زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل
سدیس میان حرفش پرید، نگاهش جدی شد و گفت میدانم چه می خواهی بگویی. اما نمیدانم چرا این حرف ها را میزنی. فقط یک چیز را بدان، من میدانم چیزی در دلت است که آزارت میدهد و بخاطر آن میخواهی مرا از خودت دور کنی ولی راحیل من هیچوقت تو را تنها نمیگذارم.
در همان لحظه، صدای مردی از پشت سر سدیس بلند شد که گفت سدیس
راحیل با شنیدن آن صدا، خشکش زد. صدایی که حتی بعد از سال ها هم هنوز می توانست تمام وجودش را به لرزه درآورد. چشمانش از وحشت گشاد شدند و نفسش در سینه حبس شد. آرام و بی اختیار سرش را به سمت در ورودی چرخاند و همان جا، در آستانه ای در، چهره ای را دید که سال ها از آن فرار کرده بود زیر لب زمزمه کرد الیاس!
نفسش به شماره افتاد، انگشتانش لرزیدند، پاهایش بی حس شدند. نگاهش، ناتوان از گریز، به چشم های الیاس افتاد. چشمانی که حالا پشیمانی و بهت در آن موج میزد.
ناگهان، همان خاطراتی که با تمام توانش می خواست فراموش کند، مثل سیل بر سرش آوار شدند. خاطراتی که از او زنی ساختند که نمی خواست باشد. خاطراتی که هنوز هم در نیمه شب ها، با گریه از خواب بیدارش می کردند. خاطراتی که هرگز نتوانسته بود از آنها فرار کند…
دستانش را مشت کرد، خودش را وادار کرد که نفس عمیقی بکشد. نباید ضعف نشان می داد. نباید سدیس چیزی متوجه می شد با زحمت نگاهش را از الیاس گرفت و با لحنی محکم و سرد، اما لرزان، به سدیس گفت ببخشید، ولی من کار دارم. لطفاً بگذارید به وظایفم برسم.
الیاس به او خیره شده بود و باورش نمیشد بالاخره راحیل را پیدا کرده بود سدیس با تعجب به راحیل نگاه کرد این رفتار ناگهانی برایش عجیب بود، اما چیزی نگفت. فقط سری تکان داد و گفت البته. مزاحمت نمی شویم.
او و الیاس همراه هم به سمت آسانسور رفتند. الیاس قبل از اینکه داخل آسانسور شود نگاهی به راحیل انداخت بعد رفت راحیل نفس حبس شده اش را آزاد کرد، اما همچنان نفس هایش نامنظم بودند. دست هایش را روی میز گذاشت و سعی کرد خودش را کنترل کند. اما طاقت نیاورد. با عجله دستکولش را برداشت و از هوتل بیرون زد.
وقتی به خانه رسید، دروازه را پشت سرش بست و به دیوار تکیه داد. نفس هایش سنگین شده بود. قلبش دیوانه وار می تپید. باورش نمی شد. بعد از این همه سال الیاس را دیده بود.
دستانش را روی سرش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد حالا چی کنم؟ به قدم های مضطربش در خانه ادامه داد. اگر الیاس دنبالش بیاید؟ اگر سدیس چیزی بفهمد؟ اگر گذشته اش دوباره مثل هیولایی از تاریکی بیرون بخزد و تمام زندگی جدیدش را نابود کند؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل
سدیس میان حرفش پرید، نگاهش جدی شد و گفت میدانم چه می خواهی بگویی. اما نمیدانم چرا این حرف ها را میزنی. فقط یک چیز را بدان، من میدانم چیزی در دلت است که آزارت میدهد و بخاطر آن میخواهی مرا از خودت دور کنی ولی راحیل من هیچوقت تو را تنها نمیگذارم.
در همان لحظه، صدای مردی از پشت سر سدیس بلند شد که گفت سدیس
راحیل با شنیدن آن صدا، خشکش زد. صدایی که حتی بعد از سال ها هم هنوز می توانست تمام وجودش را به لرزه درآورد. چشمانش از وحشت گشاد شدند و نفسش در سینه حبس شد. آرام و بی اختیار سرش را به سمت در ورودی چرخاند و همان جا، در آستانه ای در، چهره ای را دید که سال ها از آن فرار کرده بود زیر لب زمزمه کرد الیاس!
نفسش به شماره افتاد، انگشتانش لرزیدند، پاهایش بی حس شدند. نگاهش، ناتوان از گریز، به چشم های الیاس افتاد. چشمانی که حالا پشیمانی و بهت در آن موج میزد.
ناگهان، همان خاطراتی که با تمام توانش می خواست فراموش کند، مثل سیل بر سرش آوار شدند. خاطراتی که از او زنی ساختند که نمی خواست باشد. خاطراتی که هنوز هم در نیمه شب ها، با گریه از خواب بیدارش می کردند. خاطراتی که هرگز نتوانسته بود از آنها فرار کند…
دستانش را مشت کرد، خودش را وادار کرد که نفس عمیقی بکشد. نباید ضعف نشان می داد. نباید سدیس چیزی متوجه می شد با زحمت نگاهش را از الیاس گرفت و با لحنی محکم و سرد، اما لرزان، به سدیس گفت ببخشید، ولی من کار دارم. لطفاً بگذارید به وظایفم برسم.
الیاس به او خیره شده بود و باورش نمیشد بالاخره راحیل را پیدا کرده بود سدیس با تعجب به راحیل نگاه کرد این رفتار ناگهانی برایش عجیب بود، اما چیزی نگفت. فقط سری تکان داد و گفت البته. مزاحمت نمی شویم.
او و الیاس همراه هم به سمت آسانسور رفتند. الیاس قبل از اینکه داخل آسانسور شود نگاهی به راحیل انداخت بعد رفت راحیل نفس حبس شده اش را آزاد کرد، اما همچنان نفس هایش نامنظم بودند. دست هایش را روی میز گذاشت و سعی کرد خودش را کنترل کند. اما طاقت نیاورد. با عجله دستکولش را برداشت و از هوتل بیرون زد.
وقتی به خانه رسید، دروازه را پشت سرش بست و به دیوار تکیه داد. نفس هایش سنگین شده بود. قلبش دیوانه وار می تپید. باورش نمی شد. بعد از این همه سال الیاس را دیده بود.
دستانش را روی سرش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد حالا چی کنم؟ به قدم های مضطربش در خانه ادامه داد. اگر الیاس دنبالش بیاید؟ اگر سدیس چیزی بفهمد؟ اگر گذشته اش دوباره مثل هیولایی از تاریکی بیرون بخزد و تمام زندگی جدیدش را نابود کند؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و یک
اشک در چشمانش جمع شد. دوباره همان ترس، همان احساس ضعف، همان حس بی پناهی.
ناگهان، صدای موبایل اش بلند شد. با عجله برداشت. نام سدیس روی صفحه می درخشید. دستش لرزید. پیام را باز کرد” تو کجا رفتی؟ از ماری پرسیدم، گفت که با عجله بدون گفتن چیزی از هوتل بیرون شدی. خیریتی است؟”
با دست لرزان چند کلمه تایپ کرد و دکمه ای ارسال را زد:
“دیگر دست از سرم بردار! اگر یکبار دیگر سعی کردی با من حرف بزنی یا مزاحم زندگی ام شوی ، کارم را رها می کنم تا دیگر نتوانی مزاحمم شوی.”
موبایل را روی زمین انداخت روی مبل نشست، پاهایش را در بغل گرفت و سرش را روی زانو هایش گذاشت. اشک هایش بی صدا روی صورتش می لغزیدند او دیگر حق نداشت امیدی داشته باشد. حق نداشت خواب زندگی جدیدی را ببیند گذشته هیچوقت رهایش نمی کرد…
آن سو سدیس با دیدن پیام راحیل نگاهش غمگین شد، دلش گرفت و برای لحظه ای احساس کرد همه چیز را از دست داده است طوری که چیزی در درونش شکست، چیزی که برایش ارزش زیادی داشت. موبایل را کنار گذاشت و دستی روی صورتش کشید. نگاهش بی هدف به نقطه ای روی دیوار دوخته شده بود الیاس با دقت به او خیره شد و با کنجکاوی پرسید چی شده؟
سدیس نیم نگاهی به الیاس انداخت و با لحنی بی حوصله جواب داد چیزی نیست رفیق
الیاس آب دهانش را قورت داد و با دقت بیشتری پرسید راحیل را چقدر وقت می شود که می شناسی؟
سدیس که هنوز درگیر افکارش بود، ناگهان به او نگریست و با تعجب پرسید تو اسمش را از کجا میدانی؟
الیاس سعی کرد ظاهرش را حفظ کند و بدون اینکه نگاهش را از سدیس بدزدد، گفت خودت برایم گفتی.
سدیس چهره اش را درهم کشید و با سردرگمی گفت من گفتم؟ یادم نیست…
الیاس که سعی داشت خودش را بی تفاوت نشان دهد، شانه ای بالا انداخت و گفت خب، جواب سوالم را ندادی.
سدیس نگاهش را از او گرفت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. بعد از لحظه ای مکث، بی اعتنا گفت یک ماهی میشود که می شناسمش.
الیاس نگاهی معنی دار به او انداخت و با لحنی که کنجکاوی در آن موج میزد پرسید او همین جا زندگی می کند؟ با کی زندگی می کند؟
سدیس که علاقه ای نداشت درباره ای راحیل با مردی صحبت کند، حتی اگر آن شخص بهترین دوستش الیاس باشد، با لحنی که رنگی از بی حوصلگی داشت، گفت نمی دانم. اما الیاس خوب میدانست که سدیس حقیقت را نمی گوید…
ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و یک
اشک در چشمانش جمع شد. دوباره همان ترس، همان احساس ضعف، همان حس بی پناهی.
ناگهان، صدای موبایل اش بلند شد. با عجله برداشت. نام سدیس روی صفحه می درخشید. دستش لرزید. پیام را باز کرد” تو کجا رفتی؟ از ماری پرسیدم، گفت که با عجله بدون گفتن چیزی از هوتل بیرون شدی. خیریتی است؟”
با دست لرزان چند کلمه تایپ کرد و دکمه ای ارسال را زد:
“دیگر دست از سرم بردار! اگر یکبار دیگر سعی کردی با من حرف بزنی یا مزاحم زندگی ام شوی ، کارم را رها می کنم تا دیگر نتوانی مزاحمم شوی.”
موبایل را روی زمین انداخت روی مبل نشست، پاهایش را در بغل گرفت و سرش را روی زانو هایش گذاشت. اشک هایش بی صدا روی صورتش می لغزیدند او دیگر حق نداشت امیدی داشته باشد. حق نداشت خواب زندگی جدیدی را ببیند گذشته هیچوقت رهایش نمی کرد…
آن سو سدیس با دیدن پیام راحیل نگاهش غمگین شد، دلش گرفت و برای لحظه ای احساس کرد همه چیز را از دست داده است طوری که چیزی در درونش شکست، چیزی که برایش ارزش زیادی داشت. موبایل را کنار گذاشت و دستی روی صورتش کشید. نگاهش بی هدف به نقطه ای روی دیوار دوخته شده بود الیاس با دقت به او خیره شد و با کنجکاوی پرسید چی شده؟
سدیس نیم نگاهی به الیاس انداخت و با لحنی بی حوصله جواب داد چیزی نیست رفیق
الیاس آب دهانش را قورت داد و با دقت بیشتری پرسید راحیل را چقدر وقت می شود که می شناسی؟
سدیس که هنوز درگیر افکارش بود، ناگهان به او نگریست و با تعجب پرسید تو اسمش را از کجا میدانی؟
الیاس سعی کرد ظاهرش را حفظ کند و بدون اینکه نگاهش را از سدیس بدزدد، گفت خودت برایم گفتی.
سدیس چهره اش را درهم کشید و با سردرگمی گفت من گفتم؟ یادم نیست…
الیاس که سعی داشت خودش را بی تفاوت نشان دهد، شانه ای بالا انداخت و گفت خب، جواب سوالم را ندادی.
سدیس نگاهش را از او گرفت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. بعد از لحظه ای مکث، بی اعتنا گفت یک ماهی میشود که می شناسمش.
الیاس نگاهی معنی دار به او انداخت و با لحنی که کنجکاوی در آن موج میزد پرسید او همین جا زندگی می کند؟ با کی زندگی می کند؟
سدیس که علاقه ای نداشت درباره ای راحیل با مردی صحبت کند، حتی اگر آن شخص بهترین دوستش الیاس باشد، با لحنی که رنگی از بی حوصلگی داشت، گفت نمی دانم. اما الیاس خوب میدانست که سدیس حقیقت را نمی گوید…
ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حدیث_شریف
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ : " إِنَّ اللَّهَ يَكْرَهُ لَكُمْ ثَلَاثًا ؛ قِيلَ وَقَالَ ، وَكَثْرَةَ السُّؤَالِ، وَإِضَاعَةَ الْمَالِ ".( مسلم/1715)
پیامبر خدا ﷺ فرمودند: خداوند از سه چیز شما ناراضی میباشد:
1- از قیل و قال (صحبت درباره مردم)
2- از ضایع کردن مال؛
3- از پرسش و سوال بیمورد (صحبت های بیهوده)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ : " إِنَّ اللَّهَ يَكْرَهُ لَكُمْ ثَلَاثًا ؛ قِيلَ وَقَالَ ، وَكَثْرَةَ السُّؤَالِ، وَإِضَاعَةَ الْمَالِ ".( مسلم/1715)
پیامبر خدا ﷺ فرمودند: خداوند از سه چیز شما ناراضی میباشد:
1- از قیل و قال (صحبت درباره مردم)
2- از ضایع کردن مال؛
3- از پرسش و سوال بیمورد (صحبت های بیهوده)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 حکایت زنی که فقط با قرآن سخن میگفت !
🌼 از حضرت عبدالله ابن مبارک رضی الله عنه روايت شده كه گفت : در سفر حج از کاروان عقب مانده بودم كه بانویی را تنها در بیابان دیدم ، من سوار بر شتر بودم ، نزد او رفتم و هر چه پرسیدم با آیاتي از قرآن به من جواب داد ، به او گفتم: تو کیستی؟
❣گفت: « وَ قُل سَلامُ فَسَوفَ یَعلَمُون»؛ بگو سلام بر شما ، به زودی خواهند دانست. زخرف ۸۹
🍃 پس بر او سلام کردم و گفتم: تو این جا چه میکنی؟
گفت: « وَ مَن یَهدِ اللهُ فَما لَهُ مِن مُضِلٍّ»؛ هر کس را خدا هدایت کند ، هیچ گمراه کننده ای نخواهد داشت.زمر ۳۷
فهمیدم که راه گم کرده است.
🍃 گفتم : از جن هستی یا از انس؟
گفت : « یا بَنی آدَمَ خُذُوا زینَتَکُم » ؛ ای فرزندان آدم ! زینت خود را بردارید. اعراف ۳۱ فهمیدم انسان است.
🌼 گفتم: از کجا می آیی؟
گفت: « یُنادَونَ مِن مَکانٍ بَعیدٍ »؛ آنها از مکان دور ، صدا زده میشوند ؛ فصلت ۴۴
فهمیدم که از راه دوری آمده است
🍃 گفتم: کجا می روی؟
گفت: « وَ لِلهِ عَلی النّاسِ حجُّ البَیتِ »؛ خداوند حج را بر مردم ، واجب کرده است. آل عمران ۹۷ فهمیدم که عازم مکه است.
🍃 گفتم: چه وقت از کاروان جدا شدی ؟
گفت: « وَ لَقَد خَلقنا السَّمواتِ وَ الأَرضَ وَ ما بَینَهُما فی سِتَّة أیّامِ»؛ ما آسمانها و زمین و آنچه را میان آنها است ، در شش روز آفریدیم. ق ۳۸
فهمیدم که شش روز است از کاروان جدا شده است.
🍃 گفتم: آیا به غذا میل داری؟
گفت: « وَ ما جَعَلناهُم جَسَداً لا یَأکُلُونَ الطَّعام»؛ ما آنها را پیکرهایی که غذا نخورند ، قرار ندادیم. انبیاء ۸ فهمیدم که به غذا میل دارد.
🌼 گفتم: شتاب کن و تندتر بیا.
گفت: «لا یُکَلِّف اللهُ نَفساً إِلّا وُسعُها»؛ خداوند هیچکس را جز به اندازه توانایی اش تکلیف نمیکند. بقره ۲۸۶
فهمیدم که خسته شده و قدرت راه رفتن ندارد.
🌼 پیاده شدم و او را تنها سوار شتر کردم ، وقتی سوار شتر شد گفت: « سُبحانَ الَّذی سَخَّرَ لَنا هذا »؛ پاک و منزه است خدایی که این را مسخّر و رام ما گردانید. زخرف ۱۳
🍃 وقتی به کاروان رسیدیم به او گفتم: آیا از بستگان تو کسی در کاروان هست؟ گفت: « یا داوُودَ إِنّا جَعَلناکَ خَلیفَةً فِی الأَرض»؛ ای داوود! تو را نماینده ی خود در زمین قرار دادیم. « وَ ما مُحَمَّدٌ إلّا رَسُولٌ»؛ و نیست محمد جز رسول. « یا یَحیی خُذِ الکِتابَ بِقُوَّةٍ»؛ ای یحیی ! کتاب را با قوت بگیر. « یا موسی إِنّی أِنا الله»؛ ای موسی! همانا منم خداوند.
🌼 دریافتم افرادی به نامهای « داوود » «محمد»، «یحیی» و «موسی» داخل کاروان هستند و با او خویشاوندی دارند ، آنها را با نام صدا زدم ، ناگهان چهار نفر جوان بسوی ان زن آمدند.
🌼 به او گفتم: این افراد با تو چه نسبتی دارند؟
گفت: «اَلمالُ وَ البَنُون زینَة الحَیاةِ الدُّنیا»؛ مال و فرزندان ، زینت زندگانی دنیا هستند. کهف ۳۶ فهمیدم آنها فرزندان او هستند.
🍃 از آنان پرسیدم: این زن کیست؟
گفتند: این زن مادر ما است و بیست سال است که غیر از قرآن سخنی نگفته است!
❣منبع: ثعالبی/الاقتباس من قرآن الكریم 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼 از حضرت عبدالله ابن مبارک رضی الله عنه روايت شده كه گفت : در سفر حج از کاروان عقب مانده بودم كه بانویی را تنها در بیابان دیدم ، من سوار بر شتر بودم ، نزد او رفتم و هر چه پرسیدم با آیاتي از قرآن به من جواب داد ، به او گفتم: تو کیستی؟
❣گفت: « وَ قُل سَلامُ فَسَوفَ یَعلَمُون»؛ بگو سلام بر شما ، به زودی خواهند دانست. زخرف ۸۹
🍃 پس بر او سلام کردم و گفتم: تو این جا چه میکنی؟
گفت: « وَ مَن یَهدِ اللهُ فَما لَهُ مِن مُضِلٍّ»؛ هر کس را خدا هدایت کند ، هیچ گمراه کننده ای نخواهد داشت.زمر ۳۷
فهمیدم که راه گم کرده است.
🍃 گفتم : از جن هستی یا از انس؟
گفت : « یا بَنی آدَمَ خُذُوا زینَتَکُم » ؛ ای فرزندان آدم ! زینت خود را بردارید. اعراف ۳۱ فهمیدم انسان است.
🌼 گفتم: از کجا می آیی؟
گفت: « یُنادَونَ مِن مَکانٍ بَعیدٍ »؛ آنها از مکان دور ، صدا زده میشوند ؛ فصلت ۴۴
فهمیدم که از راه دوری آمده است
🍃 گفتم: کجا می روی؟
گفت: « وَ لِلهِ عَلی النّاسِ حجُّ البَیتِ »؛ خداوند حج را بر مردم ، واجب کرده است. آل عمران ۹۷ فهمیدم که عازم مکه است.
🍃 گفتم: چه وقت از کاروان جدا شدی ؟
گفت: « وَ لَقَد خَلقنا السَّمواتِ وَ الأَرضَ وَ ما بَینَهُما فی سِتَّة أیّامِ»؛ ما آسمانها و زمین و آنچه را میان آنها است ، در شش روز آفریدیم. ق ۳۸
فهمیدم که شش روز است از کاروان جدا شده است.
🍃 گفتم: آیا به غذا میل داری؟
گفت: « وَ ما جَعَلناهُم جَسَداً لا یَأکُلُونَ الطَّعام»؛ ما آنها را پیکرهایی که غذا نخورند ، قرار ندادیم. انبیاء ۸ فهمیدم که به غذا میل دارد.
🌼 گفتم: شتاب کن و تندتر بیا.
گفت: «لا یُکَلِّف اللهُ نَفساً إِلّا وُسعُها»؛ خداوند هیچکس را جز به اندازه توانایی اش تکلیف نمیکند. بقره ۲۸۶
فهمیدم که خسته شده و قدرت راه رفتن ندارد.
🌼 پیاده شدم و او را تنها سوار شتر کردم ، وقتی سوار شتر شد گفت: « سُبحانَ الَّذی سَخَّرَ لَنا هذا »؛ پاک و منزه است خدایی که این را مسخّر و رام ما گردانید. زخرف ۱۳
🍃 وقتی به کاروان رسیدیم به او گفتم: آیا از بستگان تو کسی در کاروان هست؟ گفت: « یا داوُودَ إِنّا جَعَلناکَ خَلیفَةً فِی الأَرض»؛ ای داوود! تو را نماینده ی خود در زمین قرار دادیم. « وَ ما مُحَمَّدٌ إلّا رَسُولٌ»؛ و نیست محمد جز رسول. « یا یَحیی خُذِ الکِتابَ بِقُوَّةٍ»؛ ای یحیی ! کتاب را با قوت بگیر. « یا موسی إِنّی أِنا الله»؛ ای موسی! همانا منم خداوند.
🌼 دریافتم افرادی به نامهای « داوود » «محمد»، «یحیی» و «موسی» داخل کاروان هستند و با او خویشاوندی دارند ، آنها را با نام صدا زدم ، ناگهان چهار نفر جوان بسوی ان زن آمدند.
🌼 به او گفتم: این افراد با تو چه نسبتی دارند؟
گفت: «اَلمالُ وَ البَنُون زینَة الحَیاةِ الدُّنیا»؛ مال و فرزندان ، زینت زندگانی دنیا هستند. کهف ۳۶ فهمیدم آنها فرزندان او هستند.
🍃 از آنان پرسیدم: این زن کیست؟
گفتند: این زن مادر ما است و بیست سال است که غیر از قرآن سخنی نگفته است!
❣منبع: ثعالبی/الاقتباس من قرآن الكریم 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوپنج
گفتم اره اگه به گوش فرهاد برسه خاله خودش باعث مرگ خانومه، حتما قیافتون دیدنیه....
با تشر سمتم اومد و چنگ انداخت بهم و به سمت بیرون هلم داد " برو بیرون، دیگه دور و برم مامانم نبینمت "
چادرم رو مرتب کردم و سمت اتاق سالار راه افتادم ...بغل تختش نشستم و دستهای کوچیکش رو توی دستم گرفتم ... همون لحطه در باز شد و چشمم خورد به سیما ...
نگاهش به سالار دوخته شده بود زیر لب گفت "چه بلایی سر سالار اوردی ؟ اگه به گوش فرهاد برسه میدونی که چه بلایی سرت میاره، میدونی چند ساله در به در دنبال شماست ؟
گفتم "با تقدیر نمیشه جنگید ؛ برای اینکه پسرم رو داشته باشم مجبور بودم فرار کنم، وگرنه حسرت دیدن پسرم، به دلم میموند ...
بالای سر سالار ایستاد و گفت "پسره فرهاده مگه نه ؟؟؟
مات نگاهش کردم ،نمیدونستم چه جوابی بدم ،لبه تخت نشست و گفت "درست مثل سیبیه که از وسط نصف شده ،خیلی شبیه فرهاده !فرهاد عاشق اسم سالار بود، اونموقع تو خیالاتمون اسم پسرمون سالار بود ،اولین بار که شنیدم اسم پسرت سالاره ،فهمیدم پسر فرهاده ...
نمیدونستم چی بگم سکوت کرده بودم ...
صداش تو گوشم زنگ خورد "دوسش داری ؟"
بی درنگ نگاش کردم ...دوباره گفت "لابد دوسش داری ....
گفتم "نمیخوام فرهاد بدونه منو دیدی ، یا توی بیمارستان بودم "
گفت من چیزی نمیگم ، نمیخوام مثل آینه دق صبح تا شب جلوی چشمام باشی "
چند روزی بود دلشوره بدی داشتم ،وقتی توی بیمارستان بودم دور و برم رو میپاییدم، احساس میکردم همین الاناس که فرهاد پیداش بشه ...
از جلوی اتاق فروغ میگذشتم، مریض دیگه ایی رو تخت خوابیده بود ،فهمیدم از بیمارستان مرخص شده ... توی اتاق سالار رفتم روی صندلی نشسته بودم ... زیر لب ذکر میگفتم که در اتاق باز شد، از دیدن محمود جا خوردم نیم خیز شدم و سلام دادم ..
با حالتی معذب بالای سر سالار ایستاده بود...
گفت حالش چطوره دکترها چیزی نگفتن ؟
سرم رو به حالت نه تکون دادم و نالیدم فعلا که هیچی ،ولی من هنوز امیدوارم میدونم پسرم به هوش میاد ...
سرش رو تکون داد و زیر لب انشالله گفت
بعدش ادامه داد چند وقتیه که میخوام باهاتون صحبت کنم ،به خاطر وضعیت سالار صبر کردم ،میدونم مادری و دل نگرون بچتی ،ولی خب خودت میدونی از وقتی دیدمت میخوامت ،بچه های تورو مثل بچه های خودم دوست دارم ،قول میدم در حقشون کوتاهی نکنم، فقط خواهش میکنم به من جواب مثبت بده....
بی هوا نگاش کردم ،نمیدونستم چی بگم ،
دوباره ادامه داد با حاج خانوم صحبت کردم که باهاتون حرف بزنه وقتی فهمید خاطرت رو میخوام خیلی خوشحال شد ،گفت کی بهتر از گوهر که دختر خودمه ...!!
چادرم را روی سرم مرتب کردم و زیر لب نالیدم "محمود خان اینجا نه جای مناسبیه برای این حرفهاس، نه زمان مناسبی!!! ؛لطفا دیگه ادامه ندید ...کج نگاش کردم و گفتم "ببخشید ولی کارتون اشتباه بوده که با حاج خانومم در میون گذاشتید ،اینجوری فقط من معذب میشم، خودتونم خوب میدونین قصد ازدواج ندارم ...
محمود :چرا قصد ازدواج ندارین ؟شما یه زن جوونین ،اگه به کس دیگه ای علاقه دارین لطفا بگین تا منم راهم رو بکشم و برم بیشتر از این درگیر عشق شما نباشم !!!
با قاطعیت گفتم "نه مرد دیگه ایی تو زندگیم نیست، ولی دوست ندارم هیچ مرد دیگه ایی تو زندگیم باشه "
لبخندی روی لبهای محمود نشست و گفت "همینکه مردی توزندگیتون نیست منو امیدوار میکنه بتونم محبت شما رو جلب کنم ...
از پررویی محمود واقعا جا خورده بودم،دیگه نمیدونستم چی بگم ؟؟
بعد رفتن محمود یه ساعتی بالای سر سالار بودم بعد که از بیمارستان بیرون اومدم سمت بازار راه افتادم تا مقداری برای خونه خرید کنم ...
داشتم به خونه بر میگشتم که ماشین محمود جلوی پام ترمز کرد، با اصرار محمود سوار ماشین شدم تمام مسیرو سکوت کرده بودم.... محمود یه ریز حرف میزد نزدیک بازار ازش خواستم نگه داره داشتم از ماشین پیاده میشدم که گفت " امشب حاج خانوم یه سر میاد خونتون ..."
سفره شام رو جمع کردم و گلبرگ را روی پاهام تکون دادم تا خوابش برد ...
توی اتاق رختخواب پهن کردم گلبرگ را روی تشک گذاشتم ... صدای قلقل سماور توی فضای خونه پیچیده بود ،قطرات بارون روی شیشه کوبیده میشد ...
دستپاچه بودم نگاهم به ساعت دیواری بود ،نمیدونستم به حاج خانوم چه جوابی بدم ،از طرفی باهاش رو در وایسی داشتم، احترام زیادی براشون قائل بودم ....
با صدای کوبیده شدن در حیاط چادر روی سرم انداختم و سمت در رفتم ... همچنان بارون می بارید و زمین خیس اب بود... در و باز کردم حاج خانوم با چتر پشت در ایستاده بود... محمود با خنده پت و پهنی که روی صورتش نقش بسته بود پشت حاج خانوم بود....
زیر لب سلام دادم و تعارفشون کردم و داخل اومدن ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
توی آشپزخونه رفتم و چایی ریختم صدای پچ پچ محمود و حاج خانوم به گوش می رسید ...
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوپنج
گفتم اره اگه به گوش فرهاد برسه خاله خودش باعث مرگ خانومه، حتما قیافتون دیدنیه....
با تشر سمتم اومد و چنگ انداخت بهم و به سمت بیرون هلم داد " برو بیرون، دیگه دور و برم مامانم نبینمت "
چادرم رو مرتب کردم و سمت اتاق سالار راه افتادم ...بغل تختش نشستم و دستهای کوچیکش رو توی دستم گرفتم ... همون لحطه در باز شد و چشمم خورد به سیما ...
نگاهش به سالار دوخته شده بود زیر لب گفت "چه بلایی سر سالار اوردی ؟ اگه به گوش فرهاد برسه میدونی که چه بلایی سرت میاره، میدونی چند ساله در به در دنبال شماست ؟
گفتم "با تقدیر نمیشه جنگید ؛ برای اینکه پسرم رو داشته باشم مجبور بودم فرار کنم، وگرنه حسرت دیدن پسرم، به دلم میموند ...
بالای سر سالار ایستاد و گفت "پسره فرهاده مگه نه ؟؟؟
مات نگاهش کردم ،نمیدونستم چه جوابی بدم ،لبه تخت نشست و گفت "درست مثل سیبیه که از وسط نصف شده ،خیلی شبیه فرهاده !فرهاد عاشق اسم سالار بود، اونموقع تو خیالاتمون اسم پسرمون سالار بود ،اولین بار که شنیدم اسم پسرت سالاره ،فهمیدم پسر فرهاده ...
نمیدونستم چی بگم سکوت کرده بودم ...
صداش تو گوشم زنگ خورد "دوسش داری ؟"
بی درنگ نگاش کردم ...دوباره گفت "لابد دوسش داری ....
گفتم "نمیخوام فرهاد بدونه منو دیدی ، یا توی بیمارستان بودم "
گفت من چیزی نمیگم ، نمیخوام مثل آینه دق صبح تا شب جلوی چشمام باشی "
چند روزی بود دلشوره بدی داشتم ،وقتی توی بیمارستان بودم دور و برم رو میپاییدم، احساس میکردم همین الاناس که فرهاد پیداش بشه ...
از جلوی اتاق فروغ میگذشتم، مریض دیگه ایی رو تخت خوابیده بود ،فهمیدم از بیمارستان مرخص شده ... توی اتاق سالار رفتم روی صندلی نشسته بودم ... زیر لب ذکر میگفتم که در اتاق باز شد، از دیدن محمود جا خوردم نیم خیز شدم و سلام دادم ..
با حالتی معذب بالای سر سالار ایستاده بود...
گفت حالش چطوره دکترها چیزی نگفتن ؟
سرم رو به حالت نه تکون دادم و نالیدم فعلا که هیچی ،ولی من هنوز امیدوارم میدونم پسرم به هوش میاد ...
سرش رو تکون داد و زیر لب انشالله گفت
بعدش ادامه داد چند وقتیه که میخوام باهاتون صحبت کنم ،به خاطر وضعیت سالار صبر کردم ،میدونم مادری و دل نگرون بچتی ،ولی خب خودت میدونی از وقتی دیدمت میخوامت ،بچه های تورو مثل بچه های خودم دوست دارم ،قول میدم در حقشون کوتاهی نکنم، فقط خواهش میکنم به من جواب مثبت بده....
بی هوا نگاش کردم ،نمیدونستم چی بگم ،
دوباره ادامه داد با حاج خانوم صحبت کردم که باهاتون حرف بزنه وقتی فهمید خاطرت رو میخوام خیلی خوشحال شد ،گفت کی بهتر از گوهر که دختر خودمه ...!!
چادرم را روی سرم مرتب کردم و زیر لب نالیدم "محمود خان اینجا نه جای مناسبیه برای این حرفهاس، نه زمان مناسبی!!! ؛لطفا دیگه ادامه ندید ...کج نگاش کردم و گفتم "ببخشید ولی کارتون اشتباه بوده که با حاج خانومم در میون گذاشتید ،اینجوری فقط من معذب میشم، خودتونم خوب میدونین قصد ازدواج ندارم ...
محمود :چرا قصد ازدواج ندارین ؟شما یه زن جوونین ،اگه به کس دیگه ای علاقه دارین لطفا بگین تا منم راهم رو بکشم و برم بیشتر از این درگیر عشق شما نباشم !!!
با قاطعیت گفتم "نه مرد دیگه ایی تو زندگیم نیست، ولی دوست ندارم هیچ مرد دیگه ایی تو زندگیم باشه "
لبخندی روی لبهای محمود نشست و گفت "همینکه مردی توزندگیتون نیست منو امیدوار میکنه بتونم محبت شما رو جلب کنم ...
از پررویی محمود واقعا جا خورده بودم،دیگه نمیدونستم چی بگم ؟؟
بعد رفتن محمود یه ساعتی بالای سر سالار بودم بعد که از بیمارستان بیرون اومدم سمت بازار راه افتادم تا مقداری برای خونه خرید کنم ...
داشتم به خونه بر میگشتم که ماشین محمود جلوی پام ترمز کرد، با اصرار محمود سوار ماشین شدم تمام مسیرو سکوت کرده بودم.... محمود یه ریز حرف میزد نزدیک بازار ازش خواستم نگه داره داشتم از ماشین پیاده میشدم که گفت " امشب حاج خانوم یه سر میاد خونتون ..."
سفره شام رو جمع کردم و گلبرگ را روی پاهام تکون دادم تا خوابش برد ...
توی اتاق رختخواب پهن کردم گلبرگ را روی تشک گذاشتم ... صدای قلقل سماور توی فضای خونه پیچیده بود ،قطرات بارون روی شیشه کوبیده میشد ...
دستپاچه بودم نگاهم به ساعت دیواری بود ،نمیدونستم به حاج خانوم چه جوابی بدم ،از طرفی باهاش رو در وایسی داشتم، احترام زیادی براشون قائل بودم ....
با صدای کوبیده شدن در حیاط چادر روی سرم انداختم و سمت در رفتم ... همچنان بارون می بارید و زمین خیس اب بود... در و باز کردم حاج خانوم با چتر پشت در ایستاده بود... محمود با خنده پت و پهنی که روی صورتش نقش بسته بود پشت حاج خانوم بود....
زیر لب سلام دادم و تعارفشون کردم و داخل اومدن ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
توی آشپزخونه رفتم و چایی ریختم صدای پچ پچ محمود و حاج خانوم به گوش می رسید ...
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوشش
سینی به دست توی هال اومدم و با دیدن من ساکت شدن ، حاج خانوم حال سالار و پرسید و بعد از کلی حرف زدن و طفره رفتن حاج خانوم گفت "والله گوهر جان ،چند ساله به هر دری زدم محمود زن بگیره قبول نکرده ،هر کی رو گفتم با قاطعیت رد کرده ولی چند روز پیش خودش گفت از یکی خوشش اومده ازم خواست پیش قدم بشم برای خواستگاری ،باور کن وقتی فهمیدم اون طرف تویی از خوشحالی سر از پا نمیشناختم....
میدونم الان موقعیت مناسبی برای این حرفها نیست تنها دغدغت پسرته ،انشالله اونم به زودی به هوش میاد ....
خودت که مارو میشناسی، میدونی محمود پسر خوب و سر به زیریه ،خودتم که ماشالله نجیبی و از خانومی چیزی کم نداری ،تو هم جای دختر منی ،میدونم با محمود خوشبخت میشی، بازم فکرات رو بکن یه جوابی به پسر من بده، بدتر از محمود خودم که بی قرارم زود این وصلت سر بگیره ...
سرم رو پایین انداختم، صورتم از شرم سرخ شده بود زیر لب نالیدم "محمود خان واقعا خوب و اقا هستن، ولی خودتون که بهتر میدونید بچه هام همه چیز من هستن، به تنها چیزی که فکر نمی کنم ازدواجه ، الانم که تمام فکرو دغدغه من سالاره، اصلا روز و شب ندارم ....
حاج خانوم گفت "دخترم بشین فکرات رو بکن، من ازت نخواستم همین الان بهم جواب بدی ،ما هم عجله نداریم ، وقت زیاده "
اونشب بعد رفتن حاج خانوم کلی فکر کردم،پیش خودم گفتم آخه من چه جوری بهشون بگم که شوهر دارم....
توی صف نونوایی بودم دیدم همه از صف کنار میرن و به حاج اقا که عالم محل بود تعارف میکردن بیاد سر صف ....
نون رو گرفتم و کنار ایستادم ....حاج اقا که از صف بیرون اومد ،چادرو دور صورتم پیچیدم، نزدیکتر رفتم گفتم ببخشید حاج آقا امری داشتم .
حاج اقا در حالیکه نگاهش به زمین دوخته شده بود گفت" بفرمایید خواهرم در خدمتم... "با تعلل گفتم ، بدون اینکه خطبه طلاق خونده بشه، از شوهرم جدا شدم ،میخواستم بدونم تکلیف چیه ؟ ایا هنوز همسر اون اقا هستم ؟
حاج اقا با تعجب توی صورتم خیره شد و گفت "همسرتون خودشون شمارو از خونه بیرون کردن با زور و اجبار یا بهتون گفتن که دیگه همسرشون نیستی ؟
توی فکر فرو رفتم و گفتم نه به زور نبوده، هیچ حرفی راجب صبغه زده نشد ،نگفت که باطله ...
حاج اقا تسبیه رو دور دستش پیچید و گفت شما هنوز شرعا همسر اون آقا هستین ،باید صیغه باطل بشه تا از همسری اون اقا در بیاین ...
سر در گم بودم گیج و منگ تشکر کردم و سمت خونه راه افتادم میدونستم محمود دست بردار نیست ،باید واقعیت رو بهش میگفتم ،چند روزی گذشته بود یه پام بیمارستان بود و یه پام خیاط خونه ...
ظهر بهاری در حالیکه افتاب داغ وسط اسمون بود مستقیم روی سرم تابیده بود ،پشت در حیاط رسیدم کلید انداختم ،وارد شدم پام به حیاط نرسیده بود که در حیاط کوبیده شد، درو باز کردم و چشمم خورد به محمود زیر لب سلام دادم ،نگاهش رو از سنگ فرش کوچه برچید و نگام کرد....
گفت :واقعیتش میخواستم باهاتون حرف بزنم...
گفتم چه حرفی ؟ خواهشا اگه راجب موضوع ازدواجه که دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!
تیز نگام کرد و با تعجب گفت "چرا اینقدر آشفته ای اتفاقی افتاده ؟
با حرص گفتم شما راجب من چی میدونین ؟
متعجب نگام کرد "چیزایی که باید بدونم رو میدونم ،باقیشم برام مهم نیست "
نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم هیچی نمیدونی،وگرنه به خودت اجازه نمیدادی از زن شوهر دار خواستگاری کنی !
فقط نگام کرد،رنگ باخت حسابی جا خورده بود، بریده بریده گفت شما شوهر دارین !!!؟؟
محمود حسابی شوکه شده بود با دهن نیمه باز بهم خیره شد و کلافه سرش رو تکون داد و عصبی خندید "امکان نداره داری منو دست به سر میکنی ،لابد با خودت گفتی بگم شوهر دارم تا دست از سرم برداره !!
با تحکم گفتم "نه هیچ کلکی تو کار نیست ،واقعیت رو بهت گفتم تا بری دنبال زندگیت ...
برزخی نگام کرد و با غیض لب جنباند "چرا اینهمه مدت سکوت کردی ؟هر بار بهت ابراز علاقه کردم یه کلمه نگفتی شوهر داری ؟ اصلا اگه شوهر داری پس کجاست !! چرا خبری از بچه هاش نمیگیره ؟
بغض کرده بودم ،با صدایی که که انگار از ته چاه در میومد نالیدم "من از خونه فرار کردم ، الانم شوهرم دنبالمه سالارو میخواد ،از وجود گلبرگ بی خبره ،اگه بفهمه چه بلایی سر سالار اومده حسابمون میرسه ...
مثل کسی که تو خواب حرف بزنه تکرار کرد "چرا طلاق نمیگیری ؟اصلا چرا فرار کردی ؟ الانم اتفاقی نیوفتاده ،باشه شوهر داری پیگیر طلاقت میشیم تا جدا بشی ،دیگه هر اشتباهی هم کرده باشی ،شهر هرت نیست که بلایی سرت بیاره..
با چشمهای اشکبارم بهش خیره شدم:"خواهش میکنم محمود بی خیال من شو ،برو پی زندگی خودت ،تمام فکرو ذکر من بچه هام هستن حتی اگه جدا بشم نمیتونم زن خوبی برات باشم "
غضبناک با صورتی برافروخته نگام کرد و داد زد "بس کن گوهر بازم شروع کردی ؟؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوشش
سینی به دست توی هال اومدم و با دیدن من ساکت شدن ، حاج خانوم حال سالار و پرسید و بعد از کلی حرف زدن و طفره رفتن حاج خانوم گفت "والله گوهر جان ،چند ساله به هر دری زدم محمود زن بگیره قبول نکرده ،هر کی رو گفتم با قاطعیت رد کرده ولی چند روز پیش خودش گفت از یکی خوشش اومده ازم خواست پیش قدم بشم برای خواستگاری ،باور کن وقتی فهمیدم اون طرف تویی از خوشحالی سر از پا نمیشناختم....
میدونم الان موقعیت مناسبی برای این حرفها نیست تنها دغدغت پسرته ،انشالله اونم به زودی به هوش میاد ....
خودت که مارو میشناسی، میدونی محمود پسر خوب و سر به زیریه ،خودتم که ماشالله نجیبی و از خانومی چیزی کم نداری ،تو هم جای دختر منی ،میدونم با محمود خوشبخت میشی، بازم فکرات رو بکن یه جوابی به پسر من بده، بدتر از محمود خودم که بی قرارم زود این وصلت سر بگیره ...
سرم رو پایین انداختم، صورتم از شرم سرخ شده بود زیر لب نالیدم "محمود خان واقعا خوب و اقا هستن، ولی خودتون که بهتر میدونید بچه هام همه چیز من هستن، به تنها چیزی که فکر نمی کنم ازدواجه ، الانم که تمام فکرو دغدغه من سالاره، اصلا روز و شب ندارم ....
حاج خانوم گفت "دخترم بشین فکرات رو بکن، من ازت نخواستم همین الان بهم جواب بدی ،ما هم عجله نداریم ، وقت زیاده "
اونشب بعد رفتن حاج خانوم کلی فکر کردم،پیش خودم گفتم آخه من چه جوری بهشون بگم که شوهر دارم....
توی صف نونوایی بودم دیدم همه از صف کنار میرن و به حاج اقا که عالم محل بود تعارف میکردن بیاد سر صف ....
نون رو گرفتم و کنار ایستادم ....حاج اقا که از صف بیرون اومد ،چادرو دور صورتم پیچیدم، نزدیکتر رفتم گفتم ببخشید حاج آقا امری داشتم .
حاج اقا در حالیکه نگاهش به زمین دوخته شده بود گفت" بفرمایید خواهرم در خدمتم... "با تعلل گفتم ، بدون اینکه خطبه طلاق خونده بشه، از شوهرم جدا شدم ،میخواستم بدونم تکلیف چیه ؟ ایا هنوز همسر اون اقا هستم ؟
حاج اقا با تعجب توی صورتم خیره شد و گفت "همسرتون خودشون شمارو از خونه بیرون کردن با زور و اجبار یا بهتون گفتن که دیگه همسرشون نیستی ؟
توی فکر فرو رفتم و گفتم نه به زور نبوده، هیچ حرفی راجب صبغه زده نشد ،نگفت که باطله ...
حاج اقا تسبیه رو دور دستش پیچید و گفت شما هنوز شرعا همسر اون آقا هستین ،باید صیغه باطل بشه تا از همسری اون اقا در بیاین ...
سر در گم بودم گیج و منگ تشکر کردم و سمت خونه راه افتادم میدونستم محمود دست بردار نیست ،باید واقعیت رو بهش میگفتم ،چند روزی گذشته بود یه پام بیمارستان بود و یه پام خیاط خونه ...
ظهر بهاری در حالیکه افتاب داغ وسط اسمون بود مستقیم روی سرم تابیده بود ،پشت در حیاط رسیدم کلید انداختم ،وارد شدم پام به حیاط نرسیده بود که در حیاط کوبیده شد، درو باز کردم و چشمم خورد به محمود زیر لب سلام دادم ،نگاهش رو از سنگ فرش کوچه برچید و نگام کرد....
گفت :واقعیتش میخواستم باهاتون حرف بزنم...
گفتم چه حرفی ؟ خواهشا اگه راجب موضوع ازدواجه که دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!
تیز نگام کرد و با تعجب گفت "چرا اینقدر آشفته ای اتفاقی افتاده ؟
با حرص گفتم شما راجب من چی میدونین ؟
متعجب نگام کرد "چیزایی که باید بدونم رو میدونم ،باقیشم برام مهم نیست "
نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم هیچی نمیدونی،وگرنه به خودت اجازه نمیدادی از زن شوهر دار خواستگاری کنی !
فقط نگام کرد،رنگ باخت حسابی جا خورده بود، بریده بریده گفت شما شوهر دارین !!!؟؟
محمود حسابی شوکه شده بود با دهن نیمه باز بهم خیره شد و کلافه سرش رو تکون داد و عصبی خندید "امکان نداره داری منو دست به سر میکنی ،لابد با خودت گفتی بگم شوهر دارم تا دست از سرم برداره !!
با تحکم گفتم "نه هیچ کلکی تو کار نیست ،واقعیت رو بهت گفتم تا بری دنبال زندگیت ...
برزخی نگام کرد و با غیض لب جنباند "چرا اینهمه مدت سکوت کردی ؟هر بار بهت ابراز علاقه کردم یه کلمه نگفتی شوهر داری ؟ اصلا اگه شوهر داری پس کجاست !! چرا خبری از بچه هاش نمیگیره ؟
بغض کرده بودم ،با صدایی که که انگار از ته چاه در میومد نالیدم "من از خونه فرار کردم ، الانم شوهرم دنبالمه سالارو میخواد ،از وجود گلبرگ بی خبره ،اگه بفهمه چه بلایی سر سالار اومده حسابمون میرسه ...
مثل کسی که تو خواب حرف بزنه تکرار کرد "چرا طلاق نمیگیری ؟اصلا چرا فرار کردی ؟ الانم اتفاقی نیوفتاده ،باشه شوهر داری پیگیر طلاقت میشیم تا جدا بشی ،دیگه هر اشتباهی هم کرده باشی ،شهر هرت نیست که بلایی سرت بیاره..
با چشمهای اشکبارم بهش خیره شدم:"خواهش میکنم محمود بی خیال من شو ،برو پی زندگی خودت ،تمام فکرو ذکر من بچه هام هستن حتی اگه جدا بشم نمیتونم زن خوبی برات باشم "
غضبناک با صورتی برافروخته نگام کرد و داد زد "بس کن گوهر بازم شروع کردی ؟؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوهفت
انگشتم به نشانه سکوت جلوی لبم گرفتم و با صدای آرومی گفتم جه خبرته چرا داد میزنی من اینجا آبرو دارم ...
ملتمسانه نگام کرد و زیر لب نالید "هیچوقت نو امید نمیشم، تو اگه اون مرد رو دوس داشتی فرار نمیکردی، پس کمک میکنم طلاقت رو بگیری "
با عجله سمت ماشین رفت و با حرص فرمون رو چرخوند و با سرعت دور شد ...
درمونده بودم و دیگه نمیدونستم چیکار کنم ، ازدست محمود کلافه و عصبی بودم ، به هر زبونی خواستم از سرم وا کنم نشد ...
توی خونه رفتم و دراز کش خوابیدم دوباره در حیاط با شدت زیادی کوبیده شد.. با قدمهایی تند سمت در رفتم چشمم خورد به نسرین خانوم ...
گفتم خیر باشه کاری داشتین ..؟
نفس نفس میزد و بریده بریده گفت "گوهر از بیمارستان زنگ زدن ،خواستن هر چه زودتر برین ،به منم چیزی نگفتن ....
انگار روح از بدنم جدا شد ...از دلشوره لرزه به اندامم افتاده بود دستم را روی سینه ام فشار دادم و مضطرب لب زدم "خب چی گفتن نکنه اتفاقی برای سالار افتاده ؟
نسرین خانوم گفت "به دلت بد راه نده، انشالله به هوش اومده حالا حاضر شو گلبرگم بسپر به من خیالت راحت ...
چادر سرم انداختم و از خونه بیرون زدم ،زیر لب ذکر میگفتم خدا خدا میکردم اتفاقی برای سالار نیوفتاده باشه ... همینطور بی هوا که از خیابون میگذشتم .. چند تا راننده عصبی سرشون رو از شیشه بیرون اوردن با تشر یه حرفهایی زدن ،ولی من هیچی نمیشنیدم فقط میخواستم هر طوری شده خودم رو به بیمارستان برسونم ... سوار تاکسی شدم و بی قرار نگاهم به خیابون بود یه بند به راننده میگفتم آقا سریعتر ...
راننده به حالت عصبی، جلوی بیمارستان ترمز کردو داد زد و با گلایه گفت " خانوم رسیدیم پیاده شو سرمون رو خوردی از بس گفتی سریعتر سریعتر ..از ماشین پیاده شدم اسکناس مچاله شده که لای انگشتهای عرق کرده ام چروک شده بود روی صندلی پرت کردم ... سمت بیمارستان دوییدم،صدای راننده از پشت سر، توی گوشم پبچید خانوم بقیه پولتون رو بگیرین ....
بی توجه به راننده توی بیمارستان رفتم و سمت پذیرش دوییدم ، نفس زنان گفتم"خانوم من همراه سالار.... از بیمارستان باهام تماس گرفتید !!
پرستار نگاهی به برگه های روی میز کرد و گفت بله برید تو اتاق دکتر منتظرتونن ...
دستپاچه نالیدم "پسرم طوریش شده ؟"
خنده محوی روی لبهای کشدارش نشست و گفت " نگران نباشید اقای دکتر باهاتون در میون میذارن "
سمت اتاق اقای دکتر میرفتم، ولی نگاهم ته راهرو به اتاق سالار دوخته شده بود ،پاهام یاری نمیکرد سمت اتاقش برم، میترسیدم از دست داده باشمش ... پشت در اتاق بودم چند تقه ای به در کوبیدم و از لای در به داخل گردن کشیدم "اجازه هست بیام داخل ؟"
با اشاره دست اقای دکتر وارد شدم، نگاهم به لبهای دکتر دوخته شده بود ،خودم دلش رو نداشتم چیزی بپرسم ..منتظر بودم حرف بزنه ...در حالیکه با خودکار روی کاغذ راه میرفت زیر لب گفت لطفا بنشینید ...
مضطرب و پریشون روی صندلی نشستم ... برگه هارو مرتب کرد و گوشه میز هل داد و گفت "واقعیتش خبرای خوشی براتون دارم ، چند باری پسرتون به هوش اومده ،چشماش رو باز کرده ولی فعلا حرفی نزده ....
هیجانزده گفتم خدایا شکرت .... کی به هوش اومده؟ الان حالش چطوره ؟
اشک میربختم و یه ریز از اقای دکتر تشکر میکردم ...
دکتر بعد مکثی کوتاه گفت "فعلا راجب شرایطش نمیتونم حرفی بزنم ،باید کامل به هوش بیاد ،فعلا همینقدر بودم که از کما خارج شده ... بی هوا بلند شدم و اشکهای صورتم رو پاک کردم و دستپاچه گفتم "من میرم پیش سالارم ...
دکتر لبخندی زد و سرش رو به نشونه رضایت تکون داد ...
خودم رو با قدمهایی لرزون سمت اتاق پسرم رسوندم ،پشت در اتاق بودم،آروم درو باز کردم ،پاهام از ذوق میلرزید ،سالار روی تخت خوابیده بود ... زیر لب اسمش رو صدا کردم انگار خواب بود ... دلم میخواست همینطور به صورت ماهش خیره بشم ،چقدر لاغر و رنگ پریده شده بود، با خودم گفتم میبرمش خونه حسابی بهش میرسم ،دوباره رنگ و رو میگیره ... از فکرهای که توی سرم دور میخورد خندم گرفته بود ... هیمنطور که نگاهم به صورت سالار دوخته شده بود پلکهاش رو تکون داد، صدام از شوق میلریزید لبام روی هم جنباندم "سالار پسرم ،منم مامانت، چشمات رو باز کن قشنگم...
از لای پلکهای سنگینش نگاهم کرد و زیر لب نالید آب میخوام تشنمه ...
دست انداختم پارچ آب رو برداشتم و لیوان اب رو پر کردم لبه لیوان رو به لبهاش چسبوندم ... حتی نا نداشت لبهاش رو از هم باز کنه ...
خم شدم و صورتش رو بوسیدم ... با نگاهی یخ زده بهم خیره شده بود ...
گفتم پسرم منم مامانت شناختی ؟
سرش رو به نشونه "نه "تکون داد ...
مایوسانه بهش خیره شدم، نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم ...
با بغض نالیدم "پسرم میدونی چند ماهه صبح تا شب بالاسرتم تا به هوش بیای ؟میدونی گلبرگ خواهرت بی قرارته ...؟
ادامه دارد.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوهفت
انگشتم به نشانه سکوت جلوی لبم گرفتم و با صدای آرومی گفتم جه خبرته چرا داد میزنی من اینجا آبرو دارم ...
ملتمسانه نگام کرد و زیر لب نالید "هیچوقت نو امید نمیشم، تو اگه اون مرد رو دوس داشتی فرار نمیکردی، پس کمک میکنم طلاقت رو بگیری "
با عجله سمت ماشین رفت و با حرص فرمون رو چرخوند و با سرعت دور شد ...
درمونده بودم و دیگه نمیدونستم چیکار کنم ، ازدست محمود کلافه و عصبی بودم ، به هر زبونی خواستم از سرم وا کنم نشد ...
توی خونه رفتم و دراز کش خوابیدم دوباره در حیاط با شدت زیادی کوبیده شد.. با قدمهایی تند سمت در رفتم چشمم خورد به نسرین خانوم ...
گفتم خیر باشه کاری داشتین ..؟
نفس نفس میزد و بریده بریده گفت "گوهر از بیمارستان زنگ زدن ،خواستن هر چه زودتر برین ،به منم چیزی نگفتن ....
انگار روح از بدنم جدا شد ...از دلشوره لرزه به اندامم افتاده بود دستم را روی سینه ام فشار دادم و مضطرب لب زدم "خب چی گفتن نکنه اتفاقی برای سالار افتاده ؟
نسرین خانوم گفت "به دلت بد راه نده، انشالله به هوش اومده حالا حاضر شو گلبرگم بسپر به من خیالت راحت ...
چادر سرم انداختم و از خونه بیرون زدم ،زیر لب ذکر میگفتم خدا خدا میکردم اتفاقی برای سالار نیوفتاده باشه ... همینطور بی هوا که از خیابون میگذشتم .. چند تا راننده عصبی سرشون رو از شیشه بیرون اوردن با تشر یه حرفهایی زدن ،ولی من هیچی نمیشنیدم فقط میخواستم هر طوری شده خودم رو به بیمارستان برسونم ... سوار تاکسی شدم و بی قرار نگاهم به خیابون بود یه بند به راننده میگفتم آقا سریعتر ...
راننده به حالت عصبی، جلوی بیمارستان ترمز کردو داد زد و با گلایه گفت " خانوم رسیدیم پیاده شو سرمون رو خوردی از بس گفتی سریعتر سریعتر ..از ماشین پیاده شدم اسکناس مچاله شده که لای انگشتهای عرق کرده ام چروک شده بود روی صندلی پرت کردم ... سمت بیمارستان دوییدم،صدای راننده از پشت سر، توی گوشم پبچید خانوم بقیه پولتون رو بگیرین ....
بی توجه به راننده توی بیمارستان رفتم و سمت پذیرش دوییدم ، نفس زنان گفتم"خانوم من همراه سالار.... از بیمارستان باهام تماس گرفتید !!
پرستار نگاهی به برگه های روی میز کرد و گفت بله برید تو اتاق دکتر منتظرتونن ...
دستپاچه نالیدم "پسرم طوریش شده ؟"
خنده محوی روی لبهای کشدارش نشست و گفت " نگران نباشید اقای دکتر باهاتون در میون میذارن "
سمت اتاق اقای دکتر میرفتم، ولی نگاهم ته راهرو به اتاق سالار دوخته شده بود ،پاهام یاری نمیکرد سمت اتاقش برم، میترسیدم از دست داده باشمش ... پشت در اتاق بودم چند تقه ای به در کوبیدم و از لای در به داخل گردن کشیدم "اجازه هست بیام داخل ؟"
با اشاره دست اقای دکتر وارد شدم، نگاهم به لبهای دکتر دوخته شده بود ،خودم دلش رو نداشتم چیزی بپرسم ..منتظر بودم حرف بزنه ...در حالیکه با خودکار روی کاغذ راه میرفت زیر لب گفت لطفا بنشینید ...
مضطرب و پریشون روی صندلی نشستم ... برگه هارو مرتب کرد و گوشه میز هل داد و گفت "واقعیتش خبرای خوشی براتون دارم ، چند باری پسرتون به هوش اومده ،چشماش رو باز کرده ولی فعلا حرفی نزده ....
هیجانزده گفتم خدایا شکرت .... کی به هوش اومده؟ الان حالش چطوره ؟
اشک میربختم و یه ریز از اقای دکتر تشکر میکردم ...
دکتر بعد مکثی کوتاه گفت "فعلا راجب شرایطش نمیتونم حرفی بزنم ،باید کامل به هوش بیاد ،فعلا همینقدر بودم که از کما خارج شده ... بی هوا بلند شدم و اشکهای صورتم رو پاک کردم و دستپاچه گفتم "من میرم پیش سالارم ...
دکتر لبخندی زد و سرش رو به نشونه رضایت تکون داد ...
خودم رو با قدمهایی لرزون سمت اتاق پسرم رسوندم ،پشت در اتاق بودم،آروم درو باز کردم ،پاهام از ذوق میلرزید ،سالار روی تخت خوابیده بود ... زیر لب اسمش رو صدا کردم انگار خواب بود ... دلم میخواست همینطور به صورت ماهش خیره بشم ،چقدر لاغر و رنگ پریده شده بود، با خودم گفتم میبرمش خونه حسابی بهش میرسم ،دوباره رنگ و رو میگیره ... از فکرهای که توی سرم دور میخورد خندم گرفته بود ... هیمنطور که نگاهم به صورت سالار دوخته شده بود پلکهاش رو تکون داد، صدام از شوق میلریزید لبام روی هم جنباندم "سالار پسرم ،منم مامانت، چشمات رو باز کن قشنگم...
از لای پلکهای سنگینش نگاهم کرد و زیر لب نالید آب میخوام تشنمه ...
دست انداختم پارچ آب رو برداشتم و لیوان اب رو پر کردم لبه لیوان رو به لبهاش چسبوندم ... حتی نا نداشت لبهاش رو از هم باز کنه ...
خم شدم و صورتش رو بوسیدم ... با نگاهی یخ زده بهم خیره شده بود ...
گفتم پسرم منم مامانت شناختی ؟
سرش رو به نشونه "نه "تکون داد ...
مایوسانه بهش خیره شدم، نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم ...
با بغض نالیدم "پسرم میدونی چند ماهه صبح تا شب بالاسرتم تا به هوش بیای ؟میدونی گلبرگ خواهرت بی قرارته ...؟
ادامه دارد.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤️قصیده ای در وصف خلیفه رسول الله صلی الله علیه و سلم❤️
✅ ابوبکر صدیق رضی الله عنه✅الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ ابوبکر صدیق رضی الله عنه✅الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پدر که باشی سردت می شود ولی کت بر شانه فرزند می اندازی.چهره ات خشن می شود و دلت دریایی، آرام نمی گیری تا تکه نانی بیاوری.
پدر که باشی، می خواهی ولی نمی شود، نمی شود که نمی شود.در بلندایی از این شهرت مشت نشدن ها بر زمین می کوبی
پدر که باشی عصا میخواهی ولی نمیگویی .هر روز خم تر از دیروز، مقابل آینه تمرین محکم ایستادن می کنی.
پدر که باشی حساس می شوی به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنیا،تمام وجود خودت را محکوم آرزوهایش می کنی!
پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ جایی زیر پایت نیست .بی منت از این غریبه گی هایت می گذری تا پدر باشی .پشت خنده هایت فقط سکوت میکنی.
پدر که باشی به جرم پدر بودنت حکم همیشه دویدن را برایت بریده اند ،بی هیچ اعتراضی به حکم ، فقط می دوی و درتنهایی ات نفسی تازه میکنی.
پدر که باشی پیر نمی شوی ولی یک روز بی خبر تمام می شوی و پشت ها را خالی می کنی ،
با تمام شدنت ،حس آرامش را بعد از عمری تجربه کنی..
پدر که باشی در بهشتی که زیر پای تو نبود هم دلهره هایت را مرور می کنی...
تقدیم به همه پـدران دنیـا♥️♥️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پدر که باشی، می خواهی ولی نمی شود، نمی شود که نمی شود.در بلندایی از این شهرت مشت نشدن ها بر زمین می کوبی
پدر که باشی عصا میخواهی ولی نمیگویی .هر روز خم تر از دیروز، مقابل آینه تمرین محکم ایستادن می کنی.
پدر که باشی حساس می شوی به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنیا،تمام وجود خودت را محکوم آرزوهایش می کنی!
پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ جایی زیر پایت نیست .بی منت از این غریبه گی هایت می گذری تا پدر باشی .پشت خنده هایت فقط سکوت میکنی.
پدر که باشی به جرم پدر بودنت حکم همیشه دویدن را برایت بریده اند ،بی هیچ اعتراضی به حکم ، فقط می دوی و درتنهایی ات نفسی تازه میکنی.
پدر که باشی پیر نمی شوی ولی یک روز بی خبر تمام می شوی و پشت ها را خالی می کنی ،
با تمام شدنت ،حس آرامش را بعد از عمری تجربه کنی..
پدر که باشی در بهشتی که زیر پای تو نبود هم دلهره هایت را مرور می کنی...
تقدیم به همه پـدران دنیـا♥️♥️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻 خواهران و برادران عزیز آیا❣اثرات عجیب دعا و نفرین را میدانید!
▫️وقتی برای کسی از ته قلب آرزوی موفقیت شادی و سلامتی می کنید، امواج نامرئی تفکرات و انرژی شما تشخیص نمی دهد که این آرزو متوجه دیگریست. این موج نیک خواهی ابتدا خود شما را سرشار از ماهیت خویش می کند
▪️در حالت دعا تمامی قوای معنوی، سلول های مغز و حتی سیستم عصبی، زیر بارش این ذرات بهشتی قرار می گیرند که خود شما آن را تولید کردید.
▫️اگر از کسی بیزار و متنفر باشید نیز ذرات و امواج کسالت و تنفر، نخست بر خود شما میبارد و سپس در ضمیرتان رسوب میکند.
▪️با توجه به این واقعیت، ضمیر ناخودآگاه کسی که دعا و نفرین می کند، نمیتواند تشخیص دهد که این محصولات شفا بخش و یا مسموم کننده متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط، ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات را ابتدا خودش جذب می کند.
🌼🍃همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست، نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند و در نهایت به دریا میرسد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣برای همدیگر دعای خیر و برکت کنیم...
▫️وقتی برای کسی از ته قلب آرزوی موفقیت شادی و سلامتی می کنید، امواج نامرئی تفکرات و انرژی شما تشخیص نمی دهد که این آرزو متوجه دیگریست. این موج نیک خواهی ابتدا خود شما را سرشار از ماهیت خویش می کند
▪️در حالت دعا تمامی قوای معنوی، سلول های مغز و حتی سیستم عصبی، زیر بارش این ذرات بهشتی قرار می گیرند که خود شما آن را تولید کردید.
▫️اگر از کسی بیزار و متنفر باشید نیز ذرات و امواج کسالت و تنفر، نخست بر خود شما میبارد و سپس در ضمیرتان رسوب میکند.
▪️با توجه به این واقعیت، ضمیر ناخودآگاه کسی که دعا و نفرین می کند، نمیتواند تشخیص دهد که این محصولات شفا بخش و یا مسموم کننده متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط، ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات را ابتدا خودش جذب می کند.
🌼🍃همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست، نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند و در نهایت به دریا میرسد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣برای همدیگر دعای خیر و برکت کنیم...
🔸 کرمانی رحمهالله میفرماید:
«کسی که چشم خود را از نگاه به حرام فروبندد، دل خود را با مراقبه مداوم ـ یعنی آگاه بودن همیشگی از حضور خداوند ـ زنده نگه دارد، ظاهرش را با پیروی از سنت پیامبر ﷺ بیاراید، نفس خود را به خوردن حلال عادت دهد، و خود را از شهوات باز دارد؛ فراست و بصیرتش خطا نخواهد کرد.
و هرگاه علم و آگاهی انسان درست و پاک باشد، حق را بشناسد، به آن عمل کند و از آن پیروی نماید، پاک و پرهیزگار میگردد و سزاوار بهشت خواهد بود.»
📙مجموع الفتاوى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«کسی که چشم خود را از نگاه به حرام فروبندد، دل خود را با مراقبه مداوم ـ یعنی آگاه بودن همیشگی از حضور خداوند ـ زنده نگه دارد، ظاهرش را با پیروی از سنت پیامبر ﷺ بیاراید، نفس خود را به خوردن حلال عادت دهد، و خود را از شهوات باز دارد؛ فراست و بصیرتش خطا نخواهد کرد.
و هرگاه علم و آگاهی انسان درست و پاک باشد، حق را بشناسد، به آن عمل کند و از آن پیروی نماید، پاک و پرهیزگار میگردد و سزاوار بهشت خواهد بود.»
📙مجموع الفتاوى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میدانیدچرا موفق نمیشویم!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1- چون فرصت ها را نادیده میگیریم.
2-چون از مشکلات درس نمیگیریم.
3-چون به راه حل ها فکر نمیکنیم.
4-چون هدف نداریم ولی آرزو میکنیم.
5-چون فعال و با پلان نیستیم.
6-چون همیشه مقلد هستیم نه مبتکر.
7-چون کار امروز را به فردا میگذاریم.
8-چون اکثراً به نداشته های خود فکر میکنیم.
9-چون منتظر بخت و شانس هستیم.
10-چون بر احساسات خود مدیریت نداریم.
11-چون روابط اجتماعی خوب نداریم.
12-چون وقت خود را بیهوده صرف میکنیم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1- چون فرصت ها را نادیده میگیریم.
2-چون از مشکلات درس نمیگیریم.
3-چون به راه حل ها فکر نمیکنیم.
4-چون هدف نداریم ولی آرزو میکنیم.
5-چون فعال و با پلان نیستیم.
6-چون همیشه مقلد هستیم نه مبتکر.
7-چون کار امروز را به فردا میگذاریم.
8-چون اکثراً به نداشته های خود فکر میکنیم.
9-چون منتظر بخت و شانس هستیم.
10-چون بر احساسات خود مدیریت نداریم.
11-چون روابط اجتماعی خوب نداریم.
12-چون وقت خود را بیهوده صرف میکنیم.
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_9
قسمت نهم
بعداز خریدن گوشی بیشتراز قبل با نیما در تماس بودم و بعداز ۸ماه عشق و علاقمون رو به هم ابراز کردیم، نیما ۵سال ازمن بزرگتر بود توکارخونه باباش حسابدار بود و بیشتر قراردادهای کاری کارخونه رو خودش تنظیم میکرد..خداروشکر همون سال تونستم با تلاش خودم رشته ی علوم ازمایشگاهی قبول بشم خودمم باورم نمیشد اما وقتی خدا برات بخواد میشه بیشتر از من نیما و بابام خوشحال بودن،حالا بماند افسانه چقدر سنگ انداخت که نذاره من دانشگاه برم ولی نتونست کاری کنه چون بابام پشتم بود..کارهای دانشگاهم انجام دادم از اول مهر دانشجو شدم وبیشتر وقتم به درس خوندن میگذشت..اما مرتضی همچنان باکارهاش اذیتم میکرد..رفت امدم به روستا سخت بود.. مخصوصا تو زمستون و ترم اول که تموم کردم بابام رضایت داد خوابگاه بمونم..همه چی خوب بود.مخصوصا رابطه ی منو نیما که خیلی بهم انگیزه میداد تا بیشتر تلاش کنم واین تلاشم بیشتر بخاطر این بودکه به جایگاه اجتماعی بالای برسم تا اگر در اینده نیما خواست این رابطه رو جدی کنه باافتخار بتونه منو به خانوادش معرفی کنه...
روزهای که کلاس نداشتم نیما میومد دنبالم باهم میرفتیم یه دور میزدیم البته بگم رابطه ی دوستی منو نیماخیلی سالم بود.هیچ وقت حد مرزها رو زیرپا نمیذاشتیم..از وقتی خوابگاه مونده بودم مرتضی و مهسا روخیلی نمیدیدم واینجوری ارامش بیشتری داشتم اما لعنت به روزی که ندا زنگ زد گفت مادر افسانه مرده بابا میگه هرطور شده برای ختمش بیا چاره ای نداشتم رفتم روستا وقتی رسیدم همه رفته بودن به بابام زنگ زدم گفت یکی دوساعت دیگه میام دنبالت،داشتم کارهام میکردم که صدای زنگ امد.به هوای اینکه بابام سرِلخت بایه تاب شلوارک دویدم که در باز کنم،اما همین که خواستم قفل در و بچرخونم باخودم گفتم نکنه بابام نباشه و اروم گفتم کیه؟صدایی نیومد دوباره پرسیدم ولی بازم جوابی نیومد!!نگاه سر و وضعم کردم دیدم مناسب نیست برگشتم لباسم عوض کنم بعد بیام در و باز کنم..اما همین که وارد اتاقم شدم گوشیم زنگ خورد دوستم بود.سرگرم حرف زدن باهاش شدم کلا یادم رفت کسی در زده!وقتی گوشی روقطع کردم بیخیال درباز کردن شدم گفتم هرکی بوده تاالان رفته ولش کن..ازتمام این اتفاقات نیم ساعتی گذشته بود که....
منم همچنان منتظر بابام بودم با گوشیم بازی میکردم اما یهو احساس کردم یکی پشت دراتاقِ،سریع ازجام بلند شدم گفتم بابا تویی؟!بازم همون سکوت لعنتی دیگه واقعا ترسیده بودم دوربرم دنبال یه چیزی میگشتم که از خودم دفاع کنم که دراتاق باز شدمرتضی اومد تو..با دیدنش ناخوداگاه جیغ زدم گفت چته مگه جن دیدی؟خیلی جدی بهش گفتم برو بیرون چرا بی سرصدا امدی تو؟گفت ای بابا هرکس ندونه فکر میکنه غریبه ام انگار یادت رفته یه زمانی عشقم بودی از حرفاش حالم بهم میخورد گفتم خجالت بکش این چرت پرتها چیه!؟گفت توعشقمی منم فراموشت نکردم یعنی نمیتونم فراموشت کنم..خدایا داشتم سکته میکردم گفتم بازبون خوش بهت میگم برو بیرون وگرنه انقدر جیغ میزنم که همسایه ها بریزن اینجا..بااین حرفم خندید گفت جیغ بزن ببینم کی میاد؟ته این اتاق اونم تو این خونه درن دشت مگه صدات به جای هم میرسه،دیدم باداد بیداد نمیتونم کاری ازپیش ببرم..شروع کردم التماس کردن ...
گفتم: مرتضی تو الان داماد این خونه ای منم خواهرزنتم.پرید وسط حرفم گفت خواهرزن ناتنی دیگه،گفتم هرچی، اصلا توچرا امدی دنبالم؟گفت وقتی فهمیدم بابات میخواد بیاد گفتم: توبمون من میرم الانم اگر دختر خوبی باشی کاریت ندارم،گفتم باشه دست درد نکنه برو بیرون منم لباسم عوض میکنم میام باهم بریم..گفت ااا ازم خجالت میکشی!!من غریبه ام اما اقا نیما محرمه با شنیدن اسم نیما خشکم زد ولی نباید خودم و میباختم گفتم،نیما کیه؟گفت اهان دیوار حاشا بلنده ولی کور خوندی انقدر ازت مدرک دارم که نمیتونی بزنی زیرش..فکر کردم داره یه دستی میزنه ولی گوشیش اورد نزدیک صورتم گفت خب نگاه کن یعنی این تو نیستی؟لعنت به مرتضی بیاد ازم کنار نیما عکس داشت..گفتم خب که چی میخوایم باهم ازدواج کنیم..گفت تو غلط کردی مگه من میذارم توباید صبر کنی من مهسارو طلاق بدم،مرتضی واقعا دیوانه شده بود گفتم فکر کردی مهسارو طلاق بدی من زنت میشم!؟گفت مجبورت میکنم تو باید زن من بشی و اون پسر شهری رو فراموش کنی....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_9
قسمت نهم
بعداز خریدن گوشی بیشتراز قبل با نیما در تماس بودم و بعداز ۸ماه عشق و علاقمون رو به هم ابراز کردیم، نیما ۵سال ازمن بزرگتر بود توکارخونه باباش حسابدار بود و بیشتر قراردادهای کاری کارخونه رو خودش تنظیم میکرد..خداروشکر همون سال تونستم با تلاش خودم رشته ی علوم ازمایشگاهی قبول بشم خودمم باورم نمیشد اما وقتی خدا برات بخواد میشه بیشتر از من نیما و بابام خوشحال بودن،حالا بماند افسانه چقدر سنگ انداخت که نذاره من دانشگاه برم ولی نتونست کاری کنه چون بابام پشتم بود..کارهای دانشگاهم انجام دادم از اول مهر دانشجو شدم وبیشتر وقتم به درس خوندن میگذشت..اما مرتضی همچنان باکارهاش اذیتم میکرد..رفت امدم به روستا سخت بود.. مخصوصا تو زمستون و ترم اول که تموم کردم بابام رضایت داد خوابگاه بمونم..همه چی خوب بود.مخصوصا رابطه ی منو نیما که خیلی بهم انگیزه میداد تا بیشتر تلاش کنم واین تلاشم بیشتر بخاطر این بودکه به جایگاه اجتماعی بالای برسم تا اگر در اینده نیما خواست این رابطه رو جدی کنه باافتخار بتونه منو به خانوادش معرفی کنه...
روزهای که کلاس نداشتم نیما میومد دنبالم باهم میرفتیم یه دور میزدیم البته بگم رابطه ی دوستی منو نیماخیلی سالم بود.هیچ وقت حد مرزها رو زیرپا نمیذاشتیم..از وقتی خوابگاه مونده بودم مرتضی و مهسا روخیلی نمیدیدم واینجوری ارامش بیشتری داشتم اما لعنت به روزی که ندا زنگ زد گفت مادر افسانه مرده بابا میگه هرطور شده برای ختمش بیا چاره ای نداشتم رفتم روستا وقتی رسیدم همه رفته بودن به بابام زنگ زدم گفت یکی دوساعت دیگه میام دنبالت،داشتم کارهام میکردم که صدای زنگ امد.به هوای اینکه بابام سرِلخت بایه تاب شلوارک دویدم که در باز کنم،اما همین که خواستم قفل در و بچرخونم باخودم گفتم نکنه بابام نباشه و اروم گفتم کیه؟صدایی نیومد دوباره پرسیدم ولی بازم جوابی نیومد!!نگاه سر و وضعم کردم دیدم مناسب نیست برگشتم لباسم عوض کنم بعد بیام در و باز کنم..اما همین که وارد اتاقم شدم گوشیم زنگ خورد دوستم بود.سرگرم حرف زدن باهاش شدم کلا یادم رفت کسی در زده!وقتی گوشی روقطع کردم بیخیال درباز کردن شدم گفتم هرکی بوده تاالان رفته ولش کن..ازتمام این اتفاقات نیم ساعتی گذشته بود که....
منم همچنان منتظر بابام بودم با گوشیم بازی میکردم اما یهو احساس کردم یکی پشت دراتاقِ،سریع ازجام بلند شدم گفتم بابا تویی؟!بازم همون سکوت لعنتی دیگه واقعا ترسیده بودم دوربرم دنبال یه چیزی میگشتم که از خودم دفاع کنم که دراتاق باز شدمرتضی اومد تو..با دیدنش ناخوداگاه جیغ زدم گفت چته مگه جن دیدی؟خیلی جدی بهش گفتم برو بیرون چرا بی سرصدا امدی تو؟گفت ای بابا هرکس ندونه فکر میکنه غریبه ام انگار یادت رفته یه زمانی عشقم بودی از حرفاش حالم بهم میخورد گفتم خجالت بکش این چرت پرتها چیه!؟گفت توعشقمی منم فراموشت نکردم یعنی نمیتونم فراموشت کنم..خدایا داشتم سکته میکردم گفتم بازبون خوش بهت میگم برو بیرون وگرنه انقدر جیغ میزنم که همسایه ها بریزن اینجا..بااین حرفم خندید گفت جیغ بزن ببینم کی میاد؟ته این اتاق اونم تو این خونه درن دشت مگه صدات به جای هم میرسه،دیدم باداد بیداد نمیتونم کاری ازپیش ببرم..شروع کردم التماس کردن ...
گفتم: مرتضی تو الان داماد این خونه ای منم خواهرزنتم.پرید وسط حرفم گفت خواهرزن ناتنی دیگه،گفتم هرچی، اصلا توچرا امدی دنبالم؟گفت وقتی فهمیدم بابات میخواد بیاد گفتم: توبمون من میرم الانم اگر دختر خوبی باشی کاریت ندارم،گفتم باشه دست درد نکنه برو بیرون منم لباسم عوض میکنم میام باهم بریم..گفت ااا ازم خجالت میکشی!!من غریبه ام اما اقا نیما محرمه با شنیدن اسم نیما خشکم زد ولی نباید خودم و میباختم گفتم،نیما کیه؟گفت اهان دیوار حاشا بلنده ولی کور خوندی انقدر ازت مدرک دارم که نمیتونی بزنی زیرش..فکر کردم داره یه دستی میزنه ولی گوشیش اورد نزدیک صورتم گفت خب نگاه کن یعنی این تو نیستی؟لعنت به مرتضی بیاد ازم کنار نیما عکس داشت..گفتم خب که چی میخوایم باهم ازدواج کنیم..گفت تو غلط کردی مگه من میذارم توباید صبر کنی من مهسارو طلاق بدم،مرتضی واقعا دیوانه شده بود گفتم فکر کردی مهسارو طلاق بدی من زنت میشم!؟گفت مجبورت میکنم تو باید زن من بشی و اون پسر شهری رو فراموش کنی....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_10
قسمت دهم
خلاصه مرتضی کلی تهدیدم کرد که اگر با نیما باشی نمیذارم آب خوش از گلوی نه تو و نه اون نیما پایین بره ،ولی من گفتم تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی و مرتضی بیشتر عصبانی شد. به سمتم هجوم آورد و گفت تو الان که برای خودم شدی ،میفهمی که چه غلطی می تونم انجام بدم ،مثل بید میلرزیدم از ترس بی آبرو شدن ،از ترس اینکه مرتضی یه بلایی سرم بیاره و نتونم حتی تو روی پدرم دیگه نگاه کنم،به خدا توکل کردم و زیر لب فقط اسم خدا رو صدا میزدم که یکدفعه در خونه به صدا درآمد و مرتضی هول شد و سریع از اتاق زدم بیرون و گفت هر کسی بود بگو آمده بودم دنبال تو چون بابات منو فرستاده بوده،چادری به سرم انداختم و سریع رفتم در رو باز کردم ولی پشت در مهسا بود که من رو به داخل هل داد و گفت مرتضی کجاست و شروع کرد به داد و بیداد کردن ،هرچی به مهسا میگفتم چی شده جوابی نمیداد فقط میگفت وای به حالت اگر با مرتضی..یکدفعه مرتضی آمد داخل حیاط گفت مهسا چی شده عشقم ،چرا داد وبیداد میکنی گفت مرتضی تو اینجا چکار می کنی....
مرتضی گفت آمدم دنبال گلاب،عزیزم چیزی نشده ،الان گلاب هم آماده میشه باهم میریم،مهسا که انگار حرفه های مرتضی رو اصلا باور نکرده بود.گفت باشه فقط امیدوارم که راست گفته باشی.خلاصه آماده شدم رفتیم ولی از اون روز دوباره روزهای نحس زندگی من شروع شد،و مهسا که حرف های مرتضی رو باور نکرده بود مجدد شروع کرد از من پیش مادرش بدگویی که گلاب به مرتضی نظر داره و براش عشوه گری میکنه و اینا،زن بابام هم تامیتونست بهم سخت میگرفت و میگفت گلاب خجالت بکش مرتضی دیگه شوهر خواهر توست،،نزار آبروت رو تو کل آبادی ببرم،نمیدونستم از گذشتم و مرتضی به نیما چیزی بگم چون واقعا دوستش داشتم و نمی خواستم ذهنیتش نسبت بهم خراب بشه..ولی خوب میدونستم که حالا که زن بابام فهمیده با نیما و در ارتباطم و یه جورایی اینم میدونست که نیما خیلی نسبت به مرتضی سرتر هست شروع کرد به اذیت کردن و سنگ پرت کردن جلوی راه زندگیم...
یه روز که تنها بودم خونه مجدد مرتضی آمد خونمون وگفت تو باید زن من بشی و اون پسر شهری روفراموش کنی دوست ندارم کنار یکی دیگه ببینمت تا الانم اگر به بابات چیزی نگفتم فقط و فقط بخاطر دوست داشتنم بوده و گرنه خودت میدونی بابات تحمل این ابروریزی رو نداره،نمیخواستم به مرتضی باج بدم اگر میترسیدم کوتاه میومدم پرو میشد گفتم اتفاقا کارم و راحت میکنی همین الان زنگ بزن به بابام همه چی رو بگو زود باش میخوام بهش بگم یکی تو زندگیمه که اندازه ی تک تک نفسام دوستش دارم و عاشقشم..حرفم تموم نشده بود که مرتضی سیلی محکمی بهم زد چسبوندم به دیوار گفت انقدر بی حیا شدی که جلوی من از اون مرتیکه حرف میزنی؟! دارم بهت میگم دوستدارم عاشقتم بخاطر تو میخوام از مهسا جدا بشم انوقت تو چرت پرت تحویلم میدی اصلا غلط کردی،بایه مرد غریبه رابطه داری فکر کردی رفتی دانشگاه هرکاری دلت بخواد میتونی انجام بدی؟ روزی که با اون پسره دیدمت..انقدر عصبانی شدم که رفتم خونه دق دلم رو سر مهسا بدبخت خالی کردم...
مرتضی مثل دیوانه ها داد میزد احساس کردم تعادل روانی نداره تو چشمام نگاه کرد گفت نذار کاری کنم که خودت التماسم کنی..باهات ازدواج کنم،واقعا ترسناک شده بود ممکن بود هر کاری انجام بده گفتم باشه هرچی تو میگی،وقتی دید کوتاه آمدم گفت باید بهم قول بدی دیگه کاری به اون پسره نداری و عشق خودم میمونی از ترسم گفتم قول میدم انقدر وقیح بود که چند بار بوسیدم گفت: نمیخواستم اذیتت کنم ولی لازم بود بجنب آماده شو دیرمون شد..با گریه لباسام و عوض کردم و با مرتضی رفتم تو راه مدام دستم و میگرفت از عشق علاقه اش برام میگفت منم هیچی نمیگفتم بهتره بگم نمیخواستم عصبانیش کنم وقتی رسیدیم باشنیدن صدای قرآن زدم زیر گریه دلم خیلی پر بود گرفتار بد آدمی شده بودم هیچ مدرکی نداشتم که ثابت کنم اذیتم میکنه از همه مهمتر عکس فیلمهای بود که مرتضی از منو نیما داشت شاید پیش خودتون بگید باید به پدرم یا نیما میگفتم اما نمیتونستم پدرم خیلی تعصبی بود تو این موارد هیچ منطقی نداشت به نیما هم نمیتونستم بگم چون اون زمان دقیقا نمیدونستم برنامه اش برای اینده چیه و متاسفانه چاره ای جز صبر کردن نداشتم....
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_10
قسمت دهم
خلاصه مرتضی کلی تهدیدم کرد که اگر با نیما باشی نمیذارم آب خوش از گلوی نه تو و نه اون نیما پایین بره ،ولی من گفتم تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی و مرتضی بیشتر عصبانی شد. به سمتم هجوم آورد و گفت تو الان که برای خودم شدی ،میفهمی که چه غلطی می تونم انجام بدم ،مثل بید میلرزیدم از ترس بی آبرو شدن ،از ترس اینکه مرتضی یه بلایی سرم بیاره و نتونم حتی تو روی پدرم دیگه نگاه کنم،به خدا توکل کردم و زیر لب فقط اسم خدا رو صدا میزدم که یکدفعه در خونه به صدا درآمد و مرتضی هول شد و سریع از اتاق زدم بیرون و گفت هر کسی بود بگو آمده بودم دنبال تو چون بابات منو فرستاده بوده،چادری به سرم انداختم و سریع رفتم در رو باز کردم ولی پشت در مهسا بود که من رو به داخل هل داد و گفت مرتضی کجاست و شروع کرد به داد و بیداد کردن ،هرچی به مهسا میگفتم چی شده جوابی نمیداد فقط میگفت وای به حالت اگر با مرتضی..یکدفعه مرتضی آمد داخل حیاط گفت مهسا چی شده عشقم ،چرا داد وبیداد میکنی گفت مرتضی تو اینجا چکار می کنی....
مرتضی گفت آمدم دنبال گلاب،عزیزم چیزی نشده ،الان گلاب هم آماده میشه باهم میریم،مهسا که انگار حرفه های مرتضی رو اصلا باور نکرده بود.گفت باشه فقط امیدوارم که راست گفته باشی.خلاصه آماده شدم رفتیم ولی از اون روز دوباره روزهای نحس زندگی من شروع شد،و مهسا که حرف های مرتضی رو باور نکرده بود مجدد شروع کرد از من پیش مادرش بدگویی که گلاب به مرتضی نظر داره و براش عشوه گری میکنه و اینا،زن بابام هم تامیتونست بهم سخت میگرفت و میگفت گلاب خجالت بکش مرتضی دیگه شوهر خواهر توست،،نزار آبروت رو تو کل آبادی ببرم،نمیدونستم از گذشتم و مرتضی به نیما چیزی بگم چون واقعا دوستش داشتم و نمی خواستم ذهنیتش نسبت بهم خراب بشه..ولی خوب میدونستم که حالا که زن بابام فهمیده با نیما و در ارتباطم و یه جورایی اینم میدونست که نیما خیلی نسبت به مرتضی سرتر هست شروع کرد به اذیت کردن و سنگ پرت کردن جلوی راه زندگیم...
یه روز که تنها بودم خونه مجدد مرتضی آمد خونمون وگفت تو باید زن من بشی و اون پسر شهری روفراموش کنی دوست ندارم کنار یکی دیگه ببینمت تا الانم اگر به بابات چیزی نگفتم فقط و فقط بخاطر دوست داشتنم بوده و گرنه خودت میدونی بابات تحمل این ابروریزی رو نداره،نمیخواستم به مرتضی باج بدم اگر میترسیدم کوتاه میومدم پرو میشد گفتم اتفاقا کارم و راحت میکنی همین الان زنگ بزن به بابام همه چی رو بگو زود باش میخوام بهش بگم یکی تو زندگیمه که اندازه ی تک تک نفسام دوستش دارم و عاشقشم..حرفم تموم نشده بود که مرتضی سیلی محکمی بهم زد چسبوندم به دیوار گفت انقدر بی حیا شدی که جلوی من از اون مرتیکه حرف میزنی؟! دارم بهت میگم دوستدارم عاشقتم بخاطر تو میخوام از مهسا جدا بشم انوقت تو چرت پرت تحویلم میدی اصلا غلط کردی،بایه مرد غریبه رابطه داری فکر کردی رفتی دانشگاه هرکاری دلت بخواد میتونی انجام بدی؟ روزی که با اون پسره دیدمت..انقدر عصبانی شدم که رفتم خونه دق دلم رو سر مهسا بدبخت خالی کردم...
مرتضی مثل دیوانه ها داد میزد احساس کردم تعادل روانی نداره تو چشمام نگاه کرد گفت نذار کاری کنم که خودت التماسم کنی..باهات ازدواج کنم،واقعا ترسناک شده بود ممکن بود هر کاری انجام بده گفتم باشه هرچی تو میگی،وقتی دید کوتاه آمدم گفت باید بهم قول بدی دیگه کاری به اون پسره نداری و عشق خودم میمونی از ترسم گفتم قول میدم انقدر وقیح بود که چند بار بوسیدم گفت: نمیخواستم اذیتت کنم ولی لازم بود بجنب آماده شو دیرمون شد..با گریه لباسام و عوض کردم و با مرتضی رفتم تو راه مدام دستم و میگرفت از عشق علاقه اش برام میگفت منم هیچی نمیگفتم بهتره بگم نمیخواستم عصبانیش کنم وقتی رسیدیم باشنیدن صدای قرآن زدم زیر گریه دلم خیلی پر بود گرفتار بد آدمی شده بودم هیچ مدرکی نداشتم که ثابت کنم اذیتم میکنه از همه مهمتر عکس فیلمهای بود که مرتضی از منو نیما داشت شاید پیش خودتون بگید باید به پدرم یا نیما میگفتم اما نمیتونستم پدرم خیلی تعصبی بود تو این موارد هیچ منطقی نداشت به نیما هم نمیتونستم بگم چون اون زمان دقیقا نمیدونستم برنامه اش برای اینده چیه و متاسفانه چاره ای جز صبر کردن نداشتم....
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ
الْمُؤْمِنِينَ(فتح۴)
او کسی است که بر قلبهای مومنین
آرامش را نازل میکند.
❞خدایا ببار بر دلهای ما آرامش را،
بزرگترین گمشدهی این روزهایمان.
آرامشی که با هیچ طوفانی دلم نلرزد
از آن آرامشهایی مزه آغوش مادر را میدهد
از آنها که ابدیست🦋الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
الْمُؤْمِنِينَ(فتح۴)
او کسی است که بر قلبهای مومنین
آرامش را نازل میکند.
❞خدایا ببار بر دلهای ما آرامش را،
بزرگترین گمشدهی این روزهایمان.
آرامشی که با هیچ طوفانی دلم نلرزد
از آن آرامشهایی مزه آغوش مادر را میدهد
از آنها که ابدیست🦋الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوهشت
به حالتی گیج و منگ اسم گلبرگ رو زیر لب تکرار کرد و گفت "خستم خوابم میاد ...پلکهاش روی هم افتا۶د و دوباره خوابش برد ...
وقتی میخوابید، میترسیدم از اینکه دوباره خوابش طولانی بشه ... پرستار بالای سر سالار اومد و با شیلنگ سرمش ور رفت، بعدش دکتر وارد اتاق شد دوباره سالارو معاینه کرد و گفت "شما اینجا بودین چشماش رو باز کرد ؟
زیر لب نالیدم "بله آقای دکتر چشمهاش رو باز کرد ،ولی انگار براش غریبه بودم منو نمیشناخت "
دکتر گفت "طبیعیه خانوم بعد یه مدت حافظش رو به دست میاره نگران نباشید ،در حال حاضر نگرانی من بابت جیز دیگه ایه !!
تیز نگاش کرد و با نگرانی نالیدم "آقای دکتر تورو خدا منو نترسونید بگید چی شده ؟"
دکتر گفت فعلا نمیتونم حرفی بزنم، باید مطمئن باشم ،انشالله که حدس من اشتباهه "
حرفهای دکتر نگرانم کرده بود ،عاجزانه نالیدم "تورو خدا اقای دکتر اگه چیزی هست بهم بگید ؟
دکتر متفکرانه نگاهم کرد و با انگشت اشارش عینکش رو جا به جا کرد و گفت "تمام نگرانی من بابت مشکلات حرکتی پسرتونه ،نخاعش آسیب دیده ،امیدوارم فلج نشده باشه ،وقتی بیدار شد باید دوباره معاینش کنم "
انگار اب سردی روی سرم ریخته شد ...
گیج و منگ به سالار خیره شدم و زیر لب تکرار کردم "،نه امکان نداره پسرم فلج شده باشه، اون هیچیش نیست ...
با حرفهای دکتر وا رفتم با تصور اینکه سالار برای همیشه فلج باشه داغون میشدم ... از بیمارستان بیرون زدم ،به پهنای صورت اشک میریختم، به امام زاده ای که میشناختم رفتم و به میله های ضریح چنگ انداختم و ضجه زدم زدم ،ملتمسانه اسم خدارو صدا میزدم و دعا میکردم بچم طوریش نشده باشه ،وگرنه تا اخر عمر خودم رو نمی بخشیدم، به خاطر سهل انگاری من بچم توی چاه افتاده بود ...
نمیدونم چقدر گذشته بود وقتی به خودم اومدم هوا تاریک بود بلند شدم و با حال زارم راهی بیمارستان شدم... بالای تخت سالار رفتم چشماش باز بود و پرستار بالای سرش ...
پرستار کج نگاهم کرد و گفت :نه به اونکه بیست و چهار ساعته بالای سر بچت زار میزدی تا به هوش بیاد، نه به الانت که بچت به هوش اومده عوض اینکه پیشش باشی معلوم نیست کجا رفتی !!!
زیر لب ببخشید گفتم و دستهای سالارو توی دستم گرفتم و گفتم "آقای دکتر معاینش کردن چیزی نگفتن ؟
پرستار حینی که اتاق رو ترک میکرد
گفت: دکتر نیست، اومدن خودشون معاینش میکنن ...
سالار با نگاهی معصومانه بهم خیره شده بود،لبخندی محوی زدم و دستاش رو آروم فشردم و گفتم "،خوبی پسرم ؟منو به یاد اوردی ؟
سرش رو به نشونه نه تکون داد... دستم را اروم روی موهای مشکی اش کشیدم و گفتم به یاد میاری پسرم، هم منو، هم خواهرتو ...
با صدای خفه ای گفت "من چرا اینجام؟ مگه چه اتفاقی برام افتاده ؟
با شرمندگی نگاهم رو ازش دزیدیدم و گفتم "افتادی تو چاه پسرم، یه مدت بیمارستان بستری شدی انشالله میبرمت خونه همه مارو به یاد میاری ...
چشماش رو که بست ، اروم و بی صدا از اتاق بیرون اومدم.... از تلفن عمومی چسبیده به دیوار راهرو ، شماره خونه ی نسرین خانوم رو گرفتم بهش گفتم سالار به هوش اومده ،فعلا تو بیمارستان میمونم... ازش خواستم مراقب گلبرگ باشه ...گوشی رو که قطع کردم ،چند قدمی از تلفن دور نشده بودم با تردید برگشتم ،میخواستم خبر به هوش اومدن سالار و به حاج خانوم بدم ،تو این مدت خیلی دل نگرون بود و برای به هوش اومدن سالار کلی نذر و نیاز کرده بود ... شماره حاج خانوم رو گرفتم بعد چند تا بوق، صدای خسته ای محمود توی گوشی پیچید ، سلام دادم و خیلی سرد جوابم رو داد ...
گفتم حاج خانوم هستن ؟
بدون اینکه جوابی بده حاج خانوم رو صدا کرد ...
به محض اینکه صدای حاج خانوم رو شنیدم ، از خوشحالی بغضم گرفت "حاج خانوم دعاهامون گرفت، سالارم، پسرم به هوش اومده ..."
حاج خانوم از خوشحالی گریه اش گرفته بود، یه ریز زیر لب میگفت خدایا شکرت که به دل این مادر رحم کردی ... بعدش دستپاچه گفت همین الان میام بیمارستان تا خواستم حرفی بزنم گوشی دو قطع کرد ...
سمت اتاق سالار رفتم و از لای در نگاهش کردم هنوز خواب بود ...
منتظر اومدن دکتر بودم، تا معاینش نمیکرد خیالم راحت نمیشد ...
توی راهرو نشسته بودم، نیم ساعتی گذشته بود با دیدن دکتر ته راهرو ، از جام بلند شدم سمتش رفتم ،با نگرانی نالیدم"آقای دکتر پس کی معاینش میکنی ؟
همینطور که با قدمهایی تند سمت اتاقش میرفت گفت "الان میام اتاقش معاینش میکنم هر چند یه سری عکسبرداریا هم باید انجام بشه ...
چادرم را زیر بغلم زدم "اقای دکتر هر کاری لازمه بکنید، دل تو دلم نیست نگرانشم ...
همون لحظه صدای حاج خانوم توی گوشم پیچید ؛ بی هوا سر به عقب چرخوندم "حاج خانم دستاش رو باز کرد و سمتم اومد "گوهر جان چشمت روشن دخترم ،خوش خبر باشی ،نمیدونی از خونه تا بیمارستان رو چجوری اومدیم "الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوهشت
به حالتی گیج و منگ اسم گلبرگ رو زیر لب تکرار کرد و گفت "خستم خوابم میاد ...پلکهاش روی هم افتا۶د و دوباره خوابش برد ...
وقتی میخوابید، میترسیدم از اینکه دوباره خوابش طولانی بشه ... پرستار بالای سر سالار اومد و با شیلنگ سرمش ور رفت، بعدش دکتر وارد اتاق شد دوباره سالارو معاینه کرد و گفت "شما اینجا بودین چشماش رو باز کرد ؟
زیر لب نالیدم "بله آقای دکتر چشمهاش رو باز کرد ،ولی انگار براش غریبه بودم منو نمیشناخت "
دکتر گفت "طبیعیه خانوم بعد یه مدت حافظش رو به دست میاره نگران نباشید ،در حال حاضر نگرانی من بابت جیز دیگه ایه !!
تیز نگاش کرد و با نگرانی نالیدم "آقای دکتر تورو خدا منو نترسونید بگید چی شده ؟"
دکتر گفت فعلا نمیتونم حرفی بزنم، باید مطمئن باشم ،انشالله که حدس من اشتباهه "
حرفهای دکتر نگرانم کرده بود ،عاجزانه نالیدم "تورو خدا اقای دکتر اگه چیزی هست بهم بگید ؟
دکتر متفکرانه نگاهم کرد و با انگشت اشارش عینکش رو جا به جا کرد و گفت "تمام نگرانی من بابت مشکلات حرکتی پسرتونه ،نخاعش آسیب دیده ،امیدوارم فلج نشده باشه ،وقتی بیدار شد باید دوباره معاینش کنم "
انگار اب سردی روی سرم ریخته شد ...
گیج و منگ به سالار خیره شدم و زیر لب تکرار کردم "،نه امکان نداره پسرم فلج شده باشه، اون هیچیش نیست ...
با حرفهای دکتر وا رفتم با تصور اینکه سالار برای همیشه فلج باشه داغون میشدم ... از بیمارستان بیرون زدم ،به پهنای صورت اشک میریختم، به امام زاده ای که میشناختم رفتم و به میله های ضریح چنگ انداختم و ضجه زدم زدم ،ملتمسانه اسم خدارو صدا میزدم و دعا میکردم بچم طوریش نشده باشه ،وگرنه تا اخر عمر خودم رو نمی بخشیدم، به خاطر سهل انگاری من بچم توی چاه افتاده بود ...
نمیدونم چقدر گذشته بود وقتی به خودم اومدم هوا تاریک بود بلند شدم و با حال زارم راهی بیمارستان شدم... بالای تخت سالار رفتم چشماش باز بود و پرستار بالای سرش ...
پرستار کج نگاهم کرد و گفت :نه به اونکه بیست و چهار ساعته بالای سر بچت زار میزدی تا به هوش بیاد، نه به الانت که بچت به هوش اومده عوض اینکه پیشش باشی معلوم نیست کجا رفتی !!!
زیر لب ببخشید گفتم و دستهای سالارو توی دستم گرفتم و گفتم "آقای دکتر معاینش کردن چیزی نگفتن ؟
پرستار حینی که اتاق رو ترک میکرد
گفت: دکتر نیست، اومدن خودشون معاینش میکنن ...
سالار با نگاهی معصومانه بهم خیره شده بود،لبخندی محوی زدم و دستاش رو آروم فشردم و گفتم "،خوبی پسرم ؟منو به یاد اوردی ؟
سرش رو به نشونه نه تکون داد... دستم را اروم روی موهای مشکی اش کشیدم و گفتم به یاد میاری پسرم، هم منو، هم خواهرتو ...
با صدای خفه ای گفت "من چرا اینجام؟ مگه چه اتفاقی برام افتاده ؟
با شرمندگی نگاهم رو ازش دزیدیدم و گفتم "افتادی تو چاه پسرم، یه مدت بیمارستان بستری شدی انشالله میبرمت خونه همه مارو به یاد میاری ...
چشماش رو که بست ، اروم و بی صدا از اتاق بیرون اومدم.... از تلفن عمومی چسبیده به دیوار راهرو ، شماره خونه ی نسرین خانوم رو گرفتم بهش گفتم سالار به هوش اومده ،فعلا تو بیمارستان میمونم... ازش خواستم مراقب گلبرگ باشه ...گوشی رو که قطع کردم ،چند قدمی از تلفن دور نشده بودم با تردید برگشتم ،میخواستم خبر به هوش اومدن سالار و به حاج خانوم بدم ،تو این مدت خیلی دل نگرون بود و برای به هوش اومدن سالار کلی نذر و نیاز کرده بود ... شماره حاج خانوم رو گرفتم بعد چند تا بوق، صدای خسته ای محمود توی گوشی پیچید ، سلام دادم و خیلی سرد جوابم رو داد ...
گفتم حاج خانوم هستن ؟
بدون اینکه جوابی بده حاج خانوم رو صدا کرد ...
به محض اینکه صدای حاج خانوم رو شنیدم ، از خوشحالی بغضم گرفت "حاج خانوم دعاهامون گرفت، سالارم، پسرم به هوش اومده ..."
حاج خانوم از خوشحالی گریه اش گرفته بود، یه ریز زیر لب میگفت خدایا شکرت که به دل این مادر رحم کردی ... بعدش دستپاچه گفت همین الان میام بیمارستان تا خواستم حرفی بزنم گوشی دو قطع کرد ...
سمت اتاق سالار رفتم و از لای در نگاهش کردم هنوز خواب بود ...
منتظر اومدن دکتر بودم، تا معاینش نمیکرد خیالم راحت نمیشد ...
توی راهرو نشسته بودم، نیم ساعتی گذشته بود با دیدن دکتر ته راهرو ، از جام بلند شدم سمتش رفتم ،با نگرانی نالیدم"آقای دکتر پس کی معاینش میکنی ؟
همینطور که با قدمهایی تند سمت اتاقش میرفت گفت "الان میام اتاقش معاینش میکنم هر چند یه سری عکسبرداریا هم باید انجام بشه ...
چادرم را زیر بغلم زدم "اقای دکتر هر کاری لازمه بکنید، دل تو دلم نیست نگرانشم ...
همون لحظه صدای حاج خانوم توی گوشم پیچید ؛ بی هوا سر به عقب چرخوندم "حاج خانم دستاش رو باز کرد و سمتم اومد "گوهر جان چشمت روشن دخترم ،خوش خبر باشی ،نمیدونی از خونه تا بیمارستان رو چجوری اومدیم "الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتونه
دستاش رو دور شونه هام حلقه زد ،محمود سر در یقه فرو برده بود و نگاهش به کف زمین دوخته شده بود .. زیر لب گفت "خوشحالم که سالار به هوش اومده ...
حاج خانوم حینی که سمت اتاق سالار میرفت زیر لب میگفت "باید به حاجی بگم براش گوسفند قربونی کنه، این بچه رو خدا دوباره بهمون داده ..."
وارد اتاق که شدیم حاج خانوم خم شد و صورت سالار و بوسید... سالار چشمهاش باز کرده بود و گیج منگ نگاه میکرد ...
حاج خانوم یه ریز قربون صدقه اش میرفت،
چادر حاج خانوم رو گرفتم و دم گوشش گفتم " فعلا حافظش رو از دست داده، کسی رو به یاد نمیاره "
حاج خانوم متعجب نگام کرد"موقته یا برای همیشه از دست داده ؟"
با ناامیدی روی صندلی نشستم "دکتر میگه موقته ،ولی درد من الان حافظش نیس! "
حاج خانوم که حسابی از حرفهای من گیج شده بود با نگرانی گفت "گوهر چیزی شده ؟دکترها چیزی گفتن؟ "
بغضم ترکید با گریه نالیدم "دکترا میگن شاید بچم فلج شده باشه "
محمود که تا اون لحظه توی صورتم نگاه نکرده بود تیز نگاهم کرد ...
حاج خانوم کنارم نشست و دستام رو گرفت "،امیدت به خدا باشه ،همینکه دوباره سالارو بهت برگردونده خدارو شکر کن ،شفای بچت رو از خدا بخواه ...."
پاشو دخترم، الانم ناشکری نکن کلی نذر کردیم که باید ادا کنیم ... الان اینجوری پیش این بچه عجز و ناله نکن حالش رو بدتر میکنی ....
همون لحظه دکتر وارد اتاق شد ..با اومدن دکتر از جام بلند شدم سمت سالار رفت و با لبخند گفت حالت چطوره ...
دکتر با خوشرویی با سالار حرف میزد و معاینش میکرد، نفس توی سینه حبس کرده بودم تمام حواسم به دکتر بود ،با ابزار چکش مانند کوچکی که توی دستش بود به پای سالار کوبید و گفت درد داری ؟
سالار سرش رو به نشونه بله تکون داد ، دکتر با تعجب گفت خیلی عجیبه ،دوباره به پای دیگرش ضربه ای زد و سالار صورتش رو از درد جمع کرد ... دکتر دستی به صورتش کشید و حیرت زده نگام کرد و گفت واقعا معجزس، اون روزی که به هوش اومد معاینش کردم عصبهای پاش از کار افتاده بودن هیچی متوجه نمیشد ،ازش عکسبرداری کردیم ،چند تا دکتر متخصص هم نظر دادن ، الان واقعا شگفت زده شدم میتونم بگم کار خداس واقعا...اشک توی چشمام حلقه زده بود ... با خوشحالی سمت حاج خانوم چرخیدم و گفتم "خدا شفاش رو داده ...
حاج خانوم ذوق زده بغلم کرد و گفت " خدایا شکر که نذاشت روسیاهی برای من بمونه، من شرمنده تو و این بچه بشم ،تو خونه من این بلا سرش اومده بود خیلی ناراحت بودم .... دکتر خنده ای زد و گفت "حالا دیگه کم کم باید مقدمات ترخیص آقا سالارو فراهم کنیم ،انشاالله به زودی حافظش رو هم به دست میاره ...
بعد رفتن دکتر سمت سالار رفتم و دستاش رو فشردم و ذوق زده گفتم "فردا میبرمت خونه، خواهرت منتظرته"
صبح زود دنبال کارهای ترخیص سالار افتادم،
روی تخت نشوندم و لباسهاش رو تنش کردم ... حاج خانوم و محمودم توی بیمارستان بودن... محمود کلا سر سنگین بود و یه کلمه هم حرف نمیزد.... کلا مشخص بود با اجبار حاج خانوم توی بیمارستان مونده، میدونستم به خاطر پنهون کاریم ازم دلخوره ...
دکتر برگه ترخیص رو امضا کرد و گفت یه مدت راه رفتن براش سخته، عضلاتش ضعیف شده، باید تو خونه باهاش تمرین کنید یا جلسات فیزیوتراپی ببریش ...
حاج خانوم چادر رو دور صورتش پیچید و گفت لازم نکرده براش کله پاچه درست میکنم دو سه روز جون میگیره ،از اولشم بهتر میشه،
ساک سالار و دستش گرفت و به محمود اشاره کرد تا سالارو بغل کنه ... حاج خانوم جلوی ماشین بغل صندلی راننده نشست و منو سالارم صندلی عقب نشستیم ... سالار به خیابونها نگاه میکرد... تا به خودم اومدم دیدم ماشین سمت خونه حاج خانوم میره ..
گفتم "محمود خان فک کنم مسیرو اشتباه دارید میرید ...!
حاج خانوم خندید و سرش رو عقب چرخوند نه گوهر جان درست داریم میریم ،حاج اقا گوسفند گرفته تا جلوی پای سالار قربونی کنه، گلبرگم صبح بردیم خونه خودمون اونجا همسایمون رو خبر کردم مراقبشه ...
ماشین دم در خونه ای حاج خانوم ترمز کرد، حاج اقا با یه سری از همسایه ها جلوی در منتظرمون بودن.. از ماشین که پیاده شدیم حاج اقا به مردی که گوسفند رو زیر بازوش گرفته بود اشاره کرد که گوسفند رو سر ببره..
گوسفند رو روی زمین خوابوند و خون از جلوی در راه گرفت و توی جوب غلتید ،سالار بغل محمود بود و با سلام و صلوات داخل خونه بردیم... گلبرگ با دیدن من دستاش رو باز کرد و بغلم پر کشید و هیجانزده نگاه سالار میکرد...
حاج خانوم تو یه اتاق جدا برای سالار تشک پهن کرده بود بود...گلبرگ بغل تشک سالار نشسته بود و با لبخند نگاش میکرد و موهاش رو نوازش میکرد...
حاج خانوم اسفند رو دور سر سالار چرخوند و زیر لب دعا خوند و از اتاق بیرون رفت.... پشت سر حاج خانوم از اتاق بیرون اومدم و رو به حاج آقا گفتم واقعا شمارو تو زحمت انداختیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_شصتونه
دستاش رو دور شونه هام حلقه زد ،محمود سر در یقه فرو برده بود و نگاهش به کف زمین دوخته شده بود .. زیر لب گفت "خوشحالم که سالار به هوش اومده ...
حاج خانوم حینی که سمت اتاق سالار میرفت زیر لب میگفت "باید به حاجی بگم براش گوسفند قربونی کنه، این بچه رو خدا دوباره بهمون داده ..."
وارد اتاق که شدیم حاج خانوم خم شد و صورت سالار و بوسید... سالار چشمهاش باز کرده بود و گیج منگ نگاه میکرد ...
حاج خانوم یه ریز قربون صدقه اش میرفت،
چادر حاج خانوم رو گرفتم و دم گوشش گفتم " فعلا حافظش رو از دست داده، کسی رو به یاد نمیاره "
حاج خانوم متعجب نگام کرد"موقته یا برای همیشه از دست داده ؟"
با ناامیدی روی صندلی نشستم "دکتر میگه موقته ،ولی درد من الان حافظش نیس! "
حاج خانوم که حسابی از حرفهای من گیج شده بود با نگرانی گفت "گوهر چیزی شده ؟دکترها چیزی گفتن؟ "
بغضم ترکید با گریه نالیدم "دکترا میگن شاید بچم فلج شده باشه "
محمود که تا اون لحظه توی صورتم نگاه نکرده بود تیز نگاهم کرد ...
حاج خانوم کنارم نشست و دستام رو گرفت "،امیدت به خدا باشه ،همینکه دوباره سالارو بهت برگردونده خدارو شکر کن ،شفای بچت رو از خدا بخواه ...."
پاشو دخترم، الانم ناشکری نکن کلی نذر کردیم که باید ادا کنیم ... الان اینجوری پیش این بچه عجز و ناله نکن حالش رو بدتر میکنی ....
همون لحظه دکتر وارد اتاق شد ..با اومدن دکتر از جام بلند شدم سمت سالار رفت و با لبخند گفت حالت چطوره ...
دکتر با خوشرویی با سالار حرف میزد و معاینش میکرد، نفس توی سینه حبس کرده بودم تمام حواسم به دکتر بود ،با ابزار چکش مانند کوچکی که توی دستش بود به پای سالار کوبید و گفت درد داری ؟
سالار سرش رو به نشونه بله تکون داد ، دکتر با تعجب گفت خیلی عجیبه ،دوباره به پای دیگرش ضربه ای زد و سالار صورتش رو از درد جمع کرد ... دکتر دستی به صورتش کشید و حیرت زده نگام کرد و گفت واقعا معجزس، اون روزی که به هوش اومد معاینش کردم عصبهای پاش از کار افتاده بودن هیچی متوجه نمیشد ،ازش عکسبرداری کردیم ،چند تا دکتر متخصص هم نظر دادن ، الان واقعا شگفت زده شدم میتونم بگم کار خداس واقعا...اشک توی چشمام حلقه زده بود ... با خوشحالی سمت حاج خانوم چرخیدم و گفتم "خدا شفاش رو داده ...
حاج خانوم ذوق زده بغلم کرد و گفت " خدایا شکر که نذاشت روسیاهی برای من بمونه، من شرمنده تو و این بچه بشم ،تو خونه من این بلا سرش اومده بود خیلی ناراحت بودم .... دکتر خنده ای زد و گفت "حالا دیگه کم کم باید مقدمات ترخیص آقا سالارو فراهم کنیم ،انشاالله به زودی حافظش رو هم به دست میاره ...
بعد رفتن دکتر سمت سالار رفتم و دستاش رو فشردم و ذوق زده گفتم "فردا میبرمت خونه، خواهرت منتظرته"
صبح زود دنبال کارهای ترخیص سالار افتادم،
روی تخت نشوندم و لباسهاش رو تنش کردم ... حاج خانوم و محمودم توی بیمارستان بودن... محمود کلا سر سنگین بود و یه کلمه هم حرف نمیزد.... کلا مشخص بود با اجبار حاج خانوم توی بیمارستان مونده، میدونستم به خاطر پنهون کاریم ازم دلخوره ...
دکتر برگه ترخیص رو امضا کرد و گفت یه مدت راه رفتن براش سخته، عضلاتش ضعیف شده، باید تو خونه باهاش تمرین کنید یا جلسات فیزیوتراپی ببریش ...
حاج خانوم چادر رو دور صورتش پیچید و گفت لازم نکرده براش کله پاچه درست میکنم دو سه روز جون میگیره ،از اولشم بهتر میشه،
ساک سالار و دستش گرفت و به محمود اشاره کرد تا سالارو بغل کنه ... حاج خانوم جلوی ماشین بغل صندلی راننده نشست و منو سالارم صندلی عقب نشستیم ... سالار به خیابونها نگاه میکرد... تا به خودم اومدم دیدم ماشین سمت خونه حاج خانوم میره ..
گفتم "محمود خان فک کنم مسیرو اشتباه دارید میرید ...!
حاج خانوم خندید و سرش رو عقب چرخوند نه گوهر جان درست داریم میریم ،حاج اقا گوسفند گرفته تا جلوی پای سالار قربونی کنه، گلبرگم صبح بردیم خونه خودمون اونجا همسایمون رو خبر کردم مراقبشه ...
ماشین دم در خونه ای حاج خانوم ترمز کرد، حاج اقا با یه سری از همسایه ها جلوی در منتظرمون بودن.. از ماشین که پیاده شدیم حاج اقا به مردی که گوسفند رو زیر بازوش گرفته بود اشاره کرد که گوسفند رو سر ببره..
گوسفند رو روی زمین خوابوند و خون از جلوی در راه گرفت و توی جوب غلتید ،سالار بغل محمود بود و با سلام و صلوات داخل خونه بردیم... گلبرگ با دیدن من دستاش رو باز کرد و بغلم پر کشید و هیجانزده نگاه سالار میکرد...
حاج خانوم تو یه اتاق جدا برای سالار تشک پهن کرده بود بود...گلبرگ بغل تشک سالار نشسته بود و با لبخند نگاش میکرد و موهاش رو نوازش میکرد...
حاج خانوم اسفند رو دور سر سالار چرخوند و زیر لب دعا خوند و از اتاق بیرون رفت.... پشت سر حاج خانوم از اتاق بیرون اومدم و رو به حاج آقا گفتم واقعا شمارو تو زحمت انداختیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_هفتاد
حاج اقا در حالیکه دونه های تسبیح رو پشت سر هم رد میکرد گفت "نه بابا چه زحمتی، چند ماهه دست به دعاییم این بچه به هوش بیاد کاری نکردیم ،الحمدالله که به هوش اومدن انشالله هر چه زودتر سر پا بشه ...
زیر لب تشکر کردم و سمت اشپزخونه رفتم... حاج خانوم و محمود گوشه اشپزخونه با صدای اروم حرف میزدن، خواستم برگردم که با شنیدن اسم خودم کنجکاو شدم و عقب گرد کردم "حاج خانوم گفت "حالا که سالارم به هوش اومده، با گوهر صحبت کنم و جواب رو ازش بگیرم !
محمود عصبی بهش توپید "نه مادر من چه عجله ایه،من فعلا نمیخوام حرفی زده بشه، فعلا هم دچار تردید شدم ..
حاج خانوم گفت "پسرم بد به دلت راه نده، گوهر زن خوبیه ،تو این چند سالی که میشناسمس جز خانومی چیزی ازش ندیدم " صدای محمود اوج گرفت "مگه من میگم زن بدیه ؟گفتم نمیخوام حرفی در این مورد بشنومم ...
وقتی صدای قدمهای محمود نزدیکتر شد، با عجله از اونجا دور شدم. محمود با چهره ای بر افروخته از کنارم رد شد، انگار اصلا منو ندید ...
توی اشپزخونه خونه رفتم ...حاج خانوم با چهره ای درهم بغل سماور استکانها رو پر میکرد ...
گفتم کمک نمیخواید ؟
با خنده ای تصنعی سمتم چرخید و گفت نه دخترم، فقط اگه برات زحمتی نیست گوشت رو خورد کنیم، بین همسایه ها پخش کنیم ...
شبم خونه ی حاج خانوم موندیم ،بغل تشک سالار رختخواب پهن کردیم ... دم صبح با صدای اذون از خواب پریدم، برای گرفتن وضوع به بیرون رفتم ... لب حوض نشسته بودم که یهو روبروم چشمم خورد به محمود .... چشماش سرخ شده بود ...حالش خوش نبود،با تعجب بهش خیره شدم...بدنم از ترس میلرزید چند قدمی عقب رفتم...
سمتم قدم برداشت ... ترسیده بودم ...
با بغض گفت "ببین با من چیکار کردی یه سال شیفته وقارت شدم، نماد پاکی بودی برام، نگو شوهر داشتی، تمام مدتی که بهت ابراز علاقه میکردم یه بار نگفتی شوهر داری، فقط گفتی قصد ازدواج ندارم ...
کتش را روی زمین پرت کرد و نالید تو با من چیکار کردی ... دو زانو روی زمین فرود اومد و زار زد سریع از در بیرونی که به اتاقم باز میشد به سمت داخل دوییدم... سریع چفت درو انداختم ، ترسیده بودم ،حتما رنگمم پریده بود ...
دوباره لای پرده رو کنار زدم از پشت شیشه نگاش کردم .... داغون بود ...خودم رو باعث بانی حال خرابش میدونستم... من با پنهون کاریم احساس اون رو به بازی گرفته بودم و چه خودخواهانه فقط به فکر خودم بود ... تا صبح خواب به چشمانم نیومد ...
زیر لحاف مچاله شده بودم... با تقه ایی که به در زده شد سریع بلند شدم و با دیدن حاج خانوم زیر لب سلام دادم... نگاهش سمت بچه ها که خواب بودن لغزید، بعد با صدایی اروم گفت "بیا صبحونت رو بخور ،بچه هارو بیدار نکن بذار بخوابن ...
گفتم شما برید الان میام... رختخوابم رو تا کردم و کنج اتاق گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم ...حاج آقا سر سفره نشسته بود و حاج خانوم چند باری محمود رو صدا کرد و گفت "والله سحر خیز بود، نمیدونم چش شده که خوابه ...
سر سفره نشستم مشغول خوردن صبحونه بودیم که حاج خانوم از اتاق محمود بیرون اومد ....صورتش درهم بود انگار فکرش درگیر بود ...لبخند تصنعی زد و گفت هر چقدر تکونش دادم بیدار نشد، انگار نمیخواد بیدار بشه تا حالا سابقه نداشته اینقدر بخوابه ...
حاج اقا تیز نگاش کرد ...سکوتش پر از حرف بود ... حاج خانوم که تو اشپز خونه رفت سریع پشت سرش راه افتاد و صدای پچ پچشون به گوش میرسید ... بعدش صدای عصبی حاج اقا تو سالن پیچید....
حاج خانوم سعی داشت ارومش کنه ...
به خاطر اینکه حرفهاشون رو نشنوم توی اتاق رفتم ...سالار بیدار شده بود همچنان منگ نگام میکرد مشخص بود حافظش هنوز برنگشته ... اون روز بعد اینکه صداها خوابید، دوباره توی هال رفتم سفره صبحونه جمع شده بود... بوی کله پاچه توی خونه پبچیده بود ...
حاج خانوم توی اشپرخونه پشت گاز بود...
گفتم ببخشید، رفتم به بچه ها سر بزنم اومدم دیدم سفره رو جمع کردید ...
دستاش را روی چشمهای سرخش کشید و اشکهاش رو پاک کرد و زیر لب نالید "میدونم به خاطر اینکه سرو صدامون رو نشنوی توی اتاق رفتی ، صبح رفتم اتاق محمود تا بیدارش کنم، نمیدونم چند روزه چش شده؟ همش عصبیه تو خودشه !
عاجزانه نگاهم کرد "دخترم من میدونم محمود بهت دل بسته ،وقتی راجب خواستگاری از تو حرف میزد خیلی هیجانزده بود و از نگاهش میخوندم چقدر خوشحاله ... چی بهش گفتی که اینجوری به هم ریخته ؟ دخترم حرفهام رو به دل نگیر ولی من بچم رو میشناسم میدونم یه چیزی شده ؟
طوری که جاخورده باشم گفتم "حاج خانوم من حرفی بهش نزدم ،ولی خب بهش گفتم که به درد ازدواج باهاش نمیخورم...
حاج خانوم با دلخوری ابرو تو هم کشید....
سمت گاز چرخید و الکی خودش رو با غذا مشغول کرد...بی هوا سمتم چرخید و گفت دخترم انتخاب با خودته، به منم حق بده دلخور بشم ...
ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_هفتاد
حاج اقا در حالیکه دونه های تسبیح رو پشت سر هم رد میکرد گفت "نه بابا چه زحمتی، چند ماهه دست به دعاییم این بچه به هوش بیاد کاری نکردیم ،الحمدالله که به هوش اومدن انشالله هر چه زودتر سر پا بشه ...
زیر لب تشکر کردم و سمت اشپزخونه رفتم... حاج خانوم و محمود گوشه اشپزخونه با صدای اروم حرف میزدن، خواستم برگردم که با شنیدن اسم خودم کنجکاو شدم و عقب گرد کردم "حاج خانوم گفت "حالا که سالارم به هوش اومده، با گوهر صحبت کنم و جواب رو ازش بگیرم !
محمود عصبی بهش توپید "نه مادر من چه عجله ایه،من فعلا نمیخوام حرفی زده بشه، فعلا هم دچار تردید شدم ..
حاج خانوم گفت "پسرم بد به دلت راه نده، گوهر زن خوبیه ،تو این چند سالی که میشناسمس جز خانومی چیزی ازش ندیدم " صدای محمود اوج گرفت "مگه من میگم زن بدیه ؟گفتم نمیخوام حرفی در این مورد بشنومم ...
وقتی صدای قدمهای محمود نزدیکتر شد، با عجله از اونجا دور شدم. محمود با چهره ای بر افروخته از کنارم رد شد، انگار اصلا منو ندید ...
توی اشپزخونه خونه رفتم ...حاج خانوم با چهره ای درهم بغل سماور استکانها رو پر میکرد ...
گفتم کمک نمیخواید ؟
با خنده ای تصنعی سمتم چرخید و گفت نه دخترم، فقط اگه برات زحمتی نیست گوشت رو خورد کنیم، بین همسایه ها پخش کنیم ...
شبم خونه ی حاج خانوم موندیم ،بغل تشک سالار رختخواب پهن کردیم ... دم صبح با صدای اذون از خواب پریدم، برای گرفتن وضوع به بیرون رفتم ... لب حوض نشسته بودم که یهو روبروم چشمم خورد به محمود .... چشماش سرخ شده بود ...حالش خوش نبود،با تعجب بهش خیره شدم...بدنم از ترس میلرزید چند قدمی عقب رفتم...
سمتم قدم برداشت ... ترسیده بودم ...
با بغض گفت "ببین با من چیکار کردی یه سال شیفته وقارت شدم، نماد پاکی بودی برام، نگو شوهر داشتی، تمام مدتی که بهت ابراز علاقه میکردم یه بار نگفتی شوهر داری، فقط گفتی قصد ازدواج ندارم ...
کتش را روی زمین پرت کرد و نالید تو با من چیکار کردی ... دو زانو روی زمین فرود اومد و زار زد سریع از در بیرونی که به اتاقم باز میشد به سمت داخل دوییدم... سریع چفت درو انداختم ، ترسیده بودم ،حتما رنگمم پریده بود ...
دوباره لای پرده رو کنار زدم از پشت شیشه نگاش کردم .... داغون بود ...خودم رو باعث بانی حال خرابش میدونستم... من با پنهون کاریم احساس اون رو به بازی گرفته بودم و چه خودخواهانه فقط به فکر خودم بود ... تا صبح خواب به چشمانم نیومد ...
زیر لحاف مچاله شده بودم... با تقه ایی که به در زده شد سریع بلند شدم و با دیدن حاج خانوم زیر لب سلام دادم... نگاهش سمت بچه ها که خواب بودن لغزید، بعد با صدایی اروم گفت "بیا صبحونت رو بخور ،بچه هارو بیدار نکن بذار بخوابن ...
گفتم شما برید الان میام... رختخوابم رو تا کردم و کنج اتاق گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم ...حاج آقا سر سفره نشسته بود و حاج خانوم چند باری محمود رو صدا کرد و گفت "والله سحر خیز بود، نمیدونم چش شده که خوابه ...
سر سفره نشستم مشغول خوردن صبحونه بودیم که حاج خانوم از اتاق محمود بیرون اومد ....صورتش درهم بود انگار فکرش درگیر بود ...لبخند تصنعی زد و گفت هر چقدر تکونش دادم بیدار نشد، انگار نمیخواد بیدار بشه تا حالا سابقه نداشته اینقدر بخوابه ...
حاج اقا تیز نگاش کرد ...سکوتش پر از حرف بود ... حاج خانوم که تو اشپز خونه رفت سریع پشت سرش راه افتاد و صدای پچ پچشون به گوش میرسید ... بعدش صدای عصبی حاج اقا تو سالن پیچید....
حاج خانوم سعی داشت ارومش کنه ...
به خاطر اینکه حرفهاشون رو نشنوم توی اتاق رفتم ...سالار بیدار شده بود همچنان منگ نگام میکرد مشخص بود حافظش هنوز برنگشته ... اون روز بعد اینکه صداها خوابید، دوباره توی هال رفتم سفره صبحونه جمع شده بود... بوی کله پاچه توی خونه پبچیده بود ...
حاج خانوم توی اشپرخونه پشت گاز بود...
گفتم ببخشید، رفتم به بچه ها سر بزنم اومدم دیدم سفره رو جمع کردید ...
دستاش را روی چشمهای سرخش کشید و اشکهاش رو پاک کرد و زیر لب نالید "میدونم به خاطر اینکه سرو صدامون رو نشنوی توی اتاق رفتی ، صبح رفتم اتاق محمود تا بیدارش کنم، نمیدونم چند روزه چش شده؟ همش عصبیه تو خودشه !
عاجزانه نگاهم کرد "دخترم من میدونم محمود بهت دل بسته ،وقتی راجب خواستگاری از تو حرف میزد خیلی هیجانزده بود و از نگاهش میخوندم چقدر خوشحاله ... چی بهش گفتی که اینجوری به هم ریخته ؟ دخترم حرفهام رو به دل نگیر ولی من بچم رو میشناسم میدونم یه چیزی شده ؟
طوری که جاخورده باشم گفتم "حاج خانوم من حرفی بهش نزدم ،ولی خب بهش گفتم که به درد ازدواج باهاش نمیخورم...
حاج خانوم با دلخوری ابرو تو هم کشید....
سمت گاز چرخید و الکی خودش رو با غذا مشغول کرد...بی هوا سمتم چرخید و گفت دخترم انتخاب با خودته، به منم حق بده دلخور بشم ...
ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سپاسگزاری
من هزاران نفر را در شرایط غیر قابل تصور و وحشتناکی می شناسم که از طریق شکرگزاری و قدردانی زندگی خود را به طور کامل تغییر داده اند . من از معجزاتی آگاهم که وقتی هیچ امیدی وجود نداشت شخص را به سلامت کامل برگردانده اند .
کلیه هایی از کار افتاده ولی دوباره سالم شده مانند شفای امراض قلبی ، شفای نابینایی ، از بین رفتن تومور و رشد و ساخت مجدد استخوانها .
من از رابطه های گسسته ای آگاه که از طریق قدرشناسی به روابط باشکوهی تبدیل شده اند .ازدواج رو به طلاقی که دوباره از سر گرفته شده.اعضای دور افتاده ای خانواده ای که دوباره کنار هم قرار گرفته اند. روابط خوب و تغییر یافته والدین با کودکان و نوجوانان و روابط تغییر یافته معلمان با دانش آموزان.
من افرادی را دیده ام که در فقر کامل به سر می برده اند ولی از طریق شکرگزاری ثروتمند شده اند. افرادی که از اضطراب و استرس و یا هر بیماری روانی رنج می بردند و از طریق شکرگزاری به سلامتی کامل روانی دست یافته اند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
من هزاران نفر را در شرایط غیر قابل تصور و وحشتناکی می شناسم که از طریق شکرگزاری و قدردانی زندگی خود را به طور کامل تغییر داده اند . من از معجزاتی آگاهم که وقتی هیچ امیدی وجود نداشت شخص را به سلامت کامل برگردانده اند .
کلیه هایی از کار افتاده ولی دوباره سالم شده مانند شفای امراض قلبی ، شفای نابینایی ، از بین رفتن تومور و رشد و ساخت مجدد استخوانها .
من از رابطه های گسسته ای آگاه که از طریق قدرشناسی به روابط باشکوهی تبدیل شده اند .ازدواج رو به طلاقی که دوباره از سر گرفته شده.اعضای دور افتاده ای خانواده ای که دوباره کنار هم قرار گرفته اند. روابط خوب و تغییر یافته والدین با کودکان و نوجوانان و روابط تغییر یافته معلمان با دانش آموزان.
من افرادی را دیده ام که در فقر کامل به سر می برده اند ولی از طریق شکرگزاری ثروتمند شده اند. افرادی که از اضطراب و استرس و یا هر بیماری روانی رنج می بردند و از طریق شکرگزاری به سلامتی کامل روانی دست یافته اند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9