الله رافراموش نکنید
908 subscribers
3.46K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
🌿🌺🌿🌺

#داستان_پندآموز

🦋 دو برادر بودند كه يكي از آنها معتاد و ديگري مردي متشخص و موفق بود. براي همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يك خانواده و با يك شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتي متفاوت داشته اند؟

👌 از برادرِ معتاد، علت را پرسيدند.
پاسخ داد: علت اصلي شكست من، پدرم بوده است. او هم يك معتاد بود. خانواده اش را كتك مي زد و زندگي بدي داشت. چه توقعي از من داريد؟ من هم مانند او شده ام.😔

از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوري او گفت: علت موفقيت من پدرم است. 😳

🎋من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگي اش را مي ديدم و سعي كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهاي شايسته اي جايگزين آن ها كنم. 🎀

🌺🌿طرز نگاه هر کس به زندگی، دنیای او را می سازد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو یک روح آزاد و متصل به خداوندی ...
روحی که قرار بوده دراین اتصال
زندگی رو باعشق و شادی تجربه کنه
اما ترس زاییده ی ذهنه که جدا از روحه
پس لطفاً روحت رو
با جرأتمندی زندگی کن
نه ذهنت رو ...
هرجا احساس کردی
به خاطر وابستگیهات ،  نگران از دست دادنی ، همون وابستگی بندی به پای روح توئه
که ریشه در ترس از دست دادن داره
و داره کنترلت می‌کنه اونجا درست همونجاییه که باید خودتو با اون ترس روبرو کنی
و اون بند رو پاره کنی
و دوباره از ذهن بسمت قلبت حرکت کنی
هرجا دیدی ذهنت داره حرف میزنه و مقاومت می‌کنه بهش بگو خفه شو
در اتصال کامل به خداوند زندگی کن
روح و روان و قلب و جسم و زندگیتو
صددرصد به خداوند تسلیم کن
و بهش اعتماد کامل داشته باش
ایمان داشته باش
چیزی که اراده ی خداوند برای توئه
از دست هیچکدوم از بنده هاش برنمیاد
پس به هیچکس و هیچ چیز
جز ذات مقدس خداوند متوسل نشو و
امید نداشته باش جز به خودش
باترسهات به خودت ،به زندگی و به نیروی برتر خیانت نکن با شجاعت کامل و ایمان صددرصد زندگی کن شرافت و ایمانت رو به هیشکی  نفروش
تو اصیلی تو از جنس خداوندی
خداگونه زندگی کن
و از نگاه خدا به زندگی نگاه کن
زندگیتو خلق کن وبسازالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان :ذات خراب....

❤️پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ میکرد:

گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و‌ بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌.

این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌.
اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌ گوسفندان ‌ما نمیشد‌.
ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند.
یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌.
روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.»

این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌:
درندگی
وحشی‌بودن‌
و حیوانیت
‌شناخته‌میشود‌
اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید
هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برداشت شما از این ویدئو چی بود؟

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم‌ های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و نه

سدیس به اطراف نگاه کرد و خانه‌ ای کوچک و دلنشین راحیل را مشاهده نمود. همه ‌چیز منظم و با دقت چیده شده بود. چشمانش به قاب عکسی که روی دیوار نصب شده بود افتاد. به خودش گفت پس این خانواده راحیل است…
ناگهان صدای دروازه‌ ای اطاق شنیده شد و راحیل از آن بیرون آمد و گفت من آماده‌ ام. بیا برویم.
سدیس با لبخند گفت چشم، خانم زیبا.
سپس از خانه بیرون رفتند. راحیل به اطراف نگاه کرد و وقتی هیچ نشانه ‌ای از الیاس ندید، به سوی آسانسور حرکت کرد. در همین لحظه، دروازه‌ ای آپارتمان مرجان باز شد و مرجان با دیدن راحیل گفت عزیزم، من تازه می‌ خواستم بیان تو میخای جایی بری؟
راحیل با شرمندگی پاسخ داد ببخشید، مرجان مادر من و دوستم می‌ خواهیم به قدم زدن برویم.
مرجان نگاهی به سدیس انداخت و گفت چی پسر خوش قیافه‌ ای! این دوستت خوش تیپ هم است
سدیس لبخندی زد و با ادب گفت سلام خانم مرجان.
مرجان با خوشرویی جواب داد سلام عزیزم بعد به راحیل دید و ادامه داد پس من مزاحم نمیشم. دخترم، دوستت رو معطل نذار. ولی باید در موردش با من صحبت کنی، چون این اولین باری است که تو کسی رو به عنوان دوستت معرفی می‌ کنی.
راحیل چیزی نگفت و فقط خداحافظی کرد.
سدیس هم با گرمی خداحافظی کرد و همراه راحیل وارد آسانسور شد.
داخل آسانسور سدیس به راحیل گفت فکر کنم این خانم ایرانی بود. چقدر زن خوب و مهربانی است.
راحیل گفت بلی، او خیلی مهربان است.
نیم ساعت بعد، هر دو کنار دریا قدم می‌ زدند. سکوتی سنگین بینشان بود. راحیل سرش را پایین انداخته بود و سدیس گهگاه نگاهی به او می‌ انداخت. با دیدن چهره‌ ای غمگین راحیل، دلش می‌ گرفت.
او که پر از سوالات بی‌ جواب بود، نمی‌ خواست آنها را بپرسد. فقط می‌ خواست حضورش به راحیل آرامش دهد. در دلش احساس می‌ کرد که این حال بد راحیل ارتباطی به الیاس دارد.
پس از چند لحظه، راحیل آهسته لب به سخن گشود و گفت بعضی وقت‌ ها، هر قدر هم که بخواهی از گذشته و درد هایش فرار کنی، گذشته هیچگاه رهایت نمی‌ کند.سدیس با دقت به او خیره شد راحیل آهی کشید و با صدای که پر از درد بود گفت من برای فراموش کردن درد هایم، کشورم، خانواده ‌ام و دوستانم را ترک کردم و به اینجا آمدم. پنج سال است که با هر کسی که به گذشته ‌ام ارتباط داشت، قطع ارتباط کرد‌م حتی اجازه ندادم که خانواده ‌ام به اینجا بیایند اما حالا… از کسی که بیشتر از همه از او هراس داشتم و از او متنفر بودم، پیدایم کرده.
سدیس لب زد و گفت و آن شخص کسی جز الیاس نیست؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم‌ های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت پنجاه

راحیل با تعجب به او نگاه کرد و گفت تو همه چیز را میدانی؟
سدیس با آرامش گفت نخیر همه چیز را نمیدانم من نمیدانم اما آنروز نزدیک هوتل الیاس را دیدم که به سمت تو آمد، و تو از او فرار کردی
راحیل نگاهش را از او گرفت و به دریا چشم دوخت. سپس آهسته گفت من پنج سال هیچگاه در مورد گذشته‌ ام با کسی صحبت نکردم. اما حالا می‌ خواهم حرف بزنم. می‌ خواهم با تو درددل کنم، شاید کمی از این سنگینی که در دل دارم رها شوم.
سدیس به او نگاه کرد راحیل روی دراز چوکی نشست سدیس کنارش نشست راحیل نفس عمیقی کشید و گفت من در یک خانواده‌ ای شش نفره بزرگ شدم. پدرم مردی سخت‌ کوش و با اصول بود. مادر در خانه به کارهای خانه‌ داری مشغول بود یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خودم داشتم و یک خواهر کوچکتر از خودم… مهسا خواهر بزرگم دختر مسولیت پذیر که همیشه مراقبم بود. برادرم فردوس پسر آرامی بود و بیشتر به مطالعه علاقه داشت خواهر کوچکم ثنا  دختر مهربان و درسخوان… اما من دختر سرکش و شوخ طبع بودم که همیشه در جستجوی آزادی بودم من همیشه دختری سرخوش و شاداب بودم. زندگی برای من همانند یک بازی بود که هر لحظه ‌اش را باید با تمام لذت‌ ها و خوشی‌ هایش تجربه می‌ کردم. هیچ وقت از هیچ چیزی نمی‌ ترسیدم و به دنبال هر فرصتی برای خوشگذرانی میرفتم. روزها با دوستانم به تفریح می‌ رفتم، خرید می‌ کردم و همیشه به خودم رسیدگی می‌ کردم. موهایم همیشه مرتب و صورتم همیشه آرایش شده بود. برعکس دو خواهرم که هر روز تنها در کتاب‌ هایشان غرق بودند و زندگی‌ شان فقط درس و پوهنتون و مکتب بود، زندگی برای من چیزی بود که باید در آن لحظه‌ ها را تجربه میکردی، نه اینکه همیشه به آینده فکر کنی یا خود را در کار و درس غرق کنی. البته نمی‌ توانم بگویم که علاقه ‌مند به درس نبودم، بلکه من هر زمان که به درس نیاز داشتم، به سراغش میرفتم. اما حقیقت این بود که بیشتر به خوشگذرانی علاقه داشتم و به فکر پیشرفت و کار کردن نبودم.
راحیل لحظه‌ای سکوت کرد و به یاد گذشته‌ هایش افتاد. یاد روزهایی که در کنار دوستانش می‌ خندید و لذت میبرد لبخند روی لبانش جاری شد و ادامه داد حتی وقتی به یاد آن روزها می‌ افتم، هنوز هم حس می‌ کنم که هر چیزی که خواستم، به دست آوردم. البته همیشه دو خواهرم به من می‌ گفتند که به درس و کار توجه کنم، اما من هیچ وقت آنها را جدی نگرفتم. در دل خودم می‌ گفتم که زندگی فقط یک بار است و باید از آن بهره برد. اما نمی‌ دانستم که این انتخاب‌ های سرخوشانه، مرا به کجا خواهند رساند…

ادامه فردا شب ان شــــاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هرگز هایی که باید با طلانوشت.

هرگز در یک زمان دنبال دو خرگوش ندو.
هرگز فرصت کم را با سرعت زیاد
جبران نکن.
هرگز با مشت گره کرده نمیتوان
به کسی دست داد.
هرگز با انگشت کثیف به عیوب
دیگران اشاره نکن.
هرگز در حضور نفر سوم کسی
را نصیحت نکن.
هرگز دریای آرام از کسی
ناخدای قهرمان نمی سازد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شمادربهشت چگونه خواهیدبود ⁉️

👈همه مان دربهشت جوان
👈قد بلند وکشیده
👈جمال وزیبایی کامل
👈درآن ازمرگ خبری نیست
👈ازغم واندوه وفراق وجدایی وسختی ها ورنجها 👈وفقر ونداری وبیماری..خبری نیست
👈همیشه شاد
👈همیشه سالم
👈همیشه خوش وسرمست..
👈همیشه جوان وزیبا..
👈هرچی آرزو کنی برایت فورا آماده میشود..
👈هرچه اشتها کنی فورا جلوت حاضر میشود..
👈قصری از طلا و قصری ازنقره  وقصری اززمرد و قصری ازیاقوت و قصری اززبرجد..
👈خاکش مشک..وعلفش زعفران..وشن هاوماسه هایش مروارید..
🌾درزیر قصرها وکاخها نهرهایی جاریست..
🌾نهری ازشراب پاک وشیرین و نهری ازعسل مصفی
🌾 نهری ازشیر خالص ونهری ازآب زلال..
🌾تمام میوه هایی که دردنیا دیده اید اما باطعم متفاوت.
🌾 برای چیدنش نیازی به زحمت نیست..توفقط بطرف خوشی آن نگاهی ببنداز..
👈تا درجا خم شده ودرجلو روی تو حاضرشده ودردهانت قرار میگیرد..
👈ازعسل شیرینتر ازمسک خوشبوتر از کره نرمتر..
👈گرسنه شدی نیازبه آشپزی نداری اصلا 🌾دربهشت آشپزخانه ای وجود ندارد کافیست نگاهی به مرغانی که دربهشت درحال پرواز هستتند وگردنشان مانند شترهست بیندازی..تاخودش بریان شده درجلو رویت قرار بگیرد.....
👈واز خوردنش که فارغ شدی دوباره استخوانهایش جمع شده وپروازمیکند..
👈دربهشت دستشویی وقضای حاجت نیست..
👈آب بینی نیست..
👈نجاست نیست..
👈بدبویی نیست ..
🌾همه جامعطر وخوشبو..
🌾لباسی ازحریر نازک(سندس)
🌾لباسی ازحریرضخیم(استبرق) النگوهایی دردست زن ومرد.

🌹الله اکبر.🌹
👈من چی بگم؟ آخه هرچی بگم نمیتونم کاملا توصیفش کنم..
👈 عقل من نمیرسد.😋
🌾اما لذت بخش ترین نعمت بهشت که بهشتیان رامدهوش میکند..
🌾بطوریکه همه نعمتها وخوشیهای پایان ناپذیر بهشت رافراموش میکنند..
🌹سبحان الله
👈اون دیگه چیه

👈نعمت دیدار الله وپروردگار جهانیان هست..😊

🌾کسی که یک عمر دربرابرش سجده میکردیم
🌾وازاو طلب کمک میکردیم
🌾 ودربرابرش می  ایستادیم
🌾وبخاطر
رضای او تشنگی وگرسنگی راتحمل میکردیم
🌾وازخواهشات خودمان دست میکشیدیم..
🌾واگر گناهی مرتکب میشدیم بسویش فوری 👈توبه واستغفار میکردیم..
👈حالا وقت آن رسیده که بادوچشم سر اورا ببینیم...
👈🌹یاااااااااالله چه صحنه ای
👈چه لحظه ای...
🌾هرآنکس که تراشناخت جان راچه کند
🌾فرزندوعیال وخانمان راچه کند
🌾دیوانه اش کنی  وهردو جهانش بخشی
🌾دیوانه تو هردو جهان راچه کند..

🌾الله سبحانه وتعالی دربهشت برعرش خودش 🌾درحالیکه بهشتیان برمنبرهایی ازنور زمرد وطلا ونقره  والماس ومروارید و گروهی هم برتپه هایی ازمسک  نشسته اند
🌾بابهشتیان ازپشت پرده صحبت وتکلم میکند..
👈ای اهل جنت..آیا راضی شده اید
👈همه میگویند راضی وخشنود شده ایم یااالله 👈چرانباشیم درحالیکه گناهان مارا بخشیده ای 👈ومارا به این جایگاه سعادت داخل کرده ای.
🌾اونوقت 🌹الله میفرماید..

👈من هم برای همیشه ازشما راضی شده
👈 وهرگز ازشما ناراضی نخواهم شد..
🌹الله اکبر🌹
🌹اللهم انانسالک رضاک والجنه..

🌾بعدازآن بهشتیان ازالله میخواهند تاپرده رابردارد 👈تا اورا باچشم سرببینند

🌾والله جل جلاله پرده رابرمیدارد..
👈وهمه بهشتیان جمال روی الله رامیبینند 👈ومدهوش میشوند.............  الله الله
👈وهمه به سجده می افتند..
🌹الله به آنها میفرماید دیگه وقت سجده وعبادت تمام شده
👈برویددربهشت برای همیشه درنازونعمت وخوشی ولذتهای بی انتها بسر کنید..😊
🌾وقتی بهشتیان ازاین ملاقات فارغ میشوند 🌾فرشتگان ازآنهامی پرسند
👈چطور بود
🌾میگویند خیلی لذتبخش خیلی مسرت بخش بود
👈اما حیف که زود تمام شد..😞
🌾فرشتگان میگویند..
👈1000 سال  گذشته...😳
🌹الله اکبر...

👈خدایا ما اعمالی نداریم
👈روسیاه هستیم
👈دستانمان خالی هست
👈اما به رحمت ولطف وکرمت امیدوارهستیم
🌹یااالله یا الله جان
👈 مارا
👈 وپدران ومادران وهمسروفرزندان
👈وبرادران وخواهران واهل وخویشان
👈ودوستان ما
👈 و عزیزانی که میخوانند
👈ازاهل بهشت فردوس قراربده

🌴بازم سری میزنیم به بهشت تا ببینیم چه خبره

🌾نوری که می درخشد..
🌾کاخهای برافراشته شده..
🌾لذتهای پایان ناپذیر..
خوشی های تمام نشدنی..
🌾شانه هایتان ازطلاست..
🌾حوران بهشتی..
👈که آب دهانشان دریا راشیرین میکند..

👈وزنهای مومنه ازآنهاهفتاد برابر زیباترهستند..
🌹سبحان الله  سبحان الله
👈خواهران بزرگوار آیا
شما هم جزء زنان مؤمنه هستید
حتما هستید شک ندارم😊

👈 زنان مؤمنه
👈هرگز پیر نمیشوند..
👈همیشه باکره هستند..
👈بسوی هیچ مردی جز شوهرش نگاه نمیکنند


التماس دعای خیرالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹پارت اول 🌹

(وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد)

چه نسیم خنکی به صورتم می‌خورد... چه هوای دل‌انگیزی... و چه باران لذت‌بخشی که روی گونه‌هایم می‌ریخت. چقدر این دنیا قشنگ است! پر از هیجان... مثل تابی که برادرم برایم ساخته. وقتی بالا می‌روم، قلبم از شدت هیجان تند تند می‌تپد.

راستی، خودم را معرفی نکردم. من یسرا هستم، دختری ۱۳ ساله. توی یک خانواده‌ی شلوغ زندگی می‌کنم؛ ما پنج خواهر و یک برادر هستیم.
پدرم همیشه می‌گوید: «از همه‌ی بچه‌هایم، تو لج‌بازتری!» شاید راست می‌گوید...

داشتم توی دفترم شعری می‌نوشتم که صدای مامان بلند شد:

— یسرا، دخترم، بلند شو، قراره مهمون بیاد!

— مامان جان، باز کی می‌خواد بیاد؟

— همون خواستگارای قبلی، دخترم.

— مامان جان، چرا این خواستگارا رو رد نمی‌کنی دیگه؟

— این‌جوری حرف نزن عزیزم. اونا آد‌مای خوبی‌ان... خدا قهرش می‌گیره‌ها...

مامان همین‌طور حرف می‌زد و نصیحتم می‌کرد، ولی من حواسم پیش دفتر شعرم بود.
خانواده‌ی ما نسبتاً مدرن بود و خیلی مذهبی نبودیم، اما خانواده‌ی خوبی بودیم.
همه توی فامیل از زیبایی‌ام تعریف می‌کردند. من هم کمی مغرور شده بودم و دوست داشتم همسری داشته باشم که زیبایی‌اش به خودم بیاید!

روزها می‌گذشت و هر روز خواستگارهای زیادی به خانه‌مان می‌آمدند. من هم وقتی خسته و کوفته از مدرسه می‌رسیدم، با دیدنشان زیر لب می‌گفتم:
«وای خدای من... بازم خواستگار؟! خدایا، می‌شه نجاتم بدی؟ واقعاً دیگه خسته شدم...»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼

انسان ها در کنار هم معنا می یابند
تو به تنهایی بی معنایی
تو وقتی معنا میابی که در کنار یک نفر دیگر باشی

در کنار استاد معنای شاگرد میگری
در کنار فروشنده معنای مشتری
در کنار مادر معنای فرزند
در کنار مادربزرگ معنای نوه
در کنار شریک زندگی معنای همسر
و هزاران معنای دیگر که تو در برابر دیگران میگیری

مهم نیست که دیگران با یکدیگر چگونه رفتار می کنند
مهم این است که دیگران در برابر تو چگونه رفتار می کنند
و این بستگی دارد که تو چگونه خودت را در یک رابطه معرفی میکنی
اگر تو خودت را در رابطه محترم معرفی کنی چیزی جز احترام دریافت نمی کنی
و اگر در رابطه عشق ببخشی چیزی جز عشق دریافت نمی کنی
همه چیز به خودت بستگی دارد این خودت هستی که انتخاب میکنی چگونه باشی و دیگران چگونه با تو رفتار کنندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم تمام عزیزان اعضای کانال مون ❤️🌹

#داستان_زیبا

گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد،
اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند.
همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود .
پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست.
پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد.
شكايت نزد سليمان برد.
پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد.

آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت:
چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند،
بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد!
و گمان بردم كه از سوى او ايمنم
پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد
تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند.

« علامه دهخدا »

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادوسه


بعد رفتن فرهاد،روی پله ها نشستم و زار زدم، انگار یکی چنگ انداخته بود توی قلبم و فشار میداد .... از اینکه فرهاد راجبم فکرو خیال بد بکنه بدجوری عذابم میداد ...
چند روزی گذشته بود ....نمیدونستم چیکار کنم، چشمم به در بود که فرهاد بیاد و براش توضیح بدم تا بفهمه همه چی سو تفاهم بوده... از محمود متنفر شده بودم ... چون با حرفهایش سعی داشت فرهاد رو بهم بدبین بکنه....
از خیاط خونه تازه رسیده بودم مشغول پختن شام بودم ،بچه ها توی هال بازی میکردن ...
با کوبیده شدن در حیاط ، صدام رو تو هوا ول دادم "سالار مادر ،برو درو باز کن ببین کیه ...!!
بعد پنج دقیقه با شنیدن صدای حاج خانوم از اشپرخونه بیرون اومدم، حاج خانوم در حالیکه از پا درد گلایه میکرد از پله ها بالا اومد ... تعارفش کردم توی خونه به پشتی تکیه داد و گفت "دخترم یه لیوان آب برام بیار گلوم خشکه ...
لیوان اب رو دستش دادم ... اب رو سر کشید و گره رو سریش رو باز کرد تا خنکش بشه ...
گفت "همش میخواستم بیام بهتون سر بزنم ولی وقت نمیشد !!
گفتم ما هم تازه سه چهار روزه اومدیم رفته بودیم ابادی ...!!
با تعجب نگاه کردی :آبادی برای چی ؟؟
قبل اینکه جواب بدم ،گلبرگ وسط حرفم پرید:رفته بودیم هونه مامان بزرگ و عموم....
به سالار گفتم با داداشت برین اتاق نقاشی کنین ...
حاج خانوم گفت "دخترم نگفته بودین فامیل دارین ؟؟
گفتم بله چند سالی به خاطر یه سری حرفهایی که پیش اومد به خاطر یه تهمت از روستا فرار کردم ،میترسیدم بچم رو ازم بگیرن تمام این مدت در اشتباه بودم !!
حاج خانوم لبخندی زدو گفت خب خدارو شکر که همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده...
با چهره ای درهم گفتم حاج خانوم یه گلگی دارم از محمود خان ...
بهت زده گفت:چه گلگی نکنه کاری کرده !!!
گفتم والله حاج خانوم نمیدونم چجوری بهتون بگم، من از روی شما شرمندم در حقم خیلی لطف کردین ،ولی واقعیتش اینه من از همون اول به محمود خان جواب رد دادم، ایشون هی پیگیر بودن و هر بار جواب من همون بوده ...یه چیزهایی این وسط هست که من بهتون نگفتم ترسیدم راجبم فکرو خیال بد بکنین ...
حاج خانم توی چشمام خیره شده بود منتطر شنیدن ادامه حرفهام بود ..
روی پام جا به جا شدم و گفتم " والله اونموقع که فرار کردم شوهر داشتم "
حاج خانوم با چشمهای گشاد شده و دهن نیمه باز بهم خیره شدو گفت "گوهر تو شوهر داری ؟؟؟"چرا نگفتی ؟چرا پنهون کردی !!!
کلافه گفتم "اگه میگفتم هزار جور فکرهای ناجور راجبم مبکردین "
به حالت تاسف لباش رو روی هم فشار دادو کش اورد "اشتباه کردی دخترم ؛،گناه تو کم از گناه پسرم نیست ...
حاج خانوم لیوان اب را روی زمین گذاشت و بلند شد "این رسمش نبود دخترم که اینهمه سال که مثل دختر ما بودی بهت اعتماد داشتیم، اینجوری مخفی کاری کنی ، محمودم قربانی مخفیکاری تو شده، یعنی یه سر سوزن به ما اعتماد نداشتی!! بعد این همه سال که با ما رفت امد داشتی مارو چجوری شناختی !!!
گره چارقدش را محکم کرد و تار موهای سفیدش را زیر روسری هل داد و لنگ لنگان از پله ها پایین رفت.... دنبالش راه افتادم " حاج خانوم تورو خدا از دستم ناراحت نباشین، شما در حق من مادری کردین ،اگه شما نبودین معلوم نبود چه بلایی سر منو بچم بیاد ،باور کنید می ترسیدم ،فکر از دست دادن بچم دیوونم میکرد ،والله چه عرض کنم همون موقع شوهرم برام مرده بود دیگه نمیخواستم اسمش روم باشه ،ولی ...
حاج خانوم به پایین پله ها که رسید دوباره نگاهم کرد "،گوهر جان باید واقعیت رو به محمود میگفتی که بهت دل نبنده ، بچه من شکست خوردس، بعد مردن زن و بچش روحیش داغون و شکننده شده ،میترسم دوباره بره سراغ کارهای ناجور ...
با شرمندگی سر در یقه فرو بردم ؛زیر لب نالیدم "من شرمنده شما شدم ،از همون اول به محمود خان جواب رد دادم که بهم دل نبنده ؛،شما درست میگید بازم مقصر منم کاش واقعیت رو بهش میگفتم....
بعد رفتن حاج خانوم حالم بد بود، رو لبه حوض نشستم خودم رو به خاطر اشتباهم سرزنش میکردم ... ده روزی گذشته بود ... حیاط رو اب و جارو کردم و شیلنگ اب رو پای درخت گذاشتم که در حیاط به صدا در اومد ..‌
چارقدم رو مرتب کردم سمت در رفتم ،به محض اینکه درو باز کردم چشمم خورد به فرهاد ...
با دیدنش خنده گشادی روی لبم نشست دستپاچه عقب کشیدم "بفرمایید داخل ..."
فرهاد چهره اش درهم بود، دستی به صورتش کشید و گفت گوهر حاضر شو باید بریم جایی ....
مات نگاهش کردم "،کجا بریم چیزی شده ؟ "
سرش رو تکون داد "میریم بیمارستان ،خاله فروغ میخواد ببینتت "
با تعجب گفتم چرا میخواد ببینه نکنه اتفاقی افتاده ؟
فرهاد کلافه زیر لب نالید "گوهر بحث نکن ،سریع حاضر شو وقت نداریم ،هر لحظه ممکنه تموم کنه حالش خیلی بده ..."
دستپاچه شده بودم "گفتم باشه ،بیاین داخل الان حاضر میشم ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادوچهار


سریع لباس پوشیدم و بچه هارو حاضر کردم ، فرهاد توی فکر فرو رفته بود اخمهاش تو هم بود ؛ سوار ماشین شدیم ، بچه ها صندلی عقب کز کرده بودن فهمیده بودن فرهاد بی حوصلس...
نزدیک بیمارستان که رسیدیم "فرهاد پرسشگرانه نگاهم کرد "گوهر چرا خاله فروغ میخواد ببینتت ؟؟
کج نگاش کردم "حتما عذاب وجدان نمیذاره آروم بخوابه "
فرهاد چشماش رو ریز کرد "منظورت چیه گوهر ؟
گفتم "چه عجله ای داری فرهاد ؟خب میریم داخل میفهمی ؟
داخل بیمارستان شدیم، جلوی در یکی از اتاقها ، سیما ایستاده بود؛،با قدمهایی تند پشت سر فرهاد سمت سیما راه افتادیم....
فرهاد با نگرانی گفت خاله چطوره ؟
_سرش رو تکون داد و با بغض نالید حالش خیلی بده ...
سیما دستم رو گرفت به گوشه ای کشید و گفت "گوهر حرفی نزن که مامانم ناراحت بشه . دکتر گفته نفسهای اخرشه، حرفی نزن که با عذاب از دنیا بره ...!
پوزخندی زدم "نمیدونم چرا ادمها دم مردن یاد گناههاشون میوفتن !!"
سیما برزخی نگام کرد "بهم چی میگی گوهر....
گفتم خوب میفمم چی میگم، اونموقع که اون بلا رو سر خانوم اورد و منو گناهکار جلوه داد یاد مردنش نبود ؟؛اونموقع که باعث اوارگی من شد چی ؟ نکنه خیال میکرد همیشه می خواد زنده بمونه !!
قیافش رو جمع کرد و با حرص گفت " نمیدونم مامانم چیکارت داره ،ولی هر کاری هم کرده باشه لااقل از کرده اش پشیمونه، تو چی؟ چرا غرور برت داشته؟ خودت گناه نکردی خطا نکردی !!پاک و معصومی ؟؟ تو خودت اینهمه ادم رو سر کار گذاشتی ... خانوم رو اولین بار تو کشتی ،تو با مخفیکاری و پنهون کاریت، احساسات خانوم رو به بازی گرفتی....
با غیض گفتم "سیما.... نطق نکن که هیچی راجب زندگی من نمیدونی ،گناهی نکردم که به تو جواب پس بدم ...از اولشم زن فرهاد بودم ،رضا قلی خودش از همه چی خبر داشت ..کسی که باید بدونه میدونست ،پس گذشته من به شما ربطی نداره ....
فرهاد صدام کرد و گفت "چی دارید اونجا پچ پچ میکنید ،خاله منتطرته بیا گوهر ...
زیر چشمی با انزجار نگاه سیما کردم و از بغلش رد شدم... وارد اتاق که شدم با دیدن فروغ یه لحظه پاهام به زمین جسبید ، لاغره و تکیده شده بود،استخوان گونه اش بیرون زده بود، لبهاش کبود و خشک بود، چشمهای بی جونش رو به زور باز نگه داشته بود ... با صدای خفه ای که انگار از ته چاه بیرون می اومد گفت "گوهر اومدی ؟؟ بیا نزدیکتر ..
فرهاد اروم بغل گوشم گفت "گوهر برو چرا اینجا وایستادی؟
چند قدمی جلوتر رفتم، باورم نمیشد پیرزنی که روی تخت افتاده فروغ باشه...
فروغ با چشمهای بی رمقش بهم خیره شده بود،لبهاش را روی هم جنباند "حلالم کن ...حلالم کن دخترم ..
دستهاش رو سمتم دراز کرد و دستم رو فشرد "من در حقت بد کردم ... بگو حلالم میکنی تا کمی از بار گناهانم کم بشه ..."
از لای پلکهای سنگینش قطرات اشک بر روی صورت لاغرو تکیده اش فرو میریخت ... میان گریه نالید "پسرم ،این دختر بی گناهه ... من باعث و بانی مرگ خانوم هستم ... اون زن حامله اسمش چی بود (صفیه )فرمون بر من بود ...
نمیخواستم بکشمش ،میخواسم کاری کنم همیشه علیل بمونه و نتونه حرف بزنه ...غافل از اینکه باعث مرگش شدم ...
فرهاد گیج و منگ سرش رو تکون داد و چشمانش رو ریز کرد "چی میگی خاله ،کی رو نمیخواستی بکشی ؟؟؟
فروغ توی سکوت با اشکهایش به فرهاد خیره شده بود...
فرهاد چشمانش را درشت کرد "خانوم رو؟؟
به حالت عصبی با صدای بلند خندید "خاله شما حالتون خوب نیست، این حرفها چیه میزنید اخه مگه ممکنه شما بخواین به خانوم اسیب بزنین....
فروغ بی صدا گریه میکرد" شیطان رفته بود تو جلدم پشیمونم ...
سیما سرزده وارد شد :چیشده چرا مامانم گریه میکنه ؟؟؟فرهاد چیکارش کردی !!
عصبی سمتم چرخید "چی گفتی بهش ؟،برو بیرون ...
فرهاد خشمگین غرید "سیما حرف نزن برو بیرون !!
وحشتزده به فرهاد خیره شدم،تا حالا فرهاد رو اینقدر عصبی ندیده بودم "
سیما متعجب نگاه فرهاد کرد"چیشده فرهاد چرا دادو بیداد میکنی؟ مگه نمی بینی مامانم بدحاله !!
چشمان فرهاد از عصبانیت سرخ شده بود با غیض از لای دندونهای قفل شده اش غرید "چرا چرا چرا این بلارو مادرم اوردین ؟؟؟مگه چه بدی در حقت کرده بود ؟؟
سیما عصبی داد زد میفهمی چی میگی؟ مگه مامان اینکارو کرده ؟؟
فروغ همچنان اشک میربخت و زیر لب ناله میکرد حلالم کنید ...
با صدای پرستار سرم رو به عقب چرخوندم "آقا چه خبرتونه اینجا بیمارستانه ،برید بیرون دور بیمارو خلوت کنید ...
نگاه غضبناک فرهاد روی فروغ ثابت مونده بود،قفسه سینه اش با حرص بالا پایین میشد، رگ گردنش متورم شده بود، دستش را محکم روی میز کوبید " خاله حیف که دم مردنته ،وگرنه خودم .... نفس را با حرص بیرون داد " به خاطر تمام بدیهایی که در حق خونوادم کردی ، به خاطر تهمتی که به زنم زدی و باعث آوارگیش شدی ...


ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادوپنج


به خاطر مرگ خانوم ...حقته با عذاب بمیری من حلالت نمیکنم.....
گریه های بیصدای فروغ حالا به ناله های بلند تبدیل شده بود ....
سیما تمام قد جلوی فرهاد ایستاد و با صدای بلند فریاد زد "بیرون ،برید بیرون مگه نمیبی مامانم حالش بده ؟
پرستار حینی که از اتاق بیرون می رفت گفت "الان نگهبونی رو خبر میکنم ... از اتاق بیرون اومدم گریه های فروغ اوج گرفته بود و همه یه جور خاص نگامون میکردن ...فرهاد به حالت عصبی از بیمارستان بیرون رفت و سالار و گلبرگ با ترس پر چادرم را گرفته بودن ،دست بچه هارو گرفتم و راه افتادم....چند قدمی دور نشده بودم که صدای جیغهای سیما توی بیمارستان پیچید...توی راهرو داد میزد مامانم حالش بده، مامانم مرد ...یکی به دادش برسه... چند تا دکترو پرستار با عجله سمت اتاق فروغ دوییدن ، پشت در رفتم.. سیما مثل مرغ پرکنده خودش به درو دیوار میکوبید و تمنا میکرد مادرش رو برگردونن ...
دکتر دستگاه شوک رو روی بدن فروغ گذاشته بود، بعد از چند بار تلاش برای برگردوننش گوشی رو از گوشش در اورد و گفت "متاسفم مادرتون تموم ‌کردن ... سیما ضجه میزد و نگاهم روی جسم بی جون فروغ خشک شده بود ‌...
روی جنازه رو، با پارچه سفید پوشوندن و
سیما خودش رو روی جنازه انداخته و بود و زار میزد ... جلوتر رفتم تا خواستم دست سیمارو بگیرم با حرص دستم رو پس زد و با غیض غرید "برو بیرون، شما باعث شدید مامانم بمیره ... تا خواستم حرفی بزنم،هلم دادم...
عقب گرد کردم و از اتاق بیرون اومدم و تمام مسیر فکرم درگیر فرهاد بود با حال بد از بیمارستان بیرون زده بود،حسابی نگرانش بودم... به خونه که رسیدم تا شب منتطر فرهاد بودم، شام بچه هارو دادم و خوابوندمشون خواب به چشمام نمی اومد... توی حیاط راه میرفتم و منتظر بودم منتظر فرهاد بودم ... با تقه ای که به در زده شد سمت در دوییدم و به محض باز شدن در چشمم خورد به چهره ای اشفته فرهاد ... از جلوی در کنار رفتم ... داخل حیاط اومد و روی لبه حوض نشست ...
گفتم چیزی میخوری بیارم حتما گشنته ؟؟
سرش رو به نشانه " نه " تکون داد....
کنارش نشستم و صدای ترک خورده اش سکوت حیاط رو شکست "گوهر داغونم حالم خرابه ... فروغ با زندگی من چه کرده !!هنوز گیجم، باورم نمیشه کسی که مثل مادر برام بوده ،عزیزی رو که در حقم مادری کرده رو از بین برده...هنوز گیجم ..احساس میکنم همه اینها یه کابوسه تلخه ...
گفتم:"فکرش رو نکن ، اونم دیگه دستش از دنیا کوتاهه ،با سنگینی بار گناهی که رو دوششه زیر خاک میخوابه ،خودش میمونه و عذابش ...
فرهاد با نگاهی تیز پرسشگرانه توی چشمانم خیره شد ..
گفتم" تو که رفتی ،بعدش فروغم تموم کرد ...
فرهاد با حرص گفت "حتی مرگ هم براش کمه ..
با حس ندامتی که توی نگاهش موج میزد ،اروم گفت" گوهر ،منو ببخش، بیشتر از اینکه فروغ در حقت بد کرده باشه، من در حقت بد کردم ...با اعتماد بی جایی که به فروغ داشتم تورو از خودم روندم ...!!
بعدش کلافه سرش رو تکون داد "حتی سر سوزن تو مخیله ام نمی گنجید که خاله ی من،کسی که از بچگی مثل مادرم بوده ،بخواد اینکار و بکنه!! بدتر از اون، نمیدونم چی توی سرش می گذشته گناه خودش رو گردن تو انداخته!با این کار به چی میخواسته برسه ...؟؟
نگاهم رو به سنگ فرش زمین دوختم ،با جسارت بیشتری تو چشماش خیره شدم: فرهاد من واقعا نمی دونم چرا بعد این همه مدت ،چرا دلیل کارهای سیما و فروغ رو نفهمیدی !!!
موشکافانه نگاهم کرد " چی رو باید
می فهمیدم ؟؟
نفسم رو کشدار بیرون دادم و گفتم: فروغ و سیما با نقشه جلو اومده بودن، پی برده بودن بین ما چیزیه ،میخواستن من و ازت دور کنن که کردن ، تنها دلیلشم تو بودی ،سیما تورو میخواست، مادرش کمکش میکرد ..."
فرهاد گفت "آخه چرا باید خانوم رو از بین میبرده،اون که بی ازار روی تخت افتاده بود، هیچ خطری هم براش نداشته ؟؟
_نمیدونم فرهاد، ولی به چیزهایی از گشته خالت فروغت میدونم ، شنیدم عاشق و شیدای خان بابا بوده ...
فرهاد هر آن تعجبش بیشتر میشد...
شونه بالا انداختم "منم نمیدونم فقط ،شنیده هام رو گفتم ...
فرهاد کلافه سرش را میان دستهاش گرفت...
گفتم:هم تو مقصری ،هم من که میدون رو خالی کردم، باید می موندم و بی گناهیم رو بهت ثابت میکردم... باید ثابت میکردم در پس اون قیافه مهربون و دلسوز یه دل سیاه و چرکینه ...
فرهاد گفت:گوهر خیلی خسته ام ،دلم آشوبه فقط کنار توئه که آروم میگیرم ...
کاش چشمام رو باز میکردم ادمهای دور و برم رو بیشتر میشناختم ،از حماقت خودم احساس پوچی میکنم، احساس میکنم تمام این سالها مثل نادونها ،بازیچه دست اینا شدم...
گفتم:مهم اینه که حقیقت برات روشن شده ، هر چند تو این چند سال جفتمونم به اندازه صد سال عذاب کشیدیم ولی الان کنار همیم "


ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی

داستان ضرب المثل از سوراخ سوزن رد می شود اما از در دروازه رد نمی شود

مرد ثروتمندی و بخشنده ای در یک شهر بزرگ زندگی می‌کرد که هرزگاهی مردم برای دریافت کمک به خانه او می‌رفتند....

یک روز که جمعی به خانه مرد ثروتمند رفتند؛ متوجه شدند که این مرد به دلیل آنکه غلامش یک چوب کبریت را دور ریخته او را تنبیه می‌کند. به همین دلیل برای گفتن خواسته خود مردد شدند.

در این میان مرد ثروتمند متوجه حضور آن‌ها شد و به آن‌ها خوشامد گفت و پرسید برای چه به خانه وی آمدند.

مردم اندکی من من کردند و گفتند ما مشکلات مالی داریم و از شما می‌خواهیم به ما کمک کنید. اما وقتی وارد خانه شما شدیم و دیدیم به خاطر یک چوب کبریت بی ارزش غلام خود را تنبیه می‌کنید؛ از گفتن درخواست مان پشیمان شدیم.

چطور می‌شود مردی به خاطر یک چوب کبریت غلامش را تنبیه کند؛ اما از مال و ثروت خود بگذرد و به ما کمک کند؟

مرد ثروتمند گفت این صحنه که دیدی به زندگی شخصی من ربط داشت. من در زندگی همیشه صرفه جویی کرده و اسراف نکرده ام. اما درخواستی که شما از من دارید به بخشش و انفاق من مربوط است و من همیشه به اطرافیانم کمک کرده و بخشنده هستم.

مردم با خود گفتند: خیلی جالب است! این مرد از سوراخ سوزن رد می شود ولی از در دروازه نه!

یعنی پول دادن به دیگران که کار معمولا سختی است و هرکسی آن را انجام نمی‌دهد؛ را با کمال میل می پذیرد؛ اما کارهای آسان زندگی را بر خود سخت می‌کند و برای یک چوب کبریت بی ارزش، غلام بیچاره را کتک می‌زند.

این حکایت به این معنا است که فرد از عهده کار سخت بر می آید؛ اما نمی تواند کار آسان را انجام دهد و عذاب می کشد. این ضرب المثل برای افرادی به کار گرفته می شود که کارهای طاقت فرسا را به خوبی انجام می دهند؛ اما از عهده کارهای ممکن برنمی آیند.

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی

روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت ،تا این که به روستایی رسید ،کمی در آنجا توقف کرد،تا قدری استراحت کند.

پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده کنید  کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم.

پادشاه گفت:آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید(و با تعجب با خود زیر لب می گفت:چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست)

پیر مرد جلو امد و گفت :بله ،با من کاری بود!پادشاه گفت:ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟

پیر مرد گفت:یکصد و بیست سال ،
پادشا‌ه :و هنوزسر پا هستی و کار می کنی.
پیر مرد:بله.
پادشاه:ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداریم !!شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید ،چطور این همه عمر می کنید؟

پیرمرد در جواب پادشاه گفت:هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند . هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند .شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید .

بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید،ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم .بیشتر از شما عمر می کنیم قربان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی

روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت ،تا این که به روستایی رسید ،کمی در آنجا توقف کرد،تا قدری استراحت کند.

پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده کنید  کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم.

پادشاه گفت:آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید(و با تعجب با خود زیر لب می گفت:چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست)

پیر مرد جلو امد و گفت :بله ،با من کاری بود!پادشاه گفت:ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟

پیر مرد گفت:یکصد و بیست سال ،
پادشا‌ه :و هنوزسر پا هستی و کار می کنی.
پیر مرد:بله.
پادشاه:ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداریم !!شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید ،چطور این همه عمر می کنید؟

پیرمرد در جواب پادشاه گفت:هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند . هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند .شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید .

بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید،ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم .بیشتر از شما عمر می کنیم قربان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادوشش


فرهاد توی صورتم نگاه کرد .منم نگاهش کردم..
‌پشت مژگان سیاهش و در پس قاب نگاهش عشق را دیدم، ذهنمدپرکشید به چند سال پیش انگار توی همان صحرا بودم این نگاه رو خوب میشناختم ...
صدای فرهاد توی گوشم زنگ خورد " گوهر من تمام این سالها به عشق پیدا کردنت زندگی کردم ، دروغ نگفتم اگه بگم سالار بهانه ای برای پیدا کردن تو بوده ...
فرهاد راز نهفته اش را برایم نمایان کرد .. اشکهایم از سر ذوق روی گونه هام جاری شده بود ؛انگار روی ابرها بودم و با تبسم شیرینی که رو لبهای فرهاد نقش بسته بود ...
با بغض نالیدم "منم دوستت دارم، تمام این سالها سعی داشتم عشقی که با تمام وجودم عجین شده بود از بین ببرم خودم رو با کار مشغول کردم، ولی به محض دیدنت فهمیدم ،تمام تلاشهایم برای فراموش کردنت بی ثمر بوده...
...تا صبح زیر نور مهتاب حرف زدیم و حرف زدیم،حرفهای ناگفته ای که توی دلمان مانده بود رو با جسارت بیرون ریختیم ...با شنیدن صدای اذان صبح ، رو به فرهاد گفتم" بیا بریم خونه یکم استراحت کن تا منم نمازم رو بخونم ..."
فرهاد دستم را گرفت
نه گوهر من هنوز حرفهام تموم نشده، تا الان هر چی گفتیم از گذشته بود میخوام راجب اینده باهات حرف بزنم ...
گفت : دیگه نمیخوام اینجا زندگی کنی میخوام ببرمت توی عمارت ،میخوام خانوم عمارت باشی ...
مضطرب گفتم "آخه فرهاد ، میخوای چی بگی بهشون ؟ نمیگن گلبرگ از کجا اومده ؟
فرهاد لبخندی زد و گفت "این چه حرفیه گوهر،گلبرگ دختر منه ،با افتخار به همشون میگم که دخترمه میگم سالار پسرمه ...
با نگرانی نالیدم "آخه فرهاد بعدش چی ؟؟ مردم چه فکری میکنن ؟؟؟
برای دلگرمی من چشماش رو روی هم فشرد "تو فکرش رو نکن گوهر همه رو بسپر به من ..."
گفتم آخه فرهاد من نگران خودم نیستم بیشتر نگران توام !
گفت "فکرش رو نکن گفتم همه چیز رو بسپر به من ..."
با دلی قرص همه چیز رو دست خودش سپردم می دونستم وقتی حرف بزنه روی حرفش و می ایسته و جا نمیزنه..
صبح با نور تیزی که چشمم را نشانه رفته بود بیدار شدم ...
از لای پلکهای نیمه بازم به ساعت دیواری نگاه کردم عقربه روی ۹ بود مثل برق گرفته ها از خواب پریدم " وای خواب موندم باز "
سمت اشپزخونه راه افتادم تا کتری را روی شعله گاز بذرم ... ولی با دیدن سفره صبحونه و چایی تازه دم توی سفره جا خوردم ... بچه ها دور سفره نشسته بودن و فرهاد از توی اشپزخونه سرک کشید و گفت " خاگینه درست کردم میدونم انگشتاتونم باهاش میخوردید ..."
زیر لب سلام دادم و گفتم " کی وقت کردی رفتی بیرون اینهمه خرید کردی نون تازه ،شیر ، سر شیرو ....؟"
فرهاد لبخندی زدو گفت میدونی که من صبحونه سرشیر میخورم بعد چشمکی به سالار زد و گفت انگار سالار هم تو این یه مورد به خودم رفته ...
لبخندی زدم و گفتم "اشتباه نکن سالار، خود خودته کل رفتارهاش به خودت رفته ،نه فقط خورد و خوراکش "
شلیک خنده بچه ها هوا رفت ...
میون خنده های بلندمون که توی فضای خونه پیچیده بود ... با کوبیده شون در حیاط .. با تعجب نگاه فرهاد کردم "این وقت صبح کی می تونه باشه !!"
خواستم سمت بیرون قدم بردارم با صدای فرهاد پاهام به زمین چسبید...
_گوهر لازم نکرده تو باز کنی خودم درو باز میکنم ، نمیدونم چرا ترس به دلم افتاده بود می ترسیدم محمود باشه ...
چشمم به در دوخته شده بود...
با باز شدن در چشمم خورد به سیما که رخت سیاه پوشیده بود ...
صداشون رو نمیشنیدیدم...ولی از حالت چهره ای فرهاد مشخص بود که عصبی شده...
کنجکاو شدم و از پله ها به پایین سرازیر شدم.. نزدیک در که رسیدم صدای سیما تو گوشم پیچید "مامان وصیت کرده توی روستا بغل قبر پدربزرگ و مادر بزرگ دفن بشه ، باید بیای جنازه روببریم روستا ، اگه تو نباشی مردم هزار جور حرف میزنن از طرفی منم دست تنها چیکار کنم !!
فرها با غیض گفت "بعد اونهمه بلایی که مادرت سر زندگیم اورده چجوری روت میشه بیای اینجا ؟ واقعا تعجبم از اینه چجوری انتظار داری من برای مادرت ختم بگیرم ؟؟اگه زنده بود بی شک خودم یه بلایی سرش میاوردم !!
سیما بند کیفش را روی دوشش جا به جا کردو نالید "فرهاد جان هر چی باشه خالته!! تو که نباید تو این وضعیت منو تنها بذاری !!من دست تنها چیکار کنم با یه جنازه چجوری برم روستا ! الان به کمکت احتیاج دارم !!
صدای عصبی فرهاد اوج گرفت " به من هیچ ربطی نداره ،من خاله ای به اسم فروغ نداشتم ...
حرفهای فرهاد تموم نشده بود،رفتم سمتشون...گفت "گوهر تو برو تو ،من الان میام "
گفتم یه دقیقه بیا کارت دارم... از در
یکم فاصله گرفت....
گفت خب چیکار داشتی ؟؟
گفتم "چه ایرادی داره به اخرین وصیتش عمل کنید ،،سیما راست میگه دست تنها چیکار کنه، الان باید کمکش کنی جنازه رو ببره روستا ..
حرفام تموم نشده گفت "،گوهر خواهش میکنم دخالت نکن، مجبور نیس توی روستا دفنش کنه،

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادوهفت


همینجا توی قبرستون شهر دفن کنه ،حتی اگه بیاره روستا من توی مراسمش نمیرم ...
گفتم اخه خوبیت نداره پیش مردم ...
صورتش بر افروخته شد "توی چشمام زل زد و گوهر تو چت شده اصلا خودت میدونی چی داری میگی ؟ این ادمی که براش دلسوزی میکنی فروغه ،همونیکه زندگیمون رو نابود کرد !همون کسی که یه ادم و از بین برد و باعث اوارگی تو شد ..
تا خواستم چیزی بگم با تحکم گفت "هیچی نگو ،خودم میدونم چی جوابش رو بدم ..."
فرهاد دوباره سمت در رفت و گفت" بروسیما ،مادرتم توی همین شهر دفن کن ،چون خبر تو آبادی میپیچه مادرت چه کرده، همه لعنتش میکنن ..
سیما عصبی دندوناش را روی هم فشار داد "،بیخود کردن ،مادر من اینکار و نکرده ،هی این کلمه رو زبونت نچرخون " بعد رفتن سیما فرهاد درو بست و گفت "گوهر ساکت و ببند امروز می ریم آبادی "
گفتم" اخه فرهاد میخوای چی بگی بهشون ؟؟
گفت"فکرش رو نکن حالا چرا اینقدر مضطربی ؟
با نگرانی نالیدم نمیدونم دست خودم نیست ..
فرهاد لبخند محوی زد و گفت"گوهر بزرگ ابادی منم ، توی عمارتم از کسی دستور نمیگیرم که بخوام بهش جواب پس بدم، پس نگران چیزی نباش "
سرم را به نشونه "بله " تکون دادم و سمت خونه راه افتادم...
لباسهامون رو توی ساک گذاشتم و گلبرگ و سالار هی سوال پیچم میکردن، وقتی فهمیدن دوباره به ابادی میریم از خوشحالی تو پوست خودشون نمی گنجیدن ...بچه هارو حاضر کردم از پله ها پایین رفتیم ...فرهاد توی ماشین نشسته بود و منتظرمون بود ...
نمیدونستم قراره با چی مواجه بشم و چه حرفهایی بشنوم نگران بودم ... فرهاد هم پی به حالم برده بود، سعی میکرد با شوخی و خنده ، لبخند روی لبام بیاره ...
به جلوی در عمارت که که رسیدیم ،پسر جوونی درو باز کرد تا حالا ندیده بودم و نمیشناختمش ...
با ماشین داخل عمارت رفتیم ...
ننه خدیجه با موهای سفیدی که از چارقدش بیرون زده بود،چشماش رو ریز کردو عمیق نگاه کرد ،بعدش با کمری خمیده لنگ لنگان سمت ماشین اومد و صداش رو تو هوا ول داد و شیدارو صدا کرد...
فرنگیس ‌تکیه به صندلی روی ایوون نشسته بود،با دیدن ما بی هوا بلند شد...
بچه ها با ذوق از ماشین پایین پریدن...
با تردید پیاده شدم ننه خدیجه هیجانزده سمتم اوند "گوهر دخترم خوش اومدی چشمام به در خشکید دخترجان ...
دستانم را دور شونه های ننه خدیجه حلقه زدم ،با تمام دل تنگیام بغلش کردم...با صدای شیدا سمتش چرخیدم، از دیدن شکم برامده اش جا خوردم ...
دستاش رو باز کرد و سمتش رفتم ...
ننه خدیجه صورت بچه هارو بوسید، با تعجب نگاه گلبرگ کرد و گفت :دخترته؟
یه لحظه جا خوردم و میخ نگاش کردم... فرهاد همان حین گلبرگ رو بغل کرد و موهای فری مجعد گلبرگ را را از روی صورتش کنار زد و گونه اش رو بوسید "دختر گل باباس "
از نگاه ننه خدیجه و شیدا مشخص بود هزا تا سوال بی جواب تو سرشون میچرخه ... با تکون دادن سر به فرنگیس که روی ایوان ایستاده بود سلام کردم ....
با صدای بلند گفت :زن فراری برگشتی !چه خوش برگشتی ....
فرهاد زیر لب گفت "حرفهاش رو به دل نگیر بریم خونه استراحت کن....
سمت خونه خودم قدم برداشتم ،فرهاد گفت:گوهر جان با وجود بچه ها به جای بزرگتری احتیاج داریم ،اون خونه دیگه برامون کوچیکه .. ،سمت عمارتی که قبلا متعلق به خانوم و خان بابا بود راه افتاد و منم پشت سرش کشیده شدم ....
چند تا کارگر و کلفت جدید به عمارت اضافه شده بود که نمیشناختمشون، همش جلوم خم و راست میشدن و پذیرایی میکردن ...انگار همه چی خواب و خیال بود ،باور نمیکردم دوباره به عمارت برگشتم ....
سفره ناهارو که پهن کردن ، عطر غذای ننه خدیجه توی دماغم پیچید ... چقدر دلتنگ غذاهای ننه خدیجه بودم ...
بچه ها با ولع ناهارو خوردن ...توی حیاط رفتن صدای همهمه و بازی بچه ها توی حیاط پیچیده بود ، از لای در با دیدن تخت خالی خانوم ،خاطرات قدیم توی سرم دور خورد ، صحنه ای جون دادن خانوم جلوی چشمهام بود ... زیر لب باعث و بانیش رو لعنت کردم ...
فرهاد گفت "گوهر برو استراحت کن ،منم بیرون کار دارم تا مردم شایع سازی نکردن باید یه کار بکنم تا دهن مردم بسته بشه ...
زیر لب نالیدم "کجا میری فرهاد ؟ میخوای چیکار کنی ؟
گفت "عزیزم نگران نباش ،من بعد یکی دو ساعت دیگه بر میگردم...
با قدمهای تند از عمارت بیرون زد...
سمت مطبخ راه افتادم ....از لای در چشمم خورد به شیدا که ته دیگهای دیگ رو با قاشق خراش میداد و ننه خدیجه هم چایی برای خودش ریخته بود و مشغول خوردن چایی بود...
چند تقه به در کوبیدم "مزاحم که نیستم !!"
شیدا گفت "خوش اومدی گوهر مراحمی ،بیا اینجا ببینم این مدت کجا بودی ؟چیکار کردی یه خبرم ندادی بهمون با خبر بشیم ازت !!
ننه خدیجه رو به شیدا لب گزید و گفت "باز فضولیت گل کرده ؟بذار به جاش برسه بعد تجسس کن "


#ادامه دارد.

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زرنگی یا بزدلی ...

ماسابومی هوسونو کارمند وزارت حمل و نقل ژاپن تنها مسافر ژاپنی تایتانیک بود...
در شب حادثه به طرز معجزه آسائی از قسمت درجه دو خود را به عرشه کشتی رساند و در تاریکی شب به قایق نجات شماره 10 که تنها یک جای خالی داشت پرید و نجات یافت..
به محض ورود به ژاپن مورد حمله مردم و رسانه ها قرار گرفت...
مردم ژاپن به خاطر اینکه نتوانسته بود روح از خود گذشتگی و استواری را آنگونه که در خور ژاپنی هاست نشان دهد به او پشت کردند و او را ترسویی نامیدند که با نادیده گرفتن زنان و کودکان توانسته جان خود را نجات دهد...

دولت بدلیل رفتار دون شان یک کارمند دولت ژاپن او را اخراج کرد، از جامعه طرد شد و حتی داستان بزدلی اش را در کتاب های درسی ژاپن گنجاندند تا سرانجام در فقر و سرافکندگی بدرود حیات گفت..!

" ما در فرهنگ خود اینگونه افراد را تیز یا زرنگ می نامیم"


❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9