الله رافراموش نکنید
911 subscribers
3.46K photos
10.6K videos
1.03K files
2.76K links
Download Telegram
زخم‌ های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سی و پنج

راحیل لحظه‌ ای به او خیره ماند، اما چیزی نگفت. بعد نگاهش را به ساعتش انداخت و با لحنی آرام گفت ناوقت شده بهتر است به خانه برگردم.
سدیس که هنوز درگیر جدال با احساسات خودش بود، فقط توانست آهسته بگوید درست است
راحیل خداحافظی کرد و آرام از کنار او گذشت. سدیس نگاهش را به قامت دور شونده‌ ای راحیل دوخت. قلبش فشرده شد، مشت‌ هایش را آرام در جیب جمپرش فشار داد و با ناراحتی زیر لب زمزمه کرد من چرا در مقابل راحیل اینقدر ضعیف شده‌ ام؟ چرا نمی‌ توانم حرف قلبم را برایش بگویم…؟
باد شبانه آرام موهایش را بهم ریخت، اما چیزی که درونش را می‌ آشفت، فقط باد نبود بلکه احساسی بود که دیگر نمی‌ توانست آن را نادیده بگیرد او هر طور شده باید احساسش را بیان میکرد و به راحیل میگفت که چقدر دوستش دارد
با قدم‌ های خسته به سوی هوتل رفت احساس میکرد تمام انرژی‌ اش را جا گذاشته است. فکرهای زیادی در ذهنش چرخ میزدند، اما هیچکدام سر و سامان نداشتند. وقتی داخل اطاقش شد، نفس عمیقی کشید و همانطور که در را بست، صدای زنگ موبایل بلند شد.
چشمانش بی‌ اختیار به صفحه‌ ای موبایلش افتاد. هیله.
لبخند محوی گوشه‌ ای لبانش نشست. تماس را جواب داد، صدا را در بلندگو گذاشت و با لحن گرم و شوخ همیشگی ‌اش گفت سلام به زیباترین خواهر دنیا!
صدای مهربان هیله از آن سوی خط بلند شد که گفت علیکم سلام، جذاب‌ ترین برادر دنیا! کجا هستی؟ اصلاً به دیدن من نمی آیی؟ فراموش کردی در این کشور خواهری هم داری؟
سدیس همانطور که لباس‌هایش را تبدیل می‌ کرد، موبایل را روی میز گذاشت و گفت الیاس از افغانستان آمده، هیله جان، این دو روز با او مصروف بودم.
هیله با شیطنت گفت چشمانت روشن! ولی من فکر کردم با راحیل مصروف هستی بعد خندید.
سدیس لحظه‌ ای مکث کرد، بعد موبایل را برداشت و آهسته گفت نخیر او خیلی کم با من حرف میزند. اصلاً احساس میکنم متوجه حضورم نیست. بعضی وقتها فکر میکنم برایش هیچ وجود ندارم.
هیله خنده‌ ای کوتاهی کرد و با لحنی که معلوم بود با هوش‌ تر از آن است که فریب بخورد، گفت چی فکر کردی، سدیس؟ راحیل دختر افغان است. غرورش در همه جا نام دارد. تو فکر می‌ کنی اگر واقعاً برایش هیچ ارزشی نداشتی، باز هم با تو حرف میزد؟ به تو لبخند میزد؟ من به راحیل افتخار می‌ کنم که اینقدر در زندگی‌ اش حد و حدود دارد، و به انتخاب تو هم خوشحالم.

ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت هفتادوهفت وهفتادوهشت
📖سرگذشت کوثر
ما هیچ اصراری نداریم که تو همراه ما بیای خودت پاشدی اومدی خیلی ناراحتی برگرد اتفاقاً بهترم هست راه طولانی نیست عمم ساکت شد حرفی نزدوقتی رسیدیم خونه بهمون گفت اینجا خونتون چقدراینجاکوچیکه اینجا که در مقابل خونه من طویله‌ای بیش نیست اما من توجهی نکردم فقط دلم می‌خواد یونس رو ببینم وقتی یونس رو دیدم با عشق تمام بغلش کردم غرق در بوسش کردم گفتم دلم برات تنگ شده بود مادرعمم بهم چشم غره ای رفت و گفت دختر زشته آدم که جلوی شوهرش بچش رو بغل نمی‌کنه بوسش کنه مردم چی دربارت فکر می‌کنن چی دربارت میگن خجالت بکش اومدی شهر فکر کردی همه چی رو باید فراموش کنی مراد هم یونس رو بغل کرد وبوس کرد و گفت منم پسرمو بغل می‌کنم بوس می‌کنم مشکلی داری ننه ،ننه بلقیس به استقبال ما اومد بهمون خوش آمد گفت وقتی چشمش به عمم افتاد از ما پرسیدش که این حاج خانم کیه گفتم که مادر مراده حرفی نزد وقتی در حال پهن کردن وسایل بودیم عمم ازم پرسید که من شبا باید کجا بخوابم گفتم هرجا که دوست داری می‌تونی بخوابید می‌تونید تو اتاق بچه‌ها بخوابیدگفت ولی اتاق بچه‌ها خیلی کوچیکه چقدر این خونه کوچیکه قلب آدم می‌گیره آدم احساس خفقان بهش دست میده عمه نیومده شروع کرده بود داشت از عالم و آدم ایراد می‌گرفت می‌دونستم هدفش چیه کل هدفش این بودش که ما را از زندگی کردن و موندن اینجا منصرف کنه برگردیم روستاگفتم عمه اینجا سه تا اتاق تو در تو داره شما می‌تونید تو اون یکی اتاق بخوابین که وسایلمونو گذاشتیم بچه ها اونجا نمی‌خوابن شما هم راحت هستین عمم لبخند رضایت بخشی زد و گفتش که من می‌خوام یاسین پیش من بخوابه مشکلی نداریدگفتم یاسین با پسرها می‌خوابه اینجوری خودش راحت‌تره شما با فاطمه بخوابین گفت نه همون بهتر خودم تنها می‌خوابم عمم هنوز فاطمه را دوست نداشت نمی‌دونم چرا دوسش نداشت شایدم بهش حسودی می‌کردفردای اون روز ننه بلقیس منو صدا کرد گفت بیا می‌خوام باهات حرف بزنم
وقتی پیشش رفتم گفتم ننه می دونم چی می‌خوای بگی من واقعاً شرمندم امانمی‌تونستم این پیرزنو اونجا تنها بگذارم
الانم یک فرصت به ما بدین یه خونه پیدا کنیم پولمون در حدی هست که بتونیم خونه بخریم نگاهی به من کرد و گفت دختر مگه من گفتم از اینجا بلند شین می‌خواستم بگم که تو این هفته ما دو تا روضه داريم به مادر شوهرتم بگو بیاد بریم سکوت
کردم یه خورده اخم کردم بهم گفت چیه دختر چرا ناراحتی از اینکه این پیرزن اومده اینجا ناراحتی گفتم نه ناراحت نیستم گفت دلتو بزرگ کن اینم گناه داره پیرزن تنهاست می‌دونی الان به غیر از پسرش هیچ کی را تو این دنیا نداره براش همه چی تعریف کردم گفت ماشالله به تو خیلی دلت دریاست واقعاً دلت از مراد خیلی بزرگتره گفتم تنها ترسی که دارم اینه که این زندگی منو به هم بریزه قبلاً هم می‌خواست زندگی منو نابود کنه گفت دیگه سرش به سنگ خورده پیر شده دیگه توانایی اینو نداره که زندگیتون رو بهم بریزه وقتی که باهاتون راه افتاده اومده یعنی که به شمااحتیاج داره به غیر از شما کسی رم تو این دنیانداره گفتم دختراش ولش کردن وازسرخودشون بازش کردن گفت ازخواهرشوهرهات دلخورنباش مادر!اونها زن مردمن اختیارشان دست خودشون نیست
دختر وقتی ازدواج می‌کنه اختیارش دست خونواده شوهر و شوهرشه اونا هرچی میگن باید بگه چشم مردها همینن اولویت اول و آخرشون واسشون خونواده خودشونه نه خونواده زنه گفتم ولی عمو فواد اینجوری نبود درسته پوزخندی زد و گفت عمو خودم رو کم اذیت نکرد اونم اولویت اول آخرش مادر و خواهرهاش بودن اونا رو خدا می‌دانست فکر می کرد اونها هر چی می گن درسته و من‌ اشتباه می کنم بعدها وقتی که بدترین ضربه را از شوهر خواهرش خورد و مادرش از به ناحق حمایت کرد تازه فهمیدش که چه خبره من و بچه‌هام شدیم اولویت اول و آخر شوهرم بماند سر این قضیه مادرشوهرم چقدر منو اذیت کرد چقدر منو نفرین کردبچه‌هامو نفرین کردپرسیدم چرا شما نفرین کرد می‌گفت به خاطر اینکه شوهرم دیگه ازشون حمایت نمی کردخدا مادر شوهرم رو رحمت کنه می گفت باید از دخترهام حمایت کنم دامادهام طلاقشون ندن زندگی من وارد مرحله جدید شده بود زندگی با مادر شوهرم زیاد سخت نبود دیگه از تب و تاب افتاده بوددیگه اذیتم نمی‌کرد گاهی بهم نیش زبون می‌زد اما من بهش اهمیت نمی‌دادم
همین که مراد و بچه‌ها رو داشتم کافی
بوالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌𖤐⃟ 🍃 ✐✎┄📖┄┅❁🍃𖤐⃟ ✐✎


⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان کوتاه⇩⇩⇩

افلاطون روزی شاگردان خود را گردش علمی برد. در کوه و دشت در طبیعت سبز بهاری گشتند و از افلاطون، فلسفه وجود آموختند.
وقت استراحت مشغول خوردن، غذا شدند. پشه ای مزاحم غذا خوردن افلاطون شد و مدام بر روی غذای او می خواست نزدیک شود و بنشیند. افلاطون قدری از غذای خود در مقابل پشه گذاشت، پشه از آن مکید. افلاطون خواست شاگردانش به دقت پشه را زیر نظر داشته باشند.
پشه بر خواسته و روی دست یکی از شاگردان که قدری زخم بود و خون داشت نشست و مشغول خوردن خون شد. افلاطون سیب گندیده ای نزد پشه نهاد، پشه روی قسمت سیاه شده آن نشست و شروع به مکیدن و خوردن کرد....

در همان محل ، در تنه درختی، عنکبوتی توری تنیده و لانه کرده بود، پشه برخواست و تور را ندید و در تور عنکبوت گرفتار شد.

افلاطون به شاگردانش گفت: بنگرید، عنکبوت صبور ترین و قانع ترین حشره است. روزها ممکن است به خاطر یک لقمه غذا در کنار لانه خود منتظر بنشیند. و وقتی شکاری کرد، روزها آرام آرام از آن استفاده کند. حریص و شکم پرور نیست .

اما پشه را دیدید، هم طمعکار است و هم شکم پرور و هم صبری برای گرسنگی ندارد. وقتی روی خون نشسته بود، دیدید، با دست می زدید بر می خواست و دوباره سریع می خواست روی غذا بنشیند چون تاب گرسنگی هرگز ندارد.
پس بدانید ، خداوند طمع کار ترین مخلوق را روزی و غذای، قانع ترین و صبورترین ، مخلوق خود می کند.

💢بسیاری از گرفتاری های انسان نتیجه طمع و زیاده خواهی
اوست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🌿🍃🌺
🌿🍃🌺
🍃 🌺
🌺


رازمثلها🤔
#بچه_خمیره_خدا_کریمه

هرگاه بخواهند بزرگی و مهربانی خداوند متعال را وصف کنند،این مثل را می آورند.


تاجری بود عقیم . هرچه زن می گرفت بچه اش نمی شد و زنها را روی اصل نزاییدن با زور طلاق می داد. بعد از اینکه چند زن گرفت و طلاق داد، دختری را عقد کرد. این دختر مادری داشت آتشپاره و خیلی زرنگ. دختر که به خانه تاجر رفت یک هفته بعد از آن مادرش قدری خمیر درست کرد و روی شکم دخترش گذاشت و رویش پوست کشید و به دختر گفت:« هروقت که تاجر به خانه آمد به او بگو من بچه دار هستم.» دختر گفت:« مادرجان، من که بچه ندارم. تو قدری خمیر روی شکم من گذاشته ای. من چطور بگویم بچه دارم؟»👶
مادرگفت:« نترس بچه خمیره، خدا کریمه» و هر طوری بود دختر را متقاعد کرد.

تاجر که شب به خانه آمد، عیالش با شرم و حیا و با حالتی ترسان گفت:« تاجر باشی سلامت باشد،‌ من بچه دارم.» 🤰تاجر از این خبر خیلی شاد شد. مادر دختر هم در هر پانزده روز مقداری به خمیر اضافه می کرد و روی آن را با پوست دایره می پوشاند. به این ترتیب نه ماه و نه روز تمام شد و وقت فارغ شدن دختر رسید.🤱 مادر آمد پیش دخترش ماند و به تاجر گفت:« در خانواده ما رسم است بچه را خودمان می گیریم و ماما نمی آوریم تا حمام ده روز بچه را به پدرش نشان نمی دهیم.» تاجر قبول کرد. مادر دختر را خواباند وخمیر را از شکم اوباز کرد و به شکل بچه درست کرد و پهلوی دخترخواباند. دختر مرتب گریه می کرد و می گفت: بعد از تمام شدن این ده روز به تاجر چه خواهیم گفت؟»

مادرش او را دلداری می داد و می گفت:
« غصه نخور، بچه خمیره، خدا کریمه.» تا ده روز تمام شد. مادر دخترش را با بچه برداشت برد حمام. جلوی در حمام سگی آمد🐶 😳خمیر را در دهان گرفت و فرار کرد. در همان لحظه مادر هم سر رسید. دید که بچه خمیر را سگ می برد. داد و فریاد راه انداخت و از مردم استمداد طلبید و گفت:« نگذارید سگ بچه دخترم را ببرد.» مردم ریختند دیدند سگ بچه ای گریان را می برد.😨

مردم همراه با زن جهت پیدا کردن بچه در کوچه می دویدند از قضا به کوچه ای رسیدند که خرابه ای در انتهای آن قرار داشت و از درون آن صدای گریه نوزادی به گوش می رسید👶

مردم به آن جا هجوم بردند و نوزادی را مشاهده کردند و به تصور این که همان بچه است، آن را برداشتند مادر دختر، بچه را در بغل گرفت و شتابان به منزل برد و به دخترش گفت : غصه نخور بچه خمیره ! دیدی خدا کریمه ؟😄

و دختر هم دید پستانهایش شیر آمده. مادر دختر گفت: « دخترم ،هی به تو می گفتم غصه نخور بچه خمیره، خدا کریمه و تو باور نمی کردی.» مادر دختر بچه را در حمام شستشو دادند و به خانه تاجر که انتظار آمدن آنها را می کشید، بردند. تا رسیدند بچه را بغلش دادند و تاجر هم خیلی شاد و مسرور شد.
#بچه_خمیره_خداکریمه

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌
🔸 #نماز_خواندن_رو_به_روی_آینه

📝نماز خواندن روبروی آینه و یا هر چیزی که نمازگذار خود را در آن ببیند، اشکال ندارد و نماز جایز است. اما چون تشویش اذهان صورت می گیرد و و باعث میشود که در خشوع و خضوع نماز خلل وارد کند در این صورت روبه روی آینه نماز خواندن مکروه تنزیهی است در محل دیگری نماز بخواند بهتر است ویا هم روی آینه چیزی بندازد.

دلایل و منابع:📚👇

فتاویٰ شامی :

"(تتمة) بقي في المكروهات أشياء أخر ذكرها في المنية ونور الإيضاح وغيرهما: منها الصلاة بحضرة ما يشغل البال ويخل بالخشوع كزينة ولهو ولعب، وذلك كرهت بحضرة طعام تميل إليه نفسه وسيأتي في كتاب الحج قبيل باب القرآن يكره للمصلي جعل نحو نعله خلفه لشغل قلبه".

(ج:1، ص: 654، ط: سعيد)

🔸(و نظر المصلی) سواء کان رجلا أو امرأة (الی موضع سجوده قائماً) حفظاً له عن النظر الی ما یشغله عن الخشوع، و سنذکر ان الخشوع محله القلب، و هو تسکین الجوارح، أو هما جمیعاً. {امداد الفتاح، کتاب الصلاة، فصل فی آداب الصلاة 306 – دارإحیاء التراث العربی}

🔹و فی مرقاة المفاتیح: قال: فأخبرنی عن الإحسان. قال: أن تعبد الله کأنّک تراه، فإن لم تکن تراه فإنّه یراک (كأنك تراه): مفعول مطلق أي: عبادة شبيهة بعبادتك حين تراه، أو حال من الفاعل أي: حال كونك مشبهاً بمن ينظر إلى الله خوفا منه و حياء، و خضوعاً، و خشوعاً، و أدباً، و صفاء، و وفاء، و هذا من جوامع الكلم، فإن العبد إن قام بين يدي مولاه لم يترك شيئاً مما قدر عليه من إحسان العمل، و لا يلتفت إلى ما سواه. {کتاب الإیمان،1/121- ط: مکتبة عثمانیة}
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

📚 احکام شرعی - نماز
تقدیم به شما خوبان امیددکه مورد پسند تون باشد ❤️🌹🌷

#داستان_زیبا

شهری بود كه مردمش, اصلاً فیل ندیده بودند, از هند فیلی آوردند و به خانة تاریكی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت كردند.مردم در آن تاریكی نمی توانستند فیل را با چشم ببینید.ناچار بودند با دست آن را لمس كنند. كسی كه دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یك لوله بزرگ است. دیگری كه گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل بادبزن است. یكی بر پای فیل دست كشید و گفت: فیل مثل ستون است. و كسی دیگر پشت فیل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فیل مانند تخت خواب است.

آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر كدام گمان میكردند كه فیل همان است كه تصور كرده اند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود.

اگر در آن خانه شمعی می بود. اختلاف سخنان آنان از بین میرفت. ادراك حسی مانند ادراك كف دست، ناقص و نارسا است. نمیتوان همه چیز را با حس و عقل شناخت.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تقدییم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد ❤️🌸🌹🌷

#داستان_زیبا

پائولو کوئلیو داستان قشنگی دارد. داستان جوانی که نزد خردمندی میرود و میگوید که من می‌خواهم به تفرد برسم.

خردمند یک لیوان آب به دستش میدهد و میگوید: «برو و دور این باغ بگرد و برگرد؛ اما مواظب باش که یک قطره از این آب نریزد».  جوان میرود و بدون اینکه آب را بریزد بر میگردد. استاد می‌پرسد که: «آیا درخت‌ها را هم دیدی؟... چه درختی بود؟... شکوفه داده بود؟... میوه داده بود؟» جوان میگوید که: «من حواسم نبود!» استاد میگوید که: «برگرد؛ دوباره لیوان را بردار و در باغ بچرخ و این دفعه ببین که درختها چه بودند؟... پرنده‌ها چه بودند؟...» جوان رفت و خندان برگشت و گفت: «عجب میوه‌هایی بودند؛ عجب شکوفه‌هایی بودند و عجب خرمالویی و .....خرگوشی بود و پروانه‌هایی و... عجب دنیایی!»... استاد گفت: «از لیوانت چه خبر؟!» جوان تازه متوجه شد که لیوان خالی است! در اینجا استاد به او گفت: «همین است! ... هنر زندگی کردن این است که تمام باغ را ببینی و حواست به آن لیوان هم باشد که نریزد!» پائولو کوئیلو با این استعاره زیبا، تفرد یونگی  را بیان میکند...!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چرا می‌کوشیم آدم‌ها را به زور تغییر دهیم ؟
این درست نیست.
" آدم باید یا دیگران را همانطور که هستند بپذیرد، یا همانطور که هستند به حال خودشان بگذارد."
آدم نمی‌تواند آنها را عوض کند، فقط توازن‌شان را بر هم می‌زند. چون یک انسان از قطعه‌های واحدی درست نشده است که بتوان تکه‌ای را برداشت و بجایش چیزِ دیگری گذاشت. او یک کل است، و اگر آدم یک سویش را بکشد، سوی دیگرش، چه بخواهی چه نخواهی، کشیده می‌شود...

•فرانتس کافکاالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👈خواب هایی که می بینند
سه نوع هستند:

1⃣ خواب های خوشحال کننده

2⃣خواب های نگران کننده

3⃣ دیدن خواب در اثر فکر کردن به حوادث

صحبت ما روی دومی است خواب های نگران کننده، بعضی از اوقات انسان خواب هایی میبیند که پس از بیدار شدن دچار نگرانی و اضطراب میشود، شادی و آرامش خود را از دست میدهند و‌چه بسا وسواس میگیرند
👌لذا در همین راستا بر آن شدیم به سوال بسیار زیادی از کاربران عزیز در این حوزه پاسخ دهیم و راهنمایی های لازم را بر که اساس سنت پیامبر عظیم الشأن  آمده است به همه تقدیم کنیم.

🖇آنچه در سنت ‌نبوی آمده است: خواب های وحشتناک و ناگوار از سوی شیطان هستند،‌ اگر کسی چنین خوابی دید سنت پیامبر خدا این است که:

1⃣با خواندن ( اعوذ بالله من الشیطان الرجیم) از شیطان به خداوند پناه ببرد.

2⃣در سمت چپ خود سه بار تف کند بدون نیاز به خروج آب دهان.

3⃣خوابش را برای کسی تعریف نکند.

4⃣حالت خوابیدن را تغییر دهد، مثلا اگر بر روی سمت راست خوابیده است بعد از دیدن خواب و بیدار شدن بر روی سمت چپ بخوابد.

5⃣دو رکعت نماز نفل بخواند.

🔃نتیجه: با انجام موارد بالا هیچ زیان و ضرری متوجه او نخواهد شد.


دلیل👇

📖حضرت ابوهریره رضی الله عنه از رسول اکرمﷺ روایت کرده است که پیامبر فرمودند:

☑️خواب ها سه دسته هستند:

مژده دهنده از جانب الله
حدیث النفس
ترسناک از جانب شیطان

هرگاه یکی از شما خواب های خوشحال کننده ای دید اگر تمایل داشت تعریف کند و هرگاه خواب ناگواری دید آن را تعریف نکند، بلند شود و نماز بخواند.

📚(مسند احمد 9129)

✔️خواب های ناخوشایند و ناراحت کننده قابل تأویل نیستند، لذا نباید جایی تعریف شوند.

🖇زیرا مرد اعرابی نزد پیامبر ﷺ ر آمد و گفت: من خواب دیده ام که سرم قطع شده است، پیامبرﷺ آن شخص را سرزنش کرد و فرمود:
از بازی کردن شیطان با سرت به کسی خبر نده.

📚(صحیح بخاری)

✔️لذا خواب های نگران کننده از شیطان هستند و تعبیری برای آنها وجود ندارد و نباید تعریف شوند بلکه بهتر است به فراموشی سپرده شوند.

بهترین ها راباماتجربه کنید😍👇الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دهقانی یک غاز پیدا می‌کند و به خانه می‌برد. دهقان به غاز غذا می‌دهد و او را مداوا می‌کند. ابتدا حیوان ترسو مردد است و به این فکر می کند که:

«چه اتفاقی افتاده است؟ چرا او به من غذا می‌دهد؟»
موضوع هفته‌ها ادامه پیدا می‌کند تا اینکه بالاخره تردیدهای غاز از بین می‌رود. بعد از چند ماه غاز مطمئن می‌شود که:
«من در قلب دهقان جا دارم.»

و هرچه این غذا دادن ادامه می‌یابد تأییدی بر این باور او است.

در حالی که غاز کاملاً از خیرخواهی دهقان مطمئن شده است، یک روز در کمال ناباوری از قفسش بیرون کشیده می‌شود و کشاورز سرش را می‌برد.

این غاز قربانی تفکر استقرایی شده است.

تفکری با گرایش ترسیم نوعی یقین و اطمینان عالم‌گیر بر پایه مشاهدات منفرد.

دیوید هیوم، فیلسوف قرن هجدهم، این تمثیل را برای هشدار دادن نسبت به خطرات این نوع تفکر به کار برد.

با این همه تنها غازها نیستند که در دام این نوع از تفکر گرفتارند، انسان‌های زیادی هم گرفتارندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حکایت
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار

☘️1-از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟!
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند،
چگونه فرشته روزی اش مرا گم میکند.


🌸2-پسری بااخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود،
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم!
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود،
پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
ان شاءالله خدا او را هدایت میکند!
دخترگفت: پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟!


🌹3-از حاتم طایی پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود، یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری؟
گفت: نه!
چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.

❣️4-عارفی را گفتند: خداوند را چگونه میبینی؟
گفت: آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم را میگیردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاهویک



ماشین جلوی پایم ترمز کرد ...زن جوان سرش
رو از شیشه بیرون اورد "خانوم تک و تنها با یه بچه کوچیک تو جاده چیکار میکنی ؟
نمیدونستم چی بگم، لحظه ای فکری توی ذهنم جرقه زد ؛گفتم خانوم بچم مریضه، بی حال روی دستم افتاده ؛شوهرم عمرشو داده به شما باید خودم رو به مریض خونه برسونم...
مرد جوان که پشت فرمون نشسته بود ؛گفت بشین مسیرمون یکیه، تا جلوی بیمارستان میرسونیمت .. با عجله سوار شدم یه بند زیر لب تشکر میکردم...
هوا کاملا روشن شده بود که به شهر رسیدیم، جلوی مریض خونه پیادم کردن ...
با تعجب به ساختمونها و مغازه های اطراف نگاه میکردم ،تا حالا به شهر نیومده بودم ،حیرون و ویرون دور خودم میچرخیدم ؛اصلا جایی نداشتم برم نمیدونستم چیکار کنم ....سالار هم از خواب بیدار شده بود، با تعجب به دور و برش نگاه میکرد ؛اونم حسابی هیجانزده بود...
تو خیابون از بس راه رفته بودم دیگه پاهام نا نداشت ؛عطر گرم نون تازه توی خیابون پیچیده بود، از گشنگی دلم مالش می رفت ؛سالارم بی قراری میکرد ،گوشه خیابون نشستم چادرم را جلوتر کشیدم و به سالار شیر میدادم ....ضعف کرده بود ؛ سالار که یکم آروم شد ،جلوی نونوایی رفتم، همه تو صف ایستاده بودن ،با احتیاط بدون اینکه کسی متوجه بشه از توی جورابم اسکناس در اوردم ؛ چن تا دونه نون داغ خریدم ...
صدای الله و اکبر مسجد رو که شنیدم ،حس تنهایی و غربت قلبم را فشرد ؛ اشکهام بی اختیار روی صورتم سرازیر میشد ؛توی مسجد کشیده شدم ...
گفتم خوب شد لااقل شبو اینجا میمونم تا فردا یه فکری برای سر پناهم میکنم ... سالار دور مسجد میچرخید و بازی میکرد ، نونو روی بقچه گذاشتم و با ولع میخوردم ؛از بس گشنه بودم همون نون خشک و خالی بیشتر از غذاهای پر چرب عمارت می چسبید ...زن جوونی بغل دستم نشسته بود، زیر چشمی نگام کرد و گفت "غریبه ای ؟
با تعجب نگاش کردم....
خندید و گفت :اخه اولین باره اینجا میبینمت "
گفتم اره رهگذرم ،اومدم مسجد یکم استراحت کنم ،خونه ی خداست این محل و اون محل نداره ..."
خنده ای محوی زد و چادرش را دور صورتش پیچید و بلند شد ...
دوست نداشتم با کسی عیاق بشم ؛یه جورایی از غریبه ها میترسیدم ...
همش فکرو خیال عمارت توی سرم میچرخید ؛حتما فرهاد حسابی از دستم برزخ بود و در به در دنبال سالار میگشت ... برای اینکه کار خودم رو توجیه کنم و به خودم تسلی بدم میگقتم حقش بود ؛قضاوت نا به جا کرد، میخواست منو از وجود بچم محروم کنه ،حالا انتقام سختی ازش گرفته بودم... سالار خسته روی پاهام به خواب رفته بود، بقچه رو زیر سرش گذاشتم و چشمام گرم خواب شد....
با صدای نا اشنایی چشمام رو باز کردم ،پیرزن قد خمیده ای بالای سرم ایستاده بود ...
دستپاچه گفتم ببخشید خسته بودم خوابم برده ،ساعت چنده ؟
گفت دخترم وقت اذون مغربه ، گفتم شاید دیرت بشه، اخه ظهرم توی مسجد دیدمت..
به قدری خسته بودم اصلا نمیدونستم کی خوابم برده ...
گفتم غریبم امشب اینجا میمونم ....
گفت دخترم شب در مسجد و می بندن، نمیشه اینجا بمونی ،فامیلی کسی نداری بری خونش ؟
نمیخواستم بفهمه بی کسم،گفتم یه آدرسی بهم دادن باید برم اونجا ...کاغذ مچاله شده رو از توی جورابم بیرون اوردم ؛و ادرس رو براش خوندم ...
گفت دخترم این ادرس خیلی دوره، الان که نمیشه بری ...
نمیدونستم چیکار کنم ...گفتم : این طرفها مسافرخونه نیست امشب اونجا بمونم ...؟
دلسوزانه نگام کرد "دخترم مسافرخونه برای زن جوونی مثل تو مناسب نیست "دو تا خیابون پایینتر یه امامزادس ..شب برو اونجا ،جات امنتره ...
تشکر کردم و بچه بغل از مسجد بیرون زدم، هنوز پیاده روها پر رهگذر بود ؛به امام زاده که رسیدم گره ای بغچه رو دور مچم پیچیدم ؛می ترسیدم پولهام رو ازم بدزدن ...
امام زاده که خلوت شد، سالارو بغلم خوابوندم ... خودم نمیتونستم چشم روی هم بذارم ... نمیدونستم اوارگی اینقدر سخت باشه... شبو امام زاده خوابیدم ،دوباره روز بی هدف تو خیابونها میچرخیدم و دنبال خونه بودم ، از چند نفر پرس و جو کردم ؛چند جا معرفیم کردم ؛ولی نمی تونستم قبول کنم تو هر خونه ای برم ،از تنهایی وحشت داشتم ....
دوباره ظهر به همون مسجد محل رفتم ؛ به محض اینکه نشستم دوباره همون زن جوون کنارم نشست ؛گفت هیشکی رو نداری ؟؟
دلم نمیخواست باهاش هم صحبت بشم گفتم :دنبال خونه ام جایی که راحت باشم و احساس ارامش کنم سراغ داری؟
گفت اتفاقا یه جای خوب سراغ دارم برات مناسبه ولی نمیدونم قبولت کنه یا نه ؟
گفتم کیه میشناسیش ؟
گفت: حالا بهت میگم ،هر روز مسجده، صبر کن اگه نیومد خودمون میریم ...
بعد ده دقیقه ای گذشت، همان پیرزنی که دیشب دیده بودم با خوشرویی سمتم اومد و گفت "دخترم دیشب رفتی امامزاده ؟
گفتم اره خدا خیرت بده حاج خانوم‌‌‌‌...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاهدودو


زن جوون با تعجب گفت :همدیگه رو میشناسید ؟
گفتم شناخت که نه !!دیشب باهم صحبت کردیم ..
زنه چادرو دور صورتش پیچید و گردنش رو تاب داد و گفت :حاج خانوم، بنده خدا دنبال خونس ؛گفته بودی پسرت رفته میخوای زیر زمینتو اجاره بدی ،اینم زن تنهاس گفتم بیارم پیش خودت،با بچه کوچیک اواره شده،منم نمیشناسمش دلم براش سوخته ؛میترسم طعمه ای ادمهای بد بشه ماشالله برو رو داره ...
حاج خانوم که انگار از لحن زنه خوشش نیومده بود ؛لب گزید و رو به من گفت "دخترم من باید با حاج آقا صحبت کنم ؛پسر عزب خونه دارم ؛حاج اقا هم خیلی حساسه ؛شما هم زن تنهایی "
گفتم حاج خانوم من پول همرام دارم ،دنبال جای مطمئنم ،خودمم جایی که پسر عزب باشه راحت نیستم ،خدا خیرتون بده اگه جای مطمئنی سراغ داری بهم بگین ...
گفت پاشو امروز بریم خونه ی من تا با حاج آقا صحبت کنم ،معتمد محله، برات یه جای خوب پیدا میکنه...
خجالت زده دنبال حاج خانوم راه افتادم ؛دلم نمیخواست سر بار باشم ،به یه خونه بزرگ رسیدیم ،حیاط بزرگ و پهنی داشت ،دور تا دورش درخت بود حلقه های سیمانی روی چاههای حیاط رو پوشونده بود ،پ...
گفت دخترم خونمون قدیمیه ؛زیر حیاطمون کلا قناته ....
نگاهم به دور حیاط میچرخید ...
پشت سر حاج خانوم از پله ها بالا رفتم ،توی ایوون پر از گلهای شمعدونی بود، همه چی ساده و با سلیقه چیشده شده بود ؛وارد هال دراز و بزرگی شدیم ،حاج خانم چادرش رو در اورد و از میخ دیوار اویزون کرد و گفت ؛بشین دخترم برات چایی بیارم ؛حاج اقا شب میان الان خونه نیستن....
به پشتی تکیه دادم و سالارو روی پاهام نشوندم ؛صدای قلقل سماور به گوش می رسید و بوی آبگوشت توی فضای خونه پیچیده بود ...
حاج خانوم با سینی چایی از اشپرخونه بیرون اومد ...
معذب توی جام تکونی خوردم و خجالت زده لب جنباندم "بخشید که مزاحمتون شدم ؛تو زحمت افتادید ...
گفت نه دخترم چه زحمتی .. واقعیتش خیلی سوالها راجبت دارم ؛،نمیدونم زن جوون با یه بچه چرا اواره شدی، شوهر و پدر و مادرت کجان ؟
گفتم "پدر و مادرم که عمرشون رو دادن به شما ؛شوهرمم ترکم کرده ؛اومدم شهر اینجا کار کنم ...
گفت خدا بیامرزتشون ، والله زیر زمین خونه ی من خالیه ،ولی به زن مجرد خونه نمیدم، پسر عزب تو خونه دارم تا فردا حرف و حدیثی پیش نیاد ؛ولی خب چند جایی سراغ دارم، بذارید حاج اقا بیان خودشون تصمیم بگیرن ...
ناهارو با حاج خانوم خوردم و سالارو توی اتاق خوابوندم ،چقدر زندگی به تنهایی سخت بود ...
منتطر نشستم شب حاج اقا اومد ....
چند دقیقه ای توی اتاق با هم پچ پچ میکردن، بعد حاج خانوم با صورتی گشاده اومد و گفت "دخترم خبر خوش دارم برات، خدا خیلی دوستت داره ؛ حاج اقا یه خواهر داره که تکو و تنها تو یه خونه کوچیک زندگی میکنه، بنده خدا خیلی پیره ؛ولی خودش کارهای خودش رو میکنه ؛حاج اقا گفتن برید پیش خواهرش بمونید و مراقبش باشید ...نیازی نیس اجاره خونه بدی و وسایل بخری ...
گفتم خب چجوری سر کار برم ؟
گفت دخترم شبها پیشش باشی کافیه، روزم میتونی سر کار بری ...به اصرار خاج خانوم شب اونجا خوابیدم ؛ صبح زود به سمت خونه ای حاج اقا راه افتادیم ،از کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک گذشتیم ؛به کوچه رخوت انگیز و تنگی رسیدیم ؛ جلوی در اهنی رنگ و رو رفته ای ایستادیم ،حاج خانوم کلون درو به صدا دراورد....
پیرزن نحیف و قد خمیده ای که تمام دست و صورتش چروکیده شده بود درو باز کرد ... انگار چشماش خوب نمیدید ،صورتش رو جلوتر اورد و دقیق نگاه کرد و گفت "اکرم تویی چه عجب یاد ما کردی ؛بعد چشماش رو ریز کرد و گفت این دختره عروسته ؟
حاج خانوم صداش رو اوج داد و گفت "نه عروسم نیس ،بذار بیام داخل برات توضیح میدم "
معلوم بود گوشهای پیرزنه سنگینه...
از جلوی در کنار رفت و توی حیاط روی تخت چوبی نشستیم ؛حاج خانوم که بلند شد بره منو به کنج حیاط کشوند و گفت "اگه رفتارهای عجیب ازش دیدی نترس ؛ازاری برات نداره ؛بیماری زوال عقل داره ،شاید گاهی وقتها رفتارهای عجیب از خودش نشون بده ؛یا اصلا تورو نشناسه ،یا یه حرفهایی نادرستی بزنه، هر چی که شد بدون دست خودش نیست ...
ترسیده بودم، ولی چاره چی بود زندگی کردن و و هم خونه شدن با یه پیرزن مریض بهتر از اواره شدن تو کوچه و خیابون بود ...
حاج خانوم دم در سرش رو عقب چرخوند و گفت "فردا میام بهت سر میزنم نگران نباش "
بعدش رو به پیرزن گفت"کلثوم کاری باهام نداری دارم میرم "
ننه کلثوم بدون اینکه حرف بزنه دستش را رو هوا تکون داد !
بعد رفتن حاج خانوم ،سالار توی حیاط دنبال مرغ و خروسها افتاده بود و بازی میکرد ...
گفتم ننه کاری چیزی نداری برات انجام بدم ؟
صورتش رو کج کرد ،انگار از بودن من تو اون خونه خوشحال نبود .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاهوسه


داخل خونه نمورو تاریک شدم و بوی بد رطوبت توی خونه پیچیده بود ؛ لباسهای کثیف پیراهنهای گلی گلی ننه کلثوم کنج اتاق روی هم تلنبار شده بود ؛ لباسهاش رو توی لگن ریختم و چنگ زدم، پیرزن روی تخت زیر افتاب قوز کرده بود و زیر چشمی نگام میکرد ...
گقتم ننه ببخشید اگه اجازه بدی میخوام برات خونه تکونی کنم ؟
یه جور خاص نگام کرد و گفت "کلفتی ؟؟"
گفتم نه، ولی بعد این قراره پیشت باشم ....
دوباره سکوت کرد ، در کل پیرزن کم حرف و عجیبی بود ،برای شام چند تا تخم مرغ شکوندم و نیمرو کردم ؛ سالارو خوابوندم ؛همه لحاف تشکهای بوی نم میداد، با خودم فکر میکردم فردا همه رو بریزم حیاط و بشورم با همون فکر و خیال خوابم برد ... خیلی وقت بود خوابیده بودم ، با لگدهایی که به پهلوم میخورد از خواب پریدم، خواب زده نگاش کردم ننه کلثوم بود...
گفت "ملیحه خجالت نمیکشی باز قهر کردی اومدی اینجا ؛پاشو بچت رو بردارو برو، حوصله شوهرت رو ندارم ،بیاد دم در سرو صدا کنه آبروم و بره "
با ترس گفتم ننه من ملیحه نیستم ؛گوهرم !!امروز با کبری اومدم پیشت یادت نیست ؟
شروع کرد خدا نبخشه کبری رو ،دخترم رو بدبخت کرد ،گرفت برای پسرش !
تازه به حرفهای حاج خانم پی میبردم، ننه کلثوم مریض بود .؛نگران سالار بودم بلایی سرش بیاره ،تصمیم گرفتم وقتی حاج خانوم اومدم باهاش صحبت کنم ،از ترسم چشم روی هم نذاشتم ،پیرزن عقل درست و حسابی نداشت و ازش میترسیدم....
صبح که صدای کلون درو شنیدم با عجله درو باز کردم سلام نکرده "گفتم دستت درد نکنه حاج خانوم ،من بچه کوچیک دارم، چرا منو اینجا اوردی ؛پیرزن بیچاره اصلا نمیدونه من کی ام نصف شب بیدارم کرده فکر میکنه ملیحه دخترشم ...
حاج خانوم داخل حیاط اومد ،یه بند زیر لب گلایه میکردم و حاج خانوم مات بهم خیره شده بود ..
گفتم خب حاج خانوم من نمیتونم اینجا بمونم ؛شماهم بهتره دنبال یه پرستار دیگه واسه این بنده خدا باشید ...
گفت دخترم امون بده ،بریدی و دوختی ؟ مگه ما شمارو به عنوان پرستار اینجا اوردیم!! ،عزیزم بازم خودت میدونی ؛ ولی این پیرزن بی ازارتر از اون چیزیه که فکرش رو میکنی ،فقط فراموشی داره ،روانی که نیست بخواد بلایی سر بچت بیاره ...
حالا باز مختاری ...
نگاهم رو سمت کلثوم چرخوندم ،سالارو روی پاش نشونده بود و با زبون لری براش اواز میخوند، هی اسم محسن رو میاورد ، موهاش رو نوازش میکرد و صورتش رو میبوسید ... حاج خانم چشمش پر شد و با بغض گفت "خیال میکنه ، نوه شه ،پسر ملیحه...
ننه کلثوم سالار رو زمین گذاشت و بعد رو به من کرد و گفت ملیحه مگه نمیبینی مهمون داریم پاشو غذا بار بذار چرا نشستی !؟
حالا که عمیقتر نگاه میکردم ، زن مهربونی به نظر میومد ..
حاج خانم گفت "ببین دخترم زود قضاوت کردی ؛این زن خیلی تنها و بی کسه ... الانم که تورو به چشم دخترش میبینه ...
از حرفهایی که راجبش زده بودم ،پشیمون بودم و شرمگین سر در یقه فرو بردم ...
حاج خانوم چند ساعتی اونجا بود ،بعد رفتن حاج خانوم تمام فرشهارو بیرون ریختم و شستم ؛ننه کلثوم رو تخت نشسته بود دستورهای ریز و درشت میداد "ملیحه تمیز بشور ،گربه شور نکن دختر ..." دیگه بیشتر از حرفهاش خندم میگرفت ...
به سر کوچه رفتم و مقداری برای خونه خرید کردم تا بتونم شام بذارم ... از بس به اسم ملیحه صدام کرده بود دیگه منم عادت کرده بودم ... پیازو گوشت و روی گاز تفت میدادم ؛ ناخوداگاه از بوی غذا دل و روده ام در هم پبچید و بی اختیار بیرون دوییدم ...حال خوشی نداشتم و پشت سر هم عق میزدم ...
صدای ننه کلثوم رو از بالای سرم شنیدم " موشکافانه نگام کرد و گفت "ملیحه تو حامله ای؟"
با تعجب نگاش کردم ؛ توی ذهنم کند و کاو کردم، تازه فهمیدم دو ماهی عقب انداخته ام ...
تو فکرو خیال فرو رفتم، همون بهتر که از روستا فرار کرده بودم ... بی رمق بلند شدم و چارقدم را روی دماغم پیچیدم پشت گردنم گره زدم...
توی خونه رفتم ؛ مشغول اشپزی شدم ...
روز به روز که میگذشت، دیگه کاملا احساسش میکردم ؛حسابی به وجود ننه کلثوم عادت کرده بودم ؛ همش خاطرات محوی که از مادرم داشتم جلوی چشمام میومد ...
یه مدت گذشته بود دور تا دور حیاط کوچکمون رو گلدون چیده بودم ؛یه طرف حیاط سبزی کاشته بودم ...
با ننه کلثوم مثل دخترو مادر بودیم... از خواب که بیدار شدم جلوی اینه به خودم نگاه کردم ... دیگه کاملا شبیه زنهای حامله بودم ، سفره صبحونه رو پهن کردم...ننه کلثوم مثل دختر بچه ها کنج خونه کز کرده بود ...
گفتم ننه بیا صبحونه بخور .. سینی چایی رو جلوش هل دادم ..
صورتش رو کج کرد و گفت نمیخورم ...
گفتم ننه از چی دلخوری ؟

با گلایه نالید "چرا منو پیش داداشم نمیبری؟ میدونی از کی ندیدمش ؟
با تعجب گفتم داداشت ؟
گفت "اره داداشم رشید ..
با خودم گفتم حتما حاج اقا شوهر حاج خانوم رو میگه ...

ادامه دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫

ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼

دزد شریف

🔹روزی شیخی در تاریکی نزدیکی صبح،
افسار الاغش را جلو حمام به مردی که چهره اش نمایان نبود سپرد و به حمام رفت،
وقتی برگشت دید که افسار الاغش در دست دزد معروف ده است
و شروع کرد به داد و بیداد.
🔸دزد گفت چرا داد و بیداد می‌کنی؟
شیخ گفت ای دزد نابه کار افسار
الاغ من در دست تو چه می‌کند؟
دزد گفت تو خود در تاریکی الاغت را به من سپردی.
تازه مرا از کارم باز داشتی
و حالا داد و بیداد هم می‌کنی.
🔹شیخ پرسید:
پس چرا الاغ را ندزدیدی؟
دزد گفت:
تو الاغت را به من سپردی من دزدم نه خیانتکار و چیزی را که به من سپرده‌اند
به آن خیانت نمی‌کنم.

🔸به اندازه این دزد شرافت داشته باشید
و به کسانی که اموال و سرنوشت
خودشان را به شما سپرده‌اند خیانت نکنید.
‌‎‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆

#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_3
قسمت سوم

کفشم برداشتم رفتم تو اتاقم نیم ساعت بعدش مهسا امد کفشهای منو به زور پاش کرد‌ وشروع کردبه بالا پایین پریدن ازلجش میخواست پاشنه کفش بشکنه،سرش داد زدم هولش دادم کفشها ر‌و ازش گرفتم..با‌ اینکه مهسا مقصر بود الکی شروع کرد به داد بیداد کردن که سرم خورده به دیوار حالم خوب نیست..مطمئن بودم دروغ میگه ولی بازم ترسیدم چیزیش نشده باشه،افسانه سراسیمه وارد اتاق شد شروع کرد به اشک تمساح ریختن بابام که ازهمه جا بیخبر بود با دیدن آه ناله مهسا و گریه کردن افسانه سیلی محکمی به من زد که چرا مهسارو هول دادی اگر طوریش بشه میخوای چکار کنی!اولین سیلی بود که ازپدرم میخوردم وبرام خیلی دردناک بود..باگذشت سالها هنوزم نتونستم فراموشش کنم..خلاصه اون کفشها کلا از چشمم افتاد با پدرم قهر کردم و همین قهرکردن من باعث شد بیشترازقبل احساس تنهابی کنم..گذشت تا چند روز بعدش که ازمدرسه برمیگشتم مرتضی پسر همسایه بغلی جلوم رو گرفت یه کاغذ انداخت زیر پام به روی خودم نیاوردم به راهم ادامه دادم....


مرتضی شاگرد یه مغازه مکانیکی تو شهر بود.. بیشتر اوقات تو همون مغازه میخوابید و دیر به دیر میومد روستا..پسر خوبی بود..همه ازش تعریف میکردن،وقتی دیدعکس العملی نشون ندادم خودش کاغذ برداشت پشت سرم امد گفت:گلاب وایستا کارت دارم..من از ترس آبروم و حرف مردم روستا جرات نداشتم یک ثانیه وایستم ولی برعکس من مرتضی بدون ترس پشتم میمومد التماس میکرد کاغذ ازش بگیرم وقتی نزدیک خونه شدم مرتضی خودش و بهم رسوند زیپ کیفمو باز کرد کاغذ گذاشت توکیفم گفت لطفا بخونش
داشتم از استرس میمردم انقدر ترسیده بودم که حتی نگاهشم نکردم سریع رفتم توحیاط درو بستم تکیه دادم به در..افسانه که تو حیاط بود با دیدنم داد زد چته مگه خرس دنبالت کرده انقدر نفس نفس میزنی..باید خودم و جمع جور میکردم اگر افسانه میفهمید مرتضی بهم نامه داده ابروم رو‌ تو روستا میبرد و ازهمه بدتر بابام رو تحریک میکرد..از کنارش رد شدم گفتم یهو نگران ندا شدم به بازوم چنگ زد گفت اهااا مگه من میخوام ندا رو بخورم که نگرانش شدی؟بی توجه به فحش دادنش رفتم تو اتاقم درم بستم...

انقدر ترسیده بودم که جرات نمیکردم نامه مرتضی رو بخونم فکر میکردم همین که ازکیفم درش بیارم افسانه مچمو میگیره‌ کیفم گذاشتم تو کمد تاشب صبر کردم وقتی همه خوابیدن نامه مرتضی رو بازکردم،شروعش باچند تا قلب بودو جمله های عاشقانه که بهم ابراز علاقه کرده بودو میخواست باهام دوست بشه..تودلم گفتم پسر احمق فکر کرده اینجا شهره که کسی کاری به کارت نداشته باشه و نشناسنت تو روستا دست تو دماغت کنی همه خبردار میشن..نامه رو‌ چندبار خوندم بعدم پارش کردم تویه لیوان آب حلش کردم که قابل خوندن نباشه..فقط یادم رفت بهتون بگم روستای ما تا مقطع راهنمایی کلاس داشت برای دبیرستان میرفتیم یه روستای بزرگتر که یه کم باما فاصله داشت و پیاده تقریبا نیم ساعتی توراه بودیم،اکثرا چند نفری باهم میرفتیم البته مهسا هیچ وقت بامن نمیومد با دوستای خودش میرفت..اون شب فکرم خیلی مشغول مرتضی بود دیر خوابیدم و صبح خواب موندم..وقتی بیدار شدم مهسا رفته بود،سریع اماده شدم راه افتادم...

بابام سرکوچه بود میخواست بره شهر،مرتضی هم کنارش بود.بابام بادیدنم تعجب کرد گفت گلاب چرا انقدر دیر داری میری ساعت نزدیک۸،گفتم خواب موندم همون موقع یه ماشین اومد.بابام باهاش صحبت کرد.قرار شداول منو برسونه..موقع سوارشدن منو مرتضی و بابام پشت نشستیم..مرتضی سرحرف و با پدرم بازکرده بود از کارو درامدش حرف میزد وگفت به زودی ماشین میخرم..بابام ازاین همه تلاشش وپشتکارش تعریف میکرد..من فقط گوش میدادم تودلم میگفتم بااین چاخانهاش میخواد خودشُ پیش من وبابام شیرین کنه،خلاصه اون روز گذشت تاچند ماهی ازمرتضی خبری نشد تا یه روز سرظهر که داشتم ازمدرسه برمیگشتم دیدم یه ماشین ازدور کلی خاک به پاکرده داره میاد.وقتی بهم نزدیک شد چند تا بوق زد فکر کردم جلوی راهش هستم رفتم کنار جاده ولی کنارم وایستاد گفت: خوبی گلاب خانمِ بداخلاق..مرتضی بود،نگاهی بهش انداختم گفتم مبارکه بلاخره خریدیش،گفت بله هرچند شما حرفم جدی نگرفتی فکر میکردی الکی میگم!بااینکه وضع بابام خوب بود ولی تااون روز ماشین نخریده بود گواهینامه ام داشت ولی از رانندگی میترسید...

#ادامه_دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆

#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_و_خم_4
قسمت چهارم

تو روستا هم هرکس ماشین داشت یه ارج قرب خاصی داشت..مرتضی گفت نمیخوای افتخار بدی‌؟گفتم نه ممکنه یکی ببینه..گفت توکه همیشه اخرین نفر از مدرسه میای بیرون همه رفتن بیا تا نزدیک روستا میرسونمت..باترس لرز سوار ماشین شدم مرتضی از یه مسیرخلوت رفت که یه کم طولانی تر بود..انقدر استرس داشتم که خیس عرق شده بودم..مرتضی ادم راحتی بود بدون مقدمه چینی رفت سراصل مطلب گفت گلاب من دوستدارم میخوام بیام خواستگاریت
گفتم ولی من هنوز درسم تموم نشده گفت میخوای دیپلم بگیری که چی بشه؟مثلا من گرفتم به کجا رسیدم،درس بهانه نکن..گفتم این نظرتو اگر منو میخوای باید صبرکنی درسم تموم بشه تازه باید اجازه بدی دانشگاهم برم..یهو زد رو ترمز گفت دیگه چی!!انقدر بی غیرت نشدم که اجازه بدم زنم‌ بره دانشگاه درس بخونه،،گفتم زنت!! نکنه باورت شده واقعا زنتم گفت یعنی چی!خب معلومه زنمی با عصبانیت ازماشین پیاده شدم..درمحکم بستم گفتم بروپی کارت..مرتضی پشت سرم میومد التماس میکرد تا سواربشم ولی من بهش توجهی نمیکردم اونم وقتی دیدبی محلی میکنم گازش گرفت رفت،تمام هیکلم خاک شده بود تودلم چندتافحش نثارش کردم به خودم قول دادم دیگه کاری بهش نداشته باشم..

چند روزی ازاین ماجراگذشته بودکه مرتضی باچندتا خوراکی یه شاخه گل امد دنبالم وانقدر اصرار کردتا بلاخره دلموبه دست اورد سوار ماشینش شدم باهاش اشتی کردم..ازدوستی منو مرتضی چهارماهی گذشته بود تواین مدت یکی دوباری دزدکی باهم رفته بودیم شهر،یه روزکه امددنبالم بهش گفتم عروسی زهره(دخترهمسایه است)شال میخوام گفت میتونی یه بهانه جور کنی ببرمت شهر گفتم بایدبه پدرم بگم میخوام برم کتاب بخرم،گفت ردیف کن بهم خبر بده باکلی بدبختی تونستم بابام و راضی کنم.و قرارشد بعداز مدرسه برم شهر چون روستایی که درس میخوندیم به شهر نزدیک بود.فرداش که میخواستم برم مدرسه افسانه گفت زود بیا مراقب ندا باش گفتم ولی من کار دارم گفت بیجا کردی جایی نمیری زود میای منو مهسا میخوایم بریم خونه مادرم،،بحث کردن باهاش فایده نداشت تصمیم گرفتم بیام خونه و ندا رو هم باخودم ببرم..اون روز تومدرسه هیچی ازدرس نفهمیدم وقتی رسیدم خونه دیدم افسانه مهسا جلوی در هستن میخوان برن منوکه دید.امد جلو کلی بهم سفارش کرد و رفتن.

خلاصه باکلی بدبختی خودم رسوندم شهر
مرتضی دورمیدون منتظرم بودوقتی ندا رو همراهم دید گفت اینو چرااوردی؟!اگر پیش نامادری بابات حرفی بزنه چی..گفتم ندا دختر حرف گوش کنیه من بهش بگم حرفی نمیزنه،واقعا هم همین بود ندا بااینکه بچه بودولی خیلی باهوش بود شرایط و درک میکرد.هوای منو داشت..سه تایی رفتیم خرید و به سلیقه مرتضی من یه شال خریدم برای ندا هم یه جفت دمپایی خوشگل خریدم بعدشم رفتیم بستنی خوردیم،کارمون که تموم شد مرتضی گفت: من مغازه کار دارم بریم یه سر بزنیم بعدم برگردیم روستا.‌توراه مغازه ندا بهانه پارک گرفت به مرتضی گفتم ما رو بذار پارک برو کارت انجام بده بیا،دنبالمون..یک ساعتی تو پارک منتظر موندم تامرتضی امد هرکاری میکردم ندا از وسیله بازی ها دل نمیکند،مرتضی رفت یه کم تنقلات خرید دونفری روصندلی نشستیم ..سرگرم حرف زدن شدیم..وقتی برگشتیم روستا هوا تاریک شده بود،به محض اینکه وارد حیاط شدیم..مهسا اومد سمتم گفت:خوش گذشت!ازحرفش جاخوردم گفتم یعنی چی؟گفت خیلی مارمولکی من همیشه به مامانم میگفتم گول ظاهر غلط انداز اینو نخور ولی گوش نمیداد....

همون موقع افسانه مهسارو صداکرد به منم گفت برولباست عوض کن بیا کمکم سفره روبنداز..سرسفره شام افسانه چپ چپ نگاهم میکرد ولی من به روی خودم نمیاوردم نداانقدر خسته بودکه شامش خورد بیهوش شد منم ظرفهای شامُ شستم رفتم تو اتاقم،بااینکه خیلی خسته بودم ولی خوابم نمیبرد توفکر بودم که دراتاق باز شد تابه خودم بیام یکی افتاد روم شروع کرد به فشاردادن گلوم داشتم خفه میشدم..هرچی دست پا میزدم فایده نشد.یه لحظه چشمام سیاهی رفت دیگه به زنده موندم امیدی نداشتم که اون شبح ولم کرد و اروم درگوشم گفت دختره چشم سفید انقدر وقیح شدی که با مرتضی میری پارک؟!افسانه بود ومتاسفانه همه چی روفهمیده بود..باگریه التماسش کردم به کسی چیزی نگه گفتم قراره به زودی بیاد خواستگاریم واون لحظه دیگه به درس خوندم فکر نمیکردم میگفتم به مرتضی میگم تواین یکی دو هفته بیاد تکلیفمُ معلوم کنه،چون میدونستم افسانه دنبال بهانه است که منو پیش بابام خراب کنه...

#ادامه_دارد (فردا شب)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚 #داستان_زیبای_آموزنده


🔺 در اساطیر یونان باستان، از شخصیتی افسانه اي به نام پروکروستس نام برده شده است.

او همه مسافرانی که قصد ورود به آتن را داشتند، روی تختی می خواباند و اگر مسافری، کوتاه تر از اندازه تخت بود، آنقدر او را می کشید تا اندازه شود یا اگر هم بلندتر بود پاها یا دستهایش را قطع می کرد

از نظر پروکروستس تنها اشخاصی درست و کامل بودند که به اندازه تخت او بودند!

داستان این تخت داستان هر روز زندگی ماست...

👈 در حقیقت تک تک ما آدم ها که خود را جزو افراد روشن و باسواد می دانیم، دیگران را با تخت پروکروستس خود می سنجیم.

تختی که ابعادش اعتقاد، باور، ثروت، قدرت، زیبایی و... است!

◀️ اگر فردی در این چهارچوب قرار نگیرد نه تنها باعث افتخار نیست; بلکه ما به عنوان یک آدم بازنده، بی عرضه و بی کفایت به او نگاه می کنیم  و آنقدر او را می کشیم یا له می کنیم، تا از اندازه و فرم واقعی خودش خارج شود و طبق سلیقه و قضاوت ما شود.

👈 آنگاه که چیزی از خود واقعی اش نماند، تازه به او افتخار می کنیم.

داستان آن تخت، روایت قالب های ذهنی و پیش داوری های ماست.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9