با خنده سمتِش رفته به آغوشِم کشیدمِش
مه: تبریکی بگو نجمیه جان ای گپا چی مانا میته
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_352
و خندیدم که محکم د سریم زد
" خیر است چیزی نمیگم ... سنگین بودن دامادی مه حفظ می کنم😐 "
دفتاً آهنگ جاوید شریف با دستای صدف پلی شد و موزیکِش خانه ره گرفت که طرفم آمده دستای مه گرفته گفت
صدف: بانین ای گپاره ... کمی رقص کنیم ...!
دستای مه از دستِش کشیده گفتم
مه: شرم است بریت ... تا حالی کدام داماد بی حیاء ره دیدی رقص کنه؟؟😡
"😜"
صدای آهنگ بلند بود و مادرِم صدایشه بلندتر کده گفت
مادر: هووو خدا جان ... ای هنوزام حیا حیا گفته روان است ...😭
باسط: خدا می فامه خانه دختر چی رسوایی ره به پا کده باشه
کورتی مه گرفته گفتم
مه: دِگه چیز نکدم فقط دست دختری شه گرفته گفتم اگه نمیتی که فرارِش بتم ... مادرشام از عاقبت کله شخیم ترسید و دختره به نامِم زد👏
چهره باسط دیدنی شده بود که مریم بریش دیده گفت
مریم: تعجب نکو ... مه باور می کنم از دِست ای بیادر دیوانِت هر کار می برایه
خندیده شانه لرزانک های صدفه دیده خندیده بالا رفتم و سری تخت ایلا شده به چت آزاده رفته نوشتم
مه: عروس مادرم گریانایش تمام نشد؟
مه: قار کدن و گریه کدن نداریم مجبورم کدی ای کاره کنم حقِت بود😇😊
وقتی آفلاین بودنِش مره نا امید ساخت لباس تبدیل کده با محفل پائین یکجا شدم
" آزاده "
گاهی یک رود روان ...گاهی یک صدا ... گاهی یک عطر فرانسوی که از پیراهن یک فرد خاص به مشام انسان می رسه ... می شه منبع الهام همو روز ... !
اما بعضی آدمها هستن ... که حضورینا سبکه ... نرمه ... یک لبخند ... یک نگاه ... و یک هجا که از صدا ازو فرد به گوش می رسه او تک نت صدای فرد مورد معین میایه می پیچه به ذهن ما ... به دل ما ... و درست به همو لحظه می خواهی قلمه به دست بگیری ... بنویسی و ازو خاطره ای به یاد ماندنی بسازی ....!
با لبخندی که به لب داشتم و روز هایه از روی صورتم غیب نمی زنه قلمه مابین دفتر خاطرات مانده دوباره او بوی عطر خوش گواره که چند روزی شده مهمان ای اطاق دلپذیره به ریه کشانده و کتابچه بستم
ازو روز زیبا که باهر به اولین بار روی قالین های نه چندان گران بها قدم گذاشت چند روزی میگذره درست بعد از رفتنیو مادر با دلخوری، وارد اطاقم شده و در مورد باهر از مه سوال پرسیدن که سکوت و اشک های بی موردم پاسخی شد بری گرفتن رضایتم ... درست چند شو بعدیو فواد و لیلار خواسته و در مورد مقدمات گل و شیرینی با اونا صحبت کردن گرچه فواد به ای کار چندان رضایتی نشان نداد ولی جملات اول باهر به دل مادرم چنگ انداخته بود و ایر از لا بلای گپا لیلا تونستم بفهمم که با شوق و ذوق به مه تعریف می کرد ...
چون بعد از مرگ پدر مه ، تنها مرد و سر پرست خانواده ما فواد بود و بری اجرای رسومات باید والی از طرف دختر تعیین می شد مادر لازم دیدن به برادر خو ماما یونس مقیم در ایران به تماس بشن و تا بعد از رسیدن اونا هیچ اقدامی به خواستگاری اخیر نکنن که رسیدن ماما یونس تا اخیر امروز به سر انجام می رسه
* * *
جمع و جمع کاری خونه کاملاً به اتمام رسید مه و لیلا بعد از نگاه کُلی که به اطاق مهمون خونه انداختیم از اطاق بیرون شده آشپز خونه رفته مصروف شستن و آماده ساختن میوه بخاطری امشب شدیم
_ بقرآن خدا امی پشقابه به سر تو میده می کنم آزاده ....😡
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_353
دست از صافی کردن سیبا کشیده با نگاهی متعجب به لیلا دیده گفتم
مه: چرری ...؟؟😳
لیلا: بیست دفعه یه از همودم بگفتم تاپه ها از جون میوه ها بکن بازم هموته ناکنده صافی می کنی
دست پاچه به تاپه های میوه ها دیده گفتم
مه: خب انی میکَنُم ویی ...
لیلا: مچم هوش تو به کجا هسته!!
باااا که حساسیت پیدا کرده بودم از همی جمله " هوش تو به کجایه " چون دم و دقیقه لیلا همی گپه از مه می پرسید نگاه چپ چپی بریو انداختم و نوچ گفته میوه دانی گرفته داخل یخچال گذاشتم
لیلا: پُتوم نکن مم ای روزه تیر کردم ... یادیو بخیر😍
مه: یادی چی بخیر؟؟
لیلا: همو خسرونی آخری که فوادینا آمده بودن مادر بقهر بودن چون خوش نبودن مر عروس کنن باباگک هردم و سعت میامادن از مه خبر می گرفتن مم دخترک عااااجزی ... بی غرضی به خونه خیاطی چولوکه زده گریه می کردم ..!🥺
" عاجز و بی قَرَض گفتنیو خنده دار بود ولی با یاد آوری از بابا حس حسادت به مه دست داد ، کاشکی امشاو بابا بودن و جواب بلی به مردا امشبی می دادن😔💔 "
از سوز دل نفس خو بیرون فرستاده مصروف آماده ساختن شیرینی جات شدم
لیلا: دخترا حالی خیره سر شدن ، نی به مثل مه که از گریه کرده دل ترقوندم نی به مثل تو که چشما تو از سنگه😒
مه: خب گریه مه نمیایه به زور گریه کنم؟؟
لیلا خبیثانه خندیده گفت
لیلا: خدام باجه شُو مه ایشته چیزی شده باشه!😁الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: تبریکی بگو نجمیه جان ای گپا چی مانا میته
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_352
و خندیدم که محکم د سریم زد
" خیر است چیزی نمیگم ... سنگین بودن دامادی مه حفظ می کنم😐 "
دفتاً آهنگ جاوید شریف با دستای صدف پلی شد و موزیکِش خانه ره گرفت که طرفم آمده دستای مه گرفته گفت
صدف: بانین ای گپاره ... کمی رقص کنیم ...!
دستای مه از دستِش کشیده گفتم
مه: شرم است بریت ... تا حالی کدام داماد بی حیاء ره دیدی رقص کنه؟؟😡
"😜"
صدای آهنگ بلند بود و مادرِم صدایشه بلندتر کده گفت
مادر: هووو خدا جان ... ای هنوزام حیا حیا گفته روان است ...😭
باسط: خدا می فامه خانه دختر چی رسوایی ره به پا کده باشه
کورتی مه گرفته گفتم
مه: دِگه چیز نکدم فقط دست دختری شه گرفته گفتم اگه نمیتی که فرارِش بتم ... مادرشام از عاقبت کله شخیم ترسید و دختره به نامِم زد👏
چهره باسط دیدنی شده بود که مریم بریش دیده گفت
مریم: تعجب نکو ... مه باور می کنم از دِست ای بیادر دیوانِت هر کار می برایه
خندیده شانه لرزانک های صدفه دیده خندیده بالا رفتم و سری تخت ایلا شده به چت آزاده رفته نوشتم
مه: عروس مادرم گریانایش تمام نشد؟
مه: قار کدن و گریه کدن نداریم مجبورم کدی ای کاره کنم حقِت بود😇😊
وقتی آفلاین بودنِش مره نا امید ساخت لباس تبدیل کده با محفل پائین یکجا شدم
" آزاده "
گاهی یک رود روان ...گاهی یک صدا ... گاهی یک عطر فرانسوی که از پیراهن یک فرد خاص به مشام انسان می رسه ... می شه منبع الهام همو روز ... !
اما بعضی آدمها هستن ... که حضورینا سبکه ... نرمه ... یک لبخند ... یک نگاه ... و یک هجا که از صدا ازو فرد به گوش می رسه او تک نت صدای فرد مورد معین میایه می پیچه به ذهن ما ... به دل ما ... و درست به همو لحظه می خواهی قلمه به دست بگیری ... بنویسی و ازو خاطره ای به یاد ماندنی بسازی ....!
با لبخندی که به لب داشتم و روز هایه از روی صورتم غیب نمی زنه قلمه مابین دفتر خاطرات مانده دوباره او بوی عطر خوش گواره که چند روزی شده مهمان ای اطاق دلپذیره به ریه کشانده و کتابچه بستم
ازو روز زیبا که باهر به اولین بار روی قالین های نه چندان گران بها قدم گذاشت چند روزی میگذره درست بعد از رفتنیو مادر با دلخوری، وارد اطاقم شده و در مورد باهر از مه سوال پرسیدن که سکوت و اشک های بی موردم پاسخی شد بری گرفتن رضایتم ... درست چند شو بعدیو فواد و لیلار خواسته و در مورد مقدمات گل و شیرینی با اونا صحبت کردن گرچه فواد به ای کار چندان رضایتی نشان نداد ولی جملات اول باهر به دل مادرم چنگ انداخته بود و ایر از لا بلای گپا لیلا تونستم بفهمم که با شوق و ذوق به مه تعریف می کرد ...
چون بعد از مرگ پدر مه ، تنها مرد و سر پرست خانواده ما فواد بود و بری اجرای رسومات باید والی از طرف دختر تعیین می شد مادر لازم دیدن به برادر خو ماما یونس مقیم در ایران به تماس بشن و تا بعد از رسیدن اونا هیچ اقدامی به خواستگاری اخیر نکنن که رسیدن ماما یونس تا اخیر امروز به سر انجام می رسه
* * *
جمع و جمع کاری خونه کاملاً به اتمام رسید مه و لیلا بعد از نگاه کُلی که به اطاق مهمون خونه انداختیم از اطاق بیرون شده آشپز خونه رفته مصروف شستن و آماده ساختن میوه بخاطری امشب شدیم
_ بقرآن خدا امی پشقابه به سر تو میده می کنم آزاده ....😡
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_353
دست از صافی کردن سیبا کشیده با نگاهی متعجب به لیلا دیده گفتم
مه: چرری ...؟؟😳
لیلا: بیست دفعه یه از همودم بگفتم تاپه ها از جون میوه ها بکن بازم هموته ناکنده صافی می کنی
دست پاچه به تاپه های میوه ها دیده گفتم
مه: خب انی میکَنُم ویی ...
لیلا: مچم هوش تو به کجا هسته!!
باااا که حساسیت پیدا کرده بودم از همی جمله " هوش تو به کجایه " چون دم و دقیقه لیلا همی گپه از مه می پرسید نگاه چپ چپی بریو انداختم و نوچ گفته میوه دانی گرفته داخل یخچال گذاشتم
لیلا: پُتوم نکن مم ای روزه تیر کردم ... یادیو بخیر😍
مه: یادی چی بخیر؟؟
لیلا: همو خسرونی آخری که فوادینا آمده بودن مادر بقهر بودن چون خوش نبودن مر عروس کنن باباگک هردم و سعت میامادن از مه خبر می گرفتن مم دخترک عااااجزی ... بی غرضی به خونه خیاطی چولوکه زده گریه می کردم ..!🥺
" عاجز و بی قَرَض گفتنیو خنده دار بود ولی با یاد آوری از بابا حس حسادت به مه دست داد ، کاشکی امشاو بابا بودن و جواب بلی به مردا امشبی می دادن😔💔 "
از سوز دل نفس خو بیرون فرستاده مصروف آماده ساختن شیرینی جات شدم
لیلا: دخترا حالی خیره سر شدن ، نی به مثل مه که از گریه کرده دل ترقوندم نی به مثل تو که چشما تو از سنگه😒
مه: خب گریه مه نمیایه به زور گریه کنم؟؟
لیلا خبیثانه خندیده گفت
لیلا: خدام باجه شُو مه ایشته چیزی شده باشه!😁الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صدای زنگ دروازه قلب مر از جا کنده دوباره سر جا انداخت ساعت از 8 شب گذشته بود و ظاهراً مهمانا آماده بودن با رنگِ رفته از صورت به لیلا دیده گفتم
مه: بیامادن؟؟😥
لیلا: مچم ... صبر ...!
و صدا خو از همینجی بالا کرده گفت
لیلا: فواد جااااان؟؟
_ ها ... فواد جان؟؟؟🙄
فواد جواب نداد و در عوض اِف اِفه پاسخ داد
لیلا: البد نیه فواد؟
مه که ایستاده بودم به فواد دیده گفتم
مه: هستن!
لیلا: ای کور شده چری جواب مه نمیده؟؟😡
و از جا خیسته رو به فواد با بد خلقی گفت
لیلا: البد نمی شنوی ...
فواد: هیس ..... برین خونه که بیامادن!
و همی جمله بری گم کردن دست و پا مه بسنده بود خواستم به جا همیشگی خو زیر اوپین بشینم که لیلا دست مه گرفته گفت
لیلا: بیا بریم پشت بوم مهمونا سیل کنیم
مقاومت کرده ایستاده گفتم
مه: بده همسایه بالایه ...
لیلا: بیا بیا ... همسایه به خونهِ خونه به ما چی کار داره
و با ببیرون زدن فواد به قصد پذیرایی از مهمونا ، ما هم دویده پشت بام رفتیم چوکی زیر پا خو گذاشته به دروازه سرا که از سوی فواد باز می شد دیدم
لیلا: اوووو ... ایشته موترا با کلاسی ...!
بیشتر استریس گرفتم و جرعت دیدن ندیشتم پائین شده گفتم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد ❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_354
مه: نمیتونم سیل کنم حالی ما ....
لیلا: بیابیابیا .... خدااا دوماد تِرتِر دونهِ مه بدل شه ...
با عجله دوباره رو چوکی بالا شده به مهمونا دیدم و از همی فاصله اولین کسی که به چشمم خورد خود دیوانیو بود ...!
بی اندازه بی اندازه بی اندازه خوشتیپ و جذاب شده بود توصیفیو از دستم خارج شده بود و با دیدنیو خیلی واضع صدای ضربان قلب خو شنیده می تونستم ، لباس های افغانی و ای کتِ روشن به ای قد و اندامیو بی نظیر بود ... حتی از استایل های اسپورتی که داخل پوهنتون میزد هم جذاب تر بود ، سنگینی رفتاریو به مه از هر چیز دگه جالب تر تمام شده بود به ماما مه دست داده محترمانه و مردانه بغل گرفت و هنگام بغل کشی نگاه خو طرف کلکینا چرخوند و مه صد بار شکر کردم که پا کلکین ایستاد نبودم🥺
لیلا: چیش چرونی هم بکو دوماد جو ...!😊
مه: لیلا آهسته ...😓
لیلا: هی تور میپاله دل مه بخاک نشه!!🥺
لیلا: او حاجی پیریونه؟؟
مه: چی می فهمی حاجیه؟🤦♀
لیلا: از ریش سفیدیو گفتم
مه: هاا .... او ...
لیلا: وووی اآلااا دلم نشَله ، استاد باسط هنوز دستیو به گچه؟؟
بر خلاف استریسی که دیشتم لیلا خیلی بی تفاوت گپ می زد و ای بی تفاوتیو مر به سر کفر میاورد
مهمانا که حدوداً 8 , 9 نفری می شدن داخل ساختمان شدن که با ناتوانی پائین شده سر چوکی زوف کرده شیشتم
لیلا: وخی غش و ضعف نکو بریم که به ما کار دارن
و دست مه گرفته مر با زور بازو خو بلند کرد
لیلا: از حال و روز تو میام چورت نزن!
مه: مر مسخره نکو😞
لیلا: به پوهنتون ای روزا خودی تو ایشته بود؟؟
مه: به تو چی؟
لیلا: ووی فخس جان اختلاط می کنیم چری بد خو میاری
خندیده گفتم
مه: خب سوالا انتیکی می پرسی😂
لیلا: دیکگ پیکگم می کردین؟
مه: لیلاااا😳
لیلا: بوزنه بازی نکو تور بخدا بگو دگه!
به دم دروازه رسیده بودیم و صدا مردا به گوش ما میرسید پاورچین کرده داخل دهلیز شده وقتی از بسته بودن دروازه اطاق مطمین شدیم راحت طرف آشپزخانه رفتیم که یوسف با چهره گرفته خو بیرون آماد و بدون دیدن به مه رو به لیلا گفت
یوسف: بدی چی ببرم!
لیلا: هنوز از آزاده بقهری؟
نوچ گفته رو گشتوند و مه یادم رفت از ناراض بودن برادر غیرتی خو به شما بگم🥺
یوسف: بدی لیلا حوصله ندارم
لیلا: مه مهمونم از خوهر خو ....
یوسف: لیلاااا😡
#ادامه_دارد.....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_354
یوسف: لیلااا😡
پتنوس پر از مخلفاته رو اوپین گدیشته به چشمایو که به مه نمی دید دیده گفتم
مه: چایا هم ... هسته!🙂
به حالت خو تغیری ایجاد نکرد و پتنوسه گرفته برد ، به بار دوم که بیرون آماد از پشتیو خوشتیپ ترین مرد دنیا بیرون شد که از دیدنیو چشما مه برق افتاد و لبم به خنده باز شد
پتنوس بعدی به دست یوسف داده رو به او جذاب دوست داشتنی کرده با خنده گفتم
مه: ایشتنی شاهزاده؟؟
شهیر لمبوسایو گل افتاد و با صدای خفه سلام گفت
از پشت اوپین بیرون آمده سمتیو رفته رو به رویو شیشتم
مه: علیک سلام ... کجا بودی تو؟؟
می خواستم رویو ماچ کنم که به یک باره گی دستا خو به دور گردنم آویزان کرده دم گوشم گفت
شهیر: وقتِ رفتن ما ، پشت بام باش ...
ازو جدا شده با گنگی به صورتیو دیدم که با نمک خندیده با اشاره لب آهسته گفت
شهیر: ایره کاکائیم گفت ... خداحافظ!
و دویده اطاق رفت
" ای چی گفت؟؟ وووی انی پس افتادم ...!😰 "
سیبک گلو خو قورت داده و با سرچرخایی و حال روز نا مساعد بلند شده دوباره آشپز خونه می رفتم که لیلا پرسش گونه به مه دید.
لیلا: چی کار شد؟؟😳
اور پس زده با دلواپسی گفتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: بیامادن؟؟😥
لیلا: مچم ... صبر ...!
و صدا خو از همینجی بالا کرده گفت
لیلا: فواد جااااان؟؟
_ ها ... فواد جان؟؟؟🙄
فواد جواب نداد و در عوض اِف اِفه پاسخ داد
لیلا: البد نیه فواد؟
مه که ایستاده بودم به فواد دیده گفتم
مه: هستن!
لیلا: ای کور شده چری جواب مه نمیده؟؟😡
و از جا خیسته رو به فواد با بد خلقی گفت
لیلا: البد نمی شنوی ...
فواد: هیس ..... برین خونه که بیامادن!
و همی جمله بری گم کردن دست و پا مه بسنده بود خواستم به جا همیشگی خو زیر اوپین بشینم که لیلا دست مه گرفته گفت
لیلا: بیا بریم پشت بوم مهمونا سیل کنیم
مقاومت کرده ایستاده گفتم
مه: بده همسایه بالایه ...
لیلا: بیا بیا ... همسایه به خونهِ خونه به ما چی کار داره
و با ببیرون زدن فواد به قصد پذیرایی از مهمونا ، ما هم دویده پشت بام رفتیم چوکی زیر پا خو گذاشته به دروازه سرا که از سوی فواد باز می شد دیدم
لیلا: اوووو ... ایشته موترا با کلاسی ...!
بیشتر استریس گرفتم و جرعت دیدن ندیشتم پائین شده گفتم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد ❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_354
مه: نمیتونم سیل کنم حالی ما ....
لیلا: بیابیابیا .... خدااا دوماد تِرتِر دونهِ مه بدل شه ...
با عجله دوباره رو چوکی بالا شده به مهمونا دیدم و از همی فاصله اولین کسی که به چشمم خورد خود دیوانیو بود ...!
بی اندازه بی اندازه بی اندازه خوشتیپ و جذاب شده بود توصیفیو از دستم خارج شده بود و با دیدنیو خیلی واضع صدای ضربان قلب خو شنیده می تونستم ، لباس های افغانی و ای کتِ روشن به ای قد و اندامیو بی نظیر بود ... حتی از استایل های اسپورتی که داخل پوهنتون میزد هم جذاب تر بود ، سنگینی رفتاریو به مه از هر چیز دگه جالب تر تمام شده بود به ماما مه دست داده محترمانه و مردانه بغل گرفت و هنگام بغل کشی نگاه خو طرف کلکینا چرخوند و مه صد بار شکر کردم که پا کلکین ایستاد نبودم🥺
لیلا: چیش چرونی هم بکو دوماد جو ...!😊
مه: لیلا آهسته ...😓
لیلا: هی تور میپاله دل مه بخاک نشه!!🥺
لیلا: او حاجی پیریونه؟؟
مه: چی می فهمی حاجیه؟🤦♀
لیلا: از ریش سفیدیو گفتم
مه: هاا .... او ...
لیلا: وووی اآلااا دلم نشَله ، استاد باسط هنوز دستیو به گچه؟؟
بر خلاف استریسی که دیشتم لیلا خیلی بی تفاوت گپ می زد و ای بی تفاوتیو مر به سر کفر میاورد
مهمانا که حدوداً 8 , 9 نفری می شدن داخل ساختمان شدن که با ناتوانی پائین شده سر چوکی زوف کرده شیشتم
لیلا: وخی غش و ضعف نکو بریم که به ما کار دارن
و دست مه گرفته مر با زور بازو خو بلند کرد
لیلا: از حال و روز تو میام چورت نزن!
مه: مر مسخره نکو😞
لیلا: به پوهنتون ای روزا خودی تو ایشته بود؟؟
مه: به تو چی؟
لیلا: ووی فخس جان اختلاط می کنیم چری بد خو میاری
خندیده گفتم
مه: خب سوالا انتیکی می پرسی😂
لیلا: دیکگ پیکگم می کردین؟
مه: لیلاااا😳
لیلا: بوزنه بازی نکو تور بخدا بگو دگه!
به دم دروازه رسیده بودیم و صدا مردا به گوش ما میرسید پاورچین کرده داخل دهلیز شده وقتی از بسته بودن دروازه اطاق مطمین شدیم راحت طرف آشپزخانه رفتیم که یوسف با چهره گرفته خو بیرون آماد و بدون دیدن به مه رو به لیلا گفت
یوسف: بدی چی ببرم!
لیلا: هنوز از آزاده بقهری؟
نوچ گفته رو گشتوند و مه یادم رفت از ناراض بودن برادر غیرتی خو به شما بگم🥺
یوسف: بدی لیلا حوصله ندارم
لیلا: مه مهمونم از خوهر خو ....
یوسف: لیلاااا😡
#ادامه_دارد.....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_354
یوسف: لیلااا😡
پتنوس پر از مخلفاته رو اوپین گدیشته به چشمایو که به مه نمی دید دیده گفتم
مه: چایا هم ... هسته!🙂
به حالت خو تغیری ایجاد نکرد و پتنوسه گرفته برد ، به بار دوم که بیرون آماد از پشتیو خوشتیپ ترین مرد دنیا بیرون شد که از دیدنیو چشما مه برق افتاد و لبم به خنده باز شد
پتنوس بعدی به دست یوسف داده رو به او جذاب دوست داشتنی کرده با خنده گفتم
مه: ایشتنی شاهزاده؟؟
شهیر لمبوسایو گل افتاد و با صدای خفه سلام گفت
از پشت اوپین بیرون آمده سمتیو رفته رو به رویو شیشتم
مه: علیک سلام ... کجا بودی تو؟؟
می خواستم رویو ماچ کنم که به یک باره گی دستا خو به دور گردنم آویزان کرده دم گوشم گفت
شهیر: وقتِ رفتن ما ، پشت بام باش ...
ازو جدا شده با گنگی به صورتیو دیدم که با نمک خندیده با اشاره لب آهسته گفت
شهیر: ایره کاکائیم گفت ... خداحافظ!
و دویده اطاق رفت
" ای چی گفت؟؟ وووی انی پس افتادم ...!😰 "
سیبک گلو خو قورت داده و با سرچرخایی و حال روز نا مساعد بلند شده دوباره آشپز خونه می رفتم که لیلا پرسش گونه به مه دید.
لیلا: چی کار شد؟؟😳
اور پس زده با دلواپسی گفتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: لیلا .... مار بدیده ....😭
لیلا: کی دیده؟؟
مه: تییییر بخوری لیلا ... که همه از خاطری تو شد ... بااااا ایشته آتشا به سر مه ریخت😭
لیلا بری خفه کردن صدا خو جلو دهن خو گرفت و زد زیر خنده و مه اینجی از بیاب شدن خو عرق می ریختم به همی اثنا مادر داخل آمدن و لیلا با او خنده یو گیر انداختن
مادر: آهسته ... صدا شما به خونه میره😡
لیلا: هاااای مُردُم🤣
و مه ترسم از گفتن ای قضیه به مادر بود
مادر: لیلا ... آروم تر ... 😰
لیلا به مه دیده دوباره پوخَست زد و مه بری جمع کردن قضیه نوچ گفته بحث جداگانه بری مادر پیش کشیدم ، دقایق ها گذشت و بلاخره مهمانا شیرینی گرفته عزم رفتن کردن ، با وجود ای که دل مه بری دیدنیو موخ موخه می کرد سوتی چند لحظه پیش خو به یاد آورده خور داخل خونه قید ساختم ، به پرده دیدم و صدا های خداحافظی مردا به گوشم می رسید
" سیل کنم؟ ...نی نمی کنم ... برو بخاکی سیل می کنم ... نی نور میفته اگه بیاب عام شدم چی؟؟😱 "
هوووف گفته سر صبر خو سنگ گدیشته تا آخر نگاه نکردم
تا ناوقت های شب خونه جمع ساخته اخیر ساعت 1 شب بود که به جا خو پناه آورده و داخل تلگرام شدم
68 مسج تنها از پیوی روانگیز بود که بخاطری معلومات گرفتن درباره امشب مر زیر باری از سوالات خو گرفته بود ، مصروف پاسخ دادن به جواباتیو شدم که باهر مسج داد و با خواندن مسجیو بی صدا خندیدم
باهر: اگه ای مسیجی مه خواندی یعنی دوستِم داری🙄
اگه مسجه پاک کدی یعنی عاشقِم هستی😊
اگه جواب بتی یعنی دیوانِم هستی😝
اگه جواب نتی یعنی مره اوقدر دوست داری که حاضر هستی بخاطری مه بموری! ❤️
باهر: حالی تو چی می کنی؟؟😎
باهر: تصمیم با خودِت است😉
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_355
از بس خندیده بودم اشکا مه سرازیر شده بود بی درنگ نوشتم
مه: اگه بلاک کنم چی؟؟
پشت به پشت استیکر خنده و بعد ویس روان کرد ، صدایو باز کرده به گوشم گرفتم ، ریتم صدایو با خنده یک جا شده بود
باهر: یااااراااا چی آزادِه بودی ، خوشم میایه هیچ وقت بند نمی مانی
و کم کم صدایو حالت جدی گرفته ادامه داد
باهر: تو دخترِ پدرِت هستی بلاکم کو تا همی صبا نسبت ماره داخل صنف افشا بسازم 😡
و به ادامیو باز خندید ، جادرجا نوشتم
مه: نی ..... مه غلط بکنم!!
باهر: آفرین❤️
باهر: تو را بی رو سری دیدم عجب طوفان دلچسپی تشکر باد تابستان تشکر از وزیدن ها!
مه: چی وقت؟😳
باهر: همی امشاو پشت بام!😍
" نگفتم مر بدیده😭 "
به دنبال جمله یی بری گفتن می گشتم که مسیج کرد
باهر: صبر آزاده بریت یک چیز روان می کنم!
کنجکاو شدم و حدوداً 5 دقیقه منتظر موندم که مسج کرد
باهر: نت ضعیف است گناه مه نیست!
مه: چی است؟؟
باهر: یک دقه صبر کو زندگیم!
" زندگیم؟؟😳
خوبه به رو به رو مه ای گپه نزد اگه نی از خجالت آو می شدم🤭 "
باهر: چرا سرخ گشتی؟
مه: نشدم
باهر: مه توره می بینم دروغ نگو!
مه: از کجا؟🙄
باهر: از دوربین ذهنم!!
دفتاً برق روشن شد و از ترس زیاد مبایل از دستم افتاده به پینک مه بر خورد کرد یک چشم خو از خیره گی روشنایی بسته به مادر که آمده بودن دیدم
مادر: تو هنوز بیداری؟؟؟؟؟
مه: نی ... خو بودم
مادر: مرگی خو بودم ... گوشی به دستی تونه؟😡
مه: سعته سیل می کردم😣
رو گشتونده برقه خاموش کرده گفتن
مادر: تو گفتی و مه باور کردم
و رفتن که جادرجا مبایله ور دیشته مسجایو نا خوانده نوشتم
مه: پس شین که مر مادر مه گیر کردن
خداحافظ
و گوشی گذاشتم
دقایقی گذشت و طاقت کرده نتونستم ... یعنی او چیزی که می خواست ری کنه چی بود؟😑
دوباره گوشی به دست گرفته مسجایو که خودی یک ویدیو بود خوندم
باهر: چی شد؟
باهر: خشو گیرِت کد؟
باهر: کجا رفتی؟
کنجکاوی مه فقط با باز کردن فیلم رفع می شد و با ریپلی کردن تک به تک مسجایو که افلاین بود فیلم باز شد و با باز کردنیو متعجب شده سر جا خو شیشتم 😳
تیک تاکی آماده کرده بود با چله و گل و همو ترفند ها همیشگی و دوست داشتنی ... ولی جمله اخیریو دوست داشتنی تر از همه چیز بود که با هماهنگی لب خوانی با آهنگ هندی آماده ساخته بود ، بری بار چندم فیلمه دیدم که مسج داد
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_356
کلید موتر خو بالا آورده گفت
باهر: تا خانه رساندنِت موتروان میباشم!!!
مه: بابیلااا حالی یکی میشنوه نگین ایته!😭
چشما خو کشیده به حالت مسخره ای دست رو دهن خو گذاشته با تقلید از مه حییین کشیده گفت
باهر: بابیلاااااا🤭
و بلند بلند خندیده کلیده داخل کیسه خو انداخته گفت
باهر: مه فدای اخمِ صورتِت شوم که چیقه بریت خوبِش میگه
با ای گپ کم بود بی ننگ شده بخندم ولی لب خو از داخل دهن جویده بری مانع شدن نهایت سعیه به خرج دادم و به مقابل نگاه جذابیو اووف گفته سر پائین انداختم که دوباره خندیده گفت
باهر: کیفِم میته آزار دادنِت😁
به روانگیز مفسد تر از خودیو دیدم که خندیده روگشتاند
لیلا: کی دیده؟؟
مه: تییییر بخوری لیلا ... که همه از خاطری تو شد ... بااااا ایشته آتشا به سر مه ریخت😭
لیلا بری خفه کردن صدا خو جلو دهن خو گرفت و زد زیر خنده و مه اینجی از بیاب شدن خو عرق می ریختم به همی اثنا مادر داخل آمدن و لیلا با او خنده یو گیر انداختن
مادر: آهسته ... صدا شما به خونه میره😡
لیلا: هاااای مُردُم🤣
و مه ترسم از گفتن ای قضیه به مادر بود
مادر: لیلا ... آروم تر ... 😰
لیلا به مه دیده دوباره پوخَست زد و مه بری جمع کردن قضیه نوچ گفته بحث جداگانه بری مادر پیش کشیدم ، دقایق ها گذشت و بلاخره مهمانا شیرینی گرفته عزم رفتن کردن ، با وجود ای که دل مه بری دیدنیو موخ موخه می کرد سوتی چند لحظه پیش خو به یاد آورده خور داخل خونه قید ساختم ، به پرده دیدم و صدا های خداحافظی مردا به گوشم می رسید
" سیل کنم؟ ...نی نمی کنم ... برو بخاکی سیل می کنم ... نی نور میفته اگه بیاب عام شدم چی؟؟😱 "
هوووف گفته سر صبر خو سنگ گدیشته تا آخر نگاه نکردم
تا ناوقت های شب خونه جمع ساخته اخیر ساعت 1 شب بود که به جا خو پناه آورده و داخل تلگرام شدم
68 مسج تنها از پیوی روانگیز بود که بخاطری معلومات گرفتن درباره امشب مر زیر باری از سوالات خو گرفته بود ، مصروف پاسخ دادن به جواباتیو شدم که باهر مسج داد و با خواندن مسجیو بی صدا خندیدم
باهر: اگه ای مسیجی مه خواندی یعنی دوستِم داری🙄
اگه مسجه پاک کدی یعنی عاشقِم هستی😊
اگه جواب بتی یعنی دیوانِم هستی😝
اگه جواب نتی یعنی مره اوقدر دوست داری که حاضر هستی بخاطری مه بموری! ❤️
باهر: حالی تو چی می کنی؟؟😎
باهر: تصمیم با خودِت است😉
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_355
از بس خندیده بودم اشکا مه سرازیر شده بود بی درنگ نوشتم
مه: اگه بلاک کنم چی؟؟
پشت به پشت استیکر خنده و بعد ویس روان کرد ، صدایو باز کرده به گوشم گرفتم ، ریتم صدایو با خنده یک جا شده بود
باهر: یااااراااا چی آزادِه بودی ، خوشم میایه هیچ وقت بند نمی مانی
و کم کم صدایو حالت جدی گرفته ادامه داد
باهر: تو دخترِ پدرِت هستی بلاکم کو تا همی صبا نسبت ماره داخل صنف افشا بسازم 😡
و به ادامیو باز خندید ، جادرجا نوشتم
مه: نی ..... مه غلط بکنم!!
باهر: آفرین❤️
باهر: تو را بی رو سری دیدم عجب طوفان دلچسپی تشکر باد تابستان تشکر از وزیدن ها!
مه: چی وقت؟😳
باهر: همی امشاو پشت بام!😍
" نگفتم مر بدیده😭 "
به دنبال جمله یی بری گفتن می گشتم که مسیج کرد
باهر: صبر آزاده بریت یک چیز روان می کنم!
کنجکاو شدم و حدوداً 5 دقیقه منتظر موندم که مسج کرد
باهر: نت ضعیف است گناه مه نیست!
مه: چی است؟؟
باهر: یک دقه صبر کو زندگیم!
" زندگیم؟؟😳
خوبه به رو به رو مه ای گپه نزد اگه نی از خجالت آو می شدم🤭 "
باهر: چرا سرخ گشتی؟
مه: نشدم
باهر: مه توره می بینم دروغ نگو!
مه: از کجا؟🙄
باهر: از دوربین ذهنم!!
دفتاً برق روشن شد و از ترس زیاد مبایل از دستم افتاده به پینک مه بر خورد کرد یک چشم خو از خیره گی روشنایی بسته به مادر که آمده بودن دیدم
مادر: تو هنوز بیداری؟؟؟؟؟
مه: نی ... خو بودم
مادر: مرگی خو بودم ... گوشی به دستی تونه؟😡
مه: سعته سیل می کردم😣
رو گشتونده برقه خاموش کرده گفتن
مادر: تو گفتی و مه باور کردم
و رفتن که جادرجا مبایله ور دیشته مسجایو نا خوانده نوشتم
مه: پس شین که مر مادر مه گیر کردن
خداحافظ
و گوشی گذاشتم
دقایقی گذشت و طاقت کرده نتونستم ... یعنی او چیزی که می خواست ری کنه چی بود؟😑
دوباره گوشی به دست گرفته مسجایو که خودی یک ویدیو بود خوندم
باهر: چی شد؟
باهر: خشو گیرِت کد؟
باهر: کجا رفتی؟
کنجکاوی مه فقط با باز کردن فیلم رفع می شد و با ریپلی کردن تک به تک مسجایو که افلاین بود فیلم باز شد و با باز کردنیو متعجب شده سر جا خو شیشتم 😳
تیک تاکی آماده کرده بود با چله و گل و همو ترفند ها همیشگی و دوست داشتنی ... ولی جمله اخیریو دوست داشتنی تر از همه چیز بود که با هماهنگی لب خوانی با آهنگ هندی آماده ساخته بود ، بری بار چندم فیلمه دیدم که مسج داد
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_356
کلید موتر خو بالا آورده گفت
باهر: تا خانه رساندنِت موتروان میباشم!!!
مه: بابیلااا حالی یکی میشنوه نگین ایته!😭
چشما خو کشیده به حالت مسخره ای دست رو دهن خو گذاشته با تقلید از مه حییین کشیده گفت
باهر: بابیلاااااا🤭
و بلند بلند خندیده کلیده داخل کیسه خو انداخته گفت
باهر: مه فدای اخمِ صورتِت شوم که چیقه بریت خوبِش میگه
با ای گپ کم بود بی ننگ شده بخندم ولی لب خو از داخل دهن جویده بری مانع شدن نهایت سعیه به خرج دادم و به مقابل نگاه جذابیو اووف گفته سر پائین انداختم که دوباره خندیده گفت
باهر: کیفِم میته آزار دادنِت😁
به روانگیز مفسد تر از خودیو دیدم که خندیده روگشتاند
باهر: شوخی کدم قار نشو مه رفتم بای
و عقب عقب رفته چشمک زنان دور شد
" باهر "
باسط: ببین اُ بچه ، وقتی ملا ازِت پرسان کد تو جوابِ شه میتی خو؟؟
مه: اوکی فامیدم ، نکاح تو یادم نرفته
باسط: ریشخندی و ای چیزا ره یک طرف می مانی ، ای بحثِش مثل خواستگاری که تو رفتی نیست ، مردم شیشته هستن مرعات ای چیزاره می کنی خو؟؟
مه: پدرِت چشمای شه سرم می کشه!🥺
باسط نوچ گفته کلمه شه خوانده گفت
باسط: همو بیچاره خو بریت چیزی نمیگه!
مه: میگه ، کتی خودِش مچم چی نفرینم می کنه😒
باسط: اووف باهر ، پشت بانه می گردی
به جواب باسط خندیده به ملا صاحب .... راستی ملاصاحب گفتم یادِم از ملای روز پروژه آمد که د او روز آزاده چیقه شیرین شیرین می خندید!😇
خووو چی می گفتم؟؟🙄
به ملا صاحب فیشنی که کتی او کلا و ریش سفیدیش شیشته بود دیده در حالی که بخاطری نکاح دست پاچه بودم نصیحت های باسطه در نظر گرفته بین ای جمع مردانه سری مه پائین انداختم و منتظر بستنِ نکاح ماندم
از بین ای جمع که زیاد تر شان قومای ریش سفید ما و آزاده شان بودن ملاصاحب رویشه طرف جمع ساخته گفت
ملا: وکیل دختره تعیین کنین تا نکاح بسته شه
" توووبه خدایا مه حالی وکیل پارلمان دی ای حالت بریت از کجا کنم ملا صاحب؟؟
نخندین!!😒
شوخی کدم سریم ازی چیزا واز میشه! "
از بین جمع باجیم کتی بچه مامای آزاده منحیث شاهد نکاحِ ما خیزته از خانه بیرون شدن و بعد از دقایقی آمدن و مه کتی مامای زنم به گفته ملا صاحب رو به روی یکی دگه شیشته گوش بریش سپردیم ، نا خواسته چشمایم طرف باسط کشیده شد که لبخند به لب داشت چون همه طرف مه می دیدن او لب زدنِ شه که با اشاره می گفت "سه بار باید جواب بتی" ره نا دیده گرفته سری مه پائین انداختم
ملاصاحب: دختر وکیل خو انتخاب کرد؟
به مامایش دیدم که با زبان تائید کد و خوده معروفی ساخت
ملا: نام دوشیزه؟
ای بار باجه پاسخ داد
فواد: آزاده بنت محمد اعظم
استریس و هیجانات کلگیش یک باره گی مره زیر باریش گرفت عرق پیشانی مه پاک کده دستِ مه فشردم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_357
با نگاه خشمگین پدرم از ملا عذر خواهی کدم که سری جایش شیشت و به بار چهارم دِکلمهِ شه خواند
ملا: تو یونس ، آیا بی بی آزاده بنت محمد اعظم را ، با اجازه وکیل و رضایت خودش به مهریه معلوم 500 سکه طلا به نکاح باهر نام ولد حاجی یعقوب خان در آورده شود ، دادی و بخشیدی؟؟
" مه جواب بتُم؟🙄 "
خواستم جواب بتم که یونس ماما پیش پزکی کد 😒
یونس: دادم و بخشیدم!
ملا: دادی و بخشیدی؟؟
یونس: دادم و بخشیدم
ملا: دادی و بخشیدی؟؟
یونس: دادم و بخشیدم!
و باز رویشه سمت مه کده گفت
ملا: و تو باهر نام ، بی بی آزاده بنت محمد اعظم را بدون کدام اجبار و با در خواست خودت خواستی و قبولش کردی؟؟
مه: خواستم و قبولِش کدم!
ملا: خواستی و قبولش کردی؟؟
" توبه خدایا مه سه سال است قبولِش کدم ملا صاحب شما چرا محبتِ مه زیر سوال می گیرین؟🤦♂ "
جدی بودنِ مه حفظ کده گفتم
مه: خواستم و قبولِش کدم!
ملا: خواستی و قبولش کردی؟
چشمای مه ثانیه ای بسته دوباره چشم به چشمِش شده گفتم
مه: ملا صاحب ... به پیر به پیغمبر که اوره قبول دارم قبول دارم قبول دارم!
با اتمام حرفم خندهِ ملا نیز با خندهِ جمع یک جا شد
باسط سریشه تکانده در حالی که از خنده سرخ شده بود زیر لب گفت
باسط: بخدا که دیوانه هستی!
زیر لب گفتم
مه: راسته گفتم وی!
ملا دستِ شه بالا آورد که ما هم با تقلیدیش ای کاره انجام دادیم خطبه نکاح ره خواند بری ما آرزوی خوشبختی ره کد
"یعنی نکاح بسته شد؟؟ دلم جمع باشه آزاده از ای لحظه تا ابد به نامم شده؟؟😳"
باسط اشاره داد که سر تکانده گفتم
مه: چی؟
دستِشه از دم دانِش پس کده با اشاره گفت
باسط: دِستاره بوس کو ...!😓
مه: هااا اوره میگی!
از جا خیسته دست پدر و ماما و چند بزرگتری دِگه ره بوسیدم ، به فواد که بغل باز کده بود دیده ، خندیده بغلِش گرفتم که سِه بار به تخت شانِم زده گفت
فواد: تبریک باشه باجه جان ، به جمع ما خوش آمدی
مه: تشکر باجه کلان😂
فواد خندیده گفت
فواد: باجه کلون نگو احساس پیری می کنم
دوباره خندیده گفتم
مه: خیرست باجه های کلانام جوان میباشن!😂
تمام قوم و خویشای دور رفتن و با رفتن شان مادرم ، بوبوجانم کتی مریم و خواهرکائیم و خشویم داخل آمدن به دنبال خودِش بودم که بی معرفت نبود
دِست بزرگاره ره بوسیده با جوانترا روی ماچی کدم
بی قرار بودم و کلِ شان مصروف بحث های خود بودن باسطام با آب و تاب موضوع جریان نکاح ره به دِگا قصه می کد و اوها هم گرده های شانه گرفته داشتن
خپ و چوپ به دروازه می دیدم که یک دختری که شباهت زیاد به خودِش داشت ازیش داخل شده سلام گفت
"شباهتِ چی؟ نکنه خودِش است و اصلاح کاری صورتِش چهرِشه تغیر داده؟"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و عقب عقب رفته چشمک زنان دور شد
" باهر "
باسط: ببین اُ بچه ، وقتی ملا ازِت پرسان کد تو جوابِ شه میتی خو؟؟
مه: اوکی فامیدم ، نکاح تو یادم نرفته
باسط: ریشخندی و ای چیزا ره یک طرف می مانی ، ای بحثِش مثل خواستگاری که تو رفتی نیست ، مردم شیشته هستن مرعات ای چیزاره می کنی خو؟؟
مه: پدرِت چشمای شه سرم می کشه!🥺
باسط نوچ گفته کلمه شه خوانده گفت
باسط: همو بیچاره خو بریت چیزی نمیگه!
مه: میگه ، کتی خودِش مچم چی نفرینم می کنه😒
باسط: اووف باهر ، پشت بانه می گردی
به جواب باسط خندیده به ملا صاحب .... راستی ملاصاحب گفتم یادِم از ملای روز پروژه آمد که د او روز آزاده چیقه شیرین شیرین می خندید!😇
خووو چی می گفتم؟؟🙄
به ملا صاحب فیشنی که کتی او کلا و ریش سفیدیش شیشته بود دیده در حالی که بخاطری نکاح دست پاچه بودم نصیحت های باسطه در نظر گرفته بین ای جمع مردانه سری مه پائین انداختم و منتظر بستنِ نکاح ماندم
از بین ای جمع که زیاد تر شان قومای ریش سفید ما و آزاده شان بودن ملاصاحب رویشه طرف جمع ساخته گفت
ملا: وکیل دختره تعیین کنین تا نکاح بسته شه
" توووبه خدایا مه حالی وکیل پارلمان دی ای حالت بریت از کجا کنم ملا صاحب؟؟
نخندین!!😒
شوخی کدم سریم ازی چیزا واز میشه! "
از بین جمع باجیم کتی بچه مامای آزاده منحیث شاهد نکاحِ ما خیزته از خانه بیرون شدن و بعد از دقایقی آمدن و مه کتی مامای زنم به گفته ملا صاحب رو به روی یکی دگه شیشته گوش بریش سپردیم ، نا خواسته چشمایم طرف باسط کشیده شد که لبخند به لب داشت چون همه طرف مه می دیدن او لب زدنِ شه که با اشاره می گفت "سه بار باید جواب بتی" ره نا دیده گرفته سری مه پائین انداختم
ملاصاحب: دختر وکیل خو انتخاب کرد؟
به مامایش دیدم که با زبان تائید کد و خوده معروفی ساخت
ملا: نام دوشیزه؟
ای بار باجه پاسخ داد
فواد: آزاده بنت محمد اعظم
استریس و هیجانات کلگیش یک باره گی مره زیر باریش گرفت عرق پیشانی مه پاک کده دستِ مه فشردم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_357
با نگاه خشمگین پدرم از ملا عذر خواهی کدم که سری جایش شیشت و به بار چهارم دِکلمهِ شه خواند
ملا: تو یونس ، آیا بی بی آزاده بنت محمد اعظم را ، با اجازه وکیل و رضایت خودش به مهریه معلوم 500 سکه طلا به نکاح باهر نام ولد حاجی یعقوب خان در آورده شود ، دادی و بخشیدی؟؟
" مه جواب بتُم؟🙄 "
خواستم جواب بتم که یونس ماما پیش پزکی کد 😒
یونس: دادم و بخشیدم!
ملا: دادی و بخشیدی؟؟
یونس: دادم و بخشیدم
ملا: دادی و بخشیدی؟؟
یونس: دادم و بخشیدم!
و باز رویشه سمت مه کده گفت
ملا: و تو باهر نام ، بی بی آزاده بنت محمد اعظم را بدون کدام اجبار و با در خواست خودت خواستی و قبولش کردی؟؟
مه: خواستم و قبولِش کدم!
ملا: خواستی و قبولش کردی؟؟
" توبه خدایا مه سه سال است قبولِش کدم ملا صاحب شما چرا محبتِ مه زیر سوال می گیرین؟🤦♂ "
جدی بودنِ مه حفظ کده گفتم
مه: خواستم و قبولِش کدم!
ملا: خواستی و قبولش کردی؟
چشمای مه ثانیه ای بسته دوباره چشم به چشمِش شده گفتم
مه: ملا صاحب ... به پیر به پیغمبر که اوره قبول دارم قبول دارم قبول دارم!
با اتمام حرفم خندهِ ملا نیز با خندهِ جمع یک جا شد
باسط سریشه تکانده در حالی که از خنده سرخ شده بود زیر لب گفت
باسط: بخدا که دیوانه هستی!
زیر لب گفتم
مه: راسته گفتم وی!
ملا دستِ شه بالا آورد که ما هم با تقلیدیش ای کاره انجام دادیم خطبه نکاح ره خواند بری ما آرزوی خوشبختی ره کد
"یعنی نکاح بسته شد؟؟ دلم جمع باشه آزاده از ای لحظه تا ابد به نامم شده؟؟😳"
باسط اشاره داد که سر تکانده گفتم
مه: چی؟
دستِشه از دم دانِش پس کده با اشاره گفت
باسط: دِستاره بوس کو ...!😓
مه: هااا اوره میگی!
از جا خیسته دست پدر و ماما و چند بزرگتری دِگه ره بوسیدم ، به فواد که بغل باز کده بود دیده ، خندیده بغلِش گرفتم که سِه بار به تخت شانِم زده گفت
فواد: تبریک باشه باجه جان ، به جمع ما خوش آمدی
مه: تشکر باجه کلان😂
فواد خندیده گفت
فواد: باجه کلون نگو احساس پیری می کنم
دوباره خندیده گفتم
مه: خیرست باجه های کلانام جوان میباشن!😂
تمام قوم و خویشای دور رفتن و با رفتن شان مادرم ، بوبوجانم کتی مریم و خواهرکائیم و خشویم داخل آمدن به دنبال خودِش بودم که بی معرفت نبود
دِست بزرگاره ره بوسیده با جوانترا روی ماچی کدم
بی قرار بودم و کلِ شان مصروف بحث های خود بودن باسطام با آب و تاب موضوع جریان نکاح ره به دِگا قصه می کد و اوها هم گرده های شانه گرفته داشتن
خپ و چوپ به دروازه می دیدم که یک دختری که شباهت زیاد به خودِش داشت ازیش داخل شده سلام گفت
"شباهتِ چی؟ نکنه خودِش است و اصلاح کاری صورتِش چهرِشه تغیر داده؟"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کتی کلانا سلام علیکی کده طرف مه دید که از جا خیسته دستِ مه طرفِش دراز کدم که او هم دست داده گفت
_ تبریک باشه باهر جان ، به پای هم پیر شین
مه: تشکر ... ولی نمی فامم شماره کجا دیدم!
فواد: داخل صنف خودخو دیدین
با ای گپ ابروی مه بالا انداخته به فواد دیدم که خندیده ادامه داد
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_358
فواد: شوخی کردم او خانم منه اشتباهی نگیری
خنده بازار راه افتاد و اگه مه آزادهِ مه نشناسم نان بریم حیف است
مه: نی شناختم شان ، ننوییم میشن!
با دو دلی سر جای خود شیشتم و یکی بریم نگفت برو پیش عاروسکِت ....😞
سری مه پائین انداخته به فکر بودم که دفتاََ خواهرِش پشقاب چاکلیته د سرِم انداخت😐
سری مه بالا گرفته طرفِش دیدم که خندیده گفت
ننو: ما رسم داریم😁
مادر: ای رسمه مام داریم لیلا جان ولی آهسته سرِ بچه مه اوگار کدی😂
لیلا: خیره سرینا حق دارم😂
و باز خنده خانه ره پشتِش کد که صدف صدای شه بلند برد
صدف: لیلا جان مثل آزاده عاجز نیست باهر جان فکرِت باشه که خوده همرایش نگیری
خندیده گفتم
مه: پس شاید یکی دِگه خوده درک کنم😂
بعد از لحظاتی صبرم طاق و شد و اوف گفته یک باره گی از جا خیسته گفتم
مه: میشه تشنابه بریمنشان بتین؟؟
صهیبه خندیده گفت
صهیبه: تشناب بهانه نباشه؟؟
" دانِ ته گل بگیرم همشیره!😊"
فقط کوتاه خندیدم که خشوجان خیزته گفت
خشو: بیا بچیم از ای طرفه
و مره رهنمایی کد
" آزاده "
به بار چندم به آینه دیدم صورتم کم موی بود و ابروها مه چندان پاشان نبود و مادرم اجازه چیندن ابرو تا پوره شدن سال بابا ندادن و فقط لیلا به شیوه خودخو دخترانه و خیلی ساده مر آرایش کرده بود داخل دل خو زار زار گریه می کردم
_ اگه بدون شال مر خوش نکرد چی؟؟🥺
اووف گفته و نوچ گفته با ای لباس سبز نکاح ، سر و پاه راه می رفتم که دروازه باز شد و با باز شدنیو یک سکته رد کردم با عجله پشت سر خو دیدم که لیلا بود با صدا خفه ای سریو غوریده گفتم
مه: اوووف لیلا مر بترسوندی!!!😭
لیلا خندیده به بیرون دیده گفت
لیلا: ای هم آزاده .....🙂
در حال تحلیل تجزیه بودم که خودیو با او لبخند جذاب همیشگی خو پشت دروازه ظاهر شد و لیلا کنار رفت. . .😥دستا مه سرد شد و جهت مقابل شدنیو با ای سر و وعض خنده از صورتم رفت. . .
با لباس افغانی شیک و چهره دومادا کشیده بود کت ماشی که رو لباس به تن انداخته بود همخوانی جالبی با لباسم دیشت . . .
دستپاچه گشته از سر ناتوانی سر پائین انداختم
به پائین می دیدم و قدمایو نزدیک تر شده به مقابل مه قرار گرفت
لیلا رفت و تمام اعتماد به نفس نداشته مه خودی خو برد جرعت سر بالا کردن ندیشتم و فقط دنبال گریز بودم که صدا آرام و مردانه یو گوش نوازانه بلند شد
باهر: تو آزاده خورترکی مه هستی؟!
از نسبتی که به مه داد لبم به خنده کج آماد بری نخستین بار دست به سمت دستم برد و دست سرد و یخ کرده مه به دست گرفته بالا آورد ، بالا آورد و مه باورم نمیشه باهر محرمم شده ، مسخ شده به نرمش رفتاریو می دیدیم که سر خم کرده درست جای نزدیک کف دست مه آروم و طولانی بوسیدُ مه از ای حرکتیو مور مورم شد راست ایستاده چشما خو به صورتم دوخته با لبخند دلبرانهِ خو گفت
باهر: بنازم خالق این نبض یارم را ...!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_359
عادتیونه مر همیشه با ای جملات نایاب به استریس و ترس بندازه؟؟🥺
ای بار دست مه رها کرده به موهای باز شده و اوتو شده گی مه دیده نوازش گونه چنگی ازونار بدست گرفته خندیده گفت
باهر: نمردم و موهای ته از نزدیک دیدم!
نگاه خو به چشم مه دوخته ادامه داد
باهر: دوستِت دارم دیوانه!!!
دیوانه .... ! حتی ابراز علاقه مرد مه هم استثنائیه خندیده گپ دل خو به زبان آورده گفتم
مه: کی به کی دیوانه میگه!!
موی مه ایله داده دست پائین آورده در حالی که کم کم اخم خو تیره تر می ساخت گفت
باهر: از بین محبتائیم تنها همی کلمه ره بیرون کشیدی؟؟😡
راستی راستی جدی شد به حالت نامفهومی بریو می دیدم که دست خو با خشونت بالا آورده گفت
باهر: شیطان میگه بگی ....
چشما مه ازی باز تر نمی شد
" باورم نمیشه ... از روز اول مایه مر بزنه ...؟؟😳 "
در حالی که با ترس بریو می دیدم جمله خو دوباره تکرار کرده گفت
باهر: شیطان میگه بگی یکتا محکم د روئیت ....
بعد از چند ثانیه آهسته آهسته لبخند زده گفت
باهر: مه مسلمان هستم ، شیطان ناق گفته هر چی گفته 😇
و دست مه کشیده به آغوش خو انداخته در حالی که محکم بغلم گرفته بود و ذناخ خو روی سرم جا بجا می کرد ادامه داد
باهر: مه به گپ او نمی کنم مگم میشه یکتا مموشی مثل توره آدم ناق ناق بزنه؟؟
مقاومت کرده از آغوشیو بیرون آمده گفتم
مه: حالی کو ماستی بزنی!
باهر: مرد زندگیت هستم ... حق زدنه ندارم؟؟
عقب رفته گفتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
_ تبریک باشه باهر جان ، به پای هم پیر شین
مه: تشکر ... ولی نمی فامم شماره کجا دیدم!
فواد: داخل صنف خودخو دیدین
با ای گپ ابروی مه بالا انداخته به فواد دیدم که خندیده ادامه داد
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_358
فواد: شوخی کردم او خانم منه اشتباهی نگیری
خنده بازار راه افتاد و اگه مه آزادهِ مه نشناسم نان بریم حیف است
مه: نی شناختم شان ، ننوییم میشن!
با دو دلی سر جای خود شیشتم و یکی بریم نگفت برو پیش عاروسکِت ....😞
سری مه پائین انداخته به فکر بودم که دفتاََ خواهرِش پشقاب چاکلیته د سرِم انداخت😐
سری مه بالا گرفته طرفِش دیدم که خندیده گفت
ننو: ما رسم داریم😁
مادر: ای رسمه مام داریم لیلا جان ولی آهسته سرِ بچه مه اوگار کدی😂
لیلا: خیره سرینا حق دارم😂
و باز خنده خانه ره پشتِش کد که صدف صدای شه بلند برد
صدف: لیلا جان مثل آزاده عاجز نیست باهر جان فکرِت باشه که خوده همرایش نگیری
خندیده گفتم
مه: پس شاید یکی دِگه خوده درک کنم😂
بعد از لحظاتی صبرم طاق و شد و اوف گفته یک باره گی از جا خیسته گفتم
مه: میشه تشنابه بریمنشان بتین؟؟
صهیبه خندیده گفت
صهیبه: تشناب بهانه نباشه؟؟
" دانِ ته گل بگیرم همشیره!😊"
فقط کوتاه خندیدم که خشوجان خیزته گفت
خشو: بیا بچیم از ای طرفه
و مره رهنمایی کد
" آزاده "
به بار چندم به آینه دیدم صورتم کم موی بود و ابروها مه چندان پاشان نبود و مادرم اجازه چیندن ابرو تا پوره شدن سال بابا ندادن و فقط لیلا به شیوه خودخو دخترانه و خیلی ساده مر آرایش کرده بود داخل دل خو زار زار گریه می کردم
_ اگه بدون شال مر خوش نکرد چی؟؟🥺
اووف گفته و نوچ گفته با ای لباس سبز نکاح ، سر و پاه راه می رفتم که دروازه باز شد و با باز شدنیو یک سکته رد کردم با عجله پشت سر خو دیدم که لیلا بود با صدا خفه ای سریو غوریده گفتم
مه: اوووف لیلا مر بترسوندی!!!😭
لیلا خندیده به بیرون دیده گفت
لیلا: ای هم آزاده .....🙂
در حال تحلیل تجزیه بودم که خودیو با او لبخند جذاب همیشگی خو پشت دروازه ظاهر شد و لیلا کنار رفت. . .😥دستا مه سرد شد و جهت مقابل شدنیو با ای سر و وعض خنده از صورتم رفت. . .
با لباس افغانی شیک و چهره دومادا کشیده بود کت ماشی که رو لباس به تن انداخته بود همخوانی جالبی با لباسم دیشت . . .
دستپاچه گشته از سر ناتوانی سر پائین انداختم
به پائین می دیدم و قدمایو نزدیک تر شده به مقابل مه قرار گرفت
لیلا رفت و تمام اعتماد به نفس نداشته مه خودی خو برد جرعت سر بالا کردن ندیشتم و فقط دنبال گریز بودم که صدا آرام و مردانه یو گوش نوازانه بلند شد
باهر: تو آزاده خورترکی مه هستی؟!
از نسبتی که به مه داد لبم به خنده کج آماد بری نخستین بار دست به سمت دستم برد و دست سرد و یخ کرده مه به دست گرفته بالا آورد ، بالا آورد و مه باورم نمیشه باهر محرمم شده ، مسخ شده به نرمش رفتاریو می دیدیم که سر خم کرده درست جای نزدیک کف دست مه آروم و طولانی بوسیدُ مه از ای حرکتیو مور مورم شد راست ایستاده چشما خو به صورتم دوخته با لبخند دلبرانهِ خو گفت
باهر: بنازم خالق این نبض یارم را ...!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_359
عادتیونه مر همیشه با ای جملات نایاب به استریس و ترس بندازه؟؟🥺
ای بار دست مه رها کرده به موهای باز شده و اوتو شده گی مه دیده نوازش گونه چنگی ازونار بدست گرفته خندیده گفت
باهر: نمردم و موهای ته از نزدیک دیدم!
نگاه خو به چشم مه دوخته ادامه داد
باهر: دوستِت دارم دیوانه!!!
دیوانه .... ! حتی ابراز علاقه مرد مه هم استثنائیه خندیده گپ دل خو به زبان آورده گفتم
مه: کی به کی دیوانه میگه!!
موی مه ایله داده دست پائین آورده در حالی که کم کم اخم خو تیره تر می ساخت گفت
باهر: از بین محبتائیم تنها همی کلمه ره بیرون کشیدی؟؟😡
راستی راستی جدی شد به حالت نامفهومی بریو می دیدم که دست خو با خشونت بالا آورده گفت
باهر: شیطان میگه بگی ....
چشما مه ازی باز تر نمی شد
" باورم نمیشه ... از روز اول مایه مر بزنه ...؟؟😳 "
در حالی که با ترس بریو می دیدم جمله خو دوباره تکرار کرده گفت
باهر: شیطان میگه بگی یکتا محکم د روئیت ....
بعد از چند ثانیه آهسته آهسته لبخند زده گفت
باهر: مه مسلمان هستم ، شیطان ناق گفته هر چی گفته 😇
و دست مه کشیده به آغوش خو انداخته در حالی که محکم بغلم گرفته بود و ذناخ خو روی سرم جا بجا می کرد ادامه داد
باهر: مه به گپ او نمی کنم مگم میشه یکتا مموشی مثل توره آدم ناق ناق بزنه؟؟
مقاومت کرده از آغوشیو بیرون آمده گفتم
مه: حالی کو ماستی بزنی!
باهر: مرد زندگیت هستم ... حق زدنه ندارم؟؟
عقب رفته گفتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: فکر کنم ما به تفاهم نرسیدیم😑
باهر: تفاهم چی؟؟
مه: قبلاً نگفته بودین که دست زدن دار ....
باهر: باااااان دِگه ... زدنِ مه چی است ... نهایت که زیاد عصابِ مه خراب کنی یک بوسه به جبینِت می زنم و ده دقیقه ... یا نی ... ده دقیقه زیاد است 🙄 پنج دقیقه ازِت خفه می باشم خلاص
مه: بوسه به جبین ...؟😳
_ یعنی طلاق ...😰
چینی به ابرو داده گفت
باهر: او چی مانا؟؟؟
مه: همی دگه ... از قدیم امی ....
باهر: راستی هام بی بی آزاده بودی ... ملاصاحب ناق توره بی بی نمی گفت!
" ملا صاحب؟ ای به آخوند چی ربطی داره؟ "
خواستم سوال ذهن خو بپرسم که دوباره بغلم گرفته گفت
باهر: مه او دِسته قطع می کنم سری یک دانهِ زندگیم دِست بالا کنه ...!
در حالی که دور از دیدیو آهسته می خندیدم عطریو به ریه کشیده به ضربان قلبیو گوش سپردم که صدای تک تک دروازه باعث شد با عجله او جسم سخت و سنگینیو عقب تیله کرده خود مه هم عقب برم ، باهر به ای ترس ناگهانی مه دیده گفت
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باهر: صحیست آرام باش ... چرا می ترسی؟؟
باهر: تفاهم چی؟؟
مه: قبلاً نگفته بودین که دست زدن دار ....
باهر: باااااان دِگه ... زدنِ مه چی است ... نهایت که زیاد عصابِ مه خراب کنی یک بوسه به جبینِت می زنم و ده دقیقه ... یا نی ... ده دقیقه زیاد است 🙄 پنج دقیقه ازِت خفه می باشم خلاص
مه: بوسه به جبین ...؟😳
_ یعنی طلاق ...😰
چینی به ابرو داده گفت
باهر: او چی مانا؟؟؟
مه: همی دگه ... از قدیم امی ....
باهر: راستی هام بی بی آزاده بودی ... ملاصاحب ناق توره بی بی نمی گفت!
" ملا صاحب؟ ای به آخوند چی ربطی داره؟ "
خواستم سوال ذهن خو بپرسم که دوباره بغلم گرفته گفت
باهر: مه او دِسته قطع می کنم سری یک دانهِ زندگیم دِست بالا کنه ...!
در حالی که دور از دیدیو آهسته می خندیدم عطریو به ریه کشیده به ضربان قلبیو گوش سپردم که صدای تک تک دروازه باعث شد با عجله او جسم سخت و سنگینیو عقب تیله کرده خود مه هم عقب برم ، باهر به ای ترس ناگهانی مه دیده گفت
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باهر: صحیست آرام باش ... چرا می ترسی؟؟
✨🕋✨
نصایح مفید از شیخ عائض قرنی:
1- روزت را با نماز صبح و با اذکار صبح شروع کن تا کامیابی و موفقیت (دنیا و آخرت) را بدست آوری.
2- همیشه استغفار بخوان تا شیطان بگونه ای از تو ناامید شود که به سر حد خودکشی برسد!
3- دعا را قطع نکن چون آن طناب نجات است.
4- همیشه به یاد داشته باش که فرشتگان صحبتهای تو را می نویسند!
5- همیشه خوش بین باش اگر چه دچار بادهای تند و طوفانها باشی زیبایی انگشتان با شمردن تسبیح با آنهاست!
6- وقتی غمها و اندوه ها بر تو هجوم آوردند کلمه «لااله الاالله» را بخوان.
7- بوسیله پولهایت دعای فقرا و محبت مساکین را بخر.
8- سجده طولانی با خشوع بسیار بهتر است از قصر پر از گل.
9- قبل از اینکه سخنی را از دهانت بیرون بیاوری در مورد آن فکر کن چون بسیاری از سخنان کشنده اند!
10- از دعای مظلوم و اشک محرومان بر حذر باش.
11- قبل از خواندن کتب و مجله ها و روزنامه ها؛ قرآن بخوان.
12- سبب استقامت خانواده ات باش.
13- با نفست در طاعت خدا جهاد کن چون نفس انسان را به کار بد بسیار امر میکند..
14- دستان مادر و پدرت را ببوس تا بوسیله آن بهشت و رضامندی خداوند را بدست آوری.
15- لباسهای کهنه و قدیمی تو نزد فقراء نو و جدید هستند.
16- خشمگین نباش چون زندگی از آنچه تو فکر میکنی کوتاهتر است!
17- با او ثروتمندترین ثروتمندان و قوتریترین قدرتمندانی و او کسی نیست جز الله جل جلاله.
18- راه اجابت دعا را بوسیله گناه مبند!
19- نماز بهترین چیزی است که ترا بر مصیبتها و سختیها کمک میکند.
20- از گمانهای بد بپرهیز هم خودت راحت میشوی و هم دیگران از دست تو راحت میشوند.
21- سبب تمام غمها رو گردانی از خداوند است لذا به خدا رو کن.
22- نمازی بخوان که با تو در قبر بیاید.
23- وقتیکه شنیدی کسی غیبت میکند به او بگو از خدا بترس.
24- بر خواندن سوره ملک مداومت کن چون آن نجات دهنده از عذاب قبر است.
25- محروم واقعی کسی است که از نماز خاشعانه و چشمان گریان محروم باشد.
26- مومنان بی خبر را اذیت نکن.
(یعنی هیچکس را ناگهانی نترسان و اذیت نکن اگر چه به شوخی باشد)
27- تمام محبتت را با ( مردم ) فقط بخاطر خدا و پیامبرش کن.
28- از کسی که غیبت ترا کرده گذشت کن چون او نیکیهایش را به تو اهدا کرده!
29- نماز، تلاوت و ذکر کردن بندهایی درخشان بر سینه توأند.
30- هرکس گرمای جهنم را به یاد آورد بر دواعی و اسباب گناه صبر میکند.
31- تا زمانیکه شب روشن میشود
دردها هم میروند مشکلات و سختیها هم بر طرف میشوند.
32- بحثها وسخنهای بیهوده را ترک کن چون تو کارهای مانده ای به مانند کوه داری!
33- با خشوع نماز بخوان چون تمام آنچه که منتظر تواند (اعم از کار و افراد) شان ومقامشان از نماز پایین تر است.
34- قرآن را بالای سرت قرار بده،
خواندن یک آیه از قرآن از دنیا و هر چه در آن است ارزشش بالاتر است.
35- زندگی زیباست و زیباتر از آن تو با ایمانت هستی...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نصایح مفید از شیخ عائض قرنی:
1- روزت را با نماز صبح و با اذکار صبح شروع کن تا کامیابی و موفقیت (دنیا و آخرت) را بدست آوری.
2- همیشه استغفار بخوان تا شیطان بگونه ای از تو ناامید شود که به سر حد خودکشی برسد!
3- دعا را قطع نکن چون آن طناب نجات است.
4- همیشه به یاد داشته باش که فرشتگان صحبتهای تو را می نویسند!
5- همیشه خوش بین باش اگر چه دچار بادهای تند و طوفانها باشی زیبایی انگشتان با شمردن تسبیح با آنهاست!
6- وقتی غمها و اندوه ها بر تو هجوم آوردند کلمه «لااله الاالله» را بخوان.
7- بوسیله پولهایت دعای فقرا و محبت مساکین را بخر.
8- سجده طولانی با خشوع بسیار بهتر است از قصر پر از گل.
9- قبل از اینکه سخنی را از دهانت بیرون بیاوری در مورد آن فکر کن چون بسیاری از سخنان کشنده اند!
10- از دعای مظلوم و اشک محرومان بر حذر باش.
11- قبل از خواندن کتب و مجله ها و روزنامه ها؛ قرآن بخوان.
12- سبب استقامت خانواده ات باش.
13- با نفست در طاعت خدا جهاد کن چون نفس انسان را به کار بد بسیار امر میکند..
14- دستان مادر و پدرت را ببوس تا بوسیله آن بهشت و رضامندی خداوند را بدست آوری.
15- لباسهای کهنه و قدیمی تو نزد فقراء نو و جدید هستند.
16- خشمگین نباش چون زندگی از آنچه تو فکر میکنی کوتاهتر است!
17- با او ثروتمندترین ثروتمندان و قوتریترین قدرتمندانی و او کسی نیست جز الله جل جلاله.
18- راه اجابت دعا را بوسیله گناه مبند!
19- نماز بهترین چیزی است که ترا بر مصیبتها و سختیها کمک میکند.
20- از گمانهای بد بپرهیز هم خودت راحت میشوی و هم دیگران از دست تو راحت میشوند.
21- سبب تمام غمها رو گردانی از خداوند است لذا به خدا رو کن.
22- نمازی بخوان که با تو در قبر بیاید.
23- وقتیکه شنیدی کسی غیبت میکند به او بگو از خدا بترس.
24- بر خواندن سوره ملک مداومت کن چون آن نجات دهنده از عذاب قبر است.
25- محروم واقعی کسی است که از نماز خاشعانه و چشمان گریان محروم باشد.
26- مومنان بی خبر را اذیت نکن.
(یعنی هیچکس را ناگهانی نترسان و اذیت نکن اگر چه به شوخی باشد)
27- تمام محبتت را با ( مردم ) فقط بخاطر خدا و پیامبرش کن.
28- از کسی که غیبت ترا کرده گذشت کن چون او نیکیهایش را به تو اهدا کرده!
29- نماز، تلاوت و ذکر کردن بندهایی درخشان بر سینه توأند.
30- هرکس گرمای جهنم را به یاد آورد بر دواعی و اسباب گناه صبر میکند.
31- تا زمانیکه شب روشن میشود
دردها هم میروند مشکلات و سختیها هم بر طرف میشوند.
32- بحثها وسخنهای بیهوده را ترک کن چون تو کارهای مانده ای به مانند کوه داری!
33- با خشوع نماز بخوان چون تمام آنچه که منتظر تواند (اعم از کار و افراد) شان ومقامشان از نماز پایین تر است.
34- قرآن را بالای سرت قرار بده،
خواندن یک آیه از قرآن از دنیا و هر چه در آن است ارزشش بالاتر است.
35- زندگی زیباست و زیباتر از آن تو با ایمانت هستی...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و هفت
تماس را قطع کرد، بی آنکه از چشمی در نگاه کند، در را باز کرد و قلبش در سینه اش فرو ریخت الیاس بود نفسش حبس شد، دستش ناآگاهانه به سمت دروازه رفت تا آن را ببندد، اما الیاس سریع تر از او عمل کرد و دستش را لای دروازه گذاشت، مانع بسته شدن آن شد.
و گفت راحیل، فقط چند دقیقه. خواهش می کنم، بگذار حرف بزنم.
راحیل با وحشتی آشکار، صدایش را بالا برد و گفت برو! من هیچ حرفی با تو ندارم.
الیاس، که انتظار این واکنش را داشت، آهی کشید و آرام اما مصرانه گفت لطفاً راحیل، از من فرار نکن. باید همرایت حرف بزنم. بگذار توضیح بدهم.
راحیل، با خشم و ترسی که در صدایش موج میزد، گفت نمیخواهم چیزی بشنوم! از اینجا برو، وگرنه پولیس را خبر می کنم.
اما الیاس کوتاه نیامد. دستش را کمی عقب کشید، اما هنوز از آستانه ای دروازه دور نشد. صدایش لحنی تهدیدآمیز به خود گرفت و گفت میدانم که این کار را نمی کنی. تو نمیخواهی که من به دردسر بیفتم.
راحیل با تمام قدرتش، دروازه را هل داد و اینبار، موفق شد آن را ببندد. با پشت دروازه تکیه داد، قلبش با شدت در سینه اش می کوبید. از پشت دروازه صدای نفس های عمیق و عصبانی الیاس را می شنید.
بعد با صدای که تهدید در آن آشکار بود گفت این تمام نشده راحیل من این بار کوتاه نمیایم.
صدای قدم هایش که از آنجا دور می شد، در سکوت خانه طنین انداخت.
راحیل، لرزان، دستانش را روی صورتش گذاشت. قلبش هنوز تند میزد. پاهایش سست شدند و بی اراده روی زمین نشست. اشک هایش یکی پس از دیگری روی کومه هایش لغزیدند. هنوز از شوک حضور ناگهانی الیاس بیرون نیامده بود. ترس، چون سایه ای سرد، بر روحش چنگ انداخته بود.
در میان آشفتگی، انگشتان لرزانش، بی اختیار موبایلش را گرفتند و شماره ای سدیس را فشردند.
وقتی صدای سدیس از آن سوی خط آمد، بغض راحیل شکست. با صدایی که از هق هق گریه می لرزید، زمزمه کرد سدیس لطفاً بیا…
سدیس که از لرزش صدای او جا خورده بود، با نگرانی پرسید راحیل؟ چی شده؟
راحیل نفسش را به سختی بیرون داد، اشک هایش هنوز روی صورتش می چکیدند. فقط توانست آدرس خانه اش را بفرستد و تماس را قطع کند.
آرام موبایل را روی زمین گذاشت، زانوهایش را در بغل گرفت و سرش را روی آنها گذاشت. درونش از وحشت و درماندگی پر بود، اما یک چیز را می دانست او دیگر نمی توانست این ترس را به تنهایی تحمل کند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و هفت
تماس را قطع کرد، بی آنکه از چشمی در نگاه کند، در را باز کرد و قلبش در سینه اش فرو ریخت الیاس بود نفسش حبس شد، دستش ناآگاهانه به سمت دروازه رفت تا آن را ببندد، اما الیاس سریع تر از او عمل کرد و دستش را لای دروازه گذاشت، مانع بسته شدن آن شد.
و گفت راحیل، فقط چند دقیقه. خواهش می کنم، بگذار حرف بزنم.
راحیل با وحشتی آشکار، صدایش را بالا برد و گفت برو! من هیچ حرفی با تو ندارم.
الیاس، که انتظار این واکنش را داشت، آهی کشید و آرام اما مصرانه گفت لطفاً راحیل، از من فرار نکن. باید همرایت حرف بزنم. بگذار توضیح بدهم.
راحیل، با خشم و ترسی که در صدایش موج میزد، گفت نمیخواهم چیزی بشنوم! از اینجا برو، وگرنه پولیس را خبر می کنم.
اما الیاس کوتاه نیامد. دستش را کمی عقب کشید، اما هنوز از آستانه ای دروازه دور نشد. صدایش لحنی تهدیدآمیز به خود گرفت و گفت میدانم که این کار را نمی کنی. تو نمیخواهی که من به دردسر بیفتم.
راحیل با تمام قدرتش، دروازه را هل داد و اینبار، موفق شد آن را ببندد. با پشت دروازه تکیه داد، قلبش با شدت در سینه اش می کوبید. از پشت دروازه صدای نفس های عمیق و عصبانی الیاس را می شنید.
بعد با صدای که تهدید در آن آشکار بود گفت این تمام نشده راحیل من این بار کوتاه نمیایم.
صدای قدم هایش که از آنجا دور می شد، در سکوت خانه طنین انداخت.
راحیل، لرزان، دستانش را روی صورتش گذاشت. قلبش هنوز تند میزد. پاهایش سست شدند و بی اراده روی زمین نشست. اشک هایش یکی پس از دیگری روی کومه هایش لغزیدند. هنوز از شوک حضور ناگهانی الیاس بیرون نیامده بود. ترس، چون سایه ای سرد، بر روحش چنگ انداخته بود.
در میان آشفتگی، انگشتان لرزانش، بی اختیار موبایلش را گرفتند و شماره ای سدیس را فشردند.
وقتی صدای سدیس از آن سوی خط آمد، بغض راحیل شکست. با صدایی که از هق هق گریه می لرزید، زمزمه کرد سدیس لطفاً بیا…
سدیس که از لرزش صدای او جا خورده بود، با نگرانی پرسید راحیل؟ چی شده؟
راحیل نفسش را به سختی بیرون داد، اشک هایش هنوز روی صورتش می چکیدند. فقط توانست آدرس خانه اش را بفرستد و تماس را قطع کند.
آرام موبایل را روی زمین گذاشت، زانوهایش را در بغل گرفت و سرش را روی آنها گذاشت. درونش از وحشت و درماندگی پر بود، اما یک چیز را می دانست او دیگر نمی توانست این ترس را به تنهایی تحمل کند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و هشت
یک ساعت می گذشت که صدای زنگ دروازه بلند شد. راحیل که تا آن لحظه حتی از جایش بلند نشده بود، با ترس به سمت دروازه رفت. زنگ دروازه دوباره زده شد. این بار صدای آشنا و نگران سدیس از آن طرف دروازه به گوش رسید راحیل! من سدیس هستم، دروازه را باز کن.
راحیل با شنیدن صدای او، دروازه را باز کرد. سدیس با دیدن حال و وضع آشفته و چشمان پف کرده از گریه ای راحیل، نگران شد و با اضطراب پرسید چی شده؟ تو خوب هستی؟
چشمان راحیل که سرخ شده بود، نشان از گریه های طولانی داشت. سدیس دستش را به آرامی روی شانه ای راحیل گذاشت و پرسید تو گریه کردی؟
با این سؤال، اشک های راحیل دوباره جاری شد. سدیس به آرامی وارد خانه شد و دروازه را پشت سرش بست و با مهربانی گفت بیا، داخل برویم.
او را به سمت داخل خانه هدایت کرد. راحیل روی مبل نشست و سدیس رو به روی او نشست. چند دقیقه سکوت بین آنها حکمفرما بود. راحیل به آرامی اشک می ریخت و سدیس فقط به او نگاه می کرد، در حالی که دلش می خواست بتواند تسکینی برای این درد باشد.
پس از دقایقی، سدیس آهسته گفت اگر حالا کمی بهتر هستی، می خواهی برایم بگویی چی شده؟
راحیل سرش را بالا آورد و به سدیس نگاه کرد. در دلش تردید های بسیاری شکل گرفت. چرا به سدیس تماس گرفته بود؟ چرا از او خواسته بود که به خانه بیاید؟ سکوت کرد و با صدای آهسته ای گفت آن لحظه نمی دانستم چه کار کنم. تنها کسی که به ذهنم رسید تو بودی. برای همین تماس گرفتم. اما… نمی دانم چه چیزی باید بگویم. من هیچ حرفی ندارم که بگویم. میبخشی که تو را به زحمت انداختم.
سدیس با تعجب به او نگاه کرد. در دلش احساس خوبی نسبت به راحیل پیدا کرد. لبخند زد و گفت اینکه مرا اینقدر به خودت نزدیک فکر کردی، برای من خیلی ارزشمند است. اما میدانم که حرف های زیادی برای گفتن داری. بلند شو. با هم به نزدیکی دریا برویم. تو نیاز به هوای تازه داری.
راحیل اعتراض کرد و گفت نخیر، نیاز به استراحت دارم. با کمی استراحت بهتر می شوم.
سدیس اما با آرامش گفت نخیر چون مرا تا اینجا خواستی و به قول خودت به زحمت انداخته ای، باید هر چیزی که می گویم را انجام دهی. بلند شو. برو دست و صورتت را بشوی، بیا تا با هم قدم بزنیم.
راحیل که خود نیز می دانست که هوای تازه نیاز دارد، پس از مدتی کوتاه از جای خود بلند شد و گفت من چند دقیقه دیگر می آیم.
سپس با قدم های خسته به سوی اطاقش رفت و دروازه را پشت سرش بست.
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و هشت
یک ساعت می گذشت که صدای زنگ دروازه بلند شد. راحیل که تا آن لحظه حتی از جایش بلند نشده بود، با ترس به سمت دروازه رفت. زنگ دروازه دوباره زده شد. این بار صدای آشنا و نگران سدیس از آن طرف دروازه به گوش رسید راحیل! من سدیس هستم، دروازه را باز کن.
راحیل با شنیدن صدای او، دروازه را باز کرد. سدیس با دیدن حال و وضع آشفته و چشمان پف کرده از گریه ای راحیل، نگران شد و با اضطراب پرسید چی شده؟ تو خوب هستی؟
چشمان راحیل که سرخ شده بود، نشان از گریه های طولانی داشت. سدیس دستش را به آرامی روی شانه ای راحیل گذاشت و پرسید تو گریه کردی؟
با این سؤال، اشک های راحیل دوباره جاری شد. سدیس به آرامی وارد خانه شد و دروازه را پشت سرش بست و با مهربانی گفت بیا، داخل برویم.
او را به سمت داخل خانه هدایت کرد. راحیل روی مبل نشست و سدیس رو به روی او نشست. چند دقیقه سکوت بین آنها حکمفرما بود. راحیل به آرامی اشک می ریخت و سدیس فقط به او نگاه می کرد، در حالی که دلش می خواست بتواند تسکینی برای این درد باشد.
پس از دقایقی، سدیس آهسته گفت اگر حالا کمی بهتر هستی، می خواهی برایم بگویی چی شده؟
راحیل سرش را بالا آورد و به سدیس نگاه کرد. در دلش تردید های بسیاری شکل گرفت. چرا به سدیس تماس گرفته بود؟ چرا از او خواسته بود که به خانه بیاید؟ سکوت کرد و با صدای آهسته ای گفت آن لحظه نمی دانستم چه کار کنم. تنها کسی که به ذهنم رسید تو بودی. برای همین تماس گرفتم. اما… نمی دانم چه چیزی باید بگویم. من هیچ حرفی ندارم که بگویم. میبخشی که تو را به زحمت انداختم.
سدیس با تعجب به او نگاه کرد. در دلش احساس خوبی نسبت به راحیل پیدا کرد. لبخند زد و گفت اینکه مرا اینقدر به خودت نزدیک فکر کردی، برای من خیلی ارزشمند است. اما میدانم که حرف های زیادی برای گفتن داری. بلند شو. با هم به نزدیکی دریا برویم. تو نیاز به هوای تازه داری.
راحیل اعتراض کرد و گفت نخیر، نیاز به استراحت دارم. با کمی استراحت بهتر می شوم.
سدیس اما با آرامش گفت نخیر چون مرا تا اینجا خواستی و به قول خودت به زحمت انداخته ای، باید هر چیزی که می گویم را انجام دهی. بلند شو. برو دست و صورتت را بشوی، بیا تا با هم قدم بزنیم.
راحیل که خود نیز می دانست که هوای تازه نیاز دارد، پس از مدتی کوتاه از جای خود بلند شد و گفت من چند دقیقه دیگر می آیم.
سپس با قدم های خسته به سوی اطاقش رفت و دروازه را پشت سرش بست.
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تـــــأمل
نقدِ یک کوتهنظریِ رایج
بهجای نماز خواندن، باید انسانیت داشت!
بهجای حجاب، باید از درون پاک بود!
بهجای حج، آن پول را برای فقراء هزینه کنید!
بهجای روزهگرفتن، نیازمندان را سیر کنید!
بهجای ظاهرِ دین، به باطنِ دین اهمیّت دهید!
و...
نقد:
1. این سخن که فلان کارِ نیک را رها کن و به جای آن،فلان کارِ خوبِ دیگر را انجام بده، نشان از سفاهتِ گویندگانِ آن دارد! در ذهنِ کوچک شما انجامِ هم زمان دو کارِ خیر ممتنع است؟!
*بهجایِ "بهجای" بگو به همراهِ...!
2. مواردی که موردِ هجومِ این شبهات هستند، بیشتر جنبهی فرمانبری از خداوند دارند و هیچ عملی به اندازهی این کار باارزش نیست!
3. چنین نیست که دینِ ما فقط به امثالِ نماز و روزه دستور دهد و از اطعامِ فقراء و کمک به نیازمندان بازدارد، بلکه اسلام بیشتر از هر مکتبِ دیگری به این موارد فرمان داده است. بنابراین مخالفین مجالِ هیچ اعتراضی ندارند مادامی که آنچه به سویش فرامیخوانند و سعی میکنند آن را در مقابلِ دستوراتِ دینی قرار بدهند، به کرّات در خودِ همان دین سفارش شده است!
نکته: بسیار رخ میدهد که در این نوع شبهات، نفاقِ اسلامستیزان آشکار میشود! مثلاً به هزینههای میلیاردیِ فوتبال و کنسرت و پارتی و ریختوپاشهای سرسامآورِ فلان سلبریتی نقدی ندارند امّا هروقت موسمِ حج فرا برسد دهانشان برای یاوهسرایی باز میشود!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نقدِ یک کوتهنظریِ رایج
بهجای نماز خواندن، باید انسانیت داشت!
بهجای حجاب، باید از درون پاک بود!
بهجای حج، آن پول را برای فقراء هزینه کنید!
بهجای روزهگرفتن، نیازمندان را سیر کنید!
بهجای ظاهرِ دین، به باطنِ دین اهمیّت دهید!
و...
نقد:
1. این سخن که فلان کارِ نیک را رها کن و به جای آن،فلان کارِ خوبِ دیگر را انجام بده، نشان از سفاهتِ گویندگانِ آن دارد! در ذهنِ کوچک شما انجامِ هم زمان دو کارِ خیر ممتنع است؟!
*بهجایِ "بهجای" بگو به همراهِ...!
2. مواردی که موردِ هجومِ این شبهات هستند، بیشتر جنبهی فرمانبری از خداوند دارند و هیچ عملی به اندازهی این کار باارزش نیست!
3. چنین نیست که دینِ ما فقط به امثالِ نماز و روزه دستور دهد و از اطعامِ فقراء و کمک به نیازمندان بازدارد، بلکه اسلام بیشتر از هر مکتبِ دیگری به این موارد فرمان داده است. بنابراین مخالفین مجالِ هیچ اعتراضی ندارند مادامی که آنچه به سویش فرامیخوانند و سعی میکنند آن را در مقابلِ دستوراتِ دینی قرار بدهند، به کرّات در خودِ همان دین سفارش شده است!
نکته: بسیار رخ میدهد که در این نوع شبهات، نفاقِ اسلامستیزان آشکار میشود! مثلاً به هزینههای میلیاردیِ فوتبال و کنسرت و پارتی و ریختوپاشهای سرسامآورِ فلان سلبریتی نقدی ندارند امّا هروقت موسمِ حج فرا برسد دهانشان برای یاوهسرایی باز میشود!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت هشتادوهفت وهشتادوهشت
📖سرگذشت کوثر
چه جوری از مادر مراقبت کنند یه جوری مراقبت میکنن که تا عمر داره فراموش نکنه
زن منو سرمه کنه بکشه تو چشمهاش عمه زد زیر گریه به مراد گفت مننمیرم من روستا نمیرم من میخوام اینجا بمونم اگه برم اونجا تنها میمونم خواهرت اونجا نمیتونم به من سر بزنن اینجا خونه تو هستش چطوربرادر زنهات میتونن اینجا زندگی کنند ولی مادر نمیتونه اینجا زندگی کنه مراد گفت برادر زنهام هیچ وقت به خواهرشون بی احترامی نمی کنن ولی تو توی خونه خودم به زن و بچه هام بی احترامی کنی چیزی که لایق دامادهاته به زن من داری می چسبونی زن من پاکه خیلی هم پاک از خیلی از آدمهایی که تو روستامون هستن پاکتره بگذار راحتت کنم ننه من عاشق زنمم به تو هم ربطی نداره گذشته چی بوده و ماها چی کار کردیم اصلا کوثر هر کاری کرده خوب کاری کرده الان حرف حسابت چیه ننه تو مشکلی داری من هیچ مشکلی ندارم من از اولم گفتم عاشق کوثرم هیچ وقتم ولش نمیکنم قید تو رو میزنم ولی قید زن و بچهام رو نمیزنم اینو فراموش نکن عمه هر کاری کرد که مراد راضی بشه اونجا بمونه مراد قبول نکرد فردای اون روز مرادیاسین و عمه را برد ترمینال تا راهایشون کنه وقتی که داشت میرفت بیرون عمه رو صدا کردم گفتم عمه حلال کن به خدا دلم نمیخواد تو اینجوری از خونمون بری خودت خواستی الانم از من عذرخواهی کنی به خدا نمی گذارم بری تو فقط از من عذر خواهی کن
عمه برگشت نگاهی بهم کرد و گفت هیچ وقت نمیبخشمت همیشه نفرینم پشت سر تو باشه تو بین من و پسرم جدایی انداختی تو بین مادر و پسر جدایی انداختی پسرمو نسبت به من سرد کردی پسرم داره منو از خونه خودم بیرون می ندازه ان شالله که خدا جوابتو بده
دلم شکست باورم نمی شد این زن این قدر سنگدل باشه وقتی رفتن محمدبهم گفت آبجی خودتو ناراحت نکن بعضیها تا دنیا دنیا باشه هیچ وقت بویی از انسانیت نمی برن حتی اگه دنیا خوبی را هم بهشون بکنی گفتم نمی دونم شایدم اون از سر بدبختی و بی کسی اون حرفها را می زدبه خدا دست خودم نیست داداش دلم براش می سوزه نگرانشم نکنه بلائی سرش بیاداون بدبخت و بیچارست بی کس و کاره هیج
چی دست خودش نیست شاید ترس همچین روزی را همیشه داشته که ما از خونه بندازیمش بیرون بره روستا و تنها بمونه محمد گفت آبجی زیادی دل رحمی به عمه نباید رحم کنی اونم با این همه بلائی که سرت آورده به خدا نمی تونم فراموش کنم هیچ کدومشو نمی تونم فراموش کنم بچه
بودیم چه بلاهایی سرمون می یاورد و چه حرفهایی بهمون نمی زد محمد منطقی حرف می زد و منم در مقابل حرفهاش حرفی نداشتم اما باز دلم راضی نبود و نگران بودم کنار حوض نشستم تا لباسهارا بشورم این جوری حواسم پرت می شد اما باز هم هیچ جوره دلم آرام نمی شد و راضی نمی شدم مخصوصا که یونس شیطنتش گل کرده بود
و همش می خواست با من بازی کنه و آب و بهم می پاشید بهش گفتم نکن مادر حوصله ندارم بروتو اتاق با داداش بازی کن گفت درس دارن نمی یان با من بازی کنن لحظه ای دلم فرو ریخت به خودم گفتم کوثر اون زن آفتاب لب بوم امروز هست فردا نیست اگه بره روستا بلائی سرش بیاداگه تو خواب بمیره اگه گشنه بمونه چی اگه مریض بشه بیفته تو رختخواب من چه خاکی تو سرم بریزم دخترهاش که اصلا آدم حسابش نمی کنن
صدای محمد منو به خودم آورد با خوشحالی
گفت آبجی داداش مهدی اومده سرمو بالا گرفتم مهدی با اون قد و قامت رعنا و لباس قشنگش جلوی روم وایستاده بود بغلش کردم و بوسش کردم گفت دورت بگردم داداش خوشگلم خوش اومدی به موقع اومدی گفت آبجی محمد چی می گه ؟!می گه عمه دوباره گرد و خاک راه انداخته بودنگاهی به محمد کردم و بهش گفت صد دفعه بهت نگفتم خبرچینی کار خوبی نیست چیه تا داداشت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پاشو از در تو نگذاشته همه چی را بهش می
گی مگه نمی بینی خستست محمد گفت خدا راشکر شر عمه از سرمون کنده شد و دیگه برای همیشه از این خونه رفت نگاهی به جفتشون انداختم دوباره دلم لرزید دست خودم نبود روسریمو ازپشت گردنم باز کردم و یاسین رو صدا کردم با عجله اومد گفتم یاسین پسر اون چادر منو بیار زودباش مهدی گفت کجا میری ؟گفتم تو بمون پیش بچه ها
📖سرگذشت کوثر
چه جوری از مادر مراقبت کنند یه جوری مراقبت میکنن که تا عمر داره فراموش نکنه
زن منو سرمه کنه بکشه تو چشمهاش عمه زد زیر گریه به مراد گفت مننمیرم من روستا نمیرم من میخوام اینجا بمونم اگه برم اونجا تنها میمونم خواهرت اونجا نمیتونم به من سر بزنن اینجا خونه تو هستش چطوربرادر زنهات میتونن اینجا زندگی کنند ولی مادر نمیتونه اینجا زندگی کنه مراد گفت برادر زنهام هیچ وقت به خواهرشون بی احترامی نمی کنن ولی تو توی خونه خودم به زن و بچه هام بی احترامی کنی چیزی که لایق دامادهاته به زن من داری می چسبونی زن من پاکه خیلی هم پاک از خیلی از آدمهایی که تو روستامون هستن پاکتره بگذار راحتت کنم ننه من عاشق زنمم به تو هم ربطی نداره گذشته چی بوده و ماها چی کار کردیم اصلا کوثر هر کاری کرده خوب کاری کرده الان حرف حسابت چیه ننه تو مشکلی داری من هیچ مشکلی ندارم من از اولم گفتم عاشق کوثرم هیچ وقتم ولش نمیکنم قید تو رو میزنم ولی قید زن و بچهام رو نمیزنم اینو فراموش نکن عمه هر کاری کرد که مراد راضی بشه اونجا بمونه مراد قبول نکرد فردای اون روز مرادیاسین و عمه را برد ترمینال تا راهایشون کنه وقتی که داشت میرفت بیرون عمه رو صدا کردم گفتم عمه حلال کن به خدا دلم نمیخواد تو اینجوری از خونمون بری خودت خواستی الانم از من عذرخواهی کنی به خدا نمی گذارم بری تو فقط از من عذر خواهی کن
عمه برگشت نگاهی بهم کرد و گفت هیچ وقت نمیبخشمت همیشه نفرینم پشت سر تو باشه تو بین من و پسرم جدایی انداختی تو بین مادر و پسر جدایی انداختی پسرمو نسبت به من سرد کردی پسرم داره منو از خونه خودم بیرون می ندازه ان شالله که خدا جوابتو بده
دلم شکست باورم نمی شد این زن این قدر سنگدل باشه وقتی رفتن محمدبهم گفت آبجی خودتو ناراحت نکن بعضیها تا دنیا دنیا باشه هیچ وقت بویی از انسانیت نمی برن حتی اگه دنیا خوبی را هم بهشون بکنی گفتم نمی دونم شایدم اون از سر بدبختی و بی کسی اون حرفها را می زدبه خدا دست خودم نیست داداش دلم براش می سوزه نگرانشم نکنه بلائی سرش بیاداون بدبخت و بیچارست بی کس و کاره هیج
چی دست خودش نیست شاید ترس همچین روزی را همیشه داشته که ما از خونه بندازیمش بیرون بره روستا و تنها بمونه محمد گفت آبجی زیادی دل رحمی به عمه نباید رحم کنی اونم با این همه بلائی که سرت آورده به خدا نمی تونم فراموش کنم هیچ کدومشو نمی تونم فراموش کنم بچه
بودیم چه بلاهایی سرمون می یاورد و چه حرفهایی بهمون نمی زد محمد منطقی حرف می زد و منم در مقابل حرفهاش حرفی نداشتم اما باز دلم راضی نبود و نگران بودم کنار حوض نشستم تا لباسهارا بشورم این جوری حواسم پرت می شد اما باز هم هیچ جوره دلم آرام نمی شد و راضی نمی شدم مخصوصا که یونس شیطنتش گل کرده بود
و همش می خواست با من بازی کنه و آب و بهم می پاشید بهش گفتم نکن مادر حوصله ندارم بروتو اتاق با داداش بازی کن گفت درس دارن نمی یان با من بازی کنن لحظه ای دلم فرو ریخت به خودم گفتم کوثر اون زن آفتاب لب بوم امروز هست فردا نیست اگه بره روستا بلائی سرش بیاداگه تو خواب بمیره اگه گشنه بمونه چی اگه مریض بشه بیفته تو رختخواب من چه خاکی تو سرم بریزم دخترهاش که اصلا آدم حسابش نمی کنن
صدای محمد منو به خودم آورد با خوشحالی
گفت آبجی داداش مهدی اومده سرمو بالا گرفتم مهدی با اون قد و قامت رعنا و لباس قشنگش جلوی روم وایستاده بود بغلش کردم و بوسش کردم گفت دورت بگردم داداش خوشگلم خوش اومدی به موقع اومدی گفت آبجی محمد چی می گه ؟!می گه عمه دوباره گرد و خاک راه انداخته بودنگاهی به محمد کردم و بهش گفت صد دفعه بهت نگفتم خبرچینی کار خوبی نیست چیه تا داداشت الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پاشو از در تو نگذاشته همه چی را بهش می
گی مگه نمی بینی خستست محمد گفت خدا راشکر شر عمه از سرمون کنده شد و دیگه برای همیشه از این خونه رفت نگاهی به جفتشون انداختم دوباره دلم لرزید دست خودم نبود روسریمو ازپشت گردنم باز کردم و یاسین رو صدا کردم با عجله اومد گفتم یاسین پسر اون چادر منو بیار زودباش مهدی گفت کجا میری ؟گفتم تو بمون پیش بچه ها
💓🌿💓🌿💓🌿
🌿💓🌿
💓🌿
🌿
💓
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
پس از مدت ها تعقیب و گریز مجرم و پلیس، سرانجام مجرم به سر کوچه ای رسید.
مجرم پیش خود گفت: خدا کند بن بست نباشد. این را گفت و به سوي انتهای کوچه شروع به دویدن کرد.
پلیس نیز پیش خود گفت: خدا کند بن بست باشد. با این امید به دنبال مجرم دوید. در انتهای کوچه، کوچه ای دیگر به سمت چپ گشوده بود.
مجرم با همان امید «بن بست نبودن» و پلیس نیز با امید «بن بست بودن» هر دو به دویدن ادامه دادند.
در سر پیچ نهم مجرم با همین امید باز شروع به دویدن کرد، اما وقتی به انتهای کوچه رسید، با تعجب دید کوچه بن بست است.
ناگزیر خود را براي تسلیم آماده کرد. ولی هرچه منتظر شد. خبری از پلیس نشد.
زیرا پلیس در ابتدای پیچ نهم نومید شده و باز گشته بود.
💢در هر کشاکش پیروزی نهایی از آن حریفی است که یک لحظه بیشتر مقاومت کند و امیدش را از دست ندهد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌿💓🌿
💓🌿
🌿
💓
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
پس از مدت ها تعقیب و گریز مجرم و پلیس، سرانجام مجرم به سر کوچه ای رسید.
مجرم پیش خود گفت: خدا کند بن بست نباشد. این را گفت و به سوي انتهای کوچه شروع به دویدن کرد.
پلیس نیز پیش خود گفت: خدا کند بن بست باشد. با این امید به دنبال مجرم دوید. در انتهای کوچه، کوچه ای دیگر به سمت چپ گشوده بود.
مجرم با همان امید «بن بست نبودن» و پلیس نیز با امید «بن بست بودن» هر دو به دویدن ادامه دادند.
در سر پیچ نهم مجرم با همین امید باز شروع به دویدن کرد، اما وقتی به انتهای کوچه رسید، با تعجب دید کوچه بن بست است.
ناگزیر خود را براي تسلیم آماده کرد. ولی هرچه منتظر شد. خبری از پلیس نشد.
زیرا پلیس در ابتدای پیچ نهم نومید شده و باز گشته بود.
💢در هر کشاکش پیروزی نهایی از آن حریفی است که یک لحظه بیشتر مقاومت کند و امیدش را از دست ندهد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادونه
چرا اینقدر سماجت میکنید ،این راهش نیست ، بدتر نمیخوام فرهاد رو سر لج بندازم...
گلاب با سینی چایی داخل شد و سینی رو چرخوند و گفت پسرم شما شوهر گوهرید ؟
قبل اینکه محمود حرفی بزنه، خودم پیش قدم شدم ،نه ایشون همون آشنایی هستن که ادرسش رو به مراد دادم ،گویا خودشون هم مشتاقن اینجا زمینی چیزی بخرن ،اومدن از نزدیک ببینن ...
محمود بهت زده نگاهم کرد و بعدش سریع گفت "اره دنبال زمین کشاورزی ام اومدم از نزدیک ببینم ...
سر سفره ناهار نشسته بودیم که دوباره در حیاط کوبیده شد... سالار جلدی از خونه بیرون پرید و ذوق زده گفت عمو فرهاد اومده دنبالم ...
پشت پنجره رفتم و فرهاد پشت در بود، از سالار خواست اجازه بگیره تا بیرون برن ...روی ایوون رفتم و گفتم :فرهاد خان دوباره شب بیاریدش اینجا ،فعلا من اینجام میخوام پیشم باشه ...
سرش رو به نشونه بله تکون داد و بعدش رو به سالار گفت "،ماشینی که بیرون پارک شده مال کیه ؟؟؟
سالار گفت "،مال عمو محموده ،اومده روستا ،میخواد زمین بخره ...
فرهاد معنی دار نگاهم کرد و از اون نگاههایی که از هزار تا ناسزا هم بدتر بود ....انگار کوه غم توی قلبم رخنه کرد، نمیخواستم فرهاد راجبم فکر و خیال بکنه، توی دلم به مراد و محمود بدو بیراه گفتم و داخل اومدم ... گلاب سفره رو جمع کرد به محض اینکه از اتاق بیرون رفت محمود گفت "امشب که فرهاد اومد، باهاش صحبت میکنم طلاقت رو بده ...
تیز نگاش کردم و با غیض گفتم "اینکه طلاق بگیرم یا نه به خودم مربوطه ،....
اونشب محمود از حرفهایم ناراحت شد و سویچش رو برداشت و از گلاب خداحافطی کرد و از پله ها با سرعت پایین رفت
روی ایوون اومدم "محمو خان چه عجله ای تو این تاریکی راه بیوفتین !!حالا میموندین فردا راه میوفتادین ...
پورخندی زد و گفت لازم نکرده ،بهتره امشب برم حس رضافی بودن بهم دست میده .درو کوبید و بیرون رفت از پله ها پایین اومدم و سمت در دوییدم ،قبل اینکه برسم با گاز تندی که داد ماشین از جاش کنده شد و راه افتاد ....دوباره برگشتم ، روی پله ها نشسته بودم ، فکرم پرواز کرد به چند سال پیش به زمانیکه بی قرار و بی تاب برای دیدن فرهاد به صحرا می رفتم ...شبهایی که با عشق فرهاد صبح کرده بودم تا به خودم اومدم با یاداوری خاطرات گذشته لبخند روی صورتم نشسته بود ...
به خودم تشر اومدم و بلند شدم انگار با خودم سر جنگ داشتم خودم رو محکوم کرده بودم به نفرت داشتن از فرهاد، حتی از فکرو خیالشم فرار میکردم ...
بلند شدم وسط پله های کاهگلی بودم که صدای فرهاد و سالارو از توی کوچه شنیدم ...بی اختیار سمت در رفتم و فرهاد با دیدنم نگاهش رو از صوررتم بر چید و پیشونی سالارو بوسید و گفت : پسرم برو بخواب، حسابی استراحت کن که کلی برنامه داریم... بدون خدا حافظی سمت کوچه چرخید و سالار دوان دوان سمت خونه رفت .... چشمانم روی فرهاد مانده بود و اسمش رو صدا کردم :فرهاد ...فرهاد خان ...
فرهاد با همان جذبه و ابروهایی گره خورده سر به عقب جنباند و نگاهم کرد،
گفتم راجب من فکرو خیال بد نکن ... یا راجب آقا محمود ...
کف دستش را به نشانه سکوت سمتم گرفت "هیچی نمیخوام بشنوم ،نمیخوام بیشتر از این افکارم را به هم بریزی ... دخترت رو که نمیتونی انکار کنی؟ میتونی !!
سرم رو پایین انداختم، دلم میخواست همه چیز رو بهش بگم میخواستم بفهمه گلبرگ دخترشه ...ولی انگار لبهام روی هم قفل شده بود ،قدرت اینکه از خودم دفاع کنم رو نداشتم ... فرهاد خیره تو چشمانم، سری از روی تاسف تکون داد و رفت ...
با صدایی که از بغض میارزید نالیدم "گلبرگ دخترته ...دختر خودته فرهاد ... فرهاد سر جایش ایستاد و برگشت و مبخکوب نگاهم کرد و گفت "چی گفتی گوهر ؟؟؟
اشکام از گوشه چشمانم شره کرد و لبهای لرزونم را جنباندم "گلبرگ دخترته... از اینجا که فرار کردم، حامله بودم ...
فرهاد با چشمانی گشاد شده بهم خیره شده بود و چشمانش پر اشک بود" اون دختر کوچولو ،دختر منه ؟؟؟ "
نزدیکتر اومد گفت "گوهر یعنی من باور کنم یه دختر دارم؟ چرا تا حالا نگفتی؟ چرا تا الان سکوت کردی ؟
با پشت دستم اشکهام رو پاک کردم چون می ترسیدم ،می ترسیدم دخترم رو ازم بگیری ،همانطور که پسرم را گرفتی ...
فرهاد چشماش رو ریز کردی منو اینطوری شناختی ؟ یعنی من آدمی ام که بچه رو از مادرش جدا کنم ؟گوهر خودت بشین کلاهت رو قاضی کن ببین تو چه بلایی سر من اوردی در عوضش من باهات چیکار کردم ؟؟واقعا من مثل تو بودم ؟
بعدش گفت الان وقت این حرفها نیست ،برو دخترم رو بیار، میخوام سیر نگاهش کنم ،به تلاقی تمام سالهایی که کنارش نبودم ببینمش ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گفتم الان خوابه، فردا بیا ببینش ... فرهاد در حالیکه اشک توی چشماش حلقه زده بود خندید "گوهر تو نمیدونی من چه حالی ام ؛
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادونه
چرا اینقدر سماجت میکنید ،این راهش نیست ، بدتر نمیخوام فرهاد رو سر لج بندازم...
گلاب با سینی چایی داخل شد و سینی رو چرخوند و گفت پسرم شما شوهر گوهرید ؟
قبل اینکه محمود حرفی بزنه، خودم پیش قدم شدم ،نه ایشون همون آشنایی هستن که ادرسش رو به مراد دادم ،گویا خودشون هم مشتاقن اینجا زمینی چیزی بخرن ،اومدن از نزدیک ببینن ...
محمود بهت زده نگاهم کرد و بعدش سریع گفت "اره دنبال زمین کشاورزی ام اومدم از نزدیک ببینم ...
سر سفره ناهار نشسته بودیم که دوباره در حیاط کوبیده شد... سالار جلدی از خونه بیرون پرید و ذوق زده گفت عمو فرهاد اومده دنبالم ...
پشت پنجره رفتم و فرهاد پشت در بود، از سالار خواست اجازه بگیره تا بیرون برن ...روی ایوون رفتم و گفتم :فرهاد خان دوباره شب بیاریدش اینجا ،فعلا من اینجام میخوام پیشم باشه ...
سرش رو به نشونه بله تکون داد و بعدش رو به سالار گفت "،ماشینی که بیرون پارک شده مال کیه ؟؟؟
سالار گفت "،مال عمو محموده ،اومده روستا ،میخواد زمین بخره ...
فرهاد معنی دار نگاهم کرد و از اون نگاههایی که از هزار تا ناسزا هم بدتر بود ....انگار کوه غم توی قلبم رخنه کرد، نمیخواستم فرهاد راجبم فکر و خیال بکنه، توی دلم به مراد و محمود بدو بیراه گفتم و داخل اومدم ... گلاب سفره رو جمع کرد به محض اینکه از اتاق بیرون رفت محمود گفت "امشب که فرهاد اومد، باهاش صحبت میکنم طلاقت رو بده ...
تیز نگاش کردم و با غیض گفتم "اینکه طلاق بگیرم یا نه به خودم مربوطه ،....
اونشب محمود از حرفهایم ناراحت شد و سویچش رو برداشت و از گلاب خداحافطی کرد و از پله ها با سرعت پایین رفت
روی ایوون اومدم "محمو خان چه عجله ای تو این تاریکی راه بیوفتین !!حالا میموندین فردا راه میوفتادین ...
پورخندی زد و گفت لازم نکرده ،بهتره امشب برم حس رضافی بودن بهم دست میده .درو کوبید و بیرون رفت از پله ها پایین اومدم و سمت در دوییدم ،قبل اینکه برسم با گاز تندی که داد ماشین از جاش کنده شد و راه افتاد ....دوباره برگشتم ، روی پله ها نشسته بودم ، فکرم پرواز کرد به چند سال پیش به زمانیکه بی قرار و بی تاب برای دیدن فرهاد به صحرا می رفتم ...شبهایی که با عشق فرهاد صبح کرده بودم تا به خودم اومدم با یاداوری خاطرات گذشته لبخند روی صورتم نشسته بود ...
به خودم تشر اومدم و بلند شدم انگار با خودم سر جنگ داشتم خودم رو محکوم کرده بودم به نفرت داشتن از فرهاد، حتی از فکرو خیالشم فرار میکردم ...
بلند شدم وسط پله های کاهگلی بودم که صدای فرهاد و سالارو از توی کوچه شنیدم ...بی اختیار سمت در رفتم و فرهاد با دیدنم نگاهش رو از صوررتم بر چید و پیشونی سالارو بوسید و گفت : پسرم برو بخواب، حسابی استراحت کن که کلی برنامه داریم... بدون خدا حافظی سمت کوچه چرخید و سالار دوان دوان سمت خونه رفت .... چشمانم روی فرهاد مانده بود و اسمش رو صدا کردم :فرهاد ...فرهاد خان ...
فرهاد با همان جذبه و ابروهایی گره خورده سر به عقب جنباند و نگاهم کرد،
گفتم راجب من فکرو خیال بد نکن ... یا راجب آقا محمود ...
کف دستش را به نشانه سکوت سمتم گرفت "هیچی نمیخوام بشنوم ،نمیخوام بیشتر از این افکارم را به هم بریزی ... دخترت رو که نمیتونی انکار کنی؟ میتونی !!
سرم رو پایین انداختم، دلم میخواست همه چیز رو بهش بگم میخواستم بفهمه گلبرگ دخترشه ...ولی انگار لبهام روی هم قفل شده بود ،قدرت اینکه از خودم دفاع کنم رو نداشتم ... فرهاد خیره تو چشمانم، سری از روی تاسف تکون داد و رفت ...
با صدایی که از بغض میارزید نالیدم "گلبرگ دخترته ...دختر خودته فرهاد ... فرهاد سر جایش ایستاد و برگشت و مبخکوب نگاهم کرد و گفت "چی گفتی گوهر ؟؟؟
اشکام از گوشه چشمانم شره کرد و لبهای لرزونم را جنباندم "گلبرگ دخترته... از اینجا که فرار کردم، حامله بودم ...
فرهاد با چشمانی گشاد شده بهم خیره شده بود و چشمانش پر اشک بود" اون دختر کوچولو ،دختر منه ؟؟؟ "
نزدیکتر اومد گفت "گوهر یعنی من باور کنم یه دختر دارم؟ چرا تا حالا نگفتی؟ چرا تا الان سکوت کردی ؟
با پشت دستم اشکهام رو پاک کردم چون می ترسیدم ،می ترسیدم دخترم رو ازم بگیری ،همانطور که پسرم را گرفتی ...
فرهاد چشماش رو ریز کردی منو اینطوری شناختی ؟ یعنی من آدمی ام که بچه رو از مادرش جدا کنم ؟گوهر خودت بشین کلاهت رو قاضی کن ببین تو چه بلایی سر من اوردی در عوضش من باهات چیکار کردم ؟؟واقعا من مثل تو بودم ؟
بعدش گفت الان وقت این حرفها نیست ،برو دخترم رو بیار، میخوام سیر نگاهش کنم ،به تلاقی تمام سالهایی که کنارش نبودم ببینمش ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
گفتم الان خوابه، فردا بیا ببینش ... فرهاد در حالیکه اشک توی چشماش حلقه زده بود خندید "گوهر تو نمیدونی من چه حالی ام ؛
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتاد
باورت نمیشه من الان روی زمین نیستم، از خوشحالی توی پوست خود نمی گنجم ،من فردا میام دخترم رو ببینم... بعدش خداحافظی کرد و چند قدمی راه نرفته بود که دوبار ایستاد و سر جایش به عقب چرخید مردد گفت "،اون طرف کیه که همیشه همراهته ؟"
یه لحظه جا خوردم گفتم محمود ؟؟
گفت بله همان به قول خودت محمود !!!
گفتم " پسر یکی از اشناهامه، تمام این سالها دستم را گرفته، کمکم کرده ...
با غیض گفت اون ،این وسط چیکارس ؟
گفتم "مگه برات مهمه که می پرسی ؟ برای تو چه فرقی میکنه ؟
تای ابرویش بالا پرید و گفت "منظورت چیه گوهر چی میخوای بگی ،فراموش نکن تو هنوز زن منی !
پوزخندی زدم "ما جدا شدیم، زنو شوهریمون روی کاغذه، اونم بهتره زحمتش رو بکشی باطلش کنی ،تا بیشتر از این ازار نبینی ....
صورتش برافروخته شد ،دندوناش رو روی هم سابید "زبونت دراز شده گوهر، چی تورو اینقدر گستاخ کرده ؟
گفتم تازه شدم عین خودت ؛به راحتی با سیما میچرخیدی و اسب سواری و گردش !!!مگه من جراتش رو داشتم داشتم حرفی بزنم ...همیشه اخرین نفری که بهش اعتماد داشتی من بودم !!
فرهاد چیزی و نگفت و رفت...
فردا که از خواب بیدار شدم ،صدای فرهاد و شنیدم که از حیاط میاد،رفتن بیرون،فرهاد قصد رفتن کرد...
با کنایه گفتم مثل اینکه پا قدمی من سنگین بود !!
فرهاد تیز توی چشمام نگاه کرد و گفت" دیشب خیلی حرفها زدی فقط تو جواب همه حرفایی که بهم گفتی یه چیز میتونم بگم "اینکه قد کشیدن و بزرگ شدن بچه هات رو نبینی خیلی درد بزرگیه، اونقدر دردش بزرگه و جانسوره که نخواستم تو هم این درد و بکشی!!!
با قدمهایی تند دور شد....
صداش کردم بی توجه به من قدمهایش را تندتر کردو رفت .... گلاب با نگاه معنی داری بهم خیره شده بود، دیگر هیچی برام مهم نبود ،هیچ چیز دیگه ایی ...
حس و حال عجیبی داشتم انگار دوباره و از نو به فرهاد علاقه مند شده بودم... تا به خودم میومد میفهمید کل روز با فکر و یاد فرهاد گذشته ...
دیگر ماندنم فایده ای نداشت باید برمی گشتم ...
وسایل بچه ها رو اماده کردم و ساکم رو بستم و گوشه ای اتاق گذاشتم ؛ منتظر فرهاد بودم تا بیاد و با گلبرگ خداحافظی کنه ،.. شایدم گلبرگ بهونه ای برای گول زدن خودم بود ... فرهاد غروب برای دیدن بچه ها اومده بود... از خونه بیرون نرفتم ،لای پرده رو کنار زدم و نگاهش کردم... هر از گاهی نگاهش سمت ایوون میچرخید، انگار اونم منتظر دیدن من بود ... روی ایوون اومدم، فرهاد به محض اینکه چشمش به من خورد،نگاهش رو دزید و خودش را به ندیدن زد ... از پله ها به پایین سرازیر شدم ....
روی لبه حوض نشستم...
فرهاد نزدیکتر اومد و گفت" گوهر بچه ها چی میگن ؟میخوای بری شهر؟
نفستم رو کشدار بیرون دادم" تمام خونه زندگی من شهره، بمونم روستا که چی بشه؟ همین الانشم زیادی موندیم ...
چهره اش درهم شد و توی فکر فرو رفت و گفت "سالارم ببر ،برای دیدنش میام شهر، نمیخوام ازت دورش کنم ..."
با اشتیاق نگاش کردم و با تعجب گفتم "جدی میگی ؟یعنی واقعا اجازه میدی سالار باهام بیاد ؟
سرش رو تکون داد و لبخند زد بله اجازه میدم ،هم دخترم باهات بیاد هم پسرم ...مواظبشون باش ...
زیر لب تشکر کردم....
فرهاد توی چشمانم نگاه میکرد...شرمگین سرم رو پایین انداختم... حتما صورتم گل انداخته بود، دوباره همان حس و حال گوهر نوجون سراغم اومد...
سعی میکردم لرزش دستانم رو از نگاهش پنهان کنم...
صداش تو گوشم پیچید "گوهر ،دیگه عاشقم نیستی ؟؟"
بی هوا سرم را به بالا چرخوندم و بریده بریده گفتم "واسه چی میپرسی ؟"
فرهاد کنارم نشست " اون پسره چرا دور و ورت میچرخه ،میخوای باهاش ازدواج کنی ؟؟
دستپاچه شدم و با تحکم گفتم "نه !!" فرهاد ریز خندید و زیر چشمی نگاهم کرد حالا چرا اینقدر هول شدی ؟؟
. **
صبح که چشمام رو گشودم هوا روشن شده بود ، سریع بچه ها رو بیدار کردم... سالار بغ کرده بود کنج خونه نشسته بود ...
گفتم پسرم عجله داریم ،الان ماشین حرکت میکنه پاشو آبی به دست و صورتت بزن ..
صورتش رو کج کرد "چی میشد ماهم اینجا زندگی کنیم ،دلم نمیخواد بریم شهر ،دوست دارم کنار عمو بمونم ...
نوازش وار دستم را روی سرش کشیدم "عموت قول داده بهمون سر بزنه، مگه تو دلت برای دوستات تنگ نشد ؟؟ابروهاش رو جمع کرد "نه دلم تنگ نشده ،نمیخوام از اینجا برم ..."
دستش رو گرفتم و بلندش کردم "مگه تو مرد خونه نیستی ؟میخوای منو خواهرت رو تنها بذاری ؟؟"
معصومانه سرش رو تکون داد... با بی میلی راه افتاد ...سفره صبحونه وسط حال پهن بود، گلاب استکانها رو از چایی لبریز کرد و چایی داغ رو سر کشیدم ...چند لقمه دهن بچه ها گذاشتم و بلند شد و گفتم بچه ها پاشین به اندازه کافی دیر شده ،الان مینی بوس حرکت میکنه ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتاد
باورت نمیشه من الان روی زمین نیستم، از خوشحالی توی پوست خود نمی گنجم ،من فردا میام دخترم رو ببینم... بعدش خداحافظی کرد و چند قدمی راه نرفته بود که دوبار ایستاد و سر جایش به عقب چرخید مردد گفت "،اون طرف کیه که همیشه همراهته ؟"
یه لحظه جا خوردم گفتم محمود ؟؟
گفت بله همان به قول خودت محمود !!!
گفتم " پسر یکی از اشناهامه، تمام این سالها دستم را گرفته، کمکم کرده ...
با غیض گفت اون ،این وسط چیکارس ؟
گفتم "مگه برات مهمه که می پرسی ؟ برای تو چه فرقی میکنه ؟
تای ابرویش بالا پرید و گفت "منظورت چیه گوهر چی میخوای بگی ،فراموش نکن تو هنوز زن منی !
پوزخندی زدم "ما جدا شدیم، زنو شوهریمون روی کاغذه، اونم بهتره زحمتش رو بکشی باطلش کنی ،تا بیشتر از این ازار نبینی ....
صورتش برافروخته شد ،دندوناش رو روی هم سابید "زبونت دراز شده گوهر، چی تورو اینقدر گستاخ کرده ؟
گفتم تازه شدم عین خودت ؛به راحتی با سیما میچرخیدی و اسب سواری و گردش !!!مگه من جراتش رو داشتم داشتم حرفی بزنم ...همیشه اخرین نفری که بهش اعتماد داشتی من بودم !!
فرهاد چیزی و نگفت و رفت...
فردا که از خواب بیدار شدم ،صدای فرهاد و شنیدم که از حیاط میاد،رفتن بیرون،فرهاد قصد رفتن کرد...
با کنایه گفتم مثل اینکه پا قدمی من سنگین بود !!
فرهاد تیز توی چشمام نگاه کرد و گفت" دیشب خیلی حرفها زدی فقط تو جواب همه حرفایی که بهم گفتی یه چیز میتونم بگم "اینکه قد کشیدن و بزرگ شدن بچه هات رو نبینی خیلی درد بزرگیه، اونقدر دردش بزرگه و جانسوره که نخواستم تو هم این درد و بکشی!!!
با قدمهایی تند دور شد....
صداش کردم بی توجه به من قدمهایش را تندتر کردو رفت .... گلاب با نگاه معنی داری بهم خیره شده بود، دیگر هیچی برام مهم نبود ،هیچ چیز دیگه ایی ...
حس و حال عجیبی داشتم انگار دوباره و از نو به فرهاد علاقه مند شده بودم... تا به خودم میومد میفهمید کل روز با فکر و یاد فرهاد گذشته ...
دیگر ماندنم فایده ای نداشت باید برمی گشتم ...
وسایل بچه ها رو اماده کردم و ساکم رو بستم و گوشه ای اتاق گذاشتم ؛ منتظر فرهاد بودم تا بیاد و با گلبرگ خداحافظی کنه ،.. شایدم گلبرگ بهونه ای برای گول زدن خودم بود ... فرهاد غروب برای دیدن بچه ها اومده بود... از خونه بیرون نرفتم ،لای پرده رو کنار زدم و نگاهش کردم... هر از گاهی نگاهش سمت ایوون میچرخید، انگار اونم منتظر دیدن من بود ... روی ایوون اومدم، فرهاد به محض اینکه چشمش به من خورد،نگاهش رو دزید و خودش را به ندیدن زد ... از پله ها به پایین سرازیر شدم ....
روی لبه حوض نشستم...
فرهاد نزدیکتر اومد و گفت" گوهر بچه ها چی میگن ؟میخوای بری شهر؟
نفستم رو کشدار بیرون دادم" تمام خونه زندگی من شهره، بمونم روستا که چی بشه؟ همین الانشم زیادی موندیم ...
چهره اش درهم شد و توی فکر فرو رفت و گفت "سالارم ببر ،برای دیدنش میام شهر، نمیخوام ازت دورش کنم ..."
با اشتیاق نگاش کردم و با تعجب گفتم "جدی میگی ؟یعنی واقعا اجازه میدی سالار باهام بیاد ؟
سرش رو تکون داد و لبخند زد بله اجازه میدم ،هم دخترم باهات بیاد هم پسرم ...مواظبشون باش ...
زیر لب تشکر کردم....
فرهاد توی چشمانم نگاه میکرد...شرمگین سرم رو پایین انداختم... حتما صورتم گل انداخته بود، دوباره همان حس و حال گوهر نوجون سراغم اومد...
سعی میکردم لرزش دستانم رو از نگاهش پنهان کنم...
صداش تو گوشم پیچید "گوهر ،دیگه عاشقم نیستی ؟؟"
بی هوا سرم را به بالا چرخوندم و بریده بریده گفتم "واسه چی میپرسی ؟"
فرهاد کنارم نشست " اون پسره چرا دور و ورت میچرخه ،میخوای باهاش ازدواج کنی ؟؟
دستپاچه شدم و با تحکم گفتم "نه !!" فرهاد ریز خندید و زیر چشمی نگاهم کرد حالا چرا اینقدر هول شدی ؟؟
. **
صبح که چشمام رو گشودم هوا روشن شده بود ، سریع بچه ها رو بیدار کردم... سالار بغ کرده بود کنج خونه نشسته بود ...
گفتم پسرم عجله داریم ،الان ماشین حرکت میکنه پاشو آبی به دست و صورتت بزن ..
صورتش رو کج کرد "چی میشد ماهم اینجا زندگی کنیم ،دلم نمیخواد بریم شهر ،دوست دارم کنار عمو بمونم ...
نوازش وار دستم را روی سرش کشیدم "عموت قول داده بهمون سر بزنه، مگه تو دلت برای دوستات تنگ نشد ؟؟ابروهاش رو جمع کرد "نه دلم تنگ نشده ،نمیخوام از اینجا برم ..."
دستش رو گرفتم و بلندش کردم "مگه تو مرد خونه نیستی ؟میخوای منو خواهرت رو تنها بذاری ؟؟"
معصومانه سرش رو تکون داد... با بی میلی راه افتاد ...سفره صبحونه وسط حال پهن بود، گلاب استکانها رو از چایی لبریز کرد و چایی داغ رو سر کشیدم ...چند لقمه دهن بچه ها گذاشتم و بلند شد و گفتم بچه ها پاشین به اندازه کافی دیر شده ،الان مینی بوس حرکت میکنه ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-چرا تنهایی؟
-چون به درخواستهای هوسآلودِ آدما چراغ سبز نشون ندادم. چون هر آدمی رو لایق ندونستم که به خلوتم راه بدم. چون صرفاً خوشگذرونی برام مهم نیست؛ برام مهمه با اون آدم چه اهداف مشترکی میتونم داشته باشم.
چون نمیخوام با چشم بسته دل ببندم و اعتماد کنم. چون روح و جسمم برام مهمه و دلم نمیخواد بین آدما دست به دست بشه. چون یه سری چهارچوب دارم که برام ارزشمنده و به راحتی ازش نمیگذرم. چون برام مهمه عاشق بشم نه با دودوتا چهارتا انتخاب کنم و حِسم رو بُکُشم.
تنهایی خجالت نداره. برای فرار از تنهایی و به هر قیمتی بدونِ شناخت وارد رابطه شدن خجالت داره!
#علی_سلطانی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
-چون به درخواستهای هوسآلودِ آدما چراغ سبز نشون ندادم. چون هر آدمی رو لایق ندونستم که به خلوتم راه بدم. چون صرفاً خوشگذرونی برام مهم نیست؛ برام مهمه با اون آدم چه اهداف مشترکی میتونم داشته باشم.
چون نمیخوام با چشم بسته دل ببندم و اعتماد کنم. چون روح و جسمم برام مهمه و دلم نمیخواد بین آدما دست به دست بشه. چون یه سری چهارچوب دارم که برام ارزشمنده و به راحتی ازش نمیگذرم. چون برام مهمه عاشق بشم نه با دودوتا چهارتا انتخاب کنم و حِسم رو بُکُشم.
تنهایی خجالت نداره. برای فرار از تنهایی و به هر قیمتی بدونِ شناخت وارد رابطه شدن خجالت داره!
#علی_سلطانی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تقدیم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد ❤️🌹🌷
#داستان_زیبا
دوستی میگفت: در یک روز سرد ، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم
برف بود، وسیله ای نبود. برای اینکه دستهایم گرم شود آنها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتاب گردان پیدا کردم، آن را بیرون آورده و با دندان شکستم.
ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد. ناخواسته خم شدم که آن را بردارم
پرنده ای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید.
او گفت: به نظر تو چه درسی در آن است؟
من گفتم: رزق روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست.
این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب در دست و جلو چشم ما است دلخوشیم و خیال میکنیم که همه اش رزق و روزی ماست ولی همین که میخواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم از ما میگیرند و به کس دیگری میدهند.
تمام عمر کار و تلاش می کنیم تا مالی پس اندازکنیم و راحت زندگی کنیم.
ولی گاهی آن چه اندوخته ایم رزق وروزی ما نیست. اندوخته ما رزق و روزی کسانی می شود که بعد از ما می خورند. یا در زمان حيات نصیب آنها می شود و میخورند.
رزق و روزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم، نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران شود...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زیبا
دوستی میگفت: در یک روز سرد ، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم
برف بود، وسیله ای نبود. برای اینکه دستهایم گرم شود آنها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتاب گردان پیدا کردم، آن را بیرون آورده و با دندان شکستم.
ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد. ناخواسته خم شدم که آن را بردارم
پرنده ای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید.
او گفت: به نظر تو چه درسی در آن است؟
من گفتم: رزق روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست.
این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب در دست و جلو چشم ما است دلخوشیم و خیال میکنیم که همه اش رزق و روزی ماست ولی همین که میخواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم از ما میگیرند و به کس دیگری میدهند.
تمام عمر کار و تلاش می کنیم تا مالی پس اندازکنیم و راحت زندگی کنیم.
ولی گاهی آن چه اندوخته ایم رزق وروزی ما نیست. اندوخته ما رزق و روزی کسانی می شود که بعد از ما می خورند. یا در زمان حيات نصیب آنها می شود و میخورند.
رزق و روزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم، نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران شود...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادویک
با گلاب خداحافظی کردیم از در حیاط که بیرون اومدیم،چشمم خورد به ماشین فرهاد .. با لبخندی بر روی لب، پشت فرمون نشسته بود ... میخکوب نگاهش کردم،بی اختیار لبخندی زدم..
از ماشین پیاده شد .دستش را لای موهای سیاهش فرو برد و به بالا هل داد و گفت "خودم می رسونمتون، سوار بشید ...
سالار و گلبرگ با خوشحالی صندلی عقب سوار شدن...
انگار پاهام به زمین چسبیده بود ،زبانم قفل شد، درو برام باز کرد و بی اختیار سوار شدم ... نگاهم به جاده خاکی دوخته شده بود و با صدای فرهاد به خودم اومدم " دلم طاقت نیاورد بذارم با مینی بوس برید ،با سالارم که دیروز حرف میزدم تمایلی به رفتن نداشت ..."
بی هوا نگاهش کردم ،لبخند دندون نمایی زد و پایش را روی پدال گاز فشار داد ...
گفتم چرا اومدی ؟
پرسشگرانه نگام کرد و گفت :نباید می اومدم ؟؟
گفتم خب انتظارش رو نداشتم ..واقعیتش فکر نمیکردم تا این اندازه برات اهمیت داشته باشیم ..
با دلخوری ابرو تو هم کشید :گوهر تو اصلا منو نشناختی ..من کی نسبت به عزیزانم بی تفاوت بودم که راجبم اینجوری فکر میکنی ؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم "بهتره راجبش حرف نزنیم ،شایدم من اشتباه می کردم ....
متعجب نگاهم کرد "راجب چی اشتباه میکردی ؟؟
گفتم راجب تو و سیما ...
نفسش را با حرص بیرون داد :هر چی بین منو سیما بوده مال گذشتس ،الانم مثل دوست و فامیله، نه بیشتر ...
یه لحظه حسادت توی دلم شعله ور شد "گفتم اره میدونم ،برای سیما هم جز این نبوده !!
تیز نگاهم کرد :چطور مگه ؟
گفتم خب اونموقه که سالار توی بیمارستان بستری بود، ناخواسته حرفهای سیما و اون دکتری که اونجا کار میکرد و شنیدم ،گویا چیزی بینشون ،التماس دکتره میکرد تا دوباره مثل سابق باهم ازدواج کنند ..
گفت کدوم دکتره ؟
گفتم بیمارستانی که فروغ بستری بود ،همون دکتره که قد بلند و موهای جوگندمی داره ...
فرهاد حینی که رانندگی میکرد تمام حواسش به حرفهای من بود ... با تعجب گفت " دکتر بهرنگ مگه ازدواج نکردن ؟
با دهن نیمه باز بهش خیره شدم، گفتم شما مگه میشناسینش ؟؟
حینی که نگاهش به جاده بود :آره میشناسمش ،خود سیما بهم معرفی کرده ...
پوزخند تلخی زدم "بهت گفته قبلا باهاش ازدواج کرده و طلاق گرفته ؟
فرهاد متعجب با دهن نیمه باز بهم خیره شد "طلاق گرفته ؟؟؟
لبخند موذیانه ای زدم "اره طلاق گرفته، دکتره طلاقش داده...
با هر کلمه ای که از دهانم بیرون می پرید ،هر آن تعجبش بیشتر میشد، کلافه سرش رو تکون داد و گفت "باورم نمیشه ،پس چرا هیچکدوم از این حرفها رو به من نگفته بود!
ابرویم را بالا دادم و گفتم :واقعا خودت دلیلش رو نمیدونی !
چشماش رو ریز کرد و گفت منظورت چیه گوهر؟ چرا شفاف حرف نمیزنی،من از کجا باید دلیلش رو بدونم !!اون واقعا تمام این مدت رفیقم بود ،حتی راجب تو فقط با سیما حرف زده بودم میدونست که من ..سرش رو تکون داد و حرفش را خورد...
سرم رو سمت بیرون چرخوندم، شیشه رو پایین دادم باد سرد پاییزی صورتم را خنج میکشید ،به مزارع خیره شده بودم و زیر لب نالیدم "سیما هیچ چیزی راجب خودش و بهرنگ بهت نگفته بود ، چون میخواست باهات ازدواج کنه ..."
فرهاد قهقه سر داد، با صدایی که از خنده ترک برداشته بود گفت "گوهر کدوم ازدواج ، من به تنها چیزی که بعد برگشتن سیما بهش فکر نکردم ازدواج بوده ،اخه چرا باید به ازدواج فکر میکردم، من خودم زن داشتم ،بچه داشتم!! منو سیما از بچگی باهم بزرگ شدیم ؛آره واقعیت داره، یه زمانی از روی عشق جوانی بهش وابسته بودم ،ولی بعد رفتنش ،عزمم رو جزم کردم و فراموشش کردم ... دیگه هیچ رد پایی از اون عشق توی زندگی باقی نمونده بود.
نگاهش کردم"پس چرا همه جا باهاش بودی ؟؟
با تعجب گفت "خب دختر خالمه!"خندید و گفت دیگه راجب دختر خاله من چیا میدونی ؟
زیر چشمی نگاهش کردم " دوباره رفته پیش دکتر، انگاری ازت ناامید شده !!
فرهاد سرش رو با خنده تاب داد و گفت :امان از دست شما زنها "
تمام مسیر را حرف زدیم ،گاهی وقتا از خنده ریسه میرفتم ،انگار مدتها روحم مرده بود، دوباره نسیم خوش زندگی روحم را نوازش میکرد؛عشقی که سالها توی دلم مدفون شده بود و با خشم درونم محکوم به فراموشی بود ولی انگار با وجود فرهاد جان دوباره گرفته بود ...
به شهر که رسیدیم دلم گرفت،حس دلتنگی تمام وجود رو در بر گرفته بود ... من که تمام راه رو حرف زده بودم توی سکوت سرم را به شیشه تکیه دادم ... به جلوی در که رسیدیم ، بچه ها از ماشین پایین پریدن و ...
دستم را روی دستگیره در فشار دادم با تعلل لب زدم "ممنون که مارو رسوندین ،بیا خونه یه چایی بخور راه اومدی خسته ایی !!
لبخندی گفت "ای به چشم حتما .. از ماشین پایین اومد وبا تعجب نگاش کردم..
با اخمی سختگی ابرو تو هم کشید و گفت "نکنه فقط تعارف الکی بود !!
ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادویک
با گلاب خداحافظی کردیم از در حیاط که بیرون اومدیم،چشمم خورد به ماشین فرهاد .. با لبخندی بر روی لب، پشت فرمون نشسته بود ... میخکوب نگاهش کردم،بی اختیار لبخندی زدم..
از ماشین پیاده شد .دستش را لای موهای سیاهش فرو برد و به بالا هل داد و گفت "خودم می رسونمتون، سوار بشید ...
سالار و گلبرگ با خوشحالی صندلی عقب سوار شدن...
انگار پاهام به زمین چسبیده بود ،زبانم قفل شد، درو برام باز کرد و بی اختیار سوار شدم ... نگاهم به جاده خاکی دوخته شده بود و با صدای فرهاد به خودم اومدم " دلم طاقت نیاورد بذارم با مینی بوس برید ،با سالارم که دیروز حرف میزدم تمایلی به رفتن نداشت ..."
بی هوا نگاهش کردم ،لبخند دندون نمایی زد و پایش را روی پدال گاز فشار داد ...
گفتم چرا اومدی ؟
پرسشگرانه نگام کرد و گفت :نباید می اومدم ؟؟
گفتم خب انتظارش رو نداشتم ..واقعیتش فکر نمیکردم تا این اندازه برات اهمیت داشته باشیم ..
با دلخوری ابرو تو هم کشید :گوهر تو اصلا منو نشناختی ..من کی نسبت به عزیزانم بی تفاوت بودم که راجبم اینجوری فکر میکنی ؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم "بهتره راجبش حرف نزنیم ،شایدم من اشتباه می کردم ....
متعجب نگاهم کرد "راجب چی اشتباه میکردی ؟؟
گفتم راجب تو و سیما ...
نفسش را با حرص بیرون داد :هر چی بین منو سیما بوده مال گذشتس ،الانم مثل دوست و فامیله، نه بیشتر ...
یه لحظه حسادت توی دلم شعله ور شد "گفتم اره میدونم ،برای سیما هم جز این نبوده !!
تیز نگاهم کرد :چطور مگه ؟
گفتم خب اونموقه که سالار توی بیمارستان بستری بود، ناخواسته حرفهای سیما و اون دکتری که اونجا کار میکرد و شنیدم ،گویا چیزی بینشون ،التماس دکتره میکرد تا دوباره مثل سابق باهم ازدواج کنند ..
گفت کدوم دکتره ؟
گفتم بیمارستانی که فروغ بستری بود ،همون دکتره که قد بلند و موهای جوگندمی داره ...
فرهاد حینی که رانندگی میکرد تمام حواسش به حرفهای من بود ... با تعجب گفت " دکتر بهرنگ مگه ازدواج نکردن ؟
با دهن نیمه باز بهش خیره شدم، گفتم شما مگه میشناسینش ؟؟
حینی که نگاهش به جاده بود :آره میشناسمش ،خود سیما بهم معرفی کرده ...
پوزخند تلخی زدم "بهت گفته قبلا باهاش ازدواج کرده و طلاق گرفته ؟
فرهاد متعجب با دهن نیمه باز بهم خیره شد "طلاق گرفته ؟؟؟
لبخند موذیانه ای زدم "اره طلاق گرفته، دکتره طلاقش داده...
با هر کلمه ای که از دهانم بیرون می پرید ،هر آن تعجبش بیشتر میشد، کلافه سرش رو تکون داد و گفت "باورم نمیشه ،پس چرا هیچکدوم از این حرفها رو به من نگفته بود!
ابرویم را بالا دادم و گفتم :واقعا خودت دلیلش رو نمیدونی !
چشماش رو ریز کرد و گفت منظورت چیه گوهر؟ چرا شفاف حرف نمیزنی،من از کجا باید دلیلش رو بدونم !!اون واقعا تمام این مدت رفیقم بود ،حتی راجب تو فقط با سیما حرف زده بودم میدونست که من ..سرش رو تکون داد و حرفش را خورد...
سرم رو سمت بیرون چرخوندم، شیشه رو پایین دادم باد سرد پاییزی صورتم را خنج میکشید ،به مزارع خیره شده بودم و زیر لب نالیدم "سیما هیچ چیزی راجب خودش و بهرنگ بهت نگفته بود ، چون میخواست باهات ازدواج کنه ..."
فرهاد قهقه سر داد، با صدایی که از خنده ترک برداشته بود گفت "گوهر کدوم ازدواج ، من به تنها چیزی که بعد برگشتن سیما بهش فکر نکردم ازدواج بوده ،اخه چرا باید به ازدواج فکر میکردم، من خودم زن داشتم ،بچه داشتم!! منو سیما از بچگی باهم بزرگ شدیم ؛آره واقعیت داره، یه زمانی از روی عشق جوانی بهش وابسته بودم ،ولی بعد رفتنش ،عزمم رو جزم کردم و فراموشش کردم ... دیگه هیچ رد پایی از اون عشق توی زندگی باقی نمونده بود.
نگاهش کردم"پس چرا همه جا باهاش بودی ؟؟
با تعجب گفت "خب دختر خالمه!"خندید و گفت دیگه راجب دختر خاله من چیا میدونی ؟
زیر چشمی نگاهش کردم " دوباره رفته پیش دکتر، انگاری ازت ناامید شده !!
فرهاد سرش رو با خنده تاب داد و گفت :امان از دست شما زنها "
تمام مسیر را حرف زدیم ،گاهی وقتا از خنده ریسه میرفتم ،انگار مدتها روحم مرده بود، دوباره نسیم خوش زندگی روحم را نوازش میکرد؛عشقی که سالها توی دلم مدفون شده بود و با خشم درونم محکوم به فراموشی بود ولی انگار با وجود فرهاد جان دوباره گرفته بود ...
به شهر که رسیدیم دلم گرفت،حس دلتنگی تمام وجود رو در بر گرفته بود ... من که تمام راه رو حرف زده بودم توی سکوت سرم را به شیشه تکیه دادم ... به جلوی در که رسیدیم ، بچه ها از ماشین پایین پریدن و ...
دستم را روی دستگیره در فشار دادم با تعلل لب زدم "ممنون که مارو رسوندین ،بیا خونه یه چایی بخور راه اومدی خسته ایی !!
لبخندی گفت "ای به چشم حتما .. از ماشین پایین اومد وبا تعجب نگاش کردم..
با اخمی سختگی ابرو تو هم کشید و گفت "نکنه فقط تعارف الکی بود !!
ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادودو
داخل که رفتیم کتری رو پر آب کردم و روی گاز گذاشتم ... فرهاد توی هال مشغول بازی با بچه ها بود... چند تا تخم مرغ نیمرو کردم و سفره انداختم ....بعد اینکه ناهار خوردیم فرهاد طبق عادت همیشگی توی اتاق رفت تا دراز بکشه و استراحت کنه ....
بچه هارو توی حیاط فرستادم تا سرو صدا نکنن .
نیم ساعت نشده بود که صدای کوبیده شدن دراومد..
از پنجره سرک کشیدم "سالار برو ببین کیه پشت در .." به محض اینکه سالار در حیاط رو باز کرد چشمم خورد به محمود ... دستپاچه توی حیاط رفتم.. با قدمهایی تند خودم رو به در رسوندم، چادرم را دور صورتم پیچیدم و زیر لب سلام دادم ...
محمود به در تکیه داد و گفت "،هر روز به خونتون سر میزنم ببینم اومدید یا نه ؟چیشد با فرهاد صحبت کردی ،؟
با تعجب نگاهش کردم راجب چی ؟
پوزخندی زد "،راجب طلاقتون !!
ابرو تو هم کشیدم و با دلخوری گفتم "محمود خان من چند باری قبلا بهتون گفتم طلاق من هیچ ربطی به شما نداره ،حتی اگه طلاق بگیرم جواب من به ازدواج با شما منفیه ؛بچه هام بزرگ شدن، اصلا دلم نمیخواد ناپدری سرشون بیارم ..
انگار از حرفهام جا خورده بود "گفت از وقتی سرو کله فرهاد پیدا شده ،عوض شدین گوهر خانم ...!!"
گفتم عوض نشدم، ولی دلم نمیخواد طلاق بگیرم، بعدشم زندگی من به خودم ربط داره ، دلم نمیخواد تو تصمیمات من دخالت کنین...
محمود قیافه مظلوم به خودش گرفت "گوهر چرا مگه من چه حرفی زدم که اینقدر بهتون برخورده ! قرار بود طلاق بگیری تو این دو روزه چه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم !!
گفتم خواهش میکنم برو ، جوابت رو خیلی وقت پیش دادم خودت نمیخوای قبول کنی ...
خوااستم درو ببندم که پایش را لای در گذاشت...
گفتم محمود پات رو عقب بکش میخوام درو ببندم ...
با غیض گفت تا تکلیف من روشن نشه نمیذارم درو ببندی..
بهت زده نگاهش کردم :تکلیف چی روشن بشه ؟؟؟ تکلیفت از اولم روشن بوده خودت زیر بار نمیری ...
عصبی شدو صداش اوج گرفت "همش سر دوندی هیچوقت جواب درست و حسابی بهم ندادی، الانم هیچ جا نمیرم ...
با دندونهای قفل شده زیر لب استغفرالله گفتم و ....
همان لحظه صدای فرهاد توی حیاط پیچید "گوهر چیشده ؟؟؟ کی پشت دره ؟؟؟
محمود با چشمهای گشاد شده بهم خیره شد و زیر لب غرید :پس با شوهرت آشتی کردی ،میگم عوض شدی ،گوهر قبل نیستی ،!!
گفتم خواهش میکنم برو شر درست نکن ....
با غیض نگام کرد "برای خودم متاسفم که دل به ادم اشتباهی دادم ... تا خواستم درو ببندم دست فرهاد روی لبه در نشست..
با وحشت سمتش چرخید با چهره ای بر افروخته سرم فریاد زد "گوهر برو خونه....
حساب اینو رو باید بذارم کف دستش ...
ملتمسانه نگاه فرهاد کردم. مضطرب لب جنباندم ،"فرهاد خواهش میکنم ولش کن ... فرهاد چنگ انداخت و یقه لباس محمود رو گرفت و به داخل خونه هلش داد "تو با زن شوهر دار چیکار داری ؟؟؟
محمود لبخند زهر الودی زد، یه جور خاص نگاه کرد "چند ساله میشناسمش، یه کلمه نگفته شوهر دارم ،چند بار ازش خواستگاری کردم بازم نگفت شوهر دارم ،اکه واقعا شوهرشی چرا انکارت کرده ؟؟
فرهاد به یقه لباسش چنگ انداخت مشتی حواله صورتش کرد غضبناک بهش توپید چی داری میگی ،یه بلایی سرت میارم...
محمود دوباره شروع کرد به خندیدن ،تویی که زن جوانت از دستت راهی شهر غربت شده، حتی نمی دونستی یه دختر داری"
فرهاد با پیراهن پاره شده و صورتت غرق خون بلند شد و ...اگه خونواده من نبودن و کمکش نمیکردن معلوم نبود تو این شهر چه بلابی سر زنت بیاد ... گوهر تا همین چند وقت پیش میخواست باهام ازدواج کنه ،دنبال راهی برای طلاق بود، نمیدونم چیکارش کردی ،چه تهدیدی کردی که یه شبه منصرف شده ...
فرهاد متعجب سمتم چرخید و زیر لب نالید "گوهر این چی میگه حرفهاش حقیقت داره ؟ میخواستی طلاق بگیری تا با این ی ازدواج کنی، دنبال طلاق بودی ؟؟
لبهای لرزونم رو تکون دادم و با بغض نالیدم "نه حقیقت نداره ،دنبال طلاق نبودم ... اگه تو این چند سال نگفتم شوهر دارم نمیخواستم کسی متوجه فرارم بشه ... نمیخواستم باهاش ازدواج کنم... اره درسته بهش نگفتم شوهر دارم، ولی هیچوقت بهش وعده وعید ندادم همیشه بهش جواب رد دادم ... !!
فرهار سمت بیرون هلش داد... سمت در رفتم و سریع در حیاط رو بستم ...
فرهاد پرسشگرانه نگاهم کرد "گوهر این حرف حسابش چیه ، چرا ازت خواستگاری کرده؟ مگه وعده وعیدی بهش دادی ؟؟؟اون حرفها چی بود که میگفت ؟؟؟ مگه میخواستی طلاق بگیری تا زن این بشی اره ؟؟؟"
بدنم میلرزید
بریده بریده گفتم "نه فرهاد من هیچوقت قصد طلاق نداشت....
فرهاد کتش را روی دوشش انداخت و با قدمهایی تند سمت در رفت ،دنبالش دوییدم "فرهاد تورو خدا راجبم فکر بد نکن... "
فرهاد بدون اینکه جوابم رو بده سوار ماشین شدو درو کوبید گاز تندی داد، ماشین از جاش کنده شد و با سرعت دور شد ...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_هشتادودو
داخل که رفتیم کتری رو پر آب کردم و روی گاز گذاشتم ... فرهاد توی هال مشغول بازی با بچه ها بود... چند تا تخم مرغ نیمرو کردم و سفره انداختم ....بعد اینکه ناهار خوردیم فرهاد طبق عادت همیشگی توی اتاق رفت تا دراز بکشه و استراحت کنه ....
بچه هارو توی حیاط فرستادم تا سرو صدا نکنن .
نیم ساعت نشده بود که صدای کوبیده شدن دراومد..
از پنجره سرک کشیدم "سالار برو ببین کیه پشت در .." به محض اینکه سالار در حیاط رو باز کرد چشمم خورد به محمود ... دستپاچه توی حیاط رفتم.. با قدمهایی تند خودم رو به در رسوندم، چادرم را دور صورتم پیچیدم و زیر لب سلام دادم ...
محمود به در تکیه داد و گفت "،هر روز به خونتون سر میزنم ببینم اومدید یا نه ؟چیشد با فرهاد صحبت کردی ،؟
با تعجب نگاهش کردم راجب چی ؟
پوزخندی زد "،راجب طلاقتون !!
ابرو تو هم کشیدم و با دلخوری گفتم "محمود خان من چند باری قبلا بهتون گفتم طلاق من هیچ ربطی به شما نداره ،حتی اگه طلاق بگیرم جواب من به ازدواج با شما منفیه ؛بچه هام بزرگ شدن، اصلا دلم نمیخواد ناپدری سرشون بیارم ..
انگار از حرفهام جا خورده بود "گفت از وقتی سرو کله فرهاد پیدا شده ،عوض شدین گوهر خانم ...!!"
گفتم عوض نشدم، ولی دلم نمیخواد طلاق بگیرم، بعدشم زندگی من به خودم ربط داره ، دلم نمیخواد تو تصمیمات من دخالت کنین...
محمود قیافه مظلوم به خودش گرفت "گوهر چرا مگه من چه حرفی زدم که اینقدر بهتون برخورده ! قرار بود طلاق بگیری تو این دو روزه چه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم !!
گفتم خواهش میکنم برو ، جوابت رو خیلی وقت پیش دادم خودت نمیخوای قبول کنی ...
خوااستم درو ببندم که پایش را لای در گذاشت...
گفتم محمود پات رو عقب بکش میخوام درو ببندم ...
با غیض گفت تا تکلیف من روشن نشه نمیذارم درو ببندی..
بهت زده نگاهش کردم :تکلیف چی روشن بشه ؟؟؟ تکلیفت از اولم روشن بوده خودت زیر بار نمیری ...
عصبی شدو صداش اوج گرفت "همش سر دوندی هیچوقت جواب درست و حسابی بهم ندادی، الانم هیچ جا نمیرم ...
با دندونهای قفل شده زیر لب استغفرالله گفتم و ....
همان لحظه صدای فرهاد توی حیاط پیچید "گوهر چیشده ؟؟؟ کی پشت دره ؟؟؟
محمود با چشمهای گشاد شده بهم خیره شد و زیر لب غرید :پس با شوهرت آشتی کردی ،میگم عوض شدی ،گوهر قبل نیستی ،!!
گفتم خواهش میکنم برو شر درست نکن ....
با غیض نگام کرد "برای خودم متاسفم که دل به ادم اشتباهی دادم ... تا خواستم درو ببندم دست فرهاد روی لبه در نشست..
با وحشت سمتش چرخید با چهره ای بر افروخته سرم فریاد زد "گوهر برو خونه....
حساب اینو رو باید بذارم کف دستش ...
ملتمسانه نگاه فرهاد کردم. مضطرب لب جنباندم ،"فرهاد خواهش میکنم ولش کن ... فرهاد چنگ انداخت و یقه لباس محمود رو گرفت و به داخل خونه هلش داد "تو با زن شوهر دار چیکار داری ؟؟؟
محمود لبخند زهر الودی زد، یه جور خاص نگاه کرد "چند ساله میشناسمش، یه کلمه نگفته شوهر دارم ،چند بار ازش خواستگاری کردم بازم نگفت شوهر دارم ،اکه واقعا شوهرشی چرا انکارت کرده ؟؟
فرهاد به یقه لباسش چنگ انداخت مشتی حواله صورتش کرد غضبناک بهش توپید چی داری میگی ،یه بلایی سرت میارم...
محمود دوباره شروع کرد به خندیدن ،تویی که زن جوانت از دستت راهی شهر غربت شده، حتی نمی دونستی یه دختر داری"
فرهاد با پیراهن پاره شده و صورتت غرق خون بلند شد و ...اگه خونواده من نبودن و کمکش نمیکردن معلوم نبود تو این شهر چه بلابی سر زنت بیاد ... گوهر تا همین چند وقت پیش میخواست باهام ازدواج کنه ،دنبال راهی برای طلاق بود، نمیدونم چیکارش کردی ،چه تهدیدی کردی که یه شبه منصرف شده ...
فرهاد متعجب سمتم چرخید و زیر لب نالید "گوهر این چی میگه حرفهاش حقیقت داره ؟ میخواستی طلاق بگیری تا با این ی ازدواج کنی، دنبال طلاق بودی ؟؟
لبهای لرزونم رو تکون دادم و با بغض نالیدم "نه حقیقت نداره ،دنبال طلاق نبودم ... اگه تو این چند سال نگفتم شوهر دارم نمیخواستم کسی متوجه فرارم بشه ... نمیخواستم باهاش ازدواج کنم... اره درسته بهش نگفتم شوهر دارم، ولی هیچوقت بهش وعده وعید ندادم همیشه بهش جواب رد دادم ... !!
فرهار سمت بیرون هلش داد... سمت در رفتم و سریع در حیاط رو بستم ...
فرهاد پرسشگرانه نگاهم کرد "گوهر این حرف حسابش چیه ، چرا ازت خواستگاری کرده؟ مگه وعده وعیدی بهش دادی ؟؟؟اون حرفها چی بود که میگفت ؟؟؟ مگه میخواستی طلاق بگیری تا زن این بشی اره ؟؟؟"
بدنم میلرزید
بریده بریده گفتم "نه فرهاد من هیچوقت قصد طلاق نداشت....
فرهاد کتش را روی دوشش انداخت و با قدمهایی تند سمت در رفت ،دنبالش دوییدم "فرهاد تورو خدا راجبم فکر بد نکن... "
فرهاد بدون اینکه جوابم رو بده سوار ماشین شدو درو کوبید گاز تندی داد، ماشین از جاش کنده شد و با سرعت دور شد ...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
.#دوقسمت هشتادویک وهشتادودو
📖سرگذشت کوثر
ازمن سهم الارث از مال و دارایی بابا می خوان فکرکنم به زودی مجبور میشیم تقسیم کنیم من میخواستم تا شما زنده هستید دست به هیچی نزنم و هیچی را تقسیم نکنم اما اونها نمی تونن صبر کنن مادر شوهرم سرش رو انداخت پایین و گفت همچین چیزی امکان نداره ما قرارمون این نبود من نمیخوام اون دو تا باغ بابات تقسیم بشه این رو بروبهشون بگو مراد من دوست دارم میرم روستابرم تو اون باغ گلابی زیر درختاش بشینم و به صدای آب رودخونه گوش کنم من اونجا را خیلی دوست دارم مراد گفت می دونم مامان ولی اگه اونها پافشاری کنن ما هیچ چاره ای نداریم من هم اون قدر پول ندارم که سهم خواهرهام رو بخرم پولی هم که دارم برای آینده زن و بچمه می بینی که اوضاع هم اصلا خوب نیست هر روز یک خبر جدید می یاد ممکن انقلاب بشه خیلی جاها را شنیدم دست به اعتصاب زدن ممکن منم برای مدتی از کار بی کار بشم به مراد گفتم یعنی چی می شه مراد چه اتفاقی قرار بیفته گفت نمی دونم
آن شالله که همه چی با خیر و خوشی تموم شه اون موقع سال پنجاه و چهار بود و همه استرس فراوون داشتن روزهای ما سپری می شد و مهدی بالاخره تونست به آرزوش برسه و وارد دانشگاه افسری بشه اون روز بهترین روز زندگی من بودبالاخره حاصل دسترنج وتلاشم رو می تونستم ببینم داداش کوچولوم داشت از پیش ما می رفت دانشگاه بهم گفت تو خیلی در حق من مادری کردی باید پات رو ببوسم نه دستت رو می دونی آبجی وقتی مامان فوت کرد فکر می کردم دیگه زندگیم
تموم شد وقتی زن بابا من و محمد رو کتک میزد روزی هزار بار مردن رو جلوی چشم خودم میدیدم هنوز جای داغ کردن پشت دست محمد رو قلبم مونده یادم نمی ره چه جوری با قاشق پشت دست محمد رو داغ می کرد گفتم فراموشش کن داداشی بایدفراموش کنی تا دلت آروم بگیره گفت برای توگفتنش خیلی راحته ولی نه بابا رامی بخشم نه اون زن رو می بخشم تا زندم فراموش نمی کنم سر ما چه بلایی آوردن البته آبجی شایدم اون زن باعث خیر شد اگه نامادری خوب و مهربونی بود من شاید تو روستا فقط تا سوم دبستان درس می خوندم و بقیه عمرمم مجبور بودم مثل بقیه مردها و پسرها کشاورزی و باغداری کنم گفتم برای همین که می گم اونها را ببخش ،ببخش که دل خودتم آروم بشه لبخند تلخی زدلبخندی که هزاران حرف نهفته پشتش پنهان بودوقتی مهدی را برای اولین بار تو لباس فرم دیدیم
هممون از خوشحالی گریه می کردیم جوونی رعناو خوش قد و بالا که باعث افتخار ما بود احساس می کردم مامانم هم همون جاست و به پسر رشیدش لبخند می زنه و بهش افتخار می کنه مهدی الگوی برادرهاش بود همشون می خواستن مثل مهدی آدم موفقی باشن ولی عمم هنوز حسادت می کردبهم می گفت نون پسرم باعث شد برادرت به اینجابرسه این نون حق برادرهات نبود حق خواهرهاش و خواهر زاده هاش بود گفتم صد البته عمه جون که مراد باعث شد که مهدی به اینجا برسه ما هم
همیشه قدر دان مراد و همه زحماتش هستیم امایک سوال وقتی دخترهات خودشون شوهر دارن زندگی دارن چرا نونی که مراد به ما می ده بخوریم به دخترهات و بچه هاشون کاملا حلاله اما به من و برادرهام و بچه هام حرومه عمه خواهشا بس کن بعد از این همه سال خودت خسته نشدی چرااین قدر حسادت می کنی حسادت یک نوع بیماریه دلت رو صاف کن بهم گفت من هرگز دلم با تو صاف نمی شه تا روزی که زندم دلم با تو صاف نمی شه من حتی اگه دشمنامم ببخشم تو یک نفر رو هیچ
وقت نمی بخشم تو چشماش نگاه کردم بهش گفتم فقط یک دلیل بیار که چرا من رو نمی بخشی جوابمو نداد رفتم تو اتاق غذا درست کنم باید برای ننه هم غذا درست می کردم سه چهار سالی می شد که عملا رختخواب نشین شده بود و بیمار شده بود کاملا تو بستر افتاده بود اما هر جور بود همیشه خودش رو به دستشویی می رساند می گفت نمیخوام هیج کی زیر من لگن بگذاره و برداره تا خودم
جون دارم خودم می رم اگر هم روزی نتونستم
رو به قبله دراز می کشم که عزراییل خودش خجالت بكشه بياد منو ببره الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
ازمن سهم الارث از مال و دارایی بابا می خوان فکرکنم به زودی مجبور میشیم تقسیم کنیم من میخواستم تا شما زنده هستید دست به هیچی نزنم و هیچی را تقسیم نکنم اما اونها نمی تونن صبر کنن مادر شوهرم سرش رو انداخت پایین و گفت همچین چیزی امکان نداره ما قرارمون این نبود من نمیخوام اون دو تا باغ بابات تقسیم بشه این رو بروبهشون بگو مراد من دوست دارم میرم روستابرم تو اون باغ گلابی زیر درختاش بشینم و به صدای آب رودخونه گوش کنم من اونجا را خیلی دوست دارم مراد گفت می دونم مامان ولی اگه اونها پافشاری کنن ما هیچ چاره ای نداریم من هم اون قدر پول ندارم که سهم خواهرهام رو بخرم پولی هم که دارم برای آینده زن و بچمه می بینی که اوضاع هم اصلا خوب نیست هر روز یک خبر جدید می یاد ممکن انقلاب بشه خیلی جاها را شنیدم دست به اعتصاب زدن ممکن منم برای مدتی از کار بی کار بشم به مراد گفتم یعنی چی می شه مراد چه اتفاقی قرار بیفته گفت نمی دونم
آن شالله که همه چی با خیر و خوشی تموم شه اون موقع سال پنجاه و چهار بود و همه استرس فراوون داشتن روزهای ما سپری می شد و مهدی بالاخره تونست به آرزوش برسه و وارد دانشگاه افسری بشه اون روز بهترین روز زندگی من بودبالاخره حاصل دسترنج وتلاشم رو می تونستم ببینم داداش کوچولوم داشت از پیش ما می رفت دانشگاه بهم گفت تو خیلی در حق من مادری کردی باید پات رو ببوسم نه دستت رو می دونی آبجی وقتی مامان فوت کرد فکر می کردم دیگه زندگیم
تموم شد وقتی زن بابا من و محمد رو کتک میزد روزی هزار بار مردن رو جلوی چشم خودم میدیدم هنوز جای داغ کردن پشت دست محمد رو قلبم مونده یادم نمی ره چه جوری با قاشق پشت دست محمد رو داغ می کرد گفتم فراموشش کن داداشی بایدفراموش کنی تا دلت آروم بگیره گفت برای توگفتنش خیلی راحته ولی نه بابا رامی بخشم نه اون زن رو می بخشم تا زندم فراموش نمی کنم سر ما چه بلایی آوردن البته آبجی شایدم اون زن باعث خیر شد اگه نامادری خوب و مهربونی بود من شاید تو روستا فقط تا سوم دبستان درس می خوندم و بقیه عمرمم مجبور بودم مثل بقیه مردها و پسرها کشاورزی و باغداری کنم گفتم برای همین که می گم اونها را ببخش ،ببخش که دل خودتم آروم بشه لبخند تلخی زدلبخندی که هزاران حرف نهفته پشتش پنهان بودوقتی مهدی را برای اولین بار تو لباس فرم دیدیم
هممون از خوشحالی گریه می کردیم جوونی رعناو خوش قد و بالا که باعث افتخار ما بود احساس می کردم مامانم هم همون جاست و به پسر رشیدش لبخند می زنه و بهش افتخار می کنه مهدی الگوی برادرهاش بود همشون می خواستن مثل مهدی آدم موفقی باشن ولی عمم هنوز حسادت می کردبهم می گفت نون پسرم باعث شد برادرت به اینجابرسه این نون حق برادرهات نبود حق خواهرهاش و خواهر زاده هاش بود گفتم صد البته عمه جون که مراد باعث شد که مهدی به اینجا برسه ما هم
همیشه قدر دان مراد و همه زحماتش هستیم امایک سوال وقتی دخترهات خودشون شوهر دارن زندگی دارن چرا نونی که مراد به ما می ده بخوریم به دخترهات و بچه هاشون کاملا حلاله اما به من و برادرهام و بچه هام حرومه عمه خواهشا بس کن بعد از این همه سال خودت خسته نشدی چرااین قدر حسادت می کنی حسادت یک نوع بیماریه دلت رو صاف کن بهم گفت من هرگز دلم با تو صاف نمی شه تا روزی که زندم دلم با تو صاف نمی شه من حتی اگه دشمنامم ببخشم تو یک نفر رو هیچ
وقت نمی بخشم تو چشماش نگاه کردم بهش گفتم فقط یک دلیل بیار که چرا من رو نمی بخشی جوابمو نداد رفتم تو اتاق غذا درست کنم باید برای ننه هم غذا درست می کردم سه چهار سالی می شد که عملا رختخواب نشین شده بود و بیمار شده بود کاملا تو بستر افتاده بود اما هر جور بود همیشه خودش رو به دستشویی می رساند می گفت نمیخوام هیج کی زیر من لگن بگذاره و برداره تا خودم
جون دارم خودم می رم اگر هم روزی نتونستم
رو به قبله دراز می کشم که عزراییل خودش خجالت بكشه بياد منو ببره الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت_قدیمی
ثروت واقعی
در روزگاران قدیم، بازرگانی ثروتمند به نام حاج کریم در شهری بزرگ زندگی میکرد. او صاحب کاروانهای متعدد و تجارتهای گسترده بود، اما با تمام داراییاش، هرگز طعم خوشبختی را نمیچشید.
روزی، در مسیر بازگشت از سفر، کاروانش به دهکدهای کوچک رسید. حاج کریم خسته و تشنه وارد خانهی پیرمردی شد که با رویی گشاده از او پذیرایی کرد. پیرمرد، که ابراهیم نام داشت، خانهای محقر اما دلانگیز داشت. او با همسر و فرزندانش در کمال سادگی و شادی زندگی میکرد.
حاج کریم با تعجب از او پرسید: «ابراهیم! تو هیچ مال و منالی نداری، اما از چهرهات پیداست که از من شادتر هستی. راز این خوشبختی چیست؟»
ابراهیم تبسمی کرد و گفت: «ای حاجی، من ثروتی دارم که تو نداری.»
حاج کریم با حیرت گفت: «کدام ثروت؟ من که خانهای بزرگتر و دارایی بیشتری دارم!»
پیرمرد دستی به محاسنش کشید و گفت: «تو گنجهای بسیاری داری، اما لحظهای آرامش نداری. من اما قلبی پر از قناعت، زبانی شکرگزار و خانوادهای مهربان دارم. ثروت واقعی اینهاست، نه سکه و زر.»
حاج کریم در فکر فرو رفت. آن شب را در خانهی پیرمرد گذراند و صبح هنگام، با دلی سبکتر، راهی دیار خود شد. از آن پس، سعی کرد به جای افزودن به زر و مال، دلش را از محبت و آرامش لبریز کند و آن روز بود که فهمید ثروت واقعی در دل آدمیست، نه درصندوق چه ی پول الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ثروت واقعی
در روزگاران قدیم، بازرگانی ثروتمند به نام حاج کریم در شهری بزرگ زندگی میکرد. او صاحب کاروانهای متعدد و تجارتهای گسترده بود، اما با تمام داراییاش، هرگز طعم خوشبختی را نمیچشید.
روزی، در مسیر بازگشت از سفر، کاروانش به دهکدهای کوچک رسید. حاج کریم خسته و تشنه وارد خانهی پیرمردی شد که با رویی گشاده از او پذیرایی کرد. پیرمرد، که ابراهیم نام داشت، خانهای محقر اما دلانگیز داشت. او با همسر و فرزندانش در کمال سادگی و شادی زندگی میکرد.
حاج کریم با تعجب از او پرسید: «ابراهیم! تو هیچ مال و منالی نداری، اما از چهرهات پیداست که از من شادتر هستی. راز این خوشبختی چیست؟»
ابراهیم تبسمی کرد و گفت: «ای حاجی، من ثروتی دارم که تو نداری.»
حاج کریم با حیرت گفت: «کدام ثروت؟ من که خانهای بزرگتر و دارایی بیشتری دارم!»
پیرمرد دستی به محاسنش کشید و گفت: «تو گنجهای بسیاری داری، اما لحظهای آرامش نداری. من اما قلبی پر از قناعت، زبانی شکرگزار و خانوادهای مهربان دارم. ثروت واقعی اینهاست، نه سکه و زر.»
حاج کریم در فکر فرو رفت. آن شب را در خانهی پیرمرد گذراند و صبح هنگام، با دلی سبکتر، راهی دیار خود شد. از آن پس، سعی کرد به جای افزودن به زر و مال، دلش را از محبت و آرامش لبریز کند و آن روز بود که فهمید ثروت واقعی در دل آدمیست، نه درصندوق چه ی پول الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9