🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_10
قسمت دهم
خلاصه مرتضی کلی تهدیدم کرد که اگر با نیما باشی نمیذارم آب خوش از گلوی نه تو و نه اون نیما پایین بره ،ولی من گفتم تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی و مرتضی بیشتر عصبانی شد. به سمتم هجوم آورد و گفت تو الان که برای خودم شدی ،میفهمی که چه غلطی می تونم انجام بدم ،مثل بید میلرزیدم از ترس بی آبرو شدن ،از ترس اینکه مرتضی یه بلایی سرم بیاره و نتونم حتی تو روی پدرم دیگه نگاه کنم،به خدا توکل کردم و زیر لب فقط اسم خدا رو صدا میزدم که یکدفعه در خونه به صدا درآمد و مرتضی هول شد و سریع از اتاق زدم بیرون و گفت هر کسی بود بگو آمده بودم دنبال تو چون بابات منو فرستاده بوده،چادری به سرم انداختم و سریع رفتم در رو باز کردم ولی پشت در مهسا بود که من رو به داخل هل داد و گفت مرتضی کجاست و شروع کرد به داد و بیداد کردن ،هرچی به مهسا میگفتم چی شده جوابی نمیداد فقط میگفت وای به حالت اگر با مرتضی..یکدفعه مرتضی آمد داخل حیاط گفت مهسا چی شده عشقم ،چرا داد وبیداد میکنی گفت مرتضی تو اینجا چکار می کنی....
مرتضی گفت آمدم دنبال گلاب،عزیزم چیزی نشده ،الان گلاب هم آماده میشه باهم میریم،مهسا که انگار حرفه های مرتضی رو اصلا باور نکرده بود.گفت باشه فقط امیدوارم که راست گفته باشی.خلاصه آماده شدم رفتیم ولی از اون روز دوباره روزهای نحس زندگی من شروع شد،و مهسا که حرف های مرتضی رو باور نکرده بود مجدد شروع کرد از من پیش مادرش بدگویی که گلاب به مرتضی نظر داره و براش عشوه گری میکنه و اینا،زن بابام هم تامیتونست بهم سخت میگرفت و میگفت گلاب خجالت بکش مرتضی دیگه شوهر خواهر توست،،نزار آبروت رو تو کل آبادی ببرم،نمیدونستم از گذشتم و مرتضی به نیما چیزی بگم چون واقعا دوستش داشتم و نمی خواستم ذهنیتش نسبت بهم خراب بشه..ولی خوب میدونستم که حالا که زن بابام فهمیده با نیما و در ارتباطم و یه جورایی اینم میدونست که نیما خیلی نسبت به مرتضی سرتر هست شروع کرد به اذیت کردن و سنگ پرت کردن جلوی راه زندگیم...
یه روز که تنها بودم خونه مجدد مرتضی آمد خونمون وگفت تو باید زن من بشی و اون پسر شهری روفراموش کنی دوست ندارم کنار یکی دیگه ببینمت تا الانم اگر به بابات چیزی نگفتم فقط و فقط بخاطر دوست داشتنم بوده و گرنه خودت میدونی بابات تحمل این ابروریزی رو نداره،نمیخواستم به مرتضی باج بدم اگر میترسیدم کوتاه میومدم پرو میشد گفتم اتفاقا کارم و راحت میکنی همین الان زنگ بزن به بابام همه چی رو بگو زود باش میخوام بهش بگم یکی تو زندگیمه که اندازه ی تک تک نفسام دوستش دارم و عاشقشم..حرفم تموم نشده بود که مرتضی سیلی محکمی بهم زد چسبوندم به دیوار گفت انقدر بی حیا شدی که جلوی من از اون مرتیکه حرف میزنی؟! دارم بهت میگم دوستدارم عاشقتم بخاطر تو میخوام از مهسا جدا بشم انوقت تو چرت پرت تحویلم میدی اصلا غلط کردی،بایه مرد غریبه رابطه داری فکر کردی رفتی دانشگاه هرکاری دلت بخواد میتونی انجام بدی؟ روزی که با اون پسره دیدمت..انقدر عصبانی شدم که رفتم خونه دق دلم رو سر مهسا بدبخت خالی کردم...
مرتضی مثل دیوانه ها داد میزد احساس کردم تعادل روانی نداره تو چشمام نگاه کرد گفت نذار کاری کنم که خودت التماسم کنی..باهات ازدواج کنم،واقعا ترسناک شده بود ممکن بود هر کاری انجام بده گفتم باشه هرچی تو میگی،وقتی دید کوتاه آمدم گفت باید بهم قول بدی دیگه کاری به اون پسره نداری و عشق خودم میمونی از ترسم گفتم قول میدم انقدر وقیح بود که چند بار بوسیدم گفت: نمیخواستم اذیتت کنم ولی لازم بود بجنب آماده شو دیرمون شد..با گریه لباسام و عوض کردم و با مرتضی رفتم تو راه مدام دستم و میگرفت از عشق علاقه اش برام میگفت منم هیچی نمیگفتم بهتره بگم نمیخواستم عصبانیش کنم وقتی رسیدیم باشنیدن صدای قرآن زدم زیر گریه دلم خیلی پر بود گرفتار بد آدمی شده بودم هیچ مدرکی نداشتم که ثابت کنم اذیتم میکنه از همه مهمتر عکس فیلمهای بود که مرتضی از منو نیما داشت شاید پیش خودتون بگید باید به پدرم یا نیما میگفتم اما نمیتونستم پدرم خیلی تعصبی بود تو این موارد هیچ منطقی نداشت به نیما هم نمیتونستم بگم چون اون زمان دقیقا نمیدونستم برنامه اش برای اینده چیه و متاسفانه چاره ای جز صبر کردن نداشتم....
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_10
قسمت دهم
خلاصه مرتضی کلی تهدیدم کرد که اگر با نیما باشی نمیذارم آب خوش از گلوی نه تو و نه اون نیما پایین بره ،ولی من گفتم تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی و مرتضی بیشتر عصبانی شد. به سمتم هجوم آورد و گفت تو الان که برای خودم شدی ،میفهمی که چه غلطی می تونم انجام بدم ،مثل بید میلرزیدم از ترس بی آبرو شدن ،از ترس اینکه مرتضی یه بلایی سرم بیاره و نتونم حتی تو روی پدرم دیگه نگاه کنم،به خدا توکل کردم و زیر لب فقط اسم خدا رو صدا میزدم که یکدفعه در خونه به صدا درآمد و مرتضی هول شد و سریع از اتاق زدم بیرون و گفت هر کسی بود بگو آمده بودم دنبال تو چون بابات منو فرستاده بوده،چادری به سرم انداختم و سریع رفتم در رو باز کردم ولی پشت در مهسا بود که من رو به داخل هل داد و گفت مرتضی کجاست و شروع کرد به داد و بیداد کردن ،هرچی به مهسا میگفتم چی شده جوابی نمیداد فقط میگفت وای به حالت اگر با مرتضی..یکدفعه مرتضی آمد داخل حیاط گفت مهسا چی شده عشقم ،چرا داد وبیداد میکنی گفت مرتضی تو اینجا چکار می کنی....
مرتضی گفت آمدم دنبال گلاب،عزیزم چیزی نشده ،الان گلاب هم آماده میشه باهم میریم،مهسا که انگار حرفه های مرتضی رو اصلا باور نکرده بود.گفت باشه فقط امیدوارم که راست گفته باشی.خلاصه آماده شدم رفتیم ولی از اون روز دوباره روزهای نحس زندگی من شروع شد،و مهسا که حرف های مرتضی رو باور نکرده بود مجدد شروع کرد از من پیش مادرش بدگویی که گلاب به مرتضی نظر داره و براش عشوه گری میکنه و اینا،زن بابام هم تامیتونست بهم سخت میگرفت و میگفت گلاب خجالت بکش مرتضی دیگه شوهر خواهر توست،،نزار آبروت رو تو کل آبادی ببرم،نمیدونستم از گذشتم و مرتضی به نیما چیزی بگم چون واقعا دوستش داشتم و نمی خواستم ذهنیتش نسبت بهم خراب بشه..ولی خوب میدونستم که حالا که زن بابام فهمیده با نیما و در ارتباطم و یه جورایی اینم میدونست که نیما خیلی نسبت به مرتضی سرتر هست شروع کرد به اذیت کردن و سنگ پرت کردن جلوی راه زندگیم...
یه روز که تنها بودم خونه مجدد مرتضی آمد خونمون وگفت تو باید زن من بشی و اون پسر شهری روفراموش کنی دوست ندارم کنار یکی دیگه ببینمت تا الانم اگر به بابات چیزی نگفتم فقط و فقط بخاطر دوست داشتنم بوده و گرنه خودت میدونی بابات تحمل این ابروریزی رو نداره،نمیخواستم به مرتضی باج بدم اگر میترسیدم کوتاه میومدم پرو میشد گفتم اتفاقا کارم و راحت میکنی همین الان زنگ بزن به بابام همه چی رو بگو زود باش میخوام بهش بگم یکی تو زندگیمه که اندازه ی تک تک نفسام دوستش دارم و عاشقشم..حرفم تموم نشده بود که مرتضی سیلی محکمی بهم زد چسبوندم به دیوار گفت انقدر بی حیا شدی که جلوی من از اون مرتیکه حرف میزنی؟! دارم بهت میگم دوستدارم عاشقتم بخاطر تو میخوام از مهسا جدا بشم انوقت تو چرت پرت تحویلم میدی اصلا غلط کردی،بایه مرد غریبه رابطه داری فکر کردی رفتی دانشگاه هرکاری دلت بخواد میتونی انجام بدی؟ روزی که با اون پسره دیدمت..انقدر عصبانی شدم که رفتم خونه دق دلم رو سر مهسا بدبخت خالی کردم...
مرتضی مثل دیوانه ها داد میزد احساس کردم تعادل روانی نداره تو چشمام نگاه کرد گفت نذار کاری کنم که خودت التماسم کنی..باهات ازدواج کنم،واقعا ترسناک شده بود ممکن بود هر کاری انجام بده گفتم باشه هرچی تو میگی،وقتی دید کوتاه آمدم گفت باید بهم قول بدی دیگه کاری به اون پسره نداری و عشق خودم میمونی از ترسم گفتم قول میدم انقدر وقیح بود که چند بار بوسیدم گفت: نمیخواستم اذیتت کنم ولی لازم بود بجنب آماده شو دیرمون شد..با گریه لباسام و عوض کردم و با مرتضی رفتم تو راه مدام دستم و میگرفت از عشق علاقه اش برام میگفت منم هیچی نمیگفتم بهتره بگم نمیخواستم عصبانیش کنم وقتی رسیدیم باشنیدن صدای قرآن زدم زیر گریه دلم خیلی پر بود گرفتار بد آدمی شده بودم هیچ مدرکی نداشتم که ثابت کنم اذیتم میکنه از همه مهمتر عکس فیلمهای بود که مرتضی از منو نیما داشت شاید پیش خودتون بگید باید به پدرم یا نیما میگفتم اما نمیتونستم پدرم خیلی تعصبی بود تو این موارد هیچ منطقی نداشت به نیما هم نمیتونستم بگم چون اون زمان دقیقا نمیدونستم برنامه اش برای اینده چیه و متاسفانه چاره ای جز صبر کردن نداشتم....
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ
الْمُؤْمِنِينَ(فتح۴)
او کسی است که بر قلبهای مومنین
آرامش را نازل میکند.
❞خدایا ببار بر دلهای ما آرامش را،
بزرگترین گمشدهی این روزهایمان.
آرامشی که با هیچ طوفانی دلم نلرزد
از آن آرامشهایی مزه آغوش مادر را میدهد
از آنها که ابدیست🦋الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الْمُؤْمِنِينَ(فتح۴)
او کسی است که بر قلبهای مومنین
آرامش را نازل میکند.
❞خدایا ببار بر دلهای ما آرامش را،
بزرگترین گمشدهی این روزهایمان.
آرامشی که با هیچ طوفانی دلم نلرزد
از آن آرامشهایی مزه آغوش مادر را میدهد
از آنها که ابدیست🦋الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوهشت
به حالتی گیج و منگ اسم گلبرگ رو زیر لب تکرار کرد و گفت "خستم خوابم میاد ...پلکهاش روی هم افتا۶د و دوباره خوابش برد ...
وقتی میخوابید، میترسیدم از اینکه دوباره خوابش طولانی بشه ... پرستار بالای سر سالار اومد و با شیلنگ سرمش ور رفت، بعدش دکتر وارد اتاق شد دوباره سالارو معاینه کرد و گفت "شما اینجا بودین چشماش رو باز کرد ؟
زیر لب نالیدم "بله آقای دکتر چشمهاش رو باز کرد ،ولی انگار براش غریبه بودم منو نمیشناخت "
دکتر گفت "طبیعیه خانوم بعد یه مدت حافظش رو به دست میاره نگران نباشید ،در حال حاضر نگرانی من بابت جیز دیگه ایه !!
تیز نگاش کرد و با نگرانی نالیدم "آقای دکتر تورو خدا منو نترسونید بگید چی شده ؟"
دکتر گفت فعلا نمیتونم حرفی بزنم، باید مطمئن باشم ،انشالله که حدس من اشتباهه "
حرفهای دکتر نگرانم کرده بود ،عاجزانه نالیدم "تورو خدا اقای دکتر اگه چیزی هست بهم بگید ؟
دکتر متفکرانه نگاهم کرد و با انگشت اشارش عینکش رو جا به جا کرد و گفت "تمام نگرانی من بابت مشکلات حرکتی پسرتونه ،نخاعش آسیب دیده ،امیدوارم فلج نشده باشه ،وقتی بیدار شد باید دوباره معاینش کنم "
انگار اب سردی روی سرم ریخته شد ...
گیج و منگ به سالار خیره شدم و زیر لب تکرار کردم "،نه امکان نداره پسرم فلج شده باشه، اون هیچیش نیست ...
با حرفهای دکتر وا رفتم با تصور اینکه سالار برای همیشه فلج باشه داغون میشدم ... از بیمارستان بیرون زدم ،به پهنای صورت اشک میریختم، به امام زاده ای که میشناختم رفتم و به میله های ضریح چنگ انداختم و ضجه زدم زدم ،ملتمسانه اسم خدارو صدا میزدم و دعا میکردم بچم طوریش نشده باشه ،وگرنه تا اخر عمر خودم رو نمی بخشیدم، به خاطر سهل انگاری من بچم توی چاه افتاده بود ...
نمیدونم چقدر گذشته بود وقتی به خودم اومدم هوا تاریک بود بلند شدم و با حال زارم راهی بیمارستان شدم... بالای تخت سالار رفتم چشماش باز بود و پرستار بالای سرش ...
پرستار کج نگاهم کرد و گفت :نه به اونکه بیست و چهار ساعته بالای سر بچت زار میزدی تا به هوش بیاد، نه به الانت که بچت به هوش اومده عوض اینکه پیشش باشی معلوم نیست کجا رفتی !!!
زیر لب ببخشید گفتم و دستهای سالارو توی دستم گرفتم و گفتم "آقای دکتر معاینش کردن چیزی نگفتن ؟
پرستار حینی که اتاق رو ترک میکرد
گفت: دکتر نیست، اومدن خودشون معاینش میکنن ...
سالار با نگاهی معصومانه بهم خیره شده بود،لبخندی محوی زدم و دستاش رو آروم فشردم و گفتم "،خوبی پسرم ؟منو به یاد اوردی ؟
سرش رو به نشونه نه تکون داد... دستم را اروم روی موهای مشکی اش کشیدم و گفتم به یاد میاری پسرم، هم منو، هم خواهرتو ...
با صدای خفه ای گفت "من چرا اینجام؟ مگه چه اتفاقی برام افتاده ؟
با شرمندگی نگاهم رو ازش دزیدیدم و گفتم "افتادی تو چاه پسرم، یه مدت بیمارستان بستری شدی انشالله میبرمت خونه همه مارو به یاد میاری ...
چشماش رو که بست ، اروم و بی صدا از اتاق بیرون اومدم.... از تلفن عمومی چسبیده به دیوار راهرو ، شماره خونه ی نسرین خانوم رو گرفتم بهش گفتم سالار به هوش اومده ،فعلا تو بیمارستان میمونم... ازش خواستم مراقب گلبرگ باشه ...گوشی رو که قطع کردم ،چند قدمی از تلفن دور نشده بودم با تردید برگشتم ،میخواستم خبر به هوش اومدن سالار و به حاج خانوم بدم ،تو این مدت خیلی دل نگرون بود و برای به هوش اومدن سالار کلی نذر و نیاز کرده بود ... شماره حاج خانوم رو گرفتم بعد چند تا بوق، صدای خسته ای محمود توی گوشی پیچید ، سلام دادم و خیلی سرد جوابم رو داد ...
گفتم حاج خانوم هستن ؟
بدون اینکه جوابی بده حاج خانوم رو صدا کرد ...
به محض اینکه صدای حاج خانوم رو شنیدم ، از خوشحالی بغضم گرفت "حاج خانوم دعاهامون گرفت، سالارم، پسرم به هوش اومده ..."
حاج خانوم از خوشحالی گریه اش گرفته بود، یه ریز زیر لب میگفت خدایا شکرت که به دل این مادر رحم کردی ... بعدش دستپاچه گفت همین الان میام بیمارستان تا خواستم حرفی بزنم گوشی دو قطع کرد ...
سمت اتاق سالار رفتم و از لای در نگاهش کردم هنوز خواب بود ...
منتظر اومدن دکتر بودم، تا معاینش نمیکرد خیالم راحت نمیشد ...
توی راهرو نشسته بودم، نیم ساعتی گذشته بود با دیدن دکتر ته راهرو ، از جام بلند شدم سمتش رفتم ،با نگرانی نالیدم"آقای دکتر پس کی معاینش میکنی ؟
همینطور که با قدمهایی تند سمت اتاقش میرفت گفت "الان میام اتاقش معاینش میکنم هر چند یه سری عکسبرداریا هم باید انجام بشه ...
چادرم را زیر بغلم زدم "اقای دکتر هر کاری لازمه بکنید، دل تو دلم نیست نگرانشم ...
همون لحظه صدای حاج خانوم توی گوشم پیچید ؛ بی هوا سر به عقب چرخوندم "حاج خانم دستاش رو باز کرد و سمتم اومد "گوهر جان چشمت روشن دخترم ،خوش خبر باشی ،نمیدونی از خونه تا بیمارستان رو چجوری اومدیم "الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوهشت
به حالتی گیج و منگ اسم گلبرگ رو زیر لب تکرار کرد و گفت "خستم خوابم میاد ...پلکهاش روی هم افتا۶د و دوباره خوابش برد ...
وقتی میخوابید، میترسیدم از اینکه دوباره خوابش طولانی بشه ... پرستار بالای سر سالار اومد و با شیلنگ سرمش ور رفت، بعدش دکتر وارد اتاق شد دوباره سالارو معاینه کرد و گفت "شما اینجا بودین چشماش رو باز کرد ؟
زیر لب نالیدم "بله آقای دکتر چشمهاش رو باز کرد ،ولی انگار براش غریبه بودم منو نمیشناخت "
دکتر گفت "طبیعیه خانوم بعد یه مدت حافظش رو به دست میاره نگران نباشید ،در حال حاضر نگرانی من بابت جیز دیگه ایه !!
تیز نگاش کرد و با نگرانی نالیدم "آقای دکتر تورو خدا منو نترسونید بگید چی شده ؟"
دکتر گفت فعلا نمیتونم حرفی بزنم، باید مطمئن باشم ،انشالله که حدس من اشتباهه "
حرفهای دکتر نگرانم کرده بود ،عاجزانه نالیدم "تورو خدا اقای دکتر اگه چیزی هست بهم بگید ؟
دکتر متفکرانه نگاهم کرد و با انگشت اشارش عینکش رو جا به جا کرد و گفت "تمام نگرانی من بابت مشکلات حرکتی پسرتونه ،نخاعش آسیب دیده ،امیدوارم فلج نشده باشه ،وقتی بیدار شد باید دوباره معاینش کنم "
انگار اب سردی روی سرم ریخته شد ...
گیج و منگ به سالار خیره شدم و زیر لب تکرار کردم "،نه امکان نداره پسرم فلج شده باشه، اون هیچیش نیست ...
با حرفهای دکتر وا رفتم با تصور اینکه سالار برای همیشه فلج باشه داغون میشدم ... از بیمارستان بیرون زدم ،به پهنای صورت اشک میریختم، به امام زاده ای که میشناختم رفتم و به میله های ضریح چنگ انداختم و ضجه زدم زدم ،ملتمسانه اسم خدارو صدا میزدم و دعا میکردم بچم طوریش نشده باشه ،وگرنه تا اخر عمر خودم رو نمی بخشیدم، به خاطر سهل انگاری من بچم توی چاه افتاده بود ...
نمیدونم چقدر گذشته بود وقتی به خودم اومدم هوا تاریک بود بلند شدم و با حال زارم راهی بیمارستان شدم... بالای تخت سالار رفتم چشماش باز بود و پرستار بالای سرش ...
پرستار کج نگاهم کرد و گفت :نه به اونکه بیست و چهار ساعته بالای سر بچت زار میزدی تا به هوش بیاد، نه به الانت که بچت به هوش اومده عوض اینکه پیشش باشی معلوم نیست کجا رفتی !!!
زیر لب ببخشید گفتم و دستهای سالارو توی دستم گرفتم و گفتم "آقای دکتر معاینش کردن چیزی نگفتن ؟
پرستار حینی که اتاق رو ترک میکرد
گفت: دکتر نیست، اومدن خودشون معاینش میکنن ...
سالار با نگاهی معصومانه بهم خیره شده بود،لبخندی محوی زدم و دستاش رو آروم فشردم و گفتم "،خوبی پسرم ؟منو به یاد اوردی ؟
سرش رو به نشونه نه تکون داد... دستم را اروم روی موهای مشکی اش کشیدم و گفتم به یاد میاری پسرم، هم منو، هم خواهرتو ...
با صدای خفه ای گفت "من چرا اینجام؟ مگه چه اتفاقی برام افتاده ؟
با شرمندگی نگاهم رو ازش دزیدیدم و گفتم "افتادی تو چاه پسرم، یه مدت بیمارستان بستری شدی انشالله میبرمت خونه همه مارو به یاد میاری ...
چشماش رو که بست ، اروم و بی صدا از اتاق بیرون اومدم.... از تلفن عمومی چسبیده به دیوار راهرو ، شماره خونه ی نسرین خانوم رو گرفتم بهش گفتم سالار به هوش اومده ،فعلا تو بیمارستان میمونم... ازش خواستم مراقب گلبرگ باشه ...گوشی رو که قطع کردم ،چند قدمی از تلفن دور نشده بودم با تردید برگشتم ،میخواستم خبر به هوش اومدن سالار و به حاج خانوم بدم ،تو این مدت خیلی دل نگرون بود و برای به هوش اومدن سالار کلی نذر و نیاز کرده بود ... شماره حاج خانوم رو گرفتم بعد چند تا بوق، صدای خسته ای محمود توی گوشی پیچید ، سلام دادم و خیلی سرد جوابم رو داد ...
گفتم حاج خانوم هستن ؟
بدون اینکه جوابی بده حاج خانوم رو صدا کرد ...
به محض اینکه صدای حاج خانوم رو شنیدم ، از خوشحالی بغضم گرفت "حاج خانوم دعاهامون گرفت، سالارم، پسرم به هوش اومده ..."
حاج خانوم از خوشحالی گریه اش گرفته بود، یه ریز زیر لب میگفت خدایا شکرت که به دل این مادر رحم کردی ... بعدش دستپاچه گفت همین الان میام بیمارستان تا خواستم حرفی بزنم گوشی دو قطع کرد ...
سمت اتاق سالار رفتم و از لای در نگاهش کردم هنوز خواب بود ...
منتظر اومدن دکتر بودم، تا معاینش نمیکرد خیالم راحت نمیشد ...
توی راهرو نشسته بودم، نیم ساعتی گذشته بود با دیدن دکتر ته راهرو ، از جام بلند شدم سمتش رفتم ،با نگرانی نالیدم"آقای دکتر پس کی معاینش میکنی ؟
همینطور که با قدمهایی تند سمت اتاقش میرفت گفت "الان میام اتاقش معاینش میکنم هر چند یه سری عکسبرداریا هم باید انجام بشه ...
چادرم را زیر بغلم زدم "اقای دکتر هر کاری لازمه بکنید، دل تو دلم نیست نگرانشم ...
همون لحظه صدای حاج خانوم توی گوشم پیچید ؛ بی هوا سر به عقب چرخوندم "حاج خانم دستاش رو باز کرد و سمتم اومد "گوهر جان چشمت روشن دخترم ،خوش خبر باشی ،نمیدونی از خونه تا بیمارستان رو چجوری اومدیم "الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتونه
دستاش رو دور شونه هام حلقه زد ،محمود سر در یقه فرو برده بود و نگاهش به کف زمین دوخته شده بود .. زیر لب گفت "خوشحالم که سالار به هوش اومده ...
حاج خانوم حینی که سمت اتاق سالار میرفت زیر لب میگفت "باید به حاجی بگم براش گوسفند قربونی کنه، این بچه رو خدا دوباره بهمون داده ..."
وارد اتاق که شدیم حاج خانوم خم شد و صورت سالار و بوسید... سالار چشمهاش باز کرده بود و گیج منگ نگاه میکرد ...
حاج خانوم یه ریز قربون صدقه اش میرفت،
چادر حاج خانوم رو گرفتم و دم گوشش گفتم " فعلا حافظش رو از دست داده، کسی رو به یاد نمیاره "
حاج خانوم متعجب نگام کرد"موقته یا برای همیشه از دست داده ؟"
با ناامیدی روی صندلی نشستم "دکتر میگه موقته ،ولی درد من الان حافظش نیس! "
حاج خانوم که حسابی از حرفهای من گیج شده بود با نگرانی گفت "گوهر چیزی شده ؟دکترها چیزی گفتن؟ "
بغضم ترکید با گریه نالیدم "دکترا میگن شاید بچم فلج شده باشه "
محمود که تا اون لحظه توی صورتم نگاه نکرده بود تیز نگاهم کرد ...
حاج خانوم کنارم نشست و دستام رو گرفت "،امیدت به خدا باشه ،همینکه دوباره سالارو بهت برگردونده خدارو شکر کن ،شفای بچت رو از خدا بخواه ...."
پاشو دخترم، الانم ناشکری نکن کلی نذر کردیم که باید ادا کنیم ... الان اینجوری پیش این بچه عجز و ناله نکن حالش رو بدتر میکنی ....
همون لحظه دکتر وارد اتاق شد ..با اومدن دکتر از جام بلند شدم سمت سالار رفت و با لبخند گفت حالت چطوره ...
دکتر با خوشرویی با سالار حرف میزد و معاینش میکرد، نفس توی سینه حبس کرده بودم تمام حواسم به دکتر بود ،با ابزار چکش مانند کوچکی که توی دستش بود به پای سالار کوبید و گفت درد داری ؟
سالار سرش رو به نشونه بله تکون داد ، دکتر با تعجب گفت خیلی عجیبه ،دوباره به پای دیگرش ضربه ای زد و سالار صورتش رو از درد جمع کرد ... دکتر دستی به صورتش کشید و حیرت زده نگام کرد و گفت واقعا معجزس، اون روزی که به هوش اومد معاینش کردم عصبهای پاش از کار افتاده بودن هیچی متوجه نمیشد ،ازش عکسبرداری کردیم ،چند تا دکتر متخصص هم نظر دادن ، الان واقعا شگفت زده شدم میتونم بگم کار خداس واقعا...اشک توی چشمام حلقه زده بود ... با خوشحالی سمت حاج خانوم چرخیدم و گفتم "خدا شفاش رو داده ...
حاج خانوم ذوق زده بغلم کرد و گفت " خدایا شکر که نذاشت روسیاهی برای من بمونه، من شرمنده تو و این بچه بشم ،تو خونه من این بلا سرش اومده بود خیلی ناراحت بودم .... دکتر خنده ای زد و گفت "حالا دیگه کم کم باید مقدمات ترخیص آقا سالارو فراهم کنیم ،انشاالله به زودی حافظش رو هم به دست میاره ...
بعد رفتن دکتر سمت سالار رفتم و دستاش رو فشردم و ذوق زده گفتم "فردا میبرمت خونه، خواهرت منتظرته"
صبح زود دنبال کارهای ترخیص سالار افتادم،
روی تخت نشوندم و لباسهاش رو تنش کردم ... حاج خانوم و محمودم توی بیمارستان بودن... محمود کلا سر سنگین بود و یه کلمه هم حرف نمیزد.... کلا مشخص بود با اجبار حاج خانوم توی بیمارستان مونده، میدونستم به خاطر پنهون کاریم ازم دلخوره ...
دکتر برگه ترخیص رو امضا کرد و گفت یه مدت راه رفتن براش سخته، عضلاتش ضعیف شده، باید تو خونه باهاش تمرین کنید یا جلسات فیزیوتراپی ببریش ...
حاج خانوم چادر رو دور صورتش پیچید و گفت لازم نکرده براش کله پاچه درست میکنم دو سه روز جون میگیره ،از اولشم بهتر میشه،
ساک سالار و دستش گرفت و به محمود اشاره کرد تا سالارو بغل کنه ... حاج خانوم جلوی ماشین بغل صندلی راننده نشست و منو سالارم صندلی عقب نشستیم ... سالار به خیابونها نگاه میکرد... تا به خودم اومدم دیدم ماشین سمت خونه حاج خانوم میره ..
گفتم "محمود خان فک کنم مسیرو اشتباه دارید میرید ...!
حاج خانوم خندید و سرش رو عقب چرخوند نه گوهر جان درست داریم میریم ،حاج اقا گوسفند گرفته تا جلوی پای سالار قربونی کنه، گلبرگم صبح بردیم خونه خودمون اونجا همسایمون رو خبر کردم مراقبشه ...
ماشین دم در خونه ای حاج خانوم ترمز کرد، حاج اقا با یه سری از همسایه ها جلوی در منتظرمون بودن.. از ماشین که پیاده شدیم حاج اقا به مردی که گوسفند رو زیر بازوش گرفته بود اشاره کرد که گوسفند رو سر ببره..
گوسفند رو روی زمین خوابوند و خون از جلوی در راه گرفت و توی جوب غلتید ،سالار بغل محمود بود و با سلام و صلوات داخل خونه بردیم... گلبرگ با دیدن من دستاش رو باز کرد و بغلم پر کشید و هیجانزده نگاه سالار میکرد...
حاج خانوم تو یه اتاق جدا برای سالار تشک پهن کرده بود بود...گلبرگ بغل تشک سالار نشسته بود و با لبخند نگاش میکرد و موهاش رو نوازش میکرد...
حاج خانوم اسفند رو دور سر سالار چرخوند و زیر لب دعا خوند و از اتاق بیرون رفت.... پشت سر حاج خانوم از اتاق بیرون اومدم و رو به حاج آقا گفتم واقعا شمارو تو زحمت انداختیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_شصتونه
دستاش رو دور شونه هام حلقه زد ،محمود سر در یقه فرو برده بود و نگاهش به کف زمین دوخته شده بود .. زیر لب گفت "خوشحالم که سالار به هوش اومده ...
حاج خانوم حینی که سمت اتاق سالار میرفت زیر لب میگفت "باید به حاجی بگم براش گوسفند قربونی کنه، این بچه رو خدا دوباره بهمون داده ..."
وارد اتاق که شدیم حاج خانوم خم شد و صورت سالار و بوسید... سالار چشمهاش باز کرده بود و گیج منگ نگاه میکرد ...
حاج خانوم یه ریز قربون صدقه اش میرفت،
چادر حاج خانوم رو گرفتم و دم گوشش گفتم " فعلا حافظش رو از دست داده، کسی رو به یاد نمیاره "
حاج خانوم متعجب نگام کرد"موقته یا برای همیشه از دست داده ؟"
با ناامیدی روی صندلی نشستم "دکتر میگه موقته ،ولی درد من الان حافظش نیس! "
حاج خانوم که حسابی از حرفهای من گیج شده بود با نگرانی گفت "گوهر چیزی شده ؟دکترها چیزی گفتن؟ "
بغضم ترکید با گریه نالیدم "دکترا میگن شاید بچم فلج شده باشه "
محمود که تا اون لحظه توی صورتم نگاه نکرده بود تیز نگاهم کرد ...
حاج خانوم کنارم نشست و دستام رو گرفت "،امیدت به خدا باشه ،همینکه دوباره سالارو بهت برگردونده خدارو شکر کن ،شفای بچت رو از خدا بخواه ...."
پاشو دخترم، الانم ناشکری نکن کلی نذر کردیم که باید ادا کنیم ... الان اینجوری پیش این بچه عجز و ناله نکن حالش رو بدتر میکنی ....
همون لحظه دکتر وارد اتاق شد ..با اومدن دکتر از جام بلند شدم سمت سالار رفت و با لبخند گفت حالت چطوره ...
دکتر با خوشرویی با سالار حرف میزد و معاینش میکرد، نفس توی سینه حبس کرده بودم تمام حواسم به دکتر بود ،با ابزار چکش مانند کوچکی که توی دستش بود به پای سالار کوبید و گفت درد داری ؟
سالار سرش رو به نشونه بله تکون داد ، دکتر با تعجب گفت خیلی عجیبه ،دوباره به پای دیگرش ضربه ای زد و سالار صورتش رو از درد جمع کرد ... دکتر دستی به صورتش کشید و حیرت زده نگام کرد و گفت واقعا معجزس، اون روزی که به هوش اومد معاینش کردم عصبهای پاش از کار افتاده بودن هیچی متوجه نمیشد ،ازش عکسبرداری کردیم ،چند تا دکتر متخصص هم نظر دادن ، الان واقعا شگفت زده شدم میتونم بگم کار خداس واقعا...اشک توی چشمام حلقه زده بود ... با خوشحالی سمت حاج خانوم چرخیدم و گفتم "خدا شفاش رو داده ...
حاج خانوم ذوق زده بغلم کرد و گفت " خدایا شکر که نذاشت روسیاهی برای من بمونه، من شرمنده تو و این بچه بشم ،تو خونه من این بلا سرش اومده بود خیلی ناراحت بودم .... دکتر خنده ای زد و گفت "حالا دیگه کم کم باید مقدمات ترخیص آقا سالارو فراهم کنیم ،انشاالله به زودی حافظش رو هم به دست میاره ...
بعد رفتن دکتر سمت سالار رفتم و دستاش رو فشردم و ذوق زده گفتم "فردا میبرمت خونه، خواهرت منتظرته"
صبح زود دنبال کارهای ترخیص سالار افتادم،
روی تخت نشوندم و لباسهاش رو تنش کردم ... حاج خانوم و محمودم توی بیمارستان بودن... محمود کلا سر سنگین بود و یه کلمه هم حرف نمیزد.... کلا مشخص بود با اجبار حاج خانوم توی بیمارستان مونده، میدونستم به خاطر پنهون کاریم ازم دلخوره ...
دکتر برگه ترخیص رو امضا کرد و گفت یه مدت راه رفتن براش سخته، عضلاتش ضعیف شده، باید تو خونه باهاش تمرین کنید یا جلسات فیزیوتراپی ببریش ...
حاج خانوم چادر رو دور صورتش پیچید و گفت لازم نکرده براش کله پاچه درست میکنم دو سه روز جون میگیره ،از اولشم بهتر میشه،
ساک سالار و دستش گرفت و به محمود اشاره کرد تا سالارو بغل کنه ... حاج خانوم جلوی ماشین بغل صندلی راننده نشست و منو سالارم صندلی عقب نشستیم ... سالار به خیابونها نگاه میکرد... تا به خودم اومدم دیدم ماشین سمت خونه حاج خانوم میره ..
گفتم "محمود خان فک کنم مسیرو اشتباه دارید میرید ...!
حاج خانوم خندید و سرش رو عقب چرخوند نه گوهر جان درست داریم میریم ،حاج اقا گوسفند گرفته تا جلوی پای سالار قربونی کنه، گلبرگم صبح بردیم خونه خودمون اونجا همسایمون رو خبر کردم مراقبشه ...
ماشین دم در خونه ای حاج خانوم ترمز کرد، حاج اقا با یه سری از همسایه ها جلوی در منتظرمون بودن.. از ماشین که پیاده شدیم حاج اقا به مردی که گوسفند رو زیر بازوش گرفته بود اشاره کرد که گوسفند رو سر ببره..
گوسفند رو روی زمین خوابوند و خون از جلوی در راه گرفت و توی جوب غلتید ،سالار بغل محمود بود و با سلام و صلوات داخل خونه بردیم... گلبرگ با دیدن من دستاش رو باز کرد و بغلم پر کشید و هیجانزده نگاه سالار میکرد...
حاج خانوم تو یه اتاق جدا برای سالار تشک پهن کرده بود بود...گلبرگ بغل تشک سالار نشسته بود و با لبخند نگاش میکرد و موهاش رو نوازش میکرد...
حاج خانوم اسفند رو دور سر سالار چرخوند و زیر لب دعا خوند و از اتاق بیرون رفت.... پشت سر حاج خانوم از اتاق بیرون اومدم و رو به حاج آقا گفتم واقعا شمارو تو زحمت انداختیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتاد
حاج اقا در حالیکه دونه های تسبیح رو پشت سر هم رد میکرد گفت "نه بابا چه زحمتی، چند ماهه دست به دعاییم این بچه به هوش بیاد کاری نکردیم ،الحمدالله که به هوش اومدن انشالله هر چه زودتر سر پا بشه ...
زیر لب تشکر کردم و سمت اشپزخونه رفتم... حاج خانوم و محمود گوشه اشپزخونه با صدای اروم حرف میزدن، خواستم برگردم که با شنیدن اسم خودم کنجکاو شدم و عقب گرد کردم "حاج خانوم گفت "حالا که سالارم به هوش اومده، با گوهر صحبت کنم و جواب رو ازش بگیرم !
محمود عصبی بهش توپید "نه مادر من چه عجله ایه،من فعلا نمیخوام حرفی زده بشه، فعلا هم دچار تردید شدم ..
حاج خانوم گفت "پسرم بد به دلت راه نده، گوهر زن خوبیه ،تو این چند سالی که میشناسمس جز خانومی چیزی ازش ندیدم " صدای محمود اوج گرفت "مگه من میگم زن بدیه ؟گفتم نمیخوام حرفی در این مورد بشنومم ...
وقتی صدای قدمهای محمود نزدیکتر شد، با عجله از اونجا دور شدم. محمود با چهره ای بر افروخته از کنارم رد شد، انگار اصلا منو ندید ...
توی اشپزخونه خونه رفتم ...حاج خانوم با چهره ای درهم بغل سماور استکانها رو پر میکرد ...
گفتم کمک نمیخواید ؟
با خنده ای تصنعی سمتم چرخید و گفت نه دخترم، فقط اگه برات زحمتی نیست گوشت رو خورد کنیم، بین همسایه ها پخش کنیم ...
شبم خونه ی حاج خانوم موندیم ،بغل تشک سالار رختخواب پهن کردیم ... دم صبح با صدای اذون از خواب پریدم، برای گرفتن وضوع به بیرون رفتم ... لب حوض نشسته بودم که یهو روبروم چشمم خورد به محمود .... چشماش سرخ شده بود ...حالش خوش نبود،با تعجب بهش خیره شدم...بدنم از ترس میلرزید چند قدمی عقب رفتم...
سمتم قدم برداشت ... ترسیده بودم ...
با بغض گفت "ببین با من چیکار کردی یه سال شیفته وقارت شدم، نماد پاکی بودی برام، نگو شوهر داشتی، تمام مدتی که بهت ابراز علاقه میکردم یه بار نگفتی شوهر داری، فقط گفتی قصد ازدواج ندارم ...
کتش را روی زمین پرت کرد و نالید تو با من چیکار کردی ... دو زانو روی زمین فرود اومد و زار زد سریع از در بیرونی که به اتاقم باز میشد به سمت داخل دوییدم... سریع چفت درو انداختم ، ترسیده بودم ،حتما رنگمم پریده بود ...
دوباره لای پرده رو کنار زدم از پشت شیشه نگاش کردم .... داغون بود ...خودم رو باعث بانی حال خرابش میدونستم... من با پنهون کاریم احساس اون رو به بازی گرفته بودم و چه خودخواهانه فقط به فکر خودم بود ... تا صبح خواب به چشمانم نیومد ...
زیر لحاف مچاله شده بودم... با تقه ایی که به در زده شد سریع بلند شدم و با دیدن حاج خانوم زیر لب سلام دادم... نگاهش سمت بچه ها که خواب بودن لغزید، بعد با صدایی اروم گفت "بیا صبحونت رو بخور ،بچه هارو بیدار نکن بذار بخوابن ...
گفتم شما برید الان میام... رختخوابم رو تا کردم و کنج اتاق گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم ...حاج آقا سر سفره نشسته بود و حاج خانوم چند باری محمود رو صدا کرد و گفت "والله سحر خیز بود، نمیدونم چش شده که خوابه ...
سر سفره نشستم مشغول خوردن صبحونه بودیم که حاج خانوم از اتاق محمود بیرون اومد ....صورتش درهم بود انگار فکرش درگیر بود ...لبخند تصنعی زد و گفت هر چقدر تکونش دادم بیدار نشد، انگار نمیخواد بیدار بشه تا حالا سابقه نداشته اینقدر بخوابه ...
حاج اقا تیز نگاش کرد ...سکوتش پر از حرف بود ... حاج خانوم که تو اشپز خونه رفت سریع پشت سرش راه افتاد و صدای پچ پچشون به گوش میرسید ... بعدش صدای عصبی حاج اقا تو سالن پیچید....
حاج خانوم سعی داشت ارومش کنه ...
به خاطر اینکه حرفهاشون رو نشنوم توی اتاق رفتم ...سالار بیدار شده بود همچنان منگ نگام میکرد مشخص بود حافظش هنوز برنگشته ... اون روز بعد اینکه صداها خوابید، دوباره توی هال رفتم سفره صبحونه جمع شده بود... بوی کله پاچه توی خونه پبچیده بود ...
حاج خانوم توی اشپرخونه پشت گاز بود...
گفتم ببخشید، رفتم به بچه ها سر بزنم اومدم دیدم سفره رو جمع کردید ...
دستاش را روی چشمهای سرخش کشید و اشکهاش رو پاک کرد و زیر لب نالید "میدونم به خاطر اینکه سرو صدامون رو نشنوی توی اتاق رفتی ، صبح رفتم اتاق محمود تا بیدارش کنم، نمیدونم چند روزه چش شده؟ همش عصبیه تو خودشه !
عاجزانه نگاهم کرد "دخترم من میدونم محمود بهت دل بسته ،وقتی راجب خواستگاری از تو حرف میزد خیلی هیجانزده بود و از نگاهش میخوندم چقدر خوشحاله ... چی بهش گفتی که اینجوری به هم ریخته ؟ دخترم حرفهام رو به دل نگیر ولی من بچم رو میشناسم میدونم یه چیزی شده ؟
طوری که جاخورده باشم گفتم "حاج خانوم من حرفی بهش نزدم ،ولی خب بهش گفتم که به درد ازدواج باهاش نمیخورم...
حاج خانوم با دلخوری ابرو تو هم کشید....
سمت گاز چرخید و الکی خودش رو با غذا مشغول کرد...بی هوا سمتم چرخید و گفت دخترم انتخاب با خودته، به منم حق بده دلخور بشم ...
ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_هفتاد
حاج اقا در حالیکه دونه های تسبیح رو پشت سر هم رد میکرد گفت "نه بابا چه زحمتی، چند ماهه دست به دعاییم این بچه به هوش بیاد کاری نکردیم ،الحمدالله که به هوش اومدن انشالله هر چه زودتر سر پا بشه ...
زیر لب تشکر کردم و سمت اشپزخونه رفتم... حاج خانوم و محمود گوشه اشپزخونه با صدای اروم حرف میزدن، خواستم برگردم که با شنیدن اسم خودم کنجکاو شدم و عقب گرد کردم "حاج خانوم گفت "حالا که سالارم به هوش اومده، با گوهر صحبت کنم و جواب رو ازش بگیرم !
محمود عصبی بهش توپید "نه مادر من چه عجله ایه،من فعلا نمیخوام حرفی زده بشه، فعلا هم دچار تردید شدم ..
حاج خانوم گفت "پسرم بد به دلت راه نده، گوهر زن خوبیه ،تو این چند سالی که میشناسمس جز خانومی چیزی ازش ندیدم " صدای محمود اوج گرفت "مگه من میگم زن بدیه ؟گفتم نمیخوام حرفی در این مورد بشنومم ...
وقتی صدای قدمهای محمود نزدیکتر شد، با عجله از اونجا دور شدم. محمود با چهره ای بر افروخته از کنارم رد شد، انگار اصلا منو ندید ...
توی اشپزخونه خونه رفتم ...حاج خانوم با چهره ای درهم بغل سماور استکانها رو پر میکرد ...
گفتم کمک نمیخواید ؟
با خنده ای تصنعی سمتم چرخید و گفت نه دخترم، فقط اگه برات زحمتی نیست گوشت رو خورد کنیم، بین همسایه ها پخش کنیم ...
شبم خونه ی حاج خانوم موندیم ،بغل تشک سالار رختخواب پهن کردیم ... دم صبح با صدای اذون از خواب پریدم، برای گرفتن وضوع به بیرون رفتم ... لب حوض نشسته بودم که یهو روبروم چشمم خورد به محمود .... چشماش سرخ شده بود ...حالش خوش نبود،با تعجب بهش خیره شدم...بدنم از ترس میلرزید چند قدمی عقب رفتم...
سمتم قدم برداشت ... ترسیده بودم ...
با بغض گفت "ببین با من چیکار کردی یه سال شیفته وقارت شدم، نماد پاکی بودی برام، نگو شوهر داشتی، تمام مدتی که بهت ابراز علاقه میکردم یه بار نگفتی شوهر داری، فقط گفتی قصد ازدواج ندارم ...
کتش را روی زمین پرت کرد و نالید تو با من چیکار کردی ... دو زانو روی زمین فرود اومد و زار زد سریع از در بیرونی که به اتاقم باز میشد به سمت داخل دوییدم... سریع چفت درو انداختم ، ترسیده بودم ،حتما رنگمم پریده بود ...
دوباره لای پرده رو کنار زدم از پشت شیشه نگاش کردم .... داغون بود ...خودم رو باعث بانی حال خرابش میدونستم... من با پنهون کاریم احساس اون رو به بازی گرفته بودم و چه خودخواهانه فقط به فکر خودم بود ... تا صبح خواب به چشمانم نیومد ...
زیر لحاف مچاله شده بودم... با تقه ایی که به در زده شد سریع بلند شدم و با دیدن حاج خانوم زیر لب سلام دادم... نگاهش سمت بچه ها که خواب بودن لغزید، بعد با صدایی اروم گفت "بیا صبحونت رو بخور ،بچه هارو بیدار نکن بذار بخوابن ...
گفتم شما برید الان میام... رختخوابم رو تا کردم و کنج اتاق گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم ...حاج آقا سر سفره نشسته بود و حاج خانوم چند باری محمود رو صدا کرد و گفت "والله سحر خیز بود، نمیدونم چش شده که خوابه ...
سر سفره نشستم مشغول خوردن صبحونه بودیم که حاج خانوم از اتاق محمود بیرون اومد ....صورتش درهم بود انگار فکرش درگیر بود ...لبخند تصنعی زد و گفت هر چقدر تکونش دادم بیدار نشد، انگار نمیخواد بیدار بشه تا حالا سابقه نداشته اینقدر بخوابه ...
حاج اقا تیز نگاش کرد ...سکوتش پر از حرف بود ... حاج خانوم که تو اشپز خونه رفت سریع پشت سرش راه افتاد و صدای پچ پچشون به گوش میرسید ... بعدش صدای عصبی حاج اقا تو سالن پیچید....
حاج خانوم سعی داشت ارومش کنه ...
به خاطر اینکه حرفهاشون رو نشنوم توی اتاق رفتم ...سالار بیدار شده بود همچنان منگ نگام میکرد مشخص بود حافظش هنوز برنگشته ... اون روز بعد اینکه صداها خوابید، دوباره توی هال رفتم سفره صبحونه جمع شده بود... بوی کله پاچه توی خونه پبچیده بود ...
حاج خانوم توی اشپرخونه پشت گاز بود...
گفتم ببخشید، رفتم به بچه ها سر بزنم اومدم دیدم سفره رو جمع کردید ...
دستاش را روی چشمهای سرخش کشید و اشکهاش رو پاک کرد و زیر لب نالید "میدونم به خاطر اینکه سرو صدامون رو نشنوی توی اتاق رفتی ، صبح رفتم اتاق محمود تا بیدارش کنم، نمیدونم چند روزه چش شده؟ همش عصبیه تو خودشه !
عاجزانه نگاهم کرد "دخترم من میدونم محمود بهت دل بسته ،وقتی راجب خواستگاری از تو حرف میزد خیلی هیجانزده بود و از نگاهش میخوندم چقدر خوشحاله ... چی بهش گفتی که اینجوری به هم ریخته ؟ دخترم حرفهام رو به دل نگیر ولی من بچم رو میشناسم میدونم یه چیزی شده ؟
طوری که جاخورده باشم گفتم "حاج خانوم من حرفی بهش نزدم ،ولی خب بهش گفتم که به درد ازدواج باهاش نمیخورم...
حاج خانوم با دلخوری ابرو تو هم کشید....
سمت گاز چرخید و الکی خودش رو با غذا مشغول کرد...بی هوا سمتم چرخید و گفت دخترم انتخاب با خودته، به منم حق بده دلخور بشم ...
ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سپاسگزاری
من هزاران نفر را در شرایط غیر قابل تصور و وحشتناکی می شناسم که از طریق شکرگزاری و قدردانی زندگی خود را به طور کامل تغییر داده اند . من از معجزاتی آگاهم که وقتی هیچ امیدی وجود نداشت شخص را به سلامت کامل برگردانده اند .
کلیه هایی از کار افتاده ولی دوباره سالم شده مانند شفای امراض قلبی ، شفای نابینایی ، از بین رفتن تومور و رشد و ساخت مجدد استخوانها .
من از رابطه های گسسته ای آگاه که از طریق قدرشناسی به روابط باشکوهی تبدیل شده اند .ازدواج رو به طلاقی که دوباره از سر گرفته شده.اعضای دور افتاده ای خانواده ای که دوباره کنار هم قرار گرفته اند. روابط خوب و تغییر یافته والدین با کودکان و نوجوانان و روابط تغییر یافته معلمان با دانش آموزان.
من افرادی را دیده ام که در فقر کامل به سر می برده اند ولی از طریق شکرگزاری ثروتمند شده اند. افرادی که از اضطراب و استرس و یا هر بیماری روانی رنج می بردند و از طریق شکرگزاری به سلامتی کامل روانی دست یافته اند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
من هزاران نفر را در شرایط غیر قابل تصور و وحشتناکی می شناسم که از طریق شکرگزاری و قدردانی زندگی خود را به طور کامل تغییر داده اند . من از معجزاتی آگاهم که وقتی هیچ امیدی وجود نداشت شخص را به سلامت کامل برگردانده اند .
کلیه هایی از کار افتاده ولی دوباره سالم شده مانند شفای امراض قلبی ، شفای نابینایی ، از بین رفتن تومور و رشد و ساخت مجدد استخوانها .
من از رابطه های گسسته ای آگاه که از طریق قدرشناسی به روابط باشکوهی تبدیل شده اند .ازدواج رو به طلاقی که دوباره از سر گرفته شده.اعضای دور افتاده ای خانواده ای که دوباره کنار هم قرار گرفته اند. روابط خوب و تغییر یافته والدین با کودکان و نوجوانان و روابط تغییر یافته معلمان با دانش آموزان.
من افرادی را دیده ام که در فقر کامل به سر می برده اند ولی از طریق شکرگزاری ثروتمند شده اند. افرادی که از اضطراب و استرس و یا هر بیماری روانی رنج می بردند و از طریق شکرگزاری به سلامتی کامل روانی دست یافته اند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و دو
الیاس نگاهش را به سدیس دوخت. چشمانش درخشش خاصی داشت، اما پشت آن برقِ مرموز، چیزی جز خشم فرو خورده پنهان نبود. با صدایی آرام اما پر از کنایه گفت خیلی دوستش داری از چشمانت خوانده می شود.
سدیس نفس عمیقی کشید. لبخندی زد، اما لبخندش تلخ بود، لبخندی که دردی ناگفته پشتش پنهان شده بود. آرام زمزمه کرد بیشتر از جانم دوستش دارم.
الیاس همان لحظه حس کرد که چیزی درونش شعله ور شد. انگشتانش بی اختیار مشت شد، آنقدر محکم که حتی ناخن هایش در گوشت کف دستانش فرو رفت. اما صورتش آرام بود، بی احساس، درست مثل شکارچی ای که میداند باید صبر کند تا طعمه اش را به دام بیندازد.
در دلش گفت حالا که بعد از این همه سال او را پیدا کرده ام، هر طور که شده، او را دوباره از آنِ خود می کنم… حتی اگر مجبور شوم سدیس را از سر راه بردارم.
فردای آن روز، راحیل در میان کارهایش غرق بود که ناگهان عطر تلخ و آشنایی در فضا پیچید. قلبش بی اختیار لرزید، سرش را بلند کرد و نگاهش با سدیس تلاقی کرد که از آسانسور بیرون می آمد. اما به سرعت نگاهش را دزدید، نمی خواست چشم هایش حقیقت را فاش کنند. سدیس لحظه ای به او خیره شد، سپس بدون هیچ حرفی، با قدم های محکم از هوتل بیرون رفت.
راحیل نفسش را حبس کرد، اما حس عجیبی در سینه اش پیچید. دلش گرفت. وقتی شیفت کاری اش به پایان رسید و از هوتل بیرون شد، چند لحظه همان جا ایستاد، اما خبری از سدیس نبود.
زیر لب گفت او همیشه اینجا منتظرم می ماند…
چشمانش غمگین شد. حس کرد چیزی در دلش فرو ریخت. دوباره زیر لب نجوا کرد من خودم از او خواستم که از من دور بماند اما حالا که از من دور شده، چرا اینقدر ناراحت هستم؟
قطره ای اشک از گوشه ای چشمش لغزید. با نوک انگشتانش آن را پاک کرد و با قدم های سنگین از آنجا دور شد.
اما آن سوی سرک، در سایه ای تاریک ساختمان، چشمانی پر از غم و تعجب او را دنبال می کردند. سدیس دستانش را در جیب فرو برد و آرام زیر لب زمزمه کرد وقتی خودش از من خواسته که دور بمانم، چرا اینقدر ناراحت است؟ چرا نگاهش آنقدر خالی و غمگین بود؟
دو روز به همین منوال گذشت. سدیس دیگر به راحیل نزدیک نمی شد، اما از دور نگاهش را از او نمی گرفت. او را می دید که کار می کند، که لبخند می زند، اما چشمانش چیز دیگری می گفتند درد، خستگی، اندوهی پنهان.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و دو
الیاس نگاهش را به سدیس دوخت. چشمانش درخشش خاصی داشت، اما پشت آن برقِ مرموز، چیزی جز خشم فرو خورده پنهان نبود. با صدایی آرام اما پر از کنایه گفت خیلی دوستش داری از چشمانت خوانده می شود.
سدیس نفس عمیقی کشید. لبخندی زد، اما لبخندش تلخ بود، لبخندی که دردی ناگفته پشتش پنهان شده بود. آرام زمزمه کرد بیشتر از جانم دوستش دارم.
الیاس همان لحظه حس کرد که چیزی درونش شعله ور شد. انگشتانش بی اختیار مشت شد، آنقدر محکم که حتی ناخن هایش در گوشت کف دستانش فرو رفت. اما صورتش آرام بود، بی احساس، درست مثل شکارچی ای که میداند باید صبر کند تا طعمه اش را به دام بیندازد.
در دلش گفت حالا که بعد از این همه سال او را پیدا کرده ام، هر طور که شده، او را دوباره از آنِ خود می کنم… حتی اگر مجبور شوم سدیس را از سر راه بردارم.
فردای آن روز، راحیل در میان کارهایش غرق بود که ناگهان عطر تلخ و آشنایی در فضا پیچید. قلبش بی اختیار لرزید، سرش را بلند کرد و نگاهش با سدیس تلاقی کرد که از آسانسور بیرون می آمد. اما به سرعت نگاهش را دزدید، نمی خواست چشم هایش حقیقت را فاش کنند. سدیس لحظه ای به او خیره شد، سپس بدون هیچ حرفی، با قدم های محکم از هوتل بیرون رفت.
راحیل نفسش را حبس کرد، اما حس عجیبی در سینه اش پیچید. دلش گرفت. وقتی شیفت کاری اش به پایان رسید و از هوتل بیرون شد، چند لحظه همان جا ایستاد، اما خبری از سدیس نبود.
زیر لب گفت او همیشه اینجا منتظرم می ماند…
چشمانش غمگین شد. حس کرد چیزی در دلش فرو ریخت. دوباره زیر لب نجوا کرد من خودم از او خواستم که از من دور بماند اما حالا که از من دور شده، چرا اینقدر ناراحت هستم؟
قطره ای اشک از گوشه ای چشمش لغزید. با نوک انگشتانش آن را پاک کرد و با قدم های سنگین از آنجا دور شد.
اما آن سوی سرک، در سایه ای تاریک ساختمان، چشمانی پر از غم و تعجب او را دنبال می کردند. سدیس دستانش را در جیب فرو برد و آرام زیر لب زمزمه کرد وقتی خودش از من خواسته که دور بمانم، چرا اینقدر ناراحت است؟ چرا نگاهش آنقدر خالی و غمگین بود؟
دو روز به همین منوال گذشت. سدیس دیگر به راحیل نزدیک نمی شد، اما از دور نگاهش را از او نمی گرفت. او را می دید که کار می کند، که لبخند می زند، اما چشمانش چیز دیگری می گفتند درد، خستگی، اندوهی پنهان.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و سه
آن روز، هنگامی که راحیل از هوتل بیرون شد و به سمت پارکینگ رفت، سدیس از دور نگاهش میکرد. اما چیزی نگاهش را به هم زد. مردی به سوی راحیل میرفت… الیاس!
سدیس با تعجب زیر لب گفت الیاس اینجا چه می کند؟ چرا به سمت راحیل میرود؟!
راحیل در حال باز کردن دروازه ای موترش بود که صدایی از پشت سرش به گوش رسید سلام راحیل خوشحالم که بعد از این همه مدت دوباره می بینمت. دلم خیلی برایت تنگ شده بود.
راحیل با شنیدن آن صدا، خشکش زد. احساس کرد تمام خونش از بدنش کشیده شد. به آهستگی سرش را بلند کرد و چشمانش در چشمان الیاس قفل شد. نفسش بند آمد، ترس مثل خنجر به قلبش فرو رفت چند قدم عقب رفت، اما الیاس لبخندی زد و با لحنی نرم گفت لطفاً نترس من نیامده ام که آزارت بدهم، فقط می خواهم با تو صحبت کنم. راحیل، من می خواهم اشتباهات گذشته ام را جبران کنم می دانم که به تو ظلم کردم، میدانم که…
راحیل با صدایی که از ترس میلرزید، زمزمه کرد از من دور باش با من کاری نداشته باش.
الیاس یک قدم جلوتر آمد، اما راحیل، با دستان لرزان، موترش را رها کرد و با قدم های بلند خود را به هوتل رساند. نفسش بند آمده بود طوری که دیوارهای گذشته دوباره او را احاطه کرده بودند.
سدیس که از دور شاهد این صحنه بود، مشت هایش را در هم فشرد. قلبش آشوب شد. راحیل چرا اینقدر از الیاس ترسید؟ او از قبل الیاس را می شناسد؟ چه چیزی بین آنها گذشته که باعث شده راحیل اینقدر وحشت زده شود؟
با عجله خود را به هوتل رساند. داخل شد و چشمش به راحیل افتاد که در گوشه ای لابی روی چوکی نشسته بود. سرش را میان دستانش گرفته بود و به وضوح از ترس می لرزید. سدیس نفس عمیقی کشید، قدمی جلو رفت و با نگرانی پرسید راحیل، چیزی شده؟
راحیل به او نگاه کرد. چشمانش پر از وحشت بودند. نفسش سنگین بود. با صدایی که بیشتر به التماس شبیه بود، گفت مرا تا موترم همراهی می کنی… لطفاً؟
سدیس برای لحظه ای حس کرد قلبش مچاله شد. کلمه ای «لطفاً» را آنقدر عاجزانه گفت احساس میشد از تمام دنیا فقط یک همراه می خواست.
آرام لبخند زد و با صدایی نرم گفت حتماً، چرا که نه؟
با هم از هوتل بیرون شدند. سدیس قدم هایش را آهسته کرد تا مطمئن شود راحیل احساس امنیت می کند. اما ذهنش پر از سؤال بود. چرا راحیل هنگام خروج از هوتل، مدام به اطراف نگاه می کرد؟ دنبال کسی می گشت؟ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی هیچ اثری از او ندید نفسش راحتر شد. سدیس زیر لب زمزمه کرد چه چیزی اینقدر او را آزار میدهد؟ چرا اینقدر از الیاس می ترسد؟
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و سه
آن روز، هنگامی که راحیل از هوتل بیرون شد و به سمت پارکینگ رفت، سدیس از دور نگاهش میکرد. اما چیزی نگاهش را به هم زد. مردی به سوی راحیل میرفت… الیاس!
سدیس با تعجب زیر لب گفت الیاس اینجا چه می کند؟ چرا به سمت راحیل میرود؟!
راحیل در حال باز کردن دروازه ای موترش بود که صدایی از پشت سرش به گوش رسید سلام راحیل خوشحالم که بعد از این همه مدت دوباره می بینمت. دلم خیلی برایت تنگ شده بود.
راحیل با شنیدن آن صدا، خشکش زد. احساس کرد تمام خونش از بدنش کشیده شد. به آهستگی سرش را بلند کرد و چشمانش در چشمان الیاس قفل شد. نفسش بند آمد، ترس مثل خنجر به قلبش فرو رفت چند قدم عقب رفت، اما الیاس لبخندی زد و با لحنی نرم گفت لطفاً نترس من نیامده ام که آزارت بدهم، فقط می خواهم با تو صحبت کنم. راحیل، من می خواهم اشتباهات گذشته ام را جبران کنم می دانم که به تو ظلم کردم، میدانم که…
راحیل با صدایی که از ترس میلرزید، زمزمه کرد از من دور باش با من کاری نداشته باش.
الیاس یک قدم جلوتر آمد، اما راحیل، با دستان لرزان، موترش را رها کرد و با قدم های بلند خود را به هوتل رساند. نفسش بند آمده بود طوری که دیوارهای گذشته دوباره او را احاطه کرده بودند.
سدیس که از دور شاهد این صحنه بود، مشت هایش را در هم فشرد. قلبش آشوب شد. راحیل چرا اینقدر از الیاس ترسید؟ او از قبل الیاس را می شناسد؟ چه چیزی بین آنها گذشته که باعث شده راحیل اینقدر وحشت زده شود؟
با عجله خود را به هوتل رساند. داخل شد و چشمش به راحیل افتاد که در گوشه ای لابی روی چوکی نشسته بود. سرش را میان دستانش گرفته بود و به وضوح از ترس می لرزید. سدیس نفس عمیقی کشید، قدمی جلو رفت و با نگرانی پرسید راحیل، چیزی شده؟
راحیل به او نگاه کرد. چشمانش پر از وحشت بودند. نفسش سنگین بود. با صدایی که بیشتر به التماس شبیه بود، گفت مرا تا موترم همراهی می کنی… لطفاً؟
سدیس برای لحظه ای حس کرد قلبش مچاله شد. کلمه ای «لطفاً» را آنقدر عاجزانه گفت احساس میشد از تمام دنیا فقط یک همراه می خواست.
آرام لبخند زد و با صدایی نرم گفت حتماً، چرا که نه؟
با هم از هوتل بیرون شدند. سدیس قدم هایش را آهسته کرد تا مطمئن شود راحیل احساس امنیت می کند. اما ذهنش پر از سؤال بود. چرا راحیل هنگام خروج از هوتل، مدام به اطراف نگاه می کرد؟ دنبال کسی می گشت؟ الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی هیچ اثری از او ندید نفسش راحتر شد. سدیس زیر لب زمزمه کرد چه چیزی اینقدر او را آزار میدهد؟ چرا اینقدر از الیاس می ترسد؟
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و چهار
#هدیه
راحیل سکوت را شکست و پرسید چی وقت از اینجا میروی؟
سدیس به چشمانش نگاه کرد و گفت نمیدانم شاید یک هفته ای دیگر. لبخندی زد و با لحنی شوخ افزود چرا؟ از بودن من خسته شده ای؟
راحیل نگاهش غمگین شد، اما سریع ظاهرش را حفظ کرد و با بی احساسی گفت نخیر، فقط فکر کردم شاید کارهایت عقب بماند.
سدیس شانه ای بالا انداخت و گفت ما تجارت فامیلی داریم، حالا هم پدرم کارها را اداره می کند، پس کارها عقب نمی مانند.
به موتر رسیدند. راحیل ایستاد و گفت تشکر که مرا همراهی کردی.
سدیس لبخند زد، اما لبخندش تلخ بود. آرام گفت من دوست دارم همیشه کنارت باشن اما تو مرا از خودت میرانی. نمیدانم چرا این کار را می کنی، اما میدانم دلیل بزرگی پشت آن است نگاهش را در چشمان راحیل دوخت و ادامه داد میتوانی هر وقت خواستی با من حرف بزنی من همیشه برای شنیدن حرف هایت آماده ام.
راحیل نگاهش را از او گرفت. با لحنی سرد گفت چیزی برای گفتن نیست. تو مسافری، دیر یا زود باید بروی. من نمی خواهم وابسته ای کسی شوم که یک روز مرا ترک می کند.
سپس دروازه ای موتر را باز کرد و با گفتن الله حافظ سوار شد و از آنجا دور شد سدیس با چشمان خیره به دور شدنش نگاه کرد و در دل گفت من می خواهم تو همسفر زندگی ام باشی ولی تو فقط به رفتن من فکر می کنی.
اما ناگهان ذهنش جرقه زد. الیاس!
با عجله موبایلش را از جیب بیرون آورد و شماره ای او را گرفت. بعد از چند بوق، تماس وصل شد. سدیس نفس عمیقی کشید و گفت کجا هستی، رفیق؟ امشب می خواهم ببینمت.
کافه بوی قهوه ای تازه و عطر تلخ شب را در خود حل کرده بود. سدیس با آنکه همیشه عاشق این لحظه های آرام بود، اما امشب احساس عجیبی داشت. دستش را زیر زنخ زد و به الیاس که روبرویش نشسته بود، خیره شد.
الیاس پیاله اش را برداشت، نگاهی به سدیس انداخت و با لحنی کنجکاو پرسید چیزی شده؟ چرا اینقدر در فکر غرق هستی؟
سدیس نیم لبخندی زد، اما چشمانش رنگ خستگی داشت. و گفت نخیر فکر می کردم که زندگی چقدر عجیب است. بعضی وقت ها، یک نفر را که فکر می کنی فقط رهگذری در مسیرت است، می بینی که درونت ریشه دوانده و نمی توانی نادیده اش بگیری.الیاس آرام قهوه اش را روی میز گذاشت، طوری که معنی این حرف را درک کرده باشد. با صدایی که کمی رنگ کنایه داشت، گفت یعنی اینقدر دوستش داری؟
سدیس نگاهش را به پیاله اش دوخت و جواب داد بیشتر از آنچه فکرش را کنی.
ادامه فرداشب ان شــــاءالله
لایک فراموش نشود.❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و چهار
#هدیه
راحیل سکوت را شکست و پرسید چی وقت از اینجا میروی؟
سدیس به چشمانش نگاه کرد و گفت نمیدانم شاید یک هفته ای دیگر. لبخندی زد و با لحنی شوخ افزود چرا؟ از بودن من خسته شده ای؟
راحیل نگاهش غمگین شد، اما سریع ظاهرش را حفظ کرد و با بی احساسی گفت نخیر، فقط فکر کردم شاید کارهایت عقب بماند.
سدیس شانه ای بالا انداخت و گفت ما تجارت فامیلی داریم، حالا هم پدرم کارها را اداره می کند، پس کارها عقب نمی مانند.
به موتر رسیدند. راحیل ایستاد و گفت تشکر که مرا همراهی کردی.
سدیس لبخند زد، اما لبخندش تلخ بود. آرام گفت من دوست دارم همیشه کنارت باشن اما تو مرا از خودت میرانی. نمیدانم چرا این کار را می کنی، اما میدانم دلیل بزرگی پشت آن است نگاهش را در چشمان راحیل دوخت و ادامه داد میتوانی هر وقت خواستی با من حرف بزنی من همیشه برای شنیدن حرف هایت آماده ام.
راحیل نگاهش را از او گرفت. با لحنی سرد گفت چیزی برای گفتن نیست. تو مسافری، دیر یا زود باید بروی. من نمی خواهم وابسته ای کسی شوم که یک روز مرا ترک می کند.
سپس دروازه ای موتر را باز کرد و با گفتن الله حافظ سوار شد و از آنجا دور شد سدیس با چشمان خیره به دور شدنش نگاه کرد و در دل گفت من می خواهم تو همسفر زندگی ام باشی ولی تو فقط به رفتن من فکر می کنی.
اما ناگهان ذهنش جرقه زد. الیاس!
با عجله موبایلش را از جیب بیرون آورد و شماره ای او را گرفت. بعد از چند بوق، تماس وصل شد. سدیس نفس عمیقی کشید و گفت کجا هستی، رفیق؟ امشب می خواهم ببینمت.
کافه بوی قهوه ای تازه و عطر تلخ شب را در خود حل کرده بود. سدیس با آنکه همیشه عاشق این لحظه های آرام بود، اما امشب احساس عجیبی داشت. دستش را زیر زنخ زد و به الیاس که روبرویش نشسته بود، خیره شد.
الیاس پیاله اش را برداشت، نگاهی به سدیس انداخت و با لحنی کنجکاو پرسید چیزی شده؟ چرا اینقدر در فکر غرق هستی؟
سدیس نیم لبخندی زد، اما چشمانش رنگ خستگی داشت. و گفت نخیر فکر می کردم که زندگی چقدر عجیب است. بعضی وقت ها، یک نفر را که فکر می کنی فقط رهگذری در مسیرت است، می بینی که درونت ریشه دوانده و نمی توانی نادیده اش بگیری.الیاس آرام قهوه اش را روی میز گذاشت، طوری که معنی این حرف را درک کرده باشد. با صدایی که کمی رنگ کنایه داشت، گفت یعنی اینقدر دوستش داری؟
سدیس نگاهش را به پیاله اش دوخت و جواب داد بیشتر از آنچه فکرش را کنی.
ادامه فرداشب ان شــــاءالله
لایک فراموش نشود.❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
توی گوگل هر چیزی رو سرچ کنی
همون مدلی بهت جواب میده مثلا
اگر سرچ کنی معایب آفتاب چیست؟
کلی برات معایب میاره
یا اگر بزنی مزایای آفتاب چیست؟
برات کلی مزایا میاره
ذهن هم دقیقا مثل گوگل میمونه!
اگه ازش بپرسی چرا من بدبختم؟
واست کلی دلیل میاره که چرا بدبختی
اگه ازش بپرسی بابت چه چیز خوشبختم؟
چیزایی رو نشون میده که بابتش خوشبختی
حواست باشه از ذهنت چی میپرسی..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
همون مدلی بهت جواب میده مثلا
اگر سرچ کنی معایب آفتاب چیست؟
کلی برات معایب میاره
یا اگر بزنی مزایای آفتاب چیست؟
برات کلی مزایا میاره
ذهن هم دقیقا مثل گوگل میمونه!
اگه ازش بپرسی چرا من بدبختم؟
واست کلی دلیل میاره که چرا بدبختی
اگه ازش بپرسی بابت چه چیز خوشبختم؟
چیزایی رو نشون میده که بابتش خوشبختی
حواست باشه از ذهنت چی میپرسی..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادویک
حسرت دارم عروسم بشی، هم خودت هم بچه هات برام عزیزن ،وقتی میگی نمیخوای با محمود ازدواج کنی دلم میگیره..کلی با خیال خوشبختی شما ارزو بافتم ...
نمیدونستم چی بگم سکوت کرده بودم....
همون لحظه محمود توی چهارچوب در ظاهر شد، موهاش اشفته بود و نیشخندی زد و گفت "خب دلیلش رو به مامانم بگو ، شاید من مردم، درکت نمیکنم، مامانم زنه بیشتر درکت کنه !
حاج خانوم چشم ابرو نازک کرد و لبش رو گاز گرفت و با تعجب گفت محمووود مادر این چه حرفیه !!
بعد سرش رو سمت من چرخوند و گفت ببخش مادر جون !! به استین محمود چنگ انداخت و سمت اتاق کشید.
بعد خوردن ناهار؛از حاج خانوم خواستم که به خونمون برگردیم، با وجودی که مخالف بود ولی راضیش کردم...
بچه هارو حاضر کردم و با حاج خانوم دست سالارو گرفتیم در حالیکه به زور راه میرفت سمت ماشین بردیم ....
ماشین که راه افتاد ،آینه رو سمت صورتم تنظیم کرد و با شرمندگی گفت به خاطر رفتارم دیشبم معذرت میخوام...
با بی محلی صورتم رو کج کردم نگاهم رو به بیرون دوختم ..
چند روزی گذشته بود و سالار دست به دیوار راه میرفت،توی حیاط به رخت چرکها چنگ میزدم که با صدای سالار سمت خونه چرخیدم...
سالار با لبخند گفت مامان همه چی رو به یاد اوردم...
باورم نمیشد سالار حافظش رو به دست اورده باشه ،بلند شدم و دستهام رو از توی لگن بیرون کشیدم با دستهای کفی بغلش کردم ... ماهها حسرت شنیدن مامان گفتنش به دلم مونده بود ...
اون روزها بیشتر خدارو شاکر بودم و بیشتر از قبل ایمانم قویتر شده بود ،شفای سالار و داشتن دوباره اش رو از لطف و بزرگی خدا میدونستم ....
هر مراسمی که توی مسجد محله برگذار میشد اولین نفری بودم که پیش قدم میشدم و کمک میکردم ...برای ماه رمضون فرشهای مسجد رو توی حیاط طلعت خانوم ریخته بودن.. سالارو که راهی مدرسه کردم دست گلبرگ رو گرفتم خونه ی طلعت رفتم ....
صدای هیاهو از توی حیاط به گوش میرسید و فرشهای خیس روی زمین پهن بودن ... تا ظهر مشغول شستن فرشها بودم ،دیگه کمرم از درد راست نمیشد ... فرشهارو لول کردیم.. طلعت خانوم پسراش رو صدا زد و تا فرشهای شسته شده رو روی دیوار و پشت و بوم پهن کنن ،چادرم را از روی کمرم باز کردم و گلبرگ ته حیاط با بچه ها مشغول بازی بود ...صداش کردم و سمت خونه راه افتادیم، به کوچه که رسیدم پشت در خونمون محمود رو دیدم ....
گلبرگ با دیدن محمود دستش را از توی دستم بیرون کشید و سمت محمود دویید ...
محمود با دیدن من لبخندی زد و گلبرگ رو بغل کرد ...
با بی محلی گفتم کاری داشتین تا اینجا اومدین ؟
گفت بله واقعیتش راجب خودم و خودتونه ...کلید و توی قفل در چرخوندم و گفتم بهتره بیاین داخل... گلبرگ را روی زمین گذاشت و داخل حیاط اومد روی لبه تخت نشست...
گفتم "ببینید محمود خان من قبلا حرفهام رو زدم ،فک نکنم دیگه احتیاجی به توضیح باشه شرایطمم میدونید من یه زن متاهلم نمیتونم ازدواج کنم !!
متفکرانه روی صورتم نگاه کرد و با غم خاصی که توی نگاهش موج میزد گفت "خودم همه اینارو میدونم ،ولی خب خواستن دل که دست من نیست ،واقعیتش میخوام کمکتون کنم تا طلاقتون رو بگیرین ...
گفتم چجوری ؟
دستی به ته ریش سیاهش کشید و گفت "میرم محل زندگیت با شوهرت صحبت میکنم ،نمیدونم بین شما چی بوده چرا ازش فراری هستی ولی بالاخره باید تکلیف شما روشن بشه نمی تونید تا اخر عمرتون همینجوری بلاتکلیف بمونید ...
پوزخند تلخی زدم و سرم رو تکون دادم "محمود خان خیال کردید به این سادگیه ؟
شوهر من خان چند تا آبادیه ، به محض اینکه بفهمه کجام بچه ها رو ازم میگیره ... به خاطر این چند سالی که بچه هارو ازش دریغ کردم ،ازم حساب پس میگیره !
محمود: خب بالاخره که چی ؟ببخشید اینو میگم ولی اونم به عنوان پدر این بچه ها حق داره بچه هاش رو ببینه ، کار شما هم درست نبوده...
غضبناک بهش خیره شدم و صدام اوج گرفت " اون هیچوقت نمیتونست برای بچه های من پدری کنه، پدر بچه های من مرده، هیچ پدری ندارن ،پس نمیخواد شما از عاطفه پدرانه اون حرف بزنید ... اون اگه عاطفه داشت لااقل جرات میکرد و به همه میگفت که من زنشم ...
یه لحظه از حرفی که از دهنم پرید جا خودم ... محمود مات و مبهوت بهم خیره شده بود، انگار از حرفی که ناخواسته از دهنم بیرون پریده بود حسابی جا خورده بود ...
متعجب لب زد "ازدواجت پنهانی بوده !!!؟"
توی سکوت رنگ باختم و سرم را به نشونه بله تکون دادم ...
گفت خب ترست چیه گوهر اینجوری که بهتره ،میگی یارو خان روستاس ، پس به خاطر حفظ آبروی خودشم که شده طلاقت میده ... بالاخره نمیخواد میان مردم ابادی یا خانهای دیگه آبروش بره....
عمیق توی صورتش نگاه کردم و گفتم چرا نمیری سراغ زندگیت ؟زندگی من سراسر دردسره،تو نمیتونی با اونا در بیوفتی ،منو میبینی به تنها چیزی که فکر نمیکنم ازدواج مجدده ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادویک
حسرت دارم عروسم بشی، هم خودت هم بچه هات برام عزیزن ،وقتی میگی نمیخوای با محمود ازدواج کنی دلم میگیره..کلی با خیال خوشبختی شما ارزو بافتم ...
نمیدونستم چی بگم سکوت کرده بودم....
همون لحظه محمود توی چهارچوب در ظاهر شد، موهاش اشفته بود و نیشخندی زد و گفت "خب دلیلش رو به مامانم بگو ، شاید من مردم، درکت نمیکنم، مامانم زنه بیشتر درکت کنه !
حاج خانوم چشم ابرو نازک کرد و لبش رو گاز گرفت و با تعجب گفت محمووود مادر این چه حرفیه !!
بعد سرش رو سمت من چرخوند و گفت ببخش مادر جون !! به استین محمود چنگ انداخت و سمت اتاق کشید.
بعد خوردن ناهار؛از حاج خانوم خواستم که به خونمون برگردیم، با وجودی که مخالف بود ولی راضیش کردم...
بچه هارو حاضر کردم و با حاج خانوم دست سالارو گرفتیم در حالیکه به زور راه میرفت سمت ماشین بردیم ....
ماشین که راه افتاد ،آینه رو سمت صورتم تنظیم کرد و با شرمندگی گفت به خاطر رفتارم دیشبم معذرت میخوام...
با بی محلی صورتم رو کج کردم نگاهم رو به بیرون دوختم ..
چند روزی گذشته بود و سالار دست به دیوار راه میرفت،توی حیاط به رخت چرکها چنگ میزدم که با صدای سالار سمت خونه چرخیدم...
سالار با لبخند گفت مامان همه چی رو به یاد اوردم...
باورم نمیشد سالار حافظش رو به دست اورده باشه ،بلند شدم و دستهام رو از توی لگن بیرون کشیدم با دستهای کفی بغلش کردم ... ماهها حسرت شنیدن مامان گفتنش به دلم مونده بود ...
اون روزها بیشتر خدارو شاکر بودم و بیشتر از قبل ایمانم قویتر شده بود ،شفای سالار و داشتن دوباره اش رو از لطف و بزرگی خدا میدونستم ....
هر مراسمی که توی مسجد محله برگذار میشد اولین نفری بودم که پیش قدم میشدم و کمک میکردم ...برای ماه رمضون فرشهای مسجد رو توی حیاط طلعت خانوم ریخته بودن.. سالارو که راهی مدرسه کردم دست گلبرگ رو گرفتم خونه ی طلعت رفتم ....
صدای هیاهو از توی حیاط به گوش میرسید و فرشهای خیس روی زمین پهن بودن ... تا ظهر مشغول شستن فرشها بودم ،دیگه کمرم از درد راست نمیشد ... فرشهارو لول کردیم.. طلعت خانوم پسراش رو صدا زد و تا فرشهای شسته شده رو روی دیوار و پشت و بوم پهن کنن ،چادرم را از روی کمرم باز کردم و گلبرگ ته حیاط با بچه ها مشغول بازی بود ...صداش کردم و سمت خونه راه افتادیم، به کوچه که رسیدم پشت در خونمون محمود رو دیدم ....
گلبرگ با دیدن محمود دستش را از توی دستم بیرون کشید و سمت محمود دویید ...
محمود با دیدن من لبخندی زد و گلبرگ رو بغل کرد ...
با بی محلی گفتم کاری داشتین تا اینجا اومدین ؟
گفت بله واقعیتش راجب خودم و خودتونه ...کلید و توی قفل در چرخوندم و گفتم بهتره بیاین داخل... گلبرگ را روی زمین گذاشت و داخل حیاط اومد روی لبه تخت نشست...
گفتم "ببینید محمود خان من قبلا حرفهام رو زدم ،فک نکنم دیگه احتیاجی به توضیح باشه شرایطمم میدونید من یه زن متاهلم نمیتونم ازدواج کنم !!
متفکرانه روی صورتم نگاه کرد و با غم خاصی که توی نگاهش موج میزد گفت "خودم همه اینارو میدونم ،ولی خب خواستن دل که دست من نیست ،واقعیتش میخوام کمکتون کنم تا طلاقتون رو بگیرین ...
گفتم چجوری ؟
دستی به ته ریش سیاهش کشید و گفت "میرم محل زندگیت با شوهرت صحبت میکنم ،نمیدونم بین شما چی بوده چرا ازش فراری هستی ولی بالاخره باید تکلیف شما روشن بشه نمی تونید تا اخر عمرتون همینجوری بلاتکلیف بمونید ...
پوزخند تلخی زدم و سرم رو تکون دادم "محمود خان خیال کردید به این سادگیه ؟
شوهر من خان چند تا آبادیه ، به محض اینکه بفهمه کجام بچه ها رو ازم میگیره ... به خاطر این چند سالی که بچه هارو ازش دریغ کردم ،ازم حساب پس میگیره !
محمود: خب بالاخره که چی ؟ببخشید اینو میگم ولی اونم به عنوان پدر این بچه ها حق داره بچه هاش رو ببینه ، کار شما هم درست نبوده...
غضبناک بهش خیره شدم و صدام اوج گرفت " اون هیچوقت نمیتونست برای بچه های من پدری کنه، پدر بچه های من مرده، هیچ پدری ندارن ،پس نمیخواد شما از عاطفه پدرانه اون حرف بزنید ... اون اگه عاطفه داشت لااقل جرات میکرد و به همه میگفت که من زنشم ...
یه لحظه از حرفی که از دهنم پرید جا خودم ... محمود مات و مبهوت بهم خیره شده بود، انگار از حرفی که ناخواسته از دهنم بیرون پریده بود حسابی جا خورده بود ...
متعجب لب زد "ازدواجت پنهانی بوده !!!؟"
توی سکوت رنگ باختم و سرم را به نشونه بله تکون دادم ...
گفت خب ترست چیه گوهر اینجوری که بهتره ،میگی یارو خان روستاس ، پس به خاطر حفظ آبروی خودشم که شده طلاقت میده ... بالاخره نمیخواد میان مردم ابادی یا خانهای دیگه آبروش بره....
عمیق توی صورتش نگاه کردم و گفتم چرا نمیری سراغ زندگیت ؟زندگی من سراسر دردسره،تو نمیتونی با اونا در بیوفتی ،منو میبینی به تنها چیزی که فکر نمیکنم ازدواج مجدده ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادودو
تو مرد خوبی هستی بچه هام رو دوست داری ولی من مناسب تو نیستم ...
من از روی حاج خانون و حاج آقا هم خجالت میکشم، معلوم نیس حاج خانوم چه حالی بشه وقتی بفهمه اینهمه همه سال بهش دروغ گفتم و از زن شوهر دار برای پسرش خواستگاری کرده !!
محمود بلند شد و گفت هیچی نگو گوهر ،الان که فکر میکنم یه جورایی بهت حق میدم من تورو به دست میارم همه تلاشمم میکنم ...
تا خواستم چیری بگم سمت در قدم برداشت و بیرون رفت ...
باز با خودم میگفتم خدارو شکر که اسم روستامون رو نمیدونه، پاشه بره آبادی ...
محمود هر ازگاهی جلوی خیاطی یا تو مسیر خونه جلوم سبز میشد و ادرس ابادی رو میخواست ...
ولی همیشه از دادن ادرس امنتناع میکردم...
سر سفره شام نشسته بودیم که با صدای کوبیده شدن در حیاط زیر لب گفتم خدا خیر کنه این وقت شب یعنی کی پشت دره ...
سالار که بلند شد و گفت :مامان من مرد خونم پ،س خودم درو باز میکنم ... پشت پنجره پرده رو کنار زدم و سالار دوان دوان سمت در حیاط رفت ...
صدای یه زن رو شنیدم سراغ منو میگرفت ... سالار صداش رو تو هوا ازاد کرد "مامان گوهر با شما کار دارن ... "
با عجله چادر سر کردم و به سمت در حیاط رفتم.. چشمام رو تیز کردم و توتاریکی کوچه چشمم خورد به زن آشنایی که برام یاد اور خاطرات تلخ عمارت بود... قدمهام اهسته تر شد حتی دیگه پلک نمیزدم دهانم خشک شده بود ...
بهت زده گفتم تو اینجا چیکار میکنی آدرس خونم رو از کجا پیدا کردی !؟
سالار با تعجب گفت "مامان این خانوم کیه ؟
با صدای عصبی زار زدم "عامل در به دری،و بدبختیم و آوارگیم ...
سیما بند کیفش را روی دوشش جا به جا کرد و با کفشهای پاشنه بلندش چند قدم جلوتر اومد و گفت :میتونم بیام داخل ؟
از جلوی در کنار رفتم و بدون اینکه تعارف کنم داخل حیاط اومد و صورتش رو جمع کردو با اکراه گفت " اینجا زندگی میکنی تو همچین خونه ی کوچیکی ؟
با کنایه نالیدم "ببخشید که در شان شما نیست !"
گفت واقعا فرار کردی که تو همچین جایی زندگی کنی ؟
گفتم اره کنار بچه هام باشم برام کافیه حالا هر جا میخواد باشه !
با تعجب بهم خیره شد :بچه هات !! مگه چند تا بچه داری؟ ازدواج کردی دوباره ؟؟؟
گفتم حرفت رو بزن چیکار داشتی اصلا آدرسم رو از کجا گیر آوردی ؟
گفت تو حياط که نمیشه حرفهام طولانیه تعارفم نمیکنی خونه ؟
گفتم باشه بفرمایید ...
داخل خونه اومد و چشم گردوندو و خونه رو از نظر گذروند نشست و به پشتی تکیه داد نگاهش به گلبرگ افتاد گفت :دخترته ؟
گفتم اره دخترمه، نگفتی آدرسم رو از کجا پیدا کردی ؟
لبخند تلخی روی لبش نشست و گفت "پس وقتی فرار کردی حامله بودی این بچه هم از فرهاده ؟
رو به سالار کردم و گفتم دست خواهرت رو بگیر برو تو اتاق پسرم ...
بعد رفتن سالار ،غضبناک بهش توپیدم "حق نداری فکر بچه های منو به هم بریزی .،دوس ندارم جلوی بچه هام اسمی از فرهاد برده بشه "
گفت: بالاخره که چی تا کی میخوای واقعیت رو پنهون کنی ؟
گفتم چی میخوای واسه چی اومدی اینجا ؟
توی جاش تکونی خورد "آدرست رو از بیمارستان گیر اوردم، با داشتن پارتی که اونجا دارم کار راحتی بود ...راجب فرهاده ،میدونی در حقش جفا کردی چیزی که اصلا قابل بخشش نیست
از لای دندونهای قفل شده ام غریدم "جفارو اون در حق من کرد ،ندونسته بهم تهمت زد، میخواست بچم رو ازم بگیره ،کاری که اون میخواست بکنه رو من کردم البته حقش بود....
گفت خبر داری خان بابا فوت شدن، فرهاد ،جای خان بابا نشسته ؟
متاثر گفتم :خدا بیامرزتش، ولی واقعا خبر نداشتم...
آه کشداری کشید " فرنگیس نازاس، نتونسته برای فرهاد وارث بیاره ، کلی دوا درومون کردن ولی افاقه نکرده ...
تای ابرویم رو بالا دادم و با تحکم لب زدم "سیما از خیر سالار بگذر، بهت گفتم حق نداری به فرهاد بگی که مارو دیدی ؟
گفت فعلا چیزی نگفتم ،ولی نمیتونم بی تفاوت باشم ،دیگه بسه، خودخواهی هم حدی داره ....
بلند شد و نگاهی به ساعت مچی اش کرد و گفت " توی کوچه منتظرم هستن ،باید برم ولی دوباره بر میگردم ...تصمیم نهاییت رو بهم بگو ،بهت قول میدم فرهاد کاری به کارت نداشته باشه ....
سیمارو تا جلوی در همراهی کردم ، از در حیاط به کوچه گردن کشیدم، سیما سوار ماشین مدل بالایی شد ، توی تاریکی دقیق نمیتونستم راننده رو ببینم از دور چهرش به نظرم آشنا میومد ،موقع دور زدن نور تیر چراغ برق توی ماشین افتاده چهره ای دکترو دیدم ...فهمیدم سیما مثل مار خوش خط و خال زندگی دکتر رو به هم زده ...
به داخل خونه که اومدم سالار با چهره ای عصبی و درهم روبروم ظاهر شد لای سجلدش را باز کردو با صدای بلند شروع کردن به خوندن مشخصاتش ، "سالار... فرزند رضاقلی ...
بعد غضبناک فریاد زد مامان فرهاد کیه؟ این خانومه هی تکرار میکرد اینا بچه های فرهادن مگه اسم بابای من رضا قلی نیست ؟؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادودو
تو مرد خوبی هستی بچه هام رو دوست داری ولی من مناسب تو نیستم ...
من از روی حاج خانون و حاج آقا هم خجالت میکشم، معلوم نیس حاج خانوم چه حالی بشه وقتی بفهمه اینهمه همه سال بهش دروغ گفتم و از زن شوهر دار برای پسرش خواستگاری کرده !!
محمود بلند شد و گفت هیچی نگو گوهر ،الان که فکر میکنم یه جورایی بهت حق میدم من تورو به دست میارم همه تلاشمم میکنم ...
تا خواستم چیری بگم سمت در قدم برداشت و بیرون رفت ...
باز با خودم میگفتم خدارو شکر که اسم روستامون رو نمیدونه، پاشه بره آبادی ...
محمود هر ازگاهی جلوی خیاطی یا تو مسیر خونه جلوم سبز میشد و ادرس ابادی رو میخواست ...
ولی همیشه از دادن ادرس امنتناع میکردم...
سر سفره شام نشسته بودیم که با صدای کوبیده شدن در حیاط زیر لب گفتم خدا خیر کنه این وقت شب یعنی کی پشت دره ...
سالار که بلند شد و گفت :مامان من مرد خونم پ،س خودم درو باز میکنم ... پشت پنجره پرده رو کنار زدم و سالار دوان دوان سمت در حیاط رفت ...
صدای یه زن رو شنیدم سراغ منو میگرفت ... سالار صداش رو تو هوا ازاد کرد "مامان گوهر با شما کار دارن ... "
با عجله چادر سر کردم و به سمت در حیاط رفتم.. چشمام رو تیز کردم و توتاریکی کوچه چشمم خورد به زن آشنایی که برام یاد اور خاطرات تلخ عمارت بود... قدمهام اهسته تر شد حتی دیگه پلک نمیزدم دهانم خشک شده بود ...
بهت زده گفتم تو اینجا چیکار میکنی آدرس خونم رو از کجا پیدا کردی !؟
سالار با تعجب گفت "مامان این خانوم کیه ؟
با صدای عصبی زار زدم "عامل در به دری،و بدبختیم و آوارگیم ...
سیما بند کیفش را روی دوشش جا به جا کرد و با کفشهای پاشنه بلندش چند قدم جلوتر اومد و گفت :میتونم بیام داخل ؟
از جلوی در کنار رفتم و بدون اینکه تعارف کنم داخل حیاط اومد و صورتش رو جمع کردو با اکراه گفت " اینجا زندگی میکنی تو همچین خونه ی کوچیکی ؟
با کنایه نالیدم "ببخشید که در شان شما نیست !"
گفت واقعا فرار کردی که تو همچین جایی زندگی کنی ؟
گفتم اره کنار بچه هام باشم برام کافیه حالا هر جا میخواد باشه !
با تعجب بهم خیره شد :بچه هات !! مگه چند تا بچه داری؟ ازدواج کردی دوباره ؟؟؟
گفتم حرفت رو بزن چیکار داشتی اصلا آدرسم رو از کجا گیر آوردی ؟
گفت تو حياط که نمیشه حرفهام طولانیه تعارفم نمیکنی خونه ؟
گفتم باشه بفرمایید ...
داخل خونه اومد و چشم گردوندو و خونه رو از نظر گذروند نشست و به پشتی تکیه داد نگاهش به گلبرگ افتاد گفت :دخترته ؟
گفتم اره دخترمه، نگفتی آدرسم رو از کجا پیدا کردی ؟
لبخند تلخی روی لبش نشست و گفت "پس وقتی فرار کردی حامله بودی این بچه هم از فرهاده ؟
رو به سالار کردم و گفتم دست خواهرت رو بگیر برو تو اتاق پسرم ...
بعد رفتن سالار ،غضبناک بهش توپیدم "حق نداری فکر بچه های منو به هم بریزی .،دوس ندارم جلوی بچه هام اسمی از فرهاد برده بشه "
گفت: بالاخره که چی تا کی میخوای واقعیت رو پنهون کنی ؟
گفتم چی میخوای واسه چی اومدی اینجا ؟
توی جاش تکونی خورد "آدرست رو از بیمارستان گیر اوردم، با داشتن پارتی که اونجا دارم کار راحتی بود ...راجب فرهاده ،میدونی در حقش جفا کردی چیزی که اصلا قابل بخشش نیست
از لای دندونهای قفل شده ام غریدم "جفارو اون در حق من کرد ،ندونسته بهم تهمت زد، میخواست بچم رو ازم بگیره ،کاری که اون میخواست بکنه رو من کردم البته حقش بود....
گفت خبر داری خان بابا فوت شدن، فرهاد ،جای خان بابا نشسته ؟
متاثر گفتم :خدا بیامرزتش، ولی واقعا خبر نداشتم...
آه کشداری کشید " فرنگیس نازاس، نتونسته برای فرهاد وارث بیاره ، کلی دوا درومون کردن ولی افاقه نکرده ...
تای ابرویم رو بالا دادم و با تحکم لب زدم "سیما از خیر سالار بگذر، بهت گفتم حق نداری به فرهاد بگی که مارو دیدی ؟
گفت فعلا چیزی نگفتم ،ولی نمیتونم بی تفاوت باشم ،دیگه بسه، خودخواهی هم حدی داره ....
بلند شد و نگاهی به ساعت مچی اش کرد و گفت " توی کوچه منتظرم هستن ،باید برم ولی دوباره بر میگردم ...تصمیم نهاییت رو بهم بگو ،بهت قول میدم فرهاد کاری به کارت نداشته باشه ....
سیمارو تا جلوی در همراهی کردم ، از در حیاط به کوچه گردن کشیدم، سیما سوار ماشین مدل بالایی شد ، توی تاریکی دقیق نمیتونستم راننده رو ببینم از دور چهرش به نظرم آشنا میومد ،موقع دور زدن نور تیر چراغ برق توی ماشین افتاده چهره ای دکترو دیدم ...فهمیدم سیما مثل مار خوش خط و خال زندگی دکتر رو به هم زده ...
به داخل خونه که اومدم سالار با چهره ای عصبی و درهم روبروم ظاهر شد لای سجلدش را باز کردو با صدای بلند شروع کردن به خوندن مشخصاتش ، "سالار... فرزند رضاقلی ...
بعد غضبناک فریاد زد مامان فرهاد کیه؟ این خانومه هی تکرار میکرد اینا بچه های فرهادن مگه اسم بابای من رضا قلی نیست ؟؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوسه
جا خورده بودم بی هوا سمتش رفتم شونه های کوچکش رو گرفتم " پسرم حرفهای این خانوم رو جدی نگیر ، اینا بابای شمارو به اسم فرهاد میشناسن ....
انگار یکم اروم شده بود.. با لحنی کودکانه که سعی میکرد خودش رو بزرگ نشون بده گفت " باید میفهمیدم زن حیله گریه ،چون وقتی شما دیدیش عصبی شدید، معلومه بود دل خوشی ازش نداشتید ...!!
یه ماهی گذشته بود هر روز با دلشوره روزام رو سر میکردم ،اخر سر تصمیم گرفتم خونه رو عوض کنم و برای همیشه از شر سیما خلاص بشم با حاج آقا و حاج خانوم صحبت کردم و کوچیکی خونه رو بهونه کردم تا از اون خونه برم ... اونا هم با بی میلی قبول کردن ... حاج خانوم دلش نمیخواست خونواده ای دیگه ایی جز ما اونجا بشینن...
یه خونه بزرگتر و نزدیک خیاط خونه پیدا کردم تا رفت و امد خودمم راحت باشه ...هر چند دل کندن از خونه کوچیکم و از همسایه های خوبی که داشتم سخت بود ... وسایلهای خونه رو کارتن کردم ... بچه ها بین کارتونها اینور اونور میپریدن منتظر وانت بودم ... صدای یا الله محمود رو که شنیدم چادرم رو سر کردم ...
به بیرون رفتم محمود داخل اومد و گفت وانت گرفتم تا اثاث رو ببریم ...
تشکر کردم وسایلها رو با کمک محمود یکی یکی بار وانت کردیم ...
اخر سر نفسی از روی راحتی کشیدم و گفتم دستت درد نکنه، دیگه تموم شده شما با بچه ها برید منم با همسایه ها خداحافظی کنم و بیام ... بچه ها با هیاهو سوار وانت شدن و ماشین راه افتاد ....
با نسرین خانوم و بقیه همسایه ها خداحافظی کردم ،دوباره توی خونه چرخیدم نمیتونستم دل بکنم ...با بی میلی بیرون اومدم کلید و توی قفل چرخوندم....
یهو صدای خشدار مردونه ای توی گوشم پیچید
گوهررررر....
این صدا اشنا بود، قلبم توی دهانم اومده بود... با ترس سر به عقب چرخوندم... از دیدن مرد اشنا که غضبناک بهم خیره شده بود تمام بدنم لرزید ...
با صدای غضبناکی که اسمم را صدا میکرد سر به عقب چرخوندم ...
چشمم خورد به فرهاد ، چقدر قیافش عوض شده بود.. روی شقیقه اش تار موهای سفید در اومده بود، ولی هنوز همونقدر پر جذبه بود، ابروهای مشکی اش در هم گره خورده بود فقط با غضب نگام میکرد ... از نگاه پر صدایش همه حرفهایش را میخواندم ... بدنم هنوز میلرزید هنوز تو شوک دیدن فرهاد بودم ...
لبهای خشک شده ام را با ترس روی هم جنباندم و اسمش را زمزمه کرد " فرهاددد ...
نفس کشدار پر صدایش را با حرص بیرون داد ... داخل حیاط هولم داد ..
در و بست با چهره ایی که از عصبانیت سرخ شده بودم روبرویم ایستاد بی هوا فریاد زد "چرااااا گوهر !!! فقط بگو چرا اینهمه سال منو از دیدن پسرم دریغ کردی ؟؟؟روز و شب فقط با فکر و خیال اینکه پسرم کجاست سر کردم، وجب به وجب این شهرو شخم زدم پیداتون نکردم انگار اب شده بودید رفته بودید توی زمین !!تمام این سالها با بی رحمی پسرم را ازم دزدیدی ،بگو الان باید باهات چیکار کنم !! انوقت جواب پسرم رو چی بدم !
نه میتونم بلایی سرت بیارم، نه میتونم به عمارت ببرمت مادر پسرمی .!متاسف سرش رو تکون داد "این بود جواب عشق من ؟ این بود جواب دوست داشتن من ؟
روی لبه حوض نشست و با درموندگی دستش را روی پایش گذاشت "زندگیم رو داغون کردی گوهر ...
بغض وسط گلویم بالا و پایین میشد به خودم جرات دادم و با گریه نالیدم "خودت باعثشی، میخواستی پسرم رو ازم بگیری ....میخواستی منو از عمارت بیرون بندازی ؟ اونم به خاطر تهمتی که بهم زدن، حتی به خودت زحمت ندادی تحقیق کنی یا اصلا به حرفهای من اعتماد کنی..!! بی گناهیم رو زار زدم ،ولی تو باور نکردی !!
سرش رو تکون داد و از لای دندونهای قفل شده اش غرید " نمیخواستم بیرونت کنم ،میخواستم یه مدت بفرستمت جایی ، تا خودم راجب قتل خانوم تحقیق کنم ولی تو با حماقتت همه چی رو خراب کردی ، بعد رفتنت به قدری داغون بودم که حتی وقت نکردم قاتل خانوم رو پیدا کنم ... تمام این مدت دنبالت بودم ...از روی تاسف سری تکون داد و گفت "بلایی که اینهمه سال سرم اوردی رو باید سرت بیارم تا بفهمی دوری از اولاد چه دردیه ....
با چشمهای اشکبارم بهش خیره شدم "فرهاد تو میخوای چیکار کنی؟ واسه چی میخوای بچم رو ازم بگیری ؟با درموندگی روی زمین افتادم و با بغض فریاد زدم فرهاد ازت نمیگذرم پسرم رو ازم بگیری !!
فرهاد با نگاهی سرشار از انزجار فقط نگام میکرد... انگار از درد کشیدن من لذت میبرد ...
با چادر رو زمین چنبره زده بودم و ضجه میزدم تا دل فرهاد به رحم بیاد ...
روی زمین زار می زدم و التماس فرهاد میکردم....
با کوبیده شدن در حیاط خواستم از جام بلند بشم که فرهاد کف دستش رو سمتم و گفت بشین با من کار دارن...
متعجب نگاهم به دوخته شده بود،فرهاد درو باز کرد و سیما حینی که توی حیاط می اومد گفت " سالارو دیدی ؟ همسایه ها میگن میخواسته از این خونه بره مثل اینکه به موقع رسیدیم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوسه
جا خورده بودم بی هوا سمتش رفتم شونه های کوچکش رو گرفتم " پسرم حرفهای این خانوم رو جدی نگیر ، اینا بابای شمارو به اسم فرهاد میشناسن ....
انگار یکم اروم شده بود.. با لحنی کودکانه که سعی میکرد خودش رو بزرگ نشون بده گفت " باید میفهمیدم زن حیله گریه ،چون وقتی شما دیدیش عصبی شدید، معلومه بود دل خوشی ازش نداشتید ...!!
یه ماهی گذشته بود هر روز با دلشوره روزام رو سر میکردم ،اخر سر تصمیم گرفتم خونه رو عوض کنم و برای همیشه از شر سیما خلاص بشم با حاج آقا و حاج خانوم صحبت کردم و کوچیکی خونه رو بهونه کردم تا از اون خونه برم ... اونا هم با بی میلی قبول کردن ... حاج خانوم دلش نمیخواست خونواده ای دیگه ایی جز ما اونجا بشینن...
یه خونه بزرگتر و نزدیک خیاط خونه پیدا کردم تا رفت و امد خودمم راحت باشه ...هر چند دل کندن از خونه کوچیکم و از همسایه های خوبی که داشتم سخت بود ... وسایلهای خونه رو کارتن کردم ... بچه ها بین کارتونها اینور اونور میپریدن منتظر وانت بودم ... صدای یا الله محمود رو که شنیدم چادرم رو سر کردم ...
به بیرون رفتم محمود داخل اومد و گفت وانت گرفتم تا اثاث رو ببریم ...
تشکر کردم وسایلها رو با کمک محمود یکی یکی بار وانت کردیم ...
اخر سر نفسی از روی راحتی کشیدم و گفتم دستت درد نکنه، دیگه تموم شده شما با بچه ها برید منم با همسایه ها خداحافظی کنم و بیام ... بچه ها با هیاهو سوار وانت شدن و ماشین راه افتاد ....
با نسرین خانوم و بقیه همسایه ها خداحافظی کردم ،دوباره توی خونه چرخیدم نمیتونستم دل بکنم ...با بی میلی بیرون اومدم کلید و توی قفل چرخوندم....
یهو صدای خشدار مردونه ای توی گوشم پیچید
گوهررررر....
این صدا اشنا بود، قلبم توی دهانم اومده بود... با ترس سر به عقب چرخوندم... از دیدن مرد اشنا که غضبناک بهم خیره شده بود تمام بدنم لرزید ...
با صدای غضبناکی که اسمم را صدا میکرد سر به عقب چرخوندم ...
چشمم خورد به فرهاد ، چقدر قیافش عوض شده بود.. روی شقیقه اش تار موهای سفید در اومده بود، ولی هنوز همونقدر پر جذبه بود، ابروهای مشکی اش در هم گره خورده بود فقط با غضب نگام میکرد ... از نگاه پر صدایش همه حرفهایش را میخواندم ... بدنم هنوز میلرزید هنوز تو شوک دیدن فرهاد بودم ...
لبهای خشک شده ام را با ترس روی هم جنباندم و اسمش را زمزمه کرد " فرهاددد ...
نفس کشدار پر صدایش را با حرص بیرون داد ... داخل حیاط هولم داد ..
در و بست با چهره ایی که از عصبانیت سرخ شده بودم روبرویم ایستاد بی هوا فریاد زد "چرااااا گوهر !!! فقط بگو چرا اینهمه سال منو از دیدن پسرم دریغ کردی ؟؟؟روز و شب فقط با فکر و خیال اینکه پسرم کجاست سر کردم، وجب به وجب این شهرو شخم زدم پیداتون نکردم انگار اب شده بودید رفته بودید توی زمین !!تمام این سالها با بی رحمی پسرم را ازم دزدیدی ،بگو الان باید باهات چیکار کنم !! انوقت جواب پسرم رو چی بدم !
نه میتونم بلایی سرت بیارم، نه میتونم به عمارت ببرمت مادر پسرمی .!متاسف سرش رو تکون داد "این بود جواب عشق من ؟ این بود جواب دوست داشتن من ؟
روی لبه حوض نشست و با درموندگی دستش را روی پایش گذاشت "زندگیم رو داغون کردی گوهر ...
بغض وسط گلویم بالا و پایین میشد به خودم جرات دادم و با گریه نالیدم "خودت باعثشی، میخواستی پسرم رو ازم بگیری ....میخواستی منو از عمارت بیرون بندازی ؟ اونم به خاطر تهمتی که بهم زدن، حتی به خودت زحمت ندادی تحقیق کنی یا اصلا به حرفهای من اعتماد کنی..!! بی گناهیم رو زار زدم ،ولی تو باور نکردی !!
سرش رو تکون داد و از لای دندونهای قفل شده اش غرید " نمیخواستم بیرونت کنم ،میخواستم یه مدت بفرستمت جایی ، تا خودم راجب قتل خانوم تحقیق کنم ولی تو با حماقتت همه چی رو خراب کردی ، بعد رفتنت به قدری داغون بودم که حتی وقت نکردم قاتل خانوم رو پیدا کنم ... تمام این مدت دنبالت بودم ...از روی تاسف سری تکون داد و گفت "بلایی که اینهمه سال سرم اوردی رو باید سرت بیارم تا بفهمی دوری از اولاد چه دردیه ....
با چشمهای اشکبارم بهش خیره شدم "فرهاد تو میخوای چیکار کنی؟ واسه چی میخوای بچم رو ازم بگیری ؟با درموندگی روی زمین افتادم و با بغض فریاد زدم فرهاد ازت نمیگذرم پسرم رو ازم بگیری !!
فرهاد با نگاهی سرشار از انزجار فقط نگام میکرد... انگار از درد کشیدن من لذت میبرد ...
با چادر رو زمین چنبره زده بودم و ضجه میزدم تا دل فرهاد به رحم بیاد ...
روی زمین زار می زدم و التماس فرهاد میکردم....
با کوبیده شدن در حیاط خواستم از جام بلند بشم که فرهاد کف دستش رو سمتم و گفت بشین با من کار دارن...
متعجب نگاهم به دوخته شده بود،فرهاد درو باز کرد و سیما حینی که توی حیاط می اومد گفت " سالارو دیدی ؟ همسایه ها میگن میخواسته از این خونه بره مثل اینکه به موقع رسیدیم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوچهار
فرهاد سرش رو تکون داد و با کنایه گفت "اره خونه رو خالی کرده اگه دیر می رسیدیم معلوم نبود چند سال دیگه در به در پیدا کردنش باشیم..
فرهاد سمت کوچه رفت و با کنایه گفت میرم ماشین رو بیارم ،حواست باشه فرار نکنه تو این کار خیلی وارده ...
پوزخندی زد و بیرون رفت..
سیما روی تخت نشست و پاهاشو روی هم انداخت و گفت " نگران نباش ،راجب دخترت چیزی به فرهاد نگفتم ، واقعیتش دلم برایت سوخت ،سالارو بده به فرهاد و دخترتم مال خودت ...فرهاد چیزی راجبش نمیدونه....
با غیض دندونام رو روی هم فشار دادم "لازم نکرده تو برای من تعیین تکلیف کنی ،ازت نمیگذرم ادرس خونم رو به فرهاد دادی، میدونم واسه خود عزیزی بوده،مثل گربه چشمت به دست فرهاده هم خودت هم اون مادرت ...
صورتش رو جمع کرد و با حالت تحقیر نگام کرد "دلم برای بیچارگیت کبابه ، که برای خالی کردن عقده هات داری به منو مامانم تهمت میزنی ....
حرفهاش تموم نشده بود که فرهاد سر رسید و سیما سمت بیرون رفت ...
فرهاد انگشت اشارش را روی هوا چرخوند و گفت " گوهر وای به حالت اگه بخوای منو قال بذاری ،تمام وجودم سرشار از خشم و نفرته، الانم پاشو منو ببر پیش سالار ...
مثل مرده ای متحرک بلند شدم حتی نا نداشتم خاک چادرم را بتکونم ... پشت سر فرهاد راه افتادم ،صندلی عقب ماشین نشستم سیما جلو نشسته بود و سعی میکرد با حرفهاش خنده روی لبهای فرهاد بیاره ..فرهاد سکوت کرده بود و نگاهش به خیابون بود ...
منم با گریه ادرس رو به فرهاد میدادم ....
به پشت در خونه که رسیدیم ... فرهاد ماشین رو نگه داشت " ملتمسانه زار زدم فرهاد خواهش میکنم بگو عموشی نگو پدرشی ،سالار دیگه اون بچه ای که میشناختی نیست بزرگ شده...
فرهاد درو باز کرد و از ماشین پیاده شد ...سریع از ماشین پیاده شدم و جلوی فرهاد ایستادم عاجزانه نالیدم "فرهاد خواهش میکنم به پات میوفتم بچم رو ازم نگیر .... بی توجه به حرفام ،منو کنار زدو درو کوبید و محمود پشت در ظاهر شد ....
نگاه متعجب فرهاد بین منو محمود در گردش بود با تحکم گفت "شما کی هستین ؟؟؟
محمود ابرو بالا انداخت و گفت فکر نکنم به شما مربوط باشه ...مهم اینه گوهر خانوم میدونن من کی ام !!!
فرهاد به یقه محمود چنگ انداخت و داخل حیاط هولش داد و گفت " گوهر زن منه ،تو خونه زن من چه میکنی ...!!
محمود جا خورده بود، با تعجب نگاه من کرد و گفت "گوهر این مرد شوهرته ؟
فرهاد مشتش را حواله صورتش کرد، خون از دماغش راه گرفت و پایین غلتید ... خودم رو جلو انداختم با گریه جیغ زدم ولش کن چیکار داری واسه چی میزنیش ...؟؟
فرهاد برافروخته نگام کرد" گوهر حالا معلوم شد این همه سال چه میکردی....
همون لحظه گلبرگ با گریه چادرم را کشید و "مامان من میترسم این آقاهه کیه !!
فرهاد با دیدن گلبرگ دستانش از یقه محمود کنده شد و شل و وارفته نگاه گلبرگ کرد ....بهش خیره شده بود ،فقط با غیض نگاهم کرد و سرش رو به حالت تاسف تکون داد ..گلبرگ رو بغل کردم و و سالار از ته حیاط داد زد "آقا شما کی هستین ، میخوای به چی برسی ، سرت رو انداختی اومدی داخل ،اینجا خونس فهمیدی یا بیشتر توضیح بدم ؟؟ اومدی زور بازو نمایش بدی ؟؟ اونم به زن و بچه ؟
توی دلم گفتم حقا که پسر فرهادی، از پسش خوب بر میای !
فرهاد چشمهاش پر اشک شده بود ،نگاهش به سالار دوخته شده بود زیر لب اسم سالارو زمزمه کرد و دستانش رو باز کرد ...
سالار سمتم اومد و گفت مادرجان این آقا کیه اینجا چی میخواد ؟؟؟
فرهاد نگاهش به لبهای من دوخته شده بود، نگاهم بین فرهاد و سالار در چرخش بود نمیدونستم چه جوابی بدم ...
فرهاد جلوتر اومد و جلوی سالار زانو زد و دستهاش رو توی دستش گرفت و با بغض نالید "من عموتم پسرم ..."
سالار دستاش رو از دست فرهاد بیرون کشیدو نگاهش رو به صورتم دوخت :مادر جان راست میگه عمومه ؟؟؟
سرم رو به نشونه بله تکون دادم "بله پسرم ،عموته از آبادی اومده "
فرهاد بازوهای مردونه اش را دور شونه های سالار حلقه زدو صورتش رو بوسید طوری سالار و به سینش چسبونده بود انگار نمیخواست از خودش جدا کنه ...
سالار خودش رو از بغل فرهاد بیرون کشید و گفت "اینهمه سال کجا بودین هیچوقت یادم نمیاد فامبپیلی داشته باشیم یا سراغی ازمون گرفته باشین "
فرهاد نگاه معنی داری به من کرد و بعد رو به سالار گفت "آدرست رو نمیدونستم کجاس، دنبالت بودم و پیدات نمیکردم ...!!ولی الان اوضاع فرق میکنه میبرمت آبادی اونجا کلی فامیل دورمونه دیگه هیچوقت نمیذارم ازمون جدا بیوفتی..
سالار با اخمهایی گره خورده با لحنی کودکانه گفت پس خواهر و مادرم چی میشن ؟ اونا هم میان؟
فرهاد دستاش رو روی موهای سالار کشید و پیشونیش رو بوسید و گفت " میبرمت اسب سواری،روستا رو نشونت میدم تیراندازی یادت میدم بگو ببینم شکار کردن و دوست داری؟
سالار با لبخند سرش رو تکون داد ...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتادوچهار
فرهاد سرش رو تکون داد و با کنایه گفت "اره خونه رو خالی کرده اگه دیر می رسیدیم معلوم نبود چند سال دیگه در به در پیدا کردنش باشیم..
فرهاد سمت کوچه رفت و با کنایه گفت میرم ماشین رو بیارم ،حواست باشه فرار نکنه تو این کار خیلی وارده ...
پوزخندی زد و بیرون رفت..
سیما روی تخت نشست و پاهاشو روی هم انداخت و گفت " نگران نباش ،راجب دخترت چیزی به فرهاد نگفتم ، واقعیتش دلم برایت سوخت ،سالارو بده به فرهاد و دخترتم مال خودت ...فرهاد چیزی راجبش نمیدونه....
با غیض دندونام رو روی هم فشار دادم "لازم نکرده تو برای من تعیین تکلیف کنی ،ازت نمیگذرم ادرس خونم رو به فرهاد دادی، میدونم واسه خود عزیزی بوده،مثل گربه چشمت به دست فرهاده هم خودت هم اون مادرت ...
صورتش رو جمع کرد و با حالت تحقیر نگام کرد "دلم برای بیچارگیت کبابه ، که برای خالی کردن عقده هات داری به منو مامانم تهمت میزنی ....
حرفهاش تموم نشده بود که فرهاد سر رسید و سیما سمت بیرون رفت ...
فرهاد انگشت اشارش را روی هوا چرخوند و گفت " گوهر وای به حالت اگه بخوای منو قال بذاری ،تمام وجودم سرشار از خشم و نفرته، الانم پاشو منو ببر پیش سالار ...
مثل مرده ای متحرک بلند شدم حتی نا نداشتم خاک چادرم را بتکونم ... پشت سر فرهاد راه افتادم ،صندلی عقب ماشین نشستم سیما جلو نشسته بود و سعی میکرد با حرفهاش خنده روی لبهای فرهاد بیاره ..فرهاد سکوت کرده بود و نگاهش به خیابون بود ...
منم با گریه ادرس رو به فرهاد میدادم ....
به پشت در خونه که رسیدیم ... فرهاد ماشین رو نگه داشت " ملتمسانه زار زدم فرهاد خواهش میکنم بگو عموشی نگو پدرشی ،سالار دیگه اون بچه ای که میشناختی نیست بزرگ شده...
فرهاد درو باز کرد و از ماشین پیاده شد ...سریع از ماشین پیاده شدم و جلوی فرهاد ایستادم عاجزانه نالیدم "فرهاد خواهش میکنم به پات میوفتم بچم رو ازم نگیر .... بی توجه به حرفام ،منو کنار زدو درو کوبید و محمود پشت در ظاهر شد ....
نگاه متعجب فرهاد بین منو محمود در گردش بود با تحکم گفت "شما کی هستین ؟؟؟
محمود ابرو بالا انداخت و گفت فکر نکنم به شما مربوط باشه ...مهم اینه گوهر خانوم میدونن من کی ام !!!
فرهاد به یقه محمود چنگ انداخت و داخل حیاط هولش داد و گفت " گوهر زن منه ،تو خونه زن من چه میکنی ...!!
محمود جا خورده بود، با تعجب نگاه من کرد و گفت "گوهر این مرد شوهرته ؟
فرهاد مشتش را حواله صورتش کرد، خون از دماغش راه گرفت و پایین غلتید ... خودم رو جلو انداختم با گریه جیغ زدم ولش کن چیکار داری واسه چی میزنیش ...؟؟
فرهاد برافروخته نگام کرد" گوهر حالا معلوم شد این همه سال چه میکردی....
همون لحظه گلبرگ با گریه چادرم را کشید و "مامان من میترسم این آقاهه کیه !!
فرهاد با دیدن گلبرگ دستانش از یقه محمود کنده شد و شل و وارفته نگاه گلبرگ کرد ....بهش خیره شده بود ،فقط با غیض نگاهم کرد و سرش رو به حالت تاسف تکون داد ..گلبرگ رو بغل کردم و و سالار از ته حیاط داد زد "آقا شما کی هستین ، میخوای به چی برسی ، سرت رو انداختی اومدی داخل ،اینجا خونس فهمیدی یا بیشتر توضیح بدم ؟؟ اومدی زور بازو نمایش بدی ؟؟ اونم به زن و بچه ؟
توی دلم گفتم حقا که پسر فرهادی، از پسش خوب بر میای !
فرهاد چشمهاش پر اشک شده بود ،نگاهش به سالار دوخته شده بود زیر لب اسم سالارو زمزمه کرد و دستانش رو باز کرد ...
سالار سمتم اومد و گفت مادرجان این آقا کیه اینجا چی میخواد ؟؟؟
فرهاد نگاهش به لبهای من دوخته شده بود، نگاهم بین فرهاد و سالار در چرخش بود نمیدونستم چه جوابی بدم ...
فرهاد جلوتر اومد و جلوی سالار زانو زد و دستهاش رو توی دستش گرفت و با بغض نالید "من عموتم پسرم ..."
سالار دستاش رو از دست فرهاد بیرون کشیدو نگاهش رو به صورتم دوخت :مادر جان راست میگه عمومه ؟؟؟
سرم رو به نشونه بله تکون دادم "بله پسرم ،عموته از آبادی اومده "
فرهاد بازوهای مردونه اش را دور شونه های سالار حلقه زدو صورتش رو بوسید طوری سالار و به سینش چسبونده بود انگار نمیخواست از خودش جدا کنه ...
سالار خودش رو از بغل فرهاد بیرون کشید و گفت "اینهمه سال کجا بودین هیچوقت یادم نمیاد فامبپیلی داشته باشیم یا سراغی ازمون گرفته باشین "
فرهاد نگاه معنی داری به من کرد و بعد رو به سالار گفت "آدرست رو نمیدونستم کجاس، دنبالت بودم و پیدات نمیکردم ...!!ولی الان اوضاع فرق میکنه میبرمت آبادی اونجا کلی فامیل دورمونه دیگه هیچوقت نمیذارم ازمون جدا بیوفتی..
سالار با اخمهایی گره خورده با لحنی کودکانه گفت پس خواهر و مادرم چی میشن ؟ اونا هم میان؟
فرهاد دستاش رو روی موهای سالار کشید و پیشونیش رو بوسید و گفت " میبرمت اسب سواری،روستا رو نشونت میدم تیراندازی یادت میدم بگو ببینم شکار کردن و دوست داری؟
سالار با لبخند سرش رو تکون داد ...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌻❤️🌻❤️🌻
#خدا❤️🌻
خدا وقتی نخواهد، عمر دنیا سر نخواهد شد
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
و تا وقتی نخواهد برگی از کاجی نمی افتد
و باغی از هجوم داس ها پرپر نخواهد شد
خدا وقتی نخواهد دانه ای کوچک تر از باران
گلی بالا رونده مثل نیلوفر نخواهد شد
و کرم کوچکی...پروانه ای زیبا...و کوهی سخت
عقیق و شیشه و آیینه و مرمر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد، می شود... وقتی نخواهد، نه...
گلی بازیچه ی طوفان غارتگر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد، غیر ممکن می شود ممکن
ولی وقتی نخواهد، واقعاً دیگر نخواهد شد
#مریم_سقلاطونی✍الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#خدا❤️🌻
خدا وقتی نخواهد، عمر دنیا سر نخواهد شد
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
و تا وقتی نخواهد برگی از کاجی نمی افتد
و باغی از هجوم داس ها پرپر نخواهد شد
خدا وقتی نخواهد دانه ای کوچک تر از باران
گلی بالا رونده مثل نیلوفر نخواهد شد
و کرم کوچکی...پروانه ای زیبا...و کوهی سخت
عقیق و شیشه و آیینه و مرمر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد، می شود... وقتی نخواهد، نه...
گلی بازیچه ی طوفان غارتگر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد، غیر ممکن می شود ممکن
ولی وقتی نخواهد، واقعاً دیگر نخواهد شد
#مریم_سقلاطونی✍الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ذکرِ لا حول و لا قوة الا بالله عبادتِ بزرگى است كه اگر به آن تمسّك كنى، خداوند بصيرت تو را روشن مى كند، تو را به كارِ شايسته الهام مى كند، قلبت را قوى مى كند، تو را هدايت مى كند، عزمت را قوى مى كند، روحت را عزت مى بخشد، امورت را آسان مى كند، غمها را برطرف مى كند، حاجاتت را برآورده مى كند، سينه ات را گشاده مى كند...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_11
قسمت یازدهم
بعد از این ماجرا من دیگه گلاب سابق نشدم همش استرس داشتم عصبی بودم..۱۰ روز بعد از این اتفاق گذشته بود که نیما گفت برای یه قرارداد کاری باید برم ترکیه ممکنه دوسه هفته ای نباشم بیا ببینمت،،تو این ۱۰ روز از ترس مرتضی نرفته بودم نیما رو ببینم بهش گفتم تا عصر کار دارم ساعت ۶ میتونم بیام اونم یکساعت میخواستم تو تاریکی برم دیدنش که ریسک کمتری کرده باشم اون یک ساعت که کنار نیما بودم باعث شد حالم خیلی بهتر بشه مخصوصا وقتی از دوستداشتنش مطمئن شدم حالم خیلی بهتر شد انگیزه گرفتم که جلوی مرتضی وایستم برای عشقم بجنگم،البته نیما هیچ وقت در مورد اینده قول جدی بهم نداده بودولی من به سرانجام این رابطه امیدوار بودم..مرتضی هر روز کلی شعر و متن عاشقانه برام میفرستاد.منم فقط میخوندم جوابش نمیدادم اما کم کم داشتم از این شرایط خسته میشدم باید تکلیفم و باهاش معلوم میکردم اخر شب یه متن بالا بلند براش نوشتم گفتم اگر آدم نشی دست از اینکارت نکشی تمام این پیامها رو به افسانه و بابام نشون میدم.....
مرتضی انگار خواب بود.چون جواب پیام رو نداد. اما صبح زود بهم زنگ زد گفت این چه غلطی بود کردی منو تهدید میکنی؟ گفتم ببین من ازت نمیترسم ولی بدون اگر یکبار دیگه مزاحمم بشی حرفم عملی میکنم،گفت جوجه اخه تورو چه به این حرفها منو سر لج ننداز که برات گرون تموم میشه و یادت نره به من قول دادی گفتم قولم از سرترس بود توام هیچ کاری نمیتونی بکنی گمشو و گوشی قطع کردم .چند بار زنگ زد جواب ندادم پیام داد باشه قبل از شروع کلاست بیا کوچه پشتی ببینمت در جوابش نوشتم دلیلی نمیبینم بیام دیدنت..گفت برای آخرین بار میخوام حرفم بزنم نوشتم حرفی نمونده و ازهمه جا بلاکش کردم،سریع آماده شدم رفتم دانشگاه اما نزدیک دانشگاه یه موتوری از پشت بهم حمله کرد کیفم دزدید پخش زمین شدم انقدر درد داشتم که نمیتونستم از جام بلند بشم دوسه نفری که از دور شاهد ماجرا بودن آمدن کمکم کردن..گریم گرفته بود.اخه گوشیم توکیفم بود بیشتر از گوشی دلم برای مدرکی که از مرتضی داشتم میسوخت....
اون روز گذشت فرداش مرتضی آمد جلوی دانشگاه محلش ندادم بهم نزدیک شد گفت نمیخوام بخورمت که چرا مثل بچه ها رفتار میکنی..گفتم برای چی آمدی اینجا؟! من حرفی باهات ندارم انگار تنت میخواره پیامهاتُ به بابام افسانه و زنت نشون بدم گفت نشون بده میگم دوست دارم.از این همه بی تفاوتی نترسیش شوکه شدم البته این در حالی بود که سری قبل با التماس میخواست نظرم رو عوض کنه گفتم:باشه،خودت خواستی،،گفت بله خودم میخوام همین امروز برگرد روستا به بابات بگو. نه اصلا ولش کن بیا بریم خونه ی ما به مهسا بگو،نمیدونستم چی باید جوابش بدم سکوت کردم..وقتی دید ساکت شدم گفت راستی صبر کن به امانتی دستم داری الان میرم برات میارم..رفت سمت ماشینش بعد از چند دقیقه با کیفم برگشت از عصبانیت تمام بدنم میلرزید،گفتم خیلی عوضی گفت گوشیتم توش فقط ببخشید مجبور شدم حافظش کامل پاک کنم اینم از مدرکت حالا با چی میخوای تهدیدم کنی....
گفتم:حالم ازت بهم میخوره گفت حرص نخور فقط خواستم بهت ثابت کنم با من نمیتونی در بیفتی الانم برو سر کلاست تا دیرت نشده،بعد از این ماجرا از مرتضی واقعا متنفر شدم ولی چاره ای جز تحمل کردنش نداشتم،۲ هفته ای از رفتن نیما گذشته بود که برای تعطیلات آخر هفته رفتم روستا وقتی رسیدم بابام، افسانه و ندا میخواستن برن سرخاک مادر افسانه من خستگی و بهانه کردم باهاشون نرفتم..افسانه گفت قراره مهسا و مرتضی هم بیان قیمه گذاشتم،حواست به غذا باشه با بی حوصلگی گفتم: چشم ،رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم دیدم برای برنج دم کردن زود چشمام بستم تا یه چرت کوتاه بزنم اما همون موقع گوشیم زنگ خورد،شمارش ناشناس بود تا گفتم الو صدای مرتضی پیچید تو گوشم با عصبانیت گفتم چی میخوای؟ گفت برای من شاخ شونه نکش میخوام باهات حرف بزنم بیا پشت خونه کارت دارم...چند تا فحش نثارش کردم تماس قطع کرد و برای اینکه دوباره زنگ نزنه یا پیام نده بلاکش کردم....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_11
قسمت یازدهم
بعد از این ماجرا من دیگه گلاب سابق نشدم همش استرس داشتم عصبی بودم..۱۰ روز بعد از این اتفاق گذشته بود که نیما گفت برای یه قرارداد کاری باید برم ترکیه ممکنه دوسه هفته ای نباشم بیا ببینمت،،تو این ۱۰ روز از ترس مرتضی نرفته بودم نیما رو ببینم بهش گفتم تا عصر کار دارم ساعت ۶ میتونم بیام اونم یکساعت میخواستم تو تاریکی برم دیدنش که ریسک کمتری کرده باشم اون یک ساعت که کنار نیما بودم باعث شد حالم خیلی بهتر بشه مخصوصا وقتی از دوستداشتنش مطمئن شدم حالم خیلی بهتر شد انگیزه گرفتم که جلوی مرتضی وایستم برای عشقم بجنگم،البته نیما هیچ وقت در مورد اینده قول جدی بهم نداده بودولی من به سرانجام این رابطه امیدوار بودم..مرتضی هر روز کلی شعر و متن عاشقانه برام میفرستاد.منم فقط میخوندم جوابش نمیدادم اما کم کم داشتم از این شرایط خسته میشدم باید تکلیفم و باهاش معلوم میکردم اخر شب یه متن بالا بلند براش نوشتم گفتم اگر آدم نشی دست از اینکارت نکشی تمام این پیامها رو به افسانه و بابام نشون میدم.....
مرتضی انگار خواب بود.چون جواب پیام رو نداد. اما صبح زود بهم زنگ زد گفت این چه غلطی بود کردی منو تهدید میکنی؟ گفتم ببین من ازت نمیترسم ولی بدون اگر یکبار دیگه مزاحمم بشی حرفم عملی میکنم،گفت جوجه اخه تورو چه به این حرفها منو سر لج ننداز که برات گرون تموم میشه و یادت نره به من قول دادی گفتم قولم از سرترس بود توام هیچ کاری نمیتونی بکنی گمشو و گوشی قطع کردم .چند بار زنگ زد جواب ندادم پیام داد باشه قبل از شروع کلاست بیا کوچه پشتی ببینمت در جوابش نوشتم دلیلی نمیبینم بیام دیدنت..گفت برای آخرین بار میخوام حرفم بزنم نوشتم حرفی نمونده و ازهمه جا بلاکش کردم،سریع آماده شدم رفتم دانشگاه اما نزدیک دانشگاه یه موتوری از پشت بهم حمله کرد کیفم دزدید پخش زمین شدم انقدر درد داشتم که نمیتونستم از جام بلند بشم دوسه نفری که از دور شاهد ماجرا بودن آمدن کمکم کردن..گریم گرفته بود.اخه گوشیم توکیفم بود بیشتر از گوشی دلم برای مدرکی که از مرتضی داشتم میسوخت....
اون روز گذشت فرداش مرتضی آمد جلوی دانشگاه محلش ندادم بهم نزدیک شد گفت نمیخوام بخورمت که چرا مثل بچه ها رفتار میکنی..گفتم برای چی آمدی اینجا؟! من حرفی باهات ندارم انگار تنت میخواره پیامهاتُ به بابام افسانه و زنت نشون بدم گفت نشون بده میگم دوست دارم.از این همه بی تفاوتی نترسیش شوکه شدم البته این در حالی بود که سری قبل با التماس میخواست نظرم رو عوض کنه گفتم:باشه،خودت خواستی،،گفت بله خودم میخوام همین امروز برگرد روستا به بابات بگو. نه اصلا ولش کن بیا بریم خونه ی ما به مهسا بگو،نمیدونستم چی باید جوابش بدم سکوت کردم..وقتی دید ساکت شدم گفت راستی صبر کن به امانتی دستم داری الان میرم برات میارم..رفت سمت ماشینش بعد از چند دقیقه با کیفم برگشت از عصبانیت تمام بدنم میلرزید،گفتم خیلی عوضی گفت گوشیتم توش فقط ببخشید مجبور شدم حافظش کامل پاک کنم اینم از مدرکت حالا با چی میخوای تهدیدم کنی....
گفتم:حالم ازت بهم میخوره گفت حرص نخور فقط خواستم بهت ثابت کنم با من نمیتونی در بیفتی الانم برو سر کلاست تا دیرت نشده،بعد از این ماجرا از مرتضی واقعا متنفر شدم ولی چاره ای جز تحمل کردنش نداشتم،۲ هفته ای از رفتن نیما گذشته بود که برای تعطیلات آخر هفته رفتم روستا وقتی رسیدم بابام، افسانه و ندا میخواستن برن سرخاک مادر افسانه من خستگی و بهانه کردم باهاشون نرفتم..افسانه گفت قراره مهسا و مرتضی هم بیان قیمه گذاشتم،حواست به غذا باشه با بی حوصلگی گفتم: چشم ،رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم دیدم برای برنج دم کردن زود چشمام بستم تا یه چرت کوتاه بزنم اما همون موقع گوشیم زنگ خورد،شمارش ناشناس بود تا گفتم الو صدای مرتضی پیچید تو گوشم با عصبانیت گفتم چی میخوای؟ گفت برای من شاخ شونه نکش میخوام باهات حرف بزنم بیا پشت خونه کارت دارم...چند تا فحش نثارش کردم تماس قطع کرد و برای اینکه دوباره زنگ نزنه یا پیام نده بلاکش کردم....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_12
قسمت دوازدهم
اون شب مرتضی برج زهر مار بود انقدر بهم ریخته بود که همه فهمیدن حالش خوب نیست البته خودش میگفت: سرم درد میکنه ولی من میدونستم دردش چیه..و خدا رو شکر بعد از شام برگشتن خونشون..فرداش مهسا بهم زنگ زد گفت آمدی شهر؟ گفتم نه کلاس ندارم یکی دو روزی روستا میمونم..گفت چه خوب پس مامانم میتونه با من بیاد سفر با تعجب گفتم کجا میخواید برید؟ گفت چند وقته هوای زیارت زده به سرم تو اگر پیش بابات باشی مامانم با خیال راحت با من میاد مشهد گفتم برید من ۲ روزی هستم و چند مدل غذا براشون درست میکنم که وقتی هم نبودم بابام و ندا بدون غذا نمونن،خلاصه با رضایت بابام همون روز افسانه رفت شهر تا با مهسا برن مشهد و فردا صبحشم راهی شدن، عاشق آرامش خونمون بودم و اون دو روز حسابی با ندا خوش گذروندیم بعدشم من برگشتم خوابگاه...صبح که میخواستم برم دانشگاه مرتضی جلوم سبز شد از دیدنش حسابی جا خوردم چون فکر میکردم اونم رفته مشهد،تعجبم و که دید گفت من نیت کردم با خودت برم...
گفتم: تو انگار حرف حالیت نیست داری مجبورم میکنی یه جور دیگه حالیت کنم..گفت میخوای این موضوع برای همیشه تموم بشه،گفتم از خدامه گفت عصر بیا خونمون مثل دو تا آدم عاقل باهم حرف بزنیم قول شرف میدم اگر نتونستم قانعت کنم برای همیشه فراموشت کنم..گفتم خودتی، برو،گفت مگه نمیخوای تموم بشه منم دارم بهت قول میدم..اولش قبول نکردم اما انقدر اصرار کرد قسم خورد که مجبور شدم قبول کنم..گفت میام دنبالت گفتم لازم نکرده خودم میام وقتی کلاسم تموم شد. دو دل بودم برای رفتن ولی باز با خودم گفتم میرم این موضوع و یکبار برای همیشه تمومش میکنم نزدیک خونه مهسا که شدم به مرتضی زنگ زدم انگار منتظرم بود گفت: کجایی، گفتم پشت در، سریع در باز کرد گفت بیا تو..وارد خونه که شدم یه لحظه پشیمون شدم ولی دیگه فایده نداشت.باید جوری رفتار میکردم که نفهمه ترسیدم..مرتضی تمام وسایل پذیرایی روی میز چیده بود بهم تعارف کرد بشینم منم رو یه مبل یه نفره نشستم گفتم خیلی نمیتونم بمونم حرفت بزن میشنوم...
گفت: چقدر بد اخلاقی تو؟ انگار نه انگار ما یه زمانی هم دیگه رو دوست داشتیم،گفتم خودت میگی یه زمانی تو الان متاهلی و من دوست ندارم یه مرد متاهل و دوست داشته باشم در ضمن این حرفهای تکراری و بذار کنار اصل حرفت بزن..گفت باشه بهت میگم باید چکار کنی که از شر من خلاص بشی بعد تو چشمام زل زد گفت نمیدونم خبر داری یانه ولی افسانه به جای ارث تمام طلاهای مادرش برداشته من اون طلاها رو میخوام...وتنها کسی هم که بدون دردسر میتونه اینکار انجام بده تویی، دهنم از تعجب باز مونده بود گفتم حالت خوبه!! از من میخوای برم دزدی؟گفت دزدی نیست اون طلاها دیر یا زود به مهسا میرسه ولی من الان بهش احتیاج دارم نه چند سال دیگه با اینکارت هم مشکل منو حل میکنی هم خودت از شر منم خلاص میشی..از جام بلند شدم گفتم شرمنده من نمیتونم همچین کاری انجام بدم و زیر لب بهش گفتم عوضی!! که شنید اومد سمتم گفت نشنیدم چی گفتی؟ گفتم برو کنار باید برم...
جلوم و گرفت گفت کجا؟ کارت دارم با کیف زدم توسینش که عصبانی شد با دو تا دستاش محکم گرفتم بردم سمت اتاق ،هرچی تقلا میکردم بی فایده بود..مرتضی اصلا تو حال خودش نبود وقتی انداختم روتخت گفت خودت مجبورم کردی آمدم بلند بشم که محکم زد تو سرم ضربه ای که به سرم خورده بود باعث گیجیم شده بود و متاسفانه مرتضی حیوان ،کار خودش و کرد..دقیقا نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم ولی وقتی به خودم آمدم فهمیدم چی به سرم آمده با اینکه لباس تنم بود ولی تمام بدنم میلرزید و درد بد بی ابرویی بیشتر از همه اذیتم میکرد..مرتضی وقتی دید رو تخت نشستم زار میزنم گفت دیگه مجبوری به حرفم گوش بدی و گرنه به همه میگم به میل خودت تن به اینکار دادی مدرکم که تا دلت بخواد زیاد دارم یکیش فیلم دوربینهاست که نشون میده تو با پای خودت آمدی !! مرتضی کثافت عکس و نامه های زمان دوستیمونم داشت تازه اون موقع بود فهمیدم به یه آدم گرگ صفت اعتماد کردم حالم خیلی بد بود...
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_12
قسمت دوازدهم
اون شب مرتضی برج زهر مار بود انقدر بهم ریخته بود که همه فهمیدن حالش خوب نیست البته خودش میگفت: سرم درد میکنه ولی من میدونستم دردش چیه..و خدا رو شکر بعد از شام برگشتن خونشون..فرداش مهسا بهم زنگ زد گفت آمدی شهر؟ گفتم نه کلاس ندارم یکی دو روزی روستا میمونم..گفت چه خوب پس مامانم میتونه با من بیاد سفر با تعجب گفتم کجا میخواید برید؟ گفت چند وقته هوای زیارت زده به سرم تو اگر پیش بابات باشی مامانم با خیال راحت با من میاد مشهد گفتم برید من ۲ روزی هستم و چند مدل غذا براشون درست میکنم که وقتی هم نبودم بابام و ندا بدون غذا نمونن،خلاصه با رضایت بابام همون روز افسانه رفت شهر تا با مهسا برن مشهد و فردا صبحشم راهی شدن، عاشق آرامش خونمون بودم و اون دو روز حسابی با ندا خوش گذروندیم بعدشم من برگشتم خوابگاه...صبح که میخواستم برم دانشگاه مرتضی جلوم سبز شد از دیدنش حسابی جا خوردم چون فکر میکردم اونم رفته مشهد،تعجبم و که دید گفت من نیت کردم با خودت برم...
گفتم: تو انگار حرف حالیت نیست داری مجبورم میکنی یه جور دیگه حالیت کنم..گفت میخوای این موضوع برای همیشه تموم بشه،گفتم از خدامه گفت عصر بیا خونمون مثل دو تا آدم عاقل باهم حرف بزنیم قول شرف میدم اگر نتونستم قانعت کنم برای همیشه فراموشت کنم..گفتم خودتی، برو،گفت مگه نمیخوای تموم بشه منم دارم بهت قول میدم..اولش قبول نکردم اما انقدر اصرار کرد قسم خورد که مجبور شدم قبول کنم..گفت میام دنبالت گفتم لازم نکرده خودم میام وقتی کلاسم تموم شد. دو دل بودم برای رفتن ولی باز با خودم گفتم میرم این موضوع و یکبار برای همیشه تمومش میکنم نزدیک خونه مهسا که شدم به مرتضی زنگ زدم انگار منتظرم بود گفت: کجایی، گفتم پشت در، سریع در باز کرد گفت بیا تو..وارد خونه که شدم یه لحظه پشیمون شدم ولی دیگه فایده نداشت.باید جوری رفتار میکردم که نفهمه ترسیدم..مرتضی تمام وسایل پذیرایی روی میز چیده بود بهم تعارف کرد بشینم منم رو یه مبل یه نفره نشستم گفتم خیلی نمیتونم بمونم حرفت بزن میشنوم...
گفت: چقدر بد اخلاقی تو؟ انگار نه انگار ما یه زمانی هم دیگه رو دوست داشتیم،گفتم خودت میگی یه زمانی تو الان متاهلی و من دوست ندارم یه مرد متاهل و دوست داشته باشم در ضمن این حرفهای تکراری و بذار کنار اصل حرفت بزن..گفت باشه بهت میگم باید چکار کنی که از شر من خلاص بشی بعد تو چشمام زل زد گفت نمیدونم خبر داری یانه ولی افسانه به جای ارث تمام طلاهای مادرش برداشته من اون طلاها رو میخوام...وتنها کسی هم که بدون دردسر میتونه اینکار انجام بده تویی، دهنم از تعجب باز مونده بود گفتم حالت خوبه!! از من میخوای برم دزدی؟گفت دزدی نیست اون طلاها دیر یا زود به مهسا میرسه ولی من الان بهش احتیاج دارم نه چند سال دیگه با اینکارت هم مشکل منو حل میکنی هم خودت از شر منم خلاص میشی..از جام بلند شدم گفتم شرمنده من نمیتونم همچین کاری انجام بدم و زیر لب بهش گفتم عوضی!! که شنید اومد سمتم گفت نشنیدم چی گفتی؟ گفتم برو کنار باید برم...
جلوم و گرفت گفت کجا؟ کارت دارم با کیف زدم توسینش که عصبانی شد با دو تا دستاش محکم گرفتم بردم سمت اتاق ،هرچی تقلا میکردم بی فایده بود..مرتضی اصلا تو حال خودش نبود وقتی انداختم روتخت گفت خودت مجبورم کردی آمدم بلند بشم که محکم زد تو سرم ضربه ای که به سرم خورده بود باعث گیجیم شده بود و متاسفانه مرتضی حیوان ،کار خودش و کرد..دقیقا نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم ولی وقتی به خودم آمدم فهمیدم چی به سرم آمده با اینکه لباس تنم بود ولی تمام بدنم میلرزید و درد بد بی ابرویی بیشتر از همه اذیتم میکرد..مرتضی وقتی دید رو تخت نشستم زار میزنم گفت دیگه مجبوری به حرفم گوش بدی و گرنه به همه میگم به میل خودت تن به اینکار دادی مدرکم که تا دلت بخواد زیاد دارم یکیش فیلم دوربینهاست که نشون میده تو با پای خودت آمدی !! مرتضی کثافت عکس و نامه های زمان دوستیمونم داشت تازه اون موقع بود فهمیدم به یه آدم گرگ صفت اعتماد کردم حالم خیلی بد بود...
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆•
شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد...
از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت:
فردا برای تحویل کفشهایت بیا...
با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.!
پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت:
به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت
کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
فریاد کشید: چی؟!
تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!
پینه دوز با خونسردی جواب داد:
حمل افکار باطل و کینه دیگران تو را ناراحت نمیکند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را میآزارد؟..):؛
"داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ..."❣الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆•
شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد...
از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت:
فردا برای تحویل کفشهایت بیا...
با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.!
پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت:
به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت
کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
فریاد کشید: چی؟!
تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!
پینه دوز با خونسردی جواب داد:
حمل افکار باطل و کینه دیگران تو را ناراحت نمیکند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را میآزارد؟..):؛
"داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ..."❣الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9