الله رافراموش نکنید
909 subscribers
3.47K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
.
بی‌دغدغه‌ترین حال دنیا را برای آدمها آرزو می‌کنم !
حسی شبیه آرامش دریا ،
قلبی به وسعت سخاوت آسمان
و لبخندی پایدار و ماندگار را
برای تمام آدمها آرزو می‌کنم،
که از شدت خوشی، محبت و سادگی....
هیچ زشتی و بدی را به زندگی کسی گره نزنند
و تمام قد مهربان بمانند !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد ❤️🌹☘️🌷

#داستان_زیبا

مواظب باشیم با حرفامون دلی رو نشکنیم

🔹شخصی ﺑﺎ یک ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎند و سپس ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ.

🔸اﺯ ﺭاﻩ‌ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای به‌دستﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ همسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ.

🔹ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ:
برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ دهی؛ ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ‌ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ.

🔸ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ‌ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ‌ای ﻳک ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ.

🔹ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ‌ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮد تا بالاخره کار تمام شد.

🔸ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ:
ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﻛﻨﻢ؟

🔹ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ.

🔸اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ:
اﻳﻦ ﻏﻴﺮممکن اﺳﺖ، ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمی‌شود!

🔹ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ! ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ می‌کنی ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ. ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، به‌خصوص در ﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی، دقت کن!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
---

پارت چهارم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد

حدود یک هفته از اون روز گذشت. مامانم باهام صحبت می‌کرد و می‌گفت:
ـ پسر خوبیه یسرا... نجیب و باایمانه. تو باید قبولش کنی.

اما نمی‌دونم چرا... قلبم بی‌قرار بود. وقتی عکسش رو دیدم، یه حس عجیب توی دلم نشست. آره، خودش بود... همون آقایی که یه سال پیش به همراه مادرش اومده بودن خونمون. اون روز همه از نجابت و وقارش حرف می‌زدن، از لبخند آرومش، از متانتش...
دلم یه جورایی راضی بود، اما یه غمی بی‌دلیل ته دلم نشسته بود. چرا؟ نمی‌دونم...

بالاخره بعد از یه ماه خواستگاری کردن. بابام هم تحقیق کرد و گفت خانواده‌شون خیلی خوبن. کم‌کم راضی شدم و... یه ماه بعد، "بله" رو گفتم.

اسمش امید بود. چه اسم قشنگی... درست مثل خودِ وجودش. خانواده‌ش رو هم دوست داشتم، اما نمی‌دونم چرا هر وقت به این ازدواج فکر می‌کردم، دلم شور می‌زد. یه حس عجیب، یه آشوب همیشگی...

روز عقد، قرار بود برای اولین بار از نزدیک ببینمش. قلبم تند تند می‌زد. توی آیینه نگاه می‌کردم و باورم نمی‌شد قراره همسر کسی به اسم "امید". بشم

وقتی اومد خونه‌مون، حتی نمی‌تونستم یه کلمه حرف بزنم. انگار زبونم قفل شده بود. فقط زیر لب آیت‌الکرسی خوندم، که آروم شم، که جرأت پیدا کنم.

تو همین فکر بودم که صدایی آروم صدام زد: ـ یسرا خانم؟

سرمو بلند کردم. خودش بود... با همون نگاه مهربون و لبخند آرام.

ـ بله؟ بفرمایید...

نگاهش توی چشم‌هام نشست. گفت: ـ یسرا خانم، شما خانواده‌ی خیلی خوبی دارید. خیلی محترمید. من واقعاً خوشحالم که قراره با همسری مثل شما زندگی رو شروع کنم.

قلبم لرزید... از خوشحالی، از ترس، از امید... نمی‌دونستم چه‌کار کنم. فقط تونستم با صدای آرومی جواب بدم: ـ آقا امید، شاید بدونید که من اصلاً قصد ازدواج نداشتم. ولی وقتی اومدید خواستگاری، پدرم گفت شما آدم خوب و خانواده‌داری هستید. منم قبول کردم. ولی ازتون یه قول می‌خوام...
قول بدید که منو خوشبخت کنید. هیچ‌وقت دلم رو نشکنید، هیچ‌وقت...

ـ نه، نه به هیچ عنوان... من برای زن‌ها احترام زیادی قائلم. اینو بدونید که در کنار من، ان‌شاءالله خوشبخت‌ترین زن دنیا می‌شید...

اون روز، با گفت‌وگوهای دینی، سؤال‌های اسلامی، و لبخندهایی که از دل می‌اومدن، گذشت. روز عجیبی بود... قشنگ، آرام... مثل نسیمی که لای برگ‌های قلبم وزیده باشه.


ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت نودویک ونودودو
📖سرگذشت کوثر
دوست داری محمد منو اذیت کنه و با حرفهاش منو شکنجه بده منم می گفتم عمه من مثل تو و دخترهات نیستم که بقیه را بدون هیچ گناهی مواخذه و شکنجه کنید این جواب کارهای خودتون تو گذشته هست من این وسط هیچ کارم روزها می گذشت زندگی با همه فراز و فرودهاش ادامه داشت ما خونواده خوشبختی بودیم ننه بلقیس هم کنار
ما بود گاهی اوقات حالش خیلی خوب بود و گاهی اوقات حالش خیلی بد بود گاهی بهم می گفت اون روزی که تو و بچه هات پا تو خونه من گذاشتیدحاجی یک چیزی می دونست که دلش می خواست که شماها تو این خونه کنار ما زندگی کنید ما خونواده خوشبختی بودیم احساس خوشبختی می کردیم تا اینکه روزهای سختمونم بالاخره رسید که هیچوقت نمی تونستیم فکرشم بکنیم به خاطر انقلابی که داشت آغاز می شد خیلی جاها اعتصاب کرده بودن و شهر اوضاع و احوالش کاملا فرق کرده بود مرادنگران بود بدجوری هم نگران بود من همه نگرانیم اون روزها مهدی بود خیلی نگران برادر کوچولوم بودم مهدی کمتر خونه می یومدفقط به ما می گفت نگران من نباشید همه چی درست می شه اون روزها با فاطمه که حرف می
زدم بهم می گفت مامان بیاید اینجا پیش ما کنارهم باشیم اما من دلم نمی خواست آواره شم فاطمه یک دختر شیر خواره به اسم حنانه داشت و حسابی سر گرم بچش بود و فرصت سر خاروندن هم نداشت برای همین دلم نمی خواست مزاحم فاطمه و شاپوربشم اما دلم شور می زد بد جوری هم شور میزد از شدت استرس و اضطراب معده دردهای وحشتناک
می گرفتم اوضاع خیلی خوبی حکمفرما نبود بالاخره انقلاب پیروز شد همه چی عوض شد اوضاع عوض شد مراد کارشو ازدست داده بود صاحبکارش گفته بود فعلا باید یک مدت صبر کنیم ببینیم اوضاع و احوال چی می شه و ما مجبور بودیم از پس اندازمان استفاده کنیم خدا را شکر تواین سالهاپس اندازخیلی خوبی داشتیم که استفاده میکردیم مهدی هم کمکمون بود هر چی می گفتم ما کمک‌ نمی خوایم پولهاتو نگهدار تو باید زن بگيرى اما انگار داشتم با دیوار حرف می زدم اصلا
به حرف من گوش نمی کرد می گفت الان نوبت منه که جبران گذشته را بکنم بابا مراد هم نمی خواد دیگه بره سر کار اصلا برای چی باید کار کنه مراد می گفت پسرم من مگه پیرم که کار نکنم من‌هنوز خیلی جوانم ولی مهدی در برابر ما خیلی احساس مسئولیت می کرد محمد هم بعد دیپلمش به برادرش پیوست یاسین و یونس و یوسف هم می خواستن مثل داییهاشون بشن داشتیم رنگ آرامش رو می دیدیم که زمزمه هایی درباره شروع جنگ به گوش ما و بقیه رسید استرس داشتیم استرس فراوون داشتن آینده ای مبهم که نمی
دونستیم چی در انتظارمونه که جنگ شروع شداول می گفتن خیلی زود تموم می شه هیچ کی نگران نباشه اما وقتی جنگ ابعاد بیشتری گرفت اولین جایی که در گیرش شد جنوب بود نگران برادرهام بودم از مهدی و محمد هیچ خبری نبودو دلم مثل سیر و سرکه می جوشید اونها دست من امانت بودن نمی خواستم خیانت در امانت کنم می خواستم دامادشون کنم رخت دامادی را تن جفتشون ببینم بعد یک ماه بالاخره اومدن ازشون ناراحت بودم حتی قهر کرده بودم اما اون
دو تا فقط سر به سرم می گذاشتن و همش ناز
منو می کشیدن آخر شب که همه خوابیده بودن و من کنار ننه بلقیس خوابیده بودم احساس کردم صدای پچ پچ داره می یاد فهمیدم مهدی و محمدو مراد بیدارن و یواشکی دارن با هم حرف میزنن که یک موقع من نشنوم مهدی به مراد می گفت بابا جون خواهرم نباید بفهمه اگه بفهمه میخواد جلوی ما را بگیره ما نمی تونیم به خاطر کوثر از کاری که میخوایم بکنیم بگذریم این وظیفه
شرعی و دینی ماست ما باید دینمونو ادا کنیم
ما باید به خاطر خدمت به کشورمون بریم مرادگفت من به شماها افتخار می کنم من همیشه برای شما دو تا آینده خیلی خوب و درخشانی می دیدم الانم دارم می بینم که حدس من اشتباه نبود و من به وجود شما دو تا افتخار می کنم شما هیچ فرقی با پسرهای خودم ندارید همیشه با اونها برای من یکی بودید برید به من امان خدا من هم مطمئنا به زودي بهتون مى پيوندم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ماه_بیگم
#قسمت_چهارم


ماه بیگم یالله برو این لباسو از تنت درآر ،تا برم خونه و یکی از لباسهای ملوک رو برات بیارم این مادر شما آخرش منو سکته میده.......
یعنی راست میگی از پس یه لباس دوختن برای دخترت بر نمی‌آی؟بیچاره اگه اینو تو تنش ببینن که میرن و پشت سرشون رو هم نگاه نمی‌کنن ،میخوای لگد به بخت دخترت بزنی؟
مامان نگاهی به من انداخت و گفت وااا آبجی چشه ؟لباسش خیلی هم قشنگه، اگه میبینن یکم بزرگه، من خودم از قصد اندازش نکردم، می‌خوام ماه بیگم یکم هیکلی تر به نظر بیاد، فک نکنن خیلی بچست...
خاله اخمی توی پیشونی انداخت و گفت بخدا اگه من به فکر این دختر نبودم و شوهر براش پیدا نمیکردم ،تا قیامت قیامت هم پیش شما شوهر نمیکرد،بیگم بکن این لباس رو خودم میرم از لباسهای قدیمیه ملوک یه چیزی برات میارم‌..
خاله رفت و منهم باشونه های افتاده توی اتاق رفتم ،دلم می‌خواست خانواده ی داماد منو با همون حالت شلخته ببینن، بلکه پشیمون بشن و برن ‌‌‌اما خب خاله نذاشت،طولی نکشید که خاله با یه دست لباس برگشت،لباس ها رو توی دستم گذاشت و گفت زود برو تنت کن، چیزی به اومدنشون نمونده، فک کنم اندازت باشن...
پیرهن بلند و یه تیکه به رنگ آبی، با گل های درشت سورمه ای ،روسری بلندی هم برام آورده بود،وقتی لباس هارو پوشیدم نگاهی به خودم انداختم ،چقد تغییر کرده بودم،کاش انقد پولدار بودیم که میتونستم هر ماه یه دست از این لباس هارو بخرم،با صدای خاله که بلند صدام میزد زود دستی به لباس ها کشیدم و از اتاق بیرون رفتم،مامان با دیدن من توی اون لباس ها چشماش برقی زد و گفت آبجی دستت درد نکنه، چقد قشنگن اینا...
خاله بادی به غبغب انداخت و گفت من که گفتم لباس خوب براش میارم ملوک چند دست از این لباسا داره، شوهرش انقد براش خریده که اینارو همینجوری گذاشت اینجا و رفت...
مامان زود بلند شد و از توی اتاق چادر سفیدی آورد تا روی سرم بندازم،خاله شروع کرد به حرف زدن با من و مدام گوشزد می‌کرد حق ندارم سرمو بالا بگیرم و اطراف رو نگاه کنم،مهمون ها کم کم از راه رسیدن و هر کدوم گوشه ای رو برای نشستن انتخاب کرد،همیشه خانواده ی داماد کمی دیرتر میومدن،مامان با اون شکمش در حال آب دادن به مهمون ها بود،بجز آب هم چیز دیگه ای برای پذیرایی نداشتیم،بخاطر کوچیک بودن خونمون توی حیاط هم فرش پهن شده بود تا مهمون ها سر پا نمونن و مردها هم قرار بود توی خونه ی همسایه برن،با صدای کل کشیدن زن ها فهمیدیم که خانواده ی داماد اومدن،مامان و خاله جلوی در رفتن تا ازشون پذیرایی کنن.......
مامان و خاله جلوی در رفتن تا ازشون استقبال کنن،خاله یک لحظه سریع به سمتم اومد و گفت بیگم وقتی مادر داماد و آوردم پیشت، دستشو میبوسی ها، یادت نره اسمش خدیجه خانمه‌‌.
سری تکون دادم چیزی نگفتم،از ترس خاله انقد سرمو پایین گرفته بودم که گردنم درد گرفته بود،با صدای خوشو بش خاله و مامان فهمیدم که مهمون ها توی خونه اومدن،چادر رو جلوی صورتم کشیده بودم، نمیتونستم ببینم چه خبره،با صدای خاله که میگفت اینم ماه بیگم،دست بوسته خدیجه خانم...
زود به خودم اومدم وچادر رو از توی صورتم کنار زدم،زنی که کنار خاله ایستاده بود با چنان غرور و فخری بهم نگاه میکرد که یک لحظه از ترس اب دهنمو قورت دادم،خدیجه خانم این بود ؟اینکه از همین الان به خون من تشنست،موهای نارنجی رنگش که با حنا به این رنگ دراومده بود چنان توی ذوق میزد که انگار نور خورشید مستقیما توی صورت آدم میتابید،به خدیجه خانم زل زده بودم و بربر نگاهش میکردم،با چشم و ابروی خاله زود خودمو جمع کردم و بلند شدم،خدیجه خانم با پررویی دستشو جلو گرفت و منهم بوسه ای به دستش زدم،بعد از بوسیدن،دستشو کنار کشید و به خاله گفت اینکه خیلی بچست طلعت،انگار نون بهش ندادن بخوره، من حوصله ی بچه بزرگ کردن ندارم ها...
خاله زود توی حرفش پرید و گفت نه خدیجه خانم ،به هیکلش نگاه نکن انقد فرز و زرنگه که نگو ،این خونه زندگی رو خودش میچرخونه...
خدیجه خانم با تمسخر نگاهی به در و دیوار خونه کرد و بدون اینکه چیزی بگه رفت و گوشه ای نشست،ملوک لباس زیبایی پوشیده بود و کلی طلا به خودش آویزون کرده بود، مشخص میخواد خودشو جلوی بقیه خوشبخت و پولدار نشون بده،کنار خدیجه خانم دوتا دختر که مشخص بود چند سالی از من بزرگترن نشسته بودن و گاهی با ابروهای بالا رفته و چشم هایی که غرور و فخر ازش می‌بارید به من نگاه میکردن،زود یاد حرف های خاله افتادم و دوباره چادر رو توی صورتم کشیدم،رسم این بود که داماد باید کنار مردها میموند و اگر دو خانواده با هم به توافق می‌رسیدن میومد و کنار عروس مینشست،همه در حال صحبت و پچ پچ بودن،صدای زن کناریم به گوشم میخورد که به بغل دستش می‌گفت عروس چقد بچست ،گناه داره که ،جونی هم تو تنش نیست، دیگه دختر واسه پسرشون نبود تا این بچه رو براش نشون کنن؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجم


اهی کشیدم و با خودم گفتم غریبه ها بیشتر برام دلسوزی میکنن، تا پدر و مادر خودم،دست هامو توی هم گره داده بودم و با تمام وجود از خدا میخواستم مجلس مردونه به هم بخوره و این نامزدی منحل بشه......
هر لحظه منتظر بودم صدای دعوای مردها بلند بشه پشتبندش نامزدی به هم بخوره،چشمامو محکم بسته بودم، از خدا میخواستم نجاتم بده،اما با صدای کل کشیدن زن ها و پچ پچ بغل دستم که میگفت داماد اومد فهمیدم چاره ای بجز تسلیم در برابر سرنوشت ندارم،زیر چادر قطره اشکی روی گونم غلطید و انگار تازه فهمیدم قراره چه اتفاقی برام بیفته،جرئت نداشتم چادر رو از جلوی صورتم کنار بزنم، تا داماد رو ببینم... میدونستم که حالا خاله گوشه ای ایستاده و منو زیر نظر گرفته...
بوی اسپند توی خونه پخش شده بود و از صدای خدیجه خانم که مدام ماشاالله می‌گفت میشد فهمید که برای پسرش اسپند دود میکنه،دلم میخواست هرچه زودتر برن و خونه خالی بشه، میخواستم به بهانه ی خواب زیر پتو برم و تا صبح برای بخت بدم گریه کنم،بلاخره خدیجه خانم وقتی با دود اسپندش همه رو کور کرد،خنچه هایی که پیشکشی عروس و خانوادش بودن رو جلومون گذاشت و چادر رو از توی صورتم کنار زد،از شدت خجالت و شرم از اینکه مردی کنار دستم نشسته بود که قرار بود شوهرم بشه، عرق سردی روی پیشونیم نشست،خدیجه خانم دو زانو جلوی خنچه ها نشست و شروع کرد به دراوردن وسایل و نشون دادنشون به زن ها،هیچ میل و رغبتی به تاب دادن سرم و نگاه کردن به کسی که کنارم نشسته بود نداشتم،خوب یا بد مگه راهی برای ازدواج نکردن داشتم؟توی ذهنم مردی رو ترسیم میکردم که موهای کنار سرش تقریبا سفید شده و پوست صورتش درست مثل خدیجه خانم تیرست،دماغ بزرگی داره و ابروهای پر پشتش، ترس توی دل آدم میندازه،این بود تصور من از کسی که به عنوان نامزد کنار دستم نشسته بود، اما نمیتونستم برگردم و بهش نگاه کنم...
خدیجه خانم بعد از اینکه همه ی وسایل رو به زن ها نشون داد با غرور به دختر هایی که کنار دستش نشسته بودن نگاه کرد و اشاره کرد وسایل رو جمع کنن،حس میکردم مهمان هایی که همراه خانواده داماد اومدن، با تمسخر نگاهم میکنن و پوزخند میزنن،گاهی هم توی گوش هم چیزی میگفتن و می‌خندیدن،توی همین گیرو دار صدای یکی از زن هارو شنیدم که گفت دختر بیچاره دلش خوشه میخواد شوهر کنه،انگار چیزی توی دلم فرو ریخت،مگه چی شده ؟چرا این حرفو زد... خاله که کلی تعریفشون رو‌داده بود، نکنه داماد مشکلی چیزی داره،اونموقع ها اصلا چیزی به اسم تحقیق وجود نداشت، توی اکثر خونه ها به دختر به چشم مهمانی که نگاه میکردن که هرچه زودتر باید بره و برای صاحبخونه مزاحمت ایجاد نکنه ،حالا هرجایی که میخواست بره،اصلا مهم نبود فقط مهم ازدواج کردن و نموندن توی خونه پدر بود......گاهی میشد که خانواده ای بدون هیچ شناخت یا پرس و جویی دخترشون رو به ده یا شهر دیگه ای شوهر میدادن و دیگه هیچوقت از دخترشون خبردار نمیشدن،حالا خانواده ی من بدون اینکه کوچکترین شناختی از این خانواده داشته باشن حاضر شده بودن دخترشون رو توی سن پایین به دست اونها بسپارن،تنها باری که ما این خانواده رو دیده بودیم برای عروسی ملوک بود که من بچه بودم و آقام و مامانم هم فقط برای لحظه ای اون هارو دیده بودن،دوباره با اشاره و چشم و ابرو اومدن خاله ،چادر رو روی سرم کشیدم،مهمون ها کم کم عزم رفتن کردن و من لبخند غمگینی روی لبم نشست ،دیگه تحمل اون جو سنگین رو نداشتم کاش برن و دیگه پیداشون نشه،اینا دیگه کی بودن که حاضر شدن من رو بدون جهاز قبول کنن،یعنی دختر دیگه ای براشون پیدا نمیشد؟توی چشم به هم زدنی خونه خالی شد و فقط خودمون موندیم،ملوک که یعنی واسطه ی این ازدواج بود حتی به من سلامی نکرده بود و فقط از دور نگاهم میکرد،نمیدونم چرا همه چیز اون آدم ها برام مشکوک شده بود،خاله زود خودشو روی خنچه ها انداخت و گفت ثریا شنیدی که اون پارچه ی سبز رو برای من آوردن،دیدی چه خانواده ی خوبی بودن؟ببین برای دخترت چیا که نیاوردن،توکه یه دست لباس درست و درمون براش نخریدی ،حالا ببین چیا که به پاش نریختن...
همون لحظه آقام و آقا نعمت شوهر خاله طلعت وارد اتاق شدن،اقام لبش خندون بود و مشخص بود که از این وصلت راضیه...
خاله گفت چیه آقا حیدر کبکت خروس میخونه انگار خیلی خوشت اومده ازشون ها؟
اقا خندشو کم کرد و گفت خانواده ی خوبی بودن، هرچی گفتم، نه نگفتن،گفتم من پول جهاز خریدن ندارم، گفتن اشکال نداره پسرمون همه چی داره،گفتم واسه شیر بها یه گاو و پنج تا گوسفند می‌خوام، بازم گفتن رو چشممون ،روز عروسی شیربهای عروسو تقدیمتون میکنیم...
خاله محکم رو پاش زد و گفت این چه کاری بود که کرد آخه مرد حسابی؟مگه دختر بدون جهازم میشه؟ حالا هرچقدر اونا بگن نمی‌خواد ،فردا تو سر این بیچاره میزنن و میگن اقات بهت جهاز نداد،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_ششم


اقام با اخم گفت دختر دار و زور دار،اگه نمی‌خواستن که قبول نمی‌کردن،فکر کردی دخترمو مفتی مفتی میدم؟تازشم اینا گفتن پنج روز دیگه میان عروسشونو میبرن ،من چطور تو پنج روز واسش جهاز آماده کنم......
آقا اخمشو غلیظ تر کرد و گفت مگه همین خواهرتو اومد تو خونه ی من چه جهازی اورد؟تازه آقای خدابیامرزت چند برابر این از من شیربها گرفت...
خاله که میدونست بحث کردن با آقا بی فایدست ،زیر لب چیزی گفت و ساکت شد،یعنی آقام منو به یه گاو و چندتا گوسفند فروخته؟
اونشب تا نزدیکی های صبح زیر پتو گریه کردم و برای بی کسی خودم زار زدم،پنج روزی که برای آماده شدن ما تعیین کرده بودن تموم شد و قراربود روز بعد خانواده ی داماد برای بردن من بیان،مامان با اون شکمم، اینور اونور می‌رفت و اصلا براش مهم نبود که قراره دخترش رو به ده دیگه ای ببرن و ازش دور بشه،بقچه ای که برای حمامم آماده کرده بود رو برداشتم و جلوی در منتظر موندم تا بیاد،از خاله طلعت هم خبری نبود، همیشه اینجور موقع ها پیداش میشد، اما حالا معلوم نبود کجاست،زن حمومی سکه ی ناچیزی از مامانم گرفت و قرار شد منو آماده کنه،حمام کردنم زیاد طول نکشید و زود بیرون اومدم،مامانم که کنار حوض نشسته بود و خودش رو میشست با تعجب گفت عفت خانم تموم شدناسلامتی این عروسه گربه شورش کردی نکنه؟
عفت خانم ابرویی بالا انداخت و گفت زن حسابی آخه بچه ی ده ساله رو انتظار داری چکارش کنم؟ میخوای الکی بسابونمش پوستش کنده بشه؟
مامان که حاضر جوابی عفت رو دید جوابی نداد و زود کارشو انجام داد تا راهی خونه بشیم...توی راه تند تند راه می‌رفت و منم پشت سرش تقریبا میدویدم،وقتی رسیدیم خاله طلعت هم اومده بود و منتظرمون نشسته بود،زود خودمو توی اتاق انداختم و شروع کردم به گریه کردن، دلم نمی‌خواست از اینجا برم،کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم،موقع خواب مامان آروم منو کناری کشوند و به قول خودش از وظایفم برام گفت،هر جمله ای که میگفت حالم بدتر میشد،اولین باری بود که این چیزها رو می‌شنیدم .... مامان می‌گفت و من از ترس هق میزدم،خودم به اندازه ی کافی از ازدواج میترسیدم......
مامان بعد از کلی سفارش رفت و من موندم و ذهنی که حسابی به هم ریخته‌‌.. به هر زحمتی بود چشمامو بستم و تونستم کمی بخوابم،چند ساعت بیشتر نخوابیده بودم که با صدای خاله و غر زدن های بیدار شدم ‌..آفتاب تازه از پشت کوه بیرون اومده بود،رسم بر این بود که خانواده ی داماد دنبال عروس میومدن و ادامه ی عروسی توی خونه ی داماد برگذار میشد،به زور بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم،کاش همه چیز خواب و خیال بود،همه زود لباس پوشیدن و آماده منتظر اومدن خانواده ی داماد نشستن،غرغرهای خاله حسابی حوصلمو سربرده بود، یجوری حرف میزد که انگار از وضعیت زندگی ما خبر نداشت ...ما ارزومون بود یه وعده غذای درست و حسابی بخوریم و شب با شکم سیر بخوابیم، حالا از ما انتظار داشت برای مهمون ها میوه و وسیله ی پذیرایی آماده کنیم،اقا دستاشو پشت سرش گذاشته بود و توی حیاط راه می‌رفت،مشخص بود دل توی دلش نیست تا گاو و گوسفند هارو از خانواده ی داماد تحویل یگیره،مهمون ها یکی یکی از راه رسیدن و من با لباسی که به عنوان پیش کشی برام آورده بودن گوشه ای نشسته بودم،دوباره چادر رو جلوی صورتم کشیده بودم تا نشونه ای باشه از حجب و حیای من...
با صدای ساز و دهل همه توی رفتن و فهمیدم که بلاخره برای بردن من اومدن،اشکام جاری شده بود و زیر چادر بی صدا گریه میکردم،رسم این بود که خانواده ی داماد روز عروسی اصلا داخل نمیومدن و همونجا توی حیاط عروس رو تحویل میگرفتن،انقد توی فکر و خیال بودم که نفهمیدم آقا چادرمو کنار زده و منتظره تا من رو به داماد تحویل بده...هیچکدوم بوسه ای به صورتم نزدند و برعکس لحظه شماری میکردن من رو روانه ی خانه ی شوهر کنن تا به شیر بهای ارزشمندشون برسن...
اقا با صدای خش دارش غرید پاشو دیگه دختر،مردم که مسخره ی ما نیستن،زود از جام بلند شدم و به مادرم نگاه کردم،زود سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت یادت نره چی گفتم...


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫

ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼

ارزش_یک_لبخند

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد .
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید.
علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.
یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد
و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم
با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.
همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.
دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و...
پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
‌‎‌‌‌‎
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امام محمد غزالى رحمه الله :

اگر انسان در طول عمرش از لعن ابليس و ابوجهل و ابولهب يا يكى از اشرار خوددارى و سكوت كند ، سكوتش به او ضررى نميرساند

🔸اما اگرخطا كند در طعن و تهمت به مسلمانى كه نزد خدا برىء و بى گناه باشد به تاكيد خود را در معرض هلاكت قرار داده است.

با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆

#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_23

قسمت بیست و سوم

این وسط متوجه تغییر رفتار لیلا شدم بیشتر اوقات سرش تو گوشیش بود به خودش میرسید حتی بیرون رفتنشم دیگه تنهایی شده بود،گذشت تا یه روز گوشی لیلا زنگ خورد،اسمی که سیو کرده بود به اسم رامین بود،لیلا سریع گوشیش برداشت رد تماس داد..یه نگاهی بهش کردم گفتم چرا جواب ندادی؟ من غریبه ام بین تو رامین چیزی هست؟با خجالت گفت خودت شماره منو بهش دادی یادت رفته،راست میگفت رامین به بهانه به سوال کاری شماره اش رو ازم گرفته بود..گفتم حالا جديه يا سركاريه،گفت والله اولش بيشتر كل كل بود اما دروغ چرا من ازش بدم میاد. گفتم حالا چرا ازم قایمش میکنی؟ خودت که میدونی من هیچ حسی به رامین ندارم..گفت خودم نمیدونم چرا بهت نگفتم،گفتم رامین هم خودش آدم خوبیه هم خانوادش سعی کن منطقی رفتار کنی شاید بتونی مخش بزنی،لیلا خندید گفت چه دلشم بخواد دختر به این خوبی خانمی از سرشم زیاده خلاصه رابطه ی لیلا رامین پیش من دیگه علنی شد.منم تا میتونستم جفتشون و اذیت میکردم...

مسافرت دوماهه نیما ۴ ماه طول کشید تو این مدت رامین تونست خانوادش راضی کنه برن خواستگاری لیلا و خیلی زود باهم نامزد کردن البته مادرش وقتی فهمید لیلا دوست منه بهم زنگ زد ازم تحقیق کرد.منم هر چی میدونستم صادقانه بهش گفتم،تو مراسم نامزدی لیلا، مادر رامین گفت شنیدم توام دلت گرو یکی دیگست؟کار رامین بود گفتم بله! گفت انشالله خوشبخت بشی قسمت
بود رامین بیاد خواستگاری تو که با لیلا اشنا بشه..لیلا بعد از نامزدی و عقد درگیر خرید جهیزیه شده بود من کمتر میدیدمش و چون نیما هم ازم دور بود حسابی تنها شده بود گاهی با خودم میگفتم نکنه نیما سرکارم گذاشته نیاد خواستگاریم،واقعا اگر زیر حرفش میزد من نابود میشدم چون از نظر روحی خیلی بهش وابسته شده بودم...یادمه یه شب که تازه رسیده بودم خونه لیلا بهم پیام داد گفت از نیما خبرداری،گفتم سه روز‌ آنلاین نشده چطور گفت پروفایلش نگاه کن گفتم دو ساعت پیش چک کردم گفت الان نگاه کن سریع تماسش قطع کردم رفتم پروفایلش چک کردم...

اولش فکر کردم اشتباه باز کردم اما نه مال نیما بود دستام شروع کرد به لرزیدن عکس دو تا حلقه بود که زیرش نوشته بود بلاخره منم متاهل شدم!! حس خفگی بهم دست داده بود انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم همون موقع صدای ایفون درآمد باورتون شاید نشه اما توان بلند شدن نداشتم بیخیال زنگ در شدم دراز کشیدم رو مبل,گوشیم زنگ خورد لیلا بود حوصله هیچ کس نداشتم گوشیم زدم رو حالت پرواز پرتش کردم یه گوشه بعد از چند دقیقه صدای زنگ آپارتمان اومد..هر کس بود خیلی سریش بود چون دستش گذاشته بود رو زنگ به لحظه ام برنمیداشت..با عصبانیت تمام از جام بلند شدم رفتم در باز کردم..تا در باز کردم به دسته گل بزرگ آمد تو صورتم نیما پشت در بود گفت بابایه کم جنبه داشته باش نگرانت شدیم..در باز کردم نیما گفت علف زیر پامون سبز شد نمیخوای تعارف کنی بیام تو..فکر کردیم مرگ موش خوردی,لیلا و رامینم پشت نیما ایستاده بودن میخندیدن تازه فهمیدم سرکارم گذاشتن...

از جلوی در رفتم کنار اول نیما اومد تو بعد رامین و اخر سر لیلا، لیلا وقتی میخواست از جلوم رد بشه به نیشگون ازش گرفتم گفتم هرچی شر زیر سر تو اتیش پاره س،یه آیپی کشید گفت بدِ سورپرایزت کردیم..اما خدایش نیما خیلی مرد فکر نمیکردم رابطش انقدر با رامین خوب بشه!! بیا بریم که باید دنبال لباس نامزدی باشی..گفتم چی؟ گفت خواستگاری بعدم نامزدی عقد عروسی افتاد؟!اون شب نیما گفت حسابی به خودت برس که آخر هفته مهمون داری گفتم اصولا برای خواستگاری میرن خونه ی پدر دختر.نه خونه ی دختر،لیلا گفت چه فرقی میکنه اینجا راحتترن دیگه این همه را هم نمیان تا روستا گفتم یعنی من به پدرم بگم بیا خونم میخواد برام خواستگار بیاد؟ نیما گفت نمیشه که همه ی کارهای سخت رومن انجام بدم یکی دوتاشم تو گردن بگیر اون لحظه متوجه این حرف نیما نشدم..اما وقتی آخر شب با لیلا و رامين تنها شدیم فهمیدم.پدرو ما در نیما اصلا راضی به ازدواج ما نیستن این مدتم که نیما میرفته سفر قهر میکرده میرفته که بتونه خانوادش راضی کنه وبلاخره انقدر سماجت میکنه تا موفق میشه...

#ادامه_دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆

#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_24
قسمت بیست و چهارم

وقتی این موضوع و فهمیدم خیلی ناراحت شدم چون نمیخواستم خودم رو به کسی تحمیل کنم ولی با حرفهای لیلا قانع شدم که مهم نیماست و به نظر بقیه نباید اهمیت بدم..با اینکه خانواده نیما تو روستای ما ویلا داشتن اما راضی نشدن برای خواستگاری بیان روستا و من مجبور شدم یه بهانه سرهم کنم از پدرم بخوام بیاد خونم.ليلا مثل همیشه به دادم رسید دو نفری خونه رو مرتب کردیم.بعدم با هم رفتیم من یه دست لباس مناسب برای مراسم خواستگاری خریدم،پدرم، افسانه و ندا چند ساعت قبل از آمدن مهمونا آمدن خونم بابام حسابی خرید کرده بود منم میوه شیرینی شربت آماده کردم منتظر آمدن خانواده ی نیما شدیم..قرار بود ساعت ۸ شب بیان اما با تاخیر یک ساعته، ساعت ۹ آمدن مادر نیما مثل برج زهر مار بود با اینکه چندباری دیده بودمش..اما انقدر رسمی باهام رفتار میکرد که هرکس نمیدونست فکر میکرد ما تا حالا همدیگه رو ندیدیم،سعی میکردم به روی خودم نیارم ولی افسانه از رفتار مادرش همه چی فهمیده بود...

وقتی رفتم تو اشپزخونه چای بریزم آمد پیشم گفت مطمئنی،اینا آمدن خواستگاری؟ قیافه مادره بیشتر شبیه کسی که برای جنگ دعوا آمده..نمیخواستم بهانه دست افسانه بدم چون اون هیچ وقت دلسوز من نبود و اتفاقا بدشم نمیومد از آب گل آلوده ماهی بگیره بهش گفتم تو دخالت نکن مادر نیما اخلاقش همینه..افسانه شونه ای بالا انداخت گفت: ببین درسته من چشم دیدنت ندارم اما بدون با این مادر شوهر یه روز خوشم نداری گول مال ثروت این پسره رونخور از خودش هیچی نداره همه اش مال باباشه خدانکنه از تو بدشون بیاد انوقت به این اقا نیما هم هیچی نمیدم، بیا زن برادرم بشو حداقل میدونی آدم سالمی هست خوشبختت میکنه..شاید حق با افسانه بود ولی من نمیخواستم کم بیارم با بی تفاوتی گفتم الان باور کنم نگران منی؟! خودتم میدونی بدبختی من اصلا برات مهم نیست چه بسا خوشحالم بشی تو فقط دخترت مهمه که هر کاری تونستی براش کردی حتی تور کردن مرتضی....

افسانه وقتی دید حناش پیش من رنگی نداره بیخیال شد رفت اون شب نیما و پدرش حرف زدن مادرش شنونده بود.هیچی نمیگفت پدرم که متوجه موضوع شده بود به پدر نیما گفت حاج خانم نظری ندارن..نیما سریع نگاه مادرش کرد گفت مادرم کلا آدم کم حرفیه اگرهم الان حرفی نمیزنه بخاطر اینکه به نظر بچه هاش احترام میذاره،سهیلا (مادر نیما) یه لبخند زورکی زد گفت بله من جایی که حرفم خریدار نداشته باشه ترجیح میدم سکوت کنم تا همه چی اونجوری که بچه ها میخوان پیش بره..بابای نیما به من یه نگاهی کرد گفت شما حرفی ندارید با خجالت گفتم هرچی پدرم بگه،،بابام گفت ما کم بیش شما رو میشناسیم بدی ازتون ندیدیم اگر این دو تا جوانم همدیگه رو میخوان ما چرا سنگ بندازیم جلوی پاشون خلاصه اون شب یه سری از حرفها زده شد ولی قرار شد قبل از هرکاری منو نيما آزمایش بدیم..اخر شب که مهمونا رفتن بابام گفت گلاب جان نمیخوام تو دلت خالی کنم ولی به نظرم بیشتر فکر کن من بچه نیستم از رفتار طرف میفهمم چکارست کاملا مشخصه خانواده نیما زوری آمدن خواستگاری مخصوصا مادرش....

افسانه که منتظر فرصت بود پرید وسط
حرف بابام گفت: خدا شاهده،همین حرف تورو وقتی رفت چای بیاره منم بهش زدم ولی چون زن بابام فکر میکنه خیرش و نمیخوام این در حالیه که گلاب و مهسا هیچ فرقی برای من ندارن،،تو دلم گفتم اره جون خودت الانم چون میدونی خانواده نیما وضعشون خیلی خوبه تو روستا همه ازشون تعریف میکنن دوست نداری من عروسشون بشم و فاز دلسوزی برداشتی یا بهتره بگم نمیخواست زندگی من از مهسا سر تر باشه..به بابام گفتم مهم نیماست که منو میخواد چکار مادرش دارم قرار نیست با مادرش زندگی کنم،بابام گفت مگه نشنیدی باید بری تو اپارتمانی که مادرش هست زندگی کنی..گفتم هرکس سرخونه زندگی خودشه من طبقه سوم اونا طبقه اول خیلی سخت نگیرید من از پسش برمیام...بابام وقتی دید من موافقم دیگه چیزی نگفت و بعد از یکی دو جلسه خواستگاری همه چی تموم شد و قرار شد مراسم نامزدی نداشته باشیم و یک ماه بعدش عقدکنان بگیریم..تو این یک ماه من انقدر استرس داشتم که اگر لیلا کنارم نبود از پس کارهام برنمیومدم...

#ادامه_دارد (فردا شب)

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان   ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
٢- تعامل و رفتار پیامبر اکرم ﷺ با زنان

✔️ سفارش به نیکی با زنان
پیامبر به امت خود سفارش می‌کرد که با زنان به نیکی رفتار کنند، با آنان خوش‌رفتار باشند و گرامی‌شان بدارند.

✔️ توصیه به ملایمت و درایت
آن حضرت به زنان توصیه می‌کرد که با ملایمت و درایت رفتار کنند، طبیعت لطیف و احساسات ظریفشان را در نظر بگیرند و با نرمی و خوش‌رفتاری با آن‌ها برخورد کنند.

✔️ تشویق به حضور در مناسبت‌های خیر
پیامبر گرامی ﷺ زنان را تشویق می‌کرد که در مراسم خیر و شادی مانند عیدها و مناسبت‌های دیگر حضور یابند.

✔️ نهی از منع زنان از رفتن به مسجد
ایشان از مردان نهی می‌کرد که زنان را از رفتن به مسجد منع کنند.

✔️ بیعت زنان با پیامبر
پیامبر زنان را همانند مردان در بیعت بر اسلام شریک می‌دانست، با این تفاوت که هنگام بیعت با آنان مصافحه نمی‌کرد.

✔️ بیزاری از بدرفتاری با زنان
آن حضرت از رفتار خشن و بدرفتاری با زنان به شدت بیزار بود و می‌فرمود که مرد نیکوکار، هیچ‌گاه چنین نمی‌کند.

✔️ توصیه ویژه به زنان قریش
پیامبر بر زنان قریش تأکید می‌کرد، چرا که در میان آنان صفات نیک بسیاری یافت می‌شد.

✔️ در نظر گرفتن احساسات زنان
ایشان احساسات و عواطف زنان را در نظر می‌گرفت و با آنان با نرمی رفتار می‌کرد. هنگامی که صدای گریه کودکی را در نماز می‌شنید، نماز را کوتاه می‌کرد تا مادر کودک دچار سختی نشود.

✔️ توجه ویژه به زنان بیوه
پیامبر به زنان بیوه توجه ویژه‌ای داشت و در رفع نیازهای آنان سرعت می‌ورزید.

✔️ برخورد مهربانانه و رعایت ویژگی‌های زنان
ایشان با زنان برخوردی مهربانانه داشت و برای هر یک از آنان متناسب با ویژگی‌های خاصشان، رعایت لازم را می‌نمود.

✔️ الگو قرار دادن زنان پرتلاش
پیامبر برای زنان، الگوی مردان و تلاش و سخت‌کوشی‌شان را مثال می‌زد.

✔️ کمک به زنان در کارهای روزمره
ایشان با شفقت و مهربانی در کنار زنان کار می‌کرد و به آن‌ها کمک می‌نمود. وقتی زنی سالخورده نیاز به حمایت داشت، ایشان کمکش می‌کرد و حتی برای او جای نشستن آماده می‌ساخت.

✔️ رعایت حال زنان در مسجد
پیامبر توجه خاصی به حال و شرایط زنان داشت. اگر زنی در نماز جماعت شرکت می‌کرد، تا زمانی که مردان از مسجد خارج نشوند، صبر می‌کرد تا آنان به راحتی بروند.

✔️ دلگیری از تحقیر زنان
ایشان از کسانی که مقام زنان را پایین می‌آوردند و شأن آنان را کاهش می‌دادند، دلگیر می‌شد و ناراحت می‌گشت.

✔️ اساس رفتار پیامبر با زنان
رفتار پیامبر با زنان همواره بر پایه مهربانی، بردباری و رحمت استوار بود.

منبع: نوگراالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
" چند جواب دندان شکن "

یک

مردي به طور مسخره
به مرد ضعيف الجسمی گفت :

تو را از دور ديدم فکر کردم زن هستی
آن مرد جواب داد :

منم تو را از
دور ديدم فکر کردم مرد هستی !!!

دو

چرچيل وزير چاق بريتانيا
به برناردشو که وزير لاغری بود گفت :
هرکس تو را ببيند فکر می کند بريتانيا را فقر
غذايی فرا گرفته است برناردشو جواب داد :

و هرکس تو را
ببيند علت اين فقر را می فهمد !!!

سه

ملا نصرالدين وارد
روستايی شد و يکی از اهالی به او گفت :

ملا من تو را از طريق الاغت می شناسم
ملا جواب داد : اشکالی ندارد
چون الاغها يکديگر را خوب می شناسند !!!

چهار

مردی به زنی گفت :
تو چقدر زيبا هستی زن گفت :

کاش تو هم زيبا مي بودی
تا همين حرف را به تو می گفتم

مرد گفت :
اشکالی ندارد تو هم مثل من دروغ بگو !!!
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‍ چگونه میتوانیم عشق به قرآن را در قلب کودکان بکاریم و به آن عمق ببخشیم؟

۱. تلاوت با عشق و خشوع:

وقتی کودک شاهد تلاوت قرآن همراه با عشق و احساس باشد ، قلب او تحت تأثیر قرار می‌گیرد و این عشق به قرآن در وجود او شکل می‌گیرد.

۲. هدیه دادن قرآن شخصی با ارزش معنوی:

اهدای قرآن که نام خود کودک بر روی آن نوشته شده باشد ، میتواند حس تعلق و احترام به قرآن را در او تقویت کند.

۳. تقدیر از تلاشهای او :

ضبط صدای کودک در هنگام تلاوت قرآن و تحسین این لحظات با جمله‌های گرم و محبت‌ آمیز میتواند عزت نفس او را بالا ببرد و انگیزه او را برای تلاوت بیشتر تقویت کند.

۴. تشویق با ارزشهای روحانی :

استفاده از جوایز معنوی بجای مادی ، میتواند کودک را به ارزش‌های عمیق قرآن و اهمیت آن پیوند دهد.

۵. قصه‌ گویی‌های معنوی :

خواندن داستانهای زیبای قرآنی هنگام خواب ، میتواند بذرهای ایمان و تفکر معنوی را در ذهن او بکارد.

۶. نمایش عظمت قرآن در عمل :

احترام به قرآن از طریق رفتارهای روزانه، مانند بوسیدن آن یا قرار دادن آن در جایگاه ویژه ، به کودک نشان میدهد که این کتاب مقدس چقدر مهم است.

۷. تقدیر از حافظان قرآن:

تحسین افرادی که به قرآن وفادارند و آن را حفظ کرده‌اند ، میتواند الگویی مثبت برای کودک باشد.

۸. پرورش ارتباط معنوی:

ایجاد لحظات مشترک و معنوی که کودک و والدین با هم قرآن بخوانند ، موجب تقویت پیوند قلبی او با کلام خدا میشود.

ـ حمـزه  خان بیگی

با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📗حکایت نادر شاه و بانوی بختیاری

نادرشاه افشار با نیرویی دلاور و زبده
از لرهای بختیاری درگیر جنگی مهم شد.
نادر شاه ابتدا آن نبرد را ساده پنداشت
و یورشی کوبنده به قلب سپاه بختیاری
نمود،
به همین دلیل که بی‌مطالعه و بدون برنامه ریزی و بررسی جنگی ، اقدام به حمله كرده بود.
در همان نخستین مرحله جنگ، نیروهایش محاصره شدند و نادرشاه مجبور به قبول شكستی سخت شد.
البته همین موضوع باعث شد نادر همواره یک فوج از دلاوران بختیاری در ارتش خود داشته باشد و در کار زار های سخت از وجود آنها استفاده کند.
حتی در فتح قندهار فقط فوج بختیاری بود که توانستند دیوار قلعه قندهار را تسخیر کنند و موجب پیروزی سپاه ایران را فراهم سازد.
نادرشاه از میدان جنگ گریخت
و خسته و گرسنه در كوره راه‌ها به راه افتاد.
او به خانه زن دهقانی رسید.
و بصورت ناشناس وارد سیاه چادر او شد .
بانوی بختیاری به رسم میهمان نوازی عشایر، به او پناه داد.
نادرشاه پس از كمی خواب و استراحت،
از میزبان خود غذایی برای خوردن خواست.
زن صاحب خانه آشی را كه پخته بود،
در كاسه ریخت و برای نادر آورد.
نادر از شدت گرسنگی، قاشق را پر از آش
كرد و به دهان برد. از داغی آش، دهانش
سوخت و فریادش به آسمان رفت.
و بار دیگر نیز قاشق را از غذای داغ پر کرد
و به دهان برد و باز هم از شدت سوزش
دهان ، غذا را از دهانش خارج کرد.
و سوختگی دهانش را فوت کرد.
زن از دیدن حال و روز او به خنده افتاد
و گفت : آش خوردن تو هم،
به جنگ كردن نادر می‌ماند؟
نادر با تعجب پرسید :
چه شباهتی بین آش خوردن من و
جنگیدن نادر است؟
آن زن پاسخ داد :
باید آش را قاشق قاشق و از كنار
كاسه می‌خوردی كه خنك تر است.
نادر هم مثل تو ، بی‌ توجه به قلب
دشمن زد و خود و سپاهش را
گرفتار بلا كرد.
اگر قدم به قدم و با برنامه پیش می‌رفت،
همه چیز بر وفق مرادش بود.
و مثل تو دهانش نمی‌سوخت
نادر از شنیدن این حرف از زبان یک زن
عشایر حیرت زده شد و در دل به درایت
و فهم او آفرین گفت.
لازم به ذکر است از آن به بعد نادرشاه
هیچ گاه و در هیچ نبردی از دشمنانش
شکست نخورد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و نه

خون در رگ‌ هایم جوش زد. یعنی چون از قبل همدیگر را دوست داشتیم، باید خانواده ‌ام بدون تأمل جواب بلی بدهند؟ این توهین به من نبود؟ با لحنی قاطع گفتم پس برایش بگو دیگر نیاید! چون من دیگر ترا نمی‌ خواهم!
و بدون اینکه منتظر جوابش بمانم، تماس را قطع کردم. موبایل را روی تختم انداختم و روی لبه‌ ای آن نشستم. از عصبانیت دست و پایم می‌ لرزید. دلم پر از احساسات درهم‌ و برهم بود. از یک طرف، رفتار الیاس مرا ناراحت کرده بود، از طرف دیگر، نمی‌ توانستم باور کنم که به همین راحتی رابطه‌ ما به اینجا کشیده شود.
دو روز گذشت. در این مدت نه من به الیاس تماس گرفتم و نه او سراغی از من گرفت. کم‌ کم به این فکر می‌ کردم که شاید همه‌ چیز تمام شده باشد. شاید این سکوت، پایان رابطه‌ ای ما بود. اما درست وقتی که به نبودنش عادت می‌ کردم، زنگ او آمد با تردید تماس را جواب دادم. صدایش آرامتر از قبل بود گفت راحیل می‌ خواستم بگویم ببخش. چند روز قبل عصبانی بودم، نباید آنطور با تو صحبت می‌ کردم.
ساکت ماندم. او ادامه داد تو خودت میدانی که مادرم هنوز هم با رابطه‌ ای ما مشکل دارد. حالا هم بهانه گرفته که اگر تو واقعاً مرا دوست داشته باشی، خودت باید با مادرت صحبت کنی و او را قناعت بدهی. حالا تو بگو، من چی کنم؟
به حرف‌ هایش گوش میدادم، اما ذهنم پر از فکر های مختلف بود. بعد از چند لحظه سکوت، آرام گفتم خوب، حالا به نظر تو چی کار کنیم؟
الیاس بدون لحظه‌ ای مکث گفت میدانم خواسته ا‌ی بزرگی است، ولی لطفاً با مادرت صحبت کن. او زن روشنفکری است، مطمئنم که ما را درک خواهد کرد. راحیل، من طاقت دوری تو را ندارم. می‌ خواهم هر چه زودتر به هم برسیم. مگر تو هم این را نمی‌ خواهی؟
دلم لرزید. خواستن که می‌ خواستم اما هنوز از برخوردش ناراحت بودم. آهسته گفتم بلی، ولی…
حرفم را قطع کرد و گفت ولی و اما را کنار بگذار! مهم رسیدن ما دو نفر به همدیگر است، و برای این کار باید هر دوی ما تلاش کنیم، همینطور نیست؟
نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند ثانیه گفتم بلی همینطور است.
صدای نفس راحت کشیدنش را شنیدم. حس کردم که لبخند زد بعد گفت پس با مادرت حرف بزن، برایش بگو که با پدرت صحبت کند و بالاخره شیرینی را بدهید.

ادامه دارد ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت

شب از نیمه گذشته بود، اما من هنوز در فکر بودم. حرف‌ های الیاس در ذهنم می‌ چرخید. او را دوست داشتم، می‌ خواستم با او باشم، اما می‌ دانستم که مادرم به این سادگی راضی نمی‌ شود. بالاخره تصمیم گرفتم با او صحبت کنم.
صبح که شد، وقتی مادرم در آشپزخانه مصروف چای درست کردن بود، کنار میز نشستم و به آرامی گفتم مادر، می‌ خواهم در مورد موضوعی با شما حرف بزنم.
چای را در پیاله ریخت و نگاهش را به من دوخت. منتظر ماند تا ادامه بدهم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم مادر، میدانم که نگران من هستی، اما من الیاس را دوست دارم. او هم مرا دوست دارد و می‌ خواهد هر چه زودتر همه‌ چیز را رسمی کنیم.
مادرم ابروهایش را درهم کشید. آهی کشید و با لحنی آرام اما جدی گفت راحیل، دخترم، من و پدرت همیشه خوشبختی تو را می‌ خواهیم، اما این خانواده مناسب ما نیستند. خیلی قید دارند، طرز فکر شان با ما فرق می‌ کند. تو دختری آزادفکر هستی، چطور می‌ خواهی با چنین خانواده‌ ای کنار بیایی؟
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. او ادامه داد از طرفی، اگر اینقدر زود جواب بلی بدهیم، ارزش تو پایین می‌ آید. هرچقدر هم که او تو را دوست داشته باشد، نباید اینطور به نظر برسد که خانواده‌ ات بی‌ صبرانه منتظرند تا ترا شوهر بدهند.
آهی کشیدم و گفتم مادر، من برای کسی ارزشم را از دست نمیدهم. الیاس مثل خانواده‌ اش نیست، او با طرز زندگی من مشکلی ندارد.
مادرم مدتی به من نگاه کرد. فهمید که تصمیمم را گرفته ‌ام و دیگر نمی‌ توانم از این عشق بگذرم. با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت اگر اینقدر مطمئن هستی درست است من باید این موضوع را با پدرت در میان بگذارم.
می‌ دانستم که پدرم به این زودی‌ ها راضی نمی‌ شود، اما همین که مادرم قبول کرد با او صحبت کند، یعنی یک قدم جلوتر رفته بودم.
شب، وقتی پدرم بعد از صرف غذا در صالون نشسته بود، مادرم کنار او نشست و موضوع خواستگاری را مطرح کرد. لحظه‌ ای سکوت بین‌ شان برقرار شد. بعد، پدرم با ابروهای گره‌ خورده گفت فعلاً برای این موضوع وقت است. راحیل تازه پوهنتون را شروع کرده، نباید اینقدر زود به فکر ازدواج اش باشیم.
مادرم خواست چیزی بگوید، اما پدرم ادامه داد از طرفی، هنوز مهسا ازدواج نکرده. من هیچوقت اجازه نمیدهم که دختر کوچکترم قبل از خواهر بزرگترش شوهر کند.
قلبم فرو ریخت. این را نمیدانستم که پدرم چنین نظری دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت شصت و یک

می‌ خواستم چیزی بگویم، اما او باز هم ادامه داد علاوه بر این، گفتی که خیلی مذهبی هستند. این تفاوت‌ ها در آغاز شاید مشکل‌ ساز نشود، اما بعداً به دختر ما سخت می‌ گیرند. نمی‌ خواهم که فردا روزی راحیل در زندگی‌ اش به مشکل بخورد پس جواب شان بده.
مادرم به فکر فرو رفت امید من هم کمرنگ شد، اما نمی‌ خواستم تسلیم شوم. تمام شب به این فکر می‌ کردم که چطور او را راضی کنم. صبح که شد، دوباره نزد مادرم رفتم. او در آشپزخانه مصروف آماده کردن نان صبح بود. نفس عمیقی کشیدم و با التماس گفتم مادر، لطفاً با پدر صحبت کن. تو بهتر از هر کسی میتوانی او را قناعت بدهی.
مادرم با سردی نگاهی به من انداخت و در حالی که پیاله چای را روی میز می‌ گذاشت، گفت راحیل، این موضوع یک عمر است. من هیچوقت در این تصمیم دخالت نمی ‌کنم. درست است شوهرت را خودت انتخاب می‌ کنی، اما پدرت هم حق دارد که نظرش را بگوید. اگر او مخالف است، من نمی‌ توانم کاری کنم.
عصبی شدم. جلوتر رفتم و گفتم اما مادر، پدر همیشه به حرف‌ های تو گوش می‌ دهد! فقط کافیست که با او حرف بزنی.
مادرم با قاطعیت گفت دیگر بس است، راحیل. اینقدر اصرار نکن. من نمی‌ توانم پدرت را مجبور کنم اگر پدرت بفهمد تو این پسر را دوست داری قیامت میشود.
در همین لحظه، صدای پدرم از عقب سر ما بلند شد. با چهره‌ ای عبوس و عصبی به ما نگاه کرد و گفت تو چی گفتی؟ راحیل کی را دوست دارد؟
رنگ از صورتم پرید. مادرم هم دستپاچه شد، اما قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، پدرم قدمی جلو گذاشت و مستقیم به من نگاه کرد و گفت زود باش، برو به اطاقت! و از امروز به بعد، این موضوع برای همیشه تمام شد. این پسر را فراموش کن! اگر یکبار دیگر ببینم که درباره‌ اش حرف میزنی، تمام آزادی‌ هایی را که به تو داده‌ ام، از تو می‌ گیرم!
بعد با لحنی قاطع رو به مادرم کرد و گفت تو هم این خانواده را جواب رد میدهی. دیگر نمی‌ خواهم حرفی از این خواستگاری بشنوم.
احساس کردم پاهایم توان ایستادن ندارند. صدایم در گلویم گیر کرده بود. هنوز در همان‌ جا ایستاده بودم که پدرم دوباره با لحنی تند گفت نشنیدی چی گفتم؟ برو به اطاقت!
بی‌ هیچ حرفی، با چشمانی پر از اشک، به اطاقم رفتم و در را پشت سرم بستم. بغضم ترکید. روی تختم افتادم و بی‌ صدا گریه کردم. دو روز گذشت. در این مدت، خودم را در اطاق حبس کرده بودم. نه چیزی می‌خوردم، نه با کسی حرف میزدم. پدرم موبایلم را هم گرفته بود، و من هیچ خبری از الیاس نداشتم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد ان شاءالله