الله رافراموش نکنید
913 subscribers
3.46K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
ﺳﺨﻨﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻃﻼ
ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﺸﻮ...
ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭ خوبي ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ
ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﺸﻮ
ﭼﻮﻥ ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ
ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ...

ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ...
ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ
ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ
ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺬﺍﺏ
ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍﺩ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻

#تلنگرانہ🍃

💢آدم‌ها خیلی عجیب هستند!

من در بخش خدمات یکی از بیمارستان‌های خصوصی تهران شاغل هستم، شاید شغل مهمی نداشته باشم ولی روایت‌های زیادی از بیماران گوناگون دارم.داستانی که می‌خواهم برایتان تعریف کنم مربوط به برخورد دو همراه مریض مختلف است که عجیب روی من اثر گذاشت.

روزی پیرزن نود وشش ساله‌ای را که در کما بود به بیمارستان ما آورده بودند از آنجایکه سن این خانم بالا بود، در اولویت برای گرفتن تخت‌ ای‌سی‌یوی بیمارستان‌های دولتی قرار نداشت، در نتیجه همراهان مریض حاضر شده بودند با پرداخت هزینه‌ای گزاف حتی اگر یک درصد مادرشان شانس زنده ماندن داشته باشد آن‌را حفظ کنند .

دقیقا چند روز بعد مرد میانسالی با سرو وضع شیک به همراه مادر و خواهر جوانش که دختر به شدت بیمار به نظر می‌رسید به بخش رادیوتراپی بیمارستان مراجعه کردند. مرد بعد از پرس و جو قیمت از پذیرش، رو به مادرش کرد و گفت :" فاطمه که داره می‌میره این درمان‌ها هم که خوبش نمی‌کنن، اینجا قیمت بالاست چرا براش پول خرج کنیم، می‌ریم همون دولتی توی صف بمونه تا نوبتش بشه!" من در آن لحظه واقعا یکه خوردم و رفتار این مرد را با رفتار خانواده‌ی قبلی مقایسه کردم، خانواده‌ای برای زندگی مادر نود و شش ساله‌اش تلاش می‌کرد و مردی خواهر جوانش را که هنوز زنده بود و نفس می‌کشید، مرده می‌پنداشت و خرج کردن پول را برای او بیهوده می‌دانست؛ فقط می‌توانم بگویم که آدم‌ها خیلی عجیب هستند!

متن از
#لیلادلارستاقی

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم‌ های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سی و شش

سدیس نفس عمیقی کشید، لبخند محوی زد و با لحنی مطمئن گفت خوب دیگر، برادر تو در انتخاب عشق اولش اشتباه نمی‌‌ کند.
هیله با شیطنت خندید و به طعنه گفت عشق اول؟ پس آن‌ همه دخترانی که من خبر دارم، چی بودند؟
سدیس اخم‌ هایش را کمی درهم کشید و با جدیت گفت هیله، خودت خوب میدانی که من روی این موضوعات چقدر حساس هستم. هیچوقت با هیچ‌ کسی رابطه‌ ای عاشقانه نداشتم. من و تو در محیط آزاد بزرگ شدیم، ولی الله را شکر، تربیه‌ ای پدر و مادر ما طوری بود که هیچگاه در راه غلط پا نگذاشتیم.
لحظه‌ ای سکوت کرد، بعد با صدای آرام‌ تری ادامه داد من همیشه با خودم می‌ گفتم روزی به دختری “دوستت دارم” می‌ گویم که بتوانم او را با لباس عروس به خانه‌ ای ما بیاورم حالا من واقعاً عاشق شده‌ ام، هیله راحیل را خیلی دوست دارم. نه فقط ظاهرش را، نه فقط زیبایی‌ اش را، بلکه روحش را، شخصیتش را و آن غرور دلنشینی که در چشمانش می‌ درخشد واقعاً می‌ خواهم کنارش زندگی کنم.
هیله با لحنی که محبت و افتخار در آن موج میزد، گفت میدانی که همرایت شوخی می‌ کنم راستش راحیل واقعاً خوشبخت است که مردی چون برادرم عاشق او شده. ولی سدیس، تو باید احساست را زودتر به او بگویی. بعضی وقت‌ ها، اگر دیر بجنبی، فرصت‌ ها از دست میروند. من هر چی زودتر می‌ خواهم عروسی برادرم را ببینم!
هر دو خندیدند بعد از چند دقیقه با هم خداحافظی کردند. سدیس بعد از قطع کردن موبایل، از روی مبل بلند شد، به سمت بالکن رفت و پرده را کنار زد.
هوا تاریک شده بود، اما نور چراغ‌ های سرک منظره‌ ای زیبایی ساخته بود. نسیم آرامی میوزید، اما چیزی که درون سدیس را می‌ لرزاند، فقط نسیم نبود…
لحظه‌ ای چشمانش را بست، و تصویر راحیل مقابل چشمانش آمد.
آن نگاه… آن لبخند… آن صدای آرام ولی پرغرور…
لبخندی روی لبانش جاری شد و آرام گفت راحیل تو نمیدانی اما دنیای من شده ای.
فردای آن روز راحیل مثل همیشه مشغول کارش بود، اما ذهنش ناخواسته سمت سدیس میرفت. به خودش نهیب زد که این فکرها را از سرش بیرون کند، اما مگر می‌ شد؟ تمام شب به حرف‌ های سدیس و شیوه‌ ای که او را نگاه می‌ کرد، فکر کرده بود همینطور که مشغول بررسی لیست مهمانان جدید بود، صدای آشنایی کنارش بلند شد سلام خانم زیبا.
دلش لرزید، اما به روی خودش نیاورد. سرش را بلند کرد و نگاهی به سدیس انداخت که با لبخند مخصوصش رو به‌ رویش ایستاده بود آهسته جواب داد سلام روز بخیر.
سدیس گفت روزت بخیر راحیل. می‌ خواستم چیزی از تو بپرسم..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد.❤️
زخم‌ های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سی و هفت

راحیل بی تفاوت گفت بفرمایید.
سدیس کمی مکث کرد چون می‌ خواست جمله‌ ای درست انتخاب کند بعد از چند لحظه گفت اگر امکان دارد، بعد از تمام شدن شیفت کارت با هم به قهوه نوشیدن برویم
راحیل لحظه‌ ای سکوت کرد و بعد با لحنی آرام اما قاطع گفت نخیر نمیتوانم قبول کنم
سدیس اخم‌ هایش را درهم کشید، اما هنوز هم لبخند کمرنگی گوشه‌ ای لبانش بود و پرسید چرا؟ من که پیشنهاد عجیبی ندادم.
راحیل نفس عمیقی کشید و بهانه آورد و گفت من خیلی خسته‌ ام دلم می‌ خواهد زودتر خانه بروم
سدیس گفت می‌ توانیم همین نزدیکی برویم. کافه‌ ای که دو کوچه پایین‌ تر است چند دقیقه با هم حرف میزنیم بعدش می‌ توانی به خانه بروی.
راحیل مردد نگاهش کرد. سدیس با آن چشمان نافذ و لبخند خیره‌ کننده‌ اش، نگاهش را به او دوخته بود و منتظر بود.
راحیل لب زد نمی ‌دانم ولی…
سدیس حرف او را قطع کرد و گفت خواهش می‌ کنم راحیل. فقط نیم ساعت..
راحیل لحظه ‌ای نگاهش را از او دزدید. میدانست نباید قبول کند، اما چیزی در نگاه سدیس بود که مقاومت را سخت می‌ کرد. بالاخره کوتاه گفت بسیار خوب من میایم
چند ساعت بعد داخل کافه‌ ای که بوی قهوه و دارچین در فضا پیچیده بود، رو به‌ روی هم نشستند. سدیس به راحیل نگاه می‌ کرد، اما راحیل سعی داشت نگاهش را به پیاله قهوه‌ اش بدوزد سدیس بالاخره سکوت را شکست و گفت میدانی، خانواده‌ ام خیلی اصرار دارند که ازدواج کنم.
راحیل ناگهان سرش را بلند کرد. قلبش لرزید. به او خیره شد، اما هیچ نگفت.
سدیس آهی کشید و ادامه داد راستش، درست هم می‌ گویند. من سی و یک ساله هستم و باید ازدواج کنم.
راحیل گلویش خشک شد. انگشتانش بی‌ اراده دسته‌ ای پیاله را فشردند. با صدایی که خودش هم به سختی می‌ شنید، پرسید با… با چه نوع دختری می‌ خواهی ازدواج کنی؟
سدیس نگاهش کرد، لبخندی گوشه‌ ای لبانش نشست و به آرامی جواب داد با دختری که کاملاً مثل تو باشد.
راحیل با چشمانی متعجب و ناباور به او نگاه کرد. سدیس لبخندش را حفظ کرد، اما در چشمانش چیزی فراتر از شوخی بود ادامه داد برای خانواده‌ ام از همه مهم‌ تر، خانواده‌ ای دختر است. اینکه باید خانواده‌ ای خوب و آبرومند داشته باشد…
راحیل نفسش را حبس کرد. دلش فشرده شد. نگاهش را از سدیس گرفت و سعی کرد بی‌ تفاوت باشد، اما درونش غوغا بود سدیس جرعه از قهوه اش نوشید بعد گفت ولی برای من مهم‌ ترین چیز این است که همسرم مرا دوست داشته باشد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
تقدیم به شما عزیزان‌امید که‌مورد پسند تون‌باشد 🌷🌸☘️
#پندانه

عارف سخنوری، با یک قاری قرآن در مجلسی وارد شدند.

🔸قاری قرآن شروع به تعریف از اخلاق و علم دوست سخنورش کرد و همگان مشتاق شنیدن سخنان مرد سخنور بودند.

🔹وقتی وارد مسجد شدند، در جلسه، قرآن تلاوت می‌کردند. سخنور تا رسید قرآن دادند تا بخواند و یک کلمه را اشتباه خواند و مصحح بدون رودربایستی و بلند غلط او را گرفت.

🔸نوبت تلاوت به قاری رسید، قاری دو کلمه را سقط کرد و نخواند و بلند مورد ایراد واقع شد.

🔹سخنور سخنرانی کرد و مجلس تمام شد.

🔸وقتی با دوست قاری‌اش از مجلس بیرون آمدند، سؤال کرد:
چرا دو کلمه را به عمد، سقط کردی و انداختی؟ طوری که کسی از تو ایراد گرفت که یک‌صدم تو قرآن وارد نبود؟

🔹قاری گفت:
تو استاد منی و استاد سخن، وقتی تو یک غلط خواندی، من باید دو غلط می‌خواندم تا مردم باور کنند این صفحه تلاوتش دشوار بود و وجهه ظاهری تو حفظ شود تا مردم به سخنانی که از تو می‌خواستند بشنوند، تردید بر علم تو نداشته باشند. از تو می‌خواستند مطلبی یاد بگیرند اما من جز صوت خوش چیزی نداشتم به آن‌ها بدهم.

🔸سخنور دست دوست قاری‌اش را بوسید و گفت:
تو استاد اخلاق منی! چون وقتی که تو قرآن می‌خواندی شیطان در دل من نفوذ کرد و آرزو می‌کردم غلط بخوانی تا آبروی من به من برگردد.

🔹چیزی که شیطان در دل من گذاشته بود، رحمان در دل تو نهاد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
در قبرن جز تو از کسی سؤال نمی شود
هیچ کس جز خودت محاسبه نخواهد شد

هیچ دوست و عزیزی ذره ای از عذاب تو را به دوش نخواهند کشید!

تنها خواهی بود، تنها از تو سؤال می‌شود، به تنهایی محاسبه می‌شوی، و تنها و در نهایت ذلت مقابل پروردگارت می‌ایستی، در حالیکه هیچ کسی همراهت نیست تا پشتیبانت باشد

پس به آنهایی که امروز  در اطرافت هستند مغرور نشو و فریب قدرت و شکست ناپذیری خودت را نخور!

زیرا سلامتی‌ات، قدرتت، مصونیتت، همه چیز فرسوده می شود و از بین می رود!

آنهایی که باطل را برایت زینت می دهند، آنهایی که برایت چاپلوسی می کنند، آنهایی که برایت دست می زنند، آنهایی که بذر حقد و کینه را نسبت به صالحان در قلبت میکارند و تو را به دشمنی با اهل ایمان تشویق می‌کنند،همه‌ی آن‌ها در آن روز از تو فرار می‌کنند

پس خودت را برای روزی آماده کن که به تو گفته شود: فلان پسر فلان،به  محضر خداوند جبار بیاید

و آنگاه یا با اختیار قبول خواهی کرد و یا به زور  به آن‌جا کشیده می شوی، با سری خمیده، ترسان و لرزان، بی آنکه بدانی چه  چیزی انتظارت را می‌کشد...

خودت را آماده کن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و آخرتت را به دنیای دیگران نفروش
• درست زمانی که فرعون با شمشیرش گردن‌ کودکان را می‌زد، خداوند متعال موسی را می‌ساخت و آماده می‌کرد تا او را به عنوان حامل رسالت خویش و نابودگر فرعون و سپاهیانش بازگرداند.

❧ شیخ أحمد السید

• فرعون درباره‌ی موسی گفت: ﴿هُوَ مَهِينٌ﴾ یعنی «او بی‌مقدار است»، حال آن‌که الله متعال درباره‌ی ایشان می‌فرماید: ﴿وَاصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي﴾ «تو را برای خود پروردم». شاید بنده در نگاه فرمانروای زمین کوچک و خوار به نظر آید، حال آن‌که برگزیده‌ی فرمانروای آسمان و زمین است.

• فرعون از شکافته شدن دریا خوشحال شد و فکر کرد راهی است برای رسیدن به موسی، در حالی که الله او را به تدریج به سوی هلاکتش می‌کشاند. خداوند راه هلاکت را برای ستمگران طوری نمایان می‌کند که گویا راه نجاتشان است، تا با پای خود به قتلگاهشان بروند.

• بیشترین داستانی که در قرآن تکرار شده، داستان فرعون است؛ زیرا حالت «فرعون» بیشترین حالتی است که در (طول تاریخ) در میان امت‌ها تکرار می‌شود، و تکرار این داستان (در قرآن) به علت نیاز امت به عبرت‌های آن است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❧ شیخ عبدالعزیز طریفي
#دوقسمت هفتادونه وهشتاد
📖سرگذشت کوثر
روزها و سال‌ها از پی هم می‌گذشت من زندگی خیلی خوبی داشتم اونقدر خوب بود که بعضی اوقات باورم نمی‌شد فکر می‌کردم دارم خواب می‌بینم بچه‌هام جلو چشمم قد می‌کشیدن بزرگتر می‌شدن باعث افتخار من و پدرشون بودن مهدی می‌خواست وارددانشگده افسری بشه می‌خواست برای خودش کسی بشه می گفت می خوام باعث افتخار تو و بابا مراد باشم می‌خوام تو رو سربلند کنم همون روزها برای فاطمه‌ام خواستگاراومدخواستگارش کسی نبود جز نوه ننه بلقیس خیلی دلم می‌خواست که فاطمه می‌موند خونه و درسشو ادامه می‌داد اما
فاطمه دلش می‌خواست ازدواج کنه یه دل نه صد دل عاشق شاپورشده بود شاپور خیلی پسر خوبی بود به ما خیلی احترام می‌گذاشت اونقدر رفت و اومدتا تونست رضایت ما را جلب کنه ما رو از رو برده بود ننه بلقیس به من می‌گفت تو چرااین قدر دست دست می‌کنی دختر مگه نوه من آدم بدیه که نمی‌خوای دخترتو بهش بدی گفتم نه نه به خدا شاپور خیلی آدم خوبیه اما دلم نمی‌خواد دخترم انقدر زود ازدواج کنه هنوز بچست ۱۶ سالشه کجا دخترت بچه است ماشالا واسه خودش بزرگ شده عاقله بالغه خوب رواز بد تشخیص میده خودت می‌بینی که چقدرباشخصیته چقدر عاقله بذار ازدواج کنه دختر تا وقتی که بر و رو داره خواستگار داره باید بره خونه شوهرالانم که موقعیت به این خوبی براش پیش اومده من نوه خودمو خیلی خوب می‌شناسم خیلی پسر خوبیه به خدامی‌دونم که دختر تو رو خوشبخت می‌کنه بذار با هم ازدواج کنن خوشبخت شن نگاهی بهش کردم و گفتم نمی دونم ننه باید بیشتر فکر کنم با مراد حرفامونو زدیم مراد دلش نمی‌خواست فاطمه ازدواج کنه می‌گفت فاطمه عزیز منه چراغ این خونه است من چشم و چراغ این خونه رو کجا بفرستم بره ولی هرجور بود هرچی فکر کردیم دیدیم که دل فاطمه هم پیش شاپوره ،شاپور بهمون قول داده بود که اجازه بده فاطمه درسش ادامه بده گفت خودم ازش حمایت می‌کنم
تا چشم هم زدیم روز عروسی فاطمه اومد و من دختر کوچولوم رو تو لباس سپید تونستم ببینم مثل فرشته‌ها شده بود از خوشگلی باورم نمی‌شد انقدر زیبا شده باشه قرار بود که با شوهرش بره کرمان زندگی کنه شاپور شغل خیلی خوبی تو کرمان داشت می‌خواست زنشو ببره اونجا به ما قول دادش که هر یکی دو ماه یک باربیاداینجا که ما بتونیم ببینیمش وقتی که سوار ماشينش كردن اشكام همين جورى جارى شدچشمه اشکم خشک نمی‌شد دخترم داشت از خونم می‌رفت باورم نمی‌شد فاطمه من داشت می‌رفت و من خیلی دیر می‌تونستم ببینمش
به من گفت مامان تو رو خدا گریه نکن اگه گریه کنی من نمیرم گفتم خجالت بکش تو دیگه شوهر کردی چی چی رو نمیری
گفت خیلی دلم واست تنگ شده ای کاش تو هم می‌تونستی بیای گفتم من نمی‌تونم بیام ولی می‌تونم بیام بهت سر بزنم اون شب تو خونه هممون گریه می‌کردیم من برادرهام پسرهام جای جای خونه بوی فاطمه رو می‌داد
ولی عمم خوشحال بود می‌گفت بالاخره دخترت از خونه رفت باید ازدواج می‌کرد و می‌رفت تا همین الانشم خیلی مونده بود تو خونه نون خور اضافه بود دختر یعنی نون خور اضافه یعنی که بخت بقیه رو می‌بنده خدا را شکر که بالاخره ازدواج کرد همین الانشم خیلی دیر شده بود دختر ۱۶ ساله
باید دو تا بچه داشته باشه نه که تازه بره خونه شوهر با عصبانیت گفتم عمه تو رو خدا بس کن چیه عین بختک افتادی رو ما و دست از سر ما هم برنمی‌داری به خدا نه از جوونیم چیزی فهمیدم نه از بچگیم چیزی فهمیدم نه از بزرگسالیم فقط و فقط به من نیش زبون می‌زنی مگه تو نون آب دختر منو می‌دادی خدا را شکر بابا داشتش باباش خرج و مخارجش رو می داد هیچ وقتم آویزون کسی نبود خیلی عصبانی بودم داشتم از شدت عصبانیت می‌ترکیدم نبودن فاطمه یه طرف حرف‌های عمم طرف دیگه مرادبه زور تونست منو ساکت کنه به مادرش چشم خوره رفت
بهش توپید گفت مادر بس کن دیگه خسته شدیم ولی عمم زد زیر گریه گفت تو پسر منی چون حق نداری با من اینجوری حرف بزنی
ببین چقدر امروز خرج کردی چقدر واسه جهیزیه دخترت خرج کردی کلی پول خرج کردی همین پولو می‌تونستی یه جا دیگه خرج کنی مراد گفت مادر تو خودت کلی واسه دخترات جهیزیه خریدی دهن منو باز نکن تو چرا واسه اونا خریدی حالا خوبه اصلا دخترات سراغی هم از تو نمی‌گیرن
زنده و مردت واسشون هیچ فرقی براشون نداره تازه تا یادم نرفته اینم بگم دفعه قبل که رفته بودیم روستا دامادهای عزیزت مدام تیکه می نداختن که سهم الارث زن ما را بدید تا کی می خواد تقسیم ارث نکنید خواستم بدونی مادر که دامادات خیلی آدمای خوبی نیستن
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاهوچهار



 گفتم باشه صبحونت رو بخور قول میدم امروز بریم پیششون خودمم باهاشون کار دارم ..
حاضر شدیم و ادرسی که حاج خانوم بهم داده بود رو از روی طاقچه برداشتم ؛پرسون پرسون به محله حاج خانوم رسیدیم ،در که زدیم مردی تقریبا سی ساله درو باز کرد ...اول باتعجب نگاه ننه کلثوم کرد و دستپاچه سلام داد، بعد نگاهش رو سمت من چرخوند ...
چادرو دور صورتم پیچیدم و گفتم حاج خانوم هستن ؟
همون لحظه صدای حاج خانوم به گوش رسید " محمود پسرم کیه؟؟"
مرد جوان از چهار چوب در کنار رفت ، و صداش رو تو هوا ول داد"مادر جان عمه کلثومه ..."و داخل حیاط شدیم ...
حاج خانوم زیر درخت موکت پهن کرده بود و سبزی پاک میکرد، با دیدن ما با اشتیاق سمتنون اومد "خوش اومدید صفا اوردید اتفاقا امروز فردا میکردم یه سر بهتون بزنم ..."
گفتم والله صبح حاج خانوم ازم خواستن بیارمشون اینجا ،دلتنگ داداشش بود ...
با تعرف حاج خانوم داخل خونه رفتیم ... حاج خانوم با سینی چایی اومد و با تعجب نگام کرد"گفت مگه تو حامله بودی ؟
گفتم بله، خودمم نمیدونستم فک کنم الان دیگه چهار پنج ماهم باشه ...
معلوم بود سوالهای زیادی توی سرشه ...
سریع حرف رو عوض کردم و گفتم واقعیتش خودمم باهاتون کار داشتم ،الان یه مدته دارم پولی که دستم بوده رو خرج میکنم ؛میخوام کاری برای خودم دست و پا کنم ...
حاج خانوم تو فکر فرو رفت "کاری بلدی انجام بدی چه میدونم ،خیاطی فرش بافی ... توی جام تکونی خوردم و گفتم بله فرش بافی بلدم ،خیاطی هم فقط در حدیکه برای خودم دوخت و دوز کنم ...بعدش گفتم برای شروع کار خودم یه خورده پول دارم، بیشتر دلم میخواد کار راحتی باشه ،زیاد از خونه دور نباشم ..
گفت" والله با حاج اقا صحبت کن، اون کمکت میکنه ،من خودم زیاد سر در نمیارم ...
بعد اومدن حاج اقا باهاشون صحبت کردم، وقتی مبلغ پولم رو گفتم تعجب کرد و گفت "میتونی اینجا مغازه دست و پا کنی، پول زیادیه ..

قرار شد مغازه اجاره کنم ؛ باقی پولم جنس تو مغازه بریزم ...
حاج اقا گفت :به محمود میگم پیگیر کارت باشه نزدیک خونت ؛برات مغازه اجاره کنه ،بعد با محمود برو بازار جنس بخر ....
زیر لب تشکر کردم و چادرم رو جلوتر کشیدم "حاج اقا میخوام یه کار زنونه باشه، چند تا چرخ خیاطی بذارم مغازه و چند تا خیاطم استخدام کنم ؛خودمم وردستشون کار یاد بگیرم...
حاج خانوم گفت "افرین دخترم، فکرت عالیه ... خودم چند تا خیاط خوب سراغ دارم که به خاطرنداشتن چرخ خیاطی نمیتونن کار کنن ،والله ثوابم میکنی با این کارت خدا خیرت بده ...
برای کار جدیدم هیجانزده بودم ؛ شب هی توی رختخواب دنده به دنده میشدم ، اصلا نفهمیدم کی خوابم برد صبح زود از خواب بیدار شدم ...
منتظر خبر حاج خانوم بودم ،نزدیکهای ظهر با صدای کلون در به سمت دروازه دویدم ؛درو باز کردم ، با دیدن محمود جا خوردم و خجالت زده سلام دادم و چارقدم رو جلوتر کشیدم و زیر لب گفتم "پس حاج خانوم کجان نیومدن ؟
محمود سرش پایین بود ؛نگاهش رو به کف زمین دوخته بود ؛زیر لب گفت "اومدم بگم مغازه رو دیدم اگه میخواین خودتون بیاین از نزدیک ببینین، اگه پسند کردین اجاره نا مه رو امضا کنین قیمتش مناسبه جاشم خوبه قبلا هم خیاط خونه بوده ...
از خوشحالی یه بند زیر لب تشکر میکردم ... دستپاچه گفتم "من برم حاضر بشم الان میام ...
ننه کلثوم روی تخت زیر نور خورشید کز کرده بود دستش رو سایبون چشماش کردو ریز نگاه کرد "محمود پسرم تویی بیا تو ...
بعد رو به من گفت ملیحه دخترم برای شوهرت چایی بیار...
صورتم سرخ شد و شرمگین گفتم ببخشید منو با دخترشون اشتباه میگیرن، فک میکنه دخترشم ...
محمود لبه تخت ،کنار ننه کلثوم نشست ،تازه متوجه شدم محمود دوماد حاج خانوم بوده، خیلی دلم میخواست بدونم چه بلایی سر دختر و نوش اومده ...
چادر سر کردم و سالار و کنار ننه کلثوم گذاشتم و گفتم حواست بهش باشه الان بر میگردم ...
پشت سر محمود پیاده تا سر خیابون راه رفتیم ؛وارد یه مغازه بزرگ و دل باز شدیم بالای در مغازه ، تابلویی بزرگ گذاشته شده بود روش نوشته شده بود "خیاط خونه "....نگاهم رو دور خیاط خونه چرخوندم و با خوشحالی گفتم من پسند کردم کی بریم برای قولنامه ؟
محمود سرش رو پایین انداخت و با خنده گفت "معلومه خیلی عجله دارین برای مغازه ؟"
گفتم بله واقعا به این کار احتیاج دارم ...
گفت جسارت نباشه "چرا اومدین اینجا ، میتونستین تو شهر خودتون کار کنین؟"
سرم رو پایین اندختم و گفتم "بهتره بریم تا بنگاه بسته نشده ..."
گفت ببخشید قصد جسارت نداشتم فقط کنجکاو بودم ..."
بی توجه به محمود از مغازه بیرون اومدم ...همون روز اجاره نامه رو نوشتیم ؛همه کارها رو دور تند افتاده بود ...محمود از بازار چند تا چرخ خیاطی برای مغازه خریده بود ...با یه سری وسیله که مخصوص خیاط خونه بود ...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاهوپنج


  خیاط خونه رو تمیز کردم و پرده انداختم و حاج خانوم چند تا خیاط برام فرستاده بود ،
هر کدومشون مشتریهای خودشون رو داشتن، روز به روز خیاط خونه رونق میگرفت ؛دیگه خودمم پا به پاشون کار میکردم و توی خیاطی ماهر شده بودم ،منتظر زایمانم بودم ...
روی صندلی نشسته بودم ؛لباس عروسی که سفارش گرفته بودیم رو منجق دوزی میکردم ...هر از گاه کمرم تیر میکشید و صورتم از فرط درد چروک میشد ...
زینب لباس رو از دستم بیرون کشید و گفت "گوهر دیگه لازم نیست این روزهای اخر و بیای خیاط خونه ،زایمانتم نزدیکه ،بهتره بری خونه ،پاشو چادرت رو سرت کن و برو ..‌.ما هستیم ماشالله چند نفریم، نیازی نیست حتما خودت باشی ...!!
دست به کمر بلند شدم و از مغازه بیرون اومدم ...سوز سرما تا نسج استخونم نفوذ کرد و لرز به بدنم افتاد ؛چادرو محکمتر از قبل دور خودم پیچیدم...
قدم زنان راه میرفتم که ماشینی جلوی پام ترمز کرد ،سر چرخوندم و نگاش کردم ؛محمود پسر حاج خانوم بود، سرش رو خم کرد و شیشه ماشین رو پایین داد "گوهر خانوم سوار شید برسونمت مسیرمون یکیه ،میخوام به عمه سر بزنم...
با اکراه سوار شدم ...
هر از گاهی از توی اینه نگام میکرد ؛نگاهم رو ازش دزدیدم و به بیرون دوختم قطرات بارون روی شیشه ماشین فرود می اومد ...
صدای محمود توی گوشم زنگ خورد " شما منو یاد یکی میندازین ؛سرسختی و وقار و پشتکارتون ..‌.
بی هوا نگاهم سمتش چرخید ،صداش رنگ غم گرفته بود، همونطوری که نگاهش به روبرو بود نالید "یاد ملیحه ... "
کنجکاوی مثل خوره توی ذهنم و میخورد،بی اختیار گفتم "خیلی دوست دارم داستان زندگیتون رو بشنوم ،شایدم داستان زندگی ملیحه ! منم شدم ملیحه ننه کلثوم، خیال میکنه دخترشم "
پایش را روی پدال ترمز فشار داد و بغل خیابون ایستاد ... منتطر بودم حرف بزنه از ملیحه بگه ...
_منو ملیحه عاشق هم بودیم ؛خیلی راحت به هم رسیدیم ؛خیال میکردم خوشبخت ترین مرد روی زمینم ،مخصوصا با وجود پسرم محسن و حاملگی دوباره ملیحه، زندگیم بهشت شده بود با خودم فکر میکردم حتی بهشت هم به قشنگی زندگی من نیست...
محمود ماشین رو بغل خیابون پارک کردو صداش از بغضی که تو گلویش گیر کرده بود میلرزید ... گفت "داشتم زن و بچم رو میبردم پابوس امام ، یهو یه کامیون جلوم در اومد رانندش خواب الود بود ، با حرکتی سریع فرمون ماشین رو چرخوندم و ماشین از جاده منحرف با شدت تمام به کوه برخورد کرد ...
دیگه نفهمیدم چی شد ،خودمم بیهوش بودم ، وقتی چشمام رو باز کردم توی بیمارستان بودم سراغ زن و بچم رو که گرفتم همشون میگفتن خوبن اونا هم بستری شدن ؛ولی میدونستم دارن دروغ میگن ... تا اینکه عمه کلثوم بالای سرم اومد و با عجز و ناله نفرینم کرد که دخترش رو ازش گرفتم ...به یکباره زندگیم سیاه شد ،اسمون و تمام غصه های دنیا رو سرم اوار شد ... از همه چی فاصله گرفتم ......هر کاری بود میکردم، تو محل ابروی برای حاجی نمونده بود ،شده بودم اولاد ناامیدی....
محمود نفسش رو کش دار بیرون داد و صورتش رو سمتم چرخوند تمام صورتش خیس اشک بود ...
صدای رگ دار غمگینش توی گوشم زنگ خورد " از وقتی دیدمتوت انگار ملیحه برام زنده شده ، یه ادم دیگه شدم ، نمیدونم چطور بگم ولی بدجوری بهتون علاقه مند شدم ...راجب شما هیچی نمیدونم، ولی از مادرم شنیدم همسرتون رو ترک کردین ...دلیلش برام مهم نیست، مهم خودتونی که شناختمت نجیبی، پاک و معصومی...
دستم رو روی دستگیره فشردم و گفتم خواهش میکنم دیگه ادامه ندید ،دلم نمیخواد یه کلمه دیگه بشنوم ... کلافه دستش را روی صورتش کشید "گوهر خانم قصد جسارت نداشتم ،شاید برای این حرفها خیلی زود بود، ولی درکم کن اگه نمی گفتم خفه میشدم، باید حرفهام رو میزدم ...
از ماشین پیاده شدم و درو کوبیدم... محمود با ماشین پشت سرم میومد ،ازم میخواست سوار بشم ؛زیر باورن با قدمهای تند راه میرفتم ...
تو فکرو خیالم با خودم حرف میزدم ، اصلا نفهمیدم کی پشت در رسیدم محمود جلوی در منتطرم بود ...
ابروهام رو تو هم گره دادم کلید و چرخوندم ...
پایم را که توی حیاط گذاشتم کمرم درد گرفت ،ناخواداگاه دستم را روی کمرم فشار دادم ...
محمود گفت "حالتون بده ؟برسونمت دکتر ؟؟
از فرط درد صورتم رو جمع کردم و با صدای خفه ای گفتم نه ممنون من خوبم ،سعی میکردم حال خرابم رو نشون ،سالار که صدای درو شنیده بود دوان دوان سمتم دوید و دستاش رو باز کرد....
محمود که فهمیده بود حالم خوب نیس سریع سالارو بغل کرد و از جیبش شکلات دراورد بهش داد ... با خودم فکر میکردم حتما محمود پدر مهربون و دلسوزی بوده ؛طفلک پسرم سالار هیچوقت طمع داشتن پدرو نچشید ...
دست به کمرم وارد خونه شدم ؛ننه کلثوم پارچه قندشکن جلوش بود و قند حبه میکرد ...
زیر لب سلام دادم و نشستم ...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاهوشش



پشت سر من محمودم وارد شد، ننه کلثوم سریع جلو پای محمود بلند شد و هیجانزده گفت "خوش اومدی پسرم ، بفرما بشین "
با کمری خمیده ،سریع متکا پشت کمرش گذاشت و گفت دخترم بشین پاشو برای شوهرت چایی بیار ...از خجالت سرخ شدم و محمود سرش پایین بود و میخندید ... محمود با اصرار ننه کلثوم برای شام موند ؛ هر ده دقیقه یه بار درد کمرم شروع میشد و ول میکرد .... دیگه خودمم فهمیده بودم وقت زایمانمه ... مطمئن بودم تا صبح بچه به دنیا میاد ... توی حیاط رفتم و راه میرفتم ... با صدای محمود سمتش چرخیدم "گفت گوهر خانوم لجبازی نکنید به فکر خودتون نیستین به فکر بچه باشین اجازه بدین به بیمارستان برسونمتون ،بعدش حاج خانومم میارم بیمارستان کنارتون باشه ...
سرم رو تکون دادم و گفتم باشه پس صبر کنید یه سری وسیله بردارم ...
چادر سر کردم و مقداری پولو لباس بچه برداشتم ؛محمود توی کوچه منتظرم بود ، به بیمارستان که رسیدم بلافاصله بستریم کردن ....
چند ساعت بعد محمود ،حاج خانوم رو اورد بیمارستان...
از درد به خود می پیچیدم و جیغ میزدم‌‌.. نزدیکهای صبح بود که دخترم به دنیا اومد ؛وقتی به چهره ای سرخ و سفیدش نگاه میکردم دلم غنج میرفت، هم شبیه خودم بود هم شبیه فرهاد ... اسمش رو گذاشتم گلبرگ ...صورتش مثل گلبرگ گل سرخ بود، همونقدر زیبا همونقدر پاک ...
محکم به خودم فشردمش و اشکام بی اختیار سرازیر شد ...ناخوداگاه یاد بی کسی ام افتادم ... حاج خانوم گفت دخترم بچه رو شیر بده طفلک گشنشه ....
گفتم ببخشید که نصف شبی شمارو زابراه کردیم ...
حاج خانوم ابرو تو هم کشید و گفت "دخترم این چه حرفیه ؛باز خدارو شکر محمود اونجا بوده رسوندت بیمارستان، وقتی برام تعریف کرد ازش خواستم منو بیاره پیشت باشم ...
صبح با کمک حاج خانوم لباسهام رو پوشیدم ...
اصلا حال خوبی نداشتم ،بلند که شدم چشمام سیاهی رفت ...
حاج خانوم گلبرگ رو لای پتو پیچید و زیر چادرش گرفت ... با قدمهایی اروم و با احتیاط پشت سر حاج خانوم بیرون اومدم ...
محمود بغل ماشین منتظرمون بود ،سریع در عقب ماشین رو باز کرد و صندلی عقب نشستم ... حاج خانوم بچه بغل، روی صندلی جلو نشست .. پلکهام سنگین بود ؛شب اصلا نخوابیده بودم ... چشمامو رو هم گذاشتم ...به خونه که رسیدیم ... ننه کلثوم برام تشک پهن کرد و با خنده گفت :زاییدی ؟ پسره یا دختر...
زیر لب نالیدم "دختره ننه کلثوم ...با شنیدن اسم دختر اخمهاش تو هم رفت و گفت "سالم باشه ..."
محمود میخواست بره بیرون، از تو جیبش چند تا اسکناس در اورد و توی قنداق بچه گذاشت و گفت "قدمش پر خیر و برکت باشه ،بعد خداحافطی کرد و رفت ...
حاج خانوم چادرش را در اورد و گفت امشب رو اینجا میمونم تا مراقبت باشم ...
گفتم تورو خدا حاج خانوم بیشتر از این منو شرمنده نکنید ...
گفت وا دخترم شرمنده چی ، خودم دلم میخواد پیش بچه باشم ...
اون شب تا صبح بچه جیغ زد و گریه کرد ...
ننه کلثوم کلافه هی بلند میشد و غرولند میکرد دوباره میخوابید ... یه مدت از اومدن گلبرگ میگذشت...نمیدونم دلشوره نداشتم، دلم هوای عمارت رو کرده احساس میکردم یه اتفاقهایی افتاده ...گلبرگ رو بغل کردم و به خیاط خونه بردم، از زینت خواستم مراقبش باشه ...
سوار ماشین شدم و راننده گوشه چشماش رو چروک کرد و گفت کجا میری آبجی ؟
کاغذ مچاله شده ای که ننه خدیجه بهم داده بود رو نگاه کردم ؛ ادرس رو برای راننده خوندم ...
دلواپس بودم از عکس العملشون میترسیدم ...به کوچه تنگ و بن بستی رسیدم، چادر و دور صورتم پیچیدم ...
پیرزنی از توی کوچه رد میشد ...
جلوتر رفتم و گفتم ببخشید ننه جان آدرس خونه اقا حجت رو میخواستم ...
پیرزن کج نگام کردو گفت :فامیلشی ؟
گفتم بله فامیل دورشونم ...
گفت "خب الان که مراسم تموم شده دیر اومدید ...
متعجب نگاش کرد و و نالیدم "مراسم چی ،؟"
گفت "مراسم هفتم مرحوم حجت ،به رحمت خدا رفته "
پاهام به زمین چسبید، نمیدونستم چی بگم ... پیرزن یه بند حرف میزد و دیگه چیزی نمیشنیدم ....
اخرش در تنگ سبز رنگی رو نشونم داد و گفت برو اونجا زن و بچه هاش هستن ...
پشت در رنگ و رو رفته ای سبز رنگی ایستادم و کلون درو چند باری اروم کوبیدم ...
پسر بچه سر تراشیده سبزه رویی درو باز کرد ...
گفتم مامان یا مامان بزرگت کسی هستش ؟؟
صداش رو تو هوا ول داد ...ننه ننه ،یه زنه اومده با شما کار داره ...
صدای زنونه ای رو شنیدم که میگفت بگو بیاد داخل ...
پسر بچه از جلوی در کنار دفت پشت سرش داخل حیاط رفتم ...حیاط پر بود از زن و مرد.. یکی رخت میشست ،یکی سر اجاق بود و اشپزی میکرد ...
مردی نزدیک اومد و گفت "ابجی با کی کار داشتین ..."
نگاهم رو دور حیاط چرخوندم و گفتم .من از آشناهای مرحوم حجتم ...
متفکرانه نگام کرد :اشنای اقامی ؟ از کجا میای کی هستی ؟

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پنحاهوهفت



دستپاچه گفتم از آبادی اومدم ،اشنای عمه خدیجتونم ...
از اونور پیرزنی با گیسهای سفید که تار موهاش آشفته از زیر چارقدش بیرون زده بود گردن کشید و ، داد زد" اصلان ننه؛ چیکارش داری مهمون حبیب خداست ... جلوتر اومد و چارقد سیاهرنگش رو جلو کشید و گفت بیا دخترم بیا خونه ،از طرف خدیجه اومدی ؟
پشت سرش سمت خونه راه افتادم ؛همه نگاهها روم ثابت مونده بود، زیر سنگینی نگاههاشون خیلی معذب بودم ...
به داخل خونه رفتم نگاهم به عکس روی طاقچه افتاد ،پیر مردی با محاسنی سفید و گلاه گرد مشهدی،پشت قاب عکس نمایان شد...
پیرزن با حسرت نگاه عکس کرد و سرش رو تاب داد ..عکس شوهر خدا بیامرزمه،سکته کرد به رحمت خدا رفت ...
گفتم خدا ببامرزتش ..
با اه و ناله گفت خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه .
در حالیکه با انگشهتای دستش پرزهای قالی رو جمع میکرد زیر لب گفت " دخترم خدیجه هفته پیش اینجا بود،حالش خوبه ،پیغومی چیزی داشته که رسوندی ...؟؟
توی جام تکونی خوردم و گفتم "نه پیغومی ندارم ،راستش اومدم ببینم شما از ابادی خبر دارین ،چند ماه پیش به خاطر تهمتی که بهم زدن از روستا فرار کردم ...
پیرزن با چشمهای گرد شده وسط حرفم پرید "عروس خان بابایی؟"
گفتم بله ،ننه خدیجه آدرس شمارو داده بود بیام پیشتون ،ولی خدارو شکر پول دستم بود و خونه اجاره کردم مزاحم شما نشدم ..
گفت "دخترم چرا بی خبر فرار کردی، فرهاد خان همه جا در به در دنبالته ،یه سال پیش، بعد از فرارت آدرس اینجارو از خدیجه گرفته بود، خیال میکرد ما بهت پناه دادیم ؛اومد اینجا چه بلبشویی که به پا نکرد...!!!خدیجه خیلی نگرانت بود ؛ گویا فرهاد خان دنبال برادرزادشه ...
گفتم خب چیکار میکردم؟ میموندم تا بچمو ازم بگیرن ؟
گفت نمیدونم والله، الانم خان بابا بدجور مریض احواله ،خدیجه هم دو روزه اومد برگشت عمارت ...
یه ساعتی پیش ننه خدیجه بودم ؛ننه خدیجه متاسف سرش رو تکون داد و گفت "،بیچاره خانوم رو نفهمیدی که کشتش فعلا که کاسه کوزه ها سر تو شکسته شده ؛والا شنیدم خان بابا گفته اگه پیدات کنه نگاه نمیکنه که عروسشی ،خودش حسابتو میرسه...
گفتم "اون خوهارزنش تقصیرکاره ،نه من....
گفت دخترم معلومه از هیچی خبر نداری !!
با تعجب گفتم مگه چی شده ؟
گفت والله فروغ شده خانوم عمارت ...!!
با چشمهای گرد شده بهش خیره شده بودم ...
پیرزن سرش رو جلوتر خم کرد و گفت " بعد چهلم خانوم ،با فروغ ازدواج کرده ... والله این فروغ یه مار هفت خطیه که کسی نشناختتش، منم قبلا توی عمارت بودم ....اونجا توی مطبخ کار میکردم ،فروغ همون موقع چشمش دنبال خان بود ؛حتی به خواهر خودشم نامردی میکرد ؛یه بار نصف شب، از پشت خونم صدای پچ پچ شنیدم و گفتم خدایا نصف شبی کیه پشت خونه ... فروع و خان بابا بودند،با هم بگو بخند داشتند،خان بابا رو الانش رو نگاه نکن، من و خدیجه جرات نداشتیم دور و برش افتابی بشیم .... اون موقع ها ،خان بزرگ هم زنده بودن ،خیلی از دست خان بابا عاصی بودن ...،همون شب هم ،وقتی فروغ متوجه من شد، دو روزه با یه تهمت منو از عمارت انداخت بیرون ؛نشون کرده حجت بودم،بدون هیج پولی راهی شهر شدیم ...
اینارو گفتم که فروغ رو بشناسی ؛برای اینکه خانوم رو از جلوی پاش برداره،بهش زهر خورونده ،مطمئنا هر چقدم تلاش کنی نمیتونی بی گناهیت رو ثابت کنی، تا میتونی از ابادی و ادمهای عمارت فاصله بگیر ...
به خودم جرات دادم و گفتم فرهاد خان چی ازدواج نکردن ؟؟
گفت نه تا اونجایی که من خبر دارم ، ‌ با همون فرنگیسه ،اونم که اجاقش کوره ...
بعد زیر چشمی نگام کرد و گفت"شنیدم فرهاد خان قرار بوده با شما ازدواج کنه ، چون از قدیم رسم بوده شوهر که بمیره برادر شوهر باید زنش رو به اختیار بگیره ...
از خجالت سرم رو پایین انداختم ،همون لحظه در باز شدو زنی لاغرو دیلاق با سینی چایی داخل اومد سینی رو جلومون گذاشت ..
ننه خدیجه گفت دخترم فروغ نمیخواسته تو به فرهاد برسی، دلیلشم خدا میدونه ...
بعدش نگاه دختره کرد و گفت :اکرم کاری داری وایستادی ؟برو بیرون دخترم مگه نمیبینی صحبت می کنیم ..اونم با دلخوری درو کوبید و بیرون رفت ...
با پوزخند گفتم دلیلش سیماس دخترش ...
پیرزن اه کشداری کشید و گفت "والا این فروغی که من میشناسم هیچی ازش بعید نیس ...
نگاهم به پنجره افتاد، هوا رو به تاریکی بود .،.. بلند شدم و چادرو روی سرم مرتب کردم گفتم ببخشید که مزاحمتون شدم .خدا اقا حجتم بیامرزه ... من باید برم پسرم بی قراری میکنه ...
  پیرزن تا دم در باهام اومد و گفت :دخترم خدا بزرگه، اصلا غصه نخور،ماه پشت ابر نمیمونه، بالاخره بی گناهی توام برای همه ثابت میشه، تا اونموقع مراقب خودت و بچت باش ... زیر لب تشکر کردم ...
اصلان یه گوشه ایستاده بود ،چوب و لای دندونش فرو برده بود و متفکرانه نگاهم میکرد ،با قدمهایی تند راه افتادم ...


ادامه دارد....‌‌

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حکایت

ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼

داستان عشق حضرت حافظ و شاخه نبات

آورده‌اند که:
سال‌ها پیش خواجه شمس‌الدین محمد شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!" 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند! عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند! در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.
شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه می‌بینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه می‌بینی؟ گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟ گفت :حس می‌کنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسان‌الغیب و حافظ را به او داد. (لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد ... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆

#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_5

قسمت پنجم

افسانه گفت توخیلی غلط میکنی،زودتر از مهسا شوهر کنی بزرگی گفتن کوچیکی گفتن..گفتم اصلا هرچی توبگی فقط به کسی حرفی نزن،گفت ازفردا هرچی من میگم همونه وای به حالت روحرفم حرف بزنی..گفتم چشم،خلاصه با لو رفتن ماجرا اوضاعم تو خونه بدترازقبل شد..مثل یه کلفت کارمیکردم وبدون اجازه حق بیرون رفتن ازخونه رونداشتم..چندروزی ک گذشت دلتنگ مرتضی شدم ولی هیچ دسترسی بهش نداشتم..داشتم دیوانه میشدم تنهاامیدم راه مدرسه بود که اونم مهسا همراهم میومدحتی اگر مرتضی روهم میدیدم نمیتونستم بهش نزدیک بشم،یک ماهی ازاین اتفاق گذشته بودکه افسانه مریض شد بابام میخواست ببرش شهر.باکلی خواهش تمنا منم باهاشون رفتم..افسانه ازدرد به خودش میپیچیدحال حوصله کسی رونداشت منم ازاین فرصت استفاده کردم به بهانه خرید ازبیمارستان زدم بیرون رفتم دیدن مرتضی،هرچی به مغازش نزدیکتر میشدم استرسم بیشتر میشد وقتی ازدور دیدمش اشکام جاری شد بهش که نزدیک شدم..
.
آروم صداش کردم بادیدنم حسابی جاخورده بود ولی هیچ ذوقی تونگاهش نبود
بادست اشاره کرد برم اصلا درکش نمیکردم این رفتارش یعنی چی!!باید ماجرارو براش تعریف میکردم که فکر نکنه نبودنم ازبی وفایی بوده چون ازهیچی خبرنداشت..اما مرتضی حتی نمیخواست منو ببینه روش و ازم برگردوند مشغول کارش شد.باپرویی رفتم جلو سلام کردم..اخماش رفت توهم گفت مگه نگفتم برو .گفتم مرتضی بذار برات توضیح بدم گفت همه چی رومیدونم لطفابرو،بازوش گرفتم گفتم چی رومیدونی!؟گفت زن بابات گفت میخوای بابرادرش ازدواج کنی حتی برادرشم اورد باهم حرف زدیم..داد زدم دروغ میگه اون روز تو پارک مارو تصادفی دیده وقتی رسیدم خونه تهدیدم کرد توخونه حبسم کرد حتی مدرسه ام میرم دخترش به زور میفرسته بامن بیادکه مبادا تو رو ببینم..گفت گیرم همه اینای که میگی درست باشه برادرش که دروغ نمیگه حتی انگشترم برات خریده،گفتم من نه علاقه ای به برادرش دارم نه قصد ازدواج باهاش دارم چرا نمیخوای بفهمی،گفت: نظرم عوض شده نمیخوامت زوری که نیست..‌..

اینقدر از این برخورد مرتضی جاخورده بودم که احساس میکردم اصلا نمیشناسمش باگریه برگشتم بیمارستان..حالم خیلی بدبود افسانه سرمش تموم شده بود باید برمیگشتیم..توراه همش به این فکر میکردم افسانه چی به مرتضی گفته که یهو نظرش عوض شده،بعدازاین ماجرا من دیگه گلاب قبل نشدم،ازنظر روحی داغون بودم حتی حوصله ی درس خوندنم نداشتم..یه مدت که گذشت دیدم رفتار مهسا عوض شده خیلی به خودش میرسید تا دیروقت به بهانه های مختلف بیرون بود البته بابام در جریان خیلی از کارهاش نبود.چون افسانه حمایتش میکرد.نمیذاشت بابام بفهمه،یادمه دو سه شب مونده بود به شب یلدا که افسانه به بابام یه لیست بالابلند داد گفت: اینارو بخر..بابام گفت مهمون داریم گفت اره همون قضیه ای که چندوقت پیش بهت گفتمه..من ازحرفهاشون چیزی نمیفهمیدم ولی بد استرس گرفتم یهو یادبرادرش افتادم گفتم نکنه میخوان غافل گیرم کنن به زور ازم بله بگیرن.برادر افسانه یه ادم بی بندبار الاف بود که هیچ کس دلخوشی ازش نداشت...نمیخواستم رودست بخورم باید یه کاری میکردم....

لباسهام و جمع کردم کیفم و بستم که یه روزقبل ازشب یلدا فرار کنم،اما از شانسم زد ندا مریض شد انقدر تب داشت که هذیون میگفت باپدرم بردیمش دکتر.کلی دارو براش نوشت،ندا خیلی به من وابسته بود نمیتونستم تواون شرایط تنهاش بذارم..با مریضی ندا مجبور شدم بمونم ولی باخودم عهد بستم اگر بابام بخواد به زور منو بده به برادر افسانه ازخونه فرار کنم..فرداش خواهر و مادر افسانه امدن خونمون مهسا هم رفت شهرو افسانه بیشتر کارها رو سپرد به من..برای اینکه جلوی چشم مادر افسانه نباشم تانزدیک غروب خودم و تو اشپزخونه مشغول کردم..داشتم سالاد درست میکردم که صدای مهسا امد ازپنجره حیاط نگاه کردم،با دیدنش حسابی جاخوردم این چرا اینقدر به خودش رسیده بود انگار میخواست بره عروسی!!مادر افسانه یه کل کشید گفت ایشالله خوشبخت بشی..واقعا گیج شده بودم..چه خبر بود!؟توفکر بودم که افسانه امد تو اشپزخونه و در و بست...

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_6

قسمت ششم

باتعجب نگاهش کردم گفت چشمات اونجوری نکن گوش کن ببین چی بهت میگم،وای به حالت امشب دست ازپا خطا کنی تو اشپزخونه میمونی بیرون نمیای..گفتم چه خبره؟گفت مراسم خواستگاری ونامزدی مهساست..گفتم اااا مبارکه الهی خوشبخت بشه چرا فکر میکنی من از شوهرکردن مهسا ناراحت میشم؟البته خدایشم ازاینکه شوهر میکرد از اون خونه میرفت خوشحال بودم. و ازاینکه حدسم درمورد خواستگاری برادر افسانه غلط ازاب درامده بود بیشتر خوشحال بودم.افسانه گفت اره میدونم خوشحالی ولی خواستم بدونی داماد غریبه نیست،اصلا برام مهم نبود بدونم داماد کیه..گفتم هرکس که هست خوشبخت بشن..گفت حتی اگر داماد مرتضی باشه؟یه لحظه احساس کردم قلبم داره وایمیسته گفتم مرتضی!!گفت بله پس حواست جمع کن..دست و پام لمس شده بود نمیتونستم تعادل خودم روحفظ کنم..گوشه اشپزخونه نشستم زل زدم به زمین. افسانه حرف میزد ولی من چیزی نمیشنیدم..یکی دوساعتی گذشت تابه خودم امدم دلم خیلی گرفته بود.بغض داشت خفم میکرد.ولی اشکی برای ریختن نداشتم،افسانه ازخدا بیخبر میونه منو مرتضی روبهم ریخته بود تا دختر خودش و بهش بده....

نزدیک ساعت۹شب خانواده ی مرتضی امدن،تو اشپزخونه خودم رو سرگرم کردم بیرون نرفتم..بعد از شام وشستن ظرفها رفتم تو اتاقم..سردرد بدی داشتم،چندتامسکن خوردم که فقط بخوابم ولی خوابم نمیبرد توحال خودم بودم که صدای کل کشیدن ومبارک باشه دوخانواده روشنیدم،همه چی تموم شده بود و من بایدبرای همیشه عشق مرتضی رو فراموش میکردم چندروزی توخودم بودم حال حوصله هیچ کس رونداشتم واین سکوت من باعث شده بودبابام فکر کنه من به مهسا حسودی میکنم..یک ماه بعدازاین ماجرا مهسا مرتضی عقد کردن تواین مدت من مرتضی رو ندیده بودم..شب عقد خانواده مرتضی امدن خونمون پدرم غذا ازبیرون سفارش داده بود کار چندانی نداشتیم..برای اینکه بامرتضی روبه رونشم به بابام گفتم اجازه بده منو ندا بریم خونه ی خالم بااین حرفم بابام عصبانی شد گفت: عقد خواهرته کجا میخوای بری!همیشه فکر میکردم مهسا مقصره ولی این مدت بهم ثابت شد تو چشم دیدنش رونداری دیگه شوهرکردن که حسادت نداره توام شوهر میکنی،ای کاش میتونستم همه چی روبه بابام بگم ولی حیف مجبور بودم سکوت کنم..

خلاصه بابام اجازه نداد من جایی برم وبه ناچار موندم،،سر شام با مرتضی چشم توچشم شدم ولی سریع نگاهم ازش گرفتم..افسانه جفتمون و زیر نظر داشت بعدازشام امد تو اشپزخونه گفت مرتضی و مهسا دیگه بهم محرم شدم دوستندارم تو این مدتی که مرتضی میاد میره جلوی چشمش باشی..گفتم من کاری بهش ندارم گفت دارم بهت میگم که حواست و جمع کنی،میدونستم این تازه شروع مشکلاتمه و هرروزی که میگذشت دعا میکردم مهسا و مرتضی زودتر عروسی کنن برن شهر..بعدازعقد افسانه مشغول جهیزیه خریدن شد،هرروز با مهسا میرفتن شهر.این وسط تمام کارهای خونه پای من بود.گاهی انقدر خسته میشدم که نمیتونستم برم مدرسه وهمین باعث شده بود افت تحصیلی پیدا کنم..ولی تنها شانسی که اورده بودم معلمام هوام رو داشتن منم تمام تلاشم رو میکردم که حداقل تجدید نشم..مرتضی بخاطر کارش زیاد نمیومد روستا و مهسا بیشتر اوقات میرفت شهر دیدنش .منم ازاین بابت خوشحال بودم،قرار بود عروسیشون تو عید باشه ولی مادربزرگ مرتضی فوت کرد.یکی دوماهی عقب افتاد...

تو ختم مادربزرگش چندباری متوجه نگاهای سنگین مرتضی میشدم ولی به روی خودم نمیاوردم چون همسایه بودیم مرداشون خونه ما بودن..سوم مادربزرگش بود جمعیت زیادی از روستاهای اطراف برای مراسمشون امده بودن منم مثل بقیه داشتم کمک میکردم،رابطم باخاله کوچیکه مرتضی خیلی خوب بود.صدام کرد.گفت میخوام حلوا درست کنم ولی اردمون کمه اگر میشه برو خونتون یه کم ارد بیار گفتم اونجا پر مرد روم نمیشه گفت مگه میخوان بخورنت برو سریع بیا.به ناچار چادرم سرم کردم رفتم.خونمون..سطل اردمون تو انباری پشتی بود.یه سطل برداشتم رفتم انبار پشتی داشتم سطل پر میکردم که احساس کردم یکی پشتم وایستاده،وقتی برگشتم بامرتضی روبه روشدم خودم یه کم عقب کشیدم گفتم چیزی میخوای گفت نه فقط بذار یه دل سیر نگاهت کنم!!فکر کردم اشتباه شنیدم گفتم چی میگی گفت: لعنتی نمیتونم فراموشت کنم خودمم نمیدونم این چه غلطی بود کردم انگار این مادر و دختر جادوم کردن هرچی که میگذره بیشتر پشیمون میشم..گفتم دیگه الان وقت این حرفها نیست خیلی دیرشده لطفا برو بیرون الان یکی میبینه برامون بد میشه..باکمال پرویی دستم و گرفت گفت تو منو ببخش کنارم باش من همه چی و درست میکنم…

#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

✍🏻دلــنــوشــتــه

📍🌺✍🏻وﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ...!!!

📍🌺✍🏻ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯿﺸﻮﺩ ، ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ ، ﻧﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ، ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺧﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ......

📍🌺✍🏻ﺗﻨﻬﺎ پدﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺗﺮ ، ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ، ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴپارﯼ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺒﺎﺏ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ ......

📍🌺✍🏻ﺭﺍﺳﺘﯽ ، ﻋﺸﻖ ﻗﺪﯾﻤﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ ، ﻫِـــــــــــــــــﻪ ...... ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ می برﺩ......

📍🌺✍🏻 ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻣﻦ می مانم ﻭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﻏﻢ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ می ماند.....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻پس برای خودت و برای دلت زندگی کن
کارگردان دنیا خداست!
مهم نیست نقش ما ثروتمند است
یا تنگدست،،
سالم است یا بیمار!
مهم این است که محبوبترین کارگردان
عالم نقشی به ما داده! نباید از سخت
بودن نقش گله مند بود، چرا که سخت بودن نقش، نشانه اعتماد کارگردان به شایستگی بازیگر است.
امیدوارم خوش بدرخشید!

غر نزن
گله نکن
خدا حکمت همه کارها را میدونه
فقط بهش بگو:
ای که مراخوانده ای راه نشانم بده...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاهوهشت



هوا داشت تاربک میشد و کوچه کاملا خلوت بود، چند قدمی راه نرفته بودم ؛احساس کردم کسی داره تعقیبم میکنه ... قدمهام رو تندتر کردم ،هرازگاه و پشت سرم رو نگاه میکردم سریع پشت دیوار خودش رو پنهون میکرد .
به سر خیابون که رسیدم وارد یکی از مغازه ها شدم ... چشمم خورد به اصلان ،نفس زنان تا جلوی مغازه اومد ،یه نقطه ایستاد و به دو رو برش نگاه کرد انگار دنبال من بود....
مغازه دار گفتم خانوم چیزی میخواستین ؟ بدون اینکه جوابش رو بدم،از مغازه بیرون اومدم، پشت سر اصلان بودم و با حرص گفتم "چیزی میخوای سایه به سایه داری دنبالم میای ؟؟"
بی هوا سمتم چرخید و گفت چی میگی خانوم حالت خوشه ؟
دندونام رو روی هم فشار دادم و غریدم "برای چی دنبال من راه افتادی ؟؟
خندید و دندونهای زرد و سیاهش بدجوری تو ذوق زد "برای جایزه خانوم ،جایزه ...!!
گفتم از کی میخوای جایزه بگیری که خودت رو به درو دیوار میکوبی ؟
گفت " فرهاد خان برای پیدا کردن و تو و پسرت جایزه گذاشته ،اونقدر هست که بتونم خودم رو از این فلاکت نجات بدم ...
چادرو به دندون گرفتم و میدونستم این ول کن من نیس ،برای پولم که شده سایه به سایه دنبالم می اومد تا خونه ام رو پیدا کنه ....
فکری توی ذهنم جرقه زد شروع کردم به داد و بیداد کردن "خجالت نمیکشی خودت ناموس نداری که دنبالم راه افتادی،چی از جونم میخوای ؟
دستپاچه به دور و برش نگاه کرد و گفت " چه خبرته؟ این کارا برای چیه ؟؟؟
دوباره داد زدم مگه خودت زن و بچه نداری که مزاحم زن شوهر دار میشی !!
یه پسر جوون با سیبیلهای تا خورده و با پاچه شلوار گشاد نزدیکتر اومد و یقه اصلان رو گرفت "مرد گنده واسه چی افتادی دنبال زن مردم ،؟خجالت نمیکشی بزنم دندونات رو خورد کنم ؟؟
تا خواست از خودش دفاع کنه چند نفر ریختن سرش ...
سریع از مهلکه گریختم....
سه سالی از به دنیا اومدن گلبرگ میگذشت ،دیگه هیچوقت سعی نکردم از عمارت خبر بگیرم ،ولی همیشه یه خلع توی وجودم بود، انگار تیکه ای از قلبم توی همون عمارت جا مونده بود ...
سعی میکردم فراموشش کنم ولی مگر میشد لحظه به لحظه خاطرات فرهاد توی ذهنم نقش بسته بود ،با همه دل شکستگی هام هنوز هم دوستش داشتم ،سالار بزرگ شده بود و راجب باباش پرس و جو میکرد.هر بار یه جوری دست به سرش میکردم ...
شب سردی بود، سوپ داغ بار گذاشته بودم ننه کلثوم مریض احوال بود ،تازه از بیمارستان آورده بودمش ،ساعت را روی زنگ میذاشتم تا داروهاش رو سر وقت بدم ...
شب با سرفه های پی در پی ننه کلثوم، از خواب پریدم ... حالش خوب نبود ،میخواستم ببرمش دکتر ...پرده رو کنار زدم ؛ برف سنگینی می اومد و زمین سفید پوش شده بود...
کلافه دور اتاق میچرخیدم ،منتظر بودم صبح بشه .... ننه کلثوم انگار نفسش بالا نمی اومد، کمی دارو توی دهنش ریختم ...اب گرم بهش دادم سرفه هاش هی بدتر میشد ؛... چادرو سر کردم و با عجله از خونه بیرون رفتم.... پاهام توی سرما یخ زده بود با مشتهای پی در پی در همسایه ها رو می کوبیدم ... یکی از همسایه از پنجره گردن کشید چیشده نصف شبی درو می کوبی؟؟
با نگرانی گفتم "به دادمون برسید ننه کلثوم حالش بده باید ببرمش بیمارستان !!
از همون پنجره داد زد امادش کن میام پایین ....
سریع توی خونه رفتم و لباس گرم تنش کردم... بی رمق و بی جون به سقف زل زده بود ... اقای نوروزی و نسرین خانوم سریع خودشون رو رسوندن ...
آشفته نالیدم نسرین خانوم امشب پیش بچه ها میخوابید من باید برم بیمارستان نمی تونم تو این حال تنهاش بذارم ...
گفت "برو من پیش بچه هام نگران نباش ..."
صندلی عقب ماشین نشستم و سر ننه کلثوم روی پاهام بود ... با گازی که راننده داد ماشین از جاش کنده شد ،طوری با سرعت میرفت انگار ماشین پرواز میکرد .... با نگرانی توی راهرو میچرخیدم و تا دکتر معاینش کنه ...
وقتی دکتر بیرون اومد ... با قدمهای تند سمتش رفتم و دستپاچه گفتم "چیشد اقای دکتر ،حالشون چطوره، خیلی حالش بد بود الان چطوزه میتونم ببینمش؟
دکتر با انگشت اشاره عینکش رو بالا داد و گفت مادرتون هستن " اشک توی چشمام پر شده بود با گریه نالیدم "اره مادرمه ."
سرش رو متاسف تکون داد و زیر لب گفت "متاسفم خیلی حالشون بده فک نکنم تا چند روز دیگه دووم بیاره ...
انگار به یکباره اب سردی روی سرم ریخته شد .. . پاهام به زمین چسبیده شد....
پشت در اتاقش که رسیدم از دیدن صورت بیجونش ،اشکام سرازیر شد، تو این چند سال شده بود همدمم ،مادرم، همه کسم ...
جلوتر رفتم و دستهای چروکیده اش را بین دستام گرفتم، چند باری از ته دل بوسیدم ... از لای چشمهای بی جونش نگام کرد و لبای خشکیده و ترک خورده اش را روی هم جنباند "ملیحه پسرت کجاس گشنه نمونه...
خنده ای رو لبم نشست گفتم ننه نگران نباشه اون خوبه...دوباره چشمهاش رو بست نزدیکهای ظهر بود...بغل تختش نشسته بودم ..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاهونه


نگاهم رو به صورت مهربونش دوخته
بودم ..با باز شدن در اتاق سرم رو به عقب چرخوندم .. حاج اقا و حاج خانوم بودن.،بعدش پشت سرشون محمود وارد شد زیر لب سلام دادم و حاج اقا با چهره ای درهم جواب سلامم رو داد ..
حاج خانوم گفت :دخترم حالش چطوره ؟
با بغض نالیدم "حالش خوب نیس فقط براش دعا کنید ...
حاج خانوم صورت ننه کلثوم رو بوسید و گفت : چند روز پیش که اومدم خونتون، همش دل نگرون بودم امروز به محمود گفتم منو بیاره خونتون یه سر به حاج خانوم بزنم ... همسایتون که پیش بچه ها بود گفت "حالش بد شده شبونه بردیش بیمارستان ...
با اشاره حاج خانوم از اتاق بیرون اومدم و حاج اقا کنارش موند ..انگار میخواست لحظات اخرو با خواهرش خلوت کنه و کنارش باشه ...
روی صندلیهای راهرو نشسته بودیم که حاج اقا با چشمهای سرخ شده از اتاق بیرون اومد و حاج خانوم دستپاچه سمتش دویید و گفت "حاج اقا چیشده کلثوم خوبه ؟
حاج اقا سرش رو پایین انداخت و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد و حاج خانوم دو دستی روی سرش کوبید و سمت اتاق دویید ... با قدمهایی لرزون راه افتادم به در اتاق ،نرسیده صدای ناله های حاج خانوم بلند شد دیگه اطمینان پیدا کردم ننه کلثوم برای همیشه پر کشیده ...انگار بار دیگر بی مادر شده بودم ...
همون روز ننه کلثوم رو بغل قبر دخترش ملیحه دفن کردیم ...
بعد مراسم چهلم ... با حاج خانوم صحبت کردم ،و گفتم "دیگه بهتره از این خونه برم ؛وقتی ننه کلثوم رفته دیگه دلیلی نداره اینجا باشم ...
گفت باشه باید با حاج اقا صحبت کنم ببینم چه تصمیمی برای خونه میگیرن ...
تازه از خیاط خونه برگشته بودم توی اشپزخونه ،مشغول طبخ ِغذا بودم که در خونه به صدا در اومد...چادر روی سرم انداختم سمت حیاط رفتم درو که باز کردم چشمم خورد به حاج خانوم و محمود ....از جلوی در کنار رفتم و تعارفشون کردم داخل ....
حاج خانوم توی حیاط روی تخت نشست...
گفتم اینجا زشته بفرمایید داخل ...
گفت نه دخترم یه کاری داشتم باید زود برم ،واقعیتش با حاج اقا صحبت کردم گفتن میتونی اینجا بشینی، کرایه خونه رو برای ننه کلثوم خیرات کنی یا بدی مسجد یا هر کسی که احساس میکنی نیازمنده ....
چادرم رو جلوتر کشیدم و گفتم "منکه زیاد کسی رو نمیشناسم کرایه رو میدم به خودتون، باز حاج اقا بهتر میتونن تصمیم بگیرن به کسی که واقعا نیازمنده کمک کنن...
نگاهم رو دور خونه چرخوندم و با حسرت گفتم "موندن توی این خونه بدون ننه کلثوم برام سخته ،بچه ها همش بی قراری میکنن ،ولی خب اینجا باز چند نفرو میشناسم همسایه هامون خوبه ...
دو ساعتی از رفتن حاج خانوم میگذشت... دوباره در حیاط به صدا در اومد ،،گفتم یعنی کی میتونه باشه درو باز کردم چشمم خورد به محمود ... نگاهم رو ازش دزیدیم و گفتم کاری داشتین ؟دوباره برگشتین پس حاج خانوم کو؟
گفت میتونم بیام داخل ؟ کارتون داشتم ...
گفتم والله اون موقع اگه میومدین خونه، عمتون بود الان فک نکنم کار درستی باشه شما به خونه ای یه زن تنها رفت و امد کنین ...
گفت بله شما درست میگین ولی باید باهاتون صحبت کنم !
حدس میزدم راجب چی میخواد صحبت کنه، لابد دوباره میخواست بحث ازدواج رو وسط بکشه ...
گفتم "ببینید اقا محمود من قبلا حرفهام رو زدم ؛ لطفا دوباره حرفهای تکراری رو پیش نکشید ..
ملتمسانه صدام کرد گوهر !!خواهش میکنم به حرفهام گوش کن ...
بی هوا سرم رو بلند کردم ؛با تحکم لب زدم "چرا اینقدر اصرار میکنید؟؟؟به تنها چیزی که فکر نمی کنم ازدواجه !!فقط به فکر اینم بچه هام رو به سرو سامون بدم، بدبختیهای که خودم کشیدم رو نکشن ؛پس دیگه برید ازتون خواهش میکنم ،پاپیچ من نشید بذارید زندگیم رو بکنم ...
با تعجب بهم خیره شده بود گفت چرا اینقدر ناراحت میشی؟مگه فرمون دل دست عقله !!،تورو خدا اینقدر با بی رحمی تا نکنید ،
معلومه تا حالا عاشق نشدید !!
حرفهاش رو زد و با دلخوری خداحافظی کرد و رفت "حرفهاش رو توی ذهنم مرور میکردم ،راست میگفت عاشقی که دست خود ادم نیس؛خودم عاشق شده بودم و عاشقی کرده بودم ؛نمیدونم چرا با محمود اینقدر بد تا میکردم ...تا حرف عشق میشد ،ذهنم میرفت سمت فرهاد ،یاد تک تک لحظه ها حتی یاد نگاه اولش لب چشمه ...
توی خیاط خونه بودم ،گلبرگ با عروسک پارچه ای که زینت براش دوخته بود بازی میکرد ...
به صندلی تکیه دادم پشت گردنم رو با دست مالیدم ،از بس گردنم اویزون مونده بود درد میکرد ... زن دراز و لاغری وارد خیاط خونه شد ؛، با زینت سلام علیک کرد انگار از مشتریهای اون بود ... چند تیکه پارچه روی میز گذاشت و گفت میخوام برای عروسی برادر شوهرم لباس بدوزم .. یه پیرهن خوشگل برام بدوز که از عروسم خوشگلتر به نظر بیام ...
بهش خیره شده بودم چهره اش چقدر آشنا بود هر چقدر که فکر میکردم نمی تونستم به خاطر بیارم ولی انگار جایی دیده بودمش ، نمیدونستم کجا !!!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9