🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_13
قسمت سیزدهم
مرتضی نمیذاشت برم اما تهدیدش کردم خودم میکشم به ناچار برام ماشین گرفت و موقع رفتن بهم گفت به حرفم گوش کن من دوستدارم سر حرفم هستم مهسا رو طلاق میدم پای کارم وایمیستم نمیذارم اتفاق بدی برات بیفته به شرط اینکه توام دختر عاقلی باشی طلاهای افسانه روبردار به زودی با هم از این شهر میریم،یه تف انداختم تو صورتش گفتم خیلی پستی تقاص این کارت پس میدی فکر نکن من ازت میگذرم و بخاطر بلایی که سرم آوردی هرکاری بگی انجام میدم نه کور خوندی من اگر شده تا اخر عمرم ازدواج نکنم ولی زن تو نمیشم..مرتضی گفت نمیخواستم کار به اینجا برسه ولی خودت باعث شدی با گریه سوار ماشین شدم برگشتم خوابگاه،میدونم حق دارید سرزنشم کنید رفتن من به خونه ی مرتضی اشتباه محض بود.انگار عقلم از دست داد بودم ولی من سادگی کردم گول قسم هاش رو خوردم فکر نمیکردم تا این حد نامرد باشه..بعد از این ماجرا افسردگی گرفتم با هیچ کس حرف نمیزدم حتی جواب تلفن نیمارو هم نمیدادم از دست خودم خیلی عصبانی بودم،نمیدونستم باید چیکار کنم...
یک هفته ای از این ماجرا گذشته بود که نیما آمد جلوی دانشگاه وقتی از دور دیدمش را هم کج کردم دیگه هیچ آینده ای باهاش نداشتم ناامید شده بودم و نمیخواستم این رابطه رو ادامه بدم چون اشتباه من زندگیم رو نابود کرده بود،ولی نیما فکر میکرد من بخاطر سفرش ازش دلخورم کلی برام سوغات خریده بود،میگفت بخاطر کارم مجبور بودم این سفر برم انقدر مهربون بود که دلم نیومد یهو کات کنم باهاش، تصمیم گرفتم به مرور زمان ازش فاصله بگیرم تا اونم ازم سرد بشه..پیام زنگ های نیمارو یکی درمیان جواب میدادم خیلی برام سخت بود ولی چاره نداشتم.یکی از دوستام متوجه حال خرابم شد گفت گلاب چته چرا با من حرف نمیزنی میترسیدم بهش اعتماد کنم اولش چیزی بهش نگفتم ولی وقتی دیدم صادقانه میخواد کمکم کنه همه چی و براش تعریف کردم،گفت خاک بر سرت این همه مدت دامادتون اذیتت کرده تو سکوت کردی اون داره ازت سواستفاده میکنه....
گفتم نمیخوام زندگی بابام رو خراب کنم و آبروش و تو روستا ببرم گفت از امروز حق نداری ازش بترسی من پشتتم بهش رونده، لیلا مثل یه خواهر دلسوز راهنماییم کرد حتی پیشنهاد داد برم پیش یه دکتر زنان ازش کمک بگیرم..تو شهر خودمون نمیتونستم اینکار بکنم چون کوچیک بود. یکی بفهمه لیلا از چند نفر پرس جو کرد گفت به متخصص زنان خوب پیدا کردم که میتونه کمکت کنه فاصله شهری که باید میرفتیم ۳ ساعت بود..لیلا برای اخر هفته که کلاس نداشتم برام وقت گرفت قرار شد باهم بریم،تو این مدت هم نیما بهم شک کرده بود و فهمیده بودیه چیزی ازش پنهان میکنم ولی هیچی نمیگفت.نوبتم پیش دکتر زنان ساعت ۳ بعد ظهر بود صبحش نیما بهم زنگ زد گفت امروز سرم خلوته اماده شو میام دنبالت باهم بریم بیرون انقدر دستپاچه شده بودم که گفتم نه باید برم دکتر با تعجب گفت دکتر!! برای چی..مونده بودم چی بگم لیلا که فهمید خرابکاری کردم،،اشاره کرد گفت بگو معدم درد میکنه منم همین رو به نیما گفتم.
گفتم معدم درد میکنه گفت میام دنبالت زود بیا پایین میبرمت..دکتر اتفاقا برادر دوستم متخصص گوارش کبد،گوشیم رو پخش صدا بود لیلا میشنید نیما چی میگه با دست گفت خاک بر سرت گند زدی..باید هر جور بود نیما رو میپیچوندم گفتم دست درد نکنه دوستم پیش فلان دکتر برام وقت گرفته قراره باهم بریم نیما مکثی کرد گفت میخوای بیام برسونمتون از این همه اصرارش کلافه شده بودم گفتم نه خودمون میریم..نیما به ناچار گفت باشه اگر زود آمدی بهم خبر بده..خلاصه با لیلا راهی شدیم وقتی رسیدیم مطب خیلی شلوغ بود با اینکه از قبل نوبت گرفته بودیم ولی یک ساعتی معطل شدیم تا رفتیم تو،دکتریه خانم میانسال مهربون بود که با حوصله به حرفام گوش داد وقتی فهمید چه مشکلی دارم گفت این کار من نیست ولی یکی رو میشناسم که میتونه کمکت کنه..با نا امیدی گفتم خانم دکتر ترو خدا منو پاس ندید به یه دکتر دیگه اگر میشه خودتون انجام بدید..گفت هزینه ترمیم من زیاده گفتم اشکال نداره هرچی باشه پرداخت میکنم..گفت جمعه میتونی بیای گفتم بله و برای جمعه ظهر باهاش هماهنگ کردم....
#ادامه_دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_13
قسمت سیزدهم
مرتضی نمیذاشت برم اما تهدیدش کردم خودم میکشم به ناچار برام ماشین گرفت و موقع رفتن بهم گفت به حرفم گوش کن من دوستدارم سر حرفم هستم مهسا رو طلاق میدم پای کارم وایمیستم نمیذارم اتفاق بدی برات بیفته به شرط اینکه توام دختر عاقلی باشی طلاهای افسانه روبردار به زودی با هم از این شهر میریم،یه تف انداختم تو صورتش گفتم خیلی پستی تقاص این کارت پس میدی فکر نکن من ازت میگذرم و بخاطر بلایی که سرم آوردی هرکاری بگی انجام میدم نه کور خوندی من اگر شده تا اخر عمرم ازدواج نکنم ولی زن تو نمیشم..مرتضی گفت نمیخواستم کار به اینجا برسه ولی خودت باعث شدی با گریه سوار ماشین شدم برگشتم خوابگاه،میدونم حق دارید سرزنشم کنید رفتن من به خونه ی مرتضی اشتباه محض بود.انگار عقلم از دست داد بودم ولی من سادگی کردم گول قسم هاش رو خوردم فکر نمیکردم تا این حد نامرد باشه..بعد از این ماجرا افسردگی گرفتم با هیچ کس حرف نمیزدم حتی جواب تلفن نیمارو هم نمیدادم از دست خودم خیلی عصبانی بودم،نمیدونستم باید چیکار کنم...
یک هفته ای از این ماجرا گذشته بود که نیما آمد جلوی دانشگاه وقتی از دور دیدمش را هم کج کردم دیگه هیچ آینده ای باهاش نداشتم ناامید شده بودم و نمیخواستم این رابطه رو ادامه بدم چون اشتباه من زندگیم رو نابود کرده بود،ولی نیما فکر میکرد من بخاطر سفرش ازش دلخورم کلی برام سوغات خریده بود،میگفت بخاطر کارم مجبور بودم این سفر برم انقدر مهربون بود که دلم نیومد یهو کات کنم باهاش، تصمیم گرفتم به مرور زمان ازش فاصله بگیرم تا اونم ازم سرد بشه..پیام زنگ های نیمارو یکی درمیان جواب میدادم خیلی برام سخت بود ولی چاره نداشتم.یکی از دوستام متوجه حال خرابم شد گفت گلاب چته چرا با من حرف نمیزنی میترسیدم بهش اعتماد کنم اولش چیزی بهش نگفتم ولی وقتی دیدم صادقانه میخواد کمکم کنه همه چی و براش تعریف کردم،گفت خاک بر سرت این همه مدت دامادتون اذیتت کرده تو سکوت کردی اون داره ازت سواستفاده میکنه....
گفتم نمیخوام زندگی بابام رو خراب کنم و آبروش و تو روستا ببرم گفت از امروز حق نداری ازش بترسی من پشتتم بهش رونده، لیلا مثل یه خواهر دلسوز راهنماییم کرد حتی پیشنهاد داد برم پیش یه دکتر زنان ازش کمک بگیرم..تو شهر خودمون نمیتونستم اینکار بکنم چون کوچیک بود. یکی بفهمه لیلا از چند نفر پرس جو کرد گفت به متخصص زنان خوب پیدا کردم که میتونه کمکت کنه فاصله شهری که باید میرفتیم ۳ ساعت بود..لیلا برای اخر هفته که کلاس نداشتم برام وقت گرفت قرار شد باهم بریم،تو این مدت هم نیما بهم شک کرده بود و فهمیده بودیه چیزی ازش پنهان میکنم ولی هیچی نمیگفت.نوبتم پیش دکتر زنان ساعت ۳ بعد ظهر بود صبحش نیما بهم زنگ زد گفت امروز سرم خلوته اماده شو میام دنبالت باهم بریم بیرون انقدر دستپاچه شده بودم که گفتم نه باید برم دکتر با تعجب گفت دکتر!! برای چی..مونده بودم چی بگم لیلا که فهمید خرابکاری کردم،،اشاره کرد گفت بگو معدم درد میکنه منم همین رو به نیما گفتم.
گفتم معدم درد میکنه گفت میام دنبالت زود بیا پایین میبرمت..دکتر اتفاقا برادر دوستم متخصص گوارش کبد،گوشیم رو پخش صدا بود لیلا میشنید نیما چی میگه با دست گفت خاک بر سرت گند زدی..باید هر جور بود نیما رو میپیچوندم گفتم دست درد نکنه دوستم پیش فلان دکتر برام وقت گرفته قراره باهم بریم نیما مکثی کرد گفت میخوای بیام برسونمتون از این همه اصرارش کلافه شده بودم گفتم نه خودمون میریم..نیما به ناچار گفت باشه اگر زود آمدی بهم خبر بده..خلاصه با لیلا راهی شدیم وقتی رسیدیم مطب خیلی شلوغ بود با اینکه از قبل نوبت گرفته بودیم ولی یک ساعتی معطل شدیم تا رفتیم تو،دکتریه خانم میانسال مهربون بود که با حوصله به حرفام گوش داد وقتی فهمید چه مشکلی دارم گفت این کار من نیست ولی یکی رو میشناسم که میتونه کمکت کنه..با نا امیدی گفتم خانم دکتر ترو خدا منو پاس ندید به یه دکتر دیگه اگر میشه خودتون انجام بدید..گفت هزینه ترمیم من زیاده گفتم اشکال نداره هرچی باشه پرداخت میکنم..گفت جمعه میتونی بیای گفتم بله و برای جمعه ظهر باهاش هماهنگ کردم....
#ادامه_دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_14
قسمت چهاردهم
برای جمعه ظهر باهاش هماهنگ کردم،نصف پولی رو که گفته بود خودم داشتم مشکلم نصف دیگش بود البته بابام داشت ولی نمیدونستم به چه بهانه ای ازش بگیرم توراه با لیلا نقشه کشیدیم به بهانه ی کلاسهای تقویتی کتاب از بابام پول بگیرم همون شب به بابام زنگ زدم گفتم پول لازم دارم وقتی فهمید برای درسم بدون چون چرا گفت باشه ولی شنبه میتونم برات بزنم نمیتونستم اصرار کنم چون شک میکرد..لیلا گفت بیا از نیما پول بگیرو بهش بگوشنبه بهت میدم گفتم من روم نمیشه بعدش بگم برای چه کاری این پول میخوام؟ گفت بگو برای من میخوای..داشتیم سراین موضوع باهم حرف میزدیم که نیما خودش زنگ زد سریع وصل کردم نیما تا صدام شنید گفت خوبی ،من که موضوع معده درد فراموش کرده بودم خیلی سرحال گفتم عالی..گفت خب خدا رو شکر معلومه دکتر خوبی بوده که با معاینه شفات داده،بازم سوتی داده بودم گفتم اره دکتر خوبیه به شربت برام نوشته از ظهر دو بار خوردم خیلی بهتر شدم به سکوت سنگینی کرد گفت عالی پس، فردا میبینمت....
نیما گفت صبح زود بیدار شو کارت انجام بده میام دنبالت بریم فلان رستوران ناهار بخوریم،گفتم نیما برای دوستم لیلا یه مشکلی پیش آمده فردا باید باهاش برم جایی فکر نکنم بتونم بیام فقط یه زحمت کوچیک برات داشتم بابی حوصلگی گفت بفرما..گفتم پول لازم داره میتونی بهش قرض بدی شنبه پس میده گفت شماره کارتش بفرست و بدون هیچ حرف دیگه ای قطع کرد به،لیلا گفتم نیما خیلی ناراحت شد ۲ روزه اصرار میکنه بریم بیرون من میپیچونمش گفت اشکال نداره فعلا این مشکلت حل کن بعدا از دلش در میاری..نیما همون شب پول به حساب لیلا زد و بهم گفت من فعلا احتیاجی به این پول ندارم به دوستت بگو هر موقع داشت بهم بده..منم در جوابش نوشتم خیلی لطف کردی شنبه بابام بزنه برات میزنم!!! وقتی پیام فرستادم فهمیدم بازم سوتی دادم با صدای بلند جیغ زدم،گفتم خاک بر سرم من چقدر خنگم..لیلا گفت یواش الان میان جفتمون از خوابگاه بیرون میکنن باز چیکار کردی؟ وقتی فهمید چه گندی زدم دو دستی زد تو سرم گفت خوبه با تو برن دزدی کل شهر میفهمن اگر نیما هم بهت شک نکنه خودت یه کاری میکنی که بفهمه....
میخواستم گندی که زدم رو جمع کنم که نیما جواب داد بابات!!! مگه پول برای دوستت نگرفتی؟ نوشتم اشتباه نوشتم منظورم باباش بوده..جواب داد اوکی و مکالمه اون شب ما اینجوری تموم شد البته بهم شب بخیر گفته بودیم ولی جفتمون تا دیر وقت بیدار بودیم انلاین، ولى بهم پیام نمیدادیم..خلاصه صبح زود از خواب بیدار شدم تند تند کارام رو انجام دادم بعدم دوش گرفتم با لیلا راهی مطب دکتر شدیم،اون روز اتوبوس نبود ما با تاکسی رفتیم وقتی رسیدیم مطب دکتر بسته بود به همراهش زنگ زدم گفت من اونجا کار انجام نمیدم به ادرسی که برات میفرستم بیا به خانم دکتر گفتم ما ماشین نداریم خیلی دوره؟ گفت نه چند تا خیابون بالاتره..به ادرسی که داده بود رفتیم به محله مسکونی بود که مطب به پزشکم تو اون خیابون نبود لیلا گفت یعنی تو خونش انجام میده؟ استرس بدی گرفته بودم گفتم لیلا اگر بلایی سرمون بیاد هیچ کس نمیدونه کجایم کاش به یکی میگفتیم با تعجب نگاهم کرد گفت مثلا به کی میگفتیم؟ از همه مهمتر چی بهش میگفتیم؟! عقلت از دست دادی هیچ کس نباید بفهمه برو زنگ بزن نترس...
وقتی وارد ساختمان شدیم رفتیم طبقه اخر در يه واحد باز بود يه تقه ای به در زدیم رفتیم تو..ظاهر اون واحد غلط انداز بود چون وقتی واردش شدیم دیدیم یه کلینیک کوچیک با تمام امکانات،خانم دکتر با خوشرویی آمد به استقبالمون گفت برو تو اون اتاق لباست عوض کن تا بيام و بعد يه سری دارو نوشت،،به لیلا گفت برو از داروخونه بگیر،با رفتن ليلا ته دلم خالی شد انقدر ترسیده بودم که دست پام یخ کرده بود..خانم دکتریه نصفه قرص بهم داد گفت این روبخور تا استرست کم بشه کارمون شروع کنیم،هر دوتامون تو اتاق نشسته بودیم که صدای درآمد،من فكر کردم لیلا به خانم دکتر گفتم این دوست من یه کم حواس پرته حتما چیزی جا گذاشته و بلند شدم،رفتم در باز کردم..اما پشت در نیما بود،با دیدنم تو اون لباسها چپ چپ نگاهم کرد گفت معلوم هست..اینجا چه غلطی میکنی خانم دکتر تا صدای نیما روشنید از اتاق امد بیرون گفت این آقا کیه؟ نیما نذاشت من دهن باز کنم گفت:نامزدشم بعد منو هول داد اومد تو...
#ادامه_دارد (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_14
قسمت چهاردهم
برای جمعه ظهر باهاش هماهنگ کردم،نصف پولی رو که گفته بود خودم داشتم مشکلم نصف دیگش بود البته بابام داشت ولی نمیدونستم به چه بهانه ای ازش بگیرم توراه با لیلا نقشه کشیدیم به بهانه ی کلاسهای تقویتی کتاب از بابام پول بگیرم همون شب به بابام زنگ زدم گفتم پول لازم دارم وقتی فهمید برای درسم بدون چون چرا گفت باشه ولی شنبه میتونم برات بزنم نمیتونستم اصرار کنم چون شک میکرد..لیلا گفت بیا از نیما پول بگیرو بهش بگوشنبه بهت میدم گفتم من روم نمیشه بعدش بگم برای چه کاری این پول میخوام؟ گفت بگو برای من میخوای..داشتیم سراین موضوع باهم حرف میزدیم که نیما خودش زنگ زد سریع وصل کردم نیما تا صدام شنید گفت خوبی ،من که موضوع معده درد فراموش کرده بودم خیلی سرحال گفتم عالی..گفت خب خدا رو شکر معلومه دکتر خوبی بوده که با معاینه شفات داده،بازم سوتی داده بودم گفتم اره دکتر خوبیه به شربت برام نوشته از ظهر دو بار خوردم خیلی بهتر شدم به سکوت سنگینی کرد گفت عالی پس، فردا میبینمت....
نیما گفت صبح زود بیدار شو کارت انجام بده میام دنبالت بریم فلان رستوران ناهار بخوریم،گفتم نیما برای دوستم لیلا یه مشکلی پیش آمده فردا باید باهاش برم جایی فکر نکنم بتونم بیام فقط یه زحمت کوچیک برات داشتم بابی حوصلگی گفت بفرما..گفتم پول لازم داره میتونی بهش قرض بدی شنبه پس میده گفت شماره کارتش بفرست و بدون هیچ حرف دیگه ای قطع کرد به،لیلا گفتم نیما خیلی ناراحت شد ۲ روزه اصرار میکنه بریم بیرون من میپیچونمش گفت اشکال نداره فعلا این مشکلت حل کن بعدا از دلش در میاری..نیما همون شب پول به حساب لیلا زد و بهم گفت من فعلا احتیاجی به این پول ندارم به دوستت بگو هر موقع داشت بهم بده..منم در جوابش نوشتم خیلی لطف کردی شنبه بابام بزنه برات میزنم!!! وقتی پیام فرستادم فهمیدم بازم سوتی دادم با صدای بلند جیغ زدم،گفتم خاک بر سرم من چقدر خنگم..لیلا گفت یواش الان میان جفتمون از خوابگاه بیرون میکنن باز چیکار کردی؟ وقتی فهمید چه گندی زدم دو دستی زد تو سرم گفت خوبه با تو برن دزدی کل شهر میفهمن اگر نیما هم بهت شک نکنه خودت یه کاری میکنی که بفهمه....
میخواستم گندی که زدم رو جمع کنم که نیما جواب داد بابات!!! مگه پول برای دوستت نگرفتی؟ نوشتم اشتباه نوشتم منظورم باباش بوده..جواب داد اوکی و مکالمه اون شب ما اینجوری تموم شد البته بهم شب بخیر گفته بودیم ولی جفتمون تا دیر وقت بیدار بودیم انلاین، ولى بهم پیام نمیدادیم..خلاصه صبح زود از خواب بیدار شدم تند تند کارام رو انجام دادم بعدم دوش گرفتم با لیلا راهی مطب دکتر شدیم،اون روز اتوبوس نبود ما با تاکسی رفتیم وقتی رسیدیم مطب دکتر بسته بود به همراهش زنگ زدم گفت من اونجا کار انجام نمیدم به ادرسی که برات میفرستم بیا به خانم دکتر گفتم ما ماشین نداریم خیلی دوره؟ گفت نه چند تا خیابون بالاتره..به ادرسی که داده بود رفتیم به محله مسکونی بود که مطب به پزشکم تو اون خیابون نبود لیلا گفت یعنی تو خونش انجام میده؟ استرس بدی گرفته بودم گفتم لیلا اگر بلایی سرمون بیاد هیچ کس نمیدونه کجایم کاش به یکی میگفتیم با تعجب نگاهم کرد گفت مثلا به کی میگفتیم؟ از همه مهمتر چی بهش میگفتیم؟! عقلت از دست دادی هیچ کس نباید بفهمه برو زنگ بزن نترس...
وقتی وارد ساختمان شدیم رفتیم طبقه اخر در يه واحد باز بود يه تقه ای به در زدیم رفتیم تو..ظاهر اون واحد غلط انداز بود چون وقتی واردش شدیم دیدیم یه کلینیک کوچیک با تمام امکانات،خانم دکتر با خوشرویی آمد به استقبالمون گفت برو تو اون اتاق لباست عوض کن تا بيام و بعد يه سری دارو نوشت،،به لیلا گفت برو از داروخونه بگیر،با رفتن ليلا ته دلم خالی شد انقدر ترسیده بودم که دست پام یخ کرده بود..خانم دکتریه نصفه قرص بهم داد گفت این روبخور تا استرست کم بشه کارمون شروع کنیم،هر دوتامون تو اتاق نشسته بودیم که صدای درآمد،من فكر کردم لیلا به خانم دکتر گفتم این دوست من یه کم حواس پرته حتما چیزی جا گذاشته و بلند شدم،رفتم در باز کردم..اما پشت در نیما بود،با دیدنم تو اون لباسها چپ چپ نگاهم کرد گفت معلوم هست..اینجا چه غلطی میکنی خانم دکتر تا صدای نیما روشنید از اتاق امد بیرون گفت این آقا کیه؟ نیما نذاشت من دهن باز کنم گفت:نامزدشم بعد منو هول داد اومد تو...
#ادامه_دارد (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#بنیان خانوادە در اسلام ...
روایت شده :
من صبر على سوء خلق امرأته أعطاه الله من الأجر مثل ما أعطى أيوب على بلائه
و من صبرت على سوء خلق زوجها أعطاها الله مثل ثواب آسية امرأة فرعون.
یعنی : هر مردی بر سوء اخلاق و اذیت و آزار همسرش #صبر کند خداوند به او اجر #ایوب اعطا میکند همان اجری که او بر بلا و مریضیش داشت و هر #زنی که بر سوء اخلاق و اذیت و آزار همسرش #صبر کند خداوند به او ثواب #آسیهی همسر فرعون را اعطا میکند.
#آسیه همسر فرعون جزء پنج زن برتر بهشتی است.
#اسلام زن و مرد را تشویق کردە تا حتی الامکان از #طلاق و جدایی بپردازند هرچند همسر بد اخلاق باشد.
📚 منبع: احیاءعلوم الدین امام غزالی رض ج۲ ص ٤۲
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روایت شده :
من صبر على سوء خلق امرأته أعطاه الله من الأجر مثل ما أعطى أيوب على بلائه
و من صبرت على سوء خلق زوجها أعطاها الله مثل ثواب آسية امرأة فرعون.
یعنی : هر مردی بر سوء اخلاق و اذیت و آزار همسرش #صبر کند خداوند به او اجر #ایوب اعطا میکند همان اجری که او بر بلا و مریضیش داشت و هر #زنی که بر سوء اخلاق و اذیت و آزار همسرش #صبر کند خداوند به او ثواب #آسیهی همسر فرعون را اعطا میکند.
#آسیه همسر فرعون جزء پنج زن برتر بهشتی است.
#اسلام زن و مرد را تشویق کردە تا حتی الامکان از #طلاق و جدایی بپردازند هرچند همسر بد اخلاق باشد.
📚 منبع: احیاءعلوم الدین امام غزالی رض ج۲ ص ٤۲
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فرهنگ مثبت...🌺🍃
در مقابل یک فرد معلول،
با سرعت کم راه بروید.
در مقابل مادری که فرزندش را از دست
داده یا صاحب بچه نمیشه،
فرزندتان را نبوسید.
در مقابل پدر خانواده ای که داراییش
را از دست داده و در کارش
شکست خورده،
از اقتصاد و سرمایه حرف نزنید.
در مقابل یک فرد تنها،
از لحظه های دو نفره و عاشقانه
صحبت نکنید.
در برابر کسانی که در هر زمینه ایی کمبود دارن از داشته های خود
حرفی نزنید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در مقابل یک فرد معلول،
با سرعت کم راه بروید.
در مقابل مادری که فرزندش را از دست
داده یا صاحب بچه نمیشه،
فرزندتان را نبوسید.
در مقابل پدر خانواده ای که داراییش
را از دست داده و در کارش
شکست خورده،
از اقتصاد و سرمایه حرف نزنید.
در مقابل یک فرد تنها،
از لحظه های دو نفره و عاشقانه
صحبت نکنید.
در برابر کسانی که در هر زمینه ایی کمبود دارن از داشته های خود
حرفی نزنید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خدایا
تو که از حال دلهامون با خبری،
تو که میدونی بعضی بغضها حتی از چشمامونم پنهونان
دلم میخواد این جمعه،
یه کم آغوش تو سهممون باشه...
برای اونایی که بیصدا دارن میجنگن،
برای اونایی که دلشون تنگه،
و اونایی که فقط تورو دارن،
آرامش، امید، معجزه بفرست...
نذار کسی با دل گرفته وارد شب شه
امروزو به مهربونترین حالت ممکن، ختم به خیر کن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تو که از حال دلهامون با خبری،
تو که میدونی بعضی بغضها حتی از چشمامونم پنهونان
دلم میخواد این جمعه،
یه کم آغوش تو سهممون باشه...
برای اونایی که بیصدا دارن میجنگن،
برای اونایی که دلشون تنگه،
و اونایی که فقط تورو دارن،
آرامش، امید، معجزه بفرست...
نذار کسی با دل گرفته وارد شب شه
امروزو به مهربونترین حالت ممکن، ختم به خیر کن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💢 شیطان از سه طریق انسان را نسبت مالش به گمراهی می کشاند :
✅ عبدالرحمن بن عوف رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما میفرماید ڪه رسول الله ﷺ فرمودنــد:
شيطان ڪه خداوند او را لعنت كند گفت:
کسیڪه مال و ثروت دارد در یکی از این سه مورد از دست من نجات پیدا نمیڪند و بامدادان و شامگاهان او را در مورد مالش به گمراهی می کشانم:
❪❶❫↫كسب مال از راه حرام،
❪❷❫↫خرج ڪردن مال در راه نادرست،
❪❸❫↫مال را چندان برايش دوست داشتنى مىڪنم ڪه حق آن را ادا ننمايد [ زڪات آن را پرداخت نکند].
📚 منابــع :
✍ مسند بزار 1030
✍ معجم الڪبیر الطبرانی 288
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ عبدالرحمن بن عوف رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما میفرماید ڪه رسول الله ﷺ فرمودنــد:
شيطان ڪه خداوند او را لعنت كند گفت:
کسیڪه مال و ثروت دارد در یکی از این سه مورد از دست من نجات پیدا نمیڪند و بامدادان و شامگاهان او را در مورد مالش به گمراهی می کشانم:
❪❶❫↫كسب مال از راه حرام،
❪❷❫↫خرج ڪردن مال در راه نادرست،
❪❸❫↫مال را چندان برايش دوست داشتنى مىڪنم ڪه حق آن را ادا ننمايد [ زڪات آن را پرداخت نکند].
📚 منابــع :
✍ مسند بزار 1030
✍ معجم الڪبیر الطبرانی 288
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💢 معرفی نامهای از بزرگ مردی بینظیر : حضرت ابوبکر صدیق رضیالله تعالی عنه .؟
در آسمان درخشان تاریخ اسلام ، حضرت ابوبکر صدیق رضیالله تعالی عنه ، یکی از پرفروغترین ستارگانِ ایمان ، وفاداری و فداکاری است؛ یار غار و یاور همیشگی پیامبر اکرم محمد مصطفی ﷺ؛ نخستین خلیفه مسلمانان ؛ شخصیتی که قرآن از او یاد کرده و تاریخ به عظمت او سجده میزند.
نام و نسب:
عبدالله بن عثمان بن عامر بن عمرو بن کعب بن سعد بن تیم بن مُرّه القرشی التیمی. کنیهاش ابوبکر و لقبش صدیق است؛ لقبی که رسولالله ﷺ پس از واقعه اسرا و معراج به او عطا کرد، وقتی او بیدرنگ تصدیق کرد آنچه را پیامبر ﷺ فرمود.
جایگاه در اسلام:
ابوبکر صدیق، نخستین مردی بود که اسلام آورد. در ایمان، سبقت گرفت و در وفاداری، بینظیر بود. در روز هجرت، یار و همراه رسول خدا ﷺ در غار ثور بود. قرآن در سوره توبه به این واقعه اشاره میکند:
"إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا"
(توبه، ۴۰)
«هنگامی که [پیامبر] به یارش گفت: غم مخور، همانا خدا با ماست.»
محبت و قرب به پیامبر ﷺ:
در تمامی مراحل دعوت، ابوبکر رضیاللهعنه همقدم و همنفس پیامبر ﷺ بود. پیامبر ﷺ فرمود:
"إنّ أمنّ الناس عليّ في صحبته و ماله أبو بكر"
(صحیح بخاری، 3654)
«بیگمان کسی که بیش از همه مردم در دوستی و داراییاش بر من منت دارد ، ابوبکر است.»
او هر چه داشت در راه اسلام داد؛ حتی در غزوه تبوک، دار و ندار خود را آورد. پیامبر ﷺ پرسید: «برای خانوادهات چه گذاشتی؟» گفت: «الله و رسولَه.»
شخصیت و فضائل:
– او عالمترین صحابه در میان امت پس از پیامبر ﷺ بود.
– خلیفه بلافصل پیامبر ﷺ بود و پس از رحلت آن حضرت ، با اجماع صحابه ، به خلافت رسید.
– مقبرهاش در کنار پیامبر ﷺ در حجره مبارکه در مدینه است؛ سه تن که در حیات با هم بودند، در ممات نیز در کنار یکدیگرند:
پیامبر ﷺ، ابوبکر رضیاللهعنه ، و عمر رضیاللهعنه.
– از فضیلتهای اوست که پیامبر ﷺ فرمود:
"لو كنتُ متّخذاً خليلاً غير ربي، لاتّخذتُ أبا بكرٍ خليلاً" (بخاری و مسلم)
«اگر دوستی جز پروردگارم میگرفتم، ابوبکر را به دوستی میگرفتم.»
خلافت و خدمات:
خلافت ابوبکر رضیاللهعنه حدود دو سال و سه ماه به طول انجامید. اما در همین مدت کوتاه، تثبیت پایههای اسلام ، مقابله با مرتدین، جنگهای رِدّه ، و جمعآوری قرآن از بزرگترین خدمات او بود.
او کسی بود که مانع انحراف امت در بزنگاه خطیر پس از رحلت رسول خدا ﷺ شد.
وفات:
در سن ۶۳ سالگی، همانند پیامبر ﷺ، در مدینه وفات یافت. مدفن او در کنار رسول اکرم ﷺ، افتخاری ابدی برای اوست.صن
در یک نگاه:
– نام: عبدالله بن عثمان (ابوبکر)
– لقب: صدیق، عتیق
– نخستین مسلمان از مردان
– یار غار پیامبر ﷺ
– خلیفه اول پس از پیامبر ﷺ
– دارنده فضائل بیشمار در قرآن و سنت
– دفنشده در کنار پیامبر ﷺ
– نماد صداقت، اخلاص، تقوا و قرب الهی
لبّ کلام :
حضرت ابوبکر صدیق رضیاللهعنه ، نه تنها یکی از ستونهای استوار امت اسلام است ، بلکه الگوی جاودانهای از ایمان راستین ، محبت بیقید و شرط به پیامبر ﷺ، و ایثار در راه خداست. هر مسلمان آگاهى باید او را بشناسد ، به فضایلش عشق بورزد، و از سیرت و سلوکش، چراغ راهی برای زندگی خویش برگزیند.
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در آسمان درخشان تاریخ اسلام ، حضرت ابوبکر صدیق رضیالله تعالی عنه ، یکی از پرفروغترین ستارگانِ ایمان ، وفاداری و فداکاری است؛ یار غار و یاور همیشگی پیامبر اکرم محمد مصطفی ﷺ؛ نخستین خلیفه مسلمانان ؛ شخصیتی که قرآن از او یاد کرده و تاریخ به عظمت او سجده میزند.
نام و نسب:
عبدالله بن عثمان بن عامر بن عمرو بن کعب بن سعد بن تیم بن مُرّه القرشی التیمی. کنیهاش ابوبکر و لقبش صدیق است؛ لقبی که رسولالله ﷺ پس از واقعه اسرا و معراج به او عطا کرد، وقتی او بیدرنگ تصدیق کرد آنچه را پیامبر ﷺ فرمود.
جایگاه در اسلام:
ابوبکر صدیق، نخستین مردی بود که اسلام آورد. در ایمان، سبقت گرفت و در وفاداری، بینظیر بود. در روز هجرت، یار و همراه رسول خدا ﷺ در غار ثور بود. قرآن در سوره توبه به این واقعه اشاره میکند:
"إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا"
(توبه، ۴۰)
«هنگامی که [پیامبر] به یارش گفت: غم مخور، همانا خدا با ماست.»
محبت و قرب به پیامبر ﷺ:
در تمامی مراحل دعوت، ابوبکر رضیاللهعنه همقدم و همنفس پیامبر ﷺ بود. پیامبر ﷺ فرمود:
"إنّ أمنّ الناس عليّ في صحبته و ماله أبو بكر"
(صحیح بخاری، 3654)
«بیگمان کسی که بیش از همه مردم در دوستی و داراییاش بر من منت دارد ، ابوبکر است.»
او هر چه داشت در راه اسلام داد؛ حتی در غزوه تبوک، دار و ندار خود را آورد. پیامبر ﷺ پرسید: «برای خانوادهات چه گذاشتی؟» گفت: «الله و رسولَه.»
شخصیت و فضائل:
– او عالمترین صحابه در میان امت پس از پیامبر ﷺ بود.
– خلیفه بلافصل پیامبر ﷺ بود و پس از رحلت آن حضرت ، با اجماع صحابه ، به خلافت رسید.
– مقبرهاش در کنار پیامبر ﷺ در حجره مبارکه در مدینه است؛ سه تن که در حیات با هم بودند، در ممات نیز در کنار یکدیگرند:
پیامبر ﷺ، ابوبکر رضیاللهعنه ، و عمر رضیاللهعنه.
– از فضیلتهای اوست که پیامبر ﷺ فرمود:
"لو كنتُ متّخذاً خليلاً غير ربي، لاتّخذتُ أبا بكرٍ خليلاً" (بخاری و مسلم)
«اگر دوستی جز پروردگارم میگرفتم، ابوبکر را به دوستی میگرفتم.»
خلافت و خدمات:
خلافت ابوبکر رضیاللهعنه حدود دو سال و سه ماه به طول انجامید. اما در همین مدت کوتاه، تثبیت پایههای اسلام ، مقابله با مرتدین، جنگهای رِدّه ، و جمعآوری قرآن از بزرگترین خدمات او بود.
او کسی بود که مانع انحراف امت در بزنگاه خطیر پس از رحلت رسول خدا ﷺ شد.
وفات:
در سن ۶۳ سالگی، همانند پیامبر ﷺ، در مدینه وفات یافت. مدفن او در کنار رسول اکرم ﷺ، افتخاری ابدی برای اوست.صن
در یک نگاه:
– نام: عبدالله بن عثمان (ابوبکر)
– لقب: صدیق، عتیق
– نخستین مسلمان از مردان
– یار غار پیامبر ﷺ
– خلیفه اول پس از پیامبر ﷺ
– دارنده فضائل بیشمار در قرآن و سنت
– دفنشده در کنار پیامبر ﷺ
– نماد صداقت، اخلاص، تقوا و قرب الهی
لبّ کلام :
حضرت ابوبکر صدیق رضیاللهعنه ، نه تنها یکی از ستونهای استوار امت اسلام است ، بلکه الگوی جاودانهای از ایمان راستین ، محبت بیقید و شرط به پیامبر ﷺ، و ایثار در راه خداست. هر مسلمان آگاهى باید او را بشناسد ، به فضایلش عشق بورزد، و از سیرت و سلوکش، چراغ راهی برای زندگی خویش برگزیند.
با انتشار مطالب کانال ، در ثواب آن شریک شویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوپنج
گلبرگ دست و پا میزد از بغلم پایین بیاد... روی زمین گذاشتمش و سمت فرهاد دویید و گفت "عمو منم میبری اسب سواری ؟ "
فرهاد با حسرت و اندوهی که توی چشماش موج میزد دستش را روی موهای گلبرگ کشید و گفت اره مامانت اجازه بده تورو هم میبرم ...
توی خونه رفتم و سرم را روی طاقچه گذاشتم و زار زدم ...
صدای محمود توی سرم زنگ خورد "گوهر این از کجا پیداش شده ؟سالارو کجا میخواد ببره چرا کاری نمیکنی برو شکایت کن !!! چرا خودشو عموی بچه ها معرفی کرد ؟؟؟
با گریه سمتش چرخیدم ،محمود خان لطفا چیزی نپرسید توضیحش برام سخته الان !!
محمود از شرم سر در یقه فرو برد و گفت "فکر میکنه من با شما نسبتی دارم چرا چیزی بهش نگفتین ؟
با درموندگی زار زدم "چی میگفتم بهش ؟؟؟ اگه بفهمه گلبرگ دختر خودشه ، اونم میبره تنها میشم ،سالار بزرگه ،دو روز بره پیشش دلش هوامو میکنه مجبورش میکنه دوباره بیارتش پیشم ...ولی بدون گلبرگ میمیرم من ...
محمود گفت "اینجوری راجبتون فکر بد میکنه ... به نظر من واقعیت رو بهش بگین، حالا که خودش اومده طلاقتونم بگیرین ...
همون لحظه سیما در و باز کرد، نگاه معنی داری کرد و پوزخند زد و گفت ببخشید خلوتتون رو به هم زدم !! میخوایم با سالار بریم بیرون ،بعدا بر میگریدم وسایل شخصیش رو میگیریم ...
بعد رفتن فرهاد بی قرار توی خونه
می چرخیدم و همش چشمم به در بود ...
تحمل دوری چند ساعته سالارو نداشتم.... نمیدونستم بعد این با نبودش چجوری سر کنم ... یکم خونه رو مرتب کردم و فرشهارو پهن کردم کارتونها هنوز باز نشده، کنج خونه افتاده بود دل و دماق کار کردن نداشتم ..شب شده بود شام گلبرگ رو دادم و خوابوندمش ...
توی حیاط راه میرفتم و منتظر سالار بودم... با شنیدن صدای ماشین سمت در دوییدم و دستم را روی دستگیره فشردم ...
سالار با خنده از ماشین پایین پرید و گفت"عمو یادت نره صبح بیا ،حتما باید منو ببری اسب سواری ... بعد دست تکون داد و سمتم دویید .... ماشین از سر کوچه پیچید و رفت....
با نگرانی بغلش کردم و سالار ذوق زده گفت مادرجان خیلی خوش گذشت، کاش گلبرگم می بردیم ،عمو منو برد باغ وحش ،از اونجا هم رفتیم شهربازی ،کلی خوراکی خوشمزه خوردیم ...
لبخند تصنعی روی لبم نشست و داخل خونه رفتیم .. براش تشک پهن کردم ؛ زیر لحاف خزید و سرش رو بیرون اورد و گفت "فردا صبح زود بیدارم کن، عمو میاد دنبالم قراره منو ببره آبادی ...
گفتم عمو ازت چیزی نپرسید راجب منو و گلبرگ ؟؟؟
گفت "نه چیزی نپرسید چطور مگه ؟
گفتم هیچی همینجوری پرسیدم....
بعد تو فکر فرو رفت و انگار چیزی به ذهنش رسیده بود" آهان چرا تازه یادم اومد ،گفت اینهمه سال تنها زندگی کردین ؛اشنایی فامیلی نداشتین ؟
_ بهت زده گفتم خب تو چی گفتی ؟
_هیچی چی میخواستم بگم راجب حاج خانوم و حاح آقا ،آقا محمود و گفتم ...
تمام شب خواب به چشمام نیومد، به چهره ای سالار زل زده بودم و میخواستم سیر نگاهش کنم ... صبح زود با کوبیده شدن در حیاط،سالار هیجانزده توی حیاط دویید و درو باز کرد .... از پشت پنجره نگاشون میکردم، سالار بغل فرهاد پرید و صورتش رو بوسید، چشم چرخونوم ولی سیمارو ندیدم ... ساک سالار اماده کنج خونه بود ،ساک رو برداشتم و توی حیاط رفتم ...
فرهاد ساک رو از دستم بیرون کشید و گفت :میتونی برای دیدنش بیای آبادی ،من مثل تو نیستم بچه رو از دیدن عزیزش محروم کنم ،دستی به سر سالار کشید و گفت "آقا سالار هر وقت لب تر کنه دلتنگتون بشه میارمش ...
گلبرگ با گریه دست فرهاد رو کشید و گفت "عمو منو نمیبرید ؟
فرهاد نگاه معنی داری بهم کرد و بعد رو به گلبرگ گفت "هر وقت مادرت خواست به دیدن داداشت، بیاد توام بیا ...
به داخل خونه اومدم و قران رو برداشتم و کاسه اب رو پر کردم و سالارو از زیر قران ردش کردم اب و پشت سرشون پاشیدم ... ماشنین که از امتداد کوچه گذشت بغضم شکست و با صدای بلند زار زدم تا اون لحظه به خاطر سالار خودم رو کنترل کرده بودم ...
دو هفته ای از رفتن سالار گذشته ،هر روز بیشتر از قبل دل تنگش بودم ... گلبرگ هر روز بهانه ای داداشش رو میگرفت ...
توی خیاط خونه روی چرخ خیاط چنبره زده بودم و مشغول دوخت پارچه زیر چرخ بودم و همینجوری یه ریز اشک میریختم ....زینت دستم رو کشید و گفت "چرا خودت رو آزار میدی؟ برو آبادی دیدنش،همه چیز رو به فرهاد بگو بذار بفهمه گلبرگ دخترشه ...
با بغض نالیدم بفهمه دخترشه که ازم بگیرتش ؟
گفت نه شاید کامل بر عکس بشه ،اگه بفهمه اینهنه سال بهش وفادار بودی، ببخشتت و دوباره باهم باشید ...
گفتم چی میگی زینت!!!بین منو فرهاد دیگه چیزی نمونده، اون به عالم و آدم اعتماد داره جز من ،همین سیما بگه ماست سیاهه میگه سیاهه ولی من بگه سفیده میگه داری دروغ میگی !!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوپنج
گلبرگ دست و پا میزد از بغلم پایین بیاد... روی زمین گذاشتمش و سمت فرهاد دویید و گفت "عمو منم میبری اسب سواری ؟ "
فرهاد با حسرت و اندوهی که توی چشماش موج میزد دستش را روی موهای گلبرگ کشید و گفت اره مامانت اجازه بده تورو هم میبرم ...
توی خونه رفتم و سرم را روی طاقچه گذاشتم و زار زدم ...
صدای محمود توی سرم زنگ خورد "گوهر این از کجا پیداش شده ؟سالارو کجا میخواد ببره چرا کاری نمیکنی برو شکایت کن !!! چرا خودشو عموی بچه ها معرفی کرد ؟؟؟
با گریه سمتش چرخیدم ،محمود خان لطفا چیزی نپرسید توضیحش برام سخته الان !!
محمود از شرم سر در یقه فرو برد و گفت "فکر میکنه من با شما نسبتی دارم چرا چیزی بهش نگفتین ؟
با درموندگی زار زدم "چی میگفتم بهش ؟؟؟ اگه بفهمه گلبرگ دختر خودشه ، اونم میبره تنها میشم ،سالار بزرگه ،دو روز بره پیشش دلش هوامو میکنه مجبورش میکنه دوباره بیارتش پیشم ...ولی بدون گلبرگ میمیرم من ...
محمود گفت "اینجوری راجبتون فکر بد میکنه ... به نظر من واقعیت رو بهش بگین، حالا که خودش اومده طلاقتونم بگیرین ...
همون لحظه سیما در و باز کرد، نگاه معنی داری کرد و پوزخند زد و گفت ببخشید خلوتتون رو به هم زدم !! میخوایم با سالار بریم بیرون ،بعدا بر میگریدم وسایل شخصیش رو میگیریم ...
بعد رفتن فرهاد بی قرار توی خونه
می چرخیدم و همش چشمم به در بود ...
تحمل دوری چند ساعته سالارو نداشتم.... نمیدونستم بعد این با نبودش چجوری سر کنم ... یکم خونه رو مرتب کردم و فرشهارو پهن کردم کارتونها هنوز باز نشده، کنج خونه افتاده بود دل و دماق کار کردن نداشتم ..شب شده بود شام گلبرگ رو دادم و خوابوندمش ...
توی حیاط راه میرفتم و منتظر سالار بودم... با شنیدن صدای ماشین سمت در دوییدم و دستم را روی دستگیره فشردم ...
سالار با خنده از ماشین پایین پرید و گفت"عمو یادت نره صبح بیا ،حتما باید منو ببری اسب سواری ... بعد دست تکون داد و سمتم دویید .... ماشین از سر کوچه پیچید و رفت....
با نگرانی بغلش کردم و سالار ذوق زده گفت مادرجان خیلی خوش گذشت، کاش گلبرگم می بردیم ،عمو منو برد باغ وحش ،از اونجا هم رفتیم شهربازی ،کلی خوراکی خوشمزه خوردیم ...
لبخند تصنعی روی لبم نشست و داخل خونه رفتیم .. براش تشک پهن کردم ؛ زیر لحاف خزید و سرش رو بیرون اورد و گفت "فردا صبح زود بیدارم کن، عمو میاد دنبالم قراره منو ببره آبادی ...
گفتم عمو ازت چیزی نپرسید راجب منو و گلبرگ ؟؟؟
گفت "نه چیزی نپرسید چطور مگه ؟
گفتم هیچی همینجوری پرسیدم....
بعد تو فکر فرو رفت و انگار چیزی به ذهنش رسیده بود" آهان چرا تازه یادم اومد ،گفت اینهمه سال تنها زندگی کردین ؛اشنایی فامیلی نداشتین ؟
_ بهت زده گفتم خب تو چی گفتی ؟
_هیچی چی میخواستم بگم راجب حاج خانوم و حاح آقا ،آقا محمود و گفتم ...
تمام شب خواب به چشمام نیومد، به چهره ای سالار زل زده بودم و میخواستم سیر نگاهش کنم ... صبح زود با کوبیده شدن در حیاط،سالار هیجانزده توی حیاط دویید و درو باز کرد .... از پشت پنجره نگاشون میکردم، سالار بغل فرهاد پرید و صورتش رو بوسید، چشم چرخونوم ولی سیمارو ندیدم ... ساک سالار اماده کنج خونه بود ،ساک رو برداشتم و توی حیاط رفتم ...
فرهاد ساک رو از دستم بیرون کشید و گفت :میتونی برای دیدنش بیای آبادی ،من مثل تو نیستم بچه رو از دیدن عزیزش محروم کنم ،دستی به سر سالار کشید و گفت "آقا سالار هر وقت لب تر کنه دلتنگتون بشه میارمش ...
گلبرگ با گریه دست فرهاد رو کشید و گفت "عمو منو نمیبرید ؟
فرهاد نگاه معنی داری بهم کرد و بعد رو به گلبرگ گفت "هر وقت مادرت خواست به دیدن داداشت، بیاد توام بیا ...
به داخل خونه اومدم و قران رو برداشتم و کاسه اب رو پر کردم و سالارو از زیر قران ردش کردم اب و پشت سرشون پاشیدم ... ماشنین که از امتداد کوچه گذشت بغضم شکست و با صدای بلند زار زدم تا اون لحظه به خاطر سالار خودم رو کنترل کرده بودم ...
دو هفته ای از رفتن سالار گذشته ،هر روز بیشتر از قبل دل تنگش بودم ... گلبرگ هر روز بهانه ای داداشش رو میگرفت ...
توی خیاط خونه روی چرخ خیاط چنبره زده بودم و مشغول دوخت پارچه زیر چرخ بودم و همینجوری یه ریز اشک میریختم ....زینت دستم رو کشید و گفت "چرا خودت رو آزار میدی؟ برو آبادی دیدنش،همه چیز رو به فرهاد بگو بذار بفهمه گلبرگ دخترشه ...
با بغض نالیدم بفهمه دخترشه که ازم بگیرتش ؟
گفت نه شاید کامل بر عکس بشه ،اگه بفهمه اینهنه سال بهش وفادار بودی، ببخشتت و دوباره باهم باشید ...
گفتم چی میگی زینت!!!بین منو فرهاد دیگه چیزی نمونده، اون به عالم و آدم اعتماد داره جز من ،همین سیما بگه ماست سیاهه میگه سیاهه ولی من بگه سفیده میگه داری دروغ میگی !!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوشش
یه جور خاص نگام کرد و گفت :خودت رو گول نزن گوهر تو دوستش داری چرا با خودت و دلت میجنگی ...
با حرص بلند شدم و گفتم "اشتباه میکنی دیگه دوستش ندارم ،هر چی بوده مال گذشتس، الانم تنها چیزی که بهش اهمیت میدم بچه هام هستن نه چیز دیگه ... "
خیلی بی تفاوت گفت :خب با محمود ازدواج کن، اینجوری هم فرهاد رو سوزوندی، هم میتونی خیلی راحت به دیدن سالار بری ...
بی هوا نگاش کردم و تیز تو چشماش خیره شدم و لب جنباندم "من هنوز زن فرهادم، عقدمون باطل نشده ؛ بعدشم دلم نمیخواد ازدواج کنم و بدتر فرهاد رو سر لج بندازم ...
زینت شونه بالا انداخت و گفت خودت میدونی ،باز ولی اگه نظر منو بخوای خودت رو از بلاتکلیفی در بیار ...
گفتم میخوام برم دیدن پسرم ،ولی جراتش رو ندارم جرات روبرو شدن با آدمهای اونجارو ندارم، مخصوصا با وجود گلبرگ... کسی خبر نداره که من زن فرهادم حالا نمیگن گلبرگ از کجا اومده ؟
زینت چشماشو ریز کرد و توی فکر فرو رفت و گفت اینجوری که بهتره ،فکر میکنن توی شهر ازدواج کردی ...
بعد کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتم به آبادی برم ...
صبح زود با صدای اذون بیدار شدم و گلبرگ رو بغل کردم سمت ایستگاه مینی بوس راه افتادم ... مضطرب بودم، نمیدونستم بعد اینهمه سال چجوری باهاشون روبرو بشم معلوم نبود چه فکرهای ناجوری راجبم بکنن ...سرم را به شیشه تکیه داده بودم ...
ار لحظه که به ابادی نزدیکتر میشدیم نگرانیم بیشتر میشد...
تو میدون شهر از مینی بوس پیاده شدم ... صورتم را با چادر پیشوندم و دست گلبرگ رو گرفته بودم و پشت سرم میکشیدم... پیرمردهای ابادی دور میدون قوز کرده بودن ...سمت خونه ای پدریم راه افتادم ...
از کوچه پس کوچه های کاهگلی گذشتم و به پشت در خونه که رسیدم ،با تردید درو کوبیدم پسر سبزه و قد بلندی پشت در ظاهر شد و با تعجب نگامون کرد....
هیجانزده گفتم مراد تویی ؟؟
گفت اره نشناختی ؟ بعد این همه سال چی میخوای ؟
گفتم "میخوام بیام داخل اجازه میدی ؟
از جلوی در کنار رفت و صداش رو تو هوا ول داد ننه؛ ننه گلاب بیا مهمون داریم ....
_کیه مراد ،خواهرت سودابه اومده ؟
با شنیدن صدای گلاب از روی ایوون، سرم رو بالا چرخوندم...
موهای سفیدش از زیر چارقدش بیرون زده بود ،صورت لاغر و استخوانی اش ،پیرتر به نظر می رسید ...
دستانش را سایبان چشمانش کرد و تیز نگام کرد و زیر لب اسمم را هجی کرد ....لنگ لنگان از پله ها پایین اومد ..
نگاه متعجبش بین منو گلبرگ در گردش بود و با تعجب گفت "گوهر تویی ؟ "
سرم را به نشونه بله تکون دادم ...
دستانش را دور شونه هام حلقه زد و صورتم رو بوسید :خوش اومدی دختر جان ،اینهمه سال کجا بودی چشمم به در خشکید ...
از برخورد گرم گلاب جا خورده بودم ... بهت زده گفتم قضیش مفصله، براتون تعریف می کنم ... گفتم بچه ها کجان چرا نیستن؟ والله مراد و دیدم ماشالله قد کشیده نشناختمش ..
گلاب دستم رو گرفت و سمت خونه کشید ،
بچه ای نمونده ازدواج کردن سرخونه زندگیشونن... مرادم نشون کرده داره ،دختر شهری گرفته قراره بره همونجا کار کنه ...
نگاهم دور حیاط میچرخید ؛ از پله ها بالا رفتم و چقدر دلتنگ این خونه بودم ...چقدر دلتنگ بابام بودم ... گلاب سینی چایی رو جلوم گرفت و گفت "دخترته ؟"
سرم رو تکون دادم و گفتم بله دخترمه....
گفت پس ازدواج کردی شوهرت کیه؟ چیکارس ؟
گفتم بماند حالا بعدا براتون تعریف میکنم، وقت زیاده ،صفیه چیکار میکنه ؟
اسم صفیه رو که آوردم چشماش پر شد
گفتم" چیشده ،اتفاقی براش افتاده ؟
زیر لب نالید :صفیه در حقت بد کرد، خیلی هم بد کرده ،موقع زایمانش همه چی رو با آه و ناله برام تعریف کردم، ازم خواست وقتی دیدمت ازت حلالیت بگیرم ...
پوزخندی زدم حلال کنم که چی بشه !!؟باعث اوارگی و بدبختیم شد، گناه خودشو اون فروغ رو من انداخت ...
گلاب با افسوس بهم خیره شده بود غم خاصی توی چشماش موج میزد....
گفتم چیشده من نبودم اتفاقی افتاده ؟
با صدایی که از بغض میلرزید گفت "صفیه سر زا از دنیا رفت، قبل مرگش ازم خواست پیدات کنم و ازت حلالیت بگیرم ...
متاثر لب زدم واقعا خبر نداشتم من چیکاره ام خدا بیامرزتش ..
گفت : میدونم خیلی سخته ولی حلالش کن کل عمرشو با بدبختی سر کرده ، فروغ بهش وعده و وعید داده بوده گفته اگه بگی از گوهر دستور گرفتم توی شهر خونه بهتون میدم ... خیال میکرد سرو سامون میگیره ،ولی فلک زمینش زد....
گفتم بعد فرار من چه اتفاقی افتاد با صفیه چیکار کردن ؟
سرش رو با ناله تکون داد فرهاد خان از عمارت بیرونش کرد ،گفته بود بعد اینکه بچت به دنیا اومد مجازات میشی، با مملی پیش من زندگی میکردن ،فروغ گفته بود فراریش میده ولی روزی که صفیه بچش به دنیا می اومد کسی سراغش رو نگرفت...رفتم پی قابله ، ولی راضی نشد بیاد گفت فروغ تهدیدش کرده....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوشش
یه جور خاص نگام کرد و گفت :خودت رو گول نزن گوهر تو دوستش داری چرا با خودت و دلت میجنگی ...
با حرص بلند شدم و گفتم "اشتباه میکنی دیگه دوستش ندارم ،هر چی بوده مال گذشتس، الانم تنها چیزی که بهش اهمیت میدم بچه هام هستن نه چیز دیگه ... "
خیلی بی تفاوت گفت :خب با محمود ازدواج کن، اینجوری هم فرهاد رو سوزوندی، هم میتونی خیلی راحت به دیدن سالار بری ...
بی هوا نگاش کردم و تیز تو چشماش خیره شدم و لب جنباندم "من هنوز زن فرهادم، عقدمون باطل نشده ؛ بعدشم دلم نمیخواد ازدواج کنم و بدتر فرهاد رو سر لج بندازم ...
زینت شونه بالا انداخت و گفت خودت میدونی ،باز ولی اگه نظر منو بخوای خودت رو از بلاتکلیفی در بیار ...
گفتم میخوام برم دیدن پسرم ،ولی جراتش رو ندارم جرات روبرو شدن با آدمهای اونجارو ندارم، مخصوصا با وجود گلبرگ... کسی خبر نداره که من زن فرهادم حالا نمیگن گلبرگ از کجا اومده ؟
زینت چشماشو ریز کرد و توی فکر فرو رفت و گفت اینجوری که بهتره ،فکر میکنن توی شهر ازدواج کردی ...
بعد کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتم به آبادی برم ...
صبح زود با صدای اذون بیدار شدم و گلبرگ رو بغل کردم سمت ایستگاه مینی بوس راه افتادم ... مضطرب بودم، نمیدونستم بعد اینهمه سال چجوری باهاشون روبرو بشم معلوم نبود چه فکرهای ناجوری راجبم بکنن ...سرم را به شیشه تکیه داده بودم ...
ار لحظه که به ابادی نزدیکتر میشدیم نگرانیم بیشتر میشد...
تو میدون شهر از مینی بوس پیاده شدم ... صورتم را با چادر پیشوندم و دست گلبرگ رو گرفته بودم و پشت سرم میکشیدم... پیرمردهای ابادی دور میدون قوز کرده بودن ...سمت خونه ای پدریم راه افتادم ...
از کوچه پس کوچه های کاهگلی گذشتم و به پشت در خونه که رسیدم ،با تردید درو کوبیدم پسر سبزه و قد بلندی پشت در ظاهر شد و با تعجب نگامون کرد....
هیجانزده گفتم مراد تویی ؟؟
گفت اره نشناختی ؟ بعد این همه سال چی میخوای ؟
گفتم "میخوام بیام داخل اجازه میدی ؟
از جلوی در کنار رفت و صداش رو تو هوا ول داد ننه؛ ننه گلاب بیا مهمون داریم ....
_کیه مراد ،خواهرت سودابه اومده ؟
با شنیدن صدای گلاب از روی ایوون، سرم رو بالا چرخوندم...
موهای سفیدش از زیر چارقدش بیرون زده بود ،صورت لاغر و استخوانی اش ،پیرتر به نظر می رسید ...
دستانش را سایبان چشمانش کرد و تیز نگام کرد و زیر لب اسمم را هجی کرد ....لنگ لنگان از پله ها پایین اومد ..
نگاه متعجبش بین منو گلبرگ در گردش بود و با تعجب گفت "گوهر تویی ؟ "
سرم را به نشونه بله تکون دادم ...
دستانش را دور شونه هام حلقه زد و صورتم رو بوسید :خوش اومدی دختر جان ،اینهمه سال کجا بودی چشمم به در خشکید ...
از برخورد گرم گلاب جا خورده بودم ... بهت زده گفتم قضیش مفصله، براتون تعریف می کنم ... گفتم بچه ها کجان چرا نیستن؟ والله مراد و دیدم ماشالله قد کشیده نشناختمش ..
گلاب دستم رو گرفت و سمت خونه کشید ،
بچه ای نمونده ازدواج کردن سرخونه زندگیشونن... مرادم نشون کرده داره ،دختر شهری گرفته قراره بره همونجا کار کنه ...
نگاهم دور حیاط میچرخید ؛ از پله ها بالا رفتم و چقدر دلتنگ این خونه بودم ...چقدر دلتنگ بابام بودم ... گلاب سینی چایی رو جلوم گرفت و گفت "دخترته ؟"
سرم رو تکون دادم و گفتم بله دخترمه....
گفت پس ازدواج کردی شوهرت کیه؟ چیکارس ؟
گفتم بماند حالا بعدا براتون تعریف میکنم، وقت زیاده ،صفیه چیکار میکنه ؟
اسم صفیه رو که آوردم چشماش پر شد
گفتم" چیشده ،اتفاقی براش افتاده ؟
زیر لب نالید :صفیه در حقت بد کرد، خیلی هم بد کرده ،موقع زایمانش همه چی رو با آه و ناله برام تعریف کردم، ازم خواست وقتی دیدمت ازت حلالیت بگیرم ...
پوزخندی زدم حلال کنم که چی بشه !!؟باعث اوارگی و بدبختیم شد، گناه خودشو اون فروغ رو من انداخت ...
گلاب با افسوس بهم خیره شده بود غم خاصی توی چشماش موج میزد....
گفتم چیشده من نبودم اتفاقی افتاده ؟
با صدایی که از بغض میلرزید گفت "صفیه سر زا از دنیا رفت، قبل مرگش ازم خواست پیدات کنم و ازت حلالیت بگیرم ...
متاثر لب زدم واقعا خبر نداشتم من چیکاره ام خدا بیامرزتش ..
گفت : میدونم خیلی سخته ولی حلالش کن کل عمرشو با بدبختی سر کرده ، فروغ بهش وعده و وعید داده بوده گفته اگه بگی از گوهر دستور گرفتم توی شهر خونه بهتون میدم ... خیال میکرد سرو سامون میگیره ،ولی فلک زمینش زد....
گفتم بعد فرار من چه اتفاقی افتاد با صفیه چیکار کردن ؟
سرش رو با ناله تکون داد فرهاد خان از عمارت بیرونش کرد ،گفته بود بعد اینکه بچت به دنیا اومد مجازات میشی، با مملی پیش من زندگی میکردن ،فروغ گفته بود فراریش میده ولی روزی که صفیه بچش به دنیا می اومد کسی سراغش رو نگرفت...رفتم پی قابله ، ولی راضی نشد بیاد گفت فروغ تهدیدش کرده....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوهفت
گفتم بچش چیشد زنده موند؟
سرش رو تکون داد و گفت اره یه پسر به دنیا اورد پیش مملیه ...
دستهای گلاب رو گرفتم و ملتمسانه نگاهش کردم "صفیه رو حلال میکنم، هم به خاطر دزدیدن طلاهام هم به خاطر تهمتی که بهم زد، ولی کمکم کن بذار پسرم رو ببینم ...پیغوم منو به فرهاد برسون بهش بگو اینجام تا سالارو برام بیاره...
گفت باشه فردا میرم، حالا امروز استراحت کن تازه از راه رسیدی ...
گفتم نه همین الان برو ...
دست به زانو بلند شد ...
صدای مراد برادرم ،تو اتاق پیچید :بشین ننه ،من میرم پی فرهاد شاید اصلا عمارت نباشه سر زمبپین باشه ، پیداش میکنم....
با فشردن پلکهام ازش تشکر کردم ...
گلاب بلند شد در حالیکه از زانو درد ناله می کرد سمت اتاق دیگه ای رفت، بعد چند لحظه ،با کیسه ایی پارچه ای که دستش بود دوباره برگشت ... روبرویم نشست و گره ی کیسه رو باز کرد و کیسه رو روی زمین خالی کرد ،باورم نمیشد همه طلاهای که گمان میکردم صفیه دزدیده توی کیسه بود ...دستم را زیر طلاها فرو بردم و با تعجب به گلاب خیره شدم و بهت زده گفتم "اینا طلاهای منه، دست شما چیکار میکنه ؟"
گفت "دست صفیه بود، دم مرگش گفت طلاهارو دستت برسونم ،از کارش پشیمون بود....
بعد اینکه ناهارو خوردیم روی ایوون منتظر ایستاده بودم و گلبرگ توی حیاط بازی میکرد ...
با باز شدن در حیاط از پله ها به پایین سرازیر شدم...مراد بغل شیر اب نشست و ابی به صورتش پاشید....
گفتم خب مردا چیشد فرهاد رو دیدی ؟
گفت"توی عمارت نبود رفته شکار ...
گفتم سالار چی ندیدیش ؟؟
سرش رو تکون داد و گفت نه اونم ندیدم...
میدونستم فرهاد بره شکار چند روزی طول میکشه برگرده...
گفتم "نمیدونی کی بر میگرده ؟
گفت "چرا گفتن فردا برمیگرده، حالا فردا یه سر میرم عمارت گویا سالارم با خودش برده ...
با ناامیدی روی پله کاهگلی نشستم و مراد ،حینی که گلاب رو صدا میکرد از پله ها بالا رفت ... منم تا غروب آفتاب توی حیاط بودم...
بعد خوردن شام گلبرگ را توی اتاق بردم تشک پهن کروم بغلش دراز کشیدم ...
صدای داد و بیداد مراد توی خونه پیچید و گلبرگ از ترس سرش رو بهم چسبونده بود....
مراد داد میزد "باید زمین رو بفروشی و من توی شهر مغازه بخرم ،نمیخوام اینجا بمونم ،اقام خدا بیامرز بعد یه عمر جون کندن پول دوا دکترشم نداشت ...صدای ناله گلاب به گوش می رسید "زمین رو بفروشی،بعد من پیرزن از کجا نون در بیارم بخورم، زمین رو اجاره میدم،سالیانه یه پولی دستم میاد که خرج خورد و خوراکمه ....
دوباره صدای غضبناک مراد اوج گرفت و بعدش شکستن چیزی به گوش رسید و بعدم صدای کوبیده شدن در حیاط ...
صبح که بیدار شدم گلاب سر سفره صبحونه نشسته بود و بغل سفره نشستم زیر لب سلام دادم ... استکان چایی رو پر کرد و توی نعلبی گذاشت و سمتم گرفت " ببخش دیشب حتما بچه رو ترسوندیم ... دیگه از دست مراد عاصی شدم ،دختر شهری نشون کرده پاش رو کرده تو یه کفش که الا و بلا باید برم شهر مغازه بخرم . میدونم همش زیر سر اون دخترس ،اون هواییش کرده، وگرنه بچه من چه میدونه مغازه چیه !!! شهر میرفت از خیابونها میترسید...
چاییم رو هورت کشیدم و گفتم" بذار بره، بمونه اینجا که چی بشه !!!"
گلاب تیز نگام کرد میخواد بره خب بره ،من حرفی ندارم،میخواد زمین کشاورزی منو بفروشه ،بالاخره یه آب باریکه ایی ،اگه اون زمین نباشه از کجا بخوریم ؟؟
مراد از توی اتاق بیرون اومد ،با شلوار کردی که تنش بود چقدر شبیه بابام شده بود ...
گفت "من تصمیمم رو گرفتم،همین امروز تو روستا اعلام میکنه، هر کی میخواد زمین رو بخره ...
گفتم من میخرم چرا بدی به غریبه !!
دو تاشونم توی سکوت بهم خیره شدن ...
مراد در حالیکه جا خورده بود گفت مطمئنی میخوای؟ من پولش رو لازم دارم، پول داری بدی ؟
بلند شدم و کیسه طلاهارو از توی اتاقم اوردم و جلوش گذاشتم...
مراد به داخل کیسه نگاه کرد و گفت :همشون طلان ؟ چقدر پولشه ؟
گفتم خیلی بیشتر از اون زمین می ارزه ...
گلاب توی فکر فرو رفته بود،صورتش درهم بود ...
گفتم ناراحت نباش ،زمین رو میدم دستت بمونه،فکر نمیکردم طلاهام پیدا بشه،کلا قیدشو زده بودم زمین رو خریدم که دست غریبه نیوفته ...
گلاب توی صورتم خیره شد و چشماش تر شده بود با بغض نالید :خدا خیرت بده ، دستمون خالی بود ،مراد خونم رو تو شیشه کرده بود که زمین رو بفروشه ... اگه زمین از دست میرفت باید دست گدایی جلوی مردم دراز میکردم ...
دستم را روی شونش گذاشتم "این حرفها چیه ،شما خونواده من هستین نمیذارم، محتاج کسی باشین !!
مراد طلاهای توی کیسه رو روی زمین خالی کرده بود با چشمهایی براق؛به طلا ها خیره شده بود و زیر لب با خوش حساب کتاب میکرد "اینارو ببرم شهر بفروشم ،یه مغازه بخرم جنس بریزم توش ...مابقیشم کمک خرج عروسیم ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوهفت
گفتم بچش چیشد زنده موند؟
سرش رو تکون داد و گفت اره یه پسر به دنیا اورد پیش مملیه ...
دستهای گلاب رو گرفتم و ملتمسانه نگاهش کردم "صفیه رو حلال میکنم، هم به خاطر دزدیدن طلاهام هم به خاطر تهمتی که بهم زد، ولی کمکم کن بذار پسرم رو ببینم ...پیغوم منو به فرهاد برسون بهش بگو اینجام تا سالارو برام بیاره...
گفت باشه فردا میرم، حالا امروز استراحت کن تازه از راه رسیدی ...
گفتم نه همین الان برو ...
دست به زانو بلند شد ...
صدای مراد برادرم ،تو اتاق پیچید :بشین ننه ،من میرم پی فرهاد شاید اصلا عمارت نباشه سر زمبپین باشه ، پیداش میکنم....
با فشردن پلکهام ازش تشکر کردم ...
گلاب بلند شد در حالیکه از زانو درد ناله می کرد سمت اتاق دیگه ای رفت، بعد چند لحظه ،با کیسه ایی پارچه ای که دستش بود دوباره برگشت ... روبرویم نشست و گره ی کیسه رو باز کرد و کیسه رو روی زمین خالی کرد ،باورم نمیشد همه طلاهای که گمان میکردم صفیه دزدیده توی کیسه بود ...دستم را زیر طلاها فرو بردم و با تعجب به گلاب خیره شدم و بهت زده گفتم "اینا طلاهای منه، دست شما چیکار میکنه ؟"
گفت "دست صفیه بود، دم مرگش گفت طلاهارو دستت برسونم ،از کارش پشیمون بود....
بعد اینکه ناهارو خوردیم روی ایوون منتظر ایستاده بودم و گلبرگ توی حیاط بازی میکرد ...
با باز شدن در حیاط از پله ها به پایین سرازیر شدم...مراد بغل شیر اب نشست و ابی به صورتش پاشید....
گفتم خب مردا چیشد فرهاد رو دیدی ؟
گفت"توی عمارت نبود رفته شکار ...
گفتم سالار چی ندیدیش ؟؟
سرش رو تکون داد و گفت نه اونم ندیدم...
میدونستم فرهاد بره شکار چند روزی طول میکشه برگرده...
گفتم "نمیدونی کی بر میگرده ؟
گفت "چرا گفتن فردا برمیگرده، حالا فردا یه سر میرم عمارت گویا سالارم با خودش برده ...
با ناامیدی روی پله کاهگلی نشستم و مراد ،حینی که گلاب رو صدا میکرد از پله ها بالا رفت ... منم تا غروب آفتاب توی حیاط بودم...
بعد خوردن شام گلبرگ را توی اتاق بردم تشک پهن کروم بغلش دراز کشیدم ...
صدای داد و بیداد مراد توی خونه پیچید و گلبرگ از ترس سرش رو بهم چسبونده بود....
مراد داد میزد "باید زمین رو بفروشی و من توی شهر مغازه بخرم ،نمیخوام اینجا بمونم ،اقام خدا بیامرز بعد یه عمر جون کندن پول دوا دکترشم نداشت ...صدای ناله گلاب به گوش می رسید "زمین رو بفروشی،بعد من پیرزن از کجا نون در بیارم بخورم، زمین رو اجاره میدم،سالیانه یه پولی دستم میاد که خرج خورد و خوراکمه ....
دوباره صدای غضبناک مراد اوج گرفت و بعدش شکستن چیزی به گوش رسید و بعدم صدای کوبیده شدن در حیاط ...
صبح که بیدار شدم گلاب سر سفره صبحونه نشسته بود و بغل سفره نشستم زیر لب سلام دادم ... استکان چایی رو پر کرد و توی نعلبی گذاشت و سمتم گرفت " ببخش دیشب حتما بچه رو ترسوندیم ... دیگه از دست مراد عاصی شدم ،دختر شهری نشون کرده پاش رو کرده تو یه کفش که الا و بلا باید برم شهر مغازه بخرم . میدونم همش زیر سر اون دخترس ،اون هواییش کرده، وگرنه بچه من چه میدونه مغازه چیه !!! شهر میرفت از خیابونها میترسید...
چاییم رو هورت کشیدم و گفتم" بذار بره، بمونه اینجا که چی بشه !!!"
گلاب تیز نگام کرد میخواد بره خب بره ،من حرفی ندارم،میخواد زمین کشاورزی منو بفروشه ،بالاخره یه آب باریکه ایی ،اگه اون زمین نباشه از کجا بخوریم ؟؟
مراد از توی اتاق بیرون اومد ،با شلوار کردی که تنش بود چقدر شبیه بابام شده بود ...
گفت "من تصمیمم رو گرفتم،همین امروز تو روستا اعلام میکنه، هر کی میخواد زمین رو بخره ...
گفتم من میخرم چرا بدی به غریبه !!
دو تاشونم توی سکوت بهم خیره شدن ...
مراد در حالیکه جا خورده بود گفت مطمئنی میخوای؟ من پولش رو لازم دارم، پول داری بدی ؟
بلند شدم و کیسه طلاهارو از توی اتاقم اوردم و جلوش گذاشتم...
مراد به داخل کیسه نگاه کرد و گفت :همشون طلان ؟ چقدر پولشه ؟
گفتم خیلی بیشتر از اون زمین می ارزه ...
گلاب توی فکر فرو رفته بود،صورتش درهم بود ...
گفتم ناراحت نباش ،زمین رو میدم دستت بمونه،فکر نمیکردم طلاهام پیدا بشه،کلا قیدشو زده بودم زمین رو خریدم که دست غریبه نیوفته ...
گلاب توی صورتم خیره شد و چشماش تر شده بود با بغض نالید :خدا خیرت بده ، دستمون خالی بود ،مراد خونم رو تو شیشه کرده بود که زمین رو بفروشه ... اگه زمین از دست میرفت باید دست گدایی جلوی مردم دراز میکردم ...
دستم را روی شونش گذاشتم "این حرفها چیه ،شما خونواده من هستین نمیذارم، محتاج کسی باشین !!
مراد طلاهای توی کیسه رو روی زمین خالی کرده بود با چشمهایی براق؛به طلا ها خیره شده بود و زیر لب با خوش حساب کتاب میکرد "اینارو ببرم شهر بفروشم ،یه مغازه بخرم جنس بریزم توش ...مابقیشم کمک خرج عروسیم ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوهشت
بعد زیر چشمی نگاهم کرد و ذوق زده گفت تابستونم عروسی میگیرم..
گفتم انشالله به میمنت و مبارکی ، فقط حواست باشه میری شهر مغازه بخری سرت کلاه نذارن... ادم اشنا سراغ دارم اگه بخوای آدرسش رو میدم دستت رو میگیره، کمکت میکنه تا جای مناسب پیدا کنی ...
گلاب طلاهارو از روی زمین جمع کرد و قولنامه زمین رو دستم داد و گفت بعد این زمین مال خودته،ما حقی بهش نداریم ... اینم سندش دستت باشه ....
بعد مراد رو صدا زد و گفت :برو ببین فرهاد از شکار برگشته، بهش بگو گوهر برای دیدن پسرش اومده ...
مراد دستش رو تو هوا ول داد و با بی تفاوتی گفت "باشه بابا،حالا چه عجله ای میرم دیگه ،با چشم غره ی گلاب کلافه گفت "باشه بابا میرم ...
گلاب توی تشت خمیر درست کرد و تنور را روشن کرد ... یه جورایی خودم رو با کمک به گلاب سرگرم کرده بودم ،ولی همش چشمم به در بود،منتظر بودم با هر صدایی که از کوچه شنیده میشد، بی هوا سرم سمت در میچرخید ....
نونهای پخته شده رو جمع کردم و لای سفره پارچه ای گذاشتم ...گفتم به نظرت فرهاد برگشته ؟
گلاب در حالیکه خمیرو از لای انگشتهاش پاک میکرد گفت "اره بابا شکاره، سفر قندهار که نیست ."
همان حین در حیاط باز شد، توی چهار چوب در چشمم خورد به سالار که دست توی دست فرهاد گذاشته بود ...هیجانزده بلند شدم و سمت در دوییدم ،سالار با دیدنم دستش را از دست فرهاد بیرون کشید سمتم پرواز کرد ... روی زمین زانو زدم دستانم را گشودم...
سالار و بغل کرده بودم سرو صورتش رو با بوسه های ریز و درشت پر میکردم ..
_سالار امروز پیش مادرت بمون، بعدا میام دنبالت...
با صدای فرهاد سرم رو بالا چرخوند با قدر دانی نگاهش کردم و زیر لب گفتم :ممنون که سالار و پیشم اوردین "
فرهاد بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو تکون داد و بیرون رفت
...
نگاهم بی اختیار پشت سر فرهاد کشیده شد،بلند شدم تکیه به در چوبی با نگاهم بدرقه اش کردم ...
دلم میخواست جلوش رو بگیرم،تمام ناگفته های دلم را بگویم، ولی ترس درونم ،مانع گفتن حقیقتها میشد،اون هم ترس از دست دادن گلبرگ بود و ترس اینکه فرهاد دوباره با بی مهری و بی اعتمادی اش نامیدم کنه...
پس فقط نگاش کردم و نگاش کردم تا اینکه از جلوی نگاهم ناپدید شد...
با کشیده شدن لباسم به خودم اومدم... گلبرگ گوشه دامنم رو گرفته بود و یه بند زیر لب تکرار میکرد "داداش که دیگه نمیره ،میخواد پیشم بمونه مگه نه ؟؟"
گفتم اره عزیزم نگهش میدارم حسابی باهاش بازی کنی ...
اون روز تا شب بچه ها توی حیاط بازی کردن و فرداشم فرهاد دنبالش نیومد.. با محبتی که فرهاد در حقم میکرد ،من بیشتر متوجه اشتباهم میشدم ...من خیلی سنگدل بودم که فرهاد رو از دیدن پسرش محروم کرده بودم ...
تصمیم گرفتم چند روزی توی روستا بمونم ،تا بیشتر پیش سالار باشم ،صبح خروس خون گلاب بیدارم کرد و گفت بیا مراد میخواد بره شهر، آدرس اون یارو رو میخواد همونی که میخواد کمکش کنه ... خواب زده بیدار شدم و از روی طاقچه قلم و کاغذ برداشتم و ادرس را روی کاغذ خط خطی کردم ....
دوباره سرم را روی بالش گذاشتم ... چند روزی گذشته بود ؛از فرهادم خبری نبود ... توی حیاط نشسته بودیم با شنیدن صدای ماشین ،مضطرب نگاه گلاب کردم و لبهایم را روی هم جنباندم "فرهاد اونده دنبال سالار ...!!
گلاب با تعجب صورتش رو جمع کرد "فرهاد خان توی روستا که با ماشین اینور اونور نمیره..."
با کوبیده شدن در حیاط گفتم خودشه ...
سالار دوان دوان سمت در دویید با باز شدن در صدای اشنایی به گوشم رسید که بی اختیار بلند شدم و زیر لب اسم محمود رو تکرار کردم ... محمود !!!!! حینی که با عجله سمت در می رفتم با خودم حرف میزدم "آدرس رو از کی گرفته ،کی گفته بیاد اینجا !!!
به جلوی در که رسیدم چشمم خورد به محمود با لبخندی که رو لبانش بود
با تعجب گفتم شما اینجا چیکار میکنید؟ آدرس رو از کی گرفتید ؟؟؟
زیر چشمی با لبخند نگام کرد و گفت "میخواین دم در نگهم دارین ؟؟
از جلوی در کنار رفتم و گفتم بفرمایید داخل ؟
با یاالله یاالله وارد حیاط شد ...
گلاب که خیال میکرد شوهرم اومده لنگ لنگان سمتمون اومد :خوش اومدی پسرم بفرمایین خونه ...
با تعارف گلاب محمود پشت سر گلاب راه افتاد...
گلاب گفت "شما بفرمایین بشینین تا من چایی بیارم...
به محض اینکه گلاب از اتاق بیرون رفت،
با دلخوری گفتم "اومدنتون اشتباه بود ،اینجا تو ابادی همه منو میشناسن، وجود شما بدتر به حرف و حدیثهایی که پشت سرم گفته میشه دامن میزنه ...
گفت "آدرس رو از مراد گرفتم ، باید با شوهرت حرف بزنی تا از بلاتکلیفی خلاص بشی ، تا کی باید منتظر بشینیم، با دست روی دست گذاشتن که چیزی حل نمیشه !!
بهش بگو طلاقت رو بده، حالا که خیال میکنه گلبرگ دختر منه ،مطمئنا به طلاق هم راضیه ....
گفتم محمود خان من کی با شما قول و قرار ازدواج گذاشتم ؟؟
ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوهشت
بعد زیر چشمی نگاهم کرد و ذوق زده گفت تابستونم عروسی میگیرم..
گفتم انشالله به میمنت و مبارکی ، فقط حواست باشه میری شهر مغازه بخری سرت کلاه نذارن... ادم اشنا سراغ دارم اگه بخوای آدرسش رو میدم دستت رو میگیره، کمکت میکنه تا جای مناسب پیدا کنی ...
گلاب طلاهارو از روی زمین جمع کرد و قولنامه زمین رو دستم داد و گفت بعد این زمین مال خودته،ما حقی بهش نداریم ... اینم سندش دستت باشه ....
بعد مراد رو صدا زد و گفت :برو ببین فرهاد از شکار برگشته، بهش بگو گوهر برای دیدن پسرش اومده ...
مراد دستش رو تو هوا ول داد و با بی تفاوتی گفت "باشه بابا،حالا چه عجله ای میرم دیگه ،با چشم غره ی گلاب کلافه گفت "باشه بابا میرم ...
گلاب توی تشت خمیر درست کرد و تنور را روشن کرد ... یه جورایی خودم رو با کمک به گلاب سرگرم کرده بودم ،ولی همش چشمم به در بود،منتظر بودم با هر صدایی که از کوچه شنیده میشد، بی هوا سرم سمت در میچرخید ....
نونهای پخته شده رو جمع کردم و لای سفره پارچه ای گذاشتم ...گفتم به نظرت فرهاد برگشته ؟
گلاب در حالیکه خمیرو از لای انگشتهاش پاک میکرد گفت "اره بابا شکاره، سفر قندهار که نیست ."
همان حین در حیاط باز شد، توی چهار چوب در چشمم خورد به سالار که دست توی دست فرهاد گذاشته بود ...هیجانزده بلند شدم و سمت در دوییدم ،سالار با دیدنم دستش را از دست فرهاد بیرون کشید سمتم پرواز کرد ... روی زمین زانو زدم دستانم را گشودم...
سالار و بغل کرده بودم سرو صورتش رو با بوسه های ریز و درشت پر میکردم ..
_سالار امروز پیش مادرت بمون، بعدا میام دنبالت...
با صدای فرهاد سرم رو بالا چرخوند با قدر دانی نگاهش کردم و زیر لب گفتم :ممنون که سالار و پیشم اوردین "
فرهاد بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو تکون داد و بیرون رفت
...
نگاهم بی اختیار پشت سر فرهاد کشیده شد،بلند شدم تکیه به در چوبی با نگاهم بدرقه اش کردم ...
دلم میخواست جلوش رو بگیرم،تمام ناگفته های دلم را بگویم، ولی ترس درونم ،مانع گفتن حقیقتها میشد،اون هم ترس از دست دادن گلبرگ بود و ترس اینکه فرهاد دوباره با بی مهری و بی اعتمادی اش نامیدم کنه...
پس فقط نگاش کردم و نگاش کردم تا اینکه از جلوی نگاهم ناپدید شد...
با کشیده شدن لباسم به خودم اومدم... گلبرگ گوشه دامنم رو گرفته بود و یه بند زیر لب تکرار میکرد "داداش که دیگه نمیره ،میخواد پیشم بمونه مگه نه ؟؟"
گفتم اره عزیزم نگهش میدارم حسابی باهاش بازی کنی ...
اون روز تا شب بچه ها توی حیاط بازی کردن و فرداشم فرهاد دنبالش نیومد.. با محبتی که فرهاد در حقم میکرد ،من بیشتر متوجه اشتباهم میشدم ...من خیلی سنگدل بودم که فرهاد رو از دیدن پسرش محروم کرده بودم ...
تصمیم گرفتم چند روزی توی روستا بمونم ،تا بیشتر پیش سالار باشم ،صبح خروس خون گلاب بیدارم کرد و گفت بیا مراد میخواد بره شهر، آدرس اون یارو رو میخواد همونی که میخواد کمکش کنه ... خواب زده بیدار شدم و از روی طاقچه قلم و کاغذ برداشتم و ادرس را روی کاغذ خط خطی کردم ....
دوباره سرم را روی بالش گذاشتم ... چند روزی گذشته بود ؛از فرهادم خبری نبود ... توی حیاط نشسته بودیم با شنیدن صدای ماشین ،مضطرب نگاه گلاب کردم و لبهایم را روی هم جنباندم "فرهاد اونده دنبال سالار ...!!
گلاب با تعجب صورتش رو جمع کرد "فرهاد خان توی روستا که با ماشین اینور اونور نمیره..."
با کوبیده شدن در حیاط گفتم خودشه ...
سالار دوان دوان سمت در دویید با باز شدن در صدای اشنایی به گوشم رسید که بی اختیار بلند شدم و زیر لب اسم محمود رو تکرار کردم ... محمود !!!!! حینی که با عجله سمت در می رفتم با خودم حرف میزدم "آدرس رو از کی گرفته ،کی گفته بیاد اینجا !!!
به جلوی در که رسیدم چشمم خورد به محمود با لبخندی که رو لبانش بود
با تعجب گفتم شما اینجا چیکار میکنید؟ آدرس رو از کی گرفتید ؟؟؟
زیر چشمی با لبخند نگام کرد و گفت "میخواین دم در نگهم دارین ؟؟
از جلوی در کنار رفتم و گفتم بفرمایید داخل ؟
با یاالله یاالله وارد حیاط شد ...
گلاب که خیال میکرد شوهرم اومده لنگ لنگان سمتمون اومد :خوش اومدی پسرم بفرمایین خونه ...
با تعارف گلاب محمود پشت سر گلاب راه افتاد...
گلاب گفت "شما بفرمایین بشینین تا من چایی بیارم...
به محض اینکه گلاب از اتاق بیرون رفت،
با دلخوری گفتم "اومدنتون اشتباه بود ،اینجا تو ابادی همه منو میشناسن، وجود شما بدتر به حرف و حدیثهایی که پشت سرم گفته میشه دامن میزنه ...
گفت "آدرس رو از مراد گرفتم ، باید با شوهرت حرف بزنی تا از بلاتکلیفی خلاص بشی ، تا کی باید منتظر بشینیم، با دست روی دست گذاشتن که چیزی حل نمیشه !!
بهش بگو طلاقت رو بده، حالا که خیال میکنه گلبرگ دختر منه ،مطمئنا به طلاق هم راضیه ....
گفتم محمود خان من کی با شما قول و قرار ازدواج گذاشتم ؟؟
ادامه دارد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میخواهم بگویم، سعی نکن برای آرامش بجنگی. جنگ و آرامش با هم در تضادند. برای آرامش تلاشِ آرام کن. برای آرامش صبر داشته باش. آرامش، مرغ خوشخوان پشت پنجره است. قبلا برایش دانه بریز و از پنجره دور شو. در چشمانش زل نزن. به سمتش حمله نکن. عجله نکن، عجله همجنس آرامش نیست. ما پیش از نماز وضو میگیریم، ما پیش از نماز رو به قبله میکنیم، ما پیش از نماز فرض، نمازهای دیگری را به جای میآوریم تا هر چه هیجان و گرمای پیش از نماز بوده از بین برود و برای نماز اصلی آماده شویم. ما در جایی ساکت نماز میگزاریم، در بین دو آرامش.
این آب و این آبیِ سکوت و نگاهِ به زمین افتاده و آرام خواندن آیات، خانهٔ پرندهٔ اطمینان است. وقتی زندگیات ادامهٔ نمازت باشد دل هم آرام مییابد چون در نمازت آرام بودهای.
دل، پرندهای در قفس نیست. دل، آهوی آزاد دشت است که سالها آرامش تو، به او اطمینان داده تا از تو نگریزد. با تفنگ و طناب و عجله صاحب آن آهو نخواهی شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
این آب و این آبیِ سکوت و نگاهِ به زمین افتاده و آرام خواندن آیات، خانهٔ پرندهٔ اطمینان است. وقتی زندگیات ادامهٔ نمازت باشد دل هم آرام مییابد چون در نمازت آرام بودهای.
دل، پرندهای در قفس نیست. دل، آهوی آزاد دشت است که سالها آرامش تو، به او اطمینان داده تا از تو نگریزد. با تفنگ و طناب و عجله صاحب آن آهو نخواهی شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِی الضُّرُّ وَأَنتَأَرْحَمُ الرّاحِمِینَ
الهی مشکلاتم ناراحتم کرده
باور دارم تو بسیار مهربانی، کمکم کن🤲
✔️ سوره مبارکه انبیا آیه ۸۳الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الهی مشکلاتم ناراحتم کرده
باور دارم تو بسیار مهربانی، کمکم کن🤲
✔️ سوره مبارکه انبیا آیه ۸۳الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
رمان های هراتی:
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_336
باهر: سریش از شوخیام واز نمیشه! آدمه سری کفر میاره
مه: چی فرمودین؟؟
باهر: هیچ .... خوب هستی؟؟
و با خنده به مه دید که که به سرشانیو دیده گفتم
مه: مهرابی صاحب لطفاً ...
باهر: مه چی وقت نامِ مه از زبانِت خاد شنیدم! 😐
مه: میگذارین گپ خو بگم؟؟
باهر: البته البته ...!
مه: خواهشاً فامیل خو سرگردان نکنین ، لطفااااً!
خنده صورت خو جمع کرده گفت
باهر: مه یک ساعت بریت چی می گفتم؟؟
مه: شما هیچی نمی فهمین ... به صلاح مانه که بی خیال ای موضوع بشین
باهر: وقتی بریت میگم دلیل بگو چیزی به گفتن نداری ... ای بانه تراشی هایت مره دیوانه می سازه آزاده
مه: مه دلیل ها خو گفتم شما قبول نکردین
باهر: دلیلایت کلِش ریشخندی بود
جدی گفتم
مه: شما به ریشخندی گرفتین
باهر: آزاده ناق خوده خسته می سازی گپی مه دوتا نمیشه
مه: عاقبت کار به خیر تمام نمیشه ای مسئله رم در نظر بگیرین
خنده هستریک کرده گفت
باهر: وقتی از اولِش مصمِم باشم با عاقبتِشام جور میام
مه: چری خور به در نافهمی می زنین؟؟
باهر: چی د سریت میگذره؟؟ هموره بگو
به روانگیز که دور ایستاده بود دیده بری گفتن دل دل کردم
باهر: بگو آزاده میشنوم
مه: اگه فا ... فامیلا ما راضی نبودن چی؟
مکث کرده لبخند کم رنگی زد که وادارم کرد کوتاه بریو ببینم و زود به سر شانیو تغیر جهت بدم
باهر: فرار می کنیم ... چی میگی؟؟
" باهر هیچ وقت نمی تونه جدی گپ بزنه ... اصلاً مه بی خود بریو حوصنه میگم! "
باهر: اگه فامیلای ما راضی نشدن ... که مه ای حقه بریشان نمیتُم ... چون زندگی مه است و مه قرار است بقیه عمری مه سپری کنم ... تا جای پافشاری می کنم ... ببی ایره بی شوخی بریت میگم!
تا جای لجبازی می کنم که خود شان از ما خسته شده توره دو دستی تقدیمِم کنن
" جملات چند لحظه پیش خو پس گرفتم باهر هم جدی بوده می تونه ... و ای جملات خو با نهایت اطمینان گفت "
به ای مصمِم بودنیو نفسی از روی آسودگی بدون ای که متوجه بشه کشیدم
چون تا جای که می فهمم مادر به ای آسونیا ناممکنه رضایت نشون بدن
مه: ولی مه از همی حالی میگم اگه مادر مه هیچ وقت راضی نشدن سر گپینا گپ زده نمی تونم!
باهر: راضی میشن تو فقط تماشایته کو!
مه: نمیشن، یعنی ... اگه نشدن منصرف شین!
باهر: منصرف شدن از خواسته هاییم د خونِ مه نیست ... آزاده!
مه: میشه امروز اونا به خونه ما نفرستین ... چون مه به وقت لازم دارم
لبخند زده گفت
باهر: از چی میترسی آزاده؟
چیزی به گفتن ندیشتم که ادامه داد
باهر: فکرِته جمع بگیر یکدانیم! مه همه چیزه حل میسازم
از یکدانیم گفتنیو ذوب شدم ... داغ آمادم و سرخ شدم ، سر پایین انداخته از سر راهیو کنار رفتم که گفت
باهر: مواظب خودِت باش!
و با لبخند خو آرامشه به مه تزریق کرد که موندنه جایز ندونستم و بی حرف از کناریو گذشتم
.
.
.
داخل آشپزخونه راه می رفتم و در حال جویدنِ ناخن شصت خو بودم
استریس تمام وجود مه گرفته بود و نمی فهمیدم چی رقم باید از دلهوره گی خو کم بسازم با وجود ایکه از آمدن صدفینا به مادر به قسم نا محسوس گفته بودم و از جریان آمدنینا آگاه هستن باز هم از عاقبت کار می ترسم اگه مادر با شنیدن اصل قضیه رویه خوشی نشون ندن چی؟؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_337
اگه طرز فکرینا راجب مه غلط بیرون شد چی جوابی دارم برینا بدم اوووف خدایا یعنی باهر چی رقم به مادر خو اصل قضیه گفته نکنه مادر صدف به چشم یک معشوق به مه ببینه و رفتاریو با مه فرق کنه🥺
فقط خدا کنه همه چیز به خوبی سپری شه و ای دلخوره گی از وجود مه گم بسازه
طرف ساعت دیدم 2:35 بعد از ظهر بود چایی که در حال جوشیدن بوده دمیده چرخی داخل مهمون خونه زدم همه جا مرتب و با نظم بود . .
از آینه قد نمای داخل مهمون خونه چشمم به خودم افتاد استایل خور از سر تا پا بر انداز کردم
پتلون کاوبا فاق بلند با یخنقاق چهارخونه که با رنگ های جیگری و سرمه یی میکث شده پوشیده پیش رو خو کاملاََ داخل پتلون زدم که کمربندَ قابل دید ساخته بود ، موها خورم از ته رو خو جمع ساخته بلند بسته بودم ، از نظر خودم که تیپم بد نبود و ظاهرم قابل دید بود ولی باز نمی فهمم لرز بدن و دستا مه از چی بود و چری نمی تونستم راحت باشم کاش حدی اقل لیلا امروز خونه می بود و همه چیزه بریو گفته خود خو راحت می ساختم ولی از چانس بدم حتی او هم با وجود اسرار های زیاد مه قبول به آمدن نکرد و مه هم به خو جرعت ندیدم از پشت تلیفون اصل قضیه بریو بفهمونم
به هر حال دلم به یک چیز گرم می شد او هم ای که باهر دروغ گفته باشه و نتونه فامیل خو امروز ری کنه
با صدای زنگ دروازه از خیالات بیرون آمده بی هوا ریتم ضربان قلبم بالا رفت و سمت اِف اِف رفتم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: کی بود؟
صدف: واز کو چینایی ما هستیم!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_336
باهر: سریش از شوخیام واز نمیشه! آدمه سری کفر میاره
مه: چی فرمودین؟؟
باهر: هیچ .... خوب هستی؟؟
و با خنده به مه دید که که به سرشانیو دیده گفتم
مه: مهرابی صاحب لطفاً ...
باهر: مه چی وقت نامِ مه از زبانِت خاد شنیدم! 😐
مه: میگذارین گپ خو بگم؟؟
باهر: البته البته ...!
مه: خواهشاً فامیل خو سرگردان نکنین ، لطفااااً!
خنده صورت خو جمع کرده گفت
باهر: مه یک ساعت بریت چی می گفتم؟؟
مه: شما هیچی نمی فهمین ... به صلاح مانه که بی خیال ای موضوع بشین
باهر: وقتی بریت میگم دلیل بگو چیزی به گفتن نداری ... ای بانه تراشی هایت مره دیوانه می سازه آزاده
مه: مه دلیل ها خو گفتم شما قبول نکردین
باهر: دلیلایت کلِش ریشخندی بود
جدی گفتم
مه: شما به ریشخندی گرفتین
باهر: آزاده ناق خوده خسته می سازی گپی مه دوتا نمیشه
مه: عاقبت کار به خیر تمام نمیشه ای مسئله رم در نظر بگیرین
خنده هستریک کرده گفت
باهر: وقتی از اولِش مصمِم باشم با عاقبتِشام جور میام
مه: چری خور به در نافهمی می زنین؟؟
باهر: چی د سریت میگذره؟؟ هموره بگو
به روانگیز که دور ایستاده بود دیده بری گفتن دل دل کردم
باهر: بگو آزاده میشنوم
مه: اگه فا ... فامیلا ما راضی نبودن چی؟
مکث کرده لبخند کم رنگی زد که وادارم کرد کوتاه بریو ببینم و زود به سر شانیو تغیر جهت بدم
باهر: فرار می کنیم ... چی میگی؟؟
" باهر هیچ وقت نمی تونه جدی گپ بزنه ... اصلاً مه بی خود بریو حوصنه میگم! "
باهر: اگه فامیلای ما راضی نشدن ... که مه ای حقه بریشان نمیتُم ... چون زندگی مه است و مه قرار است بقیه عمری مه سپری کنم ... تا جای پافشاری می کنم ... ببی ایره بی شوخی بریت میگم!
تا جای لجبازی می کنم که خود شان از ما خسته شده توره دو دستی تقدیمِم کنن
" جملات چند لحظه پیش خو پس گرفتم باهر هم جدی بوده می تونه ... و ای جملات خو با نهایت اطمینان گفت "
به ای مصمِم بودنیو نفسی از روی آسودگی بدون ای که متوجه بشه کشیدم
چون تا جای که می فهمم مادر به ای آسونیا ناممکنه رضایت نشون بدن
مه: ولی مه از همی حالی میگم اگه مادر مه هیچ وقت راضی نشدن سر گپینا گپ زده نمی تونم!
باهر: راضی میشن تو فقط تماشایته کو!
مه: نمیشن، یعنی ... اگه نشدن منصرف شین!
باهر: منصرف شدن از خواسته هاییم د خونِ مه نیست ... آزاده!
مه: میشه امروز اونا به خونه ما نفرستین ... چون مه به وقت لازم دارم
لبخند زده گفت
باهر: از چی میترسی آزاده؟
چیزی به گفتن ندیشتم که ادامه داد
باهر: فکرِته جمع بگیر یکدانیم! مه همه چیزه حل میسازم
از یکدانیم گفتنیو ذوب شدم ... داغ آمادم و سرخ شدم ، سر پایین انداخته از سر راهیو کنار رفتم که گفت
باهر: مواظب خودِت باش!
و با لبخند خو آرامشه به مه تزریق کرد که موندنه جایز ندونستم و بی حرف از کناریو گذشتم
.
.
.
داخل آشپزخونه راه می رفتم و در حال جویدنِ ناخن شصت خو بودم
استریس تمام وجود مه گرفته بود و نمی فهمیدم چی رقم باید از دلهوره گی خو کم بسازم با وجود ایکه از آمدن صدفینا به مادر به قسم نا محسوس گفته بودم و از جریان آمدنینا آگاه هستن باز هم از عاقبت کار می ترسم اگه مادر با شنیدن اصل قضیه رویه خوشی نشون ندن چی؟؟
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_337
اگه طرز فکرینا راجب مه غلط بیرون شد چی جوابی دارم برینا بدم اوووف خدایا یعنی باهر چی رقم به مادر خو اصل قضیه گفته نکنه مادر صدف به چشم یک معشوق به مه ببینه و رفتاریو با مه فرق کنه🥺
فقط خدا کنه همه چیز به خوبی سپری شه و ای دلخوره گی از وجود مه گم بسازه
طرف ساعت دیدم 2:35 بعد از ظهر بود چایی که در حال جوشیدن بوده دمیده چرخی داخل مهمون خونه زدم همه جا مرتب و با نظم بود . .
از آینه قد نمای داخل مهمون خونه چشمم به خودم افتاد استایل خور از سر تا پا بر انداز کردم
پتلون کاوبا فاق بلند با یخنقاق چهارخونه که با رنگ های جیگری و سرمه یی میکث شده پوشیده پیش رو خو کاملاََ داخل پتلون زدم که کمربندَ قابل دید ساخته بود ، موها خورم از ته رو خو جمع ساخته بلند بسته بودم ، از نظر خودم که تیپم بد نبود و ظاهرم قابل دید بود ولی باز نمی فهمم لرز بدن و دستا مه از چی بود و چری نمی تونستم راحت باشم کاش حدی اقل لیلا امروز خونه می بود و همه چیزه بریو گفته خود خو راحت می ساختم ولی از چانس بدم حتی او هم با وجود اسرار های زیاد مه قبول به آمدن نکرد و مه هم به خو جرعت ندیدم از پشت تلیفون اصل قضیه بریو بفهمونم
به هر حال دلم به یک چیز گرم می شد او هم ای که باهر دروغ گفته باشه و نتونه فامیل خو امروز ری کنه
با صدای زنگ دروازه از خیالات بیرون آمده بی هوا ریتم ضربان قلبم بالا رفت و سمت اِف اِف رفتم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: کی بود؟
صدف: واز کو چینایی ما هستیم!
حدسم اشتباه بود و راستی راستی صدا از صدف بود ، با دست سرد خو سویچه زده گفتم
مه: بفرمایین داخل
سراسیمه اِف اِفه گذاشته به مادر که داخل دهلیز آماده شیشته بودن دیدم
مادر: کی بود؟؟
مه: صدفه ... می شه شما برین به جلوینا؟
مادر از جا خیزته شال خو مرتب کردن و سمت زینه ها رفتن و مه جهت گرفتن آکسیجن عمیقاً کاربن دای اکساید از نفس بیرون کشیده به دروازه می دیدم
مادر بعد از احوال پرسی با صدف ، مادریو و مریم . . .
"حتی زن برادر خورم بخاطری خواستگاری گفته بود و ای بیشتر مر دستپاچه ساخت . .!"
از مقابل دروازه کنار رفته اونار رهنمایی ساختن که صدف مثل همیشه به شور و هیجان داخل آمد و مر به بغل گرفت
صدف: آییی چطور هستی آزاااده؟😍
مه: ای چی عجب ازی طرفا
و بعد از بوسیدنیو سمت مریم و خاله نجمیه رفتم که شیک و پیک با عطری که زدن ، خونه خوشبو ساخته بودن ، خوش آمد گویی گفتم
برعکس تصورم خاله نجمیه مر محکم به آغوش کشیده گفت
نجمیه: چطور هستی قندِ خاله خود؟؟
مه: خ .. خوبم ... خوش آمدین ... شما خوبین؟
نجمیه: شکر الحمدالالله
و رفتار مریم هم مثل همیشه با وجود ای که اولین بار بود قدم به خونه ما مانده بود با مرام و دوست داشتنی بود دروازه مهمان خونه باز کرده اونار به داخل هدایت دادم و مانتوهاینا گرفته داخل الماری گذاشتم نمی فهمیدم دقیقاً چی کار کنم استریس تمام وجود مه گرفته بود آشپز خونه رفته و چایو شیرینی جات آماده شده گرفته طرف اطاق رفتم و بحث سر موضوعات مختلفی بود نگاه ها مادر صدف ای بار مثل دفعات قبل نبود و ای مر معذب می ساخت
مادر: وخیز مادر همو پرده پس کن کمی شمال بیایه ، گرمی نکنن
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_338
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد
با فهمیدن حضور خودیو لرزش بدنم زیاد تر شد و استریسم چندین برابر ...
با نهایت سعی کوشش کردم بی توجه رفتار کنم و از پشت کلکین کنار آمدم ولی لبخند عمیق صدف و ابرو زدنیو ثابت ساخت که چندان هم موفق نشدم و از رنگ پریدگی مه کاملاً تابلوه
صدف: آزاده جان میشه تشنابه بریم نشان بتی؟؟
مه: ها ... ایشته نمیشه!
و بلند شده خودیو دهلیز رفتم که متوجه شدم بیرون کشیدن مه یک بهانه بود فقط بری دور ساختن مه و بیان کردن بحث خواستگاری ...
و تا دقایق اخیر هم مه و صدف داخل نرفتیم و با هم داخل دهلیز از خاطرات ناگفته قصه گفتیم دانلود کامل رمان شوخی شوخی از کافه متنی که بعضی اوقات صدف بحثه در باره باهر پیش می کشید و به ای بین فهمیدم قصد خواستگاری کردنه ماها قبل ، پیش از فروختن خونه و رفتن ما به پاکستان نزد فامیل خو پیش کشیده بوده و علت تاخیر ای چند مدت فقط بخاطری ناراضی بودن پدریو بابت ای وصلت بوده شنیدن پا فشاری ها باهر ، مهریو به دلم مستحکم تر می ساخت و بیشتر مر متوجه فکرهای اشتباهی که به مدت ای چند سال راجب باهر داشتم می ساخت
با رفتن صدفینا خور دور انداخته پیاله ها جمع می کردم که مادر داخل آمدن
مادر: تو خبر بودی باز هیچی بری مه نگفتی؟؟
مه: از چی؟
مادر: آزاده خور دور ننداز مه مادر تونم راست و دروغ دختر خو می فهمم
شرمنده شدم و جرعت دیدن به صورتینا ندیشتم
مادر: حدس می زدم که او چاپلوسی هایو دروغ نبوده
" منظورینا از باهر بود😔 "
مه: حالی ... چی گفتن؟؟
مادر: گپ خسرونی بالا کردن ... همی گپ کم بود که باز قوما پیر تو زبونینا به سر ما دراز شه
حساس بودن مادر مه مر بیشتر به وهم انداخت صد دله یک دل کرده گفتم
مه: ش ... شما چی گفتین؟؟
مادر: هیچی دگه گفتم هر چی نصیب باشه ، بد بود مهمونه از خونه بیرون می کردم
مه: یعنی چی؟
مادر: یعنی ای که دگه نیاین!
قفل بزرگ و کلونی به دهنم زده شد و هیچ چیز به گفتن نداشتم
پیاله هار از ما بین خونه جمع کرده آشپز خونه بردم
" موضوع از چیزی که مه فکر می کردم هم سخت تره و فکر نکنم مادر به ای آسونیا قبول کنن "
* * *
فواد ، لیلا با آرین آمده بودن و مادرم موضوع دیروزی کاملاً به فواد توضیع دادن تغیر چهره فواد به مه پرسش برانگیزه ظاهراً او هم ازی قضیه چندان راضی به نظر نمی رسه
بخاطری مصروف ساختن ، خودخو با آرین مشغول بازی نشون دادم که فواد گفت
فواد: شما چی میگین؟
مادر: نمی فهمم جان خاله ، نظری ندارم ... از گپا عمه یو می ترسم بین مردم هر چیزه به دگه رقم چاو میندازه
فواد: نه بابا ... به او مسائل کو بیخی فکر نکنین ، اصل قضیه خانواده یو هستن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: بفرمایین داخل
سراسیمه اِف اِفه گذاشته به مادر که داخل دهلیز آماده شیشته بودن دیدم
مادر: کی بود؟؟
مه: صدفه ... می شه شما برین به جلوینا؟
مادر از جا خیزته شال خو مرتب کردن و سمت زینه ها رفتن و مه جهت گرفتن آکسیجن عمیقاً کاربن دای اکساید از نفس بیرون کشیده به دروازه می دیدم
مادر بعد از احوال پرسی با صدف ، مادریو و مریم . . .
"حتی زن برادر خورم بخاطری خواستگاری گفته بود و ای بیشتر مر دستپاچه ساخت . .!"
از مقابل دروازه کنار رفته اونار رهنمایی ساختن که صدف مثل همیشه به شور و هیجان داخل آمد و مر به بغل گرفت
صدف: آییی چطور هستی آزاااده؟😍
مه: ای چی عجب ازی طرفا
و بعد از بوسیدنیو سمت مریم و خاله نجمیه رفتم که شیک و پیک با عطری که زدن ، خونه خوشبو ساخته بودن ، خوش آمد گویی گفتم
برعکس تصورم خاله نجمیه مر محکم به آغوش کشیده گفت
نجمیه: چطور هستی قندِ خاله خود؟؟
مه: خ .. خوبم ... خوش آمدین ... شما خوبین؟
نجمیه: شکر الحمدالالله
و رفتار مریم هم مثل همیشه با وجود ای که اولین بار بود قدم به خونه ما مانده بود با مرام و دوست داشتنی بود دروازه مهمان خونه باز کرده اونار به داخل هدایت دادم و مانتوهاینا گرفته داخل الماری گذاشتم نمی فهمیدم دقیقاً چی کار کنم استریس تمام وجود مه گرفته بود آشپز خونه رفته و چایو شیرینی جات آماده شده گرفته طرف اطاق رفتم و بحث سر موضوعات مختلفی بود نگاه ها مادر صدف ای بار مثل دفعات قبل نبود و ای مر معذب می ساخت
مادر: وخیز مادر همو پرده پس کن کمی شمال بیایه ، گرمی نکنن
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_338
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد
با فهمیدن حضور خودیو لرزش بدنم زیاد تر شد و استریسم چندین برابر ...
با نهایت سعی کوشش کردم بی توجه رفتار کنم و از پشت کلکین کنار آمدم ولی لبخند عمیق صدف و ابرو زدنیو ثابت ساخت که چندان هم موفق نشدم و از رنگ پریدگی مه کاملاً تابلوه
صدف: آزاده جان میشه تشنابه بریم نشان بتی؟؟
مه: ها ... ایشته نمیشه!
و بلند شده خودیو دهلیز رفتم که متوجه شدم بیرون کشیدن مه یک بهانه بود فقط بری دور ساختن مه و بیان کردن بحث خواستگاری ...
و تا دقایق اخیر هم مه و صدف داخل نرفتیم و با هم داخل دهلیز از خاطرات ناگفته قصه گفتیم دانلود کامل رمان شوخی شوخی از کافه متنی که بعضی اوقات صدف بحثه در باره باهر پیش می کشید و به ای بین فهمیدم قصد خواستگاری کردنه ماها قبل ، پیش از فروختن خونه و رفتن ما به پاکستان نزد فامیل خو پیش کشیده بوده و علت تاخیر ای چند مدت فقط بخاطری ناراضی بودن پدریو بابت ای وصلت بوده شنیدن پا فشاری ها باهر ، مهریو به دلم مستحکم تر می ساخت و بیشتر مر متوجه فکرهای اشتباهی که به مدت ای چند سال راجب باهر داشتم می ساخت
با رفتن صدفینا خور دور انداخته پیاله ها جمع می کردم که مادر داخل آمدن
مادر: تو خبر بودی باز هیچی بری مه نگفتی؟؟
مه: از چی؟
مادر: آزاده خور دور ننداز مه مادر تونم راست و دروغ دختر خو می فهمم
شرمنده شدم و جرعت دیدن به صورتینا ندیشتم
مادر: حدس می زدم که او چاپلوسی هایو دروغ نبوده
" منظورینا از باهر بود😔 "
مه: حالی ... چی گفتن؟؟
مادر: گپ خسرونی بالا کردن ... همی گپ کم بود که باز قوما پیر تو زبونینا به سر ما دراز شه
حساس بودن مادر مه مر بیشتر به وهم انداخت صد دله یک دل کرده گفتم
مه: ش ... شما چی گفتین؟؟
مادر: هیچی دگه گفتم هر چی نصیب باشه ، بد بود مهمونه از خونه بیرون می کردم
مه: یعنی چی؟
مادر: یعنی ای که دگه نیاین!
قفل بزرگ و کلونی به دهنم زده شد و هیچ چیز به گفتن نداشتم
پیاله هار از ما بین خونه جمع کرده آشپز خونه بردم
" موضوع از چیزی که مه فکر می کردم هم سخت تره و فکر نکنم مادر به ای آسونیا قبول کنن "
* * *
فواد ، لیلا با آرین آمده بودن و مادرم موضوع دیروزی کاملاً به فواد توضیع دادن تغیر چهره فواد به مه پرسش برانگیزه ظاهراً او هم ازی قضیه چندان راضی به نظر نمی رسه
بخاطری مصروف ساختن ، خودخو با آرین مشغول بازی نشون دادم که فواد گفت
فواد: شما چی میگین؟
مادر: نمی فهمم جان خاله ، نظری ندارم ... از گپا عمه یو می ترسم بین مردم هر چیزه به دگه رقم چاو میندازه
فواد: نه بابا ... به او مسائل کو بیخی فکر نکنین ، اصل قضیه خانواده یو هستن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حدسم اشتباه بود و راستی راستی صدا از صدف بود ، با دست سرد خو سویچه زده گفتم
مه: بفرمایین داخل
سراسیمه اِف اِفه گذاشته به مادر که داخل دهلیز آماده شیشته بودن دیدم
مادر: کی بود؟؟
مه: صدفه ... می شه شما برین به جلوینا؟
مادر از جا خیزته شال خو مرتب کردن و سمت زینه ها رفتن و مه جهت گرفتن آکسیجن عمیقاً کاربن دای اکساید از نفس بیرون کشیده به دروازه می دیدم
مادر بعد از احوال پرسی با صدف ، مادریو و مریم . . .
"حتی زن برادر خورم بخاطری خواستگاری گفته بود و ای بیشتر مر دستپاچه ساخت . .!"
از مقابل دروازه کنار رفته اونار رهنمایی ساختن که صدف مثل همیشه به شور و هیجان داخل آمد و مر به بغل گرفت
صدف: آییی چطور هستی آزاااده؟😍
مه: ای چی عجب ازی طرفا
و بعد از بوسیدنیو سمت مریم و خاله نجمیه رفتم که شیک و پیک با عطری که زدن ، خونه خوشبو ساخته بودن ، خوش آمد گویی گفتم
برعکس تصورم خاله نجمیه مر محکم به آغوش کشیده گفت
نجمیه: چطور هستی قندِ خاله خود؟؟
مه: خ .. خوبم ... خوش آمدین ... شما خوبین؟
نجمیه: شکر الحمدالالله
و رفتار مریم هم مثل همیشه با وجود ای که اولین بار بود قدم به خونه ما مانده بود با مرام و دوست داشتنی بود دروازه مهمان خونه باز کرده اونار به داخل هدایت دادم و مانتوهاینا گرفته داخل الماری گذاشتم نمی فهمیدم دقیقاً چی کار کنم استریس تمام وجود مه گرفته بود آشپز خونه رفته و چایو شیرینی جات آماده شده گرفته طرف اطاق رفتم و بحث سر موضوعات مختلفی بود نگاه ها مادر صدف ای بار مثل دفعات قبل نبود و ای مر معذب می ساخت
مادر: وخیز مادر همو پرده پس کن کمی شمال بیایه ، گرمی نکنن
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_338
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد
با فهمیدن حضور خودیو لرزش بدنم زیاد تر شد و استریسم چندین برابر ...
با نهایت سعی کوشش کردم بی توجه رفتار کنم و از پشت کلکین کنار آمدم ولی لبخند عمیق صدف و ابرو زدنیو ثابت ساخت که چندان هم موفق نشدم و از رنگ پریدگی مه کاملاً تابلوه
صدف: آزاده جان میشه تشنابه بریم نشان بتی؟؟
مه: ها ... ایشته نمیشه!
و بلند شده خودیو دهلیز رفتم که متوجه شدم بیرون کشیدن مه یک بهانه بود فقط بری دور ساختن مه و بیان کردن بحث خواستگاری ...
و تا دقایق اخیر هم مه و صدف داخل نرفتیم و با هم داخل دهلیز از خاطرات ناگفته قصه گفتیم دانلود کامل رمان شوخی شوخی از کافه متنی که بعضی اوقات صدف بحثه در باره باهر پیش می کشید و به ای بین فهمیدم قصد خواستگاری کردنه ماها قبل ، پیش از فروختن خونه و رفتن ما به پاکستان نزد فامیل خو پیش کشیده بوده و علت تاخیر ای چند مدت فقط بخاطری ناراضی بودن پدریو بابت ای وصلت بوده شنیدن پا فشاری ها باهر ، مهریو به دلم مستحکم تر می ساخت و بیشتر مر متوجه فکرهای اشتباهی که به مدت ای چند سال راجب باهر داشتم می ساخت
با رفتن صدفینا خور دور انداخته پیاله ها جمع می کردم که مادر داخل آمدن
مادر: تو خبر بودی باز هیچی بری مه نگفتی؟؟
مه: از چی؟
مادر: آزاده خور دور ننداز مه مادر تونم راست و دروغ دختر خو می فهمم
شرمنده شدم و جرعت دیدن به صورتینا ندیشتم
مادر: حدس می زدم که او چاپلوسی هایو دروغ نبوده
" منظورینا از باهر بود😔 "
مه: حالی ... چی گفتن؟؟
مادر: گپ خسرونی بالا کردن ... همی گپ کم بود که باز قوما پیر تو زبونینا به سر ما دراز شه
حساس بودن مادر مه مر بیشتر به وهم انداخت صد دله یک دل کرده گفتم
مه: ش ... شما چی گفتین؟؟
مادر: هیچی دگه گفتم هر چی نصیب باشه ، بد بود مهمونه از خونه بیرون می کردم
مه: یعنی چی؟
مادر: یعنی ای که دگه نیاین!
قفل بزرگ و کلونی به دهنم زده شد و هیچ چیز به گفتن نداشتم
پیاله هار از ما بین خونه جمع کرده آشپز خونه بردم
" موضوع از چیزی که مه فکر می کردم هم سخت تره و فکر نکنم مادر به ای آسونیا قبول کنن "
* * *
فواد ، لیلا با آرین آمده بودن و مادرم موضوع دیروزی کاملاً به فواد توضیع دادن تغیر چهره فواد به مه پرسش برانگیزه ظاهراً او هم ازی قضیه چندان راضی به نظر نمی رسه
بخاطری مصروف ساختن ، خودخو با آرین مشغول بازی نشون دادم که فواد گفت
فواد: شما چی میگین؟
مادر: نمی فهمم جان خاله ، نظری ندارم ... از گپا عمه یو می ترسم بین مردم هر چیزه به دگه رقم چاو میندازه
فواد: نه بابا ... به او مسائل کو بیخی فکر نکنین ، اصل قضیه خانواده یو هستن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مه: بفرمایین داخل
سراسیمه اِف اِفه گذاشته به مادر که داخل دهلیز آماده شیشته بودن دیدم
مادر: کی بود؟؟
مه: صدفه ... می شه شما برین به جلوینا؟
مادر از جا خیزته شال خو مرتب کردن و سمت زینه ها رفتن و مه جهت گرفتن آکسیجن عمیقاً کاربن دای اکساید از نفس بیرون کشیده به دروازه می دیدم
مادر بعد از احوال پرسی با صدف ، مادریو و مریم . . .
"حتی زن برادر خورم بخاطری خواستگاری گفته بود و ای بیشتر مر دستپاچه ساخت . .!"
از مقابل دروازه کنار رفته اونار رهنمایی ساختن که صدف مثل همیشه به شور و هیجان داخل آمد و مر به بغل گرفت
صدف: آییی چطور هستی آزاااده؟😍
مه: ای چی عجب ازی طرفا
و بعد از بوسیدنیو سمت مریم و خاله نجمیه رفتم که شیک و پیک با عطری که زدن ، خونه خوشبو ساخته بودن ، خوش آمد گویی گفتم
برعکس تصورم خاله نجمیه مر محکم به آغوش کشیده گفت
نجمیه: چطور هستی قندِ خاله خود؟؟
مه: خ .. خوبم ... خوش آمدین ... شما خوبین؟
نجمیه: شکر الحمدالالله
و رفتار مریم هم مثل همیشه با وجود ای که اولین بار بود قدم به خونه ما مانده بود با مرام و دوست داشتنی بود دروازه مهمان خونه باز کرده اونار به داخل هدایت دادم و مانتوهاینا گرفته داخل الماری گذاشتم نمی فهمیدم دقیقاً چی کار کنم استریس تمام وجود مه گرفته بود آشپز خونه رفته و چایو شیرینی جات آماده شده گرفته طرف اطاق رفتم و بحث سر موضوعات مختلفی بود نگاه ها مادر صدف ای بار مثل دفعات قبل نبود و ای مر معذب می ساخت
مادر: وخیز مادر همو پرده پس کن کمی شمال بیایه ، گرمی نکنن
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد ...
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_338
خوب گفته از جا خیسته پرده کنار کشیدم و کلکینه وا می کردم که چشمم به موتر سیاه و آشنای داخل کوچه افتاد
با فهمیدن حضور خودیو لرزش بدنم زیاد تر شد و استریسم چندین برابر ...
با نهایت سعی کوشش کردم بی توجه رفتار کنم و از پشت کلکین کنار آمدم ولی لبخند عمیق صدف و ابرو زدنیو ثابت ساخت که چندان هم موفق نشدم و از رنگ پریدگی مه کاملاً تابلوه
صدف: آزاده جان میشه تشنابه بریم نشان بتی؟؟
مه: ها ... ایشته نمیشه!
و بلند شده خودیو دهلیز رفتم که متوجه شدم بیرون کشیدن مه یک بهانه بود فقط بری دور ساختن مه و بیان کردن بحث خواستگاری ...
و تا دقایق اخیر هم مه و صدف داخل نرفتیم و با هم داخل دهلیز از خاطرات ناگفته قصه گفتیم دانلود کامل رمان شوخی شوخی از کافه متنی که بعضی اوقات صدف بحثه در باره باهر پیش می کشید و به ای بین فهمیدم قصد خواستگاری کردنه ماها قبل ، پیش از فروختن خونه و رفتن ما به پاکستان نزد فامیل خو پیش کشیده بوده و علت تاخیر ای چند مدت فقط بخاطری ناراضی بودن پدریو بابت ای وصلت بوده شنیدن پا فشاری ها باهر ، مهریو به دلم مستحکم تر می ساخت و بیشتر مر متوجه فکرهای اشتباهی که به مدت ای چند سال راجب باهر داشتم می ساخت
با رفتن صدفینا خور دور انداخته پیاله ها جمع می کردم که مادر داخل آمدن
مادر: تو خبر بودی باز هیچی بری مه نگفتی؟؟
مه: از چی؟
مادر: آزاده خور دور ننداز مه مادر تونم راست و دروغ دختر خو می فهمم
شرمنده شدم و جرعت دیدن به صورتینا ندیشتم
مادر: حدس می زدم که او چاپلوسی هایو دروغ نبوده
" منظورینا از باهر بود😔 "
مه: حالی ... چی گفتن؟؟
مادر: گپ خسرونی بالا کردن ... همی گپ کم بود که باز قوما پیر تو زبونینا به سر ما دراز شه
حساس بودن مادر مه مر بیشتر به وهم انداخت صد دله یک دل کرده گفتم
مه: ش ... شما چی گفتین؟؟
مادر: هیچی دگه گفتم هر چی نصیب باشه ، بد بود مهمونه از خونه بیرون می کردم
مه: یعنی چی؟
مادر: یعنی ای که دگه نیاین!
قفل بزرگ و کلونی به دهنم زده شد و هیچ چیز به گفتن نداشتم
پیاله هار از ما بین خونه جمع کرده آشپز خونه بردم
" موضوع از چیزی که مه فکر می کردم هم سخت تره و فکر نکنم مادر به ای آسونیا قبول کنن "
* * *
فواد ، لیلا با آرین آمده بودن و مادرم موضوع دیروزی کاملاً به فواد توضیع دادن تغیر چهره فواد به مه پرسش برانگیزه ظاهراً او هم ازی قضیه چندان راضی به نظر نمی رسه
بخاطری مصروف ساختن ، خودخو با آرین مشغول بازی نشون دادم که فواد گفت
فواد: شما چی میگین؟
مادر: نمی فهمم جان خاله ، نظری ندارم ... از گپا عمه یو می ترسم بین مردم هر چیزه به دگه رقم چاو میندازه
فواد: نه بابا ... به او مسائل کو بیخی فکر نکنین ، اصل قضیه خانواده یو هستن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مادر: نه بخدا مردم خوبین مادریو زن انسانیه خوب خوش برخورده ... بازم دگه مه کو خودینا تیر نکردم چیزی بفهمم هر چی خواست خدا باشه
فواد: قصد مداخله ندارم .... آزاده به ما عزیزه ولی اگه نظر مر بخوائین از خود بچه خوشم نمیایه در کل طرز لباس پوشیدنیو ، موها رنگ کرده و تیپ و استایلیو خیلی جلب توجه یه فکر نکنم بتونه مرد زندگی باشه ... همو رقم که مه اور دیدم فکر نکنم کار و بار هم دیشته باشه
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_339
با ای گپ لیلا به فواد دیده غورید
لیلا: عقب مونده ها واری گپ نزن فواد ... مرتکه به سر و وعض خو برسه عیبه؟ خوب می کنه پولداره هر رقم دلی مایه به خو خرج می کنه به ما چی
فواد که گپا لیلا بریو خوشایند نمیامده بود مکث کرده گفت
فواد: مقصد مه از زیاده روی هایو بود ، خوو به هر حال خاله جان خودینا بیتر می فهمن
" بد تعریف کردن فواد از باهر به مه ناراحت کننده بود ... شاید اوایل مه هم به همی چیزا فکر کرده اور بد می دیدم
که به مرور زمان به مه ثابت شد همه افکارم راجبیو غلطه و در کل خصوصیات مثبتیو بیشتره ، نمیشه ظاهر و خوش پوشیو دیده قضاوت نا حق درباریو انجام داد. "
مادر: مم همی میگم ... نشه بچی هر دم خیالی باشه ، یکی دگه سنیو هم کمه مرد که کلونتر باشه قدر زنه بیشتر می فهمه
لیلا: 25 ساله یه دگه ... خورده؟
مادر: ووی همزاد آزاده یه دگه
لیلا: نیه کلونتره
مادر: هی مادررر ... نیه همزادن ، آخه به یک صنف درس می خونن
لیلا: ها صنفی میشن منتها بچگه کلونه از درسا خو یک چند سالی پس مونده .... باز آزاده خودی صدف همزاد میشه
فواد: خو به هر صورت ... او مهم نیه ، وظیفه داره یا ....
لیلا: هاااا به الماس شرق بهترین دیکونه داره
فواد: تو از کجا ایقذر معلومات داری؟؟
" آخخ خوهر پور زبون مه بدل که مگرم هر جا آمار بده ... حالی به فواد جواب آماده شدی از کجا می کنی؟ "
لیلا: خو خبرم دگه آزاده گفت
با ترس چشما خو طرفیو کشیدم که گپ خو اصلاح ساخته گفت
لیلا: چیزه ... خب آزاده سالایه خودی خوهریو بهترین دوسته قبلنا پیش از ای اتفاق بریو گفته بود🙄
صدا زنگ دروازه بلند شد و خبر از انجام اتفاقِ دوباره می داد
مادر: خو وخی دگه مادر
پیش از مه لیلا خیزته جواب داد و طرف مادر چرخیده گفت
لیلا: باز بیامااادن 🤗
مادر با عجله خیزته هم زمان که گوشه کناره جمع می کردن گفتن
مادر: وخی آزاده ته دست و پاه جمع کن
لیلا: وخزیم شمام بریم به او خونه خان صاحب 😊
فواد با گپ لیلا بلند شده گفت
فواد: کینه؟؟
لیلا: خسرونا خوهر مه!
فواد که به مزاجیو خوش نخورده بود روگشتانده اطاق رفت که لیلا آهسته خندیده به مه دیده دم گوشم گفت
لیلا: به نظرم کوخ باجه داری به داو افتاد
مه که دست و پا خو باز گم کرده بودم طرف آشپزخونه رفته دستا لیلارم کشیدم و باهم زیر اوپین شیشتیم که همو لحظه اونا هم داخل آمدن
لیلا: چیکاره؟
مه: لیلا می ترسم چی کار کنم؟🥺
لیلا: نترس راضی می شن
صدا خو خفه کرده آهسته به بازویو زده گفتم
مه: مرررض کی از راضی شدن گپ زد
لیلا: پس چری بترسی؟ یله کو جوش نزن ، بگذار چهار جفت کاوشی پاره کنن
اونا اطاق رفتن که اوف گفته بلند شده مصروف چای دم کردن شدم
ای بار بر خلاف دیروز خونه نرفتم و همه چیزه لیلا برد.
بعد از دقایقی رفتن که اطاق رفته دور از چشم همه گی پرده کنار زده بیرونه دیدم خوبیتیو به ای بود که شیشه ها دو جداره بود و به داخل دید ندیشت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_340
خودیو بود و مه تنها دستایو دیده می تونستم ، ای بار فقط مادریو همراه با صهیبه آماده بودن
لیلا: همیته روکم نماست جواب بدین اول چهار طرفه از خو می کردین باز ...
مادر: چی به دروغ مسلمونار چیش به راه بگذارم ... گناه داره
" یعنی پس جواب دادن!😔 "
دلم گرفت بغض خو خورده و بدون ای که چیزی بگم یا عکس العملی نشان بدم آشپز خونه رفته مصروف دیگ پزی شدم
لیلاینا رفته بودن و نا وقت شو بود جا خود خو و وفا انداخته برقه خاموش ساختم و با رفتن داخل تلگرام متوجه پیاما باهر شدم بری باز کردنیو دو دل نبودم و مستقیم باز کردم
باهر: خو هستی؟؟
باهر: هر وقت خواندی مسج کو!
مسج کردن مه فایده ندیشت ، خواستم آف شم که مسج داد
باهر: مادرِ ته میشناختی که او قسم گفتی
بی تردید نوشتم ...
مه: مه گفتم فایده نمی کنه ، بهتره شما هم بیشتر ازی خاله جانه به تکلیف نسازین
باهر: تو با ای گپایت رنجی مه بیشتر می سازی آزاده
مه: مه فقط نمام بعداً شرمندگی ایجاد شه
باهر: هیچ کس قرار نیست شرمنده شوه ، مه تا آخرِش سر گپم پایه هستم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
فواد: قصد مداخله ندارم .... آزاده به ما عزیزه ولی اگه نظر مر بخوائین از خود بچه خوشم نمیایه در کل طرز لباس پوشیدنیو ، موها رنگ کرده و تیپ و استایلیو خیلی جلب توجه یه فکر نکنم بتونه مرد زندگی باشه ... همو رقم که مه اور دیدم فکر نکنم کار و بار هم دیشته باشه
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_339
با ای گپ لیلا به فواد دیده غورید
لیلا: عقب مونده ها واری گپ نزن فواد ... مرتکه به سر و وعض خو برسه عیبه؟ خوب می کنه پولداره هر رقم دلی مایه به خو خرج می کنه به ما چی
فواد که گپا لیلا بریو خوشایند نمیامده بود مکث کرده گفت
فواد: مقصد مه از زیاده روی هایو بود ، خوو به هر حال خاله جان خودینا بیتر می فهمن
" بد تعریف کردن فواد از باهر به مه ناراحت کننده بود ... شاید اوایل مه هم به همی چیزا فکر کرده اور بد می دیدم
که به مرور زمان به مه ثابت شد همه افکارم راجبیو غلطه و در کل خصوصیات مثبتیو بیشتره ، نمیشه ظاهر و خوش پوشیو دیده قضاوت نا حق درباریو انجام داد. "
مادر: مم همی میگم ... نشه بچی هر دم خیالی باشه ، یکی دگه سنیو هم کمه مرد که کلونتر باشه قدر زنه بیشتر می فهمه
لیلا: 25 ساله یه دگه ... خورده؟
مادر: ووی همزاد آزاده یه دگه
لیلا: نیه کلونتره
مادر: هی مادررر ... نیه همزادن ، آخه به یک صنف درس می خونن
لیلا: ها صنفی میشن منتها بچگه کلونه از درسا خو یک چند سالی پس مونده .... باز آزاده خودی صدف همزاد میشه
فواد: خو به هر صورت ... او مهم نیه ، وظیفه داره یا ....
لیلا: هاااا به الماس شرق بهترین دیکونه داره
فواد: تو از کجا ایقذر معلومات داری؟؟
" آخخ خوهر پور زبون مه بدل که مگرم هر جا آمار بده ... حالی به فواد جواب آماده شدی از کجا می کنی؟ "
لیلا: خو خبرم دگه آزاده گفت
با ترس چشما خو طرفیو کشیدم که گپ خو اصلاح ساخته گفت
لیلا: چیزه ... خب آزاده سالایه خودی خوهریو بهترین دوسته قبلنا پیش از ای اتفاق بریو گفته بود🙄
صدا زنگ دروازه بلند شد و خبر از انجام اتفاقِ دوباره می داد
مادر: خو وخی دگه مادر
پیش از مه لیلا خیزته جواب داد و طرف مادر چرخیده گفت
لیلا: باز بیامااادن 🤗
مادر با عجله خیزته هم زمان که گوشه کناره جمع می کردن گفتن
مادر: وخی آزاده ته دست و پاه جمع کن
لیلا: وخزیم شمام بریم به او خونه خان صاحب 😊
فواد با گپ لیلا بلند شده گفت
فواد: کینه؟؟
لیلا: خسرونا خوهر مه!
فواد که به مزاجیو خوش نخورده بود روگشتانده اطاق رفت که لیلا آهسته خندیده به مه دیده دم گوشم گفت
لیلا: به نظرم کوخ باجه داری به داو افتاد
مه که دست و پا خو باز گم کرده بودم طرف آشپزخونه رفته دستا لیلارم کشیدم و باهم زیر اوپین شیشتیم که همو لحظه اونا هم داخل آمدن
لیلا: چیکاره؟
مه: لیلا می ترسم چی کار کنم؟🥺
لیلا: نترس راضی می شن
صدا خو خفه کرده آهسته به بازویو زده گفتم
مه: مرررض کی از راضی شدن گپ زد
لیلا: پس چری بترسی؟ یله کو جوش نزن ، بگذار چهار جفت کاوشی پاره کنن
اونا اطاق رفتن که اوف گفته بلند شده مصروف چای دم کردن شدم
ای بار بر خلاف دیروز خونه نرفتم و همه چیزه لیلا برد.
بعد از دقایقی رفتن که اطاق رفته دور از چشم همه گی پرده کنار زده بیرونه دیدم خوبیتیو به ای بود که شیشه ها دو جداره بود و به داخل دید ندیشت
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_340
خودیو بود و مه تنها دستایو دیده می تونستم ، ای بار فقط مادریو همراه با صهیبه آماده بودن
لیلا: همیته روکم نماست جواب بدین اول چهار طرفه از خو می کردین باز ...
مادر: چی به دروغ مسلمونار چیش به راه بگذارم ... گناه داره
" یعنی پس جواب دادن!😔 "
دلم گرفت بغض خو خورده و بدون ای که چیزی بگم یا عکس العملی نشان بدم آشپز خونه رفته مصروف دیگ پزی شدم
لیلاینا رفته بودن و نا وقت شو بود جا خود خو و وفا انداخته برقه خاموش ساختم و با رفتن داخل تلگرام متوجه پیاما باهر شدم بری باز کردنیو دو دل نبودم و مستقیم باز کردم
باهر: خو هستی؟؟
باهر: هر وقت خواندی مسج کو!
مسج کردن مه فایده ندیشت ، خواستم آف شم که مسج داد
باهر: مادرِ ته میشناختی که او قسم گفتی
بی تردید نوشتم ...
مه: مه گفتم فایده نمی کنه ، بهتره شما هم بیشتر ازی خاله جانه به تکلیف نسازین
باهر: تو با ای گپایت رنجی مه بیشتر می سازی آزاده
مه: مه فقط نمام بعداً شرمندگی ایجاد شه
باهر: هیچ کس قرار نیست شرمنده شوه ، مه تا آخرِش سر گپم پایه هستم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و با دادن ای مسج آف شد تا دقایقی منتظر موندم و پاسخی ندادم بلاخره وقتی از آنلاین شدنیو نا امید شدم آف شده خوابیدم
پوهنتون رفتنم هیچ کیفتی ندیشت و حضور باهر امروز خیلی کم رنگ بود و کلاً خسته کن تمام شد چند روز پی در پی گذشت و به طول ای یک هفته یی که گذشت فقط یک بار آمدن و مه فکر می کنم ای بار از پا فشاری منصرف شدن ، داخل آشپز خونه مصروف پختن بودم و سعی می کردم در مقابل سخت گیری ها مادر عادی و خون سرد رفتار کنم تا به چشمینا یک دختر سر تق و خود سر جلوه داده نشم ، نا خواسته گوشم به سمت گپا و پیچ پیچ کردنا مادر و لیلا رفت و فال گوش ایستادم
لیلا: حدی اقل یک بار از دختر خو هم بپرسین ، چی می فهمین شاید خودیو راضی باشه
مادر: ایشته مایه راضی باشه ، خودیو هوشیاره می فهمه که مردم پشت ما گپ تیار می کنن
لیلا: تا کی مائین گپ مردمه ارزش بدین؟
مادر: زندگی به سر گپ مردم می چرخه ... باز بابایو زنده بود یک چیزی ، مه دل و جرعت عروس کردن آزاده ندارم ... تورم خود بابا تو داد
لیلا: البد مائیم تا یک زماااانی که یوسف کته شه و صلاحیت آزاده به دست بگیره صبر کنیم؟
مادر: نی ... اوته همنمیگم دگه ... مقصد بمی بچه خوش نیوم ، هرکی دگه نصیبیو بود میدم
" مادرم پا خو به یک کوش کردن ... از حمالی عاقبت کار معلومه! "
لیلا: آزاده بمینجی خوشه چی کار داریم شما ....
با ترس گوش خو بیشتر تیز کردم و نمی فهمیدم از طریق گپ زدن لیلا خوش باشم یا ناراحت
مادر: البد خودیو گفته؟
لیلا: نه ... خب از وضیعتیو معلومه
مادر: بد کرده آزاده ... آزاده همیقذر نمی فهمه ...
جوش آوردم و یک باره گی از آشپز خونه بیرون زده رو به لیلا با بغض و عصبانیت گفتم
مه: چی از پیش خودخو گپ تیار می کنی ... کی گفته مه به عروس شدن راضی یوم؟؟؟
لیلا: ای از دیوونگی تونه قبول نکنی
مادر: نی که تو خودی بچگه گپ می زنی ته پوهنتون؟؟؟
مادرم سرم بی اعتماد شده بود و ای موضوع نفس مه تنگ می ساخت در حالی که چشما مه سرخ شده بود بر خلاف میل خو گفتم
مه: چی ... میگین شما ... راضی نیین یک طرفه کنیم و بگین دگه نیاین ای بی اعتمادیا بخاطری چیه؟
مادر: بگفتم که نیاین خودینا شله گرفتن
لیلا: خوب بدین گپ خلاص🙄
مه: لیلا چوپ شو ...
لیلا: بهه .... به خوبی تو میگم 😒
مه: نمام به خوبی مه بگی ... بعضی وقت گپا خو سنجیده بزنی بد نمی بینی
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_341
لیلا: اصلاً به مه چی ... مه چری خود خو دخیل میکنم هر کار مائیم بکنیم
مادر: بشی دگه بلند صدایی نکنیم!
لیلا از جا خیسته سراغ آرینه گرفت که مه هم دلخور شده دوباره آشپزخونه رفتم و دیری تیر نشد که صدا به امان خدایی هایو به گوش رسید بخاطری دلخور نشدنیو از همی فاصله نزدیک اوپین شده گفتم
مه: نرو شاوه
لیلا: زنده باشی
و وقتی با تُخسی جواب مه داد رو گشتونده رفت
مادر: چی کار دیشتی اونی قهر شد برفت
چیزی نگفته و به کار خو ادامه دادم و صدای زنگ دروازه دیوانه کننده بود باز آمده بودن و با آمدنینا خور داخل خونه قید کردم و حتی مسئولیت پذیرایی رم به عهده نگرفتم
* * *
بین قفسه های کتاب دنبال کتاب مورد نظر خو می گشتم و تمام فکرم درگیر آمدن دیروزینا بود که با وجود دلخوری هیچ سخنی نتونستم از مادر دریافت کنم ، کتابه گرفته طرف میز رفته شیشتم و نوت برداری می کردم که حضور خشم گین باهر بالای سرم پر رنگ شد ، گوشی خو محکم رو میز انداخته گفت
باهر: او لعنتیییی ره چراااا خاموش می کنی؟؟؟
با ترس به اطراف دیدم که خوش بختانه اطراف خالی بود و کسی نبود تا متوجه صدایو بشه
باهر: طرف مههه ببییی ...!
مه: صدا خو پائین بیارین ...
عصبی چوکی کشیده به مقابلم شیشت و دستا خو سر میز گذاشته گفت
باهر: آزاده مه چییی میشنوم ... مادرت گفته تو خوش نیستی راست است؟؟؟
" راستی راستی مادر همیته گفتن؟😳 "
با وجودی که از ماجرا بی خبر بودم تابلو بازی یک طرف گذاشته به نوشتن مصروف شدم
باهر: تو خوش نیستی ، نی؟؟؟
" چی می گفتم ... می گفتم خوشم ولی جرعت گفتنیو ندارم؟؟
یا گپی بزنم تا موضوع بسته شده و دو فامیله ازی مخمسه راحت بسازم؟؟ "
وقتی دید جوابی بری گفتن ندارم قلمه با تندی از دستم کشیده دور انداخت که ترسیده طرف قلم دیدم
مه: چی کار می کنین ..؟؟
باهر: خوووده مصررروف نکو سوالایمه جواب بتی!
نگاه خو به سمت دستا لرزان خو دوختم و سر پایین انداخته دنبال کلمات میگشتم که گفت
باهر: خی راست است ...!
نیشخند زده ادامه داد
باهر: مره ببی فکر می کدم آزاده پشتِم ایستاد است ... دلی مه به تو جمع ساخته بودم نمی فامیدم اصل قضیه خودِت بودی
مه: مه ... از روز اول هم به شما گفتم ، هر چی مادرم بگن مه هم همو می پذیرم
باهر: مشکلِ مه مادر تو نیست ... مه توره میگم ...
مه: پدر شما هم که راضی ... نین
رنگ نگایو عوض شد و با نگرانی گفت
باهر: ای گپه کی بریت گفته؟؟؟
پوهنتون رفتنم هیچ کیفتی ندیشت و حضور باهر امروز خیلی کم رنگ بود و کلاً خسته کن تمام شد چند روز پی در پی گذشت و به طول ای یک هفته یی که گذشت فقط یک بار آمدن و مه فکر می کنم ای بار از پا فشاری منصرف شدن ، داخل آشپز خونه مصروف پختن بودم و سعی می کردم در مقابل سخت گیری ها مادر عادی و خون سرد رفتار کنم تا به چشمینا یک دختر سر تق و خود سر جلوه داده نشم ، نا خواسته گوشم به سمت گپا و پیچ پیچ کردنا مادر و لیلا رفت و فال گوش ایستادم
لیلا: حدی اقل یک بار از دختر خو هم بپرسین ، چی می فهمین شاید خودیو راضی باشه
مادر: ایشته مایه راضی باشه ، خودیو هوشیاره می فهمه که مردم پشت ما گپ تیار می کنن
لیلا: تا کی مائین گپ مردمه ارزش بدین؟
مادر: زندگی به سر گپ مردم می چرخه ... باز بابایو زنده بود یک چیزی ، مه دل و جرعت عروس کردن آزاده ندارم ... تورم خود بابا تو داد
لیلا: البد مائیم تا یک زماااانی که یوسف کته شه و صلاحیت آزاده به دست بگیره صبر کنیم؟
مادر: نی ... اوته همنمیگم دگه ... مقصد بمی بچه خوش نیوم ، هرکی دگه نصیبیو بود میدم
" مادرم پا خو به یک کوش کردن ... از حمالی عاقبت کار معلومه! "
لیلا: آزاده بمینجی خوشه چی کار داریم شما ....
با ترس گوش خو بیشتر تیز کردم و نمی فهمیدم از طریق گپ زدن لیلا خوش باشم یا ناراحت
مادر: البد خودیو گفته؟
لیلا: نه ... خب از وضیعتیو معلومه
مادر: بد کرده آزاده ... آزاده همیقذر نمی فهمه ...
جوش آوردم و یک باره گی از آشپز خونه بیرون زده رو به لیلا با بغض و عصبانیت گفتم
مه: چی از پیش خودخو گپ تیار می کنی ... کی گفته مه به عروس شدن راضی یوم؟؟؟
لیلا: ای از دیوونگی تونه قبول نکنی
مادر: نی که تو خودی بچگه گپ می زنی ته پوهنتون؟؟؟
مادرم سرم بی اعتماد شده بود و ای موضوع نفس مه تنگ می ساخت در حالی که چشما مه سرخ شده بود بر خلاف میل خو گفتم
مه: چی ... میگین شما ... راضی نیین یک طرفه کنیم و بگین دگه نیاین ای بی اعتمادیا بخاطری چیه؟
مادر: بگفتم که نیاین خودینا شله گرفتن
لیلا: خوب بدین گپ خلاص🙄
مه: لیلا چوپ شو ...
لیلا: بهه .... به خوبی تو میگم 😒
مه: نمام به خوبی مه بگی ... بعضی وقت گپا خو سنجیده بزنی بد نمی بینی
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_341
لیلا: اصلاً به مه چی ... مه چری خود خو دخیل میکنم هر کار مائیم بکنیم
مادر: بشی دگه بلند صدایی نکنیم!
لیلا از جا خیسته سراغ آرینه گرفت که مه هم دلخور شده دوباره آشپزخونه رفتم و دیری تیر نشد که صدا به امان خدایی هایو به گوش رسید بخاطری دلخور نشدنیو از همی فاصله نزدیک اوپین شده گفتم
مه: نرو شاوه
لیلا: زنده باشی
و وقتی با تُخسی جواب مه داد رو گشتونده رفت
مادر: چی کار دیشتی اونی قهر شد برفت
چیزی نگفته و به کار خو ادامه دادم و صدای زنگ دروازه دیوانه کننده بود باز آمده بودن و با آمدنینا خور داخل خونه قید کردم و حتی مسئولیت پذیرایی رم به عهده نگرفتم
* * *
بین قفسه های کتاب دنبال کتاب مورد نظر خو می گشتم و تمام فکرم درگیر آمدن دیروزینا بود که با وجود دلخوری هیچ سخنی نتونستم از مادر دریافت کنم ، کتابه گرفته طرف میز رفته شیشتم و نوت برداری می کردم که حضور خشم گین باهر بالای سرم پر رنگ شد ، گوشی خو محکم رو میز انداخته گفت
باهر: او لعنتیییی ره چراااا خاموش می کنی؟؟؟
با ترس به اطراف دیدم که خوش بختانه اطراف خالی بود و کسی نبود تا متوجه صدایو بشه
باهر: طرف مههه ببییی ...!
مه: صدا خو پائین بیارین ...
عصبی چوکی کشیده به مقابلم شیشت و دستا خو سر میز گذاشته گفت
باهر: آزاده مه چییی میشنوم ... مادرت گفته تو خوش نیستی راست است؟؟؟
" راستی راستی مادر همیته گفتن؟😳 "
با وجودی که از ماجرا بی خبر بودم تابلو بازی یک طرف گذاشته به نوشتن مصروف شدم
باهر: تو خوش نیستی ، نی؟؟؟
" چی می گفتم ... می گفتم خوشم ولی جرعت گفتنیو ندارم؟؟
یا گپی بزنم تا موضوع بسته شده و دو فامیله ازی مخمسه راحت بسازم؟؟ "
وقتی دید جوابی بری گفتن ندارم قلمه با تندی از دستم کشیده دور انداخت که ترسیده طرف قلم دیدم
مه: چی کار می کنین ..؟؟
باهر: خوووده مصررروف نکو سوالایمه جواب بتی!
نگاه خو به سمت دستا لرزان خو دوختم و سر پایین انداخته دنبال کلمات میگشتم که گفت
باهر: خی راست است ...!
نیشخند زده ادامه داد
باهر: مره ببی فکر می کدم آزاده پشتِم ایستاد است ... دلی مه به تو جمع ساخته بودم نمی فامیدم اصل قضیه خودِت بودی
مه: مه ... از روز اول هم به شما گفتم ، هر چی مادرم بگن مه هم همو می پذیرم
باهر: مشکلِ مه مادر تو نیست ... مه توره میگم ...
مه: پدر شما هم که راضی ... نین
رنگ نگایو عوض شد و با نگرانی گفت
باهر: ای گپه کی بریت گفته؟؟؟
سر پائین انداخته گفتم
مه: یکی گفته دگه
باهر: بلی راست ، پدرِم راضی نیست ولی فکر می کنی ای گپ بریم مهم است؟
قرار نیست پدریم تصمیم گیرنده زندگیم باشه بلاخره او هم یک روز نی یک روز قبول خاد کرد
مه: ولی به مه مهمه ... مادر مه بخاطری ما سختیا زیادی کشیدن نمی تونم به آخر کار قدر نشناس باشم و فقط به خودخو فکر کنم
باهر: ببی می فهمم مادری ته زیاد دوست داری ولی خودِت چی ... بخاطری که مادرِت ازِت راضی باشه می خواهی خوده فدا کنی؟؟
مه: مه فقط یک چیزه می فهمم ... او هم اطاعت از مادرم ... و هیچ وقت ، حق ای جسارته به خو نمیدم که سر گپ کلانتر از خودخو نه بیارم ... اگه مادرم بگن انتهای جاده خوشبختی دوزخه ... پس ... حتما دوزخه
به مه دیده خیره شد ، نفهمیدم چیقذر زیر نگاه مستقیمیو بودم که سر بلند کردنم باعث شد رو گرفته به اطراف دیده بگه
باهر: اهُم ... صحیست ....
با ای جمله تمام بدنم داغ آماد ... نکنه عاقبت ای جمله به جدایی ختم شه؟
در حال تحلیل تجزیه منظوریو بودم که به طرفم دیده خیلی جدی گفت
باهر: به آخرین بار ... ازِت پرسان میکنم ... فقط یک کلمه میگی!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_342
منتظر بودم ... و ترسم از آخرین بار پرسیدنیو بود
باهر: به ای پیوند رضایت داری یا نی؟؟
سکوت کردنم به ثانیه های طولانی کشیده شد روی میز خم شده گفت
باهر: هستی ... یا نیستی؟؟
روگشتاندم که بلند شده مبایل خو برداشته گفت
باهر: صحیست ... جوابِ مه گرفتم!!
_خداحافظ ... خانم نظامیار !
و رفت ...
رفت و مه به جای خالیو دیدم ... رفت و مر با دنیای از ترس و وحشت قرار داد ... رفت و اشک از چشما مه فواره کرد ... رفت و دگه پشیمانی هیچ سودی به مه نداره ... به مه حق انتخابه داد به آخرین بار ... به آخرین سخن و به آخرین دیدار
و مه انتخاب کردم ... انتخابم فامیلم بود مادرم بود و آروم بودنم بود که ای کلمه آخر فکر نکنم پس ازی به مه معنای داشته باشه چون بخاطری همی سکوت کردنا خو از دست دادم
قلب خو عزت نفس خو و مرد زندگی خو ...!
باهر رفته رفته از کتاب خونه خارج شد و مه بری خالی ساختن دل خو تنها یک راه به پیش داشتم او هم اشک ریختن ...
هر دو دسته روی صورت خو گرفته اشک ریخته گریه کردم
" باهر خسته شد ، و مه بی عرضه بودم که حتی نتونستم انتخاب خو بگم "
صدای کشیده شدن چوکی مر وادار کرد تا دستا خو از صورت خو پس کرده به فرد پیش رو خو ببینم روانگیز بود که با نگرانی به مه و چشما تر شده مه می دید با دیدنیو شدت گریه مه بیشتر شد که دست مه گرفته گفت
روانگیز: ناز می کنی دگه ... باز میشینی دل خورم می خوری
دستمالی که به سمتم گرفته بوده گرفته اشکا و بینی خو پاک کرده گفتم
مه: مه ... ناز نمی کنم ... تو از چی میگی؟
روانگیز: خبرم! همه گپا خو بریو بگفتی خواست خودتو بوده چری باز گریه می کنی؟؟
مه: خب شد ... یک طرفه شد ... دگه کسی هم پشت ما گپ نمی زنه😭
روانگیز: وخی ... وخی دست و رو خو بشور ... چشما خو بشَلوندی از گریه کرده
و از بازو مه گرفته مر بلند کرد و تمام کتاب ها سر میزه جمع کرده خودیو به دست گرفت پیش ازی که از کتاب خونه بیرون برم رو خو خشک کردم که روانگیز به مه دیده گفت
روانگیز: به باهر چی گفتی که بهم ریخته بود؟
مه: هیچی
روانگیز: ایشته هیچی
مه: خلاص شد رویی ای بحث تمام شد ... دگه فامیلیو نمیاین
روانگیز: نکن آزاده باور کن ناز زیادی عاشقه خسته می کنه ... بیتره اینارم بسنجی ... می بخشی که ایر میگم ولی تو خودخواهی!
مه: اگه خود خواه می بودم بخاطری مادر خو از خواست خودخو دست نمی کشیدم
روانگیز: پس باهر چی؟
دوباره اشک ریخته شده پاک کرده گفتم
مه: او به ضد باباخو ای کاره می کنه ... وقتی فامیل ازو هم همه گینا راضی نین همو بیتر که ما هم دست و پا .... بیجا نزنیم
روانگیز: قهرمان اصلی ای داستان شما هم باهره که حدی اقل تلاش خو بکرد ای که نشد نشد دگه مثل تو بز دل نبود
سکوت اختیار کرده باهم بیرون رفتیم و دم دروازه صنف با خودیو رو به رو شدم تنها نبود ریحانه هم خودیو بود در حالی که ریحانه بریو چیزی می گفت او نگاهیو طرف سرخی چشما مه بود ....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_343
سکوت اختیار کرده باهم بیرون رفتیم و دم دروازه صنف با خودیو رو به رو شدم تنها نبود ریحانه هم خودیو بود در حالی که ریحانه بریو چیزی می گفت او چشما طرف سرخی چشما مه بود ولی دیری نشد که با نزدیک شدن ما روگشتانده به ریحانه دید
" حالی به ضد مه هم که شده دست سر ریحانه میگذاره ، روانگیز راست میگه مه بزدلی کردم😔 "
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
" باهر "
مه: یکی گفته دگه
باهر: بلی راست ، پدرِم راضی نیست ولی فکر می کنی ای گپ بریم مهم است؟
قرار نیست پدریم تصمیم گیرنده زندگیم باشه بلاخره او هم یک روز نی یک روز قبول خاد کرد
مه: ولی به مه مهمه ... مادر مه بخاطری ما سختیا زیادی کشیدن نمی تونم به آخر کار قدر نشناس باشم و فقط به خودخو فکر کنم
باهر: ببی می فهمم مادری ته زیاد دوست داری ولی خودِت چی ... بخاطری که مادرِت ازِت راضی باشه می خواهی خوده فدا کنی؟؟
مه: مه فقط یک چیزه می فهمم ... او هم اطاعت از مادرم ... و هیچ وقت ، حق ای جسارته به خو نمیدم که سر گپ کلانتر از خودخو نه بیارم ... اگه مادرم بگن انتهای جاده خوشبختی دوزخه ... پس ... حتما دوزخه
به مه دیده خیره شد ، نفهمیدم چیقذر زیر نگاه مستقیمیو بودم که سر بلند کردنم باعث شد رو گرفته به اطراف دیده بگه
باهر: اهُم ... صحیست ....
با ای جمله تمام بدنم داغ آماد ... نکنه عاقبت ای جمله به جدایی ختم شه؟
در حال تحلیل تجزیه منظوریو بودم که به طرفم دیده خیلی جدی گفت
باهر: به آخرین بار ... ازِت پرسان میکنم ... فقط یک کلمه میگی!
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_342
منتظر بودم ... و ترسم از آخرین بار پرسیدنیو بود
باهر: به ای پیوند رضایت داری یا نی؟؟
سکوت کردنم به ثانیه های طولانی کشیده شد روی میز خم شده گفت
باهر: هستی ... یا نیستی؟؟
روگشتاندم که بلند شده مبایل خو برداشته گفت
باهر: صحیست ... جوابِ مه گرفتم!!
_خداحافظ ... خانم نظامیار !
و رفت ...
رفت و مه به جای خالیو دیدم ... رفت و مر با دنیای از ترس و وحشت قرار داد ... رفت و اشک از چشما مه فواره کرد ... رفت و دگه پشیمانی هیچ سودی به مه نداره ... به مه حق انتخابه داد به آخرین بار ... به آخرین سخن و به آخرین دیدار
و مه انتخاب کردم ... انتخابم فامیلم بود مادرم بود و آروم بودنم بود که ای کلمه آخر فکر نکنم پس ازی به مه معنای داشته باشه چون بخاطری همی سکوت کردنا خو از دست دادم
قلب خو عزت نفس خو و مرد زندگی خو ...!
باهر رفته رفته از کتاب خونه خارج شد و مه بری خالی ساختن دل خو تنها یک راه به پیش داشتم او هم اشک ریختن ...
هر دو دسته روی صورت خو گرفته اشک ریخته گریه کردم
" باهر خسته شد ، و مه بی عرضه بودم که حتی نتونستم انتخاب خو بگم "
صدای کشیده شدن چوکی مر وادار کرد تا دستا خو از صورت خو پس کرده به فرد پیش رو خو ببینم روانگیز بود که با نگرانی به مه و چشما تر شده مه می دید با دیدنیو شدت گریه مه بیشتر شد که دست مه گرفته گفت
روانگیز: ناز می کنی دگه ... باز میشینی دل خورم می خوری
دستمالی که به سمتم گرفته بوده گرفته اشکا و بینی خو پاک کرده گفتم
مه: مه ... ناز نمی کنم ... تو از چی میگی؟
روانگیز: خبرم! همه گپا خو بریو بگفتی خواست خودتو بوده چری باز گریه می کنی؟؟
مه: خب شد ... یک طرفه شد ... دگه کسی هم پشت ما گپ نمی زنه😭
روانگیز: وخی ... وخی دست و رو خو بشور ... چشما خو بشَلوندی از گریه کرده
و از بازو مه گرفته مر بلند کرد و تمام کتاب ها سر میزه جمع کرده خودیو به دست گرفت پیش ازی که از کتاب خونه بیرون برم رو خو خشک کردم که روانگیز به مه دیده گفت
روانگیز: به باهر چی گفتی که بهم ریخته بود؟
مه: هیچی
روانگیز: ایشته هیچی
مه: خلاص شد رویی ای بحث تمام شد ... دگه فامیلیو نمیاین
روانگیز: نکن آزاده باور کن ناز زیادی عاشقه خسته می کنه ... بیتره اینارم بسنجی ... می بخشی که ایر میگم ولی تو خودخواهی!
مه: اگه خود خواه می بودم بخاطری مادر خو از خواست خودخو دست نمی کشیدم
روانگیز: پس باهر چی؟
دوباره اشک ریخته شده پاک کرده گفتم
مه: او به ضد باباخو ای کاره می کنه ... وقتی فامیل ازو هم همه گینا راضی نین همو بیتر که ما هم دست و پا .... بیجا نزنیم
روانگیز: قهرمان اصلی ای داستان شما هم باهره که حدی اقل تلاش خو بکرد ای که نشد نشد دگه مثل تو بز دل نبود
سکوت اختیار کرده باهم بیرون رفتیم و دم دروازه صنف با خودیو رو به رو شدم تنها نبود ریحانه هم خودیو بود در حالی که ریحانه بریو چیزی می گفت او نگاهیو طرف سرخی چشما مه بود ....
#رمان❤️
#شوخے_شوخے_جدے_شد❤️
#نویسنده: اسرا تابش
#پارت_343
سکوت اختیار کرده باهم بیرون رفتیم و دم دروازه صنف با خودیو رو به رو شدم تنها نبود ریحانه هم خودیو بود در حالی که ریحانه بریو چیزی می گفت او چشما طرف سرخی چشما مه بود ولی دیری نشد که با نزدیک شدن ما روگشتانده به ریحانه دید
" حالی به ضد مه هم که شده دست سر ریحانه میگذاره ، روانگیز راست میگه مه بزدلی کردم😔 "
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
" باهر "