👌چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار
☘️1-از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟!
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند،
چگونه فرشته روزی اش مرا گم میکند.
🌸2-پسری بااخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود،
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم!
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود،
پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
ان شاءالله خدا او را هدایت میکند!
دخترگفت: پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟!
🌹3-از حاتم طایی پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود، یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری؟
گفت: نه!
چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
❣️4-عارفی را گفتند: خداوند را چگونه میبینی؟
گفت: آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم را میگیردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
☘️1-از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟!
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند،
چگونه فرشته روزی اش مرا گم میکند.
🌸2-پسری بااخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود،
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم!
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود،
پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
ان شاءالله خدا او را هدایت میکند!
دخترگفت: پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟!
🌹3-از حاتم طایی پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود، یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری؟
گفت: نه!
چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
❣️4-عارفی را گفتند: خداوند را چگونه میبینی؟
گفت: آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم را میگیردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاهویک
ماشین جلوی پایم ترمز کرد ...زن جوان سرش
رو از شیشه بیرون اورد "خانوم تک و تنها با یه بچه کوچیک تو جاده چیکار میکنی ؟
نمیدونستم چی بگم، لحظه ای فکری توی ذهنم جرقه زد ؛گفتم خانوم بچم مریضه، بی حال روی دستم افتاده ؛شوهرم عمرشو داده به شما باید خودم رو به مریض خونه برسونم...
مرد جوان که پشت فرمون نشسته بود ؛گفت بشین مسیرمون یکیه، تا جلوی بیمارستان میرسونیمت .. با عجله سوار شدم یه بند زیر لب تشکر میکردم...
هوا کاملا روشن شده بود که به شهر رسیدیم، جلوی مریض خونه پیادم کردن ...
با تعجب به ساختمونها و مغازه های اطراف نگاه میکردم ،تا حالا به شهر نیومده بودم ،حیرون و ویرون دور خودم میچرخیدم ؛اصلا جایی نداشتم برم نمیدونستم چیکار کنم ....سالار هم از خواب بیدار شده بود، با تعجب به دور و برش نگاه میکرد ؛اونم حسابی هیجانزده بود...
تو خیابون از بس راه رفته بودم دیگه پاهام نا نداشت ؛عطر گرم نون تازه توی خیابون پیچیده بود، از گشنگی دلم مالش می رفت ؛سالارم بی قراری میکرد ،گوشه خیابون نشستم چادرم را جلوتر کشیدم و به سالار شیر میدادم ....ضعف کرده بود ؛ سالار که یکم آروم شد ،جلوی نونوایی رفتم، همه تو صف ایستاده بودن ،با احتیاط بدون اینکه کسی متوجه بشه از توی جورابم اسکناس در اوردم ؛ چن تا دونه نون داغ خریدم ...
صدای الله و اکبر مسجد رو که شنیدم ،حس تنهایی و غربت قلبم را فشرد ؛ اشکهام بی اختیار روی صورتم سرازیر میشد ؛توی مسجد کشیده شدم ...
گفتم خوب شد لااقل شبو اینجا میمونم تا فردا یه فکری برای سر پناهم میکنم ... سالار دور مسجد میچرخید و بازی میکرد ، نونو روی بقچه گذاشتم و با ولع میخوردم ؛از بس گشنه بودم همون نون خشک و خالی بیشتر از غذاهای پر چرب عمارت می چسبید ...زن جوونی بغل دستم نشسته بود، زیر چشمی نگام کرد و گفت "غریبه ای ؟
با تعجب نگاش کردم....
خندید و گفت :اخه اولین باره اینجا میبینمت "
گفتم اره رهگذرم ،اومدم مسجد یکم استراحت کنم ،خونه ی خداست این محل و اون محل نداره ..."
خنده ای محوی زد و چادرش را دور صورتش پیچید و بلند شد ...
دوست نداشتم با کسی عیاق بشم ؛یه جورایی از غریبه ها میترسیدم ...
همش فکرو خیال عمارت توی سرم میچرخید ؛حتما فرهاد حسابی از دستم برزخ بود و در به در دنبال سالار میگشت ... برای اینکه کار خودم رو توجیه کنم و به خودم تسلی بدم میگقتم حقش بود ؛قضاوت نا به جا کرد، میخواست منو از وجود بچم محروم کنه ،حالا انتقام سختی ازش گرفته بودم... سالار خسته روی پاهام به خواب رفته بود، بقچه رو زیر سرش گذاشتم و چشمام گرم خواب شد....
با صدای نا اشنایی چشمام رو باز کردم ،پیرزن قد خمیده ای بالای سرم ایستاده بود ...
دستپاچه گفتم ببخشید خسته بودم خوابم برده ،ساعت چنده ؟
گفت دخترم وقت اذون مغربه ، گفتم شاید دیرت بشه، اخه ظهرم توی مسجد دیدمت..
به قدری خسته بودم اصلا نمیدونستم کی خوابم برده ...
گفتم غریبم امشب اینجا میمونم ....
گفت دخترم شب در مسجد و می بندن، نمیشه اینجا بمونی ،فامیلی کسی نداری بری خونش ؟
نمیخواستم بفهمه بی کسم،گفتم یه آدرسی بهم دادن باید برم اونجا ...کاغذ مچاله شده رو از توی جورابم بیرون اوردم ؛و ادرس رو براش خوندم ...
گفت دخترم این ادرس خیلی دوره، الان که نمیشه بری ...
نمیدونستم چیکار کنم ...گفتم : این طرفها مسافرخونه نیست امشب اونجا بمونم ...؟
دلسوزانه نگام کرد "دخترم مسافرخونه برای زن جوونی مثل تو مناسب نیست "دو تا خیابون پایینتر یه امامزادس ..شب برو اونجا ،جات امنتره ...
تشکر کردم و بچه بغل از مسجد بیرون زدم، هنوز پیاده روها پر رهگذر بود ؛به امام زاده که رسیدم گره ای بغچه رو دور مچم پیچیدم ؛می ترسیدم پولهام رو ازم بدزدن ...
امام زاده که خلوت شد، سالارو بغلم خوابوندم ... خودم نمیتونستم چشم روی هم بذارم ... نمیدونستم اوارگی اینقدر سخت باشه... شبو امام زاده خوابیدم ،دوباره روز بی هدف تو خیابونها میچرخیدم و دنبال خونه بودم ، از چند نفر پرس و جو کردم ؛چند جا معرفیم کردم ؛ولی نمی تونستم قبول کنم تو هر خونه ای برم ،از تنهایی وحشت داشتم ....
دوباره ظهر به همون مسجد محل رفتم ؛ به محض اینکه نشستم دوباره همون زن جوون کنارم نشست ؛گفت هیشکی رو نداری ؟؟
دلم نمیخواست باهاش هم صحبت بشم گفتم :دنبال خونه ام جایی که راحت باشم و احساس ارامش کنم سراغ داری؟
گفت اتفاقا یه جای خوب سراغ دارم برات مناسبه ولی نمیدونم قبولت کنه یا نه ؟
گفتم کیه میشناسیش ؟
گفت: حالا بهت میگم ،هر روز مسجده، صبر کن اگه نیومد خودمون میریم ...
بعد ده دقیقه ای گذشت، همان پیرزنی که دیشب دیده بودم با خوشرویی سمتم اومد و گفت "دخترم دیشب رفتی امامزاده ؟
گفتم اره خدا خیرت بده حاج خانوم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاهویک
ماشین جلوی پایم ترمز کرد ...زن جوان سرش
رو از شیشه بیرون اورد "خانوم تک و تنها با یه بچه کوچیک تو جاده چیکار میکنی ؟
نمیدونستم چی بگم، لحظه ای فکری توی ذهنم جرقه زد ؛گفتم خانوم بچم مریضه، بی حال روی دستم افتاده ؛شوهرم عمرشو داده به شما باید خودم رو به مریض خونه برسونم...
مرد جوان که پشت فرمون نشسته بود ؛گفت بشین مسیرمون یکیه، تا جلوی بیمارستان میرسونیمت .. با عجله سوار شدم یه بند زیر لب تشکر میکردم...
هوا کاملا روشن شده بود که به شهر رسیدیم، جلوی مریض خونه پیادم کردن ...
با تعجب به ساختمونها و مغازه های اطراف نگاه میکردم ،تا حالا به شهر نیومده بودم ،حیرون و ویرون دور خودم میچرخیدم ؛اصلا جایی نداشتم برم نمیدونستم چیکار کنم ....سالار هم از خواب بیدار شده بود، با تعجب به دور و برش نگاه میکرد ؛اونم حسابی هیجانزده بود...
تو خیابون از بس راه رفته بودم دیگه پاهام نا نداشت ؛عطر گرم نون تازه توی خیابون پیچیده بود، از گشنگی دلم مالش می رفت ؛سالارم بی قراری میکرد ،گوشه خیابون نشستم چادرم را جلوتر کشیدم و به سالار شیر میدادم ....ضعف کرده بود ؛ سالار که یکم آروم شد ،جلوی نونوایی رفتم، همه تو صف ایستاده بودن ،با احتیاط بدون اینکه کسی متوجه بشه از توی جورابم اسکناس در اوردم ؛ چن تا دونه نون داغ خریدم ...
صدای الله و اکبر مسجد رو که شنیدم ،حس تنهایی و غربت قلبم را فشرد ؛ اشکهام بی اختیار روی صورتم سرازیر میشد ؛توی مسجد کشیده شدم ...
گفتم خوب شد لااقل شبو اینجا میمونم تا فردا یه فکری برای سر پناهم میکنم ... سالار دور مسجد میچرخید و بازی میکرد ، نونو روی بقچه گذاشتم و با ولع میخوردم ؛از بس گشنه بودم همون نون خشک و خالی بیشتر از غذاهای پر چرب عمارت می چسبید ...زن جوونی بغل دستم نشسته بود، زیر چشمی نگام کرد و گفت "غریبه ای ؟
با تعجب نگاش کردم....
خندید و گفت :اخه اولین باره اینجا میبینمت "
گفتم اره رهگذرم ،اومدم مسجد یکم استراحت کنم ،خونه ی خداست این محل و اون محل نداره ..."
خنده ای محوی زد و چادرش را دور صورتش پیچید و بلند شد ...
دوست نداشتم با کسی عیاق بشم ؛یه جورایی از غریبه ها میترسیدم ...
همش فکرو خیال عمارت توی سرم میچرخید ؛حتما فرهاد حسابی از دستم برزخ بود و در به در دنبال سالار میگشت ... برای اینکه کار خودم رو توجیه کنم و به خودم تسلی بدم میگقتم حقش بود ؛قضاوت نا به جا کرد، میخواست منو از وجود بچم محروم کنه ،حالا انتقام سختی ازش گرفته بودم... سالار خسته روی پاهام به خواب رفته بود، بقچه رو زیر سرش گذاشتم و چشمام گرم خواب شد....
با صدای نا اشنایی چشمام رو باز کردم ،پیرزن قد خمیده ای بالای سرم ایستاده بود ...
دستپاچه گفتم ببخشید خسته بودم خوابم برده ،ساعت چنده ؟
گفت دخترم وقت اذون مغربه ، گفتم شاید دیرت بشه، اخه ظهرم توی مسجد دیدمت..
به قدری خسته بودم اصلا نمیدونستم کی خوابم برده ...
گفتم غریبم امشب اینجا میمونم ....
گفت دخترم شب در مسجد و می بندن، نمیشه اینجا بمونی ،فامیلی کسی نداری بری خونش ؟
نمیخواستم بفهمه بی کسم،گفتم یه آدرسی بهم دادن باید برم اونجا ...کاغذ مچاله شده رو از توی جورابم بیرون اوردم ؛و ادرس رو براش خوندم ...
گفت دخترم این ادرس خیلی دوره، الان که نمیشه بری ...
نمیدونستم چیکار کنم ...گفتم : این طرفها مسافرخونه نیست امشب اونجا بمونم ...؟
دلسوزانه نگام کرد "دخترم مسافرخونه برای زن جوونی مثل تو مناسب نیست "دو تا خیابون پایینتر یه امامزادس ..شب برو اونجا ،جات امنتره ...
تشکر کردم و بچه بغل از مسجد بیرون زدم، هنوز پیاده روها پر رهگذر بود ؛به امام زاده که رسیدم گره ای بغچه رو دور مچم پیچیدم ؛می ترسیدم پولهام رو ازم بدزدن ...
امام زاده که خلوت شد، سالارو بغلم خوابوندم ... خودم نمیتونستم چشم روی هم بذارم ... نمیدونستم اوارگی اینقدر سخت باشه... شبو امام زاده خوابیدم ،دوباره روز بی هدف تو خیابونها میچرخیدم و دنبال خونه بودم ، از چند نفر پرس و جو کردم ؛چند جا معرفیم کردم ؛ولی نمی تونستم قبول کنم تو هر خونه ای برم ،از تنهایی وحشت داشتم ....
دوباره ظهر به همون مسجد محل رفتم ؛ به محض اینکه نشستم دوباره همون زن جوون کنارم نشست ؛گفت هیشکی رو نداری ؟؟
دلم نمیخواست باهاش هم صحبت بشم گفتم :دنبال خونه ام جایی که راحت باشم و احساس ارامش کنم سراغ داری؟
گفت اتفاقا یه جای خوب سراغ دارم برات مناسبه ولی نمیدونم قبولت کنه یا نه ؟
گفتم کیه میشناسیش ؟
گفت: حالا بهت میگم ،هر روز مسجده، صبر کن اگه نیومد خودمون میریم ...
بعد ده دقیقه ای گذشت، همان پیرزنی که دیشب دیده بودم با خوشرویی سمتم اومد و گفت "دخترم دیشب رفتی امامزاده ؟
گفتم اره خدا خیرت بده حاج خانوم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاهدودو
زن جوون با تعجب گفت :همدیگه رو میشناسید ؟
گفتم شناخت که نه !!دیشب باهم صحبت کردیم ..
زنه چادرو دور صورتش پیچید و گردنش رو تاب داد و گفت :حاج خانوم، بنده خدا دنبال خونس ؛گفته بودی پسرت رفته میخوای زیر زمینتو اجاره بدی ،اینم زن تنهاس گفتم بیارم پیش خودت،با بچه کوچیک اواره شده،منم نمیشناسمش دلم براش سوخته ؛میترسم طعمه ای ادمهای بد بشه ماشالله برو رو داره ...
حاج خانوم که انگار از لحن زنه خوشش نیومده بود ؛لب گزید و رو به من گفت "دخترم من باید با حاج آقا صحبت کنم ؛پسر عزب خونه دارم ؛حاج اقا هم خیلی حساسه ؛شما هم زن تنهایی "
گفتم حاج خانوم من پول همرام دارم ،دنبال جای مطمئنم ،خودمم جایی که پسر عزب باشه راحت نیستم ،خدا خیرتون بده اگه جای مطمئنی سراغ داری بهم بگین ...
گفت پاشو امروز بریم خونه ی من تا با حاج آقا صحبت کنم ،معتمد محله، برات یه جای خوب پیدا میکنه...
خجالت زده دنبال حاج خانوم راه افتادم ؛دلم نمیخواست سر بار باشم ،به یه خونه بزرگ رسیدیم ،حیاط بزرگ و پهنی داشت ،دور تا دورش درخت بود حلقه های سیمانی روی چاههای حیاط رو پوشونده بود ،پ...
گفت دخترم خونمون قدیمیه ؛زیر حیاطمون کلا قناته ....
نگاهم به دور حیاط میچرخید ...
پشت سر حاج خانوم از پله ها بالا رفتم ،توی ایوون پر از گلهای شمعدونی بود، همه چی ساده و با سلیقه چیشده شده بود ؛وارد هال دراز و بزرگی شدیم ،حاج خانم چادرش رو در اورد و از میخ دیوار اویزون کرد و گفت ؛بشین دخترم برات چایی بیارم ؛حاج اقا شب میان الان خونه نیستن....
به پشتی تکیه دادم و سالارو روی پاهام نشوندم ؛صدای قلقل سماور به گوش می رسید و بوی آبگوشت توی فضای خونه پیچیده بود ...
حاج خانوم با سینی چایی از اشپرخونه بیرون اومد ...
معذب توی جام تکونی خوردم و خجالت زده لب جنباندم "بخشید که مزاحمتون شدم ؛تو زحمت افتادید ...
گفت نه دخترم چه زحمتی .. واقعیتش خیلی سوالها راجبت دارم ؛،نمیدونم زن جوون با یه بچه چرا اواره شدی، شوهر و پدر و مادرت کجان ؟
گفتم "پدر و مادرم که عمرشون رو دادن به شما ؛شوهرمم ترکم کرده ؛اومدم شهر اینجا کار کنم ...
گفت خدا بیامرزتشون ، والله زیر زمین خونه ی من خالیه ،ولی به زن مجرد خونه نمیدم، پسر عزب تو خونه دارم تا فردا حرف و حدیثی پیش نیاد ؛ولی خب چند جایی سراغ دارم، بذارید حاج اقا بیان خودشون تصمیم بگیرن ...
ناهارو با حاج خانوم خوردم و سالارو توی اتاق خوابوندم ،چقدر زندگی به تنهایی سخت بود ...
منتطر نشستم شب حاج اقا اومد ....
چند دقیقه ای توی اتاق با هم پچ پچ میکردن، بعد حاج خانوم با صورتی گشاده اومد و گفت "دخترم خبر خوش دارم برات، خدا خیلی دوستت داره ؛ حاج اقا یه خواهر داره که تکو و تنها تو یه خونه کوچیک زندگی میکنه، بنده خدا خیلی پیره ؛ولی خودش کارهای خودش رو میکنه ؛حاج اقا گفتن برید پیش خواهرش بمونید و مراقبش باشید ...نیازی نیس اجاره خونه بدی و وسایل بخری ...
گفتم خب چجوری سر کار برم ؟
گفت دخترم شبها پیشش باشی کافیه، روزم میتونی سر کار بری ...به اصرار خاج خانوم شب اونجا خوابیدم ؛ صبح زود به سمت خونه ای حاج اقا راه افتادیم ،از کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک گذشتیم ؛به کوچه رخوت انگیز و تنگی رسیدیم ؛ جلوی در اهنی رنگ و رو رفته ای ایستادیم ،حاج خانوم کلون درو به صدا دراورد....
پیرزن نحیف و قد خمیده ای که تمام دست و صورتش چروکیده شده بود درو باز کرد ... انگار چشماش خوب نمیدید ،صورتش رو جلوتر اورد و دقیق نگاه کرد و گفت "اکرم تویی چه عجب یاد ما کردی ؛بعد چشماش رو ریز کرد و گفت این دختره عروسته ؟
حاج خانوم صداش رو اوج داد و گفت "نه عروسم نیس ،بذار بیام داخل برات توضیح میدم "
معلوم بود گوشهای پیرزنه سنگینه...
از جلوی در کنار رفت و توی حیاط روی تخت چوبی نشستیم ؛حاج خانوم که بلند شد بره منو به کنج حیاط کشوند و گفت "اگه رفتارهای عجیب ازش دیدی نترس ؛ازاری برات نداره ؛بیماری زوال عقل داره ،شاید گاهی وقتها رفتارهای عجیب از خودش نشون بده ؛یا اصلا تورو نشناسه ،یا یه حرفهایی نادرستی بزنه، هر چی که شد بدون دست خودش نیست ...
ترسیده بودم، ولی چاره چی بود زندگی کردن و و هم خونه شدن با یه پیرزن مریض بهتر از اواره شدن تو کوچه و خیابون بود ...
حاج خانوم دم در سرش رو عقب چرخوند و گفت "فردا میام بهت سر میزنم نگران نباش "
بعدش رو به پیرزن گفت"کلثوم کاری باهام نداری دارم میرم "
ننه کلثوم بدون اینکه حرف بزنه دستش را رو هوا تکون داد !
بعد رفتن حاج خانوم ،سالار توی حیاط دنبال مرغ و خروسها افتاده بود و بازی میکرد ...
گفتم ننه کاری چیزی نداری برات انجام بدم ؟
صورتش رو کج کرد ،انگار از بودن من تو اون خونه خوشحال نبود .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_پنجاهدودو
زن جوون با تعجب گفت :همدیگه رو میشناسید ؟
گفتم شناخت که نه !!دیشب باهم صحبت کردیم ..
زنه چادرو دور صورتش پیچید و گردنش رو تاب داد و گفت :حاج خانوم، بنده خدا دنبال خونس ؛گفته بودی پسرت رفته میخوای زیر زمینتو اجاره بدی ،اینم زن تنهاس گفتم بیارم پیش خودت،با بچه کوچیک اواره شده،منم نمیشناسمش دلم براش سوخته ؛میترسم طعمه ای ادمهای بد بشه ماشالله برو رو داره ...
حاج خانوم که انگار از لحن زنه خوشش نیومده بود ؛لب گزید و رو به من گفت "دخترم من باید با حاج آقا صحبت کنم ؛پسر عزب خونه دارم ؛حاج اقا هم خیلی حساسه ؛شما هم زن تنهایی "
گفتم حاج خانوم من پول همرام دارم ،دنبال جای مطمئنم ،خودمم جایی که پسر عزب باشه راحت نیستم ،خدا خیرتون بده اگه جای مطمئنی سراغ داری بهم بگین ...
گفت پاشو امروز بریم خونه ی من تا با حاج آقا صحبت کنم ،معتمد محله، برات یه جای خوب پیدا میکنه...
خجالت زده دنبال حاج خانوم راه افتادم ؛دلم نمیخواست سر بار باشم ،به یه خونه بزرگ رسیدیم ،حیاط بزرگ و پهنی داشت ،دور تا دورش درخت بود حلقه های سیمانی روی چاههای حیاط رو پوشونده بود ،پ...
گفت دخترم خونمون قدیمیه ؛زیر حیاطمون کلا قناته ....
نگاهم به دور حیاط میچرخید ...
پشت سر حاج خانوم از پله ها بالا رفتم ،توی ایوون پر از گلهای شمعدونی بود، همه چی ساده و با سلیقه چیشده شده بود ؛وارد هال دراز و بزرگی شدیم ،حاج خانم چادرش رو در اورد و از میخ دیوار اویزون کرد و گفت ؛بشین دخترم برات چایی بیارم ؛حاج اقا شب میان الان خونه نیستن....
به پشتی تکیه دادم و سالارو روی پاهام نشوندم ؛صدای قلقل سماور به گوش می رسید و بوی آبگوشت توی فضای خونه پیچیده بود ...
حاج خانوم با سینی چایی از اشپرخونه بیرون اومد ...
معذب توی جام تکونی خوردم و خجالت زده لب جنباندم "بخشید که مزاحمتون شدم ؛تو زحمت افتادید ...
گفت نه دخترم چه زحمتی .. واقعیتش خیلی سوالها راجبت دارم ؛،نمیدونم زن جوون با یه بچه چرا اواره شدی، شوهر و پدر و مادرت کجان ؟
گفتم "پدر و مادرم که عمرشون رو دادن به شما ؛شوهرمم ترکم کرده ؛اومدم شهر اینجا کار کنم ...
گفت خدا بیامرزتشون ، والله زیر زمین خونه ی من خالیه ،ولی به زن مجرد خونه نمیدم، پسر عزب تو خونه دارم تا فردا حرف و حدیثی پیش نیاد ؛ولی خب چند جایی سراغ دارم، بذارید حاج اقا بیان خودشون تصمیم بگیرن ...
ناهارو با حاج خانوم خوردم و سالارو توی اتاق خوابوندم ،چقدر زندگی به تنهایی سخت بود ...
منتطر نشستم شب حاج اقا اومد ....
چند دقیقه ای توی اتاق با هم پچ پچ میکردن، بعد حاج خانوم با صورتی گشاده اومد و گفت "دخترم خبر خوش دارم برات، خدا خیلی دوستت داره ؛ حاج اقا یه خواهر داره که تکو و تنها تو یه خونه کوچیک زندگی میکنه، بنده خدا خیلی پیره ؛ولی خودش کارهای خودش رو میکنه ؛حاج اقا گفتن برید پیش خواهرش بمونید و مراقبش باشید ...نیازی نیس اجاره خونه بدی و وسایل بخری ...
گفتم خب چجوری سر کار برم ؟
گفت دخترم شبها پیشش باشی کافیه، روزم میتونی سر کار بری ...به اصرار خاج خانوم شب اونجا خوابیدم ؛ صبح زود به سمت خونه ای حاج اقا راه افتادیم ،از کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک گذشتیم ؛به کوچه رخوت انگیز و تنگی رسیدیم ؛ جلوی در اهنی رنگ و رو رفته ای ایستادیم ،حاج خانوم کلون درو به صدا دراورد....
پیرزن نحیف و قد خمیده ای که تمام دست و صورتش چروکیده شده بود درو باز کرد ... انگار چشماش خوب نمیدید ،صورتش رو جلوتر اورد و دقیق نگاه کرد و گفت "اکرم تویی چه عجب یاد ما کردی ؛بعد چشماش رو ریز کرد و گفت این دختره عروسته ؟
حاج خانوم صداش رو اوج داد و گفت "نه عروسم نیس ،بذار بیام داخل برات توضیح میدم "
معلوم بود گوشهای پیرزنه سنگینه...
از جلوی در کنار رفت و توی حیاط روی تخت چوبی نشستیم ؛حاج خانوم که بلند شد بره منو به کنج حیاط کشوند و گفت "اگه رفتارهای عجیب ازش دیدی نترس ؛ازاری برات نداره ؛بیماری زوال عقل داره ،شاید گاهی وقتها رفتارهای عجیب از خودش نشون بده ؛یا اصلا تورو نشناسه ،یا یه حرفهایی نادرستی بزنه، هر چی که شد بدون دست خودش نیست ...
ترسیده بودم، ولی چاره چی بود زندگی کردن و و هم خونه شدن با یه پیرزن مریض بهتر از اواره شدن تو کوچه و خیابون بود ...
حاج خانوم دم در سرش رو عقب چرخوند و گفت "فردا میام بهت سر میزنم نگران نباش "
بعدش رو به پیرزن گفت"کلثوم کاری باهام نداری دارم میرم "
ننه کلثوم بدون اینکه حرف بزنه دستش را رو هوا تکون داد !
بعد رفتن حاج خانوم ،سالار توی حیاط دنبال مرغ و خروسها افتاده بود و بازی میکرد ...
گفتم ننه کاری چیزی نداری برات انجام بدم ؟
صورتش رو کج کرد ،انگار از بودن من تو اون خونه خوشحال نبود .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاهوسه
داخل خونه نمورو تاریک شدم و بوی بد رطوبت توی خونه پیچیده بود ؛ لباسهای کثیف پیراهنهای گلی گلی ننه کلثوم کنج اتاق روی هم تلنبار شده بود ؛ لباسهاش رو توی لگن ریختم و چنگ زدم، پیرزن روی تخت زیر افتاب قوز کرده بود و زیر چشمی نگام میکرد ...
گقتم ننه ببخشید اگه اجازه بدی میخوام برات خونه تکونی کنم ؟
یه جور خاص نگام کرد و گفت "کلفتی ؟؟"
گفتم نه، ولی بعد این قراره پیشت باشم ....
دوباره سکوت کرد ، در کل پیرزن کم حرف و عجیبی بود ،برای شام چند تا تخم مرغ شکوندم و نیمرو کردم ؛ سالارو خوابوندم ؛همه لحاف تشکهای بوی نم میداد، با خودم فکر میکردم فردا همه رو بریزم حیاط و بشورم با همون فکر و خیال خوابم برد ... خیلی وقت بود خوابیده بودم ، با لگدهایی که به پهلوم میخورد از خواب پریدم، خواب زده نگاش کردم ننه کلثوم بود...
گفت "ملیحه خجالت نمیکشی باز قهر کردی اومدی اینجا ؛پاشو بچت رو بردارو برو، حوصله شوهرت رو ندارم ،بیاد دم در سرو صدا کنه آبروم و بره "
با ترس گفتم ننه من ملیحه نیستم ؛گوهرم !!امروز با کبری اومدم پیشت یادت نیست ؟
شروع کرد خدا نبخشه کبری رو ،دخترم رو بدبخت کرد ،گرفت برای پسرش !
تازه به حرفهای حاج خانم پی میبردم، ننه کلثوم مریض بود .؛نگران سالار بودم بلایی سرش بیاره ،تصمیم گرفتم وقتی حاج خانوم اومدم باهاش صحبت کنم ،از ترسم چشم روی هم نذاشتم ،پیرزن عقل درست و حسابی نداشت و ازش میترسیدم....
صبح که صدای کلون درو شنیدم با عجله درو باز کردم سلام نکرده "گفتم دستت درد نکنه حاج خانوم ،من بچه کوچیک دارم، چرا منو اینجا اوردی ؛پیرزن بیچاره اصلا نمیدونه من کی ام نصف شب بیدارم کرده فکر میکنه ملیحه دخترشم ...
حاج خانوم داخل حیاط اومد ،یه بند زیر لب گلایه میکردم و حاج خانوم مات بهم خیره شده بود ..
گفتم خب حاج خانوم من نمیتونم اینجا بمونم ؛شماهم بهتره دنبال یه پرستار دیگه واسه این بنده خدا باشید ...
گفت دخترم امون بده ،بریدی و دوختی ؟ مگه ما شمارو به عنوان پرستار اینجا اوردیم!! ،عزیزم بازم خودت میدونی ؛ ولی این پیرزن بی ازارتر از اون چیزیه که فکرش رو میکنی ،فقط فراموشی داره ،روانی که نیست بخواد بلایی سر بچت بیاره ...
حالا باز مختاری ...
نگاهم رو سمت کلثوم چرخوندم ،سالارو روی پاش نشونده بود و با زبون لری براش اواز میخوند، هی اسم محسن رو میاورد ، موهاش رو نوازش میکرد و صورتش رو میبوسید ... حاج خانم چشمش پر شد و با بغض گفت "خیال میکنه ، نوه شه ،پسر ملیحه...
ننه کلثوم سالار رو زمین گذاشت و بعد رو به من کرد و گفت ملیحه مگه نمیبینی مهمون داریم پاشو غذا بار بذار چرا نشستی !؟
حالا که عمیقتر نگاه میکردم ، زن مهربونی به نظر میومد ..
حاج خانم گفت "ببین دخترم زود قضاوت کردی ؛این زن خیلی تنها و بی کسه ... الانم که تورو به چشم دخترش میبینه ...
از حرفهایی که راجبش زده بودم ،پشیمون بودم و شرمگین سر در یقه فرو بردم ...
حاج خانوم چند ساعتی اونجا بود ،بعد رفتن حاج خانوم تمام فرشهارو بیرون ریختم و شستم ؛ننه کلثوم رو تخت نشسته بود دستورهای ریز و درشت میداد "ملیحه تمیز بشور ،گربه شور نکن دختر ..." دیگه بیشتر از حرفهاش خندم میگرفت ...
به سر کوچه رفتم و مقداری برای خونه خرید کردم تا بتونم شام بذارم ... از بس به اسم ملیحه صدام کرده بود دیگه منم عادت کرده بودم ... پیازو گوشت و روی گاز تفت میدادم ؛ ناخوداگاه از بوی غذا دل و روده ام در هم پبچید و بی اختیار بیرون دوییدم ...حال خوشی نداشتم و پشت سر هم عق میزدم ...
صدای ننه کلثوم رو از بالای سرم شنیدم " موشکافانه نگام کرد و گفت "ملیحه تو حامله ای؟"
با تعجب نگاش کردم ؛ توی ذهنم کند و کاو کردم، تازه فهمیدم دو ماهی عقب انداخته ام ...
تو فکرو خیال فرو رفتم، همون بهتر که از روستا فرار کرده بودم ... بی رمق بلند شدم و چارقدم را روی دماغم پیچیدم پشت گردنم گره زدم...
توی خونه رفتم ؛ مشغول اشپزی شدم ...
روز به روز که میگذشت، دیگه کاملا احساسش میکردم ؛حسابی به وجود ننه کلثوم عادت کرده بودم ؛ همش خاطرات محوی که از مادرم داشتم جلوی چشمام میومد ...
یه مدت گذشته بود دور تا دور حیاط کوچکمون رو گلدون چیده بودم ؛یه طرف حیاط سبزی کاشته بودم ...
با ننه کلثوم مثل دخترو مادر بودیم... از خواب که بیدار شدم جلوی اینه به خودم نگاه کردم ... دیگه کاملا شبیه زنهای حامله بودم ، سفره صبحونه رو پهن کردم...ننه کلثوم مثل دختر بچه ها کنج خونه کز کرده بود ...
گفتم ننه بیا صبحونه بخور .. سینی چایی رو جلوش هل دادم ..
صورتش رو کج کرد و گفت نمیخورم ...
گفتم ننه از چی دلخوری ؟
با گلایه نالید "چرا منو پیش داداشم نمیبری؟ میدونی از کی ندیدمش ؟
با تعجب گفتم داداشت ؟
گفت "اره داداشم رشید ..
با خودم گفتم حتما حاج اقا شوهر حاج خانوم رو میگه ...
ادامه دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت_پنجاهوسه
داخل خونه نمورو تاریک شدم و بوی بد رطوبت توی خونه پیچیده بود ؛ لباسهای کثیف پیراهنهای گلی گلی ننه کلثوم کنج اتاق روی هم تلنبار شده بود ؛ لباسهاش رو توی لگن ریختم و چنگ زدم، پیرزن روی تخت زیر افتاب قوز کرده بود و زیر چشمی نگام میکرد ...
گقتم ننه ببخشید اگه اجازه بدی میخوام برات خونه تکونی کنم ؟
یه جور خاص نگام کرد و گفت "کلفتی ؟؟"
گفتم نه، ولی بعد این قراره پیشت باشم ....
دوباره سکوت کرد ، در کل پیرزن کم حرف و عجیبی بود ،برای شام چند تا تخم مرغ شکوندم و نیمرو کردم ؛ سالارو خوابوندم ؛همه لحاف تشکهای بوی نم میداد، با خودم فکر میکردم فردا همه رو بریزم حیاط و بشورم با همون فکر و خیال خوابم برد ... خیلی وقت بود خوابیده بودم ، با لگدهایی که به پهلوم میخورد از خواب پریدم، خواب زده نگاش کردم ننه کلثوم بود...
گفت "ملیحه خجالت نمیکشی باز قهر کردی اومدی اینجا ؛پاشو بچت رو بردارو برو، حوصله شوهرت رو ندارم ،بیاد دم در سرو صدا کنه آبروم و بره "
با ترس گفتم ننه من ملیحه نیستم ؛گوهرم !!امروز با کبری اومدم پیشت یادت نیست ؟
شروع کرد خدا نبخشه کبری رو ،دخترم رو بدبخت کرد ،گرفت برای پسرش !
تازه به حرفهای حاج خانم پی میبردم، ننه کلثوم مریض بود .؛نگران سالار بودم بلایی سرش بیاره ،تصمیم گرفتم وقتی حاج خانوم اومدم باهاش صحبت کنم ،از ترسم چشم روی هم نذاشتم ،پیرزن عقل درست و حسابی نداشت و ازش میترسیدم....
صبح که صدای کلون درو شنیدم با عجله درو باز کردم سلام نکرده "گفتم دستت درد نکنه حاج خانوم ،من بچه کوچیک دارم، چرا منو اینجا اوردی ؛پیرزن بیچاره اصلا نمیدونه من کی ام نصف شب بیدارم کرده فکر میکنه ملیحه دخترشم ...
حاج خانوم داخل حیاط اومد ،یه بند زیر لب گلایه میکردم و حاج خانوم مات بهم خیره شده بود ..
گفتم خب حاج خانوم من نمیتونم اینجا بمونم ؛شماهم بهتره دنبال یه پرستار دیگه واسه این بنده خدا باشید ...
گفت دخترم امون بده ،بریدی و دوختی ؟ مگه ما شمارو به عنوان پرستار اینجا اوردیم!! ،عزیزم بازم خودت میدونی ؛ ولی این پیرزن بی ازارتر از اون چیزیه که فکرش رو میکنی ،فقط فراموشی داره ،روانی که نیست بخواد بلایی سر بچت بیاره ...
حالا باز مختاری ...
نگاهم رو سمت کلثوم چرخوندم ،سالارو روی پاش نشونده بود و با زبون لری براش اواز میخوند، هی اسم محسن رو میاورد ، موهاش رو نوازش میکرد و صورتش رو میبوسید ... حاج خانم چشمش پر شد و با بغض گفت "خیال میکنه ، نوه شه ،پسر ملیحه...
ننه کلثوم سالار رو زمین گذاشت و بعد رو به من کرد و گفت ملیحه مگه نمیبینی مهمون داریم پاشو غذا بار بذار چرا نشستی !؟
حالا که عمیقتر نگاه میکردم ، زن مهربونی به نظر میومد ..
حاج خانم گفت "ببین دخترم زود قضاوت کردی ؛این زن خیلی تنها و بی کسه ... الانم که تورو به چشم دخترش میبینه ...
از حرفهایی که راجبش زده بودم ،پشیمون بودم و شرمگین سر در یقه فرو بردم ...
حاج خانوم چند ساعتی اونجا بود ،بعد رفتن حاج خانوم تمام فرشهارو بیرون ریختم و شستم ؛ننه کلثوم رو تخت نشسته بود دستورهای ریز و درشت میداد "ملیحه تمیز بشور ،گربه شور نکن دختر ..." دیگه بیشتر از حرفهاش خندم میگرفت ...
به سر کوچه رفتم و مقداری برای خونه خرید کردم تا بتونم شام بذارم ... از بس به اسم ملیحه صدام کرده بود دیگه منم عادت کرده بودم ... پیازو گوشت و روی گاز تفت میدادم ؛ ناخوداگاه از بوی غذا دل و روده ام در هم پبچید و بی اختیار بیرون دوییدم ...حال خوشی نداشتم و پشت سر هم عق میزدم ...
صدای ننه کلثوم رو از بالای سرم شنیدم " موشکافانه نگام کرد و گفت "ملیحه تو حامله ای؟"
با تعجب نگاش کردم ؛ توی ذهنم کند و کاو کردم، تازه فهمیدم دو ماهی عقب انداخته ام ...
تو فکرو خیال فرو رفتم، همون بهتر که از روستا فرار کرده بودم ... بی رمق بلند شدم و چارقدم را روی دماغم پیچیدم پشت گردنم گره زدم...
توی خونه رفتم ؛ مشغول اشپزی شدم ...
روز به روز که میگذشت، دیگه کاملا احساسش میکردم ؛حسابی به وجود ننه کلثوم عادت کرده بودم ؛ همش خاطرات محوی که از مادرم داشتم جلوی چشمام میومد ...
یه مدت گذشته بود دور تا دور حیاط کوچکمون رو گلدون چیده بودم ؛یه طرف حیاط سبزی کاشته بودم ...
با ننه کلثوم مثل دخترو مادر بودیم... از خواب که بیدار شدم جلوی اینه به خودم نگاه کردم ... دیگه کاملا شبیه زنهای حامله بودم ، سفره صبحونه رو پهن کردم...ننه کلثوم مثل دختر بچه ها کنج خونه کز کرده بود ...
گفتم ننه بیا صبحونه بخور .. سینی چایی رو جلوش هل دادم ..
صورتش رو کج کرد و گفت نمیخورم ...
گفتم ننه از چی دلخوری ؟
با گلایه نالید "چرا منو پیش داداشم نمیبری؟ میدونی از کی ندیدمش ؟
با تعجب گفتم داداشت ؟
گفت "اره داداشم رشید ..
با خودم گفتم حتما حاج اقا شوهر حاج خانوم رو میگه ...
ادامه دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
✨دزد شریف
🔹روزی شیخی در تاریکی نزدیکی صبح،
افسار الاغش را جلو حمام به مردی که چهره اش نمایان نبود سپرد و به حمام رفت،
وقتی برگشت دید که افسار الاغش در دست دزد معروف ده است
و شروع کرد به داد و بیداد.
🔸دزد گفت چرا داد و بیداد میکنی؟
شیخ گفت ای دزد نابه کار افسار
الاغ من در دست تو چه میکند؟
دزد گفت تو خود در تاریکی الاغت را به من سپردی.
تازه مرا از کارم باز داشتی
و حالا داد و بیداد هم میکنی.
🔹شیخ پرسید:
پس چرا الاغ را ندزدیدی؟
دزد گفت:
تو الاغت را به من سپردی من دزدم نه خیانتکار و چیزی را که به من سپردهاند
به آن خیانت نمیکنم.
🔸به اندازه این دزد شرافت داشته باشید
و به کسانی که اموال و سرنوشت
خودشان را به شما سپردهاند خیانت نکنید.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
✨دزد شریف
🔹روزی شیخی در تاریکی نزدیکی صبح،
افسار الاغش را جلو حمام به مردی که چهره اش نمایان نبود سپرد و به حمام رفت،
وقتی برگشت دید که افسار الاغش در دست دزد معروف ده است
و شروع کرد به داد و بیداد.
🔸دزد گفت چرا داد و بیداد میکنی؟
شیخ گفت ای دزد نابه کار افسار
الاغ من در دست تو چه میکند؟
دزد گفت تو خود در تاریکی الاغت را به من سپردی.
تازه مرا از کارم باز داشتی
و حالا داد و بیداد هم میکنی.
🔹شیخ پرسید:
پس چرا الاغ را ندزدیدی؟
دزد گفت:
تو الاغت را به من سپردی من دزدم نه خیانتکار و چیزی را که به من سپردهاند
به آن خیانت نمیکنم.
🔸به اندازه این دزد شرافت داشته باشید
و به کسانی که اموال و سرنوشت
خودشان را به شما سپردهاند خیانت نکنید.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_3
قسمت سوم
کفشم برداشتم رفتم تو اتاقم نیم ساعت بعدش مهسا امد کفشهای منو به زور پاش کرد وشروع کردبه بالا پایین پریدن ازلجش میخواست پاشنه کفش بشکنه،سرش داد زدم هولش دادم کفشها رو ازش گرفتم..با اینکه مهسا مقصر بود الکی شروع کرد به داد بیداد کردن که سرم خورده به دیوار حالم خوب نیست..مطمئن بودم دروغ میگه ولی بازم ترسیدم چیزیش نشده باشه،افسانه سراسیمه وارد اتاق شد شروع کرد به اشک تمساح ریختن بابام که ازهمه جا بیخبر بود با دیدن آه ناله مهسا و گریه کردن افسانه سیلی محکمی به من زد که چرا مهسارو هول دادی اگر طوریش بشه میخوای چکار کنی!اولین سیلی بود که ازپدرم میخوردم وبرام خیلی دردناک بود..باگذشت سالها هنوزم نتونستم فراموشش کنم..خلاصه اون کفشها کلا از چشمم افتاد با پدرم قهر کردم و همین قهرکردن من باعث شد بیشترازقبل احساس تنهابی کنم..گذشت تا چند روز بعدش که ازمدرسه برمیگشتم مرتضی پسر همسایه بغلی جلوم رو گرفت یه کاغذ انداخت زیر پام به روی خودم نیاوردم به راهم ادامه دادم....
مرتضی شاگرد یه مغازه مکانیکی تو شهر بود.. بیشتر اوقات تو همون مغازه میخوابید و دیر به دیر میومد روستا..پسر خوبی بود..همه ازش تعریف میکردن،وقتی دیدعکس العملی نشون ندادم خودش کاغذ برداشت پشت سرم امد گفت:گلاب وایستا کارت دارم..من از ترس آبروم و حرف مردم روستا جرات نداشتم یک ثانیه وایستم ولی برعکس من مرتضی بدون ترس پشتم میمومد التماس میکرد کاغذ ازش بگیرم وقتی نزدیک خونه شدم مرتضی خودش و بهم رسوند زیپ کیفمو باز کرد کاغذ گذاشت توکیفم گفت لطفا بخونش
داشتم از استرس میمردم انقدر ترسیده بودم که حتی نگاهشم نکردم سریع رفتم توحیاط درو بستم تکیه دادم به در..افسانه که تو حیاط بود با دیدنم داد زد چته مگه خرس دنبالت کرده انقدر نفس نفس میزنی..باید خودم و جمع جور میکردم اگر افسانه میفهمید مرتضی بهم نامه داده ابروم رو تو روستا میبرد و ازهمه بدتر بابام رو تحریک میکرد..از کنارش رد شدم گفتم یهو نگران ندا شدم به بازوم چنگ زد گفت اهااا مگه من میخوام ندا رو بخورم که نگرانش شدی؟بی توجه به فحش دادنش رفتم تو اتاقم درم بستم...
انقدر ترسیده بودم که جرات نمیکردم نامه مرتضی رو بخونم فکر میکردم همین که ازکیفم درش بیارم افسانه مچمو میگیره کیفم گذاشتم تو کمد تاشب صبر کردم وقتی همه خوابیدن نامه مرتضی رو بازکردم،شروعش باچند تا قلب بودو جمله های عاشقانه که بهم ابراز علاقه کرده بودو میخواست باهام دوست بشه..تودلم گفتم پسر احمق فکر کرده اینجا شهره که کسی کاری به کارت نداشته باشه و نشناسنت تو روستا دست تو دماغت کنی همه خبردار میشن..نامه رو چندبار خوندم بعدم پارش کردم تویه لیوان آب حلش کردم که قابل خوندن نباشه..فقط یادم رفت بهتون بگم روستای ما تا مقطع راهنمایی کلاس داشت برای دبیرستان میرفتیم یه روستای بزرگتر که یه کم باما فاصله داشت و پیاده تقریبا نیم ساعتی توراه بودیم،اکثرا چند نفری باهم میرفتیم البته مهسا هیچ وقت بامن نمیومد با دوستای خودش میرفت..اون شب فکرم خیلی مشغول مرتضی بود دیر خوابیدم و صبح خواب موندم..وقتی بیدار شدم مهسا رفته بود،سریع اماده شدم راه افتادم...
بابام سرکوچه بود میخواست بره شهر،مرتضی هم کنارش بود.بابام بادیدنم تعجب کرد گفت گلاب چرا انقدر دیر داری میری ساعت نزدیک۸،گفتم خواب موندم همون موقع یه ماشین اومد.بابام باهاش صحبت کرد.قرار شداول منو برسونه..موقع سوارشدن منو مرتضی و بابام پشت نشستیم..مرتضی سرحرف و با پدرم بازکرده بود از کارو درامدش حرف میزد وگفت به زودی ماشین میخرم..بابام ازاین همه تلاشش وپشتکارش تعریف میکرد..من فقط گوش میدادم تودلم میگفتم بااین چاخانهاش میخواد خودشُ پیش من وبابام شیرین کنه،خلاصه اون روز گذشت تاچند ماهی ازمرتضی خبری نشد تا یه روز سرظهر که داشتم ازمدرسه برمیگشتم دیدم یه ماشین ازدور کلی خاک به پاکرده داره میاد.وقتی بهم نزدیک شد چند تا بوق زد فکر کردم جلوی راهش هستم رفتم کنار جاده ولی کنارم وایستاد گفت: خوبی گلاب خانمِ بداخلاق..مرتضی بود،نگاهی بهش انداختم گفتم مبارکه بلاخره خریدیش،گفت بله هرچند شما حرفم جدی نگرفتی فکر میکردی الکی میگم!بااینکه وضع بابام خوب بود ولی تااون روز ماشین نخریده بود گواهینامه ام داشت ولی از رانندگی میترسید...
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_3
قسمت سوم
کفشم برداشتم رفتم تو اتاقم نیم ساعت بعدش مهسا امد کفشهای منو به زور پاش کرد وشروع کردبه بالا پایین پریدن ازلجش میخواست پاشنه کفش بشکنه،سرش داد زدم هولش دادم کفشها رو ازش گرفتم..با اینکه مهسا مقصر بود الکی شروع کرد به داد بیداد کردن که سرم خورده به دیوار حالم خوب نیست..مطمئن بودم دروغ میگه ولی بازم ترسیدم چیزیش نشده باشه،افسانه سراسیمه وارد اتاق شد شروع کرد به اشک تمساح ریختن بابام که ازهمه جا بیخبر بود با دیدن آه ناله مهسا و گریه کردن افسانه سیلی محکمی به من زد که چرا مهسارو هول دادی اگر طوریش بشه میخوای چکار کنی!اولین سیلی بود که ازپدرم میخوردم وبرام خیلی دردناک بود..باگذشت سالها هنوزم نتونستم فراموشش کنم..خلاصه اون کفشها کلا از چشمم افتاد با پدرم قهر کردم و همین قهرکردن من باعث شد بیشترازقبل احساس تنهابی کنم..گذشت تا چند روز بعدش که ازمدرسه برمیگشتم مرتضی پسر همسایه بغلی جلوم رو گرفت یه کاغذ انداخت زیر پام به روی خودم نیاوردم به راهم ادامه دادم....
مرتضی شاگرد یه مغازه مکانیکی تو شهر بود.. بیشتر اوقات تو همون مغازه میخوابید و دیر به دیر میومد روستا..پسر خوبی بود..همه ازش تعریف میکردن،وقتی دیدعکس العملی نشون ندادم خودش کاغذ برداشت پشت سرم امد گفت:گلاب وایستا کارت دارم..من از ترس آبروم و حرف مردم روستا جرات نداشتم یک ثانیه وایستم ولی برعکس من مرتضی بدون ترس پشتم میمومد التماس میکرد کاغذ ازش بگیرم وقتی نزدیک خونه شدم مرتضی خودش و بهم رسوند زیپ کیفمو باز کرد کاغذ گذاشت توکیفم گفت لطفا بخونش
داشتم از استرس میمردم انقدر ترسیده بودم که حتی نگاهشم نکردم سریع رفتم توحیاط درو بستم تکیه دادم به در..افسانه که تو حیاط بود با دیدنم داد زد چته مگه خرس دنبالت کرده انقدر نفس نفس میزنی..باید خودم و جمع جور میکردم اگر افسانه میفهمید مرتضی بهم نامه داده ابروم رو تو روستا میبرد و ازهمه بدتر بابام رو تحریک میکرد..از کنارش رد شدم گفتم یهو نگران ندا شدم به بازوم چنگ زد گفت اهااا مگه من میخوام ندا رو بخورم که نگرانش شدی؟بی توجه به فحش دادنش رفتم تو اتاقم درم بستم...
انقدر ترسیده بودم که جرات نمیکردم نامه مرتضی رو بخونم فکر میکردم همین که ازکیفم درش بیارم افسانه مچمو میگیره کیفم گذاشتم تو کمد تاشب صبر کردم وقتی همه خوابیدن نامه مرتضی رو بازکردم،شروعش باچند تا قلب بودو جمله های عاشقانه که بهم ابراز علاقه کرده بودو میخواست باهام دوست بشه..تودلم گفتم پسر احمق فکر کرده اینجا شهره که کسی کاری به کارت نداشته باشه و نشناسنت تو روستا دست تو دماغت کنی همه خبردار میشن..نامه رو چندبار خوندم بعدم پارش کردم تویه لیوان آب حلش کردم که قابل خوندن نباشه..فقط یادم رفت بهتون بگم روستای ما تا مقطع راهنمایی کلاس داشت برای دبیرستان میرفتیم یه روستای بزرگتر که یه کم باما فاصله داشت و پیاده تقریبا نیم ساعتی توراه بودیم،اکثرا چند نفری باهم میرفتیم البته مهسا هیچ وقت بامن نمیومد با دوستای خودش میرفت..اون شب فکرم خیلی مشغول مرتضی بود دیر خوابیدم و صبح خواب موندم..وقتی بیدار شدم مهسا رفته بود،سریع اماده شدم راه افتادم...
بابام سرکوچه بود میخواست بره شهر،مرتضی هم کنارش بود.بابام بادیدنم تعجب کرد گفت گلاب چرا انقدر دیر داری میری ساعت نزدیک۸،گفتم خواب موندم همون موقع یه ماشین اومد.بابام باهاش صحبت کرد.قرار شداول منو برسونه..موقع سوارشدن منو مرتضی و بابام پشت نشستیم..مرتضی سرحرف و با پدرم بازکرده بود از کارو درامدش حرف میزد وگفت به زودی ماشین میخرم..بابام ازاین همه تلاشش وپشتکارش تعریف میکرد..من فقط گوش میدادم تودلم میگفتم بااین چاخانهاش میخواد خودشُ پیش من وبابام شیرین کنه،خلاصه اون روز گذشت تاچند ماهی ازمرتضی خبری نشد تا یه روز سرظهر که داشتم ازمدرسه برمیگشتم دیدم یه ماشین ازدور کلی خاک به پاکرده داره میاد.وقتی بهم نزدیک شد چند تا بوق زد فکر کردم جلوی راهش هستم رفتم کنار جاده ولی کنارم وایستاد گفت: خوبی گلاب خانمِ بداخلاق..مرتضی بود،نگاهی بهش انداختم گفتم مبارکه بلاخره خریدیش،گفت بله هرچند شما حرفم جدی نگرفتی فکر میکردی الکی میگم!بااینکه وضع بابام خوب بود ولی تااون روز ماشین نخریده بود گواهینامه ام داشت ولی از رانندگی میترسید...
#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_4
قسمت چهارم
تو روستا هم هرکس ماشین داشت یه ارج قرب خاصی داشت..مرتضی گفت نمیخوای افتخار بدی؟گفتم نه ممکنه یکی ببینه..گفت توکه همیشه اخرین نفر از مدرسه میای بیرون همه رفتن بیا تا نزدیک روستا میرسونمت..باترس لرز سوار ماشین شدم مرتضی از یه مسیرخلوت رفت که یه کم طولانی تر بود..انقدر استرس داشتم که خیس عرق شده بودم..مرتضی ادم راحتی بود بدون مقدمه چینی رفت سراصل مطلب گفت گلاب من دوستدارم میخوام بیام خواستگاریت
گفتم ولی من هنوز درسم تموم نشده گفت میخوای دیپلم بگیری که چی بشه؟مثلا من گرفتم به کجا رسیدم،درس بهانه نکن..گفتم این نظرتو اگر منو میخوای باید صبرکنی درسم تموم بشه تازه باید اجازه بدی دانشگاهم برم..یهو زد رو ترمز گفت دیگه چی!!انقدر بی غیرت نشدم که اجازه بدم زنم بره دانشگاه درس بخونه،،گفتم زنت!! نکنه باورت شده واقعا زنتم گفت یعنی چی!خب معلومه زنمی با عصبانیت ازماشین پیاده شدم..درمحکم بستم گفتم بروپی کارت..مرتضی پشت سرم میومد التماس میکرد تا سواربشم ولی من بهش توجهی نمیکردم اونم وقتی دیدبی محلی میکنم گازش گرفت رفت،تمام هیکلم خاک شده بود تودلم چندتافحش نثارش کردم به خودم قول دادم دیگه کاری بهش نداشته باشم..
چند روزی ازاین ماجراگذشته بودکه مرتضی باچندتا خوراکی یه شاخه گل امد دنبالم وانقدر اصرار کردتا بلاخره دلموبه دست اورد سوار ماشینش شدم باهاش اشتی کردم..ازدوستی منو مرتضی چهارماهی گذشته بود تواین مدت یکی دوباری دزدکی باهم رفته بودیم شهر،یه روزکه امددنبالم بهش گفتم عروسی زهره(دخترهمسایه است)شال میخوام گفت میتونی یه بهانه جور کنی ببرمت شهر گفتم بایدبه پدرم بگم میخوام برم کتاب بخرم،گفت ردیف کن بهم خبر بده باکلی بدبختی تونستم بابام و راضی کنم.و قرارشد بعداز مدرسه برم شهر چون روستایی که درس میخوندیم به شهر نزدیک بود.فرداش که میخواستم برم مدرسه افسانه گفت زود بیا مراقب ندا باش گفتم ولی من کار دارم گفت بیجا کردی جایی نمیری زود میای منو مهسا میخوایم بریم خونه مادرم،،بحث کردن باهاش فایده نداشت تصمیم گرفتم بیام خونه و ندا رو هم باخودم ببرم..اون روز تومدرسه هیچی ازدرس نفهمیدم وقتی رسیدم خونه دیدم افسانه مهسا جلوی در هستن میخوان برن منوکه دید.امد جلو کلی بهم سفارش کرد و رفتن.
خلاصه باکلی بدبختی خودم رسوندم شهر
مرتضی دورمیدون منتظرم بودوقتی ندا رو همراهم دید گفت اینو چرااوردی؟!اگر پیش نامادری بابات حرفی بزنه چی..گفتم ندا دختر حرف گوش کنیه من بهش بگم حرفی نمیزنه،واقعا هم همین بود ندا بااینکه بچه بودولی خیلی باهوش بود شرایط و درک میکرد.هوای منو داشت..سه تایی رفتیم خرید و به سلیقه مرتضی من یه شال خریدم برای ندا هم یه جفت دمپایی خوشگل خریدم بعدشم رفتیم بستنی خوردیم،کارمون که تموم شد مرتضی گفت: من مغازه کار دارم بریم یه سر بزنیم بعدم برگردیم روستا.توراه مغازه ندا بهانه پارک گرفت به مرتضی گفتم ما رو بذار پارک برو کارت انجام بده بیا،دنبالمون..یک ساعتی تو پارک منتظر موندم تامرتضی امد هرکاری میکردم ندا از وسیله بازی ها دل نمیکند،مرتضی رفت یه کم تنقلات خرید دونفری روصندلی نشستیم ..سرگرم حرف زدن شدیم..وقتی برگشتیم روستا هوا تاریک شده بود،به محض اینکه وارد حیاط شدیم..مهسا اومد سمتم گفت:خوش گذشت!ازحرفش جاخوردم گفتم یعنی چی؟گفت خیلی مارمولکی من همیشه به مامانم میگفتم گول ظاهر غلط انداز اینو نخور ولی گوش نمیداد....
همون موقع افسانه مهسارو صداکرد به منم گفت برولباست عوض کن بیا کمکم سفره روبنداز..سرسفره شام افسانه چپ چپ نگاهم میکرد ولی من به روی خودم نمیاوردم نداانقدر خسته بودکه شامش خورد بیهوش شد منم ظرفهای شامُ شستم رفتم تو اتاقم،بااینکه خیلی خسته بودم ولی خوابم نمیبرد توفکر بودم که دراتاق باز شد تابه خودم بیام یکی افتاد روم شروع کرد به فشاردادن گلوم داشتم خفه میشدم..هرچی دست پا میزدم فایده نشد.یه لحظه چشمام سیاهی رفت دیگه به زنده موندم امیدی نداشتم که اون شبح ولم کرد و اروم درگوشم گفت دختره چشم سفید انقدر وقیح شدی که با مرتضی میری پارک؟!افسانه بود ومتاسفانه همه چی روفهمیده بود..باگریه التماسش کردم به کسی چیزی نگه گفتم قراره به زودی بیاد خواستگاریم واون لحظه دیگه به درس خوندم فکر نمیکردم میگفتم به مرتضی میگم تواین یکی دو هفته بیاد تکلیفمُ معلوم کنه،چون میدونستم افسانه دنبال بهانه است که منو پیش بابام خراب کنه...
#ادامه_دارد (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_4
قسمت چهارم
تو روستا هم هرکس ماشین داشت یه ارج قرب خاصی داشت..مرتضی گفت نمیخوای افتخار بدی؟گفتم نه ممکنه یکی ببینه..گفت توکه همیشه اخرین نفر از مدرسه میای بیرون همه رفتن بیا تا نزدیک روستا میرسونمت..باترس لرز سوار ماشین شدم مرتضی از یه مسیرخلوت رفت که یه کم طولانی تر بود..انقدر استرس داشتم که خیس عرق شده بودم..مرتضی ادم راحتی بود بدون مقدمه چینی رفت سراصل مطلب گفت گلاب من دوستدارم میخوام بیام خواستگاریت
گفتم ولی من هنوز درسم تموم نشده گفت میخوای دیپلم بگیری که چی بشه؟مثلا من گرفتم به کجا رسیدم،درس بهانه نکن..گفتم این نظرتو اگر منو میخوای باید صبرکنی درسم تموم بشه تازه باید اجازه بدی دانشگاهم برم..یهو زد رو ترمز گفت دیگه چی!!انقدر بی غیرت نشدم که اجازه بدم زنم بره دانشگاه درس بخونه،،گفتم زنت!! نکنه باورت شده واقعا زنتم گفت یعنی چی!خب معلومه زنمی با عصبانیت ازماشین پیاده شدم..درمحکم بستم گفتم بروپی کارت..مرتضی پشت سرم میومد التماس میکرد تا سواربشم ولی من بهش توجهی نمیکردم اونم وقتی دیدبی محلی میکنم گازش گرفت رفت،تمام هیکلم خاک شده بود تودلم چندتافحش نثارش کردم به خودم قول دادم دیگه کاری بهش نداشته باشم..
چند روزی ازاین ماجراگذشته بودکه مرتضی باچندتا خوراکی یه شاخه گل امد دنبالم وانقدر اصرار کردتا بلاخره دلموبه دست اورد سوار ماشینش شدم باهاش اشتی کردم..ازدوستی منو مرتضی چهارماهی گذشته بود تواین مدت یکی دوباری دزدکی باهم رفته بودیم شهر،یه روزکه امددنبالم بهش گفتم عروسی زهره(دخترهمسایه است)شال میخوام گفت میتونی یه بهانه جور کنی ببرمت شهر گفتم بایدبه پدرم بگم میخوام برم کتاب بخرم،گفت ردیف کن بهم خبر بده باکلی بدبختی تونستم بابام و راضی کنم.و قرارشد بعداز مدرسه برم شهر چون روستایی که درس میخوندیم به شهر نزدیک بود.فرداش که میخواستم برم مدرسه افسانه گفت زود بیا مراقب ندا باش گفتم ولی من کار دارم گفت بیجا کردی جایی نمیری زود میای منو مهسا میخوایم بریم خونه مادرم،،بحث کردن باهاش فایده نداشت تصمیم گرفتم بیام خونه و ندا رو هم باخودم ببرم..اون روز تومدرسه هیچی ازدرس نفهمیدم وقتی رسیدم خونه دیدم افسانه مهسا جلوی در هستن میخوان برن منوکه دید.امد جلو کلی بهم سفارش کرد و رفتن.
خلاصه باکلی بدبختی خودم رسوندم شهر
مرتضی دورمیدون منتظرم بودوقتی ندا رو همراهم دید گفت اینو چرااوردی؟!اگر پیش نامادری بابات حرفی بزنه چی..گفتم ندا دختر حرف گوش کنیه من بهش بگم حرفی نمیزنه،واقعا هم همین بود ندا بااینکه بچه بودولی خیلی باهوش بود شرایط و درک میکرد.هوای منو داشت..سه تایی رفتیم خرید و به سلیقه مرتضی من یه شال خریدم برای ندا هم یه جفت دمپایی خوشگل خریدم بعدشم رفتیم بستنی خوردیم،کارمون که تموم شد مرتضی گفت: من مغازه کار دارم بریم یه سر بزنیم بعدم برگردیم روستا.توراه مغازه ندا بهانه پارک گرفت به مرتضی گفتم ما رو بذار پارک برو کارت انجام بده بیا،دنبالمون..یک ساعتی تو پارک منتظر موندم تامرتضی امد هرکاری میکردم ندا از وسیله بازی ها دل نمیکند،مرتضی رفت یه کم تنقلات خرید دونفری روصندلی نشستیم ..سرگرم حرف زدن شدیم..وقتی برگشتیم روستا هوا تاریک شده بود،به محض اینکه وارد حیاط شدیم..مهسا اومد سمتم گفت:خوش گذشت!ازحرفش جاخوردم گفتم یعنی چی؟گفت خیلی مارمولکی من همیشه به مامانم میگفتم گول ظاهر غلط انداز اینو نخور ولی گوش نمیداد....
همون موقع افسانه مهسارو صداکرد به منم گفت برولباست عوض کن بیا کمکم سفره روبنداز..سرسفره شام افسانه چپ چپ نگاهم میکرد ولی من به روی خودم نمیاوردم نداانقدر خسته بودکه شامش خورد بیهوش شد منم ظرفهای شامُ شستم رفتم تو اتاقم،بااینکه خیلی خسته بودم ولی خوابم نمیبرد توفکر بودم که دراتاق باز شد تابه خودم بیام یکی افتاد روم شروع کرد به فشاردادن گلوم داشتم خفه میشدم..هرچی دست پا میزدم فایده نشد.یه لحظه چشمام سیاهی رفت دیگه به زنده موندم امیدی نداشتم که اون شبح ولم کرد و اروم درگوشم گفت دختره چشم سفید انقدر وقیح شدی که با مرتضی میری پارک؟!افسانه بود ومتاسفانه همه چی روفهمیده بود..باگریه التماسش کردم به کسی چیزی نگه گفتم قراره به زودی بیاد خواستگاریم واون لحظه دیگه به درس خوندم فکر نمیکردم میگفتم به مرتضی میگم تواین یکی دو هفته بیاد تکلیفمُ معلوم کنه،چون میدونستم افسانه دنبال بهانه است که منو پیش بابام خراب کنه...
#ادامه_دارد (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
🔺 در اساطیر یونان باستان، از شخصیتی افسانه اي به نام پروکروستس نام برده شده است.
او همه مسافرانی که قصد ورود به آتن را داشتند، روی تختی می خواباند و اگر مسافری، کوتاه تر از اندازه تخت بود، آنقدر او را می کشید تا اندازه شود یا اگر هم بلندتر بود پاها یا دستهایش را قطع می کرد
از نظر پروکروستس تنها اشخاصی درست و کامل بودند که به اندازه تخت او بودند!
داستان این تخت داستان هر روز زندگی ماست...
👈 در حقیقت تک تک ما آدم ها که خود را جزو افراد روشن و باسواد می دانیم، دیگران را با تخت پروکروستس خود می سنجیم.
تختی که ابعادش اعتقاد، باور، ثروت، قدرت، زیبایی و... است!
◀️ اگر فردی در این چهارچوب قرار نگیرد نه تنها باعث افتخار نیست; بلکه ما به عنوان یک آدم بازنده، بی عرضه و بی کفایت به او نگاه می کنیم و آنقدر او را می کشیم یا له می کنیم، تا از اندازه و فرم واقعی خودش خارج شود و طبق سلیقه و قضاوت ما شود.
👈 آنگاه که چیزی از خود واقعی اش نماند، تازه به او افتخار می کنیم.
داستان آن تخت، روایت قالب های ذهنی و پیش داوری های ماست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔺 در اساطیر یونان باستان، از شخصیتی افسانه اي به نام پروکروستس نام برده شده است.
او همه مسافرانی که قصد ورود به آتن را داشتند، روی تختی می خواباند و اگر مسافری، کوتاه تر از اندازه تخت بود، آنقدر او را می کشید تا اندازه شود یا اگر هم بلندتر بود پاها یا دستهایش را قطع می کرد
از نظر پروکروستس تنها اشخاصی درست و کامل بودند که به اندازه تخت او بودند!
داستان این تخت داستان هر روز زندگی ماست...
👈 در حقیقت تک تک ما آدم ها که خود را جزو افراد روشن و باسواد می دانیم، دیگران را با تخت پروکروستس خود می سنجیم.
تختی که ابعادش اعتقاد، باور، ثروت، قدرت، زیبایی و... است!
◀️ اگر فردی در این چهارچوب قرار نگیرد نه تنها باعث افتخار نیست; بلکه ما به عنوان یک آدم بازنده، بی عرضه و بی کفایت به او نگاه می کنیم و آنقدر او را می کشیم یا له می کنیم، تا از اندازه و فرم واقعی خودش خارج شود و طبق سلیقه و قضاوت ما شود.
👈 آنگاه که چیزی از خود واقعی اش نماند، تازه به او افتخار می کنیم.
داستان آن تخت، روایت قالب های ذهنی و پیش داوری های ماست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔸 #پاسخ
📝گفتن الفاظ «صدق الله» بعد از اتمام تلاوت در هیچ حدیث و اثر مستند و صحیحی از رسول اکرم صلی الله علیه وسلم و صحابه کرام رضی الله عنهم یافته نشده، بلکه ایشان بعد از تلاوت، الفاظ و دعاهایی از قبیل «اللّهم ارحَمنِي بالقرآن واجعَله لي إماماً ونوراً وهدًى ورحمةً اللهم ذكّرني منه ما نسيتُ وعلِّمني منه ما جهلتُ وارزُقني تلاوتَه آناءَ الليل وأطرافَ النهار واجعَله لي حجةً يا ربَّ العالمين» را می خواندند. ضمناً در برخی روایات در ابتدای بعضی آیات از جمله آیه ی «إِنَّما أَمْوالُكُمْ وَأَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ.(التّغابن: 15)»، به کار بردن جملهی «صدق الله» از پیامبر خدا علیه الصلاة والسلام ثابت است.
👈لازم به ذکر است گفتن جملهی «صدق الله» در پایان تلاوت قرآن مجید، واجب و یا سنت نیست، بلکه براساس آیات قرآنی از جمله «ومن أصدق من الله قیلاً» و دیگر آیات و عبارات فقها، چون هنگام شنیدن اسماء الهی، تعظیم و تکریم آن واجب است و از آنجاییکه الفاظ قرآن کریم نیز کلام و اسماء خداوندی می باشند، لذا اعتراف عبدیت و تصدیق آن، یک نوع تعظیم و پاسداشت برای قرآن و اسمای الهی است و همچنین طبق حدیث پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم که می فرمایند: «لن تجتمع امتی علی الضلالة»؛ یعنی هرگز امت من بر گمراهی و ضلالت جمع نخواهد شد، قول ابن مسعود رضی الله عنه: «ما رآه المسلمون حسناً فهو عند الله حسن»؛ آنچه را که مسلمانان، نیک و حسن بدانند، آن عمل نزد خداوند متعال نیز نیک و پسندیده است. و قاعدهی: «العادة محکّمة»؛ یعنی عادت و عرف مردم به عنوان حَکَم و داور قرار می گیرد، عمل مسلمانان از قدیم الایام بر همین بوده است که خود این تعامل از نظر شرعی حجت است لذا گفتن الفاظ «صدق الله»، جزوِ آداب تلاوت قرآن کریم و امری محبوب و پسندیده بوده و بدعت قرار دادن آن به هیچ وجه درست نیست. البته اضافه نمودن دیگر اسماء و صفات خداوند هنگام «صدق الله» گفتن، به شرط عدم مبالغه و یا اظهار خودنمایی جایز و بلا مانع است.
🔹عبدالله بن یوسف العتری در کتاب المقدمات الأساسیة فی علوم القرآن می نویسند: استعمال لفظِ «صدق الله» را حکیم ترمذی از علمای قرن سوم جزوِ آداب تلاوت قرار داده است به این نحو، زمانی که تلاوت شخص به پایان رسید ربِّ خود را تصدیق کند و شهادت به ابلاغ قرآن از طرف پیامبر و به حق بودن آن بدهد و بگوید: صدقتَ ربَّنا وبلَّغَت رسلُك ونحن على ذلك من الشّاهدين، اللهمّ اجعلنا من شهداء الحقّ، القائمين بالقسط، آنگاه دعاهای دیگر را بخواند. سپس جماعتی از علما از جمله، الحلیمی صاحب شعب الایمان، البیهقی بر اثر آن و مفسر عالیقدر علامه قرطبی را مشاهده کردم که از حکیم ترمذی پیروی کردند و در کتب خود نقل نمودند.
🔸- الفاظ «صدق الله»، از زمان نزول قرآن با اقتباس از آیات قرآنی از جمله «ومن أصدق من الله قیلا» و دیگر آیات ثابت است.
🔹- صیغه و کلمات آن عبارتند از: «صدق الله» و همچنین استعمال الفاظ دیگری که دلالت بر ثناء و تنزیه خداوند تبارک و تعالی می کنند از جمله«صدق الله»، «صدق الله العظیم»، «صدق الله العلی العظیم»، «صدق الله مولانا العظیم»، «صدق الله العظيم وبلّغ رسوله الكريم وهذا تنزيل من رب العالمين ربنا آمنا بما أنزلت واتبعنا الرسول فاكتبنا مع الشاهدين» و غیره.
دلایل و منابع:📚👇
1️⃣حدثني عبد الله بن بريدة قال سمعت أبي بريدة يقول: كان رسول الله صلى الله عليه و سلم يخطبنا إذ جاء الحسن و الحسين عليهما السلام عليهما قميصان أحمران يمشيان ويعثران فنزل رسول الله صلى الله عليه و سلم من المنبر فحملهما ووضعهما بين يديه ثم قال صدق الله{إنما أموالكم وأولادكم فتنة} فنظرت إلى هذين الصبيين يميشيان ويعثران فلم أصبر حتى قطعت حديثي ورفعتهما. قال أبو عيسى هذا حديث حسن غريب إنما نعرفه من حديث الحسين بن واقد. قال الشيخ الألباني: صحيح.
{جامع الترمذی، حدیث:3747، باب مناقب الحسن والحسین 2/698- ط: رحمانیة}
2️⃣عن ابن عمر قال: قال رسول الله صلى الله عليه وسلم:«لن تجتمع أمتي على الضلالة أبداً فعليكم بالجماعة فإن يد الله على الجماعة». {المعجم الکبیر للطبرانی- ط: الشامله}
3️⃣ومن حرمته: إذا انتهت قراءته أن يصدّق ربه ويشهد بالبلاغ لرسوله صلى الله عليه وسلم ويشهد على ذلك أنه حق فيقول: صدقت ربنا وبلّغت رسلك ونحن على ذلك من الشاهدين اللهم اجعلنا من شهداء الحق القائمين بالقسط ثم يدعو بدعوات. {محمد بن احمد القرطبی، الجامع لأحکام القرآن، المقدمه 1/36- ط: دارالآفاق العربیه}
➖➖➖➖➖➖➖➖الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 احکام شرعی - متفرقه
گروه پاسخگویی احناف خواف
📝گفتن الفاظ «صدق الله» بعد از اتمام تلاوت در هیچ حدیث و اثر مستند و صحیحی از رسول اکرم صلی الله علیه وسلم و صحابه کرام رضی الله عنهم یافته نشده، بلکه ایشان بعد از تلاوت، الفاظ و دعاهایی از قبیل «اللّهم ارحَمنِي بالقرآن واجعَله لي إماماً ونوراً وهدًى ورحمةً اللهم ذكّرني منه ما نسيتُ وعلِّمني منه ما جهلتُ وارزُقني تلاوتَه آناءَ الليل وأطرافَ النهار واجعَله لي حجةً يا ربَّ العالمين» را می خواندند. ضمناً در برخی روایات در ابتدای بعضی آیات از جمله آیه ی «إِنَّما أَمْوالُكُمْ وَأَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ.(التّغابن: 15)»، به کار بردن جملهی «صدق الله» از پیامبر خدا علیه الصلاة والسلام ثابت است.
👈لازم به ذکر است گفتن جملهی «صدق الله» در پایان تلاوت قرآن مجید، واجب و یا سنت نیست، بلکه براساس آیات قرآنی از جمله «ومن أصدق من الله قیلاً» و دیگر آیات و عبارات فقها، چون هنگام شنیدن اسماء الهی، تعظیم و تکریم آن واجب است و از آنجاییکه الفاظ قرآن کریم نیز کلام و اسماء خداوندی می باشند، لذا اعتراف عبدیت و تصدیق آن، یک نوع تعظیم و پاسداشت برای قرآن و اسمای الهی است و همچنین طبق حدیث پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم که می فرمایند: «لن تجتمع امتی علی الضلالة»؛ یعنی هرگز امت من بر گمراهی و ضلالت جمع نخواهد شد، قول ابن مسعود رضی الله عنه: «ما رآه المسلمون حسناً فهو عند الله حسن»؛ آنچه را که مسلمانان، نیک و حسن بدانند، آن عمل نزد خداوند متعال نیز نیک و پسندیده است. و قاعدهی: «العادة محکّمة»؛ یعنی عادت و عرف مردم به عنوان حَکَم و داور قرار می گیرد، عمل مسلمانان از قدیم الایام بر همین بوده است که خود این تعامل از نظر شرعی حجت است لذا گفتن الفاظ «صدق الله»، جزوِ آداب تلاوت قرآن کریم و امری محبوب و پسندیده بوده و بدعت قرار دادن آن به هیچ وجه درست نیست. البته اضافه نمودن دیگر اسماء و صفات خداوند هنگام «صدق الله» گفتن، به شرط عدم مبالغه و یا اظهار خودنمایی جایز و بلا مانع است.
🔹عبدالله بن یوسف العتری در کتاب المقدمات الأساسیة فی علوم القرآن می نویسند: استعمال لفظِ «صدق الله» را حکیم ترمذی از علمای قرن سوم جزوِ آداب تلاوت قرار داده است به این نحو، زمانی که تلاوت شخص به پایان رسید ربِّ خود را تصدیق کند و شهادت به ابلاغ قرآن از طرف پیامبر و به حق بودن آن بدهد و بگوید: صدقتَ ربَّنا وبلَّغَت رسلُك ونحن على ذلك من الشّاهدين، اللهمّ اجعلنا من شهداء الحقّ، القائمين بالقسط، آنگاه دعاهای دیگر را بخواند. سپس جماعتی از علما از جمله، الحلیمی صاحب شعب الایمان، البیهقی بر اثر آن و مفسر عالیقدر علامه قرطبی را مشاهده کردم که از حکیم ترمذی پیروی کردند و در کتب خود نقل نمودند.
🔸- الفاظ «صدق الله»، از زمان نزول قرآن با اقتباس از آیات قرآنی از جمله «ومن أصدق من الله قیلا» و دیگر آیات ثابت است.
🔹- صیغه و کلمات آن عبارتند از: «صدق الله» و همچنین استعمال الفاظ دیگری که دلالت بر ثناء و تنزیه خداوند تبارک و تعالی می کنند از جمله«صدق الله»، «صدق الله العظیم»، «صدق الله العلی العظیم»، «صدق الله مولانا العظیم»، «صدق الله العظيم وبلّغ رسوله الكريم وهذا تنزيل من رب العالمين ربنا آمنا بما أنزلت واتبعنا الرسول فاكتبنا مع الشاهدين» و غیره.
دلایل و منابع:📚👇
1️⃣حدثني عبد الله بن بريدة قال سمعت أبي بريدة يقول: كان رسول الله صلى الله عليه و سلم يخطبنا إذ جاء الحسن و الحسين عليهما السلام عليهما قميصان أحمران يمشيان ويعثران فنزل رسول الله صلى الله عليه و سلم من المنبر فحملهما ووضعهما بين يديه ثم قال صدق الله{إنما أموالكم وأولادكم فتنة} فنظرت إلى هذين الصبيين يميشيان ويعثران فلم أصبر حتى قطعت حديثي ورفعتهما. قال أبو عيسى هذا حديث حسن غريب إنما نعرفه من حديث الحسين بن واقد. قال الشيخ الألباني: صحيح.
{جامع الترمذی، حدیث:3747، باب مناقب الحسن والحسین 2/698- ط: رحمانیة}
2️⃣عن ابن عمر قال: قال رسول الله صلى الله عليه وسلم:«لن تجتمع أمتي على الضلالة أبداً فعليكم بالجماعة فإن يد الله على الجماعة». {المعجم الکبیر للطبرانی- ط: الشامله}
3️⃣ومن حرمته: إذا انتهت قراءته أن يصدّق ربه ويشهد بالبلاغ لرسوله صلى الله عليه وسلم ويشهد على ذلك أنه حق فيقول: صدقت ربنا وبلّغت رسلك ونحن على ذلك من الشاهدين اللهم اجعلنا من شهداء الحق القائمين بالقسط ثم يدعو بدعوات. {محمد بن احمد القرطبی، الجامع لأحکام القرآن، المقدمه 1/36- ط: دارالآفاق العربیه}
➖➖➖➖➖➖➖➖الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 احکام شرعی - متفرقه
گروه پاسخگویی احناف خواف
پند یک پدر پیر در حال مرگ به فرزندش..
⚡️منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند)
⚡️زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش)
⚡️به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش)
⚡️گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن)
⚡️انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش. اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود.
⚡️قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هايت را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فکرش..
⚡️منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند)
⚡️زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش)
⚡️به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش)
⚡️گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن)
⚡️انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش. اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود.
⚡️قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هايت را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فکرش..
ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﻬﺮ ﻧﮑﻦ ﭼﻮﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﻨﺖ ﻫﯿﭻ ﮐسی رﻮ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﻪ…
قديما اگه نون و تخم مرغ تموم ميشد ، راحت می پريديم و زنگ همسايه رو هر ساعتی از شبانه روز می زديم و كلی باهاش می خنديديم ...
اين روز ها اگه همزمان ، درب واحد اونا باز شه بر ميگرديم تا كه مجبور نشيم باهاش سلام عليك كنيم ...
قديما از هر فرصتی استفاده می كرديم كه با دوستا و فاميل ارتباط داشته باشيم چه با نامه چه كارت پستال و چه حضوری ...
اين روزها با “بهترین وسیله های رسانه ای” هم ، ارتباط با هم نداريم
قديما يه تلويزيون سياه و سفيد داشتيم و يه دنيای رنگی ...
اين روزا تلويزيونای رنگی و سه بعدی و يه دنيای خاكستری
حیف قديما توی قديما موند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قديما اگه نون و تخم مرغ تموم ميشد ، راحت می پريديم و زنگ همسايه رو هر ساعتی از شبانه روز می زديم و كلی باهاش می خنديديم ...
اين روز ها اگه همزمان ، درب واحد اونا باز شه بر ميگرديم تا كه مجبور نشيم باهاش سلام عليك كنيم ...
قديما از هر فرصتی استفاده می كرديم كه با دوستا و فاميل ارتباط داشته باشيم چه با نامه چه كارت پستال و چه حضوری ...
اين روزها با “بهترین وسیله های رسانه ای” هم ، ارتباط با هم نداريم
قديما يه تلويزيون سياه و سفيد داشتيم و يه دنيای رنگی ...
اين روزا تلويزيونای رنگی و سه بعدی و يه دنيای خاكستری
حیف قديما توی قديما موند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃تلنگرانهای به وسعت یک انتخاب...
❌ چرا حجاب داری خانم؟
✔️ چون میدونم کی هستم… و چقدر باارزشم.
❌ یعنی چی؟
✔️ یعنی دلم نمیخواد برای همه باشم، من مخصوصم.
❌ اگه خیلی خوشگل بودی، شاید حجاب نمیکردی! حتماً یه چیزی کم داری...
✔️ درست حدس زدی… بیعفتی و بیحیایی کم دارم.
❌ یعنی من بیعفتم؟!
✔️ اگه باعفت بودی، نمیذاشتی نگاه غریبهها تو رو ببلعه.
❌ کیها؟
✔️ همه مردا، به جز اونکه نامش روی مهرت خورده.
❌ خب نگاه نکنن!
✔️ وقتی دلبری میکنی، چطور از گناه دورشون کنی؟
❌ من برای دل خودم خوشگل میکنم!
✔️ دلت به حال دل اون زن سوخته که شوهرش دیگه نگاش نمیکنه؟
❌ نه، تا حالا بهش فکر نکرده بودم…
✔️ راستی برای دل شوهرت هم همینقدر خوشگل میکنی تو خونه؟
❌ نه، وقت ندارم…
✔️ پس اونم با چشمش دنبال رنگ و لعابای بیرونه…
❌ داری عصبیم میکنی… دختر امل!
✔️ من خودمو پوشوندم، تو فقط لباست رو… پس امل کیه واقعاً؟
❌ اینا مُده!
✔️ آخرین مُدت کفنه خواهر…
❌ بذار جوونی کنم، هنوز وقته…
✔️ اگه همین الان وقتت تموم شه، بازم جوونی حساب میشه؟
❌ یعنی جهنمیام؟
✔️ فقط بگو بیحجابی ارزششو داره یا نه؟
❌ نه، واقعاً نه…
✔️ پس نذار خودتو و دل مردای این شهر بسوزن تو آتیش این فتنه.
❌ چطور نجات پیدا کنم؟
✔️ با حجاب، با حیا، با خالق زیباییها بودن…
❌ ولی چادر گرمه، سخته…
✔️ آتیش جهنم داغتره
✔️ چادر سخته، ولی دستتو از گناه نگه میداره
✔️ پاهاتو کج نمیبره، راهو نشونت میده…
❌ یعنی خدا هنوز منو میبخشه؟
✔️ «إِنَّ اللّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیِعاً»
✔️ خدا همیشه درِ بخشش رو باز گذاشته…
❌ اما دلم، دوستام، آرزوهام چی؟
✔️ «أَلَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ؟»
✔️ یعنی خدا برای تو کافی نیست؟
✍️ مــوحـ✧ـدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❌ چرا حجاب داری خانم؟
✔️ چون میدونم کی هستم… و چقدر باارزشم.
❌ یعنی چی؟
✔️ یعنی دلم نمیخواد برای همه باشم، من مخصوصم.
❌ اگه خیلی خوشگل بودی، شاید حجاب نمیکردی! حتماً یه چیزی کم داری...
✔️ درست حدس زدی… بیعفتی و بیحیایی کم دارم.
❌ یعنی من بیعفتم؟!
✔️ اگه باعفت بودی، نمیذاشتی نگاه غریبهها تو رو ببلعه.
❌ کیها؟
✔️ همه مردا، به جز اونکه نامش روی مهرت خورده.
❌ خب نگاه نکنن!
✔️ وقتی دلبری میکنی، چطور از گناه دورشون کنی؟
❌ من برای دل خودم خوشگل میکنم!
✔️ دلت به حال دل اون زن سوخته که شوهرش دیگه نگاش نمیکنه؟
❌ نه، تا حالا بهش فکر نکرده بودم…
✔️ راستی برای دل شوهرت هم همینقدر خوشگل میکنی تو خونه؟
❌ نه، وقت ندارم…
✔️ پس اونم با چشمش دنبال رنگ و لعابای بیرونه…
❌ داری عصبیم میکنی… دختر امل!
✔️ من خودمو پوشوندم، تو فقط لباست رو… پس امل کیه واقعاً؟
❌ اینا مُده!
✔️ آخرین مُدت کفنه خواهر…
❌ بذار جوونی کنم، هنوز وقته…
✔️ اگه همین الان وقتت تموم شه، بازم جوونی حساب میشه؟
❌ یعنی جهنمیام؟
✔️ فقط بگو بیحجابی ارزششو داره یا نه؟
❌ نه، واقعاً نه…
✔️ پس نذار خودتو و دل مردای این شهر بسوزن تو آتیش این فتنه.
❌ چطور نجات پیدا کنم؟
✔️ با حجاب، با حیا، با خالق زیباییها بودن…
❌ ولی چادر گرمه، سخته…
✔️ آتیش جهنم داغتره
✔️ چادر سخته، ولی دستتو از گناه نگه میداره
✔️ پاهاتو کج نمیبره، راهو نشونت میده…
❌ یعنی خدا هنوز منو میبخشه؟
✔️ «إِنَّ اللّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیِعاً»
✔️ خدا همیشه درِ بخشش رو باز گذاشته…
❌ اما دلم، دوستام، آرزوهام چی؟
✔️ «أَلَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ؟»
✔️ یعنی خدا برای تو کافی نیست؟
✍️ مــوحـ✧ـدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﺳﺨﻨﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻃﻼ
ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﺸﻮ...
ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭ خوبي ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ
ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﺸﻮ
ﭼﻮﻥ ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ
ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ...
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ...
ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ
ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ
ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺬﺍﺏ
ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍﺩ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ
ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﺸﻮ...
ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭ خوبي ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ
ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﺸﻮ
ﭼﻮﻥ ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ
ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ...
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ...
ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ
ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ
ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺬﺍﺏ
ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍﺩ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻
#تلنگرانہ🍃
💢آدمها خیلی عجیب هستند!
من در بخش خدمات یکی از بیمارستانهای خصوصی تهران شاغل هستم، شاید شغل مهمی نداشته باشم ولی روایتهای زیادی از بیماران گوناگون دارم.داستانی که میخواهم برایتان تعریف کنم مربوط به برخورد دو همراه مریض مختلف است که عجیب روی من اثر گذاشت.
روزی پیرزن نود وشش سالهای را که در کما بود به بیمارستان ما آورده بودند از آنجایکه سن این خانم بالا بود، در اولویت برای گرفتن تخت ایسییوی بیمارستانهای دولتی قرار نداشت، در نتیجه همراهان مریض حاضر شده بودند با پرداخت هزینهای گزاف حتی اگر یک درصد مادرشان شانس زنده ماندن داشته باشد آنرا حفظ کنند .
دقیقا چند روز بعد مرد میانسالی با سرو وضع شیک به همراه مادر و خواهر جوانش که دختر به شدت بیمار به نظر میرسید به بخش رادیوتراپی بیمارستان مراجعه کردند. مرد بعد از پرس و جو قیمت از پذیرش، رو به مادرش کرد و گفت :" فاطمه که داره میمیره این درمانها هم که خوبش نمیکنن، اینجا قیمت بالاست چرا براش پول خرج کنیم، میریم همون دولتی توی صف بمونه تا نوبتش بشه!" من در آن لحظه واقعا یکه خوردم و رفتار این مرد را با رفتار خانوادهی قبلی مقایسه کردم، خانوادهای برای زندگی مادر نود و شش سالهاش تلاش میکرد و مردی خواهر جوانش را که هنوز زنده بود و نفس میکشید، مرده میپنداشت و خرج کردن پول را برای او بیهوده میدانست؛ فقط میتوانم بگویم که آدمها خیلی عجیب هستند!
متن از #لیلادلارستاقی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تلنگرانہ🍃
💢آدمها خیلی عجیب هستند!
من در بخش خدمات یکی از بیمارستانهای خصوصی تهران شاغل هستم، شاید شغل مهمی نداشته باشم ولی روایتهای زیادی از بیماران گوناگون دارم.داستانی که میخواهم برایتان تعریف کنم مربوط به برخورد دو همراه مریض مختلف است که عجیب روی من اثر گذاشت.
روزی پیرزن نود وشش سالهای را که در کما بود به بیمارستان ما آورده بودند از آنجایکه سن این خانم بالا بود، در اولویت برای گرفتن تخت ایسییوی بیمارستانهای دولتی قرار نداشت، در نتیجه همراهان مریض حاضر شده بودند با پرداخت هزینهای گزاف حتی اگر یک درصد مادرشان شانس زنده ماندن داشته باشد آنرا حفظ کنند .
دقیقا چند روز بعد مرد میانسالی با سرو وضع شیک به همراه مادر و خواهر جوانش که دختر به شدت بیمار به نظر میرسید به بخش رادیوتراپی بیمارستان مراجعه کردند. مرد بعد از پرس و جو قیمت از پذیرش، رو به مادرش کرد و گفت :" فاطمه که داره میمیره این درمانها هم که خوبش نمیکنن، اینجا قیمت بالاست چرا براش پول خرج کنیم، میریم همون دولتی توی صف بمونه تا نوبتش بشه!" من در آن لحظه واقعا یکه خوردم و رفتار این مرد را با رفتار خانوادهی قبلی مقایسه کردم، خانوادهای برای زندگی مادر نود و شش سالهاش تلاش میکرد و مردی خواهر جوانش را که هنوز زنده بود و نفس میکشید، مرده میپنداشت و خرج کردن پول را برای او بیهوده میدانست؛ فقط میتوانم بگویم که آدمها خیلی عجیب هستند!
متن از #لیلادلارستاقی
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سی و شش
سدیس نفس عمیقی کشید، لبخند محوی زد و با لحنی مطمئن گفت خوب دیگر، برادر تو در انتخاب عشق اولش اشتباه نمی کند.
هیله با شیطنت خندید و به طعنه گفت عشق اول؟ پس آن همه دخترانی که من خبر دارم، چی بودند؟
سدیس اخم هایش را کمی درهم کشید و با جدیت گفت هیله، خودت خوب میدانی که من روی این موضوعات چقدر حساس هستم. هیچوقت با هیچ کسی رابطه ای عاشقانه نداشتم. من و تو در محیط آزاد بزرگ شدیم، ولی الله را شکر، تربیه ای پدر و مادر ما طوری بود که هیچگاه در راه غلط پا نگذاشتیم.
لحظه ای سکوت کرد، بعد با صدای آرام تری ادامه داد من همیشه با خودم می گفتم روزی به دختری “دوستت دارم” می گویم که بتوانم او را با لباس عروس به خانه ای ما بیاورم حالا من واقعاً عاشق شده ام، هیله راحیل را خیلی دوست دارم. نه فقط ظاهرش را، نه فقط زیبایی اش را، بلکه روحش را، شخصیتش را و آن غرور دلنشینی که در چشمانش می درخشد واقعاً می خواهم کنارش زندگی کنم.
هیله با لحنی که محبت و افتخار در آن موج میزد، گفت میدانی که همرایت شوخی می کنم راستش راحیل واقعاً خوشبخت است که مردی چون برادرم عاشق او شده. ولی سدیس، تو باید احساست را زودتر به او بگویی. بعضی وقت ها، اگر دیر بجنبی، فرصت ها از دست میروند. من هر چی زودتر می خواهم عروسی برادرم را ببینم!
هر دو خندیدند بعد از چند دقیقه با هم خداحافظی کردند. سدیس بعد از قطع کردن موبایل، از روی مبل بلند شد، به سمت بالکن رفت و پرده را کنار زد.
هوا تاریک شده بود، اما نور چراغ های سرک منظره ای زیبایی ساخته بود. نسیم آرامی میوزید، اما چیزی که درون سدیس را می لرزاند، فقط نسیم نبود…
لحظه ای چشمانش را بست، و تصویر راحیل مقابل چشمانش آمد.
آن نگاه… آن لبخند… آن صدای آرام ولی پرغرور…
لبخندی روی لبانش جاری شد و آرام گفت راحیل تو نمیدانی اما دنیای من شده ای.
فردای آن روز راحیل مثل همیشه مشغول کارش بود، اما ذهنش ناخواسته سمت سدیس میرفت. به خودش نهیب زد که این فکرها را از سرش بیرون کند، اما مگر می شد؟ تمام شب به حرف های سدیس و شیوه ای که او را نگاه می کرد، فکر کرده بود همینطور که مشغول بررسی لیست مهمانان جدید بود، صدای آشنایی کنارش بلند شد سلام خانم زیبا.
دلش لرزید، اما به روی خودش نیاورد. سرش را بلند کرد و نگاهی به سدیس انداخت که با لبخند مخصوصش رو به رویش ایستاده بود آهسته جواب داد سلام روز بخیر.
سدیس گفت روزت بخیر راحیل. می خواستم چیزی از تو بپرسم..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد.❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سی و شش
سدیس نفس عمیقی کشید، لبخند محوی زد و با لحنی مطمئن گفت خوب دیگر، برادر تو در انتخاب عشق اولش اشتباه نمی کند.
هیله با شیطنت خندید و به طعنه گفت عشق اول؟ پس آن همه دخترانی که من خبر دارم، چی بودند؟
سدیس اخم هایش را کمی درهم کشید و با جدیت گفت هیله، خودت خوب میدانی که من روی این موضوعات چقدر حساس هستم. هیچوقت با هیچ کسی رابطه ای عاشقانه نداشتم. من و تو در محیط آزاد بزرگ شدیم، ولی الله را شکر، تربیه ای پدر و مادر ما طوری بود که هیچگاه در راه غلط پا نگذاشتیم.
لحظه ای سکوت کرد، بعد با صدای آرام تری ادامه داد من همیشه با خودم می گفتم روزی به دختری “دوستت دارم” می گویم که بتوانم او را با لباس عروس به خانه ای ما بیاورم حالا من واقعاً عاشق شده ام، هیله راحیل را خیلی دوست دارم. نه فقط ظاهرش را، نه فقط زیبایی اش را، بلکه روحش را، شخصیتش را و آن غرور دلنشینی که در چشمانش می درخشد واقعاً می خواهم کنارش زندگی کنم.
هیله با لحنی که محبت و افتخار در آن موج میزد، گفت میدانی که همرایت شوخی می کنم راستش راحیل واقعاً خوشبخت است که مردی چون برادرم عاشق او شده. ولی سدیس، تو باید احساست را زودتر به او بگویی. بعضی وقت ها، اگر دیر بجنبی، فرصت ها از دست میروند. من هر چی زودتر می خواهم عروسی برادرم را ببینم!
هر دو خندیدند بعد از چند دقیقه با هم خداحافظی کردند. سدیس بعد از قطع کردن موبایل، از روی مبل بلند شد، به سمت بالکن رفت و پرده را کنار زد.
هوا تاریک شده بود، اما نور چراغ های سرک منظره ای زیبایی ساخته بود. نسیم آرامی میوزید، اما چیزی که درون سدیس را می لرزاند، فقط نسیم نبود…
لحظه ای چشمانش را بست، و تصویر راحیل مقابل چشمانش آمد.
آن نگاه… آن لبخند… آن صدای آرام ولی پرغرور…
لبخندی روی لبانش جاری شد و آرام گفت راحیل تو نمیدانی اما دنیای من شده ای.
فردای آن روز راحیل مثل همیشه مشغول کارش بود، اما ذهنش ناخواسته سمت سدیس میرفت. به خودش نهیب زد که این فکرها را از سرش بیرون کند، اما مگر می شد؟ تمام شب به حرف های سدیس و شیوه ای که او را نگاه می کرد، فکر کرده بود همینطور که مشغول بررسی لیست مهمانان جدید بود، صدای آشنایی کنارش بلند شد سلام خانم زیبا.
دلش لرزید، اما به روی خودش نیاورد. سرش را بلند کرد و نگاهی به سدیس انداخت که با لبخند مخصوصش رو به رویش ایستاده بود آهسته جواب داد سلام روز بخیر.
سدیس گفت روزت بخیر راحیل. می خواستم چیزی از تو بپرسم..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد.❤️
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سی و هفت
راحیل بی تفاوت گفت بفرمایید.
سدیس کمی مکث کرد چون می خواست جمله ای درست انتخاب کند بعد از چند لحظه گفت اگر امکان دارد، بعد از تمام شدن شیفت کارت با هم به قهوه نوشیدن برویم
راحیل لحظه ای سکوت کرد و بعد با لحنی آرام اما قاطع گفت نخیر نمیتوانم قبول کنم
سدیس اخم هایش را درهم کشید، اما هنوز هم لبخند کمرنگی گوشه ای لبانش بود و پرسید چرا؟ من که پیشنهاد عجیبی ندادم.
راحیل نفس عمیقی کشید و بهانه آورد و گفت من خیلی خسته ام دلم می خواهد زودتر خانه بروم
سدیس گفت می توانیم همین نزدیکی برویم. کافه ای که دو کوچه پایین تر است چند دقیقه با هم حرف میزنیم بعدش می توانی به خانه بروی.
راحیل مردد نگاهش کرد. سدیس با آن چشمان نافذ و لبخند خیره کننده اش، نگاهش را به او دوخته بود و منتظر بود.
راحیل لب زد نمی دانم ولی…
سدیس حرف او را قطع کرد و گفت خواهش می کنم راحیل. فقط نیم ساعت..
راحیل لحظه ای نگاهش را از او دزدید. میدانست نباید قبول کند، اما چیزی در نگاه سدیس بود که مقاومت را سخت می کرد. بالاخره کوتاه گفت بسیار خوب من میایم
چند ساعت بعد داخل کافه ای که بوی قهوه و دارچین در فضا پیچیده بود، رو به روی هم نشستند. سدیس به راحیل نگاه می کرد، اما راحیل سعی داشت نگاهش را به پیاله قهوه اش بدوزد سدیس بالاخره سکوت را شکست و گفت میدانی، خانواده ام خیلی اصرار دارند که ازدواج کنم.
راحیل ناگهان سرش را بلند کرد. قلبش لرزید. به او خیره شد، اما هیچ نگفت.
سدیس آهی کشید و ادامه داد راستش، درست هم می گویند. من سی و یک ساله هستم و باید ازدواج کنم.
راحیل گلویش خشک شد. انگشتانش بی اراده دسته ای پیاله را فشردند. با صدایی که خودش هم به سختی می شنید، پرسید با… با چه نوع دختری می خواهی ازدواج کنی؟
سدیس نگاهش کرد، لبخندی گوشه ای لبانش نشست و به آرامی جواب داد با دختری که کاملاً مثل تو باشد.
راحیل با چشمانی متعجب و ناباور به او نگاه کرد. سدیس لبخندش را حفظ کرد، اما در چشمانش چیزی فراتر از شوخی بود ادامه داد برای خانواده ام از همه مهم تر، خانواده ای دختر است. اینکه باید خانواده ای خوب و آبرومند داشته باشد…
راحیل نفسش را حبس کرد. دلش فشرده شد. نگاهش را از سدیس گرفت و سعی کرد بی تفاوت باشد، اما درونش غوغا بود سدیس جرعه از قهوه اش نوشید بعد گفت ولی برای من مهم ترین چیز این است که همسرم مرا دوست داشته باشد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سی و هفت
راحیل بی تفاوت گفت بفرمایید.
سدیس کمی مکث کرد چون می خواست جمله ای درست انتخاب کند بعد از چند لحظه گفت اگر امکان دارد، بعد از تمام شدن شیفت کارت با هم به قهوه نوشیدن برویم
راحیل لحظه ای سکوت کرد و بعد با لحنی آرام اما قاطع گفت نخیر نمیتوانم قبول کنم
سدیس اخم هایش را درهم کشید، اما هنوز هم لبخند کمرنگی گوشه ای لبانش بود و پرسید چرا؟ من که پیشنهاد عجیبی ندادم.
راحیل نفس عمیقی کشید و بهانه آورد و گفت من خیلی خسته ام دلم می خواهد زودتر خانه بروم
سدیس گفت می توانیم همین نزدیکی برویم. کافه ای که دو کوچه پایین تر است چند دقیقه با هم حرف میزنیم بعدش می توانی به خانه بروی.
راحیل مردد نگاهش کرد. سدیس با آن چشمان نافذ و لبخند خیره کننده اش، نگاهش را به او دوخته بود و منتظر بود.
راحیل لب زد نمی دانم ولی…
سدیس حرف او را قطع کرد و گفت خواهش می کنم راحیل. فقط نیم ساعت..
راحیل لحظه ای نگاهش را از او دزدید. میدانست نباید قبول کند، اما چیزی در نگاه سدیس بود که مقاومت را سخت می کرد. بالاخره کوتاه گفت بسیار خوب من میایم
چند ساعت بعد داخل کافه ای که بوی قهوه و دارچین در فضا پیچیده بود، رو به روی هم نشستند. سدیس به راحیل نگاه می کرد، اما راحیل سعی داشت نگاهش را به پیاله قهوه اش بدوزد سدیس بالاخره سکوت را شکست و گفت میدانی، خانواده ام خیلی اصرار دارند که ازدواج کنم.
راحیل ناگهان سرش را بلند کرد. قلبش لرزید. به او خیره شد، اما هیچ نگفت.
سدیس آهی کشید و ادامه داد راستش، درست هم می گویند. من سی و یک ساله هستم و باید ازدواج کنم.
راحیل گلویش خشک شد. انگشتانش بی اراده دسته ای پیاله را فشردند. با صدایی که خودش هم به سختی می شنید، پرسید با… با چه نوع دختری می خواهی ازدواج کنی؟
سدیس نگاهش کرد، لبخندی گوشه ای لبانش نشست و به آرامی جواب داد با دختری که کاملاً مثل تو باشد.
راحیل با چشمانی متعجب و ناباور به او نگاه کرد. سدیس لبخندش را حفظ کرد، اما در چشمانش چیزی فراتر از شوخی بود ادامه داد برای خانواده ام از همه مهم تر، خانواده ای دختر است. اینکه باید خانواده ای خوب و آبرومند داشته باشد…
راحیل نفسش را حبس کرد. دلش فشرده شد. نگاهش را از سدیس گرفت و سعی کرد بی تفاوت باشد، اما درونش غوغا بود سدیس جرعه از قهوه اش نوشید بعد گفت ولی برای من مهم ترین چیز این است که همسرم مرا دوست داشته باشد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️
تقدیم به شما عزیزانامید کهمورد پسند تونباشد 🌷🌸✨☘️
#پندانه
عارف سخنوری، با یک قاری قرآن در مجلسی وارد شدند.
🔸قاری قرآن شروع به تعریف از اخلاق و علم دوست سخنورش کرد و همگان مشتاق شنیدن سخنان مرد سخنور بودند.
🔹وقتی وارد مسجد شدند، در جلسه، قرآن تلاوت میکردند. سخنور تا رسید قرآن دادند تا بخواند و یک کلمه را اشتباه خواند و مصحح بدون رودربایستی و بلند غلط او را گرفت.
🔸نوبت تلاوت به قاری رسید، قاری دو کلمه را سقط کرد و نخواند و بلند مورد ایراد واقع شد.
🔹سخنور سخنرانی کرد و مجلس تمام شد.
🔸وقتی با دوست قاریاش از مجلس بیرون آمدند، سؤال کرد:
چرا دو کلمه را به عمد، سقط کردی و انداختی؟ طوری که کسی از تو ایراد گرفت که یکصدم تو قرآن وارد نبود؟
🔹قاری گفت:
تو استاد منی و استاد سخن، وقتی تو یک غلط خواندی، من باید دو غلط میخواندم تا مردم باور کنند این صفحه تلاوتش دشوار بود و وجهه ظاهری تو حفظ شود تا مردم به سخنانی که از تو میخواستند بشنوند، تردید بر علم تو نداشته باشند. از تو میخواستند مطلبی یاد بگیرند اما من جز صوت خوش چیزی نداشتم به آنها بدهم.
🔸سخنور دست دوست قاریاش را بوسید و گفت:
تو استاد اخلاق منی! چون وقتی که تو قرآن میخواندی شیطان در دل من نفوذ کرد و آرزو میکردم غلط بخوانی تا آبروی من به من برگردد.
🔹چیزی که شیطان در دل من گذاشته بود، رحمان در دل تو نهاد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پندانه
عارف سخنوری، با یک قاری قرآن در مجلسی وارد شدند.
🔸قاری قرآن شروع به تعریف از اخلاق و علم دوست سخنورش کرد و همگان مشتاق شنیدن سخنان مرد سخنور بودند.
🔹وقتی وارد مسجد شدند، در جلسه، قرآن تلاوت میکردند. سخنور تا رسید قرآن دادند تا بخواند و یک کلمه را اشتباه خواند و مصحح بدون رودربایستی و بلند غلط او را گرفت.
🔸نوبت تلاوت به قاری رسید، قاری دو کلمه را سقط کرد و نخواند و بلند مورد ایراد واقع شد.
🔹سخنور سخنرانی کرد و مجلس تمام شد.
🔸وقتی با دوست قاریاش از مجلس بیرون آمدند، سؤال کرد:
چرا دو کلمه را به عمد، سقط کردی و انداختی؟ طوری که کسی از تو ایراد گرفت که یکصدم تو قرآن وارد نبود؟
🔹قاری گفت:
تو استاد منی و استاد سخن، وقتی تو یک غلط خواندی، من باید دو غلط میخواندم تا مردم باور کنند این صفحه تلاوتش دشوار بود و وجهه ظاهری تو حفظ شود تا مردم به سخنانی که از تو میخواستند بشنوند، تردید بر علم تو نداشته باشند. از تو میخواستند مطلبی یاد بگیرند اما من جز صوت خوش چیزی نداشتم به آنها بدهم.
🔸سخنور دست دوست قاریاش را بوسید و گفت:
تو استاد اخلاق منی! چون وقتی که تو قرآن میخواندی شیطان در دل من نفوذ کرد و آرزو میکردم غلط بخوانی تا آبروی من به من برگردد.
🔹چیزی که شیطان در دل من گذاشته بود، رحمان در دل تو نهاد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در قبرن جز تو از کسی سؤال نمی شود
هیچ کس جز خودت محاسبه نخواهد شد
هیچ دوست و عزیزی ذره ای از عذاب تو را به دوش نخواهند کشید!
تنها خواهی بود، تنها از تو سؤال میشود، به تنهایی محاسبه میشوی، و تنها و در نهایت ذلت مقابل پروردگارت میایستی، در حالیکه هیچ کسی همراهت نیست تا پشتیبانت باشد
پس به آنهایی که امروز در اطرافت هستند مغرور نشو و فریب قدرت و شکست ناپذیری خودت را نخور!
زیرا سلامتیات، قدرتت، مصونیتت، همه چیز فرسوده می شود و از بین می رود!
آنهایی که باطل را برایت زینت می دهند، آنهایی که برایت چاپلوسی می کنند، آنهایی که برایت دست می زنند، آنهایی که بذر حقد و کینه را نسبت به صالحان در قلبت میکارند و تو را به دشمنی با اهل ایمان تشویق میکنند،همهی آنها در آن روز از تو فرار میکنند
پس خودت را برای روزی آماده کن که به تو گفته شود: فلان پسر فلان،به محضر خداوند جبار بیاید
و آنگاه یا با اختیار قبول خواهی کرد و یا به زور به آنجا کشیده می شوی، با سری خمیده، ترسان و لرزان، بی آنکه بدانی چه چیزی انتظارت را میکشد...
خودت را آماده کن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و آخرتت را به دنیای دیگران نفروش
هیچ کس جز خودت محاسبه نخواهد شد
هیچ دوست و عزیزی ذره ای از عذاب تو را به دوش نخواهند کشید!
تنها خواهی بود، تنها از تو سؤال میشود، به تنهایی محاسبه میشوی، و تنها و در نهایت ذلت مقابل پروردگارت میایستی، در حالیکه هیچ کسی همراهت نیست تا پشتیبانت باشد
پس به آنهایی که امروز در اطرافت هستند مغرور نشو و فریب قدرت و شکست ناپذیری خودت را نخور!
زیرا سلامتیات، قدرتت، مصونیتت، همه چیز فرسوده می شود و از بین می رود!
آنهایی که باطل را برایت زینت می دهند، آنهایی که برایت چاپلوسی می کنند، آنهایی که برایت دست می زنند، آنهایی که بذر حقد و کینه را نسبت به صالحان در قلبت میکارند و تو را به دشمنی با اهل ایمان تشویق میکنند،همهی آنها در آن روز از تو فرار میکنند
پس خودت را برای روزی آماده کن که به تو گفته شود: فلان پسر فلان،به محضر خداوند جبار بیاید
و آنگاه یا با اختیار قبول خواهی کرد و یا به زور به آنجا کشیده می شوی، با سری خمیده، ترسان و لرزان، بی آنکه بدانی چه چیزی انتظارت را میکشد...
خودت را آماده کن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و آخرتت را به دنیای دیگران نفروش
• درست زمانی که فرعون با شمشیرش گردن کودکان را میزد، خداوند متعال موسی را میساخت و آماده میکرد تا او را به عنوان حامل رسالت خویش و نابودگر فرعون و سپاهیانش بازگرداند.
❧ شیخ أحمد السید
• فرعون دربارهی موسی گفت: ﴿هُوَ مَهِينٌ﴾ یعنی «او بیمقدار است»، حال آنکه الله متعال دربارهی ایشان میفرماید: ﴿وَاصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي﴾ «تو را برای خود پروردم». شاید بنده در نگاه فرمانروای زمین کوچک و خوار به نظر آید، حال آنکه برگزیدهی فرمانروای آسمان و زمین است.
• فرعون از شکافته شدن دریا خوشحال شد و فکر کرد راهی است برای رسیدن به موسی، در حالی که الله او را به تدریج به سوی هلاکتش میکشاند. خداوند راه هلاکت را برای ستمگران طوری نمایان میکند که گویا راه نجاتشان است، تا با پای خود به قتلگاهشان بروند.
• بیشترین داستانی که در قرآن تکرار شده، داستان فرعون است؛ زیرا حالت «فرعون» بیشترین حالتی است که در (طول تاریخ) در میان امتها تکرار میشود، و تکرار این داستان (در قرآن) به علت نیاز امت به عبرتهای آن است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❧ شیخ عبدالعزیز طریفي
❧ شیخ أحمد السید
• فرعون دربارهی موسی گفت: ﴿هُوَ مَهِينٌ﴾ یعنی «او بیمقدار است»، حال آنکه الله متعال دربارهی ایشان میفرماید: ﴿وَاصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي﴾ «تو را برای خود پروردم». شاید بنده در نگاه فرمانروای زمین کوچک و خوار به نظر آید، حال آنکه برگزیدهی فرمانروای آسمان و زمین است.
• فرعون از شکافته شدن دریا خوشحال شد و فکر کرد راهی است برای رسیدن به موسی، در حالی که الله او را به تدریج به سوی هلاکتش میکشاند. خداوند راه هلاکت را برای ستمگران طوری نمایان میکند که گویا راه نجاتشان است، تا با پای خود به قتلگاهشان بروند.
• بیشترین داستانی که در قرآن تکرار شده، داستان فرعون است؛ زیرا حالت «فرعون» بیشترین حالتی است که در (طول تاریخ) در میان امتها تکرار میشود، و تکرار این داستان (در قرآن) به علت نیاز امت به عبرتهای آن است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❧ شیخ عبدالعزیز طریفي