#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_نودویک
دور تا دور خونه نشستیم... زینو، کلفتی که تازگی به عمات اومده بود سینی چایی رو چرخوند ...
حاج خانوم چادرش را دور صورتش پیچید: "گوهر جان انشالله خوشبخت بشی دخترم ،چند وقت بود ازت خبری نبود ،چند بار به خونت سر زدم ،اخر سر به محمود گفتم که مارو به اینجا بیاره تا ببینمت ،جات خیلی خالیه دخترم !!یه جوری بی خبر رفتی، حتی زینت چند بار به خونمون اومده سراغت رو گرفته، اولش نگرانت شدیم، ولی وقتی به ابادی رسیدیم ادرس خونه ارباب و دادن .
به زینب اشاره کردم تا میوه بیاره...
گفتم واقعیتش اومدنمون یهویی شد، حینی که داشتم حرف میزدم ،با یاالله یالله گفتن فرهاد سریع بلند شدم، هر چند از دیدن محمود اخمهاش تو هم گره خورده بود،ولی احترام زیادی برای حاج اقا حاج خانوم قائل بود، خودش رو مدیون اونا میدونست ،محمود و مریم بعد ناهار راه افتادن...
حاج خانوم و حاج آقا چند روزی مهمون عمارت بودن ،از زبون حاج خانوم شنیدم که حاج اقا مریضی آسم گرفتن و دود دم شهر براش مثل سمه...
با فرهاد خان صحبت کردم ، اونم بهشون پیشنهاد داد توی عمارت زندگی کنن، ولی انگار معذب بودن و قبول نکردن ....
فرهاد خان هم یکی زمینهای داخل روستارو بهشون واگذار کرد و گفت میتونید روی این زمین خونه بسازید و حاج اقا هم میتونن برای دل مشغولی خودش روی زمین کار کنن ....
اینبار حاج آقا با کمال میل قبول کردن ... به مرور یه سری از اثاثهای خونشون رو به آبادی اوردن ...
رفته رفته شکمم بزرگ میشد و کینه و حسادت فرنگیس روز روز بیشتر میشد...
گاهی وقتها از زبون گلبرگ می شنیدم که هر بار تنها گیرش اورده با نیشگون بدنش رو کبود کرده ...
توی ماه نهم بارداری بودم ... بی قرار توی خونه میچرخیدم ،نگاهم به ساعت دیواری افتاد و ساعت دو نصف شب بود ،از طرفی نگران فرهاد بودم ،با دعوایی که بین اهالی ده پایین ، پیش اومده بود رفته بود پادرمیونی، چند ساعتی دیر کرده بود ... نزدیکهای صبح بود که از درد به خود میپیچیدم ... سمت خونه ننه خدیجه راه افتادم، با مشت به در کوبیدم... ننه خدیجه هراسون درو باز کرد "چیشده دخترم این وقت شب !! نگاهش سمت شکمم لغزید "نکنه وقتشه ؟؟"
صورتم از درد جمع شده بود، قطراب عرق از روی پیشونیم پایین سرازیر میشد... گفتم ننه فک کنم وقتشه ،درد امونم رو بریده دیگه نمیتونم تحمل کنم ....
ننه خدیجه با ظاهری اشفته پاهای لاغرش رو توی دمپایی فرو برد و گفت اسماعیل رو میفرستم پی قابله ...
با قدمهایی تند سمت خونه اسماعیل راه افتاد ...
بعدش دیگ اب را روی اجاق گذاشت و ملافه سفید اماده کرد ... تا قابله برسه بچه به دنیا اومد، یه دختر کوچولو با صورتی سرخ و سفید ... ننه خدیجه بچه رو دور ملافه پیچوند و ذوق زده گفت "،ماشالله مثل ماهه... "
همون لحظه فرهاد تو چهارچوب در ظاهر شد و نگاه متعجبش بین منو نوزاد بغل ننه خدیجه،در دوران بود.
با قدمهایی سست جلو اومد و گفت ببخش گوهر جان که دیر کردم ،پس قابله کجاست ، کی بجه رو به دنیا اورد !!
ننه خدیجه بچه رو سمتش گرفت "بیا فرهاد خان دخترت خیلی ارومه، بدون اذیت کردن مامانش به دنیا اومد، نیازی به قابله نبود "
فرهاد چشماش برق زدو همان لحظه توی گوشش اذون گفت و بعد با لبخندی سمتم چرخید "اسم دخترمون رو شقایق گذاشتم"
بعد به دنیا اومدن شقایق ،خونوادمون شلوغتر شده بود... فرهاد بیشتر وقتش رو یا بیرون با سالار بود یا توی خونه با دخترا بازی میکرد ... از فرهاد میخواستم بعضی شبها پیش فرنگیس باش، اونم با اکراه قبول میکرد و میگفت "وقتی پیششم همش غرولند میکنه، حوصلم رو سر میبره ..."
توی مطبخ بودم و سرگرم کمک به خدیجه ،شقایقم توی گهواره خواب بود ....
شیدا جلوی پنجره ایستاده بود ،همینطور که دخترش را روی دستش تاب میداد گفت "فرنگیس چش شده؟ از صبح رو ایوون بود انگار کشیک کسی رو میکشید، الانم با عجله نمیدونم کجا رفت ...!!
بی هوا سمت شیدا چرخیدم یه لحظه دلم شور افتاد...گفتم ندیدی کجا رفت ؟؟
شیدا همونطور که به بچه شیر میداد گفت: "فک کنم سمت عمارت رفت ،والله مشکوک میزد همش به دور و برش نگاه میکرد ...
نگاهم سمت ننه خدیجه چرخید ...
گفت "برو دخترم، بچه رو خونه تنهاگذاشتی این زنم عقل درست و حسابی نداره، دلش با کینه سیاه شده...
سریع از مطبخ بیرون اومدم اصلا نفهمیدم پله هارو چجوری بالا رفتم تندی درو باز کردم ...
فرنگیس بالای سر بچم چنبره زده بود، بالشو روی دهن بچه گذاشت، جیغ زدم و سمتش خیز برداشتم ،دستپاچه بالش رو سمت دیوار پرت کرد ...
داد زدم میخواستی بچم رو بکشی ؟؟
بچه صورتش سرخ شده بود، شروع کرد به جیغ زدن... موهای فرنگیس رو توی دستم گرفتم و کشیدم، به صورتش چنگ انداختم... همینطور با مشت و کف دستم به سرو صورت چنگ میزدم و ضربه میکوبیدم...
ننه خدیجه با هول ولا داخل خونه شد و شقایق رو بغل گرفت....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_نودویک
دور تا دور خونه نشستیم... زینو، کلفتی که تازگی به عمات اومده بود سینی چایی رو چرخوند ...
حاج خانوم چادرش را دور صورتش پیچید: "گوهر جان انشالله خوشبخت بشی دخترم ،چند وقت بود ازت خبری نبود ،چند بار به خونت سر زدم ،اخر سر به محمود گفتم که مارو به اینجا بیاره تا ببینمت ،جات خیلی خالیه دخترم !!یه جوری بی خبر رفتی، حتی زینت چند بار به خونمون اومده سراغت رو گرفته، اولش نگرانت شدیم، ولی وقتی به ابادی رسیدیم ادرس خونه ارباب و دادن .
به زینب اشاره کردم تا میوه بیاره...
گفتم واقعیتش اومدنمون یهویی شد، حینی که داشتم حرف میزدم ،با یاالله یالله گفتن فرهاد سریع بلند شدم، هر چند از دیدن محمود اخمهاش تو هم گره خورده بود،ولی احترام زیادی برای حاج اقا حاج خانوم قائل بود، خودش رو مدیون اونا میدونست ،محمود و مریم بعد ناهار راه افتادن...
حاج خانوم و حاج آقا چند روزی مهمون عمارت بودن ،از زبون حاج خانوم شنیدم که حاج اقا مریضی آسم گرفتن و دود دم شهر براش مثل سمه...
با فرهاد خان صحبت کردم ، اونم بهشون پیشنهاد داد توی عمارت زندگی کنن، ولی انگار معذب بودن و قبول نکردن ....
فرهاد خان هم یکی زمینهای داخل روستارو بهشون واگذار کرد و گفت میتونید روی این زمین خونه بسازید و حاج اقا هم میتونن برای دل مشغولی خودش روی زمین کار کنن ....
اینبار حاج آقا با کمال میل قبول کردن ... به مرور یه سری از اثاثهای خونشون رو به آبادی اوردن ...
رفته رفته شکمم بزرگ میشد و کینه و حسادت فرنگیس روز روز بیشتر میشد...
گاهی وقتها از زبون گلبرگ می شنیدم که هر بار تنها گیرش اورده با نیشگون بدنش رو کبود کرده ...
توی ماه نهم بارداری بودم ... بی قرار توی خونه میچرخیدم ،نگاهم به ساعت دیواری افتاد و ساعت دو نصف شب بود ،از طرفی نگران فرهاد بودم ،با دعوایی که بین اهالی ده پایین ، پیش اومده بود رفته بود پادرمیونی، چند ساعتی دیر کرده بود ... نزدیکهای صبح بود که از درد به خود میپیچیدم ... سمت خونه ننه خدیجه راه افتادم، با مشت به در کوبیدم... ننه خدیجه هراسون درو باز کرد "چیشده دخترم این وقت شب !! نگاهش سمت شکمم لغزید "نکنه وقتشه ؟؟"
صورتم از درد جمع شده بود، قطراب عرق از روی پیشونیم پایین سرازیر میشد... گفتم ننه فک کنم وقتشه ،درد امونم رو بریده دیگه نمیتونم تحمل کنم ....
ننه خدیجه با ظاهری اشفته پاهای لاغرش رو توی دمپایی فرو برد و گفت اسماعیل رو میفرستم پی قابله ...
با قدمهایی تند سمت خونه اسماعیل راه افتاد ...
بعدش دیگ اب را روی اجاق گذاشت و ملافه سفید اماده کرد ... تا قابله برسه بچه به دنیا اومد، یه دختر کوچولو با صورتی سرخ و سفید ... ننه خدیجه بچه رو دور ملافه پیچوند و ذوق زده گفت "،ماشالله مثل ماهه... "
همون لحظه فرهاد تو چهارچوب در ظاهر شد و نگاه متعجبش بین منو نوزاد بغل ننه خدیجه،در دوران بود.
با قدمهایی سست جلو اومد و گفت ببخش گوهر جان که دیر کردم ،پس قابله کجاست ، کی بجه رو به دنیا اورد !!
ننه خدیجه بچه رو سمتش گرفت "بیا فرهاد خان دخترت خیلی ارومه، بدون اذیت کردن مامانش به دنیا اومد، نیازی به قابله نبود "
فرهاد چشماش برق زدو همان لحظه توی گوشش اذون گفت و بعد با لبخندی سمتم چرخید "اسم دخترمون رو شقایق گذاشتم"
بعد به دنیا اومدن شقایق ،خونوادمون شلوغتر شده بود... فرهاد بیشتر وقتش رو یا بیرون با سالار بود یا توی خونه با دخترا بازی میکرد ... از فرهاد میخواستم بعضی شبها پیش فرنگیس باش، اونم با اکراه قبول میکرد و میگفت "وقتی پیششم همش غرولند میکنه، حوصلم رو سر میبره ..."
توی مطبخ بودم و سرگرم کمک به خدیجه ،شقایقم توی گهواره خواب بود ....
شیدا جلوی پنجره ایستاده بود ،همینطور که دخترش را روی دستش تاب میداد گفت "فرنگیس چش شده؟ از صبح رو ایوون بود انگار کشیک کسی رو میکشید، الانم با عجله نمیدونم کجا رفت ...!!
بی هوا سمت شیدا چرخیدم یه لحظه دلم شور افتاد...گفتم ندیدی کجا رفت ؟؟
شیدا همونطور که به بچه شیر میداد گفت: "فک کنم سمت عمارت رفت ،والله مشکوک میزد همش به دور و برش نگاه میکرد ...
نگاهم سمت ننه خدیجه چرخید ...
گفت "برو دخترم، بچه رو خونه تنهاگذاشتی این زنم عقل درست و حسابی نداره، دلش با کینه سیاه شده...
سریع از مطبخ بیرون اومدم اصلا نفهمیدم پله هارو چجوری بالا رفتم تندی درو باز کردم ...
فرنگیس بالای سر بچم چنبره زده بود، بالشو روی دهن بچه گذاشت، جیغ زدم و سمتش خیز برداشتم ،دستپاچه بالش رو سمت دیوار پرت کرد ...
داد زدم میخواستی بچم رو بکشی ؟؟
بچه صورتش سرخ شده بود، شروع کرد به جیغ زدن... موهای فرنگیس رو توی دستم گرفتم و کشیدم، به صورتش چنگ انداختم... همینطور با مشت و کف دستم به سرو صورت چنگ میزدم و ضربه میکوبیدم...
ننه خدیجه با هول ولا داخل خونه شد و شقایق رو بغل گرفت....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_آخر
هیچکس جلو دارم نبود... یه بند داد میزدم "تو میخواستی بچم رو بکشی ،تو میخواستی خفش کنی، اگه من نمی اومدم معلوم نبود چه بلایی سر سرش بیاری ...!! زورم چند برابر شده بود...
شیدا دستم رو گرفت و کشید ...
تو این فرصت فرنگیس از زیر دستم فرار کردو بیرون رفت ....
ننه خدیجه لیوان اب رو سمتم گرفت "بگو ببینم چیشده این زنه اینجا چیکار داشت ؟؟
با بغض نالیدم وقتی رسیدم تازه بالش و گذاشت رو صورت بچم ،خواست فشاره بده که سر رسیدم ....
ننه خدیجه زیر لب گفت "خدا چیکارش بگم چیکارش کنه،به بچه طفل معصوم چیکار داره !!"
با نگاه مرده ام به یه نقطه ثابت زل زدم "اگه دیر می رسیدم چی ؟ اگه بلایی سر بچه هام بیاره چی !! باید با فرهاد حرف بزنم یا جای فرنگیس اینجاست یا جای من ...!!!
شقایق رو به خودم چسبونده بودم، بی قرار توی خونه راه میرفتم ،هر ازگاهی پرده رو کنار میزدم به بیرون نگاه میکردم و منتطر فرهاد بودم ؛به محض اینکه چشمم به فرهاد خورد روی ایوون رفتم فرهاد که از پله ها بالا اومد ،با نگرانی گفتم باید باهات حرف بزنم..
فرهاد بچه رو از بغلم بیرون کشید و گفت "راجب چی ؟؟
داخل رفتم و فرهاد پشت سرم وارد خونه شد ...
گفتم بچه هام اینجا امنیت ندارن، میترسم فرنگیس بلایی سرشون بیاره... عصبی نگاه کرد باز چیکار کرده ؟
هنوز دست و پام میلرزید گفتم:شقایق رو خوابوندم و یه توک پا رفتم مطبخ ، دلم شور افتاد سریع برگشتم خونه ... فرنگیس بالشو گذاشت رو صورت شقایق قبل اینکه خفش کن من سر رسیدم ...
فرهاد که حسابی جا خورده بود، دندوناش رو روی هم سابید "حسابشون میرسم "
شقایقو بغلم هل داد و در کوبید و از خونه بیرون رفت و سمت خونه ی فرنگیس راه افتاد ،صدای داد و فریاد فرهاد همراه با و صدای گریه های فرنگیس، به گوش میرسید ..
با ظاهری اشفته از خونه فرنگیس بیرون زد ...
شب بچه هارو خوابوندم ... روی ایوون رفتم ،فرهاد روی صندلی نشسته بود ...صداش کردم، سمتم چرخید
گفتم چرا شام نخوردی ؟؟
کلافه سرش رو تکون داد اشتها نداشتم فکرم درگیره..
کنارش روی صندلی نشستم "گفتم میخوای چیکار کنی؟فرنگیس زده به سرش، میترسم بلایی سر بچه ها بیاره!
فرهاد : میفرستمش شهر،باید حسابی از اینجا دورش کنم..
متعجب نگاهش کردم:مگه تنهایی میتونه توی شهر بمونه؟
فرهاد:یکی از کنیزهارو باهاش میفرستم که تنها نباشه،ولی دیگه موندنش توی عمارت خطرناکه..
گفتم:کتکش زدی ؟؟
با تعجب نگاهم کرد:نه بابا،ولی بهش گفتم میفرستم خونه ی بابات..به پام افتاد و التماسم کرد طلاقش ندم.
صبح زود فرنگیس با چند،تا چمدون که توی حیاط چیده بود،سوار ماشین شد و فرهاد ادرس عمارت توی شهرو به اسماعیل داد و زینو یکی از کلفتهای عمارت با ناراحتی سوار ماشین شد..
فرنگیس با انزجار نگاهش رو ازم گرفت، حتی با هیچکدوم از کلفتها خدا حافظی نکرد..
هر چند کلفتهای عمارت همه از رفتنش خوشحال بودن...ماشین که حرکت کرد،شیدا سرش رو تاب داد و نالید "طفلک زینو چجوری میخواد تحملش کنه!
بعد از رفتن فرنگیس،ارامش عجیبی گرفتم، با خیال راحت بچه هارو توی حیاط رها میکردم تا بازی کنن..هر روز که میگذشت خدارو شاکر بودم به خاطر ارامشی که توی زندگیم داشتم سپاسگذار خدا بودم..
بچه ها با عشق و محبت منو فرهاد بزرگ شدن و قد کشیدن..فرهاد توی شهر عمارت بزرگی خرید،فصل و درس و مشق که میشد به شهر می رفتیم،بعد از مدتی اراضی رو بین مردم تقسیم کرد و قسمتی از اراضی باقی مونده رو وقف مدرسه برای بچه های آبادی کرد..
توی بازار چند فقره مغازه خرید و فرشهای دستبافت توی مغازه ریخت و چن تا کارگر استخدام کرد تا توی مغازه کار کنن..
سالار وارد ارتش شد و اونجا خدمت میکرد،گلبرگ و شقایق برای ادامه تحصیل به المان فرستاده شدن..بعد از اتمام تحصیلاتشون دوباره به ایران برگشتن و تو کشور خودشون خدمت کردن..
منو فرهاد سالیان سال همدم و هم رازه هم بودیم..
تمام عزیزانم رو با گذر زمان بر اثر بیماری از دست دادم..هر بار با مرور گذشته و فراز و نشیبهای روزگار بابت خانواده و عشقی که توی قلبم نهاده
خدارو شکر میکنم...
شیدا با شوهرش اسماعیل تا اخر عمرشون توی عمارت موندن،سر اخر پیش فرهاد و فرنگیس اعتراف کرد که کشتن بچه فرنگیس کار خودش بوده،فرهاد به خاطر ننه خدیجه بخشیدش،ولی فرنگیس تا اخر عمرش شیدارو نفرین میکرد"
ننه خدیجه "پنج سال بعد از رفتن فرنگیس درگذشت..حاج خانوم و حاج اقا (برای همیشه توی ابادی موندن واخر سر بر اثر کهولت و مریضی در گذشتن )
محمود (خونواده پر جمعیتی داشت و بعد چند سال مشخص شد زن دوم اختیار کرده )فرنگیس ( ده سال بعد از رفتنش از عمارت در گذشت )گلاب ( دوباره ازدواج کرد و برای همیشه از ابادی رفت )
عزیزان داستان از زبون شقایق دختر گوهر بازگو شده با توجه به خاطراتی که از مادرشون براشون گفته شده...
ازتون ممنونم که داستان رو دنبال کردید
#پایان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_آخر
هیچکس جلو دارم نبود... یه بند داد میزدم "تو میخواستی بچم رو بکشی ،تو میخواستی خفش کنی، اگه من نمی اومدم معلوم نبود چه بلایی سر سرش بیاری ...!! زورم چند برابر شده بود...
شیدا دستم رو گرفت و کشید ...
تو این فرصت فرنگیس از زیر دستم فرار کردو بیرون رفت ....
ننه خدیجه لیوان اب رو سمتم گرفت "بگو ببینم چیشده این زنه اینجا چیکار داشت ؟؟
با بغض نالیدم وقتی رسیدم تازه بالش و گذاشت رو صورت بچم ،خواست فشاره بده که سر رسیدم ....
ننه خدیجه زیر لب گفت "خدا چیکارش بگم چیکارش کنه،به بچه طفل معصوم چیکار داره !!"
با نگاه مرده ام به یه نقطه ثابت زل زدم "اگه دیر می رسیدم چی ؟ اگه بلایی سر بچه هام بیاره چی !! باید با فرهاد حرف بزنم یا جای فرنگیس اینجاست یا جای من ...!!!
شقایق رو به خودم چسبونده بودم، بی قرار توی خونه راه میرفتم ،هر ازگاهی پرده رو کنار میزدم به بیرون نگاه میکردم و منتطر فرهاد بودم ؛به محض اینکه چشمم به فرهاد خورد روی ایوون رفتم فرهاد که از پله ها بالا اومد ،با نگرانی گفتم باید باهات حرف بزنم..
فرهاد بچه رو از بغلم بیرون کشید و گفت "راجب چی ؟؟
داخل رفتم و فرهاد پشت سرم وارد خونه شد ...
گفتم بچه هام اینجا امنیت ندارن، میترسم فرنگیس بلایی سرشون بیاره... عصبی نگاه کرد باز چیکار کرده ؟
هنوز دست و پام میلرزید گفتم:شقایق رو خوابوندم و یه توک پا رفتم مطبخ ، دلم شور افتاد سریع برگشتم خونه ... فرنگیس بالشو گذاشت رو صورت شقایق قبل اینکه خفش کن من سر رسیدم ...
فرهاد که حسابی جا خورده بود، دندوناش رو روی هم سابید "حسابشون میرسم "
شقایقو بغلم هل داد و در کوبید و از خونه بیرون رفت و سمت خونه ی فرنگیس راه افتاد ،صدای داد و فریاد فرهاد همراه با و صدای گریه های فرنگیس، به گوش میرسید ..
با ظاهری اشفته از خونه فرنگیس بیرون زد ...
شب بچه هارو خوابوندم ... روی ایوون رفتم ،فرهاد روی صندلی نشسته بود ...صداش کردم، سمتم چرخید
گفتم چرا شام نخوردی ؟؟
کلافه سرش رو تکون داد اشتها نداشتم فکرم درگیره..
کنارش روی صندلی نشستم "گفتم میخوای چیکار کنی؟فرنگیس زده به سرش، میترسم بلایی سر بچه ها بیاره!
فرهاد : میفرستمش شهر،باید حسابی از اینجا دورش کنم..
متعجب نگاهش کردم:مگه تنهایی میتونه توی شهر بمونه؟
فرهاد:یکی از کنیزهارو باهاش میفرستم که تنها نباشه،ولی دیگه موندنش توی عمارت خطرناکه..
گفتم:کتکش زدی ؟؟
با تعجب نگاهم کرد:نه بابا،ولی بهش گفتم میفرستم خونه ی بابات..به پام افتاد و التماسم کرد طلاقش ندم.
صبح زود فرنگیس با چند،تا چمدون که توی حیاط چیده بود،سوار ماشین شد و فرهاد ادرس عمارت توی شهرو به اسماعیل داد و زینو یکی از کلفتهای عمارت با ناراحتی سوار ماشین شد..
فرنگیس با انزجار نگاهش رو ازم گرفت، حتی با هیچکدوم از کلفتها خدا حافظی نکرد..
هر چند کلفتهای عمارت همه از رفتنش خوشحال بودن...ماشین که حرکت کرد،شیدا سرش رو تاب داد و نالید "طفلک زینو چجوری میخواد تحملش کنه!
بعد از رفتن فرنگیس،ارامش عجیبی گرفتم، با خیال راحت بچه هارو توی حیاط رها میکردم تا بازی کنن..هر روز که میگذشت خدارو شاکر بودم به خاطر ارامشی که توی زندگیم داشتم سپاسگذار خدا بودم..
بچه ها با عشق و محبت منو فرهاد بزرگ شدن و قد کشیدن..فرهاد توی شهر عمارت بزرگی خرید،فصل و درس و مشق که میشد به شهر می رفتیم،بعد از مدتی اراضی رو بین مردم تقسیم کرد و قسمتی از اراضی باقی مونده رو وقف مدرسه برای بچه های آبادی کرد..
توی بازار چند فقره مغازه خرید و فرشهای دستبافت توی مغازه ریخت و چن تا کارگر استخدام کرد تا توی مغازه کار کنن..
سالار وارد ارتش شد و اونجا خدمت میکرد،گلبرگ و شقایق برای ادامه تحصیل به المان فرستاده شدن..بعد از اتمام تحصیلاتشون دوباره به ایران برگشتن و تو کشور خودشون خدمت کردن..
منو فرهاد سالیان سال همدم و هم رازه هم بودیم..
تمام عزیزانم رو با گذر زمان بر اثر بیماری از دست دادم..هر بار با مرور گذشته و فراز و نشیبهای روزگار بابت خانواده و عشقی که توی قلبم نهاده
خدارو شکر میکنم...
شیدا با شوهرش اسماعیل تا اخر عمرشون توی عمارت موندن،سر اخر پیش فرهاد و فرنگیس اعتراف کرد که کشتن بچه فرنگیس کار خودش بوده،فرهاد به خاطر ننه خدیجه بخشیدش،ولی فرنگیس تا اخر عمرش شیدارو نفرین میکرد"
ننه خدیجه "پنج سال بعد از رفتن فرنگیس درگذشت..حاج خانوم و حاج اقا (برای همیشه توی ابادی موندن واخر سر بر اثر کهولت و مریضی در گذشتن )
محمود (خونواده پر جمعیتی داشت و بعد چند سال مشخص شد زن دوم اختیار کرده )فرنگیس ( ده سال بعد از رفتنش از عمارت در گذشت )گلاب ( دوباره ازدواج کرد و برای همیشه از ابادی رفت )
عزیزان داستان از زبون شقایق دختر گوهر بازگو شده با توجه به خاطراتی که از مادرشون براشون گفته شده...
ازتون ممنونم که داستان رو دنبال کردید
#پایان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دوست داشتن مسئولیت دارد
یادم میآید یک سال تمام، پا روی زمین کوبیدم که من بلبل میخواهم. از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنیها!
گفتم باشد. گفت مسئولیت دارد باید قبول کنیها. قبول کردم. خرید!
از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار میشدم و قبل از خوردن صبحانهی خودم به بلبلم غذا میدادم.
خستهام کرده بود، گاهی حتی زمان صبحانهی خودم را برایش خرج میکردم و خودم گرسنه میماندم.
درک نمیکردم چرا روزهایی که من خوابم میآمد یا نبودم پدرم اینکار را انجام نمیداد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم میگذاشت.
یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم، به محض دیدنم سوت میزد و خودش را به قفس میکوبید. طوری که اشکم در آمد، حسابی شرمندهام کرده بود.
به پدرم نگاه کردم، جوری که انگار او مقصر است. اما تنها جوابی که گرفتم این بود که؛ "دوست داشتن به همین سادگیها نیست.
باید مسئولیت دوست داشتنات را قبول کنی. نمیتوانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند.
هیچکس برایش تو نمیشود! یا چیزی را دوست نداشته باش یا در مقابلش احساس وظیفه کن!"
این داستان زندگی خیلی از ماست: کسی را دوست داریم، در قفس میاندازیمش و بعد رهایش میکنیم. یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه میاندازیم. همین است که بعد از چند وقت پرندههایمان میمیرند و گلدانهایمان پژمرده میشوند.
مراقب آدمهایی که دوستشان دارید باشید. یا شروع به دوست داشتنشان نکنید یا مسئولیتشان را تا آخر قبول کنید! سخت است.... اما بزرگتان میکند.👌❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یادم میآید یک سال تمام، پا روی زمین کوبیدم که من بلبل میخواهم. از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنیها!
گفتم باشد. گفت مسئولیت دارد باید قبول کنیها. قبول کردم. خرید!
از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار میشدم و قبل از خوردن صبحانهی خودم به بلبلم غذا میدادم.
خستهام کرده بود، گاهی حتی زمان صبحانهی خودم را برایش خرج میکردم و خودم گرسنه میماندم.
درک نمیکردم چرا روزهایی که من خوابم میآمد یا نبودم پدرم اینکار را انجام نمیداد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم میگذاشت.
یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم، به محض دیدنم سوت میزد و خودش را به قفس میکوبید. طوری که اشکم در آمد، حسابی شرمندهام کرده بود.
به پدرم نگاه کردم، جوری که انگار او مقصر است. اما تنها جوابی که گرفتم این بود که؛ "دوست داشتن به همین سادگیها نیست.
باید مسئولیت دوست داشتنات را قبول کنی. نمیتوانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند.
هیچکس برایش تو نمیشود! یا چیزی را دوست نداشته باش یا در مقابلش احساس وظیفه کن!"
این داستان زندگی خیلی از ماست: کسی را دوست داریم، در قفس میاندازیمش و بعد رهایش میکنیم. یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه میاندازیم. همین است که بعد از چند وقت پرندههایمان میمیرند و گلدانهایمان پژمرده میشوند.
مراقب آدمهایی که دوستشان دارید باشید. یا شروع به دوست داشتنشان نکنید یا مسئولیتشان را تا آخر قبول کنید! سخت است.... اما بزرگتان میکند.👌❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خیلیا بخاطر رفتار و زبان تند و زهرآگین ما شبها نمیتونن بخوابن و یا میخوابن و هرگز بیدار نمیشن،مواظب رفتار و زبانمون باشیم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
روزی در یک مراسم مهمانی دست پسر بچهای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. بزرگان حاضر در مراسم دور پسر بچه جمع شدند و سعی داشتند به او کمک کنند پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم نتوانست دست پسر را از گلدان خارج کند. گلدان گرانقیمت بود،پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت:
«دستت را باز کن، انگشتهایت را به هم
بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر میکنم دستت بیرون میآید.
پسر گفت: میدانم اما نمیتوانم این کار را بکنم.»پدر که از این جواب پسرش شگفتزده
شده بود پرسید: چرا نمیتوانی؟
پسر گفت: اگر این کار را بکنم سکهای که
در مشتم است، بیرون میافتد.
شاید شما هم به سادهلوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کمارزش، چنان میچسبیم که ارزش داراییهای پرارزشمان را فراموش میکنیم و در نتیجه آنها را از دست میدهیم !
آن گلدان با ارزش نماد عمر ماست و آن سکه بی ارزش نماد زندگی مادی و بیهوده ما،و آن کودک نماد فکر کوتاه اکثر آدمها و آن مراسم مهمانی، نماد دنیاست.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
روزی در یک مراسم مهمانی دست پسر بچهای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. بزرگان حاضر در مراسم دور پسر بچه جمع شدند و سعی داشتند به او کمک کنند پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم نتوانست دست پسر را از گلدان خارج کند. گلدان گرانقیمت بود،پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت:
«دستت را باز کن، انگشتهایت را به هم
بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر میکنم دستت بیرون میآید.
پسر گفت: میدانم اما نمیتوانم این کار را بکنم.»پدر که از این جواب پسرش شگفتزده
شده بود پرسید: چرا نمیتوانی؟
پسر گفت: اگر این کار را بکنم سکهای که
در مشتم است، بیرون میافتد.
شاید شما هم به سادهلوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کمارزش، چنان میچسبیم که ارزش داراییهای پرارزشمان را فراموش میکنیم و در نتیجه آنها را از دست میدهیم !
آن گلدان با ارزش نماد عمر ماست و آن سکه بی ارزش نماد زندگی مادی و بیهوده ما،و آن کودک نماد فکر کوتاه اکثر آدمها و آن مراسم مهمانی، نماد دنیاست.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_19
قسمت نوزدهم
وای خدااا نیما بود شوکه شده بودم،ایندفعه من سکوت کرده بودم نیما گفت چرا حرف نمیزنی نمیدونم چرا یهو جوگیر شدم گفتم من با ادم نامرد حرفی ندارم و قطع کردم!!ديديد يه وقتهایی آدم یه کاری میکنه بعد پشیمون میشه دقیقا این حال من بعد از قطع کردن تلفن داشتم،به خودم فحش میدادم اخه این چه کاری بود من کردم این همه منتظر بودم زنگ بزنه حالا که اون زنگ زده بود من چرا مثل بچه ها رفتار کردم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که لیلا زنگ زد گفت کجایی ۳ ساعت منو کاشتی گفتم الان میام رفتم دنبالش،لیلا وقتی سوار شد شروع کرد به مسخره بازی ولی من اصلا حوصله اش رو نداشتم هیچ واکنشی نشون نمیدادم..یه کم که رفتیم لیلا گفت تو که با خودتم قهری چرا آمدی دنبال من؟ بی مقدمه گفتم امروز نیما رو دیدم نیم ساعت پیشم بهم زنگ زد ليلا يهو جیغ زد گفت راست میگی بگو جون لیلا!! گفتم اره ولی چه فایده مثل همیشه خرابکاری کردم...
ليلا وقتی فهمید چکار کردم یه کم فکر کرد بعد گفت گوشیت رو بده با تعجب گفتم میخوای چکار گفت بده من به ناچار گوشی بهش دادم بعد گفت مچ دستت بذار رو فرمون واقعا گیج شده بودم،لیلا از مچ دستم چند تا عکس گرفت و از بینشون یکی رو انتخاب کرد گذاشت پروفایلم بعد شماره جدید نیما رو سیو کرد از طرف من بهش پیام داد بابت رفتارم کلی عذرخواهی کرد،گفت دیگه بچه بازی در نیار جواب داد مثل آدم جوابش بده اصلا دعوتش کن یه کافه رو در روباهم حرف بزنید خلاصه چند ساعت بعد نیما پیامم خوند ولی هیچ جوابی نداد اون شب تاصبح منتظر موندم اما نیما هیچ عکس العملی نشون نداد از دست لیلا خیلی عصبانی بودم این بشر انقدر مغرور بود که هیچ کس روغیر خودش آدم حساب نمیکرد،از لجم پروفایلم برداشتم پیامم پاک کردم..۲ روز از این ماجرا گذشته بود که نیما بهم پیام داد میخوام ببینمت مثل خودش رفتار کردم نوشتم کجا وچه ساعتی؟
نیما انقدر پرو بود که مثل خودم رفتار کرد بدون هیچ حرف اضافه ای مكان وساعت برام فرستاد تاکید کرد سر ساعت اونجا باشم.با خودم گفتم ایندفعه که برم دیدنش دیگه تکلیف خودم باهاش معلوم میکنم یا دوستم داره باهام میمونه یا ازم بدش میاد میره واقعا از بلاتکلیفی خسته شده بودم و حوصله ای این ادا و اصولش نداشتم..اون روز وقت ارایشگاه گرفتم رفتم حسابی به خودم رسیدم و برای اولین بار رنگ موهام و یه کم روشن کردم البته میدونستم بابام بدش میاد ولی چون دوستداشتم متفاوت باشم دلم زدم به دریا گفتم نهایتش اینکه به مدت نمیرم روستا که بابام رو نبینم یا دوباره رنگ تیره میذارم..بعد از ارایشگاه رفتم خرید مانتو شلوار کیف کفش شال خریدم قرار منو نیما ساعت ۴ تو یه کافه دنج بود قبل رفتن بازم رفتم آرایشگاه موهام سشوار کشیدم آرایش کردم راهی شدم البته من زودتر از نیما رسیدم ولی یه گوشه که تو دید نباشه پارک کردم منتظر موندم،نیما سر ساعت امدرفت تو کافه از دور که دیدمش ناخوداگاه قربون صدقش رفتم اخه اونم حسابی به خودش رسیده بود به چشم میومد..از قصد با یک ربع تاخیر وارد کافه شدم...
پشت کافه تخت داشت با هم رفتیم رو تخت نشستیم اما موقع نشستن استین لباس نیمایه کم رفت بالا،و متوجه شدم دقیقا تتو منو زده رو مچش نمیتونم بگم چه حسی داشتم انگار رو ابرها بودم پس هنوزم دوستم داشت خیره شده بودم به دستش که خودش استینش زد بالا گفت مچ دستت بیار ببینم بعد با دقت به دوتا تتو نگاه کرد گفت خدایش کارش خوب بود با یه عکس بی کیفیت دقیقا مثل تتو تو روزده دیگه نتونستم جلوی اشکام بگیرم زدم زیر گریه،،نیما بعد از مدتها دستم و محکم گرفت گفت الان این گریه ی خوشحالیه یا ناراحتی؟!گفتم نیما میشه منو ببخشی بخدا من اصلا نمیخواستم سرت کلاه بذارم خودت که همه چی رو میدونی من تصمیم داشتم از زندگیت برم چون خودم لایقت نمیدونستم..پیشنهاد دکتر زنانم لیلا بهم داد گفت فعلا انجام بده شاید بعدها نظرت راجع به ازدواج عوض شد من کلا قید ازدواجم زده بودم،نیما اشکام پاک کرد گفت کاش از اول خودت همه چی رو بهم میگفتی نه خودم بفهمم الانم من دنبال مقصر کردنت نیستم پس فراموش کن اروم باش من رفتم که فراموشت کنم اما نتونستم عشق و دوست داشتنت با پوست استخونم عجین شده دروغ چرا هنوزم از دستت ناراحتم....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_19
قسمت نوزدهم
وای خدااا نیما بود شوکه شده بودم،ایندفعه من سکوت کرده بودم نیما گفت چرا حرف نمیزنی نمیدونم چرا یهو جوگیر شدم گفتم من با ادم نامرد حرفی ندارم و قطع کردم!!ديديد يه وقتهایی آدم یه کاری میکنه بعد پشیمون میشه دقیقا این حال من بعد از قطع کردن تلفن داشتم،به خودم فحش میدادم اخه این چه کاری بود من کردم این همه منتظر بودم زنگ بزنه حالا که اون زنگ زده بود من چرا مثل بچه ها رفتار کردم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که لیلا زنگ زد گفت کجایی ۳ ساعت منو کاشتی گفتم الان میام رفتم دنبالش،لیلا وقتی سوار شد شروع کرد به مسخره بازی ولی من اصلا حوصله اش رو نداشتم هیچ واکنشی نشون نمیدادم..یه کم که رفتیم لیلا گفت تو که با خودتم قهری چرا آمدی دنبال من؟ بی مقدمه گفتم امروز نیما رو دیدم نیم ساعت پیشم بهم زنگ زد ليلا يهو جیغ زد گفت راست میگی بگو جون لیلا!! گفتم اره ولی چه فایده مثل همیشه خرابکاری کردم...
ليلا وقتی فهمید چکار کردم یه کم فکر کرد بعد گفت گوشیت رو بده با تعجب گفتم میخوای چکار گفت بده من به ناچار گوشی بهش دادم بعد گفت مچ دستت بذار رو فرمون واقعا گیج شده بودم،لیلا از مچ دستم چند تا عکس گرفت و از بینشون یکی رو انتخاب کرد گذاشت پروفایلم بعد شماره جدید نیما رو سیو کرد از طرف من بهش پیام داد بابت رفتارم کلی عذرخواهی کرد،گفت دیگه بچه بازی در نیار جواب داد مثل آدم جوابش بده اصلا دعوتش کن یه کافه رو در روباهم حرف بزنید خلاصه چند ساعت بعد نیما پیامم خوند ولی هیچ جوابی نداد اون شب تاصبح منتظر موندم اما نیما هیچ عکس العملی نشون نداد از دست لیلا خیلی عصبانی بودم این بشر انقدر مغرور بود که هیچ کس روغیر خودش آدم حساب نمیکرد،از لجم پروفایلم برداشتم پیامم پاک کردم..۲ روز از این ماجرا گذشته بود که نیما بهم پیام داد میخوام ببینمت مثل خودش رفتار کردم نوشتم کجا وچه ساعتی؟
نیما انقدر پرو بود که مثل خودم رفتار کرد بدون هیچ حرف اضافه ای مكان وساعت برام فرستاد تاکید کرد سر ساعت اونجا باشم.با خودم گفتم ایندفعه که برم دیدنش دیگه تکلیف خودم باهاش معلوم میکنم یا دوستم داره باهام میمونه یا ازم بدش میاد میره واقعا از بلاتکلیفی خسته شده بودم و حوصله ای این ادا و اصولش نداشتم..اون روز وقت ارایشگاه گرفتم رفتم حسابی به خودم رسیدم و برای اولین بار رنگ موهام و یه کم روشن کردم البته میدونستم بابام بدش میاد ولی چون دوستداشتم متفاوت باشم دلم زدم به دریا گفتم نهایتش اینکه به مدت نمیرم روستا که بابام رو نبینم یا دوباره رنگ تیره میذارم..بعد از ارایشگاه رفتم خرید مانتو شلوار کیف کفش شال خریدم قرار منو نیما ساعت ۴ تو یه کافه دنج بود قبل رفتن بازم رفتم آرایشگاه موهام سشوار کشیدم آرایش کردم راهی شدم البته من زودتر از نیما رسیدم ولی یه گوشه که تو دید نباشه پارک کردم منتظر موندم،نیما سر ساعت امدرفت تو کافه از دور که دیدمش ناخوداگاه قربون صدقش رفتم اخه اونم حسابی به خودش رسیده بود به چشم میومد..از قصد با یک ربع تاخیر وارد کافه شدم...
پشت کافه تخت داشت با هم رفتیم رو تخت نشستیم اما موقع نشستن استین لباس نیمایه کم رفت بالا،و متوجه شدم دقیقا تتو منو زده رو مچش نمیتونم بگم چه حسی داشتم انگار رو ابرها بودم پس هنوزم دوستم داشت خیره شده بودم به دستش که خودش استینش زد بالا گفت مچ دستت بیار ببینم بعد با دقت به دوتا تتو نگاه کرد گفت خدایش کارش خوب بود با یه عکس بی کیفیت دقیقا مثل تتو تو روزده دیگه نتونستم جلوی اشکام بگیرم زدم زیر گریه،،نیما بعد از مدتها دستم و محکم گرفت گفت الان این گریه ی خوشحالیه یا ناراحتی؟!گفتم نیما میشه منو ببخشی بخدا من اصلا نمیخواستم سرت کلاه بذارم خودت که همه چی رو میدونی من تصمیم داشتم از زندگیت برم چون خودم لایقت نمیدونستم..پیشنهاد دکتر زنانم لیلا بهم داد گفت فعلا انجام بده شاید بعدها نظرت راجع به ازدواج عوض شد من کلا قید ازدواجم زده بودم،نیما اشکام پاک کرد گفت کاش از اول خودت همه چی رو بهم میگفتی نه خودم بفهمم الانم من دنبال مقصر کردنت نیستم پس فراموش کن اروم باش من رفتم که فراموشت کنم اما نتونستم عشق و دوست داشتنت با پوست استخونم عجین شده دروغ چرا هنوزم از دستت ناراحتم....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_19
قسمت نوزدهم
وای خدااا نیما بود شوکه شده بودم،ایندفعه من سکوت کرده بودم نیما گفت چرا حرف نمیزنی نمیدونم چرا یهو جوگیر شدم گفتم من با ادم نامرد حرفی ندارم و قطع کردم!!ديديد يه وقتهایی آدم یه کاری میکنه بعد پشیمون میشه دقیقا این حال من بعد از قطع کردن تلفن داشتم،به خودم فحش میدادم اخه این چه کاری بود من کردم این همه منتظر بودم زنگ بزنه حالا که اون زنگ زده بود من چرا مثل بچه ها رفتار کردم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که لیلا زنگ زد گفت کجایی ۳ ساعت منو کاشتی گفتم الان میام رفتم دنبالش،لیلا وقتی سوار شد شروع کرد به مسخره بازی ولی من اصلا حوصله اش رو نداشتم هیچ واکنشی نشون نمیدادم..یه کم که رفتیم لیلا گفت تو که با خودتم قهری چرا آمدی دنبال من؟ بی مقدمه گفتم امروز نیما رو دیدم نیم ساعت پیشم بهم زنگ زد ليلا يهو جیغ زد گفت راست میگی بگو جون لیلا!! گفتم اره ولی چه فایده مثل همیشه خرابکاری کردم...
ليلا وقتی فهمید چکار کردم یه کم فکر کرد بعد گفت گوشیت رو بده با تعجب گفتم میخوای چکار گفت بده من به ناچار گوشی بهش دادم بعد گفت مچ دستت بذار رو فرمون واقعا گیج شده بودم،لیلا از مچ دستم چند تا عکس گرفت و از بینشون یکی رو انتخاب کرد گذاشت پروفایلم بعد شماره جدید نیما رو سیو کرد از طرف من بهش پیام داد بابت رفتارم کلی عذرخواهی کرد،گفت دیگه بچه بازی در نیار جواب داد مثل آدم جوابش بده اصلا دعوتش کن یه کافه رو در روباهم حرف بزنید خلاصه چند ساعت بعد نیما پیامم خوند ولی هیچ جوابی نداد اون شب تاصبح منتظر موندم اما نیما هیچ عکس العملی نشون نداد از دست لیلا خیلی عصبانی بودم این بشر انقدر مغرور بود که هیچ کس روغیر خودش آدم حساب نمیکرد،از لجم پروفایلم برداشتم پیامم پاک کردم..۲ روز از این ماجرا گذشته بود که نیما بهم پیام داد میخوام ببینمت مثل خودش رفتار کردم نوشتم کجا وچه ساعتی؟
نیما انقدر پرو بود که مثل خودم رفتار کرد بدون هیچ حرف اضافه ای مكان وساعت برام فرستاد تاکید کرد سر ساعت اونجا باشم.با خودم گفتم ایندفعه که برم دیدنش دیگه تکلیف خودم باهاش معلوم میکنم یا دوستم داره باهام میمونه یا ازم بدش میاد میره واقعا از بلاتکلیفی خسته شده بودم و حوصله ای این ادا و اصولش نداشتم..اون روز وقت ارایشگاه گرفتم رفتم حسابی به خودم رسیدم و برای اولین بار رنگ موهام و یه کم روشن کردم البته میدونستم بابام بدش میاد ولی چون دوستداشتم متفاوت باشم دلم زدم به دریا گفتم نهایتش اینکه به مدت نمیرم روستا که بابام رو نبینم یا دوباره رنگ تیره میذارم..بعد از ارایشگاه رفتم خرید مانتو شلوار کیف کفش شال خریدم قرار منو نیما ساعت ۴ تو یه کافه دنج بود قبل رفتن بازم رفتم آرایشگاه موهام سشوار کشیدم آرایش کردم راهی شدم البته من زودتر از نیما رسیدم ولی یه گوشه که تو دید نباشه پارک کردم منتظر موندم،نیما سر ساعت امدرفت تو کافه از دور که دیدمش ناخوداگاه قربون صدقش رفتم اخه اونم حسابی به خودش رسیده بود به چشم میومد..از قصد با یک ربع تاخیر وارد کافه شدم...
پشت کافه تخت داشت با هم رفتیم رو تخت نشستیم اما موقع نشستن استین لباس نیمایه کم رفت بالا،و متوجه شدم دقیقا تتو منو زده رو مچش نمیتونم بگم چه حسی داشتم انگار رو ابرها بودم پس هنوزم دوستم داشت خیره شده بودم به دستش که خودش استینش زد بالا گفت مچ دستت بیار ببینم بعد با دقت به دوتا تتو نگاه کرد گفت خدایش کارش خوب بود با یه عکس بی کیفیت دقیقا مثل تتو تو روزده دیگه نتونستم جلوی اشکام بگیرم زدم زیر گریه،،نیما بعد از مدتها دستم و محکم گرفت گفت الان این گریه ی خوشحالیه یا ناراحتی؟!گفتم نیما میشه منو ببخشی بخدا من اصلا نمیخواستم سرت کلاه بذارم خودت که همه چی رو میدونی من تصمیم داشتم از زندگیت برم چون خودم لایقت نمیدونستم..پیشنهاد دکتر زنانم لیلا بهم داد گفت فعلا انجام بده شاید بعدها نظرت راجع به ازدواج عوض شد من کلا قید ازدواجم زده بودم،نیما اشکام پاک کرد گفت کاش از اول خودت همه چی رو بهم میگفتی نه خودم بفهمم الانم من دنبال مقصر کردنت نیستم پس فراموش کن اروم باش من رفتم که فراموشت کنم اما نتونستم عشق و دوست داشتنت با پوست استخونم عجین شده دروغ چرا هنوزم از دستت ناراحتم....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_19
قسمت نوزدهم
وای خدااا نیما بود شوکه شده بودم،ایندفعه من سکوت کرده بودم نیما گفت چرا حرف نمیزنی نمیدونم چرا یهو جوگیر شدم گفتم من با ادم نامرد حرفی ندارم و قطع کردم!!ديديد يه وقتهایی آدم یه کاری میکنه بعد پشیمون میشه دقیقا این حال من بعد از قطع کردن تلفن داشتم،به خودم فحش میدادم اخه این چه کاری بود من کردم این همه منتظر بودم زنگ بزنه حالا که اون زنگ زده بود من چرا مثل بچه ها رفتار کردم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که لیلا زنگ زد گفت کجایی ۳ ساعت منو کاشتی گفتم الان میام رفتم دنبالش،لیلا وقتی سوار شد شروع کرد به مسخره بازی ولی من اصلا حوصله اش رو نداشتم هیچ واکنشی نشون نمیدادم..یه کم که رفتیم لیلا گفت تو که با خودتم قهری چرا آمدی دنبال من؟ بی مقدمه گفتم امروز نیما رو دیدم نیم ساعت پیشم بهم زنگ زد ليلا يهو جیغ زد گفت راست میگی بگو جون لیلا!! گفتم اره ولی چه فایده مثل همیشه خرابکاری کردم...
ليلا وقتی فهمید چکار کردم یه کم فکر کرد بعد گفت گوشیت رو بده با تعجب گفتم میخوای چکار گفت بده من به ناچار گوشی بهش دادم بعد گفت مچ دستت بذار رو فرمون واقعا گیج شده بودم،لیلا از مچ دستم چند تا عکس گرفت و از بینشون یکی رو انتخاب کرد گذاشت پروفایلم بعد شماره جدید نیما رو سیو کرد از طرف من بهش پیام داد بابت رفتارم کلی عذرخواهی کرد،گفت دیگه بچه بازی در نیار جواب داد مثل آدم جوابش بده اصلا دعوتش کن یه کافه رو در روباهم حرف بزنید خلاصه چند ساعت بعد نیما پیامم خوند ولی هیچ جوابی نداد اون شب تاصبح منتظر موندم اما نیما هیچ عکس العملی نشون نداد از دست لیلا خیلی عصبانی بودم این بشر انقدر مغرور بود که هیچ کس روغیر خودش آدم حساب نمیکرد،از لجم پروفایلم برداشتم پیامم پاک کردم..۲ روز از این ماجرا گذشته بود که نیما بهم پیام داد میخوام ببینمت مثل خودش رفتار کردم نوشتم کجا وچه ساعتی؟
نیما انقدر پرو بود که مثل خودم رفتار کرد بدون هیچ حرف اضافه ای مكان وساعت برام فرستاد تاکید کرد سر ساعت اونجا باشم.با خودم گفتم ایندفعه که برم دیدنش دیگه تکلیف خودم باهاش معلوم میکنم یا دوستم داره باهام میمونه یا ازم بدش میاد میره واقعا از بلاتکلیفی خسته شده بودم و حوصله ای این ادا و اصولش نداشتم..اون روز وقت ارایشگاه گرفتم رفتم حسابی به خودم رسیدم و برای اولین بار رنگ موهام و یه کم روشن کردم البته میدونستم بابام بدش میاد ولی چون دوستداشتم متفاوت باشم دلم زدم به دریا گفتم نهایتش اینکه به مدت نمیرم روستا که بابام رو نبینم یا دوباره رنگ تیره میذارم..بعد از ارایشگاه رفتم خرید مانتو شلوار کیف کفش شال خریدم قرار منو نیما ساعت ۴ تو یه کافه دنج بود قبل رفتن بازم رفتم آرایشگاه موهام سشوار کشیدم آرایش کردم راهی شدم البته من زودتر از نیما رسیدم ولی یه گوشه که تو دید نباشه پارک کردم منتظر موندم،نیما سر ساعت امدرفت تو کافه از دور که دیدمش ناخوداگاه قربون صدقش رفتم اخه اونم حسابی به خودش رسیده بود به چشم میومد..از قصد با یک ربع تاخیر وارد کافه شدم...
پشت کافه تخت داشت با هم رفتیم رو تخت نشستیم اما موقع نشستن استین لباس نیمایه کم رفت بالا،و متوجه شدم دقیقا تتو منو زده رو مچش نمیتونم بگم چه حسی داشتم انگار رو ابرها بودم پس هنوزم دوستم داشت خیره شده بودم به دستش که خودش استینش زد بالا گفت مچ دستت بیار ببینم بعد با دقت به دوتا تتو نگاه کرد گفت خدایش کارش خوب بود با یه عکس بی کیفیت دقیقا مثل تتو تو روزده دیگه نتونستم جلوی اشکام بگیرم زدم زیر گریه،،نیما بعد از مدتها دستم و محکم گرفت گفت الان این گریه ی خوشحالیه یا ناراحتی؟!گفتم نیما میشه منو ببخشی بخدا من اصلا نمیخواستم سرت کلاه بذارم خودت که همه چی رو میدونی من تصمیم داشتم از زندگیت برم چون خودم لایقت نمیدونستم..پیشنهاد دکتر زنانم لیلا بهم داد گفت فعلا انجام بده شاید بعدها نظرت راجع به ازدواج عوض شد من کلا قید ازدواجم زده بودم،نیما اشکام پاک کرد گفت کاش از اول خودت همه چی رو بهم میگفتی نه خودم بفهمم الانم من دنبال مقصر کردنت نیستم پس فراموش کن اروم باش من رفتم که فراموشت کنم اما نتونستم عشق و دوست داشتنت با پوست استخونم عجین شده دروغ چرا هنوزم از دستت ناراحتم....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_خم_20
قسمت بیستم
اما دارم رو خودم کار میکنم که گذشته رو فراموش کنم من عاشق پاکی صداقتت شده بودم با شرمندگی گفتم معذرت میخوام حق باتو،نیما صورتش بهم نزدیک کرد گفت تو چشمام نگاه کن بگو هنوزم دوستمداری؟گفتم دیونه من عاشقتم گفت حالا که عاشقمی توام مثل من گذشته رو فراموش کن از امروز بشو همون گلابی که من دوستش داشتم اون روز بهترین روز عمرم بودم چون عشقم دوباره برگشته بود. رابطه ی منو نیما بازم مثل قبل شد با این تفاوت که بهم نزدیکتر شده بودیم نیما گاهی میومد خونم و باهم ساعتها حرف میزدیم با اینکه جفتمون موقعیت خلاف کردن رو داشتیم ولی هیچ کدوممون حد مرزها رو زیر پا نمیذاشتیم،از رابطه ی دوباره ی ما ۵ ماه گذشته بود که بابام بهم زنگ زد گفت اخر هفته بیا روستا خواستم بهانه بیارم نرم ولی انقدر جدی حرفش زدو تاکید کرد که نتونستم مخالفت کنم..قبل از رفتن به نیما زنگ زدم گفتم دارم میرم روستا گفت اتفاقا ماهم تصمیم داریم بیایم ویلا تو برو منم میام و بهت خبر میدم،با کلی ذوق راهی روستا شدم ....
بابام خونه نبود رفتم تو اتاقم که افسانه بدون در زدن وارد اتاقم شد گفت چه عجب خانم شهری افتخار دادن دیگه رفتی شهر یادت رفته کجا بزرگ شدی به تیکه های افسانه عادت کرده بودم گفتم والله تو که تو روستا زندگی میکنی وضعت از من شهری خیلی بهتره و نذاشتم جوابم رو بده سریع پرسیدم بابام کجاست،گفت شب مهمون داریم رفته یه کم میوه بخره توام لباست عوض كن بيا كمكم بعدش برو دوش بگیر یه لباس درست حسابی بپوش با تعجب گفتم مهمون داریم ، کیه؟ گفت یکی از دوستای بابات بابام عادت داشت هر موقع مهمون داشتیم زنگ میزد که منم برم خونه بخاطر همین خیلی پیگیر نشدم..گفت اره چه مهمونی ام..کمک افسانه کارها رو کردم بعد دوش گرفتم ولو شدم رومبل و انقدر خسته بودم که تا چشمام رو بستم خوابم برد..اما خوابم زیاد طولانی نشده بود که صدای بابام شنیدم داشت با افسانه حرف میزد...کنجکاو شدم که بفهمم مهمونمون کیه رفتم پشت در فال گوش وایستادم...
بابام داشت به افسانه میگفت برو باهاش حرف بزن بگو این پسره رو رد نکنه از همه لحاظ خوبه دیگه چی میخواد؟افسانه گفت والله من تا میخوام باهاش حرف بزنم به جوری رفتار میکنه که آدم پشیمون میشه..تو دلم گفتم از بس بد جنسی یکبار نشد مثل آدم بیای با من حرف بزنی بابام گفت باید به این خواستگار جواب مثبت بره اگر تو نمیتونی خودم باهاش حرف بزنم،افسانه خدا خواسته گفت اره خودت زبونش بهتر میفهمی برو تا مهمونا نیومدم آمادش کن..دیگه مطمئن شدم داره برام خواستگار میاد وقتی بابام آمد تو اتاق خودم و زدم کوچه علی چپ!! بابام یه کم مقدمه چینی کرد بعد گفت دوستم آقای فلانی که میشناسی؟ پسرش رامین تو شهر مغازه پوشاک داره وضعش خیلی خوبه ۳ طبقه خونه داره ماشین داره تازگیهام با داداشش تولیدی زدن حسابی کار و بارش گرفته..گفتم خدا بیشتر بهش بده الان دونستن اینا به من چه ربطی داره؟ بابام گفت دارن میان خواستگاریت،گفتم کاش بهشون زحمت نمیدادید وقتی بهتون گفتن میگفتید دخترم قصد ازدواج نداره.....
بابام بالحن بدی گفت تو خیلی غلط کردی همه ی دخترا منتظر همچین خواستگاری هستن انوقت تو طاقچه بالا میذاری گفتم بابا؟؟ گفتم همین که گفتم امشب مثل یه دختر خوب رسم رسومات به جا میاری تو عقلت نمیرسه بعدا بابت این انتخابت ازم تشکر میکنی..میدونستم با پدرم نمیتونم کل کل کنم چون محال بود نظرش عوض بشه،گفتم باشه بزار بیان شاید اصلا از من خوششون نیومد..اینم بگم منو رامین تا اون شب همدیگه رو ندیده بودیم و من انتخاب پدر رامین بودم برای پسرش،شام زود خوردیم منم سریع آماده شدم..انقدر سرم شلوغ کار بود که وقت نکردم گوشیم چک کنم وقتی هم مهمونا آمدن کلا گوشی دستم نگرفتم،رامین به همراه پدر مادرش یکی از خواهرش آمدن،از حق نگذریم هم خودش خوب بودهم خانوادش حتی اگر بخوام از نظر قیافه با نیما مقایسشم کنم باید بگم خوشگلتر از نیما بود ولی خب من دوستش نداشتم،خانواده رامین به دسته خیلی گل بزرگ به همراه دو تا جعبه شیرینی آورده بودن..بزرگترهایه کم با هم حرف زدن بعد رفتن سراصل مطلب...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد (فردا شب)
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_خم_20
قسمت بیستم
اما دارم رو خودم کار میکنم که گذشته رو فراموش کنم من عاشق پاکی صداقتت شده بودم با شرمندگی گفتم معذرت میخوام حق باتو،نیما صورتش بهم نزدیک کرد گفت تو چشمام نگاه کن بگو هنوزم دوستمداری؟گفتم دیونه من عاشقتم گفت حالا که عاشقمی توام مثل من گذشته رو فراموش کن از امروز بشو همون گلابی که من دوستش داشتم اون روز بهترین روز عمرم بودم چون عشقم دوباره برگشته بود. رابطه ی منو نیما بازم مثل قبل شد با این تفاوت که بهم نزدیکتر شده بودیم نیما گاهی میومد خونم و باهم ساعتها حرف میزدیم با اینکه جفتمون موقعیت خلاف کردن رو داشتیم ولی هیچ کدوممون حد مرزها رو زیر پا نمیذاشتیم،از رابطه ی دوباره ی ما ۵ ماه گذشته بود که بابام بهم زنگ زد گفت اخر هفته بیا روستا خواستم بهانه بیارم نرم ولی انقدر جدی حرفش زدو تاکید کرد که نتونستم مخالفت کنم..قبل از رفتن به نیما زنگ زدم گفتم دارم میرم روستا گفت اتفاقا ماهم تصمیم داریم بیایم ویلا تو برو منم میام و بهت خبر میدم،با کلی ذوق راهی روستا شدم ....
بابام خونه نبود رفتم تو اتاقم که افسانه بدون در زدن وارد اتاقم شد گفت چه عجب خانم شهری افتخار دادن دیگه رفتی شهر یادت رفته کجا بزرگ شدی به تیکه های افسانه عادت کرده بودم گفتم والله تو که تو روستا زندگی میکنی وضعت از من شهری خیلی بهتره و نذاشتم جوابم رو بده سریع پرسیدم بابام کجاست،گفت شب مهمون داریم رفته یه کم میوه بخره توام لباست عوض كن بيا كمكم بعدش برو دوش بگیر یه لباس درست حسابی بپوش با تعجب گفتم مهمون داریم ، کیه؟ گفت یکی از دوستای بابات بابام عادت داشت هر موقع مهمون داشتیم زنگ میزد که منم برم خونه بخاطر همین خیلی پیگیر نشدم..گفت اره چه مهمونی ام..کمک افسانه کارها رو کردم بعد دوش گرفتم ولو شدم رومبل و انقدر خسته بودم که تا چشمام رو بستم خوابم برد..اما خوابم زیاد طولانی نشده بود که صدای بابام شنیدم داشت با افسانه حرف میزد...کنجکاو شدم که بفهمم مهمونمون کیه رفتم پشت در فال گوش وایستادم...
بابام داشت به افسانه میگفت برو باهاش حرف بزن بگو این پسره رو رد نکنه از همه لحاظ خوبه دیگه چی میخواد؟افسانه گفت والله من تا میخوام باهاش حرف بزنم به جوری رفتار میکنه که آدم پشیمون میشه..تو دلم گفتم از بس بد جنسی یکبار نشد مثل آدم بیای با من حرف بزنی بابام گفت باید به این خواستگار جواب مثبت بره اگر تو نمیتونی خودم باهاش حرف بزنم،افسانه خدا خواسته گفت اره خودت زبونش بهتر میفهمی برو تا مهمونا نیومدم آمادش کن..دیگه مطمئن شدم داره برام خواستگار میاد وقتی بابام آمد تو اتاق خودم و زدم کوچه علی چپ!! بابام یه کم مقدمه چینی کرد بعد گفت دوستم آقای فلانی که میشناسی؟ پسرش رامین تو شهر مغازه پوشاک داره وضعش خیلی خوبه ۳ طبقه خونه داره ماشین داره تازگیهام با داداشش تولیدی زدن حسابی کار و بارش گرفته..گفتم خدا بیشتر بهش بده الان دونستن اینا به من چه ربطی داره؟ بابام گفت دارن میان خواستگاریت،گفتم کاش بهشون زحمت نمیدادید وقتی بهتون گفتن میگفتید دخترم قصد ازدواج نداره.....
بابام بالحن بدی گفت تو خیلی غلط کردی همه ی دخترا منتظر همچین خواستگاری هستن انوقت تو طاقچه بالا میذاری گفتم بابا؟؟ گفتم همین که گفتم امشب مثل یه دختر خوب رسم رسومات به جا میاری تو عقلت نمیرسه بعدا بابت این انتخابت ازم تشکر میکنی..میدونستم با پدرم نمیتونم کل کل کنم چون محال بود نظرش عوض بشه،گفتم باشه بزار بیان شاید اصلا از من خوششون نیومد..اینم بگم منو رامین تا اون شب همدیگه رو ندیده بودیم و من انتخاب پدر رامین بودم برای پسرش،شام زود خوردیم منم سریع آماده شدم..انقدر سرم شلوغ کار بود که وقت نکردم گوشیم چک کنم وقتی هم مهمونا آمدن کلا گوشی دستم نگرفتم،رامین به همراه پدر مادرش یکی از خواهرش آمدن،از حق نگذریم هم خودش خوب بودهم خانوادش حتی اگر بخوام از نظر قیافه با نیما مقایسشم کنم باید بگم خوشگلتر از نیما بود ولی خب من دوستش نداشتم،خانواده رامین به دسته خیلی گل بزرگ به همراه دو تا جعبه شیرینی آورده بودن..بزرگترهایه کم با هم حرف زدن بعد رفتن سراصل مطلب...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد (فردا شب)
⭐️°⚜°⭐️°⚜
⚜°⭐️ °⚜
°⭐️°⚜
°⚜
اگر تجربهای ترسناک از اسنپ داشتید، این داستان منو حتماً بخونید!»
راننده اسنپ
سلام. میخوام بدترین اتفاق زندگیمو تعریف کنم. ۱۷آبان ۹۸بود که برای شوهرم کار ضروری پیش اومد و باید میرفت شهرستان و گفت اسنپ بگیر برو خونه مادرت تا تنها نباشی.منم آماده شدم و رفتم جلو در تا ماشین بیاد. ماشین راننده یه پراید دودی بود و همون موقع که رفتم جلو در یه پراید تو خیابونمون پارک کرده بود.فکر کردم اسنپیه، بدون اینکه پلاکشو نگاه کنم رفتم جلو پرسیدم. پسره تقریبا ۳۰ ساله بود با یه حالت خاصی نگام کرد گفت بله اسنپم ،
شوهرم از پنجره داشت نگاه میکرد گفتم خدافظ و سوار شدم .ساعت حدود هشت شب بود ،راننده گفت مقصدتون کجاست. گفتم مگه تو گوشیتون مقصدو مشخص نکردم؟؟گفت اره ولی گوشیم خاموش شده،گفتم عیب نداره من بهتون میگم از کجا برید. همون لحظه گوشیم زنگ خورد برداشتم اسنپی بود گفت خانوم من رسیدم چرا نمیایید پس .یه دفه عرق سرد کردم و دلم ریخت...
داد زدم نگه دار اقا ...تو اسنپ نیستی چرا دروغ گفتی؟اینو گفتمو شروع کردم جیغ زدن ...
یارو تا دید من جیغ میزنم پاشو گذاشت روی ترمز و گفت من ادم ربا نیستم زن دیوونه
دیدم مسافری گفتم بیکارم اینجا وایسادم برسونمت یه چیزی گیرم بیاد جیغ نزن برو پایین.بدون اینکه چیزی بگم در ماشینو باز کردم و گریه کنان و با عجله پیاده شدم
سریع زنگ زدم به شوهرم و اومد دنبالم
خیلی ترسیده بودم و واقعا حالم بد شده بود
از اون موقع هم خیلی دقت میکنم .
لطفا حواستون باشه هرماشینی رو سوار نشید بالاخره یه دفه ممکنه پیش بیاد ادم خطرناک زیاده.
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⚜°⭐️ °⚜
°⭐️°⚜
°⚜
اگر تجربهای ترسناک از اسنپ داشتید، این داستان منو حتماً بخونید!»
راننده اسنپ
سلام. میخوام بدترین اتفاق زندگیمو تعریف کنم. ۱۷آبان ۹۸بود که برای شوهرم کار ضروری پیش اومد و باید میرفت شهرستان و گفت اسنپ بگیر برو خونه مادرت تا تنها نباشی.منم آماده شدم و رفتم جلو در تا ماشین بیاد. ماشین راننده یه پراید دودی بود و همون موقع که رفتم جلو در یه پراید تو خیابونمون پارک کرده بود.فکر کردم اسنپیه، بدون اینکه پلاکشو نگاه کنم رفتم جلو پرسیدم. پسره تقریبا ۳۰ ساله بود با یه حالت خاصی نگام کرد گفت بله اسنپم ،
شوهرم از پنجره داشت نگاه میکرد گفتم خدافظ و سوار شدم .ساعت حدود هشت شب بود ،راننده گفت مقصدتون کجاست. گفتم مگه تو گوشیتون مقصدو مشخص نکردم؟؟گفت اره ولی گوشیم خاموش شده،گفتم عیب نداره من بهتون میگم از کجا برید. همون لحظه گوشیم زنگ خورد برداشتم اسنپی بود گفت خانوم من رسیدم چرا نمیایید پس .یه دفه عرق سرد کردم و دلم ریخت...
داد زدم نگه دار اقا ...تو اسنپ نیستی چرا دروغ گفتی؟اینو گفتمو شروع کردم جیغ زدن ...
یارو تا دید من جیغ میزنم پاشو گذاشت روی ترمز و گفت من ادم ربا نیستم زن دیوونه
دیدم مسافری گفتم بیکارم اینجا وایسادم برسونمت یه چیزی گیرم بیاد جیغ نزن برو پایین.بدون اینکه چیزی بگم در ماشینو باز کردم و گریه کنان و با عجله پیاده شدم
سریع زنگ زدم به شوهرم و اومد دنبالم
خیلی ترسیده بودم و واقعا حالم بد شده بود
از اون موقع هم خیلی دقت میکنم .
لطفا حواستون باشه هرماشینی رو سوار نشید بالاخره یه دفه ممکنه پیش بیاد ادم خطرناک زیاده.
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانوادههای بیبضاعت و بیسرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال میفرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آنها تا برپا ایستادهاند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آنها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما اینگونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمتها را بهجای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان همچون سالهای گذشته مدتی قبل از عید قربان فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم میتوانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهرهمند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین زاهدان ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
قلب هم بمانند خاک است
اگر باران ذکر و یاد خدا بر آن نبارد
خشک و سخت میشود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•ابن القیم رحمه الله
اگر باران ذکر و یاد خدا بر آن نبارد
خشک و سخت میشود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•ابن القیم رحمه الله
*چــه فرقــی بین مــــادر و پــــدر وجود دارد ؟*
*بسیار مــرا به تعجب آورد 🤔*
*فــرق بین مــادر و پــدر*
کسی که از زمانی که چشــم باز می کنی تو را دوست دارد مــــادر است
وکسی که دوستت دارد بدون اینکه ظاهر کند پــــدر است « به او جفا می کنی »
مــــادر تو را به جهان تقدیم می کند
پــــدر تلاش می کند که جهان را به تو تقدیم کند *« به سختی می افتد*
مــــادر به تو زندگی می دهد
پــــدر به تو می آموزد چگونه این زندگی را احیا کنی *« به تلاش وادار می کند*
مــــادر تو را 9 ماه در رحم خود نگه میدارد
پــــدر باقی عمر تو را حمل می کند *« ومتوجه نیستی »*
مادر به وقت تولدت فریاد می کشد صدایش را نمی شنوی
وپــــدر بعد از آن فریاد می کشد « از او گله می کنی »
مــــادر گریه می کند وقتی بیمار می شوی
پــــدر بیمار می شود وقتی گریه می کنی *« در خفا »*
مــــادر مطمئن می شود که گرسنه نیستی
پــــدر به تو یاد می دهد که گرسنه نمانی *« درک نمی کنی »*
مــــادر تو را روی سینه اش نگه می دارد
پــــدر تو را به دوش می کشد « اورا نمی بینی »
مــــادر چشمه محبت است
وپــــدر چاه حکمت *« و می ترسی از عمق چاه »*
مــــادر مسئولیت از دوش تو بر می دارد
پــــدر مسئولیت را در وجود تو می کارد *« تو را به سختی می اندازد »*
مــــادر تو را از سقوط نگه می دارد
پــــدر می آموزد بعد از سقوط بلند شوی
مادر یاد می دهد چگونه روی پای خود راه بروی
پدر یاد می دهد چگونه در راه ها ی زندگی حرکت کنی
مــــادر کمال وزیبایی را منعکس می کند
پــــدر واقعییت ها وتلاشها را منعکس می کند
*مهــر مــادری را هنگام ولادت حس می کنی*
*مهــر پــدری را وقتی پــــدر شدی حس خواهی کرد*
*بنابرایــن مــــادر با چیــزی مقایســه نمی شود*
*و پــــدر تکــرار نخواهــد شــد.*
با آرزوی سلامتی همه ی پدر و مادرا ❤❤
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*بسیار مــرا به تعجب آورد 🤔*
*فــرق بین مــادر و پــدر*
کسی که از زمانی که چشــم باز می کنی تو را دوست دارد مــــادر است
وکسی که دوستت دارد بدون اینکه ظاهر کند پــــدر است « به او جفا می کنی »
مــــادر تو را به جهان تقدیم می کند
پــــدر تلاش می کند که جهان را به تو تقدیم کند *« به سختی می افتد*
مــــادر به تو زندگی می دهد
پــــدر به تو می آموزد چگونه این زندگی را احیا کنی *« به تلاش وادار می کند*
مــــادر تو را 9 ماه در رحم خود نگه میدارد
پــــدر باقی عمر تو را حمل می کند *« ومتوجه نیستی »*
مادر به وقت تولدت فریاد می کشد صدایش را نمی شنوی
وپــــدر بعد از آن فریاد می کشد « از او گله می کنی »
مــــادر گریه می کند وقتی بیمار می شوی
پــــدر بیمار می شود وقتی گریه می کنی *« در خفا »*
مــــادر مطمئن می شود که گرسنه نیستی
پــــدر به تو یاد می دهد که گرسنه نمانی *« درک نمی کنی »*
مــــادر تو را روی سینه اش نگه می دارد
پــــدر تو را به دوش می کشد « اورا نمی بینی »
مــــادر چشمه محبت است
وپــــدر چاه حکمت *« و می ترسی از عمق چاه »*
مــــادر مسئولیت از دوش تو بر می دارد
پــــدر مسئولیت را در وجود تو می کارد *« تو را به سختی می اندازد »*
مــــادر تو را از سقوط نگه می دارد
پــــدر می آموزد بعد از سقوط بلند شوی
مادر یاد می دهد چگونه روی پای خود راه بروی
پدر یاد می دهد چگونه در راه ها ی زندگی حرکت کنی
مــــادر کمال وزیبایی را منعکس می کند
پــــدر واقعییت ها وتلاشها را منعکس می کند
*مهــر مــادری را هنگام ولادت حس می کنی*
*مهــر پــدری را وقتی پــــدر شدی حس خواهی کرد*
*بنابرایــن مــــادر با چیــزی مقایســه نمی شود*
*و پــــدر تکــرار نخواهــد شــد.*
با آرزوی سلامتی همه ی پدر و مادرا ❤❤
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میدونی شعار «روز دختر» بکار خیلی ها نمی آید، مگر کسی که قدردان هر روز این نعمت«دختر» باشد و ناموسش را در مقابل کفتارها بدرستی تربیت کند.
هرگاه به امام احمد بن حنبل رحمه الله خبر میدادند که کسی از دوستانش دختردار شده است میفرمود:
به او خبر دهید که پیامبران علیهم السلام، پدر دختران بودهاند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هرگاه به امام احمد بن حنبل رحمه الله خبر میدادند که کسی از دوستانش دختردار شده است میفرمود:
به او خبر دهید که پیامبران علیهم السلام، پدر دختران بودهاند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
برایش "همه" باشید
کسی را اگر میخواهید برایش همه باشید، همه بودن برای یکنفر سختی دارد، خستگی دارد اما آخرش توی همان لبخندی که پشت جمله ی " تو جای خالی همه را برایم پر میکنی" روی لب هایش می نشیند آدم را سبک می کند.
بودن نصفه نیمه به هیچ دردی نمی خورد اینکه یک نفر را درست وقتی باید رفیقش باشی تنها می گذاری یا به وقت بیماری کنارش نمی مانی و ناله هایش را به جان نمی خری یعنی نصفه نیمه ای، اینکه وقتی می خواهد از روی جوب بپرد دستش را نمی گیری یا پا به پای دیوانگی هایش لبه ی جدول راه نمی روی، اینکه هم پروازش نیستی و بال پریدنش را با بی تفاوتی می چینی...
نصفه نیمه بودن حال آدم را خراب می کند، درست مثل این است که زندگی یک نفر را بیاندازی تویِ اَلَک، وقت هایی که خودت می خواهی کنارش باشی و دوستش داری را جدا کنی و بقیه را بریزی دور و اصلا هم برایت مهم نباشد توی آن لحظه ها که باید باشی و نیستی چه اتفاقاتی رخ می دهد...
کسی را اگر می خواهید برایش شمع باشید و توی لحظه های غمش بسوزید،
بهار باشید و توی لحظه های شادی اش گل بدهید،
خورشید باشید و ابر دلتنگی را از صورتش بدزدید،
کسی را اگر میخواهید برایش "همه " باشید و توی همه ی لحظه های تلخ و شیرین کنارش بمانید که عشق بدون اینها به دل دادنش نمی ارزد..👌.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کسی را اگر میخواهید برایش همه باشید، همه بودن برای یکنفر سختی دارد، خستگی دارد اما آخرش توی همان لبخندی که پشت جمله ی " تو جای خالی همه را برایم پر میکنی" روی لب هایش می نشیند آدم را سبک می کند.
بودن نصفه نیمه به هیچ دردی نمی خورد اینکه یک نفر را درست وقتی باید رفیقش باشی تنها می گذاری یا به وقت بیماری کنارش نمی مانی و ناله هایش را به جان نمی خری یعنی نصفه نیمه ای، اینکه وقتی می خواهد از روی جوب بپرد دستش را نمی گیری یا پا به پای دیوانگی هایش لبه ی جدول راه نمی روی، اینکه هم پروازش نیستی و بال پریدنش را با بی تفاوتی می چینی...
نصفه نیمه بودن حال آدم را خراب می کند، درست مثل این است که زندگی یک نفر را بیاندازی تویِ اَلَک، وقت هایی که خودت می خواهی کنارش باشی و دوستش داری را جدا کنی و بقیه را بریزی دور و اصلا هم برایت مهم نباشد توی آن لحظه ها که باید باشی و نیستی چه اتفاقاتی رخ می دهد...
کسی را اگر می خواهید برایش شمع باشید و توی لحظه های غمش بسوزید،
بهار باشید و توی لحظه های شادی اش گل بدهید،
خورشید باشید و ابر دلتنگی را از صورتش بدزدید،
کسی را اگر میخواهید برایش "همه " باشید و توی همه ی لحظه های تلخ و شیرین کنارش بمانید که عشق بدون اینها به دل دادنش نمی ارزد..👌.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🪴..
*در پرداخت زکات مالت تأخیر نکن*
*ثروت همچون عصایی است که به آن تکیه میکنی اما ممکن* *است به ماری خطرناک تبدیل شود چرا که پیامبر صلی* *الله علیه وسلم فرمودند: مال کسی که زکاتش را نپردازد* *روز قیامت به* *صورت ماری ظاهر می شود که* *دو نقطه ی سیاه روی سرش* *دارد این مار گردن صاحبش را میگیرد و با دهانش* او را می گزد و ميگويد من مال *توام من گنج توام پس آگاه باش و زکات مالت را بپردازالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*در پرداخت زکات مالت تأخیر نکن*
*ثروت همچون عصایی است که به آن تکیه میکنی اما ممکن* *است به ماری خطرناک تبدیل شود چرا که پیامبر صلی* *الله علیه وسلم فرمودند: مال کسی که زکاتش را نپردازد* *روز قیامت به* *صورت ماری ظاهر می شود که* *دو نقطه ی سیاه روی سرش* *دارد این مار گردن صاحبش را میگیرد و با دهانش* او را می گزد و ميگويد من مال *توام من گنج توام پس آگاه باش و زکات مالت را بپردازالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و چهار
اوایل، فقط در پوهنتون بود، اما بعد به نوعی زندگی ام را محاصره کرده بود.
یک روز، وقتی با عایشه در مرکز خرید بودم، در راهروی میان مغازه ها، درست مقابل ما ظاهر شد. یک جعبه ای کوچک در دست داشت. بی هیچ مقدمه ای آن را به سویم گرفت و گفت برای تو خریدم.
پوزخند زدم و دست به سینه شدم و گفتم من نمی گیرم.
الیاس چشمانش را باریک کرد و سرش را کج کرد و پرسید چرا؟
با قاطعیت جواب داد چون چیزی از تو نمی خواهم.
دوباره همان لبخند آزاردهنده اش را زد و گفت ولی من این را برای تو خریده ام. پس این بحث را تمام کن و بگیرش.
با یک حرکت جعبه را از دستش گرفتم، بدون اینکه حتی نگاهی داخلش بیندازم، آن را روی میز یکی از فروشنده ها گذاشتم و گفتم هر که می خواهد، می تواند بردارد.
بعد، بدون اینکه حتی منتظر واکنشش بمانم، از او دور شدم.
عایشه که کنارم قدم برمی داشت، با هیجان گفت: راحیل، این پسر واقعاً ضدی است. فکر میکنم هر کسی جای تو بود، تا حالا تسلیم شده بود!
بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم پس خوشبختانه من هر کسی نیستم.
اما چیزی در درونم کم کم مرا به فکر فرو میبرد. او خسته نمی شد و هر روز روش جدیدی پیدا میکرد تا نزدیکم شود. گاهی ساده، گاهی مستقیم، و گاهی حتی به شکل یک اتفاق تصادفی. اما من؟ من همیشه دیواری از غرور بین خودم و او می کشیدم. دیواری که فکر می کردم هرگز فرو نمی ریزد.
اما نمی دانستم که الیاس، بازیگری حرفه ای بود. او نقشه هایی در سر داشت که من حتی تصورش را هم نمی کردم…
روزها می گذشت و من هر بار محکم تر در برابر تلاش های الیاس ایستادگی می کردم.
آن روز، درست بعد از پایان یکی از صنف ها، عایشه در حالی که هیجان زده بود گفت راحیل! به یک مهمانی دعوت شده ایم!
ابروهایم بالا رفت و پرسیدم مهمانی؟ از طرف کی؟
عایشه موبایلش را مقابلم گرفت و گفت از طرف یاسر یکی از همصنفی های ما میگوید قرار است خارج از کشور برود برای همین همه ای صنفی ها را دعوت کرده، تو هم باید بیایی.
موبایل را از دستش گرفتم و پیام را خواندم. ظاهراً یک مهمانی کوچک بود. من هم که عاشق این مهمانی ها بودم با خوشحالی گفتم پس باید برویم
آنروز، وقتی با عایشه وارد رستورانت شدیم، همه چیز عادی به نظر می رسید.
ادامه دارد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و چهار
اوایل، فقط در پوهنتون بود، اما بعد به نوعی زندگی ام را محاصره کرده بود.
یک روز، وقتی با عایشه در مرکز خرید بودم، در راهروی میان مغازه ها، درست مقابل ما ظاهر شد. یک جعبه ای کوچک در دست داشت. بی هیچ مقدمه ای آن را به سویم گرفت و گفت برای تو خریدم.
پوزخند زدم و دست به سینه شدم و گفتم من نمی گیرم.
الیاس چشمانش را باریک کرد و سرش را کج کرد و پرسید چرا؟
با قاطعیت جواب داد چون چیزی از تو نمی خواهم.
دوباره همان لبخند آزاردهنده اش را زد و گفت ولی من این را برای تو خریده ام. پس این بحث را تمام کن و بگیرش.
با یک حرکت جعبه را از دستش گرفتم، بدون اینکه حتی نگاهی داخلش بیندازم، آن را روی میز یکی از فروشنده ها گذاشتم و گفتم هر که می خواهد، می تواند بردارد.
بعد، بدون اینکه حتی منتظر واکنشش بمانم، از او دور شدم.
عایشه که کنارم قدم برمی داشت، با هیجان گفت: راحیل، این پسر واقعاً ضدی است. فکر میکنم هر کسی جای تو بود، تا حالا تسلیم شده بود!
بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم پس خوشبختانه من هر کسی نیستم.
اما چیزی در درونم کم کم مرا به فکر فرو میبرد. او خسته نمی شد و هر روز روش جدیدی پیدا میکرد تا نزدیکم شود. گاهی ساده، گاهی مستقیم، و گاهی حتی به شکل یک اتفاق تصادفی. اما من؟ من همیشه دیواری از غرور بین خودم و او می کشیدم. دیواری که فکر می کردم هرگز فرو نمی ریزد.
اما نمی دانستم که الیاس، بازیگری حرفه ای بود. او نقشه هایی در سر داشت که من حتی تصورش را هم نمی کردم…
روزها می گذشت و من هر بار محکم تر در برابر تلاش های الیاس ایستادگی می کردم.
آن روز، درست بعد از پایان یکی از صنف ها، عایشه در حالی که هیجان زده بود گفت راحیل! به یک مهمانی دعوت شده ایم!
ابروهایم بالا رفت و پرسیدم مهمانی؟ از طرف کی؟
عایشه موبایلش را مقابلم گرفت و گفت از طرف یاسر یکی از همصنفی های ما میگوید قرار است خارج از کشور برود برای همین همه ای صنفی ها را دعوت کرده، تو هم باید بیایی.
موبایل را از دستش گرفتم و پیام را خواندم. ظاهراً یک مهمانی کوچک بود. من هم که عاشق این مهمانی ها بودم با خوشحالی گفتم پس باید برویم
آنروز، وقتی با عایشه وارد رستورانت شدیم، همه چیز عادی به نظر می رسید.
ادامه دارد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و پنج
موزیک ملایم در حال پخش بود و گروهی از صنفی های ما که پشت میزی نشسته بودند و گرم حرف زدن بودند. اما چیزی که اصلاً انتظارش را نداشتم، حضور الیاس در آن مهمانی بود!
درست کنار همان صنفی ما که مهمانی کرده بود نشسته بود، عایشه که متوجه تغییر حالت صورتم شده بود، آهسته گفت اوووه، فکر نکنم این تصادفی باشد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم قطعاً نیست. فکر کنم یاسر با او همدست شده است
با تمام غرور و سرسختی، از مهمانی بیرون شدم. ولی آن روز برای اولین بار، در ذهنم به یک سوال فکر کردم: آیا الیاس واقعاً مرا دوست دارد؟
یک روز وقتی از صنف بیرون شدم، دیدم که مقابل درختی ایستاده و با یک شاخه گل سرخ در دست، منتظر من است. دوستانم با شیطنت به من نگاه کردند. قدم هایم آهسته تر شد، اما چهره ام را جدی نگه داشتم. وقتی نزدیک شدم، با لبخندی که گوشه ای لبش بود، گفت این شاخه گل برای توست.
به گل نگاه کردم، بعد به چشمانش، اما چیزی نگفتم. فقط دست هایم را در جیبم فرو بردم و بی اعتنا از کنارش رد شدم. لحظه ای ایستاد، سپس آرام گفت یک روز خودت این گل ها را از من خواهی گرفت، راحیل.
آن روز گذشت، ولی حقیقت این بود که دیگر نمی توانستم حضورش را نادیده بگیرم. هرچند که هنوز هم به خودم نمی خواستم اعتراف کنم، اما چیزی درونم کم کم تغییر می کرد. دیگر آن لبخند هایش مثل قبل آزارم نمی دادند. دیگر وقتی اسمش را از زبان دیگران می شنیدم، اخم نمی کردم.
اما غرورم هنوز اجازه نمی داد کوتاه بیایم.
یک روز باران شدیدی می بارید. عایشه پیشنهاد داد که کمی در کافه ای منتظر بمانیم تا باران آرام شود. داخل کافه که شدیم، نگاهم ناخودآگاه به گوشه ای از صالون افتاد. الیاس آنجا نشسته بود. اما این بار، او به من نگاه نمی کرد. سرگرم موبایلش بود و اصلاً متوجه من نشده بود.نمیدانم چرا، اما یک حس عجیب در دلم بیدار شد. حس اینکه شاید دیگر دست از تلاش کشیده باشد. حس اینکه شاید واقعاً از من خسته شده باشد. شاید… شاید من این توجه را بیشتر از آنچه فکر می کردم دوست داشتم.
با وجود خودداری ام، ناخودآگاه تمام مدت حواسم به او بود. اما او حتی یکبار هم سرش را بلند نکرد. وقتی بعد از یک ساعت از کافه بیرون شدیم، قلبم عجیب سنگین شده بود.
ادامه فردا شب ان شاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و پنج
موزیک ملایم در حال پخش بود و گروهی از صنفی های ما که پشت میزی نشسته بودند و گرم حرف زدن بودند. اما چیزی که اصلاً انتظارش را نداشتم، حضور الیاس در آن مهمانی بود!
درست کنار همان صنفی ما که مهمانی کرده بود نشسته بود، عایشه که متوجه تغییر حالت صورتم شده بود، آهسته گفت اوووه، فکر نکنم این تصادفی باشد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم قطعاً نیست. فکر کنم یاسر با او همدست شده است
با تمام غرور و سرسختی، از مهمانی بیرون شدم. ولی آن روز برای اولین بار، در ذهنم به یک سوال فکر کردم: آیا الیاس واقعاً مرا دوست دارد؟
یک روز وقتی از صنف بیرون شدم، دیدم که مقابل درختی ایستاده و با یک شاخه گل سرخ در دست، منتظر من است. دوستانم با شیطنت به من نگاه کردند. قدم هایم آهسته تر شد، اما چهره ام را جدی نگه داشتم. وقتی نزدیک شدم، با لبخندی که گوشه ای لبش بود، گفت این شاخه گل برای توست.
به گل نگاه کردم، بعد به چشمانش، اما چیزی نگفتم. فقط دست هایم را در جیبم فرو بردم و بی اعتنا از کنارش رد شدم. لحظه ای ایستاد، سپس آرام گفت یک روز خودت این گل ها را از من خواهی گرفت، راحیل.
آن روز گذشت، ولی حقیقت این بود که دیگر نمی توانستم حضورش را نادیده بگیرم. هرچند که هنوز هم به خودم نمی خواستم اعتراف کنم، اما چیزی درونم کم کم تغییر می کرد. دیگر آن لبخند هایش مثل قبل آزارم نمی دادند. دیگر وقتی اسمش را از زبان دیگران می شنیدم، اخم نمی کردم.
اما غرورم هنوز اجازه نمی داد کوتاه بیایم.
یک روز باران شدیدی می بارید. عایشه پیشنهاد داد که کمی در کافه ای منتظر بمانیم تا باران آرام شود. داخل کافه که شدیم، نگاهم ناخودآگاه به گوشه ای از صالون افتاد. الیاس آنجا نشسته بود. اما این بار، او به من نگاه نمی کرد. سرگرم موبایلش بود و اصلاً متوجه من نشده بود.نمیدانم چرا، اما یک حس عجیب در دلم بیدار شد. حس اینکه شاید دیگر دست از تلاش کشیده باشد. حس اینکه شاید واقعاً از من خسته شده باشد. شاید… شاید من این توجه را بیشتر از آنچه فکر می کردم دوست داشتم.
با وجود خودداری ام، ناخودآگاه تمام مدت حواسم به او بود. اما او حتی یکبار هم سرش را بلند نکرد. وقتی بعد از یک ساعت از کافه بیرون شدیم، قلبم عجیب سنگین شده بود.
ادامه فردا شب ان شاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خطرناکترین اندیشه برای امت این است که مفسد خود را مصلح بداند، و خطرناکتر از آن این است که ادعا کند هر آنچه از وی سر میزند چیزی جز اصلاحگری نیست:
﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لاَ تُفْسِدُواْ فِي الأَرْضِ قَالُواْ إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ﴾ بقره: ۱۱
(و چون به آنان گفته شود در زمین فساد مکنید میگویند ما خود اصلاحگریم!)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لاَ تُفْسِدُواْ فِي الأَرْضِ قَالُواْ إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ﴾ بقره: ۱۱
(و چون به آنان گفته شود در زمین فساد مکنید میگویند ما خود اصلاحگریم!)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دلنوشتهای برای خواهرم در میدان مجازی
ای خواهر مهربانم...
در دنیای مجازی راه میروی، اما بدان:
اینجا هم گرگها کمین کردهاند، با لبخند، با ظاهر دین، با حرفهای قشنگ ولی سُمّی.
فضای مجازی یک نعمت است، اما اگر مراقب نباشی،
همین نعمت میتواند دریچهای به سمت گناه و گمراهی باشد.
تو گوهری گرانبها هستی، نه عکس پروفایلِ رایگانِ مردم...
تو قلبت جای یاد خداست، نه صندوق پیامهای بیارزش.
پس دوست مؤمنه انتخاب کن، با کسانی باش که به تو خدا را یاد میدهند، نه دلدادگی را.
به جای وقتکُشی، بیا وقتسازی کنیم!
هر لحظه در فضای مجازی را میتوان به فرصتی برای رشد، علم، بندگی و تقرب به خدا تبدیل کرد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علم شرعی بیاموز، قرآن بخوان، و آن باش که خدا میخواهد؛ نه آنکه مردم لایک میکنند.
ای خواهر مهربانم...
در دنیای مجازی راه میروی، اما بدان:
اینجا هم گرگها کمین کردهاند، با لبخند، با ظاهر دین، با حرفهای قشنگ ولی سُمّی.
فضای مجازی یک نعمت است، اما اگر مراقب نباشی،
همین نعمت میتواند دریچهای به سمت گناه و گمراهی باشد.
تو گوهری گرانبها هستی، نه عکس پروفایلِ رایگانِ مردم...
تو قلبت جای یاد خداست، نه صندوق پیامهای بیارزش.
پس دوست مؤمنه انتخاب کن، با کسانی باش که به تو خدا را یاد میدهند، نه دلدادگی را.
به جای وقتکُشی، بیا وقتسازی کنیم!
هر لحظه در فضای مجازی را میتوان به فرصتی برای رشد، علم، بندگی و تقرب به خدا تبدیل کرد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
علم شرعی بیاموز، قرآن بخوان، و آن باش که خدا میخواهد؛ نه آنکه مردم لایک میکنند.