#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوچهار
دکتر با تمسخر خندید "تاوان از کدوم تاوان داری حرف میزنی؟ مگه من برات مهم بودم؟؟
سیما "چه تاوانی سنگینر از این ترکم کردی !!! صدای دکتر اوج گرفت "برای کار تو هر تاوانی هم داده باشی بازم کمه ،همه چی داشتی ولی نامردی کردی .....
از تعجب چشمام گشاد شده بود "یعنی چی!!مگه سیما شوهر داشته !!
صداها کمی نامفهموم بود ؛زیاد متوجه حرفهاشون نمیشدم، ولی از لابه لای حرفهاشو فهمیدم که سیما هنوز مجرده ازدواج نکرده ، از فهمیدن این موضوع شادی زیر پوستم دوید ،یاد فرهاد دوباره توی ذهنم زنده شد ...
سیما سعی داشت دوباره شوهر سابقش رو اغفال کنه ...
از حرفهایی که شنیده بودم هنوز گیج بودم، همش توی ذهنم حرفهای سیما و دکترو تکرار میکردم که با صدای عصبی دکتر به خودم اومدم " تو کشور غریب از بی کسی آویزون من شدی و با ابراز عشق دروغینت باهام ازدواج کردی ،فقط به خاطر اینکه کسی رو نداشتی،من ساده حرفهات رو باور کردم، ولی به محض اینکه پات به ایران رسید ؛همه چیز رو فراموش کردی ، اخه سیما به تو هم میگن زن ؟؟
الانم نمیدونم چرا دوباره سمت من اومدی و قصد و غرضت چیه ؟فقط خواستم بدونی من نامزد دارم، پاپیچ زندگی من نشو و خیال نکن سادگی چند سال پیش رو تکرار میکنم و حرفهای دروغینت رو باور میکنم ...
صدای قدمهای دکتر و که شنیدم سریع از اتاق فاصله گرفتم ...با چادرم صورتم رو پوشوندم ...
سمت اتاق سالار راه افتادم ... خیره به صورت ماه و معصومش ،بغل تخت نشسته بودم ؛با خودم میگفتم برم ، اتاق فروغ به خاطر همه بدیهایی که در حقم کرده ازش حساب پس بگیرم ...
هنوز مردد بودم ،ولی همش فکر فرهاد توی سرم میچرخید ،به تمام فکر و گمانهایی که راجب فرهاد کرده بودم تردید داشتم، احساس میکردم اشتباه کردم ... بلند شدم و سمت اتاق فروغ راه افتادم ...
با تردید توی راهروی بیمارستان راه می رفتم، پشت در اتاق فروغ که رسیدم مکث کردم، هنوز تردید داشتم و از طرفی کینه به دل گرفته بودم به خاطر تمام بدیهایی که در حقم کرده بود.... میخواستم ازش حساب پس بگیرم ،حساب تهمتی که بهم زد ،حساب اوارگیم...
با تعلل وارد اتاق شدم ... بالای تختش ایستادم ،خیلی پیرو و فرتوت به نظر میرسید...
توی صورت پر غرورش، جز درموندگی و بیچارگی چیزی نمایان نبود ...میان شک و تردید مانده بودم ... مثل آدمی که توی خواب حرف بزنه ناخوادگاه لب جنباندم " فکرش رو نمیکردم یه روزی تا این حد بیچاره ببینمت،حقا که خدا خوب جایی نشسته ،از دیدن فلاکتت خوشحال نیستم، ولی عجیب دلم خنک شده ...!!
چشمهای بی رمقش را گشود، اشک تو چشمهاش حلقه بسته بود ....سعی داشت حرف بزنه ،چندباری لباش را روی هم جنباند و کلمات نامفهومی از دهانش بیرون اومد...
شنیدن حرفهای فروغ برایم مهم نبود ؛فقط میخواستم حرف بزنم، دلم از همه جا پر بود حتی از خود خدا ...
صدای ترک خورده ام توی فضای اتاق پیچید ،"تو عامل بدبختی من هستی ، حلالت نمیکنم ،باید عذاب بکشی به خاطر همه بدیهایی که در حقم کردی ،به خاطر کشتن خانوم باید عذاب بکشی، به خاطر کارهایی بدی که کردی و هنوز رسوا نشدی باید عذاب بکشی ...
ملتمسانه بهم خیره شده بود و اشک از گوشه ی چشمهای روی گونه های چروک خورده اش می غلتید ...کلمات به صورت رگباری از دهانم بیرون میپرید ،نمیخواستم بهش مجال حرف زدن بدهم، دلم زیادی پر بود و کینه ای بزرگ توی دلم پینه بسته بود ،صورتم خیس بود، خیس اشک ...خم شدم و دستام رو ستون بدنم کردم و عمیقتر توی چشمهای طوسی اش خیره شدم ... جز درماندگی و بیچارگی و حس گناه چیزی ندیدم ،از لای دندونهای قفل شده ام غریدم "با مرگ خانوم به چی رسیدی ؟؟؟با تهمتی که به من زدی به چی رسیدی ؟
عذاب بکش ،امیدوارم بیشتر از این عذاب بکشی ..."
لبهای ترک خورده اش رو باز کرد و با صدایی که به زور شنیده میشد نالید "حلالم کن ...."
اصلا دلم برایش نمیسوخت ...صاف شدم و چادرم را مرتب کردم ،عاجزانه بهم خیره شده بود و مدام زیر لب تکرار میکرد حلالم کن ... چند قدمی سمت در خروجی رفتم " بی تعلل سمتش چرخیدم و گفتم "به فرهاد بگو همه فتنه ها زیر سر خودت بوده ،بهش بگو تهمت زدی شاید کمی از بار گناهت کم بشه ... !!
همان لحظه صدای سیما توی اتاق پیچید "خانوم تو اتاق مامانم چیکار داری ؟
نفسم رو بیرون دادم و سمتش چرخیدم ؛با دیدنم جا خورد وبا چشمهای گشاد شده توی صورتم خیره شد هنوز گیج بود ؛ زیر لب اسمم را تکرار کرد "گوهر !!!"
لبهام رو کج کردم و پوزخندی زدم "اره گوهرم ،چیه چرا جا خوردی !!حتما با خودت فکر میکردی تا الانم مردم ؟
چند قدم جلوتر اومد، توی چشمام خیره شد و گفت "چی داشتی به مامانم میگفتی ؟خانوم رو از بین بردی حالا نوبت مامان منه ؟
تو اتاق مامانم چه میکنی ؟کافیه به گوش فرهاد برسه بیمارستانی ،میدونی که حسابت و میرسه ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوچهار
دکتر با تمسخر خندید "تاوان از کدوم تاوان داری حرف میزنی؟ مگه من برات مهم بودم؟؟
سیما "چه تاوانی سنگینر از این ترکم کردی !!! صدای دکتر اوج گرفت "برای کار تو هر تاوانی هم داده باشی بازم کمه ،همه چی داشتی ولی نامردی کردی .....
از تعجب چشمام گشاد شده بود "یعنی چی!!مگه سیما شوهر داشته !!
صداها کمی نامفهموم بود ؛زیاد متوجه حرفهاشون نمیشدم، ولی از لابه لای حرفهاشو فهمیدم که سیما هنوز مجرده ازدواج نکرده ، از فهمیدن این موضوع شادی زیر پوستم دوید ،یاد فرهاد دوباره توی ذهنم زنده شد ...
سیما سعی داشت دوباره شوهر سابقش رو اغفال کنه ...
از حرفهایی که شنیده بودم هنوز گیج بودم، همش توی ذهنم حرفهای سیما و دکترو تکرار میکردم که با صدای عصبی دکتر به خودم اومدم " تو کشور غریب از بی کسی آویزون من شدی و با ابراز عشق دروغینت باهام ازدواج کردی ،فقط به خاطر اینکه کسی رو نداشتی،من ساده حرفهات رو باور کردم، ولی به محض اینکه پات به ایران رسید ؛همه چیز رو فراموش کردی ، اخه سیما به تو هم میگن زن ؟؟
الانم نمیدونم چرا دوباره سمت من اومدی و قصد و غرضت چیه ؟فقط خواستم بدونی من نامزد دارم، پاپیچ زندگی من نشو و خیال نکن سادگی چند سال پیش رو تکرار میکنم و حرفهای دروغینت رو باور میکنم ...
صدای قدمهای دکتر و که شنیدم سریع از اتاق فاصله گرفتم ...با چادرم صورتم رو پوشوندم ...
سمت اتاق سالار راه افتادم ... خیره به صورت ماه و معصومش ،بغل تخت نشسته بودم ؛با خودم میگفتم برم ، اتاق فروغ به خاطر همه بدیهایی که در حقم کرده ازش حساب پس بگیرم ...
هنوز مردد بودم ،ولی همش فکر فرهاد توی سرم میچرخید ،به تمام فکر و گمانهایی که راجب فرهاد کرده بودم تردید داشتم، احساس میکردم اشتباه کردم ... بلند شدم و سمت اتاق فروغ راه افتادم ...
با تردید توی راهروی بیمارستان راه می رفتم، پشت در اتاق فروغ که رسیدم مکث کردم، هنوز تردید داشتم و از طرفی کینه به دل گرفته بودم به خاطر تمام بدیهایی که در حقم کرده بود.... میخواستم ازش حساب پس بگیرم ،حساب تهمتی که بهم زد ،حساب اوارگیم...
با تعلل وارد اتاق شدم ... بالای تختش ایستادم ،خیلی پیرو و فرتوت به نظر میرسید...
توی صورت پر غرورش، جز درموندگی و بیچارگی چیزی نمایان نبود ...میان شک و تردید مانده بودم ... مثل آدمی که توی خواب حرف بزنه ناخوادگاه لب جنباندم " فکرش رو نمیکردم یه روزی تا این حد بیچاره ببینمت،حقا که خدا خوب جایی نشسته ،از دیدن فلاکتت خوشحال نیستم، ولی عجیب دلم خنک شده ...!!
چشمهای بی رمقش را گشود، اشک تو چشمهاش حلقه بسته بود ....سعی داشت حرف بزنه ،چندباری لباش را روی هم جنباند و کلمات نامفهومی از دهانش بیرون اومد...
شنیدن حرفهای فروغ برایم مهم نبود ؛فقط میخواستم حرف بزنم، دلم از همه جا پر بود حتی از خود خدا ...
صدای ترک خورده ام توی فضای اتاق پیچید ،"تو عامل بدبختی من هستی ، حلالت نمیکنم ،باید عذاب بکشی به خاطر همه بدیهایی که در حقم کردی ،به خاطر کشتن خانوم باید عذاب بکشی، به خاطر کارهایی بدی که کردی و هنوز رسوا نشدی باید عذاب بکشی ...
ملتمسانه بهم خیره شده بود و اشک از گوشه ی چشمهای روی گونه های چروک خورده اش می غلتید ...کلمات به صورت رگباری از دهانم بیرون میپرید ،نمیخواستم بهش مجال حرف زدن بدهم، دلم زیادی پر بود و کینه ای بزرگ توی دلم پینه بسته بود ،صورتم خیس بود، خیس اشک ...خم شدم و دستام رو ستون بدنم کردم و عمیقتر توی چشمهای طوسی اش خیره شدم ... جز درماندگی و بیچارگی و حس گناه چیزی ندیدم ،از لای دندونهای قفل شده ام غریدم "با مرگ خانوم به چی رسیدی ؟؟؟با تهمتی که به من زدی به چی رسیدی ؟
عذاب بکش ،امیدوارم بیشتر از این عذاب بکشی ..."
لبهای ترک خورده اش رو باز کرد و با صدایی که به زور شنیده میشد نالید "حلالم کن ...."
اصلا دلم برایش نمیسوخت ...صاف شدم و چادرم را مرتب کردم ،عاجزانه بهم خیره شده بود و مدام زیر لب تکرار میکرد حلالم کن ... چند قدمی سمت در خروجی رفتم " بی تعلل سمتش چرخیدم و گفتم "به فرهاد بگو همه فتنه ها زیر سر خودت بوده ،بهش بگو تهمت زدی شاید کمی از بار گناهت کم بشه ... !!
همان لحظه صدای سیما توی اتاق پیچید "خانوم تو اتاق مامانم چیکار داری ؟
نفسم رو بیرون دادم و سمتش چرخیدم ؛با دیدنم جا خورد وبا چشمهای گشاد شده توی صورتم خیره شد هنوز گیج بود ؛ زیر لب اسمم را تکرار کرد "گوهر !!!"
لبهام رو کج کردم و پوزخندی زدم "اره گوهرم ،چیه چرا جا خوردی !!حتما با خودت فکر میکردی تا الانم مردم ؟
چند قدم جلوتر اومد، توی چشمام خیره شد و گفت "چی داشتی به مامانم میگفتی ؟خانوم رو از بین بردی حالا نوبت مامان منه ؟
تو اتاق مامانم چه میکنی ؟کافیه به گوش فرهاد برسه بیمارستانی ،میدونی که حسابت و میرسه ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
🎀مسائـــل بانـــوان🎀
🔆کتاب الصلوة🔆
📝 افتادن روسری هنگام نماز
📝 اگر به هنگام نماز بچه کوچک روسری مادرش را برداشت و یا روسری افتاد،↘️
↩️ اگر به مقدار سه مرتبه سبحان ربی الاعلی گفتن،سر زن عریان بماند نماز باطل می شود،ولی اگر زن فورا روسری را پوشید نمازش صحیح می گردد.
💯خواتین کی لئی جدید مسائل۲۰۵
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️وا اسلاااماه
🔆کتاب الصلوة🔆
📝 افتادن روسری هنگام نماز
📝 اگر به هنگام نماز بچه کوچک روسری مادرش را برداشت و یا روسری افتاد،↘️
↩️ اگر به مقدار سه مرتبه سبحان ربی الاعلی گفتن،سر زن عریان بماند نماز باطل می شود،ولی اگر زن فورا روسری را پوشید نمازش صحیح می گردد.
💯خواتین کی لئی جدید مسائل۲۰۵
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍️وا اسلاااماه
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_7
قسمت هفتم
گفت: کنارم باش من همه چی و درست میکنم بخدا پشیمونم تازه فهمیدم چه غلطی کردم لعنت به این مادر دختر که بانقشه تورو از من گرفتن..خیلی جدی بهش گفتم ببین من دیگه نمیخوامت میفهمی!؟دفعه اخرتم باشه ازگذشته حرف میزنی وبدون یکبار دیگه مزاحمم بشی به بابام میگم،گفت چی میخوای بگی؟همین الان برو بگوکار منو راحت کن،موندن و بحث کردن باهاش دیگه فایده نداشت از انباری امدم بیرون به التماسهاش توجهی نکردم..بعد این ماجرا رفت و امد مرتضی به خونه ی ما بیشتر شدو من میدونستم بخاطر من میاد نه مهسا.و برای اینکه باهاش روبه رونشم بیشتر اوقات خودم رو تو اتاقم حبس میکردم..گذشت بعداز چندماه بساط عروسی مرتضی و مهسا به پاشد دیگه حالا این وسط چقدر مرتضی التماسم کرد چه اتفاقاتی افتاد بماند،چون گفتنش داستان و خیلی طولانی میکنه انقدری بدونید که مرتضی تو رودربایستی خانوادش و بابام مجبور به ازدواج با مهسا شد.حتی خود افسانه و مهسا هم اینو فهمیده بودن ولی انقدر پروو بودن که به روی خودشون نمیاوردن....
خلاصه اونا عروسی کردن ظاهرا همه چی به خوبی خوشی تموم شد،منم چسبیدم به درسم .چون سال اخر بودم میخواستم برای کنکور آماده بشم..تو کوچه ی ما یه خونه متروکه بود که صاحبش چندسالی بود.به رحمت خدا رفته بود.بچه هاش یه شهر دیگه زندگی میکردن و تو این مدت هیچ کدومشون نیومده بودن به این خونه سر بزنن..یه شب که بابام امد خونه گفت: بچه های مش رجب(صاحب همون خونه متروکه)خونه رو فروختن ..گفتم به اهالی روستا فروختن؟گفت نه به غریبه فروختن میگن ادم حسابیه وضعشون خیلی خوبه میخوان باسازیش کنن هرازگاهی تعطیلات بیان اینجا..روستای ما خیلی خوش اب هوا و سرسبز بود و به واسطه رودخونه ای که نزدیک روستامون بود خیلیها از شهر برای تفریح میومدن روستامون. چندروز بعدازاین حرفِ بابام صاحبخونه جدید شروع به تخریب خونه کردو کلی مصالح و بنا آورد.ظرف شیش ماه اون خونه متروکه تبدیل به یه ویلای خوشگل شد که هرکس میدید عاشقش میشد...
تواین مدتم هردفعه مرتضی منو میدید از ازدواجش ابراز پشیمونی میکرد ولی من خیلی به حرفهاش توجه نمیکردم..گذشت تایه روزکه بانداداشتیم ازخونه ی خالم برمیگشتیم یه ماشین مدل بالابه سرعت ازکنارمون ردشدانقدرسرعتش زیادبودکه گردخاک به پاشدمنو نداشروع کردیم به سرفه کردن …روستای مامحیطش کوچیک بودماهمه رومیشناختیم ومن حدس زدم این ماشین مال صاحب ویلا باشه،وقتی رسیدیم توکوچه دیدم حدسم درست بوده چون ماشین جلوی درویلاپارک شده بودتودلم چندتافحش نثارش کردم گفتم چه ادمهای بی ملاحظه ای هستن فکر میکنن چون پول دارن هرجور دلشون بخواد میتونن رفتار کنن..نزدیک ماشین که شدیم دربزرگ اهنی ویلا،باز شد یه مرد مسن بیرون اومد. ندا که هنوز سرفه میکرد رفت جلو سلام کرد.اون اقا هم خیلی مودبانه جواب سلامش داد.. کنار خیابون بودیم که شما باسرعت رد شدید ببینید تمام لباسهای ما خاکی شده داریم سرفه میکنیم پیرمرده باشرمندگی گفت من معذرت میخوام حق باشماست چشم من به پسرم تذکر میدم...
تازه فهمیدیم صاحب ماشین پسرشه میخواستیم بریم که دوباره در باز شدایندفعه یه پسر جوان خوش تیپ امد بیرون گفت بابا چیزی شد؟باباش گفت هزاربار بهت گفتم اروم رانندگی کن خیابونهای اینجا آسفالت نیست یه کم که سرعتت زیاد باشه گردخاک بلند میشه این دوتا خانمم بخاطر بد رانندگی کردن شما شاکی شدن..به خودم جرات دادم به صورتش نگاه کردم،وای خدااین همه زیبای برای یه مرد واقعا زیاد بود..انگار خدا سر صبر صورتش و نقاشی کرده بود.پسر جوان یه لبخندی به من زد گفت معذرت میخوام اگر ناخواسته باعث ناراحتیتون شدم..حس خیلی عجیبی داشتم انگار زیرپام خالی شده بود.. رو ابرها بودم میترسیدم یه سوتی بدم گفتم خواهش میکنم دست ندا رو گرفتم سریع دور شدیم یه کم که ازشون فاصله گرفتیم ندا گفت: وای پسرش دیدی چقدر خوشگل بود.با سر گفتم اره و دیگه حرفی نزدم،ولی یه لحظه ام از ذهنم پاک نمیشد..بعدازاین اتفاق کنجکاو شدم راجع به این تازه واردها بیشتر بدونم....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_7
قسمت هفتم
گفت: کنارم باش من همه چی و درست میکنم بخدا پشیمونم تازه فهمیدم چه غلطی کردم لعنت به این مادر دختر که بانقشه تورو از من گرفتن..خیلی جدی بهش گفتم ببین من دیگه نمیخوامت میفهمی!؟دفعه اخرتم باشه ازگذشته حرف میزنی وبدون یکبار دیگه مزاحمم بشی به بابام میگم،گفت چی میخوای بگی؟همین الان برو بگوکار منو راحت کن،موندن و بحث کردن باهاش دیگه فایده نداشت از انباری امدم بیرون به التماسهاش توجهی نکردم..بعد این ماجرا رفت و امد مرتضی به خونه ی ما بیشتر شدو من میدونستم بخاطر من میاد نه مهسا.و برای اینکه باهاش روبه رونشم بیشتر اوقات خودم رو تو اتاقم حبس میکردم..گذشت بعداز چندماه بساط عروسی مرتضی و مهسا به پاشد دیگه حالا این وسط چقدر مرتضی التماسم کرد چه اتفاقاتی افتاد بماند،چون گفتنش داستان و خیلی طولانی میکنه انقدری بدونید که مرتضی تو رودربایستی خانوادش و بابام مجبور به ازدواج با مهسا شد.حتی خود افسانه و مهسا هم اینو فهمیده بودن ولی انقدر پروو بودن که به روی خودشون نمیاوردن....
خلاصه اونا عروسی کردن ظاهرا همه چی به خوبی خوشی تموم شد،منم چسبیدم به درسم .چون سال اخر بودم میخواستم برای کنکور آماده بشم..تو کوچه ی ما یه خونه متروکه بود که صاحبش چندسالی بود.به رحمت خدا رفته بود.بچه هاش یه شهر دیگه زندگی میکردن و تو این مدت هیچ کدومشون نیومده بودن به این خونه سر بزنن..یه شب که بابام امد خونه گفت: بچه های مش رجب(صاحب همون خونه متروکه)خونه رو فروختن ..گفتم به اهالی روستا فروختن؟گفت نه به غریبه فروختن میگن ادم حسابیه وضعشون خیلی خوبه میخوان باسازیش کنن هرازگاهی تعطیلات بیان اینجا..روستای ما خیلی خوش اب هوا و سرسبز بود و به واسطه رودخونه ای که نزدیک روستامون بود خیلیها از شهر برای تفریح میومدن روستامون. چندروز بعدازاین حرفِ بابام صاحبخونه جدید شروع به تخریب خونه کردو کلی مصالح و بنا آورد.ظرف شیش ماه اون خونه متروکه تبدیل به یه ویلای خوشگل شد که هرکس میدید عاشقش میشد...
تواین مدتم هردفعه مرتضی منو میدید از ازدواجش ابراز پشیمونی میکرد ولی من خیلی به حرفهاش توجه نمیکردم..گذشت تایه روزکه بانداداشتیم ازخونه ی خالم برمیگشتیم یه ماشین مدل بالابه سرعت ازکنارمون ردشدانقدرسرعتش زیادبودکه گردخاک به پاشدمنو نداشروع کردیم به سرفه کردن …روستای مامحیطش کوچیک بودماهمه رومیشناختیم ومن حدس زدم این ماشین مال صاحب ویلا باشه،وقتی رسیدیم توکوچه دیدم حدسم درست بوده چون ماشین جلوی درویلاپارک شده بودتودلم چندتافحش نثارش کردم گفتم چه ادمهای بی ملاحظه ای هستن فکر میکنن چون پول دارن هرجور دلشون بخواد میتونن رفتار کنن..نزدیک ماشین که شدیم دربزرگ اهنی ویلا،باز شد یه مرد مسن بیرون اومد. ندا که هنوز سرفه میکرد رفت جلو سلام کرد.اون اقا هم خیلی مودبانه جواب سلامش داد.. کنار خیابون بودیم که شما باسرعت رد شدید ببینید تمام لباسهای ما خاکی شده داریم سرفه میکنیم پیرمرده باشرمندگی گفت من معذرت میخوام حق باشماست چشم من به پسرم تذکر میدم...
تازه فهمیدیم صاحب ماشین پسرشه میخواستیم بریم که دوباره در باز شدایندفعه یه پسر جوان خوش تیپ امد بیرون گفت بابا چیزی شد؟باباش گفت هزاربار بهت گفتم اروم رانندگی کن خیابونهای اینجا آسفالت نیست یه کم که سرعتت زیاد باشه گردخاک بلند میشه این دوتا خانمم بخاطر بد رانندگی کردن شما شاکی شدن..به خودم جرات دادم به صورتش نگاه کردم،وای خدااین همه زیبای برای یه مرد واقعا زیاد بود..انگار خدا سر صبر صورتش و نقاشی کرده بود.پسر جوان یه لبخندی به من زد گفت معذرت میخوام اگر ناخواسته باعث ناراحتیتون شدم..حس خیلی عجیبی داشتم انگار زیرپام خالی شده بود.. رو ابرها بودم میترسیدم یه سوتی بدم گفتم خواهش میکنم دست ندا رو گرفتم سریع دور شدیم یه کم که ازشون فاصله گرفتیم ندا گفت: وای پسرش دیدی چقدر خوشگل بود.با سر گفتم اره و دیگه حرفی نزدم،ولی یه لحظه ام از ذهنم پاک نمیشد..بعدازاین اتفاق کنجکاو شدم راجع به این تازه واردها بیشتر بدونم....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_8
قسمت هشتم
و یه شب که با پدرم گپ میزدیم پرسیدم راستی بابا،صاحب این خونه ویلایی چکارست؟چندتا بچه داره؟بابام گفت کارخونه داره و ۴تا بچه داره دوتا دختر دوتا پسر یه دختروپسرش ازدواج کردن خارج از ایران زندگی میکنن دوتاشونم مجردن..از این ماجرا دو هفته ای گذشته بود که برای خرید رفته بودم شهر موقع برگشت مینی بوسی که باهاش میومدیم خراب شد به ناچار کنار جاده وایستادیم تاما شین بیاد..یک ربعی گذشته بود که ماشین پسر اقای(صاحب ویلا)جلوی پامون نگهداشت مردها گفتن خانمها سوار بشن برن، چهار تاخانوم بودیم..۳تاشون سریع رفتن پشت نشستن منم به ناچار رفتم جلو..وقتی نشستم جلو احساس کردم تمام بدنم میلرزه هرکاری میکردم نمیتونستم به خودم مسلط بشم حس خفگی بهم دست داده بود پسر اقای دهقانی یه کم شیشه سمت منو داد پایین صدای ضبط و کم کرد،جو خیلی بدی بود..یکی ازخانمها که میانسال بود سرحرف باهاش بازکرد گفت از روستا و اهالی راضی هستید...
پسرجوان گفت بله محیطش خیلی دوست داریم مردم خون گرم ومهربونی داره..بیست دقیقه ای که توراه بودیم من فقط شنونده بودم وقتی هم رسیدیم هرکدوم ازخانمها جلوتر از من پیاده شدن،میخواستم باننه بلقیس پیاده بشم که نذاشت گفت گلاب جان اقا نیما قابل اعتماد مسیرشم که باتو یکیه بشین برسونت این همه راه چرا میخوای پیاده بری؟!انقدر فکرم مشغول بود استرس داشتم که اصلا متوجه نشده بودم تو حرفهاش اسمشم گفته..وقتی حرکت کردیم نیما گفت چراازمن میترسی گلاب خانم؟چه اسم قشنگی هم داری..گفتم نمیترسم فقط نمیخواستم مزاحم شمابشم..گفت مگه شما همونی نیستید که باخواهرت شکایت منوبه پدرم کردید.گفتم بله،گفت خونتون یه کم پایینتر از ویلای ماست پس مزاحمتی برام ندارید.همون موقع گوشیش زنگ خورد،نمیدونم پشت خطش کی بود ولی شروع کرد انگلیسی صحبت کردن چند دقیقه بعدم قطع کرد بدون مقدمه گفت: شما درس میخونید...
گفتم: دیپلم گرفتم دارم برای کنکور میخونم گفت چه رشته ای گفتم تجربی گفت:هم رشته خواهر من هستید اون پارسال کنکور داشت قبول شده،گفتم به سلامتی چه رشته ای گفت مامایی گفتم معلومه بچه درس خونه خوش بحالش منم خیلی دوستدارم رشته پزشکی بخونم ولی خیلی سخته گفت تلاش کنی به خواسته ات میرسی اگر بخوای میتونم کتابهای کنکورش برات بیارم بدون تعارف گفتم دست شما دردنکنه ممنون میشم به طور امانت بهم قرض بدید.گفت حتما فقط شماره ات و بهم بده بهت خبر بدم..باخجالت گفتم من گوشی ندارم،باتعجب نگاهم کرد گفت واقعا گوشی نداری!؟گفتم نه چون به کارم نمیومده.ابرویی بالا انداخت گفت خب چه جوری بهت خبر بدم،گفتم شما همراهتون بهم بدید من چندروز دیگه بهتون زنگ میزنم اگر اورده بودید میام ازتون میگیرم..شماره اش داد بعدیه کم فکر کرد گفت کی میای شهر؟گفتم معلوم نیست..گفت اگر تواین هفته امدی بهم زنگ بزن چون ممکنه من تایکی دوهفته دیگه نتونم بیام روستا سرم شلوغه،گفتم باشه....
خلاصه همین صحبت کوتاه ما باعث اشنایی و رابطه منو نیماشد.البته اوایلش من خیلی رسمی باهاش حرف میزدم ولی یه کم که گذشت باهاش راحت شدم و بیشتر اوقات حضوری همدیگه رو میدیدم تا یه روز گفت گلاب خانم توکه وضع بابات خوبه چرا نمیگی برات گوشی بخره اینجوری راحت تر باهم درتماسیم..خودمم دوستداشتم گوشی داشته باشم اخه همه ی دوستام داشتن ولی بابام خیلی موافق نبود میگفت چه معنی داره دختر گوشی داشته باشه هرچی فساد ازاین گوشی درمیاد!!اینم منطق بابای من بود دیگه نمیشد کاریش کرد..خلاصه باترس و لرز به بابام گفتم گوشی میخوام اولش مخالفت کرد اما انقدر اصرار کردم گفتم برای درسم لازم دارم تا بلاخره کوتاه اومد برام گوشی خرید.راستش و بخواید اون زمان من خیلی از مدل برنامه های گوشی سردرنمیاوردم چون بابامم یه گوشی ساده داشت،ولی برای من یه گوشی لمسی خریده بود وقتی گوشی بهم داد از خوشحالی بالا پایین میپریدم برعکس من افسانه خیلی ناراحت شد همش به بابام میگفت دیگه نمیتونی کنترلش کنی چرا براش گوشی خریدی،البته تمام حرفهاش از حسادت بود و جالبه کاری کرد که بعداز ۳روز بابام لنگه ی گوشی منو براش خرید!!..
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_8
قسمت هشتم
و یه شب که با پدرم گپ میزدیم پرسیدم راستی بابا،صاحب این خونه ویلایی چکارست؟چندتا بچه داره؟بابام گفت کارخونه داره و ۴تا بچه داره دوتا دختر دوتا پسر یه دختروپسرش ازدواج کردن خارج از ایران زندگی میکنن دوتاشونم مجردن..از این ماجرا دو هفته ای گذشته بود که برای خرید رفته بودم شهر موقع برگشت مینی بوسی که باهاش میومدیم خراب شد به ناچار کنار جاده وایستادیم تاما شین بیاد..یک ربعی گذشته بود که ماشین پسر اقای(صاحب ویلا)جلوی پامون نگهداشت مردها گفتن خانمها سوار بشن برن، چهار تاخانوم بودیم..۳تاشون سریع رفتن پشت نشستن منم به ناچار رفتم جلو..وقتی نشستم جلو احساس کردم تمام بدنم میلرزه هرکاری میکردم نمیتونستم به خودم مسلط بشم حس خفگی بهم دست داده بود پسر اقای دهقانی یه کم شیشه سمت منو داد پایین صدای ضبط و کم کرد،جو خیلی بدی بود..یکی ازخانمها که میانسال بود سرحرف باهاش بازکرد گفت از روستا و اهالی راضی هستید...
پسرجوان گفت بله محیطش خیلی دوست داریم مردم خون گرم ومهربونی داره..بیست دقیقه ای که توراه بودیم من فقط شنونده بودم وقتی هم رسیدیم هرکدوم ازخانمها جلوتر از من پیاده شدن،میخواستم باننه بلقیس پیاده بشم که نذاشت گفت گلاب جان اقا نیما قابل اعتماد مسیرشم که باتو یکیه بشین برسونت این همه راه چرا میخوای پیاده بری؟!انقدر فکرم مشغول بود استرس داشتم که اصلا متوجه نشده بودم تو حرفهاش اسمشم گفته..وقتی حرکت کردیم نیما گفت چراازمن میترسی گلاب خانم؟چه اسم قشنگی هم داری..گفتم نمیترسم فقط نمیخواستم مزاحم شمابشم..گفت مگه شما همونی نیستید که باخواهرت شکایت منوبه پدرم کردید.گفتم بله،گفت خونتون یه کم پایینتر از ویلای ماست پس مزاحمتی برام ندارید.همون موقع گوشیش زنگ خورد،نمیدونم پشت خطش کی بود ولی شروع کرد انگلیسی صحبت کردن چند دقیقه بعدم قطع کرد بدون مقدمه گفت: شما درس میخونید...
گفتم: دیپلم گرفتم دارم برای کنکور میخونم گفت چه رشته ای گفتم تجربی گفت:هم رشته خواهر من هستید اون پارسال کنکور داشت قبول شده،گفتم به سلامتی چه رشته ای گفت مامایی گفتم معلومه بچه درس خونه خوش بحالش منم خیلی دوستدارم رشته پزشکی بخونم ولی خیلی سخته گفت تلاش کنی به خواسته ات میرسی اگر بخوای میتونم کتابهای کنکورش برات بیارم بدون تعارف گفتم دست شما دردنکنه ممنون میشم به طور امانت بهم قرض بدید.گفت حتما فقط شماره ات و بهم بده بهت خبر بدم..باخجالت گفتم من گوشی ندارم،باتعجب نگاهم کرد گفت واقعا گوشی نداری!؟گفتم نه چون به کارم نمیومده.ابرویی بالا انداخت گفت خب چه جوری بهت خبر بدم،گفتم شما همراهتون بهم بدید من چندروز دیگه بهتون زنگ میزنم اگر اورده بودید میام ازتون میگیرم..شماره اش داد بعدیه کم فکر کرد گفت کی میای شهر؟گفتم معلوم نیست..گفت اگر تواین هفته امدی بهم زنگ بزن چون ممکنه من تایکی دوهفته دیگه نتونم بیام روستا سرم شلوغه،گفتم باشه....
خلاصه همین صحبت کوتاه ما باعث اشنایی و رابطه منو نیماشد.البته اوایلش من خیلی رسمی باهاش حرف میزدم ولی یه کم که گذشت باهاش راحت شدم و بیشتر اوقات حضوری همدیگه رو میدیدم تا یه روز گفت گلاب خانم توکه وضع بابات خوبه چرا نمیگی برات گوشی بخره اینجوری راحت تر باهم درتماسیم..خودمم دوستداشتم گوشی داشته باشم اخه همه ی دوستام داشتن ولی بابام خیلی موافق نبود میگفت چه معنی داره دختر گوشی داشته باشه هرچی فساد ازاین گوشی درمیاد!!اینم منطق بابای من بود دیگه نمیشد کاریش کرد..خلاصه باترس و لرز به بابام گفتم گوشی میخوام اولش مخالفت کرد اما انقدر اصرار کردم گفتم برای درسم لازم دارم تا بلاخره کوتاه اومد برام گوشی خرید.راستش و بخواید اون زمان من خیلی از مدل برنامه های گوشی سردرنمیاوردم چون بابامم یه گوشی ساده داشت،ولی برای من یه گوشی لمسی خریده بود وقتی گوشی بهم داد از خوشحالی بالا پایین میپریدم برعکس من افسانه خیلی ناراحت شد همش به بابام میگفت دیگه نمیتونی کنترلش کنی چرا براش گوشی خریدی،البته تمام حرفهاش از حسادت بود و جالبه کاری کرد که بعداز ۳روز بابام لنگه ی گوشی منو براش خرید!!..
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔴 رسول الله (ﷺ) بر دو قبر گذر کردند و فرمــــــــود:
☝️صاحب این دو قبر در حال عذاب هستند به دو دلیل
🔰 سخن چینی و نمامی می کردند
🔰 خود را از طهارت کاملا پاک نمی کردند.
🔻سپس شاخهای درخت خرما را دو نصف کردند و برسر قبر هر کدام از آنها شاخهای کاشت و فرمود:
تا این شاخهها سبز باشند ذکر خدا میکنند و ثواب ذکر آنها از عذاب این دو میکاهد.
📕منابع:
🔹صحیح بخاری حدیث ش ۲۱۸
🔹صحیح مسلم حدیث ش ۲۹۲الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
☝️صاحب این دو قبر در حال عذاب هستند به دو دلیل
🔰 سخن چینی و نمامی می کردند
🔰 خود را از طهارت کاملا پاک نمی کردند.
🔻سپس شاخهای درخت خرما را دو نصف کردند و برسر قبر هر کدام از آنها شاخهای کاشت و فرمود:
تا این شاخهها سبز باشند ذکر خدا میکنند و ثواب ذکر آنها از عذاب این دو میکاهد.
📕منابع:
🔹صحیح بخاری حدیث ش ۲۱۸
🔹صحیح مسلم حدیث ش ۲۹۲الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آقا داماد شده...🌹🌱الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (111)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸مقدمه؛ عایشه(رضیاللهعنها)) معیاری برای سنجش حقوق زنان در هر عصر ۱
عایشه صدیقه(رضیاللهعنها) بانوییکه توانست خلاء مرگ خدیجه(رضیاللهعنها) پر کند و در گرماگرم زندگی متلاطم پیامبرﷺ مدام خستگی را از زندگی او میزدود. به گفته دکتر شریعتی: «محمد با دیدار او(عایشه) و با او، سختیها و خستگیهای بسیار زندگی سیاسیش را تسکین میداد. هرگاه که در زیر فشار اندیشههای بسیار و تأملات سنگین، به ستوه میآمد و از تلاطمهای دشوار روح و معراجهای بلند افکارش بیطاقت میشد، عایشه را میخواند ...».
عظمت عایشه(رضیاللهعنها) در این است که او برخلاف بسیاری از زنان و مردان نامدار که از مخاطره میگریزند همواره در عمق صحنههای خطرناک فرو میرفت. مسلماً عظمت در این نیست که فرد، راه سکوت و انزوا را در پیش بگیرد و مدام از پذیرش مسئولیتهای سنگین بگریزد؛ چون در این صورت، عظمتی پدید نمیآید.
قطعاً اگر شخصی بدون پذیرش مسئولیتهای سنگین، نامدار جلوه کند، یاوه خواهد بود و چنین استنباط میشود که توسط برخی هواداران خود، در برابر عظمت دیگران، برای رفع عقدۀ حقارت خویش، عظیم نمایانده شده است. کسی کشف تازهای به دست میآورد، که قدم در میدان ناشناختهای گذاشته باشد. پیداست که در چنین صورتی امکان اشتباه نیز وجود دارد. کسیکه دست به کاری نمیزند، هیچگاه اشتباه نمیکند. اما کسیکه دست به کاری میزند، همچنان که به نتایج و سودهای هنگفت دست مییابد، گهگاه نیز ممکن است دچار اشتباه شود. اما این اشتباه با آن نتایج ارزشمند اصلاً قابل مقایسه نیست.
عایشه(رضیاللهعنها) زنیست که گویا در قرون ما میزیستهاست شخصیت مستقل و مسئول او نیز در لابهلای همین حوادث تبلور مییابد. این مخاطرات بیش از آنکه به شخصیتش لطمه بزند، به او بزرگی بخشید.
ادامه دارد...
- برگرفته از کتاب: عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش. مترجم: داود نارویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸مقدمه؛ عایشه(رضیاللهعنها)) معیاری برای سنجش حقوق زنان در هر عصر ۱
عایشه صدیقه(رضیاللهعنها) بانوییکه توانست خلاء مرگ خدیجه(رضیاللهعنها) پر کند و در گرماگرم زندگی متلاطم پیامبرﷺ مدام خستگی را از زندگی او میزدود. به گفته دکتر شریعتی: «محمد با دیدار او(عایشه) و با او، سختیها و خستگیهای بسیار زندگی سیاسیش را تسکین میداد. هرگاه که در زیر فشار اندیشههای بسیار و تأملات سنگین، به ستوه میآمد و از تلاطمهای دشوار روح و معراجهای بلند افکارش بیطاقت میشد، عایشه را میخواند ...».
عظمت عایشه(رضیاللهعنها) در این است که او برخلاف بسیاری از زنان و مردان نامدار که از مخاطره میگریزند همواره در عمق صحنههای خطرناک فرو میرفت. مسلماً عظمت در این نیست که فرد، راه سکوت و انزوا را در پیش بگیرد و مدام از پذیرش مسئولیتهای سنگین بگریزد؛ چون در این صورت، عظمتی پدید نمیآید.
قطعاً اگر شخصی بدون پذیرش مسئولیتهای سنگین، نامدار جلوه کند، یاوه خواهد بود و چنین استنباط میشود که توسط برخی هواداران خود، در برابر عظمت دیگران، برای رفع عقدۀ حقارت خویش، عظیم نمایانده شده است. کسی کشف تازهای به دست میآورد، که قدم در میدان ناشناختهای گذاشته باشد. پیداست که در چنین صورتی امکان اشتباه نیز وجود دارد. کسیکه دست به کاری نمیزند، هیچگاه اشتباه نمیکند. اما کسیکه دست به کاری میزند، همچنان که به نتایج و سودهای هنگفت دست مییابد، گهگاه نیز ممکن است دچار اشتباه شود. اما این اشتباه با آن نتایج ارزشمند اصلاً قابل مقایسه نیست.
عایشه(رضیاللهعنها) زنیست که گویا در قرون ما میزیستهاست شخصیت مستقل و مسئول او نیز در لابهلای همین حوادث تبلور مییابد. این مخاطرات بیش از آنکه به شخصیتش لطمه بزند، به او بزرگی بخشید.
ادامه دارد...
- برگرفته از کتاب: عایشه(رضیاللهعنها) همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش. مترجم: داود نارویی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل
سدیس میان حرفش پرید، نگاهش جدی شد و گفت میدانم چه می خواهی بگویی. اما نمیدانم چرا این حرف ها را میزنی. فقط یک چیز را بدان، من میدانم چیزی در دلت است که آزارت میدهد و بخاطر آن میخواهی مرا از خودت دور کنی ولی راحیل من هیچوقت تو را تنها نمیگذارم.
در همان لحظه، صدای مردی از پشت سر سدیس بلند شد که گفت سدیس
راحیل با شنیدن آن صدا، خشکش زد. صدایی که حتی بعد از سال ها هم هنوز می توانست تمام وجودش را به لرزه درآورد. چشمانش از وحشت گشاد شدند و نفسش در سینه حبس شد. آرام و بی اختیار سرش را به سمت در ورودی چرخاند و همان جا، در آستانه ای در، چهره ای را دید که سال ها از آن فرار کرده بود زیر لب زمزمه کرد الیاس!
نفسش به شماره افتاد، انگشتانش لرزیدند، پاهایش بی حس شدند. نگاهش، ناتوان از گریز، به چشم های الیاس افتاد. چشمانی که حالا پشیمانی و بهت در آن موج میزد.
ناگهان، همان خاطراتی که با تمام توانش می خواست فراموش کند، مثل سیل بر سرش آوار شدند. خاطراتی که از او زنی ساختند که نمی خواست باشد. خاطراتی که هنوز هم در نیمه شب ها، با گریه از خواب بیدارش می کردند. خاطراتی که هرگز نتوانسته بود از آنها فرار کند…
دستانش را مشت کرد، خودش را وادار کرد که نفس عمیقی بکشد. نباید ضعف نشان می داد. نباید سدیس چیزی متوجه می شد با زحمت نگاهش را از الیاس گرفت و با لحنی محکم و سرد، اما لرزان، به سدیس گفت ببخشید، ولی من کار دارم. لطفاً بگذارید به وظایفم برسم.
الیاس به او خیره شده بود و باورش نمیشد بالاخره راحیل را پیدا کرده بود سدیس با تعجب به راحیل نگاه کرد این رفتار ناگهانی برایش عجیب بود، اما چیزی نگفت. فقط سری تکان داد و گفت البته. مزاحمت نمی شویم.
او و الیاس همراه هم به سمت آسانسور رفتند. الیاس قبل از اینکه داخل آسانسور شود نگاهی به راحیل انداخت بعد رفت راحیل نفس حبس شده اش را آزاد کرد، اما همچنان نفس هایش نامنظم بودند. دست هایش را روی میز گذاشت و سعی کرد خودش را کنترل کند. اما طاقت نیاورد. با عجله دستکولش را برداشت و از هوتل بیرون زد.
وقتی به خانه رسید، دروازه را پشت سرش بست و به دیوار تکیه داد. نفس هایش سنگین شده بود. قلبش دیوانه وار می تپید. باورش نمی شد. بعد از این همه سال الیاس را دیده بود.
دستانش را روی سرش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد حالا چی کنم؟ به قدم های مضطربش در خانه ادامه داد. اگر الیاس دنبالش بیاید؟ اگر سدیس چیزی بفهمد؟ اگر گذشته اش دوباره مثل هیولایی از تاریکی بیرون بخزد و تمام زندگی جدیدش را نابود کند؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل
سدیس میان حرفش پرید، نگاهش جدی شد و گفت میدانم چه می خواهی بگویی. اما نمیدانم چرا این حرف ها را میزنی. فقط یک چیز را بدان، من میدانم چیزی در دلت است که آزارت میدهد و بخاطر آن میخواهی مرا از خودت دور کنی ولی راحیل من هیچوقت تو را تنها نمیگذارم.
در همان لحظه، صدای مردی از پشت سر سدیس بلند شد که گفت سدیس
راحیل با شنیدن آن صدا، خشکش زد. صدایی که حتی بعد از سال ها هم هنوز می توانست تمام وجودش را به لرزه درآورد. چشمانش از وحشت گشاد شدند و نفسش در سینه حبس شد. آرام و بی اختیار سرش را به سمت در ورودی چرخاند و همان جا، در آستانه ای در، چهره ای را دید که سال ها از آن فرار کرده بود زیر لب زمزمه کرد الیاس!
نفسش به شماره افتاد، انگشتانش لرزیدند، پاهایش بی حس شدند. نگاهش، ناتوان از گریز، به چشم های الیاس افتاد. چشمانی که حالا پشیمانی و بهت در آن موج میزد.
ناگهان، همان خاطراتی که با تمام توانش می خواست فراموش کند، مثل سیل بر سرش آوار شدند. خاطراتی که از او زنی ساختند که نمی خواست باشد. خاطراتی که هنوز هم در نیمه شب ها، با گریه از خواب بیدارش می کردند. خاطراتی که هرگز نتوانسته بود از آنها فرار کند…
دستانش را مشت کرد، خودش را وادار کرد که نفس عمیقی بکشد. نباید ضعف نشان می داد. نباید سدیس چیزی متوجه می شد با زحمت نگاهش را از الیاس گرفت و با لحنی محکم و سرد، اما لرزان، به سدیس گفت ببخشید، ولی من کار دارم. لطفاً بگذارید به وظایفم برسم.
الیاس به او خیره شده بود و باورش نمیشد بالاخره راحیل را پیدا کرده بود سدیس با تعجب به راحیل نگاه کرد این رفتار ناگهانی برایش عجیب بود، اما چیزی نگفت. فقط سری تکان داد و گفت البته. مزاحمت نمی شویم.
او و الیاس همراه هم به سمت آسانسور رفتند. الیاس قبل از اینکه داخل آسانسور شود نگاهی به راحیل انداخت بعد رفت راحیل نفس حبس شده اش را آزاد کرد، اما همچنان نفس هایش نامنظم بودند. دست هایش را روی میز گذاشت و سعی کرد خودش را کنترل کند. اما طاقت نیاورد. با عجله دستکولش را برداشت و از هوتل بیرون زد.
وقتی به خانه رسید، دروازه را پشت سرش بست و به دیوار تکیه داد. نفس هایش سنگین شده بود. قلبش دیوانه وار می تپید. باورش نمی شد. بعد از این همه سال الیاس را دیده بود.
دستانش را روی سرش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد حالا چی کنم؟ به قدم های مضطربش در خانه ادامه داد. اگر الیاس دنبالش بیاید؟ اگر سدیس چیزی بفهمد؟ اگر گذشته اش دوباره مثل هیولایی از تاریکی بیرون بخزد و تمام زندگی جدیدش را نابود کند؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و یک
اشک در چشمانش جمع شد. دوباره همان ترس، همان احساس ضعف، همان حس بی پناهی.
ناگهان، صدای موبایل اش بلند شد. با عجله برداشت. نام سدیس روی صفحه می درخشید. دستش لرزید. پیام را باز کرد” تو کجا رفتی؟ از ماری پرسیدم، گفت که با عجله بدون گفتن چیزی از هوتل بیرون شدی. خیریتی است؟”
با دست لرزان چند کلمه تایپ کرد و دکمه ای ارسال را زد:
“دیگر دست از سرم بردار! اگر یکبار دیگر سعی کردی با من حرف بزنی یا مزاحم زندگی ام شوی ، کارم را رها می کنم تا دیگر نتوانی مزاحمم شوی.”
موبایل را روی زمین انداخت روی مبل نشست، پاهایش را در بغل گرفت و سرش را روی زانو هایش گذاشت. اشک هایش بی صدا روی صورتش می لغزیدند او دیگر حق نداشت امیدی داشته باشد. حق نداشت خواب زندگی جدیدی را ببیند گذشته هیچوقت رهایش نمی کرد…
آن سو سدیس با دیدن پیام راحیل نگاهش غمگین شد، دلش گرفت و برای لحظه ای احساس کرد همه چیز را از دست داده است طوری که چیزی در درونش شکست، چیزی که برایش ارزش زیادی داشت. موبایل را کنار گذاشت و دستی روی صورتش کشید. نگاهش بی هدف به نقطه ای روی دیوار دوخته شده بود الیاس با دقت به او خیره شد و با کنجکاوی پرسید چی شده؟
سدیس نیم نگاهی به الیاس انداخت و با لحنی بی حوصله جواب داد چیزی نیست رفیق
الیاس آب دهانش را قورت داد و با دقت بیشتری پرسید راحیل را چقدر وقت می شود که می شناسی؟
سدیس که هنوز درگیر افکارش بود، ناگهان به او نگریست و با تعجب پرسید تو اسمش را از کجا میدانی؟
الیاس سعی کرد ظاهرش را حفظ کند و بدون اینکه نگاهش را از سدیس بدزدد، گفت خودت برایم گفتی.
سدیس چهره اش را درهم کشید و با سردرگمی گفت من گفتم؟ یادم نیست…
الیاس که سعی داشت خودش را بی تفاوت نشان دهد، شانه ای بالا انداخت و گفت خب، جواب سوالم را ندادی.
سدیس نگاهش را از او گرفت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. بعد از لحظه ای مکث، بی اعتنا گفت یک ماهی میشود که می شناسمش.
الیاس نگاهی معنی دار به او انداخت و با لحنی که کنجکاوی در آن موج میزد پرسید او همین جا زندگی می کند؟ با کی زندگی می کند؟
سدیس که علاقه ای نداشت درباره ای راحیل با مردی صحبت کند، حتی اگر آن شخص بهترین دوستش الیاس باشد، با لحنی که رنگی از بی حوصلگی داشت، گفت نمی دانم. اما الیاس خوب میدانست که سدیس حقیقت را نمی گوید…
ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و یک
اشک در چشمانش جمع شد. دوباره همان ترس، همان احساس ضعف، همان حس بی پناهی.
ناگهان، صدای موبایل اش بلند شد. با عجله برداشت. نام سدیس روی صفحه می درخشید. دستش لرزید. پیام را باز کرد” تو کجا رفتی؟ از ماری پرسیدم، گفت که با عجله بدون گفتن چیزی از هوتل بیرون شدی. خیریتی است؟”
با دست لرزان چند کلمه تایپ کرد و دکمه ای ارسال را زد:
“دیگر دست از سرم بردار! اگر یکبار دیگر سعی کردی با من حرف بزنی یا مزاحم زندگی ام شوی ، کارم را رها می کنم تا دیگر نتوانی مزاحمم شوی.”
موبایل را روی زمین انداخت روی مبل نشست، پاهایش را در بغل گرفت و سرش را روی زانو هایش گذاشت. اشک هایش بی صدا روی صورتش می لغزیدند او دیگر حق نداشت امیدی داشته باشد. حق نداشت خواب زندگی جدیدی را ببیند گذشته هیچوقت رهایش نمی کرد…
آن سو سدیس با دیدن پیام راحیل نگاهش غمگین شد، دلش گرفت و برای لحظه ای احساس کرد همه چیز را از دست داده است طوری که چیزی در درونش شکست، چیزی که برایش ارزش زیادی داشت. موبایل را کنار گذاشت و دستی روی صورتش کشید. نگاهش بی هدف به نقطه ای روی دیوار دوخته شده بود الیاس با دقت به او خیره شد و با کنجکاوی پرسید چی شده؟
سدیس نیم نگاهی به الیاس انداخت و با لحنی بی حوصله جواب داد چیزی نیست رفیق
الیاس آب دهانش را قورت داد و با دقت بیشتری پرسید راحیل را چقدر وقت می شود که می شناسی؟
سدیس که هنوز درگیر افکارش بود، ناگهان به او نگریست و با تعجب پرسید تو اسمش را از کجا میدانی؟
الیاس سعی کرد ظاهرش را حفظ کند و بدون اینکه نگاهش را از سدیس بدزدد، گفت خودت برایم گفتی.
سدیس چهره اش را درهم کشید و با سردرگمی گفت من گفتم؟ یادم نیست…
الیاس که سعی داشت خودش را بی تفاوت نشان دهد، شانه ای بالا انداخت و گفت خب، جواب سوالم را ندادی.
سدیس نگاهش را از او گرفت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. بعد از لحظه ای مکث، بی اعتنا گفت یک ماهی میشود که می شناسمش.
الیاس نگاهی معنی دار به او انداخت و با لحنی که کنجکاوی در آن موج میزد پرسید او همین جا زندگی می کند؟ با کی زندگی می کند؟
سدیس که علاقه ای نداشت درباره ای راحیل با مردی صحبت کند، حتی اگر آن شخص بهترین دوستش الیاس باشد، با لحنی که رنگی از بی حوصلگی داشت، گفت نمی دانم. اما الیاس خوب میدانست که سدیس حقیقت را نمی گوید…
ادامه فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حدیث_شریف
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ : " إِنَّ اللَّهَ يَكْرَهُ لَكُمْ ثَلَاثًا ؛ قِيلَ وَقَالَ ، وَكَثْرَةَ السُّؤَالِ، وَإِضَاعَةَ الْمَالِ ".( مسلم/1715)
پیامبر خدا ﷺ فرمودند: خداوند از سه چیز شما ناراضی میباشد:
1- از قیل و قال (صحبت درباره مردم)
2- از ضایع کردن مال؛
3- از پرسش و سوال بیمورد (صحبت های بیهوده)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ﷺ : " إِنَّ اللَّهَ يَكْرَهُ لَكُمْ ثَلَاثًا ؛ قِيلَ وَقَالَ ، وَكَثْرَةَ السُّؤَالِ، وَإِضَاعَةَ الْمَالِ ".( مسلم/1715)
پیامبر خدا ﷺ فرمودند: خداوند از سه چیز شما ناراضی میباشد:
1- از قیل و قال (صحبت درباره مردم)
2- از ضایع کردن مال؛
3- از پرسش و سوال بیمورد (صحبت های بیهوده)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 حکایت زنی که فقط با قرآن سخن میگفت !
🌼 از حضرت عبدالله ابن مبارک رضی الله عنه روايت شده كه گفت : در سفر حج از کاروان عقب مانده بودم كه بانویی را تنها در بیابان دیدم ، من سوار بر شتر بودم ، نزد او رفتم و هر چه پرسیدم با آیاتي از قرآن به من جواب داد ، به او گفتم: تو کیستی؟
❣گفت: « وَ قُل سَلامُ فَسَوفَ یَعلَمُون»؛ بگو سلام بر شما ، به زودی خواهند دانست. زخرف ۸۹
🍃 پس بر او سلام کردم و گفتم: تو این جا چه میکنی؟
گفت: « وَ مَن یَهدِ اللهُ فَما لَهُ مِن مُضِلٍّ»؛ هر کس را خدا هدایت کند ، هیچ گمراه کننده ای نخواهد داشت.زمر ۳۷
فهمیدم که راه گم کرده است.
🍃 گفتم : از جن هستی یا از انس؟
گفت : « یا بَنی آدَمَ خُذُوا زینَتَکُم » ؛ ای فرزندان آدم ! زینت خود را بردارید. اعراف ۳۱ فهمیدم انسان است.
🌼 گفتم: از کجا می آیی؟
گفت: « یُنادَونَ مِن مَکانٍ بَعیدٍ »؛ آنها از مکان دور ، صدا زده میشوند ؛ فصلت ۴۴
فهمیدم که از راه دوری آمده است
🍃 گفتم: کجا می روی؟
گفت: « وَ لِلهِ عَلی النّاسِ حجُّ البَیتِ »؛ خداوند حج را بر مردم ، واجب کرده است. آل عمران ۹۷ فهمیدم که عازم مکه است.
🍃 گفتم: چه وقت از کاروان جدا شدی ؟
گفت: « وَ لَقَد خَلقنا السَّمواتِ وَ الأَرضَ وَ ما بَینَهُما فی سِتَّة أیّامِ»؛ ما آسمانها و زمین و آنچه را میان آنها است ، در شش روز آفریدیم. ق ۳۸
فهمیدم که شش روز است از کاروان جدا شده است.
🍃 گفتم: آیا به غذا میل داری؟
گفت: « وَ ما جَعَلناهُم جَسَداً لا یَأکُلُونَ الطَّعام»؛ ما آنها را پیکرهایی که غذا نخورند ، قرار ندادیم. انبیاء ۸ فهمیدم که به غذا میل دارد.
🌼 گفتم: شتاب کن و تندتر بیا.
گفت: «لا یُکَلِّف اللهُ نَفساً إِلّا وُسعُها»؛ خداوند هیچکس را جز به اندازه توانایی اش تکلیف نمیکند. بقره ۲۸۶
فهمیدم که خسته شده و قدرت راه رفتن ندارد.
🌼 پیاده شدم و او را تنها سوار شتر کردم ، وقتی سوار شتر شد گفت: « سُبحانَ الَّذی سَخَّرَ لَنا هذا »؛ پاک و منزه است خدایی که این را مسخّر و رام ما گردانید. زخرف ۱۳
🍃 وقتی به کاروان رسیدیم به او گفتم: آیا از بستگان تو کسی در کاروان هست؟ گفت: « یا داوُودَ إِنّا جَعَلناکَ خَلیفَةً فِی الأَرض»؛ ای داوود! تو را نماینده ی خود در زمین قرار دادیم. « وَ ما مُحَمَّدٌ إلّا رَسُولٌ»؛ و نیست محمد جز رسول. « یا یَحیی خُذِ الکِتابَ بِقُوَّةٍ»؛ ای یحیی ! کتاب را با قوت بگیر. « یا موسی إِنّی أِنا الله»؛ ای موسی! همانا منم خداوند.
🌼 دریافتم افرادی به نامهای « داوود » «محمد»، «یحیی» و «موسی» داخل کاروان هستند و با او خویشاوندی دارند ، آنها را با نام صدا زدم ، ناگهان چهار نفر جوان بسوی ان زن آمدند.
🌼 به او گفتم: این افراد با تو چه نسبتی دارند؟
گفت: «اَلمالُ وَ البَنُون زینَة الحَیاةِ الدُّنیا»؛ مال و فرزندان ، زینت زندگانی دنیا هستند. کهف ۳۶ فهمیدم آنها فرزندان او هستند.
🍃 از آنان پرسیدم: این زن کیست؟
گفتند: این زن مادر ما است و بیست سال است که غیر از قرآن سخنی نگفته است!
❣منبع: ثعالبی/الاقتباس من قرآن الكریم 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌼 از حضرت عبدالله ابن مبارک رضی الله عنه روايت شده كه گفت : در سفر حج از کاروان عقب مانده بودم كه بانویی را تنها در بیابان دیدم ، من سوار بر شتر بودم ، نزد او رفتم و هر چه پرسیدم با آیاتي از قرآن به من جواب داد ، به او گفتم: تو کیستی؟
❣گفت: « وَ قُل سَلامُ فَسَوفَ یَعلَمُون»؛ بگو سلام بر شما ، به زودی خواهند دانست. زخرف ۸۹
🍃 پس بر او سلام کردم و گفتم: تو این جا چه میکنی؟
گفت: « وَ مَن یَهدِ اللهُ فَما لَهُ مِن مُضِلٍّ»؛ هر کس را خدا هدایت کند ، هیچ گمراه کننده ای نخواهد داشت.زمر ۳۷
فهمیدم که راه گم کرده است.
🍃 گفتم : از جن هستی یا از انس؟
گفت : « یا بَنی آدَمَ خُذُوا زینَتَکُم » ؛ ای فرزندان آدم ! زینت خود را بردارید. اعراف ۳۱ فهمیدم انسان است.
🌼 گفتم: از کجا می آیی؟
گفت: « یُنادَونَ مِن مَکانٍ بَعیدٍ »؛ آنها از مکان دور ، صدا زده میشوند ؛ فصلت ۴۴
فهمیدم که از راه دوری آمده است
🍃 گفتم: کجا می روی؟
گفت: « وَ لِلهِ عَلی النّاسِ حجُّ البَیتِ »؛ خداوند حج را بر مردم ، واجب کرده است. آل عمران ۹۷ فهمیدم که عازم مکه است.
🍃 گفتم: چه وقت از کاروان جدا شدی ؟
گفت: « وَ لَقَد خَلقنا السَّمواتِ وَ الأَرضَ وَ ما بَینَهُما فی سِتَّة أیّامِ»؛ ما آسمانها و زمین و آنچه را میان آنها است ، در شش روز آفریدیم. ق ۳۸
فهمیدم که شش روز است از کاروان جدا شده است.
🍃 گفتم: آیا به غذا میل داری؟
گفت: « وَ ما جَعَلناهُم جَسَداً لا یَأکُلُونَ الطَّعام»؛ ما آنها را پیکرهایی که غذا نخورند ، قرار ندادیم. انبیاء ۸ فهمیدم که به غذا میل دارد.
🌼 گفتم: شتاب کن و تندتر بیا.
گفت: «لا یُکَلِّف اللهُ نَفساً إِلّا وُسعُها»؛ خداوند هیچکس را جز به اندازه توانایی اش تکلیف نمیکند. بقره ۲۸۶
فهمیدم که خسته شده و قدرت راه رفتن ندارد.
🌼 پیاده شدم و او را تنها سوار شتر کردم ، وقتی سوار شتر شد گفت: « سُبحانَ الَّذی سَخَّرَ لَنا هذا »؛ پاک و منزه است خدایی که این را مسخّر و رام ما گردانید. زخرف ۱۳
🍃 وقتی به کاروان رسیدیم به او گفتم: آیا از بستگان تو کسی در کاروان هست؟ گفت: « یا داوُودَ إِنّا جَعَلناکَ خَلیفَةً فِی الأَرض»؛ ای داوود! تو را نماینده ی خود در زمین قرار دادیم. « وَ ما مُحَمَّدٌ إلّا رَسُولٌ»؛ و نیست محمد جز رسول. « یا یَحیی خُذِ الکِتابَ بِقُوَّةٍ»؛ ای یحیی ! کتاب را با قوت بگیر. « یا موسی إِنّی أِنا الله»؛ ای موسی! همانا منم خداوند.
🌼 دریافتم افرادی به نامهای « داوود » «محمد»، «یحیی» و «موسی» داخل کاروان هستند و با او خویشاوندی دارند ، آنها را با نام صدا زدم ، ناگهان چهار نفر جوان بسوی ان زن آمدند.
🌼 به او گفتم: این افراد با تو چه نسبتی دارند؟
گفت: «اَلمالُ وَ البَنُون زینَة الحَیاةِ الدُّنیا»؛ مال و فرزندان ، زینت زندگانی دنیا هستند. کهف ۳۶ فهمیدم آنها فرزندان او هستند.
🍃 از آنان پرسیدم: این زن کیست؟
گفتند: این زن مادر ما است و بیست سال است که غیر از قرآن سخنی نگفته است!
❣منبع: ثعالبی/الاقتباس من قرآن الكریم 🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوپنج
گفتم اره اگه به گوش فرهاد برسه خاله خودش باعث مرگ خانومه، حتما قیافتون دیدنیه....
با تشر سمتم اومد و چنگ انداخت بهم و به سمت بیرون هلم داد " برو بیرون، دیگه دور و برم مامانم نبینمت "
چادرم رو مرتب کردم و سمت اتاق سالار راه افتادم ...بغل تختش نشستم و دستهای کوچیکش رو توی دستم گرفتم ... همون لحطه در باز شد و چشمم خورد به سیما ...
نگاهش به سالار دوخته شده بود زیر لب گفت "چه بلایی سر سالار اوردی ؟ اگه به گوش فرهاد برسه میدونی که چه بلایی سرت میاره، میدونی چند ساله در به در دنبال شماست ؟
گفتم "با تقدیر نمیشه جنگید ؛ برای اینکه پسرم رو داشته باشم مجبور بودم فرار کنم، وگرنه حسرت دیدن پسرم، به دلم میموند ...
بالای سر سالار ایستاد و گفت "پسره فرهاده مگه نه ؟؟؟
مات نگاهش کردم ،نمیدونستم چه جوابی بدم ،لبه تخت نشست و گفت "درست مثل سیبیه که از وسط نصف شده ،خیلی شبیه فرهاده !فرهاد عاشق اسم سالار بود، اونموقع تو خیالاتمون اسم پسرمون سالار بود ،اولین بار که شنیدم اسم پسرت سالاره ،فهمیدم پسر فرهاده ...
نمیدونستم چی بگم سکوت کرده بودم ...
صداش تو گوشم زنگ خورد "دوسش داری ؟"
بی درنگ نگاش کردم ...دوباره گفت "لابد دوسش داری ....
گفتم "نمیخوام فرهاد بدونه منو دیدی ، یا توی بیمارستان بودم "
گفت من چیزی نمیگم ، نمیخوام مثل آینه دق صبح تا شب جلوی چشمام باشی "
چند روزی بود دلشوره بدی داشتم ،وقتی توی بیمارستان بودم دور و برم رو میپاییدم، احساس میکردم همین الاناس که فرهاد پیداش بشه ...
از جلوی اتاق فروغ میگذشتم، مریض دیگه ایی رو تخت خوابیده بود ،فهمیدم از بیمارستان مرخص شده ... توی اتاق سالار رفتم روی صندلی نشسته بودم ... زیر لب ذکر میگفتم که در اتاق باز شد، از دیدن محمود جا خوردم نیم خیز شدم و سلام دادم ..
با حالتی معذب بالای سر سالار ایستاده بود...
گفت حالش چطوره دکترها چیزی نگفتن ؟
سرم رو به حالت نه تکون دادم و نالیدم فعلا که هیچی ،ولی من هنوز امیدوارم میدونم پسرم به هوش میاد ...
سرش رو تکون داد و زیر لب انشالله گفت
بعدش ادامه داد چند وقتیه که میخوام باهاتون صحبت کنم ،به خاطر وضعیت سالار صبر کردم ،میدونم مادری و دل نگرون بچتی ،ولی خب خودت میدونی از وقتی دیدمت میخوامت ،بچه های تورو مثل بچه های خودم دوست دارم ،قول میدم در حقشون کوتاهی نکنم، فقط خواهش میکنم به من جواب مثبت بده....
بی هوا نگاش کردم ،نمیدونستم چی بگم ،
دوباره ادامه داد با حاج خانوم صحبت کردم که باهاتون حرف بزنه وقتی فهمید خاطرت رو میخوام خیلی خوشحال شد ،گفت کی بهتر از گوهر که دختر خودمه ...!!
چادرم را روی سرم مرتب کردم و زیر لب نالیدم "محمود خان اینجا نه جای مناسبیه برای این حرفهاس، نه زمان مناسبی!!! ؛لطفا دیگه ادامه ندید ...کج نگاش کردم و گفتم "ببخشید ولی کارتون اشتباه بوده که با حاج خانومم در میون گذاشتید ،اینجوری فقط من معذب میشم، خودتونم خوب میدونین قصد ازدواج ندارم ...
محمود :چرا قصد ازدواج ندارین ؟شما یه زن جوونین ،اگه به کس دیگه ای علاقه دارین لطفا بگین تا منم راهم رو بکشم و برم بیشتر از این درگیر عشق شما نباشم !!!
با قاطعیت گفتم "نه مرد دیگه ایی تو زندگیم نیست، ولی دوست ندارم هیچ مرد دیگه ایی تو زندگیم باشه "
لبخندی روی لبهای محمود نشست و گفت "همینکه مردی توزندگیتون نیست منو امیدوار میکنه بتونم محبت شما رو جلب کنم ...
از پررویی محمود واقعا جا خورده بودم،دیگه نمیدونستم چی بگم ؟؟
بعد رفتن محمود یه ساعتی بالای سر سالار بودم بعد که از بیمارستان بیرون اومدم سمت بازار راه افتادم تا مقداری برای خونه خرید کنم ...
داشتم به خونه بر میگشتم که ماشین محمود جلوی پام ترمز کرد، با اصرار محمود سوار ماشین شدم تمام مسیرو سکوت کرده بودم.... محمود یه ریز حرف میزد نزدیک بازار ازش خواستم نگه داره داشتم از ماشین پیاده میشدم که گفت " امشب حاج خانوم یه سر میاد خونتون ..."
سفره شام رو جمع کردم و گلبرگ را روی پاهام تکون دادم تا خوابش برد ...
توی اتاق رختخواب پهن کردم گلبرگ را روی تشک گذاشتم ... صدای قلقل سماور توی فضای خونه پیچیده بود ،قطرات بارون روی شیشه کوبیده میشد ...
دستپاچه بودم نگاهم به ساعت دیواری بود ،نمیدونستم به حاج خانوم چه جوابی بدم ،از طرفی باهاش رو در وایسی داشتم، احترام زیادی براشون قائل بودم ....
با صدای کوبیده شدن در حیاط چادر روی سرم انداختم و سمت در رفتم ... همچنان بارون می بارید و زمین خیس اب بود... در و باز کردم حاج خانوم با چتر پشت در ایستاده بود... محمود با خنده پت و پهنی که روی صورتش نقش بسته بود پشت حاج خانوم بود....
زیر لب سلام دادم و تعارفشون کردم و داخل اومدن ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
توی آشپزخونه رفتم و چایی ریختم صدای پچ پچ محمود و حاج خانوم به گوش می رسید ...
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوپنج
گفتم اره اگه به گوش فرهاد برسه خاله خودش باعث مرگ خانومه، حتما قیافتون دیدنیه....
با تشر سمتم اومد و چنگ انداخت بهم و به سمت بیرون هلم داد " برو بیرون، دیگه دور و برم مامانم نبینمت "
چادرم رو مرتب کردم و سمت اتاق سالار راه افتادم ...بغل تختش نشستم و دستهای کوچیکش رو توی دستم گرفتم ... همون لحطه در باز شد و چشمم خورد به سیما ...
نگاهش به سالار دوخته شده بود زیر لب گفت "چه بلایی سر سالار اوردی ؟ اگه به گوش فرهاد برسه میدونی که چه بلایی سرت میاره، میدونی چند ساله در به در دنبال شماست ؟
گفتم "با تقدیر نمیشه جنگید ؛ برای اینکه پسرم رو داشته باشم مجبور بودم فرار کنم، وگرنه حسرت دیدن پسرم، به دلم میموند ...
بالای سر سالار ایستاد و گفت "پسره فرهاده مگه نه ؟؟؟
مات نگاهش کردم ،نمیدونستم چه جوابی بدم ،لبه تخت نشست و گفت "درست مثل سیبیه که از وسط نصف شده ،خیلی شبیه فرهاده !فرهاد عاشق اسم سالار بود، اونموقع تو خیالاتمون اسم پسرمون سالار بود ،اولین بار که شنیدم اسم پسرت سالاره ،فهمیدم پسر فرهاده ...
نمیدونستم چی بگم سکوت کرده بودم ...
صداش تو گوشم زنگ خورد "دوسش داری ؟"
بی درنگ نگاش کردم ...دوباره گفت "لابد دوسش داری ....
گفتم "نمیخوام فرهاد بدونه منو دیدی ، یا توی بیمارستان بودم "
گفت من چیزی نمیگم ، نمیخوام مثل آینه دق صبح تا شب جلوی چشمام باشی "
چند روزی بود دلشوره بدی داشتم ،وقتی توی بیمارستان بودم دور و برم رو میپاییدم، احساس میکردم همین الاناس که فرهاد پیداش بشه ...
از جلوی اتاق فروغ میگذشتم، مریض دیگه ایی رو تخت خوابیده بود ،فهمیدم از بیمارستان مرخص شده ... توی اتاق سالار رفتم روی صندلی نشسته بودم ... زیر لب ذکر میگفتم که در اتاق باز شد، از دیدن محمود جا خوردم نیم خیز شدم و سلام دادم ..
با حالتی معذب بالای سر سالار ایستاده بود...
گفت حالش چطوره دکترها چیزی نگفتن ؟
سرم رو به حالت نه تکون دادم و نالیدم فعلا که هیچی ،ولی من هنوز امیدوارم میدونم پسرم به هوش میاد ...
سرش رو تکون داد و زیر لب انشالله گفت
بعدش ادامه داد چند وقتیه که میخوام باهاتون صحبت کنم ،به خاطر وضعیت سالار صبر کردم ،میدونم مادری و دل نگرون بچتی ،ولی خب خودت میدونی از وقتی دیدمت میخوامت ،بچه های تورو مثل بچه های خودم دوست دارم ،قول میدم در حقشون کوتاهی نکنم، فقط خواهش میکنم به من جواب مثبت بده....
بی هوا نگاش کردم ،نمیدونستم چی بگم ،
دوباره ادامه داد با حاج خانوم صحبت کردم که باهاتون حرف بزنه وقتی فهمید خاطرت رو میخوام خیلی خوشحال شد ،گفت کی بهتر از گوهر که دختر خودمه ...!!
چادرم را روی سرم مرتب کردم و زیر لب نالیدم "محمود خان اینجا نه جای مناسبیه برای این حرفهاس، نه زمان مناسبی!!! ؛لطفا دیگه ادامه ندید ...کج نگاش کردم و گفتم "ببخشید ولی کارتون اشتباه بوده که با حاج خانومم در میون گذاشتید ،اینجوری فقط من معذب میشم، خودتونم خوب میدونین قصد ازدواج ندارم ...
محمود :چرا قصد ازدواج ندارین ؟شما یه زن جوونین ،اگه به کس دیگه ای علاقه دارین لطفا بگین تا منم راهم رو بکشم و برم بیشتر از این درگیر عشق شما نباشم !!!
با قاطعیت گفتم "نه مرد دیگه ایی تو زندگیم نیست، ولی دوست ندارم هیچ مرد دیگه ایی تو زندگیم باشه "
لبخندی روی لبهای محمود نشست و گفت "همینکه مردی توزندگیتون نیست منو امیدوار میکنه بتونم محبت شما رو جلب کنم ...
از پررویی محمود واقعا جا خورده بودم،دیگه نمیدونستم چی بگم ؟؟
بعد رفتن محمود یه ساعتی بالای سر سالار بودم بعد که از بیمارستان بیرون اومدم سمت بازار راه افتادم تا مقداری برای خونه خرید کنم ...
داشتم به خونه بر میگشتم که ماشین محمود جلوی پام ترمز کرد، با اصرار محمود سوار ماشین شدم تمام مسیرو سکوت کرده بودم.... محمود یه ریز حرف میزد نزدیک بازار ازش خواستم نگه داره داشتم از ماشین پیاده میشدم که گفت " امشب حاج خانوم یه سر میاد خونتون ..."
سفره شام رو جمع کردم و گلبرگ را روی پاهام تکون دادم تا خوابش برد ...
توی اتاق رختخواب پهن کردم گلبرگ را روی تشک گذاشتم ... صدای قلقل سماور توی فضای خونه پیچیده بود ،قطرات بارون روی شیشه کوبیده میشد ...
دستپاچه بودم نگاهم به ساعت دیواری بود ،نمیدونستم به حاج خانوم چه جوابی بدم ،از طرفی باهاش رو در وایسی داشتم، احترام زیادی براشون قائل بودم ....
با صدای کوبیده شدن در حیاط چادر روی سرم انداختم و سمت در رفتم ... همچنان بارون می بارید و زمین خیس اب بود... در و باز کردم حاج خانوم با چتر پشت در ایستاده بود... محمود با خنده پت و پهنی که روی صورتش نقش بسته بود پشت حاج خانوم بود....
زیر لب سلام دادم و تعارفشون کردم و داخل اومدن ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
توی آشپزخونه رفتم و چایی ریختم صدای پچ پچ محمود و حاج خانوم به گوش می رسید ...
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوشش
سینی به دست توی هال اومدم و با دیدن من ساکت شدن ، حاج خانوم حال سالار و پرسید و بعد از کلی حرف زدن و طفره رفتن حاج خانوم گفت "والله گوهر جان ،چند ساله به هر دری زدم محمود زن بگیره قبول نکرده ،هر کی رو گفتم با قاطعیت رد کرده ولی چند روز پیش خودش گفت از یکی خوشش اومده ازم خواست پیش قدم بشم برای خواستگاری ،باور کن وقتی فهمیدم اون طرف تویی از خوشحالی سر از پا نمیشناختم....
میدونم الان موقعیت مناسبی برای این حرفها نیست تنها دغدغت پسرته ،انشالله اونم به زودی به هوش میاد ....
خودت که مارو میشناسی، میدونی محمود پسر خوب و سر به زیریه ،خودتم که ماشالله نجیبی و از خانومی چیزی کم نداری ،تو هم جای دختر منی ،میدونم با محمود خوشبخت میشی، بازم فکرات رو بکن یه جوابی به پسر من بده، بدتر از محمود خودم که بی قرارم زود این وصلت سر بگیره ...
سرم رو پایین انداختم، صورتم از شرم سرخ شده بود زیر لب نالیدم "محمود خان واقعا خوب و اقا هستن، ولی خودتون که بهتر میدونید بچه هام همه چیز من هستن، به تنها چیزی که فکر نمی کنم ازدواجه ، الانم که تمام فکرو دغدغه من سالاره، اصلا روز و شب ندارم ....
حاج خانوم گفت "دخترم بشین فکرات رو بکن، من ازت نخواستم همین الان بهم جواب بدی ،ما هم عجله نداریم ، وقت زیاده "
اونشب بعد رفتن حاج خانوم کلی فکر کردم،پیش خودم گفتم آخه من چه جوری بهشون بگم که شوهر دارم....
توی صف نونوایی بودم دیدم همه از صف کنار میرن و به حاج اقا که عالم محل بود تعارف میکردن بیاد سر صف ....
نون رو گرفتم و کنار ایستادم ....حاج اقا که از صف بیرون اومد ،چادرو دور صورتم پیچیدم، نزدیکتر رفتم گفتم ببخشید حاج آقا امری داشتم .
حاج اقا در حالیکه نگاهش به زمین دوخته شده بود گفت" بفرمایید خواهرم در خدمتم... "با تعلل گفتم ، بدون اینکه خطبه طلاق خونده بشه، از شوهرم جدا شدم ،میخواستم بدونم تکلیف چیه ؟ ایا هنوز همسر اون اقا هستم ؟
حاج اقا با تعجب توی صورتم خیره شد و گفت "همسرتون خودشون شمارو از خونه بیرون کردن با زور و اجبار یا بهتون گفتن که دیگه همسرشون نیستی ؟
توی فکر فرو رفتم و گفتم نه به زور نبوده، هیچ حرفی راجب صبغه زده نشد ،نگفت که باطله ...
حاج اقا تسبیه رو دور دستش پیچید و گفت شما هنوز شرعا همسر اون آقا هستین ،باید صیغه باطل بشه تا از همسری اون اقا در بیاین ...
سر در گم بودم گیج و منگ تشکر کردم و سمت خونه راه افتادم میدونستم محمود دست بردار نیست ،باید واقعیت رو بهش میگفتم ،چند روزی گذشته بود یه پام بیمارستان بود و یه پام خیاط خونه ...
ظهر بهاری در حالیکه افتاب داغ وسط اسمون بود مستقیم روی سرم تابیده بود ،پشت در حیاط رسیدم کلید انداختم ،وارد شدم پام به حیاط نرسیده بود که در حیاط کوبیده شد، درو باز کردم و چشمم خورد به محمود زیر لب سلام دادم ،نگاهش رو از سنگ فرش کوچه برچید و نگام کرد....
گفت :واقعیتش میخواستم باهاتون حرف بزنم...
گفتم چه حرفی ؟ خواهشا اگه راجب موضوع ازدواجه که دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!
تیز نگام کرد و با تعجب گفت "چرا اینقدر آشفته ای اتفاقی افتاده ؟
با حرص گفتم شما راجب من چی میدونین ؟
متعجب نگام کرد "چیزایی که باید بدونم رو میدونم ،باقیشم برام مهم نیست "
نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم هیچی نمیدونی،وگرنه به خودت اجازه نمیدادی از زن شوهر دار خواستگاری کنی !
فقط نگام کرد،رنگ باخت حسابی جا خورده بود، بریده بریده گفت شما شوهر دارین !!!؟؟
محمود حسابی شوکه شده بود با دهن نیمه باز بهم خیره شد و کلافه سرش رو تکون داد و عصبی خندید "امکان نداره داری منو دست به سر میکنی ،لابد با خودت گفتی بگم شوهر دارم تا دست از سرم برداره !!
با تحکم گفتم "نه هیچ کلکی تو کار نیست ،واقعیت رو بهت گفتم تا بری دنبال زندگیت ...
برزخی نگام کرد و با غیض لب جنباند "چرا اینهمه مدت سکوت کردی ؟هر بار بهت ابراز علاقه کردم یه کلمه نگفتی شوهر داری ؟ اصلا اگه شوهر داری پس کجاست !! چرا خبری از بچه هاش نمیگیره ؟
بغض کرده بودم ،با صدایی که که انگار از ته چاه در میومد نالیدم "من از خونه فرار کردم ، الانم شوهرم دنبالمه سالارو میخواد ،از وجود گلبرگ بی خبره ،اگه بفهمه چه بلایی سر سالار اومده حسابمون میرسه ...
مثل کسی که تو خواب حرف بزنه تکرار کرد "چرا طلاق نمیگیری ؟اصلا چرا فرار کردی ؟ الانم اتفاقی نیوفتاده ،باشه شوهر داری پیگیر طلاقت میشیم تا جدا بشی ،دیگه هر اشتباهی هم کرده باشی ،شهر هرت نیست که بلایی سرت بیاره..
با چشمهای اشکبارم بهش خیره شدم:"خواهش میکنم محمود بی خیال من شو ،برو پی زندگی خودت ،تمام فکرو ذکر من بچه هام هستن حتی اگه جدا بشم نمیتونم زن خوبی برات باشم "
غضبناک با صورتی برافروخته نگام کرد و داد زد "بس کن گوهر بازم شروع کردی ؟؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوشش
سینی به دست توی هال اومدم و با دیدن من ساکت شدن ، حاج خانوم حال سالار و پرسید و بعد از کلی حرف زدن و طفره رفتن حاج خانوم گفت "والله گوهر جان ،چند ساله به هر دری زدم محمود زن بگیره قبول نکرده ،هر کی رو گفتم با قاطعیت رد کرده ولی چند روز پیش خودش گفت از یکی خوشش اومده ازم خواست پیش قدم بشم برای خواستگاری ،باور کن وقتی فهمیدم اون طرف تویی از خوشحالی سر از پا نمیشناختم....
میدونم الان موقعیت مناسبی برای این حرفها نیست تنها دغدغت پسرته ،انشالله اونم به زودی به هوش میاد ....
خودت که مارو میشناسی، میدونی محمود پسر خوب و سر به زیریه ،خودتم که ماشالله نجیبی و از خانومی چیزی کم نداری ،تو هم جای دختر منی ،میدونم با محمود خوشبخت میشی، بازم فکرات رو بکن یه جوابی به پسر من بده، بدتر از محمود خودم که بی قرارم زود این وصلت سر بگیره ...
سرم رو پایین انداختم، صورتم از شرم سرخ شده بود زیر لب نالیدم "محمود خان واقعا خوب و اقا هستن، ولی خودتون که بهتر میدونید بچه هام همه چیز من هستن، به تنها چیزی که فکر نمی کنم ازدواجه ، الانم که تمام فکرو دغدغه من سالاره، اصلا روز و شب ندارم ....
حاج خانوم گفت "دخترم بشین فکرات رو بکن، من ازت نخواستم همین الان بهم جواب بدی ،ما هم عجله نداریم ، وقت زیاده "
اونشب بعد رفتن حاج خانوم کلی فکر کردم،پیش خودم گفتم آخه من چه جوری بهشون بگم که شوهر دارم....
توی صف نونوایی بودم دیدم همه از صف کنار میرن و به حاج اقا که عالم محل بود تعارف میکردن بیاد سر صف ....
نون رو گرفتم و کنار ایستادم ....حاج اقا که از صف بیرون اومد ،چادرو دور صورتم پیچیدم، نزدیکتر رفتم گفتم ببخشید حاج آقا امری داشتم .
حاج اقا در حالیکه نگاهش به زمین دوخته شده بود گفت" بفرمایید خواهرم در خدمتم... "با تعلل گفتم ، بدون اینکه خطبه طلاق خونده بشه، از شوهرم جدا شدم ،میخواستم بدونم تکلیف چیه ؟ ایا هنوز همسر اون اقا هستم ؟
حاج اقا با تعجب توی صورتم خیره شد و گفت "همسرتون خودشون شمارو از خونه بیرون کردن با زور و اجبار یا بهتون گفتن که دیگه همسرشون نیستی ؟
توی فکر فرو رفتم و گفتم نه به زور نبوده، هیچ حرفی راجب صبغه زده نشد ،نگفت که باطله ...
حاج اقا تسبیه رو دور دستش پیچید و گفت شما هنوز شرعا همسر اون آقا هستین ،باید صیغه باطل بشه تا از همسری اون اقا در بیاین ...
سر در گم بودم گیج و منگ تشکر کردم و سمت خونه راه افتادم میدونستم محمود دست بردار نیست ،باید واقعیت رو بهش میگفتم ،چند روزی گذشته بود یه پام بیمارستان بود و یه پام خیاط خونه ...
ظهر بهاری در حالیکه افتاب داغ وسط اسمون بود مستقیم روی سرم تابیده بود ،پشت در حیاط رسیدم کلید انداختم ،وارد شدم پام به حیاط نرسیده بود که در حیاط کوبیده شد، درو باز کردم و چشمم خورد به محمود زیر لب سلام دادم ،نگاهش رو از سنگ فرش کوچه برچید و نگام کرد....
گفت :واقعیتش میخواستم باهاتون حرف بزنم...
گفتم چه حرفی ؟ خواهشا اگه راجب موضوع ازدواجه که دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!
تیز نگام کرد و با تعجب گفت "چرا اینقدر آشفته ای اتفاقی افتاده ؟
با حرص گفتم شما راجب من چی میدونین ؟
متعجب نگام کرد "چیزایی که باید بدونم رو میدونم ،باقیشم برام مهم نیست "
نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم هیچی نمیدونی،وگرنه به خودت اجازه نمیدادی از زن شوهر دار خواستگاری کنی !
فقط نگام کرد،رنگ باخت حسابی جا خورده بود، بریده بریده گفت شما شوهر دارین !!!؟؟
محمود حسابی شوکه شده بود با دهن نیمه باز بهم خیره شد و کلافه سرش رو تکون داد و عصبی خندید "امکان نداره داری منو دست به سر میکنی ،لابد با خودت گفتی بگم شوهر دارم تا دست از سرم برداره !!
با تحکم گفتم "نه هیچ کلکی تو کار نیست ،واقعیت رو بهت گفتم تا بری دنبال زندگیت ...
برزخی نگام کرد و با غیض لب جنباند "چرا اینهمه مدت سکوت کردی ؟هر بار بهت ابراز علاقه کردم یه کلمه نگفتی شوهر داری ؟ اصلا اگه شوهر داری پس کجاست !! چرا خبری از بچه هاش نمیگیره ؟
بغض کرده بودم ،با صدایی که که انگار از ته چاه در میومد نالیدم "من از خونه فرار کردم ، الانم شوهرم دنبالمه سالارو میخواد ،از وجود گلبرگ بی خبره ،اگه بفهمه چه بلایی سر سالار اومده حسابمون میرسه ...
مثل کسی که تو خواب حرف بزنه تکرار کرد "چرا طلاق نمیگیری ؟اصلا چرا فرار کردی ؟ الانم اتفاقی نیوفتاده ،باشه شوهر داری پیگیر طلاقت میشیم تا جدا بشی ،دیگه هر اشتباهی هم کرده باشی ،شهر هرت نیست که بلایی سرت بیاره..
با چشمهای اشکبارم بهش خیره شدم:"خواهش میکنم محمود بی خیال من شو ،برو پی زندگی خودت ،تمام فکرو ذکر من بچه هام هستن حتی اگه جدا بشم نمیتونم زن خوبی برات باشم "
غضبناک با صورتی برافروخته نگام کرد و داد زد "بس کن گوهر بازم شروع کردی ؟؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوهفت
انگشتم به نشانه سکوت جلوی لبم گرفتم و با صدای آرومی گفتم جه خبرته چرا داد میزنی من اینجا آبرو دارم ...
ملتمسانه نگام کرد و زیر لب نالید "هیچوقت نو امید نمیشم، تو اگه اون مرد رو دوس داشتی فرار نمیکردی، پس کمک میکنم طلاقت رو بگیری "
با عجله سمت ماشین رفت و با حرص فرمون رو چرخوند و با سرعت دور شد ...
درمونده بودم و دیگه نمیدونستم چیکار کنم ، ازدست محمود کلافه و عصبی بودم ، به هر زبونی خواستم از سرم وا کنم نشد ...
توی خونه رفتم و دراز کش خوابیدم دوباره در حیاط با شدت زیادی کوبیده شد.. با قدمهایی تند سمت در رفتم چشمم خورد به نسرین خانوم ...
گفتم خیر باشه کاری داشتین ..؟
نفس نفس میزد و بریده بریده گفت "گوهر از بیمارستان زنگ زدن ،خواستن هر چه زودتر برین ،به منم چیزی نگفتن ....
انگار روح از بدنم جدا شد ...از دلشوره لرزه به اندامم افتاده بود دستم را روی سینه ام فشار دادم و مضطرب لب زدم "خب چی گفتن نکنه اتفاقی برای سالار افتاده ؟
نسرین خانوم گفت "به دلت بد راه نده، انشالله به هوش اومده حالا حاضر شو گلبرگم بسپر به من خیالت راحت ...
چادر سرم انداختم و از خونه بیرون زدم ،زیر لب ذکر میگفتم خدا خدا میکردم اتفاقی برای سالار نیوفتاده باشه ... همینطور بی هوا که از خیابون میگذشتم .. چند تا راننده عصبی سرشون رو از شیشه بیرون اوردن با تشر یه حرفهایی زدن ،ولی من هیچی نمیشنیدم فقط میخواستم هر طوری شده خودم رو به بیمارستان برسونم ... سوار تاکسی شدم و بی قرار نگاهم به خیابون بود یه بند به راننده میگفتم آقا سریعتر ...
راننده به حالت عصبی، جلوی بیمارستان ترمز کردو داد زد و با گلایه گفت " خانوم رسیدیم پیاده شو سرمون رو خوردی از بس گفتی سریعتر سریعتر ..از ماشین پیاده شدم اسکناس مچاله شده که لای انگشتهای عرق کرده ام چروک شده بود روی صندلی پرت کردم ... سمت بیمارستان دوییدم،صدای راننده از پشت سر، توی گوشم پبچید خانوم بقیه پولتون رو بگیرین ....
بی توجه به راننده توی بیمارستان رفتم و سمت پذیرش دوییدم ، نفس زنان گفتم"خانوم من همراه سالار.... از بیمارستان باهام تماس گرفتید !!
پرستار نگاهی به برگه های روی میز کرد و گفت بله برید تو اتاق دکتر منتظرتونن ...
دستپاچه نالیدم "پسرم طوریش شده ؟"
خنده محوی روی لبهای کشدارش نشست و گفت " نگران نباشید اقای دکتر باهاتون در میون میذارن "
سمت اتاق اقای دکتر میرفتم، ولی نگاهم ته راهرو به اتاق سالار دوخته شده بود ،پاهام یاری نمیکرد سمت اتاقش برم، میترسیدم از دست داده باشمش ... پشت در اتاق بودم چند تقه ای به در کوبیدم و از لای در به داخل گردن کشیدم "اجازه هست بیام داخل ؟"
با اشاره دست اقای دکتر وارد شدم، نگاهم به لبهای دکتر دوخته شده بود ،خودم دلش رو نداشتم چیزی بپرسم ..منتظر بودم حرف بزنه ...در حالیکه با خودکار روی کاغذ راه میرفت زیر لب گفت لطفا بنشینید ...
مضطرب و پریشون روی صندلی نشستم ... برگه هارو مرتب کرد و گوشه میز هل داد و گفت "واقعیتش خبرای خوشی براتون دارم ، چند باری پسرتون به هوش اومده ،چشماش رو باز کرده ولی فعلا حرفی نزده ....
هیجانزده گفتم خدایا شکرت .... کی به هوش اومده؟ الان حالش چطوره ؟
اشک میربختم و یه ریز از اقای دکتر تشکر میکردم ...
دکتر بعد مکثی کوتاه گفت "فعلا راجب شرایطش نمیتونم حرفی بزنم ،باید کامل به هوش بیاد ،فعلا همینقدر بودم که از کما خارج شده ... بی هوا بلند شدم و اشکهای صورتم رو پاک کردم و دستپاچه گفتم "من میرم پیش سالارم ...
دکتر لبخندی زد و سرش رو به نشونه رضایت تکون داد ...
خودم رو با قدمهایی لرزون سمت اتاق پسرم رسوندم ،پشت در اتاق بودم،آروم درو باز کردم ،پاهام از ذوق میلرزید ،سالار روی تخت خوابیده بود ... زیر لب اسمش رو صدا کردم انگار خواب بود ... دلم میخواست همینطور به صورت ماهش خیره بشم ،چقدر لاغر و رنگ پریده شده بود، با خودم گفتم میبرمش خونه حسابی بهش میرسم ،دوباره رنگ و رو میگیره ... از فکرهای که توی سرم دور میخورد خندم گرفته بود ... هیمنطور که نگاهم به صورت سالار دوخته شده بود پلکهاش رو تکون داد، صدام از شوق میلریزید لبام روی هم جنباندم "سالار پسرم ،منم مامانت، چشمات رو باز کن قشنگم...
از لای پلکهای سنگینش نگاهم کرد و زیر لب نالید آب میخوام تشنمه ...
دست انداختم پارچ آب رو برداشتم و لیوان اب رو پر کردم لبه لیوان رو به لبهاش چسبوندم ... حتی نا نداشت لبهاش رو از هم باز کنه ...
خم شدم و صورتش رو بوسیدم ... با نگاهی یخ زده بهم خیره شده بود ...
گفتم پسرم منم مامانت شناختی ؟
سرش رو به نشونه "نه "تکون داد ...
مایوسانه بهش خیره شدم، نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم ...
با بغض نالیدم "پسرم میدونی چند ماهه صبح تا شب بالاسرتم تا به هوش بیای ؟میدونی گلبرگ خواهرت بی قرارته ...؟
ادامه دارد.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_شصتوهفت
انگشتم به نشانه سکوت جلوی لبم گرفتم و با صدای آرومی گفتم جه خبرته چرا داد میزنی من اینجا آبرو دارم ...
ملتمسانه نگام کرد و زیر لب نالید "هیچوقت نو امید نمیشم، تو اگه اون مرد رو دوس داشتی فرار نمیکردی، پس کمک میکنم طلاقت رو بگیری "
با عجله سمت ماشین رفت و با حرص فرمون رو چرخوند و با سرعت دور شد ...
درمونده بودم و دیگه نمیدونستم چیکار کنم ، ازدست محمود کلافه و عصبی بودم ، به هر زبونی خواستم از سرم وا کنم نشد ...
توی خونه رفتم و دراز کش خوابیدم دوباره در حیاط با شدت زیادی کوبیده شد.. با قدمهایی تند سمت در رفتم چشمم خورد به نسرین خانوم ...
گفتم خیر باشه کاری داشتین ..؟
نفس نفس میزد و بریده بریده گفت "گوهر از بیمارستان زنگ زدن ،خواستن هر چه زودتر برین ،به منم چیزی نگفتن ....
انگار روح از بدنم جدا شد ...از دلشوره لرزه به اندامم افتاده بود دستم را روی سینه ام فشار دادم و مضطرب لب زدم "خب چی گفتن نکنه اتفاقی برای سالار افتاده ؟
نسرین خانوم گفت "به دلت بد راه نده، انشالله به هوش اومده حالا حاضر شو گلبرگم بسپر به من خیالت راحت ...
چادر سرم انداختم و از خونه بیرون زدم ،زیر لب ذکر میگفتم خدا خدا میکردم اتفاقی برای سالار نیوفتاده باشه ... همینطور بی هوا که از خیابون میگذشتم .. چند تا راننده عصبی سرشون رو از شیشه بیرون اوردن با تشر یه حرفهایی زدن ،ولی من هیچی نمیشنیدم فقط میخواستم هر طوری شده خودم رو به بیمارستان برسونم ... سوار تاکسی شدم و بی قرار نگاهم به خیابون بود یه بند به راننده میگفتم آقا سریعتر ...
راننده به حالت عصبی، جلوی بیمارستان ترمز کردو داد زد و با گلایه گفت " خانوم رسیدیم پیاده شو سرمون رو خوردی از بس گفتی سریعتر سریعتر ..از ماشین پیاده شدم اسکناس مچاله شده که لای انگشتهای عرق کرده ام چروک شده بود روی صندلی پرت کردم ... سمت بیمارستان دوییدم،صدای راننده از پشت سر، توی گوشم پبچید خانوم بقیه پولتون رو بگیرین ....
بی توجه به راننده توی بیمارستان رفتم و سمت پذیرش دوییدم ، نفس زنان گفتم"خانوم من همراه سالار.... از بیمارستان باهام تماس گرفتید !!
پرستار نگاهی به برگه های روی میز کرد و گفت بله برید تو اتاق دکتر منتظرتونن ...
دستپاچه نالیدم "پسرم طوریش شده ؟"
خنده محوی روی لبهای کشدارش نشست و گفت " نگران نباشید اقای دکتر باهاتون در میون میذارن "
سمت اتاق اقای دکتر میرفتم، ولی نگاهم ته راهرو به اتاق سالار دوخته شده بود ،پاهام یاری نمیکرد سمت اتاقش برم، میترسیدم از دست داده باشمش ... پشت در اتاق بودم چند تقه ای به در کوبیدم و از لای در به داخل گردن کشیدم "اجازه هست بیام داخل ؟"
با اشاره دست اقای دکتر وارد شدم، نگاهم به لبهای دکتر دوخته شده بود ،خودم دلش رو نداشتم چیزی بپرسم ..منتظر بودم حرف بزنه ...در حالیکه با خودکار روی کاغذ راه میرفت زیر لب گفت لطفا بنشینید ...
مضطرب و پریشون روی صندلی نشستم ... برگه هارو مرتب کرد و گوشه میز هل داد و گفت "واقعیتش خبرای خوشی براتون دارم ، چند باری پسرتون به هوش اومده ،چشماش رو باز کرده ولی فعلا حرفی نزده ....
هیجانزده گفتم خدایا شکرت .... کی به هوش اومده؟ الان حالش چطوره ؟
اشک میربختم و یه ریز از اقای دکتر تشکر میکردم ...
دکتر بعد مکثی کوتاه گفت "فعلا راجب شرایطش نمیتونم حرفی بزنم ،باید کامل به هوش بیاد ،فعلا همینقدر بودم که از کما خارج شده ... بی هوا بلند شدم و اشکهای صورتم رو پاک کردم و دستپاچه گفتم "من میرم پیش سالارم ...
دکتر لبخندی زد و سرش رو به نشونه رضایت تکون داد ...
خودم رو با قدمهایی لرزون سمت اتاق پسرم رسوندم ،پشت در اتاق بودم،آروم درو باز کردم ،پاهام از ذوق میلرزید ،سالار روی تخت خوابیده بود ... زیر لب اسمش رو صدا کردم انگار خواب بود ... دلم میخواست همینطور به صورت ماهش خیره بشم ،چقدر لاغر و رنگ پریده شده بود، با خودم گفتم میبرمش خونه حسابی بهش میرسم ،دوباره رنگ و رو میگیره ... از فکرهای که توی سرم دور میخورد خندم گرفته بود ... هیمنطور که نگاهم به صورت سالار دوخته شده بود پلکهاش رو تکون داد، صدام از شوق میلریزید لبام روی هم جنباندم "سالار پسرم ،منم مامانت، چشمات رو باز کن قشنگم...
از لای پلکهای سنگینش نگاهم کرد و زیر لب نالید آب میخوام تشنمه ...
دست انداختم پارچ آب رو برداشتم و لیوان اب رو پر کردم لبه لیوان رو به لبهاش چسبوندم ... حتی نا نداشت لبهاش رو از هم باز کنه ...
خم شدم و صورتش رو بوسیدم ... با نگاهی یخ زده بهم خیره شده بود ...
گفتم پسرم منم مامانت شناختی ؟
سرش رو به نشونه "نه "تکون داد ...
مایوسانه بهش خیره شدم، نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم ...
با بغض نالیدم "پسرم میدونی چند ماهه صبح تا شب بالاسرتم تا به هوش بیای ؟میدونی گلبرگ خواهرت بی قرارته ...؟
ادامه دارد.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤️قصیده ای در وصف خلیفه رسول الله صلی الله علیه و سلم❤️
✅ ابوبکر صدیق رضی الله عنه✅الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ ابوبکر صدیق رضی الله عنه✅الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پدر که باشی سردت می شود ولی کت بر شانه فرزند می اندازی.چهره ات خشن می شود و دلت دریایی، آرام نمی گیری تا تکه نانی بیاوری.
پدر که باشی، می خواهی ولی نمی شود، نمی شود که نمی شود.در بلندایی از این شهرت مشت نشدن ها بر زمین می کوبی
پدر که باشی عصا میخواهی ولی نمیگویی .هر روز خم تر از دیروز، مقابل آینه تمرین محکم ایستادن می کنی.
پدر که باشی حساس می شوی به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنیا،تمام وجود خودت را محکوم آرزوهایش می کنی!
پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ جایی زیر پایت نیست .بی منت از این غریبه گی هایت می گذری تا پدر باشی .پشت خنده هایت فقط سکوت میکنی.
پدر که باشی به جرم پدر بودنت حکم همیشه دویدن را برایت بریده اند ،بی هیچ اعتراضی به حکم ، فقط می دوی و درتنهایی ات نفسی تازه میکنی.
پدر که باشی پیر نمی شوی ولی یک روز بی خبر تمام می شوی و پشت ها را خالی می کنی ،
با تمام شدنت ،حس آرامش را بعد از عمری تجربه کنی..
پدر که باشی در بهشتی که زیر پای تو نبود هم دلهره هایت را مرور می کنی...
تقدیم به همه پـدران دنیـا♥️♥️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پدر که باشی، می خواهی ولی نمی شود، نمی شود که نمی شود.در بلندایی از این شهرت مشت نشدن ها بر زمین می کوبی
پدر که باشی عصا میخواهی ولی نمیگویی .هر روز خم تر از دیروز، مقابل آینه تمرین محکم ایستادن می کنی.
پدر که باشی حساس می شوی به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنیا،تمام وجود خودت را محکوم آرزوهایش می کنی!
پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ جایی زیر پایت نیست .بی منت از این غریبه گی هایت می گذری تا پدر باشی .پشت خنده هایت فقط سکوت میکنی.
پدر که باشی به جرم پدر بودنت حکم همیشه دویدن را برایت بریده اند ،بی هیچ اعتراضی به حکم ، فقط می دوی و درتنهایی ات نفسی تازه میکنی.
پدر که باشی پیر نمی شوی ولی یک روز بی خبر تمام می شوی و پشت ها را خالی می کنی ،
با تمام شدنت ،حس آرامش را بعد از عمری تجربه کنی..
پدر که باشی در بهشتی که زیر پای تو نبود هم دلهره هایت را مرور می کنی...
تقدیم به همه پـدران دنیـا♥️♥️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻 خواهران و برادران عزیز آیا❣اثرات عجیب دعا و نفرین را میدانید!
▫️وقتی برای کسی از ته قلب آرزوی موفقیت شادی و سلامتی می کنید، امواج نامرئی تفکرات و انرژی شما تشخیص نمی دهد که این آرزو متوجه دیگریست. این موج نیک خواهی ابتدا خود شما را سرشار از ماهیت خویش می کند
▪️در حالت دعا تمامی قوای معنوی، سلول های مغز و حتی سیستم عصبی، زیر بارش این ذرات بهشتی قرار می گیرند که خود شما آن را تولید کردید.
▫️اگر از کسی بیزار و متنفر باشید نیز ذرات و امواج کسالت و تنفر، نخست بر خود شما میبارد و سپس در ضمیرتان رسوب میکند.
▪️با توجه به این واقعیت، ضمیر ناخودآگاه کسی که دعا و نفرین می کند، نمیتواند تشخیص دهد که این محصولات شفا بخش و یا مسموم کننده متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط، ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات را ابتدا خودش جذب می کند.
🌼🍃همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست، نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند و در نهایت به دریا میرسد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣برای همدیگر دعای خیر و برکت کنیم...
▫️وقتی برای کسی از ته قلب آرزوی موفقیت شادی و سلامتی می کنید، امواج نامرئی تفکرات و انرژی شما تشخیص نمی دهد که این آرزو متوجه دیگریست. این موج نیک خواهی ابتدا خود شما را سرشار از ماهیت خویش می کند
▪️در حالت دعا تمامی قوای معنوی، سلول های مغز و حتی سیستم عصبی، زیر بارش این ذرات بهشتی قرار می گیرند که خود شما آن را تولید کردید.
▫️اگر از کسی بیزار و متنفر باشید نیز ذرات و امواج کسالت و تنفر، نخست بر خود شما میبارد و سپس در ضمیرتان رسوب میکند.
▪️با توجه به این واقعیت، ضمیر ناخودآگاه کسی که دعا و نفرین می کند، نمیتواند تشخیص دهد که این محصولات شفا بخش و یا مسموم کننده متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط، ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات را ابتدا خودش جذب می کند.
🌼🍃همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست، نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند و در نهایت به دریا میرسد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣برای همدیگر دعای خیر و برکت کنیم...
🔸 کرمانی رحمهالله میفرماید:
«کسی که چشم خود را از نگاه به حرام فروبندد، دل خود را با مراقبه مداوم ـ یعنی آگاه بودن همیشگی از حضور خداوند ـ زنده نگه دارد، ظاهرش را با پیروی از سنت پیامبر ﷺ بیاراید، نفس خود را به خوردن حلال عادت دهد، و خود را از شهوات باز دارد؛ فراست و بصیرتش خطا نخواهد کرد.
و هرگاه علم و آگاهی انسان درست و پاک باشد، حق را بشناسد، به آن عمل کند و از آن پیروی نماید، پاک و پرهیزگار میگردد و سزاوار بهشت خواهد بود.»
📙مجموع الفتاوى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
«کسی که چشم خود را از نگاه به حرام فروبندد، دل خود را با مراقبه مداوم ـ یعنی آگاه بودن همیشگی از حضور خداوند ـ زنده نگه دارد، ظاهرش را با پیروی از سنت پیامبر ﷺ بیاراید، نفس خود را به خوردن حلال عادت دهد، و خود را از شهوات باز دارد؛ فراست و بصیرتش خطا نخواهد کرد.
و هرگاه علم و آگاهی انسان درست و پاک باشد، حق را بشناسد، به آن عمل کند و از آن پیروی نماید، پاک و پرهیزگار میگردد و سزاوار بهشت خواهد بود.»
📙مجموع الفتاوى الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میدانیدچرا موفق نمیشویم!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1- چون فرصت ها را نادیده میگیریم.
2-چون از مشکلات درس نمیگیریم.
3-چون به راه حل ها فکر نمیکنیم.
4-چون هدف نداریم ولی آرزو میکنیم.
5-چون فعال و با پلان نیستیم.
6-چون همیشه مقلد هستیم نه مبتکر.
7-چون کار امروز را به فردا میگذاریم.
8-چون اکثراً به نداشته های خود فکر میکنیم.
9-چون منتظر بخت و شانس هستیم.
10-چون بر احساسات خود مدیریت نداریم.
11-چون روابط اجتماعی خوب نداریم.
12-چون وقت خود را بیهوده صرف میکنیم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1- چون فرصت ها را نادیده میگیریم.
2-چون از مشکلات درس نمیگیریم.
3-چون به راه حل ها فکر نمیکنیم.
4-چون هدف نداریم ولی آرزو میکنیم.
5-چون فعال و با پلان نیستیم.
6-چون همیشه مقلد هستیم نه مبتکر.
7-چون کار امروز را به فردا میگذاریم.
8-چون اکثراً به نداشته های خود فکر میکنیم.
9-چون منتظر بخت و شانس هستیم.
10-چون بر احساسات خود مدیریت نداریم.
11-چون روابط اجتماعی خوب نداریم.
12-چون وقت خود را بیهوده صرف میکنیم.