الله رافراموش نکنید
908 subscribers
3.46K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادوشش


فرهاد توی صورتم نگاه کرد .منم نگاهش کردم..
‌پشت مژگان سیاهش و در پس قاب نگاهش عشق را دیدم، ذهنمدپرکشید به چند سال پیش انگار توی همان صحرا بودم این نگاه رو خوب میشناختم ...
صدای فرهاد توی گوشم زنگ خورد " گوهر من تمام این سالها به عشق پیدا کردنت زندگی کردم ، دروغ نگفتم اگه بگم سالار بهانه ای برای پیدا کردن تو بوده ...
فرهاد راز نهفته اش را برایم نمایان کرد .. اشکهایم از سر ذوق روی گونه هام جاری شده بود ؛انگار روی ابرها بودم و با تبسم شیرینی که رو لبهای فرهاد نقش بسته بود ...
با بغض نالیدم "منم دوستت دارم، تمام این سالها سعی داشتم عشقی که با تمام وجودم عجین شده بود از بین ببرم خودم رو با کار مشغول کردم، ولی به محض دیدنت فهمیدم ،تمام تلاشهایم برای فراموش کردنت بی ثمر بوده...
...تا صبح زیر نور مهتاب حرف زدیم و حرف زدیم،حرفهای ناگفته ای که توی دلمان مانده بود رو با جسارت بیرون ریختیم ...با شنیدن صدای اذان صبح ، رو به فرهاد گفتم" بیا بریم خونه یکم استراحت کن تا منم نمازم رو بخونم ..."
فرهاد دستم را گرفت
نه گوهر من هنوز حرفهام تموم نشده، تا الان هر چی گفتیم از گذشته بود میخوام راجب اینده باهات حرف بزنم ...
گفت : دیگه نمیخوام اینجا زندگی کنی میخوام ببرمت توی عمارت ،میخوام خانوم عمارت باشی ...
مضطرب گفتم "آخه فرهاد ، میخوای چی بگی بهشون ؟ نمیگن گلبرگ از کجا اومده ؟
فرهاد لبخندی زد و گفت "این چه حرفیه گوهر،گلبرگ دختر منه ،با افتخار به همشون میگم که دخترمه میگم سالار پسرمه ...
با نگرانی نالیدم "آخه فرهاد بعدش چی ؟؟ مردم چه فکری میکنن ؟؟؟
برای دلگرمی من چشماش رو روی هم فشرد "تو فکرش رو نکن گوهر همه رو بسپر به من ..."
گفتم آخه فرهاد من نگران خودم نیستم بیشتر نگران توام !
گفت "فکرش رو نکن گفتم همه چیز رو بسپر به من ..."
با دلی قرص همه چیز رو دست خودش سپردم می دونستم وقتی حرف بزنه روی حرفش و می ایسته و جا نمیزنه..
صبح با نور تیزی که چشمم را نشانه رفته بود بیدار شدم ...
از لای پلکهای نیمه بازم به ساعت دیواری نگاه کردم عقربه روی ۹ بود مثل برق گرفته ها از خواب پریدم " وای خواب موندم باز "
سمت اشپزخونه راه افتادم تا کتری را روی شعله گاز بذرم ... ولی با دیدن سفره صبحونه و چایی تازه دم توی سفره جا خوردم ... بچه ها دور سفره نشسته بودن و فرهاد از توی اشپزخونه سرک کشید و گفت " خاگینه درست کردم میدونم انگشتاتونم باهاش میخوردید ..."
زیر لب سلام دادم و گفتم " کی وقت کردی رفتی بیرون اینهمه خرید کردی نون تازه ،شیر ، سر شیرو ....؟"
فرهاد لبخندی زدو گفت میدونی که من صبحونه سرشیر میخورم بعد چشمکی به سالار زد و گفت انگار سالار هم تو این یه مورد به خودم رفته ...
لبخندی زدم و گفتم "اشتباه نکن سالار، خود خودته کل رفتارهاش به خودت رفته ،نه فقط خورد و خوراکش "
شلیک خنده بچه ها هوا رفت ...
میون خنده های بلندمون که توی فضای خونه پیچیده بود ... با کوبیده شون در حیاط .. با تعجب نگاه فرهاد کردم "این وقت صبح کی می تونه باشه !!"
خواستم سمت بیرون قدم بردارم با صدای فرهاد پاهام به زمین چسبید...
_گوهر لازم نکرده تو باز کنی خودم درو باز میکنم ، نمیدونم چرا ترس به دلم افتاده بود می ترسیدم محمود باشه ...
چشمم به در دوخته شده بود...
با باز شدن در چشمم خورد به سیما که رخت سیاه پوشیده بود ...
صداشون رو نمیشنیدیدم...ولی از حالت چهره ای فرهاد مشخص بود که عصبی شده...
کنجکاو شدم و از پله ها به پایین سرازیر شدم.. نزدیک در که رسیدم صدای سیما تو گوشم پیچید "مامان وصیت کرده توی روستا بغل قبر پدربزرگ و مادر بزرگ دفن بشه ، باید بیای جنازه روببریم روستا ، اگه تو نباشی مردم هزار جور حرف میزنن از طرفی منم دست تنها چیکار کنم !!
فرها با غیض گفت "بعد اونهمه بلایی که مادرت سر زندگیم اورده چجوری روت میشه بیای اینجا ؟ واقعا تعجبم از اینه چجوری انتظار داری من برای مادرت ختم بگیرم ؟؟اگه زنده بود بی شک خودم یه بلایی سرش میاوردم !!
سیما بند کیفش را روی دوشش جا به جا کردو نالید "فرهاد جان هر چی باشه خالته!! تو که نباید تو این وضعیت منو تنها بذاری !!من دست تنها چیکار کنم با یه جنازه چجوری برم روستا ! الان به کمکت احتیاج دارم !!
صدای عصبی فرهاد اوج گرفت " به من هیچ ربطی نداره ،من خاله ای به اسم فروغ نداشتم ...
حرفهای فرهاد تموم نشده بود،رفتم سمتشون...گفت "گوهر تو برو تو ،من الان میام "
گفتم یه دقیقه بیا کارت دارم... از در
یکم فاصله گرفت....
گفت خب چیکار داشتی ؟؟
گفتم "چه ایرادی داره به اخرین وصیتش عمل کنید ،،سیما راست میگه دست تنها چیکار کنه، الان باید کمکش کنی جنازه رو ببره روستا ..
حرفام تموم نشده گفت "،گوهر خواهش میکنم دخالت نکن، مجبور نیس توی روستا دفنش کنه،

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادوهفت


همینجا توی قبرستون شهر دفن کنه ،حتی اگه بیاره روستا من توی مراسمش نمیرم ...
گفتم اخه خوبیت نداره پیش مردم ...
صورتش بر افروخته شد "توی چشمام زل زد و گوهر تو چت شده اصلا خودت میدونی چی داری میگی ؟ این ادمی که براش دلسوزی میکنی فروغه ،همونیکه زندگیمون رو نابود کرد !همون کسی که یه ادم و از بین برد و باعث اوارگی تو شد ..
تا خواستم چیزی بگم با تحکم گفت "هیچی نگو ،خودم میدونم چی جوابش رو بدم ..."
فرهاد دوباره سمت در رفت و گفت" بروسیما ،مادرتم توی همین شهر دفن کن ،چون خبر تو آبادی میپیچه مادرت چه کرده، همه لعنتش میکنن ..
سیما عصبی دندوناش را روی هم فشار داد "،بیخود کردن ،مادر من اینکار و نکرده ،هی این کلمه رو زبونت نچرخون " بعد رفتن سیما فرهاد درو بست و گفت "گوهر ساکت و ببند امروز می ریم آبادی "
گفتم" اخه فرهاد میخوای چی بگی بهشون ؟؟
گفت"فکرش رو نکن حالا چرا اینقدر مضطربی ؟
با نگرانی نالیدم نمیدونم دست خودم نیست ..
فرهاد لبخند محوی زد و گفت"گوهر بزرگ ابادی منم ، توی عمارتم از کسی دستور نمیگیرم که بخوام بهش جواب پس بدم، پس نگران چیزی نباش "
سرم را به نشونه "بله " تکون دادم و سمت خونه راه افتادم...
لباسهامون رو توی ساک گذاشتم و گلبرگ و سالار هی سوال پیچم میکردن، وقتی فهمیدن دوباره به ابادی میریم از خوشحالی تو پوست خودشون نمی گنجیدن ...بچه هارو حاضر کردم از پله ها پایین رفتیم ...فرهاد توی ماشین نشسته بود و منتظرمون بود ...
نمیدونستم قراره با چی مواجه بشم و چه حرفهایی بشنوم نگران بودم ... فرهاد هم پی به حالم برده بود، سعی میکرد با شوخی و خنده ، لبخند روی لبام بیاره ...
به جلوی در عمارت که که رسیدیم ،پسر جوونی درو باز کرد تا حالا ندیده بودم و نمیشناختمش ...
با ماشین داخل عمارت رفتیم ...
ننه خدیجه با موهای سفیدی که از چارقدش بیرون زده بود،چشماش رو ریز کردو عمیق نگاه کرد ،بعدش با کمری خمیده لنگ لنگان سمت ماشین اومد و صداش رو تو هوا ول داد و شیدارو صدا کرد...
فرنگیس ‌تکیه به صندلی روی ایوون نشسته بود،با دیدن ما بی هوا بلند شد...
بچه ها با ذوق از ماشین پایین پریدن...
با تردید پیاده شدم ننه خدیجه هیجانزده سمتم اوند "گوهر دخترم خوش اومدی چشمام به در خشکید دخترجان ...
دستانم را دور شونه های ننه خدیجه حلقه زدم ،با تمام دل تنگیام بغلش کردم...با صدای شیدا سمتش چرخیدم، از دیدن شکم برامده اش جا خوردم ...
دستاش رو باز کرد و سمتش رفتم ...
ننه خدیجه صورت بچه هارو بوسید، با تعجب نگاه گلبرگ کرد و گفت :دخترته؟
یه لحظه جا خوردم و میخ نگاش کردم... فرهاد همان حین گلبرگ رو بغل کرد و موهای فری مجعد گلبرگ را را از روی صورتش کنار زد و گونه اش رو بوسید "دختر گل باباس "
از نگاه ننه خدیجه و شیدا مشخص بود هزا تا سوال بی جواب تو سرشون میچرخه ... با تکون دادن سر به فرنگیس که روی ایوان ایستاده بود سلام کردم ....
با صدای بلند گفت :زن فراری برگشتی !چه خوش برگشتی ....
فرهاد زیر لب گفت "حرفهاش رو به دل نگیر بریم خونه استراحت کن....
سمت خونه خودم قدم برداشتم ،فرهاد گفت:گوهر جان با وجود بچه ها به جای بزرگتری احتیاج داریم ،اون خونه دیگه برامون کوچیکه .. ،سمت عمارتی که قبلا متعلق به خانوم و خان بابا بود راه افتاد و منم پشت سرش کشیده شدم ....
چند تا کارگر و کلفت جدید به عمارت اضافه شده بود که نمیشناختمشون، همش جلوم خم و راست میشدن و پذیرایی میکردن ...انگار همه چی خواب و خیال بود ،باور نمیکردم دوباره به عمارت برگشتم ....
سفره ناهارو که پهن کردن ، عطر غذای ننه خدیجه توی دماغم پیچید ... چقدر دلتنگ غذاهای ننه خدیجه بودم ...
بچه ها با ولع ناهارو خوردن ...توی حیاط رفتن صدای همهمه و بازی بچه ها توی حیاط پیچیده بود ، از لای در با دیدن تخت خالی خانوم ،خاطرات قدیم توی سرم دور خورد ، صحنه ای جون دادن خانوم جلوی چشمهام بود ... زیر لب باعث و بانیش رو لعنت کردم ...
فرهاد گفت "گوهر برو استراحت کن ،منم بیرون کار دارم تا مردم شایع سازی نکردن باید یه کار بکنم تا دهن مردم بسته بشه ...
زیر لب نالیدم "کجا میری فرهاد ؟ میخوای چیکار کنی ؟
گفت "عزیزم نگران نباش ،من بعد یکی دو ساعت دیگه بر میگردم...
با قدمهای تند از عمارت بیرون زد...
سمت مطبخ راه افتادم ....از لای در چشمم خورد به شیدا که ته دیگهای دیگ رو با قاشق خراش میداد و ننه خدیجه هم چایی برای خودش ریخته بود و مشغول خوردن چایی بود...
چند تقه به در کوبیدم "مزاحم که نیستم !!"
شیدا گفت "خوش اومدی گوهر مراحمی ،بیا اینجا ببینم این مدت کجا بودی ؟چیکار کردی یه خبرم ندادی بهمون با خبر بشیم ازت !!
ننه خدیجه رو به شیدا لب گزید و گفت "باز فضولیت گل کرده ؟بذار به جاش برسه بعد تجسس کن "


#ادامه دارد.

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زرنگی یا بزدلی ...

ماسابومی هوسونو کارمند وزارت حمل و نقل ژاپن تنها مسافر ژاپنی تایتانیک بود...
در شب حادثه به طرز معجزه آسائی از قسمت درجه دو خود را به عرشه کشتی رساند و در تاریکی شب به قایق نجات شماره 10 که تنها یک جای خالی داشت پرید و نجات یافت..
به محض ورود به ژاپن مورد حمله مردم و رسانه ها قرار گرفت...
مردم ژاپن به خاطر اینکه نتوانسته بود روح از خود گذشتگی و استواری را آنگونه که در خور ژاپنی هاست نشان دهد به او پشت کردند و او را ترسویی نامیدند که با نادیده گرفتن زنان و کودکان توانسته جان خود را نجات دهد...

دولت بدلیل رفتار دون شان یک کارمند دولت ژاپن او را اخراج کرد، از جامعه طرد شد و حتی داستان بزدلی اش را در کتاب های درسی ژاپن گنجاندند تا سرانجام در فقر و سرافکندگی بدرود حیات گفت..!

" ما در فرهنگ خود اینگونه افراد را تیز یا زرنگ می نامیم"


❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#یک دقیقه مطالعه👀🌻

هیچ می دانستی
گیلاس ها برای رشد کردن نیازی به توجه تو ندارند؟!!
همان طور که همه ی میوه ها
همان طور که تمام جانوران!
اصلا بودن یا نبودن تو به کجای جهان بر میخورد؟!
باور کن هیچ کجا!
دنیا به کارش ادامه میدهد.
پس چرا انقدر همه چیز را جدی گرفته ای؟!
بدبختی ما از همین جدی گرفتن ها شروع میشود!
شروع تمام شاد نبودن ها و محافظه کارانه زندگی کردن ها همین جدی گرفتن هاست.
و حالا محوریت زندگی ات را پول در اختیار میگیرد.
حالا دیگر جای آسایش را با آرامش عوض نمیکنی.
دیگر جرات نمیکنی بدون مقدمه چینی به مسافرت بروی!
دیگر جرات نداری زندگی شلوغ شهری را با زندگی در روستا تعویض کنی.

دیگر جرات قدم زدن زیر باران را نداری.
جرات خندیدن به بازی گوشی های کودکانه در اتوبوس.
جرات گریه کردن
تو جرات عاشق شدن را هم نخواهی داشت.
یک سر به آلبوم خاطرات اگر بزنی میفهمی که هیچ چیز این زندگی جدی نیست.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆

#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_خم_17

قسمت هفدهم

همون لحظه از کاری که کرده بودم پشیمون شدم میخواستم برگردم تو مغازه که لیلا نذاشت منو به زور از اونجا دور کرد برد به پارک نزدیک دانشگاه،تو بغل لیلا گریه میکردم میگفتم من کشتمش لیلا گفت فعلا هیچی معلوم نیست اروم باش تا نیما بهمون خبر بده..تقریبا یک ساعت تو اون پارک لعنتی منتظر بودیم تا نیما زنگ زد گفت مرتضی حالش خوب نیست بردنش اتاق عمل گوشی از لیلا گرفتم گفتم زنده میمونه نیما با اینکه صدام روشنید ولی جوابم نداد قطع کرد،لیلا استرس بدی گرفته بود گفت دختر احمق اخه این چکاری بود که تو کردی..وقتی حال روز آشفته لیلا رو دیدم فهمیدم گندی که این دفعه زدم رو دیگه نمیتونم ماست مال کنم کیفم برداشتم رفتم سمت دستشویی،لیلا گفت زود بیا باید بریم بیمارستان به سرگوشی آب بدیم..انقدر نا امید بودم که حوصله جواب دادنم نداشتم رفتم دستشویی،خلوت بود تو اینه یه نگاه به خودم انداختم انگار دیگه خودم روهم نمیشناختم اگر مرتضی میمرد حتما منو اعدام میکردن...

چرا باید صبر میکردم که دستگیرم کنن و همه بفهمن برای چی مرتضی روکشتم..حالا که اون داشت میمرد بهتر بود منم بمیرم که رازم با خودم به گور ببرم و باعث بی ابرویی بابام نشم..چاقو از تو کیفم در آوردم محکم کشیدم رومچ دستم سوزش انقدر زیاد بود که به آخ بلند گفتم یه گوشه نشستم نمیدونم،،چقدر گذشته بود که احساس کردم چشمام سیاهی میره و دیگه
چیزی نفهمیدم وقتی چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم یهو سردم شد شروع کردم به لرزیدن با چشمای نیمه باز دیدم لیلا پتو کشید روم،پرستار و صدا کرد و بعدش دیگه یادم نمیاد تا فرداش که چشمام و باز کردم البته اون لحظه زمان مکان از دستم در رفته بود وقتی برای بار دوم چشمام باز کردم لیلا کنار تختم خواب بود حالم بهتر شده بود.نیم خیز شدم که بلند بشم ولی نمیتونستم با سر صدای من لیلا از خواب بیدار شد با شرمندگی بهش سلام کردم لبخندی بهم زد گفت خدا رو شکر حالت بهتره گفتم کی منو آورده اینجا؟نزدیکم شد گفت من شدم ناجی نجات تو !! ۲ باره دارم نجاتت میدم ولی دفعه سومی دیگه وجود نداره...

به لیلا گفتم کاش میذاشتی بمیرم دیر یا زود منو به جرم کشتن مرتضی اعدام میکنن،با دستش جلوی دهنم گرفت گفت ارومتر کی گفته مرتضی مرده؟عملش کردن حالشم خوبه..گفتم راست میگی؟گفت اره باید از نیما تشکر کنی که به موقع رسوندش بیمارستان تازه خبرهای خوبی برات دارم..دل تو دلم نبود گفتم نیمارو نگرفتن؟ گفت نه اونو چرا بگیرن،نیما کمکش کرده..لیلا گفت مرتضی به پلیسهایی که آمدن بیمارستان گفته بایکی خورده حساب شخصی داشته طرف زده فرار کرده..گفتم یعنی من؟ گفت اون دیگه جرات نمیکنه اسم تورو به زبون بیاره خیالت راحت،گفتم لیلا تروخدا درست تعریف کن گیجم کردی اون آدمی که من میشناسم کینه ای تر از این حرفهاست،گفت تو نگران نباش نیما کارش بلده به مرتضی گفته همه چی رو میدونم اگر میخوای به پدر زنت چیزی نگم باید خفه خون بگیری و کاری به گلاب نداشته باشی حتی تهدیدش کرده یکبار دیگه مزاحمت بشه خودش کار نیمه تموم تورو تموم میکنه..لیلا که تعریف میکرد من اشک میریختم باورم نمیشد یعنی نیما هنوز منو دوست داشت....

دستای لیلا رو گرفتم گفتم تو به نیما چی گفتی..گفت وقتی رفتم خوابگاه یکی از بچه ها گفت حالت اصلا خوب نبوده البته بهت شک کرده بودم حدس میزدم بری سراغ مرتضی وقتی وسایلت گشتم وصیت نامه ات و پیدا کردم دیگه مطمئن شدم سریع به نیما زنگ زدم،نمیدونی چقدر نگرانت شد فقط داد میزد آدرس بده گفتم میام دور میدون دانشگاه بیا دنبالم باهم بریم وقتی سوار ماشینش شدم انقدر اشفته بود که نزدیک بود چند بار تصادف کنیم تو راه مجبور شدم بهش بگم مرتضی عاشقته این بلا رو اون سرت آورده،خانوادم جریان چاقو خوردن مرتضی رو فهمیدن آمدن بیمارستان و من برای اینکه لو نرم همون روز با رضایت خودم مرخص شدم. مرتضی چند روزی بستری بود بعد مرخص شد..تو این مدت چند بار به نیما زنگ زدم ولی جوابم رو نداد در اخر مجبور شدم بهش پیام بدم ازش تشکر کنم در جواب پیامم فقط نوشت من کاری نکردم هر کس دیگه ام جای من بود همین کار میکرد...از این همه سرد بودنش عصبی شده بودم یه جوری رفتار میکرد که انگار منو اصلا نمیشناسه...

#ادامه_دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆

#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_خم_18
قسمت هجدهم

لیلا مدام دلداریم میداد میگفت باید بهش زمان بدی تا بتونه ببخشد سه ماهی از تمام این اتفاقات گذشته بود که نیما رفت پیش خواهرش البته امارش من از لیلا میگرفتم با خودش در تماس نبودم،بعد از رفتن نیما حال روحیم بدتر از قبل شد سعی میکردم بادرس خوندن خودم سرگرم کنم اما یک لحظه ام نمیتونستم عشق نیما رو فراموش کنم،این وسط رد بخیه رو دستم خیلی اذیتم میکرد در حد چند تا بخیه بود ولی هر موقع جاش رو میدیدم کلافه میشدم،لیلا گفت میتونی روش به تتو ریز بزنی که معلوم نباشه..گفتم نمیشه بابام بدش میاد گفت نهایتش اولش یه کم غرغر میکنه بعدش مجبوره باهاش کنار بیاد بهتر از اینکه هر کس ببینه بگه این چیه رو دستت،پیشنهاد بدی نبود گفتم یه تتو کار خوب برام پیدا کن..طرح یه قلب که ریتم ضربان داشت رو انتخاب کردم و دوماه بعد زدمش رومچ دستم،با اینکه از تتو بدم میومد ولی عاشق این تتوم شدم دوستش داشتم یه جورایی ریتم ضربانه مثل اسم نیما شده بود...

از رفتن نیما ۹ ماه گذشته بود،تو این مدت هیچ خبری ازش نداشتم و دلخوش به عکسهایی که روی پرفایلش میذاشت بودم احساس میکردم دیگه نمیبینمش برای همیشه رفته و این حس داشت دیوونم میکرد،یه شب که تو حال خودم بودم لیلا بهم گفت تاکی میخوای منتظر بمونی یه کاری کن گفتم نیما دیگه منو نمیخواد چکار کنم؟گفت اگر واقعا دوستش داری تو پیش قدم شو بهش پیام بده ازش بخواه ببخشد فقط قبل از اینکه بهش پیام بدی از دستت عکس بگیر بذار پروفایلت باید شانسم یکبار دیگه امتحان میکردم به ناچاربه حرف لیلا گوش کردم بعد از عوض کردن پروفایلم به نیما پیام دادم بعد از چند ساعت پیام و خوند ولی جوابی نداد دوباره پیام دادم و ایندفعه بلاکم کرد با اینکارش دیگه بهم ثابت کرد نمیخواد با من باشه باید قبول میکردم و منم از لجم بلاکش کردم تا بتونم فراموشش کنم.بعد از اینکه به مرتضی چاقو زده بودم دیگه کاری بهم نداشت حتی زمانی که میفهمید من روستا هستم نمیومد و از این بابت خیلی خوشحال بودم....

بعد از یه مدت ندا بهم گفت مهسا حامله است افسانه داره براش سیسمونی میخره
تو همین گیر و دار برای ندا هم خواستگار اومد و چون خودش راضی بود نامزد کردن بعداز یه مدتم عقد کردن.‌‌محسن شوهر ندا بر عکس مرتضی خیلی پسر خوبی بود از وقتی وارد خانوادمون شده بود مثل یه برادر پشتم بود میگفت هرکاری داشتی بدون تعارف بهم بگو..مدتها بود تو فکر خریدن ماشین بودم اما پولم کم بود.یه شب که با محسن حرف میزدم بهش گفتم میتونی برام وام جور کنی گفت اره ولی باید ضامن داشته باشی بابام گفت ضامنش با من تو کارهاش انجام بده و با کمک محسن بابام تونستم یه ۲۰۶ صفر بخرم بعد از یه مدتم یه اپارتمان ۵۰ متری اجاره کردم..تو ازمایشگاه مشغول به کار شدم،یه روز خیلی اتفاقی پدر نیما به همراه مادرش آمدن آزمایشگاه باباش با دیدنم خیلی خوشحال شد گفت چند وقته خانومم مریضه و نمیتونه هیچی بخوره نسخه پزشکش دیدم پدرش گفت دکتر یه سری آزمایش تخصصی براش نوشته که چندتاش انجام دادیم به سریشم گفتن بیایم اینجا انجام بدیم...


به همکارم گفتم کارهای پذیرششون خارج از نوبت انجام بدید و خودم رفتم تو اتاق
سرگرم کارم بودم که یهو صدای نیما رو شنیدم برای اینکه مطمئن بشم از اتاق آمدم بیرون پشتش به من بود داشت با تلفن حرف میزد هول شده بودم،نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم آمدم سریع برگردم تو اتاق که با همکارم برخورد کردم لوله های آزمایش از دستش افتاد با صدای خیلی بدی شکست،با صدای شکستن نیما برگشت منو دید..به همکارم گفتم معذرت میخوام رفتم تو اتاق از دست خودم خیلی عصبانی بودم نیم ساعتی تواتاق خودم سرگرم کردم تا نیما و خانوادش رفتن..اون روز کارم زود تموم شد ساعت ۳ از آزمایشگاه آمدم بیرون حوصله خونه رو نداشتم به لیلا زنگ زدم گفتم اماده شو میام دنبالت که بریم بیرون به دوری بزنیم،داشتم میرفتم پیش لیلا که تلفنم زنگ خورد شماره ناشناس بود جواب ندادم دوباره زنگ زد ایندفعه با کلافکی گفتم بله بفرمایید صدایی نیومد دوباره گفتم بفرمایید بازم جواب نداد گفتم تو که لالی چرا زنگ میزنی بازم جواب نداد میخواستم قطع کنم که اروم گفت اتفاقا سه متر زبون دارم ولی بهم حق بده..وقتی بعد از چند ماه کسی که دوستش داشتم رو میبینم زبونم بند بیاد، البته از پرویش بیشتر شگفت زده شدم،انقدر اعتماد به نفست زیاده که با رفتارت خودت رو مظلوم و منو ظالم نشون دادی آفرین پیشرفتت عالی بوده راستی ماشینت مبارکه خونت مبارکه..


#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌┅✶❁❁𖤐⃟🖊✶┄📖┄┅✶❁❁𖤐⃟🖋

🔖#حکایت_جالب_و_خواندنی

روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین می‌برند. آندو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند.

آن دانشمند دایره‌ای روی زمین می‌کشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم می‌کند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. دانشمند پنجة دستش را باز می‌کند و به سوی ملانصرالدین حواله می‌دهد. ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. دانشمند برمی‌خیزد، ازملانصرالدین تشکر می‌کند و به شهر خود بازمی‌گردد.

مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدادایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخم‌مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده‌ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغاست. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم.

مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم‌مرغ می‌خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز می‌خورم. آن دانشمند پنجة دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاک بر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود! :)))

📚داستان های جالب وجذا
ب📚

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حقیقتا چرا به اینجا رسیدیم! چه چیزی باعث شد ما به درجا زدن‌هایمان افتخار کنیم و جلو رفتن را امری محال بدانیم!

شاید تنها دلیلش این بود که بذر و جوانه های عشق خیلی وقت است که دیگر در دلهمایمان رشد نمی‌کند، و بجایش بذر خودخواهی و تنفر زندگیمان را فرا گرفته است....👍
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همه آدم‌های خوبِ زندگی یک طرف
اما آنکه سكوتت را می‌فهمد چیز دیگری‌ است.
در زمانه‌ای که...
شاید حرف‌هایت را
کمتر کسی درک کرده باشد،
شنیدنِ سکوت از چشمهایت
كارِ هركسى نيست.
همه آدم‌های خوبِ زندگى
همانقدر خوب‌اند و دوست داشتنی
اما...
بعضی‌ها جوری نگاهت را می‌خوانند
که خودت انگشت به دهان می‌مانی!
این گروه از آدم ها،
معجون‌های زندگی هستند؛
مواظبشان باشیم... 🦋الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
ای دختر دردکشیده، ای دل خسته از دنیا...

گاهی زندگی آن‌قدر تار می‌شود که دیگر نوری نمی‌بینی؛
نه از نگاه پدر، نه از حرف‌های برادر، نه از سکوت خانه.
اما ای گل خسته، تو فراموش نکن: خدای تو زنده است، همیشه بیناست، همیشه مهربان‌تر از همه.

قرآن می‌گوید:
"وَاصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ"
«صبر کن، که خدا پاداش نیکوکاران را ضایع نمی‌کند» (هود: 115)

شاید آنان که باید پناهت باشند، تو را شکستند...
شاید آنانی که باید آغوششان امن باشد، دستشان درد شد...
اما ربّ تو، خدای مهربانت، هر شب صدای دل تو را می‌شنود، حتی اگر هیچ‌کس نداند.

ای دختر نجیب،
هر اشکی که ریختی، هر دعایی که در دلت بود، هر آهی که کشیدی،
همه‌اش پُلی است به‌سوی رحمت خداوند.
تو تنها نیستی.
رسول خدا صلی‌الله علیه وسلم فرمود:
"أقرب ما يكون العبد من ربه وهو ساجد"
«بنده در نزدیک‌ترین حالت به پروردگارش است، آن‌گاه که در سجده باشد.»

بیا امشب سجده کن، نه برای فرار، بلکه برای نجات...
سجده‌ای کن تا آسمان با تو گریه کند، و زمین از اشک تو پاک‌تر شود.
نترس از تاریکی؛
زیرا تاریکی پیش‌زمینه‌ی طلوع صبح است.

تو قوی هستی، چون زن مؤمنه‌ای
و زن مؤمنه همیشه امیدش به خداست، نه به رفتار آدم‌ها.

بلند شو، ای دختر صبور!
تو هنوز می‌توانی چراغی باشی برای خودت، برای آینده‌ات، برای دنیایی که منتظر لبخند توست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دنیا به دخترانی چون تو نیاز دارد؛ دخترانی که حتی با قلب شکسته، باز هم بندگی می‌کنند.
🔰چه بودیم چه شدیم 🔰
آتش‌سوزی در حمام‌های زنان در قاهره
(قرن هفدهم میلادی) رخ داد. بسیاری از زنان، از ترس آتش‌سوزی، برهنه و بدون لباس فرار کردند، اما برخی از زنان حاضر نشدند بدون پوشیدن لباس‌های خود بیرون بروند و ترجیح دادند پیش از خروج، بدنشان را بپوشانند؛ و همین سبب شد که در آتش بسوزند و جان ببازند.

وقتی از نگهبان حمام‌ها پرسیدند: «آیا کسی در این آتش‌سوزی مرد؟»
گفت: «آری، آن‌هایی که شرم داشتند، مردند.»
در حادثه غرق شدن کشتی السلام در مصر در سال ۱۹۹۸، زن و شوهری در اتاق خواب مخصوص خود بودند. با شنیدن صدای آژیر غرق کشتی و فرار مردم با قایق‌های نجات، مرد تلاش کرد تا به سرعت فرار کند، اما همسرش از خروج خودداری کرد و گفت تا بدنش را نپوشاند و لباس به تن نکند بیرون نمی‌رود.
مرد با تعجب گفت: «داری چی کار می‌کنی؟ ما داریم می‌میریم!»
زن پاسخ داد: «
این‌که با بدن پوشیده بمیرم، بهتر از آن است که با بدن برهنه زنده بمانم.»
زن جان داد و مرد زنده ماند تا داستانی ناب از حیا و غیرت زن بر جسم خود را برای دیگران بازگو کند.
او «شرم داشت، پس مُرد».

این ماجرا در بغداد نیز تکرار شد، در جریان انفجارهای بصره. خودروی خانم خالده، معلم دبستان، آتش گرفت. او از خودرو بیرون پرید، اما متوجه شد که شعله‌های آتش لباس‌هایش را سوزانده و بدنش در خیابان عیان شده است.
او بلافاصله به خودروی در حال احتراق برگشت تا بدن خود را بپوشاند و عفتش را حفظ کند. همان‌جا در میان شعله‌ها سوخت و جان سپرد.
مردم بصره برای بزرگداشت عفت و حیای او، محله‌ای به یادش ساختند.
او «شرم داشت، پس مُرد».

#
امروز زنانی هستند که برای نمایاندن بدن خود، آشکار کردن عورت و جلوه‌فروشی تلاش می‌کنند...

کافی‌ست به تیک‌تاک و شبکه‌های اجتماعی نگاهی بیندازی؛ زنانی را می‌بینی که خود را با لباس‌های خانه و بدن نیمه‌عریان به نمایش می‌گذارند.
آنگاه درمی‌یابی که واقعاً: «آن‌هایی که شرم داشتند، مردند».

هر انسانی، اثر انگشتی دارد که او را از دیگران متمایز می‌کند. برخی اثر انگشتشان صداقت است، برخی عقل، برخی حکمت. اما اخلاق، گردآورنده‌ی همه‌ی این اثرهاست.
اثری از تو خواهد ماند که حتی پس از رفتنت نیز باقی خواهد بود.
پس به اخلاق خود بچسب... که با آن بلند می‌شوی و می‌بالایی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹پارت دوم 🌹

( وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد)

روزها می‌گذشت... من فقط سیزده سال داشتم و کلاس ششم بودم. اما با مخالفت‌های پدرم مجبور شدم از مدرسه بیرون بیایم.
گفت: «دیگه حق نداری بری مدرسه.»

هعی... روزها و شب‌ها فقط گریه می‌کردم. خودم را توی اتاقم حبس کرده بودم و نمی‌خواستم هیچ‌کس را ببینم.

اول بهار بود. ساعت حدود دوازده ظهر بود که دیدم مادرم با شخصی صحبت میکند گوشی را قطع کرد و مکالمه‌اش تمام شد

— یسرا، دخترم، بلند شو. مهمون داریم.

— مادر، این وقتِ ظهر؟ کی مهمون میاد آخه؟

— یسرا، این‌طور نگو. مهمون، حبیبِ خداست.

مهمان‌ها که آمدند، به یکی‌یکی سلام دادم و با ادب احوال‌پرسی کردم.
اما کاش آن مهمان‌ها هیچ‌وقت نمی‌آمدند... هعی...

میان جمع، کسی را دیدم... مردی بسیار خوش‌تیپ، مدرن و خوش‌خنده. فقط یک لحظه دیدمش، اما نگاهش از اول تا آخر مهمانی روی من بود.

وقتی رفتند، همه از زیبایی‌اش می‌گفتند؛ از نجابت، از اخلاق، از مهربانی‌اش...
اما من؟ در طول شب، چشمم بسته شد ولی فکرم آرام نگرفت. آن نگاه، آن لبخند، آن آرامش، تا عمق ذهنم نشست.

درسته که آن روز رفت، اما فکرش تا ماه‌ها از ذهنم بیرون نرفت...


انشاءلله ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گاهی بهترین کاری که میشه کرد
- نه فکره
- نه خیال
- نه تعجب
- نه نـاله و نه زاری
فقط باید یه نفس عمیق کشید
و ایمان داشت که بالاخره همه چیز
اونجوری که باید ، درست میشه
همه چیز در زندگی همانطور که انتظارش را داری،
اتفاق نمی افتد؛
برای همین بـاید انتظار داشتن را کنار بگذاری و با جریان زندگی حرکت کنی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادوهشت


روی چهار پایه نشستم و ننه خدیجه استکان را از چایی تازه دم لبریز کرد و نعلبکی رو سمتم گرفت "گوهر نمیدونی وقتی دیدمت چقدر خوشحال شدم ،اینهمه سال چشم براهت بودم، خودم رو سرزنش میکردم چرا مراقبت نبود ؛ چرا جلوی رفتنت رو نگرفتم ؟همش میترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه...
هزار جور نذرو نیاز کردم که برگردی...
استکان رو با لبام چسبودندم حینی که هر از گاهی به چاییم تُوک میزدم گفتم "بعد رفتن من چیشد چه اتفاقی افتاد ؟
ننه خدیجه اه سوزناکی کشید "فردا صبح که فرهاد خان فهمید قیامت شد ،نمیدونی چه خبر بود ، هیشکی از ترسش جیک نمیزد ...
صبح اومدم اتاقت دیدم اتاق خالیه .. سریع به فرهاد خان خبر دادم اونم چندین مرد اسب سوار فرستاد پی ات تا پیدات کن،ولی انگار اب شده بودی رفته بودی تو زمین، هیچ اثری ازت نبود و هیچکسم ندیده بودتت ... فرهاد مثل مرغ سرکنده خودش رو به درو دیوار میکوبید تا پیدات کنه ، جوری که خدا خدا میکردم نتونن پیدات کنن... می ترسیدم بلایی سرت بیارن مخصوصا خان بابا !!
شیدا دست به کمر گفت "والله همون فروغ خدا نیامرز اتیش بیاره معرکه بود، همش فرهاد رو جری میکرد ، خان بابارو بر علیهت پر میکرد ،خدا میدونه چیا بهش گفته بود، پیرمرد خودش سوار بر اسب شد و دنبالت گشت،توی شهر هم به همه مهمون خونه ها سپرده بودن اگه اونجا رفتی بهشون اطلاع بدن ....
ننه خدیجه سرش رو تاب داد و گفت :همون بهتر پیدات نکردن ،وگرنه با اون حرفهایی که پشت سرت گفته میشد معلوم نبود چه بلایی سرت بیارن ...
با خنده دستم را روی شکم شیدا گذاشتم و گفتم "به سلامتی ازدواج کردی ،حالا این مرد خوشبخت کیه ؟
ننه خدیجه هیجانزده گفت "خدارو شکر شیدا هم سفید بخت شد ، فرهاد خان یه نفرو از شهر اورد اینجا تا کمک دست مملی باشه ، پسره هم یه دل نه صد دل عاشق شیدا شد ،خدارو شکر اسماعیل مرد با خداییه ، چشم پاکه ، الان دو ساله ازدواج کردن، بچه دارم نمیشد، این بچه هم دخیل بسته امام رضاس....
شیدا با شیطنت گفت "دخترت چجوری دختره فرهاده ؟ نکنه تو شهر پیدات کرده باهم صیغه بودین ؟؟
ننه خدیجه برای شیدا چشم ابرو نازک کرد و زیر لب اسمش رو کشدار صدا کرد "شیدااااا!!!"
شیدا با اخم ساختی رو به ننه خدیجه گفت "خب بذار بگم میخوام بدونم "
گفتم "شیدا جان عجله نکن، امروز خیلی از چیزها روشن میشه ،میخوام همه چیز رو از خود فرهاد بشنوید ،پس منتظر باشید خودش بگه "
بی قرار توی حیاط میچرخیدم ،با هر صدایی که به گوشم میرسیدی سمت در بیرون عمارت میدوییدم ... شیدا زیر افتاب و نشسته بود شوهرش اسماعیل یه چیزهایی زیر گوشش میگفت و اونم ریز ریز میخندید...
ننه خدیجه از توی پنجره مطبخ صدام کردو مشتی کشمش سمتم گرفت و گفت "دخترم چرا تنها وایستادی منتطر کی هستی که اینقدر مضطربی ...
با کلافگی نالیدم "منتظر فرهادم،میخواد با اهل عمارت حرف بزنه ...
همان لحظه فرنگیس جلوم ظاهر شد ؛یه جور خاص نگام کرد "کی با فرهاد ازدواج کردی که دختر دار شدی ؟؟
ننه خدیجه زیر لب استغفرالله گفت ....
گوش چارقد ریش دارش رو کشیدم و با غیض گفتم "همه چیز و میفهمی...
دندوناش را روی هم سابید و دستش را به نشانه زدن بالا برد و به محض اینکه خواست پایین بیاره،مچ دستش را با فشار گرفتم و با غیض غریدم "این دستت چه برای زدن من ،چه برای زدن بچه هام پایین بیاد، از همین جایی که گرفتم قلمش میکنم ،مواظب رفتارت باش ،فرنگیس !!!،گوهر بی زبون چند سال پیش نیستم که حرفهای تلخ تورو بشنوم و دم نزنم ..."
دستش را از دستم بیرون کشید و به مچ سرخ شده اش خیره شد " خیال کردی کی هستی ، کاری نکن به پدرم گزارش بدم دمار از روزگار تو که سهله ،دمار از روزگار فرهاد هم در میاره ... با قدمهایی تند در حالیکه دامن چین دارش رو هوا میچرخید رفت ...
ننه خدیجه متعجب نگام کرد "گوهر واقعا این تویی !!دختر چه جسارتی پیدا کردی، خیر ببینی این فرنگیس دیگه خستم کرده از بس دستورهای جور وا جور میده امرو نهی میکنه ...
گفتم ننه خیالت راحت، نمیذارم بعد این کسی بهت بگه بالای چشمت ابروهه تو به گردن همه ما حق مادری داری ....
حرفهام تموم نشده بود با صدای پای اسب سرم رو سمت در چرخوندم و زیر لب نالیدم "، ننه ،فرهاد !! فرهاد اومد ...!!"
ننه خدیجه گفت مگه منتظرش نبودی پس چرا نگرانی !!
_ سرم رو تکون دادم نمیدونم ننه ،از شنیدن حرفهاش و از عکس العمل و حرفهای مردم میترسم !!!
فرهاد حینی که اسبش را می تاخت صدایش را توی هوا ول داد "همه جمع بشن ،میخوام صحبت کنم ..
با عجله سمت جمعیت دوییدم همه جمع شدن و زیر لب پچ پچ میکردن من کنار ایستاده بودم تا فرهاد شروع به حرف زدن کنه، ولی انگار منتطر کسی بود بعد چند دقیقه ملا وارد شد ...همه نگاهها سمت ملا چرخید ملا روی بلندی رفت...
فرهاد با تکون دادن سر بهش اشاره کرد که شروع کنه ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
 #سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادونه

.ملا برگه ای که دستش بود رو سمت جمعیت گرفت و تاریخ را با صدای بلند تکرار کرد و بعدش،گفت این تاریخ برای چه روزیه کسی خاطرش هست ؟؟
شیدا از بین جمعیت با صدای بلند گفت "این تاریخ عروسی رضاقلیه !!"
ملا لبخندی زد و گفت درست میگه تاریخ عروسی رضاقلی ...
چن. سال پیش تو همچین روزی فرهاد به همراه رضاقلی با شناسنامه خودش و گوهر پیشم اومد و ازم خواست گوهرو به عقدش در بیارم ... مخالفت کردم گفتم خان گفته محرمیتش رو با رضاقلی بخونم ...رضاقلی که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت "گوهر برای فرهاده، منم اگه قبول کردم صوری باهاش ازدواج کنم به خاطر فرهاده "
ملا نگاهی به جمعیت کرد و گفت:"میدونم باورش سخته ، ولی با رضایت رضاقلی بوده ،از اونجایی که منم از زبون مردم چیزهایی ازشون شنیده بودم میدونستم این علاقه دو طرفس ،پس صیغه محرمیت رو جاری کردم ...فرهاد هم قول داد تا وقتی خان در قید حیاته، این راز سرپوشیده بمونه ،البته هیچوقت نمیخواستیم افشا بشه ،ولی به خاطر حرف و حدیثهای پیش اومده و به خاطر خاتمه دادن به شایعات باید حقایق گفته میشد...
صدای همهمه بلند شد و هر کسی چیزی میگفت....
خجالت زده سر در یقه فرو بردم....
بسرم رو بلند کردم،چشمم خورد به فرهاد ،با لبخند ، بهم دلگرمی داد و پشت سرش به بالای سکو کشیده شدم ...
ملا دستش را بالا گرفت از همه خواست ساکت باشن، گفت اگر حرف من سنده که هیچ !!ولی اگه شکی به دل دارید اینم
اثر انگشت رضا قلیه زیر صیغه نامه خودش شاهد عقدشون بوده ...
فرهاد با صدای بلند گفت "بعد این کوچیکترین حرفی پشت سر گوهر یا خودم بشنوم بدجوری مجازات می کنم ،دلیلی نداشت اینهارو بهتون بگم، ولی فقط به خاطر گوهر که حرف و حدیثی پشت سرش نباشه گفتم ....
همه ساکت بودن بهت زده به ملا خیره شده بودن، هنوز گبج بودن ،در این میان صدای فرنگیس توی حیاط پیچید "فرهاد خان معرکه گرفتی ،اینکه با ملا تبانی کنی ،چطور زن تو بود؟
فرهاد دندوناش رو هم فشار داد و از بین دندونهای قفل شده اش غرید "فرنگیس حرف دهنت رو بفهم .. گوهر خانوم عمارته ،کوچکترین بی احترامی به گوهر بی احترامی به منو بچه هامه، پس کاری نکن ،روانه خونه پدرت بکنم ....
بعد رو به جمعیت گفت "رضاقلی تخم چشمهای من بود ،بیشتر از خودم به رضاقلی اعتماد داشتم ،قلب مهربانو پاکش با نور خدا روشن شده بود ،مواظب گوهر بود و برادر گوهر بود ...هر حرف اضافی بعد این زده بشه زبونش رو میبرم، چه دختر اسکندر خان باشه ،چه از اهالی عمارت و آبادی !!!
با تحسین نگاه فرهاد کردم...
فرهاد همان فرهاد ارزوهای من بود، همان پشتیبانی که سالها پیش انتظارش رو داشتم ،بغض گلوم رو فشرده بود اشک روی گونه های سرخم جاری شد ...
اشک ،اشک شوق بود حس غرور و تمام وجودم رو گرفته بود ...
همه با احترام و عزت بهم نگاه میکردن ...
دوباره صدایی از بین جمعیت شنیده شد" پس سالار این وسط پسر کیه؟ منکه گیج شدم ...
فرهاد با تحکم گفت سالار پسر منه ...بعد این کسی دنبال حرف و حدیث باشه با من طرفه ...
سالار از لای جمعیت بیرون اومد و با تعجب نگاه فرهاد کرد ،زیر لب نجوا کرد "شما مگه عموم نیستین !!!
فرهاد گفت نه تو پسر منی ،وارث منی....
خنده روی لبهای سالار کش اومد، با ذوقی کودکانه پاهای فرهاد و به آغوش کشید و فرهاد بوسه بر روی سر سالار نهاد و دست نوازش بر سرش کشید ...
فرهاد موذیانه زیر چشمی نگاهم کرد و زیر لب گفت "خانوم راضی شدی ؟؟ بهت گفته بودم دلت قرص باشه، گفته بودم به من اعتماد کن ..."
تحسین امیز نگاهش کردم و لب جنباندم "فرهاد نمیدونم چی بگم؟ ولی خوشحالم که تورو دارم و کنارتم ،..."
فرهاد با لبخند کشداری گفت "خیلی وقت پیش باید اینکارو میکردم ... فقط به خاطر عهدی که با ملا بسته بودم تا الان سکوت کردم....
با کشیدن شدن لباسم نگاهم خورد به سالار ... گفت پس اون اسم توی سجل کیه ؟
فرهاد روبروش بر روی زانو نشست ولبخندی زد و گفت "اون عموته پسرم ...تو اولین فرصت تو سجلم اسم من میاد ..."
چشمهای سالار از خوشحالی میدرخشید انگار روزگار به روی ما لبخند زده بود ...
فرهاد جشن بزرگی بر پا کرد و دیگ های غذای ردیفی توی حیاط چیده شده بودن بوی پلوی تازه با خورشت قیمه تو فضای عمارت پیچیده بود....
شب به اهل ابادی شام دادیم و ... بعد رفتن مردم دور دیگهای خالی میچرخیدم، سعی میکردم کمک دست ننه خدیجه باشم ...با صدای فرهاد سمتش چرخیدم ...
گفتم کاری داشتین فرهاد خان ؟؟
منو به کنار کشید و زیر گوشم گفت ،بچه ها رو بسپر به ننه خدیجه امشب میبرمت ...
با تعجب کفتم کجا ؟؟
_حاضر شو گوهر چیزی نپرس برو یه لباسی بپوش سردت نشه ...
حاضر شدم و سریع از پله ها ها به پایین سرازیر شدم فرهاد افسار به دست ،نزدیکتر شد با تعجب گفتم مگه با اسب میریم ...


ادامه دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 #حکایت_حمام_رفتن جناب بهلول


روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند

🔹 با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد

کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت

ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند

ولی با این همه سعی و کوشش کارگران بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد...

حمامی متغیر گردیده پرسیدند : سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟

🔹 بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنیدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم‌ های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و یک

سال‌ های مکتب به سرعت گذشت. با صمیمی ترین دوستم عایشه به پوهنتون راه یافتیم ولی پوهنتون برایم هیچ جذابیتی نداشت. روزهای اول همه چیز جدید و جالب بود، اما خیلی زود متوجه شدم که من برای اینجا ساخته نشده ‌ام. صنف ‌ها برایم خسته‌ کننده بودند، استادان سخت‌ گیر بودند تنها چیزی که برایم خوشایند بود، این بود که عایشه همراهم بود. اگر او نمی‌ بود، شاید اصلاً دوام نمی‌ آوردم.
سدیس با کنجکاوی پرسید و بعد؟
راحیل مکثی کرد، نفس عمیقی کشید و گفت همه چیز از روزی شروع شد که من با عایشه به رستورانت رفته بودیم تا با هم غذا بخوریم. گرم غذا خوردن بودم که احساس کردم دو تا چشم به من خیره شده است. در ابتدا توجهی نکردم، اما حس سنگینی آن نگاه، طوری بود که نمی‌ توانستم نادیده بگیرم. ناخودآگاه سرم را بلند کردم و با چشمانی که از دور، با دقت تمام مرا زیر نظر داشت، رو به‌ رو شدم او کسی جز الیاس نبود با شنیدن اسم الیاس چینی میان ابروهای سدیس افتاد راحیل ادامه داد من دوباره مشغول غذا خوردن شدم و سعی کردم الیاس را نادیده بگیرم اما در حقیقت ذهنم درگیر شده بود. از آن نگاه ‌های پر جرأت، از آن خیره‌ شدن‌ های بی‌ پروا، حس عجیبی داشتم. نیم ساعت بعد، او و دوستش رستورانت را ترک کردند. من نفس راحتی کشیدم، اما نمی‌ دانستم که این تازه شروع یک ماجرای طولانی و پیچیده است.
چند دقیقه بعد، وقتی من و عایشه خواستیم پول غذا را بپردازیم، پیشخدمت با لحنی خونسرد گفت حساب شما قبلاً پرداخت شده است.
متعجب به او نگاه کردم. ابروهایم در هم رفتند و با ناباوری پرسیدم پرداخت شده؟ توسط کی؟
پیشخدمت لبخندی زد و گفت آن آقا که چند لحظه پیش از رستورانت بیرون رفتند، پول غذای شما را پرداخت کردند.
در یک لحظه خون در رگ‌ هایم به جوش آمد. حس تحقیر و خشم با هم گره خوردند. چه کسی به او اجازه داده بود که این کار را بکند؟ آیا فکر کرده بود که من از این حرکتش خوشم می‌ آید؟!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم‌ های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و دو

پول غذا را دوباره پرداخت کردم و با عایشه از رستورانت بیرون شدم. همانطور که با عصبانیت زیر لب غر میزدم و به عایشه میگفتم چقدر بعضی‌ ها اینقدر عجیب‌ اند! این پسر چرا باید پول غذای ما را بدهد؟ با خودش چه فکر کرده؟!
ناگهان چشمم به او افتاد. کنار موترش ایستاده بود. دست‌ هایش را در جیب فرو برده بود و با لبخندی آرام اما مغرورانه نگاهم می‌ کرد. از نگاهش هیچ حس پشیمانی نمی‌ بارید، طوری که از کاری که کرده بود، کاملاً راضی بود.
خونم به جوش آمد. با قدم‌ های تند و محکم به سویش رفتم. عایشه دستم را گرفت و گفت راحیل، آرام باش! اما من حتی گوش ندادم.
مستقیم مقابلش ایستادم، دست به سینه شدم و با لحنی که در آن عصبانیت موج میزد، پرسیدم شما چرا پول غذای ما را دادید؟ مگر ما شما را می‌ شناسیم؟
الیاس با خونسردی دستش را از جیب بیرون آورد، گوشه ا‌ی لبش به لبخندی شیطنت‌ آمیز بالا رفت و با لحنی آرام گفت نخیر، ولی این میتواند بهانه‌ ای برای آشنایی ما باشد!
پوزخندی زدم و سرم را کمی به طرفین تکان دادم. چطور ممکن بود که کسی تا این حد گستاخ باشد؟ با قاطعیت گفتم من نیازی نمی‌ بینم که با شما آشنا شوم. حالا هم می‌ توانید داخل رستورانت بروید و پول‌ تان را پس بگیرید. من هزینه‌ ای غذای خودم را پرداخت کردم!
بدون اینکه منتظر پاسخش باشم، محکم پشتم را به او کردم و از آنجا دور شدم. عایشه نفسش را بیرون داد و آرام گفت این پسر به نظر سمج می‌ آید راحیل، فکر نمی‌ کنم این آخرین باری باشد که او را می‌ بینی.
من فقط شانه بالا انداختم و گفتم برایم مهم نیست
اما عایشه درست می‌ گفت. الیاس قرار نبود اینقدر زود کنار بکشد…
چند روز گذشت آن روز، من و عایشه از پوهنتون بیرون شدیم. هوا آفتابی اما دلگیر بود. می‌ خواستیم سوار تاکسی شویم که یک موتر سیاه رنگ آرام مقابلمان توقف کرد.
در یک لحظه، دروازه ا‌ی موتر باز شد و الیاس از آن بیرون آمد.
با دیدن او، عایشه سریع در گوشم گفت راحیل، این همان پسری نیست که چند روز پیش…
حرفش را قطع کردم و با بی‌ حوصلگی گفتم اینقدر مهم نیست که در موردش حرف بزنیم.
الیاس با همان لبخند مرموز و شیطنت‌ آمیزش جلو آمد. چند قدمی با من فاصله داشت. نگاهم کرد و گفت چند روز است که به این فکر می‌ کنم که در این شهر بزرگ، چطور می‌ توانم ترا پیدا کنم؟ ولی ببین، قسمت این بود که اینقدر زود دوباره همدیگر را ببینیم.
نگاهش کردم. اخمی میان ابروهایم افتاد. محکم گفتم چرا می‌ خواستی مرا پیدا کنی؟

لایک کنیم یک قسمت تحفه داریم❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم‌ های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه و سه
#هدیه

الیاس یک قدم جلوتر آمد. نگاهش عمیق‌ تر شد و با لحنی که حقیقت محض را بیان میکرد گفت چون در یک نگاه، دلم را بردی!
نفس در سینه ‌ام حبس شد. نه به خاطر حرفش، بلکه به خاطر اطمینانی که در صدایش موج میزد احساس میشد واقعاً به این جمله ایمان داشت.
چشمانم را ریز کردم و گفتم تو همیشه اینقدر بی‌ پروا و مطمئن هستی؟
الیاس شانه بالا انداخت و با لبخندی که حالا دیگر مرا عصبی می‌ کرد، گفت فقط وقتی که چیزی را بخواهم.
مستقیماً به چشمانم خیره شد. صدایش آرام‌ تر شد و زمزمه کرد و من ترا می‌ خواهم
دلم لرزید، اما خودم را نباختم. با تحکم گفتم خوب است که دلت را بردم، اما متأسفم که باید پسش بگیری. من دلی برای دادن ندارم!
الیاس لبخندش پر رنگ ‌تر شد. سرش را کمی کج کرد و گفت پس باید بگردم و دلت را پیدا کنم.
نفس عمیقی کشیدم، دندان‌ هایم را روی هم فشار دادم و برای بار دوم، بی‌ تفاوت پشت به او کردم. و به خانه رفتم
بعد از آن روز، الیاس تصمیم گرفته بود که هر طور شده دل مرا به دست بیاورد. اما من؟ من بیشتر از هر زمانی مصمم بودم که نشانش بدهم، هیچ چیزی برای به دست آوردن نیست!
اولین حرکتش، هر روز در پوهنتون اتفاق می‌ افتاد. هر بار که با عایشه از صنف بیرون می‌ شدیم، به نحوی، الیاس همان اطراف بود. گاهی در کافه‌ ای کوچک پوهنتون، گاهی کنار پارکینگ، و گاهی درست جایی که مجبور می‌ شدم از کنارش رد شوم. با همان لبخند همیشگی، همان نگاهی که از قبل مطمئن بود دیر یا زود تسلیم می‌ شوم.
یک روز، وقتی با عایشه از کتابخانه بیرون شدم، موتر الیاس درست کنار ما توقف کرد. شیشه را پایین کشید و با لحنی که به شوخی می‌ ماند، گفت ترا به یک شرط تا خانه میرسانم.
بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم من قرار نیست با تو جایی بروم
الیاس خندید خب حداقل بشنو شرطش فقط این است که اگر در مسیر توانستی بدون لبخند زدن دوام بیاوری، برای همیشه دست از سرت بر می‌ دارم.
این بار به او نگاه کردم. با نگاهی که از جدیت پر بود، گفتم دست از سرم بردار، این یک بازی نیست!
او اما به سیت اش تکیه داد و زمزمه کرد برای من است، ولی بازی‌ ای که دوست دارم برنده‌ اش من شوم.
چشمانم را باریک کردم، قدمی به سمت موترش برداشتم، روی دروازه ‌اش خم شدم و آهسته اما محکم گفتم این بازی‌ ای است که از قبل بازنده‌ ای.
بعد بدون هیچ حرفی دور شدم. صدای خنده‌ ای خفه‌ اش را از پشت سرم شنیدم، اما اهمیت ندادم.

ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9