و مغرورترینِ خلق، کسی است که به دنیا و نعمتهای زودگذر آن فریفته شود و آن را بر آخرت ترجیح دهد، و به دنیا راضی شود در حالی که از آخرت بینصیب بماند. تا جایی که بعضی از اینان میگویند: «دنیا نقد است و آخرت نسیه؛ و نقد بهتر از نسیه است!» و بعضی دیگر میگویند: «یک ذرهی نقد از جواهر وعدهدادهشده بهتر است!» و این از بزرگترین فریبهای شیطان و وسوسههای اوست.
حتی حیوانات بیزبان از اینان عاقلترند، چرا که اگر حیوانی از زیانی بترسد، به سوی آن نمیرود، هرچند که کتکش بزنند؛ ولی یکی از اینان بهسوی هلاکت خود میرود، در حالی که میان باور و انکار مردّد است.
الداء والدواء ص ٧٩_٨٠الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حتی حیوانات بیزبان از اینان عاقلترند، چرا که اگر حیوانی از زیانی بترسد، به سوی آن نمیرود، هرچند که کتکش بزنند؛ ولی یکی از اینان بهسوی هلاکت خود میرود، در حالی که میان باور و انکار مردّد است.
الداء والدواء ص ٧٩_٨٠الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت هفتادوپنج وهفتادوشش
📖سرگذشت کوثر
تو از برادرهای زنت نگهداری میکنی یعنی نمی تونی خدمتگزار مادر پیر بدبختت باشی مراد گفت برادر زنهای من زندگی را برای من تبدیل به بزرگترین کابوس نکردن ولی تو کردی ما تا اینجا بودیم نمی فهمیدیم زندگی یعنی چی از وقتی رفتیم فهمیدم معنی واقعی زنده بودنو زندگی کردن چیه مامان اصلا دلم نمی خوادبه اون روزها برگردم ترجیح می دم همه اون روزهای تلخ و وحشتناک رو فراموش کنم سعی می کنیم شما هم سعی کنید زندگی خودتون رو ادامه بدیدعمم سرش داد زد و گفت نگهداری از مادر وظیفه پسرهست تو باید از من مراقبت کنی و همه مخارج من رو بدی مراد گفت همه مخارجت رو خودم نوکرتم میدم اما مراقبت از تو نه ،ماشالله خودت سرپایی و سرحال احتیاجی به مراقبت کردن نداری عمم گفت نکنه توقع داری دخترکام بیان از من پرستاری کنن اونها شوهر دارن و بچه دارن خیلی گرفتاری دارن نمی تونم از اونها انتظاری داشته باشم این
رو بفهم اونها اختیارشان دست خودشون نیست دست شوهرهاشونه اما مراد به خرجش نرفت هیچ توجهی هم به مادرش نکرد فقط به من گفت وسایلتو زودتر جمع کن که آفتاب طلوع نکرده باید برگردیم شب بود که خواهرهای مراد اومدن خونه مادرشون
به مراد گفتن مامان رو با خودت ببر ما خیلی گرفتاریم ما هیچ فرصتی برای سر زدن به مامان نداریم بعد هم زن تو وظیفشه از مامان مراقبت کنه مگه تو خرج و مخارج خودش و برادرهاش رو نمیدی پس اونم باید از مادر من مراقبت کنه نتونستم تحمل کنم بهشون گفتم مادرتون همیشه هوای شماها را داشته و از شماها حمایت می کرده و هنوزم داره از خودتون و شوهرهاتون حمایت میکنه پس شماها وظیفتونه نگهدارید نکنه تنها وظیفه
ای که خونه باباتون داشتید این بود که بخوریدو بخوابید و دست و پاتون رو دراز کنید عروس بدبخت کلفتیتون رو بکنه شنیدم شوهرهاتون خیلی هم ازتون می ترسن پس شوهرهاتون فکر نکنم که با وجود عمه هیچ مخالفتی داشته باشن اونهاناراحت شدن کلی هم به جون مراد غر زدن که کوثر زبونش درازه همشم تقصیر خودته از بس که بهش بها دادی و پر روش کردی ولی مراد جوابشون
رو داد صبح زود مراد من رو بلند کرد بهم گفت تا ننه بیدار نشده راه بیفتید بریم که اگر بیدار شه زندگی برامون نمی گذاره می خواد شروع کنه منم حال و حوصلش رو ندارم وقتی بچه ها رابیدار کردیم و خواستیم از در خونه بریم بیرون دیدم عمه بقچه به بغل کنار در ورودی نشسته
و چادرشم از رو سرش افتاده پایین معلوم بوداز سر شب همون جا خوابیده و انتظار ما را کشیده که باهامون بیاد مراد دست من رو گرفت و به آرومی گفت کوثر حرکت کن دیر می شه باید بریم نگاهی دوباره به عمه انداختم بدجوری دلم براش سوخت می دونستم که ممکن این دل سوزی بهای سنگینی
برای من داشته باشه اما باید پرداختش می کردم اون عمم بود و مادر عشقم بود به مراد گفتم مرادببریمش با خودمون ببریمش بگذار دعای خیرش تو زندگیمون باشه بدرقه راه خودمون و بچه هامون باشه مراد گفت کوثر نمی خواد دل بسوزونی من نگران بچه هام و زندگیمون هستم اون نمی گذاره مثل قبل راحت زندگی کنیم گفتم می خوای همین
جوری ولش کنیم بریم و چشم به راه من و تو
باقی بمونه مراد گفت تو خرج و مخارج کم مییاریم خانوم من بچه ها دارن بزرگ می شن میبینی که دوست دارن دانشگاهم برن مادر خدا را شکر چیزی کم نداره بقیه هم هواش رو دارن لبخندی زدم و گفتم یک خورده کمتر می خوریم کمتر می پوشیم در عوضش مادرت کنارمان می مونه بدون اینکه منتظر جواب دادن مراد بمونم به سمت عمه رفتم و تکونش دادم گفتم عمه بلندشو قربونت برم چرا این جا خوابیدی با ترس از خواب پرید و گفت داشتید می رفتید اونم بدون من گفتم عمه پاشو داریم می ریم تو هم اگه دلت می خواد با ما بیا کنار همدیگه زندگی کنیم اینجانمون با خوشحالی از جاش بلند شد انگار دنیا را بهش داده بودن حالش خیلی بهتر از دیروز
شده بود همگی با هم راه افتادیم گر چه به نظر می رسید بچه ها خیلی از اومدن عمه خوشحال نبودن اما من فقط برای رضای خدا این کار رو میکردم سفر طولانی بود و عمه مدام به جون ماهاغر می زد می گفت چرا باید این راه طولانی رامیومدیم خوب تو روستای خودمون می موندیم مراد می رفت دنبال یونس و با خودش برش میگرداند اما ما هیچ توجهی به حرفهاش نمی کردیم فقط مراد یکبار بهش گفت ننه اگه خیلی ناراحتی برگردونيمت روستا✨الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
تو از برادرهای زنت نگهداری میکنی یعنی نمی تونی خدمتگزار مادر پیر بدبختت باشی مراد گفت برادر زنهای من زندگی را برای من تبدیل به بزرگترین کابوس نکردن ولی تو کردی ما تا اینجا بودیم نمی فهمیدیم زندگی یعنی چی از وقتی رفتیم فهمیدم معنی واقعی زنده بودنو زندگی کردن چیه مامان اصلا دلم نمی خوادبه اون روزها برگردم ترجیح می دم همه اون روزهای تلخ و وحشتناک رو فراموش کنم سعی می کنیم شما هم سعی کنید زندگی خودتون رو ادامه بدیدعمم سرش داد زد و گفت نگهداری از مادر وظیفه پسرهست تو باید از من مراقبت کنی و همه مخارج من رو بدی مراد گفت همه مخارجت رو خودم نوکرتم میدم اما مراقبت از تو نه ،ماشالله خودت سرپایی و سرحال احتیاجی به مراقبت کردن نداری عمم گفت نکنه توقع داری دخترکام بیان از من پرستاری کنن اونها شوهر دارن و بچه دارن خیلی گرفتاری دارن نمی تونم از اونها انتظاری داشته باشم این
رو بفهم اونها اختیارشان دست خودشون نیست دست شوهرهاشونه اما مراد به خرجش نرفت هیچ توجهی هم به مادرش نکرد فقط به من گفت وسایلتو زودتر جمع کن که آفتاب طلوع نکرده باید برگردیم شب بود که خواهرهای مراد اومدن خونه مادرشون
به مراد گفتن مامان رو با خودت ببر ما خیلی گرفتاریم ما هیچ فرصتی برای سر زدن به مامان نداریم بعد هم زن تو وظیفشه از مامان مراقبت کنه مگه تو خرج و مخارج خودش و برادرهاش رو نمیدی پس اونم باید از مادر من مراقبت کنه نتونستم تحمل کنم بهشون گفتم مادرتون همیشه هوای شماها را داشته و از شماها حمایت می کرده و هنوزم داره از خودتون و شوهرهاتون حمایت میکنه پس شماها وظیفتونه نگهدارید نکنه تنها وظیفه
ای که خونه باباتون داشتید این بود که بخوریدو بخوابید و دست و پاتون رو دراز کنید عروس بدبخت کلفتیتون رو بکنه شنیدم شوهرهاتون خیلی هم ازتون می ترسن پس شوهرهاتون فکر نکنم که با وجود عمه هیچ مخالفتی داشته باشن اونهاناراحت شدن کلی هم به جون مراد غر زدن که کوثر زبونش درازه همشم تقصیر خودته از بس که بهش بها دادی و پر روش کردی ولی مراد جوابشون
رو داد صبح زود مراد من رو بلند کرد بهم گفت تا ننه بیدار نشده راه بیفتید بریم که اگر بیدار شه زندگی برامون نمی گذاره می خواد شروع کنه منم حال و حوصلش رو ندارم وقتی بچه ها رابیدار کردیم و خواستیم از در خونه بریم بیرون دیدم عمه بقچه به بغل کنار در ورودی نشسته
و چادرشم از رو سرش افتاده پایین معلوم بوداز سر شب همون جا خوابیده و انتظار ما را کشیده که باهامون بیاد مراد دست من رو گرفت و به آرومی گفت کوثر حرکت کن دیر می شه باید بریم نگاهی دوباره به عمه انداختم بدجوری دلم براش سوخت می دونستم که ممکن این دل سوزی بهای سنگینی
برای من داشته باشه اما باید پرداختش می کردم اون عمم بود و مادر عشقم بود به مراد گفتم مرادببریمش با خودمون ببریمش بگذار دعای خیرش تو زندگیمون باشه بدرقه راه خودمون و بچه هامون باشه مراد گفت کوثر نمی خواد دل بسوزونی من نگران بچه هام و زندگیمون هستم اون نمی گذاره مثل قبل راحت زندگی کنیم گفتم می خوای همین
جوری ولش کنیم بریم و چشم به راه من و تو
باقی بمونه مراد گفت تو خرج و مخارج کم مییاریم خانوم من بچه ها دارن بزرگ می شن میبینی که دوست دارن دانشگاهم برن مادر خدا را شکر چیزی کم نداره بقیه هم هواش رو دارن لبخندی زدم و گفتم یک خورده کمتر می خوریم کمتر می پوشیم در عوضش مادرت کنارمان می مونه بدون اینکه منتظر جواب دادن مراد بمونم به سمت عمه رفتم و تکونش دادم گفتم عمه بلندشو قربونت برم چرا این جا خوابیدی با ترس از خواب پرید و گفت داشتید می رفتید اونم بدون من گفتم عمه پاشو داریم می ریم تو هم اگه دلت می خواد با ما بیا کنار همدیگه زندگی کنیم اینجانمون با خوشحالی از جاش بلند شد انگار دنیا را بهش داده بودن حالش خیلی بهتر از دیروز
شده بود همگی با هم راه افتادیم گر چه به نظر می رسید بچه ها خیلی از اومدن عمه خوشحال نبودن اما من فقط برای رضای خدا این کار رو میکردم سفر طولانی بود و عمه مدام به جون ماهاغر می زد می گفت چرا باید این راه طولانی رامیومدیم خوب تو روستای خودمون می موندیم مراد می رفت دنبال یونس و با خودش برش میگرداند اما ما هیچ توجهی به حرفهاش نمی کردیم فقط مراد یکبار بهش گفت ننه اگه خیلی ناراحتی برگردونيمت روستا✨الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تلنگر
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
داستان خلقت تا مردن
سخنی زیبا
وقتی به دنیامی آیی نمی دانی چه کسی تو را ازشکم مادرت خارج کرده.
و وقتی می میری نمی دانی چه کسی تو را داخل قبرت گذاشته.
عجب از تو ای فرزند آدم!
وقتی به دنیا می آیی تو را می شویند و پاک می کنند
و وقتی می میری تو را غسل می دهند و پاک می کنند.
عجب از تو ای فرزند آدم !
وقتی به دنیا می آیی نمی دانی چه کسی بخاطرت خوشحال می شود
و وقتی از دنیا می روی نمی دانی چه کسی برایت گریه می کند و ناراحت می شود .
عجب از تو ای فرزندآدم
درشکم مادرت در جایی تنگ و تاریک هستی
و وقتی می میری در جایی تنگ و تاریک هستی.
عجب از تو ای فرزند آدم!
وقتی به دنیا آمدی تو را با پارچه ای می پوشاندند.
و وقتی می میری تو را با کفنت می پوشانند.
عجب از تو ای فرزند آدم
وقتی بزرگ شدی مردم از مدرک و تجربه هایت می پرسند
و وقتی می میری ملائکة از اعمال صالحت می پرسند عجب از تو ای فرزند آدم!
وقتی به دنیا آمدی در گوشت اذان گفتند.
و وقتی می میری برایت نماز می خوانند بدون اذان
به راستی که زندگی آدمی فاصله کوتاهی است بین اذان تا اقامه نماز
پس ای انسان چه چیزی برای آخرتت آماده ساخته ای الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
داستان خلقت تا مردن
سخنی زیبا
وقتی به دنیامی آیی نمی دانی چه کسی تو را ازشکم مادرت خارج کرده.
و وقتی می میری نمی دانی چه کسی تو را داخل قبرت گذاشته.
عجب از تو ای فرزند آدم!
وقتی به دنیا می آیی تو را می شویند و پاک می کنند
و وقتی می میری تو را غسل می دهند و پاک می کنند.
عجب از تو ای فرزند آدم !
وقتی به دنیا می آیی نمی دانی چه کسی بخاطرت خوشحال می شود
و وقتی از دنیا می روی نمی دانی چه کسی برایت گریه می کند و ناراحت می شود .
عجب از تو ای فرزندآدم
درشکم مادرت در جایی تنگ و تاریک هستی
و وقتی می میری در جایی تنگ و تاریک هستی.
عجب از تو ای فرزند آدم!
وقتی به دنیا آمدی تو را با پارچه ای می پوشاندند.
و وقتی می میری تو را با کفنت می پوشانند.
عجب از تو ای فرزند آدم
وقتی بزرگ شدی مردم از مدرک و تجربه هایت می پرسند
و وقتی می میری ملائکة از اعمال صالحت می پرسند عجب از تو ای فرزند آدم!
وقتی به دنیا آمدی در گوشت اذان گفتند.
و وقتی می میری برایت نماز می خوانند بدون اذان
به راستی که زندگی آدمی فاصله کوتاهی است بین اذان تا اقامه نماز
پس ای انسان چه چیزی برای آخرتت آماده ساخته ای الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
زن جوانی به گربهاش تعلیم داده بود تا هنگام شام خوردن او شمعدان در دست بگیرد
گربه که این کار را به خوبی یاد گرفت و موجب رضایت زن شد
زن تصمیم گرفت یک شب دوستانش را برای شام به خانهی خود دعوت کند تا گربهی هنرمندش را به آنها نشان دهد
وقتی که میز شام چیده شد، گربه روی میز پرید و شمعدان را در دست گرفت
یکی از مهمانان برای آن که گربه را از این کار باز دارد، مقداری غذا در برابرش گذاشت
اما حیوان به غذا اعتنایی نکرد
یکی از مهمان ها تکه گوشتی جلوی گربه گرفت، ولی باز هم عکس العملی دیده نشد
عاقبت یکی از مهمانها جعبه ای روی میز گذاشت و در آن را باز کرد
موشی از جعبه بیرون پرید
گربه شمعدان را انداخت و به دنبال موش شروع به دویدن کرد…“
ما هم مانند آن گربه هستیم، ظاهراً انسانهای با فضیتی به نظر میآییم اما به محض رسیدن به لذایذ زندگی، به دنبال آنها میدویم و چیزهای دیگر را فراموش میکنیم و اعتبار،آبرو و غرورمان را از خاطر میبریم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زن جوانی به گربهاش تعلیم داده بود تا هنگام شام خوردن او شمعدان در دست بگیرد
گربه که این کار را به خوبی یاد گرفت و موجب رضایت زن شد
زن تصمیم گرفت یک شب دوستانش را برای شام به خانهی خود دعوت کند تا گربهی هنرمندش را به آنها نشان دهد
وقتی که میز شام چیده شد، گربه روی میز پرید و شمعدان را در دست گرفت
یکی از مهمانان برای آن که گربه را از این کار باز دارد، مقداری غذا در برابرش گذاشت
اما حیوان به غذا اعتنایی نکرد
یکی از مهمان ها تکه گوشتی جلوی گربه گرفت، ولی باز هم عکس العملی دیده نشد
عاقبت یکی از مهمانها جعبه ای روی میز گذاشت و در آن را باز کرد
موشی از جعبه بیرون پرید
گربه شمعدان را انداخت و به دنبال موش شروع به دویدن کرد…“
ما هم مانند آن گربه هستیم، ظاهراً انسانهای با فضیتی به نظر میآییم اما به محض رسیدن به لذایذ زندگی، به دنبال آنها میدویم و چیزهای دیگر را فراموش میکنیم و اعتبار،آبرو و غرورمان را از خاطر میبریم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_چهلوهشت
فرهاد عصبی غرید "دختر خان یا رعیت نداریم ؛این حرفهای سطح پایین به گوهر نمیخوره ...
لبخندی روی لبم نشست و خوشحال شدم...
چند روزی گذشته بود...
بی خبر از دسیسه ای شومی که برایم چیده بودن....
سرخوش بودم و دلم گرم بود به وجود فرهاد !!!
روزی چند بار حرفهاش رو توی ذهنم مرور میکردم و با یاداوری حرفهای فرهاد دلم شاد میشد... ولی تنها چیزی که فکرم رو مغشوش کرده بود ؛ خوابهای آشفته ای بود که می دیدم....
خواب رضا قلی که هر شب تو خوابم بود و ازم میخواست عمارت رو ترک کنم، واقعا دلیل خوابهام رو نمی فهمیدم ...
توی مطبخ کمک دستت ننه خدیجه بودم ؛از بس پیاز پوست گرفته بودم ؛چشمام میسوخت و صورتم خیس اشک بود ، صفیه با شکمی برامده توی مطبخ می گشت و به قابلمه غذا ناخنک میزد ....با باز شدن در مطبخ سرم را به عقب چرخاندم؛با دیدن فروغ جا خوردم ؛ هیچوقت پایش را توی مطبخ نمیذاشت،وگرنه از شان و منزلتش کم میشد ...
فروغ به داخل گردن کشید و به صفیه اشاره کرد بیرون بره ...
با تعجب نگاهم به در دوخته شده بود ،
ننه خدیجه پیازهای خرد شده رو از جلو دستم برداشت و گفت "والله نمیدونم فروغ با صفیه چیکار داره ؛این مادر و دختر که از دماغ فیل افتادن ؛ با این همه فیس و افاده نمیدونم چرا دل نمیکنن برن، اینجا دنبال چی هستن خدا میدونه !
دلشوره بدی گرفته بودم ؛ انگار به دلم چنگ میزدن ....
گفتم" ننه نمیدونم چرا دلشوره دارم ؛احساس میکنم اتفاقهای بدی تو راهه این مادر و دختر خیلی مرموزن ...
ننه شونه بالا انداخت و گفت "دخترم طلا که پاکه چه منتش به خاکه ؛تو که خطایی نکردی ؛بخوان بر علیهت کاری کنن ..."
پریشون زیر لب نالیدم "نمیدونم ؛ننه انگار همش یکی تو گوشم میگه از اینجا برم اینجا برام شره خدا بخیر کنه ؛دیشبم خواب رضاقلی رو دیدم ؛ازم میخواست خودم رو نجات بدم و از عمارت فرار کنم ....
نته خدیجه تو فکر فرو رفت "ننه انشالله خیره دل نگرون نباش "...
بعد ناهار توی خونه دراز کشیده بودم ، شیدا مثل عجل معلق خودش رو داخل خونه انداخت حینی که نفس نفس میزد گفت ،گوهر پاشو از عمارت فرار کن ، بر علیهت دسیسه کردن ...
مات بهش خیره شده بودم "فرار کنم !!!کی دسیسه کرده! چی میگی شیدا واضح بگو،نصف جونم کردی ؟؟
نفسهای صددارش واضح و پر صدا به گوش می رسید... دستش را روی سینه اش گذاشت تند تند زیر لب گفت "قبل ناهار بالا بودم، داشتم گرد گیری میکردم ؛صفیه و فروغ باهم توی اتاق رفتن ،میون حرفهاشون هی اسم تورو میشنیدم ؛گوشام رو به در چسبوندم ببینم چی میگن ...
شیدا :فروغ به صفیه گفت ؛بگه از تو دستور گرفتن برای سم دادن به خانوم ؛،چون خانوم مانع رسیدنت به فرهاد خان بوده..
باچشمهایی گشاد شده و دهن نیمه به شیدا خیره شده بودم ...
گفتم خب چرا اینکارو میکنه قصد و غرضش چیه ؟
گفت فرهاد فهمیده صفیه رفته از عطاری سم گرفته، میخوان بندازن گردن تو تا خودشون گناهکار شناخته نشن ...
دستپاچه بلند دور خودم میچرخیدم و یه ریز زیر لب با خودم حرف میزدم "نمیتونم ثابتش کنم صفیه هم به خون من تشنس ؛ حتما میندازه گردن من ؛ چون اگه بگه از فروغ دستور گرفته فرهاد حرفهاش رو باور نمیکنه ....اینا میخوان منو قربانی کنن ؛اگه بچم رو ازم بگیرن چه خاکی تو سرم بریزم !!!
شیدا داد زد گوهر "سالارو که ازت میگیرن هیچ!!!وسط حیاط تیکه تیکت میکنن ...
پاشو فرار کن،سالارم نبر ،اگه ببری اونور دنیا هم که بری فرهادخان پیدات میکنه ...زانوهام شل شد رو زمین فرود اومدم و دوستی رو سرم کوبیدم و زار زدم "
منکه نمیتونم از پاره ی تنم بگذرم ؛چه کنم؟؟
گفت صبر کن قضیه رو به ننه خدیجه بگم یه فکری برات بکنیم ....
صفیه خودش پاش گیره لابد دلش به فروغ خوشه که نجاتش میده ...
دل نگرون بودم ،نمی دونستم وقتی فرهاد اعترافات دروغین صفیه رو بشنوه عکس العملش چی میتونه باشه ...!!
شیدا رفته بود با ننه خدیجه حرف بزنه بعد نیم ساعت ننه خدیجه و شیدا سراسیمه توی خونه اومدن ...با دیدن ننه خدیجه اشکهام جاری شد و نالیدم "ننه ببین چه خاکی تو سرم شده ؛نه پدری پشتمه نه مادری ..الانم که دارن تهمت بهم میزنن ؛حالا من چیکار کنم ،کجا برم ؟
چشمهای خسته ی ننه خدیجه ؛پر اشک شده بود ؛" دخترم باید بری ،من این جماعتو خوب میشناسم، رحم تو دلشون نیست ،از بین میبرنت، یه مدت برو تا آبها از اسیاب بیوفته ...
مثل ادمی که تو خواب حرف بزنه نالیدم "کجا برم پیش کی برم ؛مگه جایی برای رفتن دارم ؟؟
چی بگم ننه یه چاره ای برات پیدا میکنیم ....
گفتم باید دست اینارو رو کنیم ؛نمیدونم چه دشمنی با خانوم دارن ؛اینهمه مدت که خانوم سرحال و سالم بود ؛اینجا نمی اومدن، به محض اینکه علیل و ناتوان شد سرو کلشون پیدا شده حالا هم که کنگر خوردن لنگر انداختن اصلا قصد رفتن ندارن ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_چهلوهشت
فرهاد عصبی غرید "دختر خان یا رعیت نداریم ؛این حرفهای سطح پایین به گوهر نمیخوره ...
لبخندی روی لبم نشست و خوشحال شدم...
چند روزی گذشته بود...
بی خبر از دسیسه ای شومی که برایم چیده بودن....
سرخوش بودم و دلم گرم بود به وجود فرهاد !!!
روزی چند بار حرفهاش رو توی ذهنم مرور میکردم و با یاداوری حرفهای فرهاد دلم شاد میشد... ولی تنها چیزی که فکرم رو مغشوش کرده بود ؛ خوابهای آشفته ای بود که می دیدم....
خواب رضا قلی که هر شب تو خوابم بود و ازم میخواست عمارت رو ترک کنم، واقعا دلیل خوابهام رو نمی فهمیدم ...
توی مطبخ کمک دستت ننه خدیجه بودم ؛از بس پیاز پوست گرفته بودم ؛چشمام میسوخت و صورتم خیس اشک بود ، صفیه با شکمی برامده توی مطبخ می گشت و به قابلمه غذا ناخنک میزد ....با باز شدن در مطبخ سرم را به عقب چرخاندم؛با دیدن فروغ جا خوردم ؛ هیچوقت پایش را توی مطبخ نمیذاشت،وگرنه از شان و منزلتش کم میشد ...
فروغ به داخل گردن کشید و به صفیه اشاره کرد بیرون بره ...
با تعجب نگاهم به در دوخته شده بود ،
ننه خدیجه پیازهای خرد شده رو از جلو دستم برداشت و گفت "والله نمیدونم فروغ با صفیه چیکار داره ؛این مادر و دختر که از دماغ فیل افتادن ؛ با این همه فیس و افاده نمیدونم چرا دل نمیکنن برن، اینجا دنبال چی هستن خدا میدونه !
دلشوره بدی گرفته بودم ؛ انگار به دلم چنگ میزدن ....
گفتم" ننه نمیدونم چرا دلشوره دارم ؛احساس میکنم اتفاقهای بدی تو راهه این مادر و دختر خیلی مرموزن ...
ننه شونه بالا انداخت و گفت "دخترم طلا که پاکه چه منتش به خاکه ؛تو که خطایی نکردی ؛بخوان بر علیهت کاری کنن ..."
پریشون زیر لب نالیدم "نمیدونم ؛ننه انگار همش یکی تو گوشم میگه از اینجا برم اینجا برام شره خدا بخیر کنه ؛دیشبم خواب رضاقلی رو دیدم ؛ازم میخواست خودم رو نجات بدم و از عمارت فرار کنم ....
نته خدیجه تو فکر فرو رفت "ننه انشالله خیره دل نگرون نباش "...
بعد ناهار توی خونه دراز کشیده بودم ، شیدا مثل عجل معلق خودش رو داخل خونه انداخت حینی که نفس نفس میزد گفت ،گوهر پاشو از عمارت فرار کن ، بر علیهت دسیسه کردن ...
مات بهش خیره شده بودم "فرار کنم !!!کی دسیسه کرده! چی میگی شیدا واضح بگو،نصف جونم کردی ؟؟
نفسهای صددارش واضح و پر صدا به گوش می رسید... دستش را روی سینه اش گذاشت تند تند زیر لب گفت "قبل ناهار بالا بودم، داشتم گرد گیری میکردم ؛صفیه و فروغ باهم توی اتاق رفتن ،میون حرفهاشون هی اسم تورو میشنیدم ؛گوشام رو به در چسبوندم ببینم چی میگن ...
شیدا :فروغ به صفیه گفت ؛بگه از تو دستور گرفتن برای سم دادن به خانوم ؛،چون خانوم مانع رسیدنت به فرهاد خان بوده..
باچشمهایی گشاد شده و دهن نیمه به شیدا خیره شده بودم ...
گفتم خب چرا اینکارو میکنه قصد و غرضش چیه ؟
گفت فرهاد فهمیده صفیه رفته از عطاری سم گرفته، میخوان بندازن گردن تو تا خودشون گناهکار شناخته نشن ...
دستپاچه بلند دور خودم میچرخیدم و یه ریز زیر لب با خودم حرف میزدم "نمیتونم ثابتش کنم صفیه هم به خون من تشنس ؛ حتما میندازه گردن من ؛ چون اگه بگه از فروغ دستور گرفته فرهاد حرفهاش رو باور نمیکنه ....اینا میخوان منو قربانی کنن ؛اگه بچم رو ازم بگیرن چه خاکی تو سرم بریزم !!!
شیدا داد زد گوهر "سالارو که ازت میگیرن هیچ!!!وسط حیاط تیکه تیکت میکنن ...
پاشو فرار کن،سالارم نبر ،اگه ببری اونور دنیا هم که بری فرهادخان پیدات میکنه ...زانوهام شل شد رو زمین فرود اومدم و دوستی رو سرم کوبیدم و زار زدم "
منکه نمیتونم از پاره ی تنم بگذرم ؛چه کنم؟؟
گفت صبر کن قضیه رو به ننه خدیجه بگم یه فکری برات بکنیم ....
صفیه خودش پاش گیره لابد دلش به فروغ خوشه که نجاتش میده ...
دل نگرون بودم ،نمی دونستم وقتی فرهاد اعترافات دروغین صفیه رو بشنوه عکس العملش چی میتونه باشه ...!!
شیدا رفته بود با ننه خدیجه حرف بزنه بعد نیم ساعت ننه خدیجه و شیدا سراسیمه توی خونه اومدن ...با دیدن ننه خدیجه اشکهام جاری شد و نالیدم "ننه ببین چه خاکی تو سرم شده ؛نه پدری پشتمه نه مادری ..الانم که دارن تهمت بهم میزنن ؛حالا من چیکار کنم ،کجا برم ؟
چشمهای خسته ی ننه خدیجه ؛پر اشک شده بود ؛" دخترم باید بری ،من این جماعتو خوب میشناسم، رحم تو دلشون نیست ،از بین میبرنت، یه مدت برو تا آبها از اسیاب بیوفته ...
مثل ادمی که تو خواب حرف بزنه نالیدم "کجا برم پیش کی برم ؛مگه جایی برای رفتن دارم ؟؟
چی بگم ننه یه چاره ای برات پیدا میکنیم ....
گفتم باید دست اینارو رو کنیم ؛نمیدونم چه دشمنی با خانوم دارن ؛اینهمه مدت که خانوم سرحال و سالم بود ؛اینجا نمی اومدن، به محض اینکه علیل و ناتوان شد سرو کلشون پیدا شده حالا هم که کنگر خوردن لنگر انداختن اصلا قصد رفتن ندارن ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_چهلونه
ننه خدیجه :داشتم میرفتم سر وقت صفیه میخواستم گیسهاش رو از ته بکنم، دیدم داره میره تو عمارت ؛فک کنم رفته پیش فرهاد خان ،الان تو این ساعت نمیتونی جایی بری ...شب باید فراریت بدیم که کسی متوجه فرارت نشه ...
غمزده نگاش کردم و نالیدم من هیچ جا نمیرم، "چرا باید به خاطر کار نکرده فرار کنم ؟
ننه خدیجه تو فکر فرو رفت "میتونی ثابتش کنی ؟
گفتم خب فرهاد خان باید حرفهام رو باور کنه...
با مهربانی دستش را روی شونه ام گذاشت ؛
دخترم اگه فروغ و سیما اینجا نبودن، فرهاد خان حرفهات رو باور میکرد ،ولی تا وقتی اون زن اینجاست نمیذاره چون اگه فرهاد خان بفهمه بی گناهی ؛گناهکاری فروغ لو میره ،چند روزی برو ،چون مادر سالاری فرهاد خان کاریت نداره، به حرفهای شیدا توجه نکن، ولی تورو برای همیشه از دیدن سالار محروم میکنه ....
برادر من تو شهر زندگی میکنه ،خدارو شکر دستش به دهنش میرسه ،بگی از طرف من اومدی روی تخم چشماشون می ذارنت ...
یه مدت برو پیش حجت ،خودش زن و بچه داره و نوه داره ، چشم و دل پاکه ،...اونجا جات امنه ،ولی سالار و نبر، فرهاد خان ولت نمیکنه ...
تمام وجودم لبریز از غصه شده بود احساس خفگی میکردم انگار ؛ به گلوله اتشین وسط گلویم گیر کرده بود ؛برای لحظه ای دل و روده ام در هم پیچید ؛ناخوداگاه به بیرون دوییدم و پشت سر هم عق میزدم ...
ننه خدیجه با تعجب بهم نگاه میکرد ؛گوهر چته مریض شدی ؟
سرم رو بلند کردم از بس عق زده بودم چشمام نمدار شده بود ...
گفتم از دلشورس ؛از غصه بچمه ،چجوری ولش کنم برم ؟ شل و وارفته رو زمین قوز کرده بودم .
با صدای خشمگین فرهاد سرم رو بلند کردم ؛ پایین پله ها غضبناک بهم خیره شده بود .
فهمیدم فرهاد خان پیش صفیه بوده
با صدای بلند غرید : گوهر برو خونه کارت دارم ..
ننه خدیجه با ترس بهم خیره شده بود، صورتش بهم ربیخته و دلواپس بود ؛با تردید بلند شدم و داخل خونه رفتم ؛فرهاد پشت سرم وارد و لنگ درو محکم کوبید.
احساس کردم خونه به لرزه در اومد.
زیر لب غرید :هر چی پرسیدم درست جواب بده طفره نمیری ،.بدجور از دستت کفری ام، یعنی اگه زنم نبودی مادر سالار نبود حسابت و میرسیدم.
،.بدنم به لرزه افتاده بود ،قلبم کوبنده تر از قبل خودش رو به قفسه ای سینه ام میکوبید ...لب جنباندم "من کاری نکردم ،گناهی مرتکب نشدم .
غضبناک فریاد کشید، طوری که احساس کردم گلویش پاره شد " گوهر تا ازت سوال نکردم حرف نزن ، عجز و ناله نکن، فقط جواب منو بده، دشمنیت با خانوم چی بود چرا این بلا رو سر مادر م اوردی؟چرا چرا ...."
دستپاچه با کلمات رگباری که از دهنم بیرون میومدم نالیدم "کار من نبود ؛چرا باید این کار و بکنم ...
عصبی سرش رو تکون داد "پس صفیه چی میگه ؟اصلا چرا باید دروغ بگه ؛ صفیه چرا باید بخواد بلایی سر خانوم بیاره؟؟"
گفتم راجب چی داری حرف میزنی صفیه چی گفته مگه ؟
تیز توی چشمام خیره شد و با غیض گفت : گوهر فقط بگو چرا به خانوم زهر دادی ؟
صدای ترک خورده ام توی خونه پیچید "من زهر ندادم ؛من خانوم رو دوست داشتم ؛من دل اینکارارو ندارم ،هر کی منو نشناسه تو باید منو بشناسی فرهاد !!
انگیزه ای برای اینکار نداشتم ...
عصبی با صدای بلند خندید و از لای دندونهای قفل شده اش غرید "اتفاقا فقط تویی که انگیزش رو داشتی ،خیال میکردی خانوم مانع زندگیه منو توهه ؛خیال میکردی تا خانوم هست نمیتونی زن عیان و آشکار من باشی ؟؟
از تعجب چشمام گشاد شده بود ؛با غیض لب زدم " فرهاد من زنتم ،انگار خودتم فراموش کردی ؟"
گفت نه فراموش نکردم زنمی،ولی وقتی عکس العمل خانوم رو دیدی مخالفتش رو دیدی، ترسیدی!!!
عاجزانه به فرهاد خیره شده بودم ؛ کاش میتونستم از خودم دفاع کنم، ولی به قدری شوک زده بودم زبونم نمی چرخید چیزی بگم ،فرهادی که روبرویم ایستاده بود رو نمیشناختم ،اونم منو نشناخته بود ؛دوسال فقط عمرم رو توی عمارت تلف کرده بودم ؛الان نه شوهری داشتم نه پشتیبانی "
گفت فقط نمیدونم یه آدم چقدر میتونه نادون باشه، یه تیکه گوشتی که توی رختخواب افتاده ،نه حرف میزد و نه حرکت میکرد رو این بلارو سرش بیاره؟؟موشکافانه چشماش رو ریز کرد و گفت "ترست از این بود که بهبود پیدا کنه ؟ به خاطر همین هی اصرار میکردی به خانوم بگم سالار پسر رضا قلی نیس ؟؟؟که دوباره با یه شوک دیگه از پا بندازیش؟
اشکاام جاری شده بود... اینبار برای مظلومیت خودم ؛با چه نیتی حرف زده بودم ، ولی چه بد حرفهام رو گرفته بود ....با بغض نالیدم من اینکارو نکردم ؛ولی انگار تو شمشیرو از رو بستی، قضاوتت رو کردی، لابد رای هم صادر کردی ؛ بگو میخوای چیکارم کنی ؟
یه جور خاص نگام کرد ،با لحن ملایمی نالید "گوهر خودت رو بهم ثابت کن ،نمیخوام فک کنم تو اینکارو کردی ،ولی صفیه نشسته گفته از تو دستور گرفته خودت رو جای من بذار چبکار کنم ...!!؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_چهلونه
ننه خدیجه :داشتم میرفتم سر وقت صفیه میخواستم گیسهاش رو از ته بکنم، دیدم داره میره تو عمارت ؛فک کنم رفته پیش فرهاد خان ،الان تو این ساعت نمیتونی جایی بری ...شب باید فراریت بدیم که کسی متوجه فرارت نشه ...
غمزده نگاش کردم و نالیدم من هیچ جا نمیرم، "چرا باید به خاطر کار نکرده فرار کنم ؟
ننه خدیجه تو فکر فرو رفت "میتونی ثابتش کنی ؟
گفتم خب فرهاد خان باید حرفهام رو باور کنه...
با مهربانی دستش را روی شونه ام گذاشت ؛
دخترم اگه فروغ و سیما اینجا نبودن، فرهاد خان حرفهات رو باور میکرد ،ولی تا وقتی اون زن اینجاست نمیذاره چون اگه فرهاد خان بفهمه بی گناهی ؛گناهکاری فروغ لو میره ،چند روزی برو ،چون مادر سالاری فرهاد خان کاریت نداره، به حرفهای شیدا توجه نکن، ولی تورو برای همیشه از دیدن سالار محروم میکنه ....
برادر من تو شهر زندگی میکنه ،خدارو شکر دستش به دهنش میرسه ،بگی از طرف من اومدی روی تخم چشماشون می ذارنت ...
یه مدت برو پیش حجت ،خودش زن و بچه داره و نوه داره ، چشم و دل پاکه ،...اونجا جات امنه ،ولی سالار و نبر، فرهاد خان ولت نمیکنه ...
تمام وجودم لبریز از غصه شده بود احساس خفگی میکردم انگار ؛ به گلوله اتشین وسط گلویم گیر کرده بود ؛برای لحظه ای دل و روده ام در هم پیچید ؛ناخوداگاه به بیرون دوییدم و پشت سر هم عق میزدم ...
ننه خدیجه با تعجب بهم نگاه میکرد ؛گوهر چته مریض شدی ؟
سرم رو بلند کردم از بس عق زده بودم چشمام نمدار شده بود ...
گفتم از دلشورس ؛از غصه بچمه ،چجوری ولش کنم برم ؟ شل و وارفته رو زمین قوز کرده بودم .
با صدای خشمگین فرهاد سرم رو بلند کردم ؛ پایین پله ها غضبناک بهم خیره شده بود .
فهمیدم فرهاد خان پیش صفیه بوده
با صدای بلند غرید : گوهر برو خونه کارت دارم ..
ننه خدیجه با ترس بهم خیره شده بود، صورتش بهم ربیخته و دلواپس بود ؛با تردید بلند شدم و داخل خونه رفتم ؛فرهاد پشت سرم وارد و لنگ درو محکم کوبید.
احساس کردم خونه به لرزه در اومد.
زیر لب غرید :هر چی پرسیدم درست جواب بده طفره نمیری ،.بدجور از دستت کفری ام، یعنی اگه زنم نبودی مادر سالار نبود حسابت و میرسیدم.
،.بدنم به لرزه افتاده بود ،قلبم کوبنده تر از قبل خودش رو به قفسه ای سینه ام میکوبید ...لب جنباندم "من کاری نکردم ،گناهی مرتکب نشدم .
غضبناک فریاد کشید، طوری که احساس کردم گلویش پاره شد " گوهر تا ازت سوال نکردم حرف نزن ، عجز و ناله نکن، فقط جواب منو بده، دشمنیت با خانوم چی بود چرا این بلا رو سر مادر م اوردی؟چرا چرا ...."
دستپاچه با کلمات رگباری که از دهنم بیرون میومدم نالیدم "کار من نبود ؛چرا باید این کار و بکنم ...
عصبی سرش رو تکون داد "پس صفیه چی میگه ؟اصلا چرا باید دروغ بگه ؛ صفیه چرا باید بخواد بلایی سر خانوم بیاره؟؟"
گفتم راجب چی داری حرف میزنی صفیه چی گفته مگه ؟
تیز توی چشمام خیره شد و با غیض گفت : گوهر فقط بگو چرا به خانوم زهر دادی ؟
صدای ترک خورده ام توی خونه پیچید "من زهر ندادم ؛من خانوم رو دوست داشتم ؛من دل اینکارارو ندارم ،هر کی منو نشناسه تو باید منو بشناسی فرهاد !!
انگیزه ای برای اینکار نداشتم ...
عصبی با صدای بلند خندید و از لای دندونهای قفل شده اش غرید "اتفاقا فقط تویی که انگیزش رو داشتی ،خیال میکردی خانوم مانع زندگیه منو توهه ؛خیال میکردی تا خانوم هست نمیتونی زن عیان و آشکار من باشی ؟؟
از تعجب چشمام گشاد شده بود ؛با غیض لب زدم " فرهاد من زنتم ،انگار خودتم فراموش کردی ؟"
گفت نه فراموش نکردم زنمی،ولی وقتی عکس العمل خانوم رو دیدی مخالفتش رو دیدی، ترسیدی!!!
عاجزانه به فرهاد خیره شده بودم ؛ کاش میتونستم از خودم دفاع کنم، ولی به قدری شوک زده بودم زبونم نمی چرخید چیزی بگم ،فرهادی که روبرویم ایستاده بود رو نمیشناختم ،اونم منو نشناخته بود ؛دوسال فقط عمرم رو توی عمارت تلف کرده بودم ؛الان نه شوهری داشتم نه پشتیبانی "
گفت فقط نمیدونم یه آدم چقدر میتونه نادون باشه، یه تیکه گوشتی که توی رختخواب افتاده ،نه حرف میزد و نه حرکت میکرد رو این بلارو سرش بیاره؟؟موشکافانه چشماش رو ریز کرد و گفت "ترست از این بود که بهبود پیدا کنه ؟ به خاطر همین هی اصرار میکردی به خانوم بگم سالار پسر رضا قلی نیس ؟؟؟که دوباره با یه شوک دیگه از پا بندازیش؟
اشکاام جاری شده بود... اینبار برای مظلومیت خودم ؛با چه نیتی حرف زده بودم ، ولی چه بد حرفهام رو گرفته بود ....با بغض نالیدم من اینکارو نکردم ؛ولی انگار تو شمشیرو از رو بستی، قضاوتت رو کردی، لابد رای هم صادر کردی ؛ بگو میخوای چیکارم کنی ؟
یه جور خاص نگام کرد ،با لحن ملایمی نالید "گوهر خودت رو بهم ثابت کن ،نمیخوام فک کنم تو اینکارو کردی ،ولی صفیه نشسته گفته از تو دستور گرفته خودت رو جای من بذار چبکار کنم ...!!؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاه
گفتم من بگم فروغ دستور داده حرفهام رو باور میکنی ؟
با تعجب بهم خیره شده بود ؛از سکوتش دل و جرات گرفتم "کار فروغه ،نیت و قصد و غرضش رو خبر ندارم ولی اگه صفیه رو تحت فشار بذاری لو میده ...
ریز نگام کرد "چرا باید خالم بخواد اینکار و انجام بده بپ،خانوم چه ازاری براش داشته ؟
گفتم :منم نمیدونم ...
نزدیکتر اومد و با تمسخر گفت "به خاطر سیماس ؟؟به خالم تهمت میزنی چون خیال میکنی بین منو سیما چیزیه ؟سیمارو مانع باهم بودنمون میدونی ؟؟
فرهاد خیال میکرد به خاطر اینکه سیمارو از چشمش بندازم به فروغ تهمت میزنم ؛ترجیح دادم حرف نزنم سکوت کنم ؛تا بیشتر از این خوار نشم
فرهاد گردنش رو کج کرد که گفت وسایلت رو جمع کن باید از عمارت بری ،بعد این حق نداری سالارو ببینی ،دسته ای اسکناس روی طاقچه پرت کرد ....
خواست از اتاق بیرون بره ؛با گریه نالیدم "فرهاد اینکارو با من نکن ،منو از دیدن بچم محروم نکن ؛تورو خدا منکه کاری نکردم برام پاپوش درست کردن...
گفت: گوهر عجز و ناله نکن ،دوست ندارم تو این حال ببینمت ،ولی همه چی رو خراب کردی گوهر ؛صبوری نکردی ؛سیما فقط دخترخاله من بود ؛هیچ احساسی بهش ندارم، هر چی بوده برای گذشتس، میخواستم دستت رو بگیرم و با یه عقد صوری بگم ناموس برادرم ناموس منه ؛هر کی کمتر از گل بهت میگفت دندوناش رو خورد میکردم ؛
ولی الان دیگه نه ،فقط برو دیگه نمیخوام ببینمت ؛ مجازتت اینه برای همیشه از دیدن سالار محروم بشی ...اگه به خان بابا باشه خودش حسابت و میرسه،ولی چه کنیم تف سربالا شدی، مادر وارث خانی پس فقط برو ؛
دستپاچه بریده بریده گفتم باشه فرهاد خان، میرم ولی امروز نه ،بذار امشب کنار سالار باشم ،برای سالهایی که نمیبینمش سیر نگاش کنم ...
فرهاد سکوت کرد و صورت درهم و ناراحتش رو به نشونه باشه تکون داد ،... بعد رفتن فرهاد ،روی زانوهام فرو اومدم و صورتم رو با دستام پوشوندم و زار زدم ؛،حرفهای آخر فرهاد بیشتر دلم رو سوزونده بود ؛تمام این مدت راجب فرهاد اشتباه میکردم و سیمایی توی دلش نبوده.
نمیدونم چقدر گذشته بود، هوا رو به تاریکی بود ؛از بس اشک ریخته بودم صورتم خیس اشک بود، با گوشه چارقدم اشکام رو پاک کردم ؛بقچه رو باز کردم چنگ انداختم و پولهای روی طاقچه رو برداشتم یکی دو دست لباس برای خودمو سالار برداشتم ؛
اگه از جونم میگذشتم از سالار نمیتونستم بگذرم
....
گره ای بقچه فشردم و با تقه ای که به در زده شده،دستپاچه بقچه رو زیر تخت فشار دادم ...سریع بلند شدم ...
شیدا دست سالارو گرفته بود ،سالار دستاش رو باز کرد و به سمتم دویید ... شیدا گفت "بی قراریت رو میکرد، اوردمش حالا فرهاد خان چی گفت ؟
_گفتم هیچی....گفته از اینجا برم جونمو بخشید به شرطی که از عمارت برم....
بهت زده گفت "سالار چی میشه پس؟؟"
_باید از سالار بگذرم، امشب و رخصت داده با سالار باشم ....
گفت "کجا میخوای بری؟؟
با بغض نالیدم "نمیدونم شیدا، فقط میدونم نباید تو آبادی باشم پیش خاله هامم نمی تونم برم ،باید برم و گم و گور بشم تا سالار هیچوقت منو نبینه ...
شیدا با چهره ای گرفته روی تخت نشست "ننه خدیجه از صبح داره اشک میریزه ،همش دل نگرون توهه"
گفتم شیدا من از پس خودم برمیام... اینو به ننه خدیجه بگو پس نگران من نباشه "
شیدا از توی جورابش کاغذ مچاله شده ای در اورد و گفت "آدرس دایی حجته ،ننه خدیجه گفت بدم بهت گفت حتما برو پیش دایی اون کمکت میکنه ،اینجوری ماهم دلنگرونت نیستیم، خیاله ننه هم راحته ...کاغذ و از دستش گرفتم...
شیدا زیر چشمی نگام کرد و گفت "فرهاد خان صفیه رو تو طویله زندونی کرده ...به خاطر بچه ی تو شکمش فعلا زندست "
گفتم شیدا ساده ای ،فروغ نمیذاره تو طویله بمونه فراریش میده حالا ببین ....
بعد رفتن شیدا همش از پنجره بیرونو میپاییدم ،مملی توی حیاط انگار نگهبانی میداد ؛میدونستم فرهاد خان فکر همه جاش رو کرده ،حوالی نصف شب بود مملی سمت طویله رفت و منم سریع بقچه رو برداشتم و سالارو روی دوشم انداختم ؛ درو که باز کردم صدای جیغ در بلند شد .... پا ورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم ؛توی تاریکی نگاه کردم و دور و برم رو پاییدم ؛ به محض اینکه از عمارت بیرون رفتم با تمام توان دوییدم
هرازگاه سر به عقب میچرخوندم و پشت سرم را نگاه میکردم ...
به قدر کافی دور شده بودم ؛نمیدونستم چیکار کنم و کجا برم ، تک و تنها توی هوای گرگ و میش ، بچه بغل راه میرفتم صدای زوزه شغالها وحشتم رو افزون میکرد دیگه از نفس افتاده بودم ؛باید تا روشنایی هوا خودم رو به شهر میرسوندم...
دو ساعتی راه رفته بودم پاشنه پاهام گزگز میکرد و سالار هنوز خواب بود ...به یه سه راهی که رسیدم ، از دور صدای ماشین شنیدم ؛نزدیکتر که شد تیز نگاه کردم زن و مرد جوانی تو ماشین بودن معلوم بود اشراف زاده ان ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد.
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_پنجاه
گفتم من بگم فروغ دستور داده حرفهام رو باور میکنی ؟
با تعجب بهم خیره شده بود ؛از سکوتش دل و جرات گرفتم "کار فروغه ،نیت و قصد و غرضش رو خبر ندارم ولی اگه صفیه رو تحت فشار بذاری لو میده ...
ریز نگام کرد "چرا باید خالم بخواد اینکار و انجام بده بپ،خانوم چه ازاری براش داشته ؟
گفتم :منم نمیدونم ...
نزدیکتر اومد و با تمسخر گفت "به خاطر سیماس ؟؟به خالم تهمت میزنی چون خیال میکنی بین منو سیما چیزیه ؟سیمارو مانع باهم بودنمون میدونی ؟؟
فرهاد خیال میکرد به خاطر اینکه سیمارو از چشمش بندازم به فروغ تهمت میزنم ؛ترجیح دادم حرف نزنم سکوت کنم ؛تا بیشتر از این خوار نشم
فرهاد گردنش رو کج کرد که گفت وسایلت رو جمع کن باید از عمارت بری ،بعد این حق نداری سالارو ببینی ،دسته ای اسکناس روی طاقچه پرت کرد ....
خواست از اتاق بیرون بره ؛با گریه نالیدم "فرهاد اینکارو با من نکن ،منو از دیدن بچم محروم نکن ؛تورو خدا منکه کاری نکردم برام پاپوش درست کردن...
گفت: گوهر عجز و ناله نکن ،دوست ندارم تو این حال ببینمت ،ولی همه چی رو خراب کردی گوهر ؛صبوری نکردی ؛سیما فقط دخترخاله من بود ؛هیچ احساسی بهش ندارم، هر چی بوده برای گذشتس، میخواستم دستت رو بگیرم و با یه عقد صوری بگم ناموس برادرم ناموس منه ؛هر کی کمتر از گل بهت میگفت دندوناش رو خورد میکردم ؛
ولی الان دیگه نه ،فقط برو دیگه نمیخوام ببینمت ؛ مجازتت اینه برای همیشه از دیدن سالار محروم بشی ...اگه به خان بابا باشه خودش حسابت و میرسه،ولی چه کنیم تف سربالا شدی، مادر وارث خانی پس فقط برو ؛
دستپاچه بریده بریده گفتم باشه فرهاد خان، میرم ولی امروز نه ،بذار امشب کنار سالار باشم ،برای سالهایی که نمیبینمش سیر نگاش کنم ...
فرهاد سکوت کرد و صورت درهم و ناراحتش رو به نشونه باشه تکون داد ،... بعد رفتن فرهاد ،روی زانوهام فرو اومدم و صورتم رو با دستام پوشوندم و زار زدم ؛،حرفهای آخر فرهاد بیشتر دلم رو سوزونده بود ؛تمام این مدت راجب فرهاد اشتباه میکردم و سیمایی توی دلش نبوده.
نمیدونم چقدر گذشته بود، هوا رو به تاریکی بود ؛از بس اشک ریخته بودم صورتم خیس اشک بود، با گوشه چارقدم اشکام رو پاک کردم ؛بقچه رو باز کردم چنگ انداختم و پولهای روی طاقچه رو برداشتم یکی دو دست لباس برای خودمو سالار برداشتم ؛
اگه از جونم میگذشتم از سالار نمیتونستم بگذرم
....
گره ای بقچه فشردم و با تقه ای که به در زده شده،دستپاچه بقچه رو زیر تخت فشار دادم ...سریع بلند شدم ...
شیدا دست سالارو گرفته بود ،سالار دستاش رو باز کرد و به سمتم دویید ... شیدا گفت "بی قراریت رو میکرد، اوردمش حالا فرهاد خان چی گفت ؟
_گفتم هیچی....گفته از اینجا برم جونمو بخشید به شرطی که از عمارت برم....
بهت زده گفت "سالار چی میشه پس؟؟"
_باید از سالار بگذرم، امشب و رخصت داده با سالار باشم ....
گفت "کجا میخوای بری؟؟
با بغض نالیدم "نمیدونم شیدا، فقط میدونم نباید تو آبادی باشم پیش خاله هامم نمی تونم برم ،باید برم و گم و گور بشم تا سالار هیچوقت منو نبینه ...
شیدا با چهره ای گرفته روی تخت نشست "ننه خدیجه از صبح داره اشک میریزه ،همش دل نگرون توهه"
گفتم شیدا من از پس خودم برمیام... اینو به ننه خدیجه بگو پس نگران من نباشه "
شیدا از توی جورابش کاغذ مچاله شده ای در اورد و گفت "آدرس دایی حجته ،ننه خدیجه گفت بدم بهت گفت حتما برو پیش دایی اون کمکت میکنه ،اینجوری ماهم دلنگرونت نیستیم، خیاله ننه هم راحته ...کاغذ و از دستش گرفتم...
شیدا زیر چشمی نگام کرد و گفت "فرهاد خان صفیه رو تو طویله زندونی کرده ...به خاطر بچه ی تو شکمش فعلا زندست "
گفتم شیدا ساده ای ،فروغ نمیذاره تو طویله بمونه فراریش میده حالا ببین ....
بعد رفتن شیدا همش از پنجره بیرونو میپاییدم ،مملی توی حیاط انگار نگهبانی میداد ؛میدونستم فرهاد خان فکر همه جاش رو کرده ،حوالی نصف شب بود مملی سمت طویله رفت و منم سریع بقچه رو برداشتم و سالارو روی دوشم انداختم ؛ درو که باز کردم صدای جیغ در بلند شد .... پا ورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم ؛توی تاریکی نگاه کردم و دور و برم رو پاییدم ؛ به محض اینکه از عمارت بیرون رفتم با تمام توان دوییدم
هرازگاه سر به عقب میچرخوندم و پشت سرم را نگاه میکردم ...
به قدر کافی دور شده بودم ؛نمیدونستم چیکار کنم و کجا برم ، تک و تنها توی هوای گرگ و میش ، بچه بغل راه میرفتم صدای زوزه شغالها وحشتم رو افزون میکرد دیگه از نفس افتاده بودم ؛باید تا روشنایی هوا خودم رو به شهر میرسوندم...
دو ساعتی راه رفته بودم پاشنه پاهام گزگز میکرد و سالار هنوز خواب بود ...به یه سه راهی که رسیدم ، از دور صدای ماشین شنیدم ؛نزدیکتر که شد تیز نگاه کردم زن و مرد جوانی تو ماشین بودن معلوم بود اشراف زاده ان ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد.
زندگی شبیه به یک سلف سرویس است!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میگویند "امت فاکس" نویسنده و فیلسوف معاصر ایرلندی در اولین سفر خود به آمریکا برای صرف غذا به رستورانی رفت. او در گوشهای به انتظار پیشخدمت نشست، اما کسی به او توجه نمیکرد. از همه بدتر افرادی که بعد از او وارد شده بودند همگی مشغول خوردن بودند. پس از چند دقیقه با ناراحتی از مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود پرسید: من ۲۰ دقیقه است که اینجا نشستهام، چرا پیشخدمت به من توجه نمیکند؟ درحالی که همه مشغول خوردن هستند و من درانتظار نشستهام؟ مرد پاسخ داد: اینجا "سلف سرویس"است؛ به انتهای رستوران بروید و هرچه میخواهید در سینی بگذارید، پول آن را بپردازید و غذایتان را میل کنید. "امت فاکس" بعدها دراین خصوص نوشت: "احساس حماقت میکردم؛ وقتی غذا را روی میز گذاشتم ناگهان به ذهنم رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخداد، فرصت، موقعیت، شادی و غم در برابر ما قرار دارد. درحالی که اغلب ما بیحرکت روی صندلی خود چسبیدهایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شدهایم که او چرا سهم بیشتری دارد! ولی به ذهنمان نمیرسد از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است و برداریم !!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
میگویند "امت فاکس" نویسنده و فیلسوف معاصر ایرلندی در اولین سفر خود به آمریکا برای صرف غذا به رستورانی رفت. او در گوشهای به انتظار پیشخدمت نشست، اما کسی به او توجه نمیکرد. از همه بدتر افرادی که بعد از او وارد شده بودند همگی مشغول خوردن بودند. پس از چند دقیقه با ناراحتی از مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود پرسید: من ۲۰ دقیقه است که اینجا نشستهام، چرا پیشخدمت به من توجه نمیکند؟ درحالی که همه مشغول خوردن هستند و من درانتظار نشستهام؟ مرد پاسخ داد: اینجا "سلف سرویس"است؛ به انتهای رستوران بروید و هرچه میخواهید در سینی بگذارید، پول آن را بپردازید و غذایتان را میل کنید. "امت فاکس" بعدها دراین خصوص نوشت: "احساس حماقت میکردم؛ وقتی غذا را روی میز گذاشتم ناگهان به ذهنم رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخداد، فرصت، موقعیت، شادی و غم در برابر ما قرار دارد. درحالی که اغلب ما بیحرکت روی صندلی خود چسبیدهایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شدهایم که او چرا سهم بیشتری دارد! ولی به ذهنمان نمیرسد از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است و برداریم !!
🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟🥀🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟🥀
📚داستان واقعی
صبحت بخیر عزیزم :
با سلام
🌼ماجرای غم انگیز ترانهء "صبحت بخیر عزیزم" از زبان معین🌼
کسی ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺁﻫﻨﮓ ﺻﺒﺤﺖ ﺑﺨﯿﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﻭ تا حالا ﺷﻨﯿﺪﻩ؟؟؟
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﯾﮏ ﺗﺮﺍﻧﻪ:
ﻣﻌﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ: ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ آﺑﺎﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ.ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ.
ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ
شانزده ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ که ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺪﻡ. ﭼﻨﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻦ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻭﯾﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻨﺎﯼ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﭘﺲ ﺍﺯ آﻥ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ.
💛ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻢ. ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ آﻣﺪﻥﻫﺎﯾﻢ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺎﻋﺚ میشد ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺟﺪﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺎﯾﻢ.
💜ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ پایم ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺭﺩ میکرد. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦﻫﺎ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ نشدنها، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ سی و دو ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ.
ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖﺗﺮﯾﻦ آﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ میدﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ که ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ.
💛ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ، ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ میبینم ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ. ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ. ﮐﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ نفس نمیکشد.
❤️ﺳﺮﯾﻌﺎً ﭘﺰﺷﮑﯽ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺣﻤﻠﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ آﻭﺭﺩﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚داستان واقعی
صبحت بخیر عزیزم :
با سلام
🌼ماجرای غم انگیز ترانهء "صبحت بخیر عزیزم" از زبان معین🌼
کسی ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺁﻫﻨﮓ ﺻﺒﺤﺖ ﺑﺨﯿﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﻭ تا حالا ﺷﻨﯿﺪﻩ؟؟؟
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﯾﮏ ﺗﺮﺍﻧﻪ:
ﻣﻌﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ: ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ آﺑﺎﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ.ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ.
ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ
شانزده ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ که ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺪﻡ. ﭼﻨﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻦ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻭﯾﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻨﺎﯼ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﭘﺲ ﺍﺯ آﻥ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ.
💛ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻢ. ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ آﻣﺪﻥﻫﺎﯾﻢ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺎﻋﺚ میشد ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺟﺪﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺎﯾﻢ.
💜ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ پایم ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺭﺩ میکرد. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦﻫﺎ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ نشدنها، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ سی و دو ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ.
ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖﺗﺮﯾﻦ آﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ میدﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ که ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ.
💛ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ، ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ میبینم ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ. ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ. ﮐﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ نفس نمیکشد.
❤️ﺳﺮﯾﻌﺎً ﭘﺰﺷﮑﯽ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺣﻤﻠﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ آﻭﺭﺩﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❀═༅࿇🍃📚 🍃࿇༅═❀
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان آموزنده⇩⇩⇩
📌#مادر_بی_فکر
من یه مادر بی فکرم که هم خودمو بدبخت کردم هم بچههامو .داستانم از اونجا شروع شد که قصد داشتم برای دو تا دخترام برادر یا خواهر دیگه ای بیارم همسرم آدم منطقی بود براش زیاد فرقی نمیکرد حتی دختر بیشتر از پسر دوست داشت.من احمقم برای کم کردن روی جاریم که بهم میگفت دختر زایی رفتم دکتر و دکتر خدانشناس ۶تا آمپول دور ناف داد تا بچم پسر بشه.خیلی خوشحال بودم همش به فکر لحظه ای بودم که همه بدونن من پسر باردارم. ولی کاش میمردم و اینکار نمیکردم.۳ماهه بودم که دکتر برام سونوگرافی نوشت و من همراه همسرم به مطب دکتر رفتم.وقتی دکتر از پسر بودن فرزندم بهم گفت روی ابرها بودم.از خووشحالی نمیدونستم چیکار کنم
و فقط میخندیدم .یه مهمانی بزرگ گرفتم و همه جاریها و خواهر شوهرهایم را دعوت کردم .از قبل کادوی گران قیمتی خریدم و به همسرم گفتم که در جمع باید کادو رو به من بده.شوهرم خیلی عصبانی بود و ازین کارا خوشش نمیومد.کلی بریز و بپاش کردم و همسرم با کلی خجالت کادو رو به من داد
و باردار شدن دوبارهام رو به من تبریک گفت
وقتی جاریهایم از جنسیت بچه پرسیدن با افتخار تمام طوری که خدا رو فراموش کرده باشم گفتم که پسر است.
جاریم پرسید که آیا رژیم درمانی یا دکتر تعین جنسیت رفتهام یا نه و من به دروغ گفتم که هیچ کاری نکردم و این خواست خداوند بوده که فرزندم پسر باشه.قطع به یقین خواست خداوند بود ولی من زیادی مغرور شده بودم تا شش ماهگی بچهام روی ابرها بودم.به خودم میرسیدم و انواع خوراکیها میوههای گران قیمت و همه چیز میخوردم.دوست داشتم زیباترین پسر دنیا رو به دنیا بیارم.گذشت تا شش ماهه شدم. تو سونوگرافی ۶ماهگیم مورد مشکوکی دیده شد.خیلی ترسیدم و دکتر بهم گفت که باید سونوگرافی را تکرار کنم.بالاخره چیزی رو که هرگز فکرش رو نمیکردم شنیدم .احتمال سندروم داون وجود داشت.باور نکردم.
مادرم برایم سر کتاب باز کرد اسپند دود کرد صدقه داد نذر کرد تا حدس دکترم اشتباه باشد .دکتر حتی به من گفت که میتوانم بچه را با مجوز پزشکی سقط کنم.ولی من گفتم هرگز این کار رو نمیکنم. البته دلیلش گناه بودن این کار نبود. بلکه باور نکرده بودم پسر من پسری که با این همه مشقت باردار شده بود مشکل عقلی داشته باشد.یک شب تا صبح ضجه زدن و گریه کردم.خیلی تحت فشار بودم،همسرم میخواست که بچه را سقط کنیم.چون با همه آزمایشاتی که داده بودیم دکتر گفته بود قطع به یقین سندروم دارد
من هیچ کار بدی نکرده بودم فقط دلم یک پسر میخواست.فکرم کشیده شد به آمپولهایی که میزدم.هنوز کارتون یکی از اون آمپولهای گران قیمت رو داشتم.وقتی بروشور رو خوندم تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده.این داروها علاوه بر احتمال چند قلوزایی احتمال سندروم و عقب افتادگی ذهنی را هم بسیار بالا میبرد.دقیقاً همان اتفاقی که برای من افتاده بود.
خلاصه که سرتون رو درد نیارم ۹ ماهه که شدم با تولد فرزندم معلوم شد که حدس دکتر اشتباه نبوده و پسرم سندروم داشت.الان ۹ سال دارد. اوایل برایم خیلی سخت بود.زندگیم از روال عادی گذشته بود.نه تنها پسر سالمی نداشتم بلکه باعث عبرت جاریهایم هم شده بودم .اشتباهی غیر قابل جبران..میبینم که تو گروه خانمهایی هستند که به هر روشی دوست دارند بچهدار بشند.حالا چه دختر چه پسر.از خدا بخواهید فرزند سالمی به شما بده.جنسیت فرقی نمیکند.و اینکه آدمهای سمی زندگیتون رو خیلی به موقع از زندگیتون بیرون بیندازید.اگه طعنه و کنایههای جاریم نبود من هرگز به فکر پسر آوردن نمیافتادم که همچین بلایی سر خودم و بچه بیچارهام بیارم.
#پایان
❌کپی ریز و بنر از این داستان ممنوع
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان آموزنده⇩⇩⇩
📌#مادر_بی_فکر
من یه مادر بی فکرم که هم خودمو بدبخت کردم هم بچههامو .داستانم از اونجا شروع شد که قصد داشتم برای دو تا دخترام برادر یا خواهر دیگه ای بیارم همسرم آدم منطقی بود براش زیاد فرقی نمیکرد حتی دختر بیشتر از پسر دوست داشت.من احمقم برای کم کردن روی جاریم که بهم میگفت دختر زایی رفتم دکتر و دکتر خدانشناس ۶تا آمپول دور ناف داد تا بچم پسر بشه.خیلی خوشحال بودم همش به فکر لحظه ای بودم که همه بدونن من پسر باردارم. ولی کاش میمردم و اینکار نمیکردم.۳ماهه بودم که دکتر برام سونوگرافی نوشت و من همراه همسرم به مطب دکتر رفتم.وقتی دکتر از پسر بودن فرزندم بهم گفت روی ابرها بودم.از خووشحالی نمیدونستم چیکار کنم
و فقط میخندیدم .یه مهمانی بزرگ گرفتم و همه جاریها و خواهر شوهرهایم را دعوت کردم .از قبل کادوی گران قیمتی خریدم و به همسرم گفتم که در جمع باید کادو رو به من بده.شوهرم خیلی عصبانی بود و ازین کارا خوشش نمیومد.کلی بریز و بپاش کردم و همسرم با کلی خجالت کادو رو به من داد
و باردار شدن دوبارهام رو به من تبریک گفت
وقتی جاریهایم از جنسیت بچه پرسیدن با افتخار تمام طوری که خدا رو فراموش کرده باشم گفتم که پسر است.
جاریم پرسید که آیا رژیم درمانی یا دکتر تعین جنسیت رفتهام یا نه و من به دروغ گفتم که هیچ کاری نکردم و این خواست خداوند بوده که فرزندم پسر باشه.قطع به یقین خواست خداوند بود ولی من زیادی مغرور شده بودم تا شش ماهگی بچهام روی ابرها بودم.به خودم میرسیدم و انواع خوراکیها میوههای گران قیمت و همه چیز میخوردم.دوست داشتم زیباترین پسر دنیا رو به دنیا بیارم.گذشت تا شش ماهه شدم. تو سونوگرافی ۶ماهگیم مورد مشکوکی دیده شد.خیلی ترسیدم و دکتر بهم گفت که باید سونوگرافی را تکرار کنم.بالاخره چیزی رو که هرگز فکرش رو نمیکردم شنیدم .احتمال سندروم داون وجود داشت.باور نکردم.
مادرم برایم سر کتاب باز کرد اسپند دود کرد صدقه داد نذر کرد تا حدس دکترم اشتباه باشد .دکتر حتی به من گفت که میتوانم بچه را با مجوز پزشکی سقط کنم.ولی من گفتم هرگز این کار رو نمیکنم. البته دلیلش گناه بودن این کار نبود. بلکه باور نکرده بودم پسر من پسری که با این همه مشقت باردار شده بود مشکل عقلی داشته باشد.یک شب تا صبح ضجه زدن و گریه کردم.خیلی تحت فشار بودم،همسرم میخواست که بچه را سقط کنیم.چون با همه آزمایشاتی که داده بودیم دکتر گفته بود قطع به یقین سندروم دارد
من هیچ کار بدی نکرده بودم فقط دلم یک پسر میخواست.فکرم کشیده شد به آمپولهایی که میزدم.هنوز کارتون یکی از اون آمپولهای گران قیمت رو داشتم.وقتی بروشور رو خوندم تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده.این داروها علاوه بر احتمال چند قلوزایی احتمال سندروم و عقب افتادگی ذهنی را هم بسیار بالا میبرد.دقیقاً همان اتفاقی که برای من افتاده بود.
خلاصه که سرتون رو درد نیارم ۹ ماهه که شدم با تولد فرزندم معلوم شد که حدس دکتر اشتباه نبوده و پسرم سندروم داشت.الان ۹ سال دارد. اوایل برایم خیلی سخت بود.زندگیم از روال عادی گذشته بود.نه تنها پسر سالمی نداشتم بلکه باعث عبرت جاریهایم هم شده بودم .اشتباهی غیر قابل جبران..میبینم که تو گروه خانمهایی هستند که به هر روشی دوست دارند بچهدار بشند.حالا چه دختر چه پسر.از خدا بخواهید فرزند سالمی به شما بده.جنسیت فرقی نمیکند.و اینکه آدمهای سمی زندگیتون رو خیلی به موقع از زندگیتون بیرون بیندازید.اگه طعنه و کنایههای جاریم نبود من هرگز به فکر پسر آوردن نمیافتادم که همچین بلایی سر خودم و بچه بیچارهام بیارم.
#پایان
❌کپی ریز و بنر از این داستان ممنوع
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_خم_1
قسمت اول
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
باصدای گریه ی ندا هراسون از خواب بیدارشدم گرسنه اش بود بیتابی میکرد همینجوری که سعی میکردم ساکتش کنم دنبال شیشه شیرش بودم..به هرسختی بودشیرخشکش اماده کردم وقتی سیرشدانگشتم گرفت خوابیدتونورکم چراغ خواب زول زدم بهش یهوبغضم ترکید دلم برای مادرم تنگ شده بودتوسن بدی بی مادرشده بودم این وسط مسئولیت خواهریک سالم بامن بود..بذاریدازخودم شروع کنم تابیشترباهام اشنابشید..اسمم گلاب سوگلی پدرمادرم بودم،انقدردوستم داشتن که هرچی میخواستم برام فراهم میکردن تا۱۱سالگی که مادرم برای دومین بارحامله بشه زندگی خوبی داشتیم پدرم عاشق مادرم بودوثمره این عشق منو خواهرم ندابودیم..بااینکه توروستازندگی میکردیم ولی زندگی مرفه ای داشتیم پدرم صاحب زمین وباغهای زیادی بودکه ازپدربزرگم بهش ارث رسیده بودوسرهمین ارث باعموهام اختلاف داشتن،مادرم تاماه پنجم بارداری حالش خوب بودولی ازماه پنجم به بعدیهوفشارخون بالاپیداکرد..وهمین فشارخون موقع زایمان کاردستش دادباعث شدچندساعت بعداززایمان فوت کنه...
یادمه مدرسه بودم که پسرخالم امددنبالم نمیدونم به مدیروناظم سختگیرمون چی گفته بودکه اجازه دادن من سرکلاس ریاضی وسایلم جمع کنم برم خونه..توراه به میثم گفتم چی شده؟چراتوامدی دنبالم ساعت مدرسه ام که تموم نشده..دستپاچه بودمیدونستم میخوادیه چیزی بهم بگه ولی نمیدونست ازکجاشروع کنه..یهویاداقاجونم افتادم چندوقتی بودزمین گیرشده بودرفتم جلوش وایستادم گفتم میثم راستش بگواقاجون طوریش شده،گفت نه صبح که تورفتی مدرسه مادرت بردن بیمارستان
باخوشحالی گفتم اخ جون خواهرکوچلوم به دنیاامده گفت اره..ازرفتارش تعجب کردم گفتم چراخوشحال نیستی گفت اخه حال مامانت خوب نیست بااین حرفش دلشوره گرفتم دیگه واینستادم ادامه بده کیف مدرسه ام روانداختم دویدم سمت خونه انقدرسرعتم زیادبودکه میثم نمیتونست بهم برسه،وقتی نزدیک خونه شدم دیدم درحیاط بازه صدای قران میاد..مردم روستا درحال رفت و آمد بودند..یکی ازهمسایه هاکه منودیدباگریه امدسمتم گفت گلاب بمیرم برات..
.دلم گواهی بدمیدادولی نمیخواستم باورکنم چنگ زدم به پیراهن خدیجه خانم گفتم مامانم کو..دستم گرفت بردم تو،بادیدم همه شروع کردن به گریه کردن..اون موقع بود که فهمیدم بی مادرشدم..تاچهل روزباکسی حرف نزدم حتی دوستنداشتم خواهرم نداروببینم
ولی بعدازچهلم مامانم بابام رفت ندا رو از عمه ام گرفت اوردش خونه..من خودم هنوزبچه بودم ولی بایدمادری میکردم،کم کم با ندا ارتباط گرفتم مهرش به دلم نشست..بودنش باعث شدسرگرم بشم کمتردلتنگ مادرم بشم..بعدازمرگ مادرم پدرم خیلی شکسته شده بودوقتی میومدخونه فقط میخوابیدازشرایط زندگیمون خسته شده بودم ولی برای اینکه بابام ناراحت نشه هیچی نمیگفتم یه مدت که گذشت متوجه شدم بابام سیگارمیکشه بوش اذیتم میکردیه شب که خواب بودبسته سیگارش انداختم دورتوعالم بچگی فکرمیکردم بااینکارم دیگه نمیکشه ولی صبح که بابام بیدارشدفهمیدچکارکردم کلی دعوام کرد
همون روزبه عمه ام زنگ زدم ازش کمک خواستم...
عمه ام بعدظهرش امددیدنم بعدازکلی مقدمه چینی گفت تنها راه چاره اینکه بابات زن بگیره.. نمیتونستم کس دیگه ای رو جای مادرم ببینم ولی عمه ام انقدر تو گوشم خوند تا بعدازدوماه موفق شد راضیم کنه،بعدازرضایت من باپدرم صحبت کردبابام اولش مخالفت کردولی اونم بلاخره تسلیم شدویک سال نیم بعد از مرگ مادرم زن گرفت..زن بابام یه زن مطلقه بود که ازشوهراولش یه دختر داشت و دخترش با مادربزرگش(مادرشوهرش)زندگی میکرد البته بگم شوهرافسانه(زن بابام)یکسال بعد ازطلاقشون تصادف میکنه میمیره،دخترش که اسمش مهسابود دوسال از من بزرگتر بود..بابام همون اول باهاش قول قرارگذاشت که بعدازازدواج نمیتونه دخترش بیاره پیش خودش وافسانه ام قبول کرد..افسانه خوشگلی چندانی نداشت،ولی تادلتون بخوادخودخواه بود..بعداز اینکه امدخونمون فهمیدم خیلی هفت خطه میدونست جلوی بابام چطوررفتارکنه..گاهی انقدربه من خواهرم ندامحبت میکردکه خودمم باورم میشد واقعا ما رو دوستداره.. ولی یه مدت که گذشت دستش برام روشدکافی بودبه حرفش گوش نمیدادم انقدراذیتم میکردکه مجبورمیشدم بگم چشم...
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_خم_1
قسمت اول
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
باصدای گریه ی ندا هراسون از خواب بیدارشدم گرسنه اش بود بیتابی میکرد همینجوری که سعی میکردم ساکتش کنم دنبال شیشه شیرش بودم..به هرسختی بودشیرخشکش اماده کردم وقتی سیرشدانگشتم گرفت خوابیدتونورکم چراغ خواب زول زدم بهش یهوبغضم ترکید دلم برای مادرم تنگ شده بودتوسن بدی بی مادرشده بودم این وسط مسئولیت خواهریک سالم بامن بود..بذاریدازخودم شروع کنم تابیشترباهام اشنابشید..اسمم گلاب سوگلی پدرمادرم بودم،انقدردوستم داشتن که هرچی میخواستم برام فراهم میکردن تا۱۱سالگی که مادرم برای دومین بارحامله بشه زندگی خوبی داشتیم پدرم عاشق مادرم بودوثمره این عشق منو خواهرم ندابودیم..بااینکه توروستازندگی میکردیم ولی زندگی مرفه ای داشتیم پدرم صاحب زمین وباغهای زیادی بودکه ازپدربزرگم بهش ارث رسیده بودوسرهمین ارث باعموهام اختلاف داشتن،مادرم تاماه پنجم بارداری حالش خوب بودولی ازماه پنجم به بعدیهوفشارخون بالاپیداکرد..وهمین فشارخون موقع زایمان کاردستش دادباعث شدچندساعت بعداززایمان فوت کنه...
یادمه مدرسه بودم که پسرخالم امددنبالم نمیدونم به مدیروناظم سختگیرمون چی گفته بودکه اجازه دادن من سرکلاس ریاضی وسایلم جمع کنم برم خونه..توراه به میثم گفتم چی شده؟چراتوامدی دنبالم ساعت مدرسه ام که تموم نشده..دستپاچه بودمیدونستم میخوادیه چیزی بهم بگه ولی نمیدونست ازکجاشروع کنه..یهویاداقاجونم افتادم چندوقتی بودزمین گیرشده بودرفتم جلوش وایستادم گفتم میثم راستش بگواقاجون طوریش شده،گفت نه صبح که تورفتی مدرسه مادرت بردن بیمارستان
باخوشحالی گفتم اخ جون خواهرکوچلوم به دنیاامده گفت اره..ازرفتارش تعجب کردم گفتم چراخوشحال نیستی گفت اخه حال مامانت خوب نیست بااین حرفش دلشوره گرفتم دیگه واینستادم ادامه بده کیف مدرسه ام روانداختم دویدم سمت خونه انقدرسرعتم زیادبودکه میثم نمیتونست بهم برسه،وقتی نزدیک خونه شدم دیدم درحیاط بازه صدای قران میاد..مردم روستا درحال رفت و آمد بودند..یکی ازهمسایه هاکه منودیدباگریه امدسمتم گفت گلاب بمیرم برات..
.دلم گواهی بدمیدادولی نمیخواستم باورکنم چنگ زدم به پیراهن خدیجه خانم گفتم مامانم کو..دستم گرفت بردم تو،بادیدم همه شروع کردن به گریه کردن..اون موقع بود که فهمیدم بی مادرشدم..تاچهل روزباکسی حرف نزدم حتی دوستنداشتم خواهرم نداروببینم
ولی بعدازچهلم مامانم بابام رفت ندا رو از عمه ام گرفت اوردش خونه..من خودم هنوزبچه بودم ولی بایدمادری میکردم،کم کم با ندا ارتباط گرفتم مهرش به دلم نشست..بودنش باعث شدسرگرم بشم کمتردلتنگ مادرم بشم..بعدازمرگ مادرم پدرم خیلی شکسته شده بودوقتی میومدخونه فقط میخوابیدازشرایط زندگیمون خسته شده بودم ولی برای اینکه بابام ناراحت نشه هیچی نمیگفتم یه مدت که گذشت متوجه شدم بابام سیگارمیکشه بوش اذیتم میکردیه شب که خواب بودبسته سیگارش انداختم دورتوعالم بچگی فکرمیکردم بااینکارم دیگه نمیکشه ولی صبح که بابام بیدارشدفهمیدچکارکردم کلی دعوام کرد
همون روزبه عمه ام زنگ زدم ازش کمک خواستم...
عمه ام بعدظهرش امددیدنم بعدازکلی مقدمه چینی گفت تنها راه چاره اینکه بابات زن بگیره.. نمیتونستم کس دیگه ای رو جای مادرم ببینم ولی عمه ام انقدر تو گوشم خوند تا بعدازدوماه موفق شد راضیم کنه،بعدازرضایت من باپدرم صحبت کردبابام اولش مخالفت کردولی اونم بلاخره تسلیم شدویک سال نیم بعد از مرگ مادرم زن گرفت..زن بابام یه زن مطلقه بود که ازشوهراولش یه دختر داشت و دخترش با مادربزرگش(مادرشوهرش)زندگی میکرد البته بگم شوهرافسانه(زن بابام)یکسال بعد ازطلاقشون تصادف میکنه میمیره،دخترش که اسمش مهسابود دوسال از من بزرگتر بود..بابام همون اول باهاش قول قرارگذاشت که بعدازازدواج نمیتونه دخترش بیاره پیش خودش وافسانه ام قبول کرد..افسانه خوشگلی چندانی نداشت،ولی تادلتون بخوادخودخواه بود..بعداز اینکه امدخونمون فهمیدم خیلی هفت خطه میدونست جلوی بابام چطوررفتارکنه..گاهی انقدربه من خواهرم ندامحبت میکردکه خودمم باورم میشد واقعا ما رو دوستداره.. ولی یه مدت که گذشت دستش برام روشدکافی بودبه حرفش گوش نمیدادم انقدراذیتم میکردکه مجبورمیشدم بگم چشم...
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔆
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_خم_2
قسمت دوم
تو اون سن کم تمام کارهای خونه
روکنارمدرسه ودرس خوندنم انجام میدادم حتی مسئولیت نداهم بامن بود..همه ازار اذیت افسانه روبه امیداینکه یه روزی ازخونمون بره تحمل میکردم ولی یکسال بعدصاحب یه پسرشد اوضاع ازاونی که فکرش میکردم بدترشد..رضا برادر ناتنیم شد عزیزکرده بابام چون پسرم نداشت عاشق رضاشده بودوهرچی افسانه میگفت بابام گوش میداد..سه سال ازازدواج بابام گذشته بودکه مادربزرگ مهسا(دخترافسانه)فوت کردوعموهاش سرپرستیش قبول نکردن ومونده بود بدون سرپرست یه مدتی تنهای زندگی میکردتاعموهاش خونه روفروختن جای برای موندن نداشت.. بااینکه بابام به افسانه گفته بودحق نداره دخترش بیاره پیش خودش ولی انقدرگفت والتماس کردتابابام دلش به رحم امدقبول کردومهاسم واردزندگیمون شد..همیشه فکرمیکردم باوجودافسانه دیگه هیچ وقت ارامش ندارم ولی باامدن دخترش دیگه مطمئن شدم،هیچ وقت یادم نمیره روزی که مهساواردخونمون شدیه جوری نگاه منو نداکردکه انگارمارفتیم اوارشدیم توخونه زندگیشون جاش رو تنگ کردیم...
باوجوداینکه حس خوبی بهش نداشتم ولی بازرفتم به استقبالش بهش خوش امدگفتم بایه غرورخاصی بهم دست دادگفت من بچه بزرگ این خونه ام یادت نره،گفتم قراره کنارهم زندگی کنیم باهم دوست باشیم..نیش خندی زدگفت دوستی وقتی برقرارمیشه که زیراب منو نزنی پیش بابات الکی ازم بدنگی وازهمه مهمتربه حرفم گوش بدی توکارام دخالت نکنی..بااین برخوردش فهمیدکلا ادم نرمالی نیست وپراز عقده است البته شایدم حق داشت اونم توسن بدی تنهاشده بود..چند روز اول کاری بهم نداشتیم یابهتره بگم من بیشتروقتم تواتاقم میگذروندم که باهاش برخوردی نداشته باشم..گذشت تایه روزکه ازمدرسه امدم خونه متوجه شدم کمدلباسهام بهم ریخته،من روی وسایلم خیلی حساس بودم رفتم سراغ افسانه گفتم کی رفته تواتاقم به وسایلم دست زده؟ افسانه بابی تفاوتی گفت همچین میگه اتاقم هرکس ندونه فکرمیکنه چه عمارتی دراختیارشه یه اتاق شیش متری یه فرش کهنه یه کمددرب داغون چنددست لباس قدیمیکه دیگه انقدرکلاس گذاشتن نداره..ازاین همه توهینش ناراحت شدم گفتم اصلاهرچی که تومیگی فقط بگوکی به وسایلم دست زده..یهو مهسا موهام ازپشت کشیدگفت صدات بیارپایین دفعه اخرت باشه بامادرم اینجوری حرف میزنی....
برگشتم سمتش هولش دادم عقب گفتم دستش بکش توغلط کردی بدون اجازه رفتی تواتاقم انگاریادت رفته اینجاخونه ماست نه خونه تومادرت،چشمتون روزبدنبینه حرفم تموم نشده بودکه مادردخترریختن سرم تاجای که میتونستن کتکم زدم انقدرکتک خورده بودم که نا نداشتم ازجام بلندبشم،به زورخودم کشوندم تواتاقم زدم زیرگریه،من بی خبرازهمه جامنتظربودم تابابام غروب بیادخونه شکایت افسانه مهسارو بهش بکنم.. ولی بابام بدون اینکه به من بگه به یه سفرچندروزه رفته بودوتاوقتی که برگرده این مادردختربه بهانه های مختلف منوکتک میزدن اذیت میکردن ودقیقا روزاخری که میخواست بابام برگرده به زورمنوبردن حموم لباسم عوض کردن..افسانه دست به کارشددومدل غذادرست کردوتهدیدم کردن اگرحرفی به بابام بزنم یه بلای سرندامیاره..من جونم به ندابسته بودحاضربودم خواربه پای خودم بره ولی ندا چیزیش نشه....
چندروزی که بابام نبود مادر دختر بهترین غذاهادرست میکردن میخوردن به منو ندایاپس مونده غذاشون میدادن یانون ماست..وقتی بابام امدبغلش کردم..زدم زیرگریه..بابام بنده خدافکرمیکردگریه ی من ازدلتنگیه!!دیگه خبرنداشت چه دردی توسینم حبس شده،افسانه منوازبغل بابام کشیدبیرون یه نیشکون ریزی ازم گرفت که بهم یاداوری کنه چیزی نبایدبگم ومثل همیشه شروع کردفیلم بازی کردن که بابات خسته است بذاراستراحت کنه،بابام نگاهی به افسانه کردلبخندی بهش زدگفت نمیدونم چه جوری ازت تشکرکنم خداروشکرتوهستی خیالم ازبچه هاراحته..افسانه ام یه عشوه ای امدگفت گلاب وندا مثل مهساهستن خدامیدونه هیچ فرقی بینشون نمیذارم!!ازاعصبانیت تمام بدنم میلرزیدولی چاره ای جزسکوت نداشتم چون حریف این مادردختر نمیشدم..بابام برای من مهسا یه جفت کفش پاشنه دار خریده بود..ظاهرشون مثل هم بودفقط مال من یه سایز کوچیکتربود..برای نداهم چندتااسباب بازی خریده بودو به افسانه ام به پلاک زنجیرطلا داد...
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت_گلاب 🌻
#زندگی_پر_پیچ_خم_2
قسمت دوم
تو اون سن کم تمام کارهای خونه
روکنارمدرسه ودرس خوندنم انجام میدادم حتی مسئولیت نداهم بامن بود..همه ازار اذیت افسانه روبه امیداینکه یه روزی ازخونمون بره تحمل میکردم ولی یکسال بعدصاحب یه پسرشد اوضاع ازاونی که فکرش میکردم بدترشد..رضا برادر ناتنیم شد عزیزکرده بابام چون پسرم نداشت عاشق رضاشده بودوهرچی افسانه میگفت بابام گوش میداد..سه سال ازازدواج بابام گذشته بودکه مادربزرگ مهسا(دخترافسانه)فوت کردوعموهاش سرپرستیش قبول نکردن ومونده بود بدون سرپرست یه مدتی تنهای زندگی میکردتاعموهاش خونه روفروختن جای برای موندن نداشت.. بااینکه بابام به افسانه گفته بودحق نداره دخترش بیاره پیش خودش ولی انقدرگفت والتماس کردتابابام دلش به رحم امدقبول کردومهاسم واردزندگیمون شد..همیشه فکرمیکردم باوجودافسانه دیگه هیچ وقت ارامش ندارم ولی باامدن دخترش دیگه مطمئن شدم،هیچ وقت یادم نمیره روزی که مهساواردخونمون شدیه جوری نگاه منو نداکردکه انگارمارفتیم اوارشدیم توخونه زندگیشون جاش رو تنگ کردیم...
باوجوداینکه حس خوبی بهش نداشتم ولی بازرفتم به استقبالش بهش خوش امدگفتم بایه غرورخاصی بهم دست دادگفت من بچه بزرگ این خونه ام یادت نره،گفتم قراره کنارهم زندگی کنیم باهم دوست باشیم..نیش خندی زدگفت دوستی وقتی برقرارمیشه که زیراب منو نزنی پیش بابات الکی ازم بدنگی وازهمه مهمتربه حرفم گوش بدی توکارام دخالت نکنی..بااین برخوردش فهمیدکلا ادم نرمالی نیست وپراز عقده است البته شایدم حق داشت اونم توسن بدی تنهاشده بود..چند روز اول کاری بهم نداشتیم یابهتره بگم من بیشتروقتم تواتاقم میگذروندم که باهاش برخوردی نداشته باشم..گذشت تایه روزکه ازمدرسه امدم خونه متوجه شدم کمدلباسهام بهم ریخته،من روی وسایلم خیلی حساس بودم رفتم سراغ افسانه گفتم کی رفته تواتاقم به وسایلم دست زده؟ افسانه بابی تفاوتی گفت همچین میگه اتاقم هرکس ندونه فکرمیکنه چه عمارتی دراختیارشه یه اتاق شیش متری یه فرش کهنه یه کمددرب داغون چنددست لباس قدیمیکه دیگه انقدرکلاس گذاشتن نداره..ازاین همه توهینش ناراحت شدم گفتم اصلاهرچی که تومیگی فقط بگوکی به وسایلم دست زده..یهو مهسا موهام ازپشت کشیدگفت صدات بیارپایین دفعه اخرت باشه بامادرم اینجوری حرف میزنی....
برگشتم سمتش هولش دادم عقب گفتم دستش بکش توغلط کردی بدون اجازه رفتی تواتاقم انگاریادت رفته اینجاخونه ماست نه خونه تومادرت،چشمتون روزبدنبینه حرفم تموم نشده بودکه مادردخترریختن سرم تاجای که میتونستن کتکم زدم انقدرکتک خورده بودم که نا نداشتم ازجام بلندبشم،به زورخودم کشوندم تواتاقم زدم زیرگریه،من بی خبرازهمه جامنتظربودم تابابام غروب بیادخونه شکایت افسانه مهسارو بهش بکنم.. ولی بابام بدون اینکه به من بگه به یه سفرچندروزه رفته بودوتاوقتی که برگرده این مادردختربه بهانه های مختلف منوکتک میزدن اذیت میکردن ودقیقا روزاخری که میخواست بابام برگرده به زورمنوبردن حموم لباسم عوض کردن..افسانه دست به کارشددومدل غذادرست کردوتهدیدم کردن اگرحرفی به بابام بزنم یه بلای سرندامیاره..من جونم به ندابسته بودحاضربودم خواربه پای خودم بره ولی ندا چیزیش نشه....
چندروزی که بابام نبود مادر دختر بهترین غذاهادرست میکردن میخوردن به منو ندایاپس مونده غذاشون میدادن یانون ماست..وقتی بابام امدبغلش کردم..زدم زیرگریه..بابام بنده خدافکرمیکردگریه ی من ازدلتنگیه!!دیگه خبرنداشت چه دردی توسینم حبس شده،افسانه منوازبغل بابام کشیدبیرون یه نیشکون ریزی ازم گرفت که بهم یاداوری کنه چیزی نبایدبگم ومثل همیشه شروع کردفیلم بازی کردن که بابات خسته است بذاراستراحت کنه،بابام نگاهی به افسانه کردلبخندی بهش زدگفت نمیدونم چه جوری ازت تشکرکنم خداروشکرتوهستی خیالم ازبچه هاراحته..افسانه ام یه عشوه ای امدگفت گلاب وندا مثل مهساهستن خدامیدونه هیچ فرقی بینشون نمیذارم!!ازاعصبانیت تمام بدنم میلرزیدولی چاره ای جزسکوت نداشتم چون حریف این مادردختر نمیشدم..بابام برای من مهسا یه جفت کفش پاشنه دار خریده بود..ظاهرشون مثل هم بودفقط مال من یه سایز کوچیکتربود..برای نداهم چندتااسباب بازی خریده بودو به افسانه ام به پلاک زنجیرطلا داد...
#ادامه_دارد (فردا شب)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگر می خواهی برکات در زندگیت زیاد شود، و خوبی ها هرگز از زندگیت قطع نشود، الله را شکر کن و همیشه شاکر باش !!!🦋💞
خداوند متعال فرموده: {لَئِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ}🌿.
الحمدلله فی کل حال . . .😍🤍الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خداوند متعال فرموده: {لَئِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ}🌿.
الحمدلله فی کل حال . . .😍🤍الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#بریدهای_از_یک_کتاب
📄
من فڪر میڪنم موقعیتهایی در زندگی پیش میآید ڪه انسان باید سڪان ڪشتی خود را
به دست جریان سرنوشت بسپارد،
درست مثل اینڪه قدرت مقابله
در برابر امواج آن را ندارد.
در این صورت ممڪن است خیلی زود متوجه شود
ڪه جریان آب رودخانه، به نفع او بوده است ...
این موقعیت را تنها خود او درڪ میڪند
ممڪن است شخص دیگری صحنه را ببیند
و فڪر ڪند ڪه ڪشتی در حال غرق شدن است،
غافل از اینڪه هرگز آن ڪشتی چنین
#ناخدای استوار و محڪمی نداشته است...!
📚 دخمه
#ژوزه_ساراماگوالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📄
من فڪر میڪنم موقعیتهایی در زندگی پیش میآید ڪه انسان باید سڪان ڪشتی خود را
به دست جریان سرنوشت بسپارد،
درست مثل اینڪه قدرت مقابله
در برابر امواج آن را ندارد.
در این صورت ممڪن است خیلی زود متوجه شود
ڪه جریان آب رودخانه، به نفع او بوده است ...
این موقعیت را تنها خود او درڪ میڪند
ممڪن است شخص دیگری صحنه را ببیند
و فڪر ڪند ڪه ڪشتی در حال غرق شدن است،
غافل از اینڪه هرگز آن ڪشتی چنین
#ناخدای استوار و محڪمی نداشته است...!
📚 دخمه
#ژوزه_ساراماگوالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
جهادی فارسی
سرودهای گلچین اسلامی❦t.me/sroodislam
🎵نشید #فارسی
🔹💥به روز جزا در کنار است جهاد❤️☝️
⚔️😍 #جهادی #مجاهد
🎙 #سیدیونس_شاکری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔹💥به روز جزا در کنار است جهاد❤️☝️
⚔️😍 #جهادی #مجاهد
🎙 #سیدیونس_شاکری الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت آموزنده هندوانه ...
گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده که فقیرم و چیزی ندارم
هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه ی خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده
هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد، فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین…
این هندوانه خراب را بخاطر تو داده است و
این هندوانه خوب رابخاطرپول.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده که فقیرم و چیزی ندارم
هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه ی خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده
هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد، فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین…
این هندوانه خراب را بخاطر تو داده است و
این هندوانه خوب رابخاطرپول.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9.
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سی و چهار
راحیل لحظه ای در چشمان او نگاه کرد، اما بعد شانه هایش را بالا انداخت و خونسرد گفت فکر می کنی باید دلیل دیگری داشته باشد؟ ماری خندید و با لحن شوخ طبعانه ای گفت ناراحت نشو شوخی کردم.
راحیل چیزی نگفت، اما در ته قلبش، خوب میدانست که همه ای این تغییرات فقط یک دلیل دارد و آن هم سدیس بود.
وقتی شیفت کاری اش تمام شد و از هوتل بیرون شد، برخلاف تصورش، سدیس را دید که بیرون هوتل منتظر او ایستاده است.
باد ملایمی میوزید و موهای سدیس را کمی بهم ریخته بود. همینکه نگاهش به راحیل افتاد، لبخندی زد و با لحنی گرم گفت خسته نباشی خانم زیبا.
راحیل چند قدم به او نزدیک شد، لبخند محوی زد و گفت سلامت باشی، اما چرا اینجا ایستادی؟ فکر می کردم امروز با دوستت مصروف هستی.
سدیس شانه هایش را بالا انداخت و با لحنی آرام گفت دلم برای دوست زیبایم تنگ شده بود میخواستم هر طور شده امروز ترا ببینم
لحظه ای سکوت میان شان حاکم شد. سدیس چند بار خواست چیزی بگوید، اما مردد بود. بالاخره با صدایی که سعی می کرد عادی باشد، گفت می خواهی کمی قدم بزنیم؟
راحیل نگاهی به اطراف انداخت، بعد با لحنی که تلاش می کرد بی تفاوت به نظر برسد، گفت چرا که نه.
آنها به پارک نزدیک هوتل رفتند و آرام در مسیر سنگفرش شده قدم زدند.
هوا کمی تاریک شده بود، اما چراغ های پارک نور ملایمی به اطراف پخش می کردند. صدای خش خش برگ ها زیر قدم هایشان، در سکوت شب طنین انداخته بود.
راحیل به جلو نگاه می کرد. سدیس اما هرچند لحظه، نگاهی به او می انداخت و دوباره به مسیر چشم می دوخت.
چند بار نفس عمیق کشید. دلش می خواست چیزی بگوید، اما هر بار که دهان باز می کرد، کلماتش در گلویش می خشکیدند. دستش را روی سینه اش گذاشت طوری که می خواست طپش های قلبش را آرام کند.
راحیل متوجه حال او شد و با کنجکاوی پرسید خوب هستی؟
سدیس لحظه ای به او نگاه کرد، بعد با عجله چهره اش را عادی جلوه داد و جواب داد بلی فقط یک چیزی است که می خواستم بگویم.
راحیل ایستاد و مستقیم به چشمانش نگاه کرد و پرسید چی؟
سدیس نگاهش را از چشمان راحیل گرفت، دستی در موهایش کشید دنبال کلمه ای مناسبی گشت. اما هر چه تلاش کرد، زبانش قفل شده بود بعد لب زد چیزی نیست فقط می خواستم بگویم که خوشحالم که با تو اینجا هستم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سی و چهار
راحیل لحظه ای در چشمان او نگاه کرد، اما بعد شانه هایش را بالا انداخت و خونسرد گفت فکر می کنی باید دلیل دیگری داشته باشد؟ ماری خندید و با لحن شوخ طبعانه ای گفت ناراحت نشو شوخی کردم.
راحیل چیزی نگفت، اما در ته قلبش، خوب میدانست که همه ای این تغییرات فقط یک دلیل دارد و آن هم سدیس بود.
وقتی شیفت کاری اش تمام شد و از هوتل بیرون شد، برخلاف تصورش، سدیس را دید که بیرون هوتل منتظر او ایستاده است.
باد ملایمی میوزید و موهای سدیس را کمی بهم ریخته بود. همینکه نگاهش به راحیل افتاد، لبخندی زد و با لحنی گرم گفت خسته نباشی خانم زیبا.
راحیل چند قدم به او نزدیک شد، لبخند محوی زد و گفت سلامت باشی، اما چرا اینجا ایستادی؟ فکر می کردم امروز با دوستت مصروف هستی.
سدیس شانه هایش را بالا انداخت و با لحنی آرام گفت دلم برای دوست زیبایم تنگ شده بود میخواستم هر طور شده امروز ترا ببینم
لحظه ای سکوت میان شان حاکم شد. سدیس چند بار خواست چیزی بگوید، اما مردد بود. بالاخره با صدایی که سعی می کرد عادی باشد، گفت می خواهی کمی قدم بزنیم؟
راحیل نگاهی به اطراف انداخت، بعد با لحنی که تلاش می کرد بی تفاوت به نظر برسد، گفت چرا که نه.
آنها به پارک نزدیک هوتل رفتند و آرام در مسیر سنگفرش شده قدم زدند.
هوا کمی تاریک شده بود، اما چراغ های پارک نور ملایمی به اطراف پخش می کردند. صدای خش خش برگ ها زیر قدم هایشان، در سکوت شب طنین انداخته بود.
راحیل به جلو نگاه می کرد. سدیس اما هرچند لحظه، نگاهی به او می انداخت و دوباره به مسیر چشم می دوخت.
چند بار نفس عمیق کشید. دلش می خواست چیزی بگوید، اما هر بار که دهان باز می کرد، کلماتش در گلویش می خشکیدند. دستش را روی سینه اش گذاشت طوری که می خواست طپش های قلبش را آرام کند.
راحیل متوجه حال او شد و با کنجکاوی پرسید خوب هستی؟
سدیس لحظه ای به او نگاه کرد، بعد با عجله چهره اش را عادی جلوه داد و جواب داد بلی فقط یک چیزی است که می خواستم بگویم.
راحیل ایستاد و مستقیم به چشمانش نگاه کرد و پرسید چی؟
سدیس نگاهش را از چشمان راحیل گرفت، دستی در موهایش کشید دنبال کلمه ای مناسبی گشت. اما هر چه تلاش کرد، زبانش قفل شده بود بعد لب زد چیزی نیست فقط می خواستم بگویم که خوشحالم که با تو اینجا هستم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخم های پنهان
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سی و پنج
راحیل لحظه ای به او خیره ماند، اما چیزی نگفت. بعد نگاهش را به ساعتش انداخت و با لحنی آرام گفت ناوقت شده بهتر است به خانه برگردم.
سدیس که هنوز درگیر جدال با احساسات خودش بود، فقط توانست آهسته بگوید درست است
راحیل خداحافظی کرد و آرام از کنار او گذشت. سدیس نگاهش را به قامت دور شونده ای راحیل دوخت. قلبش فشرده شد، مشت هایش را آرام در جیب جمپرش فشار داد و با ناراحتی زیر لب زمزمه کرد من چرا در مقابل راحیل اینقدر ضعیف شده ام؟ چرا نمی توانم حرف قلبم را برایش بگویم…؟
باد شبانه آرام موهایش را بهم ریخت، اما چیزی که درونش را می آشفت، فقط باد نبود بلکه احساسی بود که دیگر نمی توانست آن را نادیده بگیرد او هر طور شده باید احساسش را بیان میکرد و به راحیل میگفت که چقدر دوستش دارد
با قدم های خسته به سوی هوتل رفت احساس میکرد تمام انرژی اش را جا گذاشته است. فکرهای زیادی در ذهنش چرخ میزدند، اما هیچکدام سر و سامان نداشتند. وقتی داخل اطاقش شد، نفس عمیقی کشید و همانطور که در را بست، صدای زنگ موبایل بلند شد.
چشمانش بی اختیار به صفحه ای موبایلش افتاد. هیله.
لبخند محوی گوشه ای لبانش نشست. تماس را جواب داد، صدا را در بلندگو گذاشت و با لحن گرم و شوخ همیشگی اش گفت سلام به زیباترین خواهر دنیا!
صدای مهربان هیله از آن سوی خط بلند شد که گفت علیکم سلام، جذاب ترین برادر دنیا! کجا هستی؟ اصلاً به دیدن من نمی آیی؟ فراموش کردی در این کشور خواهری هم داری؟
سدیس همانطور که لباسهایش را تبدیل می کرد، موبایل را روی میز گذاشت و گفت الیاس از افغانستان آمده، هیله جان، این دو روز با او مصروف بودم.
هیله با شیطنت گفت چشمانت روشن! ولی من فکر کردم با راحیل مصروف هستی بعد خندید.
سدیس لحظه ای مکث کرد، بعد موبایل را برداشت و آهسته گفت نخیر او خیلی کم با من حرف میزند. اصلاً احساس میکنم متوجه حضورم نیست. بعضی وقتها فکر میکنم برایش هیچ وجود ندارم.
هیله خنده ای کوتاهی کرد و با لحنی که معلوم بود با هوش تر از آن است که فریب بخورد، گفت چی فکر کردی، سدیس؟ راحیل دختر افغان است. غرورش در همه جا نام دارد. تو فکر می کنی اگر واقعاً برایش هیچ ارزشی نداشتی، باز هم با تو حرف میزد؟ به تو لبخند میزد؟ من به راحیل افتخار می کنم که اینقدر در زندگی اش حد و حدود دارد، و به انتخاب تو هم خوشحالم.
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت سی و پنج
راحیل لحظه ای به او خیره ماند، اما چیزی نگفت. بعد نگاهش را به ساعتش انداخت و با لحنی آرام گفت ناوقت شده بهتر است به خانه برگردم.
سدیس که هنوز درگیر جدال با احساسات خودش بود، فقط توانست آهسته بگوید درست است
راحیل خداحافظی کرد و آرام از کنار او گذشت. سدیس نگاهش را به قامت دور شونده ای راحیل دوخت. قلبش فشرده شد، مشت هایش را آرام در جیب جمپرش فشار داد و با ناراحتی زیر لب زمزمه کرد من چرا در مقابل راحیل اینقدر ضعیف شده ام؟ چرا نمی توانم حرف قلبم را برایش بگویم…؟
باد شبانه آرام موهایش را بهم ریخت، اما چیزی که درونش را می آشفت، فقط باد نبود بلکه احساسی بود که دیگر نمی توانست آن را نادیده بگیرد او هر طور شده باید احساسش را بیان میکرد و به راحیل میگفت که چقدر دوستش دارد
با قدم های خسته به سوی هوتل رفت احساس میکرد تمام انرژی اش را جا گذاشته است. فکرهای زیادی در ذهنش چرخ میزدند، اما هیچکدام سر و سامان نداشتند. وقتی داخل اطاقش شد، نفس عمیقی کشید و همانطور که در را بست، صدای زنگ موبایل بلند شد.
چشمانش بی اختیار به صفحه ای موبایلش افتاد. هیله.
لبخند محوی گوشه ای لبانش نشست. تماس را جواب داد، صدا را در بلندگو گذاشت و با لحن گرم و شوخ همیشگی اش گفت سلام به زیباترین خواهر دنیا!
صدای مهربان هیله از آن سوی خط بلند شد که گفت علیکم سلام، جذاب ترین برادر دنیا! کجا هستی؟ اصلاً به دیدن من نمی آیی؟ فراموش کردی در این کشور خواهری هم داری؟
سدیس همانطور که لباسهایش را تبدیل می کرد، موبایل را روی میز گذاشت و گفت الیاس از افغانستان آمده، هیله جان، این دو روز با او مصروف بودم.
هیله با شیطنت گفت چشمانت روشن! ولی من فکر کردم با راحیل مصروف هستی بعد خندید.
سدیس لحظه ای مکث کرد، بعد موبایل را برداشت و آهسته گفت نخیر او خیلی کم با من حرف میزند. اصلاً احساس میکنم متوجه حضورم نیست. بعضی وقتها فکر میکنم برایش هیچ وجود ندارم.
هیله خنده ای کوتاهی کرد و با لحنی که معلوم بود با هوش تر از آن است که فریب بخورد، گفت چی فکر کردی، سدیس؟ راحیل دختر افغان است. غرورش در همه جا نام دارد. تو فکر می کنی اگر واقعاً برایش هیچ ارزشی نداشتی، باز هم با تو حرف میزد؟ به تو لبخند میزد؟ من به راحیل افتخار می کنم که اینقدر در زندگی اش حد و حدود دارد، و به انتخاب تو هم خوشحالم.
ادامه فرداشب ان شــــاءالله ❤️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#دوقسمت هفتادوهفت وهفتادوهشت
📖سرگذشت کوثر
ما هیچ اصراری نداریم که تو همراه ما بیای خودت پاشدی اومدی خیلی ناراحتی برگرد اتفاقاً بهترم هست راه طولانی نیست عمم ساکت شد حرفی نزدوقتی رسیدیم خونه بهمون گفت اینجا خونتون چقدراینجاکوچیکه اینجا که در مقابل خونه من طویلهای بیش نیست اما من توجهی نکردم فقط دلم میخواد یونس رو ببینم وقتی یونس رو دیدم با عشق تمام بغلش کردم غرق در بوسش کردم گفتم دلم برات تنگ شده بود مادرعمم بهم چشم غره ای رفت و گفت دختر زشته آدم که جلوی شوهرش بچش رو بغل نمیکنه بوسش کنه مردم چی دربارت فکر میکنن چی دربارت میگن خجالت بکش اومدی شهر فکر کردی همه چی رو باید فراموش کنی مراد هم یونس رو بغل کرد وبوس کرد و گفت منم پسرمو بغل میکنم بوس میکنم مشکلی داری ننه ،ننه بلقیس به استقبال ما اومد بهمون خوش آمد گفت وقتی چشمش به عمم افتاد از ما پرسیدش که این حاج خانم کیه گفتم که مادر مراده حرفی نزد وقتی در حال پهن کردن وسایل بودیم عمم ازم پرسید که من شبا باید کجا بخوابم گفتم هرجا که دوست داری میتونی بخوابید میتونید تو اتاق بچهها بخوابیدگفت ولی اتاق بچهها خیلی کوچیکه چقدر این خونه کوچیکه قلب آدم میگیره آدم احساس خفقان بهش دست میده عمه نیومده شروع کرده بود داشت از عالم و آدم ایراد میگرفت میدونستم هدفش چیه کل هدفش این بودش که ما را از زندگی کردن و موندن اینجا منصرف کنه برگردیم روستاگفتم عمه اینجا سه تا اتاق تو در تو داره شما میتونید تو اون یکی اتاق بخوابین که وسایلمونو گذاشتیم بچه ها اونجا نمیخوابن شما هم راحت هستین عمم لبخند رضایت بخشی زد و گفتش که من میخوام یاسین پیش من بخوابه مشکلی نداریدگفتم یاسین با پسرها میخوابه اینجوری خودش راحتتره شما با فاطمه بخوابین گفت نه همون بهتر خودم تنها میخوابم عمم هنوز فاطمه را دوست نداشت نمیدونم چرا دوسش نداشت شایدم بهش حسودی میکردفردای اون روز ننه بلقیس منو صدا کرد گفت بیا میخوام باهات حرف بزنم
وقتی پیشش رفتم گفتم ننه می دونم چی میخوای بگی من واقعاً شرمندم امانمیتونستم این پیرزنو اونجا تنها بگذارم
الانم یک فرصت به ما بدین یه خونه پیدا کنیم پولمون در حدی هست که بتونیم خونه بخریم نگاهی به من کرد و گفت دختر مگه من گفتم از اینجا بلند شین میخواستم بگم که تو این هفته ما دو تا روضه داريم به مادر شوهرتم بگو بیاد بریم سکوت
کردم یه خورده اخم کردم بهم گفت چیه دختر چرا ناراحتی از اینکه این پیرزن اومده اینجا ناراحتی گفتم نه ناراحت نیستم گفت دلتو بزرگ کن اینم گناه داره پیرزن تنهاست میدونی الان به غیر از پسرش هیچ کی را تو این دنیا نداره براش همه چی تعریف کردم گفت ماشالله به تو خیلی دلت دریاست واقعاً دلت از مراد خیلی بزرگتره گفتم تنها ترسی که دارم اینه که این زندگی منو به هم بریزه قبلاً هم میخواست زندگی منو نابود کنه گفت دیگه سرش به سنگ خورده پیر شده دیگه توانایی اینو نداره که زندگیتون رو بهم بریزه وقتی که باهاتون راه افتاده اومده یعنی که به شمااحتیاج داره به غیر از شما کسی رم تو این دنیانداره گفتم دختراش ولش کردن وازسرخودشون بازش کردن گفت ازخواهرشوهرهات دلخورنباش مادر!اونها زن مردمن اختیارشان دست خودشون نیست
دختر وقتی ازدواج میکنه اختیارش دست خونواده شوهر و شوهرشه اونا هرچی میگن باید بگه چشم مردها همینن اولویت اول و آخرشون واسشون خونواده خودشونه نه خونواده زنه گفتم ولی عمو فواد اینجوری نبود درسته پوزخندی زد و گفت عمو خودم رو کم اذیت نکرد اونم اولویت اول آخرش مادر و خواهرهاش بودن اونا رو خدا میدانست فکر می کرد اونها هر چی می گن درسته و من اشتباه می کنم بعدها وقتی که بدترین ضربه را از شوهر خواهرش خورد و مادرش از به ناحق حمایت کرد تازه فهمیدش که چه خبره من و بچههام شدیم اولویت اول و آخر شوهرم بماند سر این قضیه مادرشوهرم چقدر منو اذیت کرد چقدر منو نفرین کردبچههامو نفرین کردپرسیدم چرا شما نفرین کرد میگفت به خاطر اینکه شوهرم دیگه ازشون حمایت نمی کردخدا مادر شوهرم رو رحمت کنه می گفت باید از دخترهام حمایت کنم دامادهام طلاقشون ندن زندگی من وارد مرحله جدید شده بود زندگی با مادر شوهرم زیاد سخت نبود دیگه از تب و تاب افتاده بوددیگه اذیتم نمیکرد گاهی بهم نیش زبون میزد اما من بهش اهمیت نمیدادم
همین که مراد و بچهها رو داشتم کافی بوالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
ما هیچ اصراری نداریم که تو همراه ما بیای خودت پاشدی اومدی خیلی ناراحتی برگرد اتفاقاً بهترم هست راه طولانی نیست عمم ساکت شد حرفی نزدوقتی رسیدیم خونه بهمون گفت اینجا خونتون چقدراینجاکوچیکه اینجا که در مقابل خونه من طویلهای بیش نیست اما من توجهی نکردم فقط دلم میخواد یونس رو ببینم وقتی یونس رو دیدم با عشق تمام بغلش کردم غرق در بوسش کردم گفتم دلم برات تنگ شده بود مادرعمم بهم چشم غره ای رفت و گفت دختر زشته آدم که جلوی شوهرش بچش رو بغل نمیکنه بوسش کنه مردم چی دربارت فکر میکنن چی دربارت میگن خجالت بکش اومدی شهر فکر کردی همه چی رو باید فراموش کنی مراد هم یونس رو بغل کرد وبوس کرد و گفت منم پسرمو بغل میکنم بوس میکنم مشکلی داری ننه ،ننه بلقیس به استقبال ما اومد بهمون خوش آمد گفت وقتی چشمش به عمم افتاد از ما پرسیدش که این حاج خانم کیه گفتم که مادر مراده حرفی نزد وقتی در حال پهن کردن وسایل بودیم عمم ازم پرسید که من شبا باید کجا بخوابم گفتم هرجا که دوست داری میتونی بخوابید میتونید تو اتاق بچهها بخوابیدگفت ولی اتاق بچهها خیلی کوچیکه چقدر این خونه کوچیکه قلب آدم میگیره آدم احساس خفقان بهش دست میده عمه نیومده شروع کرده بود داشت از عالم و آدم ایراد میگرفت میدونستم هدفش چیه کل هدفش این بودش که ما را از زندگی کردن و موندن اینجا منصرف کنه برگردیم روستاگفتم عمه اینجا سه تا اتاق تو در تو داره شما میتونید تو اون یکی اتاق بخوابین که وسایلمونو گذاشتیم بچه ها اونجا نمیخوابن شما هم راحت هستین عمم لبخند رضایت بخشی زد و گفتش که من میخوام یاسین پیش من بخوابه مشکلی نداریدگفتم یاسین با پسرها میخوابه اینجوری خودش راحتتره شما با فاطمه بخوابین گفت نه همون بهتر خودم تنها میخوابم عمم هنوز فاطمه را دوست نداشت نمیدونم چرا دوسش نداشت شایدم بهش حسودی میکردفردای اون روز ننه بلقیس منو صدا کرد گفت بیا میخوام باهات حرف بزنم
وقتی پیشش رفتم گفتم ننه می دونم چی میخوای بگی من واقعاً شرمندم امانمیتونستم این پیرزنو اونجا تنها بگذارم
الانم یک فرصت به ما بدین یه خونه پیدا کنیم پولمون در حدی هست که بتونیم خونه بخریم نگاهی به من کرد و گفت دختر مگه من گفتم از اینجا بلند شین میخواستم بگم که تو این هفته ما دو تا روضه داريم به مادر شوهرتم بگو بیاد بریم سکوت
کردم یه خورده اخم کردم بهم گفت چیه دختر چرا ناراحتی از اینکه این پیرزن اومده اینجا ناراحتی گفتم نه ناراحت نیستم گفت دلتو بزرگ کن اینم گناه داره پیرزن تنهاست میدونی الان به غیر از پسرش هیچ کی را تو این دنیا نداره براش همه چی تعریف کردم گفت ماشالله به تو خیلی دلت دریاست واقعاً دلت از مراد خیلی بزرگتره گفتم تنها ترسی که دارم اینه که این زندگی منو به هم بریزه قبلاً هم میخواست زندگی منو نابود کنه گفت دیگه سرش به سنگ خورده پیر شده دیگه توانایی اینو نداره که زندگیتون رو بهم بریزه وقتی که باهاتون راه افتاده اومده یعنی که به شمااحتیاج داره به غیر از شما کسی رم تو این دنیانداره گفتم دختراش ولش کردن وازسرخودشون بازش کردن گفت ازخواهرشوهرهات دلخورنباش مادر!اونها زن مردمن اختیارشان دست خودشون نیست
دختر وقتی ازدواج میکنه اختیارش دست خونواده شوهر و شوهرشه اونا هرچی میگن باید بگه چشم مردها همینن اولویت اول و آخرشون واسشون خونواده خودشونه نه خونواده زنه گفتم ولی عمو فواد اینجوری نبود درسته پوزخندی زد و گفت عمو خودم رو کم اذیت نکرد اونم اولویت اول آخرش مادر و خواهرهاش بودن اونا رو خدا میدانست فکر می کرد اونها هر چی می گن درسته و من اشتباه می کنم بعدها وقتی که بدترین ضربه را از شوهر خواهرش خورد و مادرش از به ناحق حمایت کرد تازه فهمیدش که چه خبره من و بچههام شدیم اولویت اول و آخر شوهرم بماند سر این قضیه مادرشوهرم چقدر منو اذیت کرد چقدر منو نفرین کردبچههامو نفرین کردپرسیدم چرا شما نفرین کرد میگفت به خاطر اینکه شوهرم دیگه ازشون حمایت نمی کردخدا مادر شوهرم رو رحمت کنه می گفت باید از دخترهام حمایت کنم دامادهام طلاقشون ندن زندگی من وارد مرحله جدید شده بود زندگی با مادر شوهرم زیاد سخت نبود دیگه از تب و تاب افتاده بوددیگه اذیتم نمیکرد گاهی بهم نیش زبون میزد اما من بهش اهمیت نمیدادم
همین که مراد و بچهها رو داشتم کافی بوالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9