#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتاد
باورت نمیشه من الان روی زمین نیستم، از خوشحالی توی پوست خود نمی گنجم ،من فردا میام دخترم رو ببینم... بعدش خداحافظی کرد و چند قدمی راه نرفته بود که دوبار ایستاد و سر جایش به عقب چرخید مردد گفت "،اون طرف کیه که همیشه همراهته ؟"
یه لحظه جا خوردم گفتم محمود ؟؟
گفت بله همان به قول خودت محمود !!!
گفتم " پسر یکی از اشناهامه، تمام این سالها دستم را گرفته، کمکم کرده ...
با غیض گفت اون ،این وسط چیکارس ؟
گفتم "مگه برات مهمه که می پرسی ؟ برای تو چه فرقی میکنه ؟
تای ابرویش بالا پرید و گفت "منظورت چیه گوهر چی میخوای بگی ،فراموش نکن تو هنوز زن منی !
پوزخندی زدم "ما جدا شدیم، زنو شوهریمون روی کاغذه، اونم بهتره زحمتش رو بکشی باطلش کنی ،تا بیشتر از این ازار نبینی ....
صورتش برافروخته شد ،دندوناش رو روی هم سابید "زبونت دراز شده گوهر، چی تورو اینقدر گستاخ کرده ؟
گفتم تازه شدم عین خودت ؛به راحتی با سیما میچرخیدی و اسب سواری و گردش !!!مگه من جراتش رو داشتم داشتم حرفی بزنم ...همیشه اخرین نفری که بهش اعتماد داشتی من بودم !!
فرهاد چیزی و نگفت و رفت...
فردا که از خواب بیدار شدم ،صدای فرهاد و شنیدم که از حیاط میاد،رفتن بیرون،فرهاد قصد رفتن کرد...
با کنایه گفتم مثل اینکه پا قدمی من سنگین بود !!
فرهاد تیز توی چشمام نگاه کرد و گفت" دیشب خیلی حرفها زدی فقط تو جواب همه حرفایی که بهم گفتی یه چیز میتونم بگم "اینکه قد کشیدن و بزرگ شدن بچه هات رو نبینی خیلی درد بزرگیه، اونقدر دردش بزرگه و جانسوره که نخواستم تو هم این درد و بکشی!!!
با قدمهایی تند دور شد....
صداش کردم بی توجه به من قدمهایش را تندتر کردو رفت .... گلاب با نگاه معنی داری بهم خیره شده بود، دیگر هیچی برام مهم نبود ،هیچ چیز دیگه ایی ...
حس و حال عجیبی داشتم انگار دوباره و از نو به فرهاد علاقه مند شده بودم... تا به خودم میومد میفهمید کل روز با فکر و یاد فرهاد گذشته ...
دیگر ماندنم فایده ای نداشت باید برمی گشتم ...
وسایل بچه ها رو اماده کردم و ساکم رو بستم و گوشه ای اتاق گذاشتم ؛ منتظر فرهاد بودم تا بیاد و با گلبرگ خداحافظی کنه ،.. شایدم گلبرگ بهونه ای برای گول زدن خودم بود ... فرهاد غروب برای دیدن بچه ها اومده بود... از خونه بیرون نرفتم ،لای پرده رو کنار زدم و نگاهش کردم... هر از گاهی نگاهش سمت ایوون میچرخید، انگار اونم منتظر دیدن من بود ... روی ایوون اومدم، فرهاد به محض اینکه چشمش به من خورد،نگاهش رو دزید و خودش را به ندیدن زد ... از پله ها به پایین سرازیر شدم ....
روی لبه حوض نشستم...
فرهاد نزدیکتر اومد و گفت" گوهر بچه ها چی میگن ؟میخوای بری شهر؟
نفستم رو کشدار بیرون دادم" تمام خونه زندگی من شهره، بمونم روستا که چی بشه؟ همین الانشم زیادی موندیم ...
چهره اش درهم شد و توی فکر فرو رفت و گفت "سالارم ببر ،برای دیدنش میام شهر، نمیخوام ازت دورش کنم ..."
با اشتیاق نگاش کردم و با تعجب گفتم "جدی میگی ؟یعنی واقعا اجازه میدی سالار باهام بیاد ؟
سرش رو تکون داد و لبخند زد بله اجازه میدم ،هم دخترم باهات بیاد هم پسرم ...مواظبشون باش ...
زیر لب تشکر کردم....
فرهاد توی چشمانم نگاه میکرد...شرمگین سرم رو پایین انداختم... حتما صورتم گل انداخته بود، دوباره همان حس و حال گوهر نوجون سراغم اومد...
سعی میکردم لرزش دستانم رو از نگاهش پنهان کنم...
صداش تو گوشم پیچید "گوهر ،دیگه عاشقم نیستی ؟؟"
بی هوا سرم را به بالا چرخوندم و بریده بریده گفتم "واسه چی میپرسی ؟"
فرهاد کنارم نشست " اون پسره چرا دور و ورت میچرخه ،میخوای باهاش ازدواج کنی ؟؟
دستپاچه شدم و با تحکم گفتم "نه !!" فرهاد ریز خندید و زیر چشمی نگاهم کرد حالا چرا اینقدر هول شدی ؟؟
. **
صبح که چشمام رو گشودم هوا روشن شده بود ، سریع بچه ها رو بیدار کردم... سالار بغ کرده بود کنج خونه نشسته بود ...
گفتم پسرم عجله داریم ،الان ماشین حرکت میکنه پاشو آبی به دست و صورتت بزن ..
صورتش رو کج کرد "چی میشد ماهم اینجا زندگی کنیم ،دلم نمیخواد بریم شهر ،دوست دارم کنار عمو بمونم ...
نوازش وار دستم را روی سرش کشیدم "عموت قول داده بهمون سر بزنه، مگه تو دلت برای دوستات تنگ نشد ؟؟ابروهاش رو جمع کرد "نه دلم تنگ نشده ،نمیخوام از اینجا برم ..."
دستش رو گرفتم و بلندش کردم "مگه تو مرد خونه نیستی ؟میخوای منو خواهرت رو تنها بذاری ؟؟"
معصومانه سرش رو تکون داد... با بی میلی راه افتاد ...سفره صبحونه وسط حال پهن بود، گلاب استکانها رو از چایی لبریز کرد و چایی داغ رو سر کشیدم ...چند لقمه دهن بچه ها گذاشتم و بلند شد و گفتم بچه ها پاشین به اندازه کافی دیر شده ،الان مینی بوس حرکت میکنه ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتاد
باورت نمیشه من الان روی زمین نیستم، از خوشحالی توی پوست خود نمی گنجم ،من فردا میام دخترم رو ببینم... بعدش خداحافظی کرد و چند قدمی راه نرفته بود که دوبار ایستاد و سر جایش به عقب چرخید مردد گفت "،اون طرف کیه که همیشه همراهته ؟"
یه لحظه جا خوردم گفتم محمود ؟؟
گفت بله همان به قول خودت محمود !!!
گفتم " پسر یکی از اشناهامه، تمام این سالها دستم را گرفته، کمکم کرده ...
با غیض گفت اون ،این وسط چیکارس ؟
گفتم "مگه برات مهمه که می پرسی ؟ برای تو چه فرقی میکنه ؟
تای ابرویش بالا پرید و گفت "منظورت چیه گوهر چی میخوای بگی ،فراموش نکن تو هنوز زن منی !
پوزخندی زدم "ما جدا شدیم، زنو شوهریمون روی کاغذه، اونم بهتره زحمتش رو بکشی باطلش کنی ،تا بیشتر از این ازار نبینی ....
صورتش برافروخته شد ،دندوناش رو روی هم سابید "زبونت دراز شده گوهر، چی تورو اینقدر گستاخ کرده ؟
گفتم تازه شدم عین خودت ؛به راحتی با سیما میچرخیدی و اسب سواری و گردش !!!مگه من جراتش رو داشتم داشتم حرفی بزنم ...همیشه اخرین نفری که بهش اعتماد داشتی من بودم !!
فرهاد چیزی و نگفت و رفت...
فردا که از خواب بیدار شدم ،صدای فرهاد و شنیدم که از حیاط میاد،رفتن بیرون،فرهاد قصد رفتن کرد...
با کنایه گفتم مثل اینکه پا قدمی من سنگین بود !!
فرهاد تیز توی چشمام نگاه کرد و گفت" دیشب خیلی حرفها زدی فقط تو جواب همه حرفایی که بهم گفتی یه چیز میتونم بگم "اینکه قد کشیدن و بزرگ شدن بچه هات رو نبینی خیلی درد بزرگیه، اونقدر دردش بزرگه و جانسوره که نخواستم تو هم این درد و بکشی!!!
با قدمهایی تند دور شد....
صداش کردم بی توجه به من قدمهایش را تندتر کردو رفت .... گلاب با نگاه معنی داری بهم خیره شده بود، دیگر هیچی برام مهم نبود ،هیچ چیز دیگه ایی ...
حس و حال عجیبی داشتم انگار دوباره و از نو به فرهاد علاقه مند شده بودم... تا به خودم میومد میفهمید کل روز با فکر و یاد فرهاد گذشته ...
دیگر ماندنم فایده ای نداشت باید برمی گشتم ...
وسایل بچه ها رو اماده کردم و ساکم رو بستم و گوشه ای اتاق گذاشتم ؛ منتظر فرهاد بودم تا بیاد و با گلبرگ خداحافظی کنه ،.. شایدم گلبرگ بهونه ای برای گول زدن خودم بود ... فرهاد غروب برای دیدن بچه ها اومده بود... از خونه بیرون نرفتم ،لای پرده رو کنار زدم و نگاهش کردم... هر از گاهی نگاهش سمت ایوون میچرخید، انگار اونم منتظر دیدن من بود ... روی ایوون اومدم، فرهاد به محض اینکه چشمش به من خورد،نگاهش رو دزید و خودش را به ندیدن زد ... از پله ها به پایین سرازیر شدم ....
روی لبه حوض نشستم...
فرهاد نزدیکتر اومد و گفت" گوهر بچه ها چی میگن ؟میخوای بری شهر؟
نفستم رو کشدار بیرون دادم" تمام خونه زندگی من شهره، بمونم روستا که چی بشه؟ همین الانشم زیادی موندیم ...
چهره اش درهم شد و توی فکر فرو رفت و گفت "سالارم ببر ،برای دیدنش میام شهر، نمیخوام ازت دورش کنم ..."
با اشتیاق نگاش کردم و با تعجب گفتم "جدی میگی ؟یعنی واقعا اجازه میدی سالار باهام بیاد ؟
سرش رو تکون داد و لبخند زد بله اجازه میدم ،هم دخترم باهات بیاد هم پسرم ...مواظبشون باش ...
زیر لب تشکر کردم....
فرهاد توی چشمانم نگاه میکرد...شرمگین سرم رو پایین انداختم... حتما صورتم گل انداخته بود، دوباره همان حس و حال گوهر نوجون سراغم اومد...
سعی میکردم لرزش دستانم رو از نگاهش پنهان کنم...
صداش تو گوشم پیچید "گوهر ،دیگه عاشقم نیستی ؟؟"
بی هوا سرم را به بالا چرخوندم و بریده بریده گفتم "واسه چی میپرسی ؟"
فرهاد کنارم نشست " اون پسره چرا دور و ورت میچرخه ،میخوای باهاش ازدواج کنی ؟؟
دستپاچه شدم و با تحکم گفتم "نه !!" فرهاد ریز خندید و زیر چشمی نگاهم کرد حالا چرا اینقدر هول شدی ؟؟
. **
صبح که چشمام رو گشودم هوا روشن شده بود ، سریع بچه ها رو بیدار کردم... سالار بغ کرده بود کنج خونه نشسته بود ...
گفتم پسرم عجله داریم ،الان ماشین حرکت میکنه پاشو آبی به دست و صورتت بزن ..
صورتش رو کج کرد "چی میشد ماهم اینجا زندگی کنیم ،دلم نمیخواد بریم شهر ،دوست دارم کنار عمو بمونم ...
نوازش وار دستم را روی سرش کشیدم "عموت قول داده بهمون سر بزنه، مگه تو دلت برای دوستات تنگ نشد ؟؟ابروهاش رو جمع کرد "نه دلم تنگ نشده ،نمیخوام از اینجا برم ..."
دستش رو گرفتم و بلندش کردم "مگه تو مرد خونه نیستی ؟میخوای منو خواهرت رو تنها بذاری ؟؟"
معصومانه سرش رو تکون داد... با بی میلی راه افتاد ...سفره صبحونه وسط حال پهن بود، گلاب استکانها رو از چایی لبریز کرد و چایی داغ رو سر کشیدم ...چند لقمه دهن بچه ها گذاشتم و بلند شد و گفتم بچه ها پاشین به اندازه کافی دیر شده ،الان مینی بوس حرکت میکنه ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-چرا تنهایی؟
-چون به درخواستهای هوسآلودِ آدما چراغ سبز نشون ندادم. چون هر آدمی رو لایق ندونستم که به خلوتم راه بدم. چون صرفاً خوشگذرونی برام مهم نیست؛ برام مهمه با اون آدم چه اهداف مشترکی میتونم داشته باشم.
چون نمیخوام با چشم بسته دل ببندم و اعتماد کنم. چون روح و جسمم برام مهمه و دلم نمیخواد بین آدما دست به دست بشه. چون یه سری چهارچوب دارم که برام ارزشمنده و به راحتی ازش نمیگذرم. چون برام مهمه عاشق بشم نه با دودوتا چهارتا انتخاب کنم و حِسم رو بُکُشم.
تنهایی خجالت نداره. برای فرار از تنهایی و به هر قیمتی بدونِ شناخت وارد رابطه شدن خجالت داره!
#علی_سلطانی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-چون به درخواستهای هوسآلودِ آدما چراغ سبز نشون ندادم. چون هر آدمی رو لایق ندونستم که به خلوتم راه بدم. چون صرفاً خوشگذرونی برام مهم نیست؛ برام مهمه با اون آدم چه اهداف مشترکی میتونم داشته باشم.
چون نمیخوام با چشم بسته دل ببندم و اعتماد کنم. چون روح و جسمم برام مهمه و دلم نمیخواد بین آدما دست به دست بشه. چون یه سری چهارچوب دارم که برام ارزشمنده و به راحتی ازش نمیگذرم. چون برام مهمه عاشق بشم نه با دودوتا چهارتا انتخاب کنم و حِسم رو بُکُشم.
تنهایی خجالت نداره. برای فرار از تنهایی و به هر قیمتی بدونِ شناخت وارد رابطه شدن خجالت داره!
#علی_سلطانی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد ❤️🌹🌷
#داستان_زیبا
دوستی میگفت: در یک روز سرد ، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم
برف بود، وسیله ای نبود. برای اینکه دستهایم گرم شود آنها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتاب گردان پیدا کردم، آن را بیرون آورده و با دندان شکستم.
ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد. ناخواسته خم شدم که آن را بردارم
پرنده ای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید.
او گفت: به نظر تو چه درسی در آن است؟
من گفتم: رزق روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست.
این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب در دست و جلو چشم ما است دلخوشیم و خیال میکنیم که همه اش رزق و روزی ماست ولی همین که میخواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم از ما میگیرند و به کس دیگری میدهند.
تمام عمر کار و تلاش می کنیم تا مالی پس اندازکنیم و راحت زندگی کنیم.
ولی گاهی آن چه اندوخته ایم رزق وروزی ما نیست. اندوخته ما رزق و روزی کسانی می شود که بعد از ما می خورند. یا در زمان حيات نصیب آنها می شود و میخورند.
رزق و روزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم، نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران شود...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زیبا
دوستی میگفت: در یک روز سرد ، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم
برف بود، وسیله ای نبود. برای اینکه دستهایم گرم شود آنها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتاب گردان پیدا کردم، آن را بیرون آورده و با دندان شکستم.
ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد. ناخواسته خم شدم که آن را بردارم
پرنده ای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید.
او گفت: به نظر تو چه درسی در آن است؟
من گفتم: رزق روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست.
این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب در دست و جلو چشم ما است دلخوشیم و خیال میکنیم که همه اش رزق و روزی ماست ولی همین که میخواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم از ما میگیرند و به کس دیگری میدهند.
تمام عمر کار و تلاش می کنیم تا مالی پس اندازکنیم و راحت زندگی کنیم.
ولی گاهی آن چه اندوخته ایم رزق وروزی ما نیست. اندوخته ما رزق و روزی کسانی می شود که بعد از ما می خورند. یا در زمان حيات نصیب آنها می شود و میخورند.
رزق و روزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم، نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران شود...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادویک
با گلاب خداحافظی کردیم از در حیاط که بیرون اومدیم،چشمم خورد به ماشین فرهاد .. با لبخندی بر روی لب، پشت فرمون نشسته بود ... میخکوب نگاهش کردم،بی اختیار لبخندی زدم..
از ماشین پیاده شد .دستش را لای موهای سیاهش فرو برد و به بالا هل داد و گفت "خودم می رسونمتون، سوار بشید ...
سالار و گلبرگ با خوشحالی صندلی عقب سوار شدن...
انگار پاهام به زمین چسبیده بود ،زبانم قفل شد، درو برام باز کرد و بی اختیار سوار شدم ... نگاهم به جاده خاکی دوخته شده بود و با صدای فرهاد به خودم اومدم " دلم طاقت نیاورد بذارم با مینی بوس برید ،با سالارم که دیروز حرف میزدم تمایلی به رفتن نداشت ..."
بی هوا نگاهش کردم ،لبخند دندون نمایی زد و پایش را روی پدال گاز فشار داد ...
گفتم چرا اومدی ؟
پرسشگرانه نگام کرد و گفت :نباید می اومدم ؟؟
گفتم خب انتظارش رو نداشتم ..واقعیتش فکر نمیکردم تا این اندازه برات اهمیت داشته باشیم ..
با دلخوری ابرو تو هم کشید :گوهر تو اصلا منو نشناختی ..من کی نسبت به عزیزانم بی تفاوت بودم که راجبم اینجوری فکر میکنی ؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم "بهتره راجبش حرف نزنیم ،شایدم من اشتباه می کردم ....
متعجب نگاهم کرد "راجب چی اشتباه میکردی ؟؟
گفتم راجب تو و سیما ...
نفسش را با حرص بیرون داد :هر چی بین منو سیما بوده مال گذشتس ،الانم مثل دوست و فامیله، نه بیشتر ...
یه لحظه حسادت توی دلم شعله ور شد "گفتم اره میدونم ،برای سیما هم جز این نبوده !!
تیز نگاهم کرد :چطور مگه ؟
گفتم خب اونموقه که سالار توی بیمارستان بستری بود، ناخواسته حرفهای سیما و اون دکتری که اونجا کار میکرد و شنیدم ،گویا چیزی بینشون ،التماس دکتره میکرد تا دوباره مثل سابق باهم ازدواج کنند ..
گفت کدوم دکتره ؟
گفتم بیمارستانی که فروغ بستری بود ،همون دکتره که قد بلند و موهای جوگندمی داره ...
فرهاد حینی که رانندگی میکرد تمام حواسش به حرفهای من بود ... با تعجب گفت " دکتر بهرنگ مگه ازدواج نکردن ؟
با دهن نیمه باز بهش خیره شدم، گفتم شما مگه میشناسینش ؟؟
حینی که نگاهش به جاده بود :آره میشناسمش ،خود سیما بهم معرفی کرده ...
پوزخند تلخی زدم "بهت گفته قبلا باهاش ازدواج کرده و طلاق گرفته ؟
فرهاد متعجب با دهن نیمه باز بهم خیره شد "طلاق گرفته ؟؟؟
لبخند موذیانه ای زدم "اره طلاق گرفته، دکتره طلاقش داده...
با هر کلمه ای که از دهانم بیرون می پرید ،هر آن تعجبش بیشتر میشد، کلافه سرش رو تکون داد و گفت "باورم نمیشه ،پس چرا هیچکدوم از این حرفها رو به من نگفته بود!
ابرویم را بالا دادم و گفتم :واقعا خودت دلیلش رو نمیدونی !
چشماش رو ریز کرد و گفت منظورت چیه گوهر؟ چرا شفاف حرف نمیزنی،من از کجا باید دلیلش رو بدونم !!اون واقعا تمام این مدت رفیقم بود ،حتی راجب تو فقط با سیما حرف زده بودم میدونست که من ..سرش رو تکون داد و حرفش را خورد...
سرم رو سمت بیرون چرخوندم، شیشه رو پایین دادم باد سرد پاییزی صورتم را خنج میکشید ،به مزارع خیره شده بودم و زیر لب نالیدم "سیما هیچ چیزی راجب خودش و بهرنگ بهت نگفته بود ، چون میخواست باهات ازدواج کنه ..."
فرهاد قهقه سر داد، با صدایی که از خنده ترک برداشته بود گفت "گوهر کدوم ازدواج ، من به تنها چیزی که بعد برگشتن سیما بهش فکر نکردم ازدواج بوده ،اخه چرا باید به ازدواج فکر میکردم، من خودم زن داشتم ،بچه داشتم!! منو سیما از بچگی باهم بزرگ شدیم ؛آره واقعیت داره، یه زمانی از روی عشق جوانی بهش وابسته بودم ،ولی بعد رفتنش ،عزمم رو جزم کردم و فراموشش کردم ... دیگه هیچ رد پایی از اون عشق توی زندگی باقی نمونده بود.
نگاهش کردم"پس چرا همه جا باهاش بودی ؟؟
با تعجب گفت "خب دختر خالمه!"خندید و گفت دیگه راجب دختر خاله من چیا میدونی ؟
زیر چشمی نگاهش کردم " دوباره رفته پیش دکتر، انگاری ازت ناامید شده !!
فرهاد سرش رو با خنده تاب داد و گفت :امان از دست شما زنها "
تمام مسیر را حرف زدیم ،گاهی وقتا از خنده ریسه میرفتم ،انگار مدتها روحم مرده بود، دوباره نسیم خوش زندگی روحم را نوازش میکرد؛عشقی که سالها توی دلم مدفون شده بود و با خشم درونم محکوم به فراموشی بود ولی انگار با وجود فرهاد جان دوباره گرفته بود ...
به شهر که رسیدیم دلم گرفت،حس دلتنگی تمام وجود رو در بر گرفته بود ... من که تمام راه رو حرف زده بودم توی سکوت سرم را به شیشه تکیه دادم ... به جلوی در که رسیدیم ، بچه ها از ماشین پایین پریدن و ...
دستم را روی دستگیره در فشار دادم با تعلل لب زدم "ممنون که مارو رسوندین ،بیا خونه یه چایی بخور راه اومدی خسته ایی !!
لبخندی گفت "ای به چشم حتما .. از ماشین پایین اومد وبا تعجب نگاش کردم..
با اخمی سختگی ابرو تو هم کشید و گفت "نکنه فقط تعارف الکی بود !!
ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادویک
با گلاب خداحافظی کردیم از در حیاط که بیرون اومدیم،چشمم خورد به ماشین فرهاد .. با لبخندی بر روی لب، پشت فرمون نشسته بود ... میخکوب نگاهش کردم،بی اختیار لبخندی زدم..
از ماشین پیاده شد .دستش را لای موهای سیاهش فرو برد و به بالا هل داد و گفت "خودم می رسونمتون، سوار بشید ...
سالار و گلبرگ با خوشحالی صندلی عقب سوار شدن...
انگار پاهام به زمین چسبیده بود ،زبانم قفل شد، درو برام باز کرد و بی اختیار سوار شدم ... نگاهم به جاده خاکی دوخته شده بود و با صدای فرهاد به خودم اومدم " دلم طاقت نیاورد بذارم با مینی بوس برید ،با سالارم که دیروز حرف میزدم تمایلی به رفتن نداشت ..."
بی هوا نگاهش کردم ،لبخند دندون نمایی زد و پایش را روی پدال گاز فشار داد ...
گفتم چرا اومدی ؟
پرسشگرانه نگام کرد و گفت :نباید می اومدم ؟؟
گفتم خب انتظارش رو نداشتم ..واقعیتش فکر نمیکردم تا این اندازه برات اهمیت داشته باشیم ..
با دلخوری ابرو تو هم کشید :گوهر تو اصلا منو نشناختی ..من کی نسبت به عزیزانم بی تفاوت بودم که راجبم اینجوری فکر میکنی ؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم "بهتره راجبش حرف نزنیم ،شایدم من اشتباه می کردم ....
متعجب نگاهم کرد "راجب چی اشتباه میکردی ؟؟
گفتم راجب تو و سیما ...
نفسش را با حرص بیرون داد :هر چی بین منو سیما بوده مال گذشتس ،الانم مثل دوست و فامیله، نه بیشتر ...
یه لحظه حسادت توی دلم شعله ور شد "گفتم اره میدونم ،برای سیما هم جز این نبوده !!
تیز نگاهم کرد :چطور مگه ؟
گفتم خب اونموقه که سالار توی بیمارستان بستری بود، ناخواسته حرفهای سیما و اون دکتری که اونجا کار میکرد و شنیدم ،گویا چیزی بینشون ،التماس دکتره میکرد تا دوباره مثل سابق باهم ازدواج کنند ..
گفت کدوم دکتره ؟
گفتم بیمارستانی که فروغ بستری بود ،همون دکتره که قد بلند و موهای جوگندمی داره ...
فرهاد حینی که رانندگی میکرد تمام حواسش به حرفهای من بود ... با تعجب گفت " دکتر بهرنگ مگه ازدواج نکردن ؟
با دهن نیمه باز بهش خیره شدم، گفتم شما مگه میشناسینش ؟؟
حینی که نگاهش به جاده بود :آره میشناسمش ،خود سیما بهم معرفی کرده ...
پوزخند تلخی زدم "بهت گفته قبلا باهاش ازدواج کرده و طلاق گرفته ؟
فرهاد متعجب با دهن نیمه باز بهم خیره شد "طلاق گرفته ؟؟؟
لبخند موذیانه ای زدم "اره طلاق گرفته، دکتره طلاقش داده...
با هر کلمه ای که از دهانم بیرون می پرید ،هر آن تعجبش بیشتر میشد، کلافه سرش رو تکون داد و گفت "باورم نمیشه ،پس چرا هیچکدوم از این حرفها رو به من نگفته بود!
ابرویم را بالا دادم و گفتم :واقعا خودت دلیلش رو نمیدونی !
چشماش رو ریز کرد و گفت منظورت چیه گوهر؟ چرا شفاف حرف نمیزنی،من از کجا باید دلیلش رو بدونم !!اون واقعا تمام این مدت رفیقم بود ،حتی راجب تو فقط با سیما حرف زده بودم میدونست که من ..سرش رو تکون داد و حرفش را خورد...
سرم رو سمت بیرون چرخوندم، شیشه رو پایین دادم باد سرد پاییزی صورتم را خنج میکشید ،به مزارع خیره شده بودم و زیر لب نالیدم "سیما هیچ چیزی راجب خودش و بهرنگ بهت نگفته بود ، چون میخواست باهات ازدواج کنه ..."
فرهاد قهقه سر داد، با صدایی که از خنده ترک برداشته بود گفت "گوهر کدوم ازدواج ، من به تنها چیزی که بعد برگشتن سیما بهش فکر نکردم ازدواج بوده ،اخه چرا باید به ازدواج فکر میکردم، من خودم زن داشتم ،بچه داشتم!! منو سیما از بچگی باهم بزرگ شدیم ؛آره واقعیت داره، یه زمانی از روی عشق جوانی بهش وابسته بودم ،ولی بعد رفتنش ،عزمم رو جزم کردم و فراموشش کردم ... دیگه هیچ رد پایی از اون عشق توی زندگی باقی نمونده بود.
نگاهش کردم"پس چرا همه جا باهاش بودی ؟؟
با تعجب گفت "خب دختر خالمه!"خندید و گفت دیگه راجب دختر خاله من چیا میدونی ؟
زیر چشمی نگاهش کردم " دوباره رفته پیش دکتر، انگاری ازت ناامید شده !!
فرهاد سرش رو با خنده تاب داد و گفت :امان از دست شما زنها "
تمام مسیر را حرف زدیم ،گاهی وقتا از خنده ریسه میرفتم ،انگار مدتها روحم مرده بود، دوباره نسیم خوش زندگی روحم را نوازش میکرد؛عشقی که سالها توی دلم مدفون شده بود و با خشم درونم محکوم به فراموشی بود ولی انگار با وجود فرهاد جان دوباره گرفته بود ...
به شهر که رسیدیم دلم گرفت،حس دلتنگی تمام وجود رو در بر گرفته بود ... من که تمام راه رو حرف زده بودم توی سکوت سرم را به شیشه تکیه دادم ... به جلوی در که رسیدیم ، بچه ها از ماشین پایین پریدن و ...
دستم را روی دستگیره در فشار دادم با تعلل لب زدم "ممنون که مارو رسوندین ،بیا خونه یه چایی بخور راه اومدی خسته ایی !!
لبخندی گفت "ای به چشم حتما .. از ماشین پایین اومد وبا تعجب نگاش کردم..
با اخمی سختگی ابرو تو هم کشید و گفت "نکنه فقط تعارف الکی بود !!
ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادودو
داخل که رفتیم کتری رو پر آب کردم و روی گاز گذاشتم ... فرهاد توی هال مشغول بازی با بچه ها بود... چند تا تخم مرغ نیمرو کردم و سفره انداختم ....بعد اینکه ناهار خوردیم فرهاد طبق عادت همیشگی توی اتاق رفت تا دراز بکشه و استراحت کنه ....
بچه هارو توی حیاط فرستادم تا سرو صدا نکنن .
نیم ساعت نشده بود که صدای کوبیده شدن دراومد..
از پنجره سرک کشیدم "سالار برو ببین کیه پشت در .." به محض اینکه سالار در حیاط رو باز کرد چشمم خورد به محمود ... دستپاچه توی حیاط رفتم.. با قدمهایی تند خودم رو به در رسوندم، چادرم را دور صورتم پیچیدم و زیر لب سلام دادم ...
محمود به در تکیه داد و گفت "،هر روز به خونتون سر میزنم ببینم اومدید یا نه ؟چیشد با فرهاد صحبت کردی ،؟
با تعجب نگاهش کردم راجب چی ؟
پوزخندی زد "،راجب طلاقتون !!
ابرو تو هم کشیدم و با دلخوری گفتم "محمود خان من چند باری قبلا بهتون گفتم طلاق من هیچ ربطی به شما نداره ،حتی اگه طلاق بگیرم جواب من به ازدواج با شما منفیه ؛بچه هام بزرگ شدن، اصلا دلم نمیخواد ناپدری سرشون بیارم ..
انگار از حرفهام جا خورده بود "گفت از وقتی سرو کله فرهاد پیدا شده ،عوض شدین گوهر خانم ...!!"
گفتم عوض نشدم، ولی دلم نمیخواد طلاق بگیرم، بعدشم زندگی من به خودم ربط داره ، دلم نمیخواد تو تصمیمات من دخالت کنین...
محمود قیافه مظلوم به خودش گرفت "گوهر چرا مگه من چه حرفی زدم که اینقدر بهتون برخورده ! قرار بود طلاق بگیری تو این دو روزه چه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم !!
گفتم خواهش میکنم برو ، جوابت رو خیلی وقت پیش دادم خودت نمیخوای قبول کنی ...
خوااستم درو ببندم که پایش را لای در گذاشت...
گفتم محمود پات رو عقب بکش میخوام درو ببندم ...
با غیض گفت تا تکلیف من روشن نشه نمیذارم درو ببندی..
بهت زده نگاهش کردم :تکلیف چی روشن بشه ؟؟؟ تکلیفت از اولم روشن بوده خودت زیر بار نمیری ...
عصبی شدو صداش اوج گرفت "همش سر دوندی هیچوقت جواب درست و حسابی بهم ندادی، الانم هیچ جا نمیرم ...
با دندونهای قفل شده زیر لب استغفرالله گفتم و ....
همان لحظه صدای فرهاد توی حیاط پیچید "گوهر چیشده ؟؟؟ کی پشت دره ؟؟؟
محمود با چشمهای گشاد شده بهم خیره شد و زیر لب غرید :پس با شوهرت آشتی کردی ،میگم عوض شدی ،گوهر قبل نیستی ،!!
گفتم خواهش میکنم برو شر درست نکن ....
با غیض نگام کرد "برای خودم متاسفم که دل به ادم اشتباهی دادم ... تا خواستم درو ببندم دست فرهاد روی لبه در نشست..
با وحشت سمتش چرخید با چهره ای بر افروخته سرم فریاد زد "گوهر برو خونه....
حساب اینو رو باید بذارم کف دستش ...
ملتمسانه نگاه فرهاد کردم. مضطرب لب جنباندم ،"فرهاد خواهش میکنم ولش کن ... فرهاد چنگ انداخت و یقه لباس محمود رو گرفت و به داخل خونه هلش داد "تو با زن شوهر دار چیکار داری ؟؟؟
محمود لبخند زهر الودی زد، یه جور خاص نگاه کرد "چند ساله میشناسمش، یه کلمه نگفته شوهر دارم ،چند بار ازش خواستگاری کردم بازم نگفت شوهر دارم ،اکه واقعا شوهرشی چرا انکارت کرده ؟؟
فرهاد به یقه لباسش چنگ انداخت مشتی حواله صورتش کرد غضبناک بهش توپید چی داری میگی ،یه بلایی سرت میارم...
محمود دوباره شروع کرد به خندیدن ،تویی که زن جوانت از دستت راهی شهر غربت شده، حتی نمی دونستی یه دختر داری"
فرهاد با پیراهن پاره شده و صورتت غرق خون بلند شد و ...اگه خونواده من نبودن و کمکش نمیکردن معلوم نبود تو این شهر چه بلابی سر زنت بیاد ... گوهر تا همین چند وقت پیش میخواست باهام ازدواج کنه ،دنبال راهی برای طلاق بود، نمیدونم چیکارش کردی ،چه تهدیدی کردی که یه شبه منصرف شده ...
فرهاد متعجب سمتم چرخید و زیر لب نالید "گوهر این چی میگه حرفهاش حقیقت داره ؟ میخواستی طلاق بگیری تا با این ی ازدواج کنی، دنبال طلاق بودی ؟؟
لبهای لرزونم رو تکون دادم و با بغض نالیدم "نه حقیقت نداره ،دنبال طلاق نبودم ... اگه تو این چند سال نگفتم شوهر دارم نمیخواستم کسی متوجه فرارم بشه ... نمیخواستم باهاش ازدواج کنم... اره درسته بهش نگفتم شوهر دارم، ولی هیچوقت بهش وعده وعید ندادم همیشه بهش جواب رد دادم ... !!
فرهار سمت بیرون هلش داد... سمت در رفتم و سریع در حیاط رو بستم ...
فرهاد پرسشگرانه نگاهم کرد "گوهر این حرف حسابش چیه ، چرا ازت خواستگاری کرده؟ مگه وعده وعیدی بهش دادی ؟؟؟اون حرفها چی بود که میگفت ؟؟؟ مگه میخواستی طلاق بگیری تا زن این بشی اره ؟؟؟"
بدنم میلرزید
بریده بریده گفتم "نه فرهاد من هیچوقت قصد طلاق نداشت....
فرهاد کتش را روی دوشش انداخت و با قدمهایی تند سمت در رفت ،دنبالش دوییدم "فرهاد تورو خدا راجبم فکر بد نکن... "
فرهاد بدون اینکه جوابم رو بده سوار ماشین شدو درو کوبید گاز تندی داد، ماشین از جاش کنده شد و با سرعت دور شد ...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_هشتادودو
داخل که رفتیم کتری رو پر آب کردم و روی گاز گذاشتم ... فرهاد توی هال مشغول بازی با بچه ها بود... چند تا تخم مرغ نیمرو کردم و سفره انداختم ....بعد اینکه ناهار خوردیم فرهاد طبق عادت همیشگی توی اتاق رفت تا دراز بکشه و استراحت کنه ....
بچه هارو توی حیاط فرستادم تا سرو صدا نکنن .
نیم ساعت نشده بود که صدای کوبیده شدن دراومد..
از پنجره سرک کشیدم "سالار برو ببین کیه پشت در .." به محض اینکه سالار در حیاط رو باز کرد چشمم خورد به محمود ... دستپاچه توی حیاط رفتم.. با قدمهایی تند خودم رو به در رسوندم، چادرم را دور صورتم پیچیدم و زیر لب سلام دادم ...
محمود به در تکیه داد و گفت "،هر روز به خونتون سر میزنم ببینم اومدید یا نه ؟چیشد با فرهاد صحبت کردی ،؟
با تعجب نگاهش کردم راجب چی ؟
پوزخندی زد "،راجب طلاقتون !!
ابرو تو هم کشیدم و با دلخوری گفتم "محمود خان من چند باری قبلا بهتون گفتم طلاق من هیچ ربطی به شما نداره ،حتی اگه طلاق بگیرم جواب من به ازدواج با شما منفیه ؛بچه هام بزرگ شدن، اصلا دلم نمیخواد ناپدری سرشون بیارم ..
انگار از حرفهام جا خورده بود "گفت از وقتی سرو کله فرهاد پیدا شده ،عوض شدین گوهر خانم ...!!"
گفتم عوض نشدم، ولی دلم نمیخواد طلاق بگیرم، بعدشم زندگی من به خودم ربط داره ، دلم نمیخواد تو تصمیمات من دخالت کنین...
محمود قیافه مظلوم به خودش گرفت "گوهر چرا مگه من چه حرفی زدم که اینقدر بهتون برخورده ! قرار بود طلاق بگیری تو این دو روزه چه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم !!
گفتم خواهش میکنم برو ، جوابت رو خیلی وقت پیش دادم خودت نمیخوای قبول کنی ...
خوااستم درو ببندم که پایش را لای در گذاشت...
گفتم محمود پات رو عقب بکش میخوام درو ببندم ...
با غیض گفت تا تکلیف من روشن نشه نمیذارم درو ببندی..
بهت زده نگاهش کردم :تکلیف چی روشن بشه ؟؟؟ تکلیفت از اولم روشن بوده خودت زیر بار نمیری ...
عصبی شدو صداش اوج گرفت "همش سر دوندی هیچوقت جواب درست و حسابی بهم ندادی، الانم هیچ جا نمیرم ...
با دندونهای قفل شده زیر لب استغفرالله گفتم و ....
همان لحظه صدای فرهاد توی حیاط پیچید "گوهر چیشده ؟؟؟ کی پشت دره ؟؟؟
محمود با چشمهای گشاد شده بهم خیره شد و زیر لب غرید :پس با شوهرت آشتی کردی ،میگم عوض شدی ،گوهر قبل نیستی ،!!
گفتم خواهش میکنم برو شر درست نکن ....
با غیض نگام کرد "برای خودم متاسفم که دل به ادم اشتباهی دادم ... تا خواستم درو ببندم دست فرهاد روی لبه در نشست..
با وحشت سمتش چرخید با چهره ای بر افروخته سرم فریاد زد "گوهر برو خونه....
حساب اینو رو باید بذارم کف دستش ...
ملتمسانه نگاه فرهاد کردم. مضطرب لب جنباندم ،"فرهاد خواهش میکنم ولش کن ... فرهاد چنگ انداخت و یقه لباس محمود رو گرفت و به داخل خونه هلش داد "تو با زن شوهر دار چیکار داری ؟؟؟
محمود لبخند زهر الودی زد، یه جور خاص نگاه کرد "چند ساله میشناسمش، یه کلمه نگفته شوهر دارم ،چند بار ازش خواستگاری کردم بازم نگفت شوهر دارم ،اکه واقعا شوهرشی چرا انکارت کرده ؟؟
فرهاد به یقه لباسش چنگ انداخت مشتی حواله صورتش کرد غضبناک بهش توپید چی داری میگی ،یه بلایی سرت میارم...
محمود دوباره شروع کرد به خندیدن ،تویی که زن جوانت از دستت راهی شهر غربت شده، حتی نمی دونستی یه دختر داری"
فرهاد با پیراهن پاره شده و صورتت غرق خون بلند شد و ...اگه خونواده من نبودن و کمکش نمیکردن معلوم نبود تو این شهر چه بلابی سر زنت بیاد ... گوهر تا همین چند وقت پیش میخواست باهام ازدواج کنه ،دنبال راهی برای طلاق بود، نمیدونم چیکارش کردی ،چه تهدیدی کردی که یه شبه منصرف شده ...
فرهاد متعجب سمتم چرخید و زیر لب نالید "گوهر این چی میگه حرفهاش حقیقت داره ؟ میخواستی طلاق بگیری تا با این ی ازدواج کنی، دنبال طلاق بودی ؟؟
لبهای لرزونم رو تکون دادم و با بغض نالیدم "نه حقیقت نداره ،دنبال طلاق نبودم ... اگه تو این چند سال نگفتم شوهر دارم نمیخواستم کسی متوجه فرارم بشه ... نمیخواستم باهاش ازدواج کنم... اره درسته بهش نگفتم شوهر دارم، ولی هیچوقت بهش وعده وعید ندادم همیشه بهش جواب رد دادم ... !!
فرهار سمت بیرون هلش داد... سمت در رفتم و سریع در حیاط رو بستم ...
فرهاد پرسشگرانه نگاهم کرد "گوهر این حرف حسابش چیه ، چرا ازت خواستگاری کرده؟ مگه وعده وعیدی بهش دادی ؟؟؟اون حرفها چی بود که میگفت ؟؟؟ مگه میخواستی طلاق بگیری تا زن این بشی اره ؟؟؟"
بدنم میلرزید
بریده بریده گفتم "نه فرهاد من هیچوقت قصد طلاق نداشت....
فرهاد کتش را روی دوشش انداخت و با قدمهایی تند سمت در رفت ،دنبالش دوییدم "فرهاد تورو خدا راجبم فکر بد نکن... "
فرهاد بدون اینکه جوابم رو بده سوار ماشین شدو درو کوبید گاز تندی داد، ماشین از جاش کنده شد و با سرعت دور شد ...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.#دوقسمت هشتادویک وهشتادودو
📖سرگذشت کوثر
ازمن سهم الارث از مال و دارایی بابا می خوان فکرکنم به زودی مجبور میشیم تقسیم کنیم من میخواستم تا شما زنده هستید دست به هیچی نزنم و هیچی را تقسیم نکنم اما اونها نمی تونن صبر کنن مادر شوهرم سرش رو انداخت پایین و گفت همچین چیزی امکان نداره ما قرارمون این نبود من نمیخوام اون دو تا باغ بابات تقسیم بشه این رو بروبهشون بگو مراد من دوست دارم میرم روستابرم تو اون باغ گلابی زیر درختاش بشینم و به صدای آب رودخونه گوش کنم من اونجا را خیلی دوست دارم مراد گفت می دونم مامان ولی اگه اونها پافشاری کنن ما هیچ چاره ای نداریم من هم اون قدر پول ندارم که سهم خواهرهام رو بخرم پولی هم که دارم برای آینده زن و بچمه می بینی که اوضاع هم اصلا خوب نیست هر روز یک خبر جدید می یاد ممکن انقلاب بشه خیلی جاها را شنیدم دست به اعتصاب زدن ممکن منم برای مدتی از کار بی کار بشم به مراد گفتم یعنی چی می شه مراد چه اتفاقی قرار بیفته گفت نمی دونم
آن شالله که همه چی با خیر و خوشی تموم شه اون موقع سال پنجاه و چهار بود و همه استرس فراوون داشتن روزهای ما سپری می شد و مهدی بالاخره تونست به آرزوش برسه و وارد دانشگاه افسری بشه اون روز بهترین روز زندگی من بودبالاخره حاصل دسترنج وتلاشم رو می تونستم ببینم داداش کوچولوم داشت از پیش ما می رفت دانشگاه بهم گفت تو خیلی در حق من مادری کردی باید پات رو ببوسم نه دستت رو می دونی آبجی وقتی مامان فوت کرد فکر می کردم دیگه زندگیم
تموم شد وقتی زن بابا من و محمد رو کتک میزد روزی هزار بار مردن رو جلوی چشم خودم میدیدم هنوز جای داغ کردن پشت دست محمد رو قلبم مونده یادم نمی ره چه جوری با قاشق پشت دست محمد رو داغ می کرد گفتم فراموشش کن داداشی بایدفراموش کنی تا دلت آروم بگیره گفت برای توگفتنش خیلی راحته ولی نه بابا رامی بخشم نه اون زن رو می بخشم تا زندم فراموش نمی کنم سر ما چه بلایی آوردن البته آبجی شایدم اون زن باعث خیر شد اگه نامادری خوب و مهربونی بود من شاید تو روستا فقط تا سوم دبستان درس می خوندم و بقیه عمرمم مجبور بودم مثل بقیه مردها و پسرها کشاورزی و باغداری کنم گفتم برای همین که می گم اونها را ببخش ،ببخش که دل خودتم آروم بشه لبخند تلخی زدلبخندی که هزاران حرف نهفته پشتش پنهان بودوقتی مهدی را برای اولین بار تو لباس فرم دیدیم
هممون از خوشحالی گریه می کردیم جوونی رعناو خوش قد و بالا که باعث افتخار ما بود احساس می کردم مامانم هم همون جاست و به پسر رشیدش لبخند می زنه و بهش افتخار می کنه مهدی الگوی برادرهاش بود همشون می خواستن مثل مهدی آدم موفقی باشن ولی عمم هنوز حسادت می کردبهم می گفت نون پسرم باعث شد برادرت به اینجابرسه این نون حق برادرهات نبود حق خواهرهاش و خواهر زاده هاش بود گفتم صد البته عمه جون که مراد باعث شد که مهدی به اینجا برسه ما هم
همیشه قدر دان مراد و همه زحماتش هستیم امایک سوال وقتی دخترهات خودشون شوهر دارن زندگی دارن چرا نونی که مراد به ما می ده بخوریم به دخترهات و بچه هاشون کاملا حلاله اما به من و برادرهام و بچه هام حرومه عمه خواهشا بس کن بعد از این همه سال خودت خسته نشدی چرااین قدر حسادت می کنی حسادت یک نوع بیماریه دلت رو صاف کن بهم گفت من هرگز دلم با تو صاف نمی شه تا روزی که زندم دلم با تو صاف نمی شه من حتی اگه دشمنامم ببخشم تو یک نفر رو هیچ
وقت نمی بخشم تو چشماش نگاه کردم بهش گفتم فقط یک دلیل بیار که چرا من رو نمی بخشی جوابمو نداد رفتم تو اتاق غذا درست کنم باید برای ننه هم غذا درست می کردم سه چهار سالی می شد که عملا رختخواب نشین شده بود و بیمار شده بود کاملا تو بستر افتاده بود اما هر جور بود همیشه خودش رو به دستشویی می رساند می گفت نمیخوام هیج کی زیر من لگن بگذاره و برداره تا خودم
جون دارم خودم می رم اگر هم روزی نتونستم
رو به قبله دراز می کشم که عزراییل خودش خجالت بكشه بياد منو ببره الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
ازمن سهم الارث از مال و دارایی بابا می خوان فکرکنم به زودی مجبور میشیم تقسیم کنیم من میخواستم تا شما زنده هستید دست به هیچی نزنم و هیچی را تقسیم نکنم اما اونها نمی تونن صبر کنن مادر شوهرم سرش رو انداخت پایین و گفت همچین چیزی امکان نداره ما قرارمون این نبود من نمیخوام اون دو تا باغ بابات تقسیم بشه این رو بروبهشون بگو مراد من دوست دارم میرم روستابرم تو اون باغ گلابی زیر درختاش بشینم و به صدای آب رودخونه گوش کنم من اونجا را خیلی دوست دارم مراد گفت می دونم مامان ولی اگه اونها پافشاری کنن ما هیچ چاره ای نداریم من هم اون قدر پول ندارم که سهم خواهرهام رو بخرم پولی هم که دارم برای آینده زن و بچمه می بینی که اوضاع هم اصلا خوب نیست هر روز یک خبر جدید می یاد ممکن انقلاب بشه خیلی جاها را شنیدم دست به اعتصاب زدن ممکن منم برای مدتی از کار بی کار بشم به مراد گفتم یعنی چی می شه مراد چه اتفاقی قرار بیفته گفت نمی دونم
آن شالله که همه چی با خیر و خوشی تموم شه اون موقع سال پنجاه و چهار بود و همه استرس فراوون داشتن روزهای ما سپری می شد و مهدی بالاخره تونست به آرزوش برسه و وارد دانشگاه افسری بشه اون روز بهترین روز زندگی من بودبالاخره حاصل دسترنج وتلاشم رو می تونستم ببینم داداش کوچولوم داشت از پیش ما می رفت دانشگاه بهم گفت تو خیلی در حق من مادری کردی باید پات رو ببوسم نه دستت رو می دونی آبجی وقتی مامان فوت کرد فکر می کردم دیگه زندگیم
تموم شد وقتی زن بابا من و محمد رو کتک میزد روزی هزار بار مردن رو جلوی چشم خودم میدیدم هنوز جای داغ کردن پشت دست محمد رو قلبم مونده یادم نمی ره چه جوری با قاشق پشت دست محمد رو داغ می کرد گفتم فراموشش کن داداشی بایدفراموش کنی تا دلت آروم بگیره گفت برای توگفتنش خیلی راحته ولی نه بابا رامی بخشم نه اون زن رو می بخشم تا زندم فراموش نمی کنم سر ما چه بلایی آوردن البته آبجی شایدم اون زن باعث خیر شد اگه نامادری خوب و مهربونی بود من شاید تو روستا فقط تا سوم دبستان درس می خوندم و بقیه عمرمم مجبور بودم مثل بقیه مردها و پسرها کشاورزی و باغداری کنم گفتم برای همین که می گم اونها را ببخش ،ببخش که دل خودتم آروم بشه لبخند تلخی زدلبخندی که هزاران حرف نهفته پشتش پنهان بودوقتی مهدی را برای اولین بار تو لباس فرم دیدیم
هممون از خوشحالی گریه می کردیم جوونی رعناو خوش قد و بالا که باعث افتخار ما بود احساس می کردم مامانم هم همون جاست و به پسر رشیدش لبخند می زنه و بهش افتخار می کنه مهدی الگوی برادرهاش بود همشون می خواستن مثل مهدی آدم موفقی باشن ولی عمم هنوز حسادت می کردبهم می گفت نون پسرم باعث شد برادرت به اینجابرسه این نون حق برادرهات نبود حق خواهرهاش و خواهر زاده هاش بود گفتم صد البته عمه جون که مراد باعث شد که مهدی به اینجا برسه ما هم
همیشه قدر دان مراد و همه زحماتش هستیم امایک سوال وقتی دخترهات خودشون شوهر دارن زندگی دارن چرا نونی که مراد به ما می ده بخوریم به دخترهات و بچه هاشون کاملا حلاله اما به من و برادرهام و بچه هام حرومه عمه خواهشا بس کن بعد از این همه سال خودت خسته نشدی چرااین قدر حسادت می کنی حسادت یک نوع بیماریه دلت رو صاف کن بهم گفت من هرگز دلم با تو صاف نمی شه تا روزی که زندم دلم با تو صاف نمی شه من حتی اگه دشمنامم ببخشم تو یک نفر رو هیچ
وقت نمی بخشم تو چشماش نگاه کردم بهش گفتم فقط یک دلیل بیار که چرا من رو نمی بخشی جوابمو نداد رفتم تو اتاق غذا درست کنم باید برای ننه هم غذا درست می کردم سه چهار سالی می شد که عملا رختخواب نشین شده بود و بیمار شده بود کاملا تو بستر افتاده بود اما هر جور بود همیشه خودش رو به دستشویی می رساند می گفت نمیخوام هیج کی زیر من لگن بگذاره و برداره تا خودم
جون دارم خودم می رم اگر هم روزی نتونستم
رو به قبله دراز می کشم که عزراییل خودش خجالت بكشه بياد منو ببره الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی
ثروت واقعی
در روزگاران قدیم، بازرگانی ثروتمند به نام حاج کریم در شهری بزرگ زندگی میکرد. او صاحب کاروانهای متعدد و تجارتهای گسترده بود، اما با تمام داراییاش، هرگز طعم خوشبختی را نمیچشید.
روزی، در مسیر بازگشت از سفر، کاروانش به دهکدهای کوچک رسید. حاج کریم خسته و تشنه وارد خانهی پیرمردی شد که با رویی گشاده از او پذیرایی کرد. پیرمرد، که ابراهیم نام داشت، خانهای محقر اما دلانگیز داشت. او با همسر و فرزندانش در کمال سادگی و شادی زندگی میکرد.
حاج کریم با تعجب از او پرسید: «ابراهیم! تو هیچ مال و منالی نداری، اما از چهرهات پیداست که از من شادتر هستی. راز این خوشبختی چیست؟»
ابراهیم تبسمی کرد و گفت: «ای حاجی، من ثروتی دارم که تو نداری.»
حاج کریم با حیرت گفت: «کدام ثروت؟ من که خانهای بزرگتر و دارایی بیشتری دارم!»
پیرمرد دستی به محاسنش کشید و گفت: «تو گنجهای بسیاری داری، اما لحظهای آرامش نداری. من اما قلبی پر از قناعت، زبانی شکرگزار و خانوادهای مهربان دارم. ثروت واقعی اینهاست، نه سکه و زر.»
حاج کریم در فکر فرو رفت. آن شب را در خانهی پیرمرد گذراند و صبح هنگام، با دلی سبکتر، راهی دیار خود شد. از آن پس، سعی کرد به جای افزودن به زر و مال، دلش را از محبت و آرامش لبریز کند و آن روز بود که فهمید ثروت واقعی در دل آدمیست، نه درصندوق چه ی پول الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ثروت واقعی
در روزگاران قدیم، بازرگانی ثروتمند به نام حاج کریم در شهری بزرگ زندگی میکرد. او صاحب کاروانهای متعدد و تجارتهای گسترده بود، اما با تمام داراییاش، هرگز طعم خوشبختی را نمیچشید.
روزی، در مسیر بازگشت از سفر، کاروانش به دهکدهای کوچک رسید. حاج کریم خسته و تشنه وارد خانهی پیرمردی شد که با رویی گشاده از او پذیرایی کرد. پیرمرد، که ابراهیم نام داشت، خانهای محقر اما دلانگیز داشت. او با همسر و فرزندانش در کمال سادگی و شادی زندگی میکرد.
حاج کریم با تعجب از او پرسید: «ابراهیم! تو هیچ مال و منالی نداری، اما از چهرهات پیداست که از من شادتر هستی. راز این خوشبختی چیست؟»
ابراهیم تبسمی کرد و گفت: «ای حاجی، من ثروتی دارم که تو نداری.»
حاج کریم با حیرت گفت: «کدام ثروت؟ من که خانهای بزرگتر و دارایی بیشتری دارم!»
پیرمرد دستی به محاسنش کشید و گفت: «تو گنجهای بسیاری داری، اما لحظهای آرامش نداری. من اما قلبی پر از قناعت، زبانی شکرگزار و خانوادهای مهربان دارم. ثروت واقعی اینهاست، نه سکه و زر.»
حاج کریم در فکر فرو رفت. آن شب را در خانهی پیرمرد گذراند و صبح هنگام، با دلی سبکتر، راهی دیار خود شد. از آن پس، سعی کرد به جای افزودن به زر و مال، دلش را از محبت و آرامش لبریز کند و آن روز بود که فهمید ثروت واقعی در دل آدمیست، نه درصندوق چه ی پول الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت هشتادوسه وهشتادوچهار
📖سرگذشت کوثر
واسه همین دیگه همه کارهاشو من و پسرها می کردیم با عشق و علاقه تمام هم این کار و می کردیم وقتی رفتم غذا را درست کنم عمم اومد محکم بازوی من رو گرفت و فشارداد دستم رو از دستش بیرون کشیدم گفتم چیه
وحشی چته چه مرگته دوباره افسار بریدی بهت افسارت رو بزنم که آروم شی حرفت رو بزن یک کاری نکن برای اولین بار و آخرین بار مجبور بشم دست روت بلند کنم گفت تو پسر من رو بدبخت کردی نابودش کردی زندگیش و آیندش و همه چی را نابود کردی به خاک سیاه نشوندیش گفتم عمه حالت اصلا خوب نیست قرصهات رو نخوردی بعد چهار تا بچه داری این حرف رو می زنی دخترم هم پا به ماهه امروز فرداست بارش رو زمین بگذاره من و مرادروصاحب اولین نوه کنه اون وقت تو داری می گی من مراد رو بدبخت کردم یک خورده حیا داشته باش و خجالت بکش گرچه تو و دخترهات با واژه شرم و حیا هیچ آشنایی ندارید فقط بلدیددهنتون باز کنید هر چی که دلتون می خواد به آدم می گید هولش دادم به زور تعادل خودش رو حفظ کرد سرم داد زد اونی که بی شرم و حیاست منم نه تو تو یک بدکاره ای می فهمی یک بد کاره ما اومدیم یک بدکاره را به عنوان عروسمون گرفتیم گفتم عمه گمشو از این خونه برو بیرون تا با چک و لگد بیرونت نکردم برو تو خیابونها برو هر قبرستونی که دلت می خواد اما جلوی چشم من نباش تو دیگه توی این خونه هیچ جایی نداری تا همین الانم زیادی اینجا موندی دو تا دختر دیگه هم داری این همه سال من بهت خدمت کردم حالا چشم
دخترهات و دامادهات کور اونها باید بیان کارهای تو را تک به تک انجام بدن عمم گفت هیچ کی نمی تونه من رو از خونم بیرون کنه اینجا اول خونه پسرمه بعد هم خونه من بعد من اینجا مال تو و بچه هاته من اراده کنم شماها باید از این خونه برید من به پسرم دو سال تمام شیر دادم و بزرگش کردم پس اونی که به گردنش حق داره منم نه تو گفتم مراد امشب می یاد بالاخره تکلیف من و تو رو روشن می کنه همیشه همین جوری نمی مونه گفت تو قبل از اینکه با پسر ساده و احمق من
ازدواج کنی بارسول بودی رسول باتو کاملا رابطه داشته تو دختر نبودی تو زن شده بودی فکر کردی من و مراد و بقیه نمی دونستیم
یک دختر به درد نخور دست خورده می خواد
عروسمون بشه رسول به همه پسرهای روستا
قبل اینکه تو و مراد با هم ازدواج کنید گفته بود به همه گفته بود بعد از زن خدا بیامرزم این دختر را تونستم برای خودم کنم حتی من خودم رفتم از مادررسول سوال کردم وحقیقت رو ازش پرسیدم اونم بهم همه چی را گفت به مراد احمق هم گفتم بهش گفتم که این کوثر به درد تو نمی خوره با یکی دیگه بوده دیگه به درد تو نمی خوره باید بره زن
خود رسول زن مرده شه یا بره خونه ارباب ولی پاش رو کرد تو یک کفش بهمون گفت رسول دروغ می گه چون دایی و زن دایی دست رد به سینش زدن و یک دختر کم سن و سال نتونسته بگیره داره می سوزه جلوی من و خواهرهای بدبختش وایستاد اومد گرفتت اون شب هم نمایش مسخره را راه انداخت گفت عروس خانم شددر حالیکه ما خودمون ختم روزگار بودیم فهمیدیم اون نشان الکی بوده جرات نکردیم چیزی بگیم و کاری کنیم بعد هم که دزدیدیش آوردیش تو این خراب شده به جای اینکه عصای دست من و پدر
و خواهرهاش باشه شد نوکر تو و بچه هات و
برادرهات خوب نوکری گیر آوردید براتون نوکری کنه هیچی نتونستم بگم فقط زار زار گریه میکردم برای بخت سیاه خودم گریه کردم بعد سالهاکه روی آرامش و خوشبختی را دیدم دوباره اون گذشته لعنتی و سیاه آورده بود جلوی چشمم دادزدم عمه اون موقع من فقط یک دختر بجه دوازده ساله بودم به خدا هیچی نمی فهمیدم هیچی حالیم نبود این رو می فهمی من فکر می کردم اون رسول عاشقمه نمی دونستم این قدر پست فطرت و نامرده از اون رسول نامرد ترشمایید خدا اان شالله جوابتون رو بده از سر و صدای ما پسرها از حیاط اومدن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
واسه همین دیگه همه کارهاشو من و پسرها می کردیم با عشق و علاقه تمام هم این کار و می کردیم وقتی رفتم غذا را درست کنم عمم اومد محکم بازوی من رو گرفت و فشارداد دستم رو از دستش بیرون کشیدم گفتم چیه
وحشی چته چه مرگته دوباره افسار بریدی بهت افسارت رو بزنم که آروم شی حرفت رو بزن یک کاری نکن برای اولین بار و آخرین بار مجبور بشم دست روت بلند کنم گفت تو پسر من رو بدبخت کردی نابودش کردی زندگیش و آیندش و همه چی را نابود کردی به خاک سیاه نشوندیش گفتم عمه حالت اصلا خوب نیست قرصهات رو نخوردی بعد چهار تا بچه داری این حرف رو می زنی دخترم هم پا به ماهه امروز فرداست بارش رو زمین بگذاره من و مرادروصاحب اولین نوه کنه اون وقت تو داری می گی من مراد رو بدبخت کردم یک خورده حیا داشته باش و خجالت بکش گرچه تو و دخترهات با واژه شرم و حیا هیچ آشنایی ندارید فقط بلدیددهنتون باز کنید هر چی که دلتون می خواد به آدم می گید هولش دادم به زور تعادل خودش رو حفظ کرد سرم داد زد اونی که بی شرم و حیاست منم نه تو تو یک بدکاره ای می فهمی یک بد کاره ما اومدیم یک بدکاره را به عنوان عروسمون گرفتیم گفتم عمه گمشو از این خونه برو بیرون تا با چک و لگد بیرونت نکردم برو تو خیابونها برو هر قبرستونی که دلت می خواد اما جلوی چشم من نباش تو دیگه توی این خونه هیچ جایی نداری تا همین الانم زیادی اینجا موندی دو تا دختر دیگه هم داری این همه سال من بهت خدمت کردم حالا چشم
دخترهات و دامادهات کور اونها باید بیان کارهای تو را تک به تک انجام بدن عمم گفت هیچ کی نمی تونه من رو از خونم بیرون کنه اینجا اول خونه پسرمه بعد هم خونه من بعد من اینجا مال تو و بچه هاته من اراده کنم شماها باید از این خونه برید من به پسرم دو سال تمام شیر دادم و بزرگش کردم پس اونی که به گردنش حق داره منم نه تو گفتم مراد امشب می یاد بالاخره تکلیف من و تو رو روشن می کنه همیشه همین جوری نمی مونه گفت تو قبل از اینکه با پسر ساده و احمق من
ازدواج کنی بارسول بودی رسول باتو کاملا رابطه داشته تو دختر نبودی تو زن شده بودی فکر کردی من و مراد و بقیه نمی دونستیم
یک دختر به درد نخور دست خورده می خواد
عروسمون بشه رسول به همه پسرهای روستا
قبل اینکه تو و مراد با هم ازدواج کنید گفته بود به همه گفته بود بعد از زن خدا بیامرزم این دختر را تونستم برای خودم کنم حتی من خودم رفتم از مادررسول سوال کردم وحقیقت رو ازش پرسیدم اونم بهم همه چی را گفت به مراد احمق هم گفتم بهش گفتم که این کوثر به درد تو نمی خوره با یکی دیگه بوده دیگه به درد تو نمی خوره باید بره زن
خود رسول زن مرده شه یا بره خونه ارباب ولی پاش رو کرد تو یک کفش بهمون گفت رسول دروغ می گه چون دایی و زن دایی دست رد به سینش زدن و یک دختر کم سن و سال نتونسته بگیره داره می سوزه جلوی من و خواهرهای بدبختش وایستاد اومد گرفتت اون شب هم نمایش مسخره را راه انداخت گفت عروس خانم شددر حالیکه ما خودمون ختم روزگار بودیم فهمیدیم اون نشان الکی بوده جرات نکردیم چیزی بگیم و کاری کنیم بعد هم که دزدیدیش آوردیش تو این خراب شده به جای اینکه عصای دست من و پدر
و خواهرهاش باشه شد نوکر تو و بچه هات و
برادرهات خوب نوکری گیر آوردید براتون نوکری کنه هیچی نتونستم بگم فقط زار زار گریه میکردم برای بخت سیاه خودم گریه کردم بعد سالهاکه روی آرامش و خوشبختی را دیدم دوباره اون گذشته لعنتی و سیاه آورده بود جلوی چشمم دادزدم عمه اون موقع من فقط یک دختر بجه دوازده ساله بودم به خدا هیچی نمی فهمیدم هیچی حالیم نبود این رو می فهمی من فکر می کردم اون رسول عاشقمه نمی دونستم این قدر پست فطرت و نامرده از اون رسول نامرد ترشمایید خدا اان شالله جوابتون رو بده از سر و صدای ما پسرها از حیاط اومدن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_15
قسمت پانزدهم
نیما منو هول داد اومد تو یه نگاهی به اطراف کرد گفت گلاب اینجا چه غلطی میکنی؟ به والله قسم مثل آدم برام توضیح ندی اینجا چه خبره بلایی سرت میارم که خودت روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی میدونی چرا؟ چون هم از دوست داشتنم سواستفاده کردی هم بهم دروغ گفتی پول برای خودت میخواستی نه لیلا؟داشتم از ترس سکته میکردم اشکام سرازیر شد گفتم نیما بخدا من کاری نکردم گفت معلومه کاری نکردی دارم میبینم بگو این لباسهای تنت پس چیه؟ دیگه عملا داشت داد میزد خانم دکتر که دید نیما خیلی عصبانيه و منم لال مونی گرفتم گفت اروم باشید من براتون توضیح میدم،نیما رفت رو مبل نشست گفت بگید میشنوم..خانم دکتر براش یه لیوان آب آورد گفت این بخورید به اعصابتون مسلط باشید تا من بتونم براتون توضیح بدم،چند دقیقه ای سکوت حکم فرما شد بعد خانم دکتر گفت اگر این خانم واقعا نامزدتون باشه و شما دوستش داشته باشید ازش حمایت میکنید من واقعیت بهتون میگم ولی تهش میخوام منطقی برخورد کنید.....
نیما که حسابی کلافه شده بود گفت برید سر اصل مطلب،خانم دکتر تمام ماجرایی رو که از من شنیده بود برای نیما تعریف کرد و گفت من برای چی رفتم اونجا،وقتی حرفهای خانم دکتر تموم شد نیما زیر چشمی نگاهی بهم کرد گفت برات متاسفم که با کلاه گذاشتن سر من میخواستی بهم برسی اگر این حرفها رو از خودت میشنیدم شاید میتونستم باهاش کنار بیام ولی وقتی خودم فهمیدم نمیتونم ببخشمت..گریه های من به هق هق تبدیل شده بود حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم،نیما خیلی واضح حرفش بهم زد،خانم دکتر سعی میکرد متقاعدش کنه اما نیما انقدر عصبی بود که هیچی نمیشنید فقط منو متهم ميكرد و بدون هیچ دلگرمی تنهام گذاشت رفت،مثل آدمی بودم که عزیزترین کَسِش و از دست داده انقدر حالم بد بود که نمیتونستم روپاهام وایستم..چند دقیقه بعد از رفتن نیما،لیلا سراسیمه وارد مطب شد گفت درست دیدم اون اقا نیما بود،خانم دکتر گفت دوستت حالش خوب نیست اون اقا حق داشت همه چی رو بدونه کاش قبل از اینکه اینجا بیاید همه چی رو خودتون بهش میگفتید....
خانم دکتر گفت اگر میدونستم نامزد داری هیچ وقت اینکار نمیکردم،لیلا گفت نامزدش نیست دوستن حتی تلکیف آیندشم با گلاب روشن نکرده اصلا بیجا کرده ما رو تعقیب کرده آمده اینجا شما چرا همه چی بهش گفتید..خانم دکتر گفت وقتی اون آقا گفت نامزدشم دوستت هیچی نگفت منم وظیفه خودم میدونستم واقعیت و بگم..خانم دکتر چند تا سرم تقویتی برام زد وقتی حالم یه کم بهتر شد گفت فعلا برید و برای اینکار عجله نکنید،البته یادم رفت بگم خانم دکتر ماجرای تجاوز منو به نیما گفت ولی نگفت اونی که بهم دست درازی کرده مرتضی بود خودش گفت ترسیدم بره سراغش...بعد از این ماجرا نیما دیگه سراغی ازم نگرفت منم روم نمیشد بهش زنگ بزنم نمیدونم چرا ازش خجالت میکشیدم البته منم گناهی نداشتم ولی از نظر نیما من یه آدم حقه باز بودم،یک هفته ای از این ماجرا گذشته بود که بهش پیام دادم سلام خوبی اقا نیما ، میشه شماره کارتتون برام بفرستید یک ساعتی طول کشید تا پیام داد وقتی اسمش روی گوشیم دیدم انگار دنیا رو بهم داد بودن با ذوق بازش کردم ولی بادیدن پیامش حالم خیلی گرفته شد...
چون بدون هیچ حرفی فقط شماره کارتش فرستاده بود با گریه پول براش زدم دوباره بهش پیام دادم دست شما درد نکنه ایندفعه دیگه سریع جواب داد لطفا دیگه به من پیام ندید دوست ندارم شمارت روی گوشیم بیفته..فقط خدا میدونه چه حال بدی داشتم مثل روانیها شده بودم تو اتاق راه میرفتم زار میزدم با بی قراری من یکی از بچه ها به لیلا که برای کاری رفته بود بیرون زنگ زد اونم سریع خودش رسوند بادیدن حال روزم شروع کرد به نصیحت کردنم ولی هیچ کس هیچی نمیتونست ارومم کنه به زور بردم بیرون گفت با خودخوری به جای نمیرسی باید بهش زمان بدی بعد که اروم شد باهم میریم همه چی رو براش تعریف میکنیم،گفتم گریه من از قضاوتشِ که منو یه دختر خراب میبینه خدا میدونه پیش خودش راجع به من چی فکر کرده،کاش بهم فرصت حرف زدن میداد حداقل از خودم دفاع کنم...لیلا گفت اونم تقصیری نداره شاید ما هم جای اون بودیم همین رفتار داشتیم یه کم صبر کن بخدا همه چی درست میشه...
#ادامه_دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_15
قسمت پانزدهم
نیما منو هول داد اومد تو یه نگاهی به اطراف کرد گفت گلاب اینجا چه غلطی میکنی؟ به والله قسم مثل آدم برام توضیح ندی اینجا چه خبره بلایی سرت میارم که خودت روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی میدونی چرا؟ چون هم از دوست داشتنم سواستفاده کردی هم بهم دروغ گفتی پول برای خودت میخواستی نه لیلا؟داشتم از ترس سکته میکردم اشکام سرازیر شد گفتم نیما بخدا من کاری نکردم گفت معلومه کاری نکردی دارم میبینم بگو این لباسهای تنت پس چیه؟ دیگه عملا داشت داد میزد خانم دکتر که دید نیما خیلی عصبانيه و منم لال مونی گرفتم گفت اروم باشید من براتون توضیح میدم،نیما رفت رو مبل نشست گفت بگید میشنوم..خانم دکتر براش یه لیوان آب آورد گفت این بخورید به اعصابتون مسلط باشید تا من بتونم براتون توضیح بدم،چند دقیقه ای سکوت حکم فرما شد بعد خانم دکتر گفت اگر این خانم واقعا نامزدتون باشه و شما دوستش داشته باشید ازش حمایت میکنید من واقعیت بهتون میگم ولی تهش میخوام منطقی برخورد کنید.....
نیما که حسابی کلافه شده بود گفت برید سر اصل مطلب،خانم دکتر تمام ماجرایی رو که از من شنیده بود برای نیما تعریف کرد و گفت من برای چی رفتم اونجا،وقتی حرفهای خانم دکتر تموم شد نیما زیر چشمی نگاهی بهم کرد گفت برات متاسفم که با کلاه گذاشتن سر من میخواستی بهم برسی اگر این حرفها رو از خودت میشنیدم شاید میتونستم باهاش کنار بیام ولی وقتی خودم فهمیدم نمیتونم ببخشمت..گریه های من به هق هق تبدیل شده بود حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم،نیما خیلی واضح حرفش بهم زد،خانم دکتر سعی میکرد متقاعدش کنه اما نیما انقدر عصبی بود که هیچی نمیشنید فقط منو متهم ميكرد و بدون هیچ دلگرمی تنهام گذاشت رفت،مثل آدمی بودم که عزیزترین کَسِش و از دست داده انقدر حالم بد بود که نمیتونستم روپاهام وایستم..چند دقیقه بعد از رفتن نیما،لیلا سراسیمه وارد مطب شد گفت درست دیدم اون اقا نیما بود،خانم دکتر گفت دوستت حالش خوب نیست اون اقا حق داشت همه چی رو بدونه کاش قبل از اینکه اینجا بیاید همه چی رو خودتون بهش میگفتید....
خانم دکتر گفت اگر میدونستم نامزد داری هیچ وقت اینکار نمیکردم،لیلا گفت نامزدش نیست دوستن حتی تلکیف آیندشم با گلاب روشن نکرده اصلا بیجا کرده ما رو تعقیب کرده آمده اینجا شما چرا همه چی بهش گفتید..خانم دکتر گفت وقتی اون آقا گفت نامزدشم دوستت هیچی نگفت منم وظیفه خودم میدونستم واقعیت و بگم..خانم دکتر چند تا سرم تقویتی برام زد وقتی حالم یه کم بهتر شد گفت فعلا برید و برای اینکار عجله نکنید،البته یادم رفت بگم خانم دکتر ماجرای تجاوز منو به نیما گفت ولی نگفت اونی که بهم دست درازی کرده مرتضی بود خودش گفت ترسیدم بره سراغش...بعد از این ماجرا نیما دیگه سراغی ازم نگرفت منم روم نمیشد بهش زنگ بزنم نمیدونم چرا ازش خجالت میکشیدم البته منم گناهی نداشتم ولی از نظر نیما من یه آدم حقه باز بودم،یک هفته ای از این ماجرا گذشته بود که بهش پیام دادم سلام خوبی اقا نیما ، میشه شماره کارتتون برام بفرستید یک ساعتی طول کشید تا پیام داد وقتی اسمش روی گوشیم دیدم انگار دنیا رو بهم داد بودن با ذوق بازش کردم ولی بادیدن پیامش حالم خیلی گرفته شد...
چون بدون هیچ حرفی فقط شماره کارتش فرستاده بود با گریه پول براش زدم دوباره بهش پیام دادم دست شما درد نکنه ایندفعه دیگه سریع جواب داد لطفا دیگه به من پیام ندید دوست ندارم شمارت روی گوشیم بیفته..فقط خدا میدونه چه حال بدی داشتم مثل روانیها شده بودم تو اتاق راه میرفتم زار میزدم با بی قراری من یکی از بچه ها به لیلا که برای کاری رفته بود بیرون زنگ زد اونم سریع خودش رسوند بادیدن حال روزم شروع کرد به نصیحت کردنم ولی هیچ کس هیچی نمیتونست ارومم کنه به زور بردم بیرون گفت با خودخوری به جای نمیرسی باید بهش زمان بدی بعد که اروم شد باهم میریم همه چی رو براش تعریف میکنیم،گفتم گریه من از قضاوتشِ که منو یه دختر خراب میبینه خدا میدونه پیش خودش راجع به من چی فکر کرده،کاش بهم فرصت حرف زدن میداد حداقل از خودم دفاع کنم...لیلا گفت اونم تقصیری نداره شاید ما هم جای اون بودیم همین رفتار داشتیم یه کم صبر کن بخدا همه چی درست میشه...
#ادامه_دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_16
قسمت شانزدهم
بعد زیر لب گفت خدا لعنت کنه مرتضی رو اگر اون عاشقت نبود این اتفاقات نمی افتاد با این حرف لیلا فکرم رفت سمت مرتضی راست میگفت من چرا نیمار و مقصر میدونستم!!! مقصر اصلی مرتضی بود کسی که باید تاوان کارش و پس میداد مرتضی بود نه من..یکی دو روزی که گذشت دوباره به نیما زنگ زدم میخواستم همه چی براش توضیح بدم ولی رد تماس داد دوباره زنگ زدم دیدم بلاکم کرده دیگه تحمل این همه تحقیر نداشتم به فکر انتقام از مرتضی افتادم رفتم بازار دو تا چاقو ضامن دار خریدم یکیش گذاشتم تو کیفم یکیشم تو جیبم برگشتم خوابگاه با گریه وصیت نامه ام رونوشتم گذاشتم تو وسایلم که راحت پیداش کنن،بعد از دانشگاه به لیلا گفتم من جایی کار دارم میرم زود میام لیلا خیلی اصرار کرد همراهم بیاد ولی قبول نکردم به زور فرستادمش خوابگاه میدونستم مرتضی تا ساعت ۸ مغازه است بعد تعطیل میکنه برای همین یکساعتی تو پارک نشستم تا نزدیک ساعت ۸ شد وقتی میخواستم برم لیلا بهم زنگ زد جوابش ندادم و یه پیام براش فرستادم منو حلال کن این مدت خیلی اذیتت کردم بعدم گوشیم خاموش کردم...
وقتی رسیدم به مغازه مرتضی، دیدم داره دستاش میشوره که تعطیل کنه رفتم جلو با صدای بلند سلام کردم،مرتضی تو حال خودش بود با شنیدن صدام حسابی جاخورد باورش نمیشد چند قدمی بهم نزدیک شد گفت واقعا خودتی یا خواب میبینم؟لبخند مسخره ای بهش زدم گفتم نترس بیداری..گفت این طرفا گلاب خانم چه سعادتی! سعی میکردم اروم باشم گفتم میخوام باهات حرف بزنم،با این حرفم بیشتر تعجب کرد گفت مثل اینکه سر عقل آمدی بعد چشماش و ریز کرد گفت ناقلا نکنه طلاها رو برداشتی! گفتم کجا بریم؟ گفت کجا از اینجا بهتر؟ گفتم اینجا؟! گفت اره دیگه بعد اشاره کرد به را پله پشت مغازه که میرفت طبقه بالا گفت اون بالامثل يه سوئیت کوچیکه که همه چی داره برو بالا تامنم برم یه کم خرت پرت بخرم بیام..من دیگه آب از سرم گذشته بود چه فرقی میکرد کجا بریم گفتم باشه پس زود بیا...مرتضی کرکره مغازه رو تا نصفه دادپایین رفت خرید،منم از پله های آهنی رفتم بالا...
راست میگفت طبقه بالای مغازه اش مثل یه سوئیت کوچیک بود تا مرتضی بیاد یه نگاهی به همه جا انداختم تو کمدش چند دست لباس کفش نو بود معلوم بود گاهی از اونجا میره مهمونی این بشر چقدر مارموز بود که مهسا به اون زرنگی رو میپیچوند..یهو یاد گوشیم افتادم روشنش کردم چند تا پیام تماس از دست رفته از لیلا داشتم اهمیت ندادم گوشی گذاشتم تو کیفم،۱۰ دقیقه ای طول کشید تا مرتضی بیاد کلی خرید کرده بود گفت میخوام امشب کنار هم خوش باشیم،گفتم پس زنت چی؟ گفت اون مثل تو وحشی نیست بهش بگم کار دارم دیر میام گیر نمیده..گفتم از مهسا این همه رام بودن بعیده نکنه اونم مثل تو جای دیگه سرش گرمه!؟با این حرفم یهو عصبانی شد گفت مراقب به حرف زدنت باش اون اهل خیانت نیست..گفتم چیه غیرتی شدی روزی که من دست درازی کردی چرا غیرت نداشتی تو که میخوای طلاقش بدی چه فرقی میکنه چکار میکنه البته من عمدا این حرفها رو میزدم که عصبانیش کنم،مرتضی که کلافه شده بود گفت منظورت چیه نکنه چیزی میدونی؟
گفتم نه ولی چون خودت خیانت میکنی گفتم لابد زنتم لنگه ی خودته که بیخیالت شده براش مهم نیست کی میری خونه ،مرتضی گفت نمیخوام شبم رو خراب کنم بخاطر همین حرفهات نشنیده میگیرم گفتم چون غیرت نداری،با این حرفم یقه ام رو گرفت گفت یا زر نزن با اگر چیزی میدونی مثل بچه آدم بگو..چاقو از جیبم در آورد محکم فرو کردم تو شکمش گفتم تو لیاقت مهسا رو هم نداری،یه آدم کثیفی که زندگی دو نفر نابود کردی حقته که بمیری...مرتضی که غافل گیر شده بود دستش گذاشت رو شکمش تازه فهمیده بود چیکار کردم از درد نشست روپاهاش منم فرار کردم پایین اما کرکره پایین بود داشتم دنبال ریموت میگشتم که صدای ليلا و نیما رو شنیدم محکم میزدن به کرکره اسمم صدا میزدن دست پاچه شده بودم نمیدونستم چیکار کنم صدای ناله مرتضی از بالا میومد.اون لحظه انقدر هول شده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم ریموت به میخ اویزون بود سریع کرکره رو دادم بالا دویدم بیرون نیما بدون اینکه چیزی بپرسه رفت طبقه بالا داد زد شما برید،همون لحظه از کاری که کرده بودم پشیمون شدم....
#ادامه_دارد (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_16
قسمت شانزدهم
بعد زیر لب گفت خدا لعنت کنه مرتضی رو اگر اون عاشقت نبود این اتفاقات نمی افتاد با این حرف لیلا فکرم رفت سمت مرتضی راست میگفت من چرا نیمار و مقصر میدونستم!!! مقصر اصلی مرتضی بود کسی که باید تاوان کارش و پس میداد مرتضی بود نه من..یکی دو روزی که گذشت دوباره به نیما زنگ زدم میخواستم همه چی براش توضیح بدم ولی رد تماس داد دوباره زنگ زدم دیدم بلاکم کرده دیگه تحمل این همه تحقیر نداشتم به فکر انتقام از مرتضی افتادم رفتم بازار دو تا چاقو ضامن دار خریدم یکیش گذاشتم تو کیفم یکیشم تو جیبم برگشتم خوابگاه با گریه وصیت نامه ام رونوشتم گذاشتم تو وسایلم که راحت پیداش کنن،بعد از دانشگاه به لیلا گفتم من جایی کار دارم میرم زود میام لیلا خیلی اصرار کرد همراهم بیاد ولی قبول نکردم به زور فرستادمش خوابگاه میدونستم مرتضی تا ساعت ۸ مغازه است بعد تعطیل میکنه برای همین یکساعتی تو پارک نشستم تا نزدیک ساعت ۸ شد وقتی میخواستم برم لیلا بهم زنگ زد جوابش ندادم و یه پیام براش فرستادم منو حلال کن این مدت خیلی اذیتت کردم بعدم گوشیم خاموش کردم...
وقتی رسیدم به مغازه مرتضی، دیدم داره دستاش میشوره که تعطیل کنه رفتم جلو با صدای بلند سلام کردم،مرتضی تو حال خودش بود با شنیدن صدام حسابی جاخورد باورش نمیشد چند قدمی بهم نزدیک شد گفت واقعا خودتی یا خواب میبینم؟لبخند مسخره ای بهش زدم گفتم نترس بیداری..گفت این طرفا گلاب خانم چه سعادتی! سعی میکردم اروم باشم گفتم میخوام باهات حرف بزنم،با این حرفم بیشتر تعجب کرد گفت مثل اینکه سر عقل آمدی بعد چشماش و ریز کرد گفت ناقلا نکنه طلاها رو برداشتی! گفتم کجا بریم؟ گفت کجا از اینجا بهتر؟ گفتم اینجا؟! گفت اره دیگه بعد اشاره کرد به را پله پشت مغازه که میرفت طبقه بالا گفت اون بالامثل يه سوئیت کوچیکه که همه چی داره برو بالا تامنم برم یه کم خرت پرت بخرم بیام..من دیگه آب از سرم گذشته بود چه فرقی میکرد کجا بریم گفتم باشه پس زود بیا...مرتضی کرکره مغازه رو تا نصفه دادپایین رفت خرید،منم از پله های آهنی رفتم بالا...
راست میگفت طبقه بالای مغازه اش مثل یه سوئیت کوچیک بود تا مرتضی بیاد یه نگاهی به همه جا انداختم تو کمدش چند دست لباس کفش نو بود معلوم بود گاهی از اونجا میره مهمونی این بشر چقدر مارموز بود که مهسا به اون زرنگی رو میپیچوند..یهو یاد گوشیم افتادم روشنش کردم چند تا پیام تماس از دست رفته از لیلا داشتم اهمیت ندادم گوشی گذاشتم تو کیفم،۱۰ دقیقه ای طول کشید تا مرتضی بیاد کلی خرید کرده بود گفت میخوام امشب کنار هم خوش باشیم،گفتم پس زنت چی؟ گفت اون مثل تو وحشی نیست بهش بگم کار دارم دیر میام گیر نمیده..گفتم از مهسا این همه رام بودن بعیده نکنه اونم مثل تو جای دیگه سرش گرمه!؟با این حرفم یهو عصبانی شد گفت مراقب به حرف زدنت باش اون اهل خیانت نیست..گفتم چیه غیرتی شدی روزی که من دست درازی کردی چرا غیرت نداشتی تو که میخوای طلاقش بدی چه فرقی میکنه چکار میکنه البته من عمدا این حرفها رو میزدم که عصبانیش کنم،مرتضی که کلافه شده بود گفت منظورت چیه نکنه چیزی میدونی؟
گفتم نه ولی چون خودت خیانت میکنی گفتم لابد زنتم لنگه ی خودته که بیخیالت شده براش مهم نیست کی میری خونه ،مرتضی گفت نمیخوام شبم رو خراب کنم بخاطر همین حرفهات نشنیده میگیرم گفتم چون غیرت نداری،با این حرفم یقه ام رو گرفت گفت یا زر نزن با اگر چیزی میدونی مثل بچه آدم بگو..چاقو از جیبم در آورد محکم فرو کردم تو شکمش گفتم تو لیاقت مهسا رو هم نداری،یه آدم کثیفی که زندگی دو نفر نابود کردی حقته که بمیری...مرتضی که غافل گیر شده بود دستش گذاشت رو شکمش تازه فهمیده بود چیکار کردم از درد نشست روپاهاش منم فرار کردم پایین اما کرکره پایین بود داشتم دنبال ریموت میگشتم که صدای ليلا و نیما رو شنیدم محکم میزدن به کرکره اسمم صدا میزدن دست پاچه شده بودم نمیدونستم چیکار کنم صدای ناله مرتضی از بالا میومد.اون لحظه انقدر هول شده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم ریموت به میخ اویزون بود سریع کرکره رو دادم بالا دویدم بیرون نیما بدون اینکه چیزی بپرسه رفت طبقه بالا داد زد شما برید،همون لحظه از کاری که کرده بودم پشیمون شدم....
#ادامه_دارد (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
▫️گوشی راننده اسنپ زنگ خورد. گوشی را که برداشت، چند لحظه بعد پرسید: حالا قبل از اینکه بره خونه ننهش، برامون شام و ناهار پخت؟!
▫️زنِ خانهدار یا شاغل، فرقی ندارد! خانه فضای اشتراکی است و همه در نگهدای و امور مربوط به آن وظایفی دارند.
▫️زن اگر برای خونه و آدمهای خونه کاری هم انجام میده، وظیفهش نیست؛ داره لطف میکنه» را از بابا یاد گرفتم که بارها و بارها به آن اشاره کرده است. خانهداری وظیفه ما نیست! طبق قوانین شرعی هم (اگر همیشه بهدنبال توجیه شرعی و دینی هستید) وظیفه زن، تربیت فرزند و همسرداری است؛ نه خانهداری!
▫️در نتیجه، یکوقتی خیال نکنیم چون زنی/مادری/همسری خانهدار است، پس باید تمام امور خانه را برعهده بگیرد. چون زمان بیشتری در خانه میگذراند، میتواند این لطف را در حق ما بکنند که امور بیشتری را برعهده بگیرنداما به هیچ عنوان چنین وظیفهای ندارد. خانه اگر فضای مودت و همدلی باشد، رسیدگی به همه امور آن، وظیفه تماموقت یک نفر نیست.
▫️من زنهای زیادی را دیدم که خودشان هم باور دارند وظیفهشان رسیدگی به همه امور خانه است، چون تمام وقتشان را توی خانه میگذرانند.
▫️وقتی خودمان به اشتراکیبودن فضای خانه اعتقادی نداشته باشیم و فداکاریهای رایجِ اشتباه را جزو وظایف خودمان بدانیم، بعد از گذشت سالها، تغییر و اصلاح توقعات همسر و فرزندان عملا غیرممکن میشود. از همین حالا، آستین بالا بزنیم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
▫️گوشی راننده اسنپ زنگ خورد. گوشی را که برداشت، چند لحظه بعد پرسید: حالا قبل از اینکه بره خونه ننهش، برامون شام و ناهار پخت؟!
▫️زنِ خانهدار یا شاغل، فرقی ندارد! خانه فضای اشتراکی است و همه در نگهدای و امور مربوط به آن وظایفی دارند.
▫️زن اگر برای خونه و آدمهای خونه کاری هم انجام میده، وظیفهش نیست؛ داره لطف میکنه» را از بابا یاد گرفتم که بارها و بارها به آن اشاره کرده است. خانهداری وظیفه ما نیست! طبق قوانین شرعی هم (اگر همیشه بهدنبال توجیه شرعی و دینی هستید) وظیفه زن، تربیت فرزند و همسرداری است؛ نه خانهداری!
▫️در نتیجه، یکوقتی خیال نکنیم چون زنی/مادری/همسری خانهدار است، پس باید تمام امور خانه را برعهده بگیرد. چون زمان بیشتری در خانه میگذراند، میتواند این لطف را در حق ما بکنند که امور بیشتری را برعهده بگیرنداما به هیچ عنوان چنین وظیفهای ندارد. خانه اگر فضای مودت و همدلی باشد، رسیدگی به همه امور آن، وظیفه تماموقت یک نفر نیست.
▫️من زنهای زیادی را دیدم که خودشان هم باور دارند وظیفهشان رسیدگی به همه امور خانه است، چون تمام وقتشان را توی خانه میگذرانند.
▫️وقتی خودمان به اشتراکیبودن فضای خانه اعتقادی نداشته باشیم و فداکاریهای رایجِ اشتباه را جزو وظایف خودمان بدانیم، بعد از گذشت سالها، تغییر و اصلاح توقعات همسر و فرزندان عملا غیرممکن میشود. از همین حالا، آستین بالا بزنیم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بعضی حرفها
آهن را خم میکنه
چه برسه به آدم !
زبان از لحاظ جِرم بسیار کوچک
واز لحاظ جُرم بسیار بزرگ است
و در خاتمه
زبان استخوان ندارد ولی گاهی استخوان را
میشکند
متوجه حرفها وزبان مان باشیم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آهن را خم میکنه
چه برسه به آدم !
زبان از لحاظ جِرم بسیار کوچک
واز لحاظ جُرم بسیار بزرگ است
و در خاتمه
زبان استخوان ندارد ولی گاهی استخوان را
میشکند
متوجه حرفها وزبان مان باشیم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
از قدیم رسم بود،
که اگر ستاره دنباله دار دیدی آرزو کنی…
اگر قاصدک دیدی آرزو کنی…
ستاره رد می شود
قاصدک را هم باد می برد
قدیمی ها خیلی چیزها را خوب می دانستند…
می دانستند که آرزو ماندنی نیست،
می دانستند نباید آرزو به دل ماند
آرزو را باید فوت کرد
رها کرد به حال خودش
آرزو را روی دلهایتان نگذارید،
نباید راکد بمانند.
آرزوهایتان را بدهید دست باد، الله را فراموش نکنید توکلت علی الله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
که اگر ستاره دنباله دار دیدی آرزو کنی…
اگر قاصدک دیدی آرزو کنی…
ستاره رد می شود
قاصدک را هم باد می برد
قدیمی ها خیلی چیزها را خوب می دانستند…
می دانستند که آرزو ماندنی نیست،
می دانستند نباید آرزو به دل ماند
آرزو را باید فوت کرد
رها کرد به حال خودش
آرزو را روی دلهایتان نگذارید،
نباید راکد بمانند.
آرزوهایتان را بدهید دست باد، الله را فراموش نکنید توکلت علی الله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💖پندآموز 💖
📍❗️✍🏻چه دلمون بخواد چه نخواد خدا یه وقتایی دلش نمیخواد ما چیزی که دلمون میخواد رو داشته باشیم.....
📍⚡️❗️هیچوقت خودتو صددرصد خرج کسی نکن ، هرجا دلت شکست خودت تیکه هاشو جمع کن تا هر کسی منت دستای زخمیشو سرت نذاره......
📍💞❗️تنهاییت را پیش فروش نکن ، فصلش که برسد به قیمت میخرند......
📍⚡️❗️این خیلی مهمه که وقتی از زندگی کسی رد میشی رد پای قشنگی از خودت به یادگار بذاری......
✍🏻و اما سخن آخر....دوستت دارم حرف ساده ایست ، هم گفتنش آسان است هم شنیدنش ، اما فهمش ساده ترین دشوار دنیاست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💖پندآموز 💖
📍❗️✍🏻چه دلمون بخواد چه نخواد خدا یه وقتایی دلش نمیخواد ما چیزی که دلمون میخواد رو داشته باشیم.....
📍⚡️❗️هیچوقت خودتو صددرصد خرج کسی نکن ، هرجا دلت شکست خودت تیکه هاشو جمع کن تا هر کسی منت دستای زخمیشو سرت نذاره......
📍💞❗️تنهاییت را پیش فروش نکن ، فصلش که برسد به قیمت میخرند......
📍⚡️❗️این خیلی مهمه که وقتی از زندگی کسی رد میشی رد پای قشنگی از خودت به یادگار بذاری......
✍🏻و اما سخن آخر....دوستت دارم حرف ساده ایست ، هم گفتنش آسان است هم شنیدنش ، اما فهمش ساده ترین دشوار دنیاست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻در گذر از جاده ی زندگی آموختم که زندگی طولانی ترین داستان دنیاست.......
🌸✍🏻 که نمیشه زودتر صفحه آخرش رو خوند و برای دونستن آخر داستان باید تمام عمر و هستیت رو صرف خوندنش کنی كه خدا بزرگه و همیشه باید به باران رحمتش امیدوار باشم......
🌸✍🏻 خدا با تمام بزرگیش مهربانانه انتظار ميكشه تا همیشه به رحمتش اميدوار باشم......
🌸✍🏻آموختم از هر کسی تنها به اندازه شعورش انتظار داشته باشم ، اینطوری کمتر اذیت میشم .....
🌸✍🏻و اینکه آموختم كه زندگی سخته ولی من از اون سخت ترم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻 که نمیشه زودتر صفحه آخرش رو خوند و برای دونستن آخر داستان باید تمام عمر و هستیت رو صرف خوندنش کنی كه خدا بزرگه و همیشه باید به باران رحمتش امیدوار باشم......
🌸✍🏻 خدا با تمام بزرگیش مهربانانه انتظار ميكشه تا همیشه به رحمتش اميدوار باشم......
🌸✍🏻آموختم از هر کسی تنها به اندازه شعورش انتظار داشته باشم ، اینطوری کمتر اذیت میشم .....
🌸✍🏻و اینکه آموختم كه زندگی سخته ولی من از اون سخت ترم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔻 فرهنگ یعنی...
- فرهنگ یعنی: عذرخواهی نشانهی ضعف نیست.
- فرهنگ یعنی: کینهها وبال گردن خودمان هستند.
- فرهنگ یعنی: لباس گرانقیمت نشانهی برتر بودن نیست.
- فرهنگ یعنی: به جای قدرت صدا، قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم
- فرهنگ یعنی: القاب ناپسند گذاشتن برای دوست، نشان صمیمیت نیست
- فرهنگ یعنی: هر کتاب یک تجربه است، تجربههایمان را به اشتراک بگذاریم
- فرهنگ یعنی: وجدان کاری داشته باشیم.
- فرهنگ یعنی: چشم و همچشمی را کنار بگذاریم.
- فرهنگ یعنی: تفاوت نسلها را درک کنیم
- فرهنگ یعنی: آزادی ما نباید مانع آزادی دیگران شود.
- فرهنگ یعنی: به دیگران زُل نزنیم!
- فرهنگ یعنی: برای دیگران دعا کنیم
- فرهنگ یعنی: به اندازه از دیگران سوال بپرسیم تا دروغ نشنویم
- فرهنگ یعنی: در دورهمیها کسی را سوژهی غیبت کردنمان قرار ندهیم
- فرهنگ یعنی: در جمع از کسی سوال شخصی نپرسیم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- فرهنگ یعنی: کتاب بخوانیم...!
- فرهنگ یعنی: عذرخواهی نشانهی ضعف نیست.
- فرهنگ یعنی: کینهها وبال گردن خودمان هستند.
- فرهنگ یعنی: لباس گرانقیمت نشانهی برتر بودن نیست.
- فرهنگ یعنی: به جای قدرت صدا، قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم
- فرهنگ یعنی: القاب ناپسند گذاشتن برای دوست، نشان صمیمیت نیست
- فرهنگ یعنی: هر کتاب یک تجربه است، تجربههایمان را به اشتراک بگذاریم
- فرهنگ یعنی: وجدان کاری داشته باشیم.
- فرهنگ یعنی: چشم و همچشمی را کنار بگذاریم.
- فرهنگ یعنی: تفاوت نسلها را درک کنیم
- فرهنگ یعنی: آزادی ما نباید مانع آزادی دیگران شود.
- فرهنگ یعنی: به دیگران زُل نزنیم!
- فرهنگ یعنی: برای دیگران دعا کنیم
- فرهنگ یعنی: به اندازه از دیگران سوال بپرسیم تا دروغ نشنویم
- فرهنگ یعنی: در دورهمیها کسی را سوژهی غیبت کردنمان قرار ندهیم
- فرهنگ یعنی: در جمع از کسی سوال شخصی نپرسیم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- فرهنگ یعنی: کتاب بخوانیم...!
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (112)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸مقدمه؛ عایشه(رضیاللهعنها) معیاری برای سنجش حقوق زنان در هر عصر۲
علامه اقبال، اینگونه خطر نمودن را، مترادف با حیات میداند:
«غزالی با غزالی درد دل گفت/از این پس در حرم گیرم کنامی
به صحرا صیدبندان در کمیناند/به کام آهوان صبحی نه شامی
امان از فتنهی صیاد خواهم/دلی زاندیشهها آزاد خواهم
رفیقش گفت: ای یار خردمند/اگر خواهی حیات، اندر خطر زی
دمادم خویشتن را بر فسان زن/ز تیغ پاک گوهر تیزتر زی
خطر تاب و توان را امتحان است/عیار ممکنات جسم و جان است»
کلیات، ص 233
🔸در زندگی عایشه(رضیاللهعنها) یک معیار راستین برای سنجش حقوق زنان در عصر او وجود دارد. با این معیار میشود در هر عصری معیار راستین حقوق زنان را سنجید و ارزیابی نمود. عایشه(رضیاللهعنها) در زمان خود در صحنههای مختلف زندگی، قدم گذاشته و به ایفای نقش پرداخته است. البته، این نقشآفرینی به تناسب چهارچوبهای زمانی خاصی صورت گرفته است.
زن امروز نیز در عرصههای گوناگون زندگی قدم گذاشته و دوشادوش مردان درصدد ایفای نقش است. البته، پیداست که این نقشآفرینی در شرایط زمانی متفاوت با عرفهای قرون گذشته صورت میگیرد. سنتها و عرفهای قدیمی شکسته شدهاند، بدین جهت زن امروز، بیآنکه موانع پیشین، پیش پای او وجود داشته باشند، در حریمهایی که در گذشته برایش جزو مناطق ممنوعه بودهاند، داخل میشود.
🔸در این میان، شاید زندگی پرفراز و نشیب عایشه(رضیاللهعنها) که با وجود همۀ موانع قرون پیشین، از موجهای پرتکان و کششهای خیرهکنندهای برخوردار است، بتواند برای زن امروز، الگو قرار گیرد. الگوییکه هم حافظ سنتهای گذشته و هم دربرگیرنده تحولات بزرگ کنونی باشد. پس باید عایشه(رضیاللهعنها) را شناخت و شناساند؛ چون وی در بستر سنت اسلامی رشد نموده و بالیده است، برای زنانیکه نسبت به این سنت خود را متعهد میبینند، شناخت عایشه(رضیاللهعنها)، بانویی که به حق بزرگترین و شجاعترین بانوی تاریخ اسلام به شمار میرود؛ بیش از یک ضرورت است.
- برگرفته از کتاب: عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش. مترجم: داود نارویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸مقدمه؛ عایشه(رضیاللهعنها) معیاری برای سنجش حقوق زنان در هر عصر۲
علامه اقبال، اینگونه خطر نمودن را، مترادف با حیات میداند:
«غزالی با غزالی درد دل گفت/از این پس در حرم گیرم کنامی
به صحرا صیدبندان در کمیناند/به کام آهوان صبحی نه شامی
امان از فتنهی صیاد خواهم/دلی زاندیشهها آزاد خواهم
رفیقش گفت: ای یار خردمند/اگر خواهی حیات، اندر خطر زی
دمادم خویشتن را بر فسان زن/ز تیغ پاک گوهر تیزتر زی
خطر تاب و توان را امتحان است/عیار ممکنات جسم و جان است»
کلیات، ص 233
🔸در زندگی عایشه(رضیاللهعنها) یک معیار راستین برای سنجش حقوق زنان در عصر او وجود دارد. با این معیار میشود در هر عصری معیار راستین حقوق زنان را سنجید و ارزیابی نمود. عایشه(رضیاللهعنها) در زمان خود در صحنههای مختلف زندگی، قدم گذاشته و به ایفای نقش پرداخته است. البته، این نقشآفرینی به تناسب چهارچوبهای زمانی خاصی صورت گرفته است.
زن امروز نیز در عرصههای گوناگون زندگی قدم گذاشته و دوشادوش مردان درصدد ایفای نقش است. البته، پیداست که این نقشآفرینی در شرایط زمانی متفاوت با عرفهای قرون گذشته صورت میگیرد. سنتها و عرفهای قدیمی شکسته شدهاند، بدین جهت زن امروز، بیآنکه موانع پیشین، پیش پای او وجود داشته باشند، در حریمهایی که در گذشته برایش جزو مناطق ممنوعه بودهاند، داخل میشود.
🔸در این میان، شاید زندگی پرفراز و نشیب عایشه(رضیاللهعنها) که با وجود همۀ موانع قرون پیشین، از موجهای پرتکان و کششهای خیرهکنندهای برخوردار است، بتواند برای زن امروز، الگو قرار گیرد. الگوییکه هم حافظ سنتهای گذشته و هم دربرگیرنده تحولات بزرگ کنونی باشد. پس باید عایشه(رضیاللهعنها) را شناخت و شناساند؛ چون وی در بستر سنت اسلامی رشد نموده و بالیده است، برای زنانیکه نسبت به این سنت خود را متعهد میبینند، شناخت عایشه(رضیاللهعنها)، بانویی که به حق بزرگترین و شجاعترین بانوی تاریخ اسلام به شمار میرود؛ بیش از یک ضرورت است.
- برگرفته از کتاب: عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش. مترجم: داود نارویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃🌸🍃
*دعاهاي بسيار خوب از قرآن*
*اگه فرزند صالح ميخواي:*
رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاءِ رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ
*اگه ميترسي قلبت گمراه بشه:*
رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ
*اگه ميخواي شهيد از دنيا بري:*
رَبَّنَا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَاتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ
*اگه غم و غصه ي بزرگي داري:*
حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ
*اگه ميخواي خودت و فرزندانت پايبند نماز باشيد:*
رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاةِ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ
*اگه ميخواي همسر و فرزندانت بهت وفادار باشن:*
رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا
*اگه خونه ي خوب ميخواي:*
رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبَارَكًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ
*اگه ميخواي شيطان ازت دور باشه:*
رَبِّ أَعُوذُ بِكَ مِنْ هَمَزَاتِ الشَّيَاطِينِ وَأَعُوذُ بِكَ رَبِّ أَنْ يَحْضُرُونِ
*اگه از عذاب جهنم ميترسي:*
رَبَّنَا اصْرِفْ عَنَّا عَذَابَ جَهَنَّمَ إِنَّ عَذَابَهَا كَانَ غَرَامًا
*اگه ميترسي خدا اعمالت رو قبول نکنه:*
رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
*اگه ناراحتي:*
إنما أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*دعاهاي بسيار خوب از قرآن*
*اگه فرزند صالح ميخواي:*
رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاءِ رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ
*اگه ميترسي قلبت گمراه بشه:*
رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ
*اگه ميخواي شهيد از دنيا بري:*
رَبَّنَا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَاتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ
*اگه غم و غصه ي بزرگي داري:*
حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ
*اگه ميخواي خودت و فرزندانت پايبند نماز باشيد:*
رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاةِ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ
*اگه ميخواي همسر و فرزندانت بهت وفادار باشن:*
رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا
*اگه خونه ي خوب ميخواي:*
رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبَارَكًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ
*اگه ميخواي شيطان ازت دور باشه:*
رَبِّ أَعُوذُ بِكَ مِنْ هَمَزَاتِ الشَّيَاطِينِ وَأَعُوذُ بِكَ رَبِّ أَنْ يَحْضُرُونِ
*اگه از عذاب جهنم ميترسي:*
رَبَّنَا اصْرِفْ عَنَّا عَذَابَ جَهَنَّمَ إِنَّ عَذَابَهَا كَانَ غَرَامًا
*اگه ميترسي خدا اعمالت رو قبول نکنه:*
رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
*اگه ناراحتي:*
إنما أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه
بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌿🌺﷽🌿🌺
#داستان_پندآموز
🦋 دو برادر بودند كه يكي از آنها معتاد و ديگري مردي متشخص و موفق بود. براي همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يك خانواده و با يك شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتي متفاوت داشته اند؟
👌 از برادرِ معتاد، علت را پرسيدند.
پاسخ داد: علت اصلي شكست من، پدرم بوده است. او هم يك معتاد بود. خانواده اش را كتك مي زد و زندگي بدي داشت. چه توقعي از من داريد؟ من هم مانند او شده ام.😔
✅از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوري او گفت: علت موفقيت من پدرم است. 😳
🎋من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگي اش را مي ديدم و سعي كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهاي شايسته اي جايگزين آن ها كنم. 🎀
🌺🌿طرز نگاه هر کس به زندگی، دنیای او را می سازد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_پندآموز
🦋 دو برادر بودند كه يكي از آنها معتاد و ديگري مردي متشخص و موفق بود. براي همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يك خانواده و با يك شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتي متفاوت داشته اند؟
👌 از برادرِ معتاد، علت را پرسيدند.
پاسخ داد: علت اصلي شكست من، پدرم بوده است. او هم يك معتاد بود. خانواده اش را كتك مي زد و زندگي بدي داشت. چه توقعي از من داريد؟ من هم مانند او شده ام.😔
✅از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوري او گفت: علت موفقيت من پدرم است. 😳
🎋من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگي اش را مي ديدم و سعي كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهاي شايسته اي جايگزين آن ها كنم. 🎀
🌺🌿طرز نگاه هر کس به زندگی، دنیای او را می سازد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9