#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوسه
جا خورده بودم بی هوا سمتش رفتم شونه های کوچکش رو گرفتم " پسرم حرفهای این خانوم رو جدی نگیر ، اینا بابای شمارو به اسم فرهاد میشناسن ....
انگار یکم اروم شده بود.. با لحنی کودکانه که سعی میکرد خودش رو بزرگ نشون بده گفت " باید میفهمیدم زن حیله گریه ،چون وقتی شما دیدیش عصبی شدید، معلومه بود دل خوشی ازش نداشتید ...!!
یه ماهی گذشته بود هر روز با دلشوره روزام رو سر میکردم ،اخر سر تصمیم گرفتم خونه رو عوض کنم و برای همیشه از شر سیما خلاص بشم با حاج آقا و حاج خانوم صحبت کردم و کوچیکی خونه رو بهونه کردم تا از اون خونه برم ... اونا هم با بی میلی قبول کردن ... حاج خانوم دلش نمیخواست خونواده ای دیگه ایی جز ما اونجا بشینن...
یه خونه بزرگتر و نزدیک خیاط خونه پیدا کردم تا رفت و امد خودمم راحت باشه ...هر چند دل کندن از خونه کوچیکم و از همسایه های خوبی که داشتم سخت بود ... وسایلهای خونه رو کارتن کردم ... بچه ها بین کارتونها اینور اونور میپریدن منتظر وانت بودم ... صدای یا الله محمود رو که شنیدم چادرم رو سر کردم ...
به بیرون رفتم محمود داخل اومد و گفت وانت گرفتم تا اثاث رو ببریم ...
تشکر کردم وسایلها رو با کمک محمود یکی یکی بار وانت کردیم ...
اخر سر نفسی از روی راحتی کشیدم و گفتم دستت درد نکنه، دیگه تموم شده شما با بچه ها برید منم با همسایه ها خداحافظی کنم و بیام ... بچه ها با هیاهو سوار وانت شدن و ماشین راه افتاد ....
با نسرین خانوم و بقیه همسایه ها خداحافظی کردم ،دوباره توی خونه چرخیدم نمیتونستم دل بکنم ...با بی میلی بیرون اومدم کلید و توی قفل چرخوندم....
یهو صدای خشدار مردونه ای توی گوشم پیچید
گوهررررر....
این صدا اشنا بود، قلبم توی دهانم اومده بود... با ترس سر به عقب چرخوندم... از دیدن مرد اشنا که غضبناک بهم خیره شده بود تمام بدنم لرزید ...
با صدای غضبناکی که اسمم را صدا میکرد سر به عقب چرخوندم ...
چشمم خورد به فرهاد ، چقدر قیافش عوض شده بود.. روی شقیقه اش تار موهای سفید در اومده بود، ولی هنوز همونقدر پر جذبه بود، ابروهای مشکی اش در هم گره خورده بود فقط با غضب نگام میکرد ... از نگاه پر صدایش همه حرفهایش را میخواندم ... بدنم هنوز میلرزید هنوز تو شوک دیدن فرهاد بودم ...
لبهای خشک شده ام را با ترس روی هم جنباندم و اسمش را زمزمه کرد " فرهاددد ...
نفس کشدار پر صدایش را با حرص بیرون داد ... داخل حیاط هولم داد ..
در و بست با چهره ایی که از عصبانیت سرخ شده بودم روبرویم ایستاد بی هوا فریاد زد "چرااااا گوهر !!! فقط بگو چرا اینهمه سال منو از دیدن پسرم دریغ کردی ؟؟؟روز و شب فقط با فکر و خیال اینکه پسرم کجاست سر کردم، وجب به وجب این شهرو شخم زدم پیداتون نکردم انگار اب شده بودید رفته بودید توی زمین !!تمام این سالها با بی رحمی پسرم را ازم دزدیدی ،بگو الان باید باهات چیکار کنم !! انوقت جواب پسرم رو چی بدم !
نه میتونم بلایی سرت بیارم، نه میتونم به عمارت ببرمت مادر پسرمی .!متاسف سرش رو تکون داد "این بود جواب عشق من ؟ این بود جواب دوست داشتن من ؟
روی لبه حوض نشست و با درموندگی دستش را روی پایش گذاشت "زندگیم رو داغون کردی گوهر ...
بغض وسط گلویم بالا و پایین میشد به خودم جرات دادم و با گریه نالیدم "خودت باعثشی، میخواستی پسرم رو ازم بگیری ....میخواستی منو از عمارت بیرون بندازی ؟ اونم به خاطر تهمتی که بهم زدن، حتی به خودت زحمت ندادی تحقیق کنی یا اصلا به حرفهای من اعتماد کنی..!! بی گناهیم رو زار زدم ،ولی تو باور نکردی !!
سرش رو تکون داد و از لای دندونهای قفل شده اش غرید " نمیخواستم بیرونت کنم ،میخواستم یه مدت بفرستمت جایی ، تا خودم راجب قتل خانوم تحقیق کنم ولی تو با حماقتت همه چی رو خراب کردی ، بعد رفتنت به قدری داغون بودم که حتی وقت نکردم قاتل خانوم رو پیدا کنم ... تمام این مدت دنبالت بودم ...از روی تاسف سری تکون داد و گفت "بلایی که اینهمه سال سرم اوردی رو باید سرت بیارم تا بفهمی دوری از اولاد چه دردیه ....
با چشمهای اشکبارم بهش خیره شدم "فرهاد تو میخوای چیکار کنی؟ واسه چی میخوای بچم رو ازم بگیری ؟با درموندگی روی زمین افتادم و با بغض فریاد زدم فرهاد ازت نمیگذرم پسرم رو ازم بگیری !!
فرهاد با نگاهی سرشار از انزجار فقط نگام میکرد... انگار از درد کشیدن من لذت میبرد ...
با چادر رو زمین چنبره زده بودم و ضجه میزدم تا دل فرهاد به رحم بیاد ...
روی زمین زار می زدم و التماس فرهاد میکردم....
با کوبیده شدن در حیاط خواستم از جام بلند بشم که فرهاد کف دستش رو سمتم و گفت بشین با من کار دارن...
متعجب نگاهم به دوخته شده بود،فرهاد درو باز کرد و سیما حینی که توی حیاط می اومد گفت " سالارو دیدی ؟ همسایه ها میگن میخواسته از این خونه بره مثل اینکه به موقع رسیدیم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوسه
جا خورده بودم بی هوا سمتش رفتم شونه های کوچکش رو گرفتم " پسرم حرفهای این خانوم رو جدی نگیر ، اینا بابای شمارو به اسم فرهاد میشناسن ....
انگار یکم اروم شده بود.. با لحنی کودکانه که سعی میکرد خودش رو بزرگ نشون بده گفت " باید میفهمیدم زن حیله گریه ،چون وقتی شما دیدیش عصبی شدید، معلومه بود دل خوشی ازش نداشتید ...!!
یه ماهی گذشته بود هر روز با دلشوره روزام رو سر میکردم ،اخر سر تصمیم گرفتم خونه رو عوض کنم و برای همیشه از شر سیما خلاص بشم با حاج آقا و حاج خانوم صحبت کردم و کوچیکی خونه رو بهونه کردم تا از اون خونه برم ... اونا هم با بی میلی قبول کردن ... حاج خانوم دلش نمیخواست خونواده ای دیگه ایی جز ما اونجا بشینن...
یه خونه بزرگتر و نزدیک خیاط خونه پیدا کردم تا رفت و امد خودمم راحت باشه ...هر چند دل کندن از خونه کوچیکم و از همسایه های خوبی که داشتم سخت بود ... وسایلهای خونه رو کارتن کردم ... بچه ها بین کارتونها اینور اونور میپریدن منتظر وانت بودم ... صدای یا الله محمود رو که شنیدم چادرم رو سر کردم ...
به بیرون رفتم محمود داخل اومد و گفت وانت گرفتم تا اثاث رو ببریم ...
تشکر کردم وسایلها رو با کمک محمود یکی یکی بار وانت کردیم ...
اخر سر نفسی از روی راحتی کشیدم و گفتم دستت درد نکنه، دیگه تموم شده شما با بچه ها برید منم با همسایه ها خداحافظی کنم و بیام ... بچه ها با هیاهو سوار وانت شدن و ماشین راه افتاد ....
با نسرین خانوم و بقیه همسایه ها خداحافظی کردم ،دوباره توی خونه چرخیدم نمیتونستم دل بکنم ...با بی میلی بیرون اومدم کلید و توی قفل چرخوندم....
یهو صدای خشدار مردونه ای توی گوشم پیچید
گوهررررر....
این صدا اشنا بود، قلبم توی دهانم اومده بود... با ترس سر به عقب چرخوندم... از دیدن مرد اشنا که غضبناک بهم خیره شده بود تمام بدنم لرزید ...
با صدای غضبناکی که اسمم را صدا میکرد سر به عقب چرخوندم ...
چشمم خورد به فرهاد ، چقدر قیافش عوض شده بود.. روی شقیقه اش تار موهای سفید در اومده بود، ولی هنوز همونقدر پر جذبه بود، ابروهای مشکی اش در هم گره خورده بود فقط با غضب نگام میکرد ... از نگاه پر صدایش همه حرفهایش را میخواندم ... بدنم هنوز میلرزید هنوز تو شوک دیدن فرهاد بودم ...
لبهای خشک شده ام را با ترس روی هم جنباندم و اسمش را زمزمه کرد " فرهاددد ...
نفس کشدار پر صدایش را با حرص بیرون داد ... داخل حیاط هولم داد ..
در و بست با چهره ایی که از عصبانیت سرخ شده بودم روبرویم ایستاد بی هوا فریاد زد "چرااااا گوهر !!! فقط بگو چرا اینهمه سال منو از دیدن پسرم دریغ کردی ؟؟؟روز و شب فقط با فکر و خیال اینکه پسرم کجاست سر کردم، وجب به وجب این شهرو شخم زدم پیداتون نکردم انگار اب شده بودید رفته بودید توی زمین !!تمام این سالها با بی رحمی پسرم را ازم دزدیدی ،بگو الان باید باهات چیکار کنم !! انوقت جواب پسرم رو چی بدم !
نه میتونم بلایی سرت بیارم، نه میتونم به عمارت ببرمت مادر پسرمی .!متاسف سرش رو تکون داد "این بود جواب عشق من ؟ این بود جواب دوست داشتن من ؟
روی لبه حوض نشست و با درموندگی دستش را روی پایش گذاشت "زندگیم رو داغون کردی گوهر ...
بغض وسط گلویم بالا و پایین میشد به خودم جرات دادم و با گریه نالیدم "خودت باعثشی، میخواستی پسرم رو ازم بگیری ....میخواستی منو از عمارت بیرون بندازی ؟ اونم به خاطر تهمتی که بهم زدن، حتی به خودت زحمت ندادی تحقیق کنی یا اصلا به حرفهای من اعتماد کنی..!! بی گناهیم رو زار زدم ،ولی تو باور نکردی !!
سرش رو تکون داد و از لای دندونهای قفل شده اش غرید " نمیخواستم بیرونت کنم ،میخواستم یه مدت بفرستمت جایی ، تا خودم راجب قتل خانوم تحقیق کنم ولی تو با حماقتت همه چی رو خراب کردی ، بعد رفتنت به قدری داغون بودم که حتی وقت نکردم قاتل خانوم رو پیدا کنم ... تمام این مدت دنبالت بودم ...از روی تاسف سری تکون داد و گفت "بلایی که اینهمه سال سرم اوردی رو باید سرت بیارم تا بفهمی دوری از اولاد چه دردیه ....
با چشمهای اشکبارم بهش خیره شدم "فرهاد تو میخوای چیکار کنی؟ واسه چی میخوای بچم رو ازم بگیری ؟با درموندگی روی زمین افتادم و با بغض فریاد زدم فرهاد ازت نمیگذرم پسرم رو ازم بگیری !!
فرهاد با نگاهی سرشار از انزجار فقط نگام میکرد... انگار از درد کشیدن من لذت میبرد ...
با چادر رو زمین چنبره زده بودم و ضجه میزدم تا دل فرهاد به رحم بیاد ...
روی زمین زار می زدم و التماس فرهاد میکردم....
با کوبیده شدن در حیاط خواستم از جام بلند بشم که فرهاد کف دستش رو سمتم و گفت بشین با من کار دارن...
متعجب نگاهم به دوخته شده بود،فرهاد درو باز کرد و سیما حینی که توی حیاط می اومد گفت " سالارو دیدی ؟ همسایه ها میگن میخواسته از این خونه بره مثل اینکه به موقع رسیدیم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوچهار
فرهاد سرش رو تکون داد و با کنایه گفت "اره خونه رو خالی کرده اگه دیر می رسیدیم معلوم نبود چند سال دیگه در به در پیدا کردنش باشیم..
فرهاد سمت کوچه رفت و با کنایه گفت میرم ماشین رو بیارم ،حواست باشه فرار نکنه تو این کار خیلی وارده ...
پوزخندی زد و بیرون رفت..
سیما روی تخت نشست و پاهاشو روی هم انداخت و گفت " نگران نباش ،راجب دخترت چیزی به فرهاد نگفتم ، واقعیتش دلم برایت سوخت ،سالارو بده به فرهاد و دخترتم مال خودت ...فرهاد چیزی راجبش نمیدونه....
با غیض دندونام رو روی هم فشار دادم "لازم نکرده تو برای من تعیین تکلیف کنی ،ازت نمیگذرم ادرس خونم رو به فرهاد دادی، میدونم واسه خود عزیزی بوده،مثل گربه چشمت به دست فرهاده هم خودت هم اون مادرت ...
صورتش رو جمع کرد و با حالت تحقیر نگام کرد "دلم برای بیچارگیت کبابه ، که برای خالی کردن عقده هات داری به منو مامانم تهمت میزنی ....
حرفهاش تموم نشده بود که فرهاد سر رسید و سیما سمت بیرون رفت ...
فرهاد انگشت اشارش را روی هوا چرخوند و گفت " گوهر وای به حالت اگه بخوای منو قال بذاری ،تمام وجودم سرشار از خشم و نفرته، الانم پاشو منو ببر پیش سالار ...
مثل مرده ای متحرک بلند شدم حتی نا نداشتم خاک چادرم را بتکونم ... پشت سر فرهاد راه افتادم ،صندلی عقب ماشین نشستم سیما جلو نشسته بود و سعی میکرد با حرفهاش خنده روی لبهای فرهاد بیاره ..فرهاد سکوت کرده بود و نگاهش به خیابون بود ...
منم با گریه ادرس رو به فرهاد میدادم ....
به پشت در خونه که رسیدیم ... فرهاد ماشین رو نگه داشت " ملتمسانه زار زدم فرهاد خواهش میکنم بگو عموشی نگو پدرشی ،سالار دیگه اون بچه ای که میشناختی نیست بزرگ شده...
فرهاد درو باز کرد و از ماشین پیاده شد ...سریع از ماشین پیاده شدم و جلوی فرهاد ایستادم عاجزانه نالیدم "فرهاد خواهش میکنم به پات میوفتم بچم رو ازم نگیر .... بی توجه به حرفام ،منو کنار زدو درو کوبید و محمود پشت در ظاهر شد ....
نگاه متعجب فرهاد بین منو محمود در گردش بود با تحکم گفت "شما کی هستین ؟؟؟
محمود ابرو بالا انداخت و گفت فکر نکنم به شما مربوط باشه ...مهم اینه گوهر خانوم میدونن من کی ام !!!
فرهاد به یقه محمود چنگ انداخت و داخل حیاط هولش داد و گفت " گوهر زن منه ،تو خونه زن من چه میکنی ...!!
محمود جا خورده بود، با تعجب نگاه من کرد و گفت "گوهر این مرد شوهرته ؟
فرهاد مشتش را حواله صورتش کرد، خون از دماغش راه گرفت و پایین غلتید ... خودم رو جلو انداختم با گریه جیغ زدم ولش کن چیکار داری واسه چی میزنیش ...؟؟
فرهاد برافروخته نگام کرد" گوهر حالا معلوم شد این همه سال چه میکردی....
همون لحظه گلبرگ با گریه چادرم را کشید و "مامان من میترسم این آقاهه کیه !!
فرهاد با دیدن گلبرگ دستانش از یقه محمود کنده شد و شل و وارفته نگاه گلبرگ کرد ....بهش خیره شده بود ،فقط با غیض نگاهم کرد و سرش رو به حالت تاسف تکون داد ..گلبرگ رو بغل کردم و و سالار از ته حیاط داد زد "آقا شما کی هستین ، میخوای به چی برسی ، سرت رو انداختی اومدی داخل ،اینجا خونس فهمیدی یا بیشتر توضیح بدم ؟؟ اومدی زور بازو نمایش بدی ؟؟ اونم به زن و بچه ؟
توی دلم گفتم حقا که پسر فرهادی، از پسش خوب بر میای !
فرهاد چشمهاش پر اشک شده بود ،نگاهش به سالار دوخته شده بود زیر لب اسم سالارو زمزمه کرد و دستانش رو باز کرد ...
سالار سمتم اومد و گفت مادرجان این آقا کیه اینجا چی میخواد ؟؟؟
فرهاد نگاهش به لبهای من دوخته شده بود، نگاهم بین فرهاد و سالار در چرخش بود نمیدونستم چه جوابی بدم ...
فرهاد جلوتر اومد و جلوی سالار زانو زد و دستهاش رو توی دستش گرفت و با بغض نالید "من عموتم پسرم ..."
سالار دستاش رو از دست فرهاد بیرون کشیدو نگاهش رو به صورتم دوخت :مادر جان راست میگه عمومه ؟؟؟
سرم رو به نشونه بله تکون دادم "بله پسرم ،عموته از آبادی اومده "
فرهاد بازوهای مردونه اش را دور شونه های سالار حلقه زدو صورتش رو بوسید طوری سالار و به سینش چسبونده بود انگار نمیخواست از خودش جدا کنه ...
سالار خودش رو از بغل فرهاد بیرون کشید و گفت "اینهمه سال کجا بودین هیچوقت یادم نمیاد فامبپیلی داشته باشیم یا سراغی ازمون گرفته باشین "
فرهاد نگاه معنی داری به من کرد و بعد رو به سالار گفت "آدرست رو نمیدونستم کجاس، دنبالت بودم و پیدات نمیکردم ...!!ولی الان اوضاع فرق میکنه میبرمت آبادی اونجا کلی فامیل دورمونه دیگه هیچوقت نمیذارم ازمون جدا بیوفتی..
سالار با اخمهایی گره خورده با لحنی کودکانه گفت پس خواهر و مادرم چی میشن ؟ اونا هم میان؟
فرهاد دستاش رو روی موهای سالار کشید و پیشونیش رو بوسید و گفت " میبرمت اسب سواری،روستا رو نشونت میدم تیراندازی یادت میدم بگو ببینم شکار کردن و دوست داری؟
سالار با لبخند سرش رو تکون داد ...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوچهار
فرهاد سرش رو تکون داد و با کنایه گفت "اره خونه رو خالی کرده اگه دیر می رسیدیم معلوم نبود چند سال دیگه در به در پیدا کردنش باشیم..
فرهاد سمت کوچه رفت و با کنایه گفت میرم ماشین رو بیارم ،حواست باشه فرار نکنه تو این کار خیلی وارده ...
پوزخندی زد و بیرون رفت..
سیما روی تخت نشست و پاهاشو روی هم انداخت و گفت " نگران نباش ،راجب دخترت چیزی به فرهاد نگفتم ، واقعیتش دلم برایت سوخت ،سالارو بده به فرهاد و دخترتم مال خودت ...فرهاد چیزی راجبش نمیدونه....
با غیض دندونام رو روی هم فشار دادم "لازم نکرده تو برای من تعیین تکلیف کنی ،ازت نمیگذرم ادرس خونم رو به فرهاد دادی، میدونم واسه خود عزیزی بوده،مثل گربه چشمت به دست فرهاده هم خودت هم اون مادرت ...
صورتش رو جمع کرد و با حالت تحقیر نگام کرد "دلم برای بیچارگیت کبابه ، که برای خالی کردن عقده هات داری به منو مامانم تهمت میزنی ....
حرفهاش تموم نشده بود که فرهاد سر رسید و سیما سمت بیرون رفت ...
فرهاد انگشت اشارش را روی هوا چرخوند و گفت " گوهر وای به حالت اگه بخوای منو قال بذاری ،تمام وجودم سرشار از خشم و نفرته، الانم پاشو منو ببر پیش سالار ...
مثل مرده ای متحرک بلند شدم حتی نا نداشتم خاک چادرم را بتکونم ... پشت سر فرهاد راه افتادم ،صندلی عقب ماشین نشستم سیما جلو نشسته بود و سعی میکرد با حرفهاش خنده روی لبهای فرهاد بیاره ..فرهاد سکوت کرده بود و نگاهش به خیابون بود ...
منم با گریه ادرس رو به فرهاد میدادم ....
به پشت در خونه که رسیدیم ... فرهاد ماشین رو نگه داشت " ملتمسانه زار زدم فرهاد خواهش میکنم بگو عموشی نگو پدرشی ،سالار دیگه اون بچه ای که میشناختی نیست بزرگ شده...
فرهاد درو باز کرد و از ماشین پیاده شد ...سریع از ماشین پیاده شدم و جلوی فرهاد ایستادم عاجزانه نالیدم "فرهاد خواهش میکنم به پات میوفتم بچم رو ازم نگیر .... بی توجه به حرفام ،منو کنار زدو درو کوبید و محمود پشت در ظاهر شد ....
نگاه متعجب فرهاد بین منو محمود در گردش بود با تحکم گفت "شما کی هستین ؟؟؟
محمود ابرو بالا انداخت و گفت فکر نکنم به شما مربوط باشه ...مهم اینه گوهر خانوم میدونن من کی ام !!!
فرهاد به یقه محمود چنگ انداخت و داخل حیاط هولش داد و گفت " گوهر زن منه ،تو خونه زن من چه میکنی ...!!
محمود جا خورده بود، با تعجب نگاه من کرد و گفت "گوهر این مرد شوهرته ؟
فرهاد مشتش را حواله صورتش کرد، خون از دماغش راه گرفت و پایین غلتید ... خودم رو جلو انداختم با گریه جیغ زدم ولش کن چیکار داری واسه چی میزنیش ...؟؟
فرهاد برافروخته نگام کرد" گوهر حالا معلوم شد این همه سال چه میکردی....
همون لحظه گلبرگ با گریه چادرم را کشید و "مامان من میترسم این آقاهه کیه !!
فرهاد با دیدن گلبرگ دستانش از یقه محمود کنده شد و شل و وارفته نگاه گلبرگ کرد ....بهش خیره شده بود ،فقط با غیض نگاهم کرد و سرش رو به حالت تاسف تکون داد ..گلبرگ رو بغل کردم و و سالار از ته حیاط داد زد "آقا شما کی هستین ، میخوای به چی برسی ، سرت رو انداختی اومدی داخل ،اینجا خونس فهمیدی یا بیشتر توضیح بدم ؟؟ اومدی زور بازو نمایش بدی ؟؟ اونم به زن و بچه ؟
توی دلم گفتم حقا که پسر فرهادی، از پسش خوب بر میای !
فرهاد چشمهاش پر اشک شده بود ،نگاهش به سالار دوخته شده بود زیر لب اسم سالارو زمزمه کرد و دستانش رو باز کرد ...
سالار سمتم اومد و گفت مادرجان این آقا کیه اینجا چی میخواد ؟؟؟
فرهاد نگاهش به لبهای من دوخته شده بود، نگاهم بین فرهاد و سالار در چرخش بود نمیدونستم چه جوابی بدم ...
فرهاد جلوتر اومد و جلوی سالار زانو زد و دستهاش رو توی دستش گرفت و با بغض نالید "من عموتم پسرم ..."
سالار دستاش رو از دست فرهاد بیرون کشیدو نگاهش رو به صورتم دوخت :مادر جان راست میگه عمومه ؟؟؟
سرم رو به نشونه بله تکون دادم "بله پسرم ،عموته از آبادی اومده "
فرهاد بازوهای مردونه اش را دور شونه های سالار حلقه زدو صورتش رو بوسید طوری سالار و به سینش چسبونده بود انگار نمیخواست از خودش جدا کنه ...
سالار خودش رو از بغل فرهاد بیرون کشید و گفت "اینهمه سال کجا بودین هیچوقت یادم نمیاد فامبپیلی داشته باشیم یا سراغی ازمون گرفته باشین "
فرهاد نگاه معنی داری به من کرد و بعد رو به سالار گفت "آدرست رو نمیدونستم کجاس، دنبالت بودم و پیدات نمیکردم ...!!ولی الان اوضاع فرق میکنه میبرمت آبادی اونجا کلی فامیل دورمونه دیگه هیچوقت نمیذارم ازمون جدا بیوفتی..
سالار با اخمهایی گره خورده با لحنی کودکانه گفت پس خواهر و مادرم چی میشن ؟ اونا هم میان؟
فرهاد دستاش رو روی موهای سالار کشید و پیشونیش رو بوسید و گفت " میبرمت اسب سواری،روستا رو نشونت میدم تیراندازی یادت میدم بگو ببینم شکار کردن و دوست داری؟
سالار با لبخند سرش رو تکون داد ...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌻❤️🌻❤️🌻
#خدا❤️🌻
خدا وقتی نخواهد، عمر دنیا سر نخواهد شد
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
و تا وقتی نخواهد برگی از کاجی نمی افتد
و باغی از هجوم داس ها پرپر نخواهد شد
خدا وقتی نخواهد دانه ای کوچک تر از باران
گلی بالا رونده مثل نیلوفر نخواهد شد
و کرم کوچکی...پروانه ای زیبا...و کوهی سخت
عقیق و شیشه و آیینه و مرمر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد، می شود... وقتی نخواهد، نه...
گلی بازیچه ی طوفان غارتگر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد، غیر ممکن می شود ممکن
ولی وقتی نخواهد، واقعاً دیگر نخواهد شد
#مریم_سقلاطونی✍الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#خدا❤️🌻
خدا وقتی نخواهد، عمر دنیا سر نخواهد شد
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
و تا وقتی نخواهد برگی از کاجی نمی افتد
و باغی از هجوم داس ها پرپر نخواهد شد
خدا وقتی نخواهد دانه ای کوچک تر از باران
گلی بالا رونده مثل نیلوفر نخواهد شد
و کرم کوچکی...پروانه ای زیبا...و کوهی سخت
عقیق و شیشه و آیینه و مرمر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد، می شود... وقتی نخواهد، نه...
گلی بازیچه ی طوفان غارتگر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد، غیر ممکن می شود ممکن
ولی وقتی نخواهد، واقعاً دیگر نخواهد شد
#مریم_سقلاطونی✍الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ذکرِ لا حول و لا قوة الا بالله عبادتِ بزرگى است كه اگر به آن تمسّك كنى، خداوند بصيرت تو را روشن مى كند، تو را به كارِ شايسته الهام مى كند، قلبت را قوى مى كند، تو را هدايت مى كند، عزمت را قوى مى كند، روحت را عزت مى بخشد، امورت را آسان مى كند، غمها را برطرف مى كند، حاجاتت را برآورده مى كند، سينه ات را گشاده مى كند...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_11
قسمت یازدهم
بعد از این ماجرا من دیگه گلاب سابق نشدم همش استرس داشتم عصبی بودم..۱۰ روز بعد از این اتفاق گذشته بود که نیما گفت برای یه قرارداد کاری باید برم ترکیه ممکنه دوسه هفته ای نباشم بیا ببینمت،،تو این ۱۰ روز از ترس مرتضی نرفته بودم نیما رو ببینم بهش گفتم تا عصر کار دارم ساعت ۶ میتونم بیام اونم یکساعت میخواستم تو تاریکی برم دیدنش که ریسک کمتری کرده باشم اون یک ساعت که کنار نیما بودم باعث شد حالم خیلی بهتر بشه مخصوصا وقتی از دوستداشتنش مطمئن شدم حالم خیلی بهتر شد انگیزه گرفتم که جلوی مرتضی وایستم برای عشقم بجنگم،البته نیما هیچ وقت در مورد اینده قول جدی بهم نداده بودولی من به سرانجام این رابطه امیدوار بودم..مرتضی هر روز کلی شعر و متن عاشقانه برام میفرستاد.منم فقط میخوندم جوابش نمیدادم اما کم کم داشتم از این شرایط خسته میشدم باید تکلیفم و باهاش معلوم میکردم اخر شب یه متن بالا بلند براش نوشتم گفتم اگر آدم نشی دست از اینکارت نکشی تمام این پیامها رو به افسانه و بابام نشون میدم.....
مرتضی انگار خواب بود.چون جواب پیام رو نداد. اما صبح زود بهم زنگ زد گفت این چه غلطی بود کردی منو تهدید میکنی؟ گفتم ببین من ازت نمیترسم ولی بدون اگر یکبار دیگه مزاحمم بشی حرفم عملی میکنم،گفت جوجه اخه تورو چه به این حرفها منو سر لج ننداز که برات گرون تموم میشه و یادت نره به من قول دادی گفتم قولم از سرترس بود توام هیچ کاری نمیتونی بکنی گمشو و گوشی قطع کردم .چند بار زنگ زد جواب ندادم پیام داد باشه قبل از شروع کلاست بیا کوچه پشتی ببینمت در جوابش نوشتم دلیلی نمیبینم بیام دیدنت..گفت برای آخرین بار میخوام حرفم بزنم نوشتم حرفی نمونده و ازهمه جا بلاکش کردم،سریع آماده شدم رفتم دانشگاه اما نزدیک دانشگاه یه موتوری از پشت بهم حمله کرد کیفم دزدید پخش زمین شدم انقدر درد داشتم که نمیتونستم از جام بلند بشم دوسه نفری که از دور شاهد ماجرا بودن آمدن کمکم کردن..گریم گرفته بود.اخه گوشیم توکیفم بود بیشتر از گوشی دلم برای مدرکی که از مرتضی داشتم میسوخت....
اون روز گذشت فرداش مرتضی آمد جلوی دانشگاه محلش ندادم بهم نزدیک شد گفت نمیخوام بخورمت که چرا مثل بچه ها رفتار میکنی..گفتم برای چی آمدی اینجا؟! من حرفی باهات ندارم انگار تنت میخواره پیامهاتُ به بابام افسانه و زنت نشون بدم گفت نشون بده میگم دوست دارم.از این همه بی تفاوتی نترسیش شوکه شدم البته این در حالی بود که سری قبل با التماس میخواست نظرم رو عوض کنه گفتم:باشه،خودت خواستی،،گفت بله خودم میخوام همین امروز برگرد روستا به بابات بگو. نه اصلا ولش کن بیا بریم خونه ی ما به مهسا بگو،نمیدونستم چی باید جوابش بدم سکوت کردم..وقتی دید ساکت شدم گفت راستی صبر کن به امانتی دستم داری الان میرم برات میارم..رفت سمت ماشینش بعد از چند دقیقه با کیفم برگشت از عصبانیت تمام بدنم میلرزید،گفتم خیلی عوضی گفت گوشیتم توش فقط ببخشید مجبور شدم حافظش کامل پاک کنم اینم از مدرکت حالا با چی میخوای تهدیدم کنی....
گفتم:حالم ازت بهم میخوره گفت حرص نخور فقط خواستم بهت ثابت کنم با من نمیتونی در بیفتی الانم برو سر کلاست تا دیرت نشده،بعد از این ماجرا از مرتضی واقعا متنفر شدم ولی چاره ای جز تحمل کردنش نداشتم،۲ هفته ای از رفتن نیما گذشته بود که برای تعطیلات آخر هفته رفتم روستا وقتی رسیدم بابام، افسانه و ندا میخواستن برن سرخاک مادر افسانه من خستگی و بهانه کردم باهاشون نرفتم..افسانه گفت قراره مهسا و مرتضی هم بیان قیمه گذاشتم،حواست به غذا باشه با بی حوصلگی گفتم: چشم ،رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم دیدم برای برنج دم کردن زود چشمام بستم تا یه چرت کوتاه بزنم اما همون موقع گوشیم زنگ خورد،شمارش ناشناس بود تا گفتم الو صدای مرتضی پیچید تو گوشم با عصبانیت گفتم چی میخوای؟ گفت برای من شاخ شونه نکش میخوام باهات حرف بزنم بیا پشت خونه کارت دارم...چند تا فحش نثارش کردم تماس قطع کرد و برای اینکه دوباره زنگ نزنه یا پیام نده بلاکش کردم....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_11
قسمت یازدهم
بعد از این ماجرا من دیگه گلاب سابق نشدم همش استرس داشتم عصبی بودم..۱۰ روز بعد از این اتفاق گذشته بود که نیما گفت برای یه قرارداد کاری باید برم ترکیه ممکنه دوسه هفته ای نباشم بیا ببینمت،،تو این ۱۰ روز از ترس مرتضی نرفته بودم نیما رو ببینم بهش گفتم تا عصر کار دارم ساعت ۶ میتونم بیام اونم یکساعت میخواستم تو تاریکی برم دیدنش که ریسک کمتری کرده باشم اون یک ساعت که کنار نیما بودم باعث شد حالم خیلی بهتر بشه مخصوصا وقتی از دوستداشتنش مطمئن شدم حالم خیلی بهتر شد انگیزه گرفتم که جلوی مرتضی وایستم برای عشقم بجنگم،البته نیما هیچ وقت در مورد اینده قول جدی بهم نداده بودولی من به سرانجام این رابطه امیدوار بودم..مرتضی هر روز کلی شعر و متن عاشقانه برام میفرستاد.منم فقط میخوندم جوابش نمیدادم اما کم کم داشتم از این شرایط خسته میشدم باید تکلیفم و باهاش معلوم میکردم اخر شب یه متن بالا بلند براش نوشتم گفتم اگر آدم نشی دست از اینکارت نکشی تمام این پیامها رو به افسانه و بابام نشون میدم.....
مرتضی انگار خواب بود.چون جواب پیام رو نداد. اما صبح زود بهم زنگ زد گفت این چه غلطی بود کردی منو تهدید میکنی؟ گفتم ببین من ازت نمیترسم ولی بدون اگر یکبار دیگه مزاحمم بشی حرفم عملی میکنم،گفت جوجه اخه تورو چه به این حرفها منو سر لج ننداز که برات گرون تموم میشه و یادت نره به من قول دادی گفتم قولم از سرترس بود توام هیچ کاری نمیتونی بکنی گمشو و گوشی قطع کردم .چند بار زنگ زد جواب ندادم پیام داد باشه قبل از شروع کلاست بیا کوچه پشتی ببینمت در جوابش نوشتم دلیلی نمیبینم بیام دیدنت..گفت برای آخرین بار میخوام حرفم بزنم نوشتم حرفی نمونده و ازهمه جا بلاکش کردم،سریع آماده شدم رفتم دانشگاه اما نزدیک دانشگاه یه موتوری از پشت بهم حمله کرد کیفم دزدید پخش زمین شدم انقدر درد داشتم که نمیتونستم از جام بلند بشم دوسه نفری که از دور شاهد ماجرا بودن آمدن کمکم کردن..گریم گرفته بود.اخه گوشیم توکیفم بود بیشتر از گوشی دلم برای مدرکی که از مرتضی داشتم میسوخت....
اون روز گذشت فرداش مرتضی آمد جلوی دانشگاه محلش ندادم بهم نزدیک شد گفت نمیخوام بخورمت که چرا مثل بچه ها رفتار میکنی..گفتم برای چی آمدی اینجا؟! من حرفی باهات ندارم انگار تنت میخواره پیامهاتُ به بابام افسانه و زنت نشون بدم گفت نشون بده میگم دوست دارم.از این همه بی تفاوتی نترسیش شوکه شدم البته این در حالی بود که سری قبل با التماس میخواست نظرم رو عوض کنه گفتم:باشه،خودت خواستی،،گفت بله خودم میخوام همین امروز برگرد روستا به بابات بگو. نه اصلا ولش کن بیا بریم خونه ی ما به مهسا بگو،نمیدونستم چی باید جوابش بدم سکوت کردم..وقتی دید ساکت شدم گفت راستی صبر کن به امانتی دستم داری الان میرم برات میارم..رفت سمت ماشینش بعد از چند دقیقه با کیفم برگشت از عصبانیت تمام بدنم میلرزید،گفتم خیلی عوضی گفت گوشیتم توش فقط ببخشید مجبور شدم حافظش کامل پاک کنم اینم از مدرکت حالا با چی میخوای تهدیدم کنی....
گفتم:حالم ازت بهم میخوره گفت حرص نخور فقط خواستم بهت ثابت کنم با من نمیتونی در بیفتی الانم برو سر کلاست تا دیرت نشده،بعد از این ماجرا از مرتضی واقعا متنفر شدم ولی چاره ای جز تحمل کردنش نداشتم،۲ هفته ای از رفتن نیما گذشته بود که برای تعطیلات آخر هفته رفتم روستا وقتی رسیدم بابام، افسانه و ندا میخواستن برن سرخاک مادر افسانه من خستگی و بهانه کردم باهاشون نرفتم..افسانه گفت قراره مهسا و مرتضی هم بیان قیمه گذاشتم،حواست به غذا باشه با بی حوصلگی گفتم: چشم ،رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم دیدم برای برنج دم کردن زود چشمام بستم تا یه چرت کوتاه بزنم اما همون موقع گوشیم زنگ خورد،شمارش ناشناس بود تا گفتم الو صدای مرتضی پیچید تو گوشم با عصبانیت گفتم چی میخوای؟ گفت برای من شاخ شونه نکش میخوام باهات حرف بزنم بیا پشت خونه کارت دارم...چند تا فحش نثارش کردم تماس قطع کرد و برای اینکه دوباره زنگ نزنه یا پیام نده بلاکش کردم....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_12
قسمت دوازدهم
اون شب مرتضی برج زهر مار بود انقدر بهم ریخته بود که همه فهمیدن حالش خوب نیست البته خودش میگفت: سرم درد میکنه ولی من میدونستم دردش چیه..و خدا رو شکر بعد از شام برگشتن خونشون..فرداش مهسا بهم زنگ زد گفت آمدی شهر؟ گفتم نه کلاس ندارم یکی دو روزی روستا میمونم..گفت چه خوب پس مامانم میتونه با من بیاد سفر با تعجب گفتم کجا میخواید برید؟ گفت چند وقته هوای زیارت زده به سرم تو اگر پیش بابات باشی مامانم با خیال راحت با من میاد مشهد گفتم برید من ۲ روزی هستم و چند مدل غذا براشون درست میکنم که وقتی هم نبودم بابام و ندا بدون غذا نمونن،خلاصه با رضایت بابام همون روز افسانه رفت شهر تا با مهسا برن مشهد و فردا صبحشم راهی شدن، عاشق آرامش خونمون بودم و اون دو روز حسابی با ندا خوش گذروندیم بعدشم من برگشتم خوابگاه...صبح که میخواستم برم دانشگاه مرتضی جلوم سبز شد از دیدنش حسابی جا خوردم چون فکر میکردم اونم رفته مشهد،تعجبم و که دید گفت من نیت کردم با خودت برم...
گفتم: تو انگار حرف حالیت نیست داری مجبورم میکنی یه جور دیگه حالیت کنم..گفت میخوای این موضوع برای همیشه تموم بشه،گفتم از خدامه گفت عصر بیا خونمون مثل دو تا آدم عاقل باهم حرف بزنیم قول شرف میدم اگر نتونستم قانعت کنم برای همیشه فراموشت کنم..گفتم خودتی، برو،گفت مگه نمیخوای تموم بشه منم دارم بهت قول میدم..اولش قبول نکردم اما انقدر اصرار کرد قسم خورد که مجبور شدم قبول کنم..گفت میام دنبالت گفتم لازم نکرده خودم میام وقتی کلاسم تموم شد. دو دل بودم برای رفتن ولی باز با خودم گفتم میرم این موضوع و یکبار برای همیشه تمومش میکنم نزدیک خونه مهسا که شدم به مرتضی زنگ زدم انگار منتظرم بود گفت: کجایی، گفتم پشت در، سریع در باز کرد گفت بیا تو..وارد خونه که شدم یه لحظه پشیمون شدم ولی دیگه فایده نداشت.باید جوری رفتار میکردم که نفهمه ترسیدم..مرتضی تمام وسایل پذیرایی روی میز چیده بود بهم تعارف کرد بشینم منم رو یه مبل یه نفره نشستم گفتم خیلی نمیتونم بمونم حرفت بزن میشنوم...
گفت: چقدر بد اخلاقی تو؟ انگار نه انگار ما یه زمانی هم دیگه رو دوست داشتیم،گفتم خودت میگی یه زمانی تو الان متاهلی و من دوست ندارم یه مرد متاهل و دوست داشته باشم در ضمن این حرفهای تکراری و بذار کنار اصل حرفت بزن..گفت باشه بهت میگم باید چکار کنی که از شر من خلاص بشی بعد تو چشمام زل زد گفت نمیدونم خبر داری یانه ولی افسانه به جای ارث تمام طلاهای مادرش برداشته من اون طلاها رو میخوام...وتنها کسی هم که بدون دردسر میتونه اینکار انجام بده تویی، دهنم از تعجب باز مونده بود گفتم حالت خوبه!! از من میخوای برم دزدی؟گفت دزدی نیست اون طلاها دیر یا زود به مهسا میرسه ولی من الان بهش احتیاج دارم نه چند سال دیگه با اینکارت هم مشکل منو حل میکنی هم خودت از شر منم خلاص میشی..از جام بلند شدم گفتم شرمنده من نمیتونم همچین کاری انجام بدم و زیر لب بهش گفتم عوضی!! که شنید اومد سمتم گفت نشنیدم چی گفتی؟ گفتم برو کنار باید برم...
جلوم و گرفت گفت کجا؟ کارت دارم با کیف زدم توسینش که عصبانی شد با دو تا دستاش محکم گرفتم بردم سمت اتاق ،هرچی تقلا میکردم بی فایده بود..مرتضی اصلا تو حال خودش نبود وقتی انداختم روتخت گفت خودت مجبورم کردی آمدم بلند بشم که محکم زد تو سرم ضربه ای که به سرم خورده بود باعث گیجیم شده بود و متاسفانه مرتضی حیوان ،کار خودش و کرد..دقیقا نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم ولی وقتی به خودم آمدم فهمیدم چی به سرم آمده با اینکه لباس تنم بود ولی تمام بدنم میلرزید و درد بد بی ابرویی بیشتر از همه اذیتم میکرد..مرتضی وقتی دید رو تخت نشستم زار میزنم گفت دیگه مجبوری به حرفم گوش بدی و گرنه به همه میگم به میل خودت تن به اینکار دادی مدرکم که تا دلت بخواد زیاد دارم یکیش فیلم دوربینهاست که نشون میده تو با پای خودت آمدی !! مرتضی کثافت عکس و نامه های زمان دوستیمونم داشت تازه اون موقع بود فهمیدم به یه آدم گرگ صفت اعتماد کردم حالم خیلی بد بود...
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_12
قسمت دوازدهم
اون شب مرتضی برج زهر مار بود انقدر بهم ریخته بود که همه فهمیدن حالش خوب نیست البته خودش میگفت: سرم درد میکنه ولی من میدونستم دردش چیه..و خدا رو شکر بعد از شام برگشتن خونشون..فرداش مهسا بهم زنگ زد گفت آمدی شهر؟ گفتم نه کلاس ندارم یکی دو روزی روستا میمونم..گفت چه خوب پس مامانم میتونه با من بیاد سفر با تعجب گفتم کجا میخواید برید؟ گفت چند وقته هوای زیارت زده به سرم تو اگر پیش بابات باشی مامانم با خیال راحت با من میاد مشهد گفتم برید من ۲ روزی هستم و چند مدل غذا براشون درست میکنم که وقتی هم نبودم بابام و ندا بدون غذا نمونن،خلاصه با رضایت بابام همون روز افسانه رفت شهر تا با مهسا برن مشهد و فردا صبحشم راهی شدن، عاشق آرامش خونمون بودم و اون دو روز حسابی با ندا خوش گذروندیم بعدشم من برگشتم خوابگاه...صبح که میخواستم برم دانشگاه مرتضی جلوم سبز شد از دیدنش حسابی جا خوردم چون فکر میکردم اونم رفته مشهد،تعجبم و که دید گفت من نیت کردم با خودت برم...
گفتم: تو انگار حرف حالیت نیست داری مجبورم میکنی یه جور دیگه حالیت کنم..گفت میخوای این موضوع برای همیشه تموم بشه،گفتم از خدامه گفت عصر بیا خونمون مثل دو تا آدم عاقل باهم حرف بزنیم قول شرف میدم اگر نتونستم قانعت کنم برای همیشه فراموشت کنم..گفتم خودتی، برو،گفت مگه نمیخوای تموم بشه منم دارم بهت قول میدم..اولش قبول نکردم اما انقدر اصرار کرد قسم خورد که مجبور شدم قبول کنم..گفت میام دنبالت گفتم لازم نکرده خودم میام وقتی کلاسم تموم شد. دو دل بودم برای رفتن ولی باز با خودم گفتم میرم این موضوع و یکبار برای همیشه تمومش میکنم نزدیک خونه مهسا که شدم به مرتضی زنگ زدم انگار منتظرم بود گفت: کجایی، گفتم پشت در، سریع در باز کرد گفت بیا تو..وارد خونه که شدم یه لحظه پشیمون شدم ولی دیگه فایده نداشت.باید جوری رفتار میکردم که نفهمه ترسیدم..مرتضی تمام وسایل پذیرایی روی میز چیده بود بهم تعارف کرد بشینم منم رو یه مبل یه نفره نشستم گفتم خیلی نمیتونم بمونم حرفت بزن میشنوم...
گفت: چقدر بد اخلاقی تو؟ انگار نه انگار ما یه زمانی هم دیگه رو دوست داشتیم،گفتم خودت میگی یه زمانی تو الان متاهلی و من دوست ندارم یه مرد متاهل و دوست داشته باشم در ضمن این حرفهای تکراری و بذار کنار اصل حرفت بزن..گفت باشه بهت میگم باید چکار کنی که از شر من خلاص بشی بعد تو چشمام زل زد گفت نمیدونم خبر داری یانه ولی افسانه به جای ارث تمام طلاهای مادرش برداشته من اون طلاها رو میخوام...وتنها کسی هم که بدون دردسر میتونه اینکار انجام بده تویی، دهنم از تعجب باز مونده بود گفتم حالت خوبه!! از من میخوای برم دزدی؟گفت دزدی نیست اون طلاها دیر یا زود به مهسا میرسه ولی من الان بهش احتیاج دارم نه چند سال دیگه با اینکارت هم مشکل منو حل میکنی هم خودت از شر منم خلاص میشی..از جام بلند شدم گفتم شرمنده من نمیتونم همچین کاری انجام بدم و زیر لب بهش گفتم عوضی!! که شنید اومد سمتم گفت نشنیدم چی گفتی؟ گفتم برو کنار باید برم...
جلوم و گرفت گفت کجا؟ کارت دارم با کیف زدم توسینش که عصبانی شد با دو تا دستاش محکم گرفتم بردم سمت اتاق ،هرچی تقلا میکردم بی فایده بود..مرتضی اصلا تو حال خودش نبود وقتی انداختم روتخت گفت خودت مجبورم کردی آمدم بلند بشم که محکم زد تو سرم ضربه ای که به سرم خورده بود باعث گیجیم شده بود و متاسفانه مرتضی حیوان ،کار خودش و کرد..دقیقا نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم ولی وقتی به خودم آمدم فهمیدم چی به سرم آمده با اینکه لباس تنم بود ولی تمام بدنم میلرزید و درد بد بی ابرویی بیشتر از همه اذیتم میکرد..مرتضی وقتی دید رو تخت نشستم زار میزنم گفت دیگه مجبوری به حرفم گوش بدی و گرنه به همه میگم به میل خودت تن به اینکار دادی مدرکم که تا دلت بخواد زیاد دارم یکیش فیلم دوربینهاست که نشون میده تو با پای خودت آمدی !! مرتضی کثافت عکس و نامه های زمان دوستیمونم داشت تازه اون موقع بود فهمیدم به یه آدم گرگ صفت اعتماد کردم حالم خیلی بد بود...
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆•
شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد...
از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت:
فردا برای تحویل کفشهایت بیا...
با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.!
پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت:
به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت
کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
فریاد کشید: چی؟!
تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!
پینه دوز با خونسردی جواب داد:
حمل افکار باطل و کینه دیگران تو را ناراحت نمیکند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را میآزارد؟..):؛
"داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ..."❣الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆•
شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد...
از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت:
فردا برای تحویل کفشهایت بیا...
با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.!
پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت:
به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت
کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
فریاد کشید: چی؟!
تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!
پینه دوز با خونسردی جواب داد:
حمل افکار باطل و کینه دیگران تو را ناراحت نمیکند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را میآزارد؟..):؛
"داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ..."❣الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🦋 مهربانی
🍃 کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد.
اعلامیه ای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را می کشد.
برگشت دید که یک پسری کوچک است.
پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از توله سگ های شما را بخرم.»
کشاورز گفت:
«این توله سگ ها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.»
پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من 39 سنت دارم.
این کافیه؟! »
کشاورز گفت: «آره، خوبه»
و بعد سوتی زد و سگ مزرعه را صدا کرد.
سگ از لانه بیرون آمد و به دنبالش چهار تا گوله پشمالو بیرون آمدند.
پسر قطار توله سگ ها را دنبال می کرد و چشم هایش برق می زد.
در حالی که مشغول تماشای توله ها بود متوجه شد چیزی داخل لانه سگ تکان می خورد.
یک توله ی پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچک تر و ضعیف تر بود.
از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر می داشت سعی می کرد خودش را به بقیه برساند.
پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت:
«من اونو میخوام.»
کشاورز خم شد و به پسر گفت:
«این به درد نمی خوره!!
اون نمیتونه مثل چهار تا توله دیگه بدوه و با تو بازی کنه.»
پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد، که پایش را به یک کفش مخصوص وصل می کرد.
پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه.»
دنیا پر از آدم هایی است که نیاز دارند، کسی درکشان کند👌❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃 کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد.
اعلامیه ای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را می کشد.
برگشت دید که یک پسری کوچک است.
پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از توله سگ های شما را بخرم.»
کشاورز گفت:
«این توله سگ ها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.»
پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من 39 سنت دارم.
این کافیه؟! »
کشاورز گفت: «آره، خوبه»
و بعد سوتی زد و سگ مزرعه را صدا کرد.
سگ از لانه بیرون آمد و به دنبالش چهار تا گوله پشمالو بیرون آمدند.
پسر قطار توله سگ ها را دنبال می کرد و چشم هایش برق می زد.
در حالی که مشغول تماشای توله ها بود متوجه شد چیزی داخل لانه سگ تکان می خورد.
یک توله ی پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچک تر و ضعیف تر بود.
از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر می داشت سعی می کرد خودش را به بقیه برساند.
پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت:
«من اونو میخوام.»
کشاورز خم شد و به پسر گفت:
«این به درد نمی خوره!!
اون نمیتونه مثل چهار تا توله دیگه بدوه و با تو بازی کنه.»
پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد، که پایش را به یک کفش مخصوص وصل می کرد.
پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه.»
دنیا پر از آدم هایی است که نیاز دارند، کسی درکشان کند👌❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اَلسَلامُ عَلَيْكُم وَرَحْمَةُ اَللهِ وَبَرَكاتُهُ
سلام.حکم خرید جنسی به نقد.وفروختن همون جنس با قیمت بالا تراز بازار به نسیه و مدت چیست ؟
-----👇الجَوَابُ بِإسْمِ مُلْهَمِ الصَّوَاب👇 -----
وَعْلَیکُمُ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُه
معامله نسیه یا شرایطی
🔹این نوع معامله درست است بشرطی که این معامله قسطی، را در همان وقت معامله، کامل و قطعی و مشخص بکنند. جنس را بخرد و قبض کند و بعد به مشتریان بفروشد.
🔸برای تشریح بیشتر مطلب زیر را مطالعه نمایید.🔻
🔹همانطور که هر شخص در معامله اختیار دارد که قیمت کالایش را کم و زیاد کند
🔸همچنین اجازه دارد که معامله را نقدی انجام دهد یعنی جنس و کالا را تحویل دهد و پول را وصول کند که به این نوع معامله، "معامله نقدی" اطلاق می گردد.
یا اینکه جنس و کالا را تحویل دهد و پول را بعدا بگیرد که به این "معامله با شرایط" یا " معامله اقساطی" گفته می شود.
🔸برای جواز این دو نوع معامله " یک شرط کلی" وجود دارد که در همان مجلس عقد و معامله نوع معامله مشخص شود که می خواهند نقدی معامله کنند یا بطور قسطی و شرایطی معامله کنند.
🔸🔻برای جواز معامله شرایطی یا اقساطی علماء شرایطی را بیان نموده اند:
▪️1.قیمت کالا مشخص باشد.
▪️2.مدت ادای قسط متعین باشد.
▪️3. در صورت تاخیر قسط، قیمت کالا اضافه نگردد(اگر در وقت عقد معامله این شرط گذاشته شود معامله فاسد نی گردد).
---👇 ارائه ادله و مراجع👇---
◽️"البیع مع تأجیل الثمن و تقسیطه صحیح، یلزم أن یکون المدة معلومةً في البیع بالتأجیل و التقسیط."
(شرح المجله لسلیم رستم باز،ص:125،رقم الماده:245)
◽️"ويزاد في الثمن لأجله إذا ذكر الأجل بمقابلة زيادة الثمن قصدًا."
(البحرالرائق،ج:6،ص:115،ط:مکتبة رشیدیة)
◽️"وَإِذَا اشْتَرَى شَيْئًا بِنَسِيئَةٍ فَلَيْسَ لَهُ أَنْ يَبِيعَهُ مُرَابَحَةً حَتَّى يَتَبَيَّنَ أَنَّهُ اشْتَرَاهُ بِنَسِيئَةٍ؛ لِأَنَّ بَيْعَ الْمُرَابَحَةِ بَيْعُ أَمَانَةٍ تَنْفِي عَنْهُ كُلَّ تُهْمَةٍ وَجِنَايَةٍ، وَيُتَحَرَّزُ فِيهِ مِنْ كُلِّ كَذِبٍ وَفِي مَعَارِيضِ الْكَلَامِ شُبْهَةٌ فَلَا يَجُوزُ اسْتِعْمَالُهَا فِي بَيْعِ الْمُرَابَحَةِ ثُمَّ الْإِنْسَانُ فِي الْعَادَةِ يَشْتَرِي الشَّيْءَ بِالنَّسِيئَةِ بِأَكْثَرَ مِمَّا يَشْتَرِي بِالنَّقْدِ فَإِذَا أَطْلَقَ الْإِخْبَارَ بِالشِّرَاءِ فَإِنَّمَا يَفْهَمُ السَّامِعُ مِنْ الشِّرَاءِ بِالنَّقْدِ فَكَانَ مِنْ هَذَا الْوَجْهِ كَالْمُخْبِرِ بِأَكْثَرَ مِمَّا اشْتَرَى بِهِ."
(المبسوط للسرخسي، ج:13،ص:78،ط:دارالمعرفة بیروت)
◽️"وكل شرط لايقتضيه العقد وفيه منفعة لأحد المتعاقدين أو للمعقود عليه وهو من أهل الاستحقاق يفسده كشرط أن لا يبيع المشتري العبد المبيع لأن فيه زيادة عارية عن العوض فيؤدي إلى الربا أو لأنه يقع بسببه المنازعة فيعري العقد عن مقصوده."
(الهداية،ج:3،ص:59،باب البیع الفاسد)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سلام.حکم خرید جنسی به نقد.وفروختن همون جنس با قیمت بالا تراز بازار به نسیه و مدت چیست ؟
-----👇الجَوَابُ بِإسْمِ مُلْهَمِ الصَّوَاب👇 -----
وَعْلَیکُمُ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُه
معامله نسیه یا شرایطی
🔹این نوع معامله درست است بشرطی که این معامله قسطی، را در همان وقت معامله، کامل و قطعی و مشخص بکنند. جنس را بخرد و قبض کند و بعد به مشتریان بفروشد.
🔸برای تشریح بیشتر مطلب زیر را مطالعه نمایید.🔻
🔹همانطور که هر شخص در معامله اختیار دارد که قیمت کالایش را کم و زیاد کند
🔸همچنین اجازه دارد که معامله را نقدی انجام دهد یعنی جنس و کالا را تحویل دهد و پول را وصول کند که به این نوع معامله، "معامله نقدی" اطلاق می گردد.
یا اینکه جنس و کالا را تحویل دهد و پول را بعدا بگیرد که به این "معامله با شرایط" یا " معامله اقساطی" گفته می شود.
🔸برای جواز این دو نوع معامله " یک شرط کلی" وجود دارد که در همان مجلس عقد و معامله نوع معامله مشخص شود که می خواهند نقدی معامله کنند یا بطور قسطی و شرایطی معامله کنند.
🔸🔻برای جواز معامله شرایطی یا اقساطی علماء شرایطی را بیان نموده اند:
▪️1.قیمت کالا مشخص باشد.
▪️2.مدت ادای قسط متعین باشد.
▪️3. در صورت تاخیر قسط، قیمت کالا اضافه نگردد(اگر در وقت عقد معامله این شرط گذاشته شود معامله فاسد نی گردد).
---👇 ارائه ادله و مراجع👇---
◽️"البیع مع تأجیل الثمن و تقسیطه صحیح، یلزم أن یکون المدة معلومةً في البیع بالتأجیل و التقسیط."
(شرح المجله لسلیم رستم باز،ص:125،رقم الماده:245)
◽️"ويزاد في الثمن لأجله إذا ذكر الأجل بمقابلة زيادة الثمن قصدًا."
(البحرالرائق،ج:6،ص:115،ط:مکتبة رشیدیة)
◽️"وَإِذَا اشْتَرَى شَيْئًا بِنَسِيئَةٍ فَلَيْسَ لَهُ أَنْ يَبِيعَهُ مُرَابَحَةً حَتَّى يَتَبَيَّنَ أَنَّهُ اشْتَرَاهُ بِنَسِيئَةٍ؛ لِأَنَّ بَيْعَ الْمُرَابَحَةِ بَيْعُ أَمَانَةٍ تَنْفِي عَنْهُ كُلَّ تُهْمَةٍ وَجِنَايَةٍ، وَيُتَحَرَّزُ فِيهِ مِنْ كُلِّ كَذِبٍ وَفِي مَعَارِيضِ الْكَلَامِ شُبْهَةٌ فَلَا يَجُوزُ اسْتِعْمَالُهَا فِي بَيْعِ الْمُرَابَحَةِ ثُمَّ الْإِنْسَانُ فِي الْعَادَةِ يَشْتَرِي الشَّيْءَ بِالنَّسِيئَةِ بِأَكْثَرَ مِمَّا يَشْتَرِي بِالنَّقْدِ فَإِذَا أَطْلَقَ الْإِخْبَارَ بِالشِّرَاءِ فَإِنَّمَا يَفْهَمُ السَّامِعُ مِنْ الشِّرَاءِ بِالنَّقْدِ فَكَانَ مِنْ هَذَا الْوَجْهِ كَالْمُخْبِرِ بِأَكْثَرَ مِمَّا اشْتَرَى بِهِ."
(المبسوط للسرخسي، ج:13،ص:78،ط:دارالمعرفة بیروت)
◽️"وكل شرط لايقتضيه العقد وفيه منفعة لأحد المتعاقدين أو للمعقود عليه وهو من أهل الاستحقاق يفسده كشرط أن لا يبيع المشتري العبد المبيع لأن فيه زيادة عارية عن العوض فيؤدي إلى الربا أو لأنه يقع بسببه المنازعة فيعري العقد عن مقصوده."
(الهداية،ج:3،ص:59،باب البیع الفاسد)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔷 عنوان: معاملهی نقد و نسیه بدون تعیین یکی از آنها
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
شخصی کالایی را به این عنوان از مغازه دار خریداری میکند که دو الی سه روزه پولش را میآورد و قیمت نقدی کالا مثلاً 100 هزار تومان میباشد. بعد از پایان این مدت مغازه دار عادتِ این شخص را میداند که تا چند ماه پول کالا را نمیآورد، حال آیا مغازه دار میتواند بدون اطلاع مشتری، قیمت نسیهی کالا را مثلا در عوض چهارماه تاخیر 140 هزار تومان به حسابش بنویسد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 باید توجه داشت که قطعی بودنِ قیمت کالا و تعیین مدت پرداخت آن، شرط مشروعیت معامله است. البته قبل از انجام معامله بیان نرخهای متفاوت بخاطر نقد یا نسیه بودن و بیان مدتهای گوناگون اشکالی ندارد، اما هنگام معامله باید بر یک نرخ مشخص و مدت معین، معامله انجام شود و اگر مغازه دار در قبال تاخیر مشتری قیمت کالا را افزایش داد، این کار ربا محسوب میشود و حرام است. بنابراین مغازه دار که این کالا را دو یا سه روزه به مشتری به قیمت 100 هزار تومان فروخته است، بعد از تاخیر مشتری در پرداخت پول، گرفتن همین قیمت برای فروشنده جایز است و هر گونه افزایش قیمت از نرخ اولیه، در قبال تاخیر مشتری برای فروشنده جایز نیست.
📚 علامه محقق مفتی محمدتقی عثمانی (حفظه الله) در خصوص این معامله میفرماید:
«بیان نرخهای متفاوت در حین معامله توسط فروشنده اشکالی ندارد، به طور مثال میگوید: این کالا را نقدی به هشت تومان و نسیه به ده تومان میفروشم.
اکنون این پرسش مطرح میشود که آیا رواست فروشنده با توجّه به تفاوت مدّت زمان پرداخت بهای کالا، نرخهای متفاوتی را ذکر نماید؛ به عنوان مثال فروشنده به خریدار میگوید: این کالا را در صورت پرداخت قیمتش در ظرف یک ماه ده تومان و در مدت دو ماه دوازده تومان میفروشم.
در این باره گفتار صریحی از فقها مشاهده نکردهام ولی از گفته سابق آنان چنین بر میآید که این روش نیز جایز است؛ زیرا هنگامی که تفاوت نرخها بر اساس نقد و نسیه روا باشد، نوسان قیمت با توجّه به مدّت زمان پرداخت نیز خالی از اشکال به نظر میرسد زیرا که این دو حالت تفاوت چندانی با یکدیگر ندارند، سپس در کتاب "مبسوط" سرخسی درباره دو مدت مختلف نیز همین حکم جواز را دیدم. اما این نکته را نباید فراموش کرد که ذکر این تفاوت نرخها از سوی فروشنده فقط به هنگام قیمت گذاری رواست و عقد معامله در صورتی مشروعیت خواهد یافت که خریدار و فروشنده بر مدت معیّن و قیمت مشخص توافق کرده باشند؛ بنابراین باید یکی از نرخهای مختلف در زمان قیمت گذاری کالا قطعی گردد. پس اگر به طور مثال فروشنده به خریدار بگوید: چنانچه شما بهای کالا را بعد از یک ماه بپردازید قیمتش ده تومان است و با سپری شدن دو ماه قیمت آن دوازده تومان و در ظرف سه ماه چهارده تومان خواهد بود و خریدار هم بدون تعیین یکی از این مبالغ کالا را بردارد با این تصور که در آینده طبق میل خود یکی از نرخها و مدتها را انتخاب خواهد کرد، این معامله به اتفاق حرام است مگر این که طرفین (خریدار و فروشنده) با تعیین یکی از نرخها و مدت پرداخت آن، معامله را منعقد نمایند. [جستاری در مباحث فقهی معاصر، علامه مفتی محمدتقی عثمانی،مترجم: محمدرضا رخشانی، ص23-24].
📚 نکته: مسئله دیگری که در این موضوع مطرح است و با مسئله فوق متفاوت میباشد، بحث دیون معاملاتی است که هرگاه با گذشت زمان ارزش پول با افت غیر عادی مواجه گردد بطوریکه با اصل قیمت کالا قابل مقایسه نباشد، طبق مصوبه مجمع فقه اسلامی ایران میتوان به یکی از راهکارهای زیر عمل نمود:
1ـ فروشنده و خریدار بر یک قیمت جدید توافق و مصالحه کنند.
2ـ در صورت عدم توافق بر مصالحه، بر اساس نرخ طلا محاسبه انجام گیرد. [مصوبات بیست و یکمین نشست مجمع فقه اسلامی ایران].
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
شخصی کالایی را به این عنوان از مغازه دار خریداری میکند که دو الی سه روزه پولش را میآورد و قیمت نقدی کالا مثلاً 100 هزار تومان میباشد. بعد از پایان این مدت مغازه دار عادتِ این شخص را میداند که تا چند ماه پول کالا را نمیآورد، حال آیا مغازه دار میتواند بدون اطلاع مشتری، قیمت نسیهی کالا را مثلا در عوض چهارماه تاخیر 140 هزار تومان به حسابش بنویسد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 باید توجه داشت که قطعی بودنِ قیمت کالا و تعیین مدت پرداخت آن، شرط مشروعیت معامله است. البته قبل از انجام معامله بیان نرخهای متفاوت بخاطر نقد یا نسیه بودن و بیان مدتهای گوناگون اشکالی ندارد، اما هنگام معامله باید بر یک نرخ مشخص و مدت معین، معامله انجام شود و اگر مغازه دار در قبال تاخیر مشتری قیمت کالا را افزایش داد، این کار ربا محسوب میشود و حرام است. بنابراین مغازه دار که این کالا را دو یا سه روزه به مشتری به قیمت 100 هزار تومان فروخته است، بعد از تاخیر مشتری در پرداخت پول، گرفتن همین قیمت برای فروشنده جایز است و هر گونه افزایش قیمت از نرخ اولیه، در قبال تاخیر مشتری برای فروشنده جایز نیست.
📚 علامه محقق مفتی محمدتقی عثمانی (حفظه الله) در خصوص این معامله میفرماید:
«بیان نرخهای متفاوت در حین معامله توسط فروشنده اشکالی ندارد، به طور مثال میگوید: این کالا را نقدی به هشت تومان و نسیه به ده تومان میفروشم.
اکنون این پرسش مطرح میشود که آیا رواست فروشنده با توجّه به تفاوت مدّت زمان پرداخت بهای کالا، نرخهای متفاوتی را ذکر نماید؛ به عنوان مثال فروشنده به خریدار میگوید: این کالا را در صورت پرداخت قیمتش در ظرف یک ماه ده تومان و در مدت دو ماه دوازده تومان میفروشم.
در این باره گفتار صریحی از فقها مشاهده نکردهام ولی از گفته سابق آنان چنین بر میآید که این روش نیز جایز است؛ زیرا هنگامی که تفاوت نرخها بر اساس نقد و نسیه روا باشد، نوسان قیمت با توجّه به مدّت زمان پرداخت نیز خالی از اشکال به نظر میرسد زیرا که این دو حالت تفاوت چندانی با یکدیگر ندارند، سپس در کتاب "مبسوط" سرخسی درباره دو مدت مختلف نیز همین حکم جواز را دیدم. اما این نکته را نباید فراموش کرد که ذکر این تفاوت نرخها از سوی فروشنده فقط به هنگام قیمت گذاری رواست و عقد معامله در صورتی مشروعیت خواهد یافت که خریدار و فروشنده بر مدت معیّن و قیمت مشخص توافق کرده باشند؛ بنابراین باید یکی از نرخهای مختلف در زمان قیمت گذاری کالا قطعی گردد. پس اگر به طور مثال فروشنده به خریدار بگوید: چنانچه شما بهای کالا را بعد از یک ماه بپردازید قیمتش ده تومان است و با سپری شدن دو ماه قیمت آن دوازده تومان و در ظرف سه ماه چهارده تومان خواهد بود و خریدار هم بدون تعیین یکی از این مبالغ کالا را بردارد با این تصور که در آینده طبق میل خود یکی از نرخها و مدتها را انتخاب خواهد کرد، این معامله به اتفاق حرام است مگر این که طرفین (خریدار و فروشنده) با تعیین یکی از نرخها و مدت پرداخت آن، معامله را منعقد نمایند. [جستاری در مباحث فقهی معاصر، علامه مفتی محمدتقی عثمانی،مترجم: محمدرضا رخشانی، ص23-24].
📚 نکته: مسئله دیگری که در این موضوع مطرح است و با مسئله فوق متفاوت میباشد، بحث دیون معاملاتی است که هرگاه با گذشت زمان ارزش پول با افت غیر عادی مواجه گردد بطوریکه با اصل قیمت کالا قابل مقایسه نباشد، طبق مصوبه مجمع فقه اسلامی ایران میتوان به یکی از راهکارهای زیر عمل نمود:
1ـ فروشنده و خریدار بر یک قیمت جدید توافق و مصالحه کنند.
2ـ در صورت عدم توافق بر مصالحه، بر اساس نرخ طلا محاسبه انجام گیرد. [مصوبات بیست و یکمین نشست مجمع فقه اسلامی ایران].
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
💌🖇
منظور از خوش اخلاقی چیست؟!
اینکه انسان بسیار متواضع باشد، اخلاص داشته باشد، به بقیه آسیب نرساند،درستکار باشد، کم حرف باشد، دنبالِ عیب دیگران نباشد، زیاد کنجکاو نباشد، محترم باشد، صبور باشد. قناعت، بردبار، و همنشینی پاکدامن باشد. . .✨🌸
نه اینکه دشنام دهد، نفرین کند، غیبت و کینه توزی یا حسادت داشته باشد !❤️🔥
‹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
منظور از خوش اخلاقی چیست؟!
اینکه انسان بسیار متواضع باشد، اخلاص داشته باشد، به بقیه آسیب نرساند،درستکار باشد، کم حرف باشد، دنبالِ عیب دیگران نباشد، زیاد کنجکاو نباشد، محترم باشد، صبور باشد. قناعت، بردبار، و همنشینی پاکدامن باشد. . .✨🌸
نه اینکه دشنام دهد، نفرین کند، غیبت و کینه توزی یا حسادت داشته باشد !❤️🔥
‹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چقدر دوست داشته شدن زیباست،
در آغوش گرفته شدن و در دل بیمهری روزگار،
کسی را امن یافتن...
گاهی انسان نیاز دارد دوست داشتهشود،
در آغوش گرفتهشود و احساس امنیت کند
گاهی انسان نیاز دارد در مختصات یک آغوش،
خودش را کودک بیگناه و معصومی ببیند که
پناه داده شده و دیگر هیچ ناامنی و آسیبی تهدیدش نمیکند...
باید باشد... جایی که همه چیز را فراموش کنی، قدری آرام و قرار بگیری، تجدید قوا کنی و به پیکار روزگار برگردی🥇الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در آغوش گرفته شدن و در دل بیمهری روزگار،
کسی را امن یافتن...
گاهی انسان نیاز دارد دوست داشتهشود،
در آغوش گرفتهشود و احساس امنیت کند
گاهی انسان نیاز دارد در مختصات یک آغوش،
خودش را کودک بیگناه و معصومی ببیند که
پناه داده شده و دیگر هیچ ناامنی و آسیبی تهدیدش نمیکند...
باید باشد... جایی که همه چیز را فراموش کنی، قدری آرام و قرار بگیری، تجدید قوا کنی و به پیکار روزگار برگردی🥇الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قلبها دریایی هستند که ساحلی ندارند!
امام ابنقیم رحمهالله در کتابش «روضة المحبین ونزهة المشتاقين» میفرماید:
«قلب، بوی قلب را حس میکند!».
دوست من، قلبها دریایی هستند که ساحلی ندارند!
پس تا وقتی که قلب عاشق را در سینه ندارید، با او بحث و مجادله نکنید!
در گذشته یعقوب علیهالسلام بوی یوسف را استشمام کرد، درحالیکه فرزندانش آن را انکار میکردند!
فقط محبت است که صدای برخی افراد را به موسیقی تبدیل میکند.
فقط محبت است که چهرۀ برخی افراد را دارو میسازد.
فقط محبت است که آغوش برخی افراد را به جهانی تبدیل میکند.
فقط محبت است که دست برخی افراد را مرهم میکند.
بدون محبت، محبوب فقط یکی از مردم است؛ اما با محبت، محبوب تبدیل به همۀ مردم میشود!
◁ 📚 پیامهایی از تابعین رحمهمالله
✍️: د. ادهم شرقاویقلبها دریایی هستند که ساحلی ندارند!
امام ابنقیم رحمهالله در کتابش «روضة المحبین ونزهة المشتاقين» میفرماید:
«قلب، بوی قلب را حس میکند!».
دوست من، قلبها دریایی هستند که ساحلی ندارند!
پس تا وقتی که قلب عاشق را در سینه ندارید، با او بحث و مجادله نکنید!
در گذشته یعقوب علیهالسلام بوی یوسف را استشمام کرد، درحالیکه فرزندانش آن را انکار میکردند!
فقط محبت است که صدای برخی افراد را به موسیقی تبدیل میکند.
فقط محبت است که چهرۀ برخی افراد را دارو میسازد.
فقط محبت است که آغوش برخی افراد را به جهانی تبدیل میکند.
فقط محبت است که دست برخی افراد را مرهم میکند.
بدون محبت، محبوب فقط یکی از مردم است؛ اما با محبت، محبوب تبدیل به همۀ مردم میشود!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امام ابنقیم رحمهالله در کتابش «روضة المحبین ونزهة المشتاقين» میفرماید:
«قلب، بوی قلب را حس میکند!».
دوست من، قلبها دریایی هستند که ساحلی ندارند!
پس تا وقتی که قلب عاشق را در سینه ندارید، با او بحث و مجادله نکنید!
در گذشته یعقوب علیهالسلام بوی یوسف را استشمام کرد، درحالیکه فرزندانش آن را انکار میکردند!
فقط محبت است که صدای برخی افراد را به موسیقی تبدیل میکند.
فقط محبت است که چهرۀ برخی افراد را دارو میسازد.
فقط محبت است که آغوش برخی افراد را به جهانی تبدیل میکند.
فقط محبت است که دست برخی افراد را مرهم میکند.
بدون محبت، محبوب فقط یکی از مردم است؛ اما با محبت، محبوب تبدیل به همۀ مردم میشود!
◁ 📚 پیامهایی از تابعین رحمهمالله
✍️: د. ادهم شرقاویقلبها دریایی هستند که ساحلی ندارند!
امام ابنقیم رحمهالله در کتابش «روضة المحبین ونزهة المشتاقين» میفرماید:
«قلب، بوی قلب را حس میکند!».
دوست من، قلبها دریایی هستند که ساحلی ندارند!
پس تا وقتی که قلب عاشق را در سینه ندارید، با او بحث و مجادله نکنید!
در گذشته یعقوب علیهالسلام بوی یوسف را استشمام کرد، درحالیکه فرزندانش آن را انکار میکردند!
فقط محبت است که صدای برخی افراد را به موسیقی تبدیل میکند.
فقط محبت است که چهرۀ برخی افراد را دارو میسازد.
فقط محبت است که آغوش برخی افراد را به جهانی تبدیل میکند.
فقط محبت است که دست برخی افراد را مرهم میکند.
بدون محبت، محبوب فقط یکی از مردم است؛ اما با محبت، محبوب تبدیل به همۀ مردم میشود!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻آدم بی معرفت مثل پول بدون گوشه است ، وجود داره ولی ارزش نداره.....
🌸✍🏻دنیای دست ها از هر دنیایی بی معرفت تر است ......
🌸✍🏻 امروز دست هایت را میگیرند ، قصه عادت که شدی فردا همان دست ها را برایت تکان میدهندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸✍🏻دنیای دست ها از هر دنیایی بی معرفت تر است ......
🌸✍🏻 امروز دست هایت را میگیرند ، قصه عادت که شدی فردا همان دست ها را برایت تکان میدهندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#آموزنده...
در یکی از دانشگاهها، استاد از دانشجویانش پرسید:
"اگر چهار گنجشک روی درخت باشند و سه تا از آنها تصمیم به پرواز بگیرند، چند گنجشک روی درخت باقی میماند؟"
همه پاسخ دادند: "یک گنجشک." اما استاد با این پاسخ موافق نبود و دانشجویان را غافلگیر کرد.
یکی از دانشجویان مخالفت کرد و گفت: "چهار گنجشک باقی میماند!"
استاد با تعجب از او پرسید چرا؟
دانشجو پاسخ داد: "چون شما گفتید تصمیم گرفتند پرواز کنند، اما نگفتید که واقعاً پریدند. تصمیم گرفتن با انجام دادن فرق دارد!"
و این پاسخ کاملاً درست بود.
درس مهم این داستان:
بسیاری از مردم شعارهای بزرگی میدهند و از آرزوهایشان صحبت میکنند، اما تعداد کمی از آنها واقعاً برای رسیدن به اهدافشان تلاش میکنند. موفقیت با حرف زدن به دست نمیآید، بلکه نیاز به اقدام و عمل دارد.
تفاوت واضح است:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اینکه تصمیم بگیری تا اینکه عمل کنی!
در یکی از دانشگاهها، استاد از دانشجویانش پرسید:
"اگر چهار گنجشک روی درخت باشند و سه تا از آنها تصمیم به پرواز بگیرند، چند گنجشک روی درخت باقی میماند؟"
همه پاسخ دادند: "یک گنجشک." اما استاد با این پاسخ موافق نبود و دانشجویان را غافلگیر کرد.
یکی از دانشجویان مخالفت کرد و گفت: "چهار گنجشک باقی میماند!"
استاد با تعجب از او پرسید چرا؟
دانشجو پاسخ داد: "چون شما گفتید تصمیم گرفتند پرواز کنند، اما نگفتید که واقعاً پریدند. تصمیم گرفتن با انجام دادن فرق دارد!"
و این پاسخ کاملاً درست بود.
درس مهم این داستان:
بسیاری از مردم شعارهای بزرگی میدهند و از آرزوهایشان صحبت میکنند، اما تعداد کمی از آنها واقعاً برای رسیدن به اهدافشان تلاش میکنند. موفقیت با حرف زدن به دست نمیآید، بلکه نیاز به اقدام و عمل دارد.
تفاوت واضح است:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اینکه تصمیم بگیری تا اینکه عمل کنی!
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و پنج
الیاس نیشخندی زد و با لحنی که می خواست او را به شک بیندازد، گفت اما راحیل اینجا تنها زندگی می کند، سدیس. کسی را ندارد، نه فامیل، نه کسی که مراقبش باشد. مطمئنی که او شخص مناسبی برای توست؟ تو کسی هستی که خانواده ات همیشه در کنارت بوده اند، کسی که در تجمل و امنیت زندگی کرده فکر نمی کنی یک دنیا تفاوت بین شما باشد؟
سدیس دستش را مشت کرد، اما خودش را کنترل کرد. کمی به عقب تکیه داد و به الیاس خیره شد. هرچند الیاس سعی می کرد بی تفاوت حرف بزند، اما چیزی در چشمانش بود که آرامشش را بهم میزد.
سدیس گفت چرا این را میگویی؟ یعنی فکر میکنی من نباید به راحیل نزدیک شوم؟
الیاس لبخند زد، اما این بار در نگاهش چیزی موج میزد که سدیس را به فکر فرو برد. آرام گفت من فقط می خواهم که قبل از تصمیم گرفتن، همه چیز را خوب بسنجی. بعضی آدم ها گذشته ای دارند که نمی توانی نادیده بگیری.
سدیس به او خیره شد. این حرف چیزی را در دلش تکان داد. چشمانش را ریز کرد و پرسید تو از کجا اینقدر درباره ای او مطمئنی؟
الیاس نگاهش را از او گرفت و قهوه اش را نوشید، اما چیزی نگفت. سدیس که حالا بیشتر به رفتار های او حساس شده بود، صبورانه به حرکاتش نگاه کرد. یاد برخورد الیاس و راحیل افتاد، ترس در نگاه راحیل، اخم های درهم الیاس، و حالا هم این حرف های مبهم.
دوباره پرسید تو راحیل را از قبل می شناسی؟
الیاس برای لحظه ای نگاهش را بالا آورد، اما سریع خودش را جمع کرد. خندید و با بی تفاوتی گفت من که چنین چیزی نگفتم.
اما حالا سدیس دیگر مطمئن شده بود. چیزی بین این دو نفر وجود داشت. چیزی که راحیل را به وحشت می انداخت و الیاس را وادار می کرد او را از سدیس دور کند.
الیاس لحظه ای مکث کرد، طوری که دنبال جمله ای مناسبی بود که سدیس را قانع کند. جرعه ای از قهوه اش نوشید و با لحنی آرام اما دقیق گفت: چرا این سوال را کردی؟
سدیس، که نگاهش را از او نمی گرفت، آهسته اما با اطمینان گفت نمیدانم همینطور احساس کردم. قبل از اینکه او را ببینی، طرفدار عشق من بودی، اما حالا، از وقتی که او را دیدی، حس می کنم نظرت تغییر کرده. شاید اشتباه فکر کنم، ولی چیزی در ذهنت است که نمی گویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الیاس به چوکی اش تکیه داد، نفس عمیقی کشید و بعد با لحنی که بیشتر شبیه انکار بود، گفت نی سدیس، اصلاً چنین چیزی نیست. من فقط نگران تو هستم همین.
سدیس، که هنوز هم متقاعد نشده بود، با دقت بیشتری به او نگاه کرد و پرسید مطمئنی؟
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و پنج
الیاس نیشخندی زد و با لحنی که می خواست او را به شک بیندازد، گفت اما راحیل اینجا تنها زندگی می کند، سدیس. کسی را ندارد، نه فامیل، نه کسی که مراقبش باشد. مطمئنی که او شخص مناسبی برای توست؟ تو کسی هستی که خانواده ات همیشه در کنارت بوده اند، کسی که در تجمل و امنیت زندگی کرده فکر نمی کنی یک دنیا تفاوت بین شما باشد؟
سدیس دستش را مشت کرد، اما خودش را کنترل کرد. کمی به عقب تکیه داد و به الیاس خیره شد. هرچند الیاس سعی می کرد بی تفاوت حرف بزند، اما چیزی در چشمانش بود که آرامشش را بهم میزد.
سدیس گفت چرا این را میگویی؟ یعنی فکر میکنی من نباید به راحیل نزدیک شوم؟
الیاس لبخند زد، اما این بار در نگاهش چیزی موج میزد که سدیس را به فکر فرو برد. آرام گفت من فقط می خواهم که قبل از تصمیم گرفتن، همه چیز را خوب بسنجی. بعضی آدم ها گذشته ای دارند که نمی توانی نادیده بگیری.
سدیس به او خیره شد. این حرف چیزی را در دلش تکان داد. چشمانش را ریز کرد و پرسید تو از کجا اینقدر درباره ای او مطمئنی؟
الیاس نگاهش را از او گرفت و قهوه اش را نوشید، اما چیزی نگفت. سدیس که حالا بیشتر به رفتار های او حساس شده بود، صبورانه به حرکاتش نگاه کرد. یاد برخورد الیاس و راحیل افتاد، ترس در نگاه راحیل، اخم های درهم الیاس، و حالا هم این حرف های مبهم.
دوباره پرسید تو راحیل را از قبل می شناسی؟
الیاس برای لحظه ای نگاهش را بالا آورد، اما سریع خودش را جمع کرد. خندید و با بی تفاوتی گفت من که چنین چیزی نگفتم.
اما حالا سدیس دیگر مطمئن شده بود. چیزی بین این دو نفر وجود داشت. چیزی که راحیل را به وحشت می انداخت و الیاس را وادار می کرد او را از سدیس دور کند.
الیاس لحظه ای مکث کرد، طوری که دنبال جمله ای مناسبی بود که سدیس را قانع کند. جرعه ای از قهوه اش نوشید و با لحنی آرام اما دقیق گفت: چرا این سوال را کردی؟
سدیس، که نگاهش را از او نمی گرفت، آهسته اما با اطمینان گفت نمیدانم همینطور احساس کردم. قبل از اینکه او را ببینی، طرفدار عشق من بودی، اما حالا، از وقتی که او را دیدی، حس می کنم نظرت تغییر کرده. شاید اشتباه فکر کنم، ولی چیزی در ذهنت است که نمی گویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الیاس به چوکی اش تکیه داد، نفس عمیقی کشید و بعد با لحنی که بیشتر شبیه انکار بود، گفت نی سدیس، اصلاً چنین چیزی نیست. من فقط نگران تو هستم همین.
سدیس، که هنوز هم متقاعد نشده بود، با دقت بیشتری به او نگاه کرد و پرسید مطمئنی؟
◻️اخطار🚫
[شوخی با مقدسات کفر است]
👈مسلمانان گرامی، متاسفانه در ایام قربانی و دیگر مناسبتهای دینی مشاهده مینماییم که بسیاری از افراد جاهل با ارسال عکس گوسفند، گاو و ... به یکدیگر و نوشتن مطالبی همراه با آن، عبادت عظیم "قربانی" و دیگر عبادات اسلام را سببی برای خنده و استهزاء خود قرار میدهند ...
🎤 از این رو هشدار میدهیم که همه عزیزان حاضر در کانال و سایر مسلمانان بدانند که: تمسخر به شعائر دین خود یک نوع ارتداد و کفر محسوب میگردد ...
🚫 پس لطفا در اینگونه رفتار جهل آمیزی شرکت ننمایید؛ وگرنه عاقبت چنین اعمالی خشم و عذاب الهی میباشد.
الله سبحانه وتعالی در سوره توبه میفرماید:
﴿وَلَئِن سَأَلۡتَهُمۡ لَيَقُولُنَّ إِنَّمَا كُنَّا نَخُوضُ وَنَلۡعَبُۚ قُلۡ أَبِٱللهِ وَءَايَٰتِهِۦ وَرَسُولِهِۦ كُنتُمۡ تَسۡتَهۡزِءُونَ ٦٥﴾
اگر از آنان (درباره سخنان ناروا و کردارهای ناهنجارشان) بازخواست کنی، میگویند: (مراد ما طعن و مسخره نبوده و بلکه با همدیگر) بازی و شوخی میکردیم. بگو: آیا به خدا و آیات او و پیغمبرش میتوان بازی و شوخی کرد؟!
﴿لَا تَعۡتَذِرُواْ قَدۡ كَفَرۡتُم بَعۡدَ إِيمَٰنِكُمۡۚ إِن نَّعۡفُ عَن طَآئِفَةٖ مِّنكُمۡ نُعَذِّبۡ طَآئِفَةَۢ بِأَنَّهُمۡ كَانُواْ مُجۡرِمِينَ ٦٦﴾
(بگو: با چنین معذرتهای بیهوده) عذرخواهی نکنید. شما پس از ایمانآوردن، کافر شدهاید. اگر هم برخی از شما را (به سبب توبه مجدّد و انجام کارهای شایسته) ببخشیم، برخی دیگر را نمیبخشیم. زیرا آنان (بر کفر و نفاق خود ماندگارند و در حق پیغمبر و مؤمنان) به بزهکاری خود ادامه میدهند.
📝تصور کنید افرادی خود را مسلمان میدانند اما دستورات الله تعالی را مسخره میکنند؛ چنین افراد متوهمی که مدعی اسلام هستند؛ واقعاً نادان هستند و اگر توبه نکنند و با این حال از دنیا بروند، یقینا عذابی دردناک در انتظارشان است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
[شوخی با مقدسات کفر است]
👈مسلمانان گرامی، متاسفانه در ایام قربانی و دیگر مناسبتهای دینی مشاهده مینماییم که بسیاری از افراد جاهل با ارسال عکس گوسفند، گاو و ... به یکدیگر و نوشتن مطالبی همراه با آن، عبادت عظیم "قربانی" و دیگر عبادات اسلام را سببی برای خنده و استهزاء خود قرار میدهند ...
🎤 از این رو هشدار میدهیم که همه عزیزان حاضر در کانال و سایر مسلمانان بدانند که: تمسخر به شعائر دین خود یک نوع ارتداد و کفر محسوب میگردد ...
🚫 پس لطفا در اینگونه رفتار جهل آمیزی شرکت ننمایید؛ وگرنه عاقبت چنین اعمالی خشم و عذاب الهی میباشد.
الله سبحانه وتعالی در سوره توبه میفرماید:
﴿وَلَئِن سَأَلۡتَهُمۡ لَيَقُولُنَّ إِنَّمَا كُنَّا نَخُوضُ وَنَلۡعَبُۚ قُلۡ أَبِٱللهِ وَءَايَٰتِهِۦ وَرَسُولِهِۦ كُنتُمۡ تَسۡتَهۡزِءُونَ ٦٥﴾
اگر از آنان (درباره سخنان ناروا و کردارهای ناهنجارشان) بازخواست کنی، میگویند: (مراد ما طعن و مسخره نبوده و بلکه با همدیگر) بازی و شوخی میکردیم. بگو: آیا به خدا و آیات او و پیغمبرش میتوان بازی و شوخی کرد؟!
﴿لَا تَعۡتَذِرُواْ قَدۡ كَفَرۡتُم بَعۡدَ إِيمَٰنِكُمۡۚ إِن نَّعۡفُ عَن طَآئِفَةٖ مِّنكُمۡ نُعَذِّبۡ طَآئِفَةَۢ بِأَنَّهُمۡ كَانُواْ مُجۡرِمِينَ ٦٦﴾
(بگو: با چنین معذرتهای بیهوده) عذرخواهی نکنید. شما پس از ایمانآوردن، کافر شدهاید. اگر هم برخی از شما را (به سبب توبه مجدّد و انجام کارهای شایسته) ببخشیم، برخی دیگر را نمیبخشیم. زیرا آنان (بر کفر و نفاق خود ماندگارند و در حق پیغمبر و مؤمنان) به بزهکاری خود ادامه میدهند.
📝تصور کنید افرادی خود را مسلمان میدانند اما دستورات الله تعالی را مسخره میکنند؛ چنین افراد متوهمی که مدعی اسلام هستند؛ واقعاً نادان هستند و اگر توبه نکنند و با این حال از دنیا بروند، یقینا عذابی دردناک در انتظارشان است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ایمان داشته باش که هیچ قدرتی بالاتر از ارادهی خدا نیست.
تو، عزیز دل خدایی و این یعنی پیروزی ازپیش تضمین شدهست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ایمان داشته باش که هیچ قدرتی بالاتر از ارادهی خدا نیست.
تو، عزیز دل خدایی و این یعنی پیروزی ازپیش تضمین شدهست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠خانهای بر باد
✍ ولیالله رفیعی
میدانی رفیق، گاهی آدمی تمام عمر میدود، میدود و نمیداند به کجا. هر روز حسابهای بانکیاش بیشتر میشود، خانهاش بزرگتر، ماشینهایش گرانتر، لباسهایش فاخرتر، اما دلش کوچکتر میشود، قلبش سنگینتر، نگاهش بیفروغتر.
داستان آن مرد را شنیدهای؟
همان که به امید ساختن زندگی لاکچری برای خانوادهاش، دست به هر کاری زد. حلال و حرام را به هم دوخت، وجدان را پشت در گذاشت و دل به زر و زیور دنیا خوش کرد. خانه ساخت، اما بیروح. سفره انداخت، اما بیبرکت.
نمیدانست که نان حرام، هرچند گرم و تازه، در گلوی فرزندش به زهر بدل میشود.
نمیدانست که خانهی آباد با مال حرام، گورستانی خاموش خواهد شد.
حالا پسرانش هرکدام در کنج ویرانیِ اعتیاد افتادهاند.
دخترانش، در آغوش مردانی که نه مردانگی میدانند، نه مهر.
همسرش، زنی که عمری به بوی طلا و فرش و کاشی فریب خورده بود، حالا در سکوت خانهای بزرگ، روزشماری میکند برای رفتن.
و خودش؟
با آن همه ملک و مال، در کنج خانهای که هیچ صدایی از آن برنمیخیزد، نشسته است. زمین با همهٔ وسعتش برایش تنگ شده.
هیچ چیز دیگر برایش لذتی ندارد.
نه عطر نان تازه، نه بوی میوهٔ نوبر، نه آوای پرندهای در صبح بهاری.
خانهای دارد به وسعت آرزوهایش، اما خالیتر از دلِ یک درخت خشک در پاییز. و چه سخت است زندگی در خانهای که دیوارهایش از پول ساخته شده، اما ستونهایش باطل و بیبرکتاند!
این است سرنوشت کسی که جان و خانوادهاش را در قمار مالِ حرام باخت.
و این قانونِ نانوشتهٔ دنیا است:
مالی که بر سفرۀ حرام نشیند، گرمای خانه را میسوزاند. نه خانه میماند، نه خانواده…
فقط حسرتی جاودان در دلِ سالهای پیری.
👇الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍ ولیالله رفیعی
میدانی رفیق، گاهی آدمی تمام عمر میدود، میدود و نمیداند به کجا. هر روز حسابهای بانکیاش بیشتر میشود، خانهاش بزرگتر، ماشینهایش گرانتر، لباسهایش فاخرتر، اما دلش کوچکتر میشود، قلبش سنگینتر، نگاهش بیفروغتر.
داستان آن مرد را شنیدهای؟
همان که به امید ساختن زندگی لاکچری برای خانوادهاش، دست به هر کاری زد. حلال و حرام را به هم دوخت، وجدان را پشت در گذاشت و دل به زر و زیور دنیا خوش کرد. خانه ساخت، اما بیروح. سفره انداخت، اما بیبرکت.
نمیدانست که نان حرام، هرچند گرم و تازه، در گلوی فرزندش به زهر بدل میشود.
نمیدانست که خانهی آباد با مال حرام، گورستانی خاموش خواهد شد.
حالا پسرانش هرکدام در کنج ویرانیِ اعتیاد افتادهاند.
دخترانش، در آغوش مردانی که نه مردانگی میدانند، نه مهر.
همسرش، زنی که عمری به بوی طلا و فرش و کاشی فریب خورده بود، حالا در سکوت خانهای بزرگ، روزشماری میکند برای رفتن.
و خودش؟
با آن همه ملک و مال، در کنج خانهای که هیچ صدایی از آن برنمیخیزد، نشسته است. زمین با همهٔ وسعتش برایش تنگ شده.
هیچ چیز دیگر برایش لذتی ندارد.
نه عطر نان تازه، نه بوی میوهٔ نوبر، نه آوای پرندهای در صبح بهاری.
خانهای دارد به وسعت آرزوهایش، اما خالیتر از دلِ یک درخت خشک در پاییز. و چه سخت است زندگی در خانهای که دیوارهایش از پول ساخته شده، اما ستونهایش باطل و بیبرکتاند!
این است سرنوشت کسی که جان و خانوادهاش را در قمار مالِ حرام باخت.
و این قانونِ نانوشتهٔ دنیا است:
مالی که بر سفرۀ حرام نشیند، گرمای خانه را میسوزاند. نه خانه میماند، نه خانواده…
فقط حسرتی جاودان در دلِ سالهای پیری.
👇الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9