🔷 عنوان: تقسیم وسایل خانه بعد از فوت شوهر
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
مسئله این است که شوهر فوت نموده است، وسایل خانه به چه کسی تعلق می گیرد؟به زوجه یا وارثین شوهر؟ لازم به ذکر است که وسایل از دو طرف بوده و دو طرف خریداری نمودهاند.
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 با توجه به عبارات فقهاء، وسایلی که زوجه شخصاً خریداری نموده و یا از خانه والدین خود آورده است و یا شوهر به زن هدیه کرده (مانند زیور آلات و.... ) متعلق به زوجه می باشد. همچنین از وسایل منزل، مطابق عرف هر آنچه مختص خانم ها می باشد مانند: چرخ خیاطی، لباسهای شخصی، جعبهی وسایل آرایشی و...... به زن تعلق میگیرد و آنچه مخصوص مرد است به ورثه مرد تعلق میگیرد و هرآنچه که مورد استفاده ی مشترک زن و مرد است؛ مطابق شریعت بین همهی ورثهی مرحوم، که زن هم از جمله آنان است تقسیم شود.
📚 ففي الدرالمختار:
(و إن اختلف الزوجان في متاع البیت)... وهذا لو حیین (و إن مات أحدهما واختلف وارثه مع الحي في المشکل) الصالح لهما (فالقول) فیه (للحي) ولو رقیقاً.
📚 و في رد المحتار:
قوله: (فالقول فیه للحي) أي بیمینه إذ لا ید للمیت. و أما ما یصلح لأحدهما و لایصلح للآخر فهو علی ما کان قبل الموت و یقوم ورثته مقامه فیه. [ردالمحتار علی الدرالمختار، ج11/ 534؛ ط: دار إحیاء التراث العربي] کذا في محمود الفتاوی، ج3/ 267.
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
مسئله این است که شوهر فوت نموده است، وسایل خانه به چه کسی تعلق می گیرد؟به زوجه یا وارثین شوهر؟ لازم به ذکر است که وسایل از دو طرف بوده و دو طرف خریداری نمودهاند.
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 با توجه به عبارات فقهاء، وسایلی که زوجه شخصاً خریداری نموده و یا از خانه والدین خود آورده است و یا شوهر به زن هدیه کرده (مانند زیور آلات و.... ) متعلق به زوجه می باشد. همچنین از وسایل منزل، مطابق عرف هر آنچه مختص خانم ها می باشد مانند: چرخ خیاطی، لباسهای شخصی، جعبهی وسایل آرایشی و...... به زن تعلق میگیرد و آنچه مخصوص مرد است به ورثه مرد تعلق میگیرد و هرآنچه که مورد استفاده ی مشترک زن و مرد است؛ مطابق شریعت بین همهی ورثهی مرحوم، که زن هم از جمله آنان است تقسیم شود.
📚 ففي الدرالمختار:
(و إن اختلف الزوجان في متاع البیت)... وهذا لو حیین (و إن مات أحدهما واختلف وارثه مع الحي في المشکل) الصالح لهما (فالقول) فیه (للحي) ولو رقیقاً.
📚 و في رد المحتار:
قوله: (فالقول فیه للحي) أي بیمینه إذ لا ید للمیت. و أما ما یصلح لأحدهما و لایصلح للآخر فهو علی ما کان قبل الموت و یقوم ورثته مقامه فیه. [ردالمحتار علی الدرالمختار، ج11/ 534؛ ط: دار إحیاء التراث العربي] کذا في محمود الفتاوی، ج3/ 267.
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
---
پارت سوم - وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
یک سال بعد...
حالم خیلی گرفته بود. بهخاطر حساسیت فصلی حسابی مریض شده بودم و اصلاً حوصله هیچچیزی رو نداشتم. مادربزرگم برام سوپ درست میکرد؛ از همون سوپهایی که عاشقشون بودم. وای که نگو، دستپخت مادربزرگها یه چیز دیگهست!
تو همین حالوهوا بودم که زنگ در خونه به صدا دراومد. برادرم رفت و در رو باز کرد. یه خانم همراه همسرش وارد خونه شدن. خیلی تعجب کردم که چرا این وقتِ ظهر مهمون داریم.
اون خانم و همسرش با مادرم رفتن توی مهمونخونه و حدود دو ساعتی همونجا نشسته بودن. من و مادربزرگم خیلی مشکوک شدیم که چرا اینهمه طول کشید و هنوز از اتاق بیرون نیومدن. داشتم به همین موضوع فکر میکردم که مادرم صدام زد:
ـ یسرا، دخترم! یه لحظه بیا.
ـ جانم، مادر؟
ـ یسرا جان، میتونی شماره خالت رو توی گوشیم ذخیره کنی؟
شکم بیشتر شد... همینطور که ذهنم درگیر بود، شمارهها رو براش ذخیره کردم. اون خانمی هم که اومده بودن، بلند شدن و رفتن. البته میشناختمش؛ همون خانمی بود که یک سال پیش هم یه بار به خونهمون اومده بودن.
شب شده بود. دیدم پدر و مادرم دارن با هم آروم صحبت میکنن. ناخودآگاه یه جمله از مادرم شنیدم که گفت: «اون خانمی که امروز اومدن، پسرشون خیلی علاقهمنده که همسر یسرا بشه.»
پدرم هم خوشحال بود و از این وصلت استقبال میکرد...
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پارت سوم - وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد
یک سال بعد...
حالم خیلی گرفته بود. بهخاطر حساسیت فصلی حسابی مریض شده بودم و اصلاً حوصله هیچچیزی رو نداشتم. مادربزرگم برام سوپ درست میکرد؛ از همون سوپهایی که عاشقشون بودم. وای که نگو، دستپخت مادربزرگها یه چیز دیگهست!
تو همین حالوهوا بودم که زنگ در خونه به صدا دراومد. برادرم رفت و در رو باز کرد. یه خانم همراه همسرش وارد خونه شدن. خیلی تعجب کردم که چرا این وقتِ ظهر مهمون داریم.
اون خانم و همسرش با مادرم رفتن توی مهمونخونه و حدود دو ساعتی همونجا نشسته بودن. من و مادربزرگم خیلی مشکوک شدیم که چرا اینهمه طول کشید و هنوز از اتاق بیرون نیومدن. داشتم به همین موضوع فکر میکردم که مادرم صدام زد:
ـ یسرا، دخترم! یه لحظه بیا.
ـ جانم، مادر؟
ـ یسرا جان، میتونی شماره خالت رو توی گوشیم ذخیره کنی؟
شکم بیشتر شد... همینطور که ذهنم درگیر بود، شمارهها رو براش ذخیره کردم. اون خانمی هم که اومده بودن، بلند شدن و رفتن. البته میشناختمش؛ همون خانمی بود که یک سال پیش هم یه بار به خونهمون اومده بودن.
شب شده بود. دیدم پدر و مادرم دارن با هم آروم صحبت میکنن. ناخودآگاه یه جمله از مادرم شنیدم که گفت: «اون خانمی که امروز اومدن، پسرشون خیلی علاقهمنده که همسر یسرا بشه.»
پدرم هم خوشحال بود و از این وصلت استقبال میکرد...
ان شاالله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌿🌺﷽🌿🌺
⚠️ما هیچ وقت برای خودمون وقت نداریم
❌ واسه آرامش شادی مون هزینه نمیکنیم
💠صحبتهای علماء رو گوش نمیدیم.
❌مهارتهای زندگی رو یاد نمی گیریم.
💠نماز و قرآن نمیخوانیم یا انقدر با عجله و بی توجه می خونیم که اثرش خیلی کم و ضعیفه
🙄 بعد میگیم
⚡چرا حسودم؟؟
⚡چرا عصبانیم؟؟
⚡ چرا همش کابوس میبینم؟؟
⚡چرا اروم و شاد نیستم؟؟؟
⚡چرا با همه مشکل دارم؟؟
🤔راهش خیلی آسونه
🦋کار خیر انجام بده
🦋 عبادت و شروع کن و با خدا آشتی کن
🦋مردم را خوشحال کن
🌼🍃 انقدر زیبا میتونی زندگی کنی که فرشته ها و خدا بهت لبخند بزنند
🥰چه کارهایی خدا رو شاد می کنه همونها رو انجام بده
🌼🍃از صبح که از خواب پا میشی
به خانواده ات لبخند بزن چایی بریز واسه اهل خانواده همه را دعوت کن به یک چای خوش رنگ
💓 لطیفه بگید و شوخی کنید با خونواده تون
کاری رو انجام بدی که لبخند و رضایت خدا رو ببینی.🌹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚠️ما هیچ وقت برای خودمون وقت نداریم
❌ واسه آرامش شادی مون هزینه نمیکنیم
💠صحبتهای علماء رو گوش نمیدیم.
❌مهارتهای زندگی رو یاد نمی گیریم.
💠نماز و قرآن نمیخوانیم یا انقدر با عجله و بی توجه می خونیم که اثرش خیلی کم و ضعیفه
🙄 بعد میگیم
⚡چرا حسودم؟؟
⚡چرا عصبانیم؟؟
⚡ چرا همش کابوس میبینم؟؟
⚡چرا اروم و شاد نیستم؟؟؟
⚡چرا با همه مشکل دارم؟؟
🤔راهش خیلی آسونه
🦋کار خیر انجام بده
🦋 عبادت و شروع کن و با خدا آشتی کن
🦋مردم را خوشحال کن
🌼🍃 انقدر زیبا میتونی زندگی کنی که فرشته ها و خدا بهت لبخند بزنند
🥰چه کارهایی خدا رو شاد می کنه همونها رو انجام بده
🌼🍃از صبح که از خواب پا میشی
به خانواده ات لبخند بزن چایی بریز واسه اهل خانواده همه را دعوت کن به یک چای خوش رنگ
💓 لطیفه بگید و شوخی کنید با خونواده تون
کاری رو انجام بدی که لبخند و رضایت خدا رو ببینی.🌹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آدما را نه تو سفر نه تو دوستی
نه تو همسایهگی نه تو هیچ
موقعیت دیگری نمیشه شناخت،
آدما را فقط موقع خشم و عصبانیت
میشه شناخت ..😔
نوع مدیریت و پاسخ یا واکنش یک فرد
در هنگام خشم و عصبانیت، نشاندهنده عمق شخصیت اصلی اوست...
آدما در وقت عصبانیت حرفایی را میزنن
که همیشه به اون حرف فکر کردن..
حرفایی که برایش اعتقاد دارند..
حرفایی که همیش با خودشان درباره شما تکرار کردن.
حرفایی که باورشان دارند ...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نه تو همسایهگی نه تو هیچ
موقعیت دیگری نمیشه شناخت،
آدما را فقط موقع خشم و عصبانیت
میشه شناخت ..😔
نوع مدیریت و پاسخ یا واکنش یک فرد
در هنگام خشم و عصبانیت، نشاندهنده عمق شخصیت اصلی اوست...
آدما در وقت عصبانیت حرفایی را میزنن
که همیشه به اون حرف فکر کردن..
حرفایی که برایش اعتقاد دارند..
حرفایی که همیش با خودشان درباره شما تکرار کردن.
حرفایی که باورشان دارند ...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚#داستان_کوتاه
سالها پیش حاکمی به یکی از فرماندهانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید.
همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد و به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت...
حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد، چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند...
وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشار های ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد، از خودش پرسید: «چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم...»
این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم. وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند. زندگی تنها پول در آوردن نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سالها پیش حاکمی به یکی از فرماندهانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید.
همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد و به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت...
حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد، چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند...
وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشار های ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد، از خودش پرسید: «چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم...»
این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم. وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند. زندگی تنها پول در آوردن نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و شش
همان شب، وقتی روی بستر دراز کشیده بودم، صفحه ای موبایلم را باز کردم. دلم نمی خواست خودم را به این فکر مشغول کنم، اما بی اختیار، نامش را در لیست مخاطبینم جست و جو کردم.
برای اولین بار، خودم بودم که پیام دادم برایش نوشتم «فکر کنم دیگر دست از تلاش کردن برداشتی.»
چند دقیقه طول کشید تا جواب بیاید. بالاخره، موبایل به صدا درآمد و پیام آمد « نخیر راحیل. هیچ وقت دست از تلاش برای بدست آوردن تو نمی کشم چون ترا خیلی دوست دارم.»
وقتی این جمله را خواندم، تمام بدنم به لرزه افتاد. قلبم به تپش افتاد، احساس کردم که دنیا به یک لحظه ایستاده است. از آن روز به بعد، همه چیز تغییر کرد. هر دیدار با الیاس، یک دنیای جدید بود. نگاه ها و کلمات او، هر بار احساساتم را عمیق تر می کرد. چیزی که ابتدا به عنوان دیوار از خودم ساخته بودم، حالا کم کم فرو میریخت. با هر پیام و هر تماس، الیاس ثابت میکرد که این رابطه برایش بیشتر از یک بازی است و به من ارزش می دهد.
وقتی در کنار او بودم، هیچ چیزی جز او برایم مهم نبود. ترس ها و شک ها به تدریج محو می شدند. با هر قدمی که به سمت من می برد، احساس می کردم چیزی در دل من تغییر می کند. دیگر نمی توانستم از این رابطه فرار کنم، چرا که در دنیای جدیدی که با او ساخته بودم، تنها چیزی که اهمیت داشت، ما دو نفر بودیم.
مردمک چشمان سدیس لرزید و با شنیدن این حرف های راحیل، قلبش به شدت گرفت. احساس کرد در این لحظه، زمان برایش ایستاده است دلش می خواست چیزی بگوید، چیزی برای متوقف کردن راحیل، اما از طرفی کنجکاو بود تا بداند چه چیزی اینقدر راحیل را رنج میدهد، چه چیزی در دل او پنهان است. برای همین، خودش را کنترل کرد و سکوت اختیار کرد.
راحیل نفس عمیقی کشید و ادامه داد چند ماه از شروع رابطه من و الیاس می گذشت. این مدت ما خیلی با هم خوش بودیم. او همیشه به من توجه داشت، همیشه برای من وقت میگذاشت و در کنار هم بودن ما حس خوبی داشتیم. یک روز گفت که می خواهد خانواده اش را برای خواستگاری من بفرستد و از من رسماً خواستگاری کند. آن لحظه احساس کردم دنیا دور سرم می چرخد. من که او را دوست داشتم، این خبر را با تمام وجود خوشحال شدم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و شش
همان شب، وقتی روی بستر دراز کشیده بودم، صفحه ای موبایلم را باز کردم. دلم نمی خواست خودم را به این فکر مشغول کنم، اما بی اختیار، نامش را در لیست مخاطبینم جست و جو کردم.
برای اولین بار، خودم بودم که پیام دادم برایش نوشتم «فکر کنم دیگر دست از تلاش کردن برداشتی.»
چند دقیقه طول کشید تا جواب بیاید. بالاخره، موبایل به صدا درآمد و پیام آمد « نخیر راحیل. هیچ وقت دست از تلاش برای بدست آوردن تو نمی کشم چون ترا خیلی دوست دارم.»
وقتی این جمله را خواندم، تمام بدنم به لرزه افتاد. قلبم به تپش افتاد، احساس کردم که دنیا به یک لحظه ایستاده است. از آن روز به بعد، همه چیز تغییر کرد. هر دیدار با الیاس، یک دنیای جدید بود. نگاه ها و کلمات او، هر بار احساساتم را عمیق تر می کرد. چیزی که ابتدا به عنوان دیوار از خودم ساخته بودم، حالا کم کم فرو میریخت. با هر پیام و هر تماس، الیاس ثابت میکرد که این رابطه برایش بیشتر از یک بازی است و به من ارزش می دهد.
وقتی در کنار او بودم، هیچ چیزی جز او برایم مهم نبود. ترس ها و شک ها به تدریج محو می شدند. با هر قدمی که به سمت من می برد، احساس می کردم چیزی در دل من تغییر می کند. دیگر نمی توانستم از این رابطه فرار کنم، چرا که در دنیای جدیدی که با او ساخته بودم، تنها چیزی که اهمیت داشت، ما دو نفر بودیم.
مردمک چشمان سدیس لرزید و با شنیدن این حرف های راحیل، قلبش به شدت گرفت. احساس کرد در این لحظه، زمان برایش ایستاده است دلش می خواست چیزی بگوید، چیزی برای متوقف کردن راحیل، اما از طرفی کنجکاو بود تا بداند چه چیزی اینقدر راحیل را رنج میدهد، چه چیزی در دل او پنهان است. برای همین، خودش را کنترل کرد و سکوت اختیار کرد.
راحیل نفس عمیقی کشید و ادامه داد چند ماه از شروع رابطه من و الیاس می گذشت. این مدت ما خیلی با هم خوش بودیم. او همیشه به من توجه داشت، همیشه برای من وقت میگذاشت و در کنار هم بودن ما حس خوبی داشتیم. یک روز گفت که می خواهد خانواده اش را برای خواستگاری من بفرستد و از من رسماً خواستگاری کند. آن لحظه احساس کردم دنیا دور سرم می چرخد. من که او را دوست داشتم، این خبر را با تمام وجود خوشحال شدم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و هفت
چند روز بعد، مادر الیاس همراه با خانم برادرش و خواهرش به خانه ما آمدند من به الیاس گفته بودم که به هیچ وجه نباید کسی متوجه شود که ما قبلاً همدیگر را دوست داریم. خواستم که این موضوع کاملاً محرمانه باقی بماند، و او هم به من وعده داده بود که هیچ چیزی برملا نخواهد شد.
موقعی که آنها وارد خانه ما شدند، همه چیز خیلی رسمی و جدی به نظر میرسید. مادر الیاس چادری بر سر داشت و خواهر و خانم برادرش هم حجاب کامل کرده بودند و خیلی خانواده ای مقید به نظر میرسیدند و رفتار شان هم طوری بود که می شد فهمید آنها به این خواستگاری رضایت کامل ندارند و من که پنهانی آنها را از پشت کلکین میدیدم می توانستم احساس کنم که این خواستگاری، در واقع یک اجبار برایشان بود.
وقتی که صحبت از خواستگاری پیش آمد مادر الیاس گفت ببین خواهر جان من میدانم برای پسرم هنوز زمان مناسبی برای ازدواج فرا نرسیده است و پسرم هنوز سن و سالش برای چنین تصمیمی مناسب نیست ولی با این حال، پسر ما و دختر شما تصمیم شان را گرفته اند. آن ها عاشق هم هستند و می خواهند که به طور رسمی نامزد کنند. ما به عنوان خانواده اش، برای خواستگاری آمده ایم.
بعد از رفتن خانواده ای الیاس، خانه به سکوتی سنگین فرو رفت. مادرم نمی توانست آرام بگیرد. این نگرانی که چطور من با کسی وارد رابطه شده ام ذهنش را به خود مشغول کرده بود. او به اطاقم آمد چند دقیقه در سکوت به من نگاه کرد بعد گفت ببین دخترم میدانم تو حق انتخاب داری ولی این خانواده به هیچ عنوان مناسب ما نیستند. اینها خیلی خانواده ای قید هستند و نمی توانند با سبک زندگی تو که آزاد هستی سازگار شوند. و از طرفی رفتار مادرش نشان میداد که آنها هیچ رضایتی به این پیوند ندارند و از روی اجبار اینجا آمدند.
من حرفی نمیزدم و فقط به مادرم گوش داده بودم مادرم چند لحظه سکوت کرد بعد از جایش بلند شده گفت در این مورد دقیق فکر کن دخترم این موضوع یک عمر است بعد از اطاق بیرون شد ولی حرف های مادرم باعث شد که من کمی به خودم بیایم و درک کنم که شاید من در هیجان اولیه ای رابطه ام، خیلی به جزئیات توجه نکرده بودم. به همین دلیل به الیاس تماس گرفتم تا از او بپرسم چرا در مورد رابطه ای ما به خانواده اش گفته بود.
وقتی تماس را جواب داد با صدای کمی لرزان از او پرسیدم چرا به خانواده ات درباره ای ما گفتی؟ مگر من برایت نگفته بودم که در این مورد با هیچکس حرف نزنی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و هفت
چند روز بعد، مادر الیاس همراه با خانم برادرش و خواهرش به خانه ما آمدند من به الیاس گفته بودم که به هیچ وجه نباید کسی متوجه شود که ما قبلاً همدیگر را دوست داریم. خواستم که این موضوع کاملاً محرمانه باقی بماند، و او هم به من وعده داده بود که هیچ چیزی برملا نخواهد شد.
موقعی که آنها وارد خانه ما شدند، همه چیز خیلی رسمی و جدی به نظر میرسید. مادر الیاس چادری بر سر داشت و خواهر و خانم برادرش هم حجاب کامل کرده بودند و خیلی خانواده ای مقید به نظر میرسیدند و رفتار شان هم طوری بود که می شد فهمید آنها به این خواستگاری رضایت کامل ندارند و من که پنهانی آنها را از پشت کلکین میدیدم می توانستم احساس کنم که این خواستگاری، در واقع یک اجبار برایشان بود.
وقتی که صحبت از خواستگاری پیش آمد مادر الیاس گفت ببین خواهر جان من میدانم برای پسرم هنوز زمان مناسبی برای ازدواج فرا نرسیده است و پسرم هنوز سن و سالش برای چنین تصمیمی مناسب نیست ولی با این حال، پسر ما و دختر شما تصمیم شان را گرفته اند. آن ها عاشق هم هستند و می خواهند که به طور رسمی نامزد کنند. ما به عنوان خانواده اش، برای خواستگاری آمده ایم.
بعد از رفتن خانواده ای الیاس، خانه به سکوتی سنگین فرو رفت. مادرم نمی توانست آرام بگیرد. این نگرانی که چطور من با کسی وارد رابطه شده ام ذهنش را به خود مشغول کرده بود. او به اطاقم آمد چند دقیقه در سکوت به من نگاه کرد بعد گفت ببین دخترم میدانم تو حق انتخاب داری ولی این خانواده به هیچ عنوان مناسب ما نیستند. اینها خیلی خانواده ای قید هستند و نمی توانند با سبک زندگی تو که آزاد هستی سازگار شوند. و از طرفی رفتار مادرش نشان میداد که آنها هیچ رضایتی به این پیوند ندارند و از روی اجبار اینجا آمدند.
من حرفی نمیزدم و فقط به مادرم گوش داده بودم مادرم چند لحظه سکوت کرد بعد از جایش بلند شده گفت در این مورد دقیق فکر کن دخترم این موضوع یک عمر است بعد از اطاق بیرون شد ولی حرف های مادرم باعث شد که من کمی به خودم بیایم و درک کنم که شاید من در هیجان اولیه ای رابطه ام، خیلی به جزئیات توجه نکرده بودم. به همین دلیل به الیاس تماس گرفتم تا از او بپرسم چرا در مورد رابطه ای ما به خانواده اش گفته بود.
وقتی تماس را جواب داد با صدای کمی لرزان از او پرسیدم چرا به خانواده ات درباره ای ما گفتی؟ مگر من برایت نگفته بودم که در این مورد با هیچکس حرف نزنی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و هشت
الیاس کمی مکث کرد و سپس با آرامش جواب داد میدانی راحیل، خانواده ام به هیچ وجه نمی خواستند که به خواستگاری تو بیایند. آنها همیشه بر اساس سنت ها و قوانین خودشان زندگی کرده اند و فکر می کنند دختری که در پوهنتون درس می خواند، نمی تواند دختر خوبی باشد. من مجبور شدم به آنها بگویم که یا تو یا هیچکس دیگر!
الیاس خیلی از من معذرت خواهی کرد من برایش گفتم چرا مادرت آنقدر سرد و بی احساس بود؟ طوری حرف زد که مادرم اصلاً حس خوب نگرفت.
الیاس با صدای نگران گفت خوب برای او قبول کردن اینموضوع کمی سخت است ولی قول میدهم که وقتی دوباره به خواستگاری آمدند همه چیز بهتر خواهد شد.
بعد از آن مادر الیاس دو بار دیگر هم خواستگاری آمد مادرم همچنان از رفتار مادر الیاس ناراضی بود او تنها چیزی که به مادر الیاس می گفت این بود هر چی قسمت باشد، همان می شود.
تا اینکه آنروز با خانواده مشغول خوردن غذا بودم که صدای زنگ موبایلم فضای ساکت اطاق را شکست بامعذرت خواهی از سر سفره بلند شدم و به سمت اطاقم رفتم. دروازه را پشت سرم بستم و به صفحه ای موبایلم نگاه کردم. شماره ای الیاس بود. نفس عمیقی کشیدم و تماس را جواب دادم. هنوز سلام نکرده بودم که صدای عصبی اش را از آنسوی خط شنیدم که گفت دیگر مادرت تا چه وقت می خواهد ما را منتظر بگذارد؟ چند بار باید مادرم به خانه ای شما بیاید و جواب نامشخص بشنود؟ چرا تصمیم تان را نمی گیرید؟!
حرف هایش مثل خنجری در دلم فرو رفت. این طرز صحبت کردنش را تا حالا ندیده بودم. اخم هایم را در هم کشیدم و با ناراحتی گفتم مادرت فقط سه بار به خواستگاری آمده! کی اینقدر زود شیرینی دخترش را داده که مادر من بدهد؟
الیاس نفس عمیقی کشید. معلوم بود که خودش را کنترول می کند تا بیشتر از این عصبانی نشود. با لحنی آرامتر اما همچنان جدی گفت موضوع من و تو فرق می کند، راحیل. ما از قبل با همدیگر داخل رابطه هستیم. تو باید با خانواده ات صحبت کنی، این موضوع را زودتر رسمی کنیم. مادرم نمی تواند هر روز به خانه ای شما بیاید و بلاتکلیف برگردد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و هشت
الیاس کمی مکث کرد و سپس با آرامش جواب داد میدانی راحیل، خانواده ام به هیچ وجه نمی خواستند که به خواستگاری تو بیایند. آنها همیشه بر اساس سنت ها و قوانین خودشان زندگی کرده اند و فکر می کنند دختری که در پوهنتون درس می خواند، نمی تواند دختر خوبی باشد. من مجبور شدم به آنها بگویم که یا تو یا هیچکس دیگر!
الیاس خیلی از من معذرت خواهی کرد من برایش گفتم چرا مادرت آنقدر سرد و بی احساس بود؟ طوری حرف زد که مادرم اصلاً حس خوب نگرفت.
الیاس با صدای نگران گفت خوب برای او قبول کردن اینموضوع کمی سخت است ولی قول میدهم که وقتی دوباره به خواستگاری آمدند همه چیز بهتر خواهد شد.
بعد از آن مادر الیاس دو بار دیگر هم خواستگاری آمد مادرم همچنان از رفتار مادر الیاس ناراضی بود او تنها چیزی که به مادر الیاس می گفت این بود هر چی قسمت باشد، همان می شود.
تا اینکه آنروز با خانواده مشغول خوردن غذا بودم که صدای زنگ موبایلم فضای ساکت اطاق را شکست بامعذرت خواهی از سر سفره بلند شدم و به سمت اطاقم رفتم. دروازه را پشت سرم بستم و به صفحه ای موبایلم نگاه کردم. شماره ای الیاس بود. نفس عمیقی کشیدم و تماس را جواب دادم. هنوز سلام نکرده بودم که صدای عصبی اش را از آنسوی خط شنیدم که گفت دیگر مادرت تا چه وقت می خواهد ما را منتظر بگذارد؟ چند بار باید مادرم به خانه ای شما بیاید و جواب نامشخص بشنود؟ چرا تصمیم تان را نمی گیرید؟!
حرف هایش مثل خنجری در دلم فرو رفت. این طرز صحبت کردنش را تا حالا ندیده بودم. اخم هایم را در هم کشیدم و با ناراحتی گفتم مادرت فقط سه بار به خواستگاری آمده! کی اینقدر زود شیرینی دخترش را داده که مادر من بدهد؟
الیاس نفس عمیقی کشید. معلوم بود که خودش را کنترول می کند تا بیشتر از این عصبانی نشود. با لحنی آرامتر اما همچنان جدی گفت موضوع من و تو فرق می کند، راحیل. ما از قبل با همدیگر داخل رابطه هستیم. تو باید با خانواده ات صحبت کنی، این موضوع را زودتر رسمی کنیم. مادرم نمی تواند هر روز به خانه ای شما بیاید و بلاتکلیف برگردد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
دور خودت دایره ای بکش
دایره ای به وسعتِ بیخیال بودن ...
دایره ای که قضاوتهای بی منطقِ دیگران را ، از افکارت تمیز دهد ...
باور کن هیچ چیز در این جهان برقرار نمی ماند !
اتفاقات برای افتادنند ...
زبان برای حرف زدن ...
و لحظه ها برای گذشتن ...
به همین سادگی !!
همه چیز ، مهیاست تا فقط زندگی کنی .
قضاوت هایشان را بیخیال ...
اگر زبانی بیهوده چرخیده ؛
دلیلی ندارد فکری هم بیهوده مشغولِ چرایی اش باشد ...
شاد باش و خوبی کن !
فرصت زیادی نمانده ...
لحظه ها دارند تمام می شوند...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دایره ای به وسعتِ بیخیال بودن ...
دایره ای که قضاوتهای بی منطقِ دیگران را ، از افکارت تمیز دهد ...
باور کن هیچ چیز در این جهان برقرار نمی ماند !
اتفاقات برای افتادنند ...
زبان برای حرف زدن ...
و لحظه ها برای گذشتن ...
به همین سادگی !!
همه چیز ، مهیاست تا فقط زندگی کنی .
قضاوت هایشان را بیخیال ...
اگر زبانی بیهوده چرخیده ؛
دلیلی ندارد فکری هم بیهوده مشغولِ چرایی اش باشد ...
شاد باش و خوبی کن !
فرصت زیادی نمانده ...
لحظه ها دارند تمام می شوند...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥀🍃·••·
╭───᪣
│ °•○●#معلم_ها_خیلی_عزیزند·••·
╰───────────────────᪣
*داستانی جالب و واقعی*
در سال ۵۹ با خانم معلمی به نام خانم نسیمی ازدواج کردم. ایشان معلم یکی از روستاهای چسبیده به شیراز بودند و پس از دو سال معلمی، مدیر مدرسه ای شدند که مختلط بود.
من آن موقع با ژیانی که داشتم در راهِ رساندن ایشان به مدرسه با محل آشنا شدم و زمینی در آن جا خریدم و طبقه پایین را مغازه ساختم، خانه ای هم در طبقه بالا...
و این شد شروع قصه عجیب ولی واقعی
من که اصالتا ایلاتی بودم و مردسالار، حالا در محل بنده را شوهرِ خانم نسیمی میگفتند
مگه میشه؟
یک وجب سیبیل داشتم و آقای علیرضا بازیار شـــــــــــــــــــــــــــورابی که در تلویزیون هم کار میکردم و احساس این که برای خودم کسی هستم تو محل شده بودم شوهر خانم نسیمی
دیدم این طور نمیشه، به بهانه داشتن بچه وادارش کردم با ۲۰ سال سابقهٔ کار بازنشست بشه
فایده نداشت، شدم شوهر خانم نسیمی مدیر سابق
خوب من هم بیکار ننشستم، واسم خیلی مهم بود، اصالتمان از دست رفته بود، مغازه تنها راه چاره بود، مغازه را کردیم قنادی و چند شاگرد با اولویت شاگرد های خانم نسیمی، ولی فایده نداشت، میگفتند توی مغازه شوهر خانم نسیمی مدیر سابق کار میکنیم
این دفعه شاگرد ها را زیاد کردم، بیشتر، از دانش آموزان خانم نسیمی مدیر سابق ولی افاقه نکرد، شاید ده بار شاگردها را عوض کردم ولی جمعیت اون روستا هم زیادتر میشد و مریدان خانم نسیمی مدیر سابق بیشتر...
کار را توسعه دادیم و شیرینی را در جنوب ایران پخش میکردیم. تو جنوب ایران سرشناس شدیم آقای بازیار، اما توی محل بازم همون شوهر خانم نسیمی مدیر سابق
فایده نداشت مثل این که قسم خورده بودند.
موضوع برای من مهم بود، سه تا ماشین پخش خریدم وروی چادر های ماشین از چهار طرف نوشتم پخش بازیار، تلفن بازیار ، قنادی بازیار، ولی محلی ها باز میگفتند ماشین قنادی شوهر خانم نسیمی
یه تابلو دو متر در ده متر از این تابلوهای گلوپی که خاموش روشن میشه دادم نوشتن *قنادی بازیار.* مردم محل گفتند قنادی بازیار شوهر خانم نسیمی
از اون محل خونه ام را جا به جا کردم، فایده نداشت. حالا بچه ام ۳۰ ساله شده بود دکان را سپردم دست او و خودمو بازنشست کردم، سه چهار ماهی یکدفعه میرفتم درِ مغازه...
حالا دیگه شاگردهای خانم نسیمی بچه داشتن، نوه داشتن، بچه هاشون میگفتن مغازهٔ شوهرِ خانم نسیمی مدیر سابق مامان و بابا
تو محل جدید میگن آقای بازیار که خانمش معلمه
الان هم یه ساله درِ مغازه شوهرِ خانم نسیمی
مدیرسابق مدرسه مامان بزرگ و پدر بزرگ ها نرفتم
درود بر همســـــرم
خانم نسیمی و همه معلمها
شوهر خانم نسیمی
علیرضا بازیار شورابـی
💢*این داستان زیبا و در عین حال واقعی تقدیم همه معلمان عزیز که بدانند در همیشه تاریخ نامشان ثبت و جاویدان است*❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
╭───᪣
│ °•○●#معلم_ها_خیلی_عزیزند·••·
╰───────────────────᪣
*داستانی جالب و واقعی*
در سال ۵۹ با خانم معلمی به نام خانم نسیمی ازدواج کردم. ایشان معلم یکی از روستاهای چسبیده به شیراز بودند و پس از دو سال معلمی، مدیر مدرسه ای شدند که مختلط بود.
من آن موقع با ژیانی که داشتم در راهِ رساندن ایشان به مدرسه با محل آشنا شدم و زمینی در آن جا خریدم و طبقه پایین را مغازه ساختم، خانه ای هم در طبقه بالا...
و این شد شروع قصه عجیب ولی واقعی
من که اصالتا ایلاتی بودم و مردسالار، حالا در محل بنده را شوهرِ خانم نسیمی میگفتند
مگه میشه؟
یک وجب سیبیل داشتم و آقای علیرضا بازیار شـــــــــــــــــــــــــــورابی که در تلویزیون هم کار میکردم و احساس این که برای خودم کسی هستم تو محل شده بودم شوهر خانم نسیمی
دیدم این طور نمیشه، به بهانه داشتن بچه وادارش کردم با ۲۰ سال سابقهٔ کار بازنشست بشه
فایده نداشت، شدم شوهر خانم نسیمی مدیر سابق
خوب من هم بیکار ننشستم، واسم خیلی مهم بود، اصالتمان از دست رفته بود، مغازه تنها راه چاره بود، مغازه را کردیم قنادی و چند شاگرد با اولویت شاگرد های خانم نسیمی، ولی فایده نداشت، میگفتند توی مغازه شوهر خانم نسیمی مدیر سابق کار میکنیم
این دفعه شاگرد ها را زیاد کردم، بیشتر، از دانش آموزان خانم نسیمی مدیر سابق ولی افاقه نکرد، شاید ده بار شاگردها را عوض کردم ولی جمعیت اون روستا هم زیادتر میشد و مریدان خانم نسیمی مدیر سابق بیشتر...
کار را توسعه دادیم و شیرینی را در جنوب ایران پخش میکردیم. تو جنوب ایران سرشناس شدیم آقای بازیار، اما توی محل بازم همون شوهر خانم نسیمی مدیر سابق
فایده نداشت مثل این که قسم خورده بودند.
موضوع برای من مهم بود، سه تا ماشین پخش خریدم وروی چادر های ماشین از چهار طرف نوشتم پخش بازیار، تلفن بازیار ، قنادی بازیار، ولی محلی ها باز میگفتند ماشین قنادی شوهر خانم نسیمی
یه تابلو دو متر در ده متر از این تابلوهای گلوپی که خاموش روشن میشه دادم نوشتن *قنادی بازیار.* مردم محل گفتند قنادی بازیار شوهر خانم نسیمی
از اون محل خونه ام را جا به جا کردم، فایده نداشت. حالا بچه ام ۳۰ ساله شده بود دکان را سپردم دست او و خودمو بازنشست کردم، سه چهار ماهی یکدفعه میرفتم درِ مغازه...
حالا دیگه شاگردهای خانم نسیمی بچه داشتن، نوه داشتن، بچه هاشون میگفتن مغازهٔ شوهرِ خانم نسیمی مدیر سابق مامان و بابا
تو محل جدید میگن آقای بازیار که خانمش معلمه
الان هم یه ساله درِ مغازه شوهرِ خانم نسیمی
مدیرسابق مدرسه مامان بزرگ و پدر بزرگ ها نرفتم
درود بر همســـــرم
خانم نسیمی و همه معلمها
شوهر خانم نسیمی
علیرضا بازیار شورابـی
💢*این داستان زیبا و در عین حال واقعی تقدیم همه معلمان عزیز که بدانند در همیشه تاریخ نامشان ثبت و جاویدان است*❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رمان های هراتی:
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_360
با ترس به دروازه دیده آهسته گفتم
مه: کی باشه؟؟
باهر: صبر حالی می بینم ...
به مه جای تعجب دیشت که خونه از ما ، دروازه باهر باز می کنه تا نفر پشت دره ببینه😂
با کنجکاوی به دروازه می دیدم که باهر نوچ گفته محکم به سر او فرد بیرونی زده گفت
باهر: مزاحمِ لوده😡
حین کشیده ازی حرکتیو دستا خو به جلو دهن گرفتم که با شنیدن صدای او نفر دلم جمع شد🥺
صدف: چُرا می زنی دیوانه؟؟؟
باهر: حقِت است ... چی گفته ...
صدف باهره کنار زده داخل آمده گفت
صدف: به دنبال زنِ بیادریم آمدم😍
باهر از یخن پشت سر صدف گرفته دوباره سمت در کشیده گفت
باهر: تو بد کدی ... گم شو برو ... توره بخیر ماره به سلامت
ازی حرکتیو خندیده نا خواسته اسم باهره صدا زده گفتم
مه: باهر نکو دوست مر آزار میدی🥺
صدف نوچ گفته خودخو از زیر دست باهر خطا داده گفت
صدف: دیوانگی نکو ... کلانا خواستنِ تان
به صورت صدف خندیده بریو گوش سپردم
صدف: آزاده جان مادریت میگه بیا پیش پدرم د او خانه دِگه
مه: باشه چاقک مه ...!
مه و صدف هم زمان به باهر دیدیم که با دهنِ نیمه باز به مه خیره شده بود
صدف دست بالا برده دم صورتیو بَشکنی زده گفت
صدف: هی ... هیلوووو میگم کلانا میگن برین د او خانه
باهر به خود آمده دست صدفه پائین کرده با ابروهای پیوسته گفت
باهر: خووو درست است حالی توره هم گفته بودم کلانایتم ...
گپ باهر هنوز درست تمام نشده بود که مادر پشت در آمده به باهر دیده گفتن
مادر: بیائیم بچیم بیرون ، آزاده تو هم بیا
باهر دست پاچه شده گپ خو پس گرفته گفت
باهر: کلانا ... کلان هستن ... حتماً یک چیزی می فامن ... بیا آزاده جان ...😊
چشما مه و صدف از حدقه بیرون زد و به باهر خائین می دیدیم که همه چیزه به نفع خود خو تمام کرده بود
باهر: باشه خشو جان حالی میائیم🙂
با رفتن مادرم باهر دست صدفه هم گرفته اور از خونه بیرون کرده گفت
باهر: تو هم برو حالی میائیم
و دروازه بسته به یک حرکت دویده طرفم آمد و یکباره گی خیلی محکم و سریع سر مه با دست گرفته گونهِ مه طولانی و جوگیرانه بوسید
مه:😳
ازی حرکتیو بی نهایت متعجب شدم تا جای که وقتی سر مه رها کرد دو قدم پس افتادم😰
باهر: مه قرباااان باهر گفتنِت شوم آزاده .......
مه: ها؟😧
باهر: تو خو مهرابی مهرابی گفته دلِ ماره ترقاندی فکر می کدم نامِ مه اصلاً یاد نداری
دهن نیمه باز خو بسته سر پائین انداخت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_361
اگه تا یک دقیقه دگه اینجی می بودم رسماً زوف می کردم وقتی به رنگ و روخم دید خنده بلندی کرد و مه راه خو گرفته به سمت دروازه رفتم ... که دست مه گرفته گفت
باهر: صبر کو ...
رو گشتاندم که به اطراف دیده چشمیو به شال سبزی که مادریو به سرم انداخته بود افتاد با دیدن شال دست مه یله داده با لبخند سمتیو رفت و لایو باز کرده نزدیک شد و به داور شانه و سرم جابجا کرد و چینگ هر دو سر شاله به هم نزدیک ساخته با لحن آرامی گفت
باهر: حالی خوب شد ... دوست ندارم کسی ای قسمی توره ببینه!!
خندیدم که دست مه گرفته گفت
باهر: بریم؟؟
با سر تائید کردم که دروازه باز کرد و اول گذاشت مه بیرون شم با بیرون شدنم چشمم به مادر افتاد که طرفم آماده گفتن باید دستا پدریو ببوسم بری داخل شدن و اولین بار دیدن پدریو دل دل می کردم که باهر لبخند آرامِش بخشی زده بخاطری راحت ساختنم چشم خو باز و بسته کرده گفت
باهر: هله جانِم
نفس قید شده خو بیرون فرستاده داخل شدیم که با ورود ما مهمان های نه چندان زیاد مختلط از مرد و زن که بیگانه ای در او نبود با تشویق از ما پذیرایی کردن به پدر باهر که به بلند خونه نشسته بود دیده نزدیک رفتم که از جا خو بلند شد خم شده دستینا بوسیدم و جوابم بوسیدن سرم شد
راست ایستادم و در حالی که دست مه محکم به دست خو گرفته بودن گفتن
کاکایعقوب: خوشبخت بشی بچیم ... خداوند شمار به پای هم پیر کنه
به طرف باهر که تقریباً کنارم ایستاد بود خندیده ادامه دادن
کاکا: تو هم خوب می فهمیدی بخاطری کی خودی مه سر ضده بگیری!
باهر خندید و پدریو ای بار به خاله نجمیه با اشاره دیده گفتن
کاکا: نجمیه جان ...
به خاله نجمیه دیدم که از داخل کیف دستی خو جعبه سرخی کشیده به دست کاکا یعقوب دادن از دیدن او جعبه شرمیده سر پائین انداختم که باز کرده یک چوری کلید دار بزرگی با طرح خیلی شیک و مدرنی کشیده رو به باهر کرده گفتن
کاکا: کمک کو بچیم
و با کمک یک دیگر چوری به دستم انداختن
کاکا: مبارک باشه
شرمنده به صورتینا دیده گفتم
مه: تشکر ..!
باهر: ای چوری طلا هم فقط به دِست یاری مه خوبِش میگه!
مه از شرم سرخ شدم و تمام خونه به یک صدا خندیدن
_ مبارکِت باشه آزاده جان
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_360
با ترس به دروازه دیده آهسته گفتم
مه: کی باشه؟؟
باهر: صبر حالی می بینم ...
به مه جای تعجب دیشت که خونه از ما ، دروازه باهر باز می کنه تا نفر پشت دره ببینه😂
با کنجکاوی به دروازه می دیدم که باهر نوچ گفته محکم به سر او فرد بیرونی زده گفت
باهر: مزاحمِ لوده😡
حین کشیده ازی حرکتیو دستا خو به جلو دهن گرفتم که با شنیدن صدای او نفر دلم جمع شد🥺
صدف: چُرا می زنی دیوانه؟؟؟
باهر: حقِت است ... چی گفته ...
صدف باهره کنار زده داخل آمده گفت
صدف: به دنبال زنِ بیادریم آمدم😍
باهر از یخن پشت سر صدف گرفته دوباره سمت در کشیده گفت
باهر: تو بد کدی ... گم شو برو ... توره بخیر ماره به سلامت
ازی حرکتیو خندیده نا خواسته اسم باهره صدا زده گفتم
مه: باهر نکو دوست مر آزار میدی🥺
صدف نوچ گفته خودخو از زیر دست باهر خطا داده گفت
صدف: دیوانگی نکو ... کلانا خواستنِ تان
به صورت صدف خندیده بریو گوش سپردم
صدف: آزاده جان مادریت میگه بیا پیش پدرم د او خانه دِگه
مه: باشه چاقک مه ...!
مه و صدف هم زمان به باهر دیدیم که با دهنِ نیمه باز به مه خیره شده بود
صدف دست بالا برده دم صورتیو بَشکنی زده گفت
صدف: هی ... هیلوووو میگم کلانا میگن برین د او خانه
باهر به خود آمده دست صدفه پائین کرده با ابروهای پیوسته گفت
باهر: خووو درست است حالی توره هم گفته بودم کلانایتم ...
گپ باهر هنوز درست تمام نشده بود که مادر پشت در آمده به باهر دیده گفتن
مادر: بیائیم بچیم بیرون ، آزاده تو هم بیا
باهر دست پاچه شده گپ خو پس گرفته گفت
باهر: کلانا ... کلان هستن ... حتماً یک چیزی می فامن ... بیا آزاده جان ...😊
چشما مه و صدف از حدقه بیرون زد و به باهر خائین می دیدیم که همه چیزه به نفع خود خو تمام کرده بود
باهر: باشه خشو جان حالی میائیم🙂
با رفتن مادرم باهر دست صدفه هم گرفته اور از خونه بیرون کرده گفت
باهر: تو هم برو حالی میائیم
و دروازه بسته به یک حرکت دویده طرفم آمد و یکباره گی خیلی محکم و سریع سر مه با دست گرفته گونهِ مه طولانی و جوگیرانه بوسید
مه:😳
ازی حرکتیو بی نهایت متعجب شدم تا جای که وقتی سر مه رها کرد دو قدم پس افتادم😰
باهر: مه قرباااان باهر گفتنِت شوم آزاده .......
مه: ها؟😧
باهر: تو خو مهرابی مهرابی گفته دلِ ماره ترقاندی فکر می کدم نامِ مه اصلاً یاد نداری
دهن نیمه باز خو بسته سر پائین انداخت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_361
اگه تا یک دقیقه دگه اینجی می بودم رسماً زوف می کردم وقتی به رنگ و روخم دید خنده بلندی کرد و مه راه خو گرفته به سمت دروازه رفتم ... که دست مه گرفته گفت
باهر: صبر کو ...
رو گشتاندم که به اطراف دیده چشمیو به شال سبزی که مادریو به سرم انداخته بود افتاد با دیدن شال دست مه یله داده با لبخند سمتیو رفت و لایو باز کرده نزدیک شد و به داور شانه و سرم جابجا کرد و چینگ هر دو سر شاله به هم نزدیک ساخته با لحن آرامی گفت
باهر: حالی خوب شد ... دوست ندارم کسی ای قسمی توره ببینه!!
خندیدم که دست مه گرفته گفت
باهر: بریم؟؟
با سر تائید کردم که دروازه باز کرد و اول گذاشت مه بیرون شم با بیرون شدنم چشمم به مادر افتاد که طرفم آماده گفتن باید دستا پدریو ببوسم بری داخل شدن و اولین بار دیدن پدریو دل دل می کردم که باهر لبخند آرامِش بخشی زده بخاطری راحت ساختنم چشم خو باز و بسته کرده گفت
باهر: هله جانِم
نفس قید شده خو بیرون فرستاده داخل شدیم که با ورود ما مهمان های نه چندان زیاد مختلط از مرد و زن که بیگانه ای در او نبود با تشویق از ما پذیرایی کردن به پدر باهر که به بلند خونه نشسته بود دیده نزدیک رفتم که از جا خو بلند شد خم شده دستینا بوسیدم و جوابم بوسیدن سرم شد
راست ایستادم و در حالی که دست مه محکم به دست خو گرفته بودن گفتن
کاکایعقوب: خوشبخت بشی بچیم ... خداوند شمار به پای هم پیر کنه
به طرف باهر که تقریباً کنارم ایستاد بود خندیده ادامه دادن
کاکا: تو هم خوب می فهمیدی بخاطری کی خودی مه سر ضده بگیری!
باهر خندید و پدریو ای بار به خاله نجمیه با اشاره دیده گفتن
کاکا: نجمیه جان ...
به خاله نجمیه دیدم که از داخل کیف دستی خو جعبه سرخی کشیده به دست کاکا یعقوب دادن از دیدن او جعبه شرمیده سر پائین انداختم که باز کرده یک چوری کلید دار بزرگی با طرح خیلی شیک و مدرنی کشیده رو به باهر کرده گفتن
کاکا: کمک کو بچیم
و با کمک یک دیگر چوری به دستم انداختن
کاکا: مبارک باشه
شرمنده به صورتینا دیده گفتم
مه: تشکر ..!
باهر: ای چوری طلا هم فقط به دِست یاری مه خوبِش میگه!
مه از شرم سرخ شدم و تمام خونه به یک صدا خندیدن
_ مبارکِت باشه آزاده جان
با عجله پشت سر خو دیدم و با استاد باسط مواجه شدم بدون کدام تاخیری سلام دادم که دست دراز کرد ، با دو دلی دست دادم که خندیده سر مه به آغوش گرفته بوسیده گفت
باسط: اگه خواهرم نشدی خیر است بلاخره زن بیادریم خو شدی
خندیدم که از بین کیسه کت خو جعبه مخملی بیرون کشید دگه رسماً آووو می شدم ...
" نی که اینا رسم دارن همه طلا بدن؟؟ "
از داخل جعبه یک انگشتر قرص و کلانی بیرون آورد ، که گفتم
مه: مر شرمنده می کنین ...
باسط با خنده گفت
باسط: دشمنِت شرمنده ... سرم حق داری
انگشتره به دست باهر داده گفت
باسط: بِگی به کِلکِش کو باهر جان!
باهر هم از خدا خواسته انگشتره گرفته به انگشتم کرده آهسته بین گوشم گفت ..
#ادامه_دارد.....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_362
باهر هم از خدا خواسته انگشتره گرفته به انگشتم کرده آهسته بین گوشم گفت
باهر: حلقهِ مه باز قرض باشه!
به حرفیو لبخند زده رو به استاد کرده گفتم
مه: خیلی تشکر!
باسط: خواهش می کنم
دستم پر طلا شده بود ، مه با وجودی که طلا دوست دیشتم یک باره گی انتظار ایقذر طلا ندیشتم ، با خانما قبل و بعد از بستن نکاح احوال پرسی کرده بودیم و مجدداً نیازی نبود ، مردا همه رفتن و باهر بخاطر مراسم عسل خوری و بقیه مراسمات موند شب هم محفل کوچکی در حدی که فامیل های نزدیک باشن داخل خونه گرفتیم چون مادرم قبل از اجرای مراسم نکاح محفل شیرینی خوری بخاطری پوره نشدن سال بابا رد کردن و همی باعث شد محفله بزرگ و با شکوه برگذار نکنیم ...
* * *
با صد ترس لجبازی هایو نشنیده ندیده گرفته از موتر پائین شده قدم تیز کرده داخل محوطه پوهنتون شدم نگاهی کلی به مردم انداختم و ازیکه کسی متوجه پائین شدنم از موتر باهر نشده بود نفس حبس شده خو بیرون فرستاده سر پائین انداخته به باقی مانده راه خو ادامه دادم
_ صبر کو گفتم!
سرعت بیشتری به حرکت خو دادم
باهر: دیوانه نشو آزاده صبر کو باهم بریم
ترسیده همچنان به راه خو ادامه دادم که شانه به شانه مه قرار گرفت و قدم ها خو با مه هم سانت کرد
باهر: اصلاً مانای ای کارای ته نمی فامم
بدون ای که بریو ببینم به مسیر خو رفته گفتم
مه: نکو باهر برو از دگه راه
باهر: بان بفامن نامزدیم هستی!
" مه ترسم از چی بود ای ایشته بی پروا گپ از نامزدی می زد 😭"
ته رو خو اوف گفته گریه ساخته گی کرده تیز قدم گدیشتم
باهر: رسماً دویش می کنی زندگیم!😇
نوچ گفته ایستادم که او ایستاده به مه دید
باهر: جانم؟
تا پیش ازی که چیزی بگم چشمک زده با لبخند گفت
باهر: باز زبانِ ته خانه ماندی چطو؟
مه: باهر صنفی ها ما مار می بینن بده بگذار یکه برم
باهر: نوچ ... با هم می ریم!
اوووف گفته به راه زدم که همچنان با مه یک جا شد با کلافه گی ایستاده سر تا ناکجا ها بلند کرده پا به زمین کوبیده گفتم
مه: اوووف باهر ....
او هم ایستاده به مه دیده گفت
باهر: جاااانِ باهر😁
دست به سمت جلو به قصد اشاره بلند کرده گفتم
مه: بفرمائیم جناب مهرابی!
باهر: نی شما بفرمائین خانما مقدم ترن
" به نظرم ای صحنه آشنا به نظر میرسه ... نمیرسه؟؟🤔 "
خنده مه آماده بود ولی کنترول کرده خواستم خاطره 3 سال پیش زنده بشه درست مثل همو وقت به سر شانیو دیده گفتم
مه: بفرمائین لطفاً شما برین
باهر: نی شماره بخدا مره شرمنده نکنین!
مه: جلو شین مهرابی صاحب
باهر: نی گفتم شما مقدم هستین
مه: پس مه میرم تو هم ، هم قدم مه نمیشی باشه؟؟
باهر: اتو باز عقب می مانم زندگیم!
مه: پس اول تو برو😡
باهر: باز تو عقب می مانی!🙂
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_363
خودیو هم خوووب ای خاطره به یاد دیشت به بار آخر خواستم اور امتحان کنم و او سوالی که سه سال پیش از پرسیدنیو شرمنده و خجل شده بودمه پرسیدم
مه: آغا شما تخته کم دارین؟؟
خندیده گفت
باهر: تخته؟؟ او چیست نی که تو تخته داری؟؟😳
دگه کنترول خنده مه دست خودم نبود و هر دو یکجا زدیم زیر خنده از بس خندیدیم اشکا مه سرازیر شده بود با ناتوانی به راه زده گفتم
مه: نه به راستی راستی تخته کم داری
باهر: یااارااا د او روز دوست داشتنی شده بودی آزاده😂
مه: منتها ایرم بگم به بی پروایی و پر رویی خو جوره نداری مهرابی جان
باز خندیدم و چشمم به فرد رو به رویی که سهراب بود افتاد ، با نگاه های پرسشی و اخم پیشانی به صمیمیت بین ما می دید بدون تابلو بازی سر پائین کرده از باهر فاصله گرفتم
باهر: چی شد؟؟
مه: هیچی!
بی هوا و بی دلیل قهقه بلند بالایی زد و خندیو به تمام محیط پیچید و پیچید بدون ای که بریو ببینم گفتم
مه: اووف باهر چری ایته می کنی ...😰
خنده خو رفته رفته کم تر ساخته گفت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باسط: اگه خواهرم نشدی خیر است بلاخره زن بیادریم خو شدی
خندیدم که از بین کیسه کت خو جعبه مخملی بیرون کشید دگه رسماً آووو می شدم ...
" نی که اینا رسم دارن همه طلا بدن؟؟ "
از داخل جعبه یک انگشتر قرص و کلانی بیرون آورد ، که گفتم
مه: مر شرمنده می کنین ...
باسط با خنده گفت
باسط: دشمنِت شرمنده ... سرم حق داری
انگشتره به دست باهر داده گفت
باسط: بِگی به کِلکِش کو باهر جان!
باهر هم از خدا خواسته انگشتره گرفته به انگشتم کرده آهسته بین گوشم گفت ..
#ادامه_دارد.....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_362
باهر هم از خدا خواسته انگشتره گرفته به انگشتم کرده آهسته بین گوشم گفت
باهر: حلقهِ مه باز قرض باشه!
به حرفیو لبخند زده رو به استاد کرده گفتم
مه: خیلی تشکر!
باسط: خواهش می کنم
دستم پر طلا شده بود ، مه با وجودی که طلا دوست دیشتم یک باره گی انتظار ایقذر طلا ندیشتم ، با خانما قبل و بعد از بستن نکاح احوال پرسی کرده بودیم و مجدداً نیازی نبود ، مردا همه رفتن و باهر بخاطر مراسم عسل خوری و بقیه مراسمات موند شب هم محفل کوچکی در حدی که فامیل های نزدیک باشن داخل خونه گرفتیم چون مادرم قبل از اجرای مراسم نکاح محفل شیرینی خوری بخاطری پوره نشدن سال بابا رد کردن و همی باعث شد محفله بزرگ و با شکوه برگذار نکنیم ...
* * *
با صد ترس لجبازی هایو نشنیده ندیده گرفته از موتر پائین شده قدم تیز کرده داخل محوطه پوهنتون شدم نگاهی کلی به مردم انداختم و ازیکه کسی متوجه پائین شدنم از موتر باهر نشده بود نفس حبس شده خو بیرون فرستاده سر پائین انداخته به باقی مانده راه خو ادامه دادم
_ صبر کو گفتم!
سرعت بیشتری به حرکت خو دادم
باهر: دیوانه نشو آزاده صبر کو باهم بریم
ترسیده همچنان به راه خو ادامه دادم که شانه به شانه مه قرار گرفت و قدم ها خو با مه هم سانت کرد
باهر: اصلاً مانای ای کارای ته نمی فامم
بدون ای که بریو ببینم به مسیر خو رفته گفتم
مه: نکو باهر برو از دگه راه
باهر: بان بفامن نامزدیم هستی!
" مه ترسم از چی بود ای ایشته بی پروا گپ از نامزدی می زد 😭"
ته رو خو اوف گفته گریه ساخته گی کرده تیز قدم گدیشتم
باهر: رسماً دویش می کنی زندگیم!😇
نوچ گفته ایستادم که او ایستاده به مه دید
باهر: جانم؟
تا پیش ازی که چیزی بگم چشمک زده با لبخند گفت
باهر: باز زبانِ ته خانه ماندی چطو؟
مه: باهر صنفی ها ما مار می بینن بده بگذار یکه برم
باهر: نوچ ... با هم می ریم!
اوووف گفته به راه زدم که همچنان با مه یک جا شد با کلافه گی ایستاده سر تا ناکجا ها بلند کرده پا به زمین کوبیده گفتم
مه: اوووف باهر ....
او هم ایستاده به مه دیده گفت
باهر: جاااانِ باهر😁
دست به سمت جلو به قصد اشاره بلند کرده گفتم
مه: بفرمائیم جناب مهرابی!
باهر: نی شما بفرمائین خانما مقدم ترن
" به نظرم ای صحنه آشنا به نظر میرسه ... نمیرسه؟؟🤔 "
خنده مه آماده بود ولی کنترول کرده خواستم خاطره 3 سال پیش زنده بشه درست مثل همو وقت به سر شانیو دیده گفتم
مه: بفرمائین لطفاً شما برین
باهر: نی شماره بخدا مره شرمنده نکنین!
مه: جلو شین مهرابی صاحب
باهر: نی گفتم شما مقدم هستین
مه: پس مه میرم تو هم ، هم قدم مه نمیشی باشه؟؟
باهر: اتو باز عقب می مانم زندگیم!
مه: پس اول تو برو😡
باهر: باز تو عقب می مانی!🙂
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_363
خودیو هم خوووب ای خاطره به یاد دیشت به بار آخر خواستم اور امتحان کنم و او سوالی که سه سال پیش از پرسیدنیو شرمنده و خجل شده بودمه پرسیدم
مه: آغا شما تخته کم دارین؟؟
خندیده گفت
باهر: تخته؟؟ او چیست نی که تو تخته داری؟؟😳
دگه کنترول خنده مه دست خودم نبود و هر دو یکجا زدیم زیر خنده از بس خندیدیم اشکا مه سرازیر شده بود با ناتوانی به راه زده گفتم
مه: نه به راستی راستی تخته کم داری
باهر: یااارااا د او روز دوست داشتنی شده بودی آزاده😂
مه: منتها ایرم بگم به بی پروایی و پر رویی خو جوره نداری مهرابی جان
باز خندیدم و چشمم به فرد رو به رویی که سهراب بود افتاد ، با نگاه های پرسشی و اخم پیشانی به صمیمیت بین ما می دید بدون تابلو بازی سر پائین کرده از باهر فاصله گرفتم
باهر: چی شد؟؟
مه: هیچی!
بی هوا و بی دلیل قهقه بلند بالایی زد و خندیو به تمام محیط پیچید و پیچید بدون ای که بریو ببینم گفتم
مه: اووف باهر چری ایته می کنی ...😰
خنده خو رفته رفته کم تر ساخته گفت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باهر: فکر نکو متوجه نگاه پلیدیش نسبت بریت نیستم!!
مه: می فهمم که متوجه یی ... ایته خندیدی ایناری رحمتی غلط فکر نکنه!
باهر: بان هر چی دوست داره فکر کنه ، دانیشه واز کد روک و راست میگم زنِم است اختیاری شه دارم
مه: گپا مه هم کو ازی گوش میره ازو گوش بدر میشه نی؟؟
باهر: حلقه ره از دستِت کشیدی؟؟
به دست خو که حلقه ندیشتم دیده گفتم
مه: ها خب ...
جدی شده گفت
باهر: خب چی؟؟
مه: خاطری ... خاطری حلقه ها ما همرنگه می فهمن باز ....
با لحن جدی و گیره ای پیشانی گفت
باهر: چرا هنوز مثلی مجردا رفتار می کنی؟؟
مه: نمی کنم ... یعنی هنوز فرصتیو نشد به کسی بگم ...
سر تکانده حلقه خو از دست کشیده به دستم سپرده گفت
باهر: پس مه هم نیاز نمی بینم خوده بین جمع ، متحل نشان بتم
مه: چری بکشیدی ... مه ایر چی کار کنم؟؟😳
باهر: باز با هم می پوشیم ... فعلاً!
و رو گشتانده از مه جدا شده بدون دیدن به مه راه خو گرفته رفت به حلقیو که به دستم مونده بود دیده ، دلخور شدم ... شاید او هم دلخور شده ... اووف گفته چله داخل کیف انداخته داخل دیپارتمنت شدم و او بر خلاف مه به سمت طارق و نواب رفت ورودم به صنف برابر شد به بحث های داغی که بین دخترا رد و بدل می شد با روانگیز احوال پرسی کرده سر تکاندم که بلند خندیده رو به ریحانه مخاطب به مه گفت
روانگیز: آزاده خبری نامزد شدن مهرابی دروغی بوده ...
و باز خندید و مه ترسم از ای بود که نکنه کسی از نامزدی ما بوی برده باشه ، سوالی بریو می دیدم که گفت
روانگیز: ریحانه میگه ای گپ دروغ بوده
با سردرگمی رو چوکی خو شیشتم که ریحانه غمزه کرده گفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_364
ریحانه: ای که نماینده صاحب نامزد شدن دروغه ... دوستاینا شوخی کرده بودن
مه: ها...؟😨
ریحانه: بلللی ... ☺️
سر خشم آمدم و بیشتر از همه خوش بودن ریحانه مر عصبانی می ساخت خون سردی خو حفظ کرده گفتم
مه: خب ... حالی تو چری ایته خوشی؟؟
غمزه خور بیشتر کرده گفت
ریحانه: غلط فهمیدی جانم ، محضی یاد آوری گفتم اگه نی به مه ربطی نداره ...
مثلی سگ پشیمون شدم کاشکی حلقه مینداختم تا باهر حالی بی حلقه داخل صنف نمیاماد ، با ورود باهر داخل صنف لاشتیکا دهن ریحانه خطا رفت و از دلی مه خدا خبر بود رو به روانگیز کرده گفتم
مه: شیطون میگه بزن نقش صورتیو بهم زی😊
روانگیز: هههههه خب چری شما چله نداریم؟؟
با تُخسی ازی خریت خو گفتم
مه: مچم ... دیونگی کو شاخ و دمبی نداره🤦♀
ساعت درسی تمام شد و باهر بیرون رفت ، با روانگیز مصروف درسا بودیم که حضور پر هیجان باهر نگاه ما به سمت تریبون معطوف ساخت
باهر: سلام سلام سلام ... دوستا با یک سیر علمی چطور هستین؟
جیق و داد همه بلند رفت حتی روانگیز هم فریاد کشیده گفت
روانگیز: عااالیه ... همه هستیم!!😍👏
باهر به مه دیده روگشتانده به بقیه چشم دوخته گفت
باهر: خی همه هستین؟؟
" چری به مه قیافه می گیره؟🥺
قیافه بگیر که دل دشمن مه شاد شه😣
بی شعور😒 "
ریحانه: معلومه که هستیم آغا باهر!
" آغا باهر ...! ایشته خیت😐 "
باهر: خی همه هستین!
همه باهم: بلللی!
باهر: اگه چی وقتی ما نیست ولی اگه شما رضایت دارین کتی صنف های چهار یکجا می ریم
همه گی با کله قبول کردن و ای نادیده گرفتن از سوی او به دلخوری مه تمام می شد وقت رخصتی هر کس به مسیری رفت و مه هم تنهایی قدم زده بدون وسیله طرف خونه می رفتم که حضور حلال زاده مر سر تعجب آورد
مه: تو موتر ندیشتی؟؟
باهر: طارق گرفت
مه: چری ازی مسیر میری؟
بدون ای که به مه ببینه گفت
باهر: نی که رفتنم از ای مسیر هم ممنوعه گشته؟
طعنه حرفیو گرفته رو گشتونده سکوته اختیار کردم که گفت
باهر: چرا پای پیاده میری بان تکسی بگیرم
مه: مه راحتم شما می تونین به تکسی بریم
باهر: باز شما شدم؟؟
مه: ایشته بود ریحانه جان؟
باهر: خوب بود ، کاملاً جور و سر حال
با غضب بریو دیده گفتم
مه: خیییلی رووو داری بخدا ...!
با صدا خندید که داخل کوچه چرخیدم و او هم با مه یکجا آماد
باهر: همو بیچاره بریت چی کده که ایقه پشتِ شه گرفتی!
مه: خبه ... طرف دار خورم داره
باهر: حسودیت شد؟؟
مه: چری طرف خونه ما میری؟؟
باهر: عشقیم کشیده ، شماره غرَض است؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_365
با نزدیک شدن به دروازه سرا ، بدون در نظر گرفتن حضوریو زنگه فشرده منتظر موندم که به یک شونه به دیوار تکیه زده با همو نگاه و لبخندِ خاص خو به مه خیره شد
باهر: بری چاشت چی پخته میکنی؟؟
جوابی ندادم و بی تعارف به او داخل سرا شده دروازه بسته می کردم که مانع شده گفت
باهر: ظلم میکنی باز!
دست از ممانعت بری بستن دروازه کشیدم که داخل آماد
مه: شاید مادر مه مهمون ناخونده قبول نکنن!
باهر: خشو جانم مثل تو بی رحم نیست!
به دل خو بس نمادم و یک باره گی سوال ذهن خو که اذیتم می کرده پرسیدم
مه: ریحانه چی می گفت؟؟
مه: می فهمم که متوجه یی ... ایته خندیدی ایناری رحمتی غلط فکر نکنه!
باهر: بان هر چی دوست داره فکر کنه ، دانیشه واز کد روک و راست میگم زنِم است اختیاری شه دارم
مه: گپا مه هم کو ازی گوش میره ازو گوش بدر میشه نی؟؟
باهر: حلقه ره از دستِت کشیدی؟؟
به دست خو که حلقه ندیشتم دیده گفتم
مه: ها خب ...
جدی شده گفت
باهر: خب چی؟؟
مه: خاطری ... خاطری حلقه ها ما همرنگه می فهمن باز ....
با لحن جدی و گیره ای پیشانی گفت
باهر: چرا هنوز مثلی مجردا رفتار می کنی؟؟
مه: نمی کنم ... یعنی هنوز فرصتیو نشد به کسی بگم ...
سر تکانده حلقه خو از دست کشیده به دستم سپرده گفت
باهر: پس مه هم نیاز نمی بینم خوده بین جمع ، متحل نشان بتم
مه: چری بکشیدی ... مه ایر چی کار کنم؟؟😳
باهر: باز با هم می پوشیم ... فعلاً!
و رو گشتانده از مه جدا شده بدون دیدن به مه راه خو گرفته رفت به حلقیو که به دستم مونده بود دیده ، دلخور شدم ... شاید او هم دلخور شده ... اووف گفته چله داخل کیف انداخته داخل دیپارتمنت شدم و او بر خلاف مه به سمت طارق و نواب رفت ورودم به صنف برابر شد به بحث های داغی که بین دخترا رد و بدل می شد با روانگیز احوال پرسی کرده سر تکاندم که بلند خندیده رو به ریحانه مخاطب به مه گفت
روانگیز: آزاده خبری نامزد شدن مهرابی دروغی بوده ...
و باز خندید و مه ترسم از ای بود که نکنه کسی از نامزدی ما بوی برده باشه ، سوالی بریو می دیدم که گفت
روانگیز: ریحانه میگه ای گپ دروغ بوده
با سردرگمی رو چوکی خو شیشتم که ریحانه غمزه کرده گفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_364
ریحانه: ای که نماینده صاحب نامزد شدن دروغه ... دوستاینا شوخی کرده بودن
مه: ها...؟😨
ریحانه: بلللی ... ☺️
سر خشم آمدم و بیشتر از همه خوش بودن ریحانه مر عصبانی می ساخت خون سردی خو حفظ کرده گفتم
مه: خب ... حالی تو چری ایته خوشی؟؟
غمزه خور بیشتر کرده گفت
ریحانه: غلط فهمیدی جانم ، محضی یاد آوری گفتم اگه نی به مه ربطی نداره ...
مثلی سگ پشیمون شدم کاشکی حلقه مینداختم تا باهر حالی بی حلقه داخل صنف نمیاماد ، با ورود باهر داخل صنف لاشتیکا دهن ریحانه خطا رفت و از دلی مه خدا خبر بود رو به روانگیز کرده گفتم
مه: شیطون میگه بزن نقش صورتیو بهم زی😊
روانگیز: هههههه خب چری شما چله نداریم؟؟
با تُخسی ازی خریت خو گفتم
مه: مچم ... دیونگی کو شاخ و دمبی نداره🤦♀
ساعت درسی تمام شد و باهر بیرون رفت ، با روانگیز مصروف درسا بودیم که حضور پر هیجان باهر نگاه ما به سمت تریبون معطوف ساخت
باهر: سلام سلام سلام ... دوستا با یک سیر علمی چطور هستین؟
جیق و داد همه بلند رفت حتی روانگیز هم فریاد کشیده گفت
روانگیز: عااالیه ... همه هستیم!!😍👏
باهر به مه دیده روگشتانده به بقیه چشم دوخته گفت
باهر: خی همه هستین؟؟
" چری به مه قیافه می گیره؟🥺
قیافه بگیر که دل دشمن مه شاد شه😣
بی شعور😒 "
ریحانه: معلومه که هستیم آغا باهر!
" آغا باهر ...! ایشته خیت😐 "
باهر: خی همه هستین!
همه باهم: بلللی!
باهر: اگه چی وقتی ما نیست ولی اگه شما رضایت دارین کتی صنف های چهار یکجا می ریم
همه گی با کله قبول کردن و ای نادیده گرفتن از سوی او به دلخوری مه تمام می شد وقت رخصتی هر کس به مسیری رفت و مه هم تنهایی قدم زده بدون وسیله طرف خونه می رفتم که حضور حلال زاده مر سر تعجب آورد
مه: تو موتر ندیشتی؟؟
باهر: طارق گرفت
مه: چری ازی مسیر میری؟
بدون ای که به مه ببینه گفت
باهر: نی که رفتنم از ای مسیر هم ممنوعه گشته؟
طعنه حرفیو گرفته رو گشتونده سکوته اختیار کردم که گفت
باهر: چرا پای پیاده میری بان تکسی بگیرم
مه: مه راحتم شما می تونین به تکسی بریم
باهر: باز شما شدم؟؟
مه: ایشته بود ریحانه جان؟
باهر: خوب بود ، کاملاً جور و سر حال
با غضب بریو دیده گفتم
مه: خیییلی رووو داری بخدا ...!
با صدا خندید که داخل کوچه چرخیدم و او هم با مه یکجا آماد
باهر: همو بیچاره بریت چی کده که ایقه پشتِ شه گرفتی!
مه: خبه ... طرف دار خورم داره
باهر: حسودیت شد؟؟
مه: چری طرف خونه ما میری؟؟
باهر: عشقیم کشیده ، شماره غرَض است؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_365
با نزدیک شدن به دروازه سرا ، بدون در نظر گرفتن حضوریو زنگه فشرده منتظر موندم که به یک شونه به دیوار تکیه زده با همو نگاه و لبخندِ خاص خو به مه خیره شد
باهر: بری چاشت چی پخته میکنی؟؟
جوابی ندادم و بی تعارف به او داخل سرا شده دروازه بسته می کردم که مانع شده گفت
باهر: ظلم میکنی باز!
دست از ممانعت بری بستن دروازه کشیدم که داخل آماد
مه: شاید مادر مه مهمون ناخونده قبول نکنن!
باهر: خشو جانم مثل تو بی رحم نیست!
به دل خو بس نمادم و یک باره گی سوال ذهن خو که اذیتم می کرده پرسیدم
مه: ریحانه چی می گفت؟؟
نوچ گفته دروازهِ سرا بسته گفت
باهر: ناق پشتِ گپ می گردی آزاده!
مه: فکر می کنه تو مجردی
باهر: گناهی مه است؟
مه: البته ...
باهر: مه حلقه مه پُت می کنم یا تو؟؟
مه: خب گفتم که کلونه😔
باهر: برو بیار میبرم جور کنم
مه: هن؟؟😳
باهر: نگفتی کلان است؟؟
مه: ها خب ...
باهر: بخاطری همو تا ایجه آمدم
خندیده گفتم
مه: وییی نماست!!🙈
با دو انگشت کومه مه محکم به دست گرفته چپ و راست کشیده از لای دندانا فشرده خو گفت
باهر: مموشی دیواااانه!😁
مه: آخخ درد کرد!😣
دست پائین کرده خندیده گفت
باهر: برو اُ دختر مه از خود کار و زندگی دارم حلقه ره بیار که میرم!
عقب عقب رفته گفتم
مه: خونه نمیایی؟؟
باهر: نمی فامم ...!😁
مه: شوخی کردم شاهزاده حالی میارم🙃
باهر: به اشتوکا هم شاهزاده میگی به مه هم؟؟😡
بلند خندیده داخل ساختمان شدم و حلقه گرفته با حلقه خودیو یکجا کرده کلکینه باز کردم و از همی فاصله سریو صدا زدم
مه: شاهزاده؟؟
سر بالا کرده به دنبال مه می گشت که دست تکان دادم
باهر: چرا اوجه ...
حلقه ها پائین گرفته گفتم
مه: بگیرین اینار
و انداختم که به دست گرفته با خشم به مه دیده گفت
باهر: به زحمتِت روا دار نبودم می بخشی مانده شدی!
خندیده گفتم
مه: خداحافظ!😂
چشم دَور داده دروازه باز کرده گفت
باهر: بی احساسی دیوانه
مه: نفرین نکو ...
در حالیکه یک پا خو بیرون گدیشته بود دوباره داخل آماده به مه دیده گفت
باهر: مه نفرینِت کدم؟؟؟؟؟😳
مه: نی شوخی کردم🤭
باهر: تو باز د گیرم نمیایی؟؟
و دست به هوا تکانده بای گفته بیرون رفت . .
تا تکسی شیشتنیو بریو دیدم که رفته رفته از کوچه خارج شد
* * *
جمع دخترانه و بچه گانه همه یکجا جمع شده بین باغچه منتظر آمدن باهر و استاد رسولی موندیم ، هر یک با مانتو های متفاوت و رنگارنگی به سر و بر خو رسیده بودن مه هم با پوشیدن مانتو پلاو خوری کاوبایی و قدیفه چهار گوش که رنگ روشن دیشت خور آراسته تر از قبل ساختم چشم به راه بری دیدن باهر بودم و نگاهای خیره سهراب آزار دهنده تمام می شد ....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_366
دَور خورده پشت خو از طرفیو کرده رو به روانگیز دیدم که با لبخند به مه نگاه می کرد قیافه دلواپسی به خو گرفته گفتم
مه: هنوزم سیل می کنه؟؟
روانگیز: ماه شدی آزاده!😍
مه: هن؟😧
لبخندیو پر رنگ تر شد و گفت
روانگیز: بخدا ای قدیفه دگه رقم به رنگ تو شیشته ، خوبه باهر محرم تونه اگه نی گناه کار می شدی😄
خندیده رویو بوسیدم که به پشت سرم دیده با دهن باز گفت
روانگیز: ووییی شما فخسا هماهنگی لباس پوشیدیم؟😳
مه: کی؟؟
رو گشتونده به پشت سرم که باهر خوشتیپ کرده با او کیف شیک چرمی که یک بغل انداخته بود خندیده با استاد رسولی طرف ما میاماد
استایلیو مثل هر وقت دگه جمله زیبایی بری توصیف کردن ندیشت کاملا از سر جنس مانتو مه یخنقاق کاوبایی پوشیده و آستینا تا آرنج بالا زده بود . . .
رفته رفته با جمع ما نزدیک شده دست روی گردن نواب گذاشته رو به جمع گفت
باهر: اتوبوس آمادست همه تان حاضر هستین؟؟؟
و از بین جمع با چشم یکی یکی رد کرده به مه رسید و با دیدنم لبخند زده گفت
باهر: خی همه هستین!
بخاطری تابلو نشه رو گشتوندم که روانگیز بین گوشم گفت
روانگیز: فقط تو تاحالی ندیده
مه: خب ندیده دگه😂
روانگیز: شما خودی هم نمادین؟؟
مه: نی بخدا مه یکه آمادم
روانگیز: پس از قبل هماهنگ کردین بی شعورا😒
مه: به سر تو دارم مه خبر نبودم چی میپوشه
همه گی کوله بار خو جمع کرده به سمت اتوبوس روانه شدن موقع رد شدن از کناریو خواستم بی تفاوت باشم که زیر لب گفت ....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_367
همه گی کوله بار خو جمع کرده به سمت اتوبوس روانه شدن موقع رد شدن از کناریو خواستم بی تفاوت باشم که زیر لب گفت
باهر: نظری کن ای یار که به دیدنَت فقیرم!
سراسیمه به پشت سر خو دیدم که شکر ما آخرین نفرات بودیم به صورت خودیو چرخیده گفتم
مه: خیلی بدی باهر!!
باهر: چرا ... چون عاشق هستم؟؟
مه: الاااااا یکی میشنوه نگو ایته😭
باهر: ببخشید دِست خودم نیست آن چشم های محترم تان قلب مارا می لرزاند😎
و خندید که فراره به قرار ترجیع داده و داخل سرویس بالا شدیم . . .
دو قطار تشکیل داده شده بود یک طرف بچه ها یک طرف هم دخترا اشغال کرده بودن به سومین چوکی دقیقاً پشت سر ریحانه ،مه و روانگیز هم شیشتیم که با کمی تاخیر استاد رسولی و باهر هم بالا شدن چوکی اول که مخصوص استاد بود با حضور استاد پر شد و جایی بری شویَک مه باقی نموند 🥺
دروازه ها بسته شد و باهر ایستاده دست به میله گرفته در حالی که سریو از بلندی قد نزدیک به سقف بود رو به همه کرده گفت
باهر: جوانا راحت باشین یک بار اذیت نشین!😊
با گرفتن طعنه حرفیو همه خندیدن که رو به استاد رسولی کرده گفت
باهر: هیچ سری شان از خورد و کلانی باز نمیشه استادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باهر: ناق پشتِ گپ می گردی آزاده!
مه: فکر می کنه تو مجردی
باهر: گناهی مه است؟
مه: البته ...
باهر: مه حلقه مه پُت می کنم یا تو؟؟
مه: خب گفتم که کلونه😔
باهر: برو بیار میبرم جور کنم
مه: هن؟؟😳
باهر: نگفتی کلان است؟؟
مه: ها خب ...
باهر: بخاطری همو تا ایجه آمدم
خندیده گفتم
مه: وییی نماست!!🙈
با دو انگشت کومه مه محکم به دست گرفته چپ و راست کشیده از لای دندانا فشرده خو گفت
باهر: مموشی دیواااانه!😁
مه: آخخ درد کرد!😣
دست پائین کرده خندیده گفت
باهر: برو اُ دختر مه از خود کار و زندگی دارم حلقه ره بیار که میرم!
عقب عقب رفته گفتم
مه: خونه نمیایی؟؟
باهر: نمی فامم ...!😁
مه: شوخی کردم شاهزاده حالی میارم🙃
باهر: به اشتوکا هم شاهزاده میگی به مه هم؟؟😡
بلند خندیده داخل ساختمان شدم و حلقه گرفته با حلقه خودیو یکجا کرده کلکینه باز کردم و از همی فاصله سریو صدا زدم
مه: شاهزاده؟؟
سر بالا کرده به دنبال مه می گشت که دست تکان دادم
باهر: چرا اوجه ...
حلقه ها پائین گرفته گفتم
مه: بگیرین اینار
و انداختم که به دست گرفته با خشم به مه دیده گفت
باهر: به زحمتِت روا دار نبودم می بخشی مانده شدی!
خندیده گفتم
مه: خداحافظ!😂
چشم دَور داده دروازه باز کرده گفت
باهر: بی احساسی دیوانه
مه: نفرین نکو ...
در حالیکه یک پا خو بیرون گدیشته بود دوباره داخل آماده به مه دیده گفت
باهر: مه نفرینِت کدم؟؟؟؟؟😳
مه: نی شوخی کردم🤭
باهر: تو باز د گیرم نمیایی؟؟
و دست به هوا تکانده بای گفته بیرون رفت . .
تا تکسی شیشتنیو بریو دیدم که رفته رفته از کوچه خارج شد
* * *
جمع دخترانه و بچه گانه همه یکجا جمع شده بین باغچه منتظر آمدن باهر و استاد رسولی موندیم ، هر یک با مانتو های متفاوت و رنگارنگی به سر و بر خو رسیده بودن مه هم با پوشیدن مانتو پلاو خوری کاوبایی و قدیفه چهار گوش که رنگ روشن دیشت خور آراسته تر از قبل ساختم چشم به راه بری دیدن باهر بودم و نگاهای خیره سهراب آزار دهنده تمام می شد ....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_366
دَور خورده پشت خو از طرفیو کرده رو به روانگیز دیدم که با لبخند به مه نگاه می کرد قیافه دلواپسی به خو گرفته گفتم
مه: هنوزم سیل می کنه؟؟
روانگیز: ماه شدی آزاده!😍
مه: هن؟😧
لبخندیو پر رنگ تر شد و گفت
روانگیز: بخدا ای قدیفه دگه رقم به رنگ تو شیشته ، خوبه باهر محرم تونه اگه نی گناه کار می شدی😄
خندیده رویو بوسیدم که به پشت سرم دیده با دهن باز گفت
روانگیز: ووییی شما فخسا هماهنگی لباس پوشیدیم؟😳
مه: کی؟؟
رو گشتونده به پشت سرم که باهر خوشتیپ کرده با او کیف شیک چرمی که یک بغل انداخته بود خندیده با استاد رسولی طرف ما میاماد
استایلیو مثل هر وقت دگه جمله زیبایی بری توصیف کردن ندیشت کاملا از سر جنس مانتو مه یخنقاق کاوبایی پوشیده و آستینا تا آرنج بالا زده بود . . .
رفته رفته با جمع ما نزدیک شده دست روی گردن نواب گذاشته رو به جمع گفت
باهر: اتوبوس آمادست همه تان حاضر هستین؟؟؟
و از بین جمع با چشم یکی یکی رد کرده به مه رسید و با دیدنم لبخند زده گفت
باهر: خی همه هستین!
بخاطری تابلو نشه رو گشتوندم که روانگیز بین گوشم گفت
روانگیز: فقط تو تاحالی ندیده
مه: خب ندیده دگه😂
روانگیز: شما خودی هم نمادین؟؟
مه: نی بخدا مه یکه آمادم
روانگیز: پس از قبل هماهنگ کردین بی شعورا😒
مه: به سر تو دارم مه خبر نبودم چی میپوشه
همه گی کوله بار خو جمع کرده به سمت اتوبوس روانه شدن موقع رد شدن از کناریو خواستم بی تفاوت باشم که زیر لب گفت ....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_367
همه گی کوله بار خو جمع کرده به سمت اتوبوس روانه شدن موقع رد شدن از کناریو خواستم بی تفاوت باشم که زیر لب گفت
باهر: نظری کن ای یار که به دیدنَت فقیرم!
سراسیمه به پشت سر خو دیدم که شکر ما آخرین نفرات بودیم به صورت خودیو چرخیده گفتم
مه: خیلی بدی باهر!!
باهر: چرا ... چون عاشق هستم؟؟
مه: الاااااا یکی میشنوه نگو ایته😭
باهر: ببخشید دِست خودم نیست آن چشم های محترم تان قلب مارا می لرزاند😎
و خندید که فراره به قرار ترجیع داده و داخل سرویس بالا شدیم . . .
دو قطار تشکیل داده شده بود یک طرف بچه ها یک طرف هم دخترا اشغال کرده بودن به سومین چوکی دقیقاً پشت سر ریحانه ،مه و روانگیز هم شیشتیم که با کمی تاخیر استاد رسولی و باهر هم بالا شدن چوکی اول که مخصوص استاد بود با حضور استاد پر شد و جایی بری شویَک مه باقی نموند 🥺
دروازه ها بسته شد و باهر ایستاده دست به میله گرفته در حالی که سریو از بلندی قد نزدیک به سقف بود رو به همه کرده گفت
باهر: جوانا راحت باشین یک بار اذیت نشین!😊
با گرفتن طعنه حرفیو همه خندیدن که رو به استاد رسولی کرده گفت
باهر: هیچ سری شان از خورد و کلانی باز نمیشه استادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
استاد خندیده گفت
استاد: نماینده ها مدام جزایی میشن بچیم!
باهر: هیی .... خیرست اینه مام ایجه می شینم تا جمالات زیبای تانه ببینم !!
و رو به طرف ما بالعکس راننده به وسط بین دو چوکی که همیشه جای شاگرد راننده ها بوده شیشت و لِست اسامی صنفه کشیده شروع به حاضری گرفتن نمود
باهر: دوستا حاضری ره می گیرم همه تان متوجه باشین!
باهر: امید شیرالله !!
امید: شیرالله نی شیر احمد😳
باهر دست به هوا تکانده بدون در نظر گرفتن حرف امید به گرفتن حاضری خو ادامه داد
باهر: الهام گل محمود "گل احمد"!
رسماً ناما پدرا اشتباه می خوند در حالی که از همه ما خنده بود الهام انتقاد گونه گفت
الهام: بابیلا گل احمد بگین نماینده صاحب🥺
باهر: فقط حاضر بگین!
باهر: امان الله بی امان !
امان الله: حاضر😰✋
باهر: امیر آغای بی شرف " شرف الدین🤦♀"
تمام سرویس از خنده به اهتزاز آماده بود و استاد رسولی پیشانی خو گرفته سر پائین انداخته و خنده هاینا از لرزش شانه هاینا فهمیده می شد
امیر: خاک بم سر تو بی شرف خانَدان تونه😡
باز بدون واکنش و کاملاً جدی به ادامه خواندن حاضری مصروف شد
باهر: آمنه خدا زده "خدا داد"
آمنه: 😨
با ای اسم تمام سرویس از شدت خنده چپه شد حتی لیاز دختر خانما صنف خو هم نمیکرد خدا خبر پدر مر به چی نام یاد کنه😰
باهر: آنیتای خوب محمد "نیکمحمد"
آنیتا: ووی🥺
باهر: آزاده جان محمد اعظم جان🙂
استاد رسولی ای بار بلند و با صدا زد زیر خنده و مه کم بود بخاطری ای نمونه شدن از سر شرم آو بشم ولی مخاطب کردن مه با ای لهجه خاص باعث سر بلندی مه جلو ریحانه بود که حرص خوردن ریحانه مر بد رقم سر شوق آورده بود ای بار بر عکس خواندن دگه اسامی خود باهره هم خنده گرفته بود ، هنوز خنده جمع آروم نشده بود که ادامه داد
باهر: آزاده نیست؟
مه: حاضرم🙋♀
باهر: باهر حاجی صبرالله
و بلافاصله دست خو بلند کرده گفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_368
باهر: حاضر هستم دوستا !
و ادامه داد
باهر: بهشته ای دوزخی ...
_ پروانه بال شکسته ...
_ تمنای حاجی خواهش ...
و جالب تر از همه ای بود که همه حاضر بودن و به مسخره بازیا باهر جواب می دادن رفته رفته به اسم روانگیز نزدیک می شدیم و رویی محکم از دست مه فشرده منتظر خواندن اسم خو بود و خدا خدا می کرد به اسم خرچنگ صدا زده نشه که تقریباً شد😂
باهر: روانگیز خرچنگ سوار
با شنیدن اسم روانگیز طارق از شدت خنده دولا شده بود
باهر: ریحانه پور برکت "برکت الله"
دگه از خنده دل درد گرفته بودیم ای ریلکس بودنیو اور دوست داشتنی تر از همیشه ساخته بود بلاخره رفته رفته سر طارق و طاهر رسید
باهر: طاهری پنچر شده
طاهر: حاضر صاحب
باهر: طارقی قول پیکر
طارق: حاضرم🤣
و با خواندن اسم یاسین یکی از بچه های صنف ما حاضری به اتمام رساند و حاضری به دست نواب سپرده به بیرون که جدیداً حرکت کرده بودیم و نزدیک تخت سفر رسیده بودیم دیده با لحن تیره هراتی گفت
باهر: پارکی ملت کسی نبود؟؟ .... بروووو بخییییررررر!!!
و یک باره از جا خیسته دروازه سرویسه باز کرد که ازی حرکتیو ترسیدم چون سرویس به شدت تیز می رفت دست خو به میله گرفته و نصف تنه خو به سمت بیرون شیوه ساخت و همه کنجکاوانه به حرکتیو می دیدیم که یک باره گی سویچ شد
باهر: قل اردو ، امنیت ، باغمراد ، بلاکا ، مستوفیت ، ولایت ، آمریت .... کسی نبود ...؟؟
روانگیز که دم کلکین شیشته بود خندیده گفت
روانگیز: بخدا شوتو بلائیه تو تیپ و استایلیو سیل کن باز اکتا شاگردا سرویسه رم می کنه 😂
مه: می ترسم حالی خود خو نندازه
هر لحظه می خواستم سریو صدا زنم ولی چون مناسبتی بین جمع نداشتیم منصرف می شدم و فقط از داخل خودخوری می کردم بلاخره دروازه بسته رو به استاد رسولی گفت
باهر: استاد ای بیرونی ها چطو همه شان هنگ کده بودن باور نمی کدن جوانِ مثل مه شاگرد خلیفه باشه😂
خلیفه: اگه یکی بالا می شد چی کار می کردی؟
باهر: خیر است اوهارم کتی خود به سیر علمی می بردم
طارق: او وقت مصارفیو به جمع کی بود؟
باهر: اینه ... استاد رسولی به ای کلانی ره بخاطری چی کتی خود آوردیم؟
استاد: بخدا باهر جان مه خیلی پول دار نیوم به ظاهر آراسته شده مه نرو
باهر سر جا خو شیشته گفت
باهر: هییییی شوخک .... هیییی شوخک کلِ بانک هاره پیسه های شما گرفته حالی ایجه خوده درویش می گیرین ... یاراااا چی استادی بودین!
" حتی خودی استاد رسولی هم بی پرده گپ می زنه ، به قول خودیو یااااراااا چی باهری بوده! "
استاد: جوره خو نداری باهر جان😂
باهر:
ما رند و خراباتی و دیوانه و مستیم
پوشیده چی گوئیم همینیم که هستیم😎
روانگیز: خبه شعرا خورم آماده کرده داره
حرف آروم و بی صدا روانگیزه شنید و رو به طرف رویی گفت
باهر: شما دوست عزیز چیزی گفتین؟؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_369
روانگیز دست پاچه شده آهسته گفت
استاد: نماینده ها مدام جزایی میشن بچیم!
باهر: هیی .... خیرست اینه مام ایجه می شینم تا جمالات زیبای تانه ببینم !!
و رو به طرف ما بالعکس راننده به وسط بین دو چوکی که همیشه جای شاگرد راننده ها بوده شیشت و لِست اسامی صنفه کشیده شروع به حاضری گرفتن نمود
باهر: دوستا حاضری ره می گیرم همه تان متوجه باشین!
باهر: امید شیرالله !!
امید: شیرالله نی شیر احمد😳
باهر دست به هوا تکانده بدون در نظر گرفتن حرف امید به گرفتن حاضری خو ادامه داد
باهر: الهام گل محمود "گل احمد"!
رسماً ناما پدرا اشتباه می خوند در حالی که از همه ما خنده بود الهام انتقاد گونه گفت
الهام: بابیلا گل احمد بگین نماینده صاحب🥺
باهر: فقط حاضر بگین!
باهر: امان الله بی امان !
امان الله: حاضر😰✋
باهر: امیر آغای بی شرف " شرف الدین🤦♀"
تمام سرویس از خنده به اهتزاز آماده بود و استاد رسولی پیشانی خو گرفته سر پائین انداخته و خنده هاینا از لرزش شانه هاینا فهمیده می شد
امیر: خاک بم سر تو بی شرف خانَدان تونه😡
باز بدون واکنش و کاملاً جدی به ادامه خواندن حاضری مصروف شد
باهر: آمنه خدا زده "خدا داد"
آمنه: 😨
با ای اسم تمام سرویس از شدت خنده چپه شد حتی لیاز دختر خانما صنف خو هم نمیکرد خدا خبر پدر مر به چی نام یاد کنه😰
باهر: آنیتای خوب محمد "نیکمحمد"
آنیتا: ووی🥺
باهر: آزاده جان محمد اعظم جان🙂
استاد رسولی ای بار بلند و با صدا زد زیر خنده و مه کم بود بخاطری ای نمونه شدن از سر شرم آو بشم ولی مخاطب کردن مه با ای لهجه خاص باعث سر بلندی مه جلو ریحانه بود که حرص خوردن ریحانه مر بد رقم سر شوق آورده بود ای بار بر عکس خواندن دگه اسامی خود باهره هم خنده گرفته بود ، هنوز خنده جمع آروم نشده بود که ادامه داد
باهر: آزاده نیست؟
مه: حاضرم🙋♀
باهر: باهر حاجی صبرالله
و بلافاصله دست خو بلند کرده گفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_368
باهر: حاضر هستم دوستا !
و ادامه داد
باهر: بهشته ای دوزخی ...
_ پروانه بال شکسته ...
_ تمنای حاجی خواهش ...
و جالب تر از همه ای بود که همه حاضر بودن و به مسخره بازیا باهر جواب می دادن رفته رفته به اسم روانگیز نزدیک می شدیم و رویی محکم از دست مه فشرده منتظر خواندن اسم خو بود و خدا خدا می کرد به اسم خرچنگ صدا زده نشه که تقریباً شد😂
باهر: روانگیز خرچنگ سوار
با شنیدن اسم روانگیز طارق از شدت خنده دولا شده بود
باهر: ریحانه پور برکت "برکت الله"
دگه از خنده دل درد گرفته بودیم ای ریلکس بودنیو اور دوست داشتنی تر از همیشه ساخته بود بلاخره رفته رفته سر طارق و طاهر رسید
باهر: طاهری پنچر شده
طاهر: حاضر صاحب
باهر: طارقی قول پیکر
طارق: حاضرم🤣
و با خواندن اسم یاسین یکی از بچه های صنف ما حاضری به اتمام رساند و حاضری به دست نواب سپرده به بیرون که جدیداً حرکت کرده بودیم و نزدیک تخت سفر رسیده بودیم دیده با لحن تیره هراتی گفت
باهر: پارکی ملت کسی نبود؟؟ .... بروووو بخییییررررر!!!
و یک باره از جا خیسته دروازه سرویسه باز کرد که ازی حرکتیو ترسیدم چون سرویس به شدت تیز می رفت دست خو به میله گرفته و نصف تنه خو به سمت بیرون شیوه ساخت و همه کنجکاوانه به حرکتیو می دیدیم که یک باره گی سویچ شد
باهر: قل اردو ، امنیت ، باغمراد ، بلاکا ، مستوفیت ، ولایت ، آمریت .... کسی نبود ...؟؟
روانگیز که دم کلکین شیشته بود خندیده گفت
روانگیز: بخدا شوتو بلائیه تو تیپ و استایلیو سیل کن باز اکتا شاگردا سرویسه رم می کنه 😂
مه: می ترسم حالی خود خو نندازه
هر لحظه می خواستم سریو صدا زنم ولی چون مناسبتی بین جمع نداشتیم منصرف می شدم و فقط از داخل خودخوری می کردم بلاخره دروازه بسته رو به استاد رسولی گفت
باهر: استاد ای بیرونی ها چطو همه شان هنگ کده بودن باور نمی کدن جوانِ مثل مه شاگرد خلیفه باشه😂
خلیفه: اگه یکی بالا می شد چی کار می کردی؟
باهر: خیر است اوهارم کتی خود به سیر علمی می بردم
طارق: او وقت مصارفیو به جمع کی بود؟
باهر: اینه ... استاد رسولی به ای کلانی ره بخاطری چی کتی خود آوردیم؟
استاد: بخدا باهر جان مه خیلی پول دار نیوم به ظاهر آراسته شده مه نرو
باهر سر جا خو شیشته گفت
باهر: هییییی شوخک .... هیییی شوخک کلِ بانک هاره پیسه های شما گرفته حالی ایجه خوده درویش می گیرین ... یاراااا چی استادی بودین!
" حتی خودی استاد رسولی هم بی پرده گپ می زنه ، به قول خودیو یااااراااا چی باهری بوده! "
استاد: جوره خو نداری باهر جان😂
باهر:
ما رند و خراباتی و دیوانه و مستیم
پوشیده چی گوئیم همینیم که هستیم😎
روانگیز: خبه شعرا خورم آماده کرده داره
حرف آروم و بی صدا روانگیزه شنید و رو به طرف رویی گفت
باهر: شما دوست عزیز چیزی گفتین؟؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_369
روانگیز دست پاچه شده آهسته گفت
روانگیز: نی ...
باهر: چرا ... یک چیزی گفتی ... نفرینم خو نکدی؟؟😕
روانگیز: ووی ....
باهر خندیده بحث شاعرانه خو داغ تر ساخته گفت
باهر:
لطفاً به درون ظرف بنزین نزنید
یا سنگ به شیشه های ماشین نزنید
با آن دهنی که ذکر گویی به سجود
حرفی ز من و غیبت و نفرین نزنید
خنده جمع بلند رفت و بین سرویس پیچید روانگیز با دهن نیمه باز در حالی که سرخ شده بود از پا مه چوندی گرفته زیر لب گفت
روانگیز: شیطون میگه وخی ....
باهر: شیطان ، شیطان است به گپِش بازی نخورین😊
" خداااایااااا ای گپا از کجا میشنوه ...!!!"
باهر: مه میان چشمم دوتا گوش دارم آزاده جان!
همه سمت مه چرخیدن و مه ترسیده گفتم
مه: مه که چیزی نگفتم ....
باهر: چُرا گفتی مه فامیدم! 😉
و چشمکی زد، ترسم هزار برابر شد و به چهار دوبر خو دیدم ، همه چشمکیو دیده بودن مخصوصاً سهراب که نزدیک به منفجر شدن بود زود سر پائین انداخته بدون تابلو بازی مسج نوشته گفتم
مه: باااااهرررر؟؟😡😡😡
با شنیدن صدا پیام مبایل خو کشیده رو به جمع گفت
باهر: یک دقه دوستا بریم پیام آمد!
با دیدن پیام لبخند عمیقی زده جوگیرانه صدا خو بلند برده گفت
باهر: جاااانِ باهر!😂
و به مقابل چشمان متعجب همگی سر بلند کرده گفت
باهر: مره صدا زدین؟
همه با گنگی بریو میدیدن که لبخند صداداری زده سر پایین انداخته مسج کرد
باهر: چی ، قربانِت شوم؟؟
طارق: پیام از کی بود باهر خان؟
مبایله مقابل صورت خو بالا گرفته گفت
باهر: باش حالی بری تان می خوانم
مثل سگ از دادن پیام پشیمون شده بودم و از حرکت بعدیو هراس داشتم🥺
باهر: اگه امشب قبل از ساعت 8 خانه نیامدی باید داخل کوچه خو کنی!
مه که زیر باری ترس آب شده جمع تر شیشته بودم نفس عمیق گرفتم که خندیده ادامه داد
باهر: مادرم بود ... به تشویشم شده!!
همه خندیدن و دوباره حرفی زد که مر پرت کرد به دنیای ترس و استریس
باهر: خیرست مادرم مره بیرون کنه خانه یکی دگه میرم
طارق: خونه کی؟؟
و بقیه هم پرسیدن و مه زیر لب هرچی بد و بی راه بلد بودم بری خودخو و او می گفتم ای بار به مه دیده خندید که با کشیدن چشما مه خندیو بیشتر شده رفت و مه از چشم باهر می ترسم😭
با باز کردن دهانیو چشما خو محکم بستم
باهر: خانه ...... استاد رسولی میرم ... چطو استاد؟؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_370
نفس حبس شده خو بیرون فرستاده چشم باز کردم که استاد خندیده گفت
رسولی: ولله بچیم تو خیلی پُرویی مر زن مه اجازه نمیده
بازار خنده گرمی خو پیدا کرد و راننده به مسیر خو که هدفیو یکی از شهرک ها بود ادامه داد، رفته رفته با شوخی های طنز گونه باهر به مقصد رسیدیم و یکی یکی از موتر پائین شده با رهنمایی استاد داخل شهرک صنعتی شدیم بعد از چرخ کلی که داخل محوطه زدیم گروهی همه باهم وارد قرارگاه تولید نوشابه سوپر کولا شدیم و به ماشینات بزرگی که با کمک مسعولین نوشابه جات آماده می شد نظر مینداختیم و از طرز تهیه و زحمتی که بخاطری درست کردن نوشیدنی ها کشیده میشد آگاهی حاصل می کردیم
در حالِ دید زدن و کنجکاوی بودم که ناگهان و یکباره گی یکی دست خو از پشت دور شانه مه آویزان کرده آغوشم گرفت و شقیقه مه بوسه زده با مه هم قدم شد
" روانگیز کو هیچ وقت ای کاره نمی کنه ای کینه؟؟ "
به کنار خو دیدم و با باهر خندان مقابل شدم ترسیده دستیو از سر شونه پس زده خور جلو انداخته گفتم
مه: دیونه شدی تو؟؟؟
خندیده دست داخل جیب برده گفت
باهر:
لذت عشق همین است که در پیش همه ...
بزنی بوسه به عشقت دیگران هووو بکشند!!👏
ترسیده سر کج کرده به پشت سریو که کسی نبود دیدم خم شده از بین ماشین آلات به دختر بچه ها و کارگر ها دیده وقتی از نبودن حواسینا دلم جمع شد راست ایستاده گفتم
مه: بخدا به سورِ خو تو نیی باهر ... مر مایی انگشت نما کنی؟؟
باهر: توره نی ، ولی جوره ماره انگشت نما کنم بدم نمیایه!😁
مه: کو روانگیز ... پیش مه بود ...
باهر: خودِش فامید که مزاحم است!🙄
با مشت محکم به شکمیو زدم که 《اووپس》گفته دولا شده شکم خو گرفت و پیش ازیکه یکی متوجه بشه از کناریو گذشته با جمع یکجا شدم که روانگیز به صورتم دیده چوپ چوپ خندید
مه: خاااک به سر تو روانگیز!
روانگیز: گناه مه چیه تو همیته بی خیال به راه خو می رفتی باهرم به مه اشاره داد که مزاحم نباشم
با دست صورت خو باد زده گفتم
مه: اگه یکی ازی پرگپا مار دیده باشه چی؟؟
روانگیز: خب ... ببینن ... خیلی گپ شد میگیم زن و شوئیم بهه ...!
مه: وی راست میگی ... چری به ذهن خود مه نرسید؟؟؟؟😍
روانگیز: مرگ ... مسخره نکن!😒
مه: خب مسخره ای دگه!😡الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باهر: چرا ... یک چیزی گفتی ... نفرینم خو نکدی؟؟😕
روانگیز: ووی ....
باهر خندیده بحث شاعرانه خو داغ تر ساخته گفت
باهر:
لطفاً به درون ظرف بنزین نزنید
یا سنگ به شیشه های ماشین نزنید
با آن دهنی که ذکر گویی به سجود
حرفی ز من و غیبت و نفرین نزنید
خنده جمع بلند رفت و بین سرویس پیچید روانگیز با دهن نیمه باز در حالی که سرخ شده بود از پا مه چوندی گرفته زیر لب گفت
روانگیز: شیطون میگه وخی ....
باهر: شیطان ، شیطان است به گپِش بازی نخورین😊
" خداااایااااا ای گپا از کجا میشنوه ...!!!"
باهر: مه میان چشمم دوتا گوش دارم آزاده جان!
همه سمت مه چرخیدن و مه ترسیده گفتم
مه: مه که چیزی نگفتم ....
باهر: چُرا گفتی مه فامیدم! 😉
و چشمکی زد، ترسم هزار برابر شد و به چهار دوبر خو دیدم ، همه چشمکیو دیده بودن مخصوصاً سهراب که نزدیک به منفجر شدن بود زود سر پائین انداخته بدون تابلو بازی مسج نوشته گفتم
مه: باااااهرررر؟؟😡😡😡
با شنیدن صدا پیام مبایل خو کشیده رو به جمع گفت
باهر: یک دقه دوستا بریم پیام آمد!
با دیدن پیام لبخند عمیقی زده جوگیرانه صدا خو بلند برده گفت
باهر: جاااانِ باهر!😂
و به مقابل چشمان متعجب همگی سر بلند کرده گفت
باهر: مره صدا زدین؟
همه با گنگی بریو میدیدن که لبخند صداداری زده سر پایین انداخته مسج کرد
باهر: چی ، قربانِت شوم؟؟
طارق: پیام از کی بود باهر خان؟
مبایله مقابل صورت خو بالا گرفته گفت
باهر: باش حالی بری تان می خوانم
مثل سگ از دادن پیام پشیمون شده بودم و از حرکت بعدیو هراس داشتم🥺
باهر: اگه امشب قبل از ساعت 8 خانه نیامدی باید داخل کوچه خو کنی!
مه که زیر باری ترس آب شده جمع تر شیشته بودم نفس عمیق گرفتم که خندیده ادامه داد
باهر: مادرم بود ... به تشویشم شده!!
همه خندیدن و دوباره حرفی زد که مر پرت کرد به دنیای ترس و استریس
باهر: خیرست مادرم مره بیرون کنه خانه یکی دگه میرم
طارق: خونه کی؟؟
و بقیه هم پرسیدن و مه زیر لب هرچی بد و بی راه بلد بودم بری خودخو و او می گفتم ای بار به مه دیده خندید که با کشیدن چشما مه خندیو بیشتر شده رفت و مه از چشم باهر می ترسم😭
با باز کردن دهانیو چشما خو محکم بستم
باهر: خانه ...... استاد رسولی میرم ... چطو استاد؟؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_370
نفس حبس شده خو بیرون فرستاده چشم باز کردم که استاد خندیده گفت
رسولی: ولله بچیم تو خیلی پُرویی مر زن مه اجازه نمیده
بازار خنده گرمی خو پیدا کرد و راننده به مسیر خو که هدفیو یکی از شهرک ها بود ادامه داد، رفته رفته با شوخی های طنز گونه باهر به مقصد رسیدیم و یکی یکی از موتر پائین شده با رهنمایی استاد داخل شهرک صنعتی شدیم بعد از چرخ کلی که داخل محوطه زدیم گروهی همه باهم وارد قرارگاه تولید نوشابه سوپر کولا شدیم و به ماشینات بزرگی که با کمک مسعولین نوشابه جات آماده می شد نظر مینداختیم و از طرز تهیه و زحمتی که بخاطری درست کردن نوشیدنی ها کشیده میشد آگاهی حاصل می کردیم
در حالِ دید زدن و کنجکاوی بودم که ناگهان و یکباره گی یکی دست خو از پشت دور شانه مه آویزان کرده آغوشم گرفت و شقیقه مه بوسه زده با مه هم قدم شد
" روانگیز کو هیچ وقت ای کاره نمی کنه ای کینه؟؟ "
به کنار خو دیدم و با باهر خندان مقابل شدم ترسیده دستیو از سر شونه پس زده خور جلو انداخته گفتم
مه: دیونه شدی تو؟؟؟
خندیده دست داخل جیب برده گفت
باهر:
لذت عشق همین است که در پیش همه ...
بزنی بوسه به عشقت دیگران هووو بکشند!!👏
ترسیده سر کج کرده به پشت سریو که کسی نبود دیدم خم شده از بین ماشین آلات به دختر بچه ها و کارگر ها دیده وقتی از نبودن حواسینا دلم جمع شد راست ایستاده گفتم
مه: بخدا به سورِ خو تو نیی باهر ... مر مایی انگشت نما کنی؟؟
باهر: توره نی ، ولی جوره ماره انگشت نما کنم بدم نمیایه!😁
مه: کو روانگیز ... پیش مه بود ...
باهر: خودِش فامید که مزاحم است!🙄
با مشت محکم به شکمیو زدم که 《اووپس》گفته دولا شده شکم خو گرفت و پیش ازیکه یکی متوجه بشه از کناریو گذشته با جمع یکجا شدم که روانگیز به صورتم دیده چوپ چوپ خندید
مه: خاااک به سر تو روانگیز!
روانگیز: گناه مه چیه تو همیته بی خیال به راه خو می رفتی باهرم به مه اشاره داد که مزاحم نباشم
با دست صورت خو باد زده گفتم
مه: اگه یکی ازی پرگپا مار دیده باشه چی؟؟
روانگیز: خب ... ببینن ... خیلی گپ شد میگیم زن و شوئیم بهه ...!
مه: وی راست میگی ... چری به ذهن خود مه نرسید؟؟؟؟😍
روانگیز: مرگ ... مسخره نکن!😒
مه: خب مسخره ای دگه!😡الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مسعوول بخش مراقبت از نوشابه ها چهار چشمه به ما می دید تا نکنه یک بار نوشابه هاینا به خو بجونیم😒 هر یک از هر سمت و هر جا عکس می گرفتن که آزاده گفتن کش دار و آهسته باهر باعث شد به پشت خو ببینم و رو گشتاندنم برابر شد با فلش زدن دوربین کامره که به گردنیو آویزان بود و به دست گرفته از مه عکس می گرفت
امروز رسماً قصد روانی کردن مر داره ... کاشکی همه خبر می دیشتن تا حالی ایقذر از بی پروایی هایو ترس نمیدیشتم چشماخو به صورت خندانیو کشیده رو گشتانده از پشت دخترا روانه شدم که مبایل زنگ آماد و از جمع دور شده به مادر که احوال مه می پرسیدن پاسخگو شدم به محض ای که خدا حافظ گفتم دوباره صدا زدن خفه باهر مر وادار به پشت گشتاندن کرد
باهر: آزاده ... آزاده؟؟
نوچ گفته بلی گفتم که انرژی از همو فاصله نه چندان نزدیک به سمتم پرت کرده گفت
باهر: بگی ایره بخور!
مه: ایر از کجا گرفتی؟؟😳
باهر: پت کو ، پت کو، پت کو!!!!
سراسیمه و دست پاچه انرژی دوباره به سمتیو پرت کردم که متقابلاً مثل توپ فوتبال واری به سمتم انداخت با نگرانی گفتم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_371
مه: مه ای چی کار کنم؟؟؟😭
باهر: پت کو گفتم؟؟🤣
و همی لحظه او مسعوول خشن سر و کله یو پیدا شد و او انرژی به دستم دید😰
باهر با دیدن ای مرد بی خیال دستی به گردن خو کشیده رو خو به سمت مخالفم کرده بی تفاوت قدمی دور رفت و مه با خنده مصنوعی به سمت او مرد بد اخلاق دیده گفتم
مه: س .. سلام!😊
با همو خشنی سر تکون داد که انرژی به سر جایو گذاشته گفتم
مه: ای ... ای به نظرم بفتاده بود ... پس به سر جایو میگذارم🙂
"😰"
از چهره عصبی مرد رو گرفته به باهر که درست پشت سریو بود با قیافه مظلومانه دیدم ، که کاملاً بی خیال لب خو به دندان گرفته به حالت افسوسی سر تکان می داد و از ای که مه به ای بلا انداخته بود هیچ حرکتی به کمک مه انجام نداد! دوباره به او فرد دیدم که از روی ناچاری و بخاطر خار ساختن مه گفت
_ نوش جان شما ... می تونین استفاده کنین☺️
مه: بلی؟؟
باهر زنگیچه خو دوستانه روی شونه مرد گذاشته رو به مه گفت
باهر: یعنی کارِت ساخته است!😎
وقتی مرد به صمیمیت باهر و دستیو رو شونه خو دید باهر با عجله دست خو برداشته شونیو تکانده گفت
باهر: اُووه می بخشین!!
تمام جمیعت از صنفی ها که دَور خو زده بودن طرف ما آمده و به ما می دیدن که مرد خشن سر تکانده جا خالی داده رفت
باهر: نوچ نوچ نوچ ... حیف است بریت یکتا نوشابه ره پت کده نمی تانی!😕
طارق به جمع ما پیوسته گفت
طارق: چی کاره؟
تا باهر خواست دهن باز کنه خیلی جدی رو به طارق گفتم
مه: هیچی ایشانه به جرم دزدی گیر کردن بهتره کمی بیشتر هوش شما برینا باشه!
و دهن نیمه بازیو بی خیال شده طرف دخترا رفتم عصابم بیش از اندازه خراب بود و ریحانه هم بیشتر لز او کاسهِ داغ تر از آش شد و گفت
ریحانه: تو خودی مهرابی صاحب چی ...
مه: به تو چی؟؟؟
و دست روانگیزه گرفته زیر لب گپ زدنیو نشنیده به سمت بیرون رفتیم
روانگیز: بابیلا چی کار شد؟؟
مه: ای امروز قسم خورده آبرو مه ببره ...
و تمام جریانه یک به یک بریو توضیع دادم
با رهنمای یکی از کارمندا شرکت همه ما به سمت یک سالون کلونی رفتیم که میز و چوکی ها بری پذیرایی ما چیده شده بود همه ای مردا به یک سمت رفتن و ما دخترا هم به دگی سمت که بعد از لحظاتی به همه پیپسی و انرژی تعارف شد با لرزش مبایل اور از جیب کشیده مسج باهره باز کردم که نوشته بود
باهر: نوش جانِت زندگیم، با خیالِ راحت بنوش چون ای بار دزدی نکدم❤️😂
مسجیو بی جواب گذاشته با خود خندیدم که روانگیز سخلمه ای زده به سمت باهر اشاره داد از دور طرفم خندیده مصروف خوردن نوشابه خو شد که باز رو خو گشتاندم و مسج بعدیو خوندم
#ادامه_دارد.....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_372
از دور طرفم می خندید مصروف خوردن نوشابه خو شد که باز رو گشتاندم و مسج بعدیو خوندم
باهر: پُت پُت نخند گلم مه می بینم😁
تایپکرده نوشتم
مه: برو باباااا
باهر: بریم بابا نگو احساس مسعولیت میکنم😞💔
مه:🤣🤣🤣
دوباره همه طرف سرویس رفته بالا شدن و آخرین نفر ما بودیم تا بالاشیم به باهر که به دم دروازه تکیه زده بود نگاه چپ انداخته روگشتاندم که با خنده گفت
باهر: خایین آدم فروش!
مه: حق تو بود
و بالا شدم که از پشتم بالا شده دروازه بست و ای بار به سمت شفاخونه کیمیا به راه افتادیم بعد از لحظاتی به دنگ دنگ مسج که پشت به پشت میامد گوش سپردم و هم زمان به خودیو که تیز تیز و با جدیت به گوشی تایپ می کرد دیدم مبایله کشیده ازی که خودیونه خور مطمعین ساختم و مسجا باز کردم
باهر: وقتی شفاخانه رفتیم یک لحظه هم از پیش چشمِم دور نمیشی
باهر: ایره بی شوخی بریت میگم آزاده
باهر: ای سگ کثیف باز چشم چرانی شه شروع کده کاری نکو همیجه جنجال به پا کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امروز رسماً قصد روانی کردن مر داره ... کاشکی همه خبر می دیشتن تا حالی ایقذر از بی پروایی هایو ترس نمیدیشتم چشماخو به صورت خندانیو کشیده رو گشتانده از پشت دخترا روانه شدم که مبایل زنگ آماد و از جمع دور شده به مادر که احوال مه می پرسیدن پاسخگو شدم به محض ای که خدا حافظ گفتم دوباره صدا زدن خفه باهر مر وادار به پشت گشتاندن کرد
باهر: آزاده ... آزاده؟؟
نوچ گفته بلی گفتم که انرژی از همو فاصله نه چندان نزدیک به سمتم پرت کرده گفت
باهر: بگی ایره بخور!
مه: ایر از کجا گرفتی؟؟😳
باهر: پت کو ، پت کو، پت کو!!!!
سراسیمه و دست پاچه انرژی دوباره به سمتیو پرت کردم که متقابلاً مثل توپ فوتبال واری به سمتم انداخت با نگرانی گفتم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_371
مه: مه ای چی کار کنم؟؟؟😭
باهر: پت کو گفتم؟؟🤣
و همی لحظه او مسعوول خشن سر و کله یو پیدا شد و او انرژی به دستم دید😰
باهر با دیدن ای مرد بی خیال دستی به گردن خو کشیده رو خو به سمت مخالفم کرده بی تفاوت قدمی دور رفت و مه با خنده مصنوعی به سمت او مرد بد اخلاق دیده گفتم
مه: س .. سلام!😊
با همو خشنی سر تکون داد که انرژی به سر جایو گذاشته گفتم
مه: ای ... ای به نظرم بفتاده بود ... پس به سر جایو میگذارم🙂
"😰"
از چهره عصبی مرد رو گرفته به باهر که درست پشت سریو بود با قیافه مظلومانه دیدم ، که کاملاً بی خیال لب خو به دندان گرفته به حالت افسوسی سر تکان می داد و از ای که مه به ای بلا انداخته بود هیچ حرکتی به کمک مه انجام نداد! دوباره به او فرد دیدم که از روی ناچاری و بخاطر خار ساختن مه گفت
_ نوش جان شما ... می تونین استفاده کنین☺️
مه: بلی؟؟
باهر زنگیچه خو دوستانه روی شونه مرد گذاشته رو به مه گفت
باهر: یعنی کارِت ساخته است!😎
وقتی مرد به صمیمیت باهر و دستیو رو شونه خو دید باهر با عجله دست خو برداشته شونیو تکانده گفت
باهر: اُووه می بخشین!!
تمام جمیعت از صنفی ها که دَور خو زده بودن طرف ما آمده و به ما می دیدن که مرد خشن سر تکانده جا خالی داده رفت
باهر: نوچ نوچ نوچ ... حیف است بریت یکتا نوشابه ره پت کده نمی تانی!😕
طارق به جمع ما پیوسته گفت
طارق: چی کاره؟
تا باهر خواست دهن باز کنه خیلی جدی رو به طارق گفتم
مه: هیچی ایشانه به جرم دزدی گیر کردن بهتره کمی بیشتر هوش شما برینا باشه!
و دهن نیمه بازیو بی خیال شده طرف دخترا رفتم عصابم بیش از اندازه خراب بود و ریحانه هم بیشتر لز او کاسهِ داغ تر از آش شد و گفت
ریحانه: تو خودی مهرابی صاحب چی ...
مه: به تو چی؟؟؟
و دست روانگیزه گرفته زیر لب گپ زدنیو نشنیده به سمت بیرون رفتیم
روانگیز: بابیلا چی کار شد؟؟
مه: ای امروز قسم خورده آبرو مه ببره ...
و تمام جریانه یک به یک بریو توضیع دادم
با رهنمای یکی از کارمندا شرکت همه ما به سمت یک سالون کلونی رفتیم که میز و چوکی ها بری پذیرایی ما چیده شده بود همه ای مردا به یک سمت رفتن و ما دخترا هم به دگی سمت که بعد از لحظاتی به همه پیپسی و انرژی تعارف شد با لرزش مبایل اور از جیب کشیده مسج باهره باز کردم که نوشته بود
باهر: نوش جانِت زندگیم، با خیالِ راحت بنوش چون ای بار دزدی نکدم❤️😂
مسجیو بی جواب گذاشته با خود خندیدم که روانگیز سخلمه ای زده به سمت باهر اشاره داد از دور طرفم خندیده مصروف خوردن نوشابه خو شد که باز رو خو گشتاندم و مسج بعدیو خوندم
#ادامه_دارد.....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_372
از دور طرفم می خندید مصروف خوردن نوشابه خو شد که باز رو گشتاندم و مسج بعدیو خوندم
باهر: پُت پُت نخند گلم مه می بینم😁
تایپکرده نوشتم
مه: برو باباااا
باهر: بریم بابا نگو احساس مسعولیت میکنم😞💔
مه:🤣🤣🤣
دوباره همه طرف سرویس رفته بالا شدن و آخرین نفر ما بودیم تا بالاشیم به باهر که به دم دروازه تکیه زده بود نگاه چپ انداخته روگشتاندم که با خنده گفت
باهر: خایین آدم فروش!
مه: حق تو بود
و بالا شدم که از پشتم بالا شده دروازه بست و ای بار به سمت شفاخونه کیمیا به راه افتادیم بعد از لحظاتی به دنگ دنگ مسج که پشت به پشت میامد گوش سپردم و هم زمان به خودیو که تیز تیز و با جدیت به گوشی تایپ می کرد دیدم مبایله کشیده ازی که خودیونه خور مطمعین ساختم و مسجا باز کردم
باهر: وقتی شفاخانه رفتیم یک لحظه هم از پیش چشمِم دور نمیشی
باهر: ایره بی شوخی بریت میگم آزاده
باهر: ای سگ کثیف باز چشم چرانی شه شروع کده کاری نکو همیجه جنجال به پا کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مسجایو کاملاً دور از شوخی و کدام استیکر بود با خواندن ای مسجا ترسم گرفت و زیر چشمی نگاه سهرابه احساس کرده نوشتم
مه: مسئوول نگاها پلید بقیه منم؟؟
باهر: مه فقط هشداری مه بریت دادم!
و قفل بغلی مبایل خو زده بدون ای که به مه ببینه به بیرون چشم دوخت
روانگیز: چیکاره؟؟
بدون ای که سر بالا کنم پوتکی مسجا بریو نشون دادم
روانگیز: میگی جا خو عوض کنم؟؟
بدون حرف بلند شدم و بخاطری جمپ موتر از میله یو محکم گرفته جاها خو تبدیلَکان کردیم و به باهر که لبخند زده به مه می دید دیدم که با همو لبخند روگشتاند
روانگیز: خدا طالع بده قهر ازی یک ثانیه هم طول نمی کشه!😕
مهران که قهر می کنه تا دو روز جواب مسجا مه نمیده
ازی گیله و شکایتیو خندیده گفتم
مه: نکو شوخی😂
روانگیز: بخدا😒
بلاخره با کمی وقفه زمانی به شفاخونه رسیدیم ، به رهنمایی سر طبیب شفاخونه داخل لابراتوار شده و به او وسایل های طبی و بعضی چیز ها دگه که نامی ازو بلد نبودم نظر انداختیم رفته رفته مصروف دید زدن بودم که ناگهان و یکباره گی به ترسناک ترین جسم مقابل شدم از نزدیکی با او جسم که اسکلیت انسان بود ترسیده دست روی قلب گذاشته عقب رفتم که برخلافِ تصورم از پشت هم به جسمِ سختی برخورد کردم ایبار حیین کشیده پشت سره دیدم که روگشتاندنم برابر شد با قواره عجیب غریب باهر
باهر: هوووو🧟♂
مه: آخخ!😣
و ترس خو زیادتر به چهره نشون دادم ...
راستی راستی ترسیده بودم چون به دوران مکتبم از اسکلیت داخل لابرتوار حراص دیشتیم، و حالی با ای حرکت باهر به ترسم بیشتر افزوده شد
دستای که بخاطری ترساندنم بالا آورده بوده پائین آورده با نگرانی گفت
باهر: چی شد ... ترساندمِت؟؟
دست خو بری ای که کنار بره بدون بر خورد به جانیو اشاره زده جلو رفتم که سر خم کرده گفت
باهر: آزاده ترسیدی؟؟؟
خوب هستی؟؟؟
بوی لابراتوار حال مر بیشتر بهم زد و فشارم پائین آمده بود که ای ترس بیشتر بری مه بهانه شده سیاه تاریکی چشما مه زیاد تر ساخت و باهر نگران تر از قبل ، از بازو مه محکم گرفت و خواست بری شیشتن هدایتم بده که بی خیالِ سرچرخایی خو شده بازو خو از دستیو کشیده گفتم
مه: خوبم!
و رو چوکی شیشتم که عصبانی شده گفت
باهر: د ای حالتام به فکر بقیه هستی؟؟
حساسیتم سریو خوش نخورده بود و امی اور عصبانی ساخت
باهر: خوب هستی؟ داکتره صدا کنم؟؟
مه: نی خوبم!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_373
و نیمی از دخترا با نگرانی به سمتم آمدن و اول تر از همه روانگیز کنارم شیشته گفت
روانگیز: چی کار شد؟؟ نی که بوی شفاخونه سر تو بد خورد؟؟🥺
باهر: دخترا آو دارین؟؟
ظاهراََ کسی ندیشت و همه به همدیگه نگاه می کردن ، ریحانه دخترار کنار زده به سمت مه سرک کشیده گفت
ریحانه: بابیلا باز چی کاره؟؟😒
باهر: آو داری؟؟
ریحانه: ها ...
آهسته زیر لب زمزمه کرده گفتم
مه: پس خور ها ازور کو به سی سال سیاه هم نمی خورم
و خوشبختانه از گوش باهر و روانگیز ای جمله دوست داشتنی مه دور نموند😊 روانگیز خندید و باهر نگاه چپ چپی به مه انداخته گفت
باهر: توبه لااله الی الله!!
و هم زمان یک بوتل آب معدنی دست به دست شد و به مه رسید سریو با دست ها باهر باز شده بی تفاوت از حضورِ دیگران به سمت دهنم رفت
" بخدا ای آدم از اصلاح شدن نیه! یکی نیه بگه چی گفته مایی با دست ها خودخو آب به خوردِ مه بدی؟؟ "
ممانعت کرده از دستیو کشیده خودم نوشیدم که با اخم به مه خیره شد، با پشت دست دور دهن خو پاکیده بوتله به دست روانگیز سپردم
باهر: خوب شدی زندگ .....
مه: ها ... هاهاها ... ها خب شدم تشکر!!😳
" الااااا ماست بگه زندگیم😭
بقرآن که بیاب می شدم اگه جلویو نمی گرفتم ....🤦♀
ویییی ایشته در گرفتم ...!!😭"
وقتی جلو گپیو گرفتم بیشتر عصبانی شد و با حرص نفس خو بیرون فرستاده هر دو دسته به کمر گرفت
ریحانه: چی کار بشده؟؟
باهر با بیشترین خشم کف دست خو با زورِ نیرو و بازو به پیشانی اسکلیت زده گفت
باهر: کُلِش گناهی همی ....😨
با ضرب محکمی که زد کله اسکلیت شکسته به پائین افتاد 😳 و جمله باهر تغیر جهت پیدا کرد
باهر: ووی شوخی کدم گناهی مه بود ...😊 چرا قار شدی ... ای خو شکِست😕
همه ما با ترس حییین کشیدیم و به اسکلیت بی سر می دیدم باهر خم شده سریو به دست گرفته به سمت مه به حالت جالبی که خنده همه کشیده بود دراز کرده گفت
باهر: آزاده ای خو شکِست!🙁
هر دو دسته به صورت خو گرفته گفتم
مه: پس کنین ای .....ر😣
از حساسیتم فهمید و زود عقب برده گفت
باهر: بخدا راستی راستی شکِست😰
همه از یکسر غش خنده بودیم که سریو به گردنیو گذاشته تلاش به جا به جا کردنیو کرد ولی ممکن نبود و او شکسته بود ای بار کله اسکلیته به مثل توپ فوتبال به لا بغل گرفته ته سریو زده گفت
باهر: کل بچه .... چیقه تو نازک نارنجی بودی بخدا😡
دخترا دگه توانی بری کنترول کردن ندیشتن و اشک ریخته می خندیدن
مه: مسئوول نگاها پلید بقیه منم؟؟
باهر: مه فقط هشداری مه بریت دادم!
و قفل بغلی مبایل خو زده بدون ای که به مه ببینه به بیرون چشم دوخت
روانگیز: چیکاره؟؟
بدون ای که سر بالا کنم پوتکی مسجا بریو نشون دادم
روانگیز: میگی جا خو عوض کنم؟؟
بدون حرف بلند شدم و بخاطری جمپ موتر از میله یو محکم گرفته جاها خو تبدیلَکان کردیم و به باهر که لبخند زده به مه می دید دیدم که با همو لبخند روگشتاند
روانگیز: خدا طالع بده قهر ازی یک ثانیه هم طول نمی کشه!😕
مهران که قهر می کنه تا دو روز جواب مسجا مه نمیده
ازی گیله و شکایتیو خندیده گفتم
مه: نکو شوخی😂
روانگیز: بخدا😒
بلاخره با کمی وقفه زمانی به شفاخونه رسیدیم ، به رهنمایی سر طبیب شفاخونه داخل لابراتوار شده و به او وسایل های طبی و بعضی چیز ها دگه که نامی ازو بلد نبودم نظر انداختیم رفته رفته مصروف دید زدن بودم که ناگهان و یکباره گی به ترسناک ترین جسم مقابل شدم از نزدیکی با او جسم که اسکلیت انسان بود ترسیده دست روی قلب گذاشته عقب رفتم که برخلافِ تصورم از پشت هم به جسمِ سختی برخورد کردم ایبار حیین کشیده پشت سره دیدم که روگشتاندنم برابر شد با قواره عجیب غریب باهر
باهر: هوووو🧟♂
مه: آخخ!😣
و ترس خو زیادتر به چهره نشون دادم ...
راستی راستی ترسیده بودم چون به دوران مکتبم از اسکلیت داخل لابرتوار حراص دیشتیم، و حالی با ای حرکت باهر به ترسم بیشتر افزوده شد
دستای که بخاطری ترساندنم بالا آورده بوده پائین آورده با نگرانی گفت
باهر: چی شد ... ترساندمِت؟؟
دست خو بری ای که کنار بره بدون بر خورد به جانیو اشاره زده جلو رفتم که سر خم کرده گفت
باهر: آزاده ترسیدی؟؟؟
خوب هستی؟؟؟
بوی لابراتوار حال مر بیشتر بهم زد و فشارم پائین آمده بود که ای ترس بیشتر بری مه بهانه شده سیاه تاریکی چشما مه زیاد تر ساخت و باهر نگران تر از قبل ، از بازو مه محکم گرفت و خواست بری شیشتن هدایتم بده که بی خیالِ سرچرخایی خو شده بازو خو از دستیو کشیده گفتم
مه: خوبم!
و رو چوکی شیشتم که عصبانی شده گفت
باهر: د ای حالتام به فکر بقیه هستی؟؟
حساسیتم سریو خوش نخورده بود و امی اور عصبانی ساخت
باهر: خوب هستی؟ داکتره صدا کنم؟؟
مه: نی خوبم!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_373
و نیمی از دخترا با نگرانی به سمتم آمدن و اول تر از همه روانگیز کنارم شیشته گفت
روانگیز: چی کار شد؟؟ نی که بوی شفاخونه سر تو بد خورد؟؟🥺
باهر: دخترا آو دارین؟؟
ظاهراََ کسی ندیشت و همه به همدیگه نگاه می کردن ، ریحانه دخترار کنار زده به سمت مه سرک کشیده گفت
ریحانه: بابیلا باز چی کاره؟؟😒
باهر: آو داری؟؟
ریحانه: ها ...
آهسته زیر لب زمزمه کرده گفتم
مه: پس خور ها ازور کو به سی سال سیاه هم نمی خورم
و خوشبختانه از گوش باهر و روانگیز ای جمله دوست داشتنی مه دور نموند😊 روانگیز خندید و باهر نگاه چپ چپی به مه انداخته گفت
باهر: توبه لااله الی الله!!
و هم زمان یک بوتل آب معدنی دست به دست شد و به مه رسید سریو با دست ها باهر باز شده بی تفاوت از حضورِ دیگران به سمت دهنم رفت
" بخدا ای آدم از اصلاح شدن نیه! یکی نیه بگه چی گفته مایی با دست ها خودخو آب به خوردِ مه بدی؟؟ "
ممانعت کرده از دستیو کشیده خودم نوشیدم که با اخم به مه خیره شد، با پشت دست دور دهن خو پاکیده بوتله به دست روانگیز سپردم
باهر: خوب شدی زندگ .....
مه: ها ... هاهاها ... ها خب شدم تشکر!!😳
" الااااا ماست بگه زندگیم😭
بقرآن که بیاب می شدم اگه جلویو نمی گرفتم ....🤦♀
ویییی ایشته در گرفتم ...!!😭"
وقتی جلو گپیو گرفتم بیشتر عصبانی شد و با حرص نفس خو بیرون فرستاده هر دو دسته به کمر گرفت
ریحانه: چی کار بشده؟؟
باهر با بیشترین خشم کف دست خو با زورِ نیرو و بازو به پیشانی اسکلیت زده گفت
باهر: کُلِش گناهی همی ....😨
با ضرب محکمی که زد کله اسکلیت شکسته به پائین افتاد 😳 و جمله باهر تغیر جهت پیدا کرد
باهر: ووی شوخی کدم گناهی مه بود ...😊 چرا قار شدی ... ای خو شکِست😕
همه ما با ترس حییین کشیدیم و به اسکلیت بی سر می دیدم باهر خم شده سریو به دست گرفته به سمت مه به حالت جالبی که خنده همه کشیده بود دراز کرده گفت
باهر: آزاده ای خو شکِست!🙁
هر دو دسته به صورت خو گرفته گفتم
مه: پس کنین ای .....ر😣
از حساسیتم فهمید و زود عقب برده گفت
باهر: بخدا راستی راستی شکِست😰
همه از یکسر غش خنده بودیم که سریو به گردنیو گذاشته تلاش به جا به جا کردنیو کرد ولی ممکن نبود و او شکسته بود ای بار کله اسکلیته به مثل توپ فوتبال به لا بغل گرفته ته سریو زده گفت
باهر: کل بچه .... چیقه تو نازک نارنجی بودی بخدا😡
دخترا دگه توانی بری کنترول کردن ندیشتن و اشک ریخته می خندیدن
_ دخترا چی کار می کنین بیائین بیرون!
صدا از استاد رسولی بود که از دم دروازه همه گی به بیرون هدایت داده بود باهر از بالی سر دخترا به استاد رسولی دیده گفت
باهر: اینه آمدیم استاد فقط می خواستیم از استایل جناب قهرمان بی سر ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_374
و به اسکلیت طوری که فقط ما دخترا متوجه بشیم اشاره داده ادامه داد
باهر: یک چندتا عکس بگیریم😁
که خنده دخترا بیشتر شده رفت
استاد: کدو قهرما ....
باهر: هییییچ اینه آمدیم!
صداخو آهسته کرده گفت
باهر: دخترا هلههه پشت کده فراررر کنین هله هله🏃🏃♀
و به رسولی فرصت نداده همه گیر بیرون فرستاد همه به شمول روانگیز پا به فرار گذاشتن و مه هنوز شوک دیده سر جا شیشته بودم
باهر که جلو زده بود روگشتانده به مه دید ه گفت
باهر: هله که گیر میایی!😳
مه: هن؟😳
عقب آماده از دستم گرفته بلندم کردُ به دنبال خو کشید که حضور ناگهانی سهراب و افتادن چشمیو به دستا ما به مه تشر زد تا دست خو از دستیو بکشم ولی باهر با دیدن سهراب مقاومت کرده محکم تر دست مه فشرد تا ای که از لابراتوار بیرون زدیم!
با بیرون زدنم به یک جمیعت بزرگ رو به رو شدیم همه مصروف خود خو بودن با تیزی دست خو کشیده از خودیو فاصله گرفتم که به مه دیده گفت
باهر: جلو شو!!
جدی بود و ای گپ خو با تند ترین لحن گفت
مه: سهراب بدید باهر
باهر: برو آزاده کلهِ مه خراب نکو!
مه: چری سر م .....
ریحانه: استاد میگن همه یکجا باشین ... بیا آزاده
و نگاهای شکاک و معنی دار خو بین مه و باهر رد و بدل کرد، با سر تائید کرده از باهر جلو زده و با دخترا یکجا شدم رفته رفته از اطاق عمل و دگه اطاق ها هم دیدن کرده وارد بخش سونوگرافی شدیم و در حال گوش سپردن معرفی و رهنمایی های داکتر بودیم که صدایو درست از پشت سرم به گوش رسید
باهر: زیاد می بخشین داکتر صاحب ... میشه یکتاره عملی بری ما نشان بتین؟؟
سوک سوکِ خنده راه افتاد و مه ماسکی که بخاطری ورود به اطاق به بینی زده بودمه بالاتر کشیده خنده خو پنهان کردم
داکتر سوالی به باهر دیده گفت
داکتر: نفهمیدم ... چی رقم؟
باهر: مثلاً یکی ره سونوگرافی کنین تا ما هم چیزی آموزش ببینیم 🙂
از بس خنده ، مر سست ساخته بود بازو روانگیزه چنگ زده رو خو پنهان شانیو کردم و باهر خیلی ریلکس به ما دیده گفت
باهر: خنده نکنین ... سیر علمی آمدین نی سیر تفریح!
" بخدا دروغ میگه ای کارار فقط بخاطری ریشخندی و مسخره گی خو میگه! "
داکتر که مرد مُسنی بود خنده خو جمع کرده گفت
داکتر: نیازی نیه ... معرفی کردم فکر ....
باهر بی خیال بازو نوابه گرفته اور هدایت به سر گذاشتن داده گفت
باهر: نمیشه داکتر صاحب ، همی دوست ماره یک سونوگرافی کنین نشه یک بار باردارِ ، حاملهِ چیزی باشه!
دگه از خنده منفجر شدم با عجله ماسکه بالاتر برده عوض دهن خو چشم و بینی خو پوشیدم و از زیری پرده ماسک به نواب که خشم گینانه دست باهره پس زد و از تخت بلند شد دیدم
باهر: دیوانه رایگان سونوگرافی میشی ای چانسه از دِست نتی نشه یک بار سنگ معده چیزی داشته باشی😂#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_374
و به اسکلیت طوری که فقط ما دخترا متوجه بشیم اشاره داده ادامه داد
باهر: یک چندتا عکس بگیریم😁
که خنده دخترا بیشتر شده رفت
استاد: کدو قهرما ....
باهر: هییییچ اینه آمدیم!
صداخو آهسته کرده گفت
باهر: دخترا هلههه پشت کده فراررر کنین هله هله🏃🏃♀
و به رسولی فرصت نداده همه گیر بیرون فرستاد همه به شمول روانگیز پا به فرار گذاشتن و مه هنوز شوک دیده سر جا شیشته بودم
باهر که جلو زده بود روگشتانده به مه دید ه گفت
باهر: هله که گیر میایی!😳
مه: هن؟😳
عقب آماده از دستم گرفته بلندم کردُ به دنبال خو کشید که حضور ناگهانی سهراب و افتادن چشمیو به دستا ما به مه تشر زد تا دست خو از دستیو بکشم ولی باهر با دیدن سهراب مقاومت کرده محکم تر دست مه فشرد تا ای که از لابراتوار بیرون زدیم!
با بیرون زدنم به یک جمیعت بزرگ رو به رو شدیم همه مصروف خود خو بودن با تیزی دست خو کشیده از خودیو فاصله گرفتم که به مه دیده گفت
باهر: جلو شو!!
جدی بود و ای گپ خو با تند ترین لحن گفت
مه: سهراب بدید باهر
باهر: برو آزاده کلهِ مه خراب نکو!
مه: چری سر م .....
ریحانه: استاد میگن همه یکجا باشین ... بیا آزاده
و نگاهای شکاک و معنی دار خو بین مه و باهر رد و بدل کرد، با سر تائید کرده از باهر جلو زده و با دخترا یکجا شدم رفته رفته از اطاق عمل و دگه اطاق ها هم دیدن کرده وارد بخش سونوگرافی شدیم و در حال گوش سپردن معرفی و رهنمایی های داکتر بودیم که صدایو درست از پشت سرم به گوش رسید
باهر: زیاد می بخشین داکتر صاحب ... میشه یکتاره عملی بری ما نشان بتین؟؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صدا از استاد رسولی بود که از دم دروازه همه گی به بیرون هدایت داده بود باهر از بالی سر دخترا به استاد رسولی دیده گفت
باهر: اینه آمدیم استاد فقط می خواستیم از استایل جناب قهرمان بی سر ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_374
و به اسکلیت طوری که فقط ما دخترا متوجه بشیم اشاره داده ادامه داد
باهر: یک چندتا عکس بگیریم😁
که خنده دخترا بیشتر شده رفت
استاد: کدو قهرما ....
باهر: هییییچ اینه آمدیم!
صداخو آهسته کرده گفت
باهر: دخترا هلههه پشت کده فراررر کنین هله هله🏃🏃♀
و به رسولی فرصت نداده همه گیر بیرون فرستاد همه به شمول روانگیز پا به فرار گذاشتن و مه هنوز شوک دیده سر جا شیشته بودم
باهر که جلو زده بود روگشتانده به مه دید ه گفت
باهر: هله که گیر میایی!😳
مه: هن؟😳
عقب آماده از دستم گرفته بلندم کردُ به دنبال خو کشید که حضور ناگهانی سهراب و افتادن چشمیو به دستا ما به مه تشر زد تا دست خو از دستیو بکشم ولی باهر با دیدن سهراب مقاومت کرده محکم تر دست مه فشرد تا ای که از لابراتوار بیرون زدیم!
با بیرون زدنم به یک جمیعت بزرگ رو به رو شدیم همه مصروف خود خو بودن با تیزی دست خو کشیده از خودیو فاصله گرفتم که به مه دیده گفت
باهر: جلو شو!!
جدی بود و ای گپ خو با تند ترین لحن گفت
مه: سهراب بدید باهر
باهر: برو آزاده کلهِ مه خراب نکو!
مه: چری سر م .....
ریحانه: استاد میگن همه یکجا باشین ... بیا آزاده
و نگاهای شکاک و معنی دار خو بین مه و باهر رد و بدل کرد، با سر تائید کرده از باهر جلو زده و با دخترا یکجا شدم رفته رفته از اطاق عمل و دگه اطاق ها هم دیدن کرده وارد بخش سونوگرافی شدیم و در حال گوش سپردن معرفی و رهنمایی های داکتر بودیم که صدایو درست از پشت سرم به گوش رسید
باهر: زیاد می بخشین داکتر صاحب ... میشه یکتاره عملی بری ما نشان بتین؟؟
سوک سوکِ خنده راه افتاد و مه ماسکی که بخاطری ورود به اطاق به بینی زده بودمه بالاتر کشیده خنده خو پنهان کردم
داکتر سوالی به باهر دیده گفت
داکتر: نفهمیدم ... چی رقم؟
باهر: مثلاً یکی ره سونوگرافی کنین تا ما هم چیزی آموزش ببینیم 🙂
از بس خنده ، مر سست ساخته بود بازو روانگیزه چنگ زده رو خو پنهان شانیو کردم و باهر خیلی ریلکس به ما دیده گفت
باهر: خنده نکنین ... سیر علمی آمدین نی سیر تفریح!
" بخدا دروغ میگه ای کارار فقط بخاطری ریشخندی و مسخره گی خو میگه! "
داکتر که مرد مُسنی بود خنده خو جمع کرده گفت
داکتر: نیازی نیه ... معرفی کردم فکر ....
باهر بی خیال بازو نوابه گرفته اور هدایت به سر گذاشتن داده گفت
باهر: نمیشه داکتر صاحب ، همی دوست ماره یک سونوگرافی کنین نشه یک بار باردارِ ، حاملهِ چیزی باشه!
دگه از خنده منفجر شدم با عجله ماسکه بالاتر برده عوض دهن خو چشم و بینی خو پوشیدم و از زیری پرده ماسک به نواب که خشم گینانه دست باهره پس زد و از تخت بلند شد دیدم
باهر: دیوانه رایگان سونوگرافی میشی ای چانسه از دِست نتی نشه یک بار سنگ معده چیزی داشته باشی😂#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_374
و به اسکلیت طوری که فقط ما دخترا متوجه بشیم اشاره داده ادامه داد
باهر: یک چندتا عکس بگیریم😁
که خنده دخترا بیشتر شده رفت
استاد: کدو قهرما ....
باهر: هییییچ اینه آمدیم!
صداخو آهسته کرده گفت
باهر: دخترا هلههه پشت کده فراررر کنین هله هله🏃🏃♀
و به رسولی فرصت نداده همه گیر بیرون فرستاد همه به شمول روانگیز پا به فرار گذاشتن و مه هنوز شوک دیده سر جا شیشته بودم
باهر که جلو زده بود روگشتانده به مه دید ه گفت
باهر: هله که گیر میایی!😳
مه: هن؟😳
عقب آماده از دستم گرفته بلندم کردُ به دنبال خو کشید که حضور ناگهانی سهراب و افتادن چشمیو به دستا ما به مه تشر زد تا دست خو از دستیو بکشم ولی باهر با دیدن سهراب مقاومت کرده محکم تر دست مه فشرد تا ای که از لابراتوار بیرون زدیم!
با بیرون زدنم به یک جمیعت بزرگ رو به رو شدیم همه مصروف خود خو بودن با تیزی دست خو کشیده از خودیو فاصله گرفتم که به مه دیده گفت
باهر: جلو شو!!
جدی بود و ای گپ خو با تند ترین لحن گفت
مه: سهراب بدید باهر
باهر: برو آزاده کلهِ مه خراب نکو!
مه: چری سر م .....
ریحانه: استاد میگن همه یکجا باشین ... بیا آزاده
و نگاهای شکاک و معنی دار خو بین مه و باهر رد و بدل کرد، با سر تائید کرده از باهر جلو زده و با دخترا یکجا شدم رفته رفته از اطاق عمل و دگه اطاق ها هم دیدن کرده وارد بخش سونوگرافی شدیم و در حال گوش سپردن معرفی و رهنمایی های داکتر بودیم که صدایو درست از پشت سرم به گوش رسید
باهر: زیاد می بخشین داکتر صاحب ... میشه یکتاره عملی بری ما نشان بتین؟؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9