باهر: باز شما شدم؟؟
کلافه شدم و به صورتیو که هنوز به همو حالت بود دیده گفتم
مه: میشه سوال مه به سوال جواب ندی؟؟
باهر: چی شد کهِ پس "تو" شدم؟؟
نفهمیده از سر سوخت جیق کشیده گفتم
مه: باااهررر؟؟🤯
باهر: جااانِ باهر؟؟
مه: انی آخوندم آذان داد مر ببر خونه
باهر: آزاده؟؟
مه: باز چی؟
باهر: بخدا نمی موری یک بار جانم بگویی
سکوت کردم که گفت
باهر: آزاده؟؟
مه: بلی بلی؟
باهر: آزاده!🙄
" بخدا اگه جانم بگم ... وقتی تو خوش نداری غیبت ریحانه بشنوی به 30 سال جانم نمیگم! "
مه: چی؟؟
باهر: آزااااده ...!
گریه مصنوعی کرده گفتم
مه: چی مااائییییم؟؟؟
باهر: ای خو بیخی نشد ...!
_آزاده؟؟😡
جواب ندادم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_390
باهر: آزاده خانم؟
_
باهر: بخدا جوابِ مه نتی تا خروس آذان همیجه آزاده گفته روان هستم😡
مه: قسم نخور نماز قضا میشه بی ازو از صبح ته سیر علمی بودیم یک رکعتم نخوندم
باهر: گپه تیر نکو ...!
_ آزاده؟؟
مه: بلی باهر جان؟؟
باهر: اگه به کنار ، جان یکتا میم علاوه می کدی نفست می برامد؟؟
مه: اگه تو یک بار بگی دگه خودی ریحانه صمیمی نمیشم می موری؟؟ کم میایی؟؟ غرور تو میشکنه؟؟
از حالتی خوابیده خارج شده درست تر سر جا خو شیشته آینه رهنما منظم ساخت! و هم زمان که موتره چالان می کرد گفت
باهر: تو نگو مام نمیگم!
مه: نگووو! مم نمیگم☺️
نوچ گفته پس موتره خاموش کردُ سر روی اشترنگ گذاشته صورت خو به طرف مخالفم ساخته گفت
باهر: صبح مره بیدار کنی شب بخیر!😴
ازی بی پروایی دامن زدنیو ، ترسیده محکم روی شانیو زده از بولیزیو کشیده گفتم
مه: وووخی تور بخدا نکو ایته!🥺
_
مه: باهر؟؟؟ وخی شوخی نکو بریم که مادر مه مر داو میدن
و همزمان گوشی زنگ آماد بدون ای که ببینم گفتم
مه: انی بخدا حلال زاده هم هستن😭
مبایله گرفته ازی که مادرم بودن بیشتر باهره تکانده گفتم
مه: وخی مر خونه ببر ... باهر ... 😫
تکان نمی خورد و مجبوراً جواب دادم
مه: بلی ...
مادر: کجایی تو؟؟؟ چری نمیایی از کدو صبحه رفتی انی شوم شد
مه: م ... میائیم ...
مادر: به خونهِ ازونا نری آزاده!
" راستی راستی عصابینا خراب بود😢"
مه: نمیرم ...! حالی میام
مادر: دیر نکنی
مه: خوبه
و بی خداحافظی قطع کردن ، مبایله رو پاه انداخته به کوچه که خلوط بود دیده ای بار دو دستکا با مشت رو شونه هایو کوبیده اور تکان دادم
مه: تور بقرآن وخی که مر داو دادن ... _باهر نکو دگه خور به خو نزن وخی ...😰
هیچ صدای نمی کشید دست از زدن و کش مکشیو کشیده گفتم
مه: ور نمی خیزی؟؟
حتی کوچکترین عکس العملی هم انجام نداد ، بری مطمین شدن از خَو نبودنیو دست خو به سمت چشمایو که صورتیو مخالف مه بود برده رو پِلک ها بستیو دست گذاشتم که به پِلک زدن افتاد
مه: انی تو کو بیداری ، وخیز دگه شوخی نکن🥺
دستِ خو برداشته درست سر جا شیشته گفتم مه
مه: یکه میرم!
دروازه وا کرده گفتم
مه: بخدا میرم ...🥺
دروازه به عقب زده کاملاً وا کردم و به خودیو که هنوز خور به خو زده بود دیده ادامه دادم
مه: مه رفتم ...
" بخدا اگه خیالیو بیایه ...! برووو مم میرم بی ازو به قصِه مه نیه! "
پا خو بیرون گذاشته پایین می شدم که از بازو مه کشیده دوباره داخل موتر شونده خودیو دروازه بستُ دست به چشما خو کشیده گفت
باهر: گاهی بیش از حد لاوده میشی!!
مه: صحتِ خَو🙂
چپ چپ به مه دیده گفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_391
باهر: تو ماره به خَو می مانی؟؟
مه: زود شو حرکت کو که مه داو دادن
باهر: به مه چی که داوِت زدن هموتو که دختری خشو هستی زنِ مام میشی!
مه: دگه خودی ریحانه گپ نمیزنی؟؟
باهر: توبه خدایا باز شروع کد😤
مه: اصلاً خودی هرکی مایی گپ بزن ، مه دگه به تو کار ندارم ، آزادی ، هر کار مایی بکن هررر رقم مایی رفتار کن دگه از همی دقیقه به بعد یک کلمه هم به تو گیر نمیدم فقط مر به خونه ببر دگه مهم نیه که چی کار می کنی ، تو خود تو ....
باهر: یکتا مرمی ره گرفته به پیشانیم می زدی دردِش کمتر از ای گپای که گفتی بود!😕
" حق دلخور شدنه ندیشت ...! "
مه: حرکت کن!
باهر: یک بار به مه سیل کو
مه: دروغ میگم؟؟
باهر: که خاطر خواهایش از تو بیشتر است ها؟؟!
مه: البته ... تو سرزنش کردن مر حق خو میدونی وقتی میگم صمیمیت خو خودی ازو کم کن میگی خوش ندارم غیبتیو کنم!
باهر: گفتم دوست ندارم غیبتِ شه کنم؟؟
مه: از گپ خو پس نگرد
باهر: تو به محبت مه شک کدی؟؟
ریلکس و جدی پرسیدنیو زبون سخن زدنه از مه سلب ساخت رو گشتانده به بیرون دیده گفتم
مه: هوا تاریک شده اگه زحمت نمیشه مر تا خونه ببیرین!
باهر: لفظ قلم گپ میزنی باز ...!
مه: می برین یا نی؟؟
باهر: باز شما شدم؟؟
کلافه شدم و به صورتیو که هنوز به همو حالت بود دیده گفتم
مه: میشه سوال مه به سوال جواب ندی؟؟
باهر: چی شد کهِ پس "تو" شدم؟؟
نفهمیده از سر سوخت جیق کشیده گفتم
مه: باااهررر؟؟🤯
باهر: جااانِ باهر؟؟
مه: انی آخوندم آذان داد مر ببر خونه
باهر: آزاده؟؟
مه: باز چی؟
باهر: بخدا نمی موری یک بار جانم بگویی
سکوت کردم که گفت
باهر: آزاده؟؟
مه: بلی بلی؟
باهر: آزاده!🙄
" بخدا اگه جانم بگم ... وقتی تو خوش نداری غیبت ریحانه بشنوی به 30 سال جانم نمیگم! "
مه: چی؟؟
باهر: آزااااده ...!
گریه مصنوعی کرده گفتم
مه: چی مااائییییم؟؟؟
باهر: ای خو بیخی نشد ...!
_آزاده؟؟😡
جواب ندادم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_390
باهر: آزاده خانم؟
_
باهر: بخدا جوابِ مه نتی تا خروس آذان همیجه آزاده گفته روان هستم😡
مه: قسم نخور نماز قضا میشه بی ازو از صبح ته سیر علمی بودیم یک رکعتم نخوندم
باهر: گپه تیر نکو ...!
_ آزاده؟؟
مه: بلی باهر جان؟؟
باهر: اگه به کنار ، جان یکتا میم علاوه می کدی نفست می برامد؟؟
مه: اگه تو یک بار بگی دگه خودی ریحانه صمیمی نمیشم می موری؟؟ کم میایی؟؟ غرور تو میشکنه؟؟
از حالتی خوابیده خارج شده درست تر سر جا خو شیشته آینه رهنما منظم ساخت! و هم زمان که موتره چالان می کرد گفت
باهر: تو نگو مام نمیگم!
مه: نگووو! مم نمیگم☺️
نوچ گفته پس موتره خاموش کردُ سر روی اشترنگ گذاشته صورت خو به طرف مخالفم ساخته گفت
باهر: صبح مره بیدار کنی شب بخیر!😴
ازی بی پروایی دامن زدنیو ، ترسیده محکم روی شانیو زده از بولیزیو کشیده گفتم
مه: وووخی تور بخدا نکو ایته!🥺
_
مه: باهر؟؟؟ وخی شوخی نکو بریم که مادر مه مر داو میدن
و همزمان گوشی زنگ آماد بدون ای که ببینم گفتم
مه: انی بخدا حلال زاده هم هستن😭
مبایله گرفته ازی که مادرم بودن بیشتر باهره تکانده گفتم
مه: وخی مر خونه ببر ... باهر ... 😫
تکان نمی خورد و مجبوراً جواب دادم
مه: بلی ...
مادر: کجایی تو؟؟؟ چری نمیایی از کدو صبحه رفتی انی شوم شد
مه: م ... میائیم ...
مادر: به خونهِ ازونا نری آزاده!
" راستی راستی عصابینا خراب بود😢"
مه: نمیرم ...! حالی میام
مادر: دیر نکنی
مه: خوبه
و بی خداحافظی قطع کردن ، مبایله رو پاه انداخته به کوچه که خلوط بود دیده ای بار دو دستکا با مشت رو شونه هایو کوبیده اور تکان دادم
مه: تور بقرآن وخی که مر داو دادن ... _باهر نکو دگه خور به خو نزن وخی ...😰
هیچ صدای نمی کشید دست از زدن و کش مکشیو کشیده گفتم
مه: ور نمی خیزی؟؟
حتی کوچکترین عکس العملی هم انجام نداد ، بری مطمین شدن از خَو نبودنیو دست خو به سمت چشمایو که صورتیو مخالف مه بود برده رو پِلک ها بستیو دست گذاشتم که به پِلک زدن افتاد
مه: انی تو کو بیداری ، وخیز دگه شوخی نکن🥺
دستِ خو برداشته درست سر جا شیشته گفتم مه
مه: یکه میرم!
دروازه وا کرده گفتم
مه: بخدا میرم ...🥺
دروازه به عقب زده کاملاً وا کردم و به خودیو که هنوز خور به خو زده بود دیده ادامه دادم
مه: مه رفتم ...
" بخدا اگه خیالیو بیایه ...! برووو مم میرم بی ازو به قصِه مه نیه! "
پا خو بیرون گذاشته پایین می شدم که از بازو مه کشیده دوباره داخل موتر شونده خودیو دروازه بستُ دست به چشما خو کشیده گفت
باهر: گاهی بیش از حد لاوده میشی!!
مه: صحتِ خَو🙂
چپ چپ به مه دیده گفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_391
باهر: تو ماره به خَو می مانی؟؟
مه: زود شو حرکت کو که مه داو دادن
باهر: به مه چی که داوِت زدن هموتو که دختری خشو هستی زنِ مام میشی!
مه: دگه خودی ریحانه گپ نمیزنی؟؟
باهر: توبه خدایا باز شروع کد😤
مه: اصلاً خودی هرکی مایی گپ بزن ، مه دگه به تو کار ندارم ، آزادی ، هر کار مایی بکن هررر رقم مایی رفتار کن دگه از همی دقیقه به بعد یک کلمه هم به تو گیر نمیدم فقط مر به خونه ببر دگه مهم نیه که چی کار می کنی ، تو خود تو ....
باهر: یکتا مرمی ره گرفته به پیشانیم می زدی دردِش کمتر از ای گپای که گفتی بود!😕
" حق دلخور شدنه ندیشت ...! "
مه: حرکت کن!
باهر: یک بار به مه سیل کو
بی احساس و بی لبخند بریو دیدم که گفت
باهر: تا امروزام کتی او داد و گرفت نداشتم و ای که هر دقه گپه تیر می کدم پیش خود دلیلای شه دارم
مه: مهم نیه ... مجبور نیی بگی!+
باهر: نگو بریت مهم نیستم ای گپ آزارِم میته!
مه: به بار آخر میگم حرکت می کنی یا نی؟؟
باهر: دختری که خودِش بریم پیشنهاد دوستی ره داده به اندازه پشت ناخونِ تام بریم اهمیت نداره ... دوست نداشتم ای خاصیتِ شه افشاء کنم ولی چون دوستِت دارم و مجبورِم کدی گفتم ... بهتر است بین ما راز بانه و دِگه یادی از ریحانه بین ما نکنی!
مه: او ... او به تو پیشنهاد ...😳
باهر: هیس دِگه ... ای گپه نشنیده بگیر!
" ایشته جرعت دیشته به یک بچه پیشنهاد دوستی بده؟؟
باورم نمیشه تا ای حد به خو جرعت داده ...🥺
ولی ای مهم نیه ... مهم ثابت شدن مردانگی مرد منه که بخاطری بدنام نشدنیو تا حالی سکوت کرده "
به صورتیو که هنوز به مه می دید لبخند زده چیزی نگفتم
باهر: آزاده؟؟
مه: جانم شاهزاده؟؟؟
از او خنده ها دوست داشتنی خو کرده گفت
باهر: ابروی دختران شاهِ قاجاره دیدی؟؟
مه: ابرو دخترا شاهِ قاجار؟؟🙄
باهر: بلی ... دیدی شان؟؟
مه: نه ... مه به عصر امروزی زندگی می کنم مثل تو عصر قاجاره به یاد نمیدم😌
باهر: مام یادِ شان نمیتُم ... عکسای شانه دیدم لاوده!😒
از عصبی شدنیو خندیده گفتم
مه: خووو ... حالی اونا چی کاره؟؟
باهر: تو ندیدی ... ابروهای پر پشت و بلند دارن ... پُر پشت بودن ابروهای شان بی جوره است اگه اصلاح شان کنن زمین تا آسمان تفاوت می کنن
" بخدا از ادامه جملیو می ترسم😥 "
مه: دل مه بد کردی ... خوب اونا چی کاره؟؟
باهر: به اندازه کلُفتی ابروهای شان دوستِت دارم!🙃
و بلند و رسا خندید ، خندید و مه دهنم به ای ابراز علاقیو باز موند به صورت مه دیده بیشتر خندید و مرم خنده گرفت از بین خنده گفتم
مه: خیلی خیلی احساساتی گپ می زنی باهر ... تحت تاثیر احساسات تو قرار گرفتم ...😐
بیشتر خندیده ادامه داد
باهر: قربان زیر تاثیر رفتنایت شوم ...
با قربان گفتن یادم از چیزی که مثل یک خو بود آماد
مه: یک دقه باهر ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_392
با قربان گفتن یادم از چیزی که مثل یک خو بود آماد . . .
مه: یک دقه باهر ...
و به فکر رفتم که منتظر به مه دید
مه: تو قبل ازی که ما نامزد شیم ... دگم ای جمله به مه بگفته بودی؟؟
باهر: کدامِش؟
مه: همی که میگی ... قربانِت شم و ای چیزا ...
باهر: مه هر دیقه قربانِت میشم زندگیم ..!
مه: خدا نکنه ... خدا از عمر مه هم بالی عمر شاهزاده مه بگذاره😊
باهر: خدا نکنه ... مره سری احساسات نبیار🥺
از ریشخند کردنیو خندیده گفتم
مه: نه بخدا ... به مثل یک خَو بعضی چیزا به یاد مه میایه ، ایته فکر می کنم تو به مه دل داری می دادی ... چی بفهمم ... شاید خَو بوده ... هیچی بابا حتماً خو دیدم 😔
باهر: گفتم بریت مره بابا نگو احساس مسئوولیت می کنم هنوز جوان هستم!😄
خندیده گفتم
مه: تو بخدا یک بار جدی باش ... یا برو نمایه جدی بودن تو ترسناکه مدام لبخند بزی😁 ...
خندیده و بی مقدمه سر اصل موضوع رفت که مه نفهمیدم چی بگم
باهر: فامیدم تو از چی گپ می زنی ... روز فاتحه پدرِت بوده حتماً
با گنگی بریو می دیدم که گفت
باهر: دقیقاً همو روز که خودِت بریم ابراز علاقه کدی همو روز است🙂
ترسیده به بی ربط بودن موضوع چورت می زدم
" فاتحه بابا چی ربطی به ابراز علاقه داره؟😳 "
مه: نکو شوخی ...
باهر: مه از هموجه فامیدم مره دوست داری به همی خاطر پا فشاری مه زیاد تر کدم
مه: دروغ نگو دگه تور بخدا بگو روز فاتحه بابا مه چی کار شد؟؟🥺
باهر: ووی یادِت نمیایه؟؟
مه: نمی فهمم تو چی میگی ...
باهر: همو روز تو هیچ گریه نمی کدی ... درست وقتی که باید دلِ ته خالی می کدی و رنجِ ته کتی یکی شریک ساخته خاموشِش می کدی تنهایی خوده گوشه کده می خوردی
مه: تو ... تو از کجا می فهمی؟؟😳
باهر: خب مره پشتِت روان کدن ، مادرت گفت بیا جانِ خالیش آزاده دم و دیقه نامِ ته می گیره میگه ..
کم کم کفری می شدم چشما خو بسته سریو جیق زده گفتم
مه: باااااهرررر😡
باهر: باشه باشه شوخی کدم ... خو چی می گفتم؟؟ ها راستی بریت زنگ زدم ، وقتی فامیدم مرگ پدرت سریت تاثیر بد گذاشته ، دلم آرام نگرفت و از طریق صدف همرایت گپ زدم ...
مه: دروغ میگی ... چری مه به یاد ندارم؟؟🥺
باهر: نمیگم ... به کُلِ زندگیم اولین چیزی که راست گفتم همی است😂✋
مه: باور نمی کنم باهر ... مه خودی تو گپ نزدم🥺
باهر: مه گپ می زدم تو فقط گوش می کدی ، البته یک چیز گفتی ، همو اولین دوستِت دارمِ گفتنی ته مه هموجه ازِت شنیدم ...
" بخدا دروغ میگه مه نگفتم ...😣
اگه گفته باشم چی؟🥺 "
کم بود بزنم زیر گریه به صورتیو دیده گفتم
مه: نگفتم تو دروغ میگی! 🥺
باهر: گفتی عزیزم ... حالی یادِت نمیایه ...
کیف خو محکم به سریو کوبیدم که خندیده گفت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باهر: تا امروزام کتی او داد و گرفت نداشتم و ای که هر دقه گپه تیر می کدم پیش خود دلیلای شه دارم
مه: مهم نیه ... مجبور نیی بگی!+
باهر: نگو بریت مهم نیستم ای گپ آزارِم میته!
مه: به بار آخر میگم حرکت می کنی یا نی؟؟
باهر: دختری که خودِش بریم پیشنهاد دوستی ره داده به اندازه پشت ناخونِ تام بریم اهمیت نداره ... دوست نداشتم ای خاصیتِ شه افشاء کنم ولی چون دوستِت دارم و مجبورِم کدی گفتم ... بهتر است بین ما راز بانه و دِگه یادی از ریحانه بین ما نکنی!
مه: او ... او به تو پیشنهاد ...😳
باهر: هیس دِگه ... ای گپه نشنیده بگیر!
" ایشته جرعت دیشته به یک بچه پیشنهاد دوستی بده؟؟
باورم نمیشه تا ای حد به خو جرعت داده ...🥺
ولی ای مهم نیه ... مهم ثابت شدن مردانگی مرد منه که بخاطری بدنام نشدنیو تا حالی سکوت کرده "
به صورتیو که هنوز به مه می دید لبخند زده چیزی نگفتم
باهر: آزاده؟؟
مه: جانم شاهزاده؟؟؟
از او خنده ها دوست داشتنی خو کرده گفت
باهر: ابروی دختران شاهِ قاجاره دیدی؟؟
مه: ابرو دخترا شاهِ قاجار؟؟🙄
باهر: بلی ... دیدی شان؟؟
مه: نه ... مه به عصر امروزی زندگی می کنم مثل تو عصر قاجاره به یاد نمیدم😌
باهر: مام یادِ شان نمیتُم ... عکسای شانه دیدم لاوده!😒
از عصبی شدنیو خندیده گفتم
مه: خووو ... حالی اونا چی کاره؟؟
باهر: تو ندیدی ... ابروهای پر پشت و بلند دارن ... پُر پشت بودن ابروهای شان بی جوره است اگه اصلاح شان کنن زمین تا آسمان تفاوت می کنن
" بخدا از ادامه جملیو می ترسم😥 "
مه: دل مه بد کردی ... خوب اونا چی کاره؟؟
باهر: به اندازه کلُفتی ابروهای شان دوستِت دارم!🙃
و بلند و رسا خندید ، خندید و مه دهنم به ای ابراز علاقیو باز موند به صورت مه دیده بیشتر خندید و مرم خنده گرفت از بین خنده گفتم
مه: خیلی خیلی احساساتی گپ می زنی باهر ... تحت تاثیر احساسات تو قرار گرفتم ...😐
بیشتر خندیده ادامه داد
باهر: قربان زیر تاثیر رفتنایت شوم ...
با قربان گفتن یادم از چیزی که مثل یک خو بود آماد
مه: یک دقه باهر ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_392
با قربان گفتن یادم از چیزی که مثل یک خو بود آماد . . .
مه: یک دقه باهر ...
و به فکر رفتم که منتظر به مه دید
مه: تو قبل ازی که ما نامزد شیم ... دگم ای جمله به مه بگفته بودی؟؟
باهر: کدامِش؟
مه: همی که میگی ... قربانِت شم و ای چیزا ...
باهر: مه هر دیقه قربانِت میشم زندگیم ..!
مه: خدا نکنه ... خدا از عمر مه هم بالی عمر شاهزاده مه بگذاره😊
باهر: خدا نکنه ... مره سری احساسات نبیار🥺
از ریشخند کردنیو خندیده گفتم
مه: نه بخدا ... به مثل یک خَو بعضی چیزا به یاد مه میایه ، ایته فکر می کنم تو به مه دل داری می دادی ... چی بفهمم ... شاید خَو بوده ... هیچی بابا حتماً خو دیدم 😔
باهر: گفتم بریت مره بابا نگو احساس مسئوولیت می کنم هنوز جوان هستم!😄
خندیده گفتم
مه: تو بخدا یک بار جدی باش ... یا برو نمایه جدی بودن تو ترسناکه مدام لبخند بزی😁 ...
خندیده و بی مقدمه سر اصل موضوع رفت که مه نفهمیدم چی بگم
باهر: فامیدم تو از چی گپ می زنی ... روز فاتحه پدرِت بوده حتماً
با گنگی بریو می دیدم که گفت
باهر: دقیقاً همو روز که خودِت بریم ابراز علاقه کدی همو روز است🙂
ترسیده به بی ربط بودن موضوع چورت می زدم
" فاتحه بابا چی ربطی به ابراز علاقه داره؟😳 "
مه: نکو شوخی ...
باهر: مه از هموجه فامیدم مره دوست داری به همی خاطر پا فشاری مه زیاد تر کدم
مه: دروغ نگو دگه تور بخدا بگو روز فاتحه بابا مه چی کار شد؟؟🥺
باهر: ووی یادِت نمیایه؟؟
مه: نمی فهمم تو چی میگی ...
باهر: همو روز تو هیچ گریه نمی کدی ... درست وقتی که باید دلِ ته خالی می کدی و رنجِ ته کتی یکی شریک ساخته خاموشِش می کدی تنهایی خوده گوشه کده می خوردی
مه: تو ... تو از کجا می فهمی؟؟😳
باهر: خب مره پشتِت روان کدن ، مادرت گفت بیا جانِ خالیش آزاده دم و دیقه نامِ ته می گیره میگه ..
کم کم کفری می شدم چشما خو بسته سریو جیق زده گفتم
مه: باااااهرررر😡
باهر: باشه باشه شوخی کدم ... خو چی می گفتم؟؟ ها راستی بریت زنگ زدم ، وقتی فامیدم مرگ پدرت سریت تاثیر بد گذاشته ، دلم آرام نگرفت و از طریق صدف همرایت گپ زدم ...
مه: دروغ میگی ... چری مه به یاد ندارم؟؟🥺
باهر: نمیگم ... به کُلِ زندگیم اولین چیزی که راست گفتم همی است😂✋
مه: باور نمی کنم باهر ... مه خودی تو گپ نزدم🥺
باهر: مه گپ می زدم تو فقط گوش می کدی ، البته یک چیز گفتی ، همو اولین دوستِت دارمِ گفتنی ته مه هموجه ازِت شنیدم ...
" بخدا دروغ میگه مه نگفتم ...😣
اگه گفته باشم چی؟🥺 "
کم بود بزنم زیر گریه به صورتیو دیده گفتم
مه: نگفتم تو دروغ میگی! 🥺
باهر: گفتی عزیزم ... حالی یادِت نمیایه ...
کیف خو محکم به سریو کوبیدم که خندیده گفت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باهر: چیزی بد نگفتی چرا قار ...
مه؛ نگفتتتتتتتم بخدا نگفتم ....😭
باهر: خیرست قول میتُم هیچ وقت د مقابلِ اولادای ما ای موضوع ره یاد نکنم😁
مه: الااا باهررر نک ...
مبایل زنگ آماد و هم زمان 3 سکته رد کردم ترسیده مبایله طرف باهر پرت کرده گفتم
مه: جواب بدی اگه نی مر میکُشن😰
باهر متقابلاً مبایله طرف مه پرت کرده گفت
باهر: مره چی ... حالی داوم می زنن
ترسیده مبایله گرفته ، اوکی کرده به بلندگو زده گفتم..
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_393
مه: ا ... انی بیاماد ...
مادر: سر تو بخاااک آزاده ... دگه مه باشم تو دختر یتینه بگذارم که بری ... کجایه ای بچه که تور به خونه نمیاره😡
ترسیده از گپا مادر به باهر دیدم که دست روی دهن گذاشته صدا خنده خو خفه می کرد
مه: را ... راه بندیه ...
باهر: دروغ نگو زندگیم ... دروغ گویی کاری بسیار بسیار بد است ...
گوشی از بلندگو پس کرده به گوش گرفته دندونا خو محکم به جون هم سائیده با دست محکم موهایو کشیده مخاطب به مادر گفتم
مه: انی بیامادم خداحافظ
و مبایله قطع کرده به کشیدن موها نیرو بیشتری به خرج دادم که باهر سر خو از دستم خطا داده گفت
باهر: کندی موهای مه شیشک😡
مه: خودتونی شیشک ... بداو مر ببر ... تیزززز ...😡
موتره روشن کرده گفت
باهر: ایشته بداووم؟؟ همیتو صحیح است؟؟
و سرعت موتره تیز کرد
مه: آهسسسسته ایته هم تیز نروووو😳
از قصد سرعته زیادتر کرده ریتم خنده خور بلندتر ساخت
* * *
پنج ماه بعد ....⏳⌛️
15حمل سال 1398 ....
بلاخره بعد از پستی و بلندی های زندگی روزِ ازدواج ما فرا رسید. . .
فرا رسید و هیچ دَرَکی از شاهزاده باهر که داماد امشبَ وجود نداره ، ازی که به دنبالم نیامده و مر به دست فواد واگذار کرده بود دلخور بودم ، آخرای محفل بود و مه تک و تنها ، چشم به راه به دروازه بری ورود و آمدن باهر به عروس خونه نشسته و لحظه شماری می کردم
از آینه رو به رویی به عروسی که حالی خیلی کم به او آزاده مجرد شباهت می داد دیده بغض خو خوردم ، موزیک بلند بود و هیاهوی پائین که بین تالار جمب و جوش به پاه کرده بود با وجود گم بودن باهر بیشتر مر دلگیر میساخت
_ چی می کنی آزاده ... باهر نامد؟؟
به صدف که ناز و خوش لباس شده بود دیده گفتم
مه: نی!🥺
صدف: یعنی چی که نی؟ تو باش بریش تلیفون کنم ، مهمانا اوجه منتظر ماندن ای عاروسا واری سری ما ناز می کنه
تلیفون کرد که جوابیو رد تماس شد
مه: قطع می کنه نی؟؟🥺
صدف: مره به تشویش می کنه ... میگی مادری مه بگویوم؟؟
مه: نمیفهمم ....
خواست بیرون بره که خاله نجمیه و صهیبه داخل آمدن
از رو مبل به هزار سختی ها با ای لباس پوخَکی که راه رفتن و شیشتن خیستنه به مه مشکل ساخته بود کوشش به خیزتن کردم که خاله نجمیه اجازه خیزتنه ندادن و گفتن
نمجیه: بشی بشی جانِ مادر ... دلت خو از تنهایی تنگی نگرفته؟؟
چی می گفتم؟؟
از کم محلی باهری که هنوز معلوم نیه کجا رفته یا ازی که محفل رو به ختمه و داماد درک نداره؟؟
مه: نه ... خوبم!!
خاله نجمیه رو به سمت صدف کرده با پریشانی گفت
نجمیه: ای بچه ره زنگ نزدی؟؟
صدف: زنگ زدم قطع می کنه
نجمیه: چطو دلم نارام است نی که بریش کدام مشکل پیش آمده؟؟
صهیبه: د دلت بد راه نتی مادرجان حالی خاد آمد مه از باسط بیادریم پرسیدم گفت بینِ راه است
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_394
خاله نجمیه و صهیب بیرون رفتن که رو به صدف گفتم
مه: همیشه هر چیزه به مسخره گی می گیره ...!
صدف: قربانِت شوم نشه یک دفعه گِریه کنی اگه نی میکپِت خراب میشه🥺
بغض خو خورده با وجود سردی هوا که به خو می لرزیدم بازو ها خو بغل گرفته گفتم
مه: نمی کنم گریه ... نمیشه به باسط جان زنگ زنی؟؟
صدف: زنگ زدم گفت ...
با باز شدن دروازه و پر رنگ شدن حضور بی پروا ترین مرد زندگی نگاه هر دو نفر ما به سمتیو کشیده شد
باهر: سلام سلام سلام س .....
هیجان رفتاریو بعد از ایقذر انتظاری که مر گدیشت دلخوریر از مه کم می ساخت؟؟
با دلخوری به صورتیو که مر با لباس سفید و صورت آراسته دیده و حالی بی حرکت مونده بود دیدم
صدف: تو کجا هستی اُ دیوانه؟؟
هموته که به مه می دید با لکنت مخاطب به صدف گفت
باهر: ش ...شاید فضا یا ...شایدام مُردِم و خبر ندارم ...!
دروازه بسته قدم زنان به سمتم آماد و مه منتظر یک لحن و یک توصیف از سمت او بودم ، صدف خندید و باهر با کمال تعجب از پیش رو مه رد شده به اطراف که ظاهراً دنبال چیزی می گشت دید
صدف: چی ره می پالی؟😳
باهر: آزاده ره ندیدی؟؟
صدف: آزاده؟😳
باهر سر خو به زیر میز کنار اطاق برده گفت
باهر: بلی آزاده!!
صدف: آزاده!
_ به نظرت آزاده د زیر میز چی میکنه؟🙄
سر خو از زیر میز بیرون آورده گفت
باهر: شاید خوده پت ساخته باشه چی بفاموم!
به صدف دیده گنگ و سر در گم خیره موندم
صدف: تو باز سرِ ریشخندی پیله کدی؟؟
مه؛ نگفتتتتتتتم بخدا نگفتم ....😭
باهر: خیرست قول میتُم هیچ وقت د مقابلِ اولادای ما ای موضوع ره یاد نکنم😁
مه: الااا باهررر نک ...
مبایل زنگ آماد و هم زمان 3 سکته رد کردم ترسیده مبایله طرف باهر پرت کرده گفتم
مه: جواب بدی اگه نی مر میکُشن😰
باهر متقابلاً مبایله طرف مه پرت کرده گفت
باهر: مره چی ... حالی داوم می زنن
ترسیده مبایله گرفته ، اوکی کرده به بلندگو زده گفتم..
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_393
مه: ا ... انی بیاماد ...
مادر: سر تو بخاااک آزاده ... دگه مه باشم تو دختر یتینه بگذارم که بری ... کجایه ای بچه که تور به خونه نمیاره😡
ترسیده از گپا مادر به باهر دیدم که دست روی دهن گذاشته صدا خنده خو خفه می کرد
مه: را ... راه بندیه ...
باهر: دروغ نگو زندگیم ... دروغ گویی کاری بسیار بسیار بد است ...
گوشی از بلندگو پس کرده به گوش گرفته دندونا خو محکم به جون هم سائیده با دست محکم موهایو کشیده مخاطب به مادر گفتم
مه: انی بیامادم خداحافظ
و مبایله قطع کرده به کشیدن موها نیرو بیشتری به خرج دادم که باهر سر خو از دستم خطا داده گفت
باهر: کندی موهای مه شیشک😡
مه: خودتونی شیشک ... بداو مر ببر ... تیزززز ...😡
موتره روشن کرده گفت
باهر: ایشته بداووم؟؟ همیتو صحیح است؟؟
و سرعت موتره تیز کرد
مه: آهسسسسته ایته هم تیز نروووو😳
از قصد سرعته زیادتر کرده ریتم خنده خور بلندتر ساخت
* * *
پنج ماه بعد ....⏳⌛️
15حمل سال 1398 ....
بلاخره بعد از پستی و بلندی های زندگی روزِ ازدواج ما فرا رسید. . .
فرا رسید و هیچ دَرَکی از شاهزاده باهر که داماد امشبَ وجود نداره ، ازی که به دنبالم نیامده و مر به دست فواد واگذار کرده بود دلخور بودم ، آخرای محفل بود و مه تک و تنها ، چشم به راه به دروازه بری ورود و آمدن باهر به عروس خونه نشسته و لحظه شماری می کردم
از آینه رو به رویی به عروسی که حالی خیلی کم به او آزاده مجرد شباهت می داد دیده بغض خو خوردم ، موزیک بلند بود و هیاهوی پائین که بین تالار جمب و جوش به پاه کرده بود با وجود گم بودن باهر بیشتر مر دلگیر میساخت
_ چی می کنی آزاده ... باهر نامد؟؟
به صدف که ناز و خوش لباس شده بود دیده گفتم
مه: نی!🥺
صدف: یعنی چی که نی؟ تو باش بریش تلیفون کنم ، مهمانا اوجه منتظر ماندن ای عاروسا واری سری ما ناز می کنه
تلیفون کرد که جوابیو رد تماس شد
مه: قطع می کنه نی؟؟🥺
صدف: مره به تشویش می کنه ... میگی مادری مه بگویوم؟؟
مه: نمیفهمم ....
خواست بیرون بره که خاله نجمیه و صهیبه داخل آمدن
از رو مبل به هزار سختی ها با ای لباس پوخَکی که راه رفتن و شیشتن خیستنه به مه مشکل ساخته بود کوشش به خیزتن کردم که خاله نجمیه اجازه خیزتنه ندادن و گفتن
نمجیه: بشی بشی جانِ مادر ... دلت خو از تنهایی تنگی نگرفته؟؟
چی می گفتم؟؟
از کم محلی باهری که هنوز معلوم نیه کجا رفته یا ازی که محفل رو به ختمه و داماد درک نداره؟؟
مه: نه ... خوبم!!
خاله نجمیه رو به سمت صدف کرده با پریشانی گفت
نجمیه: ای بچه ره زنگ نزدی؟؟
صدف: زنگ زدم قطع می کنه
نجمیه: چطو دلم نارام است نی که بریش کدام مشکل پیش آمده؟؟
صهیبه: د دلت بد راه نتی مادرجان حالی خاد آمد مه از باسط بیادریم پرسیدم گفت بینِ راه است
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_394
خاله نجمیه و صهیب بیرون رفتن که رو به صدف گفتم
مه: همیشه هر چیزه به مسخره گی می گیره ...!
صدف: قربانِت شوم نشه یک دفعه گِریه کنی اگه نی میکپِت خراب میشه🥺
بغض خو خورده با وجود سردی هوا که به خو می لرزیدم بازو ها خو بغل گرفته گفتم
مه: نمی کنم گریه ... نمیشه به باسط جان زنگ زنی؟؟
صدف: زنگ زدم گفت ...
با باز شدن دروازه و پر رنگ شدن حضور بی پروا ترین مرد زندگی نگاه هر دو نفر ما به سمتیو کشیده شد
باهر: سلام سلام سلام س .....
هیجان رفتاریو بعد از ایقذر انتظاری که مر گدیشت دلخوریر از مه کم می ساخت؟؟
با دلخوری به صورتیو که مر با لباس سفید و صورت آراسته دیده و حالی بی حرکت مونده بود دیدم
صدف: تو کجا هستی اُ دیوانه؟؟
هموته که به مه می دید با لکنت مخاطب به صدف گفت
باهر: ش ...شاید فضا یا ...شایدام مُردِم و خبر ندارم ...!
دروازه بسته قدم زنان به سمتم آماد و مه منتظر یک لحن و یک توصیف از سمت او بودم ، صدف خندید و باهر با کمال تعجب از پیش رو مه رد شده به اطراف که ظاهراً دنبال چیزی می گشت دید
صدف: چی ره می پالی؟😳
باهر: آزاده ره ندیدی؟؟
صدف: آزاده؟😳
باهر سر خو به زیر میز کنار اطاق برده گفت
باهر: بلی آزاده!!
صدف: آزاده!
_ به نظرت آزاده د زیر میز چی میکنه؟🙄
سر خو از زیر میز بیرون آورده گفت
باهر: شاید خوده پت ساخته باشه چی بفاموم!
به صدف دیده گنگ و سر در گم خیره موندم
صدف: تو باز سرِ ریشخندی پیله کدی؟؟
ای بار به مه دیده زود سر پائین انداخته محترمانه گفت
باهر: می بخشین همشیره بی تک تک داخل شدم زیاااد معذرت ...
ای بار جوش آورده جیق کشیدم
مه: باااهررر ...🤬
باهر: مهرابی صدائیم کنین خانمِم بشنوه روز عاروسیم خفه میشه ازیم
صدف از خنده زیاد اشکا خو پاک می کرد ولی باهر همچنان با جدیت ریشخندی می کرد
مه: تا پیش ازی که نخیستم و تور خفه نکردم بس کنی به نفع تونه
باهر دست خو رو دهن گذاشته چشما خو کشیده گفت
باهر: بابیلاااا مره خفه نکنین که هنوز عاروسِ خوده ندیدم ...
صدف: باهر ... توره بخدا بس کو🤣
مه که شیشته بودم و به باهر و دیوانه بازی هایو می دیدم با یک باره گی سر خم کردنیو سر از نزدیکیو عقب بردم که مستقیم و بی پروا چشما خو به چشما مه دوخته گفت
باهر: تو آزادهِ مه میشی؟؟🥺
صدف: خودِش است ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد♥️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_395
باهر: خی چُرا هیچ شباهتی بریش نداره؟؟
با چهره عصبانی بریو دیده گفتم
مه: یعنی مایی بگی فعلاً به چهره عروس دگی کس ایقذر خیره شدی؟؟😡
باهر: اُووه خانم چیقه صدای تان به خانمِ مه شباهت داره؟؟
مه: بااااهررر😭
گوشا خو گرفته با حالت قهر گفت
باهر: اووو تو چیقه شیشک هستی خانم محترم ... وای به حالِ شوی بیچاریت
مه: خانم محترم؟؟😰
رو به صدف کرده گفتم
مه: میشنوی چی میگه؟؟
صدف که از زور خنده صدا خو کشیده نمی تونست با اشاره سر تکان داد که باهر گفت
باهر: اگه تو آزاده هستی پس چُرا چشمایت ایقه کلان است؟؟🤨
_ آزادهِ مه چشمکایش اینییییی قگک بود👌
و با دست اندازه یو تعیین کرد که با عجله رو دستیو زده گفتم
مه: مسخره .... نکن!!
ای بار خندیده هر دو دست مه که بخاطری زدن بالا کرده بودمه گرفته گفت
باهر: شوخی کدم ... چُرا قار میشی
و دوباره به چشما مه خیره شده متفکرانه گفت
باهر: اگه چی دروغام نمیگم ... ای آرایشگرا به دروغ کو ایقه پیسه نمی گیرن بسی ....
مه: باهر به خدا اگه ادامه جمله خو گفتی همینجی میشینم به گریه🥺
دوباره خندید و خواست سر مه لا بغل بگیره که صدف جیق جیق کنان سمت ما آماده رو به باهر گفت
صدف: نکو نکو .... موهایش خراب میشه
باهر به صدف دیده گفت
باهر: توره چی؟؟
صدف: راست میگم خرابِش میکنی ،اوسو شو!
و باهره عقب تیله کرد ، باهر به اطراف دیده کورتی خوش دوختِ خور عقب زده هر دو دسته به کمر گرفته گفت
باهر: صدف جان ، نی که توره پیره دار ایستاد کدن؟؟😊
صدف: نی ... چرا؟
باهر: برو پائین سات تیری ته کو ...😒
با عجله و محکم دور از چشم صدف از دستیو چوچنگ کندم که سخت جان حتی کوچک ترین عکس العملی هم نشون نداد صدف خندیده گفت
صدف: مه خو بی ازو حالی می رفتم ولی به تنها ماندنِ شما نی ، بری صدا زدنِ فیلم بردار
باهر: خو برو دگه ...
صدف: میرم قاروک!
باهر: کمی عجله کو ،جانِ بیادریش!
صدف: اینه رفتم ... متوجه باشی موهایشه خراب نکنی😡
قدم تیز کرده بیرون رفت که با رفتنیو باهر به مه و موهای باز شده مه که فیر بود و با یک تاج ظریف تزئین شده بود دیده گفت
باهر: آزاده ... قسم بخور که خودِت هستی؟!
مه: یعنی خیلی بد شدم؟؟🥺
باهر: توره غیر از مه دگه کس هام دید؟؟
مه: وقتی حاضر نشی زن خو به شَو عروسیو از آرایشگاه بیاری هر کس میبینه دگه
باهر: یعنی چی ... توره غیر از مه دگام کسی دید؟؟
مه: خو البته صدف و مادر .....
باهر: از مردا ... منظوریم است
مه: چری بی ربط گپ می زنی معلومه که کسی ندید
باهر: حتی بیادرایت؟؟
مه: حتی برادرا مه!😕
نفس حبس شده خو بیرون فرستادُ با تندی صورت مر به دست گرفته محکم و عمیق پیشانی مه بوسیده گفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_396
باهر: زیااااد زیااااد زیبا شدی آزااااده ....
طرفیو خندیده به استایل شیک و مردانه که با ای دریشی خوش دوخت زده بود دیده با لبخند گفتم
مه: تو هم خیلی خوشتیپ کردی شاهزاده ... راستی کجا بودی چری ناوقت آمادی؟؟
باهر: بحثِش طولانیست د ایتو یک شَوی مهم حادثه کدم باد ازو هم ....
مه: حااادثه کردی؟؟؟ 😳
باهر: زیاد مهم نیست فقط کمی موتر ضربه دیده
مه: خودتو خوبی؟؟🥺
دست مر گرفته نرم نرم موها مه نوازش کرده گفت
باهر: خوب هستم یکدانیم ... خوب هستم!
مه: خب شد بخیر تیر شد🥺
باهر: اگه بخیر تیر نمی ....
_ بلاخره تشریف آوردین ...
با عجله عقب رفته به سمت صدا که از فیلم بردار بود چرخیدم و زیر لب گپ زدن باهره نشنیده گرفته گفتم
مه: س .. سلام!!
فلم بردار که احمدی تخلص می کرد با دستیاری که آماده بود به باهر دیده گفت
احمدی: خووب آقای صادق ...
باهر: مهرابی هستم خانم محترم!😒
خانم احمدی جا خورده گفت
احمدی: خووو ... معذرت مقصدم از او نام فامیلی شما بود ...
باهر: باشه بخشیدم تان!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به از خود بزرگی باهر ، فیلم بردار مکث کرد و دستیاریو پُت پُت خندید که مرم خنده گرفت
باهر: می بخشین همشیره بی تک تک داخل شدم زیاااد معذرت ...
ای بار جوش آورده جیق کشیدم
مه: باااهررر ...🤬
باهر: مهرابی صدائیم کنین خانمِم بشنوه روز عاروسیم خفه میشه ازیم
صدف از خنده زیاد اشکا خو پاک می کرد ولی باهر همچنان با جدیت ریشخندی می کرد
مه: تا پیش ازی که نخیستم و تور خفه نکردم بس کنی به نفع تونه
باهر دست خو رو دهن گذاشته چشما خو کشیده گفت
باهر: بابیلاااا مره خفه نکنین که هنوز عاروسِ خوده ندیدم ...
صدف: باهر ... توره بخدا بس کو🤣
مه که شیشته بودم و به باهر و دیوانه بازی هایو می دیدم با یک باره گی سر خم کردنیو سر از نزدیکیو عقب بردم که مستقیم و بی پروا چشما خو به چشما مه دوخته گفت
باهر: تو آزادهِ مه میشی؟؟🥺
صدف: خودِش است ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد♥️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_395
باهر: خی چُرا هیچ شباهتی بریش نداره؟؟
با چهره عصبانی بریو دیده گفتم
مه: یعنی مایی بگی فعلاً به چهره عروس دگی کس ایقذر خیره شدی؟؟😡
باهر: اُووه خانم چیقه صدای تان به خانمِ مه شباهت داره؟؟
مه: بااااهررر😭
گوشا خو گرفته با حالت قهر گفت
باهر: اووو تو چیقه شیشک هستی خانم محترم ... وای به حالِ شوی بیچاریت
مه: خانم محترم؟؟😰
رو به صدف کرده گفتم
مه: میشنوی چی میگه؟؟
صدف که از زور خنده صدا خو کشیده نمی تونست با اشاره سر تکان داد که باهر گفت
باهر: اگه تو آزاده هستی پس چُرا چشمایت ایقه کلان است؟؟🤨
_ آزادهِ مه چشمکایش اینییییی قگک بود👌
و با دست اندازه یو تعیین کرد که با عجله رو دستیو زده گفتم
مه: مسخره .... نکن!!
ای بار خندیده هر دو دست مه که بخاطری زدن بالا کرده بودمه گرفته گفت
باهر: شوخی کدم ... چُرا قار میشی
و دوباره به چشما مه خیره شده متفکرانه گفت
باهر: اگه چی دروغام نمیگم ... ای آرایشگرا به دروغ کو ایقه پیسه نمی گیرن بسی ....
مه: باهر به خدا اگه ادامه جمله خو گفتی همینجی میشینم به گریه🥺
دوباره خندید و خواست سر مه لا بغل بگیره که صدف جیق جیق کنان سمت ما آماده رو به باهر گفت
صدف: نکو نکو .... موهایش خراب میشه
باهر به صدف دیده گفت
باهر: توره چی؟؟
صدف: راست میگم خرابِش میکنی ،اوسو شو!
و باهره عقب تیله کرد ، باهر به اطراف دیده کورتی خوش دوختِ خور عقب زده هر دو دسته به کمر گرفته گفت
باهر: صدف جان ، نی که توره پیره دار ایستاد کدن؟؟😊
صدف: نی ... چرا؟
باهر: برو پائین سات تیری ته کو ...😒
با عجله و محکم دور از چشم صدف از دستیو چوچنگ کندم که سخت جان حتی کوچک ترین عکس العملی هم نشون نداد صدف خندیده گفت
صدف: مه خو بی ازو حالی می رفتم ولی به تنها ماندنِ شما نی ، بری صدا زدنِ فیلم بردار
باهر: خو برو دگه ...
صدف: میرم قاروک!
باهر: کمی عجله کو ،جانِ بیادریش!
صدف: اینه رفتم ... متوجه باشی موهایشه خراب نکنی😡
قدم تیز کرده بیرون رفت که با رفتنیو باهر به مه و موهای باز شده مه که فیر بود و با یک تاج ظریف تزئین شده بود دیده گفت
باهر: آزاده ... قسم بخور که خودِت هستی؟!
مه: یعنی خیلی بد شدم؟؟🥺
باهر: توره غیر از مه دگه کس هام دید؟؟
مه: وقتی حاضر نشی زن خو به شَو عروسیو از آرایشگاه بیاری هر کس میبینه دگه
باهر: یعنی چی ... توره غیر از مه دگام کسی دید؟؟
مه: خو البته صدف و مادر .....
باهر: از مردا ... منظوریم است
مه: چری بی ربط گپ می زنی معلومه که کسی ندید
باهر: حتی بیادرایت؟؟
مه: حتی برادرا مه!😕
نفس حبس شده خو بیرون فرستادُ با تندی صورت مر به دست گرفته محکم و عمیق پیشانی مه بوسیده گفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_396
باهر: زیااااد زیااااد زیبا شدی آزااااده ....
طرفیو خندیده به استایل شیک و مردانه که با ای دریشی خوش دوخت زده بود دیده با لبخند گفتم
مه: تو هم خیلی خوشتیپ کردی شاهزاده ... راستی کجا بودی چری ناوقت آمادی؟؟
باهر: بحثِش طولانیست د ایتو یک شَوی مهم حادثه کدم باد ازو هم ....
مه: حااادثه کردی؟؟؟ 😳
باهر: زیاد مهم نیست فقط کمی موتر ضربه دیده
مه: خودتو خوبی؟؟🥺
دست مر گرفته نرم نرم موها مه نوازش کرده گفت
باهر: خوب هستم یکدانیم ... خوب هستم!
مه: خب شد بخیر تیر شد🥺
باهر: اگه بخیر تیر نمی ....
_ بلاخره تشریف آوردین ...
با عجله عقب رفته به سمت صدا که از فیلم بردار بود چرخیدم و زیر لب گپ زدن باهره نشنیده گرفته گفتم
مه: س .. سلام!!
فلم بردار که احمدی تخلص می کرد با دستیاری که آماده بود به باهر دیده گفت
احمدی: خووب آقای صادق ...
باهر: مهرابی هستم خانم محترم!😒
خانم احمدی جا خورده گفت
احمدی: خووو ... معذرت مقصدم از او نام فامیلی شما بود ...
باهر: باشه بخشیدم تان!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
به از خود بزرگی باهر ، فیلم بردار مکث کرد و دستیاریو پُت پُت خندید که مرم خنده گرفت
احمدی: خو به هر صورت آهنگه میگم پلی کنن کمره ها هم آماده یه آقا داماد شما ازو دروازه بیرون بیایین عروس خانم هم ازی سمت ...
و جادرجا به دروازه نزدیک شد و اشاره بری پلی شدن آهنگ داد تا خواستم طبق رهنمایی فیلم بردار طرف دروازه برم باهر از دستم گرفته رو به سمت او خانم گفت
باهر: چُرا جُدا جُدا ... اگه یکجایی بریم چی میشه؟؟
به خانم احمدی دیدم که ابرو بالا انداخته گفت
احمدی: خب ای قسمی بهتره ... فلم شما خوب میایه ...
باهر: کجایش خوب است؟؟
و بعد از مکثی که کرد رو به احمدی گفت
باهر: اُووه نکنه می خواهین ... عاروسی مه فراری بتین؟؟؟
احمدی: بلی؟؟😳
باهر: شما اختطاف چی هستین؟؟
بازو باهره گرفته زیر لب گفتم
مه: باهر چی میگی؟؟😰
بی پروا دوباره سوال خو پرسید
باهر: بگین دِگه اختطاف چی هستین؟؟
احمدی: ای چی گپه آقای محترم
باهر: نی که هستین؟؟😳
احمدی: البته که نی
باهر: خی چُرا ترسیدین مه خو شوخی کدم ...😊
و بلند خندید
خانم احمدی سر تکانده زیر لب گفت
احمدی: واقعاً که ...😒
باهر: خووو حالی ما چی کنیم مه از کدام سو برم؟؟
احمدی: شما از سمت راست عروس خانم از سمت چپ
باهر: او وقت چُرا مه از سمت راست برم؟ نی که اوجه مَین فرش کدین ... یا نی شایدم روغنی چیزی پاشیدین عقده تانه سرم خالی کنین
احمدی: چیقذر شما مزاقی هستین!
باهر: مزاقی نیستم روان شناس هستم!
احمدی: آغای محترم وقت میگذره آهنگُ پلی کردنااااا ...
باهر: خیرست باز دوباره پخشِش کو!
احمدی: بااااشه ... فقط شما جور بیائین زود تر
به صورت باهر که ضدباز شده بود دیده گفتم
مه: باهر تو باز شروع کردی!
صدا خو آهسته کرده گفت
باهر: بان زندگیم ، ناق ناق پوله بریش نتم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد♥️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_397
از ای که حتی به فلم بردار هم رحم نمی کنه از زور خنده لب خو از داخل جویده خنده خو کنترول کردم تا ازی بیشتر احمدی یاسی و کفری نشده و استفا خو ننویسه
احمدی: خوب چی کار می کنیم؟؟
باهر: هیچ آزاده از ای دروازه بیرون شوه مه ازو دروازه میبرایوم
احمدی: باشه فقط زود تر
باهر تا خواست سمت دروازه بره احمدی گلَ از دستم گرفته گفت
احمدی: یک دقعه مهرابی صاحب
و گلَ به سمتیو گرفت ، باهر به گل و بعد به احمدی دیده گفت
باهر: تشکر خانم محترم ، ولی مه از خود زن دارم نمی تانم قبول کنم!
بلند و طولانی زدم زیر خنده قیافه عاجز باهر و متعجب خانم احمدی دیدنی ترین چیزی بود که تا امروز دیده بودم از بس بلند خندیدم باهر از حالت تمثیلی بیرون آمده خندیده گلَ گرفته گفت
باهر: حالی که زنِم Opin mind است و به ای چیزا مشکل نداره خیر است می گیرم 😊
خانم احمدی سر تکانده و می خواست بیرون بره که باهر روگشتانده گفت
باهر: مه ای گلَ چی کنم؟؟😟
احمدی نوچ گفته بریو دیده گفت
احمدی: هیچی دگه وقتی بهم رسیدین گله بدست عروس میدین
باهر: ناق رابطه ماره خراب نکو ما خیلی وقت است که به هم رسیدیم🤨
احمدی: منظور مه از ای ...
باهر حرفیو قطع کرده گله به دست مه داده گفت
باهر: بگیر زندگیم گل د دِست تو می زیبه ، اِیا ناق برنامه ریزی می کنن
مه: آخخ باهر ...😰
احمدی: اختیار دارین جناب ... هررقم دوست دارین بکنین😤
باهر: تشکر☺️
و به صورت مه خندیده طرف دروازه رفت ، نفس راحت کشیدم و فیلم بردار بری پلی کردن دوباره ی آهنگ 《طاووس سفید》 از جاوید شریف اشاره داد که باهر دوباره برگشت خورده گفت🤦♀
باهر: یکدقه یکدقه ....😁
کلافه روگشتانده گفتم
مه: بااااز چی؟؟🥺
باهر: سیل کو چی میگم!!
خانم احمدی هم دوباره بالا آمد و بخاطری شِقنه گی باهر خسته گی خو به صورت ظاهر ساخته به باهر دید
باهر: ببینین ... هردو دِستِ مه بین جیب بانم بهتر است یا یکی ره ...
و هم زمان که گپ می زد فیگور هم می گرفت و منتظر نظر دادن ما بود
باهر: ایتو دِست مه د کورتی بگیرم یا اوتو لاتا واری رهایش کنم!
مه کو تاوان نظر دادن ندیشتم و فقط به با نمک بازیایو می خندیدم
باهر: نخند زندگیم مسعله مرگ و زندگیست نمی خواهی که رفتارِ شوهرِت جلو جمع ضایع بیایه نی؟؟
مه: از دست ... تو باهر😂
باهر که فهمید از مه دودی بیرون نمیشه به فیلم بردار دیده گفت
باهر: چی میگی همشیره ... چطو کنم؟؟
احمدی: شما که یک پاه شخصیتین به خو از مه کرده ...
باهر دست به هوا تکانده هم زمان که عقب عقب می رفت گفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_398
باهر: تو خو بیخی چیزی ره نمیفامی باز خوده کارگردانام می گیری😏
رو گشتونده رفت و مه با دهن باز به فلم بردار دیدم
احمدی: خدا عاقبت شما بخیر کنه خودی مرد شما ...!
مه: به دل نگیرین ... شوخه ...
باهر: غیبت نکنین مه میشنوم!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و جادرجا به دروازه نزدیک شد و اشاره بری پلی شدن آهنگ داد تا خواستم طبق رهنمایی فیلم بردار طرف دروازه برم باهر از دستم گرفته رو به سمت او خانم گفت
باهر: چُرا جُدا جُدا ... اگه یکجایی بریم چی میشه؟؟
به خانم احمدی دیدم که ابرو بالا انداخته گفت
احمدی: خب ای قسمی بهتره ... فلم شما خوب میایه ...
باهر: کجایش خوب است؟؟
و بعد از مکثی که کرد رو به احمدی گفت
باهر: اُووه نکنه می خواهین ... عاروسی مه فراری بتین؟؟؟
احمدی: بلی؟؟😳
باهر: شما اختطاف چی هستین؟؟
بازو باهره گرفته زیر لب گفتم
مه: باهر چی میگی؟؟😰
بی پروا دوباره سوال خو پرسید
باهر: بگین دِگه اختطاف چی هستین؟؟
احمدی: ای چی گپه آقای محترم
باهر: نی که هستین؟؟😳
احمدی: البته که نی
باهر: خی چُرا ترسیدین مه خو شوخی کدم ...😊
و بلند خندید
خانم احمدی سر تکانده زیر لب گفت
احمدی: واقعاً که ...😒
باهر: خووو حالی ما چی کنیم مه از کدام سو برم؟؟
احمدی: شما از سمت راست عروس خانم از سمت چپ
باهر: او وقت چُرا مه از سمت راست برم؟ نی که اوجه مَین فرش کدین ... یا نی شایدم روغنی چیزی پاشیدین عقده تانه سرم خالی کنین
احمدی: چیقذر شما مزاقی هستین!
باهر: مزاقی نیستم روان شناس هستم!
احمدی: آغای محترم وقت میگذره آهنگُ پلی کردنااااا ...
باهر: خیرست باز دوباره پخشِش کو!
احمدی: بااااشه ... فقط شما جور بیائین زود تر
به صورت باهر که ضدباز شده بود دیده گفتم
مه: باهر تو باز شروع کردی!
صدا خو آهسته کرده گفت
باهر: بان زندگیم ، ناق ناق پوله بریش نتم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد♥️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_397
از ای که حتی به فلم بردار هم رحم نمی کنه از زور خنده لب خو از داخل جویده خنده خو کنترول کردم تا ازی بیشتر احمدی یاسی و کفری نشده و استفا خو ننویسه
احمدی: خوب چی کار می کنیم؟؟
باهر: هیچ آزاده از ای دروازه بیرون شوه مه ازو دروازه میبرایوم
احمدی: باشه فقط زود تر
باهر تا خواست سمت دروازه بره احمدی گلَ از دستم گرفته گفت
احمدی: یک دقعه مهرابی صاحب
و گلَ به سمتیو گرفت ، باهر به گل و بعد به احمدی دیده گفت
باهر: تشکر خانم محترم ، ولی مه از خود زن دارم نمی تانم قبول کنم!
بلند و طولانی زدم زیر خنده قیافه عاجز باهر و متعجب خانم احمدی دیدنی ترین چیزی بود که تا امروز دیده بودم از بس بلند خندیدم باهر از حالت تمثیلی بیرون آمده خندیده گلَ گرفته گفت
باهر: حالی که زنِم Opin mind است و به ای چیزا مشکل نداره خیر است می گیرم 😊
خانم احمدی سر تکانده و می خواست بیرون بره که باهر روگشتانده گفت
باهر: مه ای گلَ چی کنم؟؟😟
احمدی نوچ گفته بریو دیده گفت
احمدی: هیچی دگه وقتی بهم رسیدین گله بدست عروس میدین
باهر: ناق رابطه ماره خراب نکو ما خیلی وقت است که به هم رسیدیم🤨
احمدی: منظور مه از ای ...
باهر حرفیو قطع کرده گله به دست مه داده گفت
باهر: بگیر زندگیم گل د دِست تو می زیبه ، اِیا ناق برنامه ریزی می کنن
مه: آخخ باهر ...😰
احمدی: اختیار دارین جناب ... هررقم دوست دارین بکنین😤
باهر: تشکر☺️
و به صورت مه خندیده طرف دروازه رفت ، نفس راحت کشیدم و فیلم بردار بری پلی کردن دوباره ی آهنگ 《طاووس سفید》 از جاوید شریف اشاره داد که باهر دوباره برگشت خورده گفت🤦♀
باهر: یکدقه یکدقه ....😁
کلافه روگشتانده گفتم
مه: بااااز چی؟؟🥺
باهر: سیل کو چی میگم!!
خانم احمدی هم دوباره بالا آمد و بخاطری شِقنه گی باهر خسته گی خو به صورت ظاهر ساخته به باهر دید
باهر: ببینین ... هردو دِستِ مه بین جیب بانم بهتر است یا یکی ره ...
و هم زمان که گپ می زد فیگور هم می گرفت و منتظر نظر دادن ما بود
باهر: ایتو دِست مه د کورتی بگیرم یا اوتو لاتا واری رهایش کنم!
مه کو تاوان نظر دادن ندیشتم و فقط به با نمک بازیایو می خندیدم
باهر: نخند زندگیم مسعله مرگ و زندگیست نمی خواهی که رفتارِ شوهرِت جلو جمع ضایع بیایه نی؟؟
مه: از دست ... تو باهر😂
باهر که فهمید از مه دودی بیرون نمیشه به فیلم بردار دیده گفت
باهر: چی میگی همشیره ... چطو کنم؟؟
احمدی: شما که یک پاه شخصیتین به خو از مه کرده ...
باهر دست به هوا تکانده هم زمان که عقب عقب می رفت گفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_398
باهر: تو خو بیخی چیزی ره نمیفامی باز خوده کارگردانام می گیری😏
رو گشتونده رفت و مه با دهن باز به فلم بردار دیدم
احمدی: خدا عاقبت شما بخیر کنه خودی مرد شما ...!
مه: به دل نگیرین ... شوخه ...
باهر: غیبت نکنین مه میشنوم!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اجازه را برایش نداد ، آخ آخ کنان گفت
آزاده: وخی باهر ایر سر جا ... جایو بگذار😭
صدای از باهر به گوشش نرسید و حرفش را تکرار کرد
آزاده: اَاااه مرتکه وخی که پاه مه بشکست! 😣
وقتی باز صدایی ازو نرسید سر مایل ساخته به باهری که کنترول به دست سرش روی شانه اش کج شده خوابیده بود دید
آزاده: ووی باز تو خو شدی؟؟؟
تکان نخورد و ای بار آزاده عصبی گشته بالش را گرفته محکم روی سر باهرِ در حال خواب کوبید که به آنی از فرصت ترسیده سری تخت شیشته گفت
باهر: چی می کنی ... دیوانه شدی؟؟
مه: مدام همیتنی ... فیلم عروسی مار میاری باز تا آخرم سیل نمی کنی ....
باهر دستی به چشمای خوابالودش کشیده با صدا دو رگۂ گفت
باهر: می دیدم زندگیم ... تو متوجه نبودی ... فقط یک چورت زدم خلاص
آزاده: هاهاهاها دروغگو!🥺
خَو رفته گی پایش زیاد تر شد و هر دو دستش را پشت سر گذاشته تکیه گاه وزنش قرار داده گفت
آزاده: وردار ایر از رو پاه مه که بشکست!
باهر با شنیدن ای گپ چشمای پوف کرده اش را باز کرده به فرزندش دیده هم زمان که او را بغل می گرفت گفت
باهر: چوچه آدم چرا وقتی بیدار است ایتو شیرین نیست؟
آزاده: به بچهِ مه لغاز نچین!
باهر: چی قسم است که وقتی پمپر خریدن و شیر خشک آوردن بچه مه است و وقتی ناز دادنِش بچه تو؟؟😒
آزاده از این گیله و شکایت باهر بلند خندیده گفت
آزاده: مجبوری بابایونی!
باهر ، بهرام را به آغوش گرفته روی گهواره اش خواباند ولی وقتی نفس های آسودهِ آزاده را دید که راحت و بی خیال روی جای خود پناه برده و در حال خواب شدن است نتوانست حسادتش را کنترول کند و با خاراندن صورت طفل کوچکش آرامآرام او را بیدار ساخته چیقش را داخل اطاق به فقان آورده خندید !
آزاده با عجله بلند شده دلواپس گفت
آزاده: چیکااار شد؟؟😳
باهر: نمیفاموم خودِش بیدار شد🙄
آزاده: باااهررر😭
باهر: جااانم🤭
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_400
#قسمتِ_پایانی♥️
آزاده: اوووف پس شو او طرف برو ، انی اور بیدار کردی😫
و دوباره به تَپ تَپ کردنش مشغول شد ولی بهرام که خواب از سرش پریده بود و به دلقک بازیای پدرش که دور از چشم آزاده انجام می داد دیده می خندید دیگر فکر خوابیدن از سرش رفته بود ، آزاده ردِ نگاۂ بهرام را گرفته ناگهانی به پشت سرش دید و با نگاه اتفاقیش زبان بیرون آمده و حرکات باهر را گیر انداخت که با این حرکت باهر دست بلند شده اش را به بهانۂ کیش کردن مگس به هوا تکانده گفت
باهر: اووو امشب چیقه پشه است نی آزاده جان؟؟ لعنتی های لاوده😒
آزاده: حالی مه به تو پشه کیش کردنه نشون میدم !!!😕
و با گرفتن مگس کش از زیر گهواره به دنبال باهر تمام اطاق را دوید صدای خنده و غور غور زدن های آزاده تمام اطاقه گرفته بود و در اخیر خسته از کارش روی زمین چهار زانو زده شیشته نفس نفس زنان گفت
آزاده: اصلاً ... تور چی به پدر ... شدن ... تو خودتو هنوز طفلی ... یکی باید ای دلقک بازیا تور جمع کنه ...
باهر: نوچ نوچ نوچ😂 وقتی زورِت نمی رسه چُرا به دروغ خوده خسته می سازی مموشِم
آزاده توپ پلاستیکی بهرام را به سمتش انداخت که باهر آنرا خنده کنان میانِ هوا گرفت
آزاده: بابالنگ دراز😡
باهر: شیشک😊
آزاده: بابا لنگ دراااز😡
باهر: مموووووش😊
آزاده: موش جوجه تونه😡
باهر: موش نی مموش ولی راست گفتی جوجِه مام به مادرِش رفته🤪😂
آزاده وقتی دید از پس زبان باهر بر نمیاید بی خیال شده مصروف آماده ساختنِ شیر خشک به طفلش شد که باهر خنده کنان با سپردن بهرام دست آزاده خودش مسعوولیت آماده ساختن شیر را به عهده گرفت تا هوش آزاده چپ می شد یک یک قاشق پور از پودر شیر را به دهان انداخته زود زود طعمش را چشیده قورت می کرد
آزاده: مه تا ازو پس خونه پمپر بیارم شیرایو بریو بدی!
باهر: درست است تو ... برو جانم حواسِم است ...
با بیرون رفتن آزاده باهر سمت بهرام رفته با پیشانی ترش گفت
باهر: به پدرکِت رحمت توهام می فامیدی چیره بخوری ... ای چیقه مزه میته😡
بهرام: کیخخخخ👶
باهر: بد نکو چوچه شیطان پدرِ خوده بازی میتی؟؟
و دوباره قاشقه پور ساخته به دهن خود انداخت که صدای بااااهر گفتن آزاده از پشت باعث شد پوخَست زده تماااام محتویات شیر خشک به حلقش خزیده و به سرفه بی افتد
آزاده: به تو نگفتم دگه شیرا خشک بچه مه نخوووور ....😡
باهر: تو ... از کجا ... شدی ...🥵
و سرفه امانش را بریده اجازۂ حرف زدن را برایش نداد ، آزاده با مشت های پی در پی از کمرش سعی در از بین بردن سرفه اش می کرد ولی امکان پذیر نبود
با عجله سمت جک آب دوید تا خواست داخل پیاله بریزد باهر فرصت نداده همان گونه آب را به حلق ریخت و نفس آرام کشیده گفت
باهر: آخیششش کم بود خفه شوم!😭
آزاده: بخدا خوردی باهر ... تو ببین قوطی پور بود همه خلاص کردی
باهر: فدای سرِ شوهرِ خوشتیپِ زندگیت دِگه می خرم بریش!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آزاده: وخی باهر ایر سر جا ... جایو بگذار😭
صدای از باهر به گوشش نرسید و حرفش را تکرار کرد
آزاده: اَاااه مرتکه وخی که پاه مه بشکست! 😣
وقتی باز صدایی ازو نرسید سر مایل ساخته به باهری که کنترول به دست سرش روی شانه اش کج شده خوابیده بود دید
آزاده: ووی باز تو خو شدی؟؟؟
تکان نخورد و ای بار آزاده عصبی گشته بالش را گرفته محکم روی سر باهرِ در حال خواب کوبید که به آنی از فرصت ترسیده سری تخت شیشته گفت
باهر: چی می کنی ... دیوانه شدی؟؟
مه: مدام همیتنی ... فیلم عروسی مار میاری باز تا آخرم سیل نمی کنی ....
باهر دستی به چشمای خوابالودش کشیده با صدا دو رگۂ گفت
باهر: می دیدم زندگیم ... تو متوجه نبودی ... فقط یک چورت زدم خلاص
آزاده: هاهاهاها دروغگو!🥺
خَو رفته گی پایش زیاد تر شد و هر دو دستش را پشت سر گذاشته تکیه گاه وزنش قرار داده گفت
آزاده: وردار ایر از رو پاه مه که بشکست!
باهر با شنیدن ای گپ چشمای پوف کرده اش را باز کرده به فرزندش دیده هم زمان که او را بغل می گرفت گفت
باهر: چوچه آدم چرا وقتی بیدار است ایتو شیرین نیست؟
آزاده: به بچهِ مه لغاز نچین!
باهر: چی قسم است که وقتی پمپر خریدن و شیر خشک آوردن بچه مه است و وقتی ناز دادنِش بچه تو؟؟😒
آزاده از این گیله و شکایت باهر بلند خندیده گفت
آزاده: مجبوری بابایونی!
باهر ، بهرام را به آغوش گرفته روی گهواره اش خواباند ولی وقتی نفس های آسودهِ آزاده را دید که راحت و بی خیال روی جای خود پناه برده و در حال خواب شدن است نتوانست حسادتش را کنترول کند و با خاراندن صورت طفل کوچکش آرامآرام او را بیدار ساخته چیقش را داخل اطاق به فقان آورده خندید !
آزاده با عجله بلند شده دلواپس گفت
آزاده: چیکااار شد؟؟😳
باهر: نمیفاموم خودِش بیدار شد🙄
آزاده: باااهررر😭
باهر: جااانم🤭
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_400
#قسمتِ_پایانی♥️
آزاده: اوووف پس شو او طرف برو ، انی اور بیدار کردی😫
و دوباره به تَپ تَپ کردنش مشغول شد ولی بهرام که خواب از سرش پریده بود و به دلقک بازیای پدرش که دور از چشم آزاده انجام می داد دیده می خندید دیگر فکر خوابیدن از سرش رفته بود ، آزاده ردِ نگاۂ بهرام را گرفته ناگهانی به پشت سرش دید و با نگاه اتفاقیش زبان بیرون آمده و حرکات باهر را گیر انداخت که با این حرکت باهر دست بلند شده اش را به بهانۂ کیش کردن مگس به هوا تکانده گفت
باهر: اووو امشب چیقه پشه است نی آزاده جان؟؟ لعنتی های لاوده😒
آزاده: حالی مه به تو پشه کیش کردنه نشون میدم !!!😕
و با گرفتن مگس کش از زیر گهواره به دنبال باهر تمام اطاق را دوید صدای خنده و غور غور زدن های آزاده تمام اطاقه گرفته بود و در اخیر خسته از کارش روی زمین چهار زانو زده شیشته نفس نفس زنان گفت
آزاده: اصلاً ... تور چی به پدر ... شدن ... تو خودتو هنوز طفلی ... یکی باید ای دلقک بازیا تور جمع کنه ...
باهر: نوچ نوچ نوچ😂 وقتی زورِت نمی رسه چُرا به دروغ خوده خسته می سازی مموشِم
آزاده توپ پلاستیکی بهرام را به سمتش انداخت که باهر آنرا خنده کنان میانِ هوا گرفت
آزاده: بابالنگ دراز😡
باهر: شیشک😊
آزاده: بابا لنگ دراااز😡
باهر: مموووووش😊
آزاده: موش جوجه تونه😡
باهر: موش نی مموش ولی راست گفتی جوجِه مام به مادرِش رفته🤪😂
آزاده وقتی دید از پس زبان باهر بر نمیاید بی خیال شده مصروف آماده ساختنِ شیر خشک به طفلش شد که باهر خنده کنان با سپردن بهرام دست آزاده خودش مسعوولیت آماده ساختن شیر را به عهده گرفت تا هوش آزاده چپ می شد یک یک قاشق پور از پودر شیر را به دهان انداخته زود زود طعمش را چشیده قورت می کرد
آزاده: مه تا ازو پس خونه پمپر بیارم شیرایو بریو بدی!
باهر: درست است تو ... برو جانم حواسِم است ...
با بیرون رفتن آزاده باهر سمت بهرام رفته با پیشانی ترش گفت
باهر: به پدرکِت رحمت توهام می فامیدی چیره بخوری ... ای چیقه مزه میته😡
بهرام: کیخخخخ👶
باهر: بد نکو چوچه شیطان پدرِ خوده بازی میتی؟؟
و دوباره قاشقه پور ساخته به دهن خود انداخت که صدای بااااهر گفتن آزاده از پشت باعث شد پوخَست زده تماااام محتویات شیر خشک به حلقش خزیده و به سرفه بی افتد
آزاده: به تو نگفتم دگه شیرا خشک بچه مه نخوووور ....😡
باهر: تو ... از کجا ... شدی ...🥵
و سرفه امانش را بریده اجازۂ حرف زدن را برایش نداد ، آزاده با مشت های پی در پی از کمرش سعی در از بین بردن سرفه اش می کرد ولی امکان پذیر نبود
با عجله سمت جک آب دوید تا خواست داخل پیاله بریزد باهر فرصت نداده همان گونه آب را به حلق ریخت و نفس آرام کشیده گفت
باهر: آخیششش کم بود خفه شوم!😭
آزاده: بخدا خوردی باهر ... تو ببین قوطی پور بود همه خلاص کردی
باهر: فدای سرِ شوهرِ خوشتیپِ زندگیت دِگه می خرم بریش!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9