#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوهشت
بعد زیر چشمی نگاهم کرد و ذوق زده گفت تابستونم عروسی میگیرم..
گفتم انشالله به میمنت و مبارکی ، فقط حواست باشه میری شهر مغازه بخری سرت کلاه نذارن... ادم اشنا سراغ دارم اگه بخوای آدرسش رو میدم دستت رو میگیره، کمکت میکنه تا جای مناسب پیدا کنی ...
گلاب طلاهارو از روی زمین جمع کرد و قولنامه زمین رو دستم داد و گفت بعد این زمین مال خودته،ما حقی بهش نداریم ... اینم سندش دستت باشه ....
بعد مراد رو صدا زد و گفت :برو ببین فرهاد از شکار برگشته، بهش بگو گوهر برای دیدن پسرش اومده ...
مراد دستش رو تو هوا ول داد و با بی تفاوتی گفت "باشه بابا،حالا چه عجله ای میرم دیگه ،با چشم غره ی گلاب کلافه گفت "باشه بابا میرم ...
گلاب توی تشت خمیر درست کرد و تنور را روشن کرد ... یه جورایی خودم رو با کمک به گلاب سرگرم کرده بودم ،ولی همش چشمم به در بود،منتظر بودم با هر صدایی که از کوچه شنیده میشد، بی هوا سرم سمت در میچرخید ....
نونهای پخته شده رو جمع کردم و لای سفره پارچه ای گذاشتم ...گفتم به نظرت فرهاد برگشته ؟
گلاب در حالیکه خمیرو از لای انگشتهاش پاک میکرد گفت "اره بابا شکاره، سفر قندهار که نیست ."
همان حین در حیاط باز شد، توی چهار چوب در چشمم خورد به سالار که دست توی دست فرهاد گذاشته بود ...هیجانزده بلند شدم و سمت در دوییدم ،سالار با دیدنم دستش را از دست فرهاد بیرون کشید سمتم پرواز کرد ... روی زمین زانو زدم دستانم را گشودم...
سالار و بغل کرده بودم سرو صورتش رو با بوسه های ریز و درشت پر میکردم ..
_سالار امروز پیش مادرت بمون، بعدا میام دنبالت...
با صدای فرهاد سرم رو بالا چرخوند با قدر دانی نگاهش کردم و زیر لب گفتم :ممنون که سالار و پیشم اوردین "
فرهاد بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو تکون داد و بیرون رفت
...
نگاهم بی اختیار پشت سر فرهاد کشیده شد،بلند شدم تکیه به در چوبی با نگاهم بدرقه اش کردم ...
دلم میخواست جلوش رو بگیرم،تمام ناگفته های دلم را بگویم، ولی ترس درونم ،مانع گفتن حقیقتها میشد،اون هم ترس از دست دادن گلبرگ بود و ترس اینکه فرهاد دوباره با بی مهری و بی اعتمادی اش نامیدم کنه...
پس فقط نگاش کردم و نگاش کردم تا اینکه از جلوی نگاهم ناپدید شد...
با کشیده شدن لباسم به خودم اومدم... گلبرگ گوشه دامنم رو گرفته بود و یه بند زیر لب تکرار میکرد "داداش که دیگه نمیره ،میخواد پیشم بمونه مگه نه ؟؟"
گفتم اره عزیزم نگهش میدارم حسابی باهاش بازی کنی ...
اون روز تا شب بچه ها توی حیاط بازی کردن و فرداشم فرهاد دنبالش نیومد.. با محبتی که فرهاد در حقم میکرد ،من بیشتر متوجه اشتباهم میشدم ...من خیلی سنگدل بودم که فرهاد رو از دیدن پسرش محروم کرده بودم ...
تصمیم گرفتم چند روزی توی روستا بمونم ،تا بیشتر پیش سالار باشم ،صبح خروس خون گلاب بیدارم کرد و گفت بیا مراد میخواد بره شهر، آدرس اون یارو رو میخواد همونی که میخواد کمکش کنه ... خواب زده بیدار شدم و از روی طاقچه قلم و کاغذ برداشتم و ادرس را روی کاغذ خط خطی کردم ....
دوباره سرم را روی بالش گذاشتم ... چند روزی گذشته بود ؛از فرهادم خبری نبود ... توی حیاط نشسته بودیم با شنیدن صدای ماشین ،مضطرب نگاه گلاب کردم و لبهایم را روی هم جنباندم "فرهاد اونده دنبال سالار ...!!
گلاب با تعجب صورتش رو جمع کرد "فرهاد خان توی روستا که با ماشین اینور اونور نمیره..."
با کوبیده شدن در حیاط گفتم خودشه ...
سالار دوان دوان سمت در دویید با باز شدن در صدای اشنایی به گوشم رسید که بی اختیار بلند شدم و زیر لب اسم محمود رو تکرار کردم ... محمود !!!!! حینی که با عجله سمت در می رفتم با خودم حرف میزدم "آدرس رو از کی گرفته ،کی گفته بیاد اینجا !!!
به جلوی در که رسیدم چشمم خورد به محمود با لبخندی که رو لبانش بود
با تعجب گفتم شما اینجا چیکار میکنید؟ آدرس رو از کی گرفتید ؟؟؟
زیر چشمی با لبخند نگام کرد و گفت "میخواین دم در نگهم دارین ؟؟
از جلوی در کنار رفتم و گفتم بفرمایید داخل ؟
با یاالله یاالله وارد حیاط شد ...
گلاب که خیال میکرد شوهرم اومده لنگ لنگان سمتمون اومد :خوش اومدی پسرم بفرمایین خونه ...
با تعارف گلاب محمود پشت سر گلاب راه افتاد...
گلاب گفت "شما بفرمایین بشینین تا من چایی بیارم...
به محض اینکه گلاب از اتاق بیرون رفت،
با دلخوری گفتم "اومدنتون اشتباه بود ،اینجا تو ابادی همه منو میشناسن، وجود شما بدتر به حرف و حدیثهایی که پشت سرم گفته میشه دامن میزنه ...
گفت "آدرس رو از مراد گرفتم ، باید با شوهرت حرف بزنی تا از بلاتکلیفی خلاص بشی ، تا کی باید منتظر بشینیم، با دست روی دست گذاشتن که چیزی حل نمیشه !!
بهش بگو طلاقت رو بده، حالا که خیال میکنه گلبرگ دختر منه ،مطمئنا به طلاق هم راضیه ....
گفتم محمود خان من کی با شما قول و قرار ازدواج گذاشتم ؟؟
ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوهشت
بعد زیر چشمی نگاهم کرد و ذوق زده گفت تابستونم عروسی میگیرم..
گفتم انشالله به میمنت و مبارکی ، فقط حواست باشه میری شهر مغازه بخری سرت کلاه نذارن... ادم اشنا سراغ دارم اگه بخوای آدرسش رو میدم دستت رو میگیره، کمکت میکنه تا جای مناسب پیدا کنی ...
گلاب طلاهارو از روی زمین جمع کرد و قولنامه زمین رو دستم داد و گفت بعد این زمین مال خودته،ما حقی بهش نداریم ... اینم سندش دستت باشه ....
بعد مراد رو صدا زد و گفت :برو ببین فرهاد از شکار برگشته، بهش بگو گوهر برای دیدن پسرش اومده ...
مراد دستش رو تو هوا ول داد و با بی تفاوتی گفت "باشه بابا،حالا چه عجله ای میرم دیگه ،با چشم غره ی گلاب کلافه گفت "باشه بابا میرم ...
گلاب توی تشت خمیر درست کرد و تنور را روشن کرد ... یه جورایی خودم رو با کمک به گلاب سرگرم کرده بودم ،ولی همش چشمم به در بود،منتظر بودم با هر صدایی که از کوچه شنیده میشد، بی هوا سرم سمت در میچرخید ....
نونهای پخته شده رو جمع کردم و لای سفره پارچه ای گذاشتم ...گفتم به نظرت فرهاد برگشته ؟
گلاب در حالیکه خمیرو از لای انگشتهاش پاک میکرد گفت "اره بابا شکاره، سفر قندهار که نیست ."
همان حین در حیاط باز شد، توی چهار چوب در چشمم خورد به سالار که دست توی دست فرهاد گذاشته بود ...هیجانزده بلند شدم و سمت در دوییدم ،سالار با دیدنم دستش را از دست فرهاد بیرون کشید سمتم پرواز کرد ... روی زمین زانو زدم دستانم را گشودم...
سالار و بغل کرده بودم سرو صورتش رو با بوسه های ریز و درشت پر میکردم ..
_سالار امروز پیش مادرت بمون، بعدا میام دنبالت...
با صدای فرهاد سرم رو بالا چرخوند با قدر دانی نگاهش کردم و زیر لب گفتم :ممنون که سالار و پیشم اوردین "
فرهاد بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو تکون داد و بیرون رفت
...
نگاهم بی اختیار پشت سر فرهاد کشیده شد،بلند شدم تکیه به در چوبی با نگاهم بدرقه اش کردم ...
دلم میخواست جلوش رو بگیرم،تمام ناگفته های دلم را بگویم، ولی ترس درونم ،مانع گفتن حقیقتها میشد،اون هم ترس از دست دادن گلبرگ بود و ترس اینکه فرهاد دوباره با بی مهری و بی اعتمادی اش نامیدم کنه...
پس فقط نگاش کردم و نگاش کردم تا اینکه از جلوی نگاهم ناپدید شد...
با کشیده شدن لباسم به خودم اومدم... گلبرگ گوشه دامنم رو گرفته بود و یه بند زیر لب تکرار میکرد "داداش که دیگه نمیره ،میخواد پیشم بمونه مگه نه ؟؟"
گفتم اره عزیزم نگهش میدارم حسابی باهاش بازی کنی ...
اون روز تا شب بچه ها توی حیاط بازی کردن و فرداشم فرهاد دنبالش نیومد.. با محبتی که فرهاد در حقم میکرد ،من بیشتر متوجه اشتباهم میشدم ...من خیلی سنگدل بودم که فرهاد رو از دیدن پسرش محروم کرده بودم ...
تصمیم گرفتم چند روزی توی روستا بمونم ،تا بیشتر پیش سالار باشم ،صبح خروس خون گلاب بیدارم کرد و گفت بیا مراد میخواد بره شهر، آدرس اون یارو رو میخواد همونی که میخواد کمکش کنه ... خواب زده بیدار شدم و از روی طاقچه قلم و کاغذ برداشتم و ادرس را روی کاغذ خط خطی کردم ....
دوباره سرم را روی بالش گذاشتم ... چند روزی گذشته بود ؛از فرهادم خبری نبود ... توی حیاط نشسته بودیم با شنیدن صدای ماشین ،مضطرب نگاه گلاب کردم و لبهایم را روی هم جنباندم "فرهاد اونده دنبال سالار ...!!
گلاب با تعجب صورتش رو جمع کرد "فرهاد خان توی روستا که با ماشین اینور اونور نمیره..."
با کوبیده شدن در حیاط گفتم خودشه ...
سالار دوان دوان سمت در دویید با باز شدن در صدای اشنایی به گوشم رسید که بی اختیار بلند شدم و زیر لب اسم محمود رو تکرار کردم ... محمود !!!!! حینی که با عجله سمت در می رفتم با خودم حرف میزدم "آدرس رو از کی گرفته ،کی گفته بیاد اینجا !!!
به جلوی در که رسیدم چشمم خورد به محمود با لبخندی که رو لبانش بود
با تعجب گفتم شما اینجا چیکار میکنید؟ آدرس رو از کی گرفتید ؟؟؟
زیر چشمی با لبخند نگام کرد و گفت "میخواین دم در نگهم دارین ؟؟
از جلوی در کنار رفتم و گفتم بفرمایید داخل ؟
با یاالله یاالله وارد حیاط شد ...
گلاب که خیال میکرد شوهرم اومده لنگ لنگان سمتمون اومد :خوش اومدی پسرم بفرمایین خونه ...
با تعارف گلاب محمود پشت سر گلاب راه افتاد...
گلاب گفت "شما بفرمایین بشینین تا من چایی بیارم...
به محض اینکه گلاب از اتاق بیرون رفت،
با دلخوری گفتم "اومدنتون اشتباه بود ،اینجا تو ابادی همه منو میشناسن، وجود شما بدتر به حرف و حدیثهایی که پشت سرم گفته میشه دامن میزنه ...
گفت "آدرس رو از مراد گرفتم ، باید با شوهرت حرف بزنی تا از بلاتکلیفی خلاص بشی ، تا کی باید منتظر بشینیم، با دست روی دست گذاشتن که چیزی حل نمیشه !!
بهش بگو طلاقت رو بده، حالا که خیال میکنه گلبرگ دختر منه ،مطمئنا به طلاق هم راضیه ....
گفتم محمود خان من کی با شما قول و قرار ازدواج گذاشتم ؟؟
ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میخواهم بگویم، سعی نکن برای آرامش بجنگی. جنگ و آرامش با هم در تضادند. برای آرامش تلاشِ آرام کن. برای آرامش صبر داشته باش. آرامش، مرغ خوشخوان پشت پنجره است. قبلا برایش دانه بریز و از پنجره دور شو. در چشمانش زل نزن. به سمتش حمله نکن. عجله نکن، عجله همجنس آرامش نیست. ما پیش از نماز وضو میگیریم، ما پیش از نماز رو به قبله میکنیم، ما پیش از نماز فرض، نمازهای دیگری را به جای میآوریم تا هر چه هیجان و گرمای پیش از نماز بوده از بین برود و برای نماز اصلی آماده شویم. ما در جایی ساکت نماز میگزاریم، در بین دو آرامش.
این آب و این آبیِ سکوت و نگاهِ به زمین افتاده و آرام خواندن آیات، خانهٔ پرندهٔ اطمینان است. وقتی زندگیات ادامهٔ نمازت باشد دل هم آرام مییابد چون در نمازت آرام بودهای.
دل، پرندهای در قفس نیست. دل، آهوی آزاد دشت است که سالها آرامش تو، به او اطمینان داده تا از تو نگریزد. با تفنگ و طناب و عجله صاحب آن آهو نخواهی شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این آب و این آبیِ سکوت و نگاهِ به زمین افتاده و آرام خواندن آیات، خانهٔ پرندهٔ اطمینان است. وقتی زندگیات ادامهٔ نمازت باشد دل هم آرام مییابد چون در نمازت آرام بودهای.
دل، پرندهای در قفس نیست. دل، آهوی آزاد دشت است که سالها آرامش تو، به او اطمینان داده تا از تو نگریزد. با تفنگ و طناب و عجله صاحب آن آهو نخواهی شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِی الضُّرُّ وَأَنتَأَرْحَمُ الرّاحِمِینَ
الهی مشکلاتم ناراحتم کرده
باور دارم تو بسیار مهربانی، کمکم کن🤲
✔️ سوره مبارکه انبیا آیه ۸۳الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الهی مشکلاتم ناراحتم کرده
باور دارم تو بسیار مهربانی، کمکم کن🤲
✔️ سوره مبارکه انبیا آیه ۸۳الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رمان های هراتی:
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_336
باهر: سریش از شوخیام واز نمیشه! آدمه سری کفر میاره
مه: چی فرمودین؟؟
باهر: هیچ .... خوب هستی؟؟
و با خنده به مه دید که که به سرشانیو دیده گفتم
مه: مهرابی صاحب لطفاً ...
باهر: مه چی وقت نامِ مه از زبانِت خاد شنیدم! 😐
مه: میگذارین گپ خو بگم؟؟
باهر: البته البته ...!
مه: خواهشاً فامیل خو سرگردان نکنین ، لطفااااً!
خنده صورت خو جمع کرده گفت
باهر: مه یک ساعت بریت چی می گفتم؟؟
مه: شما هیچی نمی فهمین ... به صلاح مانه که بی خیال ای موضوع بشین
باهر: وقتی بریت میگم دلیل بگو چیزی به گفتن نداری ... ای بانه تراشی هایت مره دیوانه می سازه آزاده
مه: مه دلیل ها خو گفتم شما قبول نکردین
باهر: دلیلایت کلِش ریشخندی بود
جدی گفتم
مه: شما به ریشخندی گرفتین
باهر: آزاده ناق خوده خسته می سازی گپی مه دوتا نمیشه
مه: عاقبت کار به خیر تمام نمیشه ای مسئله رم در نظر بگیرین
خنده هستریک کرده گفت
باهر: وقتی از اولِش مصمِم باشم با عاقبتِشام جور میام
مه: چری خور به در نافهمی می زنین؟؟
باهر: چی د سریت میگذره؟؟ هموره بگو
به روانگیز که دور ایستاده بود دیده بری گفتن دل دل کردم
باهر: بگو آزاده میشنوم
مه: اگه فا ... فامیلا ما راضی نبودن چی؟
مکث کرده لبخند کم رنگی زد که وادارم کرد کوتاه بریو ببینم و زود به سر شانیو تغیر جهت بدم
باهر: فرار می کنیم ... چی میگی؟؟
" باهر هیچ وقت نمی تونه جدی گپ بزنه ... اصلاً مه بی خود بریو حوصنه میگم! "
باهر: اگه فامیلای ما راضی نشدن ... که مه ای حقه بریشان نمیتُم ... چون زندگی مه است و مه قرار است بقیه عمری مه سپری کنم ... تا جای پافشاری می کنم ... ببی ایره بی شوخی بریت میگم!
تا جای لجبازی می کنم که خود شان از ما خسته شده توره دو دستی تقدیمِم کنن
" جملات چند لحظه پیش خو پس گرفتم باهر هم جدی بوده می تونه ... و ای جملات خو با نهایت اطمینان گفت "
به ای مصمِم بودنیو نفسی از روی آسودگی بدون ای که متوجه بشه کشیدم
چون تا جای که می فهمم مادر به ای آسونیا ناممکنه رضایت نشون بدن
مه: ولی مه از همی حالی میگم اگه مادر مه هیچ وقت راضی نشدن سر گپینا گپ زده نمی تونم!
باهر: راضی میشن تو فقط تماشایته کو!
مه: نمیشن، یعنی ... اگه نشدن منصرف شین!
باهر: منصرف شدن از خواسته هاییم د خونِ مه نیست ... آزاده!
مه: میشه امروز اونا به خونه ما نفرستین ... چون مه به وقت لازم دارم
لبخند زده گفت
باهر: از چی میترسی آزاده؟
چیزی به گفتن ندیشتم که ادامه داد
باهر: فکرِته جمع بگیر یکدانیم! مه همه چیزه حل میسازم
از یکدانیم گفتنیو ذوب شدم ... داغ آمادم و سرخ شدم ، سر پایین انداخته از سر راهیو کنار رفتم که گفت
باهر: مواظب خودِت باش!
و با لبخند خو آرامشه به مه تزریق کرد که موندنه جایز ندونستم و بی حرف از کناریو گذشتم
.
.
.
داخل آشپزخونه راه می رفتم و در حال جویدنِ ناخن شصت خو بودم
استریس تمام وجود مه گرفته بود و نمی فهمیدم چی رقم باید از دلهوره گی خو کم بسازم با وجود ایکه از آمدن صدفینا به مادر به قسم نا محسوس گفته بودم و از جریان آمدنینا آگاه هستن باز هم از عاقبت کار می ترسم اگه مادر با شنیدن اصل قضیه رویه خوشی نشون ندن چی؟؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_337
اگه طرز فکرینا راجب مه غلط بیرون شد چی جوابی دارم برینا بدم اوووف خدایا یعنی باهر چی رقم به مادر خو اصل قضیه گفته نکنه مادر صدف به چشم یک معشوق به مه ببینه و رفتاریو با مه فرق کنه🥺
فقط خدا کنه همه چیز به خوبی سپری شه و ای دلخوره گی از وجود مه گم بسازه
طرف ساعت دیدم 2:35 بعد از ظهر بود چایی که در حال جوشیدن بوده دمیده چرخی داخل مهمون خونه زدم همه جا مرتب و با نظم بود . .
از آینه قد نمای داخل مهمون خونه چشمم به خودم افتاد استایل خور از سر تا پا بر انداز کردم
پتلون کاوبا فاق بلند با یخنقاق چهارخونه که با رنگ های جیگری و سرمه یی میکث شده پوشیده پیش رو خو کاملاََ داخل پتلون زدم که کمربندَ قابل دید ساخته بود ، موها خورم از ته رو خو جمع ساخته بلند بسته بودم ، از نظر خودم که تیپم بد نبود و ظاهرم قابل دید بود ولی باز نمی فهمم لرز بدن و دستا مه از چی بود و چری نمی تونستم راحت باشم کاش حدی اقل لیلا امروز خونه می بود و همه چیزه بریو گفته خود خو راحت می ساختم ولی از چانس بدم حتی او هم با وجود اسرار های زیاد مه قبول به آمدن نکرد و مه هم به خو جرعت ندیدم از پشت تلیفون اصل قضیه بریو بفهمونم
به هر حال دلم به یک چیز گرم می شد او هم ای که باهر دروغ گفته باشه و نتونه فامیل خو امروز ری کنه
با صدای زنگ دروازه از خیالات بیرون آمده بی هوا ریتم ضربان قلبم بالا رفت و سمت اِف اِف رفتم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: کی بود؟
صدف: واز کو چینایی ما هستیم!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_336
باهر: سریش از شوخیام واز نمیشه! آدمه سری کفر میاره
مه: چی فرمودین؟؟
باهر: هیچ .... خوب هستی؟؟
و با خنده به مه دید که که به سرشانیو دیده گفتم
مه: مهرابی صاحب لطفاً ...
باهر: مه چی وقت نامِ مه از زبانِت خاد شنیدم! 😐
مه: میگذارین گپ خو بگم؟؟
باهر: البته البته ...!
مه: خواهشاً فامیل خو سرگردان نکنین ، لطفااااً!
خنده صورت خو جمع کرده گفت
باهر: مه یک ساعت بریت چی می گفتم؟؟
مه: شما هیچی نمی فهمین ... به صلاح مانه که بی خیال ای موضوع بشین
باهر: وقتی بریت میگم دلیل بگو چیزی به گفتن نداری ... ای بانه تراشی هایت مره دیوانه می سازه آزاده
مه: مه دلیل ها خو گفتم شما قبول نکردین
باهر: دلیلایت کلِش ریشخندی بود
جدی گفتم
مه: شما به ریشخندی گرفتین
باهر: آزاده ناق خوده خسته می سازی گپی مه دوتا نمیشه
مه: عاقبت کار به خیر تمام نمیشه ای مسئله رم در نظر بگیرین
خنده هستریک کرده گفت
باهر: وقتی از اولِش مصمِم باشم با عاقبتِشام جور میام
مه: چری خور به در نافهمی می زنین؟؟
باهر: چی د سریت میگذره؟؟ هموره بگو
به روانگیز که دور ایستاده بود دیده بری گفتن دل دل کردم
باهر: بگو آزاده میشنوم
مه: اگه فا ... فامیلا ما راضی نبودن چی؟
مکث کرده لبخند کم رنگی زد که وادارم کرد کوتاه بریو ببینم و زود به سر شانیو تغیر جهت بدم
باهر: فرار می کنیم ... چی میگی؟؟
" باهر هیچ وقت نمی تونه جدی گپ بزنه ... اصلاً مه بی خود بریو حوصنه میگم! "
باهر: اگه فامیلای ما راضی نشدن ... که مه ای حقه بریشان نمیتُم ... چون زندگی مه است و مه قرار است بقیه عمری مه سپری کنم ... تا جای پافشاری می کنم ... ببی ایره بی شوخی بریت میگم!
تا جای لجبازی می کنم که خود شان از ما خسته شده توره دو دستی تقدیمِم کنن
" جملات چند لحظه پیش خو پس گرفتم باهر هم جدی بوده می تونه ... و ای جملات خو با نهایت اطمینان گفت "
به ای مصمِم بودنیو نفسی از روی آسودگی بدون ای که متوجه بشه کشیدم
چون تا جای که می فهمم مادر به ای آسونیا ناممکنه رضایت نشون بدن
مه: ولی مه از همی حالی میگم اگه مادر مه هیچ وقت راضی نشدن سر گپینا گپ زده نمی تونم!
باهر: راضی میشن تو فقط تماشایته کو!
مه: نمیشن، یعنی ... اگه نشدن منصرف شین!
باهر: منصرف شدن از خواسته هاییم د خونِ مه نیست ... آزاده!
مه: میشه امروز اونا به خونه ما نفرستین ... چون مه به وقت لازم دارم
لبخند زده گفت
باهر: از چی میترسی آزاده؟
چیزی به گفتن ندیشتم که ادامه داد
باهر: فکرِته جمع بگیر یکدانیم! مه همه چیزه حل میسازم
از یکدانیم گفتنیو ذوب شدم ... داغ آمادم و سرخ شدم ، سر پایین انداخته از سر راهیو کنار رفتم که گفت
باهر: مواظب خودِت باش!
و با لبخند خو آرامشه به مه تزریق کرد که موندنه جایز ندونستم و بی حرف از کناریو گذشتم
.
.
.
داخل آشپزخونه راه می رفتم و در حال جویدنِ ناخن شصت خو بودم
استریس تمام وجود مه گرفته بود و نمی فهمیدم چی رقم باید از دلهوره گی خو کم بسازم با وجود ایکه از آمدن صدفینا به مادر به قسم نا محسوس گفته بودم و از جریان آمدنینا آگاه هستن باز هم از عاقبت کار می ترسم اگه مادر با شنیدن اصل قضیه رویه خوشی نشون ندن چی؟؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_337
اگه طرز فکرینا راجب مه غلط بیرون شد چی جوابی دارم برینا بدم اوووف خدایا یعنی باهر چی رقم به مادر خو اصل قضیه گفته نکنه مادر صدف به چشم یک معشوق به مه ببینه و رفتاریو با مه فرق کنه🥺
فقط خدا کنه همه چیز به خوبی سپری شه و ای دلخوره گی از وجود مه گم بسازه
طرف ساعت دیدم 2:35 بعد از ظهر بود چایی که در حال جوشیدن بوده دمیده چرخی داخل مهمون خونه زدم همه جا مرتب و با نظم بود . .
از آینه قد نمای داخل مهمون خونه چشمم به خودم افتاد استایل خور از سر تا پا بر انداز کردم
پتلون کاوبا فاق بلند با یخنقاق چهارخونه که با رنگ های جیگری و سرمه یی میکث شده پوشیده پیش رو خو کاملاََ داخل پتلون زدم که کمربندَ قابل دید ساخته بود ، موها خورم از ته رو خو جمع ساخته بلند بسته بودم ، از نظر خودم که تیپم بد نبود و ظاهرم قابل دید بود ولی باز نمی فهمم لرز بدن و دستا مه از چی بود و چری نمی تونستم راحت باشم کاش حدی اقل لیلا امروز خونه می بود و همه چیزه بریو گفته خود خو راحت می ساختم ولی از چانس بدم حتی او هم با وجود اسرار های زیاد مه قبول به آمدن نکرد و مه هم به خو جرعت ندیدم از پشت تلیفون اصل قضیه بریو بفهمونم
به هر حال دلم به یک چیز گرم می شد او هم ای که باهر دروغ گفته باشه و نتونه فامیل خو امروز ری کنه
با صدای زنگ دروازه از خیالات بیرون آمده بی هوا ریتم ضربان قلبم بالا رفت و سمت اِف اِف رفتم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: کی بود؟
صدف: واز کو چینایی ما هستیم!
حدسم اشتباه بود و راستی راستی صدا از صدف بود ، با دست سرد خو سویچه زده گفتم
مه: بفرمایین داخل
سراسیمه اِف اِفه گذاشته به مادر که داخل دهلیز آماده شیشته بودن دیدم
مادر: کی بود؟؟
مه: صدفه ... می شه شما برین به جلوینا؟
مادر از جا خیزته شال خو مرتب کردن و سمت زینه ها رفتن و مه جهت گرفتن آکسیجن عمیقاً کاربن دای اکساید از نفس بیرون کشیده به دروازه می دیدم
مادر بعد از احوال پرسی با صدف ، مادریو و مریم . . .
"حتی زن برادر خورم بخاطری خواستگاری گفته بود و ای بیشتر مر دستپاچه ساخت . .!"
از مقابل دروازه کنار رفته اونار رهنمایی ساختن که صدف مثل همیشه به شور و هیجان داخل آمد و مر به بغل گرفت
صدف: آییی چطور هستی آزاااده؟😍
مه: ای چی عجب ازی طرفا
و بعد از بوسیدنیو سمت مریم و خاله نجمیه رفتم که شیک و پیک با عطری که زدن ، خونه خوشبو ساخته بودن ، خوش آمد گویی گفتم
برعکس تصورم خاله نجمیه مر محکم به آغوش کشیده گفت
نجمیه: چطور هستی قندِ خاله خود؟؟
مه: خ .. خوبم ... خوش آمدین ... شما خوبین؟
نجمیه: شکر الحمدالالله
و رفتار مریم هم مثل همیشه با وجود ای که اولین بار بود قدم به خونه ما مانده بود با مرام و دوست داشتنی بود دروازه مهمان خونه باز کرده اونار به داخل هدایت دادم و مانتوهاینا گرفته داخل الماری گذاشتم نمی فهمیدم دقیقاً چی کار کنم استریس تمام وجود مه گرفته بود آشپز خونه رفته و چایو شیرینی جات آماده شده گرفته طرف اطاق رفتم و بحث سر موضوعات مختلفی بود نگاه ها مادر صدف ای بار مثل دفعات قبل نبود و ای مر معذب می ساخت
مادر: وخیز مادر همو پرده پس کن کمی شمال بیایه ، گرمی نکنن
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_338
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد
با فهمیدن حضور خودیو لرزش بدنم زیاد تر شد و استریسم چندین برابر ...
با نهایت سعی کوشش کردم بی توجه رفتار کنم و از پشت کلکین کنار آمدم ولی لبخند عمیق صدف و ابرو زدنیو ثابت ساخت که چندان هم موفق نشدم و از رنگ پریدگی مه کاملاً تابلوه
صدف: آزاده جان میشه تشنابه بریم نشان بتی؟؟
مه: ها ... ایشته نمیشه!
و بلند شده خودیو دهلیز رفتم که متوجه شدم بیرون کشیدن مه یک بهانه بود فقط بری دور ساختن مه و بیان کردن بحث خواستگاری ...
و تا دقایق اخیر هم مه و صدف داخل نرفتیم و با هم داخل دهلیز از خاطرات ناگفته قصه گفتیم دانلود کامل رمان شوخی شوخی از کافه متنی که بعضی اوقات صدف بحثه در باره باهر پیش می کشید و به ای بین فهمیدم قصد خواستگاری کردنه ماها قبل ، پیش از فروختن خونه و رفتن ما به پاکستان نزد فامیل خو پیش کشیده بوده و علت تاخیر ای چند مدت فقط بخاطری ناراضی بودن پدریو بابت ای وصلت بوده شنیدن پا فشاری ها باهر ، مهریو به دلم مستحکم تر می ساخت و بیشتر مر متوجه فکرهای اشتباهی که به مدت ای چند سال راجب باهر داشتم می ساخت
با رفتن صدفینا خور دور انداخته پیاله ها جمع می کردم که مادر داخل آمدن
مادر: تو خبر بودی باز هیچی بری مه نگفتی؟؟
مه: از چی؟
مادر: آزاده خور دور ننداز مه مادر تونم راست و دروغ دختر خو می فهمم
شرمنده شدم و جرعت دیدن به صورتینا ندیشتم
مادر: حدس می زدم که او چاپلوسی هایو دروغ نبوده
" منظورینا از باهر بود😔 "
مه: حالی ... چی گفتن؟؟
مادر: گپ خسرونی بالا کردن ... همی گپ کم بود که باز قوما پیر تو زبونینا به سر ما دراز شه
حساس بودن مادر مه مر بیشتر به وهم انداخت صد دله یک دل کرده گفتم
مه: ش ... شما چی گفتین؟؟
مادر: هیچی دگه گفتم هر چی نصیب باشه ، بد بود مهمونه از خونه بیرون می کردم
مه: یعنی چی؟
مادر: یعنی ای که دگه نیاین!
قفل بزرگ و کلونی به دهنم زده شد و هیچ چیز به گفتن نداشتم
پیاله هار از ما بین خونه جمع کرده آشپز خونه بردم
" موضوع از چیزی که مه فکر می کردم هم سخت تره و فکر نکنم مادر به ای آسونیا قبول کنن "
* * *
فواد ، لیلا با آرین آمده بودن و مادرم موضوع دیروزی کاملاً به فواد توضیع دادن تغیر چهره فواد به مه پرسش برانگیزه ظاهراً او هم ازی قضیه چندان راضی به نظر نمی رسه
بخاطری مصروف ساختن ، خودخو با آرین مشغول بازی نشون دادم که فواد گفت
فواد: شما چی میگین؟
مادر: نمی فهمم جان خاله ، نظری ندارم ... از گپا عمه یو می ترسم بین مردم هر چیزه به دگه رقم چاو میندازه
فواد: نه بابا ... به او مسائل کو بیخی فکر نکنین ، اصل قضیه خانواده یو هستن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: بفرمایین داخل
سراسیمه اِف اِفه گذاشته به مادر که داخل دهلیز آماده شیشته بودن دیدم
مادر: کی بود؟؟
مه: صدفه ... می شه شما برین به جلوینا؟
مادر از جا خیزته شال خو مرتب کردن و سمت زینه ها رفتن و مه جهت گرفتن آکسیجن عمیقاً کاربن دای اکساید از نفس بیرون کشیده به دروازه می دیدم
مادر بعد از احوال پرسی با صدف ، مادریو و مریم . . .
"حتی زن برادر خورم بخاطری خواستگاری گفته بود و ای بیشتر مر دستپاچه ساخت . .!"
از مقابل دروازه کنار رفته اونار رهنمایی ساختن که صدف مثل همیشه به شور و هیجان داخل آمد و مر به بغل گرفت
صدف: آییی چطور هستی آزاااده؟😍
مه: ای چی عجب ازی طرفا
و بعد از بوسیدنیو سمت مریم و خاله نجمیه رفتم که شیک و پیک با عطری که زدن ، خونه خوشبو ساخته بودن ، خوش آمد گویی گفتم
برعکس تصورم خاله نجمیه مر محکم به آغوش کشیده گفت
نجمیه: چطور هستی قندِ خاله خود؟؟
مه: خ .. خوبم ... خوش آمدین ... شما خوبین؟
نجمیه: شکر الحمدالالله
و رفتار مریم هم مثل همیشه با وجود ای که اولین بار بود قدم به خونه ما مانده بود با مرام و دوست داشتنی بود دروازه مهمان خونه باز کرده اونار به داخل هدایت دادم و مانتوهاینا گرفته داخل الماری گذاشتم نمی فهمیدم دقیقاً چی کار کنم استریس تمام وجود مه گرفته بود آشپز خونه رفته و چایو شیرینی جات آماده شده گرفته طرف اطاق رفتم و بحث سر موضوعات مختلفی بود نگاه ها مادر صدف ای بار مثل دفعات قبل نبود و ای مر معذب می ساخت
مادر: وخیز مادر همو پرده پس کن کمی شمال بیایه ، گرمی نکنن
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_338
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد
با فهمیدن حضور خودیو لرزش بدنم زیاد تر شد و استریسم چندین برابر ...
با نهایت سعی کوشش کردم بی توجه رفتار کنم و از پشت کلکین کنار آمدم ولی لبخند عمیق صدف و ابرو زدنیو ثابت ساخت که چندان هم موفق نشدم و از رنگ پریدگی مه کاملاً تابلوه
صدف: آزاده جان میشه تشنابه بریم نشان بتی؟؟
مه: ها ... ایشته نمیشه!
و بلند شده خودیو دهلیز رفتم که متوجه شدم بیرون کشیدن مه یک بهانه بود فقط بری دور ساختن مه و بیان کردن بحث خواستگاری ...
و تا دقایق اخیر هم مه و صدف داخل نرفتیم و با هم داخل دهلیز از خاطرات ناگفته قصه گفتیم دانلود کامل رمان شوخی شوخی از کافه متنی که بعضی اوقات صدف بحثه در باره باهر پیش می کشید و به ای بین فهمیدم قصد خواستگاری کردنه ماها قبل ، پیش از فروختن خونه و رفتن ما به پاکستان نزد فامیل خو پیش کشیده بوده و علت تاخیر ای چند مدت فقط بخاطری ناراضی بودن پدریو بابت ای وصلت بوده شنیدن پا فشاری ها باهر ، مهریو به دلم مستحکم تر می ساخت و بیشتر مر متوجه فکرهای اشتباهی که به مدت ای چند سال راجب باهر داشتم می ساخت
با رفتن صدفینا خور دور انداخته پیاله ها جمع می کردم که مادر داخل آمدن
مادر: تو خبر بودی باز هیچی بری مه نگفتی؟؟
مه: از چی؟
مادر: آزاده خور دور ننداز مه مادر تونم راست و دروغ دختر خو می فهمم
شرمنده شدم و جرعت دیدن به صورتینا ندیشتم
مادر: حدس می زدم که او چاپلوسی هایو دروغ نبوده
" منظورینا از باهر بود😔 "
مه: حالی ... چی گفتن؟؟
مادر: گپ خسرونی بالا کردن ... همی گپ کم بود که باز قوما پیر تو زبونینا به سر ما دراز شه
حساس بودن مادر مه مر بیشتر به وهم انداخت صد دله یک دل کرده گفتم
مه: ش ... شما چی گفتین؟؟
مادر: هیچی دگه گفتم هر چی نصیب باشه ، بد بود مهمونه از خونه بیرون می کردم
مه: یعنی چی؟
مادر: یعنی ای که دگه نیاین!
قفل بزرگ و کلونی به دهنم زده شد و هیچ چیز به گفتن نداشتم
پیاله هار از ما بین خونه جمع کرده آشپز خونه بردم
" موضوع از چیزی که مه فکر می کردم هم سخت تره و فکر نکنم مادر به ای آسونیا قبول کنن "
* * *
فواد ، لیلا با آرین آمده بودن و مادرم موضوع دیروزی کاملاً به فواد توضیع دادن تغیر چهره فواد به مه پرسش برانگیزه ظاهراً او هم ازی قضیه چندان راضی به نظر نمی رسه
بخاطری مصروف ساختن ، خودخو با آرین مشغول بازی نشون دادم که فواد گفت
فواد: شما چی میگین؟
مادر: نمی فهمم جان خاله ، نظری ندارم ... از گپا عمه یو می ترسم بین مردم هر چیزه به دگه رقم چاو میندازه
فواد: نه بابا ... به او مسائل کو بیخی فکر نکنین ، اصل قضیه خانواده یو هستن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حدسم اشتباه بود و راستی راستی صدا از صدف بود ، با دست سرد خو سویچه زده گفتم
مه: بفرمایین داخل
سراسیمه اِف اِفه گذاشته به مادر که داخل دهلیز آماده شیشته بودن دیدم
مادر: کی بود؟؟
مه: صدفه ... می شه شما برین به جلوینا؟
مادر از جا خیزته شال خو مرتب کردن و سمت زینه ها رفتن و مه جهت گرفتن آکسیجن عمیقاً کاربن دای اکساید از نفس بیرون کشیده به دروازه می دیدم
مادر بعد از احوال پرسی با صدف ، مادریو و مریم . . .
"حتی زن برادر خورم بخاطری خواستگاری گفته بود و ای بیشتر مر دستپاچه ساخت . .!"
از مقابل دروازه کنار رفته اونار رهنمایی ساختن که صدف مثل همیشه به شور و هیجان داخل آمد و مر به بغل گرفت
صدف: آییی چطور هستی آزاااده؟😍
مه: ای چی عجب ازی طرفا
و بعد از بوسیدنیو سمت مریم و خاله نجمیه رفتم که شیک و پیک با عطری که زدن ، خونه خوشبو ساخته بودن ، خوش آمد گویی گفتم
برعکس تصورم خاله نجمیه مر محکم به آغوش کشیده گفت
نجمیه: چطور هستی قندِ خاله خود؟؟
مه: خ .. خوبم ... خوش آمدین ... شما خوبین؟
نجمیه: شکر الحمدالالله
و رفتار مریم هم مثل همیشه با وجود ای که اولین بار بود قدم به خونه ما مانده بود با مرام و دوست داشتنی بود دروازه مهمان خونه باز کرده اونار به داخل هدایت دادم و مانتوهاینا گرفته داخل الماری گذاشتم نمی فهمیدم دقیقاً چی کار کنم استریس تمام وجود مه گرفته بود آشپز خونه رفته و چایو شیرینی جات آماده شده گرفته طرف اطاق رفتم و بحث سر موضوعات مختلفی بود نگاه ها مادر صدف ای بار مثل دفعات قبل نبود و ای مر معذب می ساخت
مادر: وخیز مادر همو پرده پس کن کمی شمال بیایه ، گرمی نکنن
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_338
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد
با فهمیدن حضور خودیو لرزش بدنم زیاد تر شد و استریسم چندین برابر ...
با نهایت سعی کوشش کردم بی توجه رفتار کنم و از پشت کلکین کنار آمدم ولی لبخند عمیق صدف و ابرو زدنیو ثابت ساخت که چندان هم موفق نشدم و از رنگ پریدگی مه کاملاً تابلوه
صدف: آزاده جان میشه تشنابه بریم نشان بتی؟؟
مه: ها ... ایشته نمیشه!
و بلند شده خودیو دهلیز رفتم که متوجه شدم بیرون کشیدن مه یک بهانه بود فقط بری دور ساختن مه و بیان کردن بحث خواستگاری ...
و تا دقایق اخیر هم مه و صدف داخل نرفتیم و با هم داخل دهلیز از خاطرات ناگفته قصه گفتیم دانلود کامل رمان شوخی شوخی از کافه متنی که بعضی اوقات صدف بحثه در باره باهر پیش می کشید و به ای بین فهمیدم قصد خواستگاری کردنه ماها قبل ، پیش از فروختن خونه و رفتن ما به پاکستان نزد فامیل خو پیش کشیده بوده و علت تاخیر ای چند مدت فقط بخاطری ناراضی بودن پدریو بابت ای وصلت بوده شنیدن پا فشاری ها باهر ، مهریو به دلم مستحکم تر می ساخت و بیشتر مر متوجه فکرهای اشتباهی که به مدت ای چند سال راجب باهر داشتم می ساخت
با رفتن صدفینا خور دور انداخته پیاله ها جمع می کردم که مادر داخل آمدن
مادر: تو خبر بودی باز هیچی بری مه نگفتی؟؟
مه: از چی؟
مادر: آزاده خور دور ننداز مه مادر تونم راست و دروغ دختر خو می فهمم
شرمنده شدم و جرعت دیدن به صورتینا ندیشتم
مادر: حدس می زدم که او چاپلوسی هایو دروغ نبوده
" منظورینا از باهر بود😔 "
مه: حالی ... چی گفتن؟؟
مادر: گپ خسرونی بالا کردن ... همی گپ کم بود که باز قوما پیر تو زبونینا به سر ما دراز شه
حساس بودن مادر مه مر بیشتر به وهم انداخت صد دله یک دل کرده گفتم
مه: ش ... شما چی گفتین؟؟
مادر: هیچی دگه گفتم هر چی نصیب باشه ، بد بود مهمونه از خونه بیرون می کردم
مه: یعنی چی؟
مادر: یعنی ای که دگه نیاین!
قفل بزرگ و کلونی به دهنم زده شد و هیچ چیز به گفتن نداشتم
پیاله هار از ما بین خونه جمع کرده آشپز خونه بردم
" موضوع از چیزی که مه فکر می کردم هم سخت تره و فکر نکنم مادر به ای آسونیا قبول کنن "
* * *
فواد ، لیلا با آرین آمده بودن و مادرم موضوع دیروزی کاملاً به فواد توضیع دادن تغیر چهره فواد به مه پرسش برانگیزه ظاهراً او هم ازی قضیه چندان راضی به نظر نمی رسه
بخاطری مصروف ساختن ، خودخو با آرین مشغول بازی نشون دادم که فواد گفت
فواد: شما چی میگین؟
مادر: نمی فهمم جان خاله ، نظری ندارم ... از گپا عمه یو می ترسم بین مردم هر چیزه به دگه رقم چاو میندازه
فواد: نه بابا ... به او مسائل کو بیخی فکر نکنین ، اصل قضیه خانواده یو هستن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: بفرمایین داخل
سراسیمه اِف اِفه گذاشته به مادر که داخل دهلیز آماده شیشته بودن دیدم
مادر: کی بود؟؟
مه: صدفه ... می شه شما برین به جلوینا؟
مادر از جا خیزته شال خو مرتب کردن و سمت زینه ها رفتن و مه جهت گرفتن آکسیجن عمیقاً کاربن دای اکساید از نفس بیرون کشیده به دروازه می دیدم
مادر بعد از احوال پرسی با صدف ، مادریو و مریم . . .
"حتی زن برادر خورم بخاطری خواستگاری گفته بود و ای بیشتر مر دستپاچه ساخت . .!"
از مقابل دروازه کنار رفته اونار رهنمایی ساختن که صدف مثل همیشه به شور و هیجان داخل آمد و مر به بغل گرفت
صدف: آییی چطور هستی آزاااده؟😍
مه: ای چی عجب ازی طرفا
و بعد از بوسیدنیو سمت مریم و خاله نجمیه رفتم که شیک و پیک با عطری که زدن ، خونه خوشبو ساخته بودن ، خوش آمد گویی گفتم
برعکس تصورم خاله نجمیه مر محکم به آغوش کشیده گفت
نجمیه: چطور هستی قندِ خاله خود؟؟
مه: خ .. خوبم ... خوش آمدین ... شما خوبین؟
نجمیه: شکر الحمدالالله
و رفتار مریم هم مثل همیشه با وجود ای که اولین بار بود قدم به خونه ما مانده بود با مرام و دوست داشتنی بود دروازه مهمان خونه باز کرده اونار به داخل هدایت دادم و مانتوهاینا گرفته داخل الماری گذاشتم نمی فهمیدم دقیقاً چی کار کنم استریس تمام وجود مه گرفته بود آشپز خونه رفته و چایو شیرینی جات آماده شده گرفته طرف اطاق رفتم و بحث سر موضوعات مختلفی بود نگاه ها مادر صدف ای بار مثل دفعات قبل نبود و ای مر معذب می ساخت
مادر: وخیز مادر همو پرده پس کن کمی شمال بیایه ، گرمی نکنن
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_338
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد
با فهمیدن حضور خودیو لرزش بدنم زیاد تر شد و استریسم چندین برابر ...
با نهایت سعی کوشش کردم بی توجه رفتار کنم و از پشت کلکین کنار آمدم ولی لبخند عمیق صدف و ابرو زدنیو ثابت ساخت که چندان هم موفق نشدم و از رنگ پریدگی مه کاملاً تابلوه
صدف: آزاده جان میشه تشنابه بریم نشان بتی؟؟
مه: ها ... ایشته نمیشه!
و بلند شده خودیو دهلیز رفتم که متوجه شدم بیرون کشیدن مه یک بهانه بود فقط بری دور ساختن مه و بیان کردن بحث خواستگاری ...
و تا دقایق اخیر هم مه و صدف داخل نرفتیم و با هم داخل دهلیز از خاطرات ناگفته قصه گفتیم دانلود کامل رمان شوخی شوخی از کافه متنی که بعضی اوقات صدف بحثه در باره باهر پیش می کشید و به ای بین فهمیدم قصد خواستگاری کردنه ماها قبل ، پیش از فروختن خونه و رفتن ما به پاکستان نزد فامیل خو پیش کشیده بوده و علت تاخیر ای چند مدت فقط بخاطری ناراضی بودن پدریو بابت ای وصلت بوده شنیدن پا فشاری ها باهر ، مهریو به دلم مستحکم تر می ساخت و بیشتر مر متوجه فکرهای اشتباهی که به مدت ای چند سال راجب باهر داشتم می ساخت
با رفتن صدفینا خور دور انداخته پیاله ها جمع می کردم که مادر داخل آمدن
مادر: تو خبر بودی باز هیچی بری مه نگفتی؟؟
مه: از چی؟
مادر: آزاده خور دور ننداز مه مادر تونم راست و دروغ دختر خو می فهمم
شرمنده شدم و جرعت دیدن به صورتینا ندیشتم
مادر: حدس می زدم که او چاپلوسی هایو دروغ نبوده
" منظورینا از باهر بود😔 "
مه: حالی ... چی گفتن؟؟
مادر: گپ خسرونی بالا کردن ... همی گپ کم بود که باز قوما پیر تو زبونینا به سر ما دراز شه
حساس بودن مادر مه مر بیشتر به وهم انداخت صد دله یک دل کرده گفتم
مه: ش ... شما چی گفتین؟؟
مادر: هیچی دگه گفتم هر چی نصیب باشه ، بد بود مهمونه از خونه بیرون می کردم
مه: یعنی چی؟
مادر: یعنی ای که دگه نیاین!
قفل بزرگ و کلونی به دهنم زده شد و هیچ چیز به گفتن نداشتم
پیاله هار از ما بین خونه جمع کرده آشپز خونه بردم
" موضوع از چیزی که مه فکر می کردم هم سخت تره و فکر نکنم مادر به ای آسونیا قبول کنن "
* * *
فواد ، لیلا با آرین آمده بودن و مادرم موضوع دیروزی کاملاً به فواد توضیع دادن تغیر چهره فواد به مه پرسش برانگیزه ظاهراً او هم ازی قضیه چندان راضی به نظر نمی رسه
بخاطری مصروف ساختن ، خودخو با آرین مشغول بازی نشون دادم که فواد گفت
فواد: شما چی میگین؟
مادر: نمی فهمم جان خاله ، نظری ندارم ... از گپا عمه یو می ترسم بین مردم هر چیزه به دگه رقم چاو میندازه
فواد: نه بابا ... به او مسائل کو بیخی فکر نکنین ، اصل قضیه خانواده یو هستن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مادر: نه بخدا مردم خوبین مادریو زن انسانیه خوب خوش برخورده ... بازم دگه مه کو خودینا تیر نکردم چیزی بفهمم هر چی خواست خدا باشه
فواد: قصد مداخله ندارم .... آزاده به ما عزیزه ولی اگه نظر مر بخوائین از خود بچه خوشم نمیایه در کل طرز لباس پوشیدنیو ، موها رنگ کرده و تیپ و استایلیو خیلی جلب توجه یه فکر نکنم بتونه مرد زندگی باشه ... همو رقم که مه اور دیدم فکر نکنم کار و بار هم دیشته باشه
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_339
با ای گپ لیلا به فواد دیده غورید
لیلا: عقب مونده ها واری گپ نزن فواد ... مرتکه به سر و وعض خو برسه عیبه؟ خوب می کنه پولداره هر رقم دلی مایه به خو خرج می کنه به ما چی
فواد که گپا لیلا بریو خوشایند نمیامده بود مکث کرده گفت
فواد: مقصد مه از زیاده روی هایو بود ، خوو به هر حال خاله جان خودینا بیتر می فهمن
" بد تعریف کردن فواد از باهر به مه ناراحت کننده بود ... شاید اوایل مه هم به همی چیزا فکر کرده اور بد می دیدم
که به مرور زمان به مه ثابت شد همه افکارم راجبیو غلطه و در کل خصوصیات مثبتیو بیشتره ، نمیشه ظاهر و خوش پوشیو دیده قضاوت نا حق درباریو انجام داد. "
مادر: مم همی میگم ... نشه بچی هر دم خیالی باشه ، یکی دگه سنیو هم کمه مرد که کلونتر باشه قدر زنه بیشتر می فهمه
لیلا: 25 ساله یه دگه ... خورده؟
مادر: ووی همزاد آزاده یه دگه
لیلا: نیه کلونتره
مادر: هی مادررر ... نیه همزادن ، آخه به یک صنف درس می خونن
لیلا: ها صنفی میشن منتها بچگه کلونه از درسا خو یک چند سالی پس مونده .... باز آزاده خودی صدف همزاد میشه
فواد: خو به هر صورت ... او مهم نیه ، وظیفه داره یا ....
لیلا: هاااا به الماس شرق بهترین دیکونه داره
فواد: تو از کجا ایقذر معلومات داری؟؟
" آخخ خوهر پور زبون مه بدل که مگرم هر جا آمار بده ... حالی به فواد جواب آماده شدی از کجا می کنی؟ "
لیلا: خو خبرم دگه آزاده گفت
با ترس چشما خو طرفیو کشیدم که گپ خو اصلاح ساخته گفت
لیلا: چیزه ... خب آزاده سالایه خودی خوهریو بهترین دوسته قبلنا پیش از ای اتفاق بریو گفته بود🙄
صدا زنگ دروازه بلند شد و خبر از انجام اتفاقِ دوباره می داد
مادر: خو وخی دگه مادر
پیش از مه لیلا خیزته جواب داد و طرف مادر چرخیده گفت
لیلا: باز بیامااادن 🤗
مادر با عجله خیزته هم زمان که گوشه کناره جمع می کردن گفتن
مادر: وخی آزاده ته دست و پاه جمع کن
لیلا: وخزیم شمام بریم به او خونه خان صاحب 😊
فواد با گپ لیلا بلند شده گفت
فواد: کینه؟؟
لیلا: خسرونا خوهر مه!
فواد که به مزاجیو خوش نخورده بود روگشتانده اطاق رفت که لیلا آهسته خندیده به مه دیده دم گوشم گفت
لیلا: به نظرم کوخ باجه داری به داو افتاد
مه که دست و پا خو باز گم کرده بودم طرف آشپزخونه رفته دستا لیلارم کشیدم و باهم زیر اوپین شیشتیم که همو لحظه اونا هم داخل آمدن
لیلا: چیکاره؟
مه: لیلا می ترسم چی کار کنم؟🥺
لیلا: نترس راضی می شن
صدا خو خفه کرده آهسته به بازویو زده گفتم
مه: مرررض کی از راضی شدن گپ زد
لیلا: پس چری بترسی؟ یله کو جوش نزن ، بگذار چهار جفت کاوشی پاره کنن
اونا اطاق رفتن که اوف گفته بلند شده مصروف چای دم کردن شدم
ای بار بر خلاف دیروز خونه نرفتم و همه چیزه لیلا برد.
بعد از دقایقی رفتن که اطاق رفته دور از چشم همه گی پرده کنار زده بیرونه دیدم خوبیتیو به ای بود که شیشه ها دو جداره بود و به داخل دید ندیشت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_340
خودیو بود و مه تنها دستایو دیده می تونستم ، ای بار فقط مادریو همراه با صهیبه آماده بودن
لیلا: همیته روکم نماست جواب بدین اول چهار طرفه از خو می کردین باز ...
مادر: چی به دروغ مسلمونار چیش به راه بگذارم ... گناه داره
" یعنی پس جواب دادن!😔 "
دلم گرفت بغض خو خورده و بدون ای که چیزی بگم یا عکس العملی نشان بدم آشپز خونه رفته مصروف دیگ پزی شدم
لیلاینا رفته بودن و نا وقت شو بود جا خود خو و وفا انداخته برقه خاموش ساختم و با رفتن داخل تلگرام متوجه پیاما باهر شدم بری باز کردنیو دو دل نبودم و مستقیم باز کردم
باهر: خو هستی؟؟
باهر: هر وقت خواندی مسج کو!
مسج کردن مه فایده ندیشت ، خواستم آف شم که مسج داد
باهر: مادرِ ته میشناختی که او قسم گفتی
بی تردید نوشتم ...
مه: مه گفتم فایده نمی کنه ، بهتره شما هم بیشتر ازی خاله جانه به تکلیف نسازین
باهر: تو با ای گپایت رنجی مه بیشتر می سازی آزاده
مه: مه فقط نمام بعداً شرمندگی ایجاد شه
باهر: هیچ کس قرار نیست شرمنده شوه ، مه تا آخرِش سر گپم پایه هستم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فواد: قصد مداخله ندارم .... آزاده به ما عزیزه ولی اگه نظر مر بخوائین از خود بچه خوشم نمیایه در کل طرز لباس پوشیدنیو ، موها رنگ کرده و تیپ و استایلیو خیلی جلب توجه یه فکر نکنم بتونه مرد زندگی باشه ... همو رقم که مه اور دیدم فکر نکنم کار و بار هم دیشته باشه
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_339
با ای گپ لیلا به فواد دیده غورید
لیلا: عقب مونده ها واری گپ نزن فواد ... مرتکه به سر و وعض خو برسه عیبه؟ خوب می کنه پولداره هر رقم دلی مایه به خو خرج می کنه به ما چی
فواد که گپا لیلا بریو خوشایند نمیامده بود مکث کرده گفت
فواد: مقصد مه از زیاده روی هایو بود ، خوو به هر حال خاله جان خودینا بیتر می فهمن
" بد تعریف کردن فواد از باهر به مه ناراحت کننده بود ... شاید اوایل مه هم به همی چیزا فکر کرده اور بد می دیدم
که به مرور زمان به مه ثابت شد همه افکارم راجبیو غلطه و در کل خصوصیات مثبتیو بیشتره ، نمیشه ظاهر و خوش پوشیو دیده قضاوت نا حق درباریو انجام داد. "
مادر: مم همی میگم ... نشه بچی هر دم خیالی باشه ، یکی دگه سنیو هم کمه مرد که کلونتر باشه قدر زنه بیشتر می فهمه
لیلا: 25 ساله یه دگه ... خورده؟
مادر: ووی همزاد آزاده یه دگه
لیلا: نیه کلونتره
مادر: هی مادررر ... نیه همزادن ، آخه به یک صنف درس می خونن
لیلا: ها صنفی میشن منتها بچگه کلونه از درسا خو یک چند سالی پس مونده .... باز آزاده خودی صدف همزاد میشه
فواد: خو به هر صورت ... او مهم نیه ، وظیفه داره یا ....
لیلا: هاااا به الماس شرق بهترین دیکونه داره
فواد: تو از کجا ایقذر معلومات داری؟؟
" آخخ خوهر پور زبون مه بدل که مگرم هر جا آمار بده ... حالی به فواد جواب آماده شدی از کجا می کنی؟ "
لیلا: خو خبرم دگه آزاده گفت
با ترس چشما خو طرفیو کشیدم که گپ خو اصلاح ساخته گفت
لیلا: چیزه ... خب آزاده سالایه خودی خوهریو بهترین دوسته قبلنا پیش از ای اتفاق بریو گفته بود🙄
صدا زنگ دروازه بلند شد و خبر از انجام اتفاقِ دوباره می داد
مادر: خو وخی دگه مادر
پیش از مه لیلا خیزته جواب داد و طرف مادر چرخیده گفت
لیلا: باز بیامااادن 🤗
مادر با عجله خیزته هم زمان که گوشه کناره جمع می کردن گفتن
مادر: وخی آزاده ته دست و پاه جمع کن
لیلا: وخزیم شمام بریم به او خونه خان صاحب 😊
فواد با گپ لیلا بلند شده گفت
فواد: کینه؟؟
لیلا: خسرونا خوهر مه!
فواد که به مزاجیو خوش نخورده بود روگشتانده اطاق رفت که لیلا آهسته خندیده به مه دیده دم گوشم گفت
لیلا: به نظرم کوخ باجه داری به داو افتاد
مه که دست و پا خو باز گم کرده بودم طرف آشپزخونه رفته دستا لیلارم کشیدم و باهم زیر اوپین شیشتیم که همو لحظه اونا هم داخل آمدن
لیلا: چیکاره؟
مه: لیلا می ترسم چی کار کنم؟🥺
لیلا: نترس راضی می شن
صدا خو خفه کرده آهسته به بازویو زده گفتم
مه: مرررض کی از راضی شدن گپ زد
لیلا: پس چری بترسی؟ یله کو جوش نزن ، بگذار چهار جفت کاوشی پاره کنن
اونا اطاق رفتن که اوف گفته بلند شده مصروف چای دم کردن شدم
ای بار بر خلاف دیروز خونه نرفتم و همه چیزه لیلا برد.
بعد از دقایقی رفتن که اطاق رفته دور از چشم همه گی پرده کنار زده بیرونه دیدم خوبیتیو به ای بود که شیشه ها دو جداره بود و به داخل دید ندیشت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_340
خودیو بود و مه تنها دستایو دیده می تونستم ، ای بار فقط مادریو همراه با صهیبه آماده بودن
لیلا: همیته روکم نماست جواب بدین اول چهار طرفه از خو می کردین باز ...
مادر: چی به دروغ مسلمونار چیش به راه بگذارم ... گناه داره
" یعنی پس جواب دادن!😔 "
دلم گرفت بغض خو خورده و بدون ای که چیزی بگم یا عکس العملی نشان بدم آشپز خونه رفته مصروف دیگ پزی شدم
لیلاینا رفته بودن و نا وقت شو بود جا خود خو و وفا انداخته برقه خاموش ساختم و با رفتن داخل تلگرام متوجه پیاما باهر شدم بری باز کردنیو دو دل نبودم و مستقیم باز کردم
باهر: خو هستی؟؟
باهر: هر وقت خواندی مسج کو!
مسج کردن مه فایده ندیشت ، خواستم آف شم که مسج داد
باهر: مادرِ ته میشناختی که او قسم گفتی
بی تردید نوشتم ...
مه: مه گفتم فایده نمی کنه ، بهتره شما هم بیشتر ازی خاله جانه به تکلیف نسازین
باهر: تو با ای گپایت رنجی مه بیشتر می سازی آزاده
مه: مه فقط نمام بعداً شرمندگی ایجاد شه
باهر: هیچ کس قرار نیست شرمنده شوه ، مه تا آخرِش سر گپم پایه هستم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و با دادن ای مسج آف شد تا دقایقی منتظر موندم و پاسخی ندادم بلاخره وقتی از آنلاین شدنیو نا امید شدم آف شده خوابیدم
پوهنتون رفتنم هیچ کیفتی ندیشت و حضور باهر امروز خیلی کم رنگ بود و کلاً خسته کن تمام شد چند روز پی در پی گذشت و به طول ای یک هفته یی که گذشت فقط یک بار آمدن و مه فکر می کنم ای بار از پا فشاری منصرف شدن ، داخل آشپز خونه مصروف پختن بودم و سعی می کردم در مقابل سخت گیری ها مادر عادی و خون سرد رفتار کنم تا به چشمینا یک دختر سر تق و خود سر جلوه داده نشم ، نا خواسته گوشم به سمت گپا و پیچ پیچ کردنا مادر و لیلا رفت و فال گوش ایستادم
لیلا: حدی اقل یک بار از دختر خو هم بپرسین ، چی می فهمین شاید خودیو راضی باشه
مادر: ایشته مایه راضی باشه ، خودیو هوشیاره می فهمه که مردم پشت ما گپ تیار می کنن
لیلا: تا کی مائین گپ مردمه ارزش بدین؟
مادر: زندگی به سر گپ مردم می چرخه ... باز بابایو زنده بود یک چیزی ، مه دل و جرعت عروس کردن آزاده ندارم ... تورم خود بابا تو داد
لیلا: البد مائیم تا یک زماااانی که یوسف کته شه و صلاحیت آزاده به دست بگیره صبر کنیم؟
مادر: نی ... اوته همنمیگم دگه ... مقصد بمی بچه خوش نیوم ، هرکی دگه نصیبیو بود میدم
" مادرم پا خو به یک کوش کردن ... از حمالی عاقبت کار معلومه! "
لیلا: آزاده بمینجی خوشه چی کار داریم شما ....
با ترس گوش خو بیشتر تیز کردم و نمی فهمیدم از طریق گپ زدن لیلا خوش باشم یا ناراحت
مادر: البد خودیو گفته؟
لیلا: نه ... خب از وضیعتیو معلومه
مادر: بد کرده آزاده ... آزاده همیقذر نمی فهمه ...
جوش آوردم و یک باره گی از آشپز خونه بیرون زده رو به لیلا با بغض و عصبانیت گفتم
مه: چی از پیش خودخو گپ تیار می کنی ... کی گفته مه به عروس شدن راضی یوم؟؟؟
لیلا: ای از دیوونگی تونه قبول نکنی
مادر: نی که تو خودی بچگه گپ می زنی ته پوهنتون؟؟؟
مادرم سرم بی اعتماد شده بود و ای موضوع نفس مه تنگ می ساخت در حالی که چشما مه سرخ شده بود بر خلاف میل خو گفتم
مه: چی ... میگین شما ... راضی نیین یک طرفه کنیم و بگین دگه نیاین ای بی اعتمادیا بخاطری چیه؟
مادر: بگفتم که نیاین خودینا شله گرفتن
لیلا: خوب بدین گپ خلاص🙄
مه: لیلا چوپ شو ...
لیلا: بهه .... به خوبی تو میگم 😒
مه: نمام به خوبی مه بگی ... بعضی وقت گپا خو سنجیده بزنی بد نمی بینی
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_341
لیلا: اصلاً به مه چی ... مه چری خود خو دخیل میکنم هر کار مائیم بکنیم
مادر: بشی دگه بلند صدایی نکنیم!
لیلا از جا خیسته سراغ آرینه گرفت که مه هم دلخور شده دوباره آشپزخونه رفتم و دیری تیر نشد که صدا به امان خدایی هایو به گوش رسید بخاطری دلخور نشدنیو از همی فاصله نزدیک اوپین شده گفتم
مه: نرو شاوه
لیلا: زنده باشی
و وقتی با تُخسی جواب مه داد رو گشتونده رفت
مادر: چی کار دیشتی اونی قهر شد برفت
چیزی نگفته و به کار خو ادامه دادم و صدای زنگ دروازه دیوانه کننده بود باز آمده بودن و با آمدنینا خور داخل خونه قید کردم و حتی مسئولیت پذیرایی رم به عهده نگرفتم
* * *
بین قفسه های کتاب دنبال کتاب مورد نظر خو می گشتم و تمام فکرم درگیر آمدن دیروزینا بود که با وجود دلخوری هیچ سخنی نتونستم از مادر دریافت کنم ، کتابه گرفته طرف میز رفته شیشتم و نوت برداری می کردم که حضور خشم گین باهر بالای سرم پر رنگ شد ، گوشی خو محکم رو میز انداخته گفت
باهر: او لعنتیییی ره چراااا خاموش می کنی؟؟؟
با ترس به اطراف دیدم که خوش بختانه اطراف خالی بود و کسی نبود تا متوجه صدایو بشه
باهر: طرف مههه ببییی ...!
مه: صدا خو پائین بیارین ...
عصبی چوکی کشیده به مقابلم شیشت و دستا خو سر میز گذاشته گفت
باهر: آزاده مه چییی میشنوم ... مادرت گفته تو خوش نیستی راست است؟؟؟
" راستی راستی مادر همیته گفتن؟😳 "
با وجودی که از ماجرا بی خبر بودم تابلو بازی یک طرف گذاشته به نوشتن مصروف شدم
باهر: تو خوش نیستی ، نی؟؟؟
" چی می گفتم ... می گفتم خوشم ولی جرعت گفتنیو ندارم؟؟
یا گپی بزنم تا موضوع بسته شده و دو فامیله ازی مخمسه راحت بسازم؟؟ "
وقتی دید جوابی بری گفتن ندارم قلمه با تندی از دستم کشیده دور انداخت که ترسیده طرف قلم دیدم
مه: چی کار می کنین ..؟؟
باهر: خوووده مصررروف نکو سوالایمه جواب بتی!
نگاه خو به سمت دستا لرزان خو دوختم و سر پایین انداخته دنبال کلمات میگشتم که گفت
باهر: خی راست است ...!
نیشخند زده ادامه داد
باهر: مره ببی فکر می کدم آزاده پشتِم ایستاد است ... دلی مه به تو جمع ساخته بودم نمی فامیدم اصل قضیه خودِت بودی
مه: مه ... از روز اول هم به شما گفتم ، هر چی مادرم بگن مه هم همو می پذیرم
باهر: مشکلِ مه مادر تو نیست ... مه توره میگم ...
مه: پدر شما هم که راضی ... نین
رنگ نگایو عوض شد و با نگرانی گفت
باهر: ای گپه کی بریت گفته؟؟؟
پوهنتون رفتنم هیچ کیفتی ندیشت و حضور باهر امروز خیلی کم رنگ بود و کلاً خسته کن تمام شد چند روز پی در پی گذشت و به طول ای یک هفته یی که گذشت فقط یک بار آمدن و مه فکر می کنم ای بار از پا فشاری منصرف شدن ، داخل آشپز خونه مصروف پختن بودم و سعی می کردم در مقابل سخت گیری ها مادر عادی و خون سرد رفتار کنم تا به چشمینا یک دختر سر تق و خود سر جلوه داده نشم ، نا خواسته گوشم به سمت گپا و پیچ پیچ کردنا مادر و لیلا رفت و فال گوش ایستادم
لیلا: حدی اقل یک بار از دختر خو هم بپرسین ، چی می فهمین شاید خودیو راضی باشه
مادر: ایشته مایه راضی باشه ، خودیو هوشیاره می فهمه که مردم پشت ما گپ تیار می کنن
لیلا: تا کی مائین گپ مردمه ارزش بدین؟
مادر: زندگی به سر گپ مردم می چرخه ... باز بابایو زنده بود یک چیزی ، مه دل و جرعت عروس کردن آزاده ندارم ... تورم خود بابا تو داد
لیلا: البد مائیم تا یک زماااانی که یوسف کته شه و صلاحیت آزاده به دست بگیره صبر کنیم؟
مادر: نی ... اوته همنمیگم دگه ... مقصد بمی بچه خوش نیوم ، هرکی دگه نصیبیو بود میدم
" مادرم پا خو به یک کوش کردن ... از حمالی عاقبت کار معلومه! "
لیلا: آزاده بمینجی خوشه چی کار داریم شما ....
با ترس گوش خو بیشتر تیز کردم و نمی فهمیدم از طریق گپ زدن لیلا خوش باشم یا ناراحت
مادر: البد خودیو گفته؟
لیلا: نه ... خب از وضیعتیو معلومه
مادر: بد کرده آزاده ... آزاده همیقذر نمی فهمه ...
جوش آوردم و یک باره گی از آشپز خونه بیرون زده رو به لیلا با بغض و عصبانیت گفتم
مه: چی از پیش خودخو گپ تیار می کنی ... کی گفته مه به عروس شدن راضی یوم؟؟؟
لیلا: ای از دیوونگی تونه قبول نکنی
مادر: نی که تو خودی بچگه گپ می زنی ته پوهنتون؟؟؟
مادرم سرم بی اعتماد شده بود و ای موضوع نفس مه تنگ می ساخت در حالی که چشما مه سرخ شده بود بر خلاف میل خو گفتم
مه: چی ... میگین شما ... راضی نیین یک طرفه کنیم و بگین دگه نیاین ای بی اعتمادیا بخاطری چیه؟
مادر: بگفتم که نیاین خودینا شله گرفتن
لیلا: خوب بدین گپ خلاص🙄
مه: لیلا چوپ شو ...
لیلا: بهه .... به خوبی تو میگم 😒
مه: نمام به خوبی مه بگی ... بعضی وقت گپا خو سنجیده بزنی بد نمی بینی
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_341
لیلا: اصلاً به مه چی ... مه چری خود خو دخیل میکنم هر کار مائیم بکنیم
مادر: بشی دگه بلند صدایی نکنیم!
لیلا از جا خیسته سراغ آرینه گرفت که مه هم دلخور شده دوباره آشپزخونه رفتم و دیری تیر نشد که صدا به امان خدایی هایو به گوش رسید بخاطری دلخور نشدنیو از همی فاصله نزدیک اوپین شده گفتم
مه: نرو شاوه
لیلا: زنده باشی
و وقتی با تُخسی جواب مه داد رو گشتونده رفت
مادر: چی کار دیشتی اونی قهر شد برفت
چیزی نگفته و به کار خو ادامه دادم و صدای زنگ دروازه دیوانه کننده بود باز آمده بودن و با آمدنینا خور داخل خونه قید کردم و حتی مسئولیت پذیرایی رم به عهده نگرفتم
* * *
بین قفسه های کتاب دنبال کتاب مورد نظر خو می گشتم و تمام فکرم درگیر آمدن دیروزینا بود که با وجود دلخوری هیچ سخنی نتونستم از مادر دریافت کنم ، کتابه گرفته طرف میز رفته شیشتم و نوت برداری می کردم که حضور خشم گین باهر بالای سرم پر رنگ شد ، گوشی خو محکم رو میز انداخته گفت
باهر: او لعنتیییی ره چراااا خاموش می کنی؟؟؟
با ترس به اطراف دیدم که خوش بختانه اطراف خالی بود و کسی نبود تا متوجه صدایو بشه
باهر: طرف مههه ببییی ...!
مه: صدا خو پائین بیارین ...
عصبی چوکی کشیده به مقابلم شیشت و دستا خو سر میز گذاشته گفت
باهر: آزاده مه چییی میشنوم ... مادرت گفته تو خوش نیستی راست است؟؟؟
" راستی راستی مادر همیته گفتن؟😳 "
با وجودی که از ماجرا بی خبر بودم تابلو بازی یک طرف گذاشته به نوشتن مصروف شدم
باهر: تو خوش نیستی ، نی؟؟؟
" چی می گفتم ... می گفتم خوشم ولی جرعت گفتنیو ندارم؟؟
یا گپی بزنم تا موضوع بسته شده و دو فامیله ازی مخمسه راحت بسازم؟؟ "
وقتی دید جوابی بری گفتن ندارم قلمه با تندی از دستم کشیده دور انداخت که ترسیده طرف قلم دیدم
مه: چی کار می کنین ..؟؟
باهر: خوووده مصررروف نکو سوالایمه جواب بتی!
نگاه خو به سمت دستا لرزان خو دوختم و سر پایین انداخته دنبال کلمات میگشتم که گفت
باهر: خی راست است ...!
نیشخند زده ادامه داد
باهر: مره ببی فکر می کدم آزاده پشتِم ایستاد است ... دلی مه به تو جمع ساخته بودم نمی فامیدم اصل قضیه خودِت بودی
مه: مه ... از روز اول هم به شما گفتم ، هر چی مادرم بگن مه هم همو می پذیرم
باهر: مشکلِ مه مادر تو نیست ... مه توره میگم ...
مه: پدر شما هم که راضی ... نین
رنگ نگایو عوض شد و با نگرانی گفت
باهر: ای گپه کی بریت گفته؟؟؟
سر پائین انداخته گفتم
مه: یکی گفته دگه
باهر: بلی راست ، پدرِم راضی نیست ولی فکر می کنی ای گپ بریم مهم است؟
قرار نیست پدریم تصمیم گیرنده زندگیم باشه بلاخره او هم یک روز نی یک روز قبول خاد کرد
مه: ولی به مه مهمه ... مادر مه بخاطری ما سختیا زیادی کشیدن نمی تونم به آخر کار قدر نشناس باشم و فقط به خودخو فکر کنم
باهر: ببی می فهمم مادری ته زیاد دوست داری ولی خودِت چی ... بخاطری که مادرِت ازِت راضی باشه می خواهی خوده فدا کنی؟؟
مه: مه فقط یک چیزه می فهمم ... او هم اطاعت از مادرم ... و هیچ وقت ، حق ای جسارته به خو نمیدم که سر گپ کلانتر از خودخو نه بیارم ... اگه مادرم بگن انتهای جاده خوشبختی دوزخه ... پس ... حتما دوزخه
به مه دیده خیره شد ، نفهمیدم چیقذر زیر نگاه مستقیمیو بودم که سر بلند کردنم باعث شد رو گرفته به اطراف دیده بگه
باهر: اهُم ... صحیست ....
با ای جمله تمام بدنم داغ آماد ... نکنه عاقبت ای جمله به جدایی ختم شه؟
در حال تحلیل تجزیه منظوریو بودم که به طرفم دیده خیلی جدی گفت
باهر: به آخرین بار ... ازِت پرسان میکنم ... فقط یک کلمه میگی!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_342
منتظر بودم ... و ترسم از آخرین بار پرسیدنیو بود
باهر: به ای پیوند رضایت داری یا نی؟؟
سکوت کردنم به ثانیه های طولانی کشیده شد روی میز خم شده گفت
باهر: هستی ... یا نیستی؟؟
روگشتاندم که بلند شده مبایل خو برداشته گفت
باهر: صحیست ... جوابِ مه گرفتم!!
_خداحافظ ... خانم نظامیار !
و رفت ...
رفت و مه به جای خالیو دیدم ... رفت و مر با دنیای از ترس و وحشت قرار داد ... رفت و اشک از چشما مه فواره کرد ... رفت و دگه پشیمانی هیچ سودی به مه نداره ... به مه حق انتخابه داد به آخرین بار ... به آخرین سخن و به آخرین دیدار
و مه انتخاب کردم ... انتخابم فامیلم بود مادرم بود و آروم بودنم بود که ای کلمه آخر فکر نکنم پس ازی به مه معنای داشته باشه چون بخاطری همی سکوت کردنا خو از دست دادم
قلب خو عزت نفس خو و مرد زندگی خو ...!
باهر رفته رفته از کتاب خونه خارج شد و مه بری خالی ساختن دل خو تنها یک راه به پیش داشتم او هم اشک ریختن ...
هر دو دسته روی صورت خو گرفته اشک ریخته گریه کردم
" باهر خسته شد ، و مه بی عرضه بودم که حتی نتونستم انتخاب خو بگم "
صدای کشیده شدن چوکی مر وادار کرد تا دستا خو از صورت خو پس کرده به فرد پیش رو خو ببینم روانگیز بود که با نگرانی به مه و چشما تر شده مه می دید با دیدنیو شدت گریه مه بیشتر شد که دست مه گرفته گفت
روانگیز: ناز می کنی دگه ... باز میشینی دل خورم می خوری
دستمالی که به سمتم گرفته بوده گرفته اشکا و بینی خو پاک کرده گفتم
مه: مه ... ناز نمی کنم ... تو از چی میگی؟
روانگیز: خبرم! همه گپا خو بریو بگفتی خواست خودتو بوده چری باز گریه می کنی؟؟
مه: خب شد ... یک طرفه شد ... دگه کسی هم پشت ما گپ نمی زنه😭
روانگیز: وخی ... وخی دست و رو خو بشور ... چشما خو بشَلوندی از گریه کرده
و از بازو مه گرفته مر بلند کرد و تمام کتاب ها سر میزه جمع کرده خودیو به دست گرفت پیش ازی که از کتاب خونه بیرون برم رو خو خشک کردم که روانگیز به مه دیده گفت
روانگیز: به باهر چی گفتی که بهم ریخته بود؟
مه: هیچی
روانگیز: ایشته هیچی
مه: خلاص شد رویی ای بحث تمام شد ... دگه فامیلیو نمیاین
روانگیز: نکن آزاده باور کن ناز زیادی عاشقه خسته می کنه ... بیتره اینارم بسنجی ... می بخشی که ایر میگم ولی تو خودخواهی!
مه: اگه خود خواه می بودم بخاطری مادر خو از خواست خودخو دست نمی کشیدم
روانگیز: پس باهر چی؟
دوباره اشک ریخته شده پاک کرده گفتم
مه: او به ضد باباخو ای کاره می کنه ... وقتی فامیل ازو هم همه گینا راضی نین همو بیتر که ما هم دست و پا .... بیجا نزنیم
روانگیز: قهرمان اصلی ای داستان شما هم باهره که حدی اقل تلاش خو بکرد ای که نشد نشد دگه مثل تو بز دل نبود
سکوت اختیار کرده باهم بیرون رفتیم و دم دروازه صنف با خودیو رو به رو شدم تنها نبود ریحانه هم خودیو بود در حالی که ریحانه بریو چیزی می گفت او نگاهیو طرف سرخی چشما مه بود ....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_343
سکوت اختیار کرده باهم بیرون رفتیم و دم دروازه صنف با خودیو رو به رو شدم تنها نبود ریحانه هم خودیو بود در حالی که ریحانه بریو چیزی می گفت او چشما طرف سرخی چشما مه بود ولی دیری نشد که با نزدیک شدن ما روگشتانده به ریحانه دید
" حالی به ضد مه هم که شده دست سر ریحانه میگذاره ، روانگیز راست میگه مه بزدلی کردم😔 "
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
" باهر "
مه: یکی گفته دگه
باهر: بلی راست ، پدرِم راضی نیست ولی فکر می کنی ای گپ بریم مهم است؟
قرار نیست پدریم تصمیم گیرنده زندگیم باشه بلاخره او هم یک روز نی یک روز قبول خاد کرد
مه: ولی به مه مهمه ... مادر مه بخاطری ما سختیا زیادی کشیدن نمی تونم به آخر کار قدر نشناس باشم و فقط به خودخو فکر کنم
باهر: ببی می فهمم مادری ته زیاد دوست داری ولی خودِت چی ... بخاطری که مادرِت ازِت راضی باشه می خواهی خوده فدا کنی؟؟
مه: مه فقط یک چیزه می فهمم ... او هم اطاعت از مادرم ... و هیچ وقت ، حق ای جسارته به خو نمیدم که سر گپ کلانتر از خودخو نه بیارم ... اگه مادرم بگن انتهای جاده خوشبختی دوزخه ... پس ... حتما دوزخه
به مه دیده خیره شد ، نفهمیدم چیقذر زیر نگاه مستقیمیو بودم که سر بلند کردنم باعث شد رو گرفته به اطراف دیده بگه
باهر: اهُم ... صحیست ....
با ای جمله تمام بدنم داغ آماد ... نکنه عاقبت ای جمله به جدایی ختم شه؟
در حال تحلیل تجزیه منظوریو بودم که به طرفم دیده خیلی جدی گفت
باهر: به آخرین بار ... ازِت پرسان میکنم ... فقط یک کلمه میگی!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_342
منتظر بودم ... و ترسم از آخرین بار پرسیدنیو بود
باهر: به ای پیوند رضایت داری یا نی؟؟
سکوت کردنم به ثانیه های طولانی کشیده شد روی میز خم شده گفت
باهر: هستی ... یا نیستی؟؟
روگشتاندم که بلند شده مبایل خو برداشته گفت
باهر: صحیست ... جوابِ مه گرفتم!!
_خداحافظ ... خانم نظامیار !
و رفت ...
رفت و مه به جای خالیو دیدم ... رفت و مر با دنیای از ترس و وحشت قرار داد ... رفت و اشک از چشما مه فواره کرد ... رفت و دگه پشیمانی هیچ سودی به مه نداره ... به مه حق انتخابه داد به آخرین بار ... به آخرین سخن و به آخرین دیدار
و مه انتخاب کردم ... انتخابم فامیلم بود مادرم بود و آروم بودنم بود که ای کلمه آخر فکر نکنم پس ازی به مه معنای داشته باشه چون بخاطری همی سکوت کردنا خو از دست دادم
قلب خو عزت نفس خو و مرد زندگی خو ...!
باهر رفته رفته از کتاب خونه خارج شد و مه بری خالی ساختن دل خو تنها یک راه به پیش داشتم او هم اشک ریختن ...
هر دو دسته روی صورت خو گرفته اشک ریخته گریه کردم
" باهر خسته شد ، و مه بی عرضه بودم که حتی نتونستم انتخاب خو بگم "
صدای کشیده شدن چوکی مر وادار کرد تا دستا خو از صورت خو پس کرده به فرد پیش رو خو ببینم روانگیز بود که با نگرانی به مه و چشما تر شده مه می دید با دیدنیو شدت گریه مه بیشتر شد که دست مه گرفته گفت
روانگیز: ناز می کنی دگه ... باز میشینی دل خورم می خوری
دستمالی که به سمتم گرفته بوده گرفته اشکا و بینی خو پاک کرده گفتم
مه: مه ... ناز نمی کنم ... تو از چی میگی؟
روانگیز: خبرم! همه گپا خو بریو بگفتی خواست خودتو بوده چری باز گریه می کنی؟؟
مه: خب شد ... یک طرفه شد ... دگه کسی هم پشت ما گپ نمی زنه😭
روانگیز: وخی ... وخی دست و رو خو بشور ... چشما خو بشَلوندی از گریه کرده
و از بازو مه گرفته مر بلند کرد و تمام کتاب ها سر میزه جمع کرده خودیو به دست گرفت پیش ازی که از کتاب خونه بیرون برم رو خو خشک کردم که روانگیز به مه دیده گفت
روانگیز: به باهر چی گفتی که بهم ریخته بود؟
مه: هیچی
روانگیز: ایشته هیچی
مه: خلاص شد رویی ای بحث تمام شد ... دگه فامیلیو نمیاین
روانگیز: نکن آزاده باور کن ناز زیادی عاشقه خسته می کنه ... بیتره اینارم بسنجی ... می بخشی که ایر میگم ولی تو خودخواهی!
مه: اگه خود خواه می بودم بخاطری مادر خو از خواست خودخو دست نمی کشیدم
روانگیز: پس باهر چی؟
دوباره اشک ریخته شده پاک کرده گفتم
مه: او به ضد باباخو ای کاره می کنه ... وقتی فامیل ازو هم همه گینا راضی نین همو بیتر که ما هم دست و پا .... بیجا نزنیم
روانگیز: قهرمان اصلی ای داستان شما هم باهره که حدی اقل تلاش خو بکرد ای که نشد نشد دگه مثل تو بز دل نبود
سکوت اختیار کرده باهم بیرون رفتیم و دم دروازه صنف با خودیو رو به رو شدم تنها نبود ریحانه هم خودیو بود در حالی که ریحانه بریو چیزی می گفت او نگاهیو طرف سرخی چشما مه بود ....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_343
سکوت اختیار کرده باهم بیرون رفتیم و دم دروازه صنف با خودیو رو به رو شدم تنها نبود ریحانه هم خودیو بود در حالی که ریحانه بریو چیزی می گفت او چشما طرف سرخی چشما مه بود ولی دیری نشد که با نزدیک شدن ما روگشتانده به ریحانه دید
" حالی به ضد مه هم که شده دست سر ریحانه میگذاره ، روانگیز راست میگه مه بزدلی کردم😔 "
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
" باهر "
با آرامی صبحِش تصمیم مه گرفتم ....
فروشگاه ره ساعت 3 بعد از ظهر به بچه ها سپرده خانه رفتم نیمی شان مصروف تیوی دیدن بودن و مرضیه و مادرِم گرد گیری خانه ره انجام می دادن جاروب برقی روشن بود و کسی صدای مره نمیشنید دِست سمت سویچِش برده خاموشش کده گفتم
مه: نشنیدین چی میگم؟؟؟
مادر دِست از صافی کدن کشیده طرف مه دید
مادر: تو چی وقت آمدی؟
مه: سلام ... چرا نرفتین؟؟
مادر: کجا؟
مه: دگه روزا ای وقت کجا بودین؟
مادر: بچیم ... روک و راست ماره جواب دادن ، چی گفته باز خانه شان بریم؟؟
مه: خیرست باز برین ، هله آماده شین می برمتان
خوده سری کوچ ایلا داده گفت
مادر: مه نمیرم ... دِلِت که هر کی ره روان می کنی ...
خون سردی مه حفظ کده گفتم
مه: یعنی چی که نمی رین؟
مادر: نمیرم ... تو بیخی آبرو و حیثیت ماره بردی حدی اقل بان یک چند روز تیر شوه ... همی دیروز رفتیم ...
و باز صدای کر کننده جارو بلند رفت از بلندیش صورتِ مه جمع کده رو به مرضیه گفتم
مه: یک چند دقه خاموشِش کو خاله ...!
خاله به کارِش ادامه داده صدای شه کشیده گفت
مرضیه: نمیشه مه از خو کار و زندگی دارم حالی بچه مه میایه به رد مه میرم که شوم شد
نوچ گفته به مادر نزدیک شده گفتم
مه: هله نجمیه جان ... هله آماده شو مه بیرون منتظر هستم
صدف: چیقه شله هستی ، دختر خودِش خوش ....
مه: خودِش بد کده ... مه به دانِ او سیل نمی کنم!!
مادر: زیاد خوده حق به جانب می گیری اُ بچه!
شانه بالا انداخته گفتم
مه: چون حق به جانب هستم
_ باز چی گپ است ... تو خو ماره دیوانه کدی
روی گشتانده به باسط که از شانِش مریم گرفته داشت و اوره پائین آورد و تازه حمام کده بود دیده گفتم
مه: عافیت باشه!
سر کوچ شیشته گفت
باسط: زنده باشی
به مرضیه ضدناک دیده گفتم
مه: هموره خاموش می کنی یا نی؟
مرضیه: حالی خلاص میشه
اوف گفته روی دسته کوچ شیشته به نجمیه گفتم
مه: نمیری مادر؟؟
مادر: نی بچیم پناهِت به خدا
مه: نمیری؟؟
مادر: نی!
مه: نمیری؟؟؟😐
مادر رویشه گشتاند
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_344
مه: خی که نمیری نی؟؟
مادر: نی
سر تکانده به مرضیه دیده گفتم
مه: خاله هله سر و رویته بشوی که بریم خانه دختر!
مریم خندید که نادیدِش گرفتم ... کارم ایبار ریشخندی نبود کاملاً جدی بودم
مه: خاله ... نمیشنوی؟؟؟
کمرِ شه راست کده نوچ گفته خاموشِش کد
مرضیه: بلی بلی؟
مه: خواستگاری میری؟؟
مرضیه: هن؟😳
مه: لباسای مادرِم د جانِت نمیشه؟؟
مادر: تو باز د سرِت زده
مه: نزده
باسط: راستی راستی خاله ره می خواهی ببری؟
مرضیه: میشه ... چری جانِ خاله؟؟
مه: آماده شو توره خانه دختر روان می کنم
مرضیه: وووی خاکِ سیاه😱 ... البد مر مایی ریشخند کنی خاله جو ...
قهقه مریم و صدف اعصابِ مه ضعیف تر می ساخت چشمای مه بسته بعد از کمی مکث باز کده رو برِش با لهجه خودِش گفتم
مه: نی چری ریشخندی کنم خاله جان ...
جدی بودم و ای جملیم خارج از هر کدام شوخی گفتم ولی کُلگی به ریشخندی می گرفتن
مرضیه: نمیرم خاله ، چی گفته به خونه مردم برم
مه: نمیری؟؟
مرضیه: نی بابیلا
مه: نمیری؟؟؟😐
باسط: باز دیوانه شد!
مه: خی که نمیری!!
_ اوکی ...!
و از کوچ بلند شده رو به کُلگی کده گفتم
مه: ای روزا ره ... کُلگی تان ... بلا استثناء ... همه تانه میگم ... ذره ذره ... دقایقِ شه به یاد داشته باشین!
مریم: مره هم د ای بین شامل میتی؟😁
مه: استثناء ندارین ...! همه تانه از یکسررر میگم ... همه گی تان ... یک گروه به درد نخور هستین!!!
و روی گشتانده خنده هایشانه نشنیده طرف بالا می رفتم که پائیم د لین جاروب گیر کده و با کله زمین می خوردم که مقاومت کده خوده محکم گرفته ، نوچ گفته با خشمی که مره مغلوب کده بود به مرضیه دیده با فریاد گفتم
مه: جمع کو ایاااره ....! 😡
ای بار خنده باسط و نجمیه هم بلند رفت که زینه هاره یکی در میان بالا رفته دروازه ره به هم کوبیدم بی وقفه الماری ره باز کده یک دست لباس افغانی که اصلاً تا امروز به جانم نمی کدمه انتخاب کده از الماری کشیده سری تخت انداختم و از بین کُت ها یکتا خوبِ شه که بریش هم خوانی داشته برداشته کنارِش گذاشتم
" بری تان نشان میتُم دیوانه کی ره میگن! "
بعد از یک حمامِ کوتاه مدت ماشین ریشه گرفته به بهترین شکل اصلاحِش کدم و موهای مه به سمت بالا سشوار کشیده حالت داده لباساره پوشیدم
به مقابل آینه ظاهر شدم ...
" به قول همه اطرافیائیم استایل آدمااااره زدم ..."
با کُلنیا روی صورت و گردنِ مه تر ساختم و عطره گرفته خوده سر تا پا خوشبو و معطر ساختم ، کمی دور تر از آینه قدم ماندم و دِستی به کُت خوش دوختِم کشیده مبایل و کلیداره از سوی میز گرفته پائین رفتم و تمام اهالی خانه ره نادیده گرفته طرف دروازه می رفتم که صدای باهررر گفتن همه شان مره وادار به ایستادن کد
باسط: باهر خودِت هستی؟؟😳الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فروشگاه ره ساعت 3 بعد از ظهر به بچه ها سپرده خانه رفتم نیمی شان مصروف تیوی دیدن بودن و مرضیه و مادرِم گرد گیری خانه ره انجام می دادن جاروب برقی روشن بود و کسی صدای مره نمیشنید دِست سمت سویچِش برده خاموشش کده گفتم
مه: نشنیدین چی میگم؟؟؟
مادر دِست از صافی کدن کشیده طرف مه دید
مادر: تو چی وقت آمدی؟
مه: سلام ... چرا نرفتین؟؟
مادر: کجا؟
مه: دگه روزا ای وقت کجا بودین؟
مادر: بچیم ... روک و راست ماره جواب دادن ، چی گفته باز خانه شان بریم؟؟
مه: خیرست باز برین ، هله آماده شین می برمتان
خوده سری کوچ ایلا داده گفت
مادر: مه نمیرم ... دِلِت که هر کی ره روان می کنی ...
خون سردی مه حفظ کده گفتم
مه: یعنی چی که نمی رین؟
مادر: نمیرم ... تو بیخی آبرو و حیثیت ماره بردی حدی اقل بان یک چند روز تیر شوه ... همی دیروز رفتیم ...
و باز صدای کر کننده جارو بلند رفت از بلندیش صورتِ مه جمع کده رو به مرضیه گفتم
مه: یک چند دقه خاموشِش کو خاله ...!
خاله به کارِش ادامه داده صدای شه کشیده گفت
مرضیه: نمیشه مه از خو کار و زندگی دارم حالی بچه مه میایه به رد مه میرم که شوم شد
نوچ گفته به مادر نزدیک شده گفتم
مه: هله نجمیه جان ... هله آماده شو مه بیرون منتظر هستم
صدف: چیقه شله هستی ، دختر خودِش خوش ....
مه: خودِش بد کده ... مه به دانِ او سیل نمی کنم!!
مادر: زیاد خوده حق به جانب می گیری اُ بچه!
شانه بالا انداخته گفتم
مه: چون حق به جانب هستم
_ باز چی گپ است ... تو خو ماره دیوانه کدی
روی گشتانده به باسط که از شانِش مریم گرفته داشت و اوره پائین آورد و تازه حمام کده بود دیده گفتم
مه: عافیت باشه!
سر کوچ شیشته گفت
باسط: زنده باشی
به مرضیه ضدناک دیده گفتم
مه: هموره خاموش می کنی یا نی؟
مرضیه: حالی خلاص میشه
اوف گفته روی دسته کوچ شیشته به نجمیه گفتم
مه: نمیری مادر؟؟
مادر: نی بچیم پناهِت به خدا
مه: نمیری؟؟
مادر: نی!
مه: نمیری؟؟؟😐
مادر رویشه گشتاند
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_344
مه: خی که نمیری نی؟؟
مادر: نی
سر تکانده به مرضیه دیده گفتم
مه: خاله هله سر و رویته بشوی که بریم خانه دختر!
مریم خندید که نادیدِش گرفتم ... کارم ایبار ریشخندی نبود کاملاً جدی بودم
مه: خاله ... نمیشنوی؟؟؟
کمرِ شه راست کده نوچ گفته خاموشِش کد
مرضیه: بلی بلی؟
مه: خواستگاری میری؟؟
مرضیه: هن؟😳
مه: لباسای مادرِم د جانِت نمیشه؟؟
مادر: تو باز د سرِت زده
مه: نزده
باسط: راستی راستی خاله ره می خواهی ببری؟
مرضیه: میشه ... چری جانِ خاله؟؟
مه: آماده شو توره خانه دختر روان می کنم
مرضیه: وووی خاکِ سیاه😱 ... البد مر مایی ریشخند کنی خاله جو ...
قهقه مریم و صدف اعصابِ مه ضعیف تر می ساخت چشمای مه بسته بعد از کمی مکث باز کده رو برِش با لهجه خودِش گفتم
مه: نی چری ریشخندی کنم خاله جان ...
جدی بودم و ای جملیم خارج از هر کدام شوخی گفتم ولی کُلگی به ریشخندی می گرفتن
مرضیه: نمیرم خاله ، چی گفته به خونه مردم برم
مه: نمیری؟؟
مرضیه: نی بابیلا
مه: نمیری؟؟؟😐
باسط: باز دیوانه شد!
مه: خی که نمیری!!
_ اوکی ...!
و از کوچ بلند شده رو به کُلگی کده گفتم
مه: ای روزا ره ... کُلگی تان ... بلا استثناء ... همه تانه میگم ... ذره ذره ... دقایقِ شه به یاد داشته باشین!
مریم: مره هم د ای بین شامل میتی؟😁
مه: استثناء ندارین ...! همه تانه از یکسررر میگم ... همه گی تان ... یک گروه به درد نخور هستین!!!
و روی گشتانده خنده هایشانه نشنیده طرف بالا می رفتم که پائیم د لین جاروب گیر کده و با کله زمین می خوردم که مقاومت کده خوده محکم گرفته ، نوچ گفته با خشمی که مره مغلوب کده بود به مرضیه دیده با فریاد گفتم
مه: جمع کو ایاااره ....! 😡
ای بار خنده باسط و نجمیه هم بلند رفت که زینه هاره یکی در میان بالا رفته دروازه ره به هم کوبیدم بی وقفه الماری ره باز کده یک دست لباس افغانی که اصلاً تا امروز به جانم نمی کدمه انتخاب کده از الماری کشیده سری تخت انداختم و از بین کُت ها یکتا خوبِ شه که بریش هم خوانی داشته برداشته کنارِش گذاشتم
" بری تان نشان میتُم دیوانه کی ره میگن! "
بعد از یک حمامِ کوتاه مدت ماشین ریشه گرفته به بهترین شکل اصلاحِش کدم و موهای مه به سمت بالا سشوار کشیده حالت داده لباساره پوشیدم
به مقابل آینه ظاهر شدم ...
" به قول همه اطرافیائیم استایل آدمااااره زدم ..."
با کُلنیا روی صورت و گردنِ مه تر ساختم و عطره گرفته خوده سر تا پا خوشبو و معطر ساختم ، کمی دور تر از آینه قدم ماندم و دِستی به کُت خوش دوختِم کشیده مبایل و کلیداره از سوی میز گرفته پائین رفتم و تمام اهالی خانه ره نادیده گرفته طرف دروازه می رفتم که صدای باهررر گفتن همه شان مره وادار به ایستادن کد
باسط: باهر خودِت هستی؟؟😳الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چیزی نگفتم که مادر صدای شه بلند برد
مادر: مرضیه ... هله اسپند دود کو بچیم چهره داماداره کشیده امروز ...!🥺ماشالله
مرضیه: حمالی دود می کنم ... یک دقیقه صبر ...
و دویده طرف آشپز خانه رفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_345
به ای کارِ شان نیشخند زده دست مه به هوا تکانده طرف دروازه می رفتم که مادرم قدمای شه تیز کده طرفم آمده گفت
مادر: صبر بچیم کجا میری ...
و روی مه گرفته طرفِش خم ساخته بوسه زد
مه: نکو مادر ...
دوباره ای طرف روی مام بوسه زد که با وجود قهرِم پاکِش کده گفتم
مه: توف مالیم می کنی ...
مادر: قربانِت شوم ... گل واری بوی میتی ... کجا میری جانِ مادرِش که ای لباساره پوشیدی؟؟
مه: مهمان هستم!
و رو گشتاندم که مرضیه کتی دودایش طرفم آمد از همی فاصله صدای مه بلند برده گفتم
مه: هوش کنی اوره طرف مه نیاری
مرضیه: چری باشه ...
مه: عطر نزدم که حالی دود بوی بگیرم
مادر: بان اسپندِت می کنه
بیرون رفته گفتم
مه: ضرور نیست
دروازه سرا ره باز کده موتره بیرون کشیدم ....
" آزاده"
از اتفاق صبح دلم گرفته بود ، دگه چشم به راهی هم بری مه مفهمومی ندیشت باهر از مه دست کشید ، دست کشید و مقصِر همه چیز هم فقط خودم بودم ...
به مادر که آسوده خیال از رد خواستگاری به نظر می رسیدن خیره شدم ...!
" یعنی اگه از مه می پرسیدن خیلی بد می شد؟ یعنی هیچ وقت نظر مه برینا مهم نبوده؟
بلی دگه ... مهم نبوده که تا امروز فقط با تصمیمات ازونا زندگی کردم "
سر وفا که به بغلم شیشته بود و با مبایلم گیم می زده بوسیده به یاد و خاطر باهر که حالی فقط و فقط یک حسرت شده بی صدا اشکی ریختم ، و دور از چشم مادر پاکیدم ساعت نزدیک 6 عصر بود و به فکر خیزتن بری پختن دیگ شب بودم که صدای زنگ دروازه ای بار به مه دوست داشتنی تمام شد و خدا خدا می گفتم که باز هم فامیل باهر آمده باشن به مادر دیده بلند شدم و اِف اِفه به گوش گرفتم و با خفه ترین صدا گفتم
مه: کی بود؟
_ بلی می بخشین منزل نظامیار همی است؟؟
صدای یک مرد بود ... با سر درگمی به مادر دیده گفتم
مه: بلی!
_ بی زحمت یک بار پائین تشریف بیارین!
مه: شما؟؟
مکث کرد و پاسخی نشنیدم و دوباره پرسیدم
مه: نشناختم ...
_ والده یوسف جان اگه هستن تا دم دروازه بیاین کارشان دارم
قلبم به گمب گمب افتاد ... صدا کم کم به گوشم آشنایی پیدا کرد شک ندارم خودیو بود رنگم رفته بود و توان سخن گفتن نداشتم گوشی سر جایو گذاشتم که جا بجا نشد و زمین افتاد دوباره سر جایو گذاشته با لکنت به مادر گفتم
مه: ش ... شمار کار دارن!
مادر: کینه؟
مه: مچم😨
مادر چادر به سر انداخته پائین رفتن و مه جرعت دید زدن از دم پنجره نداشتم ... با قدمای لرزان طرف کلکین رفته پرده کنار زدم و با دیدن موتریو فشارم پائین زد و زمین شیشتم 😰
" باهر آماده ... بخدا باورم نمیشه ...😰 خودیو آماده و مادر مر خواسته ...😰 یعنی چی ... یعنی مایه خودی مادر مه گپ بزنه؟؟😳 "
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_346
" آزاده "
باهر: میشه یک گیلاس آو بیارین؟؟
ناخون دست خو میجاویدم و مثل سگ می لرزیدم
مادر: باشه حالی چای دم میشه
باهر: نی تشکر فقط آو!
صدای ترکس کردن پای مادر نشان از بلند شدنینا می داد دست پاچه شده دنبال راه فرار می گشتم و قدما خو بزرگتر ساخته آشپزخونه می رفتم که کمرم محکم به اوپین اصابت کرد ...😖
مه: اوووخ ...!😭
رسماً فلج شدم و درد تماااام ناحیه کمر مه گرفته بود حتی تا جای که اشکا مه ریخت خم شده شیشتم که مادر غورغور زنان آمدن
مادر: رسماً به زبون بی زبونی مر می فهمونه که به چی واسطه آماده ... آو مایه چای هم نمایه
مه: آخخ ... مادر آهسته ...
مادر: تور چیکاره؟؟؟
مه: هیچی ... نرم شدم!
مشکوکانه به مه دیده پیاله برداشته از نل آو کردن و همو رقم طرف خونه می رفتن که با عجله از دستینا گرفته گفتم
مه: وییی ایر نبرین !
مادر: چیکاره؟؟
مه: صبر ته جک بندازم به گیلاس نبرین
مادر: تیاره بلکه کج ته نره
پیاله سر اوپین گذاشته جک و گیلاسه گرفته با آب یخ داخل پتنوس گذاشته به دستینا سپردم و با رفتنینا مصروف چای دمیدن شدم و نهایت سلیقه بری منظم چیدن به خرج دادم
موها وفا باز کرده دوباره منظم تر بسته با تعویض لباس هایو پتنوسه به دستیو سپرده دم گوشیو گفتم
مه: وقتی داخل شدی سلام کنی خو؟
وفا: خبرم😒
مه: می فهمم که خبری محض احتیاط گفتم
موهایو پشت گوش زده گفتم
مه: برو دگه باز بیا ترموزه رم ببر
رفت و مه باز فالگوش ایستادم که با صدای بلندی سلااام گفت 🤦♀
باهر: علیکم سلام قندولک چطور هستی؟؟ تو چیقه کلان شدی؟
وفا: اَاااه باهر؟؟😳
" وووی باهر چیه ...😰 ای باهره از کجا بلد شده ... مه تا حالی اور به نومیو صدا نکردم ای تورو باهر میگه😭"
باهر بلند خندیده گفت
باهر: ها باهر هستم چطو شناختی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مادر: مرضیه ... هله اسپند دود کو بچیم چهره داماداره کشیده امروز ...!🥺ماشالله
مرضیه: حمالی دود می کنم ... یک دقیقه صبر ...
و دویده طرف آشپز خانه رفت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_345
به ای کارِ شان نیشخند زده دست مه به هوا تکانده طرف دروازه می رفتم که مادرم قدمای شه تیز کده طرفم آمده گفت
مادر: صبر بچیم کجا میری ...
و روی مه گرفته طرفِش خم ساخته بوسه زد
مه: نکو مادر ...
دوباره ای طرف روی مام بوسه زد که با وجود قهرِم پاکِش کده گفتم
مه: توف مالیم می کنی ...
مادر: قربانِت شوم ... گل واری بوی میتی ... کجا میری جانِ مادرِش که ای لباساره پوشیدی؟؟
مه: مهمان هستم!
و رو گشتاندم که مرضیه کتی دودایش طرفم آمد از همی فاصله صدای مه بلند برده گفتم
مه: هوش کنی اوره طرف مه نیاری
مرضیه: چری باشه ...
مه: عطر نزدم که حالی دود بوی بگیرم
مادر: بان اسپندِت می کنه
بیرون رفته گفتم
مه: ضرور نیست
دروازه سرا ره باز کده موتره بیرون کشیدم ....
" آزاده"
از اتفاق صبح دلم گرفته بود ، دگه چشم به راهی هم بری مه مفهمومی ندیشت باهر از مه دست کشید ، دست کشید و مقصِر همه چیز هم فقط خودم بودم ...
به مادر که آسوده خیال از رد خواستگاری به نظر می رسیدن خیره شدم ...!
" یعنی اگه از مه می پرسیدن خیلی بد می شد؟ یعنی هیچ وقت نظر مه برینا مهم نبوده؟
بلی دگه ... مهم نبوده که تا امروز فقط با تصمیمات ازونا زندگی کردم "
سر وفا که به بغلم شیشته بود و با مبایلم گیم می زده بوسیده به یاد و خاطر باهر که حالی فقط و فقط یک حسرت شده بی صدا اشکی ریختم ، و دور از چشم مادر پاکیدم ساعت نزدیک 6 عصر بود و به فکر خیزتن بری پختن دیگ شب بودم که صدای زنگ دروازه ای بار به مه دوست داشتنی تمام شد و خدا خدا می گفتم که باز هم فامیل باهر آمده باشن به مادر دیده بلند شدم و اِف اِفه به گوش گرفتم و با خفه ترین صدا گفتم
مه: کی بود؟
_ بلی می بخشین منزل نظامیار همی است؟؟
صدای یک مرد بود ... با سر درگمی به مادر دیده گفتم
مه: بلی!
_ بی زحمت یک بار پائین تشریف بیارین!
مه: شما؟؟
مکث کرد و پاسخی نشنیدم و دوباره پرسیدم
مه: نشناختم ...
_ والده یوسف جان اگه هستن تا دم دروازه بیاین کارشان دارم
قلبم به گمب گمب افتاد ... صدا کم کم به گوشم آشنایی پیدا کرد شک ندارم خودیو بود رنگم رفته بود و توان سخن گفتن نداشتم گوشی سر جایو گذاشتم که جا بجا نشد و زمین افتاد دوباره سر جایو گذاشته با لکنت به مادر گفتم
مه: ش ... شمار کار دارن!
مادر: کینه؟
مه: مچم😨
مادر چادر به سر انداخته پائین رفتن و مه جرعت دید زدن از دم پنجره نداشتم ... با قدمای لرزان طرف کلکین رفته پرده کنار زدم و با دیدن موتریو فشارم پائین زد و زمین شیشتم 😰
" باهر آماده ... بخدا باورم نمیشه ...😰 خودیو آماده و مادر مر خواسته ...😰 یعنی چی ... یعنی مایه خودی مادر مه گپ بزنه؟؟😳 "
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_346
" آزاده "
باهر: میشه یک گیلاس آو بیارین؟؟
ناخون دست خو میجاویدم و مثل سگ می لرزیدم
مادر: باشه حالی چای دم میشه
باهر: نی تشکر فقط آو!
صدای ترکس کردن پای مادر نشان از بلند شدنینا می داد دست پاچه شده دنبال راه فرار می گشتم و قدما خو بزرگتر ساخته آشپزخونه می رفتم که کمرم محکم به اوپین اصابت کرد ...😖
مه: اوووخ ...!😭
رسماً فلج شدم و درد تماااام ناحیه کمر مه گرفته بود حتی تا جای که اشکا مه ریخت خم شده شیشتم که مادر غورغور زنان آمدن
مادر: رسماً به زبون بی زبونی مر می فهمونه که به چی واسطه آماده ... آو مایه چای هم نمایه
مه: آخخ ... مادر آهسته ...
مادر: تور چیکاره؟؟؟
مه: هیچی ... نرم شدم!
مشکوکانه به مه دیده پیاله برداشته از نل آو کردن و همو رقم طرف خونه می رفتن که با عجله از دستینا گرفته گفتم
مه: وییی ایر نبرین !
مادر: چیکاره؟؟
مه: صبر ته جک بندازم به گیلاس نبرین
مادر: تیاره بلکه کج ته نره
پیاله سر اوپین گذاشته جک و گیلاسه گرفته با آب یخ داخل پتنوس گذاشته به دستینا سپردم و با رفتنینا مصروف چای دمیدن شدم و نهایت سلیقه بری منظم چیدن به خرج دادم
موها وفا باز کرده دوباره منظم تر بسته با تعویض لباس هایو پتنوسه به دستیو سپرده دم گوشیو گفتم
مه: وقتی داخل شدی سلام کنی خو؟
وفا: خبرم😒
مه: می فهمم که خبری محض احتیاط گفتم
موهایو پشت گوش زده گفتم
مه: برو دگه باز بیا ترموزه رم ببر
رفت و مه باز فالگوش ایستادم که با صدای بلندی سلااام گفت 🤦♀
باهر: علیکم سلام قندولک چطور هستی؟؟ تو چیقه کلان شدی؟
وفا: اَاااه باهر؟؟😳
" وووی باهر چیه ...😰 ای باهره از کجا بلد شده ... مه تا حالی اور به نومیو صدا نکردم ای تورو باهر میگه😭"
باهر بلند خندیده گفت
باهر: ها باهر هستم چطو شناختی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مادر: بده دختر مه کاکاجان بگو
باهر: چی کارِش دارین ، بانین مه باهر گفتنِ شه دوست دارم
وفا: خودینا گفتن مر باهر بگو
ای بار مادر هم خندیدن که بعد از دقایق کوتاهی باهر گفت
باهر: به مادرم خو جوابای منفی تانه گفتین ، مه آمدم تا دلایلِ شه بشنوم
و مه تازه متوجه شدم که از اول ای مکالمه خیلی دور موندم
مادر: خوب دگه هر کی از خو نصیبی داره حتماً نصیب نبوده
باهر: چرا نمیگین ما آدما نصیب خوده تغیر میتیم؟؟ شما خو شکر یک زن با تجربه هستین باید ای چیزا ره بیشتر از ما جوانا درک کنین
مادر: هر چی خواست خدا باشه ... باز مه جواب خو به والده شما بگفتم
باهر: درست است ولی مه انتظار او جوابه نداشتم ...
#ادامه_دارد.....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_347
باهر: درست است ولی مه انتظار او جوابه نداشتم ...
مادر: خب کسی که به هر خونه و هر جا سر می زنه مگری انتظار هر رقم جوابه هم دیشته باشه
باهر: شما خانه خودتانه به هر جا و هر خانه دِگه مقایسه نکنین ... مه پیش ازی که مادر خوده به ایجه روان کنم قاطعانه تصمیمِ مه گرفتِم ... اگه قرار بود فقط با چند بار جواب رد شنیدن پا پس بِکشم به خواست پدرِم گوش کشیده ای مسئولیته می ماندم به عهده خودِ شان و حالی ایجه آمده مزاحم تان نمیشدم!
مادر: به نظرم حمالی هم دیر نشده ای مسئولیت خیلی سنگینه ... اگه به عهده بزرگترا بگذارین به نفع خود شما میشه بچیم
باهر: چُرا ایقه پا فشاری دارین مره ازی تصمیمِم منصرف بسازین؟؟
مادر چند لحظه مکث کرده پاسخگو شدن
مادر: شما چی ... چری پا فشاری بخاطری دختر مه دارین ... در حالی که به جوانِ مثل شما و خانواده شما گزینه ها خیلی بهتری وجود داره
باهر: گزینه های برتر بریم مهم نیستن چون به اندازه کافی خوبیت های فامیلِ تان چشم گیرِم شده!
مادر: شما کو تا امروز فقط چند بار محدودی خونواده مار دیدین ... فکر نکنم خواص فامیل مار درست شناخته باشین
باهر: ضرور نیست بخاطر شناختن شما سالها نان و نمکِ تانه بخورم! آزاده تا اندازه کافی ناب بودنِ الگویشه از فامیل محترم تانَ نشان داده که از هیچ تلاشی بخاطری بدست آوردنِش دریغ نکنم
" باورم نمیشه باهر هم میتونه تا ای حد با نزاکت و محترامانه با یکی برخورد کنه ، گرچی تا به حال هیچ بی نزاکتی غیر اخلاقی ازو ندیده بودم ولی هیچ وقت تا ای سرحد هم فکر نکرده بودم
نمی فهمم مادر هم ای همه رفتار خوبه ازو می بینن یا فقط منم که چشمم غیر از خوبی هایو دگه چیزی نمی بینه "
مادر: نمی فهمم چی بگم ....
باهر: مه تا دیروز فکر می کدم آزاده فقط می تانه یک همسر خوب باشه و با بدست آوردنِش می تانم یک انسان خوشبخت شوم ولی امروز صبح بریم ثابت شد که اشتباه فکر می کدم
با شنیدن ای جمله ضربان قلبم ایستاد شد و درد عمیقی کنج دلم به وجود آمد
" مطمینن ازی که به جوابیو پاسخی ندادم دلیو از مه شکسته و فکر می کنه نسبت به خودیو کاملاً بی تفاوتم😔 "
مادر: چری دیروز چی اتفاقی افتاده بود که ...
باهر نفس عمیق گرفته گفت
باهر: بری خود حق دادم تا دلیل ناراض بودنِشه ازش پرسان کنم ...
ای بار به شدت تکان خوردم ... از عاقبت عکس العمل مادرم ترس داشتم ... خدا خدا می کردم او چیزی که مه فکر میکنمه به مادر نگه
باهر: می فامین آزاده بریم چی گفت؟؟
مادر: شما چی گفته رفتین ....
از عصبانیت مادر لب خو محکم جویده چشما خو بستم و منتظر اتفاق بعدی بودم که باهر با نهایت خون سردی جلو گپ مادره گرفته گفت
باهر: می فامم کاریم اشتباه بود ولی ...
مادر: اشتباه بوووده؟؟ خوبه میفهمین ....
باهر: ازیتان خواهش می کنم اجازه بتین اول گپای مه بگویوم بعد هر تنبهی که بریم در نظر داشته باشین به دو دیده قبول دارم
_ درست است؟؟
مادر: مه دختر خو خوب میشناسم ... می فهمم که بر علیه خانواده خو گپی نزده
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_348
ای بار مادر هم خندیدن و هیچ کس از حال منِ بینوا با خبر نبود
مادر: بار اول منه کسی به ای جسارت می بینم
باهر: بلاخره چالش های زندگی به انسان جسارت می بخشه!
مادر: ای مادر ... جسارت خود خو با دگرا مقایسه نکن مه هیچ کسه ندیدم تا ای اندازه پشت یک دختر شله باشه که خودیو بدون خانواده خو به خواستگاری بره
و باز باهر همیشه خندان ، خندید
باهر: یعنی واضع واضع می خوائین پرویی مره به روخ بکشین
مادر: والا چی بگم
باهر: خوب است خی هر دو داماد و خشو به روک گفتن یک قسم هستیم
مادر: مه هنوز به شما جوابی ندادم که صمیمی میشی مادر
باهر: خی جوابِ مه بتین که مه هم پشتِ مه کده زحمته کم بسازم
مادر: جواب چی؟؟
باهر: مره به دامادی می پذیرین؟؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
محکم با دو دست دهن خو گرفتم ... و نزدیک بود پس بفتم ... فکر کنم روک پرسیدن عادت همیشگی یونه ، مادرم نیز شوکه شده بودن و ایر از ساکت بودنینا می شد فهمید 😰
باهر: چی کارِش دارین ، بانین مه باهر گفتنِ شه دوست دارم
وفا: خودینا گفتن مر باهر بگو
ای بار مادر هم خندیدن که بعد از دقایق کوتاهی باهر گفت
باهر: به مادرم خو جوابای منفی تانه گفتین ، مه آمدم تا دلایلِ شه بشنوم
و مه تازه متوجه شدم که از اول ای مکالمه خیلی دور موندم
مادر: خوب دگه هر کی از خو نصیبی داره حتماً نصیب نبوده
باهر: چرا نمیگین ما آدما نصیب خوده تغیر میتیم؟؟ شما خو شکر یک زن با تجربه هستین باید ای چیزا ره بیشتر از ما جوانا درک کنین
مادر: هر چی خواست خدا باشه ... باز مه جواب خو به والده شما بگفتم
باهر: درست است ولی مه انتظار او جوابه نداشتم ...
#ادامه_دارد.....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_347
باهر: درست است ولی مه انتظار او جوابه نداشتم ...
مادر: خب کسی که به هر خونه و هر جا سر می زنه مگری انتظار هر رقم جوابه هم دیشته باشه
باهر: شما خانه خودتانه به هر جا و هر خانه دِگه مقایسه نکنین ... مه پیش ازی که مادر خوده به ایجه روان کنم قاطعانه تصمیمِ مه گرفتِم ... اگه قرار بود فقط با چند بار جواب رد شنیدن پا پس بِکشم به خواست پدرِم گوش کشیده ای مسئولیته می ماندم به عهده خودِ شان و حالی ایجه آمده مزاحم تان نمیشدم!
مادر: به نظرم حمالی هم دیر نشده ای مسئولیت خیلی سنگینه ... اگه به عهده بزرگترا بگذارین به نفع خود شما میشه بچیم
باهر: چُرا ایقه پا فشاری دارین مره ازی تصمیمِم منصرف بسازین؟؟
مادر چند لحظه مکث کرده پاسخگو شدن
مادر: شما چی ... چری پا فشاری بخاطری دختر مه دارین ... در حالی که به جوانِ مثل شما و خانواده شما گزینه ها خیلی بهتری وجود داره
باهر: گزینه های برتر بریم مهم نیستن چون به اندازه کافی خوبیت های فامیلِ تان چشم گیرِم شده!
مادر: شما کو تا امروز فقط چند بار محدودی خونواده مار دیدین ... فکر نکنم خواص فامیل مار درست شناخته باشین
باهر: ضرور نیست بخاطر شناختن شما سالها نان و نمکِ تانه بخورم! آزاده تا اندازه کافی ناب بودنِ الگویشه از فامیل محترم تانَ نشان داده که از هیچ تلاشی بخاطری بدست آوردنِش دریغ نکنم
" باورم نمیشه باهر هم میتونه تا ای حد با نزاکت و محترامانه با یکی برخورد کنه ، گرچی تا به حال هیچ بی نزاکتی غیر اخلاقی ازو ندیده بودم ولی هیچ وقت تا ای سرحد هم فکر نکرده بودم
نمی فهمم مادر هم ای همه رفتار خوبه ازو می بینن یا فقط منم که چشمم غیر از خوبی هایو دگه چیزی نمی بینه "
مادر: نمی فهمم چی بگم ....
باهر: مه تا دیروز فکر می کدم آزاده فقط می تانه یک همسر خوب باشه و با بدست آوردنِش می تانم یک انسان خوشبخت شوم ولی امروز صبح بریم ثابت شد که اشتباه فکر می کدم
با شنیدن ای جمله ضربان قلبم ایستاد شد و درد عمیقی کنج دلم به وجود آمد
" مطمینن ازی که به جوابیو پاسخی ندادم دلیو از مه شکسته و فکر می کنه نسبت به خودیو کاملاً بی تفاوتم😔 "
مادر: چری دیروز چی اتفاقی افتاده بود که ...
باهر نفس عمیق گرفته گفت
باهر: بری خود حق دادم تا دلیل ناراض بودنِشه ازش پرسان کنم ...
ای بار به شدت تکان خوردم ... از عاقبت عکس العمل مادرم ترس داشتم ... خدا خدا می کردم او چیزی که مه فکر میکنمه به مادر نگه
باهر: می فامین آزاده بریم چی گفت؟؟
مادر: شما چی گفته رفتین ....
از عصبانیت مادر لب خو محکم جویده چشما خو بستم و منتظر اتفاق بعدی بودم که باهر با نهایت خون سردی جلو گپ مادره گرفته گفت
باهر: می فامم کاریم اشتباه بود ولی ...
مادر: اشتباه بوووده؟؟ خوبه میفهمین ....
باهر: ازیتان خواهش می کنم اجازه بتین اول گپای مه بگویوم بعد هر تنبهی که بریم در نظر داشته باشین به دو دیده قبول دارم
_ درست است؟؟
مادر: مه دختر خو خوب میشناسم ... می فهمم که بر علیه خانواده خو گپی نزده
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_348
ای بار مادر هم خندیدن و هیچ کس از حال منِ بینوا با خبر نبود
مادر: بار اول منه کسی به ای جسارت می بینم
باهر: بلاخره چالش های زندگی به انسان جسارت می بخشه!
مادر: ای مادر ... جسارت خود خو با دگرا مقایسه نکن مه هیچ کسه ندیدم تا ای اندازه پشت یک دختر شله باشه که خودیو بدون خانواده خو به خواستگاری بره
و باز باهر همیشه خندان ، خندید
باهر: یعنی واضع واضع می خوائین پرویی مره به روخ بکشین
مادر: والا چی بگم
باهر: خوب است خی هر دو داماد و خشو به روک گفتن یک قسم هستیم
مادر: مه هنوز به شما جوابی ندادم که صمیمی میشی مادر
باهر: خی جوابِ مه بتین که مه هم پشتِ مه کده زحمته کم بسازم
مادر: جواب چی؟؟
باهر: مره به دامادی می پذیرین؟؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
محکم با دو دست دهن خو گرفتم ... و نزدیک بود پس بفتم ... فکر کنم روک پرسیدن عادت همیشگی یونه ، مادرم نیز شوکه شده بودن و ایر از ساکت بودنینا می شد فهمید 😰
باهر: شاید بهتر بود برده گی می گفتم ... یا غلامی ...
مادر: ای چیزا والدین تصمیم می گیرن ، زحمت کشیدی که آمدی بقیه به تقدیر خداوندی واگذار کنین
باهر: می خوایوم اولین دامادی باشم که خودم شیرینی ره به خانوادیم می برم
مادر: بی ازو به خود مم جای تعجبه راجب ای مسعله خودی تو گپ می زنم
باهر: بخدا نمی فامین چیقه به رنگِم شیشتن
مادر: داماد مه فواد جانه میشناسین؟؟ کمی خاصیتیو به شما می خوره ، زبون بازه
باهر: هله که قبول کدین ... باجه ها هم رنگ گشتیم مبارک است😂
از بلند صدایی و ذوق صدایو یک تکان خورده دست روی قلب گذاشته منتظر طوفانی شدن مادر موندم
مادر: وییی ... نی بابیلا کی قبول کرد؟؟
باهر: بخدا حمیالی خود تان گفتین
مادر: هی مادر کَی گفتم ... مه دختر عروس نمی کنم ای حلقه از گوش خو بکشین
باهر: خاله جان ایقه چنه نزنین که مه دختره گرفتِم
باورم نمیشه رسماً مادر مه به عمل انجام شده قرار می داد
مادر: نگرفتیم ... بخدا دهن مه وا نشده
باهر: خدا یکی گپِ مه یکی دختره گرفتم
ایبار مادر جدی شده با لحن دل خور و عصبی گفتن
مادر: دختر بردن از خو شرط و شرایط داره البته او هم خودی کلون ترا گپ زده میشه باز مه اصلاً قبول نکردم به شما دختر بدم
باهر: شما هر چی شرط و شرایط دارین یک به یکیشه بریم لِست کنین به هر دو دیده قبولِش می کنم!
" باهر "
خشو: نی شرط دارم نی دختر میدم
همی قسمی که مالوم میشه مه اگه تا نصف شو هم تیتالِ شانه بزنم خشوی ضد ناک تر از دختریش راضی شدنی نیست پس باید از ترفند باهرانه پیش برم
مه: بانه تان سری چی است؟؟
خشو: بونه مه همینه که یکی بیاماده سر دختر مه خودی مه دعوا داره
مه: خشو جان دامادِت بانه پذیر نیست ، رضایت کو که جوانا سری خانه زندگی شان برن
خشو: خوجه زور گیر هم که هستی
مه: مادر جان یک کلااام ... دختره میتی یا دزدی کده فراریش بتم؟؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_349
خشو: بابیلا توبه ...
مه: میتین؟؟
خشو: حالی که ایته شد نی نمیدم
مه: دادین دِگه .... گپ خلاص است!
خشو: ندادم بخدا ...
باهر: دادین دادین ... صبا شو بخیر ما مردا به بردنِ گل خانه تان میائیم!
و از جا بلند شدم که خشو با ترس به مه دیده گفت
مادر: نی بچیم نیائین که ....
مه: زیاد نیستیم مه بیادریم ، پدریم ، کاکائیم ، دامادیم ، بچه های عمِم ....
خشو جان با چشم و دهان باز به مه دیده گفت
خشو: کی بموند ...
مه: دیدین قبول کدین؟؟😁
و مبایله بالا آورده ضبط صدا ره خاموش کده گفتم
مه: صدای تان ثبت شد ، خدا حافظ تان
به چشمای تعجب زدِش دیده از خانه بیرون زدم که یکی خوده د خانه پهلو انداخت و دروازه ره پشتِش بست
شک نداشتم کِ خودِش بود کاش زودتر بیرون میشدم که میدیدمش
به دروازه بسته شده دیده گفتم
مه: عاروس خورترَکی نجمیه خدا حافظ!
به خشو جان که رنگ از روخِش رفته بود دیده از سر شوق گفتم
مه: خشو جان غم نخور ... دخترِ ته خوشبخت می کنم
با ای گپ زد زیر گریه ، دروازه نیمه باز دالیزه باز کده گفتم
مه: حمیالی نمی برمِش گریان نکنین!
اشکِ شه پاک کده گفت
خشو جان: پس ... صبا به فامیل زحمت ندین مه مگری یک بار به برادر خو احوال بدم نمی تونم بدون صلاح و مصلحت کاری کنم
مه: از گپِ تان که بر نمی گردین؟؟
خشو ایبار لبخندی زده گفت
خشو: اور دگه برادر مه تصمیم می گیره ... چون مه هنوز هم راضی نیوم
مه: مه راضی دختر راضی خدا هم راضی ... بین ای همه خشو هام راضی خاد شد!
خشو: از دست شما جوانا!
حتی خودی دختر خو صحیح گپ نزدم!
مه: راضی است ... مطمعین هستم!
شب بخیر ، خیر است که مره به نان شو تعارف نکدین!
ای بار خندیده گفت
خشوجان: خداوند عاقبت ما خودی شما بخیر کنه
مع: هر لحظه گپای مثبت تان بیشتر مره امید وار می سازه یعنی قبول کدین
خشو: قبول کردم!!
مه: قبول کدین؟؟
خشوجان: حتماً باید سه بار گفته بشه؟؟
مه: نزدیک شام است مه برم شکرانه مه بخوانم ... خدا حافظ😂
و با دل پر از شوق با گرفتن یک جعبه شیرینی طرف خانه روانه ....
#ادامه_دارد.....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_350
داخل سالون شده دروازه ره با پا بستم که شهیر طرفم آمده گفت
شهیر: کاکا ... ای کالاها ...! 😳
کارتن کلچه ره به دستِش داده گفتم
مه: برو به همه بتی که دانِ شانه شیرین کنن
به استثناء پدر و بوبو جان دِگا کلگی به سالون نشسته بودن صدف داخل جعبه ره دیده گفت
صدف: ای شیرینی ها مناسبت خاص داره؟؟
کورتی مه از بر کشیده به دست گرفته رفتم و رو بروی شان شیشته پا روی پاه انداخته گفتم
مه: خشوجانم بری تان روان کده!!!😎
باور کدنِش بری شان دور از تصور بود باسط کوتاه خندیده دوباره به مبایلِش مصروف شد و مادر با گنگی بریم دیده گفت
مادر: تو مهمان نبودی؟؟😕
مه: می خواستم خوده مهمان کنم ولی ... خشوجانِم گفت تا رسماً داماتِم نشدی اجازه خانه ماندنه نداری!
مادر: ای چیزا والدین تصمیم می گیرن ، زحمت کشیدی که آمدی بقیه به تقدیر خداوندی واگذار کنین
باهر: می خوایوم اولین دامادی باشم که خودم شیرینی ره به خانوادیم می برم
مادر: بی ازو به خود مم جای تعجبه راجب ای مسعله خودی تو گپ می زنم
باهر: بخدا نمی فامین چیقه به رنگِم شیشتن
مادر: داماد مه فواد جانه میشناسین؟؟ کمی خاصیتیو به شما می خوره ، زبون بازه
باهر: هله که قبول کدین ... باجه ها هم رنگ گشتیم مبارک است😂
از بلند صدایی و ذوق صدایو یک تکان خورده دست روی قلب گذاشته منتظر طوفانی شدن مادر موندم
مادر: وییی ... نی بابیلا کی قبول کرد؟؟
باهر: بخدا حمیالی خود تان گفتین
مادر: هی مادر کَی گفتم ... مه دختر عروس نمی کنم ای حلقه از گوش خو بکشین
باهر: خاله جان ایقه چنه نزنین که مه دختره گرفتِم
باورم نمیشه رسماً مادر مه به عمل انجام شده قرار می داد
مادر: نگرفتیم ... بخدا دهن مه وا نشده
باهر: خدا یکی گپِ مه یکی دختره گرفتم
ایبار مادر جدی شده با لحن دل خور و عصبی گفتن
مادر: دختر بردن از خو شرط و شرایط داره البته او هم خودی کلون ترا گپ زده میشه باز مه اصلاً قبول نکردم به شما دختر بدم
باهر: شما هر چی شرط و شرایط دارین یک به یکیشه بریم لِست کنین به هر دو دیده قبولِش می کنم!
" باهر "
خشو: نی شرط دارم نی دختر میدم
همی قسمی که مالوم میشه مه اگه تا نصف شو هم تیتالِ شانه بزنم خشوی ضد ناک تر از دختریش راضی شدنی نیست پس باید از ترفند باهرانه پیش برم
مه: بانه تان سری چی است؟؟
خشو: بونه مه همینه که یکی بیاماده سر دختر مه خودی مه دعوا داره
مه: خشو جان دامادِت بانه پذیر نیست ، رضایت کو که جوانا سری خانه زندگی شان برن
خشو: خوجه زور گیر هم که هستی
مه: مادر جان یک کلااام ... دختره میتی یا دزدی کده فراریش بتم؟؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_349
خشو: بابیلا توبه ...
مه: میتین؟؟
خشو: حالی که ایته شد نی نمیدم
مه: دادین دِگه .... گپ خلاص است!
خشو: ندادم بخدا ...
باهر: دادین دادین ... صبا شو بخیر ما مردا به بردنِ گل خانه تان میائیم!
و از جا بلند شدم که خشو با ترس به مه دیده گفت
مادر: نی بچیم نیائین که ....
مه: زیاد نیستیم مه بیادریم ، پدریم ، کاکائیم ، دامادیم ، بچه های عمِم ....
خشو جان با چشم و دهان باز به مه دیده گفت
خشو: کی بموند ...
مه: دیدین قبول کدین؟؟😁
و مبایله بالا آورده ضبط صدا ره خاموش کده گفتم
مه: صدای تان ثبت شد ، خدا حافظ تان
به چشمای تعجب زدِش دیده از خانه بیرون زدم که یکی خوده د خانه پهلو انداخت و دروازه ره پشتِش بست
شک نداشتم کِ خودِش بود کاش زودتر بیرون میشدم که میدیدمش
به دروازه بسته شده دیده گفتم
مه: عاروس خورترَکی نجمیه خدا حافظ!
به خشو جان که رنگ از روخِش رفته بود دیده از سر شوق گفتم
مه: خشو جان غم نخور ... دخترِ ته خوشبخت می کنم
با ای گپ زد زیر گریه ، دروازه نیمه باز دالیزه باز کده گفتم
مه: حمیالی نمی برمِش گریان نکنین!
اشکِ شه پاک کده گفت
خشو جان: پس ... صبا به فامیل زحمت ندین مه مگری یک بار به برادر خو احوال بدم نمی تونم بدون صلاح و مصلحت کاری کنم
مه: از گپِ تان که بر نمی گردین؟؟
خشو ایبار لبخندی زده گفت
خشو: اور دگه برادر مه تصمیم می گیره ... چون مه هنوز هم راضی نیوم
مه: مه راضی دختر راضی خدا هم راضی ... بین ای همه خشو هام راضی خاد شد!
خشو: از دست شما جوانا!
حتی خودی دختر خو صحیح گپ نزدم!
مه: راضی است ... مطمعین هستم!
شب بخیر ، خیر است که مره به نان شو تعارف نکدین!
ای بار خندیده گفت
خشوجان: خداوند عاقبت ما خودی شما بخیر کنه
مع: هر لحظه گپای مثبت تان بیشتر مره امید وار می سازه یعنی قبول کدین
خشو: قبول کردم!!
مه: قبول کدین؟؟
خشوجان: حتماً باید سه بار گفته بشه؟؟
مه: نزدیک شام است مه برم شکرانه مه بخوانم ... خدا حافظ😂
و با دل پر از شوق با گرفتن یک جعبه شیرینی طرف خانه روانه ....
#ادامه_دارد.....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_350
داخل سالون شده دروازه ره با پا بستم که شهیر طرفم آمده گفت
شهیر: کاکا ... ای کالاها ...! 😳
کارتن کلچه ره به دستِش داده گفتم
مه: برو به همه بتی که دانِ شانه شیرین کنن
به استثناء پدر و بوبو جان دِگا کلگی به سالون نشسته بودن صدف داخل جعبه ره دیده گفت
صدف: ای شیرینی ها مناسبت خاص داره؟؟
کورتی مه از بر کشیده به دست گرفته رفتم و رو بروی شان شیشته پا روی پاه انداخته گفتم
مه: خشوجانم بری تان روان کده!!!😎
باور کدنِش بری شان دور از تصور بود باسط کوتاه خندیده دوباره به مبایلِش مصروف شد و مادر با گنگی بریم دیده گفت
مادر: تو مهمان نبودی؟؟😕
مه: می خواستم خوده مهمان کنم ولی ... خشوجانِم گفت تا رسماً داماتِم نشدی اجازه خانه ماندنه نداری!
کلِ شان با ابرو های بالا کشیده و چهره های در هم رفته طرفِم می دیدن ای قسم " 😟 " زیااااد کوشش کدم خندیم نگیره
صدف دستی به پیشانیم کشیده گفت
صدف: تَاو هام که نداری🙁
باسط: فکر کنم باهر خشو خشو گفته دیوانه شد ....!
مه: دیوانه بودم ،ناق سری خشوییم تهمت نزن!
باسط: غرضِش نگیرین ... د سریش زده!
صدف: 😰
کلَگی مونگ گشته بودن .... از یکسر به چهره های جالبشان دیده گفتم
مه: چی ره سیل دارین؟
مادر: امروز فروشگایتام نرفتی ...
مه: روزای خدا زیاد است، فعلا از همه مهمتر انجام دادن امرِ خیر بود!😁
باسط: باهرجان ریشخندی ره بس کو
سرفه کده گفتم
مه: بخدا جدی میگم ، خانه آزاده رفته بودم!
مادر عصبانی گشت و با خشمِش بریم دیده گفت
مادر: اُ ... بچه سری ما ریشخندی نکو ... بگو از عصر تا حالی کجا بودی؟؟؟😡
مه: خانه آزاده ... تا خشوره راضی کدم کمی تال خورد
صدف: اوجه چُرا؟😳
مه: خواستگاری رفته بودم وی!
مادر: خواستگاری چی ....؟؟؟😳
باسط: تو خو بی سور نیستی ....😥
مه: تو بیادرکی لَنگیم به دل نجمیه شوی که مره میشناسی😊
باسط: باهر .... کجا رفته بودی؟؟
مادر: طاقتِ شه ندارم ... هوش کنی او گپی که د دلم نقشه گشته ره به زبان نبیاری 😰
دکمه های آستینِ مه باز کده هر دوره بالا زده گفتم
مه: شما ای قسم باور نمی کنین ...
و مبایله کشیده ادامه دادم
مه: تو باش صدای شه پلی کنم ....
صدف ترسید و فامید گپ به کجا رفته خندیده صدای دل نشین خشو جانه پلی کده سر میز ماندم کُل گیشان اوتو دقیق گوش می کشیدن فقط که خبرِ جهانی شدن تیم کرکِت ولسوالی شیندندِ هرات در سطع قصرِ دارالامانِ یعقوب خان 《پدرم》 به نشر رسیده 😁
با اتمام ضبط اولی ضبط دومی پلی شد🔊
مه: خشو جان غم نخور دختری ته خوشبخت می کنم
مه: حمیالی نمی برمِش گریان نکنین ...
خشو: پس ...صبا به فامیل زحمت ندین مه مگری ....
رفته رفته به آخرایش رسید
مه: هر لحظه گپای مثبت تان بیشتر مره امید وار می سازه یعنی قبول کدین
خشو : قبول کردم ...
مادر بریم دیده گفت
مادر: ایره فتوشاپ کدی دروغ است 🥺
با گپ مادرم صدای خنده همه ما بلند رفت لا به لای خنده گفتم
مه: قربان ... مادرِ روشن فکرم شوم ... او عکس است که فتوشاپ میشه .....🤣
مادر با غضب روی شه گشتاند
#رمان ❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده
#پارت_351
صدف: باهر ... چی قسم تانستی ...؟؟
مادر: بخدا که دروغ میگه تو ای بیادری ریشخندزنی ته نمیشناسی
مه: بوبوی مه دور دیدی چطو؟؟🤨 خداره قسم نخور که حالی توره گناه کار می کشه
باسط: اِ بی شرف راستی راستی خانه شان رفتی؟😳
مه: بلی!😌
مادر: ووووی مه می موردم ای روزا ره نمی دیدم😱
و از جا خیزته به دستِش زده زده گفت
مادر: آبروی ماره بردی اُ بچه بی فکر ... خدایا ... مه جوابِ مردمه چی بتُم ... بچیم ... خودِش رفته خانه دختر ...😭
صدف: مادر جان بشین ... فشارِت بالا می ره😭
مریم: بخدا باورِم نمیشه ... مادر آزاده چطو به گپایت بازی خورد؟؟؟؟ او خو اوتو زن نبود که ...
مه: مثلی که شما مره زیادی دِست کم گرفته بودین😡
باسط: سر کار خود افتخارام می کنه باز
و با خشم و غضبِش ادامه داد
باسط: بی حیاء چطو رفتی کتی مادرِش گپ زدی ....
مه: کاملاً عادی مثلی که تو خانه مریم شان رفته بودی😊
باسط با تعجب به مریم که پالوئیش شیشته بود دیده گفت
باسط: مه پیش از عاروسی خانه شما آمده بودم؟؟؟😳
مریم دور از انتظار کُلِ ما کاملاً عادی گفت
مریم: خی اوی که دروازه خانه ماره میده کده بود شوی بوبو جانِت بود؟؟
با ای گپ باز بُمب خنده داخل سالون پیچید که حتی تانست بالای خشم مادر مه هم غلبه کده اوره به خنده بیاره چهره باسط کاملاً دیدنی بود و با همو غضب گفت
باسط: مریَ ......م؟؟
مریم:😂 خو دروغ میگم؟؟
مه: ای بیادریم کور خود و بینایی بیدریش است مریم جان گناهیِش نیست😂
شهیر: پدررر .... چی قسم دروازه شانه میده کده بودی؟😳
باسط: توبه خدایا باهر ببی باز با کارایت دانِ مه واز میکنی
خندیده گفتم
مه: خو مره چی زنِت خودِش طرفداریت نیست وی🤷♂
باسط: از موضوع دور نرو راستِ ته بگو چی گفتی به مادریش که ایقه زود راضی شد
کوتِ مه برداشته از جا بلند شده گفتم
مه: او دگه بین مه و خشوئیم رااااز است🙂
مریم: نی جدی بگو مادرِ آزاده زنِ بسیار هوشیار مالوم می شد مه حیران هستم چطو ...
مه: گفتم که او گپا راز است مه گپای اولِ مه بری تان ثبت نکدم
باسط: بی حیا ... اگه پدر خبر شوه تو خانِ شان رفتی ....
مه: خبر شوه چی کنم ... 🤷♂ وقتی خانوادِت به گپِت نکنه لازم باشه مجبور میشی هر کاره کنی ...!!!!
صدف: بخدا ... باورِم نمیایه ...🥺
مه: گم شو یک تا موزیک بان ... بیادرِت زن گرفته ...
مادر محکم د صورتِش زده گفت
مادر: نگو که ای شیرینی هاره ازوها گرفتی؟؟؟
بلند خندیده گفتم
مه: باز زیاد مزه تان می داد همه کارا ره مه کنم 🤨😂
مادر: هاااا خدا جان ... حالی مه چی کنم ... بی آبرو شدم ...😭الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صدف دستی به پیشانیم کشیده گفت
صدف: تَاو هام که نداری🙁
باسط: فکر کنم باهر خشو خشو گفته دیوانه شد ....!
مه: دیوانه بودم ،ناق سری خشوییم تهمت نزن!
باسط: غرضِش نگیرین ... د سریش زده!
صدف: 😰
کلَگی مونگ گشته بودن .... از یکسر به چهره های جالبشان دیده گفتم
مه: چی ره سیل دارین؟
مادر: امروز فروشگایتام نرفتی ...
مه: روزای خدا زیاد است، فعلا از همه مهمتر انجام دادن امرِ خیر بود!😁
باسط: باهرجان ریشخندی ره بس کو
سرفه کده گفتم
مه: بخدا جدی میگم ، خانه آزاده رفته بودم!
مادر عصبانی گشت و با خشمِش بریم دیده گفت
مادر: اُ ... بچه سری ما ریشخندی نکو ... بگو از عصر تا حالی کجا بودی؟؟؟😡
مه: خانه آزاده ... تا خشوره راضی کدم کمی تال خورد
صدف: اوجه چُرا؟😳
مه: خواستگاری رفته بودم وی!
مادر: خواستگاری چی ....؟؟؟😳
باسط: تو خو بی سور نیستی ....😥
مه: تو بیادرکی لَنگیم به دل نجمیه شوی که مره میشناسی😊
باسط: باهر .... کجا رفته بودی؟؟
مادر: طاقتِ شه ندارم ... هوش کنی او گپی که د دلم نقشه گشته ره به زبان نبیاری 😰
دکمه های آستینِ مه باز کده هر دوره بالا زده گفتم
مه: شما ای قسم باور نمی کنین ...
و مبایله کشیده ادامه دادم
مه: تو باش صدای شه پلی کنم ....
صدف ترسید و فامید گپ به کجا رفته خندیده صدای دل نشین خشو جانه پلی کده سر میز ماندم کُل گیشان اوتو دقیق گوش می کشیدن فقط که خبرِ جهانی شدن تیم کرکِت ولسوالی شیندندِ هرات در سطع قصرِ دارالامانِ یعقوب خان 《پدرم》 به نشر رسیده 😁
با اتمام ضبط اولی ضبط دومی پلی شد🔊
مه: خشو جان غم نخور دختری ته خوشبخت می کنم
مه: حمیالی نمی برمِش گریان نکنین ...
خشو: پس ...صبا به فامیل زحمت ندین مه مگری ....
رفته رفته به آخرایش رسید
مه: هر لحظه گپای مثبت تان بیشتر مره امید وار می سازه یعنی قبول کدین
خشو : قبول کردم ...
مادر بریم دیده گفت
مادر: ایره فتوشاپ کدی دروغ است 🥺
با گپ مادرم صدای خنده همه ما بلند رفت لا به لای خنده گفتم
مه: قربان ... مادرِ روشن فکرم شوم ... او عکس است که فتوشاپ میشه .....🤣
مادر با غضب روی شه گشتاند
#رمان ❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده
#پارت_351
صدف: باهر ... چی قسم تانستی ...؟؟
مادر: بخدا که دروغ میگه تو ای بیادری ریشخندزنی ته نمیشناسی
مه: بوبوی مه دور دیدی چطو؟؟🤨 خداره قسم نخور که حالی توره گناه کار می کشه
باسط: اِ بی شرف راستی راستی خانه شان رفتی؟😳
مه: بلی!😌
مادر: ووووی مه می موردم ای روزا ره نمی دیدم😱
و از جا خیزته به دستِش زده زده گفت
مادر: آبروی ماره بردی اُ بچه بی فکر ... خدایا ... مه جوابِ مردمه چی بتُم ... بچیم ... خودِش رفته خانه دختر ...😭
صدف: مادر جان بشین ... فشارِت بالا می ره😭
مریم: بخدا باورِم نمیشه ... مادر آزاده چطو به گپایت بازی خورد؟؟؟؟ او خو اوتو زن نبود که ...
مه: مثلی که شما مره زیادی دِست کم گرفته بودین😡
باسط: سر کار خود افتخارام می کنه باز
و با خشم و غضبِش ادامه داد
باسط: بی حیاء چطو رفتی کتی مادرِش گپ زدی ....
مه: کاملاً عادی مثلی که تو خانه مریم شان رفته بودی😊
باسط با تعجب به مریم که پالوئیش شیشته بود دیده گفت
باسط: مه پیش از عاروسی خانه شما آمده بودم؟؟؟😳
مریم دور از انتظار کُلِ ما کاملاً عادی گفت
مریم: خی اوی که دروازه خانه ماره میده کده بود شوی بوبو جانِت بود؟؟
با ای گپ باز بُمب خنده داخل سالون پیچید که حتی تانست بالای خشم مادر مه هم غلبه کده اوره به خنده بیاره چهره باسط کاملاً دیدنی بود و با همو غضب گفت
باسط: مریَ ......م؟؟
مریم:😂 خو دروغ میگم؟؟
مه: ای بیادریم کور خود و بینایی بیدریش است مریم جان گناهیِش نیست😂
شهیر: پدررر .... چی قسم دروازه شانه میده کده بودی؟😳
باسط: توبه خدایا باهر ببی باز با کارایت دانِ مه واز میکنی
خندیده گفتم
مه: خو مره چی زنِت خودِش طرفداریت نیست وی🤷♂
باسط: از موضوع دور نرو راستِ ته بگو چی گفتی به مادریش که ایقه زود راضی شد
کوتِ مه برداشته از جا بلند شده گفتم
مه: او دگه بین مه و خشوئیم رااااز است🙂
مریم: نی جدی بگو مادرِ آزاده زنِ بسیار هوشیار مالوم می شد مه حیران هستم چطو ...
مه: گفتم که او گپا راز است مه گپای اولِ مه بری تان ثبت نکدم
باسط: بی حیا ... اگه پدر خبر شوه تو خانِ شان رفتی ....
مه: خبر شوه چی کنم ... 🤷♂ وقتی خانوادِت به گپِت نکنه لازم باشه مجبور میشی هر کاره کنی ...!!!!
صدف: بخدا ... باورِم نمیایه ...🥺
مه: گم شو یک تا موزیک بان ... بیادرِت زن گرفته ...
مادر محکم د صورتِش زده گفت
مادر: نگو که ای شیرینی هاره ازوها گرفتی؟؟؟
بلند خندیده گفتم
مه: باز زیاد مزه تان می داد همه کارا ره مه کنم 🤨😂
مادر: هاااا خدا جان ... حالی مه چی کنم ... بی آبرو شدم ...😭الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با خنده سمتِش رفته به آغوشِم کشیدمِش
مه: تبریکی بگو نجمیه جان ای گپا چی مانا میته
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_352
و خندیدم که محکم د سریم زد
" خیر است چیزی نمیگم ... سنگین بودن دامادی مه حفظ می کنم😐 "
دفتاً آهنگ جاوید شریف با دستای صدف پلی شد و موزیکِش خانه ره گرفت که طرفم آمده دستای مه گرفته گفت
صدف: بانین ای گپاره ... کمی رقص کنیم ...!
دستای مه از دستِش کشیده گفتم
مه: شرم است بریت ... تا حالی کدام داماد بی حیاء ره دیدی رقص کنه؟؟😡
"😜"
صدای آهنگ بلند بود و مادرِم صدایشه بلندتر کده گفت
مادر: هووو خدا جان ... ای هنوزام حیا حیا گفته روان است ...😭
باسط: خدا می فامه خانه دختر چی رسوایی ره به پا کده باشه
کورتی مه گرفته گفتم
مه: دِگه چیز نکدم فقط دست دختری شه گرفته گفتم اگه نمیتی که فرارِش بتم ... مادرشام از عاقبت کله شخیم ترسید و دختره به نامِم زد👏
چهره باسط دیدنی شده بود که مریم بریش دیده گفت
مریم: تعجب نکو ... مه باور می کنم از دِست ای بیادر دیوانِت هر کار می برایه
خندیده شانه لرزانک های صدفه دیده خندیده بالا رفتم و سری تخت ایلا شده به چت آزاده رفته نوشتم
مه: عروس مادرم گریانایش تمام نشد؟
مه: قار کدن و گریه کدن نداریم مجبورم کدی ای کاره کنم حقِت بود😇😊
وقتی آفلاین بودنِش مره نا امید ساخت لباس تبدیل کده با محفل پائین یکجا شدم
" آزاده "
گاهی یک رود روان ...گاهی یک صدا ... گاهی یک عطر فرانسوی که از پیراهن یک فرد خاص به مشام انسان می رسه ... می شه منبع الهام همو روز ... !
اما بعضی آدمها هستن ... که حضورینا سبکه ... نرمه ... یک لبخند ... یک نگاه ... و یک هجا که از صدا ازو فرد به گوش می رسه او تک نت صدای فرد مورد معین میایه می پیچه به ذهن ما ... به دل ما ... و درست به همو لحظه می خواهی قلمه به دست بگیری ... بنویسی و ازو خاطره ای به یاد ماندنی بسازی ....!
با لبخندی که به لب داشتم و روز هایه از روی صورتم غیب نمی زنه قلمه مابین دفتر خاطرات مانده دوباره او بوی عطر خوش گواره که چند روزی شده مهمان ای اطاق دلپذیره به ریه کشانده و کتابچه بستم
ازو روز زیبا که باهر به اولین بار روی قالین های نه چندان گران بها قدم گذاشت چند روزی میگذره درست بعد از رفتنیو مادر با دلخوری، وارد اطاقم شده و در مورد باهر از مه سوال پرسیدن که سکوت و اشک های بی موردم پاسخی شد بری گرفتن رضایتم ... درست چند شو بعدیو فواد و لیلار خواسته و در مورد مقدمات گل و شیرینی با اونا صحبت کردن گرچه فواد به ای کار چندان رضایتی نشان نداد ولی جملات اول باهر به دل مادرم چنگ انداخته بود و ایر از لا بلای گپا لیلا تونستم بفهمم که با شوق و ذوق به مه تعریف می کرد ...
چون بعد از مرگ پدر مه ، تنها مرد و سر پرست خانواده ما فواد بود و بری اجرای رسومات باید والی از طرف دختر تعیین می شد مادر لازم دیدن به برادر خو ماما یونس مقیم در ایران به تماس بشن و تا بعد از رسیدن اونا هیچ اقدامی به خواستگاری اخیر نکنن که رسیدن ماما یونس تا اخیر امروز به سر انجام می رسه
* * *
جمع و جمع کاری خونه کاملاً به اتمام رسید مه و لیلا بعد از نگاه کُلی که به اطاق مهمون خونه انداختیم از اطاق بیرون شده آشپز خونه رفته مصروف شستن و آماده ساختن میوه بخاطری امشب شدیم
_ بقرآن خدا امی پشقابه به سر تو میده می کنم آزاده ....😡
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_353
دست از صافی کردن سیبا کشیده با نگاهی متعجب به لیلا دیده گفتم
مه: چرری ...؟؟😳
لیلا: بیست دفعه یه از همودم بگفتم تاپه ها از جون میوه ها بکن بازم هموته ناکنده صافی می کنی
دست پاچه به تاپه های میوه ها دیده گفتم
مه: خب انی میکَنُم ویی ...
لیلا: مچم هوش تو به کجا هسته!!
باااا که حساسیت پیدا کرده بودم از همی جمله " هوش تو به کجایه " چون دم و دقیقه لیلا همی گپه از مه می پرسید نگاه چپ چپی بریو انداختم و نوچ گفته میوه دانی گرفته داخل یخچال گذاشتم
لیلا: پُتوم نکن مم ای روزه تیر کردم ... یادیو بخیر😍
مه: یادی چی بخیر؟؟
لیلا: همو خسرونی آخری که فوادینا آمده بودن مادر بقهر بودن چون خوش نبودن مر عروس کنن باباگک هردم و سعت میامادن از مه خبر می گرفتن مم دخترک عااااجزی ... بی غرضی به خونه خیاطی چولوکه زده گریه می کردم ..!🥺
" عاجز و بی قَرَض گفتنیو خنده دار بود ولی با یاد آوری از بابا حس حسادت به مه دست داد ، کاشکی امشاو بابا بودن و جواب بلی به مردا امشبی می دادن😔💔 "
از سوز دل نفس خو بیرون فرستاده مصروف آماده ساختن شیرینی جات شدم
لیلا: دخترا حالی خیره سر شدن ، نی به مثل مه که از گریه کرده دل ترقوندم نی به مثل تو که چشما تو از سنگه😒
مه: خب گریه مه نمیایه به زور گریه کنم؟؟
لیلا خبیثانه خندیده گفت
لیلا: خدام باجه شُو مه ایشته چیزی شده باشه!😁الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: تبریکی بگو نجمیه جان ای گپا چی مانا میته
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_352
و خندیدم که محکم د سریم زد
" خیر است چیزی نمیگم ... سنگین بودن دامادی مه حفظ می کنم😐 "
دفتاً آهنگ جاوید شریف با دستای صدف پلی شد و موزیکِش خانه ره گرفت که طرفم آمده دستای مه گرفته گفت
صدف: بانین ای گپاره ... کمی رقص کنیم ...!
دستای مه از دستِش کشیده گفتم
مه: شرم است بریت ... تا حالی کدام داماد بی حیاء ره دیدی رقص کنه؟؟😡
"😜"
صدای آهنگ بلند بود و مادرِم صدایشه بلندتر کده گفت
مادر: هووو خدا جان ... ای هنوزام حیا حیا گفته روان است ...😭
باسط: خدا می فامه خانه دختر چی رسوایی ره به پا کده باشه
کورتی مه گرفته گفتم
مه: دِگه چیز نکدم فقط دست دختری شه گرفته گفتم اگه نمیتی که فرارِش بتم ... مادرشام از عاقبت کله شخیم ترسید و دختره به نامِم زد👏
چهره باسط دیدنی شده بود که مریم بریش دیده گفت
مریم: تعجب نکو ... مه باور می کنم از دِست ای بیادر دیوانِت هر کار می برایه
خندیده شانه لرزانک های صدفه دیده خندیده بالا رفتم و سری تخت ایلا شده به چت آزاده رفته نوشتم
مه: عروس مادرم گریانایش تمام نشد؟
مه: قار کدن و گریه کدن نداریم مجبورم کدی ای کاره کنم حقِت بود😇😊
وقتی آفلاین بودنِش مره نا امید ساخت لباس تبدیل کده با محفل پائین یکجا شدم
" آزاده "
گاهی یک رود روان ...گاهی یک صدا ... گاهی یک عطر فرانسوی که از پیراهن یک فرد خاص به مشام انسان می رسه ... می شه منبع الهام همو روز ... !
اما بعضی آدمها هستن ... که حضورینا سبکه ... نرمه ... یک لبخند ... یک نگاه ... و یک هجا که از صدا ازو فرد به گوش می رسه او تک نت صدای فرد مورد معین میایه می پیچه به ذهن ما ... به دل ما ... و درست به همو لحظه می خواهی قلمه به دست بگیری ... بنویسی و ازو خاطره ای به یاد ماندنی بسازی ....!
با لبخندی که به لب داشتم و روز هایه از روی صورتم غیب نمی زنه قلمه مابین دفتر خاطرات مانده دوباره او بوی عطر خوش گواره که چند روزی شده مهمان ای اطاق دلپذیره به ریه کشانده و کتابچه بستم
ازو روز زیبا که باهر به اولین بار روی قالین های نه چندان گران بها قدم گذاشت چند روزی میگذره درست بعد از رفتنیو مادر با دلخوری، وارد اطاقم شده و در مورد باهر از مه سوال پرسیدن که سکوت و اشک های بی موردم پاسخی شد بری گرفتن رضایتم ... درست چند شو بعدیو فواد و لیلار خواسته و در مورد مقدمات گل و شیرینی با اونا صحبت کردن گرچه فواد به ای کار چندان رضایتی نشان نداد ولی جملات اول باهر به دل مادرم چنگ انداخته بود و ایر از لا بلای گپا لیلا تونستم بفهمم که با شوق و ذوق به مه تعریف می کرد ...
چون بعد از مرگ پدر مه ، تنها مرد و سر پرست خانواده ما فواد بود و بری اجرای رسومات باید والی از طرف دختر تعیین می شد مادر لازم دیدن به برادر خو ماما یونس مقیم در ایران به تماس بشن و تا بعد از رسیدن اونا هیچ اقدامی به خواستگاری اخیر نکنن که رسیدن ماما یونس تا اخیر امروز به سر انجام می رسه
* * *
جمع و جمع کاری خونه کاملاً به اتمام رسید مه و لیلا بعد از نگاه کُلی که به اطاق مهمون خونه انداختیم از اطاق بیرون شده آشپز خونه رفته مصروف شستن و آماده ساختن میوه بخاطری امشب شدیم
_ بقرآن خدا امی پشقابه به سر تو میده می کنم آزاده ....😡
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_353
دست از صافی کردن سیبا کشیده با نگاهی متعجب به لیلا دیده گفتم
مه: چرری ...؟؟😳
لیلا: بیست دفعه یه از همودم بگفتم تاپه ها از جون میوه ها بکن بازم هموته ناکنده صافی می کنی
دست پاچه به تاپه های میوه ها دیده گفتم
مه: خب انی میکَنُم ویی ...
لیلا: مچم هوش تو به کجا هسته!!
باااا که حساسیت پیدا کرده بودم از همی جمله " هوش تو به کجایه " چون دم و دقیقه لیلا همی گپه از مه می پرسید نگاه چپ چپی بریو انداختم و نوچ گفته میوه دانی گرفته داخل یخچال گذاشتم
لیلا: پُتوم نکن مم ای روزه تیر کردم ... یادیو بخیر😍
مه: یادی چی بخیر؟؟
لیلا: همو خسرونی آخری که فوادینا آمده بودن مادر بقهر بودن چون خوش نبودن مر عروس کنن باباگک هردم و سعت میامادن از مه خبر می گرفتن مم دخترک عااااجزی ... بی غرضی به خونه خیاطی چولوکه زده گریه می کردم ..!🥺
" عاجز و بی قَرَض گفتنیو خنده دار بود ولی با یاد آوری از بابا حس حسادت به مه دست داد ، کاشکی امشاو بابا بودن و جواب بلی به مردا امشبی می دادن😔💔 "
از سوز دل نفس خو بیرون فرستاده مصروف آماده ساختن شیرینی جات شدم
لیلا: دخترا حالی خیره سر شدن ، نی به مثل مه که از گریه کرده دل ترقوندم نی به مثل تو که چشما تو از سنگه😒
مه: خب گریه مه نمیایه به زور گریه کنم؟؟
لیلا خبیثانه خندیده گفت
لیلا: خدام باجه شُو مه ایشته چیزی شده باشه!😁الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
صدای زنگ دروازه قلب مر از جا کنده دوباره سر جا انداخت ساعت از 8 شب گذشته بود و ظاهراً مهمانا آماده بودن با رنگِ رفته از صورت به لیلا دیده گفتم
مه: بیامادن؟؟😥
لیلا: مچم ... صبر ...!
و صدا خو از همینجی بالا کرده گفت
لیلا: فواد جااااان؟؟
_ ها ... فواد جان؟؟؟🙄
فواد جواب نداد و در عوض اِف اِفه پاسخ داد
لیلا: البد نیه فواد؟
مه که ایستاده بودم به فواد دیده گفتم
مه: هستن!
لیلا: ای کور شده چری جواب مه نمیده؟؟😡
و از جا خیسته رو به فواد با بد خلقی گفت
لیلا: البد نمی شنوی ...
فواد: هیس ..... برین خونه که بیامادن!
و همی جمله بری گم کردن دست و پا مه بسنده بود خواستم به جا همیشگی خو زیر اوپین بشینم که لیلا دست مه گرفته گفت
لیلا: بیا بریم پشت بوم مهمونا سیل کنیم
مقاومت کرده ایستاده گفتم
مه: بده همسایه بالایه ...
لیلا: بیا بیا ... همسایه به خونهِ خونه به ما چی کار داره
و با ببیرون زدن فواد به قصد پذیرایی از مهمونا ، ما هم دویده پشت بام رفتیم چوکی زیر پا خو گذاشته به دروازه سرا که از سوی فواد باز می شد دیدم
لیلا: اوووو ... ایشته موترا با کلاسی ...!
بیشتر استریس گرفتم و جرعت دیدن ندیشتم پائین شده گفتم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد ❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_354
مه: نمیتونم سیل کنم حالی ما ....
لیلا: بیابیابیا .... خدااا دوماد تِرتِر دونهِ مه بدل شه ...
با عجله دوباره رو چوکی بالا شده به مهمونا دیدم و از همی فاصله اولین کسی که به چشمم خورد خود دیوانیو بود ...!
بی اندازه بی اندازه بی اندازه خوشتیپ و جذاب شده بود توصیفیو از دستم خارج شده بود و با دیدنیو خیلی واضع صدای ضربان قلب خو شنیده می تونستم ، لباس های افغانی و ای کتِ روشن به ای قد و اندامیو بی نظیر بود ... حتی از استایل های اسپورتی که داخل پوهنتون میزد هم جذاب تر بود ، سنگینی رفتاریو به مه از هر چیز دگه جالب تر تمام شده بود به ماما مه دست داده محترمانه و مردانه بغل گرفت و هنگام بغل کشی نگاه خو طرف کلکینا چرخوند و مه صد بار شکر کردم که پا کلکین ایستاد نبودم🥺
لیلا: چیش چرونی هم بکو دوماد جو ...!😊
مه: لیلا آهسته ...😓
لیلا: هی تور میپاله دل مه بخاک نشه!!🥺
لیلا: او حاجی پیریونه؟؟
مه: چی می فهمی حاجیه؟🤦♀
لیلا: از ریش سفیدیو گفتم
مه: هاا .... او ...
لیلا: وووی اآلااا دلم نشَله ، استاد باسط هنوز دستیو به گچه؟؟
بر خلاف استریسی که دیشتم لیلا خیلی بی تفاوت گپ می زد و ای بی تفاوتیو مر به سر کفر میاورد
مهمانا که حدوداً 8 , 9 نفری می شدن داخل ساختمان شدن که با ناتوانی پائین شده سر چوکی زوف کرده شیشتم
لیلا: وخی غش و ضعف نکو بریم که به ما کار دارن
و دست مه گرفته مر با زور بازو خو بلند کرد
لیلا: از حال و روز تو میام چورت نزن!
مه: مر مسخره نکو😞
لیلا: به پوهنتون ای روزا خودی تو ایشته بود؟؟
مه: به تو چی؟
لیلا: ووی فخس جان اختلاط می کنیم چری بد خو میاری
خندیده گفتم
مه: خب سوالا انتیکی می پرسی😂
لیلا: دیکگ پیکگم می کردین؟
مه: لیلاااا😳
لیلا: بوزنه بازی نکو تور بخدا بگو دگه!
به دم دروازه رسیده بودیم و صدا مردا به گوش ما میرسید پاورچین کرده داخل دهلیز شده وقتی از بسته بودن دروازه اطاق مطمین شدیم راحت طرف آشپزخانه رفتیم که یوسف با چهره گرفته خو بیرون آماد و بدون دیدن به مه رو به لیلا گفت
یوسف: بدی چی ببرم!
لیلا: هنوز از آزاده بقهری؟
نوچ گفته رو گشتوند و مه یادم رفت از ناراض بودن برادر غیرتی خو به شما بگم🥺
یوسف: بدی لیلا حوصله ندارم
لیلا: مه مهمونم از خوهر خو ....
یوسف: لیلاااا😡
#ادامه_دارد.....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_354
یوسف: لیلااا😡
پتنوس پر از مخلفاته رو اوپین گدیشته به چشمایو که به مه نمی دید دیده گفتم
مه: چایا هم ... هسته!🙂
به حالت خو تغیری ایجاد نکرد و پتنوسه گرفته برد ، به بار دوم که بیرون آماد از پشتیو خوشتیپ ترین مرد دنیا بیرون شد که از دیدنیو چشما مه برق افتاد و لبم به خنده باز شد
پتنوس بعدی به دست یوسف داده رو به او جذاب دوست داشتنی کرده با خنده گفتم
مه: ایشتنی شاهزاده؟؟
شهیر لمبوسایو گل افتاد و با صدای خفه سلام گفت
از پشت اوپین بیرون آمده سمتیو رفته رو به رویو شیشتم
مه: علیک سلام ... کجا بودی تو؟؟
می خواستم رویو ماچ کنم که به یک باره گی دستا خو به دور گردنم آویزان کرده دم گوشم گفت
شهیر: وقتِ رفتن ما ، پشت بام باش ...
ازو جدا شده با گنگی به صورتیو دیدم که با نمک خندیده با اشاره لب آهسته گفت
شهیر: ایره کاکائیم گفت ... خداحافظ!
و دویده اطاق رفت
" ای چی گفت؟؟ وووی انی پس افتادم ...!😰 "
سیبک گلو خو قورت داده و با سرچرخایی و حال روز نا مساعد بلند شده دوباره آشپز خونه می رفتم که لیلا پرسش گونه به مه دید.
لیلا: چی کار شد؟؟😳
اور پس زده با دلواپسی گفتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: بیامادن؟؟😥
لیلا: مچم ... صبر ...!
و صدا خو از همینجی بالا کرده گفت
لیلا: فواد جااااان؟؟
_ ها ... فواد جان؟؟؟🙄
فواد جواب نداد و در عوض اِف اِفه پاسخ داد
لیلا: البد نیه فواد؟
مه که ایستاده بودم به فواد دیده گفتم
مه: هستن!
لیلا: ای کور شده چری جواب مه نمیده؟؟😡
و از جا خیسته رو به فواد با بد خلقی گفت
لیلا: البد نمی شنوی ...
فواد: هیس ..... برین خونه که بیامادن!
و همی جمله بری گم کردن دست و پا مه بسنده بود خواستم به جا همیشگی خو زیر اوپین بشینم که لیلا دست مه گرفته گفت
لیلا: بیا بریم پشت بوم مهمونا سیل کنیم
مقاومت کرده ایستاده گفتم
مه: بده همسایه بالایه ...
لیلا: بیا بیا ... همسایه به خونهِ خونه به ما چی کار داره
و با ببیرون زدن فواد به قصد پذیرایی از مهمونا ، ما هم دویده پشت بام رفتیم چوکی زیر پا خو گذاشته به دروازه سرا که از سوی فواد باز می شد دیدم
لیلا: اوووو ... ایشته موترا با کلاسی ...!
بیشتر استریس گرفتم و جرعت دیدن ندیشتم پائین شده گفتم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد ❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_354
مه: نمیتونم سیل کنم حالی ما ....
لیلا: بیابیابیا .... خدااا دوماد تِرتِر دونهِ مه بدل شه ...
با عجله دوباره رو چوکی بالا شده به مهمونا دیدم و از همی فاصله اولین کسی که به چشمم خورد خود دیوانیو بود ...!
بی اندازه بی اندازه بی اندازه خوشتیپ و جذاب شده بود توصیفیو از دستم خارج شده بود و با دیدنیو خیلی واضع صدای ضربان قلب خو شنیده می تونستم ، لباس های افغانی و ای کتِ روشن به ای قد و اندامیو بی نظیر بود ... حتی از استایل های اسپورتی که داخل پوهنتون میزد هم جذاب تر بود ، سنگینی رفتاریو به مه از هر چیز دگه جالب تر تمام شده بود به ماما مه دست داده محترمانه و مردانه بغل گرفت و هنگام بغل کشی نگاه خو طرف کلکینا چرخوند و مه صد بار شکر کردم که پا کلکین ایستاد نبودم🥺
لیلا: چیش چرونی هم بکو دوماد جو ...!😊
مه: لیلا آهسته ...😓
لیلا: هی تور میپاله دل مه بخاک نشه!!🥺
لیلا: او حاجی پیریونه؟؟
مه: چی می فهمی حاجیه؟🤦♀
لیلا: از ریش سفیدیو گفتم
مه: هاا .... او ...
لیلا: وووی اآلااا دلم نشَله ، استاد باسط هنوز دستیو به گچه؟؟
بر خلاف استریسی که دیشتم لیلا خیلی بی تفاوت گپ می زد و ای بی تفاوتیو مر به سر کفر میاورد
مهمانا که حدوداً 8 , 9 نفری می شدن داخل ساختمان شدن که با ناتوانی پائین شده سر چوکی زوف کرده شیشتم
لیلا: وخی غش و ضعف نکو بریم که به ما کار دارن
و دست مه گرفته مر با زور بازو خو بلند کرد
لیلا: از حال و روز تو میام چورت نزن!
مه: مر مسخره نکو😞
لیلا: به پوهنتون ای روزا خودی تو ایشته بود؟؟
مه: به تو چی؟
لیلا: ووی فخس جان اختلاط می کنیم چری بد خو میاری
خندیده گفتم
مه: خب سوالا انتیکی می پرسی😂
لیلا: دیکگ پیکگم می کردین؟
مه: لیلاااا😳
لیلا: بوزنه بازی نکو تور بخدا بگو دگه!
به دم دروازه رسیده بودیم و صدا مردا به گوش ما میرسید پاورچین کرده داخل دهلیز شده وقتی از بسته بودن دروازه اطاق مطمین شدیم راحت طرف آشپزخانه رفتیم که یوسف با چهره گرفته خو بیرون آماد و بدون دیدن به مه رو به لیلا گفت
یوسف: بدی چی ببرم!
لیلا: هنوز از آزاده بقهری؟
نوچ گفته رو گشتوند و مه یادم رفت از ناراض بودن برادر غیرتی خو به شما بگم🥺
یوسف: بدی لیلا حوصله ندارم
لیلا: مه مهمونم از خوهر خو ....
یوسف: لیلاااا😡
#ادامه_دارد.....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_354
یوسف: لیلااا😡
پتنوس پر از مخلفاته رو اوپین گدیشته به چشمایو که به مه نمی دید دیده گفتم
مه: چایا هم ... هسته!🙂
به حالت خو تغیری ایجاد نکرد و پتنوسه گرفته برد ، به بار دوم که بیرون آماد از پشتیو خوشتیپ ترین مرد دنیا بیرون شد که از دیدنیو چشما مه برق افتاد و لبم به خنده باز شد
پتنوس بعدی به دست یوسف داده رو به او جذاب دوست داشتنی کرده با خنده گفتم
مه: ایشتنی شاهزاده؟؟
شهیر لمبوسایو گل افتاد و با صدای خفه سلام گفت
از پشت اوپین بیرون آمده سمتیو رفته رو به رویو شیشتم
مه: علیک سلام ... کجا بودی تو؟؟
می خواستم رویو ماچ کنم که به یک باره گی دستا خو به دور گردنم آویزان کرده دم گوشم گفت
شهیر: وقتِ رفتن ما ، پشت بام باش ...
ازو جدا شده با گنگی به صورتیو دیدم که با نمک خندیده با اشاره لب آهسته گفت
شهیر: ایره کاکائیم گفت ... خداحافظ!
و دویده اطاق رفت
" ای چی گفت؟؟ وووی انی پس افتادم ...!😰 "
سیبک گلو خو قورت داده و با سرچرخایی و حال روز نا مساعد بلند شده دوباره آشپز خونه می رفتم که لیلا پرسش گونه به مه دید.
لیلا: چی کار شد؟؟😳
اور پس زده با دلواپسی گفتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: لیلا .... مار بدیده ....😭
لیلا: کی دیده؟؟
مه: تییییر بخوری لیلا ... که همه از خاطری تو شد ... بااااا ایشته آتشا به سر مه ریخت😭
لیلا بری خفه کردن صدا خو جلو دهن خو گرفت و زد زیر خنده و مه اینجی از بیاب شدن خو عرق می ریختم به همی اثنا مادر داخل آمدن و لیلا با او خنده یو گیر انداختن
مادر: آهسته ... صدا شما به خونه میره😡
لیلا: هاااای مُردُم🤣
و مه ترسم از گفتن ای قضیه به مادر بود
مادر: لیلا ... آروم تر ... 😰
لیلا به مه دیده دوباره پوخَست زد و مه بری جمع کردن قضیه نوچ گفته بحث جداگانه بری مادر پیش کشیدم ، دقایق ها گذشت و بلاخره مهمانا شیرینی گرفته عزم رفتن کردن ، با وجود ای که دل مه بری دیدنیو موخ موخه می کرد سوتی چند لحظه پیش خو به یاد آورده خور داخل خونه قید ساختم ، به پرده دیدم و صدا های خداحافظی مردا به گوشم می رسید
" سیل کنم؟ ...نی نمی کنم ... برو بخاکی سیل می کنم ... نی نور میفته اگه بیاب عام شدم چی؟؟😱 "
هوووف گفته سر صبر خو سنگ گدیشته تا آخر نگاه نکردم
تا ناوقت های شب خونه جمع ساخته اخیر ساعت 1 شب بود که به جا خو پناه آورده و داخل تلگرام شدم
68 مسج تنها از پیوی روانگیز بود که بخاطری معلومات گرفتن درباره امشب مر زیر باری از سوالات خو گرفته بود ، مصروف پاسخ دادن به جواباتیو شدم که باهر مسج داد و با خواندن مسجیو بی صدا خندیدم
باهر: اگه ای مسیجی مه خواندی یعنی دوستِم داری🙄
اگه مسجه پاک کدی یعنی عاشقِم هستی😊
اگه جواب بتی یعنی دیوانِم هستی😝
اگه جواب نتی یعنی مره اوقدر دوست داری که حاضر هستی بخاطری مه بموری! ❤️
باهر: حالی تو چی می کنی؟؟😎
باهر: تصمیم با خودِت است😉
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_355
از بس خندیده بودم اشکا مه سرازیر شده بود بی درنگ نوشتم
مه: اگه بلاک کنم چی؟؟
پشت به پشت استیکر خنده و بعد ویس روان کرد ، صدایو باز کرده به گوشم گرفتم ، ریتم صدایو با خنده یک جا شده بود
باهر: یااااراااا چی آزادِه بودی ، خوشم میایه هیچ وقت بند نمی مانی
و کم کم صدایو حالت جدی گرفته ادامه داد
باهر: تو دخترِ پدرِت هستی بلاکم کو تا همی صبا نسبت ماره داخل صنف افشا بسازم 😡
و به ادامیو باز خندید ، جادرجا نوشتم
مه: نی ..... مه غلط بکنم!!
باهر: آفرین❤️
باهر: تو را بی رو سری دیدم عجب طوفان دلچسپی تشکر باد تابستان تشکر از وزیدن ها!
مه: چی وقت؟😳
باهر: همی امشاو پشت بام!😍
" نگفتم مر بدیده😭 "
به دنبال جمله یی بری گفتن می گشتم که مسیج کرد
باهر: صبر آزاده بریت یک چیز روان می کنم!
کنجکاو شدم و حدوداً 5 دقیقه منتظر موندم که مسج کرد
باهر: نت ضعیف است گناه مه نیست!
مه: چی است؟؟
باهر: یک دقه صبر کو زندگیم!
" زندگیم؟؟😳
خوبه به رو به رو مه ای گپه نزد اگه نی از خجالت آو می شدم🤭 "
باهر: چرا سرخ گشتی؟
مه: نشدم
باهر: مه توره می بینم دروغ نگو!
مه: از کجا؟🙄
باهر: از دوربین ذهنم!!
دفتاً برق روشن شد و از ترس زیاد مبایل از دستم افتاده به پینک مه بر خورد کرد یک چشم خو از خیره گی روشنایی بسته به مادر که آمده بودن دیدم
مادر: تو هنوز بیداری؟؟؟؟؟
مه: نی ... خو بودم
مادر: مرگی خو بودم ... گوشی به دستی تونه؟😡
مه: سعته سیل می کردم😣
رو گشتونده برقه خاموش کرده گفتن
مادر: تو گفتی و مه باور کردم
و رفتن که جادرجا مبایله ور دیشته مسجایو نا خوانده نوشتم
مه: پس شین که مر مادر مه گیر کردن
خداحافظ
و گوشی گذاشتم
دقایقی گذشت و طاقت کرده نتونستم ... یعنی او چیزی که می خواست ری کنه چی بود؟😑
دوباره گوشی به دست گرفته مسجایو که خودی یک ویدیو بود خوندم
باهر: چی شد؟
باهر: خشو گیرِت کد؟
باهر: کجا رفتی؟
کنجکاوی مه فقط با باز کردن فیلم رفع می شد و با ریپلی کردن تک به تک مسجایو که افلاین بود فیلم باز شد و با باز کردنیو متعجب شده سر جا خو شیشتم 😳
تیک تاکی آماده کرده بود با چله و گل و همو ترفند ها همیشگی و دوست داشتنی ... ولی جمله اخیریو دوست داشتنی تر از همه چیز بود که با هماهنگی لب خوانی با آهنگ هندی آماده ساخته بود ، بری بار چندم فیلمه دیدم که مسج داد
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_356
کلید موتر خو بالا آورده گفت
باهر: تا خانه رساندنِت موتروان میباشم!!!
مه: بابیلااا حالی یکی میشنوه نگین ایته!😭
چشما خو کشیده به حالت مسخره ای دست رو دهن خو گذاشته با تقلید از مه حییین کشیده گفت
باهر: بابیلاااااا🤭
و بلند بلند خندیده کلیده داخل کیسه خو انداخته گفت
باهر: مه فدای اخمِ صورتِت شوم که چیقه بریت خوبِش میگه
با ای گپ کم بود بی ننگ شده بخندم ولی لب خو از داخل دهن جویده بری مانع شدن نهایت سعیه به خرج دادم و به مقابل نگاه جذابیو اووف گفته سر پائین انداختم که دوباره خندیده گفت
باهر: کیفِم میته آزار دادنِت😁
به روانگیز مفسد تر از خودیو دیدم که خندیده روگشتاند
لیلا: کی دیده؟؟
مه: تییییر بخوری لیلا ... که همه از خاطری تو شد ... بااااا ایشته آتشا به سر مه ریخت😭
لیلا بری خفه کردن صدا خو جلو دهن خو گرفت و زد زیر خنده و مه اینجی از بیاب شدن خو عرق می ریختم به همی اثنا مادر داخل آمدن و لیلا با او خنده یو گیر انداختن
مادر: آهسته ... صدا شما به خونه میره😡
لیلا: هاااای مُردُم🤣
و مه ترسم از گفتن ای قضیه به مادر بود
مادر: لیلا ... آروم تر ... 😰
لیلا به مه دیده دوباره پوخَست زد و مه بری جمع کردن قضیه نوچ گفته بحث جداگانه بری مادر پیش کشیدم ، دقایق ها گذشت و بلاخره مهمانا شیرینی گرفته عزم رفتن کردن ، با وجود ای که دل مه بری دیدنیو موخ موخه می کرد سوتی چند لحظه پیش خو به یاد آورده خور داخل خونه قید ساختم ، به پرده دیدم و صدا های خداحافظی مردا به گوشم می رسید
" سیل کنم؟ ...نی نمی کنم ... برو بخاکی سیل می کنم ... نی نور میفته اگه بیاب عام شدم چی؟؟😱 "
هوووف گفته سر صبر خو سنگ گدیشته تا آخر نگاه نکردم
تا ناوقت های شب خونه جمع ساخته اخیر ساعت 1 شب بود که به جا خو پناه آورده و داخل تلگرام شدم
68 مسج تنها از پیوی روانگیز بود که بخاطری معلومات گرفتن درباره امشب مر زیر باری از سوالات خو گرفته بود ، مصروف پاسخ دادن به جواباتیو شدم که باهر مسج داد و با خواندن مسجیو بی صدا خندیدم
باهر: اگه ای مسیجی مه خواندی یعنی دوستِم داری🙄
اگه مسجه پاک کدی یعنی عاشقِم هستی😊
اگه جواب بتی یعنی دیوانِم هستی😝
اگه جواب نتی یعنی مره اوقدر دوست داری که حاضر هستی بخاطری مه بموری! ❤️
باهر: حالی تو چی می کنی؟؟😎
باهر: تصمیم با خودِت است😉
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_355
از بس خندیده بودم اشکا مه سرازیر شده بود بی درنگ نوشتم
مه: اگه بلاک کنم چی؟؟
پشت به پشت استیکر خنده و بعد ویس روان کرد ، صدایو باز کرده به گوشم گرفتم ، ریتم صدایو با خنده یک جا شده بود
باهر: یااااراااا چی آزادِه بودی ، خوشم میایه هیچ وقت بند نمی مانی
و کم کم صدایو حالت جدی گرفته ادامه داد
باهر: تو دخترِ پدرِت هستی بلاکم کو تا همی صبا نسبت ماره داخل صنف افشا بسازم 😡
و به ادامیو باز خندید ، جادرجا نوشتم
مه: نی ..... مه غلط بکنم!!
باهر: آفرین❤️
باهر: تو را بی رو سری دیدم عجب طوفان دلچسپی تشکر باد تابستان تشکر از وزیدن ها!
مه: چی وقت؟😳
باهر: همی امشاو پشت بام!😍
" نگفتم مر بدیده😭 "
به دنبال جمله یی بری گفتن می گشتم که مسیج کرد
باهر: صبر آزاده بریت یک چیز روان می کنم!
کنجکاو شدم و حدوداً 5 دقیقه منتظر موندم که مسج کرد
باهر: نت ضعیف است گناه مه نیست!
مه: چی است؟؟
باهر: یک دقه صبر کو زندگیم!
" زندگیم؟؟😳
خوبه به رو به رو مه ای گپه نزد اگه نی از خجالت آو می شدم🤭 "
باهر: چرا سرخ گشتی؟
مه: نشدم
باهر: مه توره می بینم دروغ نگو!
مه: از کجا؟🙄
باهر: از دوربین ذهنم!!
دفتاً برق روشن شد و از ترس زیاد مبایل از دستم افتاده به پینک مه بر خورد کرد یک چشم خو از خیره گی روشنایی بسته به مادر که آمده بودن دیدم
مادر: تو هنوز بیداری؟؟؟؟؟
مه: نی ... خو بودم
مادر: مرگی خو بودم ... گوشی به دستی تونه؟😡
مه: سعته سیل می کردم😣
رو گشتونده برقه خاموش کرده گفتن
مادر: تو گفتی و مه باور کردم
و رفتن که جادرجا مبایله ور دیشته مسجایو نا خوانده نوشتم
مه: پس شین که مر مادر مه گیر کردن
خداحافظ
و گوشی گذاشتم
دقایقی گذشت و طاقت کرده نتونستم ... یعنی او چیزی که می خواست ری کنه چی بود؟😑
دوباره گوشی به دست گرفته مسجایو که خودی یک ویدیو بود خوندم
باهر: چی شد؟
باهر: خشو گیرِت کد؟
باهر: کجا رفتی؟
کنجکاوی مه فقط با باز کردن فیلم رفع می شد و با ریپلی کردن تک به تک مسجایو که افلاین بود فیلم باز شد و با باز کردنیو متعجب شده سر جا خو شیشتم 😳
تیک تاکی آماده کرده بود با چله و گل و همو ترفند ها همیشگی و دوست داشتنی ... ولی جمله اخیریو دوست داشتنی تر از همه چیز بود که با هماهنگی لب خوانی با آهنگ هندی آماده ساخته بود ، بری بار چندم فیلمه دیدم که مسج داد
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_356
کلید موتر خو بالا آورده گفت
باهر: تا خانه رساندنِت موتروان میباشم!!!
مه: بابیلااا حالی یکی میشنوه نگین ایته!😭
چشما خو کشیده به حالت مسخره ای دست رو دهن خو گذاشته با تقلید از مه حییین کشیده گفت
باهر: بابیلاااااا🤭
و بلند بلند خندیده کلیده داخل کیسه خو انداخته گفت
باهر: مه فدای اخمِ صورتِت شوم که چیقه بریت خوبِش میگه
با ای گپ کم بود بی ننگ شده بخندم ولی لب خو از داخل دهن جویده بری مانع شدن نهایت سعیه به خرج دادم و به مقابل نگاه جذابیو اووف گفته سر پائین انداختم که دوباره خندیده گفت
باهر: کیفِم میته آزار دادنِت😁
به روانگیز مفسد تر از خودیو دیدم که خندیده روگشتاند
باهر: شوخی کدم قار نشو مه رفتم بای
و عقب عقب رفته چشمک زنان دور شد
" باهر "
باسط: ببین اُ بچه ، وقتی ملا ازِت پرسان کد تو جوابِ شه میتی خو؟؟
مه: اوکی فامیدم ، نکاح تو یادم نرفته
باسط: ریشخندی و ای چیزا ره یک طرف می مانی ، ای بحثِش مثل خواستگاری که تو رفتی نیست ، مردم شیشته هستن مرعات ای چیزاره می کنی خو؟؟
مه: پدرِت چشمای شه سرم می کشه!🥺
باسط نوچ گفته کلمه شه خوانده گفت
باسط: همو بیچاره خو بریت چیزی نمیگه!
مه: میگه ، کتی خودِش مچم چی نفرینم می کنه😒
باسط: اووف باهر ، پشت بانه می گردی
به جواب باسط خندیده به ملا صاحب .... راستی ملاصاحب گفتم یادِم از ملای روز پروژه آمد که د او روز آزاده چیقه شیرین شیرین می خندید!😇
خووو چی می گفتم؟؟🙄
به ملا صاحب فیشنی که کتی او کلا و ریش سفیدیش شیشته بود دیده در حالی که بخاطری نکاح دست پاچه بودم نصیحت های باسطه در نظر گرفته بین ای جمع مردانه سری مه پائین انداختم و منتظر بستنِ نکاح ماندم
از بین ای جمع که زیاد تر شان قومای ریش سفید ما و آزاده شان بودن ملاصاحب رویشه طرف جمع ساخته گفت
ملا: وکیل دختره تعیین کنین تا نکاح بسته شه
" توووبه خدایا مه حالی وکیل پارلمان دی ای حالت بریت از کجا کنم ملا صاحب؟؟
نخندین!!😒
شوخی کدم سریم ازی چیزا واز میشه! "
از بین جمع باجیم کتی بچه مامای آزاده منحیث شاهد نکاحِ ما خیزته از خانه بیرون شدن و بعد از دقایقی آمدن و مه کتی مامای زنم به گفته ملا صاحب رو به روی یکی دگه شیشته گوش بریش سپردیم ، نا خواسته چشمایم طرف باسط کشیده شد که لبخند به لب داشت چون همه طرف مه می دیدن او لب زدنِ شه که با اشاره می گفت "سه بار باید جواب بتی" ره نا دیده گرفته سری مه پائین انداختم
ملاصاحب: دختر وکیل خو انتخاب کرد؟
به مامایش دیدم که با زبان تائید کد و خوده معروفی ساخت
ملا: نام دوشیزه؟
ای بار باجه پاسخ داد
فواد: آزاده بنت محمد اعظم
استریس و هیجانات کلگیش یک باره گی مره زیر باریش گرفت عرق پیشانی مه پاک کده دستِ مه فشردم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_357
با نگاه خشمگین پدرم از ملا عذر خواهی کدم که سری جایش شیشت و به بار چهارم دِکلمهِ شه خواند
ملا: تو یونس ، آیا بی بی آزاده بنت محمد اعظم را ، با اجازه وکیل و رضایت خودش به مهریه معلوم 500 سکه طلا به نکاح باهر نام ولد حاجی یعقوب خان در آورده شود ، دادی و بخشیدی؟؟
" مه جواب بتُم؟🙄 "
خواستم جواب بتم که یونس ماما پیش پزکی کد 😒
یونس: دادم و بخشیدم!
ملا: دادی و بخشیدی؟؟
یونس: دادم و بخشیدم
ملا: دادی و بخشیدی؟؟
یونس: دادم و بخشیدم!
و باز رویشه سمت مه کده گفت
ملا: و تو باهر نام ، بی بی آزاده بنت محمد اعظم را بدون کدام اجبار و با در خواست خودت خواستی و قبولش کردی؟؟
مه: خواستم و قبولِش کدم!
ملا: خواستی و قبولش کردی؟؟
" توبه خدایا مه سه سال است قبولِش کدم ملا صاحب شما چرا محبتِ مه زیر سوال می گیرین؟🤦♂ "
جدی بودنِ مه حفظ کده گفتم
مه: خواستم و قبولِش کدم!
ملا: خواستی و قبولش کردی؟
چشمای مه ثانیه ای بسته دوباره چشم به چشمِش شده گفتم
مه: ملا صاحب ... به پیر به پیغمبر که اوره قبول دارم قبول دارم قبول دارم!
با اتمام حرفم خندهِ ملا نیز با خندهِ جمع یک جا شد
باسط سریشه تکانده در حالی که از خنده سرخ شده بود زیر لب گفت
باسط: بخدا که دیوانه هستی!
زیر لب گفتم
مه: راسته گفتم وی!
ملا دستِ شه بالا آورد که ما هم با تقلیدیش ای کاره انجام دادیم خطبه نکاح ره خواند بری ما آرزوی خوشبختی ره کد
"یعنی نکاح بسته شد؟؟ دلم جمع باشه آزاده از ای لحظه تا ابد به نامم شده؟؟😳"
باسط اشاره داد که سر تکانده گفتم
مه: چی؟
دستِشه از دم دانِش پس کده با اشاره گفت
باسط: دِستاره بوس کو ...!😓
مه: هااا اوره میگی!
از جا خیسته دست پدر و ماما و چند بزرگتری دِگه ره بوسیدم ، به فواد که بغل باز کده بود دیده ، خندیده بغلِش گرفتم که سِه بار به تخت شانِم زده گفت
فواد: تبریک باشه باجه جان ، به جمع ما خوش آمدی
مه: تشکر باجه کلان😂
فواد خندیده گفت
فواد: باجه کلون نگو احساس پیری می کنم
دوباره خندیده گفتم
مه: خیرست باجه های کلانام جوان میباشن!😂
تمام قوم و خویشای دور رفتن و با رفتن شان مادرم ، بوبوجانم کتی مریم و خواهرکائیم و خشویم داخل آمدن به دنبال خودِش بودم که بی معرفت نبود
دِست بزرگاره ره بوسیده با جوانترا روی ماچی کدم
بی قرار بودم و کلِ شان مصروف بحث های خود بودن باسطام با آب و تاب موضوع جریان نکاح ره به دِگا قصه می کد و اوها هم گرده های شانه گرفته داشتن
خپ و چوپ به دروازه می دیدم که یک دختری که شباهت زیاد به خودِش داشت ازیش داخل شده سلام گفت
"شباهتِ چی؟ نکنه خودِش است و اصلاح کاری صورتِش چهرِشه تغیر داده؟"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و عقب عقب رفته چشمک زنان دور شد
" باهر "
باسط: ببین اُ بچه ، وقتی ملا ازِت پرسان کد تو جوابِ شه میتی خو؟؟
مه: اوکی فامیدم ، نکاح تو یادم نرفته
باسط: ریشخندی و ای چیزا ره یک طرف می مانی ، ای بحثِش مثل خواستگاری که تو رفتی نیست ، مردم شیشته هستن مرعات ای چیزاره می کنی خو؟؟
مه: پدرِت چشمای شه سرم می کشه!🥺
باسط نوچ گفته کلمه شه خوانده گفت
باسط: همو بیچاره خو بریت چیزی نمیگه!
مه: میگه ، کتی خودِش مچم چی نفرینم می کنه😒
باسط: اووف باهر ، پشت بانه می گردی
به جواب باسط خندیده به ملا صاحب .... راستی ملاصاحب گفتم یادِم از ملای روز پروژه آمد که د او روز آزاده چیقه شیرین شیرین می خندید!😇
خووو چی می گفتم؟؟🙄
به ملا صاحب فیشنی که کتی او کلا و ریش سفیدیش شیشته بود دیده در حالی که بخاطری نکاح دست پاچه بودم نصیحت های باسطه در نظر گرفته بین ای جمع مردانه سری مه پائین انداختم و منتظر بستنِ نکاح ماندم
از بین ای جمع که زیاد تر شان قومای ریش سفید ما و آزاده شان بودن ملاصاحب رویشه طرف جمع ساخته گفت
ملا: وکیل دختره تعیین کنین تا نکاح بسته شه
" توووبه خدایا مه حالی وکیل پارلمان دی ای حالت بریت از کجا کنم ملا صاحب؟؟
نخندین!!😒
شوخی کدم سریم ازی چیزا واز میشه! "
از بین جمع باجیم کتی بچه مامای آزاده منحیث شاهد نکاحِ ما خیزته از خانه بیرون شدن و بعد از دقایقی آمدن و مه کتی مامای زنم به گفته ملا صاحب رو به روی یکی دگه شیشته گوش بریش سپردیم ، نا خواسته چشمایم طرف باسط کشیده شد که لبخند به لب داشت چون همه طرف مه می دیدن او لب زدنِ شه که با اشاره می گفت "سه بار باید جواب بتی" ره نا دیده گرفته سری مه پائین انداختم
ملاصاحب: دختر وکیل خو انتخاب کرد؟
به مامایش دیدم که با زبان تائید کد و خوده معروفی ساخت
ملا: نام دوشیزه؟
ای بار باجه پاسخ داد
فواد: آزاده بنت محمد اعظم
استریس و هیجانات کلگیش یک باره گی مره زیر باریش گرفت عرق پیشانی مه پاک کده دستِ مه فشردم
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_357
با نگاه خشمگین پدرم از ملا عذر خواهی کدم که سری جایش شیشت و به بار چهارم دِکلمهِ شه خواند
ملا: تو یونس ، آیا بی بی آزاده بنت محمد اعظم را ، با اجازه وکیل و رضایت خودش به مهریه معلوم 500 سکه طلا به نکاح باهر نام ولد حاجی یعقوب خان در آورده شود ، دادی و بخشیدی؟؟
" مه جواب بتُم؟🙄 "
خواستم جواب بتم که یونس ماما پیش پزکی کد 😒
یونس: دادم و بخشیدم!
ملا: دادی و بخشیدی؟؟
یونس: دادم و بخشیدم
ملا: دادی و بخشیدی؟؟
یونس: دادم و بخشیدم!
و باز رویشه سمت مه کده گفت
ملا: و تو باهر نام ، بی بی آزاده بنت محمد اعظم را بدون کدام اجبار و با در خواست خودت خواستی و قبولش کردی؟؟
مه: خواستم و قبولِش کدم!
ملا: خواستی و قبولش کردی؟؟
" توبه خدایا مه سه سال است قبولِش کدم ملا صاحب شما چرا محبتِ مه زیر سوال می گیرین؟🤦♂ "
جدی بودنِ مه حفظ کده گفتم
مه: خواستم و قبولِش کدم!
ملا: خواستی و قبولش کردی؟
چشمای مه ثانیه ای بسته دوباره چشم به چشمِش شده گفتم
مه: ملا صاحب ... به پیر به پیغمبر که اوره قبول دارم قبول دارم قبول دارم!
با اتمام حرفم خندهِ ملا نیز با خندهِ جمع یک جا شد
باسط سریشه تکانده در حالی که از خنده سرخ شده بود زیر لب گفت
باسط: بخدا که دیوانه هستی!
زیر لب گفتم
مه: راسته گفتم وی!
ملا دستِ شه بالا آورد که ما هم با تقلیدیش ای کاره انجام دادیم خطبه نکاح ره خواند بری ما آرزوی خوشبختی ره کد
"یعنی نکاح بسته شد؟؟ دلم جمع باشه آزاده از ای لحظه تا ابد به نامم شده؟؟😳"
باسط اشاره داد که سر تکانده گفتم
مه: چی؟
دستِشه از دم دانِش پس کده با اشاره گفت
باسط: دِستاره بوس کو ...!😓
مه: هااا اوره میگی!
از جا خیسته دست پدر و ماما و چند بزرگتری دِگه ره بوسیدم ، به فواد که بغل باز کده بود دیده ، خندیده بغلِش گرفتم که سِه بار به تخت شانِم زده گفت
فواد: تبریک باشه باجه جان ، به جمع ما خوش آمدی
مه: تشکر باجه کلان😂
فواد خندیده گفت
فواد: باجه کلون نگو احساس پیری می کنم
دوباره خندیده گفتم
مه: خیرست باجه های کلانام جوان میباشن!😂
تمام قوم و خویشای دور رفتن و با رفتن شان مادرم ، بوبوجانم کتی مریم و خواهرکائیم و خشویم داخل آمدن به دنبال خودِش بودم که بی معرفت نبود
دِست بزرگاره ره بوسیده با جوانترا روی ماچی کدم
بی قرار بودم و کلِ شان مصروف بحث های خود بودن باسطام با آب و تاب موضوع جریان نکاح ره به دِگا قصه می کد و اوها هم گرده های شانه گرفته داشتن
خپ و چوپ به دروازه می دیدم که یک دختری که شباهت زیاد به خودِش داشت ازیش داخل شده سلام گفت
"شباهتِ چی؟ نکنه خودِش است و اصلاح کاری صورتِش چهرِشه تغیر داده؟"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کتی کلانا سلام علیکی کده طرف مه دید که از جا خیسته دستِ مه طرفِش دراز کدم که او هم دست داده گفت
_ تبریک باشه باهر جان ، به پای هم پیر شین
مه: تشکر ... ولی نمی فامم شماره کجا دیدم!
فواد: داخل صنف خودخو دیدین
با ای گپ ابروی مه بالا انداخته به فواد دیدم که خندیده ادامه داد
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_358
فواد: شوخی کردم او خانم منه اشتباهی نگیری
خنده بازار راه افتاد و اگه مه آزادهِ مه نشناسم نان بریم حیف است
مه: نی شناختم شان ، ننوییم میشن!
با دو دلی سر جای خود شیشتم و یکی بریم نگفت برو پیش عاروسکِت ....😞
سری مه پائین انداخته به فکر بودم که دفتاََ خواهرِش پشقاب چاکلیته د سرِم انداخت😐
سری مه بالا گرفته طرفِش دیدم که خندیده گفت
ننو: ما رسم داریم😁
مادر: ای رسمه مام داریم لیلا جان ولی آهسته سرِ بچه مه اوگار کدی😂
لیلا: خیره سرینا حق دارم😂
و باز خنده خانه ره پشتِش کد که صدف صدای شه بلند برد
صدف: لیلا جان مثل آزاده عاجز نیست باهر جان فکرِت باشه که خوده همرایش نگیری
خندیده گفتم
مه: پس شاید یکی دِگه خوده درک کنم😂
بعد از لحظاتی صبرم طاق و شد و اوف گفته یک باره گی از جا خیسته گفتم
مه: میشه تشنابه بریمنشان بتین؟؟
صهیبه خندیده گفت
صهیبه: تشناب بهانه نباشه؟؟
" دانِ ته گل بگیرم همشیره!😊"
فقط کوتاه خندیدم که خشوجان خیزته گفت
خشو: بیا بچیم از ای طرفه
و مره رهنمایی کد
" آزاده "
به بار چندم به آینه دیدم صورتم کم موی بود و ابروها مه چندان پاشان نبود و مادرم اجازه چیندن ابرو تا پوره شدن سال بابا ندادن و فقط لیلا به شیوه خودخو دخترانه و خیلی ساده مر آرایش کرده بود داخل دل خو زار زار گریه می کردم
_ اگه بدون شال مر خوش نکرد چی؟؟🥺
اووف گفته و نوچ گفته با ای لباس سبز نکاح ، سر و پاه راه می رفتم که دروازه باز شد و با باز شدنیو یک سکته رد کردم با عجله پشت سر خو دیدم که لیلا بود با صدا خفه ای سریو غوریده گفتم
مه: اوووف لیلا مر بترسوندی!!!😭
لیلا خندیده به بیرون دیده گفت
لیلا: ای هم آزاده .....🙂
در حال تحلیل تجزیه بودم که خودیو با او لبخند جذاب همیشگی خو پشت دروازه ظاهر شد و لیلا کنار رفت. . .😥دستا مه سرد شد و جهت مقابل شدنیو با ای سر و وعض خنده از صورتم رفت. . .
با لباس افغانی شیک و چهره دومادا کشیده بود کت ماشی که رو لباس به تن انداخته بود همخوانی جالبی با لباسم دیشت . . .
دستپاچه گشته از سر ناتوانی سر پائین انداختم
به پائین می دیدم و قدمایو نزدیک تر شده به مقابل مه قرار گرفت
لیلا رفت و تمام اعتماد به نفس نداشته مه خودی خو برد جرعت سر بالا کردن ندیشتم و فقط دنبال گریز بودم که صدا آرام و مردانه یو گوش نوازانه بلند شد
باهر: تو آزاده خورترکی مه هستی؟!
از نسبتی که به مه داد لبم به خنده کج آماد بری نخستین بار دست به سمت دستم برد و دست سرد و یخ کرده مه به دست گرفته بالا آورد ، بالا آورد و مه باورم نمیشه باهر محرمم شده ، مسخ شده به نرمش رفتاریو می دیدیم که سر خم کرده درست جای نزدیک کف دست مه آروم و طولانی بوسیدُ مه از ای حرکتیو مور مورم شد راست ایستاده چشما خو به صورتم دوخته با لبخند دلبرانهِ خو گفت
باهر: بنازم خالق این نبض یارم را ...!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_359
عادتیونه مر همیشه با ای جملات نایاب به استریس و ترس بندازه؟؟🥺
ای بار دست مه رها کرده به موهای باز شده و اوتو شده گی مه دیده نوازش گونه چنگی ازونار بدست گرفته خندیده گفت
باهر: نمردم و موهای ته از نزدیک دیدم!
نگاه خو به چشم مه دوخته ادامه داد
باهر: دوستِت دارم دیوانه!!!
دیوانه .... ! حتی ابراز علاقه مرد مه هم استثنائیه خندیده گپ دل خو به زبان آورده گفتم
مه: کی به کی دیوانه میگه!!
موی مه ایله داده دست پائین آورده در حالی که کم کم اخم خو تیره تر می ساخت گفت
باهر: از بین محبتائیم تنها همی کلمه ره بیرون کشیدی؟؟😡
راستی راستی جدی شد به حالت نامفهومی بریو می دیدم که دست خو با خشونت بالا آورده گفت
باهر: شیطان میگه بگی ....
چشما مه ازی باز تر نمی شد
" باورم نمیشه ... از روز اول مایه مر بزنه ...؟؟😳 "
در حالی که با ترس بریو می دیدم جمله خو دوباره تکرار کرده گفت
باهر: شیطان میگه بگی یکتا محکم د روئیت ....
بعد از چند ثانیه آهسته آهسته لبخند زده گفت
باهر: مه مسلمان هستم ، شیطان ناق گفته هر چی گفته 😇
و دست مه کشیده به آغوش خو انداخته در حالی که محکم بغلم گرفته بود و ذناخ خو روی سرم جا بجا می کرد ادامه داد
باهر: مه به گپ او نمی کنم مگم میشه یکتا مموشی مثل توره آدم ناق ناق بزنه؟؟
مقاومت کرده از آغوشیو بیرون آمده گفتم
مه: حالی کو ماستی بزنی!
باهر: مرد زندگیت هستم ... حق زدنه ندارم؟؟
عقب رفته گفتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
_ تبریک باشه باهر جان ، به پای هم پیر شین
مه: تشکر ... ولی نمی فامم شماره کجا دیدم!
فواد: داخل صنف خودخو دیدین
با ای گپ ابروی مه بالا انداخته به فواد دیدم که خندیده ادامه داد
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_358
فواد: شوخی کردم او خانم منه اشتباهی نگیری
خنده بازار راه افتاد و اگه مه آزادهِ مه نشناسم نان بریم حیف است
مه: نی شناختم شان ، ننوییم میشن!
با دو دلی سر جای خود شیشتم و یکی بریم نگفت برو پیش عاروسکِت ....😞
سری مه پائین انداخته به فکر بودم که دفتاََ خواهرِش پشقاب چاکلیته د سرِم انداخت😐
سری مه بالا گرفته طرفِش دیدم که خندیده گفت
ننو: ما رسم داریم😁
مادر: ای رسمه مام داریم لیلا جان ولی آهسته سرِ بچه مه اوگار کدی😂
لیلا: خیره سرینا حق دارم😂
و باز خنده خانه ره پشتِش کد که صدف صدای شه بلند برد
صدف: لیلا جان مثل آزاده عاجز نیست باهر جان فکرِت باشه که خوده همرایش نگیری
خندیده گفتم
مه: پس شاید یکی دِگه خوده درک کنم😂
بعد از لحظاتی صبرم طاق و شد و اوف گفته یک باره گی از جا خیسته گفتم
مه: میشه تشنابه بریمنشان بتین؟؟
صهیبه خندیده گفت
صهیبه: تشناب بهانه نباشه؟؟
" دانِ ته گل بگیرم همشیره!😊"
فقط کوتاه خندیدم که خشوجان خیزته گفت
خشو: بیا بچیم از ای طرفه
و مره رهنمایی کد
" آزاده "
به بار چندم به آینه دیدم صورتم کم موی بود و ابروها مه چندان پاشان نبود و مادرم اجازه چیندن ابرو تا پوره شدن سال بابا ندادن و فقط لیلا به شیوه خودخو دخترانه و خیلی ساده مر آرایش کرده بود داخل دل خو زار زار گریه می کردم
_ اگه بدون شال مر خوش نکرد چی؟؟🥺
اووف گفته و نوچ گفته با ای لباس سبز نکاح ، سر و پاه راه می رفتم که دروازه باز شد و با باز شدنیو یک سکته رد کردم با عجله پشت سر خو دیدم که لیلا بود با صدا خفه ای سریو غوریده گفتم
مه: اوووف لیلا مر بترسوندی!!!😭
لیلا خندیده به بیرون دیده گفت
لیلا: ای هم آزاده .....🙂
در حال تحلیل تجزیه بودم که خودیو با او لبخند جذاب همیشگی خو پشت دروازه ظاهر شد و لیلا کنار رفت. . .😥دستا مه سرد شد و جهت مقابل شدنیو با ای سر و وعض خنده از صورتم رفت. . .
با لباس افغانی شیک و چهره دومادا کشیده بود کت ماشی که رو لباس به تن انداخته بود همخوانی جالبی با لباسم دیشت . . .
دستپاچه گشته از سر ناتوانی سر پائین انداختم
به پائین می دیدم و قدمایو نزدیک تر شده به مقابل مه قرار گرفت
لیلا رفت و تمام اعتماد به نفس نداشته مه خودی خو برد جرعت سر بالا کردن ندیشتم و فقط دنبال گریز بودم که صدا آرام و مردانه یو گوش نوازانه بلند شد
باهر: تو آزاده خورترکی مه هستی؟!
از نسبتی که به مه داد لبم به خنده کج آماد بری نخستین بار دست به سمت دستم برد و دست سرد و یخ کرده مه به دست گرفته بالا آورد ، بالا آورد و مه باورم نمیشه باهر محرمم شده ، مسخ شده به نرمش رفتاریو می دیدیم که سر خم کرده درست جای نزدیک کف دست مه آروم و طولانی بوسیدُ مه از ای حرکتیو مور مورم شد راست ایستاده چشما خو به صورتم دوخته با لبخند دلبرانهِ خو گفت
باهر: بنازم خالق این نبض یارم را ...!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_359
عادتیونه مر همیشه با ای جملات نایاب به استریس و ترس بندازه؟؟🥺
ای بار دست مه رها کرده به موهای باز شده و اوتو شده گی مه دیده نوازش گونه چنگی ازونار بدست گرفته خندیده گفت
باهر: نمردم و موهای ته از نزدیک دیدم!
نگاه خو به چشم مه دوخته ادامه داد
باهر: دوستِت دارم دیوانه!!!
دیوانه .... ! حتی ابراز علاقه مرد مه هم استثنائیه خندیده گپ دل خو به زبان آورده گفتم
مه: کی به کی دیوانه میگه!!
موی مه ایله داده دست پائین آورده در حالی که کم کم اخم خو تیره تر می ساخت گفت
باهر: از بین محبتائیم تنها همی کلمه ره بیرون کشیدی؟؟😡
راستی راستی جدی شد به حالت نامفهومی بریو می دیدم که دست خو با خشونت بالا آورده گفت
باهر: شیطان میگه بگی ....
چشما مه ازی باز تر نمی شد
" باورم نمیشه ... از روز اول مایه مر بزنه ...؟؟😳 "
در حالی که با ترس بریو می دیدم جمله خو دوباره تکرار کرده گفت
باهر: شیطان میگه بگی یکتا محکم د روئیت ....
بعد از چند ثانیه آهسته آهسته لبخند زده گفت
باهر: مه مسلمان هستم ، شیطان ناق گفته هر چی گفته 😇
و دست مه کشیده به آغوش خو انداخته در حالی که محکم بغلم گرفته بود و ذناخ خو روی سرم جا بجا می کرد ادامه داد
باهر: مه به گپ او نمی کنم مگم میشه یکتا مموشی مثل توره آدم ناق ناق بزنه؟؟
مقاومت کرده از آغوشیو بیرون آمده گفتم
مه: حالی کو ماستی بزنی!
باهر: مرد زندگیت هستم ... حق زدنه ندارم؟؟
عقب رفته گفتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9