#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادوسه
بعد رفتن فرهاد،روی پله ها نشستم و زار زدم، انگار یکی چنگ انداخته بود توی قلبم و فشار میداد .... از اینکه فرهاد راجبم فکرو خیال بد بکنه بدجوری عذابم میداد ...
چند روزی گذشته بود ....نمیدونستم چیکار کنم، چشمم به در بود که فرهاد بیاد و براش توضیح بدم تا بفهمه همه چی سو تفاهم بوده... از محمود متنفر شده بودم ... چون با حرفهایش سعی داشت فرهاد رو بهم بدبین بکنه....
از خیاط خونه تازه رسیده بودم مشغول پختن شام بودم ،بچه ها توی هال بازی میکردن ...
با کوبیده شدن در حیاط ، صدام رو تو هوا ول دادم "سالار مادر ،برو درو باز کن ببین کیه ...!!
بعد پنج دقیقه با شنیدن صدای حاج خانوم از اشپرخونه بیرون اومدم، حاج خانوم در حالیکه از پا درد گلایه میکرد از پله ها بالا اومد ... تعارفش کردم توی خونه به پشتی تکیه داد و گفت "دخترم یه لیوان آب برام بیار گلوم خشکه ...
لیوان اب رو دستش دادم ... اب رو سر کشید و گره رو سریش رو باز کرد تا خنکش بشه ...
گفت "همش میخواستم بیام بهتون سر بزنم ولی وقت نمیشد !!
گفتم ما هم تازه سه چهار روزه اومدیم رفته بودیم ابادی ...!!
با تعجب نگاه کردی :آبادی برای چی ؟؟
قبل اینکه جواب بدم ،گلبرگ وسط حرفم پرید:رفته بودیم هونه مامان بزرگ و عموم....
به سالار گفتم با داداشت برین اتاق نقاشی کنین ...
حاج خانوم گفت "دخترم نگفته بودین فامیل دارین ؟؟
گفتم بله چند سالی به خاطر یه سری حرفهایی که پیش اومد به خاطر یه تهمت از روستا فرار کردم ،میترسیدم بچم رو ازم بگیرن تمام این مدت در اشتباه بودم !!
حاج خانوم لبخندی زدو گفت خب خدارو شکر که همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده...
با چهره ای درهم گفتم حاج خانوم یه گلگی دارم از محمود خان ...
بهت زده گفت:چه گلگی نکنه کاری کرده !!!
گفتم والله حاج خانوم نمیدونم چجوری بهتون بگم، من از روی شما شرمندم در حقم خیلی لطف کردین ،ولی واقعیتش اینه من از همون اول به محمود خان جواب رد دادم، ایشون هی پیگیر بودن و هر بار جواب من همون بوده ...یه چیزهایی این وسط هست که من بهتون نگفتم ترسیدم راجبم فکرو خیال بد بکنین ...
حاج خانم توی چشمام خیره شده بود منتطر شنیدن ادامه حرفهام بود ..
روی پام جا به جا شدم و گفتم " والله اونموقع که فرار کردم شوهر داشتم "
حاج خانوم با چشمهای گشاد شده و دهن نیمه باز بهم خیره شدو گفت "گوهر تو شوهر داری ؟؟؟"چرا نگفتی ؟چرا پنهون کردی !!!
کلافه گفتم "اگه میگفتم هزار جور فکرهای ناجور راجبم مبکردین "
به حالت تاسف لباش رو روی هم فشار دادو کش اورد "اشتباه کردی دخترم ؛،گناه تو کم از گناه پسرم نیست ...
حاج خانوم لیوان اب را روی زمین گذاشت و بلند شد "این رسمش نبود دخترم که اینهمه سال که مثل دختر ما بودی بهت اعتماد داشتیم، اینجوری مخفی کاری کنی ، محمودم قربانی مخفیکاری تو شده، یعنی یه سر سوزن به ما اعتماد نداشتی!! بعد این همه سال که با ما رفت امد داشتی مارو چجوری شناختی !!!
گره چارقدش را محکم کرد و تار موهای سفیدش را زیر روسری هل داد و لنگ لنگان از پله ها پایین رفت.... دنبالش راه افتادم " حاج خانوم تورو خدا از دستم ناراحت نباشین، شما در حق من مادری کردین ،اگه شما نبودین معلوم نبود چه بلایی سر منو بچم بیاد ،باور کنید می ترسیدم ،فکر از دست دادن بچم دیوونم میکرد ،والله چه عرض کنم همون موقع شوهرم برام مرده بود دیگه نمیخواستم اسمش روم باشه ،ولی ...
حاج خانوم به پایین پله ها که رسید دوباره نگاهم کرد "،گوهر جان باید واقعیت رو به محمود میگفتی که بهت دل نبنده ، بچه من شکست خوردس، بعد مردن زن و بچش روحیش داغون و شکننده شده ،میترسم دوباره بره سراغ کارهای ناجور ...
با شرمندگی سر در یقه فرو بردم ؛زیر لب نالیدم "من شرمنده شما شدم ،از همون اول به محمود خان جواب رد دادم که بهم دل نبنده ؛،شما درست میگید بازم مقصر منم کاش واقعیت رو بهش میگفتم....
بعد رفتن حاج خانوم حالم بد بود، رو لبه حوض نشستم خودم رو به خاطر اشتباهم سرزنش میکردم ... ده روزی گذشته بود ... حیاط رو اب و جارو کردم و شیلنگ اب رو پای درخت گذاشتم که در حیاط به صدا در اومد ..
چارقدم رو مرتب کردم سمت در رفتم ،به محض اینکه درو باز کردم چشمم خورد به فرهاد ...
با دیدنش خنده گشادی روی لبم نشست دستپاچه عقب کشیدم "بفرمایید داخل ..."
فرهاد چهره اش درهم بود، دستی به صورتش کشید و گفت گوهر حاضر شو باید بریم جایی ....
مات نگاهش کردم "،کجا بریم چیزی شده ؟ "
سرش رو تکون داد "میریم بیمارستان ،خاله فروغ میخواد ببینتت "
با تعجب گفتم چرا میخواد ببینه نکنه اتفاقی افتاده ؟
فرهاد کلافه زیر لب نالید "گوهر بحث نکن ،سریع حاضر شو وقت نداریم ،هر لحظه ممکنه تموم کنه حالش خیلی بده ..."
دستپاچه شده بودم "گفتم باشه ،بیاین داخل الان حاضر میشم ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_هشتادوسه
بعد رفتن فرهاد،روی پله ها نشستم و زار زدم، انگار یکی چنگ انداخته بود توی قلبم و فشار میداد .... از اینکه فرهاد راجبم فکرو خیال بد بکنه بدجوری عذابم میداد ...
چند روزی گذشته بود ....نمیدونستم چیکار کنم، چشمم به در بود که فرهاد بیاد و براش توضیح بدم تا بفهمه همه چی سو تفاهم بوده... از محمود متنفر شده بودم ... چون با حرفهایش سعی داشت فرهاد رو بهم بدبین بکنه....
از خیاط خونه تازه رسیده بودم مشغول پختن شام بودم ،بچه ها توی هال بازی میکردن ...
با کوبیده شدن در حیاط ، صدام رو تو هوا ول دادم "سالار مادر ،برو درو باز کن ببین کیه ...!!
بعد پنج دقیقه با شنیدن صدای حاج خانوم از اشپرخونه بیرون اومدم، حاج خانوم در حالیکه از پا درد گلایه میکرد از پله ها بالا اومد ... تعارفش کردم توی خونه به پشتی تکیه داد و گفت "دخترم یه لیوان آب برام بیار گلوم خشکه ...
لیوان اب رو دستش دادم ... اب رو سر کشید و گره رو سریش رو باز کرد تا خنکش بشه ...
گفت "همش میخواستم بیام بهتون سر بزنم ولی وقت نمیشد !!
گفتم ما هم تازه سه چهار روزه اومدیم رفته بودیم ابادی ...!!
با تعجب نگاه کردی :آبادی برای چی ؟؟
قبل اینکه جواب بدم ،گلبرگ وسط حرفم پرید:رفته بودیم هونه مامان بزرگ و عموم....
به سالار گفتم با داداشت برین اتاق نقاشی کنین ...
حاج خانوم گفت "دخترم نگفته بودین فامیل دارین ؟؟
گفتم بله چند سالی به خاطر یه سری حرفهایی که پیش اومد به خاطر یه تهمت از روستا فرار کردم ،میترسیدم بچم رو ازم بگیرن تمام این مدت در اشتباه بودم !!
حاج خانوم لبخندی زدو گفت خب خدارو شکر که همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده...
با چهره ای درهم گفتم حاج خانوم یه گلگی دارم از محمود خان ...
بهت زده گفت:چه گلگی نکنه کاری کرده !!!
گفتم والله حاج خانوم نمیدونم چجوری بهتون بگم، من از روی شما شرمندم در حقم خیلی لطف کردین ،ولی واقعیتش اینه من از همون اول به محمود خان جواب رد دادم، ایشون هی پیگیر بودن و هر بار جواب من همون بوده ...یه چیزهایی این وسط هست که من بهتون نگفتم ترسیدم راجبم فکرو خیال بد بکنین ...
حاج خانم توی چشمام خیره شده بود منتطر شنیدن ادامه حرفهام بود ..
روی پام جا به جا شدم و گفتم " والله اونموقع که فرار کردم شوهر داشتم "
حاج خانوم با چشمهای گشاد شده و دهن نیمه باز بهم خیره شدو گفت "گوهر تو شوهر داری ؟؟؟"چرا نگفتی ؟چرا پنهون کردی !!!
کلافه گفتم "اگه میگفتم هزار جور فکرهای ناجور راجبم مبکردین "
به حالت تاسف لباش رو روی هم فشار دادو کش اورد "اشتباه کردی دخترم ؛،گناه تو کم از گناه پسرم نیست ...
حاج خانوم لیوان اب را روی زمین گذاشت و بلند شد "این رسمش نبود دخترم که اینهمه سال که مثل دختر ما بودی بهت اعتماد داشتیم، اینجوری مخفی کاری کنی ، محمودم قربانی مخفیکاری تو شده، یعنی یه سر سوزن به ما اعتماد نداشتی!! بعد این همه سال که با ما رفت امد داشتی مارو چجوری شناختی !!!
گره چارقدش را محکم کرد و تار موهای سفیدش را زیر روسری هل داد و لنگ لنگان از پله ها پایین رفت.... دنبالش راه افتادم " حاج خانوم تورو خدا از دستم ناراحت نباشین، شما در حق من مادری کردین ،اگه شما نبودین معلوم نبود چه بلایی سر منو بچم بیاد ،باور کنید می ترسیدم ،فکر از دست دادن بچم دیوونم میکرد ،والله چه عرض کنم همون موقع شوهرم برام مرده بود دیگه نمیخواستم اسمش روم باشه ،ولی ...
حاج خانوم به پایین پله ها که رسید دوباره نگاهم کرد "،گوهر جان باید واقعیت رو به محمود میگفتی که بهت دل نبنده ، بچه من شکست خوردس، بعد مردن زن و بچش روحیش داغون و شکننده شده ،میترسم دوباره بره سراغ کارهای ناجور ...
با شرمندگی سر در یقه فرو بردم ؛زیر لب نالیدم "من شرمنده شما شدم ،از همون اول به محمود خان جواب رد دادم که بهم دل نبنده ؛،شما درست میگید بازم مقصر منم کاش واقعیت رو بهش میگفتم....
بعد رفتن حاج خانوم حالم بد بود، رو لبه حوض نشستم خودم رو به خاطر اشتباهم سرزنش میکردم ... ده روزی گذشته بود ... حیاط رو اب و جارو کردم و شیلنگ اب رو پای درخت گذاشتم که در حیاط به صدا در اومد ..
چارقدم رو مرتب کردم سمت در رفتم ،به محض اینکه درو باز کردم چشمم خورد به فرهاد ...
با دیدنش خنده گشادی روی لبم نشست دستپاچه عقب کشیدم "بفرمایید داخل ..."
فرهاد چهره اش درهم بود، دستی به صورتش کشید و گفت گوهر حاضر شو باید بریم جایی ....
مات نگاهش کردم "،کجا بریم چیزی شده ؟ "
سرش رو تکون داد "میریم بیمارستان ،خاله فروغ میخواد ببینتت "
با تعجب گفتم چرا میخواد ببینه نکنه اتفاقی افتاده ؟
فرهاد کلافه زیر لب نالید "گوهر بحث نکن ،سریع حاضر شو وقت نداریم ،هر لحظه ممکنه تموم کنه حالش خیلی بده ..."
دستپاچه شده بودم "گفتم باشه ،بیاین داخل الان حاضر میشم ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادوچهار
سریع لباس پوشیدم و بچه هارو حاضر کردم ، فرهاد توی فکر فرو رفته بود اخمهاش تو هم بود ؛ سوار ماشین شدیم ، بچه ها صندلی عقب کز کرده بودن فهمیده بودن فرهاد بی حوصلس...
نزدیک بیمارستان که رسیدیم "فرهاد پرسشگرانه نگاهم کرد "گوهر چرا خاله فروغ میخواد ببینتت ؟؟
کج نگاش کردم "حتما عذاب وجدان نمیذاره آروم بخوابه "
فرهاد چشماش رو ریز کرد "منظورت چیه گوهر ؟
گفتم "چه عجله ای داری فرهاد ؟خب میریم داخل میفهمی ؟
داخل بیمارستان شدیم، جلوی در یکی از اتاقها ، سیما ایستاده بود؛،با قدمهایی تند پشت سر فرهاد سمت سیما راه افتادیم....
فرهاد با نگرانی گفت خاله چطوره ؟
_سرش رو تکون داد و با بغض نالید حالش خیلی بده ...
سیما دستم رو گرفت به گوشه ای کشید و گفت "گوهر حرفی نزن که مامانم ناراحت بشه . دکتر گفته نفسهای اخرشه، حرفی نزن که با عذاب از دنیا بره ...!
پوزخندی زدم "نمیدونم چرا ادمها دم مردن یاد گناههاشون میوفتن !!"
سیما برزخی نگام کرد "بهم چی میگی گوهر....
گفتم خوب میفمم چی میگم، اونموقع که اون بلا رو سر خانوم اورد و منو گناهکار جلوه داد یاد مردنش نبود ؟؛اونموقع که باعث اوارگی من شد چی ؟ نکنه خیال میکرد همیشه می خواد زنده بمونه !!
قیافش رو جمع کرد و با حرص گفت " نمیدونم مامانم چیکارت داره ،ولی هر کاری هم کرده باشه لااقل از کرده اش پشیمونه، تو چی؟ چرا غرور برت داشته؟ خودت گناه نکردی خطا نکردی !!پاک و معصومی ؟؟ تو خودت اینهمه ادم رو سر کار گذاشتی ... خانوم رو اولین بار تو کشتی ،تو با مخفیکاری و پنهون کاریت، احساسات خانوم رو به بازی گرفتی....
با غیض گفتم "سیما.... نطق نکن که هیچی راجب زندگی من نمیدونی ،گناهی نکردم که به تو جواب پس بدم ...از اولشم زن فرهاد بودم ،رضا قلی خودش از همه چی خبر داشت ..کسی که باید بدونه میدونست ،پس گذشته من به شما ربطی نداره ....
فرهاد صدام کرد و گفت "چی دارید اونجا پچ پچ میکنید ،خاله منتطرته بیا گوهر ...
زیر چشمی با انزجار نگاه سیما کردم و از بغلش رد شدم... وارد اتاق که شدم با دیدن فروغ یه لحظه پاهام به زمین جسبید ، لاغره و تکیده شده بود،استخوان گونه اش بیرون زده بود، لبهاش کبود و خشک بود، چشمهای بی جونش رو به زور باز نگه داشته بود ... با صدای خفه ای که انگار از ته چاه بیرون می اومد گفت "گوهر اومدی ؟؟ بیا نزدیکتر ..
فرهاد اروم بغل گوشم گفت "گوهر برو چرا اینجا وایستادی؟
چند قدمی جلوتر رفتم، باورم نمیشد پیرزنی که روی تخت افتاده فروغ باشه...
فروغ با چشمهای بی رمقش بهم خیره شده بود،لبهاش را روی هم جنباند "حلالم کن ...حلالم کن دخترم ..
دستهاش رو سمتم دراز کرد و دستم رو فشرد "من در حقت بد کردم ... بگو حلالم میکنی تا کمی از بار گناهانم کم بشه ..."
از لای پلکهای سنگینش قطرات اشک بر روی صورت لاغرو تکیده اش فرو میریخت ... میان گریه نالید "پسرم ،این دختر بی گناهه ... من باعث و بانی مرگ خانوم هستم ... اون زن حامله اسمش چی بود (صفیه )فرمون بر من بود ...
نمیخواستم بکشمش ،میخواسم کاری کنم همیشه علیل بمونه و نتونه حرف بزنه ...غافل از اینکه باعث مرگش شدم ...
فرهاد گیج و منگ سرش رو تکون داد و چشمانش رو ریز کرد "چی میگی خاله ،کی رو نمیخواستی بکشی ؟؟؟
فروغ توی سکوت با اشکهایش به فرهاد خیره شده بود...
فرهاد چشمانش را درشت کرد "خانوم رو؟؟
به حالت عصبی با صدای بلند خندید "خاله شما حالتون خوب نیست، این حرفها چیه میزنید اخه مگه ممکنه شما بخواین به خانوم اسیب بزنین....
فروغ بی صدا گریه میکرد" شیطان رفته بود تو جلدم پشیمونم ...
سیما سرزده وارد شد :چیشده چرا مامانم گریه میکنه ؟؟؟فرهاد چیکارش کردی !!
عصبی سمتم چرخید "چی گفتی بهش ؟،برو بیرون ...
فرهاد خشمگین غرید "سیما حرف نزن برو بیرون !!
وحشتزده به فرهاد خیره شدم،تا حالا فرهاد رو اینقدر عصبی ندیده بودم "
سیما متعجب نگاه فرهاد کرد"چیشده فرهاد چرا دادو بیداد میکنی؟ مگه نمی بینی مامانم بدحاله !!
چشمان فرهاد از عصبانیت سرخ شده بود با غیض از لای دندونهای قفل شده اش غرید "چرا چرا چرا این بلارو مادرم اوردین ؟؟؟مگه چه بدی در حقت کرده بود ؟؟
سیما عصبی داد زد میفهمی چی میگی؟ مگه مامان اینکارو کرده ؟؟
فروغ همچنان اشک میربخت و زیر لب ناله میکرد حلالم کنید ...
با صدای پرستار سرم رو به عقب چرخوندم "آقا چه خبرتونه اینجا بیمارستانه ،برید بیرون دور بیمارو خلوت کنید ...
نگاه غضبناک فرهاد روی فروغ ثابت مونده بود،قفسه سینه اش با حرص بالا پایین میشد، رگ گردنش متورم شده بود، دستش را محکم روی میز کوبید " خاله حیف که دم مردنته ،وگرنه خودم .... نفس را با حرص بیرون داد " به خاطر تمام بدیهایی که در حق خونوادم کردی ، به خاطر تهمتی که به زنم زدی و باعث آوارگیش شدی ...
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_هشتادوچهار
سریع لباس پوشیدم و بچه هارو حاضر کردم ، فرهاد توی فکر فرو رفته بود اخمهاش تو هم بود ؛ سوار ماشین شدیم ، بچه ها صندلی عقب کز کرده بودن فهمیده بودن فرهاد بی حوصلس...
نزدیک بیمارستان که رسیدیم "فرهاد پرسشگرانه نگاهم کرد "گوهر چرا خاله فروغ میخواد ببینتت ؟؟
کج نگاش کردم "حتما عذاب وجدان نمیذاره آروم بخوابه "
فرهاد چشماش رو ریز کرد "منظورت چیه گوهر ؟
گفتم "چه عجله ای داری فرهاد ؟خب میریم داخل میفهمی ؟
داخل بیمارستان شدیم، جلوی در یکی از اتاقها ، سیما ایستاده بود؛،با قدمهایی تند پشت سر فرهاد سمت سیما راه افتادیم....
فرهاد با نگرانی گفت خاله چطوره ؟
_سرش رو تکون داد و با بغض نالید حالش خیلی بده ...
سیما دستم رو گرفت به گوشه ای کشید و گفت "گوهر حرفی نزن که مامانم ناراحت بشه . دکتر گفته نفسهای اخرشه، حرفی نزن که با عذاب از دنیا بره ...!
پوزخندی زدم "نمیدونم چرا ادمها دم مردن یاد گناههاشون میوفتن !!"
سیما برزخی نگام کرد "بهم چی میگی گوهر....
گفتم خوب میفمم چی میگم، اونموقع که اون بلا رو سر خانوم اورد و منو گناهکار جلوه داد یاد مردنش نبود ؟؛اونموقع که باعث اوارگی من شد چی ؟ نکنه خیال میکرد همیشه می خواد زنده بمونه !!
قیافش رو جمع کرد و با حرص گفت " نمیدونم مامانم چیکارت داره ،ولی هر کاری هم کرده باشه لااقل از کرده اش پشیمونه، تو چی؟ چرا غرور برت داشته؟ خودت گناه نکردی خطا نکردی !!پاک و معصومی ؟؟ تو خودت اینهمه ادم رو سر کار گذاشتی ... خانوم رو اولین بار تو کشتی ،تو با مخفیکاری و پنهون کاریت، احساسات خانوم رو به بازی گرفتی....
با غیض گفتم "سیما.... نطق نکن که هیچی راجب زندگی من نمیدونی ،گناهی نکردم که به تو جواب پس بدم ...از اولشم زن فرهاد بودم ،رضا قلی خودش از همه چی خبر داشت ..کسی که باید بدونه میدونست ،پس گذشته من به شما ربطی نداره ....
فرهاد صدام کرد و گفت "چی دارید اونجا پچ پچ میکنید ،خاله منتطرته بیا گوهر ...
زیر چشمی با انزجار نگاه سیما کردم و از بغلش رد شدم... وارد اتاق که شدم با دیدن فروغ یه لحظه پاهام به زمین جسبید ، لاغره و تکیده شده بود،استخوان گونه اش بیرون زده بود، لبهاش کبود و خشک بود، چشمهای بی جونش رو به زور باز نگه داشته بود ... با صدای خفه ای که انگار از ته چاه بیرون می اومد گفت "گوهر اومدی ؟؟ بیا نزدیکتر ..
فرهاد اروم بغل گوشم گفت "گوهر برو چرا اینجا وایستادی؟
چند قدمی جلوتر رفتم، باورم نمیشد پیرزنی که روی تخت افتاده فروغ باشه...
فروغ با چشمهای بی رمقش بهم خیره شده بود،لبهاش را روی هم جنباند "حلالم کن ...حلالم کن دخترم ..
دستهاش رو سمتم دراز کرد و دستم رو فشرد "من در حقت بد کردم ... بگو حلالم میکنی تا کمی از بار گناهانم کم بشه ..."
از لای پلکهای سنگینش قطرات اشک بر روی صورت لاغرو تکیده اش فرو میریخت ... میان گریه نالید "پسرم ،این دختر بی گناهه ... من باعث و بانی مرگ خانوم هستم ... اون زن حامله اسمش چی بود (صفیه )فرمون بر من بود ...
نمیخواستم بکشمش ،میخواسم کاری کنم همیشه علیل بمونه و نتونه حرف بزنه ...غافل از اینکه باعث مرگش شدم ...
فرهاد گیج و منگ سرش رو تکون داد و چشمانش رو ریز کرد "چی میگی خاله ،کی رو نمیخواستی بکشی ؟؟؟
فروغ توی سکوت با اشکهایش به فرهاد خیره شده بود...
فرهاد چشمانش را درشت کرد "خانوم رو؟؟
به حالت عصبی با صدای بلند خندید "خاله شما حالتون خوب نیست، این حرفها چیه میزنید اخه مگه ممکنه شما بخواین به خانوم اسیب بزنین....
فروغ بی صدا گریه میکرد" شیطان رفته بود تو جلدم پشیمونم ...
سیما سرزده وارد شد :چیشده چرا مامانم گریه میکنه ؟؟؟فرهاد چیکارش کردی !!
عصبی سمتم چرخید "چی گفتی بهش ؟،برو بیرون ...
فرهاد خشمگین غرید "سیما حرف نزن برو بیرون !!
وحشتزده به فرهاد خیره شدم،تا حالا فرهاد رو اینقدر عصبی ندیده بودم "
سیما متعجب نگاه فرهاد کرد"چیشده فرهاد چرا دادو بیداد میکنی؟ مگه نمی بینی مامانم بدحاله !!
چشمان فرهاد از عصبانیت سرخ شده بود با غیض از لای دندونهای قفل شده اش غرید "چرا چرا چرا این بلارو مادرم اوردین ؟؟؟مگه چه بدی در حقت کرده بود ؟؟
سیما عصبی داد زد میفهمی چی میگی؟ مگه مامان اینکارو کرده ؟؟
فروغ همچنان اشک میربخت و زیر لب ناله میکرد حلالم کنید ...
با صدای پرستار سرم رو به عقب چرخوندم "آقا چه خبرتونه اینجا بیمارستانه ،برید بیرون دور بیمارو خلوت کنید ...
نگاه غضبناک فرهاد روی فروغ ثابت مونده بود،قفسه سینه اش با حرص بالا پایین میشد، رگ گردنش متورم شده بود، دستش را محکم روی میز کوبید " خاله حیف که دم مردنته ،وگرنه خودم .... نفس را با حرص بیرون داد " به خاطر تمام بدیهایی که در حق خونوادم کردی ، به خاطر تهمتی که به زنم زدی و باعث آوارگیش شدی ...
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادوپنج
به خاطر مرگ خانوم ...حقته با عذاب بمیری من حلالت نمیکنم.....
گریه های بیصدای فروغ حالا به ناله های بلند تبدیل شده بود ....
سیما تمام قد جلوی فرهاد ایستاد و با صدای بلند فریاد زد "بیرون ،برید بیرون مگه نمیبی مامانم حالش بده ؟
پرستار حینی که از اتاق بیرون می رفت گفت "الان نگهبونی رو خبر میکنم ... از اتاق بیرون اومدم گریه های فروغ اوج گرفته بود و همه یه جور خاص نگامون میکردن ...فرهاد به حالت عصبی از بیمارستان بیرون رفت و سالار و گلبرگ با ترس پر چادرم را گرفته بودن ،دست بچه هارو گرفتم و راه افتادم....چند قدمی دور نشده بودم که صدای جیغهای سیما توی بیمارستان پیچید...توی راهرو داد میزد مامانم حالش بده، مامانم مرد ...یکی به دادش برسه... چند تا دکترو پرستار با عجله سمت اتاق فروغ دوییدن ، پشت در رفتم.. سیما مثل مرغ پرکنده خودش به درو دیوار میکوبید و تمنا میکرد مادرش رو برگردونن ...
دکتر دستگاه شوک رو روی بدن فروغ گذاشته بود، بعد از چند بار تلاش برای برگردوننش گوشی رو از گوشش در اورد و گفت "متاسفم مادرتون تموم کردن ... سیما ضجه میزد و نگاهم روی جسم بی جون فروغ خشک شده بود ...
روی جنازه رو، با پارچه سفید پوشوندن و
سیما خودش رو روی جنازه انداخته و بود و زار میزد ... جلوتر رفتم تا خواستم دست سیمارو بگیرم با حرص دستم رو پس زد و با غیض غرید "برو بیرون، شما باعث شدید مامانم بمیره ... تا خواستم حرفی بزنم،هلم دادم...
عقب گرد کردم و از اتاق بیرون اومدم و تمام مسیر فکرم درگیر فرهاد بود با حال بد از بیمارستان بیرون زده بود،حسابی نگرانش بودم... به خونه که رسیدم تا شب منتطر فرهاد بودم، شام بچه هارو دادم و خوابوندمشون خواب به چشمام نمی اومد... توی حیاط راه میرفتم و منتظر بودم منتظر فرهاد بودم ... با تقه ای که به در زده شد سمت در دوییدم و به محض باز شدن در چشمم خورد به چهره ای اشفته فرهاد ... از جلوی در کنار رفتم ... داخل حیاط اومد و روی لبه حوض نشست ...
گفتم چیزی میخوری بیارم حتما گشنته ؟؟
سرش رو به نشانه " نه " تکون داد....
کنارش نشستم و صدای ترک خورده اش سکوت حیاط رو شکست "گوهر داغونم حالم خرابه ... فروغ با زندگی من چه کرده !!هنوز گیجم، باورم نمیشه کسی که مثل مادر برام بوده ،عزیزی رو که در حقم مادری کرده رو از بین برده...هنوز گیجم ..احساس میکنم همه اینها یه کابوسه تلخه ...
گفتم:"فکرش رو نکن ، اونم دیگه دستش از دنیا کوتاهه ،با سنگینی بار گناهی که رو دوششه زیر خاک میخوابه ،خودش میمونه و عذابش ...
فرهاد با نگاهی تیز پرسشگرانه توی چشمانم خیره شد ..
گفتم" تو که رفتی ،بعدش فروغم تموم کرد ...
فرهاد با حرص گفت "حتی مرگ هم براش کمه ..
با حس ندامتی که توی نگاهش موج میزد ،اروم گفت" گوهر ،منو ببخش، بیشتر از اینکه فروغ در حقت بد کرده باشه، من در حقت بد کردم ...با اعتماد بی جایی که به فروغ داشتم تورو از خودم روندم ...!!
بعدش کلافه سرش رو تکون داد "حتی سر سوزن تو مخیله ام نمی گنجید که خاله ی من،کسی که از بچگی مثل مادرم بوده ،بخواد اینکار و بکنه!! بدتر از اون، نمیدونم چی توی سرش می گذشته گناه خودش رو گردن تو انداخته!با این کار به چی میخواسته برسه ...؟؟
نگاهم رو به سنگ فرش زمین دوختم ،با جسارت بیشتری تو چشماش خیره شدم: فرهاد من واقعا نمی دونم چرا بعد این همه مدت ،چرا دلیل کارهای سیما و فروغ رو نفهمیدی !!!
موشکافانه نگاهم کرد " چی رو باید
می فهمیدم ؟؟
نفسم رو کشدار بیرون دادم و گفتم: فروغ و سیما با نقشه جلو اومده بودن، پی برده بودن بین ما چیزیه ،میخواستن من و ازت دور کنن که کردن ، تنها دلیلشم تو بودی ،سیما تورو میخواست، مادرش کمکش میکرد ..."
فرهاد گفت "آخه چرا باید خانوم رو از بین میبرده،اون که بی ازار روی تخت افتاده بود، هیچ خطری هم براش نداشته ؟؟
_نمیدونم فرهاد، ولی به چیزهایی از گشته خالت فروغت میدونم ، شنیدم عاشق و شیدای خان بابا بوده ...
فرهاد هر آن تعجبش بیشتر میشد...
شونه بالا انداختم "منم نمیدونم فقط ،شنیده هام رو گفتم ...
فرهاد کلافه سرش را میان دستهاش گرفت...
گفتم:هم تو مقصری ،هم من که میدون رو خالی کردم، باید می موندم و بی گناهیم رو بهت ثابت میکردم... باید ثابت میکردم در پس اون قیافه مهربون و دلسوز یه دل سیاه و چرکینه ...
فرهاد گفت:گوهر خیلی خسته ام ،دلم آشوبه فقط کنار توئه که آروم میگیرم ...
کاش چشمام رو باز میکردم ادمهای دور و برم رو بیشتر میشناختم ،از حماقت خودم احساس پوچی میکنم، احساس میکنم تمام این سالها مثل نادونها ،بازیچه دست اینا شدم...
گفتم:مهم اینه که حقیقت برات روشن شده ، هر چند تو این چند سال جفتمونم به اندازه صد سال عذاب کشیدیم ولی الان کنار همیم "
ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_هشتادوپنج
به خاطر مرگ خانوم ...حقته با عذاب بمیری من حلالت نمیکنم.....
گریه های بیصدای فروغ حالا به ناله های بلند تبدیل شده بود ....
سیما تمام قد جلوی فرهاد ایستاد و با صدای بلند فریاد زد "بیرون ،برید بیرون مگه نمیبی مامانم حالش بده ؟
پرستار حینی که از اتاق بیرون می رفت گفت "الان نگهبونی رو خبر میکنم ... از اتاق بیرون اومدم گریه های فروغ اوج گرفته بود و همه یه جور خاص نگامون میکردن ...فرهاد به حالت عصبی از بیمارستان بیرون رفت و سالار و گلبرگ با ترس پر چادرم را گرفته بودن ،دست بچه هارو گرفتم و راه افتادم....چند قدمی دور نشده بودم که صدای جیغهای سیما توی بیمارستان پیچید...توی راهرو داد میزد مامانم حالش بده، مامانم مرد ...یکی به دادش برسه... چند تا دکترو پرستار با عجله سمت اتاق فروغ دوییدن ، پشت در رفتم.. سیما مثل مرغ پرکنده خودش به درو دیوار میکوبید و تمنا میکرد مادرش رو برگردونن ...
دکتر دستگاه شوک رو روی بدن فروغ گذاشته بود، بعد از چند بار تلاش برای برگردوننش گوشی رو از گوشش در اورد و گفت "متاسفم مادرتون تموم کردن ... سیما ضجه میزد و نگاهم روی جسم بی جون فروغ خشک شده بود ...
روی جنازه رو، با پارچه سفید پوشوندن و
سیما خودش رو روی جنازه انداخته و بود و زار میزد ... جلوتر رفتم تا خواستم دست سیمارو بگیرم با حرص دستم رو پس زد و با غیض غرید "برو بیرون، شما باعث شدید مامانم بمیره ... تا خواستم حرفی بزنم،هلم دادم...
عقب گرد کردم و از اتاق بیرون اومدم و تمام مسیر فکرم درگیر فرهاد بود با حال بد از بیمارستان بیرون زده بود،حسابی نگرانش بودم... به خونه که رسیدم تا شب منتطر فرهاد بودم، شام بچه هارو دادم و خوابوندمشون خواب به چشمام نمی اومد... توی حیاط راه میرفتم و منتظر بودم منتظر فرهاد بودم ... با تقه ای که به در زده شد سمت در دوییدم و به محض باز شدن در چشمم خورد به چهره ای اشفته فرهاد ... از جلوی در کنار رفتم ... داخل حیاط اومد و روی لبه حوض نشست ...
گفتم چیزی میخوری بیارم حتما گشنته ؟؟
سرش رو به نشانه " نه " تکون داد....
کنارش نشستم و صدای ترک خورده اش سکوت حیاط رو شکست "گوهر داغونم حالم خرابه ... فروغ با زندگی من چه کرده !!هنوز گیجم، باورم نمیشه کسی که مثل مادر برام بوده ،عزیزی رو که در حقم مادری کرده رو از بین برده...هنوز گیجم ..احساس میکنم همه اینها یه کابوسه تلخه ...
گفتم:"فکرش رو نکن ، اونم دیگه دستش از دنیا کوتاهه ،با سنگینی بار گناهی که رو دوششه زیر خاک میخوابه ،خودش میمونه و عذابش ...
فرهاد با نگاهی تیز پرسشگرانه توی چشمانم خیره شد ..
گفتم" تو که رفتی ،بعدش فروغم تموم کرد ...
فرهاد با حرص گفت "حتی مرگ هم براش کمه ..
با حس ندامتی که توی نگاهش موج میزد ،اروم گفت" گوهر ،منو ببخش، بیشتر از اینکه فروغ در حقت بد کرده باشه، من در حقت بد کردم ...با اعتماد بی جایی که به فروغ داشتم تورو از خودم روندم ...!!
بعدش کلافه سرش رو تکون داد "حتی سر سوزن تو مخیله ام نمی گنجید که خاله ی من،کسی که از بچگی مثل مادرم بوده ،بخواد اینکار و بکنه!! بدتر از اون، نمیدونم چی توی سرش می گذشته گناه خودش رو گردن تو انداخته!با این کار به چی میخواسته برسه ...؟؟
نگاهم رو به سنگ فرش زمین دوختم ،با جسارت بیشتری تو چشماش خیره شدم: فرهاد من واقعا نمی دونم چرا بعد این همه مدت ،چرا دلیل کارهای سیما و فروغ رو نفهمیدی !!!
موشکافانه نگاهم کرد " چی رو باید
می فهمیدم ؟؟
نفسم رو کشدار بیرون دادم و گفتم: فروغ و سیما با نقشه جلو اومده بودن، پی برده بودن بین ما چیزیه ،میخواستن من و ازت دور کنن که کردن ، تنها دلیلشم تو بودی ،سیما تورو میخواست، مادرش کمکش میکرد ..."
فرهاد گفت "آخه چرا باید خانوم رو از بین میبرده،اون که بی ازار روی تخت افتاده بود، هیچ خطری هم براش نداشته ؟؟
_نمیدونم فرهاد، ولی به چیزهایی از گشته خالت فروغت میدونم ، شنیدم عاشق و شیدای خان بابا بوده ...
فرهاد هر آن تعجبش بیشتر میشد...
شونه بالا انداختم "منم نمیدونم فقط ،شنیده هام رو گفتم ...
فرهاد کلافه سرش را میان دستهاش گرفت...
گفتم:هم تو مقصری ،هم من که میدون رو خالی کردم، باید می موندم و بی گناهیم رو بهت ثابت میکردم... باید ثابت میکردم در پس اون قیافه مهربون و دلسوز یه دل سیاه و چرکینه ...
فرهاد گفت:گوهر خیلی خسته ام ،دلم آشوبه فقط کنار توئه که آروم میگیرم ...
کاش چشمام رو باز میکردم ادمهای دور و برم رو بیشتر میشناختم ،از حماقت خودم احساس پوچی میکنم، احساس میکنم تمام این سالها مثل نادونها ،بازیچه دست اینا شدم...
گفتم:مهم اینه که حقیقت برات روشن شده ، هر چند تو این چند سال جفتمونم به اندازه صد سال عذاب کشیدیم ولی الان کنار همیم "
ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی
داستان ضرب المثل از سوراخ سوزن رد می شود اما از در دروازه رد نمی شود
مرد ثروتمندی و بخشنده ای در یک شهر بزرگ زندگی میکرد که هرزگاهی مردم برای دریافت کمک به خانه او میرفتند....
یک روز که جمعی به خانه مرد ثروتمند رفتند؛ متوجه شدند که این مرد به دلیل آنکه غلامش یک چوب کبریت را دور ریخته او را تنبیه میکند. به همین دلیل برای گفتن خواسته خود مردد شدند.
در این میان مرد ثروتمند متوجه حضور آنها شد و به آنها خوشامد گفت و پرسید برای چه به خانه وی آمدند.
مردم اندکی من من کردند و گفتند ما مشکلات مالی داریم و از شما میخواهیم به ما کمک کنید. اما وقتی وارد خانه شما شدیم و دیدیم به خاطر یک چوب کبریت بی ارزش غلام خود را تنبیه میکنید؛ از گفتن درخواست مان پشیمان شدیم.
چطور میشود مردی به خاطر یک چوب کبریت غلامش را تنبیه کند؛ اما از مال و ثروت خود بگذرد و به ما کمک کند؟
مرد ثروتمند گفت این صحنه که دیدی به زندگی شخصی من ربط داشت. من در زندگی همیشه صرفه جویی کرده و اسراف نکرده ام. اما درخواستی که شما از من دارید به بخشش و انفاق من مربوط است و من همیشه به اطرافیانم کمک کرده و بخشنده هستم.
مردم با خود گفتند: خیلی جالب است! این مرد از سوراخ سوزن رد می شود ولی از در دروازه نه!
یعنی پول دادن به دیگران که کار معمولا سختی است و هرکسی آن را انجام نمیدهد؛ را با کمال میل می پذیرد؛ اما کارهای آسان زندگی را بر خود سخت میکند و برای یک چوب کبریت بی ارزش، غلام بیچاره را کتک میزند.
این حکایت به این معنا است که فرد از عهده کار سخت بر می آید؛ اما نمی تواند کار آسان را انجام دهد و عذاب می کشد. این ضرب المثل برای افرادی به کار گرفته می شود که کارهای طاقت فرسا را به خوبی انجام می دهند؛ اما از عهده کارهای ممکن برنمی آیند.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان ضرب المثل از سوراخ سوزن رد می شود اما از در دروازه رد نمی شود
مرد ثروتمندی و بخشنده ای در یک شهر بزرگ زندگی میکرد که هرزگاهی مردم برای دریافت کمک به خانه او میرفتند....
یک روز که جمعی به خانه مرد ثروتمند رفتند؛ متوجه شدند که این مرد به دلیل آنکه غلامش یک چوب کبریت را دور ریخته او را تنبیه میکند. به همین دلیل برای گفتن خواسته خود مردد شدند.
در این میان مرد ثروتمند متوجه حضور آنها شد و به آنها خوشامد گفت و پرسید برای چه به خانه وی آمدند.
مردم اندکی من من کردند و گفتند ما مشکلات مالی داریم و از شما میخواهیم به ما کمک کنید. اما وقتی وارد خانه شما شدیم و دیدیم به خاطر یک چوب کبریت بی ارزش غلام خود را تنبیه میکنید؛ از گفتن درخواست مان پشیمان شدیم.
چطور میشود مردی به خاطر یک چوب کبریت غلامش را تنبیه کند؛ اما از مال و ثروت خود بگذرد و به ما کمک کند؟
مرد ثروتمند گفت این صحنه که دیدی به زندگی شخصی من ربط داشت. من در زندگی همیشه صرفه جویی کرده و اسراف نکرده ام. اما درخواستی که شما از من دارید به بخشش و انفاق من مربوط است و من همیشه به اطرافیانم کمک کرده و بخشنده هستم.
مردم با خود گفتند: خیلی جالب است! این مرد از سوراخ سوزن رد می شود ولی از در دروازه نه!
یعنی پول دادن به دیگران که کار معمولا سختی است و هرکسی آن را انجام نمیدهد؛ را با کمال میل می پذیرد؛ اما کارهای آسان زندگی را بر خود سخت میکند و برای یک چوب کبریت بی ارزش، غلام بیچاره را کتک میزند.
این حکایت به این معنا است که فرد از عهده کار سخت بر می آید؛ اما نمی تواند کار آسان را انجام دهد و عذاب می کشد. این ضرب المثل برای افرادی به کار گرفته می شود که کارهای طاقت فرسا را به خوبی انجام می دهند؛ اما از عهده کارهای ممکن برنمی آیند.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی
روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت ،تا این که به روستایی رسید ،کمی در آنجا توقف کرد،تا قدری استراحت کند.
پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده کنید کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم.
پادشاه گفت:آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید(و با تعجب با خود زیر لب می گفت:چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست)
پیر مرد جلو امد و گفت :بله ،با من کاری بود!پادشاه گفت:ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟
پیر مرد گفت:یکصد و بیست سال ،
پادشاه :و هنوزسر پا هستی و کار می کنی.
پیر مرد:بله.
پادشاه:ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداریم !!شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید ،چطور این همه عمر می کنید؟
پیرمرد در جواب پادشاه گفت:هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند . هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند .شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید .
بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید،ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم .بیشتر از شما عمر می کنیم قربان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت ،تا این که به روستایی رسید ،کمی در آنجا توقف کرد،تا قدری استراحت کند.
پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده کنید کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم.
پادشاه گفت:آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید(و با تعجب با خود زیر لب می گفت:چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست)
پیر مرد جلو امد و گفت :بله ،با من کاری بود!پادشاه گفت:ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟
پیر مرد گفت:یکصد و بیست سال ،
پادشاه :و هنوزسر پا هستی و کار می کنی.
پیر مرد:بله.
پادشاه:ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداریم !!شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید ،چطور این همه عمر می کنید؟
پیرمرد در جواب پادشاه گفت:هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند . هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند .شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید .
بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید،ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم .بیشتر از شما عمر می کنیم قربان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی
روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت ،تا این که به روستایی رسید ،کمی در آنجا توقف کرد،تا قدری استراحت کند.
پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده کنید کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم.
پادشاه گفت:آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید(و با تعجب با خود زیر لب می گفت:چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست)
پیر مرد جلو امد و گفت :بله ،با من کاری بود!پادشاه گفت:ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟
پیر مرد گفت:یکصد و بیست سال ،
پادشاه :و هنوزسر پا هستی و کار می کنی.
پیر مرد:بله.
پادشاه:ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداریم !!شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید ،چطور این همه عمر می کنید؟
پیرمرد در جواب پادشاه گفت:هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند . هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند .شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید .
بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید،ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم .بیشتر از شما عمر می کنیم قربان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت ،تا این که به روستایی رسید ،کمی در آنجا توقف کرد،تا قدری استراحت کند.
پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده کنید کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم.
پادشاه گفت:آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید(و با تعجب با خود زیر لب می گفت:چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست)
پیر مرد جلو امد و گفت :بله ،با من کاری بود!پادشاه گفت:ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟
پیر مرد گفت:یکصد و بیست سال ،
پادشاه :و هنوزسر پا هستی و کار می کنی.
پیر مرد:بله.
پادشاه:ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداریم !!شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید ،چطور این همه عمر می کنید؟
پیرمرد در جواب پادشاه گفت:هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند . هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند .شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید .
بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید،ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم .بیشتر از شما عمر می کنیم قربان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادوشش
فرهاد توی صورتم نگاه کرد .منم نگاهش کردم..
پشت مژگان سیاهش و در پس قاب نگاهش عشق را دیدم، ذهنمدپرکشید به چند سال پیش انگار توی همان صحرا بودم این نگاه رو خوب میشناختم ...
صدای فرهاد توی گوشم زنگ خورد " گوهر من تمام این سالها به عشق پیدا کردنت زندگی کردم ، دروغ نگفتم اگه بگم سالار بهانه ای برای پیدا کردن تو بوده ...
فرهاد راز نهفته اش را برایم نمایان کرد .. اشکهایم از سر ذوق روی گونه هام جاری شده بود ؛انگار روی ابرها بودم و با تبسم شیرینی که رو لبهای فرهاد نقش بسته بود ...
با بغض نالیدم "منم دوستت دارم، تمام این سالها سعی داشتم عشقی که با تمام وجودم عجین شده بود از بین ببرم خودم رو با کار مشغول کردم، ولی به محض دیدنت فهمیدم ،تمام تلاشهایم برای فراموش کردنت بی ثمر بوده...
...تا صبح زیر نور مهتاب حرف زدیم و حرف زدیم،حرفهای ناگفته ای که توی دلمان مانده بود رو با جسارت بیرون ریختیم ...با شنیدن صدای اذان صبح ، رو به فرهاد گفتم" بیا بریم خونه یکم استراحت کن تا منم نمازم رو بخونم ..."
فرهاد دستم را گرفت
نه گوهر من هنوز حرفهام تموم نشده، تا الان هر چی گفتیم از گذشته بود میخوام راجب اینده باهات حرف بزنم ...
گفت : دیگه نمیخوام اینجا زندگی کنی میخوام ببرمت توی عمارت ،میخوام خانوم عمارت باشی ...
مضطرب گفتم "آخه فرهاد ، میخوای چی بگی بهشون ؟ نمیگن گلبرگ از کجا اومده ؟
فرهاد لبخندی زد و گفت "این چه حرفیه گوهر،گلبرگ دختر منه ،با افتخار به همشون میگم که دخترمه میگم سالار پسرمه ...
با نگرانی نالیدم "آخه فرهاد بعدش چی ؟؟ مردم چه فکری میکنن ؟؟؟
برای دلگرمی من چشماش رو روی هم فشرد "تو فکرش رو نکن گوهر همه رو بسپر به من ..."
گفتم آخه فرهاد من نگران خودم نیستم بیشتر نگران توام !
گفت "فکرش رو نکن گفتم همه چیز رو بسپر به من ..."
با دلی قرص همه چیز رو دست خودش سپردم می دونستم وقتی حرف بزنه روی حرفش و می ایسته و جا نمیزنه..
صبح با نور تیزی که چشمم را نشانه رفته بود بیدار شدم ...
از لای پلکهای نیمه بازم به ساعت دیواری نگاه کردم عقربه روی ۹ بود مثل برق گرفته ها از خواب پریدم " وای خواب موندم باز "
سمت اشپزخونه راه افتادم تا کتری را روی شعله گاز بذرم ... ولی با دیدن سفره صبحونه و چایی تازه دم توی سفره جا خوردم ... بچه ها دور سفره نشسته بودن و فرهاد از توی اشپزخونه سرک کشید و گفت " خاگینه درست کردم میدونم انگشتاتونم باهاش میخوردید ..."
زیر لب سلام دادم و گفتم " کی وقت کردی رفتی بیرون اینهمه خرید کردی نون تازه ،شیر ، سر شیرو ....؟"
فرهاد لبخندی زدو گفت میدونی که من صبحونه سرشیر میخورم بعد چشمکی به سالار زد و گفت انگار سالار هم تو این یه مورد به خودم رفته ...
لبخندی زدم و گفتم "اشتباه نکن سالار، خود خودته کل رفتارهاش به خودت رفته ،نه فقط خورد و خوراکش "
شلیک خنده بچه ها هوا رفت ...
میون خنده های بلندمون که توی فضای خونه پیچیده بود ... با کوبیده شون در حیاط .. با تعجب نگاه فرهاد کردم "این وقت صبح کی می تونه باشه !!"
خواستم سمت بیرون قدم بردارم با صدای فرهاد پاهام به زمین چسبید...
_گوهر لازم نکرده تو باز کنی خودم درو باز میکنم ، نمیدونم چرا ترس به دلم افتاده بود می ترسیدم محمود باشه ...
چشمم به در دوخته شده بود...
با باز شدن در چشمم خورد به سیما که رخت سیاه پوشیده بود ...
صداشون رو نمیشنیدیدم...ولی از حالت چهره ای فرهاد مشخص بود که عصبی شده...
کنجکاو شدم و از پله ها به پایین سرازیر شدم.. نزدیک در که رسیدم صدای سیما تو گوشم پیچید "مامان وصیت کرده توی روستا بغل قبر پدربزرگ و مادر بزرگ دفن بشه ، باید بیای جنازه روببریم روستا ، اگه تو نباشی مردم هزار جور حرف میزنن از طرفی منم دست تنها چیکار کنم !!
فرها با غیض گفت "بعد اونهمه بلایی که مادرت سر زندگیم اورده چجوری روت میشه بیای اینجا ؟ واقعا تعجبم از اینه چجوری انتظار داری من برای مادرت ختم بگیرم ؟؟اگه زنده بود بی شک خودم یه بلایی سرش میاوردم !!
سیما بند کیفش را روی دوشش جا به جا کردو نالید "فرهاد جان هر چی باشه خالته!! تو که نباید تو این وضعیت منو تنها بذاری !!من دست تنها چیکار کنم با یه جنازه چجوری برم روستا ! الان به کمکت احتیاج دارم !!
صدای عصبی فرهاد اوج گرفت " به من هیچ ربطی نداره ،من خاله ای به اسم فروغ نداشتم ...
حرفهای فرهاد تموم نشده بود،رفتم سمتشون...گفت "گوهر تو برو تو ،من الان میام "
گفتم یه دقیقه بیا کارت دارم... از در
یکم فاصله گرفت....
گفت خب چیکار داشتی ؟؟
گفتم "چه ایرادی داره به اخرین وصیتش عمل کنید ،،سیما راست میگه دست تنها چیکار کنه، الان باید کمکش کنی جنازه رو ببره روستا ..
حرفام تموم نشده گفت "،گوهر خواهش میکنم دخالت نکن، مجبور نیس توی روستا دفنش کنه،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_هشتادوشش
فرهاد توی صورتم نگاه کرد .منم نگاهش کردم..
پشت مژگان سیاهش و در پس قاب نگاهش عشق را دیدم، ذهنمدپرکشید به چند سال پیش انگار توی همان صحرا بودم این نگاه رو خوب میشناختم ...
صدای فرهاد توی گوشم زنگ خورد " گوهر من تمام این سالها به عشق پیدا کردنت زندگی کردم ، دروغ نگفتم اگه بگم سالار بهانه ای برای پیدا کردن تو بوده ...
فرهاد راز نهفته اش را برایم نمایان کرد .. اشکهایم از سر ذوق روی گونه هام جاری شده بود ؛انگار روی ابرها بودم و با تبسم شیرینی که رو لبهای فرهاد نقش بسته بود ...
با بغض نالیدم "منم دوستت دارم، تمام این سالها سعی داشتم عشقی که با تمام وجودم عجین شده بود از بین ببرم خودم رو با کار مشغول کردم، ولی به محض دیدنت فهمیدم ،تمام تلاشهایم برای فراموش کردنت بی ثمر بوده...
...تا صبح زیر نور مهتاب حرف زدیم و حرف زدیم،حرفهای ناگفته ای که توی دلمان مانده بود رو با جسارت بیرون ریختیم ...با شنیدن صدای اذان صبح ، رو به فرهاد گفتم" بیا بریم خونه یکم استراحت کن تا منم نمازم رو بخونم ..."
فرهاد دستم را گرفت
نه گوهر من هنوز حرفهام تموم نشده، تا الان هر چی گفتیم از گذشته بود میخوام راجب اینده باهات حرف بزنم ...
گفت : دیگه نمیخوام اینجا زندگی کنی میخوام ببرمت توی عمارت ،میخوام خانوم عمارت باشی ...
مضطرب گفتم "آخه فرهاد ، میخوای چی بگی بهشون ؟ نمیگن گلبرگ از کجا اومده ؟
فرهاد لبخندی زد و گفت "این چه حرفیه گوهر،گلبرگ دختر منه ،با افتخار به همشون میگم که دخترمه میگم سالار پسرمه ...
با نگرانی نالیدم "آخه فرهاد بعدش چی ؟؟ مردم چه فکری میکنن ؟؟؟
برای دلگرمی من چشماش رو روی هم فشرد "تو فکرش رو نکن گوهر همه رو بسپر به من ..."
گفتم آخه فرهاد من نگران خودم نیستم بیشتر نگران توام !
گفت "فکرش رو نکن گفتم همه چیز رو بسپر به من ..."
با دلی قرص همه چیز رو دست خودش سپردم می دونستم وقتی حرف بزنه روی حرفش و می ایسته و جا نمیزنه..
صبح با نور تیزی که چشمم را نشانه رفته بود بیدار شدم ...
از لای پلکهای نیمه بازم به ساعت دیواری نگاه کردم عقربه روی ۹ بود مثل برق گرفته ها از خواب پریدم " وای خواب موندم باز "
سمت اشپزخونه راه افتادم تا کتری را روی شعله گاز بذرم ... ولی با دیدن سفره صبحونه و چایی تازه دم توی سفره جا خوردم ... بچه ها دور سفره نشسته بودن و فرهاد از توی اشپزخونه سرک کشید و گفت " خاگینه درست کردم میدونم انگشتاتونم باهاش میخوردید ..."
زیر لب سلام دادم و گفتم " کی وقت کردی رفتی بیرون اینهمه خرید کردی نون تازه ،شیر ، سر شیرو ....؟"
فرهاد لبخندی زدو گفت میدونی که من صبحونه سرشیر میخورم بعد چشمکی به سالار زد و گفت انگار سالار هم تو این یه مورد به خودم رفته ...
لبخندی زدم و گفتم "اشتباه نکن سالار، خود خودته کل رفتارهاش به خودت رفته ،نه فقط خورد و خوراکش "
شلیک خنده بچه ها هوا رفت ...
میون خنده های بلندمون که توی فضای خونه پیچیده بود ... با کوبیده شون در حیاط .. با تعجب نگاه فرهاد کردم "این وقت صبح کی می تونه باشه !!"
خواستم سمت بیرون قدم بردارم با صدای فرهاد پاهام به زمین چسبید...
_گوهر لازم نکرده تو باز کنی خودم درو باز میکنم ، نمیدونم چرا ترس به دلم افتاده بود می ترسیدم محمود باشه ...
چشمم به در دوخته شده بود...
با باز شدن در چشمم خورد به سیما که رخت سیاه پوشیده بود ...
صداشون رو نمیشنیدیدم...ولی از حالت چهره ای فرهاد مشخص بود که عصبی شده...
کنجکاو شدم و از پله ها به پایین سرازیر شدم.. نزدیک در که رسیدم صدای سیما تو گوشم پیچید "مامان وصیت کرده توی روستا بغل قبر پدربزرگ و مادر بزرگ دفن بشه ، باید بیای جنازه روببریم روستا ، اگه تو نباشی مردم هزار جور حرف میزنن از طرفی منم دست تنها چیکار کنم !!
فرها با غیض گفت "بعد اونهمه بلایی که مادرت سر زندگیم اورده چجوری روت میشه بیای اینجا ؟ واقعا تعجبم از اینه چجوری انتظار داری من برای مادرت ختم بگیرم ؟؟اگه زنده بود بی شک خودم یه بلایی سرش میاوردم !!
سیما بند کیفش را روی دوشش جا به جا کردو نالید "فرهاد جان هر چی باشه خالته!! تو که نباید تو این وضعیت منو تنها بذاری !!من دست تنها چیکار کنم با یه جنازه چجوری برم روستا ! الان به کمکت احتیاج دارم !!
صدای عصبی فرهاد اوج گرفت " به من هیچ ربطی نداره ،من خاله ای به اسم فروغ نداشتم ...
حرفهای فرهاد تموم نشده بود،رفتم سمتشون...گفت "گوهر تو برو تو ،من الان میام "
گفتم یه دقیقه بیا کارت دارم... از در
یکم فاصله گرفت....
گفت خب چیکار داشتی ؟؟
گفتم "چه ایرادی داره به اخرین وصیتش عمل کنید ،،سیما راست میگه دست تنها چیکار کنه، الان باید کمکش کنی جنازه رو ببره روستا ..
حرفام تموم نشده گفت "،گوهر خواهش میکنم دخالت نکن، مجبور نیس توی روستا دفنش کنه،
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادوهفت
همینجا توی قبرستون شهر دفن کنه ،حتی اگه بیاره روستا من توی مراسمش نمیرم ...
گفتم اخه خوبیت نداره پیش مردم ...
صورتش بر افروخته شد "توی چشمام زل زد و گوهر تو چت شده اصلا خودت میدونی چی داری میگی ؟ این ادمی که براش دلسوزی میکنی فروغه ،همونیکه زندگیمون رو نابود کرد !همون کسی که یه ادم و از بین برد و باعث اوارگی تو شد ..
تا خواستم چیزی بگم با تحکم گفت "هیچی نگو ،خودم میدونم چی جوابش رو بدم ..."
فرهاد دوباره سمت در رفت و گفت" بروسیما ،مادرتم توی همین شهر دفن کن ،چون خبر تو آبادی میپیچه مادرت چه کرده، همه لعنتش میکنن ..
سیما عصبی دندوناش را روی هم فشار داد "،بیخود کردن ،مادر من اینکار و نکرده ،هی این کلمه رو زبونت نچرخون " بعد رفتن سیما فرهاد درو بست و گفت "گوهر ساکت و ببند امروز می ریم آبادی "
گفتم" اخه فرهاد میخوای چی بگی بهشون ؟؟
گفت"فکرش رو نکن حالا چرا اینقدر مضطربی ؟
با نگرانی نالیدم نمیدونم دست خودم نیست ..
فرهاد لبخند محوی زد و گفت"گوهر بزرگ ابادی منم ، توی عمارتم از کسی دستور نمیگیرم که بخوام بهش جواب پس بدم، پس نگران چیزی نباش "
سرم را به نشونه "بله " تکون دادم و سمت خونه راه افتادم...
لباسهامون رو توی ساک گذاشتم و گلبرگ و سالار هی سوال پیچم میکردن، وقتی فهمیدن دوباره به ابادی میریم از خوشحالی تو پوست خودشون نمی گنجیدن ...بچه هارو حاضر کردم از پله ها پایین رفتیم ...فرهاد توی ماشین نشسته بود و منتظرمون بود ...
نمیدونستم قراره با چی مواجه بشم و چه حرفهایی بشنوم نگران بودم ... فرهاد هم پی به حالم برده بود، سعی میکرد با شوخی و خنده ، لبخند روی لبام بیاره ...
به جلوی در عمارت که که رسیدیم ،پسر جوونی درو باز کرد تا حالا ندیده بودم و نمیشناختمش ...
با ماشین داخل عمارت رفتیم ...
ننه خدیجه با موهای سفیدی که از چارقدش بیرون زده بود،چشماش رو ریز کردو عمیق نگاه کرد ،بعدش با کمری خمیده لنگ لنگان سمت ماشین اومد و صداش رو تو هوا ول داد و شیدارو صدا کرد...
فرنگیس تکیه به صندلی روی ایوون نشسته بود،با دیدن ما بی هوا بلند شد...
بچه ها با ذوق از ماشین پایین پریدن...
با تردید پیاده شدم ننه خدیجه هیجانزده سمتم اوند "گوهر دخترم خوش اومدی چشمام به در خشکید دخترجان ...
دستانم را دور شونه های ننه خدیجه حلقه زدم ،با تمام دل تنگیام بغلش کردم...با صدای شیدا سمتش چرخیدم، از دیدن شکم برامده اش جا خوردم ...
دستاش رو باز کرد و سمتش رفتم ...
ننه خدیجه صورت بچه هارو بوسید، با تعجب نگاه گلبرگ کرد و گفت :دخترته؟
یه لحظه جا خوردم و میخ نگاش کردم... فرهاد همان حین گلبرگ رو بغل کرد و موهای فری مجعد گلبرگ را را از روی صورتش کنار زد و گونه اش رو بوسید "دختر گل باباس "
از نگاه ننه خدیجه و شیدا مشخص بود هزا تا سوال بی جواب تو سرشون میچرخه ... با تکون دادن سر به فرنگیس که روی ایوان ایستاده بود سلام کردم ....
با صدای بلند گفت :زن فراری برگشتی !چه خوش برگشتی ....
فرهاد زیر لب گفت "حرفهاش رو به دل نگیر بریم خونه استراحت کن....
سمت خونه خودم قدم برداشتم ،فرهاد گفت:گوهر جان با وجود بچه ها به جای بزرگتری احتیاج داریم ،اون خونه دیگه برامون کوچیکه .. ،سمت عمارتی که قبلا متعلق به خانوم و خان بابا بود راه افتاد و منم پشت سرش کشیده شدم ....
چند تا کارگر و کلفت جدید به عمارت اضافه شده بود که نمیشناختمشون، همش جلوم خم و راست میشدن و پذیرایی میکردن ...انگار همه چی خواب و خیال بود ،باور نمیکردم دوباره به عمارت برگشتم ....
سفره ناهارو که پهن کردن ، عطر غذای ننه خدیجه توی دماغم پیچید ... چقدر دلتنگ غذاهای ننه خدیجه بودم ...
بچه ها با ولع ناهارو خوردن ...توی حیاط رفتن صدای همهمه و بازی بچه ها توی حیاط پیچیده بود ، از لای در با دیدن تخت خالی خانوم ،خاطرات قدیم توی سرم دور خورد ، صحنه ای جون دادن خانوم جلوی چشمهام بود ... زیر لب باعث و بانیش رو لعنت کردم ...
فرهاد گفت "گوهر برو استراحت کن ،منم بیرون کار دارم تا مردم شایع سازی نکردن باید یه کار بکنم تا دهن مردم بسته بشه ...
زیر لب نالیدم "کجا میری فرهاد ؟ میخوای چیکار کنی ؟
گفت "عزیزم نگران نباش ،من بعد یکی دو ساعت دیگه بر میگردم...
با قدمهای تند از عمارت بیرون زد...
سمت مطبخ راه افتادم ....از لای در چشمم خورد به شیدا که ته دیگهای دیگ رو با قاشق خراش میداد و ننه خدیجه هم چایی برای خودش ریخته بود و مشغول خوردن چایی بود...
چند تقه به در کوبیدم "مزاحم که نیستم !!"
شیدا گفت "خوش اومدی گوهر مراحمی ،بیا اینجا ببینم این مدت کجا بودی ؟چیکار کردی یه خبرم ندادی بهمون با خبر بشیم ازت !!
ننه خدیجه رو به شیدا لب گزید و گفت "باز فضولیت گل کرده ؟بذار به جاش برسه بعد تجسس کن "
#ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_هشتادوهفت
همینجا توی قبرستون شهر دفن کنه ،حتی اگه بیاره روستا من توی مراسمش نمیرم ...
گفتم اخه خوبیت نداره پیش مردم ...
صورتش بر افروخته شد "توی چشمام زل زد و گوهر تو چت شده اصلا خودت میدونی چی داری میگی ؟ این ادمی که براش دلسوزی میکنی فروغه ،همونیکه زندگیمون رو نابود کرد !همون کسی که یه ادم و از بین برد و باعث اوارگی تو شد ..
تا خواستم چیزی بگم با تحکم گفت "هیچی نگو ،خودم میدونم چی جوابش رو بدم ..."
فرهاد دوباره سمت در رفت و گفت" بروسیما ،مادرتم توی همین شهر دفن کن ،چون خبر تو آبادی میپیچه مادرت چه کرده، همه لعنتش میکنن ..
سیما عصبی دندوناش را روی هم فشار داد "،بیخود کردن ،مادر من اینکار و نکرده ،هی این کلمه رو زبونت نچرخون " بعد رفتن سیما فرهاد درو بست و گفت "گوهر ساکت و ببند امروز می ریم آبادی "
گفتم" اخه فرهاد میخوای چی بگی بهشون ؟؟
گفت"فکرش رو نکن حالا چرا اینقدر مضطربی ؟
با نگرانی نالیدم نمیدونم دست خودم نیست ..
فرهاد لبخند محوی زد و گفت"گوهر بزرگ ابادی منم ، توی عمارتم از کسی دستور نمیگیرم که بخوام بهش جواب پس بدم، پس نگران چیزی نباش "
سرم را به نشونه "بله " تکون دادم و سمت خونه راه افتادم...
لباسهامون رو توی ساک گذاشتم و گلبرگ و سالار هی سوال پیچم میکردن، وقتی فهمیدن دوباره به ابادی میریم از خوشحالی تو پوست خودشون نمی گنجیدن ...بچه هارو حاضر کردم از پله ها پایین رفتیم ...فرهاد توی ماشین نشسته بود و منتظرمون بود ...
نمیدونستم قراره با چی مواجه بشم و چه حرفهایی بشنوم نگران بودم ... فرهاد هم پی به حالم برده بود، سعی میکرد با شوخی و خنده ، لبخند روی لبام بیاره ...
به جلوی در عمارت که که رسیدیم ،پسر جوونی درو باز کرد تا حالا ندیده بودم و نمیشناختمش ...
با ماشین داخل عمارت رفتیم ...
ننه خدیجه با موهای سفیدی که از چارقدش بیرون زده بود،چشماش رو ریز کردو عمیق نگاه کرد ،بعدش با کمری خمیده لنگ لنگان سمت ماشین اومد و صداش رو تو هوا ول داد و شیدارو صدا کرد...
فرنگیس تکیه به صندلی روی ایوون نشسته بود،با دیدن ما بی هوا بلند شد...
بچه ها با ذوق از ماشین پایین پریدن...
با تردید پیاده شدم ننه خدیجه هیجانزده سمتم اوند "گوهر دخترم خوش اومدی چشمام به در خشکید دخترجان ...
دستانم را دور شونه های ننه خدیجه حلقه زدم ،با تمام دل تنگیام بغلش کردم...با صدای شیدا سمتش چرخیدم، از دیدن شکم برامده اش جا خوردم ...
دستاش رو باز کرد و سمتش رفتم ...
ننه خدیجه صورت بچه هارو بوسید، با تعجب نگاه گلبرگ کرد و گفت :دخترته؟
یه لحظه جا خوردم و میخ نگاش کردم... فرهاد همان حین گلبرگ رو بغل کرد و موهای فری مجعد گلبرگ را را از روی صورتش کنار زد و گونه اش رو بوسید "دختر گل باباس "
از نگاه ننه خدیجه و شیدا مشخص بود هزا تا سوال بی جواب تو سرشون میچرخه ... با تکون دادن سر به فرنگیس که روی ایوان ایستاده بود سلام کردم ....
با صدای بلند گفت :زن فراری برگشتی !چه خوش برگشتی ....
فرهاد زیر لب گفت "حرفهاش رو به دل نگیر بریم خونه استراحت کن....
سمت خونه خودم قدم برداشتم ،فرهاد گفت:گوهر جان با وجود بچه ها به جای بزرگتری احتیاج داریم ،اون خونه دیگه برامون کوچیکه .. ،سمت عمارتی که قبلا متعلق به خانوم و خان بابا بود راه افتاد و منم پشت سرش کشیده شدم ....
چند تا کارگر و کلفت جدید به عمارت اضافه شده بود که نمیشناختمشون، همش جلوم خم و راست میشدن و پذیرایی میکردن ...انگار همه چی خواب و خیال بود ،باور نمیکردم دوباره به عمارت برگشتم ....
سفره ناهارو که پهن کردن ، عطر غذای ننه خدیجه توی دماغم پیچید ... چقدر دلتنگ غذاهای ننه خدیجه بودم ...
بچه ها با ولع ناهارو خوردن ...توی حیاط رفتن صدای همهمه و بازی بچه ها توی حیاط پیچیده بود ، از لای در با دیدن تخت خالی خانوم ،خاطرات قدیم توی سرم دور خورد ، صحنه ای جون دادن خانوم جلوی چشمهام بود ... زیر لب باعث و بانیش رو لعنت کردم ...
فرهاد گفت "گوهر برو استراحت کن ،منم بیرون کار دارم تا مردم شایع سازی نکردن باید یه کار بکنم تا دهن مردم بسته بشه ...
زیر لب نالیدم "کجا میری فرهاد ؟ میخوای چیکار کنی ؟
گفت "عزیزم نگران نباش ،من بعد یکی دو ساعت دیگه بر میگردم...
با قدمهای تند از عمارت بیرون زد...
سمت مطبخ راه افتادم ....از لای در چشمم خورد به شیدا که ته دیگهای دیگ رو با قاشق خراش میداد و ننه خدیجه هم چایی برای خودش ریخته بود و مشغول خوردن چایی بود...
چند تقه به در کوبیدم "مزاحم که نیستم !!"
شیدا گفت "خوش اومدی گوهر مراحمی ،بیا اینجا ببینم این مدت کجا بودی ؟چیکار کردی یه خبرم ندادی بهمون با خبر بشیم ازت !!
ننه خدیجه رو به شیدا لب گزید و گفت "باز فضولیت گل کرده ؟بذار به جاش برسه بعد تجسس کن "
#ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زرنگی یا بزدلی ...
ماسابومی هوسونو کارمند وزارت حمل و نقل ژاپن تنها مسافر ژاپنی تایتانیک بود...
در شب حادثه به طرز معجزه آسائی از قسمت درجه دو خود را به عرشه کشتی رساند و در تاریکی شب به قایق نجات شماره 10 که تنها یک جای خالی داشت پرید و نجات یافت..
به محض ورود به ژاپن مورد حمله مردم و رسانه ها قرار گرفت...
مردم ژاپن به خاطر اینکه نتوانسته بود روح از خود گذشتگی و استواری را آنگونه که در خور ژاپنی هاست نشان دهد به او پشت کردند و او را ترسویی نامیدند که با نادیده گرفتن زنان و کودکان توانسته جان خود را نجات دهد...
دولت بدلیل رفتار دون شان یک کارمند دولت ژاپن او را اخراج کرد، از جامعه طرد شد و حتی داستان بزدلی اش را در کتاب های درسی ژاپن گنجاندند تا سرانجام در فقر و سرافکندگی بدرود حیات گفت..!
" ما در فرهنگ خود اینگونه افراد را تیز یا زرنگ می نامیم"
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ماسابومی هوسونو کارمند وزارت حمل و نقل ژاپن تنها مسافر ژاپنی تایتانیک بود...
در شب حادثه به طرز معجزه آسائی از قسمت درجه دو خود را به عرشه کشتی رساند و در تاریکی شب به قایق نجات شماره 10 که تنها یک جای خالی داشت پرید و نجات یافت..
به محض ورود به ژاپن مورد حمله مردم و رسانه ها قرار گرفت...
مردم ژاپن به خاطر اینکه نتوانسته بود روح از خود گذشتگی و استواری را آنگونه که در خور ژاپنی هاست نشان دهد به او پشت کردند و او را ترسویی نامیدند که با نادیده گرفتن زنان و کودکان توانسته جان خود را نجات دهد...
دولت بدلیل رفتار دون شان یک کارمند دولت ژاپن او را اخراج کرد، از جامعه طرد شد و حتی داستان بزدلی اش را در کتاب های درسی ژاپن گنجاندند تا سرانجام در فقر و سرافکندگی بدرود حیات گفت..!
" ما در فرهنگ خود اینگونه افراد را تیز یا زرنگ می نامیم"
❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#یک دقیقه مطالعه👀🌻
هیچ می دانستی
گیلاس ها برای رشد کردن نیازی به توجه تو ندارند؟!!
همان طور که همه ی میوه ها
همان طور که تمام جانوران!
اصلا بودن یا نبودن تو به کجای جهان بر میخورد؟!
باور کن هیچ کجا!
دنیا به کارش ادامه میدهد.
پس چرا انقدر همه چیز را جدی گرفته ای؟!
بدبختی ما از همین جدی گرفتن ها شروع میشود!
شروع تمام شاد نبودن ها و محافظه کارانه زندگی کردن ها همین جدی گرفتن هاست.
و حالا محوریت زندگی ات را پول در اختیار میگیرد.
حالا دیگر جای آسایش را با آرامش عوض نمیکنی.
دیگر جرات نمیکنی بدون مقدمه چینی به مسافرت بروی!
دیگر جرات نداری زندگی شلوغ شهری را با زندگی در روستا تعویض کنی.
دیگر جرات قدم زدن زیر باران را نداری.
جرات خندیدن به بازی گوشی های کودکانه در اتوبوس.
جرات گریه کردن
تو جرات عاشق شدن را هم نخواهی داشت.
یک سر به آلبوم خاطرات اگر بزنی میفهمی که هیچ چیز این زندگی جدی نیست.❣
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هیچ می دانستی
گیلاس ها برای رشد کردن نیازی به توجه تو ندارند؟!!
همان طور که همه ی میوه ها
همان طور که تمام جانوران!
اصلا بودن یا نبودن تو به کجای جهان بر میخورد؟!
باور کن هیچ کجا!
دنیا به کارش ادامه میدهد.
پس چرا انقدر همه چیز را جدی گرفته ای؟!
بدبختی ما از همین جدی گرفتن ها شروع میشود!
شروع تمام شاد نبودن ها و محافظه کارانه زندگی کردن ها همین جدی گرفتن هاست.
و حالا محوریت زندگی ات را پول در اختیار میگیرد.
حالا دیگر جای آسایش را با آرامش عوض نمیکنی.
دیگر جرات نمیکنی بدون مقدمه چینی به مسافرت بروی!
دیگر جرات نداری زندگی شلوغ شهری را با زندگی در روستا تعویض کنی.
دیگر جرات قدم زدن زیر باران را نداری.
جرات خندیدن به بازی گوشی های کودکانه در اتوبوس.
جرات گریه کردن
تو جرات عاشق شدن را هم نخواهی داشت.
یک سر به آلبوم خاطرات اگر بزنی میفهمی که هیچ چیز این زندگی جدی نیست.❣
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_خم_17
قسمت هفدهم
همون لحظه از کاری که کرده بودم پشیمون شدم میخواستم برگردم تو مغازه که لیلا نذاشت منو به زور از اونجا دور کرد برد به پارک نزدیک دانشگاه،تو بغل لیلا گریه میکردم میگفتم من کشتمش لیلا گفت فعلا هیچی معلوم نیست اروم باش تا نیما بهمون خبر بده..تقریبا یک ساعت تو اون پارک لعنتی منتظر بودیم تا نیما زنگ زد گفت مرتضی حالش خوب نیست بردنش اتاق عمل گوشی از لیلا گرفتم گفتم زنده میمونه نیما با اینکه صدام روشنید ولی جوابم نداد قطع کرد،لیلا استرس بدی گرفته بود گفت دختر احمق اخه این چکاری بود که تو کردی..وقتی حال روز آشفته لیلا رو دیدم فهمیدم گندی که این دفعه زدم رو دیگه نمیتونم ماست مال کنم کیفم برداشتم رفتم سمت دستشویی،لیلا گفت زود بیا باید بریم بیمارستان به سرگوشی آب بدیم..انقدر نا امید بودم که حوصله جواب دادنم نداشتم رفتم دستشویی،خلوت بود تو اینه یه نگاه به خودم انداختم انگار دیگه خودم روهم نمیشناختم اگر مرتضی میمرد حتما منو اعدام میکردن...
چرا باید صبر میکردم که دستگیرم کنن و همه بفهمن برای چی مرتضی روکشتم..حالا که اون داشت میمرد بهتر بود منم بمیرم که رازم با خودم به گور ببرم و باعث بی ابرویی بابام نشم..چاقو از تو کیفم در آوردم محکم کشیدم رومچ دستم سوزش انقدر زیاد بود که به آخ بلند گفتم یه گوشه نشستم نمیدونم،،چقدر گذشته بود که احساس کردم چشمام سیاهی میره و دیگه
چیزی نفهمیدم وقتی چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم یهو سردم شد شروع کردم به لرزیدن با چشمای نیمه باز دیدم لیلا پتو کشید روم،پرستار و صدا کرد و بعدش دیگه یادم نمیاد تا فرداش که چشمام و باز کردم البته اون لحظه زمان مکان از دستم در رفته بود وقتی برای بار دوم چشمام باز کردم لیلا کنار تختم خواب بود حالم بهتر شده بود.نیم خیز شدم که بلند بشم ولی نمیتونستم با سر صدای من لیلا از خواب بیدار شد با شرمندگی بهش سلام کردم لبخندی بهم زد گفت خدا رو شکر حالت بهتره گفتم کی منو آورده اینجا؟نزدیکم شد گفت من شدم ناجی نجات تو !! ۲ باره دارم نجاتت میدم ولی دفعه سومی دیگه وجود نداره...
به لیلا گفتم کاش میذاشتی بمیرم دیر یا زود منو به جرم کشتن مرتضی اعدام میکنن،با دستش جلوی دهنم گرفت گفت ارومتر کی گفته مرتضی مرده؟عملش کردن حالشم خوبه..گفتم راست میگی؟گفت اره باید از نیما تشکر کنی که به موقع رسوندش بیمارستان تازه خبرهای خوبی برات دارم..دل تو دلم نبود گفتم نیمارو نگرفتن؟ گفت نه اونو چرا بگیرن،نیما کمکش کرده..لیلا گفت مرتضی به پلیسهایی که آمدن بیمارستان گفته بایکی خورده حساب شخصی داشته طرف زده فرار کرده..گفتم یعنی من؟ گفت اون دیگه جرات نمیکنه اسم تورو به زبون بیاره خیالت راحت،گفتم لیلا تروخدا درست تعریف کن گیجم کردی اون آدمی که من میشناسم کینه ای تر از این حرفهاست،گفت تو نگران نباش نیما کارش بلده به مرتضی گفته همه چی رو میدونم اگر میخوای به پدر زنت چیزی نگم باید خفه خون بگیری و کاری به گلاب نداشته باشی حتی تهدیدش کرده یکبار دیگه مزاحمت بشه خودش کار نیمه تموم تورو تموم میکنه..لیلا که تعریف میکرد من اشک میریختم باورم نمیشد یعنی نیما هنوز منو دوست داشت....
دستای لیلا رو گرفتم گفتم تو به نیما چی گفتی..گفت وقتی رفتم خوابگاه یکی از بچه ها گفت حالت اصلا خوب نبوده البته بهت شک کرده بودم حدس میزدم بری سراغ مرتضی وقتی وسایلت گشتم وصیت نامه ات و پیدا کردم دیگه مطمئن شدم سریع به نیما زنگ زدم،نمیدونی چقدر نگرانت شد فقط داد میزد آدرس بده گفتم میام دور میدون دانشگاه بیا دنبالم باهم بریم وقتی سوار ماشینش شدم انقدر اشفته بود که نزدیک بود چند بار تصادف کنیم تو راه مجبور شدم بهش بگم مرتضی عاشقته این بلا رو اون سرت آورده،خانوادم جریان چاقو خوردن مرتضی رو فهمیدن آمدن بیمارستان و من برای اینکه لو نرم همون روز با رضایت خودم مرخص شدم. مرتضی چند روزی بستری بود بعد مرخص شد..تو این مدت چند بار به نیما زنگ زدم ولی جوابم رو نداد در اخر مجبور شدم بهش پیام بدم ازش تشکر کنم در جواب پیامم فقط نوشت من کاری نکردم هر کس دیگه ام جای من بود همین کار میکرد...از این همه سرد بودنش عصبی شده بودم یه جوری رفتار میکرد که انگار منو اصلا نمیشناسه...
#ادامه_دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_خم_17
قسمت هفدهم
همون لحظه از کاری که کرده بودم پشیمون شدم میخواستم برگردم تو مغازه که لیلا نذاشت منو به زور از اونجا دور کرد برد به پارک نزدیک دانشگاه،تو بغل لیلا گریه میکردم میگفتم من کشتمش لیلا گفت فعلا هیچی معلوم نیست اروم باش تا نیما بهمون خبر بده..تقریبا یک ساعت تو اون پارک لعنتی منتظر بودیم تا نیما زنگ زد گفت مرتضی حالش خوب نیست بردنش اتاق عمل گوشی از لیلا گرفتم گفتم زنده میمونه نیما با اینکه صدام روشنید ولی جوابم نداد قطع کرد،لیلا استرس بدی گرفته بود گفت دختر احمق اخه این چکاری بود که تو کردی..وقتی حال روز آشفته لیلا رو دیدم فهمیدم گندی که این دفعه زدم رو دیگه نمیتونم ماست مال کنم کیفم برداشتم رفتم سمت دستشویی،لیلا گفت زود بیا باید بریم بیمارستان به سرگوشی آب بدیم..انقدر نا امید بودم که حوصله جواب دادنم نداشتم رفتم دستشویی،خلوت بود تو اینه یه نگاه به خودم انداختم انگار دیگه خودم روهم نمیشناختم اگر مرتضی میمرد حتما منو اعدام میکردن...
چرا باید صبر میکردم که دستگیرم کنن و همه بفهمن برای چی مرتضی روکشتم..حالا که اون داشت میمرد بهتر بود منم بمیرم که رازم با خودم به گور ببرم و باعث بی ابرویی بابام نشم..چاقو از تو کیفم در آوردم محکم کشیدم رومچ دستم سوزش انقدر زیاد بود که به آخ بلند گفتم یه گوشه نشستم نمیدونم،،چقدر گذشته بود که احساس کردم چشمام سیاهی میره و دیگه
چیزی نفهمیدم وقتی چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم یهو سردم شد شروع کردم به لرزیدن با چشمای نیمه باز دیدم لیلا پتو کشید روم،پرستار و صدا کرد و بعدش دیگه یادم نمیاد تا فرداش که چشمام و باز کردم البته اون لحظه زمان مکان از دستم در رفته بود وقتی برای بار دوم چشمام باز کردم لیلا کنار تختم خواب بود حالم بهتر شده بود.نیم خیز شدم که بلند بشم ولی نمیتونستم با سر صدای من لیلا از خواب بیدار شد با شرمندگی بهش سلام کردم لبخندی بهم زد گفت خدا رو شکر حالت بهتره گفتم کی منو آورده اینجا؟نزدیکم شد گفت من شدم ناجی نجات تو !! ۲ باره دارم نجاتت میدم ولی دفعه سومی دیگه وجود نداره...
به لیلا گفتم کاش میذاشتی بمیرم دیر یا زود منو به جرم کشتن مرتضی اعدام میکنن،با دستش جلوی دهنم گرفت گفت ارومتر کی گفته مرتضی مرده؟عملش کردن حالشم خوبه..گفتم راست میگی؟گفت اره باید از نیما تشکر کنی که به موقع رسوندش بیمارستان تازه خبرهای خوبی برات دارم..دل تو دلم نبود گفتم نیمارو نگرفتن؟ گفت نه اونو چرا بگیرن،نیما کمکش کرده..لیلا گفت مرتضی به پلیسهایی که آمدن بیمارستان گفته بایکی خورده حساب شخصی داشته طرف زده فرار کرده..گفتم یعنی من؟ گفت اون دیگه جرات نمیکنه اسم تورو به زبون بیاره خیالت راحت،گفتم لیلا تروخدا درست تعریف کن گیجم کردی اون آدمی که من میشناسم کینه ای تر از این حرفهاست،گفت تو نگران نباش نیما کارش بلده به مرتضی گفته همه چی رو میدونم اگر میخوای به پدر زنت چیزی نگم باید خفه خون بگیری و کاری به گلاب نداشته باشی حتی تهدیدش کرده یکبار دیگه مزاحمت بشه خودش کار نیمه تموم تورو تموم میکنه..لیلا که تعریف میکرد من اشک میریختم باورم نمیشد یعنی نیما هنوز منو دوست داشت....
دستای لیلا رو گرفتم گفتم تو به نیما چی گفتی..گفت وقتی رفتم خوابگاه یکی از بچه ها گفت حالت اصلا خوب نبوده البته بهت شک کرده بودم حدس میزدم بری سراغ مرتضی وقتی وسایلت گشتم وصیت نامه ات و پیدا کردم دیگه مطمئن شدم سریع به نیما زنگ زدم،نمیدونی چقدر نگرانت شد فقط داد میزد آدرس بده گفتم میام دور میدون دانشگاه بیا دنبالم باهم بریم وقتی سوار ماشینش شدم انقدر اشفته بود که نزدیک بود چند بار تصادف کنیم تو راه مجبور شدم بهش بگم مرتضی عاشقته این بلا رو اون سرت آورده،خانوادم جریان چاقو خوردن مرتضی رو فهمیدن آمدن بیمارستان و من برای اینکه لو نرم همون روز با رضایت خودم مرخص شدم. مرتضی چند روزی بستری بود بعد مرخص شد..تو این مدت چند بار به نیما زنگ زدم ولی جوابم رو نداد در اخر مجبور شدم بهش پیام بدم ازش تشکر کنم در جواب پیامم فقط نوشت من کاری نکردم هر کس دیگه ام جای من بود همین کار میکرد...از این همه سرد بودنش عصبی شده بودم یه جوری رفتار میکرد که انگار منو اصلا نمیشناسه...
#ادامه_دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_خم_18
قسمت هجدهم
لیلا مدام دلداریم میداد میگفت باید بهش زمان بدی تا بتونه ببخشد سه ماهی از تمام این اتفاقات گذشته بود که نیما رفت پیش خواهرش البته امارش من از لیلا میگرفتم با خودش در تماس نبودم،بعد از رفتن نیما حال روحیم بدتر از قبل شد سعی میکردم بادرس خوندن خودم سرگرم کنم اما یک لحظه ام نمیتونستم عشق نیما رو فراموش کنم،این وسط رد بخیه رو دستم خیلی اذیتم میکرد در حد چند تا بخیه بود ولی هر موقع جاش رو میدیدم کلافه میشدم،لیلا گفت میتونی روش به تتو ریز بزنی که معلوم نباشه..گفتم نمیشه بابام بدش میاد گفت نهایتش اولش یه کم غرغر میکنه بعدش مجبوره باهاش کنار بیاد بهتر از اینکه هر کس ببینه بگه این چیه رو دستت،پیشنهاد بدی نبود گفتم یه تتو کار خوب برام پیدا کن..طرح یه قلب که ریتم ضربان داشت رو انتخاب کردم و دوماه بعد زدمش رومچ دستم،با اینکه از تتو بدم میومد ولی عاشق این تتوم شدم دوستش داشتم یه جورایی ریتم ضربانه مثل اسم نیما شده بود...
از رفتن نیما ۹ ماه گذشته بود،تو این مدت هیچ خبری ازش نداشتم و دلخوش به عکسهایی که روی پرفایلش میذاشت بودم احساس میکردم دیگه نمیبینمش برای همیشه رفته و این حس داشت دیوونم میکرد،یه شب که تو حال خودم بودم لیلا بهم گفت تاکی میخوای منتظر بمونی یه کاری کن گفتم نیما دیگه منو نمیخواد چکار کنم؟گفت اگر واقعا دوستش داری تو پیش قدم شو بهش پیام بده ازش بخواه ببخشد فقط قبل از اینکه بهش پیام بدی از دستت عکس بگیر بذار پروفایلت باید شانسم یکبار دیگه امتحان میکردم به ناچاربه حرف لیلا گوش کردم بعد از عوض کردن پروفایلم به نیما پیام دادم بعد از چند ساعت پیام و خوند ولی جوابی نداد دوباره پیام دادم و ایندفعه بلاکم کرد با اینکارش دیگه بهم ثابت کرد نمیخواد با من باشه باید قبول میکردم و منم از لجم بلاکش کردم تا بتونم فراموشش کنم.بعد از اینکه به مرتضی چاقو زده بودم دیگه کاری بهم نداشت حتی زمانی که میفهمید من روستا هستم نمیومد و از این بابت خیلی خوشحال بودم....
بعد از یه مدت ندا بهم گفت مهسا حامله است افسانه داره براش سیسمونی میخره
تو همین گیر و دار برای ندا هم خواستگار اومد و چون خودش راضی بود نامزد کردن بعداز یه مدتم عقد کردن.محسن شوهر ندا بر عکس مرتضی خیلی پسر خوبی بود از وقتی وارد خانوادمون شده بود مثل یه برادر پشتم بود میگفت هرکاری داشتی بدون تعارف بهم بگو..مدتها بود تو فکر خریدن ماشین بودم اما پولم کم بود.یه شب که با محسن حرف میزدم بهش گفتم میتونی برام وام جور کنی گفت اره ولی باید ضامن داشته باشی بابام گفت ضامنش با من تو کارهاش انجام بده و با کمک محسن بابام تونستم یه ۲۰۶ صفر بخرم بعد از یه مدتم یه اپارتمان ۵۰ متری اجاره کردم..تو ازمایشگاه مشغول به کار شدم،یه روز خیلی اتفاقی پدر نیما به همراه مادرش آمدن آزمایشگاه باباش با دیدنم خیلی خوشحال شد گفت چند وقته خانومم مریضه و نمیتونه هیچی بخوره نسخه پزشکش دیدم پدرش گفت دکتر یه سری آزمایش تخصصی براش نوشته که چندتاش انجام دادیم به سریشم گفتن بیایم اینجا انجام بدیم...
به همکارم گفتم کارهای پذیرششون خارج از نوبت انجام بدید و خودم رفتم تو اتاق
سرگرم کارم بودم که یهو صدای نیما رو شنیدم برای اینکه مطمئن بشم از اتاق آمدم بیرون پشتش به من بود داشت با تلفن حرف میزد هول شده بودم،نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم آمدم سریع برگردم تو اتاق که با همکارم برخورد کردم لوله های آزمایش از دستش افتاد با صدای خیلی بدی شکست،با صدای شکستن نیما برگشت منو دید..به همکارم گفتم معذرت میخوام رفتم تو اتاق از دست خودم خیلی عصبانی بودم نیم ساعتی تواتاق خودم سرگرم کردم تا نیما و خانوادش رفتن..اون روز کارم زود تموم شد ساعت ۳ از آزمایشگاه آمدم بیرون حوصله خونه رو نداشتم به لیلا زنگ زدم گفتم اماده شو میام دنبالت که بریم بیرون به دوری بزنیم،داشتم میرفتم پیش لیلا که تلفنم زنگ خورد شماره ناشناس بود جواب ندادم دوباره زنگ زد ایندفعه با کلافکی گفتم بله بفرمایید صدایی نیومد دوباره گفتم بفرمایید بازم جواب نداد گفتم تو که لالی چرا زنگ میزنی بازم جواب نداد میخواستم قطع کنم که اروم گفت اتفاقا سه متر زبون دارم ولی بهم حق بده..وقتی بعد از چند ماه کسی که دوستش داشتم رو میبینم زبونم بند بیاد، البته از پرویش بیشتر شگفت زده شدم،انقدر اعتماد به نفست زیاده که با رفتارت خودت رو مظلوم و منو ظالم نشون دادی آفرین پیشرفتت عالی بوده راستی ماشینت مبارکه خونت مبارکه..
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_خم_18
قسمت هجدهم
لیلا مدام دلداریم میداد میگفت باید بهش زمان بدی تا بتونه ببخشد سه ماهی از تمام این اتفاقات گذشته بود که نیما رفت پیش خواهرش البته امارش من از لیلا میگرفتم با خودش در تماس نبودم،بعد از رفتن نیما حال روحیم بدتر از قبل شد سعی میکردم بادرس خوندن خودم سرگرم کنم اما یک لحظه ام نمیتونستم عشق نیما رو فراموش کنم،این وسط رد بخیه رو دستم خیلی اذیتم میکرد در حد چند تا بخیه بود ولی هر موقع جاش رو میدیدم کلافه میشدم،لیلا گفت میتونی روش به تتو ریز بزنی که معلوم نباشه..گفتم نمیشه بابام بدش میاد گفت نهایتش اولش یه کم غرغر میکنه بعدش مجبوره باهاش کنار بیاد بهتر از اینکه هر کس ببینه بگه این چیه رو دستت،پیشنهاد بدی نبود گفتم یه تتو کار خوب برام پیدا کن..طرح یه قلب که ریتم ضربان داشت رو انتخاب کردم و دوماه بعد زدمش رومچ دستم،با اینکه از تتو بدم میومد ولی عاشق این تتوم شدم دوستش داشتم یه جورایی ریتم ضربانه مثل اسم نیما شده بود...
از رفتن نیما ۹ ماه گذشته بود،تو این مدت هیچ خبری ازش نداشتم و دلخوش به عکسهایی که روی پرفایلش میذاشت بودم احساس میکردم دیگه نمیبینمش برای همیشه رفته و این حس داشت دیوونم میکرد،یه شب که تو حال خودم بودم لیلا بهم گفت تاکی میخوای منتظر بمونی یه کاری کن گفتم نیما دیگه منو نمیخواد چکار کنم؟گفت اگر واقعا دوستش داری تو پیش قدم شو بهش پیام بده ازش بخواه ببخشد فقط قبل از اینکه بهش پیام بدی از دستت عکس بگیر بذار پروفایلت باید شانسم یکبار دیگه امتحان میکردم به ناچاربه حرف لیلا گوش کردم بعد از عوض کردن پروفایلم به نیما پیام دادم بعد از چند ساعت پیام و خوند ولی جوابی نداد دوباره پیام دادم و ایندفعه بلاکم کرد با اینکارش دیگه بهم ثابت کرد نمیخواد با من باشه باید قبول میکردم و منم از لجم بلاکش کردم تا بتونم فراموشش کنم.بعد از اینکه به مرتضی چاقو زده بودم دیگه کاری بهم نداشت حتی زمانی که میفهمید من روستا هستم نمیومد و از این بابت خیلی خوشحال بودم....
بعد از یه مدت ندا بهم گفت مهسا حامله است افسانه داره براش سیسمونی میخره
تو همین گیر و دار برای ندا هم خواستگار اومد و چون خودش راضی بود نامزد کردن بعداز یه مدتم عقد کردن.محسن شوهر ندا بر عکس مرتضی خیلی پسر خوبی بود از وقتی وارد خانوادمون شده بود مثل یه برادر پشتم بود میگفت هرکاری داشتی بدون تعارف بهم بگو..مدتها بود تو فکر خریدن ماشین بودم اما پولم کم بود.یه شب که با محسن حرف میزدم بهش گفتم میتونی برام وام جور کنی گفت اره ولی باید ضامن داشته باشی بابام گفت ضامنش با من تو کارهاش انجام بده و با کمک محسن بابام تونستم یه ۲۰۶ صفر بخرم بعد از یه مدتم یه اپارتمان ۵۰ متری اجاره کردم..تو ازمایشگاه مشغول به کار شدم،یه روز خیلی اتفاقی پدر نیما به همراه مادرش آمدن آزمایشگاه باباش با دیدنم خیلی خوشحال شد گفت چند وقته خانومم مریضه و نمیتونه هیچی بخوره نسخه پزشکش دیدم پدرش گفت دکتر یه سری آزمایش تخصصی براش نوشته که چندتاش انجام دادیم به سریشم گفتن بیایم اینجا انجام بدیم...
به همکارم گفتم کارهای پذیرششون خارج از نوبت انجام بدید و خودم رفتم تو اتاق
سرگرم کارم بودم که یهو صدای نیما رو شنیدم برای اینکه مطمئن بشم از اتاق آمدم بیرون پشتش به من بود داشت با تلفن حرف میزد هول شده بودم،نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم آمدم سریع برگردم تو اتاق که با همکارم برخورد کردم لوله های آزمایش از دستش افتاد با صدای خیلی بدی شکست،با صدای شکستن نیما برگشت منو دید..به همکارم گفتم معذرت میخوام رفتم تو اتاق از دست خودم خیلی عصبانی بودم نیم ساعتی تواتاق خودم سرگرم کردم تا نیما و خانوادش رفتن..اون روز کارم زود تموم شد ساعت ۳ از آزمایشگاه آمدم بیرون حوصله خونه رو نداشتم به لیلا زنگ زدم گفتم اماده شو میام دنبالت که بریم بیرون به دوری بزنیم،داشتم میرفتم پیش لیلا که تلفنم زنگ خورد شماره ناشناس بود جواب ندادم دوباره زنگ زد ایندفعه با کلافکی گفتم بله بفرمایید صدایی نیومد دوباره گفتم بفرمایید بازم جواب نداد گفتم تو که لالی چرا زنگ میزنی بازم جواب نداد میخواستم قطع کنم که اروم گفت اتفاقا سه متر زبون دارم ولی بهم حق بده..وقتی بعد از چند ماه کسی که دوستش داشتم رو میبینم زبونم بند بیاد، البته از پرویش بیشتر شگفت زده شدم،انقدر اعتماد به نفست زیاده که با رفتارت خودت رو مظلوم و منو ظالم نشون دادی آفرین پیشرفتت عالی بوده راستی ماشینت مبارکه خونت مبارکه..
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
┅✶❁❁𖤐⃟🖊✶┄📖┄┅✶❁❁𖤐⃟🖋
🔖#حکایت_جالب_و_خواندنی
روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد میشود و میخواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین میبرند. آندو روبروی هم مینشینند و مردم هم گرد آنها حلقه میزنند.
آن دانشمند دایرهای روی زمین میکشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم میکند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمیآورد و کنار دایره میگذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار میدهد. دانشمند پنجة دستش را باز میکند و به سوی ملانصرالدین حواله میدهد. ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه میرود. دانشمند برمیخیزد، ازملانصرالدین تشکر میکند و به شهر خود بازمیگردد.
مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش میپرسند و او پاسخ میدهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدادایرهای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخممرغی نشان او دادم که یعنی به عقیدهی بعضیها زمین به شکل تخم مرغاست. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست میشد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم.
مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایرهای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان میخورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان میخورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخممرغ میخورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز میخورم. آن دانشمند پنجة دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاک بر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود! :)))
📚داستان های جالب وجذاب📚
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔖#حکایت_جالب_و_خواندنی
روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد میشود و میخواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین میبرند. آندو روبروی هم مینشینند و مردم هم گرد آنها حلقه میزنند.
آن دانشمند دایرهای روی زمین میکشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم میکند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمیآورد و کنار دایره میگذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار میدهد. دانشمند پنجة دستش را باز میکند و به سوی ملانصرالدین حواله میدهد. ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه میرود. دانشمند برمیخیزد، ازملانصرالدین تشکر میکند و به شهر خود بازمیگردد.
مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش میپرسند و او پاسخ میدهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدادایرهای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخممرغی نشان او دادم که یعنی به عقیدهی بعضیها زمین به شکل تخم مرغاست. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست میشد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم.
مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایرهای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان میخورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان میخورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخممرغ میخورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز میخورم. آن دانشمند پنجة دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاک بر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود! :)))
📚داستان های جالب وجذاب📚
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حقیقتا چرا به اینجا رسیدیم! چه چیزی باعث شد ما به درجا زدنهایمان افتخار کنیم و جلو رفتن را امری محال بدانیم!
شاید تنها دلیلش این بود که بذر و جوانه های عشق خیلی وقت است که دیگر در دلهمایمان رشد نمیکند، و بجایش بذر خودخواهی و تنفر زندگیمان را فرا گرفته است....👍
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شاید تنها دلیلش این بود که بذر و جوانه های عشق خیلی وقت است که دیگر در دلهمایمان رشد نمیکند، و بجایش بذر خودخواهی و تنفر زندگیمان را فرا گرفته است....👍
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همه آدمهای خوبِ زندگی یک طرف
اما آنکه سكوتت را میفهمد چیز دیگری است.
در زمانهای که...
شاید حرفهایت را
کمتر کسی درک کرده باشد،
شنیدنِ سکوت از چشمهایت
كارِ هركسى نيست.
همه آدمهای خوبِ زندگى
همانقدر خوباند و دوست داشتنی
اما...
بعضیها جوری نگاهت را میخوانند
که خودت انگشت به دهان میمانی!
این گروه از آدم ها،
معجونهای زندگی هستند؛
مواظبشان باشیم... 🦋الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
اما آنکه سكوتت را میفهمد چیز دیگری است.
در زمانهای که...
شاید حرفهایت را
کمتر کسی درک کرده باشد،
شنیدنِ سکوت از چشمهایت
كارِ هركسى نيست.
همه آدمهای خوبِ زندگى
همانقدر خوباند و دوست داشتنی
اما...
بعضیها جوری نگاهت را میخوانند
که خودت انگشت به دهان میمانی!
این گروه از آدم ها،
معجونهای زندگی هستند؛
مواظبشان باشیم... 🦋الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.
ای دختر دردکشیده، ای دل خسته از دنیا...
گاهی زندگی آنقدر تار میشود که دیگر نوری نمیبینی؛
نه از نگاه پدر، نه از حرفهای برادر، نه از سکوت خانه.
اما ای گل خسته، تو فراموش نکن: خدای تو زنده است، همیشه بیناست، همیشه مهربانتر از همه.
قرآن میگوید:
"وَاصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ"
«صبر کن، که خدا پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند» (هود: 115)
شاید آنان که باید پناهت باشند، تو را شکستند...
شاید آنانی که باید آغوششان امن باشد، دستشان درد شد...
اما ربّ تو، خدای مهربانت، هر شب صدای دل تو را میشنود، حتی اگر هیچکس نداند.
ای دختر نجیب،
هر اشکی که ریختی، هر دعایی که در دلت بود، هر آهی که کشیدی،
همهاش پُلی است بهسوی رحمت خداوند.
تو تنها نیستی.
رسول خدا صلیالله علیه وسلم فرمود:
"أقرب ما يكون العبد من ربه وهو ساجد"
«بنده در نزدیکترین حالت به پروردگارش است، آنگاه که در سجده باشد.»
بیا امشب سجده کن، نه برای فرار، بلکه برای نجات...
سجدهای کن تا آسمان با تو گریه کند، و زمین از اشک تو پاکتر شود.
نترس از تاریکی؛
زیرا تاریکی پیشزمینهی طلوع صبح است.
تو قوی هستی، چون زن مؤمنهای
و زن مؤمنه همیشه امیدش به خداست، نه به رفتار آدمها.
بلند شو، ای دختر صبور!
تو هنوز میتوانی چراغی باشی برای خودت، برای آیندهات، برای دنیایی که منتظر لبخند توست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دنیا به دخترانی چون تو نیاز دارد؛ دخترانی که حتی با قلب شکسته، باز هم بندگی میکنند.
گاهی زندگی آنقدر تار میشود که دیگر نوری نمیبینی؛
نه از نگاه پدر، نه از حرفهای برادر، نه از سکوت خانه.
اما ای گل خسته، تو فراموش نکن: خدای تو زنده است، همیشه بیناست، همیشه مهربانتر از همه.
قرآن میگوید:
"وَاصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ"
«صبر کن، که خدا پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند» (هود: 115)
شاید آنان که باید پناهت باشند، تو را شکستند...
شاید آنانی که باید آغوششان امن باشد، دستشان درد شد...
اما ربّ تو، خدای مهربانت، هر شب صدای دل تو را میشنود، حتی اگر هیچکس نداند.
ای دختر نجیب،
هر اشکی که ریختی، هر دعایی که در دلت بود، هر آهی که کشیدی،
همهاش پُلی است بهسوی رحمت خداوند.
تو تنها نیستی.
رسول خدا صلیالله علیه وسلم فرمود:
"أقرب ما يكون العبد من ربه وهو ساجد"
«بنده در نزدیکترین حالت به پروردگارش است، آنگاه که در سجده باشد.»
بیا امشب سجده کن، نه برای فرار، بلکه برای نجات...
سجدهای کن تا آسمان با تو گریه کند، و زمین از اشک تو پاکتر شود.
نترس از تاریکی؛
زیرا تاریکی پیشزمینهی طلوع صبح است.
تو قوی هستی، چون زن مؤمنهای
و زن مؤمنه همیشه امیدش به خداست، نه به رفتار آدمها.
بلند شو، ای دختر صبور!
تو هنوز میتوانی چراغی باشی برای خودت، برای آیندهات، برای دنیایی که منتظر لبخند توست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دنیا به دخترانی چون تو نیاز دارد؛ دخترانی که حتی با قلب شکسته، باز هم بندگی میکنند.
🔰چه بودیم چه شدیم 🔰
آتشسوزی در حمامهای زنان در قاهره
(قرن هفدهم میلادی) رخ داد. بسیاری از زنان، از ترس آتشسوزی، برهنه و بدون لباس فرار کردند، اما برخی از زنان حاضر نشدند بدون پوشیدن لباسهای خود بیرون بروند و ترجیح دادند پیش از خروج، بدنشان را بپوشانند؛ و همین سبب شد که در آتش بسوزند و جان ببازند.
وقتی از نگهبان حمامها پرسیدند: «آیا کسی در این آتشسوزی مرد؟»
گفت: «آری، آنهایی که شرم داشتند، مردند.»
در حادثه غرق شدن کشتی السلام در مصر در سال ۱۹۹۸، زن و شوهری در اتاق خواب مخصوص خود بودند. با شنیدن صدای آژیر غرق کشتی و فرار مردم با قایقهای نجات، مرد تلاش کرد تا به سرعت فرار کند، اما همسرش از خروج خودداری کرد و گفت تا بدنش را نپوشاند و لباس به تن نکند بیرون نمیرود.
مرد با تعجب گفت: «داری چی کار میکنی؟ ما داریم میمیریم!»
زن پاسخ داد: «
اینکه با بدن پوشیده بمیرم، بهتر از آن است که با بدن برهنه زنده بمانم.»
زن جان داد و مرد زنده ماند تا داستانی ناب از حیا و غیرت زن بر جسم خود را برای دیگران بازگو کند.
او «شرم داشت، پس مُرد».
این ماجرا در بغداد نیز تکرار شد، در جریان انفجارهای بصره. خودروی خانم خالده، معلم دبستان، آتش گرفت. او از خودرو بیرون پرید، اما متوجه شد که شعلههای آتش لباسهایش را سوزانده و بدنش در خیابان عیان شده است.
او بلافاصله به خودروی در حال احتراق برگشت تا بدن خود را بپوشاند و عفتش را حفظ کند. همانجا در میان شعلهها سوخت و جان سپرد.
مردم بصره برای بزرگداشت عفت و حیای او، محلهای به یادش ساختند.
او «شرم داشت، پس مُرد».
#
امروز زنانی هستند که برای نمایاندن بدن خود، آشکار کردن عورت و جلوهفروشی تلاش میکنند...
کافیست به تیکتاک و شبکههای اجتماعی نگاهی بیندازی؛ زنانی را میبینی که خود را با لباسهای خانه و بدن نیمهعریان به نمایش میگذارند.
آنگاه درمییابی که واقعاً: «آنهایی که شرم داشتند، مردند».
هر انسانی، اثر انگشتی دارد که او را از دیگران متمایز میکند. برخی اثر انگشتشان صداقت است، برخی عقل، برخی حکمت. اما اخلاق، گردآورندهی همهی این اثرهاست.
اثری از تو خواهد ماند که حتی پس از رفتنت نیز باقی خواهد بود.
پس به اخلاق خود بچسب... که با آن بلند میشوی و میبالایی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آتشسوزی در حمامهای زنان در قاهره
(قرن هفدهم میلادی) رخ داد. بسیاری از زنان، از ترس آتشسوزی، برهنه و بدون لباس فرار کردند، اما برخی از زنان حاضر نشدند بدون پوشیدن لباسهای خود بیرون بروند و ترجیح دادند پیش از خروج، بدنشان را بپوشانند؛ و همین سبب شد که در آتش بسوزند و جان ببازند.
وقتی از نگهبان حمامها پرسیدند: «آیا کسی در این آتشسوزی مرد؟»
گفت: «آری، آنهایی که شرم داشتند، مردند.»
در حادثه غرق شدن کشتی السلام در مصر در سال ۱۹۹۸، زن و شوهری در اتاق خواب مخصوص خود بودند. با شنیدن صدای آژیر غرق کشتی و فرار مردم با قایقهای نجات، مرد تلاش کرد تا به سرعت فرار کند، اما همسرش از خروج خودداری کرد و گفت تا بدنش را نپوشاند و لباس به تن نکند بیرون نمیرود.
مرد با تعجب گفت: «داری چی کار میکنی؟ ما داریم میمیریم!»
زن پاسخ داد: «
اینکه با بدن پوشیده بمیرم، بهتر از آن است که با بدن برهنه زنده بمانم.»
زن جان داد و مرد زنده ماند تا داستانی ناب از حیا و غیرت زن بر جسم خود را برای دیگران بازگو کند.
او «شرم داشت، پس مُرد».
این ماجرا در بغداد نیز تکرار شد، در جریان انفجارهای بصره. خودروی خانم خالده، معلم دبستان، آتش گرفت. او از خودرو بیرون پرید، اما متوجه شد که شعلههای آتش لباسهایش را سوزانده و بدنش در خیابان عیان شده است.
او بلافاصله به خودروی در حال احتراق برگشت تا بدن خود را بپوشاند و عفتش را حفظ کند. همانجا در میان شعلهها سوخت و جان سپرد.
مردم بصره برای بزرگداشت عفت و حیای او، محلهای به یادش ساختند.
او «شرم داشت، پس مُرد».
#
امروز زنانی هستند که برای نمایاندن بدن خود، آشکار کردن عورت و جلوهفروشی تلاش میکنند...
کافیست به تیکتاک و شبکههای اجتماعی نگاهی بیندازی؛ زنانی را میبینی که خود را با لباسهای خانه و بدن نیمهعریان به نمایش میگذارند.
آنگاه درمییابی که واقعاً: «آنهایی که شرم داشتند، مردند».
هر انسانی، اثر انگشتی دارد که او را از دیگران متمایز میکند. برخی اثر انگشتشان صداقت است، برخی عقل، برخی حکمت. اما اخلاق، گردآورندهی همهی این اثرهاست.
اثری از تو خواهد ماند که حتی پس از رفتنت نیز باقی خواهد بود.
پس به اخلاق خود بچسب... که با آن بلند میشوی و میبالایی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹پارت دوم 🌹
( وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد)
روزها میگذشت... من فقط سیزده سال داشتم و کلاس ششم بودم. اما با مخالفتهای پدرم مجبور شدم از مدرسه بیرون بیایم.
گفت: «دیگه حق نداری بری مدرسه.»
هعی... روزها و شبها فقط گریه میکردم. خودم را توی اتاقم حبس کرده بودم و نمیخواستم هیچکس را ببینم.
اول بهار بود. ساعت حدود دوازده ظهر بود که دیدم مادرم با شخصی صحبت میکند گوشی را قطع کرد و مکالمهاش تمام شد
— یسرا، دخترم، بلند شو. مهمون داریم.
— مادر، این وقتِ ظهر؟ کی مهمون میاد آخه؟
— یسرا، اینطور نگو. مهمون، حبیبِ خداست.
مهمانها که آمدند، به یکییکی سلام دادم و با ادب احوالپرسی کردم.
اما کاش آن مهمانها هیچوقت نمیآمدند... هعی...
میان جمع، کسی را دیدم... مردی بسیار خوشتیپ، مدرن و خوشخنده. فقط یک لحظه دیدمش، اما نگاهش از اول تا آخر مهمانی روی من بود.
وقتی رفتند، همه از زیباییاش میگفتند؛ از نجابت، از اخلاق، از مهربانیاش...
اما من؟ در طول شب، چشمم بسته شد ولی فکرم آرام نگرفت. آن نگاه، آن لبخند، آن آرامش، تا عمق ذهنم نشست.
درسته که آن روز رفت، اما فکرش تا ماهها از ذهنم بیرون نرفت...
انشاءلله ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
( وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد)
روزها میگذشت... من فقط سیزده سال داشتم و کلاس ششم بودم. اما با مخالفتهای پدرم مجبور شدم از مدرسه بیرون بیایم.
گفت: «دیگه حق نداری بری مدرسه.»
هعی... روزها و شبها فقط گریه میکردم. خودم را توی اتاقم حبس کرده بودم و نمیخواستم هیچکس را ببینم.
اول بهار بود. ساعت حدود دوازده ظهر بود که دیدم مادرم با شخصی صحبت میکند گوشی را قطع کرد و مکالمهاش تمام شد
— یسرا، دخترم، بلند شو. مهمون داریم.
— مادر، این وقتِ ظهر؟ کی مهمون میاد آخه؟
— یسرا، اینطور نگو. مهمون، حبیبِ خداست.
مهمانها که آمدند، به یکییکی سلام دادم و با ادب احوالپرسی کردم.
اما کاش آن مهمانها هیچوقت نمیآمدند... هعی...
میان جمع، کسی را دیدم... مردی بسیار خوشتیپ، مدرن و خوشخنده. فقط یک لحظه دیدمش، اما نگاهش از اول تا آخر مهمانی روی من بود.
وقتی رفتند، همه از زیباییاش میگفتند؛ از نجابت، از اخلاق، از مهربانیاش...
اما من؟ در طول شب، چشمم بسته شد ولی فکرم آرام نگرفت. آن نگاه، آن لبخند، آن آرامش، تا عمق ذهنم نشست.
درسته که آن روز رفت، اما فکرش تا ماهها از ذهنم بیرون نرفت...
انشاءلله ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گاهی بهترین کاری که میشه کرد
- نه فکره
- نه خیال
- نه تعجب
- نه نـاله و نه زاری
فقط باید یه نفس عمیق کشید
و ایمان داشت که بالاخره همه چیز
اونجوری که باید ، درست میشه
همه چیز در زندگی همانطور که انتظارش را داری،
اتفاق نمی افتد؛
برای همین بـاید انتظار داشتن را کنار بگذاری و با جریان زندگی حرکت کنی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- نه فکره
- نه خیال
- نه تعجب
- نه نـاله و نه زاری
فقط باید یه نفس عمیق کشید
و ایمان داشت که بالاخره همه چیز
اونجوری که باید ، درست میشه
همه چیز در زندگی همانطور که انتظارش را داری،
اتفاق نمی افتد؛
برای همین بـاید انتظار داشتن را کنار بگذاری و با جریان زندگی حرکت کنی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9