_ دخترا چی کار می کنین بیائین بیرون!
صدا از استاد رسولی بود که از دم دروازه همه گی به بیرون هدایت داده بود باهر از بالی سر دخترا به استاد رسولی دیده گفت
باهر: اینه آمدیم استاد فقط می خواستیم از استایل جناب قهرمان بی سر ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_374
و به اسکلیت طوری که فقط ما دخترا متوجه بشیم اشاره داده ادامه داد
باهر: یک چندتا عکس بگیریم😁
که خنده دخترا بیشتر شده رفت
استاد: کدو قهرما ....
باهر: هییییچ اینه آمدیم!
صداخو آهسته کرده گفت
باهر: دخترا هلههه پشت کده فراررر کنین هله هله🏃🏃♀
و به رسولی فرصت نداده همه گیر بیرون فرستاد همه به شمول روانگیز پا به فرار گذاشتن و مه هنوز شوک دیده سر جا شیشته بودم
باهر که جلو زده بود روگشتانده به مه دید ه گفت
باهر: هله که گیر میایی!😳
مه: هن؟😳
عقب آماده از دستم گرفته بلندم کردُ به دنبال خو کشید که حضور ناگهانی سهراب و افتادن چشمیو به دستا ما به مه تشر زد تا دست خو از دستیو بکشم ولی باهر با دیدن سهراب مقاومت کرده محکم تر دست مه فشرد تا ای که از لابراتوار بیرون زدیم!
با بیرون زدنم به یک جمیعت بزرگ رو به رو شدیم همه مصروف خود خو بودن با تیزی دست خو کشیده از خودیو فاصله گرفتم که به مه دیده گفت
باهر: جلو شو!!
جدی بود و ای گپ خو با تند ترین لحن گفت
مه: سهراب بدید باهر
باهر: برو آزاده کلهِ مه خراب نکو!
مه: چری سر م .....
ریحانه: استاد میگن همه یکجا باشین ... بیا آزاده
و نگاهای شکاک و معنی دار خو بین مه و باهر رد و بدل کرد، با سر تائید کرده از باهر جلو زده و با دخترا یکجا شدم رفته رفته از اطاق عمل و دگه اطاق ها هم دیدن کرده وارد بخش سونوگرافی شدیم و در حال گوش سپردن معرفی و رهنمایی های داکتر بودیم که صدایو درست از پشت سرم به گوش رسید
باهر: زیاد می بخشین داکتر صاحب ... میشه یکتاره عملی بری ما نشان بتین؟؟
سوک سوکِ خنده راه افتاد و مه ماسکی که بخاطری ورود به اطاق به بینی زده بودمه بالاتر کشیده خنده خو پنهان کردم
داکتر سوالی به باهر دیده گفت
داکتر: نفهمیدم ... چی رقم؟
باهر: مثلاً یکی ره سونوگرافی کنین تا ما هم چیزی آموزش ببینیم 🙂
از بس خنده ، مر سست ساخته بود بازو روانگیزه چنگ زده رو خو پنهان شانیو کردم و باهر خیلی ریلکس به ما دیده گفت
باهر: خنده نکنین ... سیر علمی آمدین نی سیر تفریح!
" بخدا دروغ میگه ای کارار فقط بخاطری ریشخندی و مسخره گی خو میگه! "
داکتر که مرد مُسنی بود خنده خو جمع کرده گفت
داکتر: نیازی نیه ... معرفی کردم فکر ....
باهر بی خیال بازو نوابه گرفته اور هدایت به سر گذاشتن داده گفت
باهر: نمیشه داکتر صاحب ، همی دوست ماره یک سونوگرافی کنین نشه یک بار باردارِ ، حاملهِ چیزی باشه!
دگه از خنده منفجر شدم با عجله ماسکه بالاتر برده عوض دهن خو چشم و بینی خو پوشیدم و از زیری پرده ماسک به نواب که خشم گینانه دست باهره پس زد و از تخت بلند شد دیدم
باهر: دیوانه رایگان سونوگرافی میشی ای چانسه از دِست نتی نشه یک بار سنگ معده چیزی داشته باشی😂#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_374
و به اسکلیت طوری که فقط ما دخترا متوجه بشیم اشاره داده ادامه داد
باهر: یک چندتا عکس بگیریم😁
که خنده دخترا بیشتر شده رفت
استاد: کدو قهرما ....
باهر: هییییچ اینه آمدیم!
صداخو آهسته کرده گفت
باهر: دخترا هلههه پشت کده فراررر کنین هله هله🏃🏃♀
و به رسولی فرصت نداده همه گیر بیرون فرستاد همه به شمول روانگیز پا به فرار گذاشتن و مه هنوز شوک دیده سر جا شیشته بودم
باهر که جلو زده بود روگشتانده به مه دید ه گفت
باهر: هله که گیر میایی!😳
مه: هن؟😳
عقب آماده از دستم گرفته بلندم کردُ به دنبال خو کشید که حضور ناگهانی سهراب و افتادن چشمیو به دستا ما به مه تشر زد تا دست خو از دستیو بکشم ولی باهر با دیدن سهراب مقاومت کرده محکم تر دست مه فشرد تا ای که از لابراتوار بیرون زدیم!
با بیرون زدنم به یک جمیعت بزرگ رو به رو شدیم همه مصروف خود خو بودن با تیزی دست خو کشیده از خودیو فاصله گرفتم که به مه دیده گفت
باهر: جلو شو!!
جدی بود و ای گپ خو با تند ترین لحن گفت
مه: سهراب بدید باهر
باهر: برو آزاده کلهِ مه خراب نکو!
مه: چری سر م .....
ریحانه: استاد میگن همه یکجا باشین ... بیا آزاده
و نگاهای شکاک و معنی دار خو بین مه و باهر رد و بدل کرد، با سر تائید کرده از باهر جلو زده و با دخترا یکجا شدم رفته رفته از اطاق عمل و دگه اطاق ها هم دیدن کرده وارد بخش سونوگرافی شدیم و در حال گوش سپردن معرفی و رهنمایی های داکتر بودیم که صدایو درست از پشت سرم به گوش رسید
باهر: زیاد می بخشین داکتر صاحب ... میشه یکتاره عملی بری ما نشان بتین؟؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صدا از استاد رسولی بود که از دم دروازه همه گی به بیرون هدایت داده بود باهر از بالی سر دخترا به استاد رسولی دیده گفت
باهر: اینه آمدیم استاد فقط می خواستیم از استایل جناب قهرمان بی سر ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_374
و به اسکلیت طوری که فقط ما دخترا متوجه بشیم اشاره داده ادامه داد
باهر: یک چندتا عکس بگیریم😁
که خنده دخترا بیشتر شده رفت
استاد: کدو قهرما ....
باهر: هییییچ اینه آمدیم!
صداخو آهسته کرده گفت
باهر: دخترا هلههه پشت کده فراررر کنین هله هله🏃🏃♀
و به رسولی فرصت نداده همه گیر بیرون فرستاد همه به شمول روانگیز پا به فرار گذاشتن و مه هنوز شوک دیده سر جا شیشته بودم
باهر که جلو زده بود روگشتانده به مه دید ه گفت
باهر: هله که گیر میایی!😳
مه: هن؟😳
عقب آماده از دستم گرفته بلندم کردُ به دنبال خو کشید که حضور ناگهانی سهراب و افتادن چشمیو به دستا ما به مه تشر زد تا دست خو از دستیو بکشم ولی باهر با دیدن سهراب مقاومت کرده محکم تر دست مه فشرد تا ای که از لابراتوار بیرون زدیم!
با بیرون زدنم به یک جمیعت بزرگ رو به رو شدیم همه مصروف خود خو بودن با تیزی دست خو کشیده از خودیو فاصله گرفتم که به مه دیده گفت
باهر: جلو شو!!
جدی بود و ای گپ خو با تند ترین لحن گفت
مه: سهراب بدید باهر
باهر: برو آزاده کلهِ مه خراب نکو!
مه: چری سر م .....
ریحانه: استاد میگن همه یکجا باشین ... بیا آزاده
و نگاهای شکاک و معنی دار خو بین مه و باهر رد و بدل کرد، با سر تائید کرده از باهر جلو زده و با دخترا یکجا شدم رفته رفته از اطاق عمل و دگه اطاق ها هم دیدن کرده وارد بخش سونوگرافی شدیم و در حال گوش سپردن معرفی و رهنمایی های داکتر بودیم که صدایو درست از پشت سرم به گوش رسید
باهر: زیاد می بخشین داکتر صاحب ... میشه یکتاره عملی بری ما نشان بتین؟؟
سوک سوکِ خنده راه افتاد و مه ماسکی که بخاطری ورود به اطاق به بینی زده بودمه بالاتر کشیده خنده خو پنهان کردم
داکتر سوالی به باهر دیده گفت
داکتر: نفهمیدم ... چی رقم؟
باهر: مثلاً یکی ره سونوگرافی کنین تا ما هم چیزی آموزش ببینیم 🙂
از بس خنده ، مر سست ساخته بود بازو روانگیزه چنگ زده رو خو پنهان شانیو کردم و باهر خیلی ریلکس به ما دیده گفت
باهر: خنده نکنین ... سیر علمی آمدین نی سیر تفریح!
" بخدا دروغ میگه ای کارار فقط بخاطری ریشخندی و مسخره گی خو میگه! "
داکتر که مرد مُسنی بود خنده خو جمع کرده گفت
داکتر: نیازی نیه ... معرفی کردم فکر ....
باهر بی خیال بازو نوابه گرفته اور هدایت به سر گذاشتن داده گفت
باهر: نمیشه داکتر صاحب ، همی دوست ماره یک سونوگرافی کنین نشه یک بار باردارِ ، حاملهِ چیزی باشه!
دگه از خنده منفجر شدم با عجله ماسکه بالاتر برده عوض دهن خو چشم و بینی خو پوشیدم و از زیری پرده ماسک به نواب که خشم گینانه دست باهره پس زد و از تخت بلند شد دیدم
باهر: دیوانه رایگان سونوگرافی میشی ای چانسه از دِست نتی نشه یک بار سنگ معده چیزی داشته باشی😂#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_374
و به اسکلیت طوری که فقط ما دخترا متوجه بشیم اشاره داده ادامه داد
باهر: یک چندتا عکس بگیریم😁
که خنده دخترا بیشتر شده رفت
استاد: کدو قهرما ....
باهر: هییییچ اینه آمدیم!
صداخو آهسته کرده گفت
باهر: دخترا هلههه پشت کده فراررر کنین هله هله🏃🏃♀
و به رسولی فرصت نداده همه گیر بیرون فرستاد همه به شمول روانگیز پا به فرار گذاشتن و مه هنوز شوک دیده سر جا شیشته بودم
باهر که جلو زده بود روگشتانده به مه دید ه گفت
باهر: هله که گیر میایی!😳
مه: هن؟😳
عقب آماده از دستم گرفته بلندم کردُ به دنبال خو کشید که حضور ناگهانی سهراب و افتادن چشمیو به دستا ما به مه تشر زد تا دست خو از دستیو بکشم ولی باهر با دیدن سهراب مقاومت کرده محکم تر دست مه فشرد تا ای که از لابراتوار بیرون زدیم!
با بیرون زدنم به یک جمیعت بزرگ رو به رو شدیم همه مصروف خود خو بودن با تیزی دست خو کشیده از خودیو فاصله گرفتم که به مه دیده گفت
باهر: جلو شو!!
جدی بود و ای گپ خو با تند ترین لحن گفت
مه: سهراب بدید باهر
باهر: برو آزاده کلهِ مه خراب نکو!
مه: چری سر م .....
ریحانه: استاد میگن همه یکجا باشین ... بیا آزاده
و نگاهای شکاک و معنی دار خو بین مه و باهر رد و بدل کرد، با سر تائید کرده از باهر جلو زده و با دخترا یکجا شدم رفته رفته از اطاق عمل و دگه اطاق ها هم دیدن کرده وارد بخش سونوگرافی شدیم و در حال گوش سپردن معرفی و رهنمایی های داکتر بودیم که صدایو درست از پشت سرم به گوش رسید
باهر: زیاد می بخشین داکتر صاحب ... میشه یکتاره عملی بری ما نشان بتین؟؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سوک سوکِ خنده راه افتاد و مه ماسکی که بخاطری ورود به اطاق به بینی زده بودمه بالاتر کشیده خنده خو پنهان کردم
داکتر سوالی به باهر دیده گفت
داکتر: نفهمیدم ... چی رقم؟
باهر: مثلاً یکی ره سونوگرافی کنین تا ما هم چیزی آموزش ببینیم 🙂
از بس خنده ، مر سست ساخته بود بازو روانگیزه چنگ زده رو خو پنهان شانیو کردم و باهر خیلی ریلکس به ما دیده گفت
باهر: خنده نکنین ... سیر علمی آمدین نی سیر تفریح!
" بخدا دروغ میگه ای کارار فقط بخاطری ریشخندی و مسخره گی خو میگه! "
داکتر که مرد مُسنی بود خنده خو جمع کرده گفت
داکتر: نیازی نیه ... معرفی کردم فکر ....
باهر بی خیال بازو نوابه گرفته اور هدایت به سر گذاشتن داده گفت
باهر: نمیشه داکتر صاحب ، همی دوست ماره یک سونوگرافی کنین نشه یک بار باردارِ ، حاملهِ چیزی باشه!
دگه از خنده منفجر شدم با عجله ماسکه بالاتر برده عوض دهن خو چشم و بینی خو پوشیدم و از زیری پرده ماسک به نواب که خشم گینانه دست باهره پس زد و از تخت بلند شد دیدم
باهر: دیوانه رایگان سونوگرافی میشی ای چانسه از دِست نتی نشه یک بار سنگ معده چیزی داشته باشی😂
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_375
استاد که زوفِ خنده بود نوم باهره کش دار صدا زده گفت
استاد: با ... باشه داکتر صاحب تشکر لطف کردین دگه چیزا نشون بدین
باهر بی تفاوت خندیده دست خو به گردن نواب آویزان کرده داخل گوشیو چیزی گفت که نواب بیشتر عصبانی شد و بوتل آب معدنی گرفته خواست به سریو بزنه که جا خالی داده طارقه پیش کرد.
داکتر درحالی توضیح دادن دگه وسایل شد و ما هم مصروف دیدن بودیم و باز چشمم به باهر افتاد که گوشه رفته خراب کاری می کرد ستاتسکوپه به گوش انداخته بود و دنبال نبض قلب خو می گشت
مه: بسم الله!😥
به بسم الله گفتن مه روانگیز طرف باهر چرخید و زد زیر خنده همو رقم که مصروف شنیدن نبض خو بود یک باره گی و با تندی سر بالا کرده با چشمان بزرگتر از حد معمول به مه دیده لب خو جویده سر تکان داد.
ازی حالتیو مر خنده گرفت و با اشاره دست خو دور از چشم همه گفتم
مه: چیکاره؟؟
باهر: نبضم نمی زنه😳
از بس یک باره گی و بلند گفت همه طرفیو چرخیدن و مه با ترس روگشتانده خور مصروف ساختم و با نگران بودن لحن کلامیو باز همه خندیدیم
باهر: داکتر صاحب قلبم نمی زنه!!😰
داکتر لبخند مصنوعی زده ستاتسکوپه از گوشایو کشیده گفت
داکتر: ای وسیله بازی نیه بچه جان!
باهر زیق زیق بریو دیده گفت
باهر: شمام شوخ بودین داکتر صاحب!😒
داکتر: خب دگه همیقذر بووود!☺️
و رسماً مار از اطاق بیرون می کرد ، یک یکی طرف بیرون می رفتیم و مه دوباره به باهری که به وسایل دست دستک می کرد می دیدم خور مصروف ساخته ،کوشش کردم آخرین نفر بری بیرون شدن باشم و با بیرون شدن آخرین فرد سریو صدا زده گفتم
مه: نکووو حالی می زنی اینار میشکنی!
سر بالا کرده به مه دیده گفت
باهر: تو صبر ای چیقه جالب است ....
و او وسیله که نفهمیدم نامیو چیه به دست گرفت که سریو خطا خورده زمین افتاد هر دو ترسیده به او وسیله که پخش زمین شده بود دیدیم سراسیمه به بیرون که همه رفته بودن دیده گفتم
مه: باهررر چی کار کردی؟😱
باهر: چطو بدل هام بود!😟
و هم زمان روانگیز برگشت کرده گفت
_ بیائیم بچه ها ...
مه: بیا که اور بشکستوند 😭
روانگیز به او شی بی نام دیده هین کشیده گفت
روانگیز: الااا .... 😱
باهر: ناق الااا الااا راه ننداز😡 .... صبر حالی جور می کنم
و با پاه اور زیر میز تیله کرده طرف ما آماده گفت
باهر: چیزی مهمی نبود بریم😊
و خیلی ریلکس به صورت رنگ و رو رفته مه دیده گفت
باهر: دگه به چیزی دست نزنی ... جیزززز است😡
و رفت ....
با رفتنیو پرستار آماد و مه و روانگیز با لبخند مصنوعی و مسخره خواستیم از لابراتوار بیرون شیم که .....😱
#ادامه_داررررد......
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_376
با رفتن باهر پرستار آمد و مه و روانگیز با لبخند مصنوعی و مسخره از معاینه خونه بیرون شده به جمع پیوستیم
روانگیز: او چی بود؟؟؟🥺
_ بابیلا اگه استاد و داکترا خبر شن😱
مه: مثل طفل خوردی شده هردم مگری دستیو بگیری😭
به تلاطم ای دو خراب کاریو گیر کرده بودم و در حال بیرون رفتن از شفاخونه بودیم که صدا ویو ویوی خیلی ترسناکِ شفاخونه قلب همه مار از جا کشید به پشت سرم که باهر سویچ آهنی اطفائیه زده بود و حالی ادا آدما بی خیاله می کشید دیده دهن باز شده خور بستم ...
داکتر ها و نرس ها سراسیمه به سمت سویچ دویده اور خاموش کرده علت روشن شدنیو جویا می شدن که باهر به ما چشمک زده رد شده گفت
باهر: سیل کدم کار میته یا نی!😜
و رفت
روانگیز: باااا دگه بیخی عبرت کرده ای هم 😳
کم بود از دست حرص خوردن دیوونه شم با ناتوانی خودی همه به راه زده گفتم
مه: اگه تا دو دقیقه دگه نریم همه مریضار رخصت می کنه!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داکتر سوالی به باهر دیده گفت
داکتر: نفهمیدم ... چی رقم؟
باهر: مثلاً یکی ره سونوگرافی کنین تا ما هم چیزی آموزش ببینیم 🙂
از بس خنده ، مر سست ساخته بود بازو روانگیزه چنگ زده رو خو پنهان شانیو کردم و باهر خیلی ریلکس به ما دیده گفت
باهر: خنده نکنین ... سیر علمی آمدین نی سیر تفریح!
" بخدا دروغ میگه ای کارار فقط بخاطری ریشخندی و مسخره گی خو میگه! "
داکتر که مرد مُسنی بود خنده خو جمع کرده گفت
داکتر: نیازی نیه ... معرفی کردم فکر ....
باهر بی خیال بازو نوابه گرفته اور هدایت به سر گذاشتن داده گفت
باهر: نمیشه داکتر صاحب ، همی دوست ماره یک سونوگرافی کنین نشه یک بار باردارِ ، حاملهِ چیزی باشه!
دگه از خنده منفجر شدم با عجله ماسکه بالاتر برده عوض دهن خو چشم و بینی خو پوشیدم و از زیری پرده ماسک به نواب که خشم گینانه دست باهره پس زد و از تخت بلند شد دیدم
باهر: دیوانه رایگان سونوگرافی میشی ای چانسه از دِست نتی نشه یک بار سنگ معده چیزی داشته باشی😂
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_375
استاد که زوفِ خنده بود نوم باهره کش دار صدا زده گفت
استاد: با ... باشه داکتر صاحب تشکر لطف کردین دگه چیزا نشون بدین
باهر بی تفاوت خندیده دست خو به گردن نواب آویزان کرده داخل گوشیو چیزی گفت که نواب بیشتر عصبانی شد و بوتل آب معدنی گرفته خواست به سریو بزنه که جا خالی داده طارقه پیش کرد.
داکتر درحالی توضیح دادن دگه وسایل شد و ما هم مصروف دیدن بودیم و باز چشمم به باهر افتاد که گوشه رفته خراب کاری می کرد ستاتسکوپه به گوش انداخته بود و دنبال نبض قلب خو می گشت
مه: بسم الله!😥
به بسم الله گفتن مه روانگیز طرف باهر چرخید و زد زیر خنده همو رقم که مصروف شنیدن نبض خو بود یک باره گی و با تندی سر بالا کرده با چشمان بزرگتر از حد معمول به مه دیده لب خو جویده سر تکان داد.
ازی حالتیو مر خنده گرفت و با اشاره دست خو دور از چشم همه گفتم
مه: چیکاره؟؟
باهر: نبضم نمی زنه😳
از بس یک باره گی و بلند گفت همه طرفیو چرخیدن و مه با ترس روگشتانده خور مصروف ساختم و با نگران بودن لحن کلامیو باز همه خندیدیم
باهر: داکتر صاحب قلبم نمی زنه!!😰
داکتر لبخند مصنوعی زده ستاتسکوپه از گوشایو کشیده گفت
داکتر: ای وسیله بازی نیه بچه جان!
باهر زیق زیق بریو دیده گفت
باهر: شمام شوخ بودین داکتر صاحب!😒
داکتر: خب دگه همیقذر بووود!☺️
و رسماً مار از اطاق بیرون می کرد ، یک یکی طرف بیرون می رفتیم و مه دوباره به باهری که به وسایل دست دستک می کرد می دیدم خور مصروف ساخته ،کوشش کردم آخرین نفر بری بیرون شدن باشم و با بیرون شدن آخرین فرد سریو صدا زده گفتم
مه: نکووو حالی می زنی اینار میشکنی!
سر بالا کرده به مه دیده گفت
باهر: تو صبر ای چیقه جالب است ....
و او وسیله که نفهمیدم نامیو چیه به دست گرفت که سریو خطا خورده زمین افتاد هر دو ترسیده به او وسیله که پخش زمین شده بود دیدیم سراسیمه به بیرون که همه رفته بودن دیده گفتم
مه: باهررر چی کار کردی؟😱
باهر: چطو بدل هام بود!😟
و هم زمان روانگیز برگشت کرده گفت
_ بیائیم بچه ها ...
مه: بیا که اور بشکستوند 😭
روانگیز به او شی بی نام دیده هین کشیده گفت
روانگیز: الااا .... 😱
باهر: ناق الااا الااا راه ننداز😡 .... صبر حالی جور می کنم
و با پاه اور زیر میز تیله کرده طرف ما آماده گفت
باهر: چیزی مهمی نبود بریم😊
و خیلی ریلکس به صورت رنگ و رو رفته مه دیده گفت
باهر: دگه به چیزی دست نزنی ... جیزززز است😡
و رفت ....
با رفتنیو پرستار آماد و مه و روانگیز با لبخند مصنوعی و مسخره خواستیم از لابراتوار بیرون شیم که .....😱
#ادامه_داررررد......
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_376
با رفتن باهر پرستار آمد و مه و روانگیز با لبخند مصنوعی و مسخره از معاینه خونه بیرون شده به جمع پیوستیم
روانگیز: او چی بود؟؟؟🥺
_ بابیلا اگه استاد و داکترا خبر شن😱
مه: مثل طفل خوردی شده هردم مگری دستیو بگیری😭
به تلاطم ای دو خراب کاریو گیر کرده بودم و در حال بیرون رفتن از شفاخونه بودیم که صدا ویو ویوی خیلی ترسناکِ شفاخونه قلب همه مار از جا کشید به پشت سرم که باهر سویچ آهنی اطفائیه زده بود و حالی ادا آدما بی خیاله می کشید دیده دهن باز شده خور بستم ...
داکتر ها و نرس ها سراسیمه به سمت سویچ دویده اور خاموش کرده علت روشن شدنیو جویا می شدن که باهر به ما چشمک زده رد شده گفت
باهر: سیل کدم کار میته یا نی!😜
و رفت
روانگیز: باااا دگه بیخی عبرت کرده ای هم 😳
کم بود از دست حرص خوردن دیوونه شم با ناتوانی خودی همه به راه زده گفتم
مه: اگه تا دو دقیقه دگه نریم همه مریضار رخصت می کنه!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داخل سرویس شدیم و همه از ای کار باهر که مسعولین شفاخونه بویی نبرده بودن از سر خنده دلا خو گرفته دیشتن و استاد رسولی به یک نفس باهره سرزنش می کرد ولی او بی خیال فقط می خندید و توجیحی به ای خرابکاری ها خو نکرد
ساعت نزدیک دوازده ظهر بود و راننده به گفته باهر و طبق پلان به سمت یکی از رستورانت ها موتره هدایت داد تا فکر شکما گرسنه همگی ما بخوره
با رسیدن به هوتل همه از سرویس پیاده شده بچه ها همه سر میز بزرگی که از قبل بخاطری صنف ما ریزرف شده بود رفتن و ما دخترا هم بری شستن دست و صورت خو سمت WC رفتیم دروازه بسته با شستن دستا خو موها خو دوباره بسته قدیفه به سر کردم و مجدداََ به آینه نظر انداختم ، بیشتر دخترا مصروف تبدیل آرایش شدن و مه و روانگیز بیرون به سمت میز رفتیم همه بچه ها نشسته بودن ماهم گوشه ترین چوکی ها بری راحت غذا خوردن انتخاب کردیم و می خواستم بشینیم که هر دو چوکی به دست باهر عقب کشیده شد و با لبخند هدایت به نشستن داد سراسیمه رو گشتانده زیر لب گفتم
مه: خودم می کردم ...
روانگیز با شوق و لبخند تشکری کرده شیشت و مه با نگاه خجالت زده و رنگ پریده شیشتم که متاسفانه ای حرکت باهر از دیدگاه طارق و بقیه دور نماند
طارق: اوووه آقامون جنتلمنه جنتلمنه🙄
از سر خودخوری زیری عرق ذوب شدم و باهر قسمی که تنها خودم بشنوم بین گوشم گفت
باهر: این خانمم عشقِ منه!
و راه خو گرفته رفت ...
نگاه خو از بین تمام ای جمیعت دزدیدم و روانگیز جلو دید همه گینا گرفته گفت
روانگیز: تابلو بازی نکو دگه پری مه😊
نگاه خو به اطراف چرخونده گفتم
مه: بیاب میشم روانگیز🥺
روانگیز: لمبوسا سرخ تو بدل😁
با عجله به صورت خو که آتشین شده بود دست کشیدم که خندیده از بین دندانها خو گفت
روانگیز: هی مه کو میگم همه بچه ها از شما خبر دارن ، به دروغ پت می کنیم!
مه: خبر ندارن ، اگه میدیشتن سهراب دم و ساعت به مه سیل نمی کرد
روانگیز: او خود در گیری داره به قصه یو نشو!
سکوت کرده به جمعیتی از دخترا که گروهی حضور یافتن نگاه انداختم هر کدام به چوکی مورد نظر خو نشستن و نگاه مه خیره ریحانه شد که تمام چوکی ها رد شده به چوکی نزدیک باهر شیشت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_377
مه: انی بی حیاء!
روانگیز: رسماً چوکی نزدیک باهره انتخاب کرد!
هنوز خیره به او دو نفر بودم که فاصله کمی بین هر دو وجود دیشت ، باهر همچنان از حضور ریحانه بی تفاوت و مصروف شوخی با بچه ها بود و ای آروم آروم خندیدنا ریحانه محیطه بری مه خفه کننده می ساخت ، گارسونا آمدن و بعد از پیش غذا میزه از مخلفاتی که شامل جوجه کباب پیپسی سالات و کوبیده بود چیدن ، اشتها مه کاملاً از بین رفته بود و هر دم و دقیقه چشمم به ریحانه که هر چیزه نرسیدن دست خو بهانه ساخته و از باهر کمک می گرفت گیر می کرد او یک لقمهِ هم که می خوردم به زور نوشیدنی کوشش به هضم می کردم سر پائین کرده دست زیرِ سر گذاشته با قاشق و چنگال بازی کرده نیمی نیمی به دهن بردم
باهر: خانما شما چیزی ضرورت ندارین؟؟
با شنیدن صدایو نگاه بلند کرده به صورت خودیو دیدم که با طرز نگاه کردن خو فهموند که منظوریو منم بی تفاوت رو گشتانده بدون عکس العمل دوباره مصروف کار خود خو شدم
به مبایلی که روی میز گذاشته بود و با آمدن مسج روشن شده بود دیدم و بدون به دست گرفتن مسجیو خوندم
باهر: چرا نان نمی خوری؟؟
قفل بغلی زدم و سر بالا نکردم تا به خودیو ببینم
دوباره مسج آماد
باهر: مه بریت لقمه بگیرم؟؟😉
بیشتر سر خو به یقه فرو بردم تا خنده مه کسی نبینه ... به فکر خودخو غرق بودم که پیش از خودیو بوی عطریو به مشامم خورد و بعد خم شدنیو از پشت سرم که ظرفی از پیتزا به مقابلم گذاشته گفت
باهر: بسیاااار معذرت می خوایوم ... شاید شما کباب دوست نداشته باشین بریتان پیتزا آوردم!
ازی همه توجیو به دلم شوق افتاد و ای شوق نتونست از صورتم پنهان بمانه با نگاه برق گرفته سر بالا کرده به خودیو دیدم که لبخند خو پررنگ تر ساخته گفت
باهر: مه از طرف گارسونا معذرت می خوایوم ... نوش جان!
و حرکت کرده به سمت جا خو رفت که نگاه های متعجب و پر از سوال جمعیت با صدای زینب به سمت مه چرخید
زینب: ایشته آزاده استثناء قرار می دیم ... دم حاضری هم به همه ما نوم گدیشتین اِلا آزاده جان!
لحنیو شوخ بود و همه خندیدن ای بار نتونستم خنده خو کنترول کنم و کوتاه خندیدم چون نگاه آتش بار ریحانه بیش از اندازه به مه دل خوشی می بخشید و ای دل خوشی وقتی پر رنگ تر شد که باهر ظرف غذا خو گرفته به چوکی های که بین نواب و طارق بود رفته شیشته گفت
باهر: باش غذای مه کتی دوستاییم بخورم!
" آخخ باهر به دل شی توووو خودی ای حرکات دوست داشتنی خو🥰 "
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ای بار با اشتها شروع کردم به غذا خوردن و صدا روانگیز لبخند مه روشن تر ساخت
ساعت نزدیک دوازده ظهر بود و راننده به گفته باهر و طبق پلان به سمت یکی از رستورانت ها موتره هدایت داد تا فکر شکما گرسنه همگی ما بخوره
با رسیدن به هوتل همه از سرویس پیاده شده بچه ها همه سر میز بزرگی که از قبل بخاطری صنف ما ریزرف شده بود رفتن و ما دخترا هم بری شستن دست و صورت خو سمت WC رفتیم دروازه بسته با شستن دستا خو موها خو دوباره بسته قدیفه به سر کردم و مجدداََ به آینه نظر انداختم ، بیشتر دخترا مصروف تبدیل آرایش شدن و مه و روانگیز بیرون به سمت میز رفتیم همه بچه ها نشسته بودن ماهم گوشه ترین چوکی ها بری راحت غذا خوردن انتخاب کردیم و می خواستم بشینیم که هر دو چوکی به دست باهر عقب کشیده شد و با لبخند هدایت به نشستن داد سراسیمه رو گشتانده زیر لب گفتم
مه: خودم می کردم ...
روانگیز با شوق و لبخند تشکری کرده شیشت و مه با نگاه خجالت زده و رنگ پریده شیشتم که متاسفانه ای حرکت باهر از دیدگاه طارق و بقیه دور نماند
طارق: اوووه آقامون جنتلمنه جنتلمنه🙄
از سر خودخوری زیری عرق ذوب شدم و باهر قسمی که تنها خودم بشنوم بین گوشم گفت
باهر: این خانمم عشقِ منه!
و راه خو گرفته رفت ...
نگاه خو از بین تمام ای جمیعت دزدیدم و روانگیز جلو دید همه گینا گرفته گفت
روانگیز: تابلو بازی نکو دگه پری مه😊
نگاه خو به اطراف چرخونده گفتم
مه: بیاب میشم روانگیز🥺
روانگیز: لمبوسا سرخ تو بدل😁
با عجله به صورت خو که آتشین شده بود دست کشیدم که خندیده از بین دندانها خو گفت
روانگیز: هی مه کو میگم همه بچه ها از شما خبر دارن ، به دروغ پت می کنیم!
مه: خبر ندارن ، اگه میدیشتن سهراب دم و ساعت به مه سیل نمی کرد
روانگیز: او خود در گیری داره به قصه یو نشو!
سکوت کرده به جمعیتی از دخترا که گروهی حضور یافتن نگاه انداختم هر کدام به چوکی مورد نظر خو نشستن و نگاه مه خیره ریحانه شد که تمام چوکی ها رد شده به چوکی نزدیک باهر شیشت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_377
مه: انی بی حیاء!
روانگیز: رسماً چوکی نزدیک باهره انتخاب کرد!
هنوز خیره به او دو نفر بودم که فاصله کمی بین هر دو وجود دیشت ، باهر همچنان از حضور ریحانه بی تفاوت و مصروف شوخی با بچه ها بود و ای آروم آروم خندیدنا ریحانه محیطه بری مه خفه کننده می ساخت ، گارسونا آمدن و بعد از پیش غذا میزه از مخلفاتی که شامل جوجه کباب پیپسی سالات و کوبیده بود چیدن ، اشتها مه کاملاً از بین رفته بود و هر دم و دقیقه چشمم به ریحانه که هر چیزه نرسیدن دست خو بهانه ساخته و از باهر کمک می گرفت گیر می کرد او یک لقمهِ هم که می خوردم به زور نوشیدنی کوشش به هضم می کردم سر پائین کرده دست زیرِ سر گذاشته با قاشق و چنگال بازی کرده نیمی نیمی به دهن بردم
باهر: خانما شما چیزی ضرورت ندارین؟؟
با شنیدن صدایو نگاه بلند کرده به صورت خودیو دیدم که با طرز نگاه کردن خو فهموند که منظوریو منم بی تفاوت رو گشتانده بدون عکس العمل دوباره مصروف کار خود خو شدم
به مبایلی که روی میز گذاشته بود و با آمدن مسج روشن شده بود دیدم و بدون به دست گرفتن مسجیو خوندم
باهر: چرا نان نمی خوری؟؟
قفل بغلی زدم و سر بالا نکردم تا به خودیو ببینم
دوباره مسج آماد
باهر: مه بریت لقمه بگیرم؟؟😉
بیشتر سر خو به یقه فرو بردم تا خنده مه کسی نبینه ... به فکر خودخو غرق بودم که پیش از خودیو بوی عطریو به مشامم خورد و بعد خم شدنیو از پشت سرم که ظرفی از پیتزا به مقابلم گذاشته گفت
باهر: بسیاااار معذرت می خوایوم ... شاید شما کباب دوست نداشته باشین بریتان پیتزا آوردم!
ازی همه توجیو به دلم شوق افتاد و ای شوق نتونست از صورتم پنهان بمانه با نگاه برق گرفته سر بالا کرده به خودیو دیدم که لبخند خو پررنگ تر ساخته گفت
باهر: مه از طرف گارسونا معذرت می خوایوم ... نوش جان!
و حرکت کرده به سمت جا خو رفت که نگاه های متعجب و پر از سوال جمعیت با صدای زینب به سمت مه چرخید
زینب: ایشته آزاده استثناء قرار می دیم ... دم حاضری هم به همه ما نوم گدیشتین اِلا آزاده جان!
لحنیو شوخ بود و همه خندیدن ای بار نتونستم خنده خو کنترول کنم و کوتاه خندیدم چون نگاه آتش بار ریحانه بیش از اندازه به مه دل خوشی می بخشید و ای دل خوشی وقتی پر رنگ تر شد که باهر ظرف غذا خو گرفته به چوکی های که بین نواب و طارق بود رفته شیشته گفت
باهر: باش غذای مه کتی دوستاییم بخورم!
" آخخ باهر به دل شی توووو خودی ای حرکات دوست داشتنی خو🥰 "
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ای بار با اشتها شروع کردم به غذا خوردن و صدا روانگیز لبخند مه روشن تر ساخت
روانگیز: آزاده خوبه که همبجین مه نشدی ... به قرآن که کوخ کردم خودی تو!🥺
مه: تو کوخ نمیکنی ولی ریحانه دررر گرفت😁
از سرویس که به مقابل ارگ توقف کرده بود پائین شده سَیر علمی خو با دیدن جای تاریخی قلعه اختیارالدین خاطره ساز تر ساختیم ، هر یکی از هر مسیر و هر منبع تاریخی عکس برداری می کردن و بری خو خاطره ای می ساختن دانه به دانه اطاق ها گشتیم و گردش گری ما اختیاری بود بلاخره خسته شده با روانگیز به بیرون از محوطه نشستیم و از دوست داشتنی های امروز به بحث و مباحثه پرداختیم رفته رفته به هر سو و هر سمت به هر زیبایی و معماری نظر می کردیم که چشمم از چیزی که گیر کرد از حرکت ایستاد و خشم جایو گرفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_378
مه: او چی کار می کنه؟
روانگیز هم به ریحانه و ساغر دید که به جلو باهر ایستاده سلفی سه نفری می گرفتن
درسته اول باهر از گرفتن عکس ریحانه متوجه نشده بود و مصروف مبایل خو بود ولی با صدا زدنیو سر بالا کرده با لبخند خو اجازه عکس گرفتنه صادر کرد که ای حرکت قنده به دل ریحانه ذوب کرد
روانگیز: باااا دگه ایقذر ضایع میشه هنوز هم ننگ نداره ای ریحانه پیخ
چیزی نگفتم و بیشتر به اونا که بگو بخند دیشتن دقت کردم ، ریحانه از خدا خواسته بیشتر عکس انداخت و ای بری یکی مثل مه که هر دم و دقیقه از حضوریو حساسیت پیدا کرده بودم سخت تمام می شد دیدنیو طاقته از مه گرفت و روگشتاندم ، زیر چشمی ازی که طرف ما میاماد فهمیدم ولی نادیده گرفتم یک باره گی روانگیز به رو دستم زده بلند شده گفت
روانگیز: من نفر سوم نمی باشم بای!
و به ثانیه نکشیده غیب زد و باهر بالی سرم سایه انداخته گفت
باهر: یکتا عکس کتی یارِم بگیرم چطور است؟؟
از جا خیسته پشت خو تکانده به راه زدم که سر راه مه قرار گرفته گفت
باهر: کجا؟؟ گفتم عکس بگیریم
مه: ریحانه کفایت نکرده گویا؟؟؟
نوچ گفته به مه دیده گفت
باهر: شاید هر بار ضرور نباشه تا بریت گوش زد کنم که حضوری ریحانه به زندگیم نقشی نداره ...!
مه: مم نخواستم که بگی ، هرر کار مایی بکن!
سر کج کرده گفت
باهر: مه عکس نگرفتم او ازیم خواست!
مه: معلوم نمی شد که خیلی بد تو آماده باشه
باهر: گُمِش کو بیا عکسِ ماره بگیریم ... پشت گپ نگرد
تا کمره خو بلند برد دستاخو دم صورت گرفته گفتم
مه: نمی گیرم!
به عکس دیده گفت
باهر: چقه عکس جالب آمد کاش یک تیک تاک جور می کدیم
دور خورده به راه زدم که گفت
باهر: بخدا اسرار کد ... اگه نی نمی گرفتم
رو گشتانده به چشمایو دیده گفتم
مه: خوش تو میایه مه هم خودی سهراب عکس بگیرم؟؟
لبخند خور جمع کرده فک خور منقبض تر ساخت و کم کم اخمخور تیره تر ساخته گفت
باهر: تو ریحانه نیستی که کتی هر کس عکس بندازی!
مه: فعلا همو ریحانه بیشتر از مه طرفدار داره
باهر: از چشم تو شاید
مه: میگی امتحان کنم یکبار؟ مثلی ریحانه بشم؟؟
عصبانیت خور بیشتر ساخته کلُفتی صدا خور بلندتر برده گفت
باهر: چی میکنی؟؟ میخواهی عکس بندازی؟؟
_برو بنداز ...
دلخور شده متعجب بریو دیدم که ادامه داد
باهر: برو عکس بگیر ببینم عاقبتِشه تحمل کده میتانی یا نی؟؟
کمره خور از گردن کشیده دست مر بالا آورده با خشونت اور به دستم سپرده رفت
به کمرهِ که به دستم مونده بود خیره شدم و مه با رفتار نا معقول خو اور از خو دلخور ساختم وقتی کاملا محو شد به جای قبلی نشسته به چورت رفتم و روانگیز پس آمده کنارم شیشته گفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_379
روانگیز: دیق شدم آزاده!🥺
_
روانگیز: ای کمره باهر نیه؟؟
مه: امم!
روانگیز: از باهره؟؟
مه: چی ... ها ها ...!
روانگیز: بجیییی که عکسایو سیل کنم
و از دستم کشیده بدون در نظر گرفتن اجازه نداشته خو سراغ عکسایو رفت و هر عکسی که تیر میکرد دهنمه باز تر از چشما مه میشد اکثریت عکسا از مه میشد و از هررر حالت عکس انداخته بود بعضی جاها هم از خودخو سلفی گرفته بود که حتما مه به پشت سریو پررنگ و کمرنگ حضور دیشتم
روانگیز: وییی چری مه به ته ازی عکسا نیوم؟ سیل کو یا چینگ قدیفه مه آماده یا دست مه!
مه: یعنی اگه می بودی انتقاد نمی کردی؟؟😂
روانگیز: نه خوهر مه خیلی به قصه ای گپا نیوم😄
خندیده کمره از دستیو کشیده خودم مصروف دیدن او عکسای که از هر حالتم بود شدم رفته رفته عکس ها رفیقانه شد و یک چند عکس محدودی هم از باهر و صنفی ها و دوستایو بود کمره خاموش کرده و از ایقذر توجه یی که باهر از دم اول به مه داشته و مه بی خبر بودم ذوقکی شدم لبخند با لبم آشنایی یافت و دل رفتنه هم ندیشت
روانگیز: خوبه که شما دونفر محرم شده همدیگه هستین چون همیته که از چهره تو معلومه وقتِ گرفتن هیچ بوی ازی عکسا نبردی
خندیده گفتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: تو کوخ نمیکنی ولی ریحانه دررر گرفت😁
از سرویس که به مقابل ارگ توقف کرده بود پائین شده سَیر علمی خو با دیدن جای تاریخی قلعه اختیارالدین خاطره ساز تر ساختیم ، هر یکی از هر مسیر و هر منبع تاریخی عکس برداری می کردن و بری خو خاطره ای می ساختن دانه به دانه اطاق ها گشتیم و گردش گری ما اختیاری بود بلاخره خسته شده با روانگیز به بیرون از محوطه نشستیم و از دوست داشتنی های امروز به بحث و مباحثه پرداختیم رفته رفته به هر سو و هر سمت به هر زیبایی و معماری نظر می کردیم که چشمم از چیزی که گیر کرد از حرکت ایستاد و خشم جایو گرفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_378
مه: او چی کار می کنه؟
روانگیز هم به ریحانه و ساغر دید که به جلو باهر ایستاده سلفی سه نفری می گرفتن
درسته اول باهر از گرفتن عکس ریحانه متوجه نشده بود و مصروف مبایل خو بود ولی با صدا زدنیو سر بالا کرده با لبخند خو اجازه عکس گرفتنه صادر کرد که ای حرکت قنده به دل ریحانه ذوب کرد
روانگیز: باااا دگه ایقذر ضایع میشه هنوز هم ننگ نداره ای ریحانه پیخ
چیزی نگفتم و بیشتر به اونا که بگو بخند دیشتن دقت کردم ، ریحانه از خدا خواسته بیشتر عکس انداخت و ای بری یکی مثل مه که هر دم و دقیقه از حضوریو حساسیت پیدا کرده بودم سخت تمام می شد دیدنیو طاقته از مه گرفت و روگشتاندم ، زیر چشمی ازی که طرف ما میاماد فهمیدم ولی نادیده گرفتم یک باره گی روانگیز به رو دستم زده بلند شده گفت
روانگیز: من نفر سوم نمی باشم بای!
و به ثانیه نکشیده غیب زد و باهر بالی سرم سایه انداخته گفت
باهر: یکتا عکس کتی یارِم بگیرم چطور است؟؟
از جا خیسته پشت خو تکانده به راه زدم که سر راه مه قرار گرفته گفت
باهر: کجا؟؟ گفتم عکس بگیریم
مه: ریحانه کفایت نکرده گویا؟؟؟
نوچ گفته به مه دیده گفت
باهر: شاید هر بار ضرور نباشه تا بریت گوش زد کنم که حضوری ریحانه به زندگیم نقشی نداره ...!
مه: مم نخواستم که بگی ، هرر کار مایی بکن!
سر کج کرده گفت
باهر: مه عکس نگرفتم او ازیم خواست!
مه: معلوم نمی شد که خیلی بد تو آماده باشه
باهر: گُمِش کو بیا عکسِ ماره بگیریم ... پشت گپ نگرد
تا کمره خو بلند برد دستاخو دم صورت گرفته گفتم
مه: نمی گیرم!
به عکس دیده گفت
باهر: چقه عکس جالب آمد کاش یک تیک تاک جور می کدیم
دور خورده به راه زدم که گفت
باهر: بخدا اسرار کد ... اگه نی نمی گرفتم
رو گشتانده به چشمایو دیده گفتم
مه: خوش تو میایه مه هم خودی سهراب عکس بگیرم؟؟
لبخند خور جمع کرده فک خور منقبض تر ساخت و کم کم اخمخور تیره تر ساخته گفت
باهر: تو ریحانه نیستی که کتی هر کس عکس بندازی!
مه: فعلا همو ریحانه بیشتر از مه طرفدار داره
باهر: از چشم تو شاید
مه: میگی امتحان کنم یکبار؟ مثلی ریحانه بشم؟؟
عصبانیت خور بیشتر ساخته کلُفتی صدا خور بلندتر برده گفت
باهر: چی میکنی؟؟ میخواهی عکس بندازی؟؟
_برو بنداز ...
دلخور شده متعجب بریو دیدم که ادامه داد
باهر: برو عکس بگیر ببینم عاقبتِشه تحمل کده میتانی یا نی؟؟
کمره خور از گردن کشیده دست مر بالا آورده با خشونت اور به دستم سپرده رفت
به کمرهِ که به دستم مونده بود خیره شدم و مه با رفتار نا معقول خو اور از خو دلخور ساختم وقتی کاملا محو شد به جای قبلی نشسته به چورت رفتم و روانگیز پس آمده کنارم شیشته گفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_379
روانگیز: دیق شدم آزاده!🥺
_
روانگیز: ای کمره باهر نیه؟؟
مه: امم!
روانگیز: از باهره؟؟
مه: چی ... ها ها ...!
روانگیز: بجیییی که عکسایو سیل کنم
و از دستم کشیده بدون در نظر گرفتن اجازه نداشته خو سراغ عکسایو رفت و هر عکسی که تیر میکرد دهنمه باز تر از چشما مه میشد اکثریت عکسا از مه میشد و از هررر حالت عکس انداخته بود بعضی جاها هم از خودخو سلفی گرفته بود که حتما مه به پشت سریو پررنگ و کمرنگ حضور دیشتم
روانگیز: وییی چری مه به ته ازی عکسا نیوم؟ سیل کو یا چینگ قدیفه مه آماده یا دست مه!
مه: یعنی اگه می بودی انتقاد نمی کردی؟؟😂
روانگیز: نه خوهر مه خیلی به قصه ای گپا نیوم😄
خندیده کمره از دستیو کشیده خودم مصروف دیدن او عکسای که از هر حالتم بود شدم رفته رفته عکس ها رفیقانه شد و یک چند عکس محدودی هم از باهر و صنفی ها و دوستایو بود کمره خاموش کرده و از ایقذر توجه یی که باهر از دم اول به مه داشته و مه بی خبر بودم ذوقکی شدم لبخند با لبم آشنایی یافت و دل رفتنه هم ندیشت
روانگیز: خوبه که شما دونفر محرم شده همدیگه هستین چون همیته که از چهره تو معلومه وقتِ گرفتن هیچ بوی ازی عکسا نبردی
خندیده گفتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: یعنی اگه نسبتی بین ما نمی بود باز هم ای عکسار می گرفت؟،
روانگیز: یاری خوهر بالی ازی شو تو هیچ شکی نیه
مه: راست میگی ... قبل از نامزدی اگه عکسی ندیشتم رسامی ها مه پیشیو بود باز هم هیچ فرقی نمی کرد
روانگیز خندید و چون ازی مسئله اگاهی داشت هیچ سوالی نپرسید به درخواست رویی از جا خیسته کمره یو بخاطر شکاک نشدن دخترا داخل کیف انداختم و قدم زده به سمت جمعیت می رفتیم که ....
_ آزاده خانم ای از شمانه ...؟؟
رو گشتوندم و به سهراب که کلید دروازه سرا با او خِرسکی که به قول معروف دُم کلید بود و به سمتم گرفته دیشت دیدم
مه: بلی ، کجا بود؟؟
و از دستیو گرفتم که لبخند زده گفت
سهراب: وقتی خیزتین از پیش شما افتاد
مه: باشه ... تشکر
و هر چی سریع تر روگشتوندم که باز سرم صدا زد و مجبور به موندن شدم
سهراب: داخل شفاخونه خوب به نظر نمی رسیدین
نمی فهمم چری فکر کردم بین ای جمله یو طعنه های نهفته بود ... و مه مطمینم ای طعنه حتماً از رو او چشم دیدی که مه و باهره دست به دست دیده منبع می گیره ، امان از گمان بد که فکر آدمی زاده به چی جاها می کشونه ، حتماً از اودم تا حالی فکرا غلط غلطی درباره مه و باهر پیش خو پرورش داده ، جدی بودن کلام خو حفظ کرده گفتم
مه: نه ... مه خوبم حتماً شما دچار سوء تفاهم شدین! با اجا ....
سهراب: چون همه بخاطری شما دنبال آب می گشتن فکر ... خو به هر صورت خوبه که فعلاً صحت دارین ، مزاحم شما نمی شم با اجازه ...
و راه خو گرفته رفت به جا خالیو دیده گفتم
مه: رویی کار از بد هم بد تر شده رفت حتماً فکر می کنه مه و باهر خودی هم دوستیم
روانگیز: خود تو خواستی ، حالی بیا و ذهناینا پاک سازی هم بکن ...!
با دلواپسی بریو دیده قدم زده به راه افتادیم و سنگینی نگاه کسی مر وادار کرد تا به سمت چپ ببینم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_380
چرخیدنم برابر شد به دیدن باهر که دم پنجره ایستاده بود و دست خو تکیه گاه ساخته پیشانی خو به رویو مانده و با نگاه موشکافانه که عاری از اخم نبود به مه می دید ، ترسم زیاد تر شد ... نکنه سهرابه دیده باشه و او گپ احمقانه مه جدی بگیره؟؟
هموته که به مسیر خو ادامه می دادم خیره به خودیو بودم و منتظر یک عکس العمل مثبت موندم که دست پائین آورده بدون حتی ذره ای از لبخند رو گشتانده از جلو دیدم نا پدید شده رفت با بلند رفتن ضربان نبضم که بخاطری دلخوری و بد گمانی باهر بود دنبال اثری از او می گشتم تا بخاطری حماقتم عذر خواهی کنم که متاسفانه تمام جمعیت خالی از حضور او بود ، فقط منتظر دیدنیو بری توضیع دادن موضوع بودم ولی افسوس که غیب زده کاملاً ناپدید شده بود مبایل خو گرفته به اطراف دیده مسج کردم
مه: کجایی باهر؟؟
مسج سین شد ولی جوابی دریافت نکردم!
روانگیز: چری گرفته ای؟
مه: باهره ندیدی؟
روانگیز: نه ... حتماً بمی چهار طرفایه ...
استاد ، رفتن مار داخل سرویس اعلان کرد و هنوز خبری از باهر نبود همه ما داخل سرویس یک جا جمع شده بودیم و صرف منتظر یک نفر بودیم تا حرکت کنیم ، دگه کم کم نگران می شدم و از نبودنیو دلواپس بودم دوباره مسج کردم
مه: باهر بخدا کلید خونه ما افتاده بود و رحمتی اور ....
_ اینه آمدم ....
با شنیدن صدا پر هیجانیو چشما مه روشن شد و از سر حال بودنیو خدار شکر گفته نفس آسوده کشیدم و از فرستادن مسج دست کشیده پاکیده به صورت مملو از هیجان و انرژیو چشم دوختم ، به جا همیشگی خو شیشته بدون حتی یک لحظه نظر انداختن به مه رو به استاد گفت
باهر: بسیار معذرت ... دیر کدم
استاد: صرف ده دقیقه منتظر تو بودیم ، کجا رفته بودی؟
باهر: جای کار داشتم می بخشین
استاد: به هر صورت خوب شد بیامادی
و به سرویس هدایت بری حرکت دادن داد منتظر بودم تا فقط به مه ببینه و از قهر نبودنیو خاطر جمع بشم ولی در کل مر نادیده می گرفت و توجهی به مه ندیشت با مایوسی سر پائین کرده با بند کیف خو مصروف شدم
_ بگیر آزاده ایره پیشم ماندی گم میشه ...
با تندی سر بالا کرده به صورت خودیو که لبخند دیشت دیدم
مه: چی؟؟
دستی که داخل کیسه پتلون خو برده بوده بیرون کشید و همه ما منتظر بریو می دیدیم که درخشش حلقه ها به دستایو جا باز کرد و مه چشما مه ازی بیشتر بزرگ نمی شد ترس و واهمه مه از حرکت و سخن بعدیو زیاد تر شده می رفت ، کاش راهی گریز ازی تنگنا وجود می دیشت
باهر: حلقه های ماره پیشم ماندی بیخی فراموشِت شده پس بگیری
" نکو باهر تور بخدا ای کاره نکو!!! 😭"
حلقه خود خو به پنجه کرد و او حلقه ظریف تره که جوره خودیو بوده روی انگشت شصت خو گذاشته خواست طرفم پرت کنه که شوک دیدگی مر دیده منصرف شد و از جا خیسته بدون ای که توجه کنه دست چپ مه گرفته ......
#ادامه_دارد......
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پارت_381
روانگیز: یاری خوهر بالی ازی شو تو هیچ شکی نیه
مه: راست میگی ... قبل از نامزدی اگه عکسی ندیشتم رسامی ها مه پیشیو بود باز هم هیچ فرقی نمی کرد
روانگیز خندید و چون ازی مسئله اگاهی داشت هیچ سوالی نپرسید به درخواست رویی از جا خیسته کمره یو بخاطر شکاک نشدن دخترا داخل کیف انداختم و قدم زده به سمت جمعیت می رفتیم که ....
_ آزاده خانم ای از شمانه ...؟؟
رو گشتوندم و به سهراب که کلید دروازه سرا با او خِرسکی که به قول معروف دُم کلید بود و به سمتم گرفته دیشت دیدم
مه: بلی ، کجا بود؟؟
و از دستیو گرفتم که لبخند زده گفت
سهراب: وقتی خیزتین از پیش شما افتاد
مه: باشه ... تشکر
و هر چی سریع تر روگشتوندم که باز سرم صدا زد و مجبور به موندن شدم
سهراب: داخل شفاخونه خوب به نظر نمی رسیدین
نمی فهمم چری فکر کردم بین ای جمله یو طعنه های نهفته بود ... و مه مطمینم ای طعنه حتماً از رو او چشم دیدی که مه و باهره دست به دست دیده منبع می گیره ، امان از گمان بد که فکر آدمی زاده به چی جاها می کشونه ، حتماً از اودم تا حالی فکرا غلط غلطی درباره مه و باهر پیش خو پرورش داده ، جدی بودن کلام خو حفظ کرده گفتم
مه: نه ... مه خوبم حتماً شما دچار سوء تفاهم شدین! با اجا ....
سهراب: چون همه بخاطری شما دنبال آب می گشتن فکر ... خو به هر صورت خوبه که فعلاً صحت دارین ، مزاحم شما نمی شم با اجازه ...
و راه خو گرفته رفت به جا خالیو دیده گفتم
مه: رویی کار از بد هم بد تر شده رفت حتماً فکر می کنه مه و باهر خودی هم دوستیم
روانگیز: خود تو خواستی ، حالی بیا و ذهناینا پاک سازی هم بکن ...!
با دلواپسی بریو دیده قدم زده به راه افتادیم و سنگینی نگاه کسی مر وادار کرد تا به سمت چپ ببینم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_380
چرخیدنم برابر شد به دیدن باهر که دم پنجره ایستاده بود و دست خو تکیه گاه ساخته پیشانی خو به رویو مانده و با نگاه موشکافانه که عاری از اخم نبود به مه می دید ، ترسم زیاد تر شد ... نکنه سهرابه دیده باشه و او گپ احمقانه مه جدی بگیره؟؟
هموته که به مسیر خو ادامه می دادم خیره به خودیو بودم و منتظر یک عکس العمل مثبت موندم که دست پائین آورده بدون حتی ذره ای از لبخند رو گشتانده از جلو دیدم نا پدید شده رفت با بلند رفتن ضربان نبضم که بخاطری دلخوری و بد گمانی باهر بود دنبال اثری از او می گشتم تا بخاطری حماقتم عذر خواهی کنم که متاسفانه تمام جمعیت خالی از حضور او بود ، فقط منتظر دیدنیو بری توضیع دادن موضوع بودم ولی افسوس که غیب زده کاملاً ناپدید شده بود مبایل خو گرفته به اطراف دیده مسج کردم
مه: کجایی باهر؟؟
مسج سین شد ولی جوابی دریافت نکردم!
روانگیز: چری گرفته ای؟
مه: باهره ندیدی؟
روانگیز: نه ... حتماً بمی چهار طرفایه ...
استاد ، رفتن مار داخل سرویس اعلان کرد و هنوز خبری از باهر نبود همه ما داخل سرویس یک جا جمع شده بودیم و صرف منتظر یک نفر بودیم تا حرکت کنیم ، دگه کم کم نگران می شدم و از نبودنیو دلواپس بودم دوباره مسج کردم
مه: باهر بخدا کلید خونه ما افتاده بود و رحمتی اور ....
_ اینه آمدم ....
با شنیدن صدا پر هیجانیو چشما مه روشن شد و از سر حال بودنیو خدار شکر گفته نفس آسوده کشیدم و از فرستادن مسج دست کشیده پاکیده به صورت مملو از هیجان و انرژیو چشم دوختم ، به جا همیشگی خو شیشته بدون حتی یک لحظه نظر انداختن به مه رو به استاد گفت
باهر: بسیار معذرت ... دیر کدم
استاد: صرف ده دقیقه منتظر تو بودیم ، کجا رفته بودی؟
باهر: جای کار داشتم می بخشین
استاد: به هر صورت خوب شد بیامادی
و به سرویس هدایت بری حرکت دادن داد منتظر بودم تا فقط به مه ببینه و از قهر نبودنیو خاطر جمع بشم ولی در کل مر نادیده می گرفت و توجهی به مه ندیشت با مایوسی سر پائین کرده با بند کیف خو مصروف شدم
_ بگیر آزاده ایره پیشم ماندی گم میشه ...
با تندی سر بالا کرده به صورت خودیو که لبخند دیشت دیدم
مه: چی؟؟
دستی که داخل کیسه پتلون خو برده بوده بیرون کشید و همه ما منتظر بریو می دیدیم که درخشش حلقه ها به دستایو جا باز کرد و مه چشما مه ازی بیشتر بزرگ نمی شد ترس و واهمه مه از حرکت و سخن بعدیو زیاد تر شده می رفت ، کاش راهی گریز ازی تنگنا وجود می دیشت
باهر: حلقه های ماره پیشم ماندی بیخی فراموشِت شده پس بگیری
" نکو باهر تور بخدا ای کاره نکو!!! 😭"
حلقه خود خو به پنجه کرد و او حلقه ظریف تره که جوره خودیو بوده روی انگشت شصت خو گذاشته خواست طرفم پرت کنه که شوک دیدگی مر دیده منصرف شد و از جا خیسته بدون ای که توجه کنه دست چپ مه گرفته ......
#ادامه_دارد......
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پارت_381
حلقه خود خو به پنجه کرد و او حلقه ظریف تره که جوره خودیو بوده روی انگشت شصت خو گذاشته خواست طرفم پرت کنه که با شوک دیدگی مه مواجه شد ، منصرف شده از جا خیسته بدون ای که به کسی توجه کنه دست چپ مه گرفته مشتی که از سر استریس محکم بسته بودمه باز کرده حلقه به انگشتم کرد و روگشتانده حلقه خودخو به جمع نشون داده خیلی جدی و بی پروا گفت
باهر: دوستا ما نامزد کدیم!!💞
روانگیز: نی .... دگه😥
و رو جا خو شیشته به دهنا باز بقیه دیده سر تکان داد
نواب: درووووغ!!😳
باهر: دروغ نیست راست است!!
طاهر: ایشته خپ و چوپ؟؟😳
باهر: خپ و چوپام نیست استاد رسولی خبر دارن
" چی کار میشه خدایا زمین چاک شه چی کااااار میشه؟؟ 😭"
استاد رسولی خندید و تائید کرد ، تائید کرد و مه گرمم شد چشمم سمت سهراب که به چوکی اول نشسته بود و دست ها روی لب گذاشته پاه تکان می داد کشیده شد ، نگاه نمی کرد ولی کلافه گی رفتاریو از فاصله دور هم نمایان بود ، دوباره به باهر که خرسند و راضی از حرکت خو به نظر می رسید دیده پوست لب خو با دندان کندُم که صدا ریحانه به گوشم خورد
ریحانه: ایشته خیت .... یعنی حالی شما بریو پیشنهاد ازدواج .....
باهر: پیشنهاد ازدواجه مه نکدم فامیلم کدن
نیشخند صدا داری زده گفت
ریحانه: یعنی انتخاب فامیل بوده نه شما؟
باهر: انتخاب خودِم مطابق به شریعت اسلامی و رسم خواستگاری!
فقط از قبل تدابیره گرفته باشه، چون خیلی سریع و بی تردید پاسخ میداد ...
ریحانه رو گشتانده به مه دیده نگاه لرزان خو که سعی به پنهانی گریه خو دیشت به مه دوخت و مه خود خو بری درک کردن حال و روزیو به جا ازو تصورم کردم ... روا دار بری دیدن ای حالت و عاجزیو نبودم ، نی ازو و نی هم از سهراب!
ریحانه خاموشی اختیار کرد و یکی یکی از دخترا سرم صدا زده تبریکی گفتن و باهر فقط با نگاه ها خو بری مه می فهموند که مسئوول انجام ای عمل تونی و حق هیچ شکایتی هم نداری
طارق: تبریک تبریک ، به پاهم پیر شیم ، شیرینی هم که ندادین خیر باشه خیر باشه 😂
همه خندیدن و مه شرم زده به روانگیز دیدم
روانگیز: مه فعلاً به این جا نبود!😐
خندیده گفتم
مه: چررری؟؟
روانگیز: باهر اصلاً آدمیزاد نبید ... من شک کرد😥
بی صدا بیشتر خندیدم که باهر خندیده رو به طارق گفت
باهر: خیرست یک تا شیریخ سرم حق دارین!
همه از خوشحالی دست و صوت کشیده ابراز قدر دانی کردن و مه به صورتیو دیدم که بی هوا سر تکانده خندیده گفت
باهر: داوم نزی اگه نی به استاد شکایتِ ته می کنم!
خنده خو کنترول کرده گفتم
مه: وی مه چی گفتم؟؟
باهر: استاد مه ازو روزا که پُت می کدم صِرف بخاطری همی آزاده بود ، می شرمید خوده نامزدم خطاب کنه😂
استاد بلند خندیده گفت
استاد: به جریان بودم از موضوع😂
و به مه دیده ادامه داد
استاد: تبریک باشه دخترم ... باهر جان شاهزادیه شاهزادی ، خوشبخت میشین انشالله
مه: تشکر استاد!🙂
باهر: زیاد تعریفی مه نکنین حالی بخیلیش میایه😁
همه خندیدیم اِلا ریحانه و سهراب!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_382
به امرِ باهر رو به رویی 50_50 پائین شده همه داخل رفتیم که بی تفاوت و بدون ترس به کنارم آماده هم زمان که هم قدمم می شد گفت
باهر: سلاااام!!
هنوز به شُک چند لحظه پیش خو پایه بودم و آهسته گفتم
مه: علیکم
نفس خو بیرون فرستاده گفت
باهر:
یک کمی هم درس دین باید بخوانی عشقِ من!
در جواب السلام کس نگوید زهرر مار!😒
با عجله از سر شانه بریو دیده گفتم
مه: مه کَی گفتم زهر مار؟؟؟😳
داخل سالون شدیم که سر تکانده گفت
باهر: همی علیک گفتنِت از هزار مرتبه زهر مار گفتنام بد تر بود ، چطو خاله؟
و به روانگیز دید که مر از خاله گفتنیو خنده گرفت رویی به اطراف دیده گفت
روانگیز: خودی کی بودیم؟؟
باهر بلند خندیده گفت
باهر: تو!
روانگیز عصبی نفس بیرون فرستاده گفت
روانگیز: خاله زن شما
مه: ووی بی شعور چری مه؟؟😡
باهر: بابیلااا ... حالی یکی دِگه تانه همیجه لت نکنین که بد است🤭
و باز خندیده دست به کمرم برده بری شیشتن هدایتم داده گفت
باهر: شما بشینین مه زود میام
باز همه ما به شمول استاد و محصلا دور یک میز جمع شدیم که باهر نارفته عقب گرد کرده سر خو بین مه و روانگیز خم کرده گفت
باهر: البته مه د بین جنگ موی کنکه ترجیع میتُم!
هر دو نفر به هم دیگه دیده گفتیم
ما: از چی؟؟؟
راست ایستاده با اشاره دست زیر لب گفت
باهر: جنگ و دعوای خانما ره میگم
وقتی با برخورد عکس العمل خشن ما رو به رو شد خندیده رو به جمع گفت
باهر: دوستا بری خود انتخاب کنین چورت پیسه شه نزنین ... روانگیز خاله حساب می کنه همسرِش د خارج است حتماً پیسه دارام است😜
همه ما خندیدیم و روانگیز سرخ شده به ما می دید
باهر هم یک چوکی از میز بغلی کشیده درست به کنارم شیشته گفت
باهر: خووو قِصه کو میشنوم!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باهر: دوستا ما نامزد کدیم!!💞
روانگیز: نی .... دگه😥
و رو جا خو شیشته به دهنا باز بقیه دیده سر تکان داد
نواب: درووووغ!!😳
باهر: دروغ نیست راست است!!
طاهر: ایشته خپ و چوپ؟؟😳
باهر: خپ و چوپام نیست استاد رسولی خبر دارن
" چی کار میشه خدایا زمین چاک شه چی کااااار میشه؟؟ 😭"
استاد رسولی خندید و تائید کرد ، تائید کرد و مه گرمم شد چشمم سمت سهراب که به چوکی اول نشسته بود و دست ها روی لب گذاشته پاه تکان می داد کشیده شد ، نگاه نمی کرد ولی کلافه گی رفتاریو از فاصله دور هم نمایان بود ، دوباره به باهر که خرسند و راضی از حرکت خو به نظر می رسید دیده پوست لب خو با دندان کندُم که صدا ریحانه به گوشم خورد
ریحانه: ایشته خیت .... یعنی حالی شما بریو پیشنهاد ازدواج .....
باهر: پیشنهاد ازدواجه مه نکدم فامیلم کدن
نیشخند صدا داری زده گفت
ریحانه: یعنی انتخاب فامیل بوده نه شما؟
باهر: انتخاب خودِم مطابق به شریعت اسلامی و رسم خواستگاری!
فقط از قبل تدابیره گرفته باشه، چون خیلی سریع و بی تردید پاسخ میداد ...
ریحانه رو گشتانده به مه دیده نگاه لرزان خو که سعی به پنهانی گریه خو دیشت به مه دوخت و مه خود خو بری درک کردن حال و روزیو به جا ازو تصورم کردم ... روا دار بری دیدن ای حالت و عاجزیو نبودم ، نی ازو و نی هم از سهراب!
ریحانه خاموشی اختیار کرد و یکی یکی از دخترا سرم صدا زده تبریکی گفتن و باهر فقط با نگاه ها خو بری مه می فهموند که مسئوول انجام ای عمل تونی و حق هیچ شکایتی هم نداری
طارق: تبریک تبریک ، به پاهم پیر شیم ، شیرینی هم که ندادین خیر باشه خیر باشه 😂
همه خندیدن و مه شرم زده به روانگیز دیدم
روانگیز: مه فعلاً به این جا نبود!😐
خندیده گفتم
مه: چررری؟؟
روانگیز: باهر اصلاً آدمیزاد نبید ... من شک کرد😥
بی صدا بیشتر خندیدم که باهر خندیده رو به طارق گفت
باهر: خیرست یک تا شیریخ سرم حق دارین!
همه از خوشحالی دست و صوت کشیده ابراز قدر دانی کردن و مه به صورتیو دیدم که بی هوا سر تکانده خندیده گفت
باهر: داوم نزی اگه نی به استاد شکایتِ ته می کنم!
خنده خو کنترول کرده گفتم
مه: وی مه چی گفتم؟؟
باهر: استاد مه ازو روزا که پُت می کدم صِرف بخاطری همی آزاده بود ، می شرمید خوده نامزدم خطاب کنه😂
استاد بلند خندیده گفت
استاد: به جریان بودم از موضوع😂
و به مه دیده ادامه داد
استاد: تبریک باشه دخترم ... باهر جان شاهزادیه شاهزادی ، خوشبخت میشین انشالله
مه: تشکر استاد!🙂
باهر: زیاد تعریفی مه نکنین حالی بخیلیش میایه😁
همه خندیدیم اِلا ریحانه و سهراب!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_382
به امرِ باهر رو به رویی 50_50 پائین شده همه داخل رفتیم که بی تفاوت و بدون ترس به کنارم آماده هم زمان که هم قدمم می شد گفت
باهر: سلاااام!!
هنوز به شُک چند لحظه پیش خو پایه بودم و آهسته گفتم
مه: علیکم
نفس خو بیرون فرستاده گفت
باهر:
یک کمی هم درس دین باید بخوانی عشقِ من!
در جواب السلام کس نگوید زهرر مار!😒
با عجله از سر شانه بریو دیده گفتم
مه: مه کَی گفتم زهر مار؟؟؟😳
داخل سالون شدیم که سر تکانده گفت
باهر: همی علیک گفتنِت از هزار مرتبه زهر مار گفتنام بد تر بود ، چطو خاله؟
و به روانگیز دید که مر از خاله گفتنیو خنده گرفت رویی به اطراف دیده گفت
روانگیز: خودی کی بودیم؟؟
باهر بلند خندیده گفت
باهر: تو!
روانگیز عصبی نفس بیرون فرستاده گفت
روانگیز: خاله زن شما
مه: ووی بی شعور چری مه؟؟😡
باهر: بابیلااا ... حالی یکی دِگه تانه همیجه لت نکنین که بد است🤭
و باز خندیده دست به کمرم برده بری شیشتن هدایتم داده گفت
باهر: شما بشینین مه زود میام
باز همه ما به شمول استاد و محصلا دور یک میز جمع شدیم که باهر نارفته عقب گرد کرده سر خو بین مه و روانگیز خم کرده گفت
باهر: البته مه د بین جنگ موی کنکه ترجیع میتُم!
هر دو نفر به هم دیگه دیده گفتیم
ما: از چی؟؟؟
راست ایستاده با اشاره دست زیر لب گفت
باهر: جنگ و دعوای خانما ره میگم
وقتی با برخورد عکس العمل خشن ما رو به رو شد خندیده رو به جمع گفت
باهر: دوستا بری خود انتخاب کنین چورت پیسه شه نزنین ... روانگیز خاله حساب می کنه همسرِش د خارج است حتماً پیسه دارام است😜
همه ما خندیدیم و روانگیز سرخ شده به ما می دید
باهر هم یک چوکی از میز بغلی کشیده درست به کنارم شیشته گفت
باهر: خووو قِصه کو میشنوم!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ای گپ خو آهسته و تنها به مه گفت با وجود ایکه همه از نسبت ما خبر شده بودن جا خورده به جمعیت که نیمی زیر چشمی نیمی با خیره گی و نیمی شوک دیده به ما می دیدن کوتاه نظر انداخته سر پائین انداخته گفتم
مه: چی ... چی بگم!
باهر: حلقِت اندازه شد؟؟
به زیر میز به حلقه که به دستم بود دیده گفتم
مه: حمالی مونده بود ایر به مه بدی؟؟
باهر: البته که بهترین موقع بود!
مه: بد شد باهر
باهر مینو باز کرده به سمت مه و خودخو نزدیک ساخته گفت
.#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_383
باهر: بد نشد زندگیم! ای کار لازم بود ... بیا یکتا انتخاب کو ...!
به قیمت هاینا که هر کدام از صد افغانی پائین تر نبود دیده در حال حساب کردن قیمت کلی حساب پولی شدم که باهر فهمیده مینو بسته گفت
باهر: ایتو نشد دِگه ....!
مه: خب بگذار انتخاب کنم!
باهر: خودِم وقت انتخاب کدم😉
سر بین گوشیو نزدیک کرده گفتم
مه: اوقذر پول داری همه شیریخ بدی؟؟
با عجله سر خو دور کرد و دست روی دهن گذاشته گفت
باهر: نی .... بابیلا ...! 🤭
_ حالی چی کنیم؟😳
مه: مسخره نکن مر!😒
خندیده گفت
باهر: مه ای پلانه از قبل گرفته بودم
مه: یعنی چی؟
باهر: پشت گپ نرو ، موتر هم بیرون ایستاده گیست ازیجه رفته دوتایی چکر میریم
مه: موتر تووو؟؟؟؟
باهر: بلی چیق نزن
صدا خو پائین آورده گفتم
مه: موتر تو اینجیه؟؟
باهر: دامادِ مه گفتیم اوره ایجه پارک کنه
گارسون بستنی ها آورد و دگه حرفی بری گفتن نموند به ریحانه که هر دم بغض خو می خورد دیدم مطمعناً اگه اجازه می دیشت تا حالی وقت راه خو از ما جدا کرده بود با دیدن حالتیو مرم گریه می گرفت کاش امروز ای کارا نمی شد و ازی طریق خبر نمی شد
باهر: چُرا نمی خوری؟؟
از او رو گرفته قاشقه به دهن برده گفتم
مه: می خورم!
به ای جریان یادم از غایب زدن باهر آمد دل دل کرده رو به سمتیو کرده گفتم
مه: باهر ؟
باهر: جانم؟؟
مه: اودم یکدفه گی کجا غیب زده بودی؟
دست از خوردن کشیده در حال هم زدن بستنی سکوت اختیار کرد و جواب مه نداد
مه: امم؟؟ کجا بودی خیلی به تشویش ...
قاشقه آهسته داخل ظرف انداخته دستمالی برداشته هم زمان گفت
باهر: حالی وقتِش نیست باز گپ می زنیم
و به چوکی تکیه زد احساس کردم از سوالم دلخور شد و باز او خاطره تلخه به یادیو آوردم ولی وقتی به صورتیو دیدم طرفم لبخند کم رنگی زده گفت
باهر: هله جانم بخور که گرم میشه!
مه هم بی حرف به خوردن ادامه داده و با روانگیز مصروف قصه شدم
شیریخ خوری تمام شد و نور آفتاب کم رنگ شده رفت باهر از جمع ما بیرون شده رفت تا حسابه پرداخت کنه
روانگیز: اَااه متوجه شدی که سهراب نیه؟؟؟
مه: هسته کجا رفته!
روانگیز: نه نیه اصلاً وقتی شیریخ خوری ما هم نبود شاید برفته باشه
نا محسوس به اطراف دیدم راستی هم نبود و رفته بود به ریحانه که گوشه ایستاده بود و ساغر تند تند بریو چیزی می گفت دیده گفتم
مه: دل مه به ریحانه می سوزه رویی
روانگیز: دل تو به خود تو بسوزه چری به او بسوزه😒
مه: نمی فهمم ... ولی اگه مه به جا ریحانه می بودم نمی فهمم چی کار می کردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: چی ... چی بگم!
باهر: حلقِت اندازه شد؟؟
به زیر میز به حلقه که به دستم بود دیده گفتم
مه: حمالی مونده بود ایر به مه بدی؟؟
باهر: البته که بهترین موقع بود!
مه: بد شد باهر
باهر مینو باز کرده به سمت مه و خودخو نزدیک ساخته گفت
.#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_383
باهر: بد نشد زندگیم! ای کار لازم بود ... بیا یکتا انتخاب کو ...!
به قیمت هاینا که هر کدام از صد افغانی پائین تر نبود دیده در حال حساب کردن قیمت کلی حساب پولی شدم که باهر فهمیده مینو بسته گفت
باهر: ایتو نشد دِگه ....!
مه: خب بگذار انتخاب کنم!
باهر: خودِم وقت انتخاب کدم😉
سر بین گوشیو نزدیک کرده گفتم
مه: اوقذر پول داری همه شیریخ بدی؟؟
با عجله سر خو دور کرد و دست روی دهن گذاشته گفت
باهر: نی .... بابیلا ...! 🤭
_ حالی چی کنیم؟😳
مه: مسخره نکن مر!😒
خندیده گفت
باهر: مه ای پلانه از قبل گرفته بودم
مه: یعنی چی؟
باهر: پشت گپ نرو ، موتر هم بیرون ایستاده گیست ازیجه رفته دوتایی چکر میریم
مه: موتر تووو؟؟؟؟
باهر: بلی چیق نزن
صدا خو پائین آورده گفتم
مه: موتر تو اینجیه؟؟
باهر: دامادِ مه گفتیم اوره ایجه پارک کنه
گارسون بستنی ها آورد و دگه حرفی بری گفتن نموند به ریحانه که هر دم بغض خو می خورد دیدم مطمعناً اگه اجازه می دیشت تا حالی وقت راه خو از ما جدا کرده بود با دیدن حالتیو مرم گریه می گرفت کاش امروز ای کارا نمی شد و ازی طریق خبر نمی شد
باهر: چُرا نمی خوری؟؟
از او رو گرفته قاشقه به دهن برده گفتم
مه: می خورم!
به ای جریان یادم از غایب زدن باهر آمد دل دل کرده رو به سمتیو کرده گفتم
مه: باهر ؟
باهر: جانم؟؟
مه: اودم یکدفه گی کجا غیب زده بودی؟
دست از خوردن کشیده در حال هم زدن بستنی سکوت اختیار کرد و جواب مه نداد
مه: امم؟؟ کجا بودی خیلی به تشویش ...
قاشقه آهسته داخل ظرف انداخته دستمالی برداشته هم زمان گفت
باهر: حالی وقتِش نیست باز گپ می زنیم
و به چوکی تکیه زد احساس کردم از سوالم دلخور شد و باز او خاطره تلخه به یادیو آوردم ولی وقتی به صورتیو دیدم طرفم لبخند کم رنگی زده گفت
باهر: هله جانم بخور که گرم میشه!
مه هم بی حرف به خوردن ادامه داده و با روانگیز مصروف قصه شدم
شیریخ خوری تمام شد و نور آفتاب کم رنگ شده رفت باهر از جمع ما بیرون شده رفت تا حسابه پرداخت کنه
روانگیز: اَااه متوجه شدی که سهراب نیه؟؟؟
مه: هسته کجا رفته!
روانگیز: نه نیه اصلاً وقتی شیریخ خوری ما هم نبود شاید برفته باشه
نا محسوس به اطراف دیدم راستی هم نبود و رفته بود به ریحانه که گوشه ایستاده بود و ساغر تند تند بریو چیزی می گفت دیده گفتم
مه: دل مه به ریحانه می سوزه رویی
روانگیز: دل تو به خود تو بسوزه چری به او بسوزه😒
مه: نمی فهمم ... ولی اگه مه به جا ریحانه می بودم نمی فهمم چی کار می کردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آنقدرها هم که سختش میکنند ، نیست !
امشب را با خدا رفیق باش
خدا پشت تمام آرزوهای تو ایستاده
حرف هایت را
آرزوهایت را
با زبان خودت ، بی پرده به او بگو
شاید در " تقدیرت " نوشته باشد
هر چه خودش بخواهد ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آنقدرها هم که سختش میکنند ، نیست !
امشب را با خدا رفیق باش
خدا پشت تمام آرزوهای تو ایستاده
حرف هایت را
آرزوهایت را
با زبان خودت ، بی پرده به او بگو
شاید در " تقدیرت " نوشته باشد
هر چه خودش بخواهد ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
بیدغدغهترین حال دنیا را برای آدمها آرزو میکنم !
حسی شبیه آرامش دریا ،
قلبی به وسعت سخاوت آسمان
و لبخندی پایدار و ماندگار را
برای تمام آدمها آرزو میکنم،
که از شدت خوشی، محبت و سادگی....
هیچ زشتی و بدی را به زندگی کسی گره نزنند
و تمام قد مهربان بمانند !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بیدغدغهترین حال دنیا را برای آدمها آرزو میکنم !
حسی شبیه آرامش دریا ،
قلبی به وسعت سخاوت آسمان
و لبخندی پایدار و ماندگار را
برای تمام آدمها آرزو میکنم،
که از شدت خوشی، محبت و سادگی....
هیچ زشتی و بدی را به زندگی کسی گره نزنند
و تمام قد مهربان بمانند !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد ❤️🌹☘️🌷
#داستان_زیبا
مواظب باشیم با حرفامون دلی رو نشکنیم
🔹شخصی ﺑﺎ یک ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎند و سپس ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ.
🔸اﺯ ﺭاﻩﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای بهدستﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ همسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ.
🔹ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ:
برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ دهی؛ ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ.
🔸ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪای ﻳک ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ.
🔹ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮد تا بالاخره کار تمام شد.
🔸ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ:
ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﻛﻨﻢ؟
🔹ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ.
🔸اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ:
اﻳﻦ ﻏﻴﺮممکن اﺳﺖ، ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود!
🔹ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ! ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ. ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، بهخصوص در ﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی، دقت کن!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زیبا
مواظب باشیم با حرفامون دلی رو نشکنیم
🔹شخصی ﺑﺎ یک ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎند و سپس ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ.
🔸اﺯ ﺭاﻩﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای بهدستﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ همسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ.
🔹ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ:
برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ دهی؛ ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ.
🔸ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪای ﻳک ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ.
🔹ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮد تا بالاخره کار تمام شد.
🔸ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ:
ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﻛﻨﻢ؟
🔹ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ.
🔸اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ:
اﻳﻦ ﻏﻴﺮممکن اﺳﺖ، ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود!
🔹ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ! ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ. ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، بهخصوص در ﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی، دقت کن!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
---
پارت چهارم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
حدود یک هفته از اون روز گذشت. مامانم باهام صحبت میکرد و میگفت:
ـ پسر خوبیه یسرا... نجیب و باایمانه. تو باید قبولش کنی.
اما نمیدونم چرا... قلبم بیقرار بود. وقتی عکسش رو دیدم، یه حس عجیب توی دلم نشست. آره، خودش بود... همون آقایی که یه سال پیش به همراه مادرش اومده بودن خونمون. اون روز همه از نجابت و وقارش حرف میزدن، از لبخند آرومش، از متانتش...
دلم یه جورایی راضی بود، اما یه غمی بیدلیل ته دلم نشسته بود. چرا؟ نمیدونم...
بالاخره بعد از یه ماه خواستگاری کردن. بابام هم تحقیق کرد و گفت خانوادهشون خیلی خوبن. کمکم راضی شدم و... یه ماه بعد، "بله" رو گفتم.
اسمش امید بود. چه اسم قشنگی... درست مثل خودِ وجودش. خانوادهش رو هم دوست داشتم، اما نمیدونم چرا هر وقت به این ازدواج فکر میکردم، دلم شور میزد. یه حس عجیب، یه آشوب همیشگی...
روز عقد، قرار بود برای اولین بار از نزدیک ببینمش. قلبم تند تند میزد. توی آیینه نگاه میکردم و باورم نمیشد قراره همسر کسی به اسم "امید". بشم
وقتی اومد خونهمون، حتی نمیتونستم یه کلمه حرف بزنم. انگار زبونم قفل شده بود. فقط زیر لب آیتالکرسی خوندم، که آروم شم، که جرأت پیدا کنم.
تو همین فکر بودم که صدایی آروم صدام زد: ـ یسرا خانم؟
سرمو بلند کردم. خودش بود... با همون نگاه مهربون و لبخند آرام.
ـ بله؟ بفرمایید...
نگاهش توی چشمهام نشست. گفت: ـ یسرا خانم، شما خانوادهی خیلی خوبی دارید. خیلی محترمید. من واقعاً خوشحالم که قراره با همسری مثل شما زندگی رو شروع کنم.
قلبم لرزید... از خوشحالی، از ترس، از امید... نمیدونستم چهکار کنم. فقط تونستم با صدای آرومی جواب بدم: ـ آقا امید، شاید بدونید که من اصلاً قصد ازدواج نداشتم. ولی وقتی اومدید خواستگاری، پدرم گفت شما آدم خوب و خانوادهداری هستید. منم قبول کردم. ولی ازتون یه قول میخوام...
قول بدید که منو خوشبخت کنید. هیچوقت دلم رو نشکنید، هیچوقت...
ـ نه، نه به هیچ عنوان... من برای زنها احترام زیادی قائلم. اینو بدونید که در کنار من، انشاءالله خوشبختترین زن دنیا میشید...
اون روز، با گفتوگوهای دینی، سؤالهای اسلامی، و لبخندهایی که از دل میاومدن، گذشت. روز عجیبی بود... قشنگ، آرام... مثل نسیمی که لای برگهای قلبم وزیده باشه.
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت چهارم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
حدود یک هفته از اون روز گذشت. مامانم باهام صحبت میکرد و میگفت:
ـ پسر خوبیه یسرا... نجیب و باایمانه. تو باید قبولش کنی.
اما نمیدونم چرا... قلبم بیقرار بود. وقتی عکسش رو دیدم، یه حس عجیب توی دلم نشست. آره، خودش بود... همون آقایی که یه سال پیش به همراه مادرش اومده بودن خونمون. اون روز همه از نجابت و وقارش حرف میزدن، از لبخند آرومش، از متانتش...
دلم یه جورایی راضی بود، اما یه غمی بیدلیل ته دلم نشسته بود. چرا؟ نمیدونم...
بالاخره بعد از یه ماه خواستگاری کردن. بابام هم تحقیق کرد و گفت خانوادهشون خیلی خوبن. کمکم راضی شدم و... یه ماه بعد، "بله" رو گفتم.
اسمش امید بود. چه اسم قشنگی... درست مثل خودِ وجودش. خانوادهش رو هم دوست داشتم، اما نمیدونم چرا هر وقت به این ازدواج فکر میکردم، دلم شور میزد. یه حس عجیب، یه آشوب همیشگی...
روز عقد، قرار بود برای اولین بار از نزدیک ببینمش. قلبم تند تند میزد. توی آیینه نگاه میکردم و باورم نمیشد قراره همسر کسی به اسم "امید". بشم
وقتی اومد خونهمون، حتی نمیتونستم یه کلمه حرف بزنم. انگار زبونم قفل شده بود. فقط زیر لب آیتالکرسی خوندم، که آروم شم، که جرأت پیدا کنم.
تو همین فکر بودم که صدایی آروم صدام زد: ـ یسرا خانم؟
سرمو بلند کردم. خودش بود... با همون نگاه مهربون و لبخند آرام.
ـ بله؟ بفرمایید...
نگاهش توی چشمهام نشست. گفت: ـ یسرا خانم، شما خانوادهی خیلی خوبی دارید. خیلی محترمید. من واقعاً خوشحالم که قراره با همسری مثل شما زندگی رو شروع کنم.
قلبم لرزید... از خوشحالی، از ترس، از امید... نمیدونستم چهکار کنم. فقط تونستم با صدای آرومی جواب بدم: ـ آقا امید، شاید بدونید که من اصلاً قصد ازدواج نداشتم. ولی وقتی اومدید خواستگاری، پدرم گفت شما آدم خوب و خانوادهداری هستید. منم قبول کردم. ولی ازتون یه قول میخوام...
قول بدید که منو خوشبخت کنید. هیچوقت دلم رو نشکنید، هیچوقت...
ـ نه، نه به هیچ عنوان... من برای زنها احترام زیادی قائلم. اینو بدونید که در کنار من، انشاءالله خوشبختترین زن دنیا میشید...
اون روز، با گفتوگوهای دینی، سؤالهای اسلامی، و لبخندهایی که از دل میاومدن، گذشت. روز عجیبی بود... قشنگ، آرام... مثل نسیمی که لای برگهای قلبم وزیده باشه.
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت نودویک ونودودو
📖سرگذشت کوثر
دوست داری محمد منو اذیت کنه و با حرفهاش منو شکنجه بده منم می گفتم عمه من مثل تو و دخترهات نیستم که بقیه را بدون هیچ گناهی مواخذه و شکنجه کنید این جواب کارهای خودتون تو گذشته هست من این وسط هیچ کارم روزها می گذشت زندگی با همه فراز و فرودهاش ادامه داشت ما خونواده خوشبختی بودیم ننه بلقیس هم کنار
ما بود گاهی اوقات حالش خیلی خوب بود و گاهی اوقات حالش خیلی بد بود گاهی بهم می گفت اون روزی که تو و بچه هات پا تو خونه من گذاشتیدحاجی یک چیزی می دونست که دلش می خواست که شماها تو این خونه کنار ما زندگی کنید ما خونواده خوشبختی بودیم احساس خوشبختی می کردیم تا اینکه روزهای سختمونم بالاخره رسید که هیچوقت نمی تونستیم فکرشم بکنیم به خاطر انقلابی که داشت آغاز می شد خیلی جاها اعتصاب کرده بودن و شهر اوضاع و احوالش کاملا فرق کرده بود مرادنگران بود بدجوری هم نگران بود من همه نگرانیم اون روزها مهدی بود خیلی نگران برادر کوچولوم بودم مهدی کمتر خونه می یومدفقط به ما می گفت نگران من نباشید همه چی درست می شه اون روزها با فاطمه که حرف می
زدم بهم می گفت مامان بیاید اینجا پیش ما کنارهم باشیم اما من دلم نمی خواست آواره شم فاطمه یک دختر شیر خواره به اسم حنانه داشت و حسابی سر گرم بچش بود و فرصت سر خاروندن هم نداشت برای همین دلم نمی خواست مزاحم فاطمه و شاپوربشم اما دلم شور می زد بد جوری هم شور میزد از شدت استرس و اضطراب معده دردهای وحشتناک
می گرفتم اوضاع خیلی خوبی حکمفرما نبود بالاخره انقلاب پیروز شد همه چی عوض شد اوضاع عوض شد مراد کارشو ازدست داده بود صاحبکارش گفته بود فعلا باید یک مدت صبر کنیم ببینیم اوضاع و احوال چی می شه و ما مجبور بودیم از پس اندازمان استفاده کنیم خدا را شکر تواین سالهاپس اندازخیلی خوبی داشتیم که استفاده میکردیم مهدی هم کمکمون بود هر چی می گفتم ما کمک نمی خوایم پولهاتو نگهدار تو باید زن بگيرى اما انگار داشتم با دیوار حرف می زدم اصلا
به حرف من گوش نمی کرد می گفت الان نوبت منه که جبران گذشته را بکنم بابا مراد هم نمی خواد دیگه بره سر کار اصلا برای چی باید کار کنه مراد می گفت پسرم من مگه پیرم که کار نکنم منهنوز خیلی جوانم ولی مهدی در برابر ما خیلی احساس مسئولیت می کرد محمد هم بعد دیپلمش به برادرش پیوست یاسین و یونس و یوسف هم می خواستن مثل داییهاشون بشن داشتیم رنگ آرامش رو می دیدیم که زمزمه هایی درباره شروع جنگ به گوش ما و بقیه رسید استرس داشتیم استرس فراوون داشتن آینده ای مبهم که نمی
دونستیم چی در انتظارمونه که جنگ شروع شداول می گفتن خیلی زود تموم می شه هیچ کی نگران نباشه اما وقتی جنگ ابعاد بیشتری گرفت اولین جایی که در گیرش شد جنوب بود نگران برادرهام بودم از مهدی و محمد هیچ خبری نبودو دلم مثل سیر و سرکه می جوشید اونها دست من امانت بودن نمی خواستم خیانت در امانت کنم می خواستم دامادشون کنم رخت دامادی را تن جفتشون ببینم بعد یک ماه بالاخره اومدن ازشون ناراحت بودم حتی قهر کرده بودم اما اون
دو تا فقط سر به سرم می گذاشتن و همش ناز
منو می کشیدن آخر شب که همه خوابیده بودن و من کنار ننه بلقیس خوابیده بودم احساس کردم صدای پچ پچ داره می یاد فهمیدم مهدی و محمدو مراد بیدارن و یواشکی دارن با هم حرف میزنن که یک موقع من نشنوم مهدی به مراد می گفت بابا جون خواهرم نباید بفهمه اگه بفهمه میخواد جلوی ما را بگیره ما نمی تونیم به خاطر کوثر از کاری که میخوایم بکنیم بگذریم این وظیفه
شرعی و دینی ماست ما باید دینمونو ادا کنیم
ما باید به خاطر خدمت به کشورمون بریم مرادگفت من به شماها افتخار می کنم من همیشه برای شما دو تا آینده خیلی خوب و درخشانی می دیدم الانم دارم می بینم که حدس من اشتباه نبود و من به وجود شما دو تا افتخار می کنم شما هیچ فرقی با پسرهای خودم ندارید همیشه با اونها برای من یکی بودید برید به من امان خدا من هم مطمئنا به زودي بهتون مى پيوندم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
دوست داری محمد منو اذیت کنه و با حرفهاش منو شکنجه بده منم می گفتم عمه من مثل تو و دخترهات نیستم که بقیه را بدون هیچ گناهی مواخذه و شکنجه کنید این جواب کارهای خودتون تو گذشته هست من این وسط هیچ کارم روزها می گذشت زندگی با همه فراز و فرودهاش ادامه داشت ما خونواده خوشبختی بودیم ننه بلقیس هم کنار
ما بود گاهی اوقات حالش خیلی خوب بود و گاهی اوقات حالش خیلی بد بود گاهی بهم می گفت اون روزی که تو و بچه هات پا تو خونه من گذاشتیدحاجی یک چیزی می دونست که دلش می خواست که شماها تو این خونه کنار ما زندگی کنید ما خونواده خوشبختی بودیم احساس خوشبختی می کردیم تا اینکه روزهای سختمونم بالاخره رسید که هیچوقت نمی تونستیم فکرشم بکنیم به خاطر انقلابی که داشت آغاز می شد خیلی جاها اعتصاب کرده بودن و شهر اوضاع و احوالش کاملا فرق کرده بود مرادنگران بود بدجوری هم نگران بود من همه نگرانیم اون روزها مهدی بود خیلی نگران برادر کوچولوم بودم مهدی کمتر خونه می یومدفقط به ما می گفت نگران من نباشید همه چی درست می شه اون روزها با فاطمه که حرف می
زدم بهم می گفت مامان بیاید اینجا پیش ما کنارهم باشیم اما من دلم نمی خواست آواره شم فاطمه یک دختر شیر خواره به اسم حنانه داشت و حسابی سر گرم بچش بود و فرصت سر خاروندن هم نداشت برای همین دلم نمی خواست مزاحم فاطمه و شاپوربشم اما دلم شور می زد بد جوری هم شور میزد از شدت استرس و اضطراب معده دردهای وحشتناک
می گرفتم اوضاع خیلی خوبی حکمفرما نبود بالاخره انقلاب پیروز شد همه چی عوض شد اوضاع عوض شد مراد کارشو ازدست داده بود صاحبکارش گفته بود فعلا باید یک مدت صبر کنیم ببینیم اوضاع و احوال چی می شه و ما مجبور بودیم از پس اندازمان استفاده کنیم خدا را شکر تواین سالهاپس اندازخیلی خوبی داشتیم که استفاده میکردیم مهدی هم کمکمون بود هر چی می گفتم ما کمک نمی خوایم پولهاتو نگهدار تو باید زن بگيرى اما انگار داشتم با دیوار حرف می زدم اصلا
به حرف من گوش نمی کرد می گفت الان نوبت منه که جبران گذشته را بکنم بابا مراد هم نمی خواد دیگه بره سر کار اصلا برای چی باید کار کنه مراد می گفت پسرم من مگه پیرم که کار نکنم منهنوز خیلی جوانم ولی مهدی در برابر ما خیلی احساس مسئولیت می کرد محمد هم بعد دیپلمش به برادرش پیوست یاسین و یونس و یوسف هم می خواستن مثل داییهاشون بشن داشتیم رنگ آرامش رو می دیدیم که زمزمه هایی درباره شروع جنگ به گوش ما و بقیه رسید استرس داشتیم استرس فراوون داشتن آینده ای مبهم که نمی
دونستیم چی در انتظارمونه که جنگ شروع شداول می گفتن خیلی زود تموم می شه هیچ کی نگران نباشه اما وقتی جنگ ابعاد بیشتری گرفت اولین جایی که در گیرش شد جنوب بود نگران برادرهام بودم از مهدی و محمد هیچ خبری نبودو دلم مثل سیر و سرکه می جوشید اونها دست من امانت بودن نمی خواستم خیانت در امانت کنم می خواستم دامادشون کنم رخت دامادی را تن جفتشون ببینم بعد یک ماه بالاخره اومدن ازشون ناراحت بودم حتی قهر کرده بودم اما اون
دو تا فقط سر به سرم می گذاشتن و همش ناز
منو می کشیدن آخر شب که همه خوابیده بودن و من کنار ننه بلقیس خوابیده بودم احساس کردم صدای پچ پچ داره می یاد فهمیدم مهدی و محمدو مراد بیدارن و یواشکی دارن با هم حرف میزنن که یک موقع من نشنوم مهدی به مراد می گفت بابا جون خواهرم نباید بفهمه اگه بفهمه میخواد جلوی ما را بگیره ما نمی تونیم به خاطر کوثر از کاری که میخوایم بکنیم بگذریم این وظیفه
شرعی و دینی ماست ما باید دینمونو ادا کنیم
ما باید به خاطر خدمت به کشورمون بریم مرادگفت من به شماها افتخار می کنم من همیشه برای شما دو تا آینده خیلی خوب و درخشانی می دیدم الانم دارم می بینم که حدس من اشتباه نبود و من به وجود شما دو تا افتخار می کنم شما هیچ فرقی با پسرهای خودم ندارید همیشه با اونها برای من یکی بودید برید به من امان خدا من هم مطمئنا به زودي بهتون مى پيوندم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ماه_بیگم
#قسمت_چهارم
ماه بیگم یالله برو این لباسو از تنت درآر ،تا برم خونه و یکی از لباسهای ملوک رو برات بیارم این مادر شما آخرش منو سکته میده.......
یعنی راست میگی از پس یه لباس دوختن برای دخترت بر نمیآی؟بیچاره اگه اینو تو تنش ببینن که میرن و پشت سرشون رو هم نگاه نمیکنن ،میخوای لگد به بخت دخترت بزنی؟
مامان نگاهی به من انداخت و گفت وااا آبجی چشه ؟لباسش خیلی هم قشنگه، اگه میبینن یکم بزرگه، من خودم از قصد اندازش نکردم، میخوام ماه بیگم یکم هیکلی تر به نظر بیاد، فک نکنن خیلی بچست...
خاله اخمی توی پیشونی انداخت و گفت بخدا اگه من به فکر این دختر نبودم و شوهر براش پیدا نمیکردم ،تا قیامت قیامت هم پیش شما شوهر نمیکرد،بیگم بکن این لباس رو خودم میرم از لباسهای قدیمیه ملوک یه چیزی برات میارم..
خاله رفت و منهم باشونه های افتاده توی اتاق رفتم ،دلم میخواست خانواده ی داماد منو با همون حالت شلخته ببینن، بلکه پشیمون بشن و برن اما خب خاله نذاشت،طولی نکشید که خاله با یه دست لباس برگشت،لباس ها رو توی دستم گذاشت و گفت زود برو تنت کن، چیزی به اومدنشون نمونده، فک کنم اندازت باشن...
پیرهن بلند و یه تیکه به رنگ آبی، با گل های درشت سورمه ای ،روسری بلندی هم برام آورده بود،وقتی لباس هارو پوشیدم نگاهی به خودم انداختم ،چقد تغییر کرده بودم،کاش انقد پولدار بودیم که میتونستم هر ماه یه دست از این لباس هارو بخرم،با صدای خاله که بلند صدام میزد زود دستی به لباس ها کشیدم و از اتاق بیرون رفتم،مامان با دیدن من توی اون لباس ها چشماش برقی زد و گفت آبجی دستت درد نکنه، چقد قشنگن اینا...
خاله بادی به غبغب انداخت و گفت من که گفتم لباس خوب براش میارم ملوک چند دست از این لباسا داره، شوهرش انقد براش خریده که اینارو همینجوری گذاشت اینجا و رفت...
مامان زود بلند شد و از توی اتاق چادر سفیدی آورد تا روی سرم بندازم،خاله شروع کرد به حرف زدن با من و مدام گوشزد میکرد حق ندارم سرمو بالا بگیرم و اطراف رو نگاه کنم،مهمون ها کم کم از راه رسیدن و هر کدوم گوشه ای رو برای نشستن انتخاب کرد،همیشه خانواده ی داماد کمی دیرتر میومدن،مامان با اون شکمش در حال آب دادن به مهمون ها بود،بجز آب هم چیز دیگه ای برای پذیرایی نداشتیم،بخاطر کوچیک بودن خونمون توی حیاط هم فرش پهن شده بود تا مهمون ها سر پا نمونن و مردها هم قرار بود توی خونه ی همسایه برن،با صدای کل کشیدن زن ها فهمیدیم که خانواده ی داماد اومدن،مامان و خاله جلوی در رفتن تا ازشون پذیرایی کنن.......
مامان و خاله جلوی در رفتن تا ازشون استقبال کنن،خاله یک لحظه سریع به سمتم اومد و گفت بیگم وقتی مادر داماد و آوردم پیشت، دستشو میبوسی ها، یادت نره اسمش خدیجه خانمه.
سری تکون دادم چیزی نگفتم،از ترس خاله انقد سرمو پایین گرفته بودم که گردنم درد گرفته بود،با صدای خوشو بش خاله و مامان فهمیدم که مهمون ها توی خونه اومدن،چادر رو جلوی صورتم کشیده بودم، نمیتونستم ببینم چه خبره،با صدای خاله که میگفت اینم ماه بیگم،دست بوسته خدیجه خانم...
زود به خودم اومدم وچادر رو از توی صورتم کنار زدم،زنی که کنار خاله ایستاده بود با چنان غرور و فخری بهم نگاه میکرد که یک لحظه از ترس اب دهنمو قورت دادم،خدیجه خانم این بود ؟اینکه از همین الان به خون من تشنست،موهای نارنجی رنگش که با حنا به این رنگ دراومده بود چنان توی ذوق میزد که انگار نور خورشید مستقیما توی صورت آدم میتابید،به خدیجه خانم زل زده بودم و بربر نگاهش میکردم،با چشم و ابروی خاله زود خودمو جمع کردم و بلند شدم،خدیجه خانم با پررویی دستشو جلو گرفت و منهم بوسه ای به دستش زدم،بعد از بوسیدن،دستشو کنار کشید و به خاله گفت اینکه خیلی بچست طلعت،انگار نون بهش ندادن بخوره، من حوصله ی بچه بزرگ کردن ندارم ها...
خاله زود توی حرفش پرید و گفت نه خدیجه خانم ،به هیکلش نگاه نکن انقد فرز و زرنگه که نگو ،این خونه زندگی رو خودش میچرخونه...
خدیجه خانم با تمسخر نگاهی به در و دیوار خونه کرد و بدون اینکه چیزی بگه رفت و گوشه ای نشست،ملوک لباس زیبایی پوشیده بود و کلی طلا به خودش آویزون کرده بود، مشخص میخواد خودشو جلوی بقیه خوشبخت و پولدار نشون بده،کنار خدیجه خانم دوتا دختر که مشخص بود چند سالی از من بزرگترن نشسته بودن و گاهی با ابروهای بالا رفته و چشم هایی که غرور و فخر ازش میبارید به من نگاه میکردن،زود یاد حرف های خاله افتادم و دوباره چادر رو توی صورتم کشیدم،رسم این بود که داماد باید کنار مردها میموند و اگر دو خانواده با هم به توافق میرسیدن میومد و کنار عروس مینشست،همه در حال صحبت و پچ پچ بودن،صدای زن کناریم به گوشم میخورد که به بغل دستش میگفت عروس چقد بچست ،گناه داره که ،جونی هم تو تنش نیست، دیگه دختر واسه پسرشون نبود تا این بچه رو براش نشون کنن؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_چهارم
ماه بیگم یالله برو این لباسو از تنت درآر ،تا برم خونه و یکی از لباسهای ملوک رو برات بیارم این مادر شما آخرش منو سکته میده.......
یعنی راست میگی از پس یه لباس دوختن برای دخترت بر نمیآی؟بیچاره اگه اینو تو تنش ببینن که میرن و پشت سرشون رو هم نگاه نمیکنن ،میخوای لگد به بخت دخترت بزنی؟
مامان نگاهی به من انداخت و گفت وااا آبجی چشه ؟لباسش خیلی هم قشنگه، اگه میبینن یکم بزرگه، من خودم از قصد اندازش نکردم، میخوام ماه بیگم یکم هیکلی تر به نظر بیاد، فک نکنن خیلی بچست...
خاله اخمی توی پیشونی انداخت و گفت بخدا اگه من به فکر این دختر نبودم و شوهر براش پیدا نمیکردم ،تا قیامت قیامت هم پیش شما شوهر نمیکرد،بیگم بکن این لباس رو خودم میرم از لباسهای قدیمیه ملوک یه چیزی برات میارم..
خاله رفت و منهم باشونه های افتاده توی اتاق رفتم ،دلم میخواست خانواده ی داماد منو با همون حالت شلخته ببینن، بلکه پشیمون بشن و برن اما خب خاله نذاشت،طولی نکشید که خاله با یه دست لباس برگشت،لباس ها رو توی دستم گذاشت و گفت زود برو تنت کن، چیزی به اومدنشون نمونده، فک کنم اندازت باشن...
پیرهن بلند و یه تیکه به رنگ آبی، با گل های درشت سورمه ای ،روسری بلندی هم برام آورده بود،وقتی لباس هارو پوشیدم نگاهی به خودم انداختم ،چقد تغییر کرده بودم،کاش انقد پولدار بودیم که میتونستم هر ماه یه دست از این لباس هارو بخرم،با صدای خاله که بلند صدام میزد زود دستی به لباس ها کشیدم و از اتاق بیرون رفتم،مامان با دیدن من توی اون لباس ها چشماش برقی زد و گفت آبجی دستت درد نکنه، چقد قشنگن اینا...
خاله بادی به غبغب انداخت و گفت من که گفتم لباس خوب براش میارم ملوک چند دست از این لباسا داره، شوهرش انقد براش خریده که اینارو همینجوری گذاشت اینجا و رفت...
مامان زود بلند شد و از توی اتاق چادر سفیدی آورد تا روی سرم بندازم،خاله شروع کرد به حرف زدن با من و مدام گوشزد میکرد حق ندارم سرمو بالا بگیرم و اطراف رو نگاه کنم،مهمون ها کم کم از راه رسیدن و هر کدوم گوشه ای رو برای نشستن انتخاب کرد،همیشه خانواده ی داماد کمی دیرتر میومدن،مامان با اون شکمش در حال آب دادن به مهمون ها بود،بجز آب هم چیز دیگه ای برای پذیرایی نداشتیم،بخاطر کوچیک بودن خونمون توی حیاط هم فرش پهن شده بود تا مهمون ها سر پا نمونن و مردها هم قرار بود توی خونه ی همسایه برن،با صدای کل کشیدن زن ها فهمیدیم که خانواده ی داماد اومدن،مامان و خاله جلوی در رفتن تا ازشون پذیرایی کنن.......
مامان و خاله جلوی در رفتن تا ازشون استقبال کنن،خاله یک لحظه سریع به سمتم اومد و گفت بیگم وقتی مادر داماد و آوردم پیشت، دستشو میبوسی ها، یادت نره اسمش خدیجه خانمه.
سری تکون دادم چیزی نگفتم،از ترس خاله انقد سرمو پایین گرفته بودم که گردنم درد گرفته بود،با صدای خوشو بش خاله و مامان فهمیدم که مهمون ها توی خونه اومدن،چادر رو جلوی صورتم کشیده بودم، نمیتونستم ببینم چه خبره،با صدای خاله که میگفت اینم ماه بیگم،دست بوسته خدیجه خانم...
زود به خودم اومدم وچادر رو از توی صورتم کنار زدم،زنی که کنار خاله ایستاده بود با چنان غرور و فخری بهم نگاه میکرد که یک لحظه از ترس اب دهنمو قورت دادم،خدیجه خانم این بود ؟اینکه از همین الان به خون من تشنست،موهای نارنجی رنگش که با حنا به این رنگ دراومده بود چنان توی ذوق میزد که انگار نور خورشید مستقیما توی صورت آدم میتابید،به خدیجه خانم زل زده بودم و بربر نگاهش میکردم،با چشم و ابروی خاله زود خودمو جمع کردم و بلند شدم،خدیجه خانم با پررویی دستشو جلو گرفت و منهم بوسه ای به دستش زدم،بعد از بوسیدن،دستشو کنار کشید و به خاله گفت اینکه خیلی بچست طلعت،انگار نون بهش ندادن بخوره، من حوصله ی بچه بزرگ کردن ندارم ها...
خاله زود توی حرفش پرید و گفت نه خدیجه خانم ،به هیکلش نگاه نکن انقد فرز و زرنگه که نگو ،این خونه زندگی رو خودش میچرخونه...
خدیجه خانم با تمسخر نگاهی به در و دیوار خونه کرد و بدون اینکه چیزی بگه رفت و گوشه ای نشست،ملوک لباس زیبایی پوشیده بود و کلی طلا به خودش آویزون کرده بود، مشخص میخواد خودشو جلوی بقیه خوشبخت و پولدار نشون بده،کنار خدیجه خانم دوتا دختر که مشخص بود چند سالی از من بزرگترن نشسته بودن و گاهی با ابروهای بالا رفته و چشم هایی که غرور و فخر ازش میبارید به من نگاه میکردن،زود یاد حرف های خاله افتادم و دوباره چادر رو توی صورتم کشیدم،رسم این بود که داماد باید کنار مردها میموند و اگر دو خانواده با هم به توافق میرسیدن میومد و کنار عروس مینشست،همه در حال صحبت و پچ پچ بودن،صدای زن کناریم به گوشم میخورد که به بغل دستش میگفت عروس چقد بچست ،گناه داره که ،جونی هم تو تنش نیست، دیگه دختر واسه پسرشون نبود تا این بچه رو براش نشون کنن؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجم
اهی کشیدم و با خودم گفتم غریبه ها بیشتر برام دلسوزی میکنن، تا پدر و مادر خودم،دست هامو توی هم گره داده بودم و با تمام وجود از خدا میخواستم مجلس مردونه به هم بخوره و این نامزدی منحل بشه......
هر لحظه منتظر بودم صدای دعوای مردها بلند بشه پشتبندش نامزدی به هم بخوره،چشمامو محکم بسته بودم، از خدا میخواستم نجاتم بده،اما با صدای کل کشیدن زن ها و پچ پچ بغل دستم که میگفت داماد اومد فهمیدم چاره ای بجز تسلیم در برابر سرنوشت ندارم،زیر چادر قطره اشکی روی گونم غلطید و انگار تازه فهمیدم قراره چه اتفاقی برام بیفته،جرئت نداشتم چادر رو از جلوی صورتم کنار بزنم، تا داماد رو ببینم... میدونستم که حالا خاله گوشه ای ایستاده و منو زیر نظر گرفته...
بوی اسپند توی خونه پخش شده بود و از صدای خدیجه خانم که مدام ماشاالله میگفت میشد فهمید که برای پسرش اسپند دود میکنه،دلم میخواست هرچه زودتر برن و خونه خالی بشه، میخواستم به بهانه ی خواب زیر پتو برم و تا صبح برای بخت بدم گریه کنم،بلاخره خدیجه خانم وقتی با دود اسپندش همه رو کور کرد،خنچه هایی که پیشکشی عروس و خانوادش بودن رو جلومون گذاشت و چادر رو از توی صورتم کنار زد،از شدت خجالت و شرم از اینکه مردی کنار دستم نشسته بود که قرار بود شوهرم بشه، عرق سردی روی پیشونیم نشست،خدیجه خانم دو زانو جلوی خنچه ها نشست و شروع کرد به دراوردن وسایل و نشون دادنشون به زن ها،هیچ میل و رغبتی به تاب دادن سرم و نگاه کردن به کسی که کنارم نشسته بود نداشتم،خوب یا بد مگه راهی برای ازدواج نکردن داشتم؟توی ذهنم مردی رو ترسیم میکردم که موهای کنار سرش تقریبا سفید شده و پوست صورتش درست مثل خدیجه خانم تیرست،دماغ بزرگی داره و ابروهای پر پشتش، ترس توی دل آدم میندازه،این بود تصور من از کسی که به عنوان نامزد کنار دستم نشسته بود، اما نمیتونستم برگردم و بهش نگاه کنم...
خدیجه خانم بعد از اینکه همه ی وسایل رو به زن ها نشون داد با غرور به دختر هایی که کنار دستش نشسته بودن نگاه کرد و اشاره کرد وسایل رو جمع کنن،حس میکردم مهمان هایی که همراه خانواده داماد اومدن، با تمسخر نگاهم میکنن و پوزخند میزنن،گاهی هم توی گوش هم چیزی میگفتن و میخندیدن،توی همین گیرو دار صدای یکی از زن هارو شنیدم که گفت دختر بیچاره دلش خوشه میخواد شوهر کنه،انگار چیزی توی دلم فرو ریخت،مگه چی شده ؟چرا این حرفو زد... خاله که کلی تعریفشون روداده بود، نکنه داماد مشکلی چیزی داره،اونموقع ها اصلا چیزی به اسم تحقیق وجود نداشت، توی اکثر خونه ها به دختر به چشم مهمانی که نگاه میکردن که هرچه زودتر باید بره و برای صاحبخونه مزاحمت ایجاد نکنه ،حالا هرجایی که میخواست بره،اصلا مهم نبود فقط مهم ازدواج کردن و نموندن توی خونه پدر بود......گاهی میشد که خانواده ای بدون هیچ شناخت یا پرس و جویی دخترشون رو به ده یا شهر دیگه ای شوهر میدادن و دیگه هیچوقت از دخترشون خبردار نمیشدن،حالا خانواده ی من بدون اینکه کوچکترین شناختی از این خانواده داشته باشن حاضر شده بودن دخترشون رو توی سن پایین به دست اونها بسپارن،تنها باری که ما این خانواده رو دیده بودیم برای عروسی ملوک بود که من بچه بودم و آقام و مامانم هم فقط برای لحظه ای اون هارو دیده بودن،دوباره با اشاره و چشم و ابرو اومدن خاله ،چادر رو روی سرم کشیدم،مهمون ها کم کم عزم رفتن کردن و من لبخند غمگینی روی لبم نشست ،دیگه تحمل اون جو سنگین رو نداشتم کاش برن و دیگه پیداشون نشه،اینا دیگه کی بودن که حاضر شدن من رو بدون جهاز قبول کنن،یعنی دختر دیگه ای براشون پیدا نمیشد؟توی چشم به هم زدنی خونه خالی شد و فقط خودمون موندیم،ملوک که یعنی واسطه ی این ازدواج بود حتی به من سلامی نکرده بود و فقط از دور نگاهم میکرد،نمیدونم چرا همه چیز اون آدم ها برام مشکوک شده بود،خاله زود خودشو روی خنچه ها انداخت و گفت ثریا شنیدی که اون پارچه ی سبز رو برای من آوردن،دیدی چه خانواده ی خوبی بودن؟ببین برای دخترت چیا که نیاوردن،توکه یه دست لباس درست و درمون براش نخریدی ،حالا ببین چیا که به پاش نریختن...
همون لحظه آقام و آقا نعمت شوهر خاله طلعت وارد اتاق شدن،اقام لبش خندون بود و مشخص بود که از این وصلت راضیه...
خاله گفت چیه آقا حیدر کبکت خروس میخونه انگار خیلی خوشت اومده ازشون ها؟
اقا خندشو کم کرد و گفت خانواده ی خوبی بودن، هرچی گفتم، نه نگفتن،گفتم من پول جهاز خریدن ندارم، گفتن اشکال نداره پسرمون همه چی داره،گفتم واسه شیر بها یه گاو و پنج تا گوسفند میخوام، بازم گفتن رو چشممون ،روز عروسی شیربهای عروسو تقدیمتون میکنیم...
خاله محکم رو پاش زد و گفت این چه کاری بود که کرد آخه مرد حسابی؟مگه دختر بدون جهازم میشه؟ حالا هرچقدر اونا بگن نمیخواد ،فردا تو سر این بیچاره میزنن و میگن اقات بهت جهاز نداد،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_پنجم
اهی کشیدم و با خودم گفتم غریبه ها بیشتر برام دلسوزی میکنن، تا پدر و مادر خودم،دست هامو توی هم گره داده بودم و با تمام وجود از خدا میخواستم مجلس مردونه به هم بخوره و این نامزدی منحل بشه......
هر لحظه منتظر بودم صدای دعوای مردها بلند بشه پشتبندش نامزدی به هم بخوره،چشمامو محکم بسته بودم، از خدا میخواستم نجاتم بده،اما با صدای کل کشیدن زن ها و پچ پچ بغل دستم که میگفت داماد اومد فهمیدم چاره ای بجز تسلیم در برابر سرنوشت ندارم،زیر چادر قطره اشکی روی گونم غلطید و انگار تازه فهمیدم قراره چه اتفاقی برام بیفته،جرئت نداشتم چادر رو از جلوی صورتم کنار بزنم، تا داماد رو ببینم... میدونستم که حالا خاله گوشه ای ایستاده و منو زیر نظر گرفته...
بوی اسپند توی خونه پخش شده بود و از صدای خدیجه خانم که مدام ماشاالله میگفت میشد فهمید که برای پسرش اسپند دود میکنه،دلم میخواست هرچه زودتر برن و خونه خالی بشه، میخواستم به بهانه ی خواب زیر پتو برم و تا صبح برای بخت بدم گریه کنم،بلاخره خدیجه خانم وقتی با دود اسپندش همه رو کور کرد،خنچه هایی که پیشکشی عروس و خانوادش بودن رو جلومون گذاشت و چادر رو از توی صورتم کنار زد،از شدت خجالت و شرم از اینکه مردی کنار دستم نشسته بود که قرار بود شوهرم بشه، عرق سردی روی پیشونیم نشست،خدیجه خانم دو زانو جلوی خنچه ها نشست و شروع کرد به دراوردن وسایل و نشون دادنشون به زن ها،هیچ میل و رغبتی به تاب دادن سرم و نگاه کردن به کسی که کنارم نشسته بود نداشتم،خوب یا بد مگه راهی برای ازدواج نکردن داشتم؟توی ذهنم مردی رو ترسیم میکردم که موهای کنار سرش تقریبا سفید شده و پوست صورتش درست مثل خدیجه خانم تیرست،دماغ بزرگی داره و ابروهای پر پشتش، ترس توی دل آدم میندازه،این بود تصور من از کسی که به عنوان نامزد کنار دستم نشسته بود، اما نمیتونستم برگردم و بهش نگاه کنم...
خدیجه خانم بعد از اینکه همه ی وسایل رو به زن ها نشون داد با غرور به دختر هایی که کنار دستش نشسته بودن نگاه کرد و اشاره کرد وسایل رو جمع کنن،حس میکردم مهمان هایی که همراه خانواده داماد اومدن، با تمسخر نگاهم میکنن و پوزخند میزنن،گاهی هم توی گوش هم چیزی میگفتن و میخندیدن،توی همین گیرو دار صدای یکی از زن هارو شنیدم که گفت دختر بیچاره دلش خوشه میخواد شوهر کنه،انگار چیزی توی دلم فرو ریخت،مگه چی شده ؟چرا این حرفو زد... خاله که کلی تعریفشون روداده بود، نکنه داماد مشکلی چیزی داره،اونموقع ها اصلا چیزی به اسم تحقیق وجود نداشت، توی اکثر خونه ها به دختر به چشم مهمانی که نگاه میکردن که هرچه زودتر باید بره و برای صاحبخونه مزاحمت ایجاد نکنه ،حالا هرجایی که میخواست بره،اصلا مهم نبود فقط مهم ازدواج کردن و نموندن توی خونه پدر بود......گاهی میشد که خانواده ای بدون هیچ شناخت یا پرس و جویی دخترشون رو به ده یا شهر دیگه ای شوهر میدادن و دیگه هیچوقت از دخترشون خبردار نمیشدن،حالا خانواده ی من بدون اینکه کوچکترین شناختی از این خانواده داشته باشن حاضر شده بودن دخترشون رو توی سن پایین به دست اونها بسپارن،تنها باری که ما این خانواده رو دیده بودیم برای عروسی ملوک بود که من بچه بودم و آقام و مامانم هم فقط برای لحظه ای اون هارو دیده بودن،دوباره با اشاره و چشم و ابرو اومدن خاله ،چادر رو روی سرم کشیدم،مهمون ها کم کم عزم رفتن کردن و من لبخند غمگینی روی لبم نشست ،دیگه تحمل اون جو سنگین رو نداشتم کاش برن و دیگه پیداشون نشه،اینا دیگه کی بودن که حاضر شدن من رو بدون جهاز قبول کنن،یعنی دختر دیگه ای براشون پیدا نمیشد؟توی چشم به هم زدنی خونه خالی شد و فقط خودمون موندیم،ملوک که یعنی واسطه ی این ازدواج بود حتی به من سلامی نکرده بود و فقط از دور نگاهم میکرد،نمیدونم چرا همه چیز اون آدم ها برام مشکوک شده بود،خاله زود خودشو روی خنچه ها انداخت و گفت ثریا شنیدی که اون پارچه ی سبز رو برای من آوردن،دیدی چه خانواده ی خوبی بودن؟ببین برای دخترت چیا که نیاوردن،توکه یه دست لباس درست و درمون براش نخریدی ،حالا ببین چیا که به پاش نریختن...
همون لحظه آقام و آقا نعمت شوهر خاله طلعت وارد اتاق شدن،اقام لبش خندون بود و مشخص بود که از این وصلت راضیه...
خاله گفت چیه آقا حیدر کبکت خروس میخونه انگار خیلی خوشت اومده ازشون ها؟
اقا خندشو کم کرد و گفت خانواده ی خوبی بودن، هرچی گفتم، نه نگفتن،گفتم من پول جهاز خریدن ندارم، گفتن اشکال نداره پسرمون همه چی داره،گفتم واسه شیر بها یه گاو و پنج تا گوسفند میخوام، بازم گفتن رو چشممون ،روز عروسی شیربهای عروسو تقدیمتون میکنیم...
خاله محکم رو پاش زد و گفت این چه کاری بود که کرد آخه مرد حسابی؟مگه دختر بدون جهازم میشه؟ حالا هرچقدر اونا بگن نمیخواد ،فردا تو سر این بیچاره میزنن و میگن اقات بهت جهاز نداد،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_ششم
اقام با اخم گفت دختر دار و زور دار،اگه نمیخواستن که قبول نمیکردن،فکر کردی دخترمو مفتی مفتی میدم؟تازشم اینا گفتن پنج روز دیگه میان عروسشونو میبرن ،من چطور تو پنج روز واسش جهاز آماده کنم......
آقا اخمشو غلیظ تر کرد و گفت مگه همین خواهرتو اومد تو خونه ی من چه جهازی اورد؟تازه آقای خدابیامرزت چند برابر این از من شیربها گرفت...
خاله که میدونست بحث کردن با آقا بی فایدست ،زیر لب چیزی گفت و ساکت شد،یعنی آقام منو به یه گاو و چندتا گوسفند فروخته؟
اونشب تا نزدیکی های صبح زیر پتو گریه کردم و برای بی کسی خودم زار زدم،پنج روزی که برای آماده شدن ما تعیین کرده بودن تموم شد و قراربود روز بعد خانواده ی داماد برای بردن من بیان،مامان با اون شکمم، اینور اونور میرفت و اصلا براش مهم نبود که قراره دخترش رو به ده دیگه ای ببرن و ازش دور بشه،بقچه ای که برای حمامم آماده کرده بود رو برداشتم و جلوی در منتظر موندم تا بیاد،از خاله طلعت هم خبری نبود، همیشه اینجور موقع ها پیداش میشد، اما حالا معلوم نبود کجاست،زن حمومی سکه ی ناچیزی از مامانم گرفت و قرار شد منو آماده کنه،حمام کردنم زیاد طول نکشید و زود بیرون اومدم،مامانم که کنار حوض نشسته بود و خودش رو میشست با تعجب گفت عفت خانم تموم شدناسلامتی این عروسه گربه شورش کردی نکنه؟
عفت خانم ابرویی بالا انداخت و گفت زن حسابی آخه بچه ی ده ساله رو انتظار داری چکارش کنم؟ میخوای الکی بسابونمش پوستش کنده بشه؟
مامان که حاضر جوابی عفت رو دید جوابی نداد و زود کارشو انجام داد تا راهی خونه بشیم...توی راه تند تند راه میرفت و منم پشت سرش تقریبا میدویدم،وقتی رسیدیم خاله طلعت هم اومده بود و منتظرمون نشسته بود،زود خودمو توی اتاق انداختم و شروع کردم به گریه کردن، دلم نمیخواست از اینجا برم،کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم،موقع خواب مامان آروم منو کناری کشوند و به قول خودش از وظایفم برام گفت،هر جمله ای که میگفت حالم بدتر میشد،اولین باری بود که این چیزها رو میشنیدم .... مامان میگفت و من از ترس هق میزدم،خودم به اندازه ی کافی از ازدواج میترسیدم......
مامان بعد از کلی سفارش رفت و من موندم و ذهنی که حسابی به هم ریخته.. به هر زحمتی بود چشمامو بستم و تونستم کمی بخوابم،چند ساعت بیشتر نخوابیده بودم که با صدای خاله و غر زدن های بیدار شدم ..آفتاب تازه از پشت کوه بیرون اومده بود،رسم بر این بود که خانواده ی داماد دنبال عروس میومدن و ادامه ی عروسی توی خونه ی داماد برگذار میشد،به زور بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم،کاش همه چیز خواب و خیال بود،همه زود لباس پوشیدن و آماده منتظر اومدن خانواده ی داماد نشستن،غرغرهای خاله حسابی حوصلمو سربرده بود، یجوری حرف میزد که انگار از وضعیت زندگی ما خبر نداشت ...ما ارزومون بود یه وعده غذای درست و حسابی بخوریم و شب با شکم سیر بخوابیم، حالا از ما انتظار داشت برای مهمون ها میوه و وسیله ی پذیرایی آماده کنیم،اقا دستاشو پشت سرش گذاشته بود و توی حیاط راه میرفت،مشخص بود دل توی دلش نیست تا گاو و گوسفند هارو از خانواده ی داماد تحویل یگیره،مهمون ها یکی یکی از راه رسیدن و من با لباسی که به عنوان پیش کشی برام آورده بودن گوشه ای نشسته بودم،دوباره چادر رو جلوی صورتم کشیده بودم تا نشونه ای باشه از حجب و حیای من...
با صدای ساز و دهل همه توی رفتن و فهمیدم که بلاخره برای بردن من اومدن،اشکام جاری شده بود و زیر چادر بی صدا گریه میکردم،رسم این بود که خانواده ی داماد روز عروسی اصلا داخل نمیومدن و همونجا توی حیاط عروس رو تحویل میگرفتن،انقد توی فکر و خیال بودم که نفهمیدم آقا چادرمو کنار زده و منتظره تا من رو به داماد تحویل بده...هیچکدوم بوسه ای به صورتم نزدند و برعکس لحظه شماری میکردن من رو روانه ی خانه ی شوهر کنن تا به شیر بهای ارزشمندشون برسن...
اقا با صدای خش دارش غرید پاشو دیگه دختر،مردم که مسخره ی ما نیستن،زود از جام بلند شدم و به مادرم نگاه کردم،زود سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت یادت نره چی گفتم...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_ششم
اقام با اخم گفت دختر دار و زور دار،اگه نمیخواستن که قبول نمیکردن،فکر کردی دخترمو مفتی مفتی میدم؟تازشم اینا گفتن پنج روز دیگه میان عروسشونو میبرن ،من چطور تو پنج روز واسش جهاز آماده کنم......
آقا اخمشو غلیظ تر کرد و گفت مگه همین خواهرتو اومد تو خونه ی من چه جهازی اورد؟تازه آقای خدابیامرزت چند برابر این از من شیربها گرفت...
خاله که میدونست بحث کردن با آقا بی فایدست ،زیر لب چیزی گفت و ساکت شد،یعنی آقام منو به یه گاو و چندتا گوسفند فروخته؟
اونشب تا نزدیکی های صبح زیر پتو گریه کردم و برای بی کسی خودم زار زدم،پنج روزی که برای آماده شدن ما تعیین کرده بودن تموم شد و قراربود روز بعد خانواده ی داماد برای بردن من بیان،مامان با اون شکمم، اینور اونور میرفت و اصلا براش مهم نبود که قراره دخترش رو به ده دیگه ای ببرن و ازش دور بشه،بقچه ای که برای حمامم آماده کرده بود رو برداشتم و جلوی در منتظر موندم تا بیاد،از خاله طلعت هم خبری نبود، همیشه اینجور موقع ها پیداش میشد، اما حالا معلوم نبود کجاست،زن حمومی سکه ی ناچیزی از مامانم گرفت و قرار شد منو آماده کنه،حمام کردنم زیاد طول نکشید و زود بیرون اومدم،مامانم که کنار حوض نشسته بود و خودش رو میشست با تعجب گفت عفت خانم تموم شدناسلامتی این عروسه گربه شورش کردی نکنه؟
عفت خانم ابرویی بالا انداخت و گفت زن حسابی آخه بچه ی ده ساله رو انتظار داری چکارش کنم؟ میخوای الکی بسابونمش پوستش کنده بشه؟
مامان که حاضر جوابی عفت رو دید جوابی نداد و زود کارشو انجام داد تا راهی خونه بشیم...توی راه تند تند راه میرفت و منم پشت سرش تقریبا میدویدم،وقتی رسیدیم خاله طلعت هم اومده بود و منتظرمون نشسته بود،زود خودمو توی اتاق انداختم و شروع کردم به گریه کردن، دلم نمیخواست از اینجا برم،کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم،موقع خواب مامان آروم منو کناری کشوند و به قول خودش از وظایفم برام گفت،هر جمله ای که میگفت حالم بدتر میشد،اولین باری بود که این چیزها رو میشنیدم .... مامان میگفت و من از ترس هق میزدم،خودم به اندازه ی کافی از ازدواج میترسیدم......
مامان بعد از کلی سفارش رفت و من موندم و ذهنی که حسابی به هم ریخته.. به هر زحمتی بود چشمامو بستم و تونستم کمی بخوابم،چند ساعت بیشتر نخوابیده بودم که با صدای خاله و غر زدن های بیدار شدم ..آفتاب تازه از پشت کوه بیرون اومده بود،رسم بر این بود که خانواده ی داماد دنبال عروس میومدن و ادامه ی عروسی توی خونه ی داماد برگذار میشد،به زور بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم،کاش همه چیز خواب و خیال بود،همه زود لباس پوشیدن و آماده منتظر اومدن خانواده ی داماد نشستن،غرغرهای خاله حسابی حوصلمو سربرده بود، یجوری حرف میزد که انگار از وضعیت زندگی ما خبر نداشت ...ما ارزومون بود یه وعده غذای درست و حسابی بخوریم و شب با شکم سیر بخوابیم، حالا از ما انتظار داشت برای مهمون ها میوه و وسیله ی پذیرایی آماده کنیم،اقا دستاشو پشت سرش گذاشته بود و توی حیاط راه میرفت،مشخص بود دل توی دلش نیست تا گاو و گوسفند هارو از خانواده ی داماد تحویل یگیره،مهمون ها یکی یکی از راه رسیدن و من با لباسی که به عنوان پیش کشی برام آورده بودن گوشه ای نشسته بودم،دوباره چادر رو جلوی صورتم کشیده بودم تا نشونه ای باشه از حجب و حیای من...
با صدای ساز و دهل همه توی رفتن و فهمیدم که بلاخره برای بردن من اومدن،اشکام جاری شده بود و زیر چادر بی صدا گریه میکردم،رسم این بود که خانواده ی داماد روز عروسی اصلا داخل نمیومدن و همونجا توی حیاط عروس رو تحویل میگرفتن،انقد توی فکر و خیال بودم که نفهمیدم آقا چادرمو کنار زده و منتظره تا من رو به داماد تحویل بده...هیچکدوم بوسه ای به صورتم نزدند و برعکس لحظه شماری میکردن من رو روانه ی خانه ی شوهر کنن تا به شیر بهای ارزشمندشون برسن...
اقا با صدای خش دارش غرید پاشو دیگه دختر،مردم که مسخره ی ما نیستن،زود از جام بلند شدم و به مادرم نگاه کردم،زود سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت یادت نره چی گفتم...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
ارزش_یک_لبخند
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد .
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید.
علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.
یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد
و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم
با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.
همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.
دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و...
پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
ارزش_یک_لبخند
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد .
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید.
علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.
یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد
و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم
با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.
همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.
دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و...
پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امام محمد غزالى رحمه الله :
اگر انسان در طول عمرش از لعن ابليس و ابوجهل و ابولهب يا يكى از اشرار خوددارى و سكوت كند ، سكوتش به او ضررى نميرساند
🔸اما اگرخطا كند در طعن و تهمت به مسلمانى كه نزد خدا برىء و بى گناه باشد به تاكيد خود را در معرض هلاكت قرار داده است.
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگر انسان در طول عمرش از لعن ابليس و ابوجهل و ابولهب يا يكى از اشرار خوددارى و سكوت كند ، سكوتش به او ضررى نميرساند
🔸اما اگرخطا كند در طعن و تهمت به مسلمانى كه نزد خدا برىء و بى گناه باشد به تاكيد خود را در معرض هلاكت قرار داده است.
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_23
قسمت بیست و سوم
این وسط متوجه تغییر رفتار لیلا شدم بیشتر اوقات سرش تو گوشیش بود به خودش میرسید حتی بیرون رفتنشم دیگه تنهایی شده بود،گذشت تا یه روز گوشی لیلا زنگ خورد،اسمی که سیو کرده بود به اسم رامین بود،لیلا سریع گوشیش برداشت رد تماس داد..یه نگاهی بهش کردم گفتم چرا جواب ندادی؟ من غریبه ام بین تو رامین چیزی هست؟با خجالت گفت خودت شماره منو بهش دادی یادت رفته،راست میگفت رامین به بهانه به سوال کاری شماره اش رو ازم گرفته بود..گفتم حالا جديه يا سركاريه،گفت والله اولش بيشتر كل كل بود اما دروغ چرا من ازش بدم میاد. گفتم حالا چرا ازم قایمش میکنی؟ خودت که میدونی من هیچ حسی به رامین ندارم..گفت خودم نمیدونم چرا بهت نگفتم،گفتم رامین هم خودش آدم خوبیه هم خانوادش سعی کن منطقی رفتار کنی شاید بتونی مخش بزنی،لیلا خندید گفت چه دلشم بخواد دختر به این خوبی خانمی از سرشم زیاده خلاصه رابطه ی لیلا رامین پیش من دیگه علنی شد.منم تا میتونستم جفتشون و اذیت میکردم...
مسافرت دوماهه نیما ۴ ماه طول کشید تو این مدت رامین تونست خانوادش راضی کنه برن خواستگاری لیلا و خیلی زود باهم نامزد کردن البته مادرش وقتی فهمید لیلا دوست منه بهم زنگ زد ازم تحقیق کرد.منم هر چی میدونستم صادقانه بهش گفتم،تو مراسم نامزدی لیلا، مادر رامین گفت شنیدم توام دلت گرو یکی دیگست؟کار رامین بود گفتم بله! گفت انشالله خوشبخت بشی قسمت
بود رامین بیاد خواستگاری تو که با لیلا اشنا بشه..لیلا بعد از نامزدی و عقد درگیر خرید جهیزیه شده بود من کمتر میدیدمش و چون نیما هم ازم دور بود حسابی تنها شده بود گاهی با خودم میگفتم نکنه نیما سرکارم گذاشته نیاد خواستگاریم،واقعا اگر زیر حرفش میزد من نابود میشدم چون از نظر روحی خیلی بهش وابسته شده بودم...یادمه یه شب که تازه رسیده بودم خونه لیلا بهم پیام داد گفت از نیما خبرداری،گفتم سه روز آنلاین نشده چطور گفت پروفایلش نگاه کن گفتم دو ساعت پیش چک کردم گفت الان نگاه کن سریع تماسش قطع کردم رفتم پروفایلش چک کردم...
اولش فکر کردم اشتباه باز کردم اما نه مال نیما بود دستام شروع کرد به لرزیدن عکس دو تا حلقه بود که زیرش نوشته بود بلاخره منم متاهل شدم!! حس خفگی بهم دست داده بود انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم همون موقع صدای ایفون درآمد باورتون شاید نشه اما توان بلند شدن نداشتم بیخیال زنگ در شدم دراز کشیدم رو مبل,گوشیم زنگ خورد لیلا بود حوصله هیچ کس نداشتم گوشیم زدم رو حالت پرواز پرتش کردم یه گوشه بعد از چند دقیقه صدای زنگ آپارتمان اومد..هر کس بود خیلی سریش بود چون دستش گذاشته بود رو زنگ به لحظه ام برنمیداشت..با عصبانیت تمام از جام بلند شدم رفتم در باز کردم..تا در باز کردم به دسته گل بزرگ آمد تو صورتم نیما پشت در بود گفت بابایه کم جنبه داشته باش نگرانت شدیم..در باز کردم نیما گفت علف زیر پامون سبز شد نمیخوای تعارف کنی بیام تو..فکر کردیم مرگ موش خوردی,لیلا و رامینم پشت نیما ایستاده بودن میخندیدن تازه فهمیدم سرکارم گذاشتن...
از جلوی در رفتم کنار اول نیما اومد تو بعد رامین و اخر سر لیلا، لیلا وقتی میخواست از جلوم رد بشه به نیشگون ازش گرفتم گفتم هرچی شر زیر سر تو اتیش پاره س،یه آیپی کشید گفت بدِ سورپرایزت کردیم..اما خدایش نیما خیلی مرد فکر نمیکردم رابطش انقدر با رامین خوب بشه!! بیا بریم که باید دنبال لباس نامزدی باشی..گفتم چی؟ گفت خواستگاری بعدم نامزدی عقد عروسی افتاد؟!اون شب نیما گفت حسابی به خودت برس که آخر هفته مهمون داری گفتم اصولا برای خواستگاری میرن خونه ی پدر دختر.نه خونه ی دختر،لیلا گفت چه فرقی میکنه اینجا راحتترن دیگه این همه را هم نمیان تا روستا گفتم یعنی من به پدرم بگم بیا خونم میخواد برام خواستگار بیاد؟ نیما گفت نمیشه که همه ی کارهای سخت رومن انجام بدم یکی دوتاشم تو گردن بگیر اون لحظه متوجه این حرف نیما نشدم..اما وقتی آخر شب با لیلا و رامين تنها شدیم فهمیدم.پدرو ما در نیما اصلا راضی به ازدواج ما نیستن این مدتم که نیما میرفته سفر قهر میکرده میرفته که بتونه خانوادش راضی کنه وبلاخره انقدر سماجت میکنه تا موفق میشه...
#ادامه_دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_23
قسمت بیست و سوم
این وسط متوجه تغییر رفتار لیلا شدم بیشتر اوقات سرش تو گوشیش بود به خودش میرسید حتی بیرون رفتنشم دیگه تنهایی شده بود،گذشت تا یه روز گوشی لیلا زنگ خورد،اسمی که سیو کرده بود به اسم رامین بود،لیلا سریع گوشیش برداشت رد تماس داد..یه نگاهی بهش کردم گفتم چرا جواب ندادی؟ من غریبه ام بین تو رامین چیزی هست؟با خجالت گفت خودت شماره منو بهش دادی یادت رفته،راست میگفت رامین به بهانه به سوال کاری شماره اش رو ازم گرفته بود..گفتم حالا جديه يا سركاريه،گفت والله اولش بيشتر كل كل بود اما دروغ چرا من ازش بدم میاد. گفتم حالا چرا ازم قایمش میکنی؟ خودت که میدونی من هیچ حسی به رامین ندارم..گفت خودم نمیدونم چرا بهت نگفتم،گفتم رامین هم خودش آدم خوبیه هم خانوادش سعی کن منطقی رفتار کنی شاید بتونی مخش بزنی،لیلا خندید گفت چه دلشم بخواد دختر به این خوبی خانمی از سرشم زیاده خلاصه رابطه ی لیلا رامین پیش من دیگه علنی شد.منم تا میتونستم جفتشون و اذیت میکردم...
مسافرت دوماهه نیما ۴ ماه طول کشید تو این مدت رامین تونست خانوادش راضی کنه برن خواستگاری لیلا و خیلی زود باهم نامزد کردن البته مادرش وقتی فهمید لیلا دوست منه بهم زنگ زد ازم تحقیق کرد.منم هر چی میدونستم صادقانه بهش گفتم،تو مراسم نامزدی لیلا، مادر رامین گفت شنیدم توام دلت گرو یکی دیگست؟کار رامین بود گفتم بله! گفت انشالله خوشبخت بشی قسمت
بود رامین بیاد خواستگاری تو که با لیلا اشنا بشه..لیلا بعد از نامزدی و عقد درگیر خرید جهیزیه شده بود من کمتر میدیدمش و چون نیما هم ازم دور بود حسابی تنها شده بود گاهی با خودم میگفتم نکنه نیما سرکارم گذاشته نیاد خواستگاریم،واقعا اگر زیر حرفش میزد من نابود میشدم چون از نظر روحی خیلی بهش وابسته شده بودم...یادمه یه شب که تازه رسیده بودم خونه لیلا بهم پیام داد گفت از نیما خبرداری،گفتم سه روز آنلاین نشده چطور گفت پروفایلش نگاه کن گفتم دو ساعت پیش چک کردم گفت الان نگاه کن سریع تماسش قطع کردم رفتم پروفایلش چک کردم...
اولش فکر کردم اشتباه باز کردم اما نه مال نیما بود دستام شروع کرد به لرزیدن عکس دو تا حلقه بود که زیرش نوشته بود بلاخره منم متاهل شدم!! حس خفگی بهم دست داده بود انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم همون موقع صدای ایفون درآمد باورتون شاید نشه اما توان بلند شدن نداشتم بیخیال زنگ در شدم دراز کشیدم رو مبل,گوشیم زنگ خورد لیلا بود حوصله هیچ کس نداشتم گوشیم زدم رو حالت پرواز پرتش کردم یه گوشه بعد از چند دقیقه صدای زنگ آپارتمان اومد..هر کس بود خیلی سریش بود چون دستش گذاشته بود رو زنگ به لحظه ام برنمیداشت..با عصبانیت تمام از جام بلند شدم رفتم در باز کردم..تا در باز کردم به دسته گل بزرگ آمد تو صورتم نیما پشت در بود گفت بابایه کم جنبه داشته باش نگرانت شدیم..در باز کردم نیما گفت علف زیر پامون سبز شد نمیخوای تعارف کنی بیام تو..فکر کردیم مرگ موش خوردی,لیلا و رامینم پشت نیما ایستاده بودن میخندیدن تازه فهمیدم سرکارم گذاشتن...
از جلوی در رفتم کنار اول نیما اومد تو بعد رامین و اخر سر لیلا، لیلا وقتی میخواست از جلوم رد بشه به نیشگون ازش گرفتم گفتم هرچی شر زیر سر تو اتیش پاره س،یه آیپی کشید گفت بدِ سورپرایزت کردیم..اما خدایش نیما خیلی مرد فکر نمیکردم رابطش انقدر با رامین خوب بشه!! بیا بریم که باید دنبال لباس نامزدی باشی..گفتم چی؟ گفت خواستگاری بعدم نامزدی عقد عروسی افتاد؟!اون شب نیما گفت حسابی به خودت برس که آخر هفته مهمون داری گفتم اصولا برای خواستگاری میرن خونه ی پدر دختر.نه خونه ی دختر،لیلا گفت چه فرقی میکنه اینجا راحتترن دیگه این همه را هم نمیان تا روستا گفتم یعنی من به پدرم بگم بیا خونم میخواد برام خواستگار بیاد؟ نیما گفت نمیشه که همه ی کارهای سخت رومن انجام بدم یکی دوتاشم تو گردن بگیر اون لحظه متوجه این حرف نیما نشدم..اما وقتی آخر شب با لیلا و رامين تنها شدیم فهمیدم.پدرو ما در نیما اصلا راضی به ازدواج ما نیستن این مدتم که نیما میرفته سفر قهر میکرده میرفته که بتونه خانوادش راضی کنه وبلاخره انقدر سماجت میکنه تا موفق میشه...
#ادامه_دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_24
قسمت بیست و چهارم
وقتی این موضوع و فهمیدم خیلی ناراحت شدم چون نمیخواستم خودم رو به کسی تحمیل کنم ولی با حرفهای لیلا قانع شدم که مهم نیماست و به نظر بقیه نباید اهمیت بدم..با اینکه خانواده نیما تو روستای ما ویلا داشتن اما راضی نشدن برای خواستگاری بیان روستا و من مجبور شدم یه بهانه سرهم کنم از پدرم بخوام بیاد خونم.ليلا مثل همیشه به دادم رسید دو نفری خونه رو مرتب کردیم.بعدم با هم رفتیم من یه دست لباس مناسب برای مراسم خواستگاری خریدم،پدرم، افسانه و ندا چند ساعت قبل از آمدن مهمونا آمدن خونم بابام حسابی خرید کرده بود منم میوه شیرینی شربت آماده کردم منتظر آمدن خانواده ی نیما شدیم..قرار بود ساعت ۸ شب بیان اما با تاخیر یک ساعته، ساعت ۹ آمدن مادر نیما مثل برج زهر مار بود با اینکه چندباری دیده بودمش..اما انقدر رسمی باهام رفتار میکرد که هرکس نمیدونست فکر میکرد ما تا حالا همدیگه رو ندیدیم،سعی میکردم به روی خودم نیارم ولی افسانه از رفتار مادرش همه چی فهمیده بود...
وقتی رفتم تو اشپزخونه چای بریزم آمد پیشم گفت مطمئنی،اینا آمدن خواستگاری؟ قیافه مادره بیشتر شبیه کسی که برای جنگ دعوا آمده..نمیخواستم بهانه دست افسانه بدم چون اون هیچ وقت دلسوز من نبود و اتفاقا بدشم نمیومد از آب گل آلوده ماهی بگیره بهش گفتم تو دخالت نکن مادر نیما اخلاقش همینه..افسانه شونه ای بالا انداخت گفت: ببین درسته من چشم دیدنت ندارم اما بدون با این مادر شوهر یه روز خوشم نداری گول مال ثروت این پسره رونخور از خودش هیچی نداره همه اش مال باباشه خدانکنه از تو بدشون بیاد انوقت به این اقا نیما هم هیچی نمیدم، بیا زن برادرم بشو حداقل میدونی آدم سالمی هست خوشبختت میکنه..شاید حق با افسانه بود ولی من نمیخواستم کم بیارم با بی تفاوتی گفتم الان باور کنم نگران منی؟! خودتم میدونی بدبختی من اصلا برات مهم نیست چه بسا خوشحالم بشی تو فقط دخترت مهمه که هر کاری تونستی براش کردی حتی تور کردن مرتضی....
افسانه وقتی دید حناش پیش من رنگی نداره بیخیال شد رفت اون شب نیما و پدرش حرف زدن مادرش شنونده بود.هیچی نمیگفت پدرم که متوجه موضوع شده بود به پدر نیما گفت حاج خانم نظری ندارن..نیما سریع نگاه مادرش کرد گفت مادرم کلا آدم کم حرفیه اگرهم الان حرفی نمیزنه بخاطر اینکه به نظر بچه هاش احترام میذاره،سهیلا (مادر نیما) یه لبخند زورکی زد گفت بله من جایی که حرفم خریدار نداشته باشه ترجیح میدم سکوت کنم تا همه چی اونجوری که بچه ها میخوان پیش بره..بابای نیما به من یه نگاهی کرد گفت شما حرفی ندارید با خجالت گفتم هرچی پدرم بگه،،بابام گفت ما کم بیش شما رو میشناسیم بدی ازتون ندیدیم اگر این دو تا جوانم همدیگه رو میخوان ما چرا سنگ بندازیم جلوی پاشون خلاصه اون شب یه سری از حرفها زده شد ولی قرار شد قبل از هرکاری منو نيما آزمایش بدیم..اخر شب که مهمونا رفتن بابام گفت گلاب جان نمیخوام تو دلت خالی کنم ولی به نظرم بیشتر فکر کن من بچه نیستم از رفتار طرف میفهمم چکارست کاملا مشخصه خانواده نیما زوری آمدن خواستگاری مخصوصا مادرش....
افسانه که منتظر فرصت بود پرید وسط
حرف بابام گفت: خدا شاهده،همین حرف تورو وقتی رفت چای بیاره منم بهش زدم ولی چون زن بابام فکر میکنه خیرش و نمیخوام این در حالیه که گلاب و مهسا هیچ فرقی برای من ندارن،،تو دلم گفتم اره جون خودت الانم چون میدونی خانواده نیما وضعشون خیلی خوبه تو روستا همه ازشون تعریف میکنن دوست نداری من عروسشون بشم و فاز دلسوزی برداشتی یا بهتره بگم نمیخواست زندگی من از مهسا سر تر باشه..به بابام گفتم مهم نیماست که منو میخواد چکار مادرش دارم قرار نیست با مادرش زندگی کنم،بابام گفت مگه نشنیدی باید بری تو اپارتمانی که مادرش هست زندگی کنی..گفتم هرکس سرخونه زندگی خودشه من طبقه سوم اونا طبقه اول خیلی سخت نگیرید من از پسش برمیام...بابام وقتی دید من موافقم دیگه چیزی نگفت و بعد از یکی دو جلسه خواستگاری همه چی تموم شد و قرار شد مراسم نامزدی نداشته باشیم و یک ماه بعدش عقدکنان بگیریم..تو این یک ماه من انقدر استرس داشتم که اگر لیلا کنارم نبود از پس کارهام برنمیومدم...
#ادامه_دارد (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_24
قسمت بیست و چهارم
وقتی این موضوع و فهمیدم خیلی ناراحت شدم چون نمیخواستم خودم رو به کسی تحمیل کنم ولی با حرفهای لیلا قانع شدم که مهم نیماست و به نظر بقیه نباید اهمیت بدم..با اینکه خانواده نیما تو روستای ما ویلا داشتن اما راضی نشدن برای خواستگاری بیان روستا و من مجبور شدم یه بهانه سرهم کنم از پدرم بخوام بیاد خونم.ليلا مثل همیشه به دادم رسید دو نفری خونه رو مرتب کردیم.بعدم با هم رفتیم من یه دست لباس مناسب برای مراسم خواستگاری خریدم،پدرم، افسانه و ندا چند ساعت قبل از آمدن مهمونا آمدن خونم بابام حسابی خرید کرده بود منم میوه شیرینی شربت آماده کردم منتظر آمدن خانواده ی نیما شدیم..قرار بود ساعت ۸ شب بیان اما با تاخیر یک ساعته، ساعت ۹ آمدن مادر نیما مثل برج زهر مار بود با اینکه چندباری دیده بودمش..اما انقدر رسمی باهام رفتار میکرد که هرکس نمیدونست فکر میکرد ما تا حالا همدیگه رو ندیدیم،سعی میکردم به روی خودم نیارم ولی افسانه از رفتار مادرش همه چی فهمیده بود...
وقتی رفتم تو اشپزخونه چای بریزم آمد پیشم گفت مطمئنی،اینا آمدن خواستگاری؟ قیافه مادره بیشتر شبیه کسی که برای جنگ دعوا آمده..نمیخواستم بهانه دست افسانه بدم چون اون هیچ وقت دلسوز من نبود و اتفاقا بدشم نمیومد از آب گل آلوده ماهی بگیره بهش گفتم تو دخالت نکن مادر نیما اخلاقش همینه..افسانه شونه ای بالا انداخت گفت: ببین درسته من چشم دیدنت ندارم اما بدون با این مادر شوهر یه روز خوشم نداری گول مال ثروت این پسره رونخور از خودش هیچی نداره همه اش مال باباشه خدانکنه از تو بدشون بیاد انوقت به این اقا نیما هم هیچی نمیدم، بیا زن برادرم بشو حداقل میدونی آدم سالمی هست خوشبختت میکنه..شاید حق با افسانه بود ولی من نمیخواستم کم بیارم با بی تفاوتی گفتم الان باور کنم نگران منی؟! خودتم میدونی بدبختی من اصلا برات مهم نیست چه بسا خوشحالم بشی تو فقط دخترت مهمه که هر کاری تونستی براش کردی حتی تور کردن مرتضی....
افسانه وقتی دید حناش پیش من رنگی نداره بیخیال شد رفت اون شب نیما و پدرش حرف زدن مادرش شنونده بود.هیچی نمیگفت پدرم که متوجه موضوع شده بود به پدر نیما گفت حاج خانم نظری ندارن..نیما سریع نگاه مادرش کرد گفت مادرم کلا آدم کم حرفیه اگرهم الان حرفی نمیزنه بخاطر اینکه به نظر بچه هاش احترام میذاره،سهیلا (مادر نیما) یه لبخند زورکی زد گفت بله من جایی که حرفم خریدار نداشته باشه ترجیح میدم سکوت کنم تا همه چی اونجوری که بچه ها میخوان پیش بره..بابای نیما به من یه نگاهی کرد گفت شما حرفی ندارید با خجالت گفتم هرچی پدرم بگه،،بابام گفت ما کم بیش شما رو میشناسیم بدی ازتون ندیدیم اگر این دو تا جوانم همدیگه رو میخوان ما چرا سنگ بندازیم جلوی پاشون خلاصه اون شب یه سری از حرفها زده شد ولی قرار شد قبل از هرکاری منو نيما آزمایش بدیم..اخر شب که مهمونا رفتن بابام گفت گلاب جان نمیخوام تو دلت خالی کنم ولی به نظرم بیشتر فکر کن من بچه نیستم از رفتار طرف میفهمم چکارست کاملا مشخصه خانواده نیما زوری آمدن خواستگاری مخصوصا مادرش....
افسانه که منتظر فرصت بود پرید وسط
حرف بابام گفت: خدا شاهده،همین حرف تورو وقتی رفت چای بیاره منم بهش زدم ولی چون زن بابام فکر میکنه خیرش و نمیخوام این در حالیه که گلاب و مهسا هیچ فرقی برای من ندارن،،تو دلم گفتم اره جون خودت الانم چون میدونی خانواده نیما وضعشون خیلی خوبه تو روستا همه ازشون تعریف میکنن دوست نداری من عروسشون بشم و فاز دلسوزی برداشتی یا بهتره بگم نمیخواست زندگی من از مهسا سر تر باشه..به بابام گفتم مهم نیماست که منو میخواد چکار مادرش دارم قرار نیست با مادرش زندگی کنم،بابام گفت مگه نشنیدی باید بری تو اپارتمانی که مادرش هست زندگی کنی..گفتم هرکس سرخونه زندگی خودشه من طبقه سوم اونا طبقه اول خیلی سخت نگیرید من از پسش برمیام...بابام وقتی دید من موافقم دیگه چیزی نگفت و بعد از یکی دو جلسه خواستگاری همه چی تموم شد و قرار شد مراسم نامزدی نداشته باشیم و یک ماه بعدش عقدکنان بگیریم..تو این یک ماه من انقدر استرس داشتم که اگر لیلا کنارم نبود از پس کارهام برنمیومدم...
#ادامه_دارد (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی