الله رافراموش نکنید
909 subscribers
3.47K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
🔆

#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_25

قسمت بیست و پنجم

مراسم عقدکنان بر عهده ما بود پدرم میخواست تو یکی از باغهای خودمون جشن رو بگیره ولی مادر نیما قبول نکرد و ما مجبور شدیم تالار بگیریم،برای خریدم به جای نیما مادرش و خواهرش باهام میومدن..درسته ناراحت میشدم ولی نیما میگفت یه کم تحمل کن بعدا خودم میبرمت خرید هرچی دوستداری بخر،یادمه میخواستم لباس عروس انتخاب کنم دست رو هرچی میذاشتم مادر نیمایه ایرادی میگرفت آخر سر عصبانی شدم گفتم من باید بپسندم یا شما!؟همین حرفم باعث شد قهر کنه از مزون بیاد بیرون پشت سرشم دخترش رفت..صاحب مزون که به خانم میانسال بود گفت خدا به دادت برسه با این مادر شوهر با گریه به نیما زنگ زدم گله مادرش کردم گفتم من نمیتونم اینجوری خرید کنم..نیما گفت صبر کن خودم الان میام،اون روز منو نیما تمام خریدمون کردیم و قرار شد فرداش باهم بریم برای خرید حلقه و رزرو آرایشگاه،اما همین که رسیدم خونه مادر نیما زنگ زد هر چی از دهنش درآمد بهم گفت صدای نیما میومد که به مادرش میگفت بس کن چرا انقدر دخالت میکنی ولی مادرش گوشش بدهکار نبود حسابی از خجالتم در اومد...

نیما بهم پیام داد گلاب اگر منو دوستداری بیخیال حرفهای مادرم شو با اینکه خیلی برام سخت بود ولی بازم سکوت کردم..فرداش منتظر نیما بودم که باهم بریم خرید وقتی رسید دیدم مادرش جلونشسته، سوار شدم سلام کردم سهیلا به زور جواب سلامم داد گفت به اصرار نیما آمدم..گفتم خوب کاری کردید.تو طلافروشی تا دلتون بخواد اذیت کرد جوری که نیما هم کلافه شده بود..برای اینکه شربه پانشه حلقه هامون به انتخاب مادرش خریدیم میخواستم به نیما بگم امروز آرایشگاه رو کنسل کن که مادرش گفت آرایشگاهم برو پیش دختر خاله نیما کارش خیلی خوبه من که نمیدونستم کارش در چه حدیه گفتم میشه بریم چند تا نمونه کارهاش ببینم..ما در نیمایه نگاه بدی بهم انداخت گفت نترس لولو رو بلده هلو کنه سرتون درد نیارم خرید عقدم ارایشگاهم اون چیزی نبود که خودم میخواستم ولی بخاطر عشقم هیچی نگفتم..یک هفته مونده به مراسم مادر نیما یه پدرم زنگ زد گفت،ما ۱۲۰ نفر مهمون داریم بابام گفت قدمشون روچشم ما و قطع کرد...

مادر نیما دوباره زنگ زد گفت منو غذاتون چیه بابام گفت جوجه کوبیده سالاد نوشابه ژله،مادر نیما گفت دو مدل دیگه ام به منو اضافه کنید پولش ما میدیم!!بابام گفت این چه حرفیه خودم پولش میدم فقط چرا باید ۴ مدل غذا بدیم ما در نیما به پدرم میگه عرفه توجشن و مهمونی ما چند مدل غذا میدن من نمیخوام پسرم آبروش بره،پدرم در جوابش گفت اگر آبرو شما با دو مدل غذا دادن میره باشه من چند مدل غذا سفارش میدم که حفظ آبرو بشه..خلاصه مادر نیما یه خرج خیلی سنگین برای عقد کنان گذاشت رو دست پدرم که واقعا واجب نبود..عقد كنان من تو فامیل تک بود هر کس من و میدید با حسرت نگاهم میکرد،اگر بگم اون شب حکم سیندرلا رو داشتم دروغ نگفتم.من فكر میکردم حالا که عقد کردیم دیگه همه چی به خوبی خوشی تموم میشه اما این خیال باطلی بیش نبود...یک هفته بعد از عقد ما در نیما ما رو دعوت کرد خونشون نمیدونم چرا استرس داشتم مدام به لیلا زنگ میزدم میگفتم چی بپوشم؟ چی ببریم؟ چکار کنم؟

لیلا گفت بیا بریم یه کت دامن شیک بخر با یه صندل موهاتم سشوار بکش شال سر نکن..گفتم نه بدون شال نمیتونم بابام بدش میاد گفت باید کم کم عادت کنی دیدی که روز عقدت خانواده نیما خیلی راحت بودن..گفتم اره ولی خانواده ما اینجوری نیست مطمئنن الانم کلی حرف حدیث تو فامیل پیچیده،خلاصه با لیلا رفتیم بازار هم برای خودم خرید کردم هم خواهرم ندا، شب مهمونی وقتی وارد خونه ی مادر شوهرم شدم فهمیدم به دكور وسایل خونه خیلی اهمیت میده و با اینکه سن سالی ازش گذشته بود ولی وسایل خونش همه نو و به روز بود. ۲ تا خانم تو خونش کار میکردن هر چند یکیشون میشناختم اسمش كوكب بود هر موقع میومدن روستا کوکب هم باهاشون میومد کارهاشون انجام میداد..اون شب خانواده ی نیما حسابی بریز به پاش کرده بودن به پذیرایی عالی از ما کردن و پدرش کادو بهم یه دستبند گرون قیمت داد هر چند بعد از مهمونی پدرم گفت بیشتر میخواستن زندگیشون به مانشون بدن ،دوسه هفته از مهونی گذشته بود که افسانه بهم زنگ زد گفت حالا نوبت ماست که خانواده ی نیما رو دعوت کنیم باز استرس گرفتم به لیلا زنگ زدم ازش کمک خواستم....

#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆

#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_26

قسمت بیست و ششم

لیلا گفت قبل از هرکاری به نیما بگو ببین چی میگه وقتی به نیما زنگ زدم گفت ولش کن نمیخواد دعوت کنید گفتم نمیشه زشته ما هم باید دعوت کنیم،،نیما گفت بذار من به مادرم بگم بهت خبر میدم و دوسه ساعت بعدش نیما زنگ زد گفت مامانم گفته اخر هفته میایم ویلا..میخوای شما هم جمعه شب ما رو دعوت کنید تموم بشه بره گفتم باشه سریع به پدرم زنگ زدم بابامم قبول کرد..خونه ما تو روستا خیلی بزرگ بود ولی قدیمی ساز بود و مبل وسایلمونم امروزی نبود..مونده بودم چکار کنم درسته خانواده نیما شرایط ما رو میدونستن ولی منم نمیخواستم کم بیارم،به پدرم گفتم باید مبل و ناهارخوری بخری..گفت من بخاطر هیچ کس سبک زندگیم عوض نمیکنم منم قهر کردم گوشی قطع کردم..پیش خودم میگفتم همه پدر دارن منم پدرم دارم!! البته اون زمان فکر میکردم این بهترین کاره میخواستم به مادر نیما ثابت کنم من لیاقت نیمارو دارم و منت الکی سرم نذاره داشتم گریه میکردم که افسانه بهم زنگ زد گفت با پدرت داریم میام شهر توام بیا،گفتم برای چی میاید؟ گفت وا مگه نگفتی مبل ،ناهارخوری بخریم خب بیا نظر بده...

بابام بنده خدا بازم بخاطر من کوتاه آمد و علاوه بر مبل ناهارخوری میزتلویزیون کنسول دو تا فرش و یه سرویس پذیرایی کامل چینی خرید،انقدر خوشحال بودم که حد نداشت..البته این وسط خوش به حال افسانه شده بود چون صاحب به سری وسایل نو شد..از وقتي من عقد کرده بودم مرتضی و مهسا خونه ی ما نمیومدن فکر کن میرفتن خونه ی بابای مرتضی که روبه روی خونه ی ماست ولی خونه ما نمیومدن!!! مهسا میگفت بابام برای عروسیش کم گذاشته و قهر کرده بود مرتضی هم که تکلیفش معلوم بود از ترس روبه رو شدن با نیما نمیومد البته من از این بابت خوشحال بودم چون
دوست نداشتم هیچ کدومشون ببینم،یه روز مونده به مهمونی بابام آمد شهر رفتیم تمام وسایل مورد نیاز خریدیم و باهم رفتیم روستا..با اون وسایل جدید خونمون خیلی خوشگل شده بود افسانه هم پرده رو عوض کرده بودو همه چی عالی شده بود..برای شام با کمک افسانه چند مدل غذا دسر سالاد درست کردم و قبل از آمدن مهمونا همه کارها رو انجام دادم و حسابی به خودم رسیدم ساعت ۷ شب خانواده نیما آمدن...

نیما متوجه تغییرات خونه شد اروم که کسی نفهمه گفت به به چه کردی،گفتم دیگه چاره چیه؟ نگاهی به مادرش کرد گفت میدونم بخاطر مادرم انجام دادی دست درد نکنه..همه چی خوب بود تا نزدیک شام که صدای زنگ آمد بابام رفت در باز کرد بعد از چند دقیقه دیدم به همراه مهسا مرتضی آمدن تو وای منو میگید انگار برق گرفته بودم اینا که دعوت نداشتن واسه چی،آمده بودن!نیما هم با دیدن مرتضی اخمش رفت تو هم حتی از جاشم بلند شد به زور جواب سلامشون و داد..من که داشتم سکته میکردم دست پام یخ کرده بود برای اینکه کسی نفهمه حالم خوب نیست سریع رفتم تو اشپزخونه پشت سرم افسانه آمد گفت من دعوتشون کردم میخوام باهم اشتی کنید اینجوری که نمیشه!!البته مهسا و افسانه از چیزی خبر نداشتن و منم نمیتونستم حرفی بزنم تو اشپزخونه بودم که نیما بهم پیام داد این خرمگس برای چی دعوت کردی..گفتم من از هیچی خبر نداشتم دیدی که غافلگیرم شدم حالمم اصلا خوب نیست ازت خواهش میکنم کاری بهش نداشته باش..

به نیما گفتم کاری بهش نداشته باش چون مرتضی آدم بی چاک دهنیه یه وقت یه حرفی میزنه و همه چی رو خراب میکنه نیما گفت غلط میکنه مرتیکه..موقع شام با کمک مهسا میز و چیدیم همه نشستن من آخرین نفر اومدم از شانس من که آخرین نفر امد سر میز شام از شانسم افتادم کنار مرتضی البته نیما سمت راستم بود مرتضی سمت چپ،نیما برام برنج کشید انقدر استرس داشتم که نمیتونستم غذا بخورم قاشق اول که گذاشتم دهنم مرتضی از زیر میز پاش گذاشت روپام وای خدا داشتم سکته میکردم کاش میتونستم یکی محکم بزنم تو دهنش ولی حیف اون لحظه نمیتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم فقط تلاش میکردم جوری که کسی متوجه نشه..پام از زیر پاش در بیارم ولی محکم پاش فشار میداد و جالبه خیلی ريلكسم غذاش میخورد،پام واقعا داشت بی حس میشد چند دقیقه ای که گذشت از فشار پاش کم شد منم تو یه حرکت پام کشیدم ولی درد پام خیلی زیاد بود با غذام بازی میکردم که فقط تایم شام بگذره و من از روی اون صندلی لعنتی بلند شم....

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد (فردا شب)
---

پارت پنجم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد

روزها می‌گذشت...
منم کم‌کم تصمیم گرفتم نمازهای پنج‌گانه‌م رو کامل و به‌موقع بخونم. می‌خواستم ثابت‌قدم باشم، محکم، مثل درختی که به آسمون وصل شده باشه.
هر وقت قرآن می‌خوندم، قلبم آروم می‌گرفت...
انگار دنیا توی مشتم بود. انگار خدا از همون بین آیات باهام حرف می‌زد و می‌گفت: «همه چی درست میشه.»

تو همین حس و حال بودم که گوشیم زنگ خورد.
امید بود.

راستش... همیشه گیر می‌داد که بهش نگم "آقا امید"، فقط بگم "امید".
ولی من خجالتی‌تر از اون بودم که بتونم این‌جوری صداش بزنم.
جوابش رو دادم.
مثل همیشه مهربون بود. صدام رو که شنید، گفت دلم برات تنگ شده.
داشتیم باهم درباره‌ی جزئیات جشن عروسی صحبت می‌کردیم. فقط یه ماه دیگه مونده بود... یه ماه تا شروع یه زندگی تازه.

داشتم می‌خندیدم، برنامه می‌ریختیم، حرف می‌زدیم که یه‌دفعه...
از اون طرف خط، صدای بلند مادرش اومد:
ـ بسه دیگه، این‌همه سیگار نکش!

همه چیز یخ کرد...
قلبم ایستاد...
دنیا دور سرم چرخید.
سیگار؟ امید؟ نه... نه... اشتباه شنیدم. شاید مادرش فقط ناراحت بود. شاید... شوخی کرد. نه نه، خودش که گفته بود از سیگار بدش میاد...

با صدای لرزون پرسیدم:
ـ آقا امید... مادرتون چی گفتن؟... شما سیگار می‌کشین؟

مکثی کرد. صداش آروم و مردد شد:
ـ یسرا جان... می‌دونی که مادرم یه‌کم بداخلاقه. گاهی بی‌دلیل عصبانی می‌شه. یه چیزی گفت دیگه...

ـ ولی... چرا همچین چیزی گفتن؟ مگه بی‌دلیل آدم همچین حرفی می‌زنه؟... درسته؟... امید، بگو دروغه...

سکوت... یه سکوت سنگین...
یه بحث کوچیک بین‌مون شکل گرفت. چیزی نبود، اما برای دل من... سنگین بود.
گوشی رو قطع کردم. نمی‌خواستم بحث بیشتر بشه.
اون شب... تا صبح گریه کردم.
نه به‌خاطر سیگار...
به‌خاطر شکستنِ تصویری که توی ذهنم ازش ساخته بودم. تصویری تمیز، شفاف، بی‌نقص...

تا حالا بینمون هیچ دعوایی نشده بود. همیشه مهربون، همیشه با احترام... اما حالا؟
دلم بهم ریخته بود.
با خودم تکرار می‌کردم: «نه نه، حتماً اشتباهه. شاید مادرشون اشتباه گفتن، شاید...»

صبح، در حال آماده کردن صبحونه بودم. هنوز ذهنم درگیرِ دیشب بود که گوشی‌مو چک کردم.
یه چیزی دیدم که نفسم برید...
بلاکم کرده بود.

خشکم زد.
یعنی چی؟ چرا؟ من که چیزی نگفتم، من فقط ناراحت بودم... فقط یه کم قهر کردم. چرا باید منو بلاک کنه؟

اشک‌هام دوباره سرازیر شدن.
دل‌تنگی، ترس، بغض... همه باهم اومدن سراغم.
تا شب هیچی نخوردم... فقط گریه، فقط درد...
فقط سکوتی که از اون‌طرف هیچ جوابی نداشت.

ان شاءلله ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان   ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

💖 پند آموز 💖

📍❗️✍🏻مانند کاکتوس باش ، پرخار اما پرجذبه ، تنها و گوشه گیر اما خاص و متفاوت ...‌‌..

📍⚡️❗️زندگی به مثال یک باغچه است و آدمهاش گل و گیاه این باغچه .....

📍💞❗️عده ای مثل گل هستند‌ حساس و لطیف ، ضعیف و نحیف ، که درمقابل باد زود پرپر میشوند و زیبایی خود را از دست میدهند ، این دست خود ماست که چه بوته و گلی را انتخاب کنیم ......

📍⚡️❗️میخواهم کاکتوس باشم فاقد زیبایی، ولی در برابر ناملایمات روزگارسخت ومحکم ، گرچه خار درونم ریشه زده ولی به دیگران میفهمانم که دست زدن به هر آرزوی خاصی زخمی به همراه دارد.....

✍🏻گاهی برای زیستن باید خار داشت
تا خود را نگه داشت.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نا_امیـــدی_ممـــنوع

نشـــیم اون دســـتہ از افرادے ڪہ فـــلان گنـــاه رو مرتـــکب مــیشند

و بـعـد میــگن :
خـــدا منـــو نمـــیبخشہ .
خـــدا ازم مـــتنفره .
.هـــر چے درد و مـرض رو ســر من ریـختہ .
جهـــنم هم ڪہ مـــیرم .
بازم گناهـــمو انجام مـــیدم .
یا اصـــلا خودمـــو میـــکشم...

◀️ابلیس به پنج علت بدبخت شد:

اقرار به گناه نکرد
از کرده پشیمان نشد
خود را ملامت نکرد
تصمیم به توبه نگرفت
و از رحمت خدا نامید شد... .

◀️اما آدم به پنج علت سعادتمند شد :

اقرار به گناه کرد
از کرده پشیمان شد
خود را سرزنش کرد
تعجیل در توبه کرد
وبه رحمت حق امید داشت.

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
معلم احیاگر عشق و مسوولیت
پدر و مادر، معلمان بی ادعا

روز معلم به هر کسی که در کسوت راستین معلمی، دنیا را زیباتر می کند، مبارک!
برای تمام پدر و مادرهایی که در مسیر تربیت اولاد صالح گام برداشته اند هم آرزوی عاقبت بخیری دارم و به اینان که بشرهای هدیه گرفته از خدا را انسان به جامعه اهدا نمودند تبریک میگویم این معلم واقعی بودنشان را!!
والدین مسوولیت پذیر اولین معلم هر انسانی و تنها معلمی هستند که همه چیز خود را به پای معلمی کردن برای فرزندانشان می گذارند...
والدینی که همسران نمونه را تحویل نهاد خانواده می دهند تا جامعه سالم و شاد بیافرینند. والدینی که همسری عاشق و حامی و قدردان را به عروس و دامادشان هدیه می دهند...
برای والدینی که الان در میانمان نیستند ولی آثار هنر معلمیشان را با فرزندان بزرگوار و صالحشان برجای گذاشته اند دعای مغفرت و بهترین مقام بهشتی و رضوان الهی را دارم.

والدین عزیز! معلمهای بی ادعا! این روزتان مبارک... خداوند اولادتان را قدردان تمام زحماتتان بگرداند.
آمین
ارادتمند تمام معلمان انسان ساز و انسانیت گستر🌹🌹🌹🌹❤️❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
شما تا ابد مخلوق عزیز خداوند هستید.
شما را همچون هدیه ی عشق عظیم آفریده اند، هویت و ماهیت شما خود مهربانی است.
حتی مواقعی که احساس تنهایی یا زیادی بودن می کردید، خداوند خالق کاملا شما را عزیز می داشته است.
هنگامیکه این کلمات را می خوانید، مکثی کنید و ژرفای عشقی که هم اکنون شما را در آغوش گرفته است، احساس کنید.
حتی ممکن است این عشق را هنگامی که نفس عمیق می کشید و انرژی را به هشیاری خود می آورید، بیشتر احساس کنید...💜
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ می کرد:‌‌‌‌‌

گرگی در اتاقکی در آغُل گوسفندانش زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به اونجا رفت و آمد می کرد و به بچه هاش می رسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمی رسوند وبخاطر ترحُّم‌ به‌ این ‌حیوون و‌ بچه‌هاش، او رو بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملاً ا‌و رو زیر نظر‌ داشتیم‌.
این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار می رفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار می کرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هاش میاورد.
اما با اینکه ‌رفت ‌و آمد ‌او از آغُل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرِّض‌ گوسفندان ‌ما نمی شد‌.
ما دقیقاً آمار گوسفندان ‌و‌برّه هامون رو داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ً بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند.
یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ ، یکی ‌از ‌بره‌ها رو کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌رودید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ اونها روگاز می گرفت و می زد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌می کشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها رو برداشت‌‌ و از ‌آغُل ‌ما رفت‌.
روز بعد، با کمال ‌تعجّب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکُشته ‌و زنده ‌اون رو از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت و ‌رفت‌.»


این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌:
درندگی،،،
وحشی‌بودن‌،،،
و حیوانیت،،،
‌شناخته‌می شود‌!!!
اما می فهمد، 🍂هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌، جبران نماید!!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و دو

آن روز، روی تختم نشسته بودم، زانو هایم را در آغوش گرفته بودم و به دیوار خیره شده بودم که دروازه‌ ای اطاقم باز شد. قامت پدرم نمایان شد. با دیدنش، کمی خودم را جمع‌ و جور کردم.
او آرام آمد و کنارم روی تخت نشست. چند لحظه فقط به من نگاه کرد، بعد سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت راحیل، من پدرت هستم، هیچکس در دنیا به اندازه‌ ای من و مادرت، خوشبختی تو را نمی‌ خواهد. باور کن، این مخالفتی که می‌ بینی، از روی دشمنی یا خودخواهی نیست، از روی نگرانی است.
چشمانم را بستم. دلم می‌ خواست باور کنم، اما چطور می‌ توانستم از عشقی که تمام قلبم را تسخیر کرده بود، بگذرم؟
پدرم نفس عمیقی کشید و ادامه داد من با اینکه تو کسی را دوست داری، مشکلی ندارم. چون میدانم که دوست داشتن به دست خود آدم نیست. من و مادرت هم زمانی یکدیگر را دوست داشتیم. اما راحیل، حداقل کسی را انتخاب کن که مناسب تو و خانواده‌ ای ما باشد. من نمی‌ گویم که این خانواده بد هستند، ولی واقعیت این است که آنها خیلی با ما فرق دارند…
لحظه‌ ای سکوت کرد می‌ خواست ببیند حرف‌ هایش چه تأثیری روی من دارد. بعد نگاهش را به دیوار دوخت و گفت زنده‌گی فقط عشق نیست، دخترم. عشق در اول شیرین است، پر از هیجان، اما برای یک عمر کافی نیست. تو هنوز جوان هستی، هنوز دنیا را درست نفهمیده‌ ای. ازدواج یک تصمیم ساده نیست. تو یک دختر آزاد فکر هستی، زنده‌گی‌ ات با این خانواده سازگار نیست. آنها زندگی خیلی قید دارند، هر روز یک مشکل تازه برایت پیدا می‌ شود. حالا که عاشقی، این چیزها را نمی‌ بینی، اما بعد از ازدواج، هر چیزی که امروز برایت بی‌ اهمیت است، آن‌ وقت تبدیل به کابوست می‌ شود شاید آن پسر امروز می‌ گوید با طرز زندگی ات مشکلی ندارد. اما بعد از ازدواج، وقتی که در بین خانواده ‌اش قرار گرفتی، وقتی که مادرش و خواهرانش از تو توقع داشتند که مثل آنها باشی، آن‌ وقت چه می‌ کنی؟ این حرف‌ ها که می‌ زند، برای قبل از ازدواج است. بعد از ازدواج، تو فقط با این پسر نیستی، بلکه با خانواده‌ اش هم هستی. و خانواده‌ ها نقش مهمی در زنده‌گی مشترک دارند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ساکت بودم نمی‌ خواستم بپذیرم. اما ته دلم چیزی می‌ گفت که شاید پدرم راست می‌ گفت.
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و سه

پدرم نفس عمیقی کشید. انگشتانش را در هم گره کرد و لحظه‌ ای به فکر فرو رفت. بعد، با لحنی آرام اما محکم گفت راحیل، من منحیث یک پدر، چیزهایی را که باید به تو می‌ گفتم، گفتم. نصیحت کردم، راه را نشانت دادم، اما در نهایت، این زنده‌گی تو است. تصمیم با خودت است. من نمی‌ توانم حقی را که الله برایت داده، از تو بگیرم.
چشمانم پر از اشک شد. صدایش پر از غم بود، اما هیچ خشم و تحکمی در آن نبود ادامه داد خوب فکر کن، دخترم. عجولانه و احساسی تصمیم نگیر. عشق زیباست، اما کافی نیست. زنده‌گی مشترک چیزی فراتر از احساس است.
دستی به موهایم کشید، مثل همیشه که در کودکی نوازشم می‌ کرد. بعد از جایش بلند شد و خواست از اطاق بیرون برود.
کاش همان لحظه لال می‌ شدم، کاش آن حرفی را که بر زبان آوردم، هیچگاه نمی‌ گفتم…
سدیس، که با دقت به چهره‌ ای راحیل نگاه می‌ کرد، متوجه شد که چشمانی راحیل دوباره پر از اشک شده است. با نگرانی پرسید به پدرت چی گفتی، راحیل؟
راحیل نفسی لرزان کشید، اشک از گوشه‌ ای چشمانش لغزید. با صدایی گرفته زمزمه کرد گفتم که من الیاس را دوست دارم و مطمئن هستم که با او خوشبخت می‌ شوم.
سدیس با تعجب نگاهش کرد او انتظار نداشت که راحیل اینگونه مستقیم مقابل پدرش بایستد.
پرسید بعدش چی شد؟
راحیل لب هایش را گزید، صدای پدرش هنوز در گوش‌ هایش می‌ پیچید به حرف آمد و گفت پدرم لحظه‌ ای ساکت ماند. باورش نمی‌ شد که من این‌ گونه گستاخانه در برابرش حرف بزنم. بعد، بدون ای‌که به من نگاه کند، آرام اما سنگین پرسید اگر خوشبخت نشدی چی، راحیل؟
قلبم فشرده شد، اما محکم جواب دادم وعده میدهم، چی خوشبخت شوم، چی نه، همه چیز به پای خودم باشد. هیچگاه شما بخاطر من ناراحت نشوید.
پدرم سرش را به نشانه‌ ای ناامیدی تکان داد. برای چند لحظه ایستاد می‌ خواست چیزی بگوید، اما منصرف شد. بعد، بدون هیچ حرفی، از اطاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست…
چند روز از آن شب گذشته بود و فضای خانه هنوز سنگین و پر از سکوت بود. پدرم مثل همیشه رفتار نمی‌ کرد. دیگر با مهربانی صدایم نمیزد، نگاهش مثل قبل نبود. اما بالاخره، یک شب که همه دور سفره نشسته بودیم، پدرم قاشقش را روی بشقاب گذاشت و با صدایی که جدی اما آرام بود، گفت راحیل، تصمیم خودت را گرفتی، برخلاف خواست ما، برخلاف نصیحت‌ های من و مادرت. من نمی‌ توانم زنده‌گی‌ ات را به میل خودم شکل بدهم، این حق توست. پس اگر هنوز هم به این ازدواج اصرار داری، من مانعت نمی‌ شوم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و چهار

چشمانم از حیرت و خوشحالی برق زد. قلبم تندتر از همیشه میزد. نگاه کوتاهی به مادرم انداختم، که با چهره‌ ای گرفته سرش را پایین انداخته بود. لبخند کمرنگی روی لبانم نشست، اما قبل از آنکه چیزی بگویم، پدرم ادامه داد اما یک چیز را بدان، راحیل.
لحنش طوری بود که نفسم در سینه حبس شد.
ادامه داد از امروز به بعد، هر مشکلی که در این زنده‌گی پیدا کردی، از ما انتظار هیچ چیز نداشته باش. اگر روزی به بن‌ بست رسیدی، اگر فهمیدی که تصمیم اشتباه گرفته‌ ای، یادت باشد که این راه را خودت انتخاب کردی. من و مادرت همیشه برایت دعا می‌ کنیم، اما دیگر در زنده‌گی‌ ات دخالت نخواهیم کرد.
حرف‌ هایش مثل آب سردی بود که روی خوشحالی ‌ام ریخته شد. فکر نمی‌ کردم رضایتش اینقدر تلخ باشد. نگاهش هنوز پر از دلسوزی پدرانه بود، اما در عمق آن، چیزی از شکستن و ناامیدی دیده می‌ شد.
مادرم نفسش را آهسته بیرون داد، بعد بدون اینکه چیزی بگوید، از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت.
من و الیاس نامزد شدیم، اما نامزدی ما آنطور که همیشه آرزو داشتم نبود. در چهار ماهی که از نامزدی‌ ما می‌ گذشت، خانواده ا‌ی الیاس فقط یکبار، آن هم در روز عید، به خانه‌ ای ما آمدند آنها حتا از طریق موبایل هم خبری از من نمی گرفتند حتی خود الیاس اجازه نداشت به خانه‌ ای ما بیاید. وقتی از او می‌ پرسیدم چرا می‌ گفت رسم ما اینگونه است، راحیل جان داماد اجازه ندارد در دوره نامزدی عروس را ببیند.
من هم کوشش می‌ کردم زیاد به این چیزها فکر نکنم. دوست نداشتم چیزی آرامش این دوران را از بین ببرد، اما گاهی مادرم میگفت کاش با الیاس ببینی با هم بنشینید حرف بزنید اینگونه یکدیگر را بهتر میشناسید.
با اینکه من و الیاس نکاح کرده بودیم اما اجازه نداشتیم حتا در بیرون از خانه یکدیگر را ببینیم حتا از وقتی نامزد شدیم زیاد با هم از طریق موبایل هم حرف نمیزدیم.
چند روزی میگذشت آنروز همه در خانه نشسته بودیم که صدای زنگ دروازه بلند شد. فردوس از جایش بلند شد و به طرف دروازه رفت. چند لحظه بعد، با چهره‌ ای متعجب برگشت و گفت الیاس لالا با پدر و مادرش آمده‌ اند!
همه‌ ای ما با حیرت به همدیگر نگاه کردیم. پدرم، که معلوم بود انتظار چنین دیداری را نداشت، کمی مکث کرد، بعد برخاست و گفت بفرست‌ شان داخل بعد مهمان‌ ها را به مهمان‌ خانه هدایت کرد. مادرم نزدیکم آمد، با ابروهای بالا رفته و صدایی که کمی نگران به نظر می‌ رسید، پرسید تو خبر داشتی که نامزدت می‌ آید؟

ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رمان های هراتی:
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_384

روانگیز: حالی کو به عوض ازو نیی و خوشبختانه باهر مثل چشما خو مراقب تونه چی مایی دگه پری مه؟؟

خندیده به صورتیو دیده گفتم

مه: تو کو عمری خو به ته گپ و احساسات مه سوته زدی!

بلافاصله خندیده هم زمان که به سمت محیط بیرون می رفتیم گفت

روانگیز: خب راست میگم ووی!

همه ما نزدیک سرویس جمع شده بودیم و سهراب راستی راستی رفته بود نیمی داخل سرویس بالا می شدن و نیمی ....

باهر: منتظر کسی بودی؟؟

روگشتانده به خودیو دیده خندیده گفتم

مه: بلی منتظر شاهزاده خو بودم!

ابروگک زده گفت

باهر: شیرین زبانی نکو مه دیوانه هستم!!

خیلی زود خور جمع کرده با یک سرفه کوتاه روگشتانده گفتم

مه: خودَم سر دیوانه اعتباری نیه

خندیده رو به استاد کرده بی هوا و بی پروا گفت

باهر: استاد ما جوانا از حضور گرم شما مرخص می شویم مشکل خو پیش نمیایه؟؟

استاد با چینی ابرو به مه و باهر دیده گفت

استاد: نفهمیدم ... جوانا ...
زینب: یعنی ما و شما و در کل تمام ای جمع آب از سرینا گذشته یکه ای دونفر جوانن

و روگشتاند که همه خندیدیم
باهر به زینب دیده گفت

باهر: یاراا چی زینبی بودی ناق خو توره همشیره نخواندم!😂
زینب: خیر بینیم براری مه ، تشکر!

چشمم به دم پنجره سرویس افتاد که ریحانه خیره به جمیعت ما بود

زینب: باهر مر به جلو تو همشیره گفت خاطری بد تو نیایه

از ریحانه رو گرفته به گپ زینب خندیده گفتم

مه: مگری برار ای دنیا و او دنیا تو باشه پیش رو پشت سر نداره😂

و هر سه نفر ما که روانگیز هم شامل بود خندیدیم

باهر: چی میگین استاد؟

استاد خندیده گفت

استاد: بی ازو ما هم فاکولته می رفتیم ، شما اختیار دارین دگه
باهر: پس ازیجه شماره تنها میمانیم
استاد: برین بچیم ، به سلامت

باهر تشکر گفته به مه دیده گفت

باهر: هله موتر اوجه پارک کدَگیست!

روانگیزه تنها ماندن به مرام مه نبود دو دل بودم که باهر از دل دل کردنم فهمید و خندیده رو به روانگیز گفت

باهر: بیا خاله تو هام کتی ما برو
روانگیز: نه مزاحم نمیشم ، خودی صنفیا میرم
باهر: فقط که دوست شیقنه ته نمیشناسی ، بیا اگه نی چکره سریم زار می سازه
مه: بی ازو که دوست خو یکه نمیگذارم😍

روانگیز طرف سرویس رفته گفت



روانگیز: نه نمیشه شما راحت باشین

#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_385

با شقنه گیا مه و باهر بلاخره راضی به همرایی کردن ما شد ، بخاطر حضور روانگیز به ست پشت سر شیشتم و باهر موتره به سمت خونه روانگیزینا حرکت داده از بین آینه به مه دیده گفت

باهر: ساتِ تان تیر شد؟؟
مه: خیییلی!
روانگیز:  خیییلی ... مخصوصاً او شیر یخی که با پول مفت خوردیم!😂

باهر خندیده گفت

باهر: نوشِ جان تان!

رفته رفته پشت چراغ سرخ منتظر موندیم و حال و هوا شاعری باهر گل کرد

باهر:
کسی که دلبری مرموز دارد
یقیناً نه شب و نه روز دارد
الهی که به روز من بیفتی
بفهمی کم محلی سوز دارد

مه: ای شعره به کی خوندی؟؟😳

موتره حرکت دهده گفت

باهر: توره میگم ... مالوم میشه خاله ره از مه بیشتر دوست داری چرا رفتی پشت سر شیشتی؟
روانگیز: به دروغ دروغ خاله شما شدم!😞

خنده بلند باهر بین موتر پیچید و روانگیز که به خاله شنیدن حساس شده بود اخم کرده روگشتوند که خنده مه هم بلند رفت

باهر:
صد بار گفتمش وسطِ حرف من نخند
یکبار خندید و بیا عاشقش شدم!

خنده مه بیشتر شده رفت و بریده بریده بریو دیده گفتم

مه: اینا از کجا میکنی تو؟؟😂
باهر: دنیای مجازی مره شاعر ساخته

از بین دو چوکی سر نزدیک کرده عصبانی شده به نیم روخیو که راننده گی می کرد دیده گفتم

مه: نکنه به دنیای مجازی کس مسی دل تو برده باشه ای شعرا به او هم بگی؟؟

خندید و مه بیشتر حساس شدم

مه: نخند راست خو بگو!🥺

ولی جواب مر با گفتن شعر بعدی که به روانگیز می دید منحرف ساخت

باهر:
یاری من خوبست ، اما رسم و آئینش بد است
وقتِ بحث و گفتگو کفگیر می گیرد به دست

خنده هر دو بلند رفت و مه هم نتونستم کنترولی رو خنده خو دیشته باشم دوباره درست سر جا منظم شیشته گفتم

مه: تو هیچ وقت کم نیا خوبه؟؟
باهر: تو فقط امر کو زندگیم!

" بلااای زندگیم ... مرعات روانگیزه کو بکن!! "

از داخل آینه به چشما کلون شده و اشاره مه به روانگیز دیده چشمکی زد که دوباره نتونستم رو لبخند خو کنترولی داشته باشم
از دم دروازه سرا ما گذشتیم و با آدرسی که گفتم رو به رو سراینا موتره ایستاد کرد

روانگیز: بفرمائین داخل!
باهر: سلامتیت خاله جان ، تشکر!

خنده خو خورده گفت

روانگیز: خیره سر خاله خو یک پیاله چای حق دارین!
مه: تشکر رویی جان مم خونه برم دگه اگه نی مادر مه مر پور باد می کنن از گپ زده😂
باهر: ناق بانه تراشی نکو ، حمیالی خانه مانه نیست



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پارت_386
روانگیز تشکر گفته پائین شد که باهر سریو صدا زده محترمانه گفت

باهر: کتی تان شوخی می کدم روانگیز خانم ... یک بار د دل نگیرین

روانگیز خندیده گفت

روانگیز: دگه عادت کردیم ما ، از خرچنگ گفتن بهتره😂 ... خداحافظ ...!

تا رفتنیو داخل سرا منتظر موندیم و او رفت

مه: خب ... چری ایستاده ای؟؟
باهر: بیا پیشِ روی!
مه: بی ازو خونه میریم دگه!
باهر: نمیریم ... تا حسابِ مه کتیت تصفیه نکنم کسی خانه نمیره ...!

" چری سگ شد؟ "

به صورت بی لبخندیو دیده از موتر پائین شده رفته سمت جلو شیشتم

باهر: کمربنده بسته کو!
مه: میگی روانگیزه صدا کنم ، وقتی نمی خندی ترسناک میشی!

نوچ گفته خم شد و کمربنده گرفته پیش رو مه بسته کرد

مه: باهر؟😨

موتره حرکت داده رفت و جوابی به مه نداد ، کم کم ازی ساکت بودنیو می ترسیدم و وقتی سرعت موتر زیاد تر شده می رفت دلیل بستن کمر بنده فهمیدم ... بعد از گشتی که زد موتره گوشه ایستاد کرده رو خو طرف مه چرخونده گفت

باهر: خووو آزاده خانم ...!
_بگو میشنوم
مه: چی؟؟
باهر: دور نرو ، میفاموم که منظوری مه گرفتی!
مه: نمیفهمم ... چی میگی!
باهر: کتی سهراب چی می گفتی؟؟

وقتی اسم سهرابه گرفت ترسم زیادتر شد ، کاشکی همو مسیجه سِند می کردم تا همه چیز با همو مسیج توضیع داده می شد

مه: او ... فقط کلیده به مه داد ...
باهر: کدام کلید ...؟؟

ای جمله خو با لحن جدی تر از قبل گفت که ترسیده و با عجله کلیده از کیف کشیده به مقابلیو گرفته با لکنت گفتم

مه: ا ... ای بود از پیشم داخل ارگ ... افتاده بود ... او هم به مه پس داد

با ابروی بالا رفته لبخند شکاکی زد که بیشتر ترسیدم

مه: بخدا قسم باهر ... که فقط همی گپ بین ما رد و بدل شد مه هم فقط تشکر گفتم
باهر: دِگه ...؟
مه: دگه ... ها ... ها ....
باهر: چی؟ ادامه بتی!

سر خو پائین انداخته با دو دلی گفتم

مه: احوال مه پرسید

به دست مشت شدیو که رگا دستیور بیرون زده بود دیده دوباره به صورتیو دیدم

مه: اوته که تو فکر می کنی نی ...
باهر: درست گپ بزی ... که غلط فکر نکنم
مه: یعنی خاطری چیز ... داخل لابراتوار ... همودم که وضع مه خراب شد ... ازو لحاظ پر ... سید!
باهر: او ... غلط کده احوالِ ته پرسیده به او چی .....؟؟
مه: باهر ؟؟
باهر: نباید جوابِ شه میدادی آزاده ...
مه: باور کن درست جوابیو ندادم ... خودیو هم متوجه شد بدیدی زودی برفت
باهر: دِگه چی گفت؟؟
مه: بخدا دگه هیچی نگفت
باهر: کُلِش همی بود؟؟
مه: بخدا که همه همینا بود

خیره به مه با سکوت می دید هنوز نگایو به چشما مه در حال نوسان بود دل نازک شدم و آهسته گفتم

مه: باور نمی کنی ... نی؟؟



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_387

رو گشتانده موتره روشن کرده به راه زد ...
سنگینی سکوت داخل موتره صدا زنگ مبایل شکستوند ، با دست لرزان از کیف خو کشیده به مادر که پشت تلیفون بودن جواب دادم

مه: بلی مادر ...!
مادر: کجایی مادر انی شوم شد
مه: ته راهیم ...
مادر: باهرم هسته؟

به باهر که فقط مستقیمه می دید دیده گفتم

مه: بلی است
مادر: چی وقت میایی؟؟
مه: باهر خونه می ریم؟

جوابی به مه نداد، دلخور شده خودم به مادر پاسخگو شدم

مه: ها خونه میام نزدیکیم!
مادر: بخیر بیائیم ، به خدا سپردم شما
مه: خداحافظ

مبایله بین دستا خو فشردم و دگم سر بالا نکردم تا نی بیرون و نی به خودیو ببینم . . .😔
منتظر بودم صدا بزنه و بگه که قهر نیه ولی نزد ... بغض خو خورده گفتم

مه: مر تا خونه ببر ، هر جا میرفتی باز برو
باهر: نمیبرم!

به صورتیو دیدم

مه: نمیبری؟
_
مه: پس ... پائین کو خودمه برم!

هیچی نگفت و در عوض چپ چپ به مه دید

مه: خودمه ... میرم ...!

نوچ گفته به سمت مخالف رو گشتوند

" حداقل دو کلمه  بگو بفهمم تکلیف ما چیه!😔"

سر پائین کرده خودی ناخونا خو خور مصروف کردم ، محیط داخل موتر و سنگینی سکوتیو دیوانه کننده بود دل نازکی کار دستم داد و بی صدا گریه کرده بغض خو خورده گفتم

مه: نمی فهمم ... تو چی دیدی که باور نمی کنی ... ولی مه راست خو گفتم ...

لرزش صدا مه فهمید و طرفم چرخید

مه: مه اصلاً اور ... اور ندیده بودم ‌... خودیو سر مه ...

باهر: گریه میکنی؟؟

دستا خو مشت کرده بیشتر عقده خو با گریه خالی ساختم

مه: باز مه یکه نبودم ... رو ... روانگیزم خودی مه بود باور نداری ... زنگ میزنم ...

باهر: باشه ضرور نیست ، فامیدم گِریه نکو

مه: مه حتی طرفیو سی ....

دست مشت شده مه بین دست مردانه خو محکم گرفته گفت

باهر: گفتم ... صحیست ... اوکی فامیدم ... نکو گریه ‌... حالی خانه میریم خشو ره سرم به گپ می کنی ...

دست خو از زیر دستیو کشیده صورت خو با هر دو دست پوشیدم و راحت تر گریه کردم که

باهر: اوووف دختر ، مه با ای دلی نازک تر از گلِت چی کنم؟؟

موتره کنار زده گیریو کشیده طرف مه چرخید

باهر: آزاده؟؟
_
باهر: پس کو دِستای ته .‌‌‌...

کوشش دیشت دستامه از صورتم پس کنه
باهر: آزادیم ...؟
_
باهر: مره ببی ...

ناگهانی خنده کوتاهی کرده عاشقانه و شاعرانه خوند

باهر:
بر من که به سمتت آمدم پشت نکن
دستانِ لطیف خویش را مشت نکن
یک لحظه فقط غرور خود را بِشَکن ...!
در کندوی اعصابِ من انگشت نکن ..!



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_388

با سرودن شعر همیشه آماده ذهنیو خنده مه آماد و ای بار خنده و گریه ته هم  مختلط شده بود از لرزش شونه ها مه فهمید و ادامه داد

باهر: بان خنده هایته ببینم ...!!

دست مه از صورتم پائین آورد و مه  نتونستم به صورتیو ببینم

باهر: یعنی مه حق ندارم دو کلمه سریت گپ زنم؟؟

با پشت دست صورت خو پاکیده گفتم

مه: ن ... نگفتم حق نداری ‌... ولی مه دلیل خو بگفتم چری قسمی رفتار می کنی که به گپا مه باور نداری؟؟

آرنج خو سر اشترینگ موتر گذاشته با دست کنج لب خو خارونده گفت

باهر: ایره قبول داری کِه سهراب توره مجرد خوانده دم و دقیقه بریت خیره می شد؟؟

شونه بالا انداخته گفتم

مه: مه به طول امروز ، فقط متوجه تو بودم ، نفهمیدم!

خندیده گفت

باهر: بایدام متوجه مه می بودی!!
مه: وقتی می فهمی پس چری سر مه باور نمیکنی؟
باهر: اگه مه باورِت نمی داشتم هیچ وقت توره نمی گرفتم!
مه: سر مه منت میگزاری؟؟
باهر: جدی تو همیتو برداشت‌ کدی؟؟
مه: بلی دگه ... هردم و دقیقه می خیزی میشینی میگی اگه تو ایته نمی بودی و اورقم نمی بودی تور نمی گرفتم ... مه به پشت تو ری کردم؟؟
مه گفتم بیا مر بگیر؟؟
مه: مه ازِت قار بودم ... به جای مه چرا تو  گیله می کنی؟؟
مه؛ چون به تو بگفتم غلط فهمی بوده ‌... بگفتم ...
باهر: حالی تو قار هستی دِگه ها؟؟
مه: تو میگذاری آدم قهر باشه؟؟؟
باهر: مه که ازِت خفه میشم و قار می کنم حق دارم ولی تو بد می کنی بانی قارِم طولانی شوه

چیزی نگفتم و بجایو رو خو سمت مخالفیو کشونده به بیرون دیدم که  ادامه داد

باهر: اگه امروز تو بجای مه می بودی عکس العمل و واکنشِت از مه بد تر می بود ، ایره قبول کو که سرِ غیرتم بر خورد وقتی توره دیدم با او صحبت می کدی!

رو گشتانده طرفیو دیدم که به مستقیم خیره شد ، برخوردیو کاملاََ جدی بود

مه: وقتی به تو توضیح میدم به مه‌ اعتماد نمیکنی ... گناه مه چیه؟؟
باهر: تو ما بچه هاره نمیشناسی آزاده ، طرز دید و نگاه کدن ماره درک نمی کنی ... سهراب نگاه کدنِش به تو بی مانا نیست مه کتی او تیر کدم مه اوره میشناسم ، مره درک کو که د مقابل چشم چرانی هایش به تو حساس باشم و منطقی برخورد کنم
مه: مه قصداً خودیو گپ نزدم ....
باهر: گوش کو چی میگم ! ... مه قید گیر و مردِ زن ستیز نیستم که توره محدود کنم ، تو به مه مالوم هستی، از خودم کده سرِ تو بیشتر باور و اطمینان میکنم ... کتی هر کس گپ بزنی مشکلی ندارم ولی هیچ وقت ... ببین بریت هشدار میتُم هیچ وقت دوست ندارم کتی سهراب و او بچه عمِت شایق است شقایق است چی است کدام بر خوردی داشته باشی 

جدی گپ می زد ولی به جمله اخیریو مر خنده گرفت و گفتم

مه: شقایق نی ... شایق!
باهر: هر کس که می خوایه باشه ولی غیرت و صبر مره د مقابل ای دو نفر هیچ وقت امتیان‌ نکو ، چون تحمل نمیتانم ، صبر نمیکنم و عاقبتِش به ضرر کُلی ما تمام میشه ...!
مه: شایق زن داره ازو بابت .....
باهر: مره به زنِش غرض نیست ... مشکلی مه کتی خودِش است
مه: بی ازو رفت‌ و آمدی نداریم!
باهر: ازِت قول می گیرم آزاده؟!
_فامیدی؟؟
مه: باشه ... به هر دو دیده!🙂

لبخند زده نگاه خو به چشما مه دوخته گفت

باهر: دیده هایت درد نکنه!!!

لبخند زدم که سر مه نزدیک ساخته بلند ابرو مه بوسیده گفت



باهر: دیوانه گکی مه!!

#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_389

باهر: خب ... بریم؟
مه: اهوم ... بریم!

ماست موتره روشن کنه که فکری به سرم زد ، یکباره گی حرف خو گرفته خواستم مه هم تصفیه حساب کرده بعضی چیزا بریو روشن کنم

مه: نی نریم ...
باهر: جانم؟
مه: خوب تو به مه چی قول میدی؟؟

دست از سلف زدن کشیده چینی به ابرو داده به مه دید

باهر: چطو؟؟
مه: اگه صمیمیت خور خودی ریحانه کمتر بسازی خرسند میشم😊

خندیده نگاه خو به اطراف چرخونده زیر لب گفت

باهر: توبه خدایاااا ...!
مه: سی کن سی کن ... توبه خدا نگو ... می بینی خود تو چی کار می کنی باز به مه گپ می زنی می بینی؟؟؟

دستا خو بالا آورده ابرو بالا انداخته گفت

باهر: صحیست ... فامیدم ایقه تند نرو😳
مه: خوب می کنم چری وقتی ازو میگم گپه تیر می کنی ‌‌‌‌‌... همیته که معلوم میشه بد تو نمیایه خودی تو خنده مزاق ...
باهر: دانِ مه واز نکو پشتِش گپ زنم!

نیش خند زده گفتم

مه: اوووه نام خدا ...! پس غیبتیو به شما آزار دهنده تمام میشه!
باهر: آزاده؟؟
مه: مه به دروغ دل می سوزوندم به او ... از مه کرده او بیشتر خاطر خواه داره!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باهر: آزادیم ...؟
_
باهر: مره ببی ...

ناگهانی خنده کوتاهی کرده عاشقانه و شاعرانه خوند

باهر:
بر من که به سمتت آمدم پشت نکن
دستانِ لطیف خویش را مشت نکن
یک لحظه فقط غرور خود را بِشَکن ...!
در کندوی اعصابِ من انگشت نکن ..!



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_388

با سرودن شعر همیشه آماده ذهنیو خنده مه آماد و ای بار خنده و گریه ته هم  مختلط شده بود از لرزش شونه ها مه فهمید و ادامه داد

باهر: بان خنده هایته ببینم ...!!

دست مه از صورتم پائین آورد و مه  نتونستم به صورتیو ببینم

باهر: یعنی مه حق ندارم دو کلمه سریت گپ زنم؟؟

با پشت دست صورت خو پاکیده گفتم

مه: ن ... نگفتم حق نداری ‌... ولی مه دلیل خو بگفتم چری قسمی رفتار می کنی که به گپا مه باور نداری؟؟

آرنج خو سر اشترینگ موتر گذاشته با دست کنج لب خو خارونده گفت

باهر: ایره قبول داری کِه سهراب توره مجرد خوانده دم و دقیقه بریت خیره می شد؟؟

شونه بالا انداخته گفتم

مه: مه به طول امروز ، فقط متوجه تو بودم ، نفهمیدم!

خندیده گفت

باهر: بایدام متوجه مه می بودی!!
مه: وقتی می فهمی پس چری سر مه باور نمیکنی؟
باهر: اگه مه باورِت نمی داشتم هیچ وقت توره نمی گرفتم!
مه: سر مه منت میگزاری؟؟
باهر: جدی تو همیتو برداشت‌ کدی؟؟
مه: بلی دگه ... هردم و دقیقه می خیزی میشینی میگی اگه تو ایته نمی بودی و اورقم نمی بودی تور نمی گرفتم ... مه به پشت تو ری کردم؟؟
مه گفتم بیا مر بگیر؟؟
مه: مه ازِت قار بودم ... به جای مه چرا تو  گیله می کنی؟؟
مه؛ چون به تو بگفتم غلط فهمی بوده ‌... بگفتم ...
باهر: حالی تو قار هستی دِگه ها؟؟
مه: تو میگذاری آدم قهر باشه؟؟؟
باهر: مه که ازِت خفه میشم و قار می کنم حق دارم ولی تو بد می کنی بانی قارِم طولانی شوه

چیزی نگفتم و بجایو رو خو سمت مخالفیو کشونده به بیرون دیدم که  ادامه داد

باهر: اگه امروز تو بجای مه می بودی عکس العمل و واکنشِت از مه بد تر می بود ، ایره قبول کو که سرِ غیرتم بر خورد وقتی توره دیدم با او صحبت می کدی!

رو گشتانده طرفیو دیدم که به مستقیم خیره شد ، برخوردیو کاملاََ جدی بود

مه: وقتی به تو توضیح میدم به مه‌ اعتماد نمیکنی ... گناه مه چیه؟؟
باهر: تو ما بچه هاره نمیشناسی آزاده ، طرز دید و نگاه کدن ماره درک نمی کنی ... سهراب نگاه کدنِش به تو بی مانا نیست مه کتی او تیر کدم مه اوره میشناسم ، مره درک کو که د مقابل چشم چرانی هایش به تو حساس باشم و منطقی برخورد کنم
مه: مه قصداً خودیو گپ نزدم ....
باهر: گوش کو چی میگم ! ... مه قید گیر و مردِ زن ستیز نیستم که توره محدود کنم ، تو به مه مالوم هستی، از خودم کده سرِ تو بیشتر باور و اطمینان میکنم ... کتی هر کس گپ بزنی مشکلی ندارم ولی هیچ وقت ... ببین بریت هشدار میتُم هیچ وقت دوست ندارم کتی سهراب و او بچه عمِت شایق است شقایق است چی است کدام بر خوردی داشته باشی 

جدی گپ می زد ولی به جمله اخیریو مر خنده گرفت و گفتم

مه: شقایق نی ... شایق!
باهر: هر کس که می خوایه باشه ولی غیرت و صبر مره د مقابل ای دو نفر هیچ وقت امتیان‌ نکو ، چون تحمل نمیتانم ، صبر نمیکنم و عاقبتِش به ضرر کُلی ما تمام میشه ...!
مه: شایق زن داره ازو بابت .....
باهر: مره به زنِش غرض نیست ... مشکلی مه کتی خودِش است
مه: بی ازو رفت‌ و آمدی نداریم!
باهر: ازِت قول می گیرم آزاده؟!
_فامیدی؟؟
مه: باشه ... به هر دو دیده!🙂

لبخند زده نگاه خو به چشما مه دوخته گفت

باهر: دیده هایت درد نکنه!!!

لبخند زدم که سر مه نزدیک ساخته بلند ابرو مه بوسیده گفت



باهر: دیوانه گکی مه!!

#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_389

باهر: خب ... بریم؟
مه: اهوم ... بریم!

ماست موتره روشن کنه که فکری به سرم زد ، یکباره گی حرف خو گرفته خواستم مه هم تصفیه حساب کرده بعضی چیزا بریو روشن کنم

مه: نی نریم ...
باهر: جانم؟
مه: خوب تو به مه چی قول میدی؟؟

دست از سلف زدن کشیده چینی به ابرو داده به مه دید

باهر: چطو؟؟
مه: اگه صمیمیت خور خودی ریحانه کمتر بسازی خرسند میشم😊

خندیده نگاه خو به اطراف چرخونده زیر لب گفت

باهر: توبه خدایاااا ...!
مه: سی کن سی کن ... توبه خدا نگو ... می بینی خود تو چی کار می کنی باز به مه گپ می زنی می بینی؟؟؟

دستا خو بالا آورده ابرو بالا انداخته گفت

باهر: صحیست ... فامیدم ایقه تند نرو😳
مه: خوب می کنم چری وقتی ازو میگم گپه تیر می کنی ‌‌‌‌‌... همیته که معلوم میشه بد تو نمیایه خودی تو خنده مزاق ...
باهر: دانِ مه واز نکو پشتِش گپ زنم!

نیش خند زده گفتم

مه: اوووه نام خدا ...! پس غیبتیو به شما آزار دهنده تمام میشه!
باهر: آزاده؟؟
مه: مه به دروغ دل می سوزوندم به او ... از مه کرده او بیشتر خاطر خواه داره!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عصبی شده بودم و جملاتم دست خودم نبود وقتی سکوتیو دیدم به سمتیو که یک بغله به چوکی تکیه زده سر خو گذاشته به مه می دید چرخیدم که حرکتی از خو نشون نداد ، حتی پلک هم نمی زد

مه: دروغ میگم؟؟
باهر: که خاطر خواهایش از تو بیشتر است ها؟؟!
مه: البته ... تو سرزنش کردن مر حق خو میدونی وقتی میگم صمیمیت خو خودی ازو کم کن میگی خوش ندارم غیبتیو کنم!
باهر: گفتم دوست ندارم غیبتِ شه کنم؟؟
مه: از گپ خو پس نگرد
باهر: تو به محبت مه شک کدی؟؟

ریلکس و جدی پرسیدنیو زبون سخن زدنه از مه سلب ساخت رو گشتانده به بیرون دیده گفتم

مه: هوا تاریک شده اگه زحمت نمیشه مر تا خونه ببیرین!
باهر: لفظ قلم گپ میزنی باز ...!
مه: می برین یا نی؟؟
باهر: باز شما شدم؟؟

کلافه شدم و به صورتیو که هنوز به همو حالت بود دیده گفتم

مه: میشه سوال مه به سوال جواب ندی؟؟
باهر: چی شد کهِ پس "تو" شدم؟؟

نفهمیده از سر سوخت جیق کشیده گفتم

مه: باااهررر؟؟🤯
باهر: جااانِ باهر؟؟
مه: انی آخوندم آذان داد مر ببر خونه
باهر: آزاده؟؟
مه: باز چی؟
باهر: بخدا نمی موری یک بار جانم بگویی

سکوت کردم که گفت

باهر: آزاده؟؟
مه: بلی بلی؟
باهر: آزاده!🙄

" بخدا اگه جانم بگم ... وقتی تو خوش نداری غیبت ریحانه بشنوی به 30 سال جانم نمیگم! "

مه: چی؟؟
باهر: آزااااده ...!

گریه مصنوعی کرده گفتم

مه: چی مااائییییم؟؟؟
باهر: ای خو بیخی نشد ...!
_آزاده؟؟😡



جواب ندادم

#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_390

باهر: آزاده خانم؟
_

باهر: بخدا جوابِ مه نتی تا خروس آذان همیجه آزاده گفته روان هستم😡
مه: قسم نخور نماز قضا میشه بی ازو از صبح ته سیر علمی بودیم یک رکعتم نخوندم
باهر: گپه تیر نکو ...!
_ آزاده؟؟
مه: بلی باهر جان؟؟
باهر: اگه به کنار ، جان یکتا میم علاوه می کدی نفست می برامد؟؟
مه: اگه تو یک بار بگی دگه خودی ریحانه صمیمی نمیشم می موری؟؟ کم میایی؟؟ غرور تو میشکنه؟؟

از حالتی خوابیده خارج شده درست تر سر جا خو شیشته آینه رهنما منظم ساخت! و هم زمان که موتره چالان می کرد گفت

باهر: تو نگو مام نمیگم!
مه: نگووو! مم نمیگم☺️

نوچ گفته پس موتره خاموش کردُ سر  روی اشترنگ گذاشته صورت خو به طرف مخالفم ساخته گفت

باهر: صبح مره بیدار کنی شب بخیر!😴

ازی بی پروایی دامن زدنیو ، ترسیده محکم روی شانیو زده از بولیزیو کشیده گفتم

مه: وووخی تور بخدا نکو ایته!🥺
_

مه: باهر؟؟؟ وخی شوخی نکو بریم که مادر مه مر داو میدن

و همزمان گوشی زنگ آماد بدون ای که ببینم گفتم

مه: انی بخدا حلال زاده هم هستن😭

مبایله گرفته ازی که مادرم بودن بیشتر باهره تکانده گفتم

مه: وخی مر خونه ببر ... باهر ... 😫

تکان نمی خورد و مجبوراً جواب دادم

مه: بلی ...
مادر: کجایی تو؟؟؟ چری نمیایی از کدو صبحه رفتی انی شوم شد
مه: م ... میائیم ...
مادر: به خونهِ ازونا نری آزاده!

" راستی راستی عصابینا خراب بود😢"

مه: نمیرم ...! حالی میام
مادر: دیر نکنی
مه: خوبه

و بی خداحافظی قطع کردن ، مبایله رو پاه انداخته به کوچه که خلوط بود دیده ای بار دو دستکا با مشت رو شونه هایو کوبیده اور تکان دادم

مه: تور بقرآن وخی که مر داو دادن ... _باهر نکو دگه خور به خو نزن وخی ...😰

هیچ صدای نمی کشید دست از زدن و کش مکشیو کشیده گفتم

مه: ور نمی خیزی؟؟

حتی کوچکترین عکس العملی هم انجام نداد ، بری مطمین شدن از خَو نبودنیو دست خو به سمت چشمایو که صورتیو مخالف مه بود برده رو پِلک ها بستیو دست گذاشتم که به پِلک زدن افتاد

مه: انی تو کو بیداری ، وخیز دگه شوخی نکن🥺

دستِ خو برداشته درست سر جا شیشته گفتم مه

مه: یکه میرم!

دروازه وا کرده گفتم

مه: بخدا میرم ...🥺

دروازه به عقب زده کاملاً وا کردم و به خودیو که هنوز خور به خو زده بود دیده ادامه دادم

مه: مه رفتم ...

" بخدا اگه خیالیو بیایه ...! برووو مم میرم بی ازو به قصِه مه نیه! "

پا خو بیرون گذاشته پایین می شدم که از بازو مه کشیده دوباره داخل موتر شونده خودیو دروازه بستُ دست به چشما خو کشیده گفت

باهر: گاهی بیش از حد لاوده میشی!!
مه: صحتِ خَو🙂

چپ چپ به مه دیده گفت

#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_391

باهر: تو ماره به خَو می مانی؟؟
مه: زود شو حرکت کو که مه داو دادن
باهر: به مه چی که داوِت زدن هموتو که دختری خشو هستی زنِ مام میشی!
مه: دگه خودی ریحانه گپ نمیزنی؟؟
باهر: توبه خدایا باز شروع کد😤
مه: اصلاً خودی هرکی مایی گپ بزن ، مه دگه به تو کار ندارم ، آزادی ، هر کار مایی بکن هررر رقم مایی رفتار کن دگه از همی دقیقه به بعد یک کلمه هم به تو گیر نمیدم فقط مر به خونه ببر دگه مهم نیه که چی کار می کنی ، تو خود تو ....
باهر: یکتا مرمی ره گرفته به پیشانیم می زدی دردِش کمتر از ای گپای که‌ گفتی بود!😕

" حق دلخور شدنه ندیشت ...! "

مه: حرکت کن!
باهر: یک بار به مه سیل کو
بی احساس و بی لبخند بریو دیدم که  گفت

باهر: تا امروزام کتی او داد و گرفت نداشتم و ای که هر دقه گپه تیر می کدم پیش خود دلیلای شه دارم
مه: مهم نیه ... مجبور نیی بگی!+
باهر: نگو بریت مهم نیستم ای گپ آزارِم‌ میته!
مه: به بار آخر میگم حرکت می کنی یا نی؟؟
باهر: دختری که خودِش بریم پیشنهاد دوستی ره داده به اندازه پشت ناخونِ تام بریم اهمیت نداره ... دوست نداشتم ای خاصیتِ شه افشاء کنم ولی چون دوستِت دارم و مجبورِم کدی گفتم ... بهتر است بین ما راز بانه و دِگه یادی از ریحانه بین ما نکنی!
مه: او ... او به تو پیشنهاد ...😳
باهر: هیس دِگه ... ای گپه نشنیده بگیر!

" ایشته جرعت دیشته به یک بچه پیشنهاد دوستی بده؟؟
باورم نمیشه تا ای حد به خو جرعت داده ...🥺
ولی ای مهم نیه ... مهم ثابت شدن مردانگی مرد منه که بخاطری بدنام نشدنیو تا حالی سکوت کرده "

به صورتیو که هنوز به مه می دید لبخند زده چیزی نگفتم

باهر: آزاده؟؟
مه: جانم شاهزاده؟؟؟

از او خنده ها دوست داشتنی خو کرده گفت

باهر: ابروی دختران شاهِ قاجاره دیدی؟؟
مه: ابرو دخترا شاهِ قاجار؟؟🙄
باهر: بلی ... دیدی شان؟؟
مه: نه ... مه به عصر امروزی زندگی می کنم مثل تو عصر قاجاره به یاد نمیدم😌
باهر: مام یادِ شان نمیتُم ... عکسای شانه دیدم لاوده!😒

از عصبی شدنیو خندیده گفتم

مه: خووو ... حالی اونا چی کاره؟؟
باهر: تو ندیدی ... ابروهای پر پشت و بلند دارن ... پُر پشت بودن ابروهای شان بی جوره است اگه اصلاح شان کنن زمین تا آسمان تفاوت می کنن

" بخدا از ادامه جملیو می ترسم😥 "

مه: دل مه بد کردی ... خوب اونا چی کاره؟؟
باهر: به اندازه کلُفتی ابروهای شان دوستِت دارم!🙃

و بلند و رسا خندید ، خندید و مه دهنم به ای ابراز علاقیو باز موند به صورت مه دیده بیشتر خندید و مرم خنده گرفت از بین خنده گفتم

مه: خیلی خیلی احساساتی گپ می زنی باهر ... تحت تاثیر احساسات تو قرار گرفتم ...😐

بیشتر خندیده ادامه داد

باهر: قربان زیر تاثیر رفتنایت شوم ...

با قربان گفتن یادم از چیزی که مثل یک خو بود آماد



مه: یک دقه باهر ...

#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_392


با قربان گفتن یادم از چیزی که مثل یک خو بود آماد . . .

مه: یک دقه باهر ...

و به فکر رفتم که منتظر به مه دید

مه: تو قبل ازی که ما نامزد شیم ... دگم ای جمله به مه بگفته بودی؟؟
باهر: کدامِش؟
مه: همی که میگی ... قربانِت شم و ای چیزا ...
باهر: مه هر دیقه قربانِت میشم زندگیم ..!
مه: خدا نکنه ... خدا از عمر مه هم بالی عمر شاهزاده مه بگذاره😊
باهر: خدا نکنه ... مره سری احساسات نبیار🥺

از ریشخند کردنیو خندیده گفتم

مه: نه بخدا ... به مثل یک خَو بعضی چیزا به یاد مه میایه ، ایته فکر می کنم تو به مه دل داری می دادی ... چی بفهمم ... شاید خَو بوده ... هیچی بابا حتماً خو دیدم 😔
باهر: گفتم بریت مره بابا نگو احساس مسئوولیت می کنم هنوز جوان هستم!😄

خندیده گفتم

مه: تو بخدا یک بار جدی باش ... یا برو نمایه جدی بودن تو ترسناکه مدام لبخند بزی😁 ...

خندیده و بی مقدمه سر اصل موضوع رفت که مه نفهمیدم چی بگم

باهر: فامیدم تو از چی گپ می زنی ... روز فاتحه پدرِت بوده حتماً

با گنگی بریو می دیدم که گفت

باهر: دقیقاً همو روز که خودِت بریم ابراز علاقه کدی همو روز است🙂

ترسیده به بی ربط بودن موضوع چورت می زدم

" فاتحه بابا چی ربطی به ابراز علاقه داره؟😳 "

مه: نکو شوخی ...
باهر: مه از هموجه فامیدم مره دوست داری به همی خاطر پا فشاری مه زیاد تر کدم
مه: دروغ نگو دگه تور بخدا بگو روز فاتحه بابا مه چی کار شد؟؟🥺
باهر: ووی یادِت نمیایه؟؟
مه: نمی فهمم تو چی میگی ...
باهر: همو روز تو هیچ گریه نمی کدی ... درست وقتی که باید دلِ ته خالی می کدی و رنجِ ته کتی یکی شریک ساخته خاموشِش می کدی تنهایی خوده گوشه کده می خوردی
مه: تو ... تو از کجا می فهمی؟؟😳
باهر: خب مره پشتِت روان کدن ، مادرت گفت بیا جانِ خالیش آزاده دم و دیقه نامِ ته می گیره میگه ..‌

کم کم کفری می شدم چشما خو بسته سریو جیق زده گفتم

مه: باااااهرررر😡
باهر: باشه باشه شوخی کدم ... خو چی می گفتم؟؟ ها راستی بریت زنگ زدم ، وقتی فامیدم مرگ پدرت سریت تاثیر بد گذاشته ، دلم آرام نگرفت و از طریق صدف همرایت گپ زدم ...
مه: دروغ میگی ... چری مه به یاد ندارم؟؟🥺
باهر: نمیگم ... به کُلِ زندگیم اولین چیزی که راست گفتم همی است😂
مه: باور نمی کنم باهر ... مه خودی تو گپ نزدم🥺
باهر: مه گپ می زدم تو فقط گوش می کدی ، البته یک چیز گفتی ، همو اولین دوستِت دارمِ گفتنی ته مه هموجه ازِت شنیدم ...

" بخدا دروغ میگه مه نگفتم ...😣
اگه گفته باشم چی؟🥺 "

کم بود بزنم زیر گریه به صورتیو دیده گفتم

مه: نگفتم تو دروغ میگی! 🥺
باهر: گفتی عزیزم ... حالی یادِت نمیایه ...

کیف خو محکم به سریو کوبیدم که خندیده گفت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باهر: چیزی بد نگفتی چرا قار ...
مه؛ نگفتتتتتتتم بخدا نگفتم ....😭
باهر: خیرست قول میتُم هیچ وقت د مقابلِ اولادای ما ای موضوع ره یاد نکنم😁
مه: الااا باهررر نک ...

مبایل زنگ آماد و هم زمان 3 سکته رد کردم ترسیده مبایله طرف باهر پرت کرده گفتم

مه: جواب بدی اگه نی مر میکُشن😰

باهر متقابلاً مبایله طرف مه پرت کرده گفت

باهر: مره چی ... حالی داوم می زنن

ترسیده مبایله گرفته ، اوکی کرده به بلندگو زده گفتم..



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_393

مه: ا ... انی بیاماد ...
مادر: سر تو بخاااک آزاده ‌... دگه مه باشم تو دختر یتینه بگذارم که بری ... کجایه ای بچه که تور به خونه نمیاره😡

ترسیده از گپا مادر به باهر دیدم که دست روی دهن گذاشته صدا خنده خو خفه می کرد

مه: را ... راه بندیه ..‌.
باهر: دروغ نگو زندگیم ... دروغ گویی کاری بسیار بسیار بد است ...

گوشی از بلندگو پس کرده به گوش گرفته دندونا خو محکم به جون هم سائیده با دست محکم موهایو کشیده مخاطب به مادر گفتم

مه: انی بیامادم خداحافظ

و مبایله قطع کرده به کشیدن موها نیرو بیشتری به خرج دادم که باهر سر خو از دستم خطا داده گفت

باهر: کندی موهای مه شیشک😡
مه: خودتونی شیشک  ... بداو مر ببر ... تیزززز ‌..‌‌.😡

موتره روشن کرده گفت

باهر: ایشته بداووم؟؟ همیتو صحیح است؟؟

و سرعت موتره تیز کرد

مه: آهسسسسته ایته هم‌ تیز نروووو😳

از قصد سرعته زیادتر کرده ریتم خنده خور بلندتر ساخت

* * *

پنج ماه بعد ....⌛️

15حمل سال 1398 ....

بلاخره بعد از پستی و بلندی های زندگی روزِ ازدواج ما فرا رسید. . .
فرا رسید و هیچ دَرَکی از شاهزاده باهر که داماد امشبَ وجود نداره ، ازی که به دنبالم نیامده و مر به دست فواد واگذار کرده بود دلخور بودم ، آخرای محفل بود و مه تک و تنها ، چشم به راه به دروازه بری ورود و آمدن باهر به عروس خونه نشسته و لحظه شماری می کردم
از آینه رو به رویی به عروسی که حالی خیلی کم به او آزاده مجرد شباهت می داد دیده بغض خو خوردم ، موزیک بلند بود و هیاهوی پائین که بین تالار جمب و جوش به پاه کرده بود با وجود گم بودن باهر بیشتر مر دلگیر میساخت

_ چی می کنی آزاده ... باهر نامد؟؟

به صدف که ناز و خوش لباس شده بود دیده گفتم

مه: نی!🥺
صدف: یعنی چی که نی؟ تو باش بریش تلیفون کنم ، مهمانا اوجه منتظر ماندن ای عاروسا واری سری ما ناز می کنه

تلیفون کرد که جوابیو رد تماس شد

مه: قطع می کنه نی؟؟🥺
صدف: مره به تشویش می کنه ... میگی  مادری مه بگویوم؟؟
مه: نمیفهمم ....

خواست بیرون بره که خاله نجمیه و صهیبه داخل آمدن
از رو مبل به هزار سختی ها با ای لباس پوخَکی که راه رفتن و شیشتن خیستنه به مه مشکل ساخته بود کوشش به خیزتن کردم که خاله نجمیه اجازه خیزتنه ندادن و گفتن

نمجیه: بشی بشی جانِ مادر ... دلت خو از تنهایی تنگی نگرفته؟؟

چی می گفتم؟؟
از کم محلی باهری که هنوز معلوم نیه کجا رفته  یا ازی که محفل رو به ختمه و داماد درک نداره؟؟

مه: نه ... خوبم!!

خاله نجمیه رو به سمت صدف کرده با پریشانی گفت

نجمیه: ای بچه ره زنگ نزدی؟؟
صدف: زنگ زدم قطع می کنه
نجمیه: چطو دلم نارام است نی که بریش کدام مشکل پیش آمده؟؟
صهیبه: د دلت بد راه نتی مادرجان حالی خاد آمد مه از باسط بیادریم پرسیدم گفت بینِ راه است



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_394

خاله نجمیه و صهیب بیرون رفتن که رو به صدف گفتم

مه: همیشه هر چیزه به مسخره گی می گیره ...!
صدف: قربانِت شوم نشه یک دفعه گِریه کنی اگه نی میکپِت خراب میشه🥺

بغض خو خورده با وجود سردی هوا که به خو می لرزیدم بازو ها خو بغل گرفته گفتم

مه: نمی کنم گریه ... نمیشه به باسط جان زنگ زنی؟؟
صدف: زنگ زدم گفت ...

با باز شدن دروازه و پر رنگ شدن حضور بی پروا ترین مرد زندگی نگاه هر دو نفر ما به سمتیو کشیده شد

باهر: سلام سلام سلام س .....

هیجان رفتاریو بعد از ایقذر انتظاری که مر گدیشت دلخوریر از مه کم‌ می ساخت؟؟
با دلخوری به صورتیو که مر با لباس سفید و صورت آراسته دیده و حالی بی حرکت مونده بود دیدم

صدف: تو کجا هستی اُ دیوانه؟؟

هموته که به مه می دید با لکنت مخاطب به صدف گفت

باهر: ش ...شاید فضا یا ...شایدام مُردِم و خبر ندارم ...!

دروازه بسته قدم زنان به سمتم آماد و مه منتظر یک لحن و یک توصیف از سمت او بودم ، صدف خندید و باهر با کمال تعجب از پیش رو مه رد شده به اطراف که ظاهراً دنبال چیزی می گشت دید

صدف: چی ره می پالی؟😳
باهر: آزاده ره ندیدی؟؟
صدف: آزاده؟😳

باهر سر خو به زیر میز کنار اطاق برده گفت

باهر: بلی آزاده!!
صدف: آزاده!
_ به نظرت آزاده د زیر میز چی میکنه؟🙄

سر خو از زیر میز بیرون آورده گفت

باهر: شاید خوده پت ساخته باشه چی بفاموم!

به صدف دیده گنگ و سر در گم خیره موندم

صدف: تو باز سرِ ریشخندی پیله کدی؟؟