الله رافراموش نکنید
911 subscribers
3.46K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
نوچ گفته دروازهِ سرا بسته گفت

باهر: ناق پشتِ گپ می گردی آزاده!
مه: فکر می کنه تو مجردی
باهر: گناهی مه است؟
مه: البته ...
باهر: مه حلقه مه پُت می کنم یا تو؟؟
مه: خب گفتم که کلونه😔
باهر: برو بیار میبرم جور کنم
مه: هن؟؟😳
باهر: نگفتی کلان است؟؟
مه: ها خب ...
باهر: بخاطری همو تا ایجه آمدم

خندیده گفتم

مه: وییی نماست!!🙈

با دو انگشت کومه مه محکم به دست گرفته چپ و راست کشیده از لای دندانا فشرده خو گفت

باهر: مموشی دیواااانه!😁
مه: آخخ درد کرد!😣

دست پائین کرده خندیده گفت

باهر: برو اُ دختر مه از خود کار و زندگی دارم حلقه ره بیار که میرم!

عقب عقب رفته گفتم

مه: خونه نمیایی؟؟
باهر: نمی فامم ...!😁
مه: شوخی کردم شاهزاده حالی میارم🙃
باهر: به اشتوکا هم شاهزاده میگی به مه هم؟؟😡

بلند خندیده داخل ساختمان شدم و حلقه گرفته با حلقه خودیو یکجا کرده کلکینه باز کردم و از همی فاصله سریو صدا زدم

مه: شاهزاده؟؟

سر بالا کرده به دنبال مه می گشت که دست تکان دادم

باهر: چرا اوجه ...

حلقه ها پائین گرفته گفتم

مه: بگیرین اینار

و انداختم که به دست گرفته با خشم به مه دیده گفت

باهر: به زحمتِت روا دار نبودم می بخشی مانده شدی!

خندیده گفتم

مه: خداحافظ!😂

چشم دَور داده دروازه باز کرده گفت

باهر: بی احساسی دیوانه
مه: نفرین نکو ...

در حالیکه یک پا خو بیرون گدیشته بود دوباره داخل آماده به مه دیده گفت

باهر: مه نفرینِت کدم؟؟؟؟؟😳
مه: نی شوخی کردم🤭
باهر: تو باز د گیرم نمیایی؟؟

و دست به هوا تکانده بای گفته بیرون رفت . ‌. ‌
تا تکسی شیشتنیو بریو دیدم که رفته رفته از کوچه خارج شد

* * *

جمع دخترانه و بچه گانه همه یکجا جمع شده بین باغچه منتظر آمدن باهر و استاد رسولی موندیم ، هر یک با مانتو های متفاوت و رنگارنگی به سر و بر خو رسیده بودن مه هم با پوشیدن مانتو پلاو خوری کاوبایی و قدیفه چهار گوش که رنگ روشن دیشت خور آراسته تر از قبل ساختم چشم به راه بری دیدن باهر بودم و نگاهای خیره سهراب آزار دهنده تمام می شد ....



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_366

دَور خورده پشت خو از طرفیو کرده رو به روانگیز دیدم که با لبخند به مه نگاه می کرد قیافه دلواپسی به خو گرفته گفتم

مه: هنوزم سیل می کنه؟؟
روانگیز: ماه شدی آزاده!😍
مه: هن؟😧

لبخندیو پر رنگ تر شد و گفت

روانگیز: بخدا ای قدیفه دگه رقم به رنگ تو شیشته ، خوبه باهر محرم تونه اگه نی گناه کار می شدی😄

خندیده رویو بوسیدم که به پشت سرم دیده با دهن باز گفت

روانگیز: ووییی شما فخسا هماهنگی لباس پوشیدیم؟😳
مه: کی؟؟

رو گشتونده به پشت سرم که باهر خوشتیپ کرده با او کیف شیک چرمی که یک بغل انداخته بود خندیده با استاد رسولی طرف ما میاماد
استایلیو مثل هر وقت دگه جمله زیبایی بری توصیف کردن ندیشت کاملا از سر جنس مانتو مه یخنقاق کاوبایی پوشیده و آستینا تا آرنج بالا زده بود . . .
رفته رفته با جمع ما نزدیک شده دست روی گردن نواب گذاشته رو به جمع گفت

باهر: اتوبوس آمادست همه تان حاضر هستین؟؟؟

و از بین جمع با چشم یکی یکی رد کرده به مه رسید و با دیدنم لبخند زده گفت

باهر: خی همه هستین!

بخاطری تابلو نشه رو گشتوندم که روانگیز بین گوشم گفت

روانگیز: فقط تو تاحالی ندیده
مه: خب ندیده دگه😂
روانگیز: شما خودی هم نمادین؟؟
مه: نی بخدا مه یکه آمادم
روانگیز: پس از قبل هماهنگ کردین بی شعورا😒
مه: به سر تو دارم مه خبر نبودم چی میپوشه

همه گی کوله بار خو جمع کرده به سمت اتوبوس روانه شدن موقع رد شدن از کناریو خواستم بی تفاوت باشم که زیر لب گفت ‌....


#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_367

همه گی کوله بار خو جمع کرده به سمت اتوبوس روانه شدن موقع رد شدن از کناریو خواستم بی تفاوت باشم که زیر لب گفت

باهر: نظری کن ای یار که به دیدنَت فقیرم!

سراسیمه به پشت سر خو دیدم که شکر ما آخرین نفرات بودیم به صورت خودیو چرخیده گفتم

مه: خیلی بدی باهر!!
باهر: چرا ... چون عاشق هستم؟؟
مه: الاااااا یکی میشنوه نگو ایته😭
باهر: ببخشید دِست خودم نیست آن چشم های محترم تان قلب مارا می لرزاند😎

و خندید که فراره به قرار ترجیع داده و داخل سرویس بالا شدیم . . .
دو قطار تشکیل داده شده بود یک طرف بچه ها یک طرف هم دخترا اشغال کرده بودن به سومین چوکی دقیقاً پشت سر  ریحانه ،مه و روانگیز هم شیشتیم که با کمی تاخیر استاد رسولی و باهر هم بالا شدن چوکی اول که مخصوص استاد بود با حضور استاد پر شد و جایی بری شویَک مه باقی نموند 🥺
دروازه ها بسته شد و باهر ایستاده دست به میله گرفته در حالی که سریو از بلندی قد نزدیک به سقف بود رو به همه کرده گفت

باهر: جوانا راحت باشین یک بار اذیت نشین!😊

با گرفتن طعنه حرفیو همه خندیدن که رو به استاد رسولی کرده گفت

باهر: هیچ سری شان از خورد و کلانی باز نمیشه استادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
استاد خندیده گفت

استاد: نماینده ها مدام جزایی میشن بچیم!
باهر: هیی .... خیرست اینه مام ایجه می شینم تا جمالات زیبای تانه ببینم !!

و رو به طرف ما بالعکس راننده به وسط بین دو چوکی که همیشه جای شاگرد راننده ها بوده شیشت و لِست اسامی صنفه کشیده شروع به حاضری گرفتن نمود

باهر: دوستا حاضری ره می گیرم همه تان متوجه باشین!

باهر: امید شیرالله !!
امید: شیرالله نی شیر احمد😳

باهر دست به هوا تکانده بدون در نظر گرفتن حرف امید به گرفتن حاضری خو ادامه داد

باهر: الهام گل محمود "گل احمد"!

رسماً ناما پدرا اشتباه می خوند در حالی که از همه ما خنده بود الهام انتقاد گونه گفت

الهام: بابیلا گل احمد بگین نماینده صاحب🥺
باهر: فقط حاضر بگین!
باهر: امان الله بی امان !
امان الله: حاضر😰
باهر: امیر آغای بی شرف " شرف الدین🤦‍♀"

تمام سرویس از خنده به اهتزاز آماده بود و استاد رسولی پیشانی خو گرفته سر پائین انداخته و خنده هاینا از لرزش شانه هاینا فهمیده می شد

امیر: خاک بم سر تو بی شرف خانَدان تونه😡

باز بدون واکنش و کاملاً جدی به ادامه خواندن حاضری مصروف شد

باهر: آمنه خدا زده "خدا داد"
آمنه: 😨

با ای اسم تمام سرویس از شدت خنده چپه شد حتی لیاز دختر خانما صنف خو هم نمیکرد خدا خبر پدر مر به چی نام یاد کنه😰

باهر: آنیتای خوب محمد "نیک‌محمد"
آنیتا: ووی🥺
باهر: آزاده جان محمد اعظم جان🙂

استاد رسولی ای بار بلند و با صدا زد زیر خنده و مه کم بود بخاطری ای نمونه شدن از سر شرم آو بشم ولی مخاطب کردن مه با ای لهجه خاص باعث سر بلندی مه جلو ریحانه بود که حرص خوردن ریحانه مر بد رقم سر شوق آورده بود ای بار بر عکس خواندن دگه اسامی خود باهره هم خنده گرفته بود ، هنوز خنده جمع آروم نشده بود که ادامه داد

باهر: آزاده نیست؟
مه: حاضرم🙋‍♀
باهر: باهر حاجی صبرالله

و بلافاصله دست خو بلند کرده گفت



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_368

باهر: حاضر هستم دوستا !

و ادامه داد

باهر: بهشته ای دوزخی ...
_ پروانه بال شکسته ...
_ تمنای حاجی‌ خواهش ...

و جالب تر از همه ای بود که همه حاضر بودن و به مسخره بازیا باهر جواب می دادن رفته رفته به اسم روانگیز نزدیک می شدیم و رویی محکم از دست مه فشرده منتظر خواندن اسم خو بود و خدا خدا می کرد به اسم خرچنگ صدا زده نشه که تقریباً شد😂

باهر: روانگیز خرچنگ سوار

با شنیدن اسم روانگیز طارق از شدت خنده دولا شده بود

باهر: ریحانه پور برکت "برکت الله"

دگه از خنده دل درد گرفته بودیم ای ریلکس بودنیو اور دوست داشتنی تر از همیشه ساخته بود بلاخره رفته رفته سر طارق و طاهر رسید

باهر: طاهری پنچر شده
طاهر: حاضر صاحب
باهر: طارقی قول پیکر
طارق: حاضرم🤣

و با خواندن اسم یاسین یکی از بچه های صنف ما حاضری به اتمام رساند و حاضری به دست نواب سپرده به بیرون که جدیداً حرکت کرده بودیم و نزدیک تخت سفر رسیده بودیم دیده با لحن تیره هراتی گفت

باهر: پارکی ملت کسی نبود؟؟ .... بروووو بخییییررررر!!!

و یک باره از جا خیسته دروازه سرویسه باز کرد که ازی حرکتیو ترسیدم چون سرویس به شدت تیز می رفت دست خو به میله گرفته و نصف تنه خو به سمت بیرون شیوه ساخت و همه کنجکاوانه به حرکتیو می دیدیم که یک باره گی سویچ شد

باهر: قل اردو ، امنیت ، باغمراد ، بلاکا ، مستوفیت ، ولایت ، آمریت .... کسی نبود ...؟؟

روانگیز که دم کلکین شیشته بود خندیده گفت

روانگیز: بخدا شوتو بلائیه تو تیپ و استایلیو سیل کن باز اکتا شاگردا سرویسه رم می کنه 😂
مه: می ترسم حالی خود خو نندازه

هر لحظه می خواستم سریو صدا زنم ولی چون مناسبتی بین جمع نداشتیم منصرف می شدم و فقط از داخل خودخوری می کردم بلاخره دروازه بسته رو به استاد رسولی گفت

باهر: استاد ای بیرونی ها چطو همه شان هنگ کده بودن باور نمی کدن جوانِ مثل مه شاگرد خلیفه باشه😂
خلیفه: اگه یکی بالا می شد چی کار می کردی؟
باهر: خیر است اوهارم کتی خود به سیر علمی می بردم
طارق: او وقت مصارفیو به جمع کی بود؟
باهر: اینه ... استاد رسولی به ای کلانی ره بخاطری چی کتی خود آوردیم؟
استاد: بخدا باهر جان مه خیلی پول دار نیوم به ظاهر آراسته شده مه نرو

باهر سر جا خو شیشته گفت

باهر: هییییی شوخک .... هیییی شوخک کلِ بانک هاره پیسه های شما گرفته حالی ایجه خوده درویش می گیرین ... یاراااا چی استادی بودین!

" حتی خودی استاد رسولی هم بی پرده گپ می زنه ، به قول خودیو یااااراااا چی باهری بوده! "

استاد: جوره خو نداری باهر جان😂
باهر:
ما رند و خراباتی و دیوانه و مستیم
پوشیده چی گوئیم همینیم که هستیم😎
روانگیز: خبه شعرا خورم آماده کرده داره

حرف آروم و بی صدا روانگیزه شنید و رو به طرف رویی گفت

باهر: شما دوست عزیز چیزی گفتین؟؟



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_369


روانگیز دست پاچه شده آهسته گفت
روانگیز: نی  ...
باهر: چرا ... یک چیزی گفتی ... نفرینم خو نکدی؟؟😕
روانگیز: ووی ....

باهر خندیده بحث شاعرانه خو داغ تر ساخته گفت

باهر:
لطفاً به درون ظرف بنزین نزنید
یا سنگ به شیشه های ماشین نزنید
با آن دهنی که ذکر گویی به سجود
حرفی ز من و غیبت و نفرین نزنید

خنده جمع بلند رفت و بین سرویس پیچید روانگیز با دهن نیمه باز در حالی که سرخ شده بود از پا مه چوندی گرفته زیر لب گفت

روانگیز: شیطون میگه وخی ....
باهر: شیطان ، شیطان است به گپِش بازی نخورین😊

" خداااایااااا ای گپا از کجا میشنوه ...!!!"

باهر: مه میان چشمم دوتا گوش دارم آزاده جان!

همه سمت مه چرخیدن و مه ترسیده گفتم

مه: مه که چیزی نگفتم ....
باهر: چُرا گفتی مه فامیدم! 😉

و چشمکی زد، ترسم هزار برابر شد و به چهار دوبر خو دیدم ، همه چشمکیو دیده بودن مخصوصاً سهراب که نزدیک به منفجر شدن بود زود سر پائین انداخته بدون تابلو بازی مسج نوشته گفتم

مه: باااااهرررر؟؟😡😡😡

با شنیدن صدا پیام مبایل خو کشیده رو به جمع گفت

باهر: یک دقه دوستا بریم پیام آمد!

با دیدن پیام لبخند عمیقی زده جوگیرانه صدا خو بلند برده گفت

باهر: جاااانِ باهر!😂

و به مقابل چشمان متعجب همگی سر بلند کرده گفت

باهر: مره صدا زدین؟

همه با گنگی بریو میدیدن که‌ لبخند صداداری زده سر پایین انداخته مسج کرد

باهر: چی ، قربانِت شوم؟؟
طارق: پیام از کی بود باهر خان؟

مبایله مقابل صورت خو بالا گرفته گفت

باهر: باش حالی بری تان می خوانم

مثل سگ از دادن پیام پشیمون شده بودم و از حرکت بعدیو هراس داشتم🥺

باهر: اگه امشب قبل از ساعت 8 خانه نیامدی باید داخل کوچه خو کنی!

مه که زیر باری ترس آب شده جمع تر شیشته بودم نفس عمیق گرفتم که خندیده ادامه داد

باهر: مادرم بود ... به تشویشم شده!!

همه خندیدن و دوباره حرفی زد که مر پرت کرد به دنیای ترس و استریس

باهر: خیرست مادرم مره بیرون کنه خانه یکی دگه میرم
طارق: خونه کی؟؟

و بقیه هم پرسیدن و مه زیر لب هرچی بد و بی راه بلد بودم بری خودخو و او می گفتم ای بار به مه دیده خندید که با کشیدن چشما مه  خندیو بیشتر شده رفت و مه از چشم باهر می ترسم😭
با باز کردن دهانیو چشما خو محکم بستم

باهر: خانه ...... استاد رسولی میرم ... چطو استاد؟؟



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_370

نفس حبس شده خو بیرون فرستاده چشم باز کردم که استاد خندیده گفت

رسولی: ولله بچیم تو خیلی پُرویی مر زن مه اجازه نمیده

بازار خنده گرمی خو پیدا کرد و راننده به مسیر خو که هدفیو یکی از شهرک ها بود ادامه داد، رفته رفته با شوخی های طنز گونه باهر به مقصد رسیدیم و یکی یکی از موتر پائین شده با رهنمایی استاد داخل شهرک صنعتی شدیم بعد از چرخ کلی که داخل محوطه زدیم گروهی همه باهم وارد قرارگاه تولید نوشابه سوپر کولا شدیم و به ماشینات بزرگی که با کمک مسعولین نوشابه جات آماده می شد نظر مینداختیم و از طرز تهیه و زحمتی که بخاطری درست کردن نوشیدنی ها کشیده میشد آگاهی حاصل می کردیم
در حالِ دید زدن و کنجکاوی بودم که ناگهان و یکباره گی یکی دست خو از پشت دور شانه مه آویزان کرده آغوشم گرفت و شقیقه مه بوسه زده با مه هم قدم شد

" روانگیز کو هیچ وقت ای کاره نمی کنه ای کینه؟؟ "

به کنار خو دیدم و با باهر خندان مقابل شدم ترسیده دستیو از سر شونه پس زده خور جلو انداخته گفتم

مه: دیونه شدی تو؟؟؟

خندیده دست داخل جیب برده گفت

باهر:
لذت عشق همین است که در پیش همه ...
بزنی بوسه به عشقت دیگران هووو بکشند!!👏

ترسیده سر کج کرده به پشت سریو که کسی نبود دیدم خم شده از بین ماشین آلات به دختر بچه ها و کارگر ها دیده وقتی از نبودن حواسینا دلم جمع شد راست ایستاده گفتم

مه: بخدا به سورِ خو تو نیی باهر ... مر مایی انگشت نما کنی؟؟
باهر: توره نی ، ولی جوره ماره انگشت نما کنم بدم نمیایه!😁
مه: کو روانگیز ... پیش مه بود ...
باهر: خودِش فامید که مزاحم است!🙄

با مشت محکم به شکمیو زدم که 《اووپس》گفته دولا شده شکم خو گرفت و پیش ازیکه یکی متوجه بشه از کناریو گذشته با جمع یکجا شدم که روانگیز به صورتم دیده چوپ چوپ  خندید

مه: خاااک به سر تو روانگیز!
روانگیز: گناه مه چیه تو همیته بی خیال به راه خو می رفتی باهرم به مه اشاره داد که مزاحم نباشم

با دست صورت خو باد زده گفتم

مه: اگه یکی ازی پرگپا مار دیده باشه چی؟؟
روانگیز: خب ... ببینن ... خیلی گپ شد میگیم زن و شوئیم بهه ...!
مه: وی راست میگی ... چری به ذهن خود مه نرسید؟؟؟؟😍
روانگیز: مرگ ... مسخره نکن!😒
مه: خب مسخره ای دگه!😡الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مسعوول بخش مراقبت از نوشابه ها چهار چشمه به ما می دید تا نکنه یک بار نوشابه هاینا به خو بجونیم😒 هر یک از هر سمت و هر جا عکس می گرفتن که آزاده گفتن کش دار و آهسته باهر باعث شد به پشت خو ببینم و رو گشتاندنم برابر شد با فلش زدن دوربین کامره که به گردنیو آویزان بود و به دست گرفته از مه عکس می گرفت
امروز رسماً قصد روانی کردن مر داره ... کاشکی همه خبر می دیشتن تا حالی ایقذر از بی پروایی هایو ترس نمیدیشتم چشماخو به صورت خندانیو کشیده رو گشتانده از پشت دخترا روانه شدم که مبایل زنگ آماد و از جمع دور شده به مادر که احوال مه می پرسیدن پاسخگو شدم به محض ای که خدا حافظ گفتم دوباره صدا زدن خفه باهر مر وادار به پشت گشتاندن کرد

باهر: آزاده ... آزاده؟؟

نوچ گفته بلی گفتم که انرژی از همو فاصله نه چندان نزدیک به سمتم پرت کرده گفت

باهر: بگی ایره بخور!
مه: ایر از کجا گرفتی؟؟😳
باهر: پت کو ، پت کو،  پت کو!!!!

سراسیمه و دست پاچه انرژی دوباره به سمتیو پرت کردم که متقابلاً مثل توپ فوتبال واری به سمتم انداخت با نگرانی گفتم


#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_371

مه: مه ای چی کار کنم؟؟؟😭
باهر: پت کو گفتم؟؟🤣

و همی لحظه او مسعوول خشن سر و کله یو پیدا شد و او انرژی به دستم دید😰
باهر با دیدن ای مرد بی خیال دستی به گردن خو کشیده رو خو به سمت مخالفم کرده بی تفاوت قدمی دور رفت و مه با خنده مصنوعی به سمت او مرد بد اخلاق دیده گفتم

مه: س .. سلام!😊

با همو خشنی سر تکون داد که انرژی به سر جایو گذاشته گفتم

مه: ای ... ای به نظرم بفتاده بود ... پس به سر جایو میگذارم🙂

"😰"

از چهره عصبی مرد رو گرفته به باهر که درست پشت سریو بود با قیافه مظلومانه  دیدم ، که کاملاً بی خیال لب خو به دندان گرفته به حالت افسوسی سر تکان می داد و از ای که مه به ای بلا انداخته بود هیچ حرکتی به کمک مه انجام نداد! دوباره به او فرد دیدم که از روی ناچاری و بخاطر خار ساختن مه گفت

_ نوش جان شما ... می تونین استفاده کنین☺️
مه: بلی؟؟

باهر زنگیچه خو دوستانه روی شونه مرد گذاشته رو به مه گفت

باهر: یعنی کارِت ساخته است!😎

وقتی مرد به صمیمیت باهر و دستیو رو شونه خو دید باهر با عجله دست خو برداشته شونیو تکانده گفت

باهر: اُووه می بخشین!!

تمام جمیعت از صنفی ها که دَور خو زده بودن طرف ما آمده و به ما می دیدن که مرد خشن سر تکانده جا خالی داده رفت

باهر: نوچ نوچ نوچ ... حیف است بریت یکتا نوشابه ره پت کده نمی تانی!😕

طارق به جمع ما پیوسته گفت

طارق: چی کاره؟

تا باهر خواست دهن باز کنه خیلی جدی رو به طارق گفتم

مه: هیچی ایشانه به جرم دزدی گیر کردن بهتره کمی بیشتر هوش شما برینا باشه!

و دهن نیمه بازیو بی خیال شده طرف دخترا رفتم عصابم بیش از اندازه خراب بود و ریحانه هم بیشتر لز او کاسهِ داغ تر از آش شد و گفت

ریحانه: تو خودی مهرابی صاحب چی ...
مه: به تو چی؟؟؟

و دست روانگیزه گرفته زیر لب گپ زدنیو نشنیده به سمت بیرون رفتیم

روانگیز: بابیلا چی کار شد؟؟
مه: ای امروز قسم خورده آبرو مه ببره ...

و تمام جریانه یک به یک بریو توضیع دادم
با رهنمای یکی از کارمندا شرکت همه ما به سمت یک سالون کلونی رفتیم که میز و چوکی ها بری پذیرایی ما چیده شده بود همه ای مردا به یک سمت رفتن و ما دخترا هم به دگی سمت که بعد از لحظاتی به همه پیپسی و انرژی تعارف شد با لرزش مبایل اور از جیب کشیده مسج باهره باز کردم که نوشته بود

باهر: نوش جانِت زندگیم، با خیالِ راحت بنوش چون ای بار دزدی نکدم❤️😂

مسجیو بی جواب گذاشته با خود خندیدم که روانگیز سخلمه ای زده به سمت باهر اشاره داد از دور طرفم خندیده مصروف خوردن نوشابه خو شد که باز رو خو گشتاندم و مسج بعدیو خوندم

#ادامه_دارد.....

#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_372

از دور طرفم می خندید مصروف خوردن نوشابه خو شد که باز رو گشتاندم و مسج بعدیو خوندم

باهر: پُت پُت نخند گلم مه می بینم😁

تایپ‌کرده نوشتم

مه: برو باباااا
باهر: بریم بابا نگو احساس مسعولیت میکنم😞💔
مه:🤣🤣🤣

دوباره همه طرف سرویس رفته بالا شدن و آخرین نفر ما بودیم تا بالاشیم به باهر که به دم دروازه تکیه زده بود نگاه چپ انداخته روگشتاندم که با خنده گفت

باهر: خایین آدم فروش!
مه: حق تو بود

و بالا شدم که از پشتم بالا شده دروازه بست و ای بار به سمت شفاخونه کیمیا به راه افتادیم بعد از لحظاتی به دنگ دنگ مسج که پشت به پشت میامد گوش سپردم و هم زمان به خودیو که تیز تیز و با جدیت به گوشی تایپ می کرد دیدم مبایله کشیده ازی که خودیونه خور مطمعین ساختم و مسجا باز کردم

باهر: وقتی شفاخانه رفتیم یک لحظه هم از پیش چشمِم دور نمیشی
باهر: ایره بی شوخی بریت میگم آزاده
باهر: ای سگ کثیف باز چشم چرانی شه شروع کده کاری نکو همیجه جنجال به پا کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مسجایو کاملاً دور از شوخی و کدام استیکر بود با خواندن ای مسجا ترسم گرفت و زیر چشمی نگاه سهرابه احساس کرده نوشتم

مه: مسئوول نگاها پلید بقیه منم؟؟
باهر: مه فقط هشداری مه بریت دادم!

و قفل بغلی مبایل خو زده بدون ای که به مه ببینه به بیرون چشم دوخت

روانگیز: چیکاره؟؟

بدون ای که سر بالا کنم پوتکی مسجا بریو نشون دادم

روانگیز: میگی جا خو عوض کنم؟؟

بدون حرف بلند شدم و بخاطری جمپ موتر از میله یو محکم گرفته جاها خو تبدیلَکان کردیم و به باهر که لبخند زده به مه می دید دیدم که با همو لبخند روگشتاند

روانگیز: خدا طالع بده قهر ازی یک ثانیه هم طول نمی کشه!😕
مهران که قهر می کنه تا دو روز جواب مسجا مه نمیده

ازی گیله و شکایتیو خندیده  گفتم

مه: نکو شوخی😂
روانگیز: بخدا😒

بلاخره با کمی وقفه زمانی به شفاخونه رسیدیم ، به رهنمایی سر طبیب شفاخونه داخل لابراتوار شده و به او وسایل های طبی و بعضی چیز ها دگه‌ که نامی ازو بلد نبودم نظر انداختیم رفته رفته مصروف دید زدن بودم که ناگهان و یکباره گی به ترسناک ترین جسم مقابل شدم از نزدیکی با او جسم که اسکلیت انسان بود ترسیده دست روی قلب گذاشته عقب رفتم که برخلافِ تصورم از پشت هم به جسمِ سختی برخورد کردم ایبار حیین کشیده پشت سره دیدم که روگشتاندنم برابر شد با قواره عجیب غریب باهر

باهر: هوووو🧟‍♂
مه: آخخ!😣

و ترس خو زیادتر به چهره نشون دادم ...
راستی راستی ترسیده بودم چون به دوران مکتبم از اسکلیت داخل لابرتوار  حراص دیشتیم، و حالی با ای حرکت باهر  به ترسم بیشتر افزوده شد
دستای که بخاطری ترساندنم بالا آورده بوده پائین آورده با نگرانی گفت

باهر: چی شد ... ترساندمِت؟؟

دست خو بری ای که کنار بره بدون بر خورد به جانیو اشاره زده جلو رفتم که سر خم کرده گفت

باهر: آزاده ترسیدی؟؟؟
خوب هستی؟؟؟

بوی لابراتوار حال مر بیشتر بهم زد و فشارم پائین آمده بود که ای ترس بیشتر بری مه بهانه شده سیاه تاریکی چشما مه زیاد تر ساخت و باهر نگران تر از قبل ، از بازو مه محکم گرفت و خواست بری شیشتن هدایتم بده که بی خیالِ سرچرخایی خو شده بازو خو از دستیو کشیده گفتم

مه: خوبم!

و رو چوکی شیشتم که عصبانی شده گفت

باهر: د ای حالتام به فکر بقیه هستی؟؟

حساسیتم سریو خوش نخورده بود و امی اور عصبانی ساخت

باهر: خوب هستی؟ داکتره صدا کنم؟؟
مه: نی خوبم!



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_373

و نیمی از دخترا با نگرانی به سمتم آمدن و اول تر از همه روانگیز کنارم شیشته گفت

روانگیز: چی کار شد؟؟ نی که بوی شفاخونه سر تو بد خورد؟؟🥺
باهر: دخترا آو دارین؟؟

ظاهراََ کسی ندیشت و همه به همدیگه نگاه می کردن ، ریحانه دخترار کنار زده به سمت مه سرک کشیده گفت

ریحانه: بابیلا باز چی کاره؟؟😒
باهر: آو داری؟؟
ریحانه: ها ...

آهسته زیر لب زمزمه کرده گفتم

مه: پس خور ها ازور کو به سی سال سیاه هم نمی خورم

و خوشبختانه از گوش باهر و روانگیز ای جمله دوست داشتنی مه دور نموند😊 روانگیز خندید و باهر نگاه چپ چپی به مه انداخته گفت

باهر: توبه لااله الی الله!!

و هم زمان یک بوتل آب معدنی دست به دست شد و به مه رسید سریو با دست ها باهر باز شده بی تفاوت از حضورِ دیگران به سمت دهنم رفت

" بخدا ای آدم از اصلاح شدن نیه! یکی نیه بگه چی گفته مایی با دست ها خودخو آب به خوردِ مه بدی؟؟ "

ممانعت کرده از دستیو کشیده خودم نوشیدم که با اخم به مه خیره شد، با پشت دست دور دهن خو پاکیده بوتله به دست روانگیز سپردم

باهر: خوب شدی زندگ .....
مه: ها ... هاهاها ... ها خب شدم تشکر!!😳

" الااااا ماست بگه زندگیم😭
بقرآن که بیاب می شدم اگه جلویو نمی گرفتم ....🤦‍♀
ویییی ایشته در گرفتم ...!!😭"

وقتی جلو گپیو گرفتم بیشتر عصبانی شد و با حرص نفس خو بیرون فرستاده هر دو دسته به کمر گرفت

ریحانه: چی کار بشده؟؟

باهر با بیشترین خشم کف دست خو با زورِ نیرو و بازو به پیشانی اسکلیت زده گفت

باهر: کُلِش گناهی همی ....😨

با ضرب محکمی که زد کله اسکلیت شکسته به پائین افتاد 😳 و جمله باهر تغیر جهت پیدا کرد

باهر: ووی شوخی کدم گناهی مه بود ...😊 چرا قار شدی‌ ... ای خو شکِست😕

همه ما با ترس حییین کشیدیم و به اسکلیت بی سر می دیدم باهر خم شده سریو به دست گرفته به سمت مه به حالت جالبی که خنده همه کشیده بود دراز کرده گفت

باهر: آزاده ای خو شکِست!🙁

هر دو دسته  به صورت خو گرفته گفتم

مه: پس کنین ای .....ر😣

از حساسیتم فهمید و زود عقب برده گفت

باهر: بخدا راستی راستی شکِست😰

همه از یکسر غش خنده بودیم که سریو به گردنیو گذاشته تلاش به جا به جا کردنیو  کرد ولی ممکن نبود و او شکسته بود ای بار کله اسکلیته به مثل توپ فوتبال به لا بغل گرفته ته سریو زده گفت

باهر: کل بچه .... چیقه تو نازک نارنجی بودی بخدا😡

دخترا دگه توانی بری کنترول کردن ندیشتن و اشک ریخته می خندیدن
_ دخترا چی کار می کنین بیائین بیرون!

صدا از استاد رسولی بود که از دم دروازه همه گی به بیرون هدایت داده بود باهر از بالی سر دخترا به استاد رسولی دیده گفت

باهر: اینه آمدیم استاد فقط می خواستیم از استایل جناب قهرمان بی سر ...



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_374

و به اسکلیت طوری که فقط ما دخترا متوجه بشیم اشاره داده ادامه داد

باهر: یک چندتا عکس بگیریم😁

که خنده دخترا بیشتر شده رفت

استاد: کدو قهرما ....
باهر: هییییچ اینه آمدیم!

صداخو آهسته کرده گفت

باهر: دخترا هلههه پشت کده فراررر کنین هله هله🏃🏃‍♀

و به رسولی فرصت نداده همه گیر بیرون فرستاد همه به شمول روانگیز پا به فرار گذاشتن و مه هنوز شوک دیده سر جا شیشته بودم
باهر که جلو زده بود روگشتانده به مه دید ه گفت

باهر: هله که گیر میایی!😳
مه: هن؟😳

عقب آماده  از دستم گرفته بلندم کردُ به دنبال خو کشید که حضور ناگهانی سهراب و افتادن چشمیو به دستا ما به مه تشر زد تا دست خو از دستیو بکشم ولی باهر با دیدن سهراب مقاومت کرده محکم تر دست مه فشرد تا ای که از لابراتوار بیرون زدیم!
با بیرون زدنم به یک جمیعت بزرگ رو به رو شدیم همه مصروف خود خو بودن با تیزی دست خو کشیده از خودیو فاصله گرفتم که به مه دیده گفت

باهر: جلو شو!!

جدی بود و ای گپ خو با تند ترین لحن گفت

مه: سهراب بدید باهر
باهر: برو آزاده کلهِ مه خراب نکو!
مه: چری سر م .....
ریحانه: استاد میگن همه یکجا باشین ... بیا آزاده

و نگاهای شکاک و معنی دار خو بین مه و باهر رد و بدل کرد، با سر تائید کرده از باهر جلو زده و با دخترا یکجا شدم رفته رفته از اطاق عمل و دگه اطاق ها هم دیدن کرده وارد بخش سونوگرافی شدیم و در حال گوش سپردن معرفی و رهنمایی های داکتر بودیم که صدایو درست از پشت سرم به گوش رسید

باهر: زیاد می بخشین داکتر صاحب ... میشه یکتاره عملی بری ما نشان بتین؟؟

سوک سوکِ خنده راه افتاد و مه ماسکی که بخاطری ورود به اطاق به بینی زده بودمه بالاتر کشیده خنده خو پنهان کردم
داکتر سوالی به باهر دیده گفت

داکتر: نفهمیدم ... چی رقم؟
باهر: مثلاً یکی ره سونوگرافی کنین تا ما هم چیزی آموزش ببینیم 🙂

از بس خنده ، مر سست ساخته بود بازو روانگیزه چنگ زده رو خو پنهان شانیو کردم و باهر خیلی ریلکس به ما دیده گفت

باهر: خنده نکنین ... سیر علمی آمدین نی سیر تفریح!

" بخدا دروغ میگه ای کارار فقط بخاطری ریشخندی و مسخره گی خو میگه! "

داکتر که مرد مُسنی بود خنده خو جمع کرده گفت

داکتر: نیازی نیه ... معرفی کردم فکر ....

باهر بی خیال بازو نوابه گرفته اور هدایت به سر گذاشتن داده گفت

باهر: نمیشه داکتر صاحب ، همی دوست ماره یک سونوگرافی کنین نشه یک بار باردارِ ، حاملهِ چیزی باشه!

دگه از خنده منفجر شدم با عجله ماسکه بالاتر برده عوض دهن خو چشم و بینی خو پوشیدم و از زیری پرده ماسک به نواب که خشم گینانه دست باهره پس زد و از تخت بلند شد دیدم

باهر: دیوانه رایگان سونوگرافی میشی ای چانسه از دِست نتی نشه یک بار سنگ معده چیزی داشته باشی😂#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_374

و به اسکلیت طوری که فقط ما دخترا متوجه بشیم اشاره داده ادامه داد

باهر: یک چندتا عکس بگیریم😁

که خنده دخترا بیشتر شده رفت

استاد: کدو قهرما ....
باهر: هییییچ اینه آمدیم!

صداخو آهسته کرده گفت

باهر: دخترا هلههه پشت کده فراررر کنین هله هله🏃🏃‍♀

و به رسولی فرصت نداده همه گیر بیرون فرستاد همه به شمول روانگیز پا به فرار گذاشتن و مه هنوز شوک دیده سر جا شیشته بودم
باهر که جلو زده بود روگشتانده به مه دید ه گفت

باهر: هله که گیر میایی!😳
مه: هن؟😳

عقب آماده  از دستم گرفته بلندم کردُ به دنبال خو کشید که حضور ناگهانی سهراب و افتادن چشمیو به دستا ما به مه تشر زد تا دست خو از دستیو بکشم ولی باهر با دیدن سهراب مقاومت کرده محکم تر دست مه فشرد تا ای که از لابراتوار بیرون زدیم!
با بیرون زدنم به یک جمیعت بزرگ رو به رو شدیم همه مصروف خود خو بودن با تیزی دست خو کشیده از خودیو فاصله گرفتم که به مه دیده گفت

باهر: جلو شو!!

جدی بود و ای گپ خو با تند ترین لحن گفت

مه: سهراب بدید باهر
باهر: برو آزاده کلهِ مه خراب نکو!
مه: چری سر م .....
ریحانه: استاد میگن همه یکجا باشین ... بیا آزاده

و نگاهای شکاک و معنی دار خو بین مه و باهر رد و بدل کرد، با سر تائید کرده از باهر جلو زده و با دخترا یکجا شدم رفته رفته از اطاق عمل و دگه اطاق ها هم دیدن کرده وارد بخش سونوگرافی شدیم و در حال گوش سپردن معرفی و رهنمایی های داکتر بودیم که صدایو درست از پشت سرم به گوش رسید

باهر: زیاد می بخشین داکتر صاحب ... میشه یکتاره عملی بری ما نشان بتین؟؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سوک سوکِ خنده راه افتاد و مه ماسکی که بخاطری ورود به اطاق به بینی زده بودمه بالاتر کشیده خنده خو پنهان کردم
داکتر سوالی به باهر دیده گفت

داکتر: نفهمیدم ... چی رقم؟
باهر: مثلاً یکی ره سونوگرافی کنین تا ما هم چیزی آموزش ببینیم 🙂

از بس خنده ، مر سست ساخته بود بازو روانگیزه چنگ زده رو خو پنهان شانیو کردم و باهر خیلی ریلکس به ما دیده گفت

باهر: خنده نکنین ... سیر علمی آمدین نی سیر تفریح!

" بخدا دروغ میگه ای کارار فقط بخاطری ریشخندی و مسخره گی خو میگه! "

داکتر که مرد مُسنی بود خنده خو جمع کرده گفت

داکتر: نیازی نیه ... معرفی کردم فکر ....

باهر بی خیال بازو نوابه گرفته اور هدایت به سر گذاشتن داده گفت

باهر: نمیشه داکتر صاحب ، همی دوست ماره یک سونوگرافی کنین نشه یک بار باردارِ ، حاملهِ چیزی باشه!

دگه از خنده منفجر شدم با عجله ماسکه بالاتر برده عوض دهن خو چشم و بینی خو پوشیدم و از زیری پرده ماسک به نواب که خشم گینانه دست باهره پس زد و از تخت بلند شد دیدم

باهر: دیوانه رایگان سونوگرافی میشی ای چانسه از دِست نتی نشه یک بار سنگ معده چیزی داشته باشی😂




#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_375

استاد که زوفِ خنده بود نوم باهره کش دار صدا زده گفت

استاد: با ... باشه داکتر صاحب تشکر لطف کردین دگه چیزا نشون بدین

باهر بی تفاوت خندیده دست خو به گردن نواب آویزان کرده داخل گوشیو چیزی گفت که نواب بیشتر عصبانی شد و بوتل آب معدنی گرفته خواست به سریو بزنه که جا خالی داده طارقه پیش کرد.
داکتر درحالی توضیح دادن دگه وسایل شد و ما هم مصروف دیدن بودیم و باز چشمم به باهر افتاد که گوشه رفته خراب کاری می کرد ستاتسکوپه به گوش انداخته بود و دنبال نبض قلب خو می گشت

مه: بسم الله!😥

به بسم الله گفتن مه روانگیز طرف باهر چرخید و زد زیر خنده همو رقم که مصروف شنیدن نبض خو بود یک باره گی و با تندی سر بالا کرده با چشمان بزرگتر از حد معمول به مه دیده لب خو جویده سر تکان داد.
ازی حالتیو مر خنده گرفت و با اشاره دست خو دور از چشم همه گفتم

مه: چیکاره؟؟
باهر: نبضم نمی زنه😳

از بس یک باره گی و بلند گفت همه طرفیو چرخیدن و مه با ترس روگشتانده خور مصروف ساختم و با نگران بودن لحن کلامیو باز همه خندیدیم

باهر: داکتر صاحب قلبم نمی زنه!!😰

داکتر لبخند مصنوعی زده ستاتسکوپه از گوشایو کشیده گفت

داکتر: ای وسیله بازی نیه بچه جان!

باهر زیق زیق بریو دیده گفت

باهر: شمام شوخ بودین داکتر صاحب!😒
داکتر: خب دگه همیقذر بووود!☺️

و رسماً مار از اطاق بیرون می کرد ، یک یکی طرف بیرون می رفتیم و مه دوباره به باهری که به وسایل دست دستک می کرد می دیدم خور مصروف ساخته ،کوشش کردم آخرین نفر بری بیرون شدن باشم و با بیرون شدن آخرین فرد سریو صدا زده گفتم

مه: نکووو حالی می زنی اینار میشکنی!

سر بالا کرده به مه دیده گفت

باهر: تو صبر ای چیقه جالب است ....

و او وسیله که نفهمیدم نامیو چیه به دست گرفت که سریو خطا خورده زمین افتاد هر دو ترسیده به او وسیله که پخش زمین شده بود دیدیم سراسیمه به بیرون که همه رفته بودن دیده گفتم

مه: باهررر چی کار کردی؟😱
باهر: چطو بدل هام بود!😟

و هم زمان روانگیز برگشت کرده گفت

_ بیائیم بچه ها ...
مه: بیا که اور بشکستوند 😭

روانگیز به او شی بی نام دیده هین کشیده گفت

روانگیز: الااا .... 😱
باهر: ناق الااا الااا راه‌ ننداز😡 .... صبر حالی جور می کنم

و با پاه اور زیر میز تیله کرده طرف ما آماده گفت

باهر: چیزی مهمی نبود بریم😊

و خیلی ریلکس به صورت رنگ و رو رفته مه دیده گفت

باهر: دگه به چیزی دست نزنی ... جیزززز است😡

و رفت ....
با رفتنیو پرستار آماد و مه و روانگیز با لبخند مصنوعی و مسخره خواستیم از لابراتوار بیرون شیم که .....😱

#ادامه_داررررد......



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_376

با رفتن باهر پرستار آمد و مه و روانگیز با لبخند مصنوعی و مسخره از معاینه خونه بیرون شده به جمع پیوستیم

روانگیز: او چی بود؟؟؟🥺
_ بابیلا اگه استاد و داکترا خبر شن😱
مه: مثل طفل خوردی شده هردم مگری دستیو بگیری😭

به تلاطم ای دو خراب کاریو گیر کرده بودم و در حال بیرون رفتن از شفاخونه بودیم که صدا ویو ویوی خیلی ترسناکِ شفاخونه قلب همه مار از جا کشید به پشت سرم که باهر سویچ آهنی اطفائیه زده بود و حالی ادا آدما بی خیاله می کشید دیده دهن باز شده خور بستم ...
داکتر ها و نرس ها سراسیمه به سمت سویچ دویده اور خاموش کرده علت روشن شدنیو جویا می شدن که باهر به ما چشمک زده رد شده گفت

باهر: سیل کدم کار میته یا نی!😜

و رفت

روانگیز: باااا دگه بیخی عبرت کرده ای هم 😳

کم بود از دست حرص خوردن دیوونه شم با ناتوانی خودی همه به راه زده گفتم

مه: اگه تا دو دقیقه دگه نریم همه مریضار رخصت می کنه!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داخل سرویس شدیم و همه از ای کار باهر که مسعولین شفاخونه بویی نبرده بودن از سر خنده دلا خو گرفته دیشتن و استاد رسولی به یک نفس باهره سرزنش می کرد ولی او بی خیال فقط می خندید و توجیحی به ای خرابکاری ها خو نکرد

ساعت نزدیک دوازده ظهر بود و راننده به گفته باهر و طبق پلان به سمت یکی از رستورانت ها موتره هدایت داد تا فکر شکما گرسنه همگی ما بخوره
با رسیدن به هوتل همه از سرویس پیاده شده بچه ها همه سر میز بزرگی که از قبل بخاطری صنف ما ریزرف شده بود رفتن و ما دخترا هم بری شستن دست و صورت خو سمت WC رفتیم دروازه بسته با شستن دستا خو موها خو دوباره بسته قدیفه به سر کردم و مجدداََ به آینه نظر انداختم ، بیشتر دخترا مصروف تبدیل آرایش شدن و مه و روانگیز بیرون به سمت میز رفتیم همه بچه ها نشسته بودن ماهم گوشه ترین چوکی ها بری راحت غذا خوردن انتخاب کردیم و می خواستم بشینیم که هر دو چوکی به دست باهر عقب کشیده شد و با لبخند هدایت به نشستن داد سراسیمه رو گشتانده زیر لب گفتم

مه: خودم می کردم ...

روانگیز با شوق و لبخند تشکری کرده شیشت و مه با نگاه خجالت زده و رنگ پریده شیشتم که متاسفانه ای حرکت باهر از دیدگاه طارق و بقیه دور نماند

طارق: اوووه آقامون جنتلمنه جنتلمنه🙄

از سر خودخوری زیری عرق ذوب شدم و باهر قسمی که تنها خودم بشنوم بین گوشم گفت

باهر: این خانمم عشقِ منه!

و راه خو گرفته رفت ...
نگاه خو از بین تمام ای جمیعت دزدیدم و روانگیز جلو دید همه گینا گرفته گفت

روانگیز: تابلو بازی نکو دگه پری مه😊

نگاه خو به اطراف چرخونده گفتم

مه: بیاب میشم روانگیز🥺
روانگیز: لمبوسا سرخ تو بدل😁

با عجله به صورت خو که آتشین شده بود دست کشیدم که خندیده از بین دندانها خو گفت

روانگیز: هی مه کو میگم همه بچه ها از شما خبر دارن ، به دروغ پت می کنیم!
مه: خبر ندارن ، اگه میدیشتن سهراب دم و ساعت به مه سیل نمی کرد
روانگیز: او خود در گیری داره به قصه یو نشو!

سکوت کرده به جمعیتی از دخترا که گروهی حضور یافتن نگاه انداختم هر کدام به چوکی مورد نظر خو نشستن و نگاه مه خیره ریحانه شد که تمام چوکی ها رد شده به چوکی نزدیک باهر شیشت



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_377

مه: انی بی حیاء!
روانگیز: رسماً چوکی نزدیک باهره انتخاب کرد!

هنوز خیره به او دو نفر بودم که فاصله کمی بین هر دو وجود دیشت ، باهر همچنان از حضور ریحانه بی تفاوت و مصروف شوخی با بچه ها بود و ای آروم آروم خندیدنا ریحانه محیطه بری مه خفه کننده می ساخت ، گارسونا آمدن و بعد از پیش غذا میزه از مخلفاتی که شامل جوجه کباب پیپسی سالات و کوبیده بود چیدن ، اشتها مه کاملاً از بین رفته بود و هر دم و دقیقه چشمم به ریحانه که هر چیزه نرسیدن دست خو بهانه ساخته و از باهر کمک می گرفت گیر می کرد او یک لقمهِ هم که می خوردم به زور نوشیدنی کوشش به هضم می کردم سر پائین کرده دست زیرِ سر گذاشته با قاشق و چنگال بازی کرده نیمی نیمی به دهن بردم

باهر: خانما شما چیزی ضرورت ندارین؟؟

با شنیدن صدایو نگاه بلند کرده به صورت خودیو دیدم که با طرز نگاه کردن خو فهموند که منظوریو منم بی تفاوت رو گشتانده بدون عکس العمل دوباره مصروف کار خود خو شدم
به مبایلی که روی میز گذاشته بود و با آمدن مسج روشن شده بود دیدم و بدون به دست گرفتن مسجیو خوندم

باهر: چرا نان نمی خوری؟؟

قفل بغلی زدم و سر بالا نکردم تا به خودیو ببینم

دوباره مسج آماد

باهر: مه بریت لقمه بگیرم؟؟😉

بیشتر سر خو به یقه فرو بردم تا خنده مه کسی نبینه ... به فکر خودخو غرق بودم که پیش از خودیو بوی عطریو به مشامم خورد و بعد خم شدنیو از پشت سرم که ظرفی از پیتزا به مقابلم گذاشته گفت

باهر: بسیاااار معذرت می خوایوم ... شاید شما کباب دوست نداشته باشین بریتان پیتزا آوردم!

ازی همه توجیو به دلم شوق افتاد و ای شوق نتونست از صورتم پنهان بمانه با نگاه برق گرفته سر بالا کرده به خودیو دیدم که لبخند خو پررنگ تر ساخته گفت

باهر: مه از طرف گارسونا معذرت می خوایوم ... نوش جان!

و حرکت کرده به سمت جا خو رفت که نگاه های متعجب و پر از سوال جمعیت با صدای زینب به سمت مه چرخید

زینب: ایشته آزاده استثناء قرار می دیم ... دم حاضری هم به همه ما نوم گدیشتین اِلا آزاده جان!

لحنیو شوخ بود و همه خندیدن ای بار نتونستم خنده خو کنترول کنم و کوتاه خندیدم چون نگاه آتش بار ریحانه بیش از اندازه به مه دل خوشی می بخشید و ای دل خوشی وقتی پر رنگ تر شد که باهر ظرف غذا خو گرفته به چوکی های که بین نواب و طارق بود رفته شیشته گفت

باهر: باش غذای مه کتی دوستاییم بخورم!

" آخخ باهر به دل شی توووو خودی ای حرکات دوست داشتنی خو🥰 "
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ای بار با اشتها شروع کردم به غذا خوردن و صدا روانگیز لبخند مه روشن تر ساخت
روانگیز: آزاده خوبه که همبجین مه نشدی ... به قرآن که کوخ کردم خودی تو!🥺
مه: تو کوخ نمیکنی ولی ریحانه دررر گرفت😁

از سرویس که به مقابل ارگ توقف کرده بود پائین شده سَیر علمی خو با دیدن جای تاریخی قلعه اختیارالدین خاطره ساز تر ساختیم ، هر یکی از هر مسیر و هر منبع تاریخی عکس برداری می کردن و بری خو خاطره ای می ساختن دانه به دانه اطاق ها گشتیم و گردش گری ما اختیاری بود بلاخره خسته شده با روانگیز به بیرون از محوطه نشستیم و از دوست داشتنی های امروز به بحث و مباحثه پرداختیم رفته رفته به هر سو و هر سمت به هر زیبایی و معماری نظر می کردیم که چشمم از چیزی که گیر کرد از حرکت ایستاد و خشم جایو گرفت



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_378

مه: او چی کار می کنه؟

روانگیز هم به ریحانه و ساغر دید که به جلو باهر ایستاده سلفی سه نفری می گرفتن
درسته اول باهر از گرفتن عکس ریحانه متوجه نشده بود و مصروف مبایل خو بود ولی با صدا زدنیو سر بالا کرده با لبخند خو اجازه عکس گرفتنه صادر کرد که ای حرکت قنده به دل ریحانه ذوب کرد

روانگیز: باااا دگه ایقذر ضایع میشه هنوز هم‌ ننگ نداره ای ریحانه پیخ

چیزی نگفتم و بیشتر به اونا که بگو بخند دیشتن دقت کردم ، ریحانه از خدا خواسته بیشتر عکس انداخت و ای بری یکی مثل مه که هر دم و دقیقه از حضوریو حساسیت پیدا کرده بودم سخت تمام می شد دیدنیو طاقته از مه گرفت و روگشتاندم ، زیر چشمی ازی که طرف ما میاماد فهمیدم ولی نادیده گرفتم یک باره گی روانگیز به رو دستم زده بلند شده گفت

روانگیز: من نفر سوم نمی باشم بای!

و به ثانیه نکشیده غیب زد و باهر بالی سرم سایه انداخته گفت

باهر: یکتا عکس کتی یارِم بگیرم چطور است؟؟

از جا خیسته پشت خو تکانده به راه زدم که سر راه مه قرار گرفته گفت

باهر: کجا؟؟ گفتم عکس بگیریم
مه: ریحانه کفایت نکرده گویا؟؟؟

نوچ گفته به مه دیده گفت

باهر: شاید هر بار ضرور نباشه تا بریت گوش زد کنم که حضوری ریحانه به زندگیم نقشی نداره ...!
مه: مم نخواستم که بگی ، هرر کار مایی بکن!

سر کج کرده گفت

باهر: مه عکس نگرفتم او ازیم خواست!
مه: معلوم نمی شد که خیلی بد تو آماده باشه
باهر: گُمِش کو بیا عکسِ ماره بگیریم ... پشت گپ نگرد

تا کمره خو بلند برد دستاخو دم صورت گرفته گفتم

مه: نمی گیرم!

به عکس دیده گفت

باهر: چقه عکس جالب آمد کاش یک تیک تاک جور می کدیم

دور خورده به راه زدم که گفت

باهر: بخدا اسرار کد ... اگه نی نمی گرفتم

رو گشتانده به چشمایو دیده گفتم

مه: خوش تو میایه مه هم خودی سهراب عکس بگیرم؟؟

لبخند‌ خور جمع کرده فک خور منقبض تر ساخت و کم کم اخم‌خور تیره تر ساخته گفت

باهر: تو ریحانه نیستی که کتی هر کس عکس بندازی!
مه: فعلا همو ریحانه بیشتر از مه طرفدار  داره
باهر: از چشم تو شاید
مه: میگی امتحان کنم یکبار؟ مثلی ریحانه بشم؟؟

عصبانیت خور بیشتر ساخته کلُفتی صدا خور بلندتر برده گفت

باهر: چی میکنی؟؟ میخواهی عکس بندازی؟؟
_برو بنداز ...

دلخور شده متعجب بریو دیدم که ادامه داد

باهر: برو عکس بگیر ببینم عاقبتِشه تحمل کده میتانی یا نی؟؟

کمره خور از گردن کشیده دست مر بالا آورده با خشونت اور به دستم سپرده رفت
به کمرهِ که به دستم مونده بود خیره شدم و مه با رفتار نا معقول خو اور از خو دلخور ساختم وقتی کاملا محو شد به جای قبلی نشسته به چورت رفتم و روانگیز پس آمده کنارم شیشته گفت




#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_379

روانگیز: دیق شدم آزاده!🥺
_
روانگیز: ای کمره باهر نیه؟؟

مه: امم!
روانگیز: از باهره؟؟
مه: چی ... ها ها ...!
روانگیز: بجیییی که عکسایو سیل کنم

و از دستم کشیده بدون در نظر گرفتن اجازه نداشته خو سراغ عکسایو رفت و هر عکسی که تیر میکرد دهنمه باز تر از چشما مه میشد  اکثریت عکسا از مه میشد و از هررر حالت عکس انداخته بود بعضی جاها هم از خودخو سلفی گرفته بود که حتما مه به پشت سریو پررنگ و کمرنگ حضور دیشتم

روانگیز: وییی چری مه به ته ازی عکسا نیوم؟ سیل کو یا چینگ قدیفه مه آماده یا دست مه!
مه: یعنی اگه می بودی انتقاد نمی کردی؟؟😂
روانگیز: نه خوهر مه خیلی به قصه ای گپا نیوم😄

خندیده کمره از دستیو کشیده خودم مصروف دیدن او عکسای که از هر حالتم بود شدم رفته رفته عکس ها رفیقانه شد و یک چند عکس محدودی هم از باهر و صنفی ها و دوستایو بود کمره خاموش کرده و از ایقذر توجه یی که باهر از دم اول به مه داشته و مه بی خبر بودم ذوقکی شدم لبخند با لبم آشنایی یافت و دل رفتنه هم ندیشت

روانگیز: خوبه که شما دونفر محرم شده همدیگه هستین چون همیته که از چهره تو معلومه وقتِ گرفتن هیچ بوی ازی عکسا نبردی

خندیده گفتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: یعنی اگه نسبتی بین ما نمی بود باز هم ای عکسار می گرفت؟،
روانگیز: یاری خوهر بالی ازی شو تو هیچ شکی نیه
مه: راست میگی ... قبل از نامزدی اگه عکسی ندیشتم رسامی ها مه پیشیو بود باز هم هیچ فرقی نمی کرد

روانگیز خندید و چون ازی مسئله اگاهی داشت هیچ سوالی نپرسید به درخواست رویی از جا خیسته کمره یو بخاطر شکاک نشدن دخترا داخل کیف انداختم و قدم زده به سمت جمعیت می رفتیم که ....

_ آزاده خانم ای از شمانه ...؟؟

رو گشتوندم و به سهراب که کلید دروازه سرا با او خِرسکی که به قول معروف دُم کلید بود و به سمتم گرفته دیشت دیدم

مه: بلی ، کجا بود؟؟

و از دستیو گرفتم که لبخند زده گفت

سهراب: وقتی خیزتین از پیش شما افتاد
مه: باشه ... تشکر

و هر چی سریع تر روگشتوندم که باز سرم صدا زد و مجبور به موندن شدم

سهراب: داخل شفاخونه خوب به نظر نمی رسیدین

نمی فهمم چری فکر کردم بین ای جمله یو طعنه های نهفته بود ... و مه مطمینم ای طعنه حتماً از رو او چشم دیدی که مه و باهره دست به دست دیده منبع می گیره ، امان از گمان بد که فکر آدمی زاده به چی جاها می کشونه ، حتماً از اودم تا حالی فکرا غلط غلطی درباره مه و باهر پیش خو پرورش داده ، جدی بودن کلام خو حفظ کرده گفتم

مه: نه ... مه خوبم حتماً شما دچار سوء تفاهم شدین! با اجا ....
سهراب: چون همه بخاطری شما دنبال آب می گشتن فکر ... خو به هر صورت خوبه که فعلاً صحت دارین ، مزاحم شما نمی شم با اجازه ...

و راه خو گرفته رفت به جا خالیو دیده گفتم

مه: رویی کار از بد هم بد تر شده رفت حتماً فکر می کنه مه و باهر خودی هم دوستیم
روانگیز: خود تو خواستی ، حالی بیا و ذهناینا پاک سازی هم بکن ...!

با دلواپسی بریو دیده قدم زده به راه افتادیم و سنگینی نگاه کسی مر وادار کرد تا به سمت چپ ببینم




#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_380

چرخیدنم برابر شد به دیدن باهر که دم پنجره ایستاده بود و دست خو تکیه گاه ساخته پیشانی خو به رویو مانده و با نگاه موشکافانه که عاری از اخم نبود به مه می دید ، ترسم زیاد تر شد ... نکنه سهرابه دیده باشه و او گپ احمقانه مه جدی بگیره؟؟

هموته که به مسیر خو ادامه می دادم خیره به خودیو بودم و منتظر یک عکس العمل مثبت موندم که دست پائین آورده بدون حتی ذره ای از لبخند رو گشتانده از جلو دیدم نا پدید شده رفت با بلند رفتن ضربان نبضم که بخاطری دلخوری و بد گمانی باهر بود دنبال اثری از او می گشتم تا بخاطری حماقتم عذر خواهی کنم که متاسفانه تمام جمعیت خالی از حضور او بود ، فقط منتظر دیدنیو بری توضیع دادن موضوع بودم ولی افسوس که غیب زده کاملاً ناپدید شده بود مبایل خو گرفته به اطراف دیده مسج کردم

مه: کجایی باهر؟؟

مسج سین شد ولی جوابی دریافت نکردم!
روانگیز: چری گرفته ای؟
مه: باهره ندیدی؟
روانگیز: نه ... حتماً بمی چهار طرفایه ...

استاد ، رفتن مار داخل سرویس اعلان کرد و هنوز خبری از باهر نبود همه ما داخل سرویس یک جا جمع شده بودیم و صرف منتظر یک نفر بودیم تا حرکت کنیم ، دگه کم کم نگران می شدم و از نبودنیو دلواپس بودم دوباره مسج کردم

مه: باهر بخدا کلید خونه ما افتاده بود و رحمتی اور ....
_ اینه آمدم ....

با شنیدن صدا پر هیجانیو چشما مه روشن شد و از سر حال بودنیو خدار شکر گفته نفس آسوده کشیدم و از فرستادن مسج دست کشیده پاکیده به صورت مملو از هیجان و انرژیو چشم دوختم ، به جا همیشگی خو شیشته بدون حتی یک لحظه نظر انداختن به مه رو به استاد گفت

باهر: بسیار معذرت ... دیر کدم
استاد: صرف ده دقیقه منتظر تو بودیم ، کجا رفته بودی؟
باهر: جای کار داشتم می بخشین
استاد: به هر صورت خوب شد بیامادی

و به سرویس هدایت بری حرکت دادن داد منتظر بودم تا فقط به مه ببینه و از قهر نبودنیو خاطر جمع بشم ولی در کل مر نادیده می گرفت و توجهی به مه ندیشت با مایوسی سر پائین کرده با بند کیف خو مصروف شدم

_ بگیر آزاده ایره پیشم ماندی گم میشه ...

با تندی سر بالا کرده به صورت خودیو که لبخند دیشت دیدم

مه: چی؟؟

دستی که داخل کیسه پتلون خو برده بوده بیرون کشید و همه ما منتظر بریو می دیدیم که درخشش حلقه ها به دستایو جا باز کرد و مه چشما مه ازی بیشتر بزرگ نمی شد ترس و واهمه مه از حرکت و سخن بعدیو زیاد تر شده می رفت ، کاش راهی گریز ازی تنگنا وجود می دیشت

باهر: حلقه های ماره پیشم ماندی بیخی فراموشِت شده پس بگیری

" نکو باهر تور بخدا ای کاره نکو!!! 😭"

حلقه خود خو به پنجه کرد و او حلقه ظریف تره که جوره خودیو بوده روی انگشت شصت خو گذاشته خواست طرفم پرت کنه که شوک دیدگی مر دیده منصرف شد و از جا خیسته بدون ای که توجه کنه دست چپ مه گرفته ......

#ادامه_دارد......



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پارت_381
حلقه خود خو به پنجه کرد و او حلقه ظریف تره که جوره خودیو بوده روی انگشت شصت خو گذاشته خواست طرفم پرت کنه که با شوک دیدگی مه مواجه شد ،  منصرف شده  از جا خیسته بدون ای که به کسی توجه کنه دست چپ مه گرفته مشتی که از سر استریس محکم بسته بودمه باز کرده حلقه به انگشتم کرد و روگشتانده حلقه خودخو به جمع نشون داده خیلی جدی و بی پروا گفت

باهر: دوستا ما نامزد کدیم!!💞
روانگیز: نی .... دگه😥

و رو جا خو شیشته به دهنا باز بقیه دیده سر تکان داد

نواب: درووووغ!!😳
باهر: دروغ نیست راست است!!
طاهر: ایشته خپ و چوپ؟؟😳
باهر: خپ و چوپام نیست استاد رسولی خبر دارن

" چی کار میشه خدایا زمین چاک شه چی کااااار میشه؟؟ 😭"

استاد رسولی خندید و تائید کرد ، تائید کرد و مه گرمم شد چشمم سمت سهراب که به چوکی اول نشسته بود و دست ها روی لب گذاشته پاه تکان می داد کشیده شد ، نگاه نمی کرد ولی کلافه گی رفتاریو از فاصله دور هم نمایان بود ، دوباره به باهر که خرسند و راضی از حرکت خو به نظر می رسید دیده پوست لب خو با دندان کندُم که صدا ریحانه به گوشم خورد

ریحانه: ایشته خیت .... یعنی حالی شما بریو پیشنهاد ازدواج .....
باهر: پیشنهاد ازدواجه مه نکدم فامیلم کدن 

نیشخند صدا داری زده گفت

ریحانه: یعنی انتخاب فامیل بوده نه شما؟

باهر: انتخاب خودِم مطابق به شریعت اسلامی و رسم خواستگاری!

فقط از قبل تدابیره گرفته باشه، چون خیلی سریع و بی تردید پاسخ میداد ...
ریحانه رو گشتانده به مه دیده نگاه لرزان خو که سعی به پنهانی گریه خو دیشت به مه دوخت و مه خود خو بری درک کردن حال و روزیو به جا ازو تصورم کردم ... روا دار بری دیدن ای حالت و عاجزیو نبودم ، نی ازو و نی هم از سهراب!
ریحانه خاموشی اختیار کرد و یکی یکی از دخترا سرم صدا زده تبریکی گفتن و باهر فقط با نگاه ها خو بری مه می فهموند که مسئوول انجام ای عمل تونی و حق هیچ  شکایتی هم نداری

طارق: تبریک تبریک ، به پاهم پیر شیم ، شیرینی هم که ندادین خیر باشه خیر باشه 😂

همه خندیدن و مه شرم زده به روانگیز دیدم

روانگیز: مه فعلاً به این جا نبود!😐

خندیده گفتم

مه: چررری؟؟
روانگیز: باهر اصلاً آدمیزاد نبید ... من شک کرد😥

بی صدا بیشتر خندیدم که باهر خندیده رو به طارق گفت

باهر: خیرست یک تا شیریخ سرم حق دارین!

همه از خوشحالی دست و صوت کشیده ابراز قدر دانی کردن و مه به صورتیو دیدم که بی هوا سر تکانده خندیده گفت

باهر: داوم نزی اگه نی به استاد شکایتِ ته می کنم!

خنده خو کنترول کرده گفتم

مه:  وی مه چی گفتم؟؟
باهر: استاد مه ازو روزا که پُت می کدم صِرف بخاطری همی آزاده بود ، می شرمید خوده نامزدم خطاب کنه😂

استاد بلند خندیده گفت

استاد: به جریان بودم از موضوع😂

و به مه دیده ادامه داد

استاد: تبریک باشه دخترم ... باهر جان شاهزادیه شاهزادی ، خوشبخت میشین انشالله
مه: تشکر استاد!🙂
باهر: زیاد تعریفی مه نکنین حالی بخیلیش میایه😁

همه خندیدیم اِلا ریحانه و سهراب!



#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_382

به امرِ باهر رو به رویی 50_50 پائین شده همه داخل رفتیم که بی تفاوت و بدون ترس به کنارم آماده هم زمان که هم قدمم می شد گفت

باهر: سلاااام!!

هنوز به شُک چند لحظه پیش خو پایه بودم و آهسته گفتم

مه: علیکم

نفس خو بیرون فرستاده گفت

باهر:
یک کمی هم درس دین باید بخوانی عشقِ من!
در جواب السلام کس نگوید زهرر مار!😒

با عجله از سر شانه بریو دیده گفتم

مه: مه کَی گفتم زهر مار؟؟؟😳

داخل سالون شدیم که سر تکانده گفت

باهر: همی علیک گفتنِت از هزار مرتبه زهر مار گفتنام بد تر بود ، چطو خاله؟

و به روانگیز دید که مر از خاله گفتنیو خنده گرفت رویی به اطراف دیده گفت

روانگیز: خودی کی بودیم؟؟

باهر بلند خندیده گفت

باهر: تو!

روانگیز عصبی نفس بیرون فرستاده گفت

روانگیز: خاله زن شما
مه: ووی بی شعور چری مه؟؟😡
باهر: بابیلااا ... حالی یکی دِگه تانه همیجه لت نکنین که بد است🤭

و باز خندیده دست به کمرم برده بری شیشتن هدایتم داده گفت

باهر: شما بشینین مه زود میام

باز همه ما به شمول استاد و محصلا دور یک میز جمع شدیم که باهر نارفته عقب گرد کرده سر خو بین مه و روانگیز خم کرده گفت

باهر: البته مه د بین جنگ موی کنکه ترجیع میتُم!

هر دو نفر به هم دیگه دیده گفتیم

ما: از چی؟؟؟

راست ایستاده با اشاره دست زیر لب گفت

باهر: جنگ و دعوای خانما ره میگم

وقتی با برخورد عکس العمل خشن ما رو به رو شد خندیده رو به جمع گفت

باهر: دوستا بری خود انتخاب کنین چورت پیسه شه نزنین ... روانگیز خاله حساب می کنه همسرِش د خارج است حتماً پیسه دارام است😜

همه ما خندیدیم و روانگیز سرخ شده به ما می دید
باهر هم یک چوکی از میز بغلی کشیده درست به کنارم شیشته گفت

باهر: خووو قِصه کو میشنوم!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ای گپ خو آهسته و تنها به مه گفت با وجود ایکه همه از نسبت ما خبر شده بودن جا خورده به جمعیت که نیمی زیر چشمی نیمی با خیره گی و نیمی شوک دیده به ما می دیدن کوتاه نظر انداخته سر پائین انداخته گفتم

مه: چی ... چی بگم!
باهر: حلقِت اندازه شد؟؟

به زیر میز به حلقه که به دستم بود دیده گفتم

مه: حمالی مونده بود ایر به مه بدی؟؟
باهر: البته که بهترین موقع بود!
مه: بد شد باهر

باهر مینو باز کرده به سمت مه و خودخو نزدیک ساخته گفت



.#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش

#پارت_383

باهر: بد نشد زندگیم! ای کار لازم بود ... بیا یکتا انتخاب کو ...!

به قیمت هاینا که هر کدام از صد افغانی پائین تر نبود دیده در حال حساب کردن قیمت کلی حساب پولی شدم که باهر فهمیده مینو بسته گفت

باهر: ایتو نشد دِگه ....!
مه: خب بگذار انتخاب کنم!
باهر: خودِم وقت انتخاب کدم😉

سر بین گوشیو نزدیک کرده گفتم

مه: اوقذر پول داری همه شیریخ بدی؟؟

با عجله سر خو دور کرد و دست روی دهن گذاشته گفت

باهر: نی .... بابیلا ...! 🤭
_ حالی چی کنیم؟😳
مه: مسخره نکن مر!😒

خندیده گفت

باهر: مه ای پلانه از قبل گرفته بودم
مه: یعنی چی؟
باهر: پشت گپ نرو ، موتر هم بیرون ایستاده گیست ازیجه رفته دوتایی چکر میریم
مه: موتر تووو؟؟؟؟
باهر: بلی چیق نزن

صدا خو پائین آورده گفتم

مه: موتر تو اینجیه؟؟
باهر: دامادِ مه گفتیم اوره ایجه پارک کنه

گارسون بستنی ها آورد و دگه حرفی بری گفتن نموند به ریحانه که هر دم بغض خو می خورد دیدم مطمعناً اگه اجازه می دیشت تا حالی وقت راه خو از ما جدا کرده بود با دیدن حالتیو مرم گریه می گرفت کاش امروز ای کارا نمی شد و ازی طریق خبر نمی شد

باهر: چُرا نمی خوری؟؟

از او رو گرفته قاشقه به دهن برده گفتم

مه: می خورم!

به ای جریان یادم از غایب زدن باهر آمد دل دل کرده رو به سمتیو کرده گفتم

مه: باهر ؟
باهر: جانم؟؟
مه: اودم یکدفه گی کجا غیب زده بودی؟

دست از خوردن کشیده در حال هم زدن بستنی سکوت اختیار کرد و جواب مه نداد
مه: امم؟؟ کجا بودی خیلی به تشویش ...

قاشقه آهسته داخل ظرف انداخته دستمالی برداشته هم زمان گفت

باهر: حالی وقتِش نیست باز گپ می زنیم

و به چوکی تکیه زد احساس کردم از سوالم دلخور شد و باز او خاطره تلخه به یادیو آوردم ولی وقتی به صورتیو دیدم طرفم لبخند کم رنگی زده گفت

باهر: هله جانم بخور که گرم میشه!

مه هم بی حرف به خوردن ادامه داده و با روانگیز مصروف قصه شدم
شیریخ خوری تمام شد و نور آفتاب کم رنگ شده رفت باهر از جمع ما بیرون شده رفت تا حسابه پرداخت کنه

روانگیز: اَااه متوجه شدی که سهراب نیه؟؟؟
مه: هسته کجا رفته!
روانگیز: نه نیه اصلاً وقتی شیریخ خوری ما هم نبود شاید برفته باشه

نا محسوس به اطراف دیدم راستی هم نبود و رفته بود به ریحانه که گوشه ایستاده بود و ساغر تند تند بریو چیزی می گفت دیده گفتم

مه: دل مه به ریحانه می سوزه رویی
روانگیز: دل تو به خود تو بسوزه چری به او بسوزه😒
مه: نمی فهمم ... ولی اگه مه به جا ریحانه می بودم نمی فهمم چی کار می کردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9


آنقدرها هم که سختش میکنند ، نیست !
امشب را با خدا رفیق باش
خدا پشت تمام آرزوهای تو ایستاده
حرف هایت را
آرزوهایت را
با زبان خودت ، بی پرده به او بگو
شاید در " تقدیرت " نوشته باشد
هر چه خودش بخواهد ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
بی‌دغدغه‌ترین حال دنیا را برای آدمها آرزو می‌کنم !
حسی شبیه آرامش دریا ،
قلبی به وسعت سخاوت آسمان
و لبخندی پایدار و ماندگار را
برای تمام آدمها آرزو می‌کنم،
که از شدت خوشی، محبت و سادگی....
هیچ زشتی و بدی را به زندگی کسی گره نزنند
و تمام قد مهربان بمانند !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد ❤️🌹☘️🌷

#داستان_زیبا

مواظب باشیم با حرفامون دلی رو نشکنیم

🔹شخصی ﺑﺎ یک ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎند و سپس ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ.

🔸اﺯ ﺭاﻩ‌ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای به‌دستﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ همسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ.

🔹ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ:
برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ دهی؛ ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ‌ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ.

🔸ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ‌ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ‌ای ﻳک ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ.

🔹ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ‌ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮد تا بالاخره کار تمام شد.

🔸ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ:
ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﻛﻨﻢ؟

🔹ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ.

🔸اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ:
اﻳﻦ ﻏﻴﺮممکن اﺳﺖ، ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمی‌شود!

🔹ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ! ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ می‌کنی ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ. ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، به‌خصوص در ﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی، دقت کن!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
---

پارت چهارم – وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد

حدود یک هفته از اون روز گذشت. مامانم باهام صحبت می‌کرد و می‌گفت:
ـ پسر خوبیه یسرا... نجیب و باایمانه. تو باید قبولش کنی.

اما نمی‌دونم چرا... قلبم بی‌قرار بود. وقتی عکسش رو دیدم، یه حس عجیب توی دلم نشست. آره، خودش بود... همون آقایی که یه سال پیش به همراه مادرش اومده بودن خونمون. اون روز همه از نجابت و وقارش حرف می‌زدن، از لبخند آرومش، از متانتش...
دلم یه جورایی راضی بود، اما یه غمی بی‌دلیل ته دلم نشسته بود. چرا؟ نمی‌دونم...

بالاخره بعد از یه ماه خواستگاری کردن. بابام هم تحقیق کرد و گفت خانواده‌شون خیلی خوبن. کم‌کم راضی شدم و... یه ماه بعد، "بله" رو گفتم.

اسمش امید بود. چه اسم قشنگی... درست مثل خودِ وجودش. خانواده‌ش رو هم دوست داشتم، اما نمی‌دونم چرا هر وقت به این ازدواج فکر می‌کردم، دلم شور می‌زد. یه حس عجیب، یه آشوب همیشگی...

روز عقد، قرار بود برای اولین بار از نزدیک ببینمش. قلبم تند تند می‌زد. توی آیینه نگاه می‌کردم و باورم نمی‌شد قراره همسر کسی به اسم "امید". بشم

وقتی اومد خونه‌مون، حتی نمی‌تونستم یه کلمه حرف بزنم. انگار زبونم قفل شده بود. فقط زیر لب آیت‌الکرسی خوندم، که آروم شم، که جرأت پیدا کنم.

تو همین فکر بودم که صدایی آروم صدام زد: ـ یسرا خانم؟

سرمو بلند کردم. خودش بود... با همون نگاه مهربون و لبخند آرام.

ـ بله؟ بفرمایید...

نگاهش توی چشم‌هام نشست. گفت: ـ یسرا خانم، شما خانواده‌ی خیلی خوبی دارید. خیلی محترمید. من واقعاً خوشحالم که قراره با همسری مثل شما زندگی رو شروع کنم.

قلبم لرزید... از خوشحالی، از ترس، از امید... نمی‌دونستم چه‌کار کنم. فقط تونستم با صدای آرومی جواب بدم: ـ آقا امید، شاید بدونید که من اصلاً قصد ازدواج نداشتم. ولی وقتی اومدید خواستگاری، پدرم گفت شما آدم خوب و خانواده‌داری هستید. منم قبول کردم. ولی ازتون یه قول می‌خوام...
قول بدید که منو خوشبخت کنید. هیچ‌وقت دلم رو نشکنید، هیچ‌وقت...

ـ نه، نه به هیچ عنوان... من برای زن‌ها احترام زیادی قائلم. اینو بدونید که در کنار من، ان‌شاءالله خوشبخت‌ترین زن دنیا می‌شید...

اون روز، با گفت‌وگوهای دینی، سؤال‌های اسلامی، و لبخندهایی که از دل می‌اومدن، گذشت. روز عجیبی بود... قشنگ، آرام... مثل نسیمی که لای برگ‌های قلبم وزیده باشه.


ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت نودویک ونودودو
📖سرگذشت کوثر
دوست داری محمد منو اذیت کنه و با حرفهاش منو شکنجه بده منم می گفتم عمه من مثل تو و دخترهات نیستم که بقیه را بدون هیچ گناهی مواخذه و شکنجه کنید این جواب کارهای خودتون تو گذشته هست من این وسط هیچ کارم روزها می گذشت زندگی با همه فراز و فرودهاش ادامه داشت ما خونواده خوشبختی بودیم ننه بلقیس هم کنار
ما بود گاهی اوقات حالش خیلی خوب بود و گاهی اوقات حالش خیلی بد بود گاهی بهم می گفت اون روزی که تو و بچه هات پا تو خونه من گذاشتیدحاجی یک چیزی می دونست که دلش می خواست که شماها تو این خونه کنار ما زندگی کنید ما خونواده خوشبختی بودیم احساس خوشبختی می کردیم تا اینکه روزهای سختمونم بالاخره رسید که هیچوقت نمی تونستیم فکرشم بکنیم به خاطر انقلابی که داشت آغاز می شد خیلی جاها اعتصاب کرده بودن و شهر اوضاع و احوالش کاملا فرق کرده بود مرادنگران بود بدجوری هم نگران بود من همه نگرانیم اون روزها مهدی بود خیلی نگران برادر کوچولوم بودم مهدی کمتر خونه می یومدفقط به ما می گفت نگران من نباشید همه چی درست می شه اون روزها با فاطمه که حرف می
زدم بهم می گفت مامان بیاید اینجا پیش ما کنارهم باشیم اما من دلم نمی خواست آواره شم فاطمه یک دختر شیر خواره به اسم حنانه داشت و حسابی سر گرم بچش بود و فرصت سر خاروندن هم نداشت برای همین دلم نمی خواست مزاحم فاطمه و شاپوربشم اما دلم شور می زد بد جوری هم شور میزد از شدت استرس و اضطراب معده دردهای وحشتناک
می گرفتم اوضاع خیلی خوبی حکمفرما نبود بالاخره انقلاب پیروز شد همه چی عوض شد اوضاع عوض شد مراد کارشو ازدست داده بود صاحبکارش گفته بود فعلا باید یک مدت صبر کنیم ببینیم اوضاع و احوال چی می شه و ما مجبور بودیم از پس اندازمان استفاده کنیم خدا را شکر تواین سالهاپس اندازخیلی خوبی داشتیم که استفاده میکردیم مهدی هم کمکمون بود هر چی می گفتم ما کمک‌ نمی خوایم پولهاتو نگهدار تو باید زن بگيرى اما انگار داشتم با دیوار حرف می زدم اصلا
به حرف من گوش نمی کرد می گفت الان نوبت منه که جبران گذشته را بکنم بابا مراد هم نمی خواد دیگه بره سر کار اصلا برای چی باید کار کنه مراد می گفت پسرم من مگه پیرم که کار نکنم من‌هنوز خیلی جوانم ولی مهدی در برابر ما خیلی احساس مسئولیت می کرد محمد هم بعد دیپلمش به برادرش پیوست یاسین و یونس و یوسف هم می خواستن مثل داییهاشون بشن داشتیم رنگ آرامش رو می دیدیم که زمزمه هایی درباره شروع جنگ به گوش ما و بقیه رسید استرس داشتیم استرس فراوون داشتن آینده ای مبهم که نمی
دونستیم چی در انتظارمونه که جنگ شروع شداول می گفتن خیلی زود تموم می شه هیچ کی نگران نباشه اما وقتی جنگ ابعاد بیشتری گرفت اولین جایی که در گیرش شد جنوب بود نگران برادرهام بودم از مهدی و محمد هیچ خبری نبودو دلم مثل سیر و سرکه می جوشید اونها دست من امانت بودن نمی خواستم خیانت در امانت کنم می خواستم دامادشون کنم رخت دامادی را تن جفتشون ببینم بعد یک ماه بالاخره اومدن ازشون ناراحت بودم حتی قهر کرده بودم اما اون
دو تا فقط سر به سرم می گذاشتن و همش ناز
منو می کشیدن آخر شب که همه خوابیده بودن و من کنار ننه بلقیس خوابیده بودم احساس کردم صدای پچ پچ داره می یاد فهمیدم مهدی و محمدو مراد بیدارن و یواشکی دارن با هم حرف میزنن که یک موقع من نشنوم مهدی به مراد می گفت بابا جون خواهرم نباید بفهمه اگه بفهمه میخواد جلوی ما را بگیره ما نمی تونیم به خاطر کوثر از کاری که میخوایم بکنیم بگذریم این وظیفه
شرعی و دینی ماست ما باید دینمونو ادا کنیم
ما باید به خاطر خدمت به کشورمون بریم مرادگفت من به شماها افتخار می کنم من همیشه برای شما دو تا آینده خیلی خوب و درخشانی می دیدم الانم دارم می بینم که حدس من اشتباه نبود و من به وجود شما دو تا افتخار می کنم شما هیچ فرقی با پسرهای خودم ندارید همیشه با اونها برای من یکی بودید برید به من امان خدا من هم مطمئنا به زودي بهتون مى پيوندم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ماه_بیگم
#قسمت_چهارم


ماه بیگم یالله برو این لباسو از تنت درآر ،تا برم خونه و یکی از لباسهای ملوک رو برات بیارم این مادر شما آخرش منو سکته میده.......
یعنی راست میگی از پس یه لباس دوختن برای دخترت بر نمی‌آی؟بیچاره اگه اینو تو تنش ببینن که میرن و پشت سرشون رو هم نگاه نمی‌کنن ،میخوای لگد به بخت دخترت بزنی؟
مامان نگاهی به من انداخت و گفت وااا آبجی چشه ؟لباسش خیلی هم قشنگه، اگه میبینن یکم بزرگه، من خودم از قصد اندازش نکردم، می‌خوام ماه بیگم یکم هیکلی تر به نظر بیاد، فک نکنن خیلی بچست...
خاله اخمی توی پیشونی انداخت و گفت بخدا اگه من به فکر این دختر نبودم و شوهر براش پیدا نمیکردم ،تا قیامت قیامت هم پیش شما شوهر نمیکرد،بیگم بکن این لباس رو خودم میرم از لباسهای قدیمیه ملوک یه چیزی برات میارم‌..
خاله رفت و منهم باشونه های افتاده توی اتاق رفتم ،دلم می‌خواست خانواده ی داماد منو با همون حالت شلخته ببینن، بلکه پشیمون بشن و برن ‌‌‌اما خب خاله نذاشت،طولی نکشید که خاله با یه دست لباس برگشت،لباس ها رو توی دستم گذاشت و گفت زود برو تنت کن، چیزی به اومدنشون نمونده، فک کنم اندازت باشن...
پیرهن بلند و یه تیکه به رنگ آبی، با گل های درشت سورمه ای ،روسری بلندی هم برام آورده بود،وقتی لباس هارو پوشیدم نگاهی به خودم انداختم ،چقد تغییر کرده بودم،کاش انقد پولدار بودیم که میتونستم هر ماه یه دست از این لباس هارو بخرم،با صدای خاله که بلند صدام میزد زود دستی به لباس ها کشیدم و از اتاق بیرون رفتم،مامان با دیدن من توی اون لباس ها چشماش برقی زد و گفت آبجی دستت درد نکنه، چقد قشنگن اینا...
خاله بادی به غبغب انداخت و گفت من که گفتم لباس خوب براش میارم ملوک چند دست از این لباسا داره، شوهرش انقد براش خریده که اینارو همینجوری گذاشت اینجا و رفت...
مامان زود بلند شد و از توی اتاق چادر سفیدی آورد تا روی سرم بندازم،خاله شروع کرد به حرف زدن با من و مدام گوشزد می‌کرد حق ندارم سرمو بالا بگیرم و اطراف رو نگاه کنم،مهمون ها کم کم از راه رسیدن و هر کدوم گوشه ای رو برای نشستن انتخاب کرد،همیشه خانواده ی داماد کمی دیرتر میومدن،مامان با اون شکمش در حال آب دادن به مهمون ها بود،بجز آب هم چیز دیگه ای برای پذیرایی نداشتیم،بخاطر کوچیک بودن خونمون توی حیاط هم فرش پهن شده بود تا مهمون ها سر پا نمونن و مردها هم قرار بود توی خونه ی همسایه برن،با صدای کل کشیدن زن ها فهمیدیم که خانواده ی داماد اومدن،مامان و خاله جلوی در رفتن تا ازشون پذیرایی کنن.......
مامان و خاله جلوی در رفتن تا ازشون استقبال کنن،خاله یک لحظه سریع به سمتم اومد و گفت بیگم وقتی مادر داماد و آوردم پیشت، دستشو میبوسی ها، یادت نره اسمش خدیجه خانمه‌‌.
سری تکون دادم چیزی نگفتم،از ترس خاله انقد سرمو پایین گرفته بودم که گردنم درد گرفته بود،با صدای خوشو بش خاله و مامان فهمیدم که مهمون ها توی خونه اومدن،چادر رو جلوی صورتم کشیده بودم، نمیتونستم ببینم چه خبره،با صدای خاله که میگفت اینم ماه بیگم،دست بوسته خدیجه خانم...
زود به خودم اومدم وچادر رو از توی صورتم کنار زدم،زنی که کنار خاله ایستاده بود با چنان غرور و فخری بهم نگاه میکرد که یک لحظه از ترس اب دهنمو قورت دادم،خدیجه خانم این بود ؟اینکه از همین الان به خون من تشنست،موهای نارنجی رنگش که با حنا به این رنگ دراومده بود چنان توی ذوق میزد که انگار نور خورشید مستقیما توی صورت آدم میتابید،به خدیجه خانم زل زده بودم و بربر نگاهش میکردم،با چشم و ابروی خاله زود خودمو جمع کردم و بلند شدم،خدیجه خانم با پررویی دستشو جلو گرفت و منهم بوسه ای به دستش زدم،بعد از بوسیدن،دستشو کنار کشید و به خاله گفت اینکه خیلی بچست طلعت،انگار نون بهش ندادن بخوره، من حوصله ی بچه بزرگ کردن ندارم ها...
خاله زود توی حرفش پرید و گفت نه خدیجه خانم ،به هیکلش نگاه نکن انقد فرز و زرنگه که نگو ،این خونه زندگی رو خودش میچرخونه...
خدیجه خانم با تمسخر نگاهی به در و دیوار خونه کرد و بدون اینکه چیزی بگه رفت و گوشه ای نشست،ملوک لباس زیبایی پوشیده بود و کلی طلا به خودش آویزون کرده بود، مشخص میخواد خودشو جلوی بقیه خوشبخت و پولدار نشون بده،کنار خدیجه خانم دوتا دختر که مشخص بود چند سالی از من بزرگترن نشسته بودن و گاهی با ابروهای بالا رفته و چشم هایی که غرور و فخر ازش می‌بارید به من نگاه میکردن،زود یاد حرف های خاله افتادم و دوباره چادر رو توی صورتم کشیدم،رسم این بود که داماد باید کنار مردها میموند و اگر دو خانواده با هم به توافق می‌رسیدن میومد و کنار عروس مینشست،همه در حال صحبت و پچ پچ بودن،صدای زن کناریم به گوشم میخورد که به بغل دستش می‌گفت عروس چقد بچست ،گناه داره که ،جونی هم تو تنش نیست، دیگه دختر واسه پسرشون نبود تا این بچه رو براش نشون کنن؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ماه_بیگم
#قسمت_پنجم


اهی کشیدم و با خودم گفتم غریبه ها بیشتر برام دلسوزی میکنن، تا پدر و مادر خودم،دست هامو توی هم گره داده بودم و با تمام وجود از خدا میخواستم مجلس مردونه به هم بخوره و این نامزدی منحل بشه......
هر لحظه منتظر بودم صدای دعوای مردها بلند بشه پشتبندش نامزدی به هم بخوره،چشمامو محکم بسته بودم، از خدا میخواستم نجاتم بده،اما با صدای کل کشیدن زن ها و پچ پچ بغل دستم که میگفت داماد اومد فهمیدم چاره ای بجز تسلیم در برابر سرنوشت ندارم،زیر چادر قطره اشکی روی گونم غلطید و انگار تازه فهمیدم قراره چه اتفاقی برام بیفته،جرئت نداشتم چادر رو از جلوی صورتم کنار بزنم، تا داماد رو ببینم... میدونستم که حالا خاله گوشه ای ایستاده و منو زیر نظر گرفته...
بوی اسپند توی خونه پخش شده بود و از صدای خدیجه خانم که مدام ماشاالله می‌گفت میشد فهمید که برای پسرش اسپند دود میکنه،دلم میخواست هرچه زودتر برن و خونه خالی بشه، میخواستم به بهانه ی خواب زیر پتو برم و تا صبح برای بخت بدم گریه کنم،بلاخره خدیجه خانم وقتی با دود اسپندش همه رو کور کرد،خنچه هایی که پیشکشی عروس و خانوادش بودن رو جلومون گذاشت و چادر رو از توی صورتم کنار زد،از شدت خجالت و شرم از اینکه مردی کنار دستم نشسته بود که قرار بود شوهرم بشه، عرق سردی روی پیشونیم نشست،خدیجه خانم دو زانو جلوی خنچه ها نشست و شروع کرد به دراوردن وسایل و نشون دادنشون به زن ها،هیچ میل و رغبتی به تاب دادن سرم و نگاه کردن به کسی که کنارم نشسته بود نداشتم،خوب یا بد مگه راهی برای ازدواج نکردن داشتم؟توی ذهنم مردی رو ترسیم میکردم که موهای کنار سرش تقریبا سفید شده و پوست صورتش درست مثل خدیجه خانم تیرست،دماغ بزرگی داره و ابروهای پر پشتش، ترس توی دل آدم میندازه،این بود تصور من از کسی که به عنوان نامزد کنار دستم نشسته بود، اما نمیتونستم برگردم و بهش نگاه کنم...
خدیجه خانم بعد از اینکه همه ی وسایل رو به زن ها نشون داد با غرور به دختر هایی که کنار دستش نشسته بودن نگاه کرد و اشاره کرد وسایل رو جمع کنن،حس میکردم مهمان هایی که همراه خانواده داماد اومدن، با تمسخر نگاهم میکنن و پوزخند میزنن،گاهی هم توی گوش هم چیزی میگفتن و می‌خندیدن،توی همین گیرو دار صدای یکی از زن هارو شنیدم که گفت دختر بیچاره دلش خوشه میخواد شوهر کنه،انگار چیزی توی دلم فرو ریخت،مگه چی شده ؟چرا این حرفو زد... خاله که کلی تعریفشون رو‌داده بود، نکنه داماد مشکلی چیزی داره،اونموقع ها اصلا چیزی به اسم تحقیق وجود نداشت، توی اکثر خونه ها به دختر به چشم مهمانی که نگاه میکردن که هرچه زودتر باید بره و برای صاحبخونه مزاحمت ایجاد نکنه ،حالا هرجایی که میخواست بره،اصلا مهم نبود فقط مهم ازدواج کردن و نموندن توی خونه پدر بود......گاهی میشد که خانواده ای بدون هیچ شناخت یا پرس و جویی دخترشون رو به ده یا شهر دیگه ای شوهر میدادن و دیگه هیچوقت از دخترشون خبردار نمیشدن،حالا خانواده ی من بدون اینکه کوچکترین شناختی از این خانواده داشته باشن حاضر شده بودن دخترشون رو توی سن پایین به دست اونها بسپارن،تنها باری که ما این خانواده رو دیده بودیم برای عروسی ملوک بود که من بچه بودم و آقام و مامانم هم فقط برای لحظه ای اون هارو دیده بودن،دوباره با اشاره و چشم و ابرو اومدن خاله ،چادر رو روی سرم کشیدم،مهمون ها کم کم عزم رفتن کردن و من لبخند غمگینی روی لبم نشست ،دیگه تحمل اون جو سنگین رو نداشتم کاش برن و دیگه پیداشون نشه،اینا دیگه کی بودن که حاضر شدن من رو بدون جهاز قبول کنن،یعنی دختر دیگه ای براشون پیدا نمیشد؟توی چشم به هم زدنی خونه خالی شد و فقط خودمون موندیم،ملوک که یعنی واسطه ی این ازدواج بود حتی به من سلامی نکرده بود و فقط از دور نگاهم میکرد،نمیدونم چرا همه چیز اون آدم ها برام مشکوک شده بود،خاله زود خودشو روی خنچه ها انداخت و گفت ثریا شنیدی که اون پارچه ی سبز رو برای من آوردن،دیدی چه خانواده ی خوبی بودن؟ببین برای دخترت چیا که نیاوردن،توکه یه دست لباس درست و درمون براش نخریدی ،حالا ببین چیا که به پاش نریختن...
همون لحظه آقام و آقا نعمت شوهر خاله طلعت وارد اتاق شدن،اقام لبش خندون بود و مشخص بود که از این وصلت راضیه...
خاله گفت چیه آقا حیدر کبکت خروس میخونه انگار خیلی خوشت اومده ازشون ها؟
اقا خندشو کم کرد و گفت خانواده ی خوبی بودن، هرچی گفتم، نه نگفتن،گفتم من پول جهاز خریدن ندارم، گفتن اشکال نداره پسرمون همه چی داره،گفتم واسه شیر بها یه گاو و پنج تا گوسفند می‌خوام، بازم گفتن رو چشممون ،روز عروسی شیربهای عروسو تقدیمتون میکنیم...
خاله محکم رو پاش زد و گفت این چه کاری بود که کرد آخه مرد حسابی؟مگه دختر بدون جهازم میشه؟ حالا هرچقدر اونا بگن نمی‌خواد ،فردا تو سر این بیچاره میزنن و میگن اقات بهت جهاز نداد،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ماه_بیگم
#قسمت_ششم


اقام با اخم گفت دختر دار و زور دار،اگه نمی‌خواستن که قبول نمی‌کردن،فکر کردی دخترمو مفتی مفتی میدم؟تازشم اینا گفتن پنج روز دیگه میان عروسشونو میبرن ،من چطور تو پنج روز واسش جهاز آماده کنم......
آقا اخمشو غلیظ تر کرد و گفت مگه همین خواهرتو اومد تو خونه ی من چه جهازی اورد؟تازه آقای خدابیامرزت چند برابر این از من شیربها گرفت...
خاله که میدونست بحث کردن با آقا بی فایدست ،زیر لب چیزی گفت و ساکت شد،یعنی آقام منو به یه گاو و چندتا گوسفند فروخته؟
اونشب تا نزدیکی های صبح زیر پتو گریه کردم و برای بی کسی خودم زار زدم،پنج روزی که برای آماده شدن ما تعیین کرده بودن تموم شد و قراربود روز بعد خانواده ی داماد برای بردن من بیان،مامان با اون شکمم، اینور اونور می‌رفت و اصلا براش مهم نبود که قراره دخترش رو به ده دیگه ای ببرن و ازش دور بشه،بقچه ای که برای حمامم آماده کرده بود رو برداشتم و جلوی در منتظر موندم تا بیاد،از خاله طلعت هم خبری نبود، همیشه اینجور موقع ها پیداش میشد، اما حالا معلوم نبود کجاست،زن حمومی سکه ی ناچیزی از مامانم گرفت و قرار شد منو آماده کنه،حمام کردنم زیاد طول نکشید و زود بیرون اومدم،مامانم که کنار حوض نشسته بود و خودش رو میشست با تعجب گفت عفت خانم تموم شدناسلامتی این عروسه گربه شورش کردی نکنه؟
عفت خانم ابرویی بالا انداخت و گفت زن حسابی آخه بچه ی ده ساله رو انتظار داری چکارش کنم؟ میخوای الکی بسابونمش پوستش کنده بشه؟
مامان که حاضر جوابی عفت رو دید جوابی نداد و زود کارشو انجام داد تا راهی خونه بشیم...توی راه تند تند راه می‌رفت و منم پشت سرش تقریبا میدویدم،وقتی رسیدیم خاله طلعت هم اومده بود و منتظرمون نشسته بود،زود خودمو توی اتاق انداختم و شروع کردم به گریه کردن، دلم نمی‌خواست از اینجا برم،کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم،موقع خواب مامان آروم منو کناری کشوند و به قول خودش از وظایفم برام گفت،هر جمله ای که میگفت حالم بدتر میشد،اولین باری بود که این چیزها رو می‌شنیدم .... مامان می‌گفت و من از ترس هق میزدم،خودم به اندازه ی کافی از ازدواج میترسیدم......
مامان بعد از کلی سفارش رفت و من موندم و ذهنی که حسابی به هم ریخته‌‌.. به هر زحمتی بود چشمامو بستم و تونستم کمی بخوابم،چند ساعت بیشتر نخوابیده بودم که با صدای خاله و غر زدن های بیدار شدم ‌..آفتاب تازه از پشت کوه بیرون اومده بود،رسم بر این بود که خانواده ی داماد دنبال عروس میومدن و ادامه ی عروسی توی خونه ی داماد برگذار میشد،به زور بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم،کاش همه چیز خواب و خیال بود،همه زود لباس پوشیدن و آماده منتظر اومدن خانواده ی داماد نشستن،غرغرهای خاله حسابی حوصلمو سربرده بود، یجوری حرف میزد که انگار از وضعیت زندگی ما خبر نداشت ...ما ارزومون بود یه وعده غذای درست و حسابی بخوریم و شب با شکم سیر بخوابیم، حالا از ما انتظار داشت برای مهمون ها میوه و وسیله ی پذیرایی آماده کنیم،اقا دستاشو پشت سرش گذاشته بود و توی حیاط راه می‌رفت،مشخص بود دل توی دلش نیست تا گاو و گوسفند هارو از خانواده ی داماد تحویل یگیره،مهمون ها یکی یکی از راه رسیدن و من با لباسی که به عنوان پیش کشی برام آورده بودن گوشه ای نشسته بودم،دوباره چادر رو جلوی صورتم کشیده بودم تا نشونه ای باشه از حجب و حیای من...
با صدای ساز و دهل همه توی رفتن و فهمیدم که بلاخره برای بردن من اومدن،اشکام جاری شده بود و زیر چادر بی صدا گریه میکردم،رسم این بود که خانواده ی داماد روز عروسی اصلا داخل نمیومدن و همونجا توی حیاط عروس رو تحویل میگرفتن،انقد توی فکر و خیال بودم که نفهمیدم آقا چادرمو کنار زده و منتظره تا من رو به داماد تحویل بده...هیچکدوم بوسه ای به صورتم نزدند و برعکس لحظه شماری میکردن من رو روانه ی خانه ی شوهر کنن تا به شیر بهای ارزشمندشون برسن...
اقا با صدای خش دارش غرید پاشو دیگه دختر،مردم که مسخره ی ما نیستن،زود از جام بلند شدم و به مادرم نگاه کردم،زود سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت یادت نره چی گفتم...


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9