الله رافراموش نکنید
907 subscribers
3.47K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
🐾🦢

زندگی خیلی کوتاه است، ارزشِ نفرت، حسادت، ریاکاری یا قطعِ رابطه خانوادگی را ندارد... با کارهایت، با اخلاقت، با لبخندت..  سعی کن هر جایی که پا میگذاری اثرِ نیکی از تو بماند،زیرا فردا میرویم و فقط یک خاطره خواهیم بود!🥹
❤️‍🩹.•الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💞صداي زن، عورت نيست💞

🔰سوال:آيا هنگامي‌كه مهماني به خانه آمد، زن خانه مي‌تواند با شوهر خود چنان صحبت كند كه مهمان‌ صداي او را بشنود و آيا كلفت بودن صداي زن در تخفيف حكم، اثري دارد⁉️

🔅الجواب باسمه حامدا مصلیا🔅

👇👇👇👇👇👇👇👇
بنابر قول راجح صداي زن عورت نيست؛ البته بهتر و مناسب است كه صدايش را مرد أجنبي نشنود؛ لذا با شوهرش هم در اين‌صورت آهسته حرف بزند دستور به كلفت نمودن صدا هنگامي است كه با أجنبي در موقع ضرورت حرف بزند



📚منبع:👇👇👇


1️⃣📖: و في الدر المختار: ( و للحرة) و لو خنثي (جميع بدنها) حتي شعرها النازل علي الأصح (خلاالوجه و الكفين) فظهرالكف عورة علي المذهب (و القدمين) علي المعتمد و صوتها علي الراجح ذراعيها علي المرجوح(و تمنع) المرأة الشابة (من كشف الوجه بين الرجال) لا لأنه عورة بل (لخوف الفتنة.)
2️⃣📖: و في رد المحتار: فإنا نجيز الكلام مع النساء للأجانب و محاورتهن عند الحاجة إلى ذلك و لا نجيز لهن رفع أصواتهن و لاتمطيطها و لاتليينها و تقطيعها لما في ذلك من استمالة الرجال إليهن و تحريك الشهوات منهم و من هذا لم يجز أن تؤذن المرأة. (رد المحتار علي الدرالمختار:2/77/78/79، باب شروط الصلاة.)
3️⃣📖: و في الفقه الاسلامي و ادلته: و صوت المرأة عندالجمهور ليس بعورة لأن الصحابة كانوا يستمعون إلي نساءالنبي لمعرفة احكام الدين : لكن يحرم سماع صوتها بالتطريب و التنغيم و لو بتلاوة القرآن، بسبب خوف الفتنة.(الفقه الاسلامي و ادلته:1/595 ، باب شروط الصلوة). و در معارف القران مي گويد:« فلا تخضعن بالقول»هنگام گفت و گو با مرد نامحرم وقتي كه به آن نياز باشد نرمي اختيار نكنيد. مقصود اين است كه ‌آگاهانه نرمي به خرج ندهيد كه خرابي آن بديهي است.ثانياً در مخاطب،يعني: ازواج مطهرات آن محتمل هم نيست، بلكه منظور اين است كه به ميزان صحبت معمولي زنان كه كلامشان متضمن نرمي و نزاكت طبعي مي‌باشد نيز نرمي به خرج ندهيد كه از آن در ذهن فاسد چنين شخصي كه در قلبش خرابي و بدي است خيالي پديد مي‌آيد، بلكه در چنين مواردي با تكلف و اهتمام آن اندازه را تبديل كرده سخن بگوييد و طبق قانون عفت صحبت كنيد؛ يعني با چنين روشي كه در آن تندي و خشونت باشد كه حافظ عفت است و اين بداخلاقي نيست، و بداخلاقي آن است كه از آن اذيتي برسد و در جلوگيري از طمع فاسد آزار لازم نمي‌آيد. (ترجمه‌ي معارف القرآن:11/62). «فلا تخضعن بالقول» عند مخاطبة الناس اي فلا تجبن بقولكنّ خاضعاً ليناً مثل قول المطعمات ... فالمرأة مندوبة الي الغلظة في المقالة اذا خاطبت الأجانب لقطع الإطماع. (روح البيان:7/169.

والله اعلم بالصواب

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
داستان

فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.

استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .

استاد به او گفت: آیامیتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟

شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند.

استاد به شاگرد گفت:  همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه ...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔥 #مخصوص_استوری

🎀 من یک دختر مسلمانم
🚫 در اسلام من روزی به عنوان روز دختر ندارم هر روز،روز من است. و من در اسلام ارزش و جایگاه والایی دارم.
⛔️ مسلمان نیازی به این بدعتها و خرافات نداردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🧬🦠🧬🦠🧬🦠🧬🦠
🧬🦠🧬🦠
🧬🦠
🧬

براساس واقعیت❤️

#خاطره_فاطمه_جون_و_دکتر_1
🌡قسمت اول

سلام دوستان عزیزم من اسمم فاطمه هست 32 سالمه و مربی مهد هستم و متاهلم شوهرم هم 39 سالشه. خب بریم سر خاطره اول اینکه منم مثل خیلیا از امپول و سرم و دکتر و هر چی که به درمان تزریقی مربوط باشه میترسم یعنی ترس نه وحشت در حدمرگ اما بر عکس من شوهرم اصلا نمیترسه و خیلی وقتا خودش داوطلب میشه دارویی تزریقی داشته باشه .این خاطره 10 روز پیش هست خاطره عمل کردن من ،.،.

دوستان این خاطره یکم متفاوته با خاطره سرماخوردگی و خجالت از تزریقاتی خانم یا آقا. بلاخره انسان هست و هزار جور بیماری رنگارنگ با پزشک خانم یا آقا که مجبوری باید دردت رو بهشون بگی و خجالت اون موقع معنا نداره همان مثال قدیمی که میگن پزشک محرمه مریض هست اما ما خانمها با حجب و حیا هستیم خیلی حساسیم رو پزشک آقا شاید هر دردی داشته باشیم خجالت میکشم حتی به پزشک مراجعه کنیم که بخواییم بگیم کجامون درد داره.منم مثل همه خانمها مدتی بود ی مشکلی داشتم که خیلی درد داشتم و مدام مسکن میخوردم اما با مسکن قوی هم آروم نمیشدم تا ی روز از بس درد داشتم اشکم در آومد بود مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم درمانگاه محلمون دکتر اونجا آشنا شوهرم بود و منو کاملا میشناخت با کلی تپق زدن و سرخ و سفید شدن مشکلم رو گفتم که ایشون میدونستن خجالت میکشم بدون معاینه گفتن برو سونو بگیر و زود برام بیارش منم رفتم سونو بماند چه قدر خجالت کشیدم و آبروم رفت جلو کسی که سونو میگرفت مشخص شد که چند تا توده ای حالا معلوم نیست خوش خیم هست یا نه در غده لنفاوی دست چپ و یکی به دست راست 🙈🙊دکتر تاکید کرد داشتن عمل بشم و نمونه رو ببرم پاتولوژی تا علت مشخص بشه تو این مدت زیاد مجبور شدم امپول های هورمونی بزنم که خانمها میدونن چه قدر دردناکه تا رسید به 10 روز پیش برای چکاب ماهانه رفتم دکتر م ایشون ی آقای میانسال هستن اما خیلی خوش برخورد نگاهی به سونو و آزمایش خون کردن و بهم گفتن تمام لباس های بالاتنه رو کامل در بیار و برو رو تخت دراز بکش ،وای خدا حاضر بودم بمیرم شوهرم یکم باهام حرف زد که دکتر محرمه عب نداره و اجازه بده معاینه ات کنه و خیلی نگران بود منم آماده شدم دکتر اومد بالا سرم من دستام رو چشمام گذاشته بودم و بد جور میلرزیدم دکتر متوجه شد گفت چی شده دختر خوب چرا میلرزی؟؟

گفتم هم استرس دارم و هم خجالت میکشم دکتر خندید گفت اولا برای چی استرس داری ی معاینه ساده اس بعدا من بار اولم نیست که کسی رو با شرایط شما معاینه میکنم و گفت حالا دستتو از چشمات بردار و هر سوالی پرسیدم دقیق جواب بده🙈🙊وای نگم بچه ها برا معاینه خیلی اذیت شدم هم دردم گرفت و هم از خجالت زبونم سنگین شده بود تا بالاخره معاینه تمام شد و چند بار سرش رو تکان داد و گفت از کی اینجوری هستی چرا تا الان نرفتی پیش پزشک و این که از بس توده بزرگه بدون لمس قابل مشاهده هست و گفت لابد انتظار داشتی که دردم نداشته باشی 😏🙊🙈گفت چرا خانمها به خاطر خجالت از پزشک دردشون رو مخفی می کنند بعد یکم دعوا و نصیحت به شوهرم گفت باید عمل بشه و خیلی راحته اصلا جای ترس نیست بعد رفت سر میزش ی خودکار آبی برداشت و اومد بالا سرم و ی × کشید رو جایی که باید عمل کنه و گفت فردا ساعت 4 عصر عملم میکنه و فردا صبح ساعت 8 بیمارستان باشم ما تو شهر خودمون نبودیم و بدون هماهنگی و همراه 😑 رفته بودیم یزد چون به شهر ما خیلی نزدیک. بماند اون شب چه قدر من گریه کردم و شوهرم مجبور بود نازکشی کنه اما خب خودش هم نگران بود و میگفت تو از دکتر خجالت میکشی من که حلالتم چرا هیچ وقت نمیگفتی انقدر درد داری، خلاصه اون شب تو مسافرخانه امام زاده خوابیدیم و فردا صبح رفتیم 🏥 بیمارستان و کارهای بستری شدن .خیلی میترسیدم قلبم بد جور ریتم گرفته بود و دستام یخ کرده بودند.بالاخره ساعت عمل رسید و منو با ی تخت دیگه بردند تو بخش جراحی در تمام این مدت فقط آروم اشک ریختم تا دکتر با اون لباس ترسناک سبز اومد بالا سرم و کلی منو خندوند و گفت نترس هیچ مشکلی پیش نمیاد و کلی منو امیدواری دادن تو همین موقع چند تا پرستار آقا و خانم اومدن و گفتن آماده ام یا ن که با گریه فقط گفتم میترسم ی کمی ارومم کردند و ی آقای مسن که موهاشون جو گندمی 👨‍🔬👩‍🔬 بود اومد بالا سرم گفتن آروم باش و دستت رو بده به من دو تا سرنگ بزرگ یکی شیری رنگ و یکی بی رنگ اما رنگش کدر بود...

🌡#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🧬🦠🧬🦠🧬🦠🧬🦠
🧬🦠🧬🦠
🧬🦠
🧬

#خاطره_فاطمه_جون_و_دکتر_2
🌡قسمت دوم و پایانی.

وقتی چشمام رو باز کردم فقط احساس درد شدیدی تو سینه ام داشتم و احساس خفه گی !متوجه میشدم کسی صدام میزنه اما ن تکون میتونستم بخورم و نه حرفی بزنم یا هیچ واکنشی دیگه بکنم فقط ی لحظه ی صدایی شنیدم که میگفت چه قدر بیهوشی بهش زدی الان 3 ساعته به هوش نمیاد افت اکسیژن داره حالم واقعا بد بود تا ساعت 8 شب که یکم بهتر شدم و از اتاق ریکاوری آوردنم بخش زنان ی پرستار سریع اومد سرمم رو تنظیم کرد و ی امپول بزرگ 💉 زد تو سرم فکر کنم آنتی بیوتیک بود بعد هم مدام صدام میزد خوابم نبره تو همین خواب و بیداری سراغ گوشیمو گرفتم😐😂میدونستم شوهرم پایین تو سالن انتظار منتظر ی خبری از من هست پرستار شماره برام گرفت و گذاشت در گوشم فقط وقتی شوهرم گفت بله گفتم خوبم تو بخشم اونم با صدای نامفهوم و گرفته که بعد پرستار خودشون با شوهرم صحبت کردن و گوشی رو قطع کردن بعد رفت 2 تا امپول آورد و گفت دردت بهتر شد با سر گفتم نه و دستم روی سینه ام بود بعد آماده کردنش گفت آروم به پهلو بخواب تا بهت ی مسکن بزنم دردت کم بشه تا اینو گفت اشکام ریخت گفتم نههه تو پام نزنید خواهش می کنم😢😭

پرستاره گفت خانمی 3 ساعت هم نیست بهت مورفین زدن نمیتونم دوباره بهت بدم اما این امپول کمک میکنه چند ساعت آروم بخوابی دردت هم کمتر میشه اسمش درست یادم نیست فکر کنم پتیدین💉💉 بود ی خواب آور قوی و ی تقویتی خیلی دردم گرفت چون رو همون پهلویی خوابیده بودم که پانسمان داشت 😭 خلاصه تزریق تمام شد و رفت و بهم گفت بخواب اتاقم خصوصی بود برا همین در اتاق رو بست چند دقیقه بعد خوابم برد نه بیدار بودماااا و اما سنگین ی حالت بدی بود پاهام سنگین و بی تعادل شده بود خیلی میترسیدم اما نمیدونستم حرکتی کنم یا زنگ پرستار رو بزنم همراه هم نداشتم تا متوجه شدم چند تا صدا دورم بود یکی امپول میزد تو انژیوکتم یکی هم ریخت و ی سر می که بهش اتیکت میگن حتما آنتی بیوتیک بوده .بعد ناگهانی دستم باد میکرد نفهمیدم برای چیه بعدا فهمیدم دستگاه فشار بوده . دوستان به تمام بدنم ی چیز ایی وصل بود و مانیتور بالا سرم بود مشخص بود حالم بد شد ه که انقدر پرستارا در رفت و آمد بودن.خلاصه فردا صبح شد و ساعت 6 بود که باز ی پرستار بیحوصله اومد و با ی امپول آماده شده من فکر کردم میزنه تو سرمم اما گفت پاشو خانمی امپول داری دستت رو بده تا اومدم بگم نه در انژیوکتم رو باز کرد و باز با فشار امپول رو تزریق کرد دستم بد جور درد گرفته بود دادی زدم که خودم از صدام وحشت کردم💉😢😭 خب تقصیر من نبود خیلی دردم اومده بود.

ساعت 10 یا 11 صبح بود که شوهرم زنگ زد و گفت پاشو آماده بشو کارهای ترخیص رو کردم راه دوره و داره تو جاده ها برف میاد باید زودتر برگردیم شهر خودمون. سرپرستار مخالف بود میگفت دکتر اجازه ترخیص نداده حال خانمت خوب نیست هنوز دارو هاش کامل دریافت نکرده که با رضایت خودم و شوهرم برگه ترخیص رو گرفت و انژیوکتم رو باز کرد و اون دست بندی که اسم و مشخصاتم روش بود بعد از بیمارستان اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم ماشین هم یخ تو ماشین حالم بد بود چون 3 ساعت باید رانندگی میکردیم بلاخره من از بیمارستان رسیدم خونه اما روز 6 بخیه ها و زخم عملم عفونت کرد و تب شدید که با مشورت دوستان آخر شب رفتم اورژانس و بهم باز هم آنتی بیوتیک قوی تجویز کردن و بخیه ها رو شستشو دادن که آتیش گرفتم از سوزشش 😖و گفتن اگه نزنی امپولا رو مجبور میشیم دوباره ببریمت اتاق عمل و دوباره بشکافیمش تا عفونت برطرف بشه و منم از ترس مجبور بودم تسلیم بشم امپول ام ازریتومایسین و پنادر بود 4 تا اونم ی روز در میون 😖😑😭😭💉💉💉💉امپولا واقعا دردناک هستن کسی که تزریق کرده باشه میدونه چه زجری آدم میکشه بماند که کار نمونده نکردم حین تزریق مدام تکون میخوردم داد میزنم با این سنم 😒😭 دست پرستار رو میگرفتم و چنان گریه ایی میکردم که خوده دکتر و پرستاره دلش سوخت به من طفلکی اما خدا روشکر تمام شد امپول ام و منتظرم شوهرم از شیفت کاری برگرده چون این هفته رو کامل پیشم نبود قراره سر 10 روز بریم پیش دکتر جراحم که هم بخیه ها رو بکشه و هم جواب پاتو لوژی رو بگیرم ...

و در آخر آرزو میکنم هیچ کسی به خاطر خجالت از دکتر رفتن طفره نره و نزاره کار به جاهای باریک برسه دوستان دکتر محرمه باور کنید امیدوارم حال همتون خوب باشه و هیچ وقت رنگ بیمارستان و امپول رو نبینید ..شرمنده دوستان طولانی شد خاطره بد نوشتم چون من نگارشم خوب نیست فقط سعی کردم ماجرایی این چند روزه رو با جزییات بنویسم .دوستتون دارم یا حق 🌸🌹
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌡#پایان
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_نود


حینی که سعی میکردم سوار بشم،گفت "بله جایی که میریم فراز و نشیب داره ماشین خور نیست "
پایش را روی رکاب قرار داد و با حرکتی سریع سوار اسبش شد ...
فرهاد با صدای بلند خندید و گفت نترس نمی افتی...
باورم نمیشد اینهمه خوشبختی یه دفعه سمتم سرازیر شده باشه، زیر لب برای لحظات خوبم دعا کردم تا همیشه همین قدر خوشبخت بمونم ... با صدای بلندتری گفتم "فرهاد کجا میریم چرا
سمت جنگل میری ؟؟
_میریم سمت کوهستان، وقتی رسیدیم خودت متوجه میشی ...
به دشت که رسیدیم ... فرهاد افسار اسب رو کشید و پایین پریدو کمک کرد پیاده بشم ...
توی دشت شقایق بودیم، تا چشم کار میکرد گلهای شقایق بود ... پام رو با احتیاط روی زمین گذاشتم ....
از اینهمه زیبایی نفسم بند اومده بود ، زیر نور ماه راه می رفتیم و یه بند از فرهاد می پرسیدم کجا میریم ...؟؟دستش رو به سمت نوری که از دور دیده میشد نشانه گرفت "اون نورو
می بینیی ،یه کلبه چوبی اونجا دارم ....برای موقع های که شکار میام توی این کلبه استراحت میکنم .،..
فرهاد از زیر ناودون فانوس رو برداشت فیتیله رو بالا کشید و گفت برو داخل یه چراغ گذاشتم ... داخل کلبه شدم ،باورم نمیشد کلبه دنج و نسبتا بزرگی بود.... یه طرفش تخت بزرگی گذاشته بود و پنجره چوبی کوچیکی، رو به دشت باز میشد .... چند تا صندلی چوبی با یه میز چوبی گرد وسط کلبه ....
روی میز توی ظرف میوه چیده بود ... اسمش کلبه بود و با اون همه زیبایی و حس قشنگی که داشت برای من کاخ بود .‌‌..
تا صبح نخوابیدیم و توی دشت شقایقهای وحشی قدم زدیم و زیر نور ماه خندیدیم ... دلم میخواست زمان متوقف بشه و اونشب هیچوقت تموم نشه ...
با طلوع خورشید چشم که گشودم از گشنگی دلم مالش رفت و فرهاد رو بیدار کردم از لای پلکهای نیمه بازش گفت:چیه؟
خندیدم و گفتم گشنمه، ضعف کردم ...
خوابزده بر روی تخت نشست و چشمانش را مالید " گوهر ساعت چنده ؟"
نگاهم رو دور کلبه چرخوندم و ساعتی ندیدم گفتم نمیدوتم حتما نزدیکهای ظهره .....
از تخت پایین پرید و میوهایی که روی میز چیده بود رو جلوم گذاشت "گوهر بخور، ته دلت رو بگیره تا بریم ابادی "
بعد خوردن میوه دوباره سوار بر اسب شدیم و سمت ابادی حرکت کردیم ...
جلوی در عمارت بودیم،با کمک فرهاد پایم را روی رکاب اسب گذاشتم و پایین پریدم ...
سمت مطبخ رفتم تا برای فرهاد صبحانه ببرم ... وارد که شدم ...رو به فرهادگفتم برو خونه تا از مطبخ برات یه چیزی بیارم بخوری ... سمت مطبخ راه افتادم ،به محض اینکه وارد شدم و زیر لب سلام دادم..
ننه خدیجه با کمری خمیده در حالیه روی دیگه غذا قوز کرده بود سمتم چرخید و از دیدنم جا خورد "گوهر جان اومدی دخترم؟ شب کجا رفتی ؟بچه ها بهونت رو میگرفتن، همش سوال پبچم میکردن، الان سینی صبحونه شوهرت و حاضر میکنم !!! "
شیدا در حالیکه رو چهارپایه نشسته بود و
ظرف پیاز را روی پاهاش گذاشته پیاز رو داخلش خورد میکرد ...
ریز ریز خندید و گفت "ننه جان شما پیر شدین ،جوونهارو درک نمیکنید.....
با شیدا دوتایی زدیم زیر خنده و ننه خدیجه سینی صبحانه رو سمتم گرفت "ببر دخترجان میدونم شوهرت گشنس ..."
روزها و شبها با وجود فرهاد و بچه ها به خوشی میگذشت و ته دلم همش میترسیدم یه اتفاقی یا یه چیزی باعث تلخی زندگیم بشه....
یه مدتی بودشک کرده بود و با حرفهای ننه خدیجه فهمیده بودم دوباره باردارم هستم ....
دیگه فرنگیس مثل سابق نبود، زبونش کوتاه شده بود ولی من از سکوت مرموزش میترسیدم، ترسم از این بود فتنه یا دسیسه ای برام بچینه ...
سه ماهی گذشته بود سالار پای درس و مشقش بود و گلبرگ هم با عروسک پارچه ای روی ایوون بازی میکرد ،روی صندلی نشسته بودم و پارچه گلدوزی میکردم ،با صدای خانوم خانوم گفتن اسماعیل روی ایوون رفتم ‌..
اسماعیل نفس زنان گفت "خانوم از شهر مهمون اومده شمارو میخوان !!
با تعجب گفتم کیه ؟
همان لحظه ماشین محمود وارد حیاط عمارت شد ...دلشوره گرفتم و قلبم تند تند میزد و نگاهم به ماشین دوخته شده بود... با پیاده شدن حاج خانوم و حاج اقا ،لبخند کشداری روی لبم نشست با عجله از پله ها به پایین سرازیر شدم ،
قدمهام رو تندتر کردم حاج خانوم رو به آغوش کشیدم ،با تکون دادن سرم به حاج آقا خوش امد گفتم ‌‌،محمود به همراه زن جوون چادری از ماشین پیاده شد ،دختر سفید و با صورت گرد و چشمهای درشت عسلی.،چهره اش معصومیت خاصی داشت ...
همینطور که نگاهم به دختر جوون دوخته شده بود هر چقدر سعی میکردم به خاطر بیارم نمیشد....
با صدای حاج خانوم سمتش چرخیدم "گوهر جان عروسم مریمه ،تازه عقد کردن "...
بهشون خوش امد گفتم و بغلش کردم
با تکون داد سر به محمودم تبریک گفتم... نگاهش رو به کف زمین دوخته بود مستقیم توی صورتم نگاه نمیکرد،
داخل خونه تعارفشون کردم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_نودویک


دور تا دور خونه نشستیم... زینو، کلفتی که تازگی به عمات اومده بود سینی چایی رو چرخوند ...
حاج خانوم چادرش را دور صورتش پیچید: "گوهر جان انشالله خوشبخت بشی دخترم ،چند وقت بود ازت خبری نبود ،چند بار به خونت سر زدم ،اخر سر به محمود گفتم که مارو به اینجا بیاره تا ببینمت ،جات خیلی خالیه دخترم !!یه جوری بی خبر رفتی، حتی زینت چند بار به خونمون اومده سراغت رو گرفته، اولش نگرانت شدیم، ولی وقتی به ابادی رسیدیم ادرس خونه ارباب و دادن .‌‌
به زینب اشاره کردم تا میوه بیاره...
گفتم واقعیتش اومدنمون یهویی شد، حینی که داشتم حرف میزدم ،با یاالله یالله گفتن فرهاد سریع بلند شدم، هر چند از دیدن محمود اخمهاش تو هم گره خورده بود،ولی احترام زیادی برای حاج اقا حاج خانوم قائل بود، خودش رو مدیون اونا میدونست ،محمود و مریم بعد ناهار راه افتادن...
حاج خانوم و حاج آقا چند روزی مهمون عمارت بودن ،از زبون حاج خانوم شنیدم که حاج اقا مریضی آسم گرفتن و دود دم شهر براش مثل سمه...
با فرهاد خان صحبت کردم ، اونم بهشون پیشنهاد داد توی عمارت زندگی کنن، ولی انگار معذب بودن و قبول نکردن ....
فرهاد خان هم یکی زمینهای داخل روستارو بهشون واگذار کرد و گفت میتونید روی این زمین خونه بسازید و حاج اقا هم میتونن برای دل مشغولی خودش روی زمین کار کنن ....
اینبار حاج آقا با کمال میل قبول کردن ... به مرور یه سری از اثاثهای خونشون رو به آبادی اوردن ...
رفته رفته شکمم بزرگ میشد و کینه و حسادت فرنگیس روز روز بیشتر میشد...
گاهی وقتها از زبون گلبرگ می شنیدم که هر بار تنها گیرش اورده با نیشگون بدنش رو کبود کرده ...
توی ماه نهم بارداری بودم ... بی قرار توی خونه میچرخیدم ،نگاهم به ساعت دیواری افتاد و ساعت دو نصف شب بود ،از طرفی نگران فرهاد بودم ،با دعوایی که بین اهالی ده پایین ، پیش اومده بود رفته بود پادرمیونی، چند ساعتی دیر کرده بود ... نزدیکهای صبح بود که از درد به خود میپیچیدم ... سمت خونه ننه خدیجه راه افتادم، با مشت به در کوبیدم... ننه خدیجه هراسون درو باز کرد "چیشده دخترم این وقت شب !! نگاهش سمت شکمم لغزید "نکنه وقتشه ؟؟"
صورتم از درد جمع شده بود، قطراب عرق از روی پیشونیم پایین سرازیر میشد... گفتم ننه فک کنم وقتشه ،درد امونم رو بریده دیگه نمیتونم تحمل کنم ....
ننه خدیجه با ظاهری اشفته پاهای لاغرش رو توی دمپایی فرو برد و گفت اسماعیل رو میفرستم پی قابله ...
با قدمهایی تند سمت خونه اسماعیل راه افتاد ...
بعدش دیگ اب را روی اجاق گذاشت و ملافه سفید اماده کرد ... تا قابله برسه بچه به دنیا اومد، یه دختر کوچولو با صورتی سرخ و سفید ... ننه خدیجه بچه رو دور ملافه پیچوند و ذوق زده گفت "،ماشالله مثل ماهه... "
همون لحظه فرهاد تو چهارچوب در ظاهر شد و نگاه متعجبش بین منو نوزاد بغل ننه خدیجه،در دوران بود‌‌‌.
با قدمهایی سست جلو اومد و گفت ببخش گوهر جان که دیر کردم ،پس قابله کجاست ، کی بجه رو به دنیا اورد !!
ننه خدیجه بچه رو سمتش گرفت "بیا فرهاد خان دخترت خیلی ارومه، بدون اذیت کردن مامانش به دنیا اومد، نیازی به قابله نبود "
فرهاد چشماش برق زدو همان لحظه توی گوشش اذون گفت و بعد با لبخندی سمتم چرخید "اسم دخترمون رو شقایق گذاشتم"
بعد به دنیا اومدن شقایق ،خونوادمون شلوغتر شده بود... فرهاد بیشتر وقتش رو یا بیرون با سالار بود یا توی خونه با دخترا بازی میکرد ... از فرهاد میخواستم بعضی شبها پیش فرنگیس باش، اونم با اکراه قبول میکرد و میگفت "وقتی پیششم همش غرولند میکنه، حوصلم رو سر میبره ..."
توی مطبخ بودم و سرگرم کمک به خدیجه ،شقایقم توی گهواره خواب بود ....
شیدا جلوی پنجره ایستاده بود ،همینطور که دخترش را روی دستش تاب میداد گفت "فرنگیس چش شده؟ از صبح رو ایوون بود انگار کشیک کسی رو میکشید، الانم با عجله نمیدونم کجا رفت ...!!
بی هوا سمت شیدا چرخیدم یه لحظه دلم شور افتاد...گفتم ندیدی کجا رفت ؟؟
شیدا همونطور که به بچه شیر میداد گفت: "فک کنم سمت عمارت رفت ،والله مشکوک میزد همش به دور و برش نگاه میکرد ...
نگاهم سمت ننه خدیجه چرخید ...
گفت "برو دخترم، بچه رو خونه تنهاگذاشتی این زنم عقل درست و حسابی نداره، دلش با کینه سیاه شده...
سریع از مطبخ بیرون اومدم اصلا نفهمیدم پله هارو چجوری بالا رفتم تندی درو باز کردم ...
فرنگیس بالای سر بچم چنبره زده بود، بالشو روی دهن بچه گذاشت، جیغ زدم و سمتش خیز برداشتم ،دستپاچه بالش رو سمت دیوار پرت کرد ...
داد زدم میخواستی بچم رو بکشی ؟؟
بچه صورتش سرخ شده بود، شروع کرد به جیغ زدن... موهای فرنگیس رو توی دستم گرفتم و کشیدم، به صورتش چنگ انداختم... همینطور با مشت و کف دستم به سرو صورت چنگ میزدم و ضربه میکوبیدم...
ننه خدیجه با هول ولا داخل خونه شد و شقایق رو بغل گرفت....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_آخر


هیچکس جلو دارم نبود... یه بند داد میزدم "تو میخواستی بچم رو بکشی ،تو میخواستی خفش کنی، اگه من نمی اومدم معلوم نبود چه بلایی سر سرش بیاری ...!! زورم چند برابر شده بود...
شیدا دستم رو گرفت و کشید ...
تو این فرصت فرنگیس از زیر دستم فرار کردو بیرون رفت ....
ننه خدیجه لیوان اب رو سمتم گرفت "بگو ببینم چیشده این زنه اینجا چیکار داشت ؟؟
با بغض نالیدم وقتی رسیدم تازه بالش و گذاشت رو صورت بچم ،خواست فشاره بده که سر رسیدم ....
ننه خدیجه زیر لب گفت "خدا چیکارش بگم چیکارش کنه،به بچه طفل معصوم چیکار داره !!"
با نگاه مرده ام به یه نقطه ثابت زل زدم "اگه دیر می رسیدم چی ؟ اگه بلایی سر بچه هام بیاره چی !! باید با فرهاد حرف بزنم یا جای فرنگیس اینجاست یا جای من ...!!!
شقایق رو به خودم چسبونده بودم، بی قرار توی خونه راه میرفتم ،هر ازگاهی پرده رو کنار میزدم به بیرون نگاه میکردم و منتطر فرهاد بودم ؛به محض اینکه چشمم به فرهاد خورد روی ایوون رفتم فرهاد که از پله ها بالا اومد ،با نگرانی گفتم باید باهات حرف بزنم..
فرهاد بچه رو از بغلم بیرون کشید و گفت "راجب چی ؟؟
داخل رفتم و فرهاد پشت سرم وارد خونه شد ...
گفتم بچه هام اینجا امنیت ندارن، میترسم فرنگیس بلایی سرشون بیاره... عصبی نگاه کرد باز چیکار کرده ؟
هنوز دست و پام میلرزید گفتم:شقایق رو خوابوندم و یه توک پا رفتم مطبخ ، دلم شور افتاد سریع برگشتم خونه ... فرنگیس بالشو گذاشت رو صورت شقایق قبل اینکه خفش کن من سر رسیدم ...
فرهاد که حسابی جا خورده بود، دندوناش رو روی هم سابید "حسابشون میرسم "
شقایقو بغلم هل داد و در کوبید و از خونه بیرون رفت و سمت خونه ی فرنگیس راه افتاد ،صدای داد و فریاد فرهاد همراه با و صدای گریه های فرنگیس، به گوش میرسید ..
با ظاهری اشفته از خونه فرنگیس بیرون زد ...
شب بچه هارو خوابوندم ... روی ایوون رفتم ،فرهاد روی صندلی نشسته بود ...صداش کردم، سمتم چرخید
گفتم چرا شام نخوردی ؟؟
کلافه سرش رو تکون داد اشتها نداشتم فکرم درگیره..
کنارش روی صندلی نشستم "گفتم میخوای چیکار کنی؟فرنگیس زده به سرش، میترسم بلایی سر بچه ها بیاره!
فرهاد : میفرستمش شهر،باید حسابی از اینجا دورش کنم..
متعجب نگاهش کردم:مگه تنهایی میتونه توی شهر بمونه؟
فرهاد:یکی از کنیزهارو باهاش میفرستم که تنها نباشه،ولی دیگه موندنش توی عمارت خطرناکه..
گفتم:کتکش زدی ؟؟
با تعجب نگاهم کرد:نه بابا،ولی بهش گفتم میفرستم خونه ی بابات..به پام افتاد و التماسم کرد طلاقش ندم.
صبح زود فرنگیس با چند،تا چمدون که توی حیاط چیده بود،سوار ماشین شد و فرهاد ادرس عمارت توی شهرو به اسماعیل داد و زینو یکی از کلفتهای عمارت با ناراحتی سوار ماشین شد..
فرنگیس با انزجار نگاهش رو ازم گرفت، حتی با هیچکدوم از کلفتها خدا حافظی نکرد..
هر چند کلفتهای عمارت همه از رفتنش خوشحال بودن...ماشین که حرکت کرد،شیدا سرش رو تاب داد و نالید "طفلک زینو چجوری میخواد تحملش کنه!
بعد از رفتن فرنگیس،ارامش عجیبی گرفتم، با خیال راحت بچه هارو توی حیاط رها میکردم تا بازی کنن..هر روز که میگذشت خدارو شاکر بودم به خاطر ارامشی که توی زندگیم داشتم سپاسگذار خدا بودم..
بچه ها با عشق و محبت منو فرهاد بزرگ شدن و قد کشیدن..فرهاد توی شهر عمارت بزرگی خرید،فصل و درس و مشق که میشد به شهر می رفتیم،بعد از مدتی اراضی رو بین مردم تقسیم کرد و قسمتی از اراضی باقی مونده رو وقف مدرسه برای بچه های آبادی کرد..
توی بازار چند فقره مغازه خرید و فرشهای دستبافت توی مغازه ریخت و چن تا کارگر استخدام کرد تا توی مغازه کار کنن..
سالار وارد ارتش شد و اونجا خدمت میکرد،گلبرگ و شقایق برای ادامه تحصیل به المان فرستاده شدن..بعد از اتمام تحصیلاتشون دوباره به ایران برگشتن و تو کشور خودشون خدمت کردن..
منو فرهاد سالیان سال همدم و هم رازه هم بودیم..
تمام عزیزانم رو با گذر زمان بر اثر بیماری از دست دادم..هر بار با مرور گذشته و فراز و نشیبهای روزگار بابت خانواده و عشقی که توی قلبم نهاده
خدارو شکر میکنم...
شیدا با شوهرش اسماعیل تا اخر عمرشون توی عمارت موندن،سر اخر پیش فرهاد و فرنگیس اعتراف کرد که کشتن بچه فرنگیس کار خودش بوده،فرهاد به خاطر ننه خدیجه بخشیدش،ولی فرنگیس تا اخر عمرش شیدارو نفرین میکرد"
ننه خدیجه "پنج سال بعد از رفتن فرنگیس درگذشت..حاج خانوم و حاج اقا (برای همیشه توی ابادی موندن واخر سر بر اثر کهولت و مریضی در گذشتن )
محمود (خونواده پر جمعیتی داشت و بعد چند سال مشخص شد زن دوم اختیار کرده )فرنگیس ( ده سال بعد از رفتنش از عمارت در گذشت )گلاب ( دوباره ازدواج کرد و برای همیشه از ابادی رفت )
عزیزان داستان از زبون شقایق دختر گوهر بازگو شده با توجه به خاطراتی که از مادرشون براشون گفته شده...
ازتون ممنونم که داستان رو دنبال کردید 

#پایان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دوست داشتن مسئولیت دارد

یادم می‌آید یک سال تمام، پا روی زمین کوبیدم که من بلبل می‌خواهم. از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنی‌ها!
گفتم باشد. گفت مسئولیت دارد باید قبول کنی‌ها. قبول کردم. خرید!

از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار می‌شدم و قبل از خوردن صبحانه‌ی خودم به بلبلم غذا می‌دادم.

خسته‌ام کرده بود، گاهی حتی زمان صبحانه‌ی خودم را برایش خرج می‌کردم و خودم گرسنه می‌ماندم.

درک نمی‌کردم چرا روزهایی که من خوابم می‌آمد یا نبودم پدرم این‌کار را انجام نمی‌داد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم می‌گذاشت.

یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم، به محض دیدنم سوت می‌زد و خودش را به قفس می‌کوبید. طوری که اشکم در آمد، حسابی شرمنده‌ام کرده بود.

به پدرم نگاه کردم، جوری که انگار او مقصر است. اما تنها جوابی که گرفتم این بود که؛ "دوست داشتن به همین سادگی‌ها نیست.

باید مسئولیت دوست داشتن‌ات را قبول کنی. نمی‌توانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند.

هیچ‌کس برایش تو نمی‌شود! یا چیزی را دوست نداشته باش یا در مقابلش احساس وظیفه کن!"

این داستان زندگی خیلی از ماست: کسی را دوست داریم، در قفس می‌اندازیمش و بعد رهایش می‌کنیم. یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه می‌اندازیم. همین است که بعد از چند وقت پرنده‌هایمان می‌میرند و گلدان‌هایمان پژمرده می‌شوند.

مراقب آدم‌هایی که دوست‌شان دارید  باشید. یا شروع به دوست داشتن‌شان نکنید یا مسئولیت‌شان را تا آخر قبول کنید! سخت است.... اما بزرگ‌تان می‌کند.👌❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خیلیا بخاطر رفتار و زبان تند و زهرآگین ما شبها نمیتونن بخوابن و یا میخوابن و هرگز بیدار نمیشن،مواظب رفتار و زبانمون باشیم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫

ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼

روزی در یک مراسم مهمانی دست پسر بچه‌ای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. بزرگان حاضر در مراسم دور پسر بچه جمع شدند و سعی داشتند به او کمک کنند پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم نتوانست دست پسر را از گلدان خارج کند. گلدان گرانقیمت بود،پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت:
«دستت را باز کن، انگشت‌هایت را به هم
بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می‌کنم دستت بیرون می‌آید.
پسر گفت: می‌دانم اما نمی‌توانم این کار را بکنم.»پدر که از این جواب پسرش شگفت‌زده
شده بود پرسید: چرا نمی‌توانی؟
پسر گفت: اگر این کار را بکنم سکه‌ای که
در مشتم است، بیرون می‌افتد.
شاید شما هم به ساده‌لوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم‌ارزش، چنان می‌چسبیم که ارزش دارایی‌های پرارزشمان را فراموش می‌کنیم و در نتیجه آنها را از دست می‌دهیم !
آن گلدان با ارزش نماد عمر ماست و آن سکه بی ارزش نماد زندگی مادی و بیهوده ما،و آن کودک نماد فکر کوتاه اکثر آدمها و آن مراسم مهمانی، نماد دنیاست.


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆

#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_19

قسمت نوزدهم

وای خدااا نیما بود شوکه شده بودم،ایندفعه من سکوت کرده بودم نیما گفت چرا حرف نمیزنی نمیدونم چرا یهو جوگیر شدم گفتم من با ادم نامرد حرفی ندارم و قطع کردم!!ديديد يه وقتهایی آدم یه کاری میکنه بعد پشیمون میشه دقیقا این حال من بعد از قطع کردن تلفن داشتم،به خودم فحش میدادم اخه این چه کاری بود من کردم این همه منتظر بودم زنگ بزنه حالا که اون زنگ زده بود من چرا مثل بچه ها رفتار کردم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که لیلا زنگ زد گفت کجایی ۳ ساعت منو کاشتی گفتم الان میام رفتم دنبالش،لیلا وقتی سوار شد شروع کرد به مسخره بازی ولی من اصلا حوصله اش رو نداشتم هیچ واکنشی نشون نمیدادم..یه کم که رفتیم لیلا گفت تو که با خودتم قهری چرا آمدی دنبال من؟ بی مقدمه گفتم امروز نیما رو دیدم نیم ساعت پیشم بهم زنگ زد ليلا يهو جیغ زد گفت راست میگی بگو جون لیلا!! گفتم اره ولی چه فایده مثل همیشه خرابکاری کردم...

ليلا وقتی فهمید چکار کردم یه کم فکر کرد بعد گفت گوشیت رو بده با تعجب گفتم میخوای چکار گفت بده من به ناچار گوشی بهش دادم بعد گفت مچ دستت بذار رو فرمون واقعا گیج شده بودم،لیلا از مچ دستم چند تا عکس گرفت و از بینشون یکی رو انتخاب کرد گذاشت پروفایلم بعد شماره جدید نیما رو سیو کرد از طرف من بهش پیام داد بابت رفتارم کلی عذرخواهی کرد،گفت دیگه بچه بازی در نیار جواب داد مثل آدم جوابش بده اصلا دعوتش کن یه کافه رو در روباهم حرف بزنید خلاصه چند ساعت بعد نیما پیامم خوند ولی هیچ جوابی نداد اون شب تاصبح منتظر موندم اما نیما هیچ عکس العملی نشون نداد از دست لیلا خیلی عصبانی بودم این بشر انقدر مغرور بود که هیچ کس روغیر خودش آدم حساب نمیکرد،از لجم پروفایلم برداشتم پیامم پاک کردم..۲ روز از این ماجرا گذشته بود که نیما بهم پیام داد میخوام ببینمت مثل خودش رفتار کردم نوشتم کجا وچه ساعتی؟

نیما انقدر پرو بود که مثل خودم رفتار کرد بدون هیچ حرف اضافه ای مكان وساعت برام فرستاد تاکید کرد سر ساعت اونجا باشم.با خودم گفتم ایندفعه که برم دیدنش دیگه تکلیف خودم باهاش معلوم میکنم یا دوستم داره باهام میمونه یا ازم بدش میاد میره واقعا از بلاتکلیفی خسته شده بودم و حوصله ای این ادا و اصولش نداشتم..اون روز وقت ارایشگاه گرفتم رفتم حسابی به خودم رسیدم و برای اولین بار رنگ موهام و یه کم روشن کردم البته میدونستم بابام بدش میاد ولی چون دوستداشتم متفاوت باشم دلم زدم به دریا گفتم نهایتش اینکه به مدت نمیرم روستا که بابام رو نبینم یا دوباره رنگ تیره میذارم..بعد از ارایشگاه رفتم خرید مانتو شلوار کیف کفش شال خریدم قرار منو نیما ساعت ۴ تو یه کافه دنج بود قبل رفتن بازم رفتم آرایشگاه موهام سشوار کشیدم آرایش کردم راهی شدم البته من زودتر از نیما رسیدم ولی یه گوشه که تو دید نباشه پارک کردم منتظر موندم،نیما سر ساعت امدرفت تو کافه از دور که دیدمش ناخوداگاه قربون صدقش رفتم اخه اونم حسابی به خودش رسیده بود به چشم میومد..از قصد با یک ربع تاخیر وارد کافه شدم...

پشت کافه تخت داشت با هم رفتیم رو تخت نشستیم اما موقع نشستن استین لباس نیمایه کم رفت بالا،و متوجه شدم دقیقا تتو منو زده رو مچش نمیتونم بگم چه حسی داشتم انگار رو ابرها بودم پس هنوزم دوستم داشت خیره شده بودم به دستش که خودش استینش زد بالا گفت مچ دستت بیار ببینم بعد با دقت به دوتا تتو نگاه کرد گفت خدایش کارش خوب بود با یه عکس بی کیفیت دقیقا مثل تتو تو روزده دیگه نتونستم جلوی اشکام بگیرم زدم زیر گریه،،نیما بعد از مدتها دستم و محکم گرفت گفت الان این گریه ی خوشحالیه یا ناراحتی؟!گفتم نیما میشه منو ببخشی بخدا من اصلا نمیخواستم سرت کلاه بذارم خودت که همه چی رو میدونی من تصمیم داشتم از زندگیت برم چون خودم لایقت نمیدونستم..پیشنهاد دکتر زنانم لیلا بهم داد گفت فعلا انجام بده شاید بعدها نظرت راجع به ازدواج عوض شد من کلا قید ازدواجم زده بودم،نیما اشکام پاک کرد گفت کاش از اول خودت همه چی رو بهم میگفتی نه خودم بفهمم الانم من دنبال مقصر کردنت نیستم پس فراموش کن اروم باش من رفتم که فراموشت کنم اما نتونستم عشق و دوست داشتنت با پوست استخونم عجین شده دروغ چرا هنوزم از دستت ناراحتم....

#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆

#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_19

قسمت نوزدهم

وای خدااا نیما بود شوکه شده بودم،ایندفعه من سکوت کرده بودم نیما گفت چرا حرف نمیزنی نمیدونم چرا یهو جوگیر شدم گفتم من با ادم نامرد حرفی ندارم و قطع کردم!!ديديد يه وقتهایی آدم یه کاری میکنه بعد پشیمون میشه دقیقا این حال من بعد از قطع کردن تلفن داشتم،به خودم فحش میدادم اخه این چه کاری بود من کردم این همه منتظر بودم زنگ بزنه حالا که اون زنگ زده بود من چرا مثل بچه ها رفتار کردم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که لیلا زنگ زد گفت کجایی ۳ ساعت منو کاشتی گفتم الان میام رفتم دنبالش،لیلا وقتی سوار شد شروع کرد به مسخره بازی ولی من اصلا حوصله اش رو نداشتم هیچ واکنشی نشون نمیدادم..یه کم که رفتیم لیلا گفت تو که با خودتم قهری چرا آمدی دنبال من؟ بی مقدمه گفتم امروز نیما رو دیدم نیم ساعت پیشم بهم زنگ زد ليلا يهو جیغ زد گفت راست میگی بگو جون لیلا!! گفتم اره ولی چه فایده مثل همیشه خرابکاری کردم...

ليلا وقتی فهمید چکار کردم یه کم فکر کرد بعد گفت گوشیت رو بده با تعجب گفتم میخوای چکار گفت بده من به ناچار گوشی بهش دادم بعد گفت مچ دستت بذار رو فرمون واقعا گیج شده بودم،لیلا از مچ دستم چند تا عکس گرفت و از بینشون یکی رو انتخاب کرد گذاشت پروفایلم بعد شماره جدید نیما رو سیو کرد از طرف من بهش پیام داد بابت رفتارم کلی عذرخواهی کرد،گفت دیگه بچه بازی در نیار جواب داد مثل آدم جوابش بده اصلا دعوتش کن یه کافه رو در روباهم حرف بزنید خلاصه چند ساعت بعد نیما پیامم خوند ولی هیچ جوابی نداد اون شب تاصبح منتظر موندم اما نیما هیچ عکس العملی نشون نداد از دست لیلا خیلی عصبانی بودم این بشر انقدر مغرور بود که هیچ کس روغیر خودش آدم حساب نمیکرد،از لجم پروفایلم برداشتم پیامم پاک کردم..۲ روز از این ماجرا گذشته بود که نیما بهم پیام داد میخوام ببینمت مثل خودش رفتار کردم نوشتم کجا وچه ساعتی؟

نیما انقدر پرو بود که مثل خودم رفتار کرد بدون هیچ حرف اضافه ای مكان وساعت برام فرستاد تاکید کرد سر ساعت اونجا باشم.با خودم گفتم ایندفعه که برم دیدنش دیگه تکلیف خودم باهاش معلوم میکنم یا دوستم داره باهام میمونه یا ازم بدش میاد میره واقعا از بلاتکلیفی خسته شده بودم و حوصله ای این ادا و اصولش نداشتم..اون روز وقت ارایشگاه گرفتم رفتم حسابی به خودم رسیدم و برای اولین بار رنگ موهام و یه کم روشن کردم البته میدونستم بابام بدش میاد ولی چون دوستداشتم متفاوت باشم دلم زدم به دریا گفتم نهایتش اینکه به مدت نمیرم روستا که بابام رو نبینم یا دوباره رنگ تیره میذارم..بعد از ارایشگاه رفتم خرید مانتو شلوار کیف کفش شال خریدم قرار منو نیما ساعت ۴ تو یه کافه دنج بود قبل رفتن بازم رفتم آرایشگاه موهام سشوار کشیدم آرایش کردم راهی شدم البته من زودتر از نیما رسیدم ولی یه گوشه که تو دید نباشه پارک کردم منتظر موندم،نیما سر ساعت امدرفت تو کافه از دور که دیدمش ناخوداگاه قربون صدقش رفتم اخه اونم حسابی به خودش رسیده بود به چشم میومد..از قصد با یک ربع تاخیر وارد کافه شدم...

پشت کافه تخت داشت با هم رفتیم رو تخت نشستیم اما موقع نشستن استین لباس نیمایه کم رفت بالا،و متوجه شدم دقیقا تتو منو زده رو مچش نمیتونم بگم چه حسی داشتم انگار رو ابرها بودم پس هنوزم دوستم داشت خیره شده بودم به دستش که خودش استینش زد بالا گفت مچ دستت بیار ببینم بعد با دقت به دوتا تتو نگاه کرد گفت خدایش کارش خوب بود با یه عکس بی کیفیت دقیقا مثل تتو تو روزده دیگه نتونستم جلوی اشکام بگیرم زدم زیر گریه،،نیما بعد از مدتها دستم و محکم گرفت گفت الان این گریه ی خوشحالیه یا ناراحتی؟!گفتم نیما میشه منو ببخشی بخدا من اصلا نمیخواستم سرت کلاه بذارم خودت که همه چی رو میدونی من تصمیم داشتم از زندگیت برم چون خودم لایقت نمیدونستم..پیشنهاد دکتر زنانم لیلا بهم داد گفت فعلا انجام بده شاید بعدها نظرت راجع به ازدواج عوض شد من کلا قید ازدواجم زده بودم،نیما اشکام پاک کرد گفت کاش از اول خودت همه چی رو بهم میگفتی نه خودم بفهمم الانم من دنبال مقصر کردنت نیستم پس فراموش کن اروم باش من رفتم که فراموشت کنم اما نتونستم عشق و دوست داشتنت با پوست استخونم عجین شده دروغ چرا هنوزم از دستت ناراحتم....

#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆

#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_خم_20

قسمت بیستم

اما دارم رو خودم کار میکنم که گذشته رو فراموش کنم من عاشق پاکی صداقتت شده بودم با شرمندگی گفتم معذرت میخوام حق باتو،نیما صورتش بهم نزدیک کرد گفت تو چشمام نگاه کن بگو هنوزم دوستمداری؟گفتم دیونه من عاشقتم گفت حالا که عاشقمی توام مثل من گذشته رو فراموش کن از امروز بشو همون گلابی که من دوستش داشتم اون روز بهترین روز عمرم بودم چون عشقم دوباره برگشته بود. رابطه ی منو نیما بازم مثل قبل شد با این تفاوت که بهم نزدیکتر شده بودیم نیما گاهی میومد خونم و باهم ساعتها حرف میزدیم با اینکه جفتمون موقعیت خلاف کردن رو داشتیم ولی هیچ کدوممون حد مرزها رو زیر پا نمیذاشتیم،از رابطه ی دوباره ی ما ۵ ماه گذشته بود که بابام بهم زنگ زد گفت اخر هفته بیا روستا خواستم بهانه بیارم نرم ولی انقدر جدی حرفش زدو تاکید کرد که نتونستم مخالفت کنم..قبل از رفتن به نیما زنگ زدم گفتم دارم میرم روستا گفت اتفاقا ماهم تصمیم داریم بیایم ویلا تو برو منم میام و بهت خبر میدم،با کلی ذوق راهی روستا شدم ....

بابام خونه نبود رفتم تو اتاقم که افسانه بدون در زدن وارد اتاقم شد گفت چه عجب خانم شهری افتخار دادن دیگه رفتی شهر یادت رفته کجا بزرگ شدی به تیکه های افسانه عادت کرده بودم گفتم والله تو که تو روستا زندگی میکنی وضعت از من شهری خیلی بهتره و نذاشتم جوابم رو بده سریع پرسیدم بابام کجاست،گفت شب مهمون داریم رفته یه کم میوه بخره توام لباست عوض كن بيا كمكم بعدش برو دوش بگیر یه لباس درست حسابی بپوش با تعجب گفتم مهمون داریم ، کیه؟ گفت یکی از دوستای بابات بابام عادت داشت هر موقع مهمون داشتیم زنگ میزد که منم برم خونه بخاطر همین خیلی پیگیر نشدم..گفت اره چه مهمونی ام..کمک افسانه کارها رو کردم بعد دوش گرفتم ولو شدم رومبل و انقدر خسته بودم که تا چشمام رو بستم خوابم برد..اما خوابم زیاد طولانی نشده بود که صدای بابام شنیدم داشت با افسانه حرف میزد...کنجکاو شدم که بفهمم مهمونمون کیه رفتم پشت در فال گوش وایستادم...

بابام داشت به افسانه میگفت برو باهاش حرف بزن بگو این پسره رو رد نکنه از همه لحاظ خوبه دیگه چی میخواد؟افسانه گفت والله من تا میخوام باهاش حرف بزنم به جوری رفتار میکنه که آدم پشیمون میشه..تو دلم گفتم از بس بد جنسی یکبار نشد مثل آدم بیای با من حرف بزنی بابام گفت باید به این خواستگار جواب مثبت بره اگر تو نمیتونی خودم باهاش حرف بزنم،افسانه خدا خواسته گفت اره خودت زبونش بهتر میفهمی برو تا مهمونا نیومدم آمادش کن..دیگه مطمئن شدم داره برام خواستگار میاد وقتی بابام آمد تو‌ اتاق خودم و زدم کوچه علی چپ!! بابام یه کم مقدمه چینی کرد بعد گفت دوستم آقای فلانی که میشناسی؟ پسرش رامین تو شهر مغازه پوشاک داره وضعش خیلی خوبه ۳ طبقه خونه داره ماشین داره تازگیهام با داداشش تولیدی زدن حسابی کار و بارش گرفته..گفتم خدا بیشتر بهش بده الان دونستن اینا به من چه ربطی داره؟ بابام گفت دارن میان خواستگاریت،گفتم کاش بهشون زحمت نمیدادید وقتی بهتون گفتن میگفتید دخترم قصد ازدواج نداره.....

بابام بالحن بدی گفت تو خیلی غلط کردی همه ی دخترا منتظر همچین خواستگاری هستن انوقت تو طاقچه بالا میذاری گفتم بابا؟؟ گفتم همین که گفتم امشب مثل یه دختر خوب رسم رسومات به جا میاری تو عقلت نمیرسه بعدا بابت این انتخابت ازم تشکر میکنی..میدونستم با پدرم نمیتونم کل کل کنم چون محال بود نظرش عوض بشه،گفتم باشه بزار بیان شاید اصلا از من خوششون نیومد..اینم بگم منو رامین تا اون شب همدیگه رو ندیده بودیم و من انتخاب پدر رامین بودم برای پسرش،شام زود خوردیم منم سریع آماده شدم..انقدر سرم شلوغ کار بود که وقت نکردم گوشیم چک کنم وقتی هم مهمونا آمدن کلا گوشی دستم نگرفتم،رامین به همراه پدر مادرش یکی از خواهرش آمدن،از حق نگذریم هم خودش خوب بودهم خانوادش حتی اگر بخوام از نظر قیافه با نیما مقایسشم کنم باید بگم خوشگلتر از نیما بود ولی خب من دوستش نداشتم،خانواده رامین به دسته خیلی گل بزرگ به همراه دو تا جعبه شیرینی آورده بودن..بزرگترهایه کم با هم حرف زدن بعد رفتن سراصل مطلب...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_دارد (فردا شب)
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°
اگر تجربه‌ای ترسناک از اسنپ داشتید، این داستان منو حتماً بخونید!»


راننده اسنپ

سلام. میخوام بدترین اتفاق زندگیمو تعریف کنم. ۱۷آبان ۹۸بود که برای شوهرم کار ضروری پیش اومد و باید میرفت شهرستان و گفت اسنپ بگیر برو خونه مادرت تا تنها نباشی.منم آماده شدم و رفتم جلو در تا ماشین بیاد. ماشین راننده یه پراید دودی بود و همون موقع که رفتم جلو در یه پراید تو خیابونمون پارک کرده بود.فکر کردم اسنپیه، بدون اینکه پلاکشو نگاه کنم رفتم جلو پرسیدم. پسره تقریبا ۳۰ ساله بود با یه حالت خاصی نگام کرد گفت بله اسنپم ،
شوهرم از پنجره داشت نگاه میکرد گفتم خدافظ و سوار شدم .ساعت حدود هشت شب بود ،راننده گفت مقصدتون کجاست‌. گفتم مگه تو گوشیتون مقصدو مشخص نکردم؟؟گفت اره ولی گوشیم خاموش شده،گفتم عیب نداره من بهتون میگم از کجا برید. همون لحظه گوشیم زنگ خورد برداشتم اسنپی بود گفت خانوم من رسیدم چرا نمیایید پس .یه دفه عرق سرد کردم و دلم ریخت...

داد زدم نگه دار اقا ...تو اسنپ نیستی چرا دروغ گفتی؟اینو گفتمو شروع کردم جیغ زدن ...
یارو تا دید من جیغ میزنم پاشو گذاشت روی ترمز و گفت من ادم ربا نیستم زن دیوونه
دیدم مسافری گفتم بیکارم اینجا وایسادم برسونمت یه چیزی گیرم بیاد جیغ نزن برو پایین.بدون اینکه چیزی بگم در ماشینو باز کردم و گریه کنان و با عجله پیاده شدم
سریع زنگ زدم به شوهرم و اومد دنبالم
خیلی ترسیده بودم و واقعا حالم بد شده بود
از اون موقع هم خیلی دقت میکنم .
لطفا حواستون باشه هرماشینی رو سوار نشید بالاخره یه دفه ممکنه پیش بیاد ادم خطرناک زیاده
.

کپی بنر و ریز از این داستان ممنوعالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
طرح اهدای گوشت قربانی رسول الله به خانواده‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست «عید قربان ۱۴۰۴»
فراخوان مؤسسهٔ خیریهٔ صادقین  زاهدان
برای مشارکت در طرح قربانی برای رسول الله
الله متعال می‌فرمایدلَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ ۖ فَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَافَّ ۖ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا مِنْهَا وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ ۚ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَاهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ حج: ۳۶.در آن قربانی، برای شما خیر و صلاح است پس هنگام ذبحِ آن‌ها تا برپا ایستاده‌اند نام خدا را یاد کنید و چون پهلویشان به زمین افتدو کامل نحر شوند از گوشت آن‌ها تناول نموده و به نیازمند و سائل هم بدهیدما این‌گونه این بهائم را مطیع شما ساختیم تا شکرنعمت‌ها را به‌جای آوریدموسسه خیریه صادقین زاهدان  همچون سال‌های گذشته مدتی قبل از عید قربان   فراخوان عمومی برای انجام این سنت حسنه منتشر میکندبنابراین شما مردم عزیز و خیرین محترم می‌توانید با مشارکت پررنگ خود در این امر خداپسندانه و سنت حسنه سهیم شوید و از برکات دنیوی و اجر اخروی آن بهره‌مند گردید شماره کارت موسسه خیریه صادقین  زاهدان   ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قلب هم بمانند خاک است
اگر باران ذکر و یاد خدا بر آن نبارد
خشک و سخت می‌شود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•ابن القیم رحمه الله
*چــه فرقــی بین مــــادر و پــــدر وجود دارد ؟*
*بسیار مــرا به تعجب آورد 🤔*

*فــرق بین مــادر و پــدر*

کسی که از زمانی که چشــم باز می کنی تو را دوست دارد مــــادر است
وکسی که دوستت دارد بدون اینکه ظاهر کند پــــدر است « به او جفا می کنی »
مــــادر تو را به جهان تقدیم می کند
پــــدر تلاش می کند که جهان را به تو تقدیم کند *« به سختی می افتد*
مــــادر به تو زندگی می دهد
پــــدر به تو می آموزد چگونه این زندگی را احیا کنی *« به تلاش وادار می کند*

مــــادر تو را 9 ماه در رحم خود نگه میدارد
پــــدر باقی عمر تو را حمل می کند *« ومتوجه نیستی »*
مادر به وقت تولدت فریاد می کشد صدایش را نمی شنوی
وپــــدر بعد از آن فریاد می کشد « از او گله می کنی »
مــــادر گریه می کند وقتی بیمار می شوی
پــــدر بیمار می شود وقتی گریه می کنی *« در خفا »*

مــــادر مطمئن می شود که گرسنه نیستی
پــــدر به تو یاد می دهد که گرسنه نمانی *« درک نمی کنی »*
مــــادر تو را روی سینه اش نگه می دارد
پــــدر تو را به دوش می کشد « اورا نمی بینی »
مــــادر چشمه محبت است
وپــــدر چاه حکمت *« و می ترسی از عمق چاه »*
مــــادر مسئولیت از دوش تو بر می دارد
پــــدر مسئولیت را در وجود تو می کارد *« تو را به سختی می اندازد »*
مــــادر تو را از سقوط نگه می دارد
پــــدر می آموزد بعد از سقوط بلند شوی
مادر یاد می دهد چگونه روی پای خود راه بروی
پدر یاد می دهد چگونه در راه ها ی زندگی حرکت کنی

مــــادر کمال وزیبایی را منعکس می کند
پــــدر واقعییت ها وتلاشها را منعکس می کند

*مهــر مــادری را هنگام ولادت حس می کنی*
*مهــر پــدری را وقتی پــــدر شدی حس خواهی کرد*
*بنابرایــن مــــادر با چیــزی مقایســه نمی شود*
*و پــــدر تکــرار نخواهــد شــد.*
با آرزوی سلامتی همه ی پدر و مادرا
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9