Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙 رحمان 💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4145🌷
#به_خاطر_بيتالمال....
🌷در عمليات كربلاى ۵، جادهاى بود كه هم روى آن مين بود و هم در شانه آن كه به صورت اريب بود، سيم خاردار و ميدان مين قرار داشت لذا عدهاى از گروهان تخريب براى خنثىكردن مينهاى روى جاده و هم ما نيز براى خنثىكردن شانه جاده مأموريت يافتيم. تا صبح عمليات كه بچهها خواستند از عمليات بازگردند؛ بتوانند از روى شانه جاده بازگردند چرا كه بر روى جاده آتش دشمن زياد بود.
🌷سيفالله كشاورز مسئول گروه ما بود كه بعدها در عمليات والفجر ۱۰ شهيد شد، هنگامى كه كار خنثىسازى را انجام داديم يك چراغ قوه دست سيفالله بود كه از دست او رها شد و در ميان سيم خاردار افتاد؛ آتش دشمن آنقدر سنگين بود كه ما مىخواستيم هرچه زودتر بازگرديم؛ اما سيفالله گفت كه: اين چراغ قوه بيتالمال است و بايد حتماً آن را بازگرداند.
🌷لذا نشست تا چراغ قوه را بردارد و در همين حين يك خمپاره به كنار ما نشست و تركش آن در سينه سيف الله فرو نشست. ما تخريبچىها امدادگرى نداشتيم و اگر كـسى مجروح مىشد بايد خودمان او را به عقب باز مىگردانديم. لذا خودمان سيفالله [را] به عقب بازگردانديم.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سيفالله كشاورز
#راوى: آزاده سرافراز حسين كشاورز دلاور تخريبچى
منبع: سايت ايكنا
❌️❌️ به خاطر بیتالمال....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#به_خاطر_بيتالمال....
🌷در عمليات كربلاى ۵، جادهاى بود كه هم روى آن مين بود و هم در شانه آن كه به صورت اريب بود، سيم خاردار و ميدان مين قرار داشت لذا عدهاى از گروهان تخريب براى خنثىكردن مينهاى روى جاده و هم ما نيز براى خنثىكردن شانه جاده مأموريت يافتيم. تا صبح عمليات كه بچهها خواستند از عمليات بازگردند؛ بتوانند از روى شانه جاده بازگردند چرا كه بر روى جاده آتش دشمن زياد بود.
🌷سيفالله كشاورز مسئول گروه ما بود كه بعدها در عمليات والفجر ۱۰ شهيد شد، هنگامى كه كار خنثىسازى را انجام داديم يك چراغ قوه دست سيفالله بود كه از دست او رها شد و در ميان سيم خاردار افتاد؛ آتش دشمن آنقدر سنگين بود كه ما مىخواستيم هرچه زودتر بازگرديم؛ اما سيفالله گفت كه: اين چراغ قوه بيتالمال است و بايد حتماً آن را بازگرداند.
🌷لذا نشست تا چراغ قوه را بردارد و در همين حين يك خمپاره به كنار ما نشست و تركش آن در سينه سيف الله فرو نشست. ما تخريبچىها امدادگرى نداشتيم و اگر كـسى مجروح مىشد بايد خودمان او را به عقب باز مىگردانديم. لذا خودمان سيفالله [را] به عقب بازگردانديم.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سيفالله كشاورز
#راوى: آزاده سرافراز حسين كشاورز دلاور تخريبچى
منبع: سايت ايكنا
❌️❌️ به خاطر بیتالمال....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙 رحمان 💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4146🌷
#راز_نور_سبز....
🌷پدرم معروف بود به حاجی صلواتی، به خاطر صلواتهاى مکرر و بلندی که میفرستاد. گاه میشد در یک جمع هزار نفری صدای صلواتش بلند میشد و همه میفهمیدند علی شبانپور در جلسه است. ....روزی در جمع خانواده نشسته بودیم که ناگاه صدایش به صلوات بلند شد و بعد قطره قطره اشک از چشمانش جاری [شد.] هر چه اصرار کردیم چیزی نگفت. چند روز بعد خبر شهادت حمید، سومین پسر شهیدش را آوردند. آن روز بود که رازی را برای اولین بار با ما در میان گذاشت.
🌷تعریف میکرد؛ سالها پیش قبل از تولد حمید، قبل از بسته شدن نطفه حمید در سیاه چادرم نشسته بودم که احساس کردم نور سبزی آمد و وارد دهانم شد. آنقدر برایم عجیب بود که شروع کردم به صلوات فرستادن، به حدی که مردان سایر سیاه چادرها فکر کردند برایم اتفاقی افتاده. چند روز پیش احساس کردم همان نور سبز از دهانم خارج شد، یقین کردم حمید شهید شد....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حمید شبانپور، معاون گردان حضرت زینب (س) لشکر ١٩ فجر، شهادت: ٩/١٢/١٣٦٣، سومار
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#راز_نور_سبز....
🌷پدرم معروف بود به حاجی صلواتی، به خاطر صلواتهاى مکرر و بلندی که میفرستاد. گاه میشد در یک جمع هزار نفری صدای صلواتش بلند میشد و همه میفهمیدند علی شبانپور در جلسه است. ....روزی در جمع خانواده نشسته بودیم که ناگاه صدایش به صلوات بلند شد و بعد قطره قطره اشک از چشمانش جاری [شد.] هر چه اصرار کردیم چیزی نگفت. چند روز بعد خبر شهادت حمید، سومین پسر شهیدش را آوردند. آن روز بود که رازی را برای اولین بار با ما در میان گذاشت.
🌷تعریف میکرد؛ سالها پیش قبل از تولد حمید، قبل از بسته شدن نطفه حمید در سیاه چادرم نشسته بودم که احساس کردم نور سبزی آمد و وارد دهانم شد. آنقدر برایم عجیب بود که شروع کردم به صلوات فرستادن، به حدی که مردان سایر سیاه چادرها فکر کردند برایم اتفاقی افتاده. چند روز پیش احساس کردم همان نور سبز از دهانم خارج شد، یقین کردم حمید شهید شد....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حمید شبانپور، معاون گردان حضرت زینب (س) لشکر ١٩ فجر، شهادت: ٩/١٢/١٣٦٣، سومار
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙🇮🇷 رحمان 🇮🇷💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4147🌷
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#شانزده_دی_پنجاهونه_بر_حسین_و_یارانش_چه_گذشت؟!
🌷....خاكريزی را برای دقيقهای استراحت يافته بوديم. هنوز نفسنفس میزديم كه ديديم سه نفر سعی میكنند از ميان رگبار دشمن خودشان را به ما برسانند. شدت رگبار آنها را زمينگير كرد. از خاكريز بيرون زدم كه خودم را به آنها برسانم.... وقتی بالای سرشان رسيديم، يكیشان لهلهزنان گفت: آب .... آب .... بیرحمها همه رو كشتن .... همه رو. ما آب نداشتيم. بعيد هم بود كه ته قمقمه بچهها آب پيدا بشود. به كمك روزعلی هر سه نفر را تا پشت خاكريز كشانديم. خاكريز شده بود پناهگاه موقت ما. هرچند كه هر لحظه صدای تيراندازی نزديكتر میشد، به نظر میرسيد تانكها نزديك شده ولی هنوز به جاده نرسيده باشند. از يكیشان سئوال كردم: شما از پيش حسين میآييد؟ بیرمق جواب داد: آره. ما رو فرستاد براش آر.پی.جی ببريم، ولی هرچه اومديم، كسی رو پيدا نكرديم. تو راه جسدهای مطهر بچهها را ديديم، ولی از آدم زنده خبری نبود.
🌷حسين علمالهدی آنها را روانه خاكريز ما كرده بود تا مقداری مهمات تهيه كنند اما دريغ از يك فشنگ. نفسنفس زدنشان مرا شرمنده میكرد. چند گلوله آر.پی.جی را كه هنوز همراهمان بود به طرفشان دراز كردم و يكی از آنها آن را قاپيد و بیمحابا آماده حركت شد. يكی از آنها خاكريز را كه ترك كرد گلولههای دشمن او را نشانه رفتند. ....وقتی كه او با همان سرعتی كه میدويد به خود پيچيد و در خاك غلتيد هر دو در جا خشكمان زد، معلوم نبود كه تير از كدام سمت به او اصابت كرده، هيچ تانكی هم در اطراف ديده نمیشد. وقتی بالای سرش رسيدم، نفسهای آخر را میكشيد. حداقل سه جای بدنش تير خورده بود. آر.پی.جی از دستش پرت شده بود و لبهی آن در خاك فرو رفته بود. سرش را كمی بلند كرد و نگاهی با حسرت به آر.پی.جی انداخت ولی نتوانست سرش را كنترل كند. سرش را در دست گرفتم.
🌷....چشمش را باز كرد، نگاهی به من انداخت و آهسته گفت: حسين منتظره. قبل از اين كه حرفش را تمام كند، تمام كرد. بدن لخت و آرام گرفتهاش روی دستم ماند. سرش را آهسته بر زمين گذاشتم و بلند شدم. روزعلی پشت سرم ايستاده بود. با بغض گفت: اين دم آخری عجب نگاهی به آر.پی.جی میكرد. صدای تيراندازی هر لحظه شديدتر میشد. روزعلی گفت: بچهها منتظرن. بريم. آر.پی.جی را تميز كردم. گفتم: تو برو، روزعلی! من بايد اين آر.پی.جی رو به حسين برسونم. رفتم بالای سر جسد تا صورتش را با اوركت پاره پارهاش بپوشانم. چهرهی آشنايش دوباره مرا به فكر فرو برد: خدايا، من او را كجا ديدهام؟ با سرعت شروع كردم به كاويدن جيبهای اوركتش. چيزی بيشتر از اسماعيل نداشت. با نااميدی داشتم بلند میشدم كه چشمم به جيب پارهی ديگرش افتاد. وقتی دست در آن بردم، حس كردم همان چيزی است كه دنبالش میگشتم. پيش از اینکه....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#شانزده_دی_پنجاهونه_بر_حسین_و_یارانش_چه_گذشت؟!
🌷....خاكريزی را برای دقيقهای استراحت يافته بوديم. هنوز نفسنفس میزديم كه ديديم سه نفر سعی میكنند از ميان رگبار دشمن خودشان را به ما برسانند. شدت رگبار آنها را زمينگير كرد. از خاكريز بيرون زدم كه خودم را به آنها برسانم.... وقتی بالای سرشان رسيديم، يكیشان لهلهزنان گفت: آب .... آب .... بیرحمها همه رو كشتن .... همه رو. ما آب نداشتيم. بعيد هم بود كه ته قمقمه بچهها آب پيدا بشود. به كمك روزعلی هر سه نفر را تا پشت خاكريز كشانديم. خاكريز شده بود پناهگاه موقت ما. هرچند كه هر لحظه صدای تيراندازی نزديكتر میشد، به نظر میرسيد تانكها نزديك شده ولی هنوز به جاده نرسيده باشند. از يكیشان سئوال كردم: شما از پيش حسين میآييد؟ بیرمق جواب داد: آره. ما رو فرستاد براش آر.پی.جی ببريم، ولی هرچه اومديم، كسی رو پيدا نكرديم. تو راه جسدهای مطهر بچهها را ديديم، ولی از آدم زنده خبری نبود.
🌷حسين علمالهدی آنها را روانه خاكريز ما كرده بود تا مقداری مهمات تهيه كنند اما دريغ از يك فشنگ. نفسنفس زدنشان مرا شرمنده میكرد. چند گلوله آر.پی.جی را كه هنوز همراهمان بود به طرفشان دراز كردم و يكی از آنها آن را قاپيد و بیمحابا آماده حركت شد. يكی از آنها خاكريز را كه ترك كرد گلولههای دشمن او را نشانه رفتند. ....وقتی كه او با همان سرعتی كه میدويد به خود پيچيد و در خاك غلتيد هر دو در جا خشكمان زد، معلوم نبود كه تير از كدام سمت به او اصابت كرده، هيچ تانكی هم در اطراف ديده نمیشد. وقتی بالای سرش رسيدم، نفسهای آخر را میكشيد. حداقل سه جای بدنش تير خورده بود. آر.پی.جی از دستش پرت شده بود و لبهی آن در خاك فرو رفته بود. سرش را كمی بلند كرد و نگاهی با حسرت به آر.پی.جی انداخت ولی نتوانست سرش را كنترل كند. سرش را در دست گرفتم.
🌷....چشمش را باز كرد، نگاهی به من انداخت و آهسته گفت: حسين منتظره. قبل از اين كه حرفش را تمام كند، تمام كرد. بدن لخت و آرام گرفتهاش روی دستم ماند. سرش را آهسته بر زمين گذاشتم و بلند شدم. روزعلی پشت سرم ايستاده بود. با بغض گفت: اين دم آخری عجب نگاهی به آر.پی.جی میكرد. صدای تيراندازی هر لحظه شديدتر میشد. روزعلی گفت: بچهها منتظرن. بريم. آر.پی.جی را تميز كردم. گفتم: تو برو، روزعلی! من بايد اين آر.پی.جی رو به حسين برسونم. رفتم بالای سر جسد تا صورتش را با اوركت پاره پارهاش بپوشانم. چهرهی آشنايش دوباره مرا به فكر فرو برد: خدايا، من او را كجا ديدهام؟ با سرعت شروع كردم به كاويدن جيبهای اوركتش. چيزی بيشتر از اسماعيل نداشت. با نااميدی داشتم بلند میشدم كه چشمم به جيب پارهی ديگرش افتاد. وقتی دست در آن بردم، حس كردم همان چيزی است كه دنبالش میگشتم. پيش از اینکه....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙🇮🇷 رحمان 🇮🇷💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4148🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#شانزده_دی_پنجاهونه_بر_حسین_و_یارانش_چه_گذشت؟!
🌷پيش از اينكه خودم كارت شناسايی را نگاه كنم، روزعلی را صدا زدم. كارت را برای هر دومان خواندم: حسين خوشنويسان .... نام پدر .... متولد .... سمت: مسئول جهاد سازندگی سوسنگرد. پيش از اين بارها او را در جهاد سوسنگرد ديده بودم، اما اسمش را نمیدانستم. آر.پی.جی را از زمين برداشتم و به راه افتادم. هنوز چند قدمی نرفته بودم كه روزعلی خودش را به من رساند. گفتم: تو ديگه كجا میآی؟ _اگه تو هم ده قدم ديگه به سرنوشت خوشنويسان دچار شدی، كی آر.پی.جی رو به حسين برسونه؟ راست میگفت، با هم راه افتاديم.... به هر زحمتی بود خودمان را به حسين علمالهدی رسانديم. قامت حسين از ميان دود و گرد و غبار پشت خاكريز پيدا بود. يك تانك ديگر با گلوله حسين به آتش كشيده شد. پيدا بود كه از همه افراد گروه اكنون فقط حسين زنده مانده است. حسين از جا بلند شد و خود را به خاكريز ديگر رساند.
🌷غير از گلولهای كه در آر.پی.جی بود، يك گلوله ديگر هم در دست داشت، ما هم فقط دو گلوله داشتيم. تانكها هنوز ما را نديده بودند، دوباره پيشروی تانكها شروع شده بود. به قصد تصرف خاكريز پيش میآمدند، حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانك به چند متری خاكريز كه رسيد، حسين گلولهاش را شليك كرد، دود غليظی از تانك بلند شد. تانك ديگری با سماجت شروع به پيشروی كرد. روزعلی كه آر.پی.جی را آماده كرده بود، از خاكريز بالا رفت و آن را هدف گرفت. تانك به آتش كشيده شد. روزعلی همينطور كه خودش را پايين میكشيد، گفت: حسين يه گلوله بيشتر نداره. تانكها هم دارند میرن سراغش. من فقط همين يه گلوله برام مونده. چهار تانك ديگر به پنجاه متری حسين رسيده بودند. حسين بلند [شد] و آخرين گلوله را رها كرد. سه تانك باقیمانده در يك زمان به طرف حسين شليك كردند و گلولهها خاكريزش را به هوا بردند.
🌷گرد و خاك كه كمی فرو نشست، توانستيم اول آر.پی.جی و بعد حسين را ببينيم. جسد حسين به پشت، روی ته مانده خاكريز افتاده بود و چفيه صورتش را پوشانده بود. يكی از تانكها به چند قدمی حسين رسيده بود و میرفت كه از روی جسد حسين عبور كند. روزعلی با شليك آخرين گلولهاش تانك را ناكام كرد....» دو تانك دشمن خلاف آن سمتی كه من تصور میكردم به راه افتادند، به سمت مجروحان. با خودم گفتم حتماً نزديك بچهها كه برسند، راهشان را كج میكنند يا میايستند. تانكها نزديك و نزديكتر شدند، ولی نه ايستادند و نه راهشان را كج كردند. دستهايم را روی چشمانم گرفتم و سرم را بیاختيار به لبهی خاكريز كوبيدم. آنچه در آن حال میشنيدم، صدای آزاردهندهی زنجير تانكهای دشمن بود، ولی....
🌷ولی برای من از همه جانسوزتر فرياد آن مجروح زنده بود كه حركت تانك عراقی و سنگينی آن را بر بدنش احساس میكرد. تانكها با تكهپارههايی از گوشت و استخوان بهجا مانده بر زنجيرها گذشتند و پنج جنازه را با خاك همسطح كردند. از جنازهها تنها آن مقداری که به زير چرخ نرفته بود، سالم مانده بود، سری، دستی، پايی، يا سينهای. تانكها رفتند، ولی من توان بلندشدن نداشتم. به فكر روز گذشته افتادم، روزی كه آن همه اسير را مثل مهمان در آغوش گرفتيم و آنقدر با آنها ملاطفت كرديم كه تصور كردند فريب و توطئهای در كار است و حالا جنازه همان بچههايی كه ديروز دشمن را در آغوش گرفته بودند، لابهلای زنجير تانكهای دشمن خرد میشد!!!
🌹خاطره ای به یاد تمامی شهدای کربلای هویزه؛ فرمانده شهید سید محمدحسین علمالهدی، شهید معزز حسین خوشنویسان
#راوی: رزمنده دلاور نصرتالله محمودزاده
📚 کتاب "حماسه هويزه"
❌️❌️ حضرت امام خامنهای حفظهالله: «وقتی که خبر شهادت سید حسین علم الهدی را شنیدم، اوّل چیزی که به ذهنم آمد، شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام بود.»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#شانزده_دی_پنجاهونه_بر_حسین_و_یارانش_چه_گذشت؟!
🌷پيش از اينكه خودم كارت شناسايی را نگاه كنم، روزعلی را صدا زدم. كارت را برای هر دومان خواندم: حسين خوشنويسان .... نام پدر .... متولد .... سمت: مسئول جهاد سازندگی سوسنگرد. پيش از اين بارها او را در جهاد سوسنگرد ديده بودم، اما اسمش را نمیدانستم. آر.پی.جی را از زمين برداشتم و به راه افتادم. هنوز چند قدمی نرفته بودم كه روزعلی خودش را به من رساند. گفتم: تو ديگه كجا میآی؟ _اگه تو هم ده قدم ديگه به سرنوشت خوشنويسان دچار شدی، كی آر.پی.جی رو به حسين برسونه؟ راست میگفت، با هم راه افتاديم.... به هر زحمتی بود خودمان را به حسين علمالهدی رسانديم. قامت حسين از ميان دود و گرد و غبار پشت خاكريز پيدا بود. يك تانك ديگر با گلوله حسين به آتش كشيده شد. پيدا بود كه از همه افراد گروه اكنون فقط حسين زنده مانده است. حسين از جا بلند شد و خود را به خاكريز ديگر رساند.
🌷غير از گلولهای كه در آر.پی.جی بود، يك گلوله ديگر هم در دست داشت، ما هم فقط دو گلوله داشتيم. تانكها هنوز ما را نديده بودند، دوباره پيشروی تانكها شروع شده بود. به قصد تصرف خاكريز پيش میآمدند، حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانك به چند متری خاكريز كه رسيد، حسين گلولهاش را شليك كرد، دود غليظی از تانك بلند شد. تانك ديگری با سماجت شروع به پيشروی كرد. روزعلی كه آر.پی.جی را آماده كرده بود، از خاكريز بالا رفت و آن را هدف گرفت. تانك به آتش كشيده شد. روزعلی همينطور كه خودش را پايين میكشيد، گفت: حسين يه گلوله بيشتر نداره. تانكها هم دارند میرن سراغش. من فقط همين يه گلوله برام مونده. چهار تانك ديگر به پنجاه متری حسين رسيده بودند. حسين بلند [شد] و آخرين گلوله را رها كرد. سه تانك باقیمانده در يك زمان به طرف حسين شليك كردند و گلولهها خاكريزش را به هوا بردند.
🌷گرد و خاك كه كمی فرو نشست، توانستيم اول آر.پی.جی و بعد حسين را ببينيم. جسد حسين به پشت، روی ته مانده خاكريز افتاده بود و چفيه صورتش را پوشانده بود. يكی از تانكها به چند قدمی حسين رسيده بود و میرفت كه از روی جسد حسين عبور كند. روزعلی با شليك آخرين گلولهاش تانك را ناكام كرد....» دو تانك دشمن خلاف آن سمتی كه من تصور میكردم به راه افتادند، به سمت مجروحان. با خودم گفتم حتماً نزديك بچهها كه برسند، راهشان را كج میكنند يا میايستند. تانكها نزديك و نزديكتر شدند، ولی نه ايستادند و نه راهشان را كج كردند. دستهايم را روی چشمانم گرفتم و سرم را بیاختيار به لبهی خاكريز كوبيدم. آنچه در آن حال میشنيدم، صدای آزاردهندهی زنجير تانكهای دشمن بود، ولی....
🌷ولی برای من از همه جانسوزتر فرياد آن مجروح زنده بود كه حركت تانك عراقی و سنگينی آن را بر بدنش احساس میكرد. تانكها با تكهپارههايی از گوشت و استخوان بهجا مانده بر زنجيرها گذشتند و پنج جنازه را با خاك همسطح كردند. از جنازهها تنها آن مقداری که به زير چرخ نرفته بود، سالم مانده بود، سری، دستی، پايی، يا سينهای. تانكها رفتند، ولی من توان بلندشدن نداشتم. به فكر روز گذشته افتادم، روزی كه آن همه اسير را مثل مهمان در آغوش گرفتيم و آنقدر با آنها ملاطفت كرديم كه تصور كردند فريب و توطئهای در كار است و حالا جنازه همان بچههايی كه ديروز دشمن را در آغوش گرفته بودند، لابهلای زنجير تانكهای دشمن خرد میشد!!!
🌹خاطره ای به یاد تمامی شهدای کربلای هویزه؛ فرمانده شهید سید محمدحسین علمالهدی، شهید معزز حسین خوشنویسان
#راوی: رزمنده دلاور نصرتالله محمودزاده
📚 کتاب "حماسه هويزه"
❌️❌️ حضرت امام خامنهای حفظهالله: «وقتی که خبر شهادت سید حسین علم الهدی را شنیدم، اوّل چیزی که به ذهنم آمد، شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام بود.»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙🇮🇷 رحمان 🇮🇷💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4149🌷
#پسری_در_انتظار_پدرش!!
🌷سيد علی اينانلو هر وقت بر سر مزار فرزندانش میرفت، برای رسيدن به مقام عظمای شهادت به درگاه خداوند دعا میكرد و میگفت: «دوست دارم مانند جدم علی عليهالسلام به شهادت برسم.» تا اينكه سه سال بعد از شهادت فرزندانش بود كه او هم احساس كرد به اين ضيافت الهی فراخوانده شده است، لذا مواد غذايی را كه من به همراه ساير اهالی روستا تهيه كرده بوديم، جمعآوری كرد و حتی قبل از رفتنش عكس خود را قاب نموده و روی طاقچهی اتاق گذاشت. با خانواده وداع كرد و به سوی جبهههای جنوب رهسپار شد.
🌷برادران رزمندهای كه در آخرين شب با سيد علی در يك سنگر بودند، میگويند: «سيد علی تمام شب را به تهجد و نماز ايستاد و بعد از خواندن نماز صبح گفت: من فردا ساعت ده شهيد میشوم. و سپس برای لحظهای به استراحت پرداخت. وقتی كه از خواب بيدار شد، گفت: خواب ديدم سفرهی رنگينی پهن بود و تمامی شهدا كنار سفره نشسته بودند؛ ولی پسرم سيد محمد ايستاده بود و میگفت: من منتظر بابام هستم.» اين پدر بزرگوار به عشق پيوستن به مولايش، بیصبرانه عزم سفر كرد و ممانعت همسنگرانش نيز نتوانست او را از حركت باز دارد. سرانجام در همان ساعتی كه خودش گفته بود در اثر بمباران رژيم بعثی به شهادت میرسد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سيد علی اينانلو، پدر شهیدان سید محمد و سيد محمود اینانلو
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#پسری_در_انتظار_پدرش!!
🌷سيد علی اينانلو هر وقت بر سر مزار فرزندانش میرفت، برای رسيدن به مقام عظمای شهادت به درگاه خداوند دعا میكرد و میگفت: «دوست دارم مانند جدم علی عليهالسلام به شهادت برسم.» تا اينكه سه سال بعد از شهادت فرزندانش بود كه او هم احساس كرد به اين ضيافت الهی فراخوانده شده است، لذا مواد غذايی را كه من به همراه ساير اهالی روستا تهيه كرده بوديم، جمعآوری كرد و حتی قبل از رفتنش عكس خود را قاب نموده و روی طاقچهی اتاق گذاشت. با خانواده وداع كرد و به سوی جبهههای جنوب رهسپار شد.
🌷برادران رزمندهای كه در آخرين شب با سيد علی در يك سنگر بودند، میگويند: «سيد علی تمام شب را به تهجد و نماز ايستاد و بعد از خواندن نماز صبح گفت: من فردا ساعت ده شهيد میشوم. و سپس برای لحظهای به استراحت پرداخت. وقتی كه از خواب بيدار شد، گفت: خواب ديدم سفرهی رنگينی پهن بود و تمامی شهدا كنار سفره نشسته بودند؛ ولی پسرم سيد محمد ايستاده بود و میگفت: من منتظر بابام هستم.» اين پدر بزرگوار به عشق پيوستن به مولايش، بیصبرانه عزم سفر كرد و ممانعت همسنگرانش نيز نتوانست او را از حركت باز دارد. سرانجام در همان ساعتی كه خودش گفته بود در اثر بمباران رژيم بعثی به شهادت میرسد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سيد علی اينانلو، پدر شهیدان سید محمد و سيد محمود اینانلو
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙🇮🇷 رحمان 🇮🇷💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4150🌷
#دوستی_که_دشمن_نبود!
🌷در عمليات ميمك (عاشورا) [۲۵/۷/۶۳- ارتفاعات منطقه مرزى ميمك] شركت داشتم. شب قبل از عمليات در ميدان صبحگاه جمع شديم، صورت به روى خاك، وداع كرديم و راه افتاديم به سمت دشمن. در همان ساعات اوليه عراقیها را از روى آن قلههاى نوك تيز سر به فلك كشيده عقب رانديم. در اوج عمليات و درگيرى بوديم.
🌷برای مدت ۳۶ ساعت غذا نرسيد ولى كسى صدايش درنيامد. در سنگرى موضع گرفتيم كه قبل از ما زنبورى آنجا اتراق كرده بود. خلق ما را تنگ كرد. با كمك دوستم و با چفيه او را بيرون رانديم. پيش خودمان میگفتيم اين هم يك نوع دشمن است. هنوز به سنگر برنگشته بوديم كه خمپارهاى آمد و سنگر رفت روى هوا. معلوم شد او دوست و مأمور دوست بوده نه دشمن!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#دوستی_که_دشمن_نبود!
🌷در عمليات ميمك (عاشورا) [۲۵/۷/۶۳- ارتفاعات منطقه مرزى ميمك] شركت داشتم. شب قبل از عمليات در ميدان صبحگاه جمع شديم، صورت به روى خاك، وداع كرديم و راه افتاديم به سمت دشمن. در همان ساعات اوليه عراقیها را از روى آن قلههاى نوك تيز سر به فلك كشيده عقب رانديم. در اوج عمليات و درگيرى بوديم.
🌷برای مدت ۳۶ ساعت غذا نرسيد ولى كسى صدايش درنيامد. در سنگرى موضع گرفتيم كه قبل از ما زنبورى آنجا اتراق كرده بود. خلق ما را تنگ كرد. با كمك دوستم و با چفيه او را بيرون رانديم. پيش خودمان میگفتيم اين هم يك نوع دشمن است. هنوز به سنگر برنگشته بوديم كه خمپارهاى آمد و سنگر رفت روى هوا. معلوم شد او دوست و مأمور دوست بوده نه دشمن!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙🇮🇷 رحمان 🇮🇷💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4151🌷
#آمریکایی_یانکی!!
🌷نیروی دریایی آمریکا در زمان جنگ در خلیج فارس مستقر بود و برای پروازهای عادی و گشتزنی روزانه ما مشکلاتی پیش میآورد. در چندین مورد به خلبانهای ما اخطار میداد که مثلاً از فلان منطقه جلوتر نرویم و یا به ناوهای آنها نزدیک نشویم. سال ۱۳۶۶ یا ۱۳۶۷ بود. یک روز پرواز آموزشی انجام میدادیم. من لیدر چهار فروند هواپیمای اف۴ بودم. ماجرا از این قرار بود که بعد از بلند شدن از پایگاه بوشهر گردش به چپ میکردیم. روی آب میرفتیم تا رأس مطاف و از آنجا به طرف....
🌷و از آنجا به طرف کاکی در دشتی و نهایت برمیگشتیم به میدان تیراحمدی ( شهید ارزاقی) و تیراندازی آموزشی میکردیم و به پایگاه خودمان برمیگشتیم. من بلند شدم. فاصلهام با خشکی ۸ مایل بود. یکدفعه یک ناو آمریکایی به زبان انگلیسی به من اخطار داد: هواپیمای ناشناس که در سمت فلان پرواز میکنی، پرواز چهار فروند اف۴ ارتفاع زیر ۵۰ پا، خودت را معرفی کن و بگو هدفت چیست؟ به انگلیسی گفتم: من هواپیمای شکاری ایرانیم مستقیماً زیر نظر رادار و در کشورم پرواز میکنم و پروازم آموزشی است.
🌷با گستاخی گفت: تا پنج مایل دیگر گردش به چپ کن. خیلی به من برخورد. غرورم را جریحهدار کرد. ناو کشور بیگانه در مملکت خودم به من دستور میداد. عصبانی شدم. اگر به آمریکاییها " یانکی" بگویی به آنها توهین کردهای. گفتم: خفه شو یانکی، گم شو برو خانهات. من در مملکت خودم پرواز میکنم و تا هر کجا هم دلم بخواهد ادامه میدهم. ناو آمریکایی دیگر یک کلمه هم صحبت نکرد. تا نزدیکی بندر دیر رفتم و برگشتم. خبری نشد. آمدم و نشستم.
#راوی: تیمسار خلبان منوچهر شیرآقایی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#آمریکایی_یانکی!!
🌷نیروی دریایی آمریکا در زمان جنگ در خلیج فارس مستقر بود و برای پروازهای عادی و گشتزنی روزانه ما مشکلاتی پیش میآورد. در چندین مورد به خلبانهای ما اخطار میداد که مثلاً از فلان منطقه جلوتر نرویم و یا به ناوهای آنها نزدیک نشویم. سال ۱۳۶۶ یا ۱۳۶۷ بود. یک روز پرواز آموزشی انجام میدادیم. من لیدر چهار فروند هواپیمای اف۴ بودم. ماجرا از این قرار بود که بعد از بلند شدن از پایگاه بوشهر گردش به چپ میکردیم. روی آب میرفتیم تا رأس مطاف و از آنجا به طرف....
🌷و از آنجا به طرف کاکی در دشتی و نهایت برمیگشتیم به میدان تیراحمدی ( شهید ارزاقی) و تیراندازی آموزشی میکردیم و به پایگاه خودمان برمیگشتیم. من بلند شدم. فاصلهام با خشکی ۸ مایل بود. یکدفعه یک ناو آمریکایی به زبان انگلیسی به من اخطار داد: هواپیمای ناشناس که در سمت فلان پرواز میکنی، پرواز چهار فروند اف۴ ارتفاع زیر ۵۰ پا، خودت را معرفی کن و بگو هدفت چیست؟ به انگلیسی گفتم: من هواپیمای شکاری ایرانیم مستقیماً زیر نظر رادار و در کشورم پرواز میکنم و پروازم آموزشی است.
🌷با گستاخی گفت: تا پنج مایل دیگر گردش به چپ کن. خیلی به من برخورد. غرورم را جریحهدار کرد. ناو کشور بیگانه در مملکت خودم به من دستور میداد. عصبانی شدم. اگر به آمریکاییها " یانکی" بگویی به آنها توهین کردهای. گفتم: خفه شو یانکی، گم شو برو خانهات. من در مملکت خودم پرواز میکنم و تا هر کجا هم دلم بخواهد ادامه میدهم. ناو آمریکایی دیگر یک کلمه هم صحبت نکرد. تا نزدیکی بندر دیر رفتم و برگشتم. خبری نشد. آمدم و نشستم.
#راوی: تیمسار خلبان منوچهر شیرآقایی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙🇮🇷 رحمان 🇮🇷💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4152🌷
#اجازهی_فرمانده!
🌷ما از گردان ۱۵۴ در عملیاتی که در جزیرهی مجنون انجام شد شرکت داشتیم. فصل تابستان بود و هوا فوقالعاده گرم. بچهها هیچ کدام آب همراه خود نیاورده بودند. ظهر آن روز عراق پاتک کرد. فرماندهی گردان شهید امیری بود. وقتی دید هیچ امیدی به نگهداشتن خط نیست به برادران گفت: «من فرماندهی شما هستم، به شما میگویم هر کس میتواند و میخواهد به پشت خط برود.» بچهها گفتند: «پس خودتان چی!!» جواب داد: «هنوز فرماندهام اجازه نداده است عقب بیایم.» همانجا ماند و مفقودالاثر شد.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#اجازهی_فرمانده!
🌷ما از گردان ۱۵۴ در عملیاتی که در جزیرهی مجنون انجام شد شرکت داشتیم. فصل تابستان بود و هوا فوقالعاده گرم. بچهها هیچ کدام آب همراه خود نیاورده بودند. ظهر آن روز عراق پاتک کرد. فرماندهی گردان شهید امیری بود. وقتی دید هیچ امیدی به نگهداشتن خط نیست به برادران گفت: «من فرماندهی شما هستم، به شما میگویم هر کس میتواند و میخواهد به پشت خط برود.» بچهها گفتند: «پس خودتان چی!!» جواب داد: «هنوز فرماندهام اجازه نداده است عقب بیایم.» همانجا ماند و مفقودالاثر شد.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙🇮🇷 رحمان 🇮🇷💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4153🌷
#به_یاد_همهی_آنهایی_که_دلشان_با_ماست!
🌷خودش را روی خاک رها کرده بود و درحالیکه اشک میریخت، با یک چاقوی میوهخوری زمین را میکند. رفتم جلو، گفتم داداش دنبال چیزی میگردی؟ چیزی گم کردی؟ نگاه معنا داری به من کرد و گفت: «من را که به گروه تفحص راه نمیدن، بگذار لااقل به همین اندازه کاری کرده باشم.»
🌷به او قول دادم از این به بعد به نیابت از او هم کار کنم. این حرف من مثل جرعهای آب خنک در آن گرمای طلاییه بود. صدایش کردند. سوار اتوبوس شد و رفت؛ اما معلوم بود دلش را جا گذاشته است. اولین شهید را که در هور پیدا کردیم، روی کفنش نوشتم: «به یاد همهی آنهایی که دلشان با ماست.»
📚 کتاب "آسمان مال آنهاست" (کتاب تفحص)، صفحه۲۹
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#به_یاد_همهی_آنهایی_که_دلشان_با_ماست!
🌷خودش را روی خاک رها کرده بود و درحالیکه اشک میریخت، با یک چاقوی میوهخوری زمین را میکند. رفتم جلو، گفتم داداش دنبال چیزی میگردی؟ چیزی گم کردی؟ نگاه معنا داری به من کرد و گفت: «من را که به گروه تفحص راه نمیدن، بگذار لااقل به همین اندازه کاری کرده باشم.»
🌷به او قول دادم از این به بعد به نیابت از او هم کار کنم. این حرف من مثل جرعهای آب خنک در آن گرمای طلاییه بود. صدایش کردند. سوار اتوبوس شد و رفت؛ اما معلوم بود دلش را جا گذاشته است. اولین شهید را که در هور پیدا کردیم، روی کفنش نوشتم: «به یاد همهی آنهایی که دلشان با ماست.»
📚 کتاب "آسمان مال آنهاست" (کتاب تفحص)، صفحه۲۹
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙🇮🇷 رحمان 🇮🇷💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4154🌷
#تمسخر_نکنیم!!
🌷با اينكه شهيد مهدی نقوی مفقودالجسد بود و بجز يك ساک جبهه چيزی در قبرش نبود، با اينحال من هر پنجشنبه سر مزار میرفتم، با او درد دل میکردم و فاتحهای میخواندم. در کنار مزارش كه مینشستم آرامش خاصی پیدا میکردم و دلتنگیام برطرف میشد. يك روز جوانی كه از آنجا میگذشت با خنده و تمسخر گفت: مادر جان در قبر خالی چی هست که تو به آن گریه میکنی؟ با این حرفش دلم شکست، بسیار ناراحت شدم و به خانه برگشتم. بعد از چند روز دیدم در میزنند.
🌷رفتم در را باز کردم یکباره دیدم همان جوان است. با گریه و زاری به دست و پای من افتاد. پرسيدم: چه شده؟ گفت: همان روزی که من آن حرفها را به شما گفتم شب خواب پسرت را دیدم که به من گفت: چرا قلب مادرم را شکستی؟ تو از کجا میدانی که من در آنجا نیستم؟ من همیشه به آنجا میروم و با مادرم درد دل میکنم. تو چرا با مادرم اینگونه صحبت کردی؟ من پریشان از خواب پریدم و با هزاران زحمت آدرس شما را پیدا کردم تا از شما معذرت خواهی کنم. بخدا من هیچ منظور بدی نداشتم.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز جاویدالاثر مهدی نقوی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#تمسخر_نکنیم!!
🌷با اينكه شهيد مهدی نقوی مفقودالجسد بود و بجز يك ساک جبهه چيزی در قبرش نبود، با اينحال من هر پنجشنبه سر مزار میرفتم، با او درد دل میکردم و فاتحهای میخواندم. در کنار مزارش كه مینشستم آرامش خاصی پیدا میکردم و دلتنگیام برطرف میشد. يك روز جوانی كه از آنجا میگذشت با خنده و تمسخر گفت: مادر جان در قبر خالی چی هست که تو به آن گریه میکنی؟ با این حرفش دلم شکست، بسیار ناراحت شدم و به خانه برگشتم. بعد از چند روز دیدم در میزنند.
🌷رفتم در را باز کردم یکباره دیدم همان جوان است. با گریه و زاری به دست و پای من افتاد. پرسيدم: چه شده؟ گفت: همان روزی که من آن حرفها را به شما گفتم شب خواب پسرت را دیدم که به من گفت: چرا قلب مادرم را شکستی؟ تو از کجا میدانی که من در آنجا نیستم؟ من همیشه به آنجا میروم و با مادرم درد دل میکنم. تو چرا با مادرم اینگونه صحبت کردی؟ من پریشان از خواب پریدم و با هزاران زحمت آدرس شما را پیدا کردم تا از شما معذرت خواهی کنم. بخدا من هیچ منظور بدی نداشتم.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز جاویدالاثر مهدی نقوی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙🇮🇷 رحمان 🇮🇷💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4155🌷
#با_شهید_در_میدان_مین....
🌷توی خاک عراق، پشت پاسگاه عراقیها بودیم. از خستگی و تشنگی دیگر توانی نداشتیم که ناگهان پیکر شهیدی را دیدیم. داشتم پیکر را روی چفیه میگذاشتم که فریاد سعید کریمی مرا به خود آورد: «بلند شو. فرار کن! عراقیها دارند ما را محاصره میکنند.» خواستم شهید را بگذارم و سبکبال فرار کنم؛ اما دلم نیامد. پیکر شهید را در آغوش گرفتم و به سرعت دویدم....
🌷شهید در آغوشم ترس را از دلم خارج کرده بود. دیوانهوار به میان میدان مین زدم تا راه چهار ساعته را زودتر برسم. سیمهای تلهی والمری بود که به پایم گیر میکرد و کلاهک والمری به سوی دیگری پرتاب میشد؛ اما هیچ کدام عمل نمیکرد! به خودم که آمدم، دیدم سمت دیگر جاده، عراقیها درازکش منتظرند که مینها زیر پای من منفجر شوند.
🌷....خطر از بیخ گوشم گذشته بود. شهید را روی زمین گذاشتم و منتظر بقیهی بچهها شدم. سعید، مجید و.... همه رسیدند. یک ذکر مصیبت و اشک بود که آراممان کرد. تازه فهمیدم که اصلاً احساس تشنگی و خستگی ندارم. از آن روز به بعد راه رفتن با شهید در میدان مین، برایم بسیار آسان شده است. هیچ انفجاری رخ نخواهد داد مگر اینکه....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#با_شهید_در_میدان_مین....
🌷توی خاک عراق، پشت پاسگاه عراقیها بودیم. از خستگی و تشنگی دیگر توانی نداشتیم که ناگهان پیکر شهیدی را دیدیم. داشتم پیکر را روی چفیه میگذاشتم که فریاد سعید کریمی مرا به خود آورد: «بلند شو. فرار کن! عراقیها دارند ما را محاصره میکنند.» خواستم شهید را بگذارم و سبکبال فرار کنم؛ اما دلم نیامد. پیکر شهید را در آغوش گرفتم و به سرعت دویدم....
🌷شهید در آغوشم ترس را از دلم خارج کرده بود. دیوانهوار به میان میدان مین زدم تا راه چهار ساعته را زودتر برسم. سیمهای تلهی والمری بود که به پایم گیر میکرد و کلاهک والمری به سوی دیگری پرتاب میشد؛ اما هیچ کدام عمل نمیکرد! به خودم که آمدم، دیدم سمت دیگر جاده، عراقیها درازکش منتظرند که مینها زیر پای من منفجر شوند.
🌷....خطر از بیخ گوشم گذشته بود. شهید را روی زمین گذاشتم و منتظر بقیهی بچهها شدم. سعید، مجید و.... همه رسیدند. یک ذکر مصیبت و اشک بود که آراممان کرد. تازه فهمیدم که اصلاً احساس تشنگی و خستگی ندارم. از آن روز به بعد راه رفتن با شهید در میدان مین، برایم بسیار آسان شده است. هیچ انفجاری رخ نخواهد داد مگر اینکه....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙🇮🇷 رحمان 🇮🇷💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4156🌷
#عقبنشینی_گازوئیلی!
🌷شب عيد سال ۱۳۶۷ در قصرشيرين دشمن تک سنگينی اجرا کرد و گردان مجاور ما، با زير آتش قرار گرفتن، شهيد و مجروح زيادی داد. برای نجاتشان قرار شد بشکه گازوئيلی را که برای سوخترسانی به بولدوزر آمده بود به پشت حلقه محاصره برسانيم و آتش بزنيم تا با ايجاد حجم زياد آتش و دود، دشمن گمان کند با هدف قرار دادن زاغه مهمات همه نيروها از بين رفتهاند. با همين حيله آتش دشمن سبک شد و بچهها با استتار در ميان موج گرمای آتش سريع عقب کشيدند و آزاد شدند.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#عقبنشینی_گازوئیلی!
🌷شب عيد سال ۱۳۶۷ در قصرشيرين دشمن تک سنگينی اجرا کرد و گردان مجاور ما، با زير آتش قرار گرفتن، شهيد و مجروح زيادی داد. برای نجاتشان قرار شد بشکه گازوئيلی را که برای سوخترسانی به بولدوزر آمده بود به پشت حلقه محاصره برسانيم و آتش بزنيم تا با ايجاد حجم زياد آتش و دود، دشمن گمان کند با هدف قرار دادن زاغه مهمات همه نيروها از بين رفتهاند. با همين حيله آتش دشمن سبک شد و بچهها با استتار در ميان موج گرمای آتش سريع عقب کشيدند و آزاد شدند.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙🇮🇷 رحمان 🇮🇷💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4157🌷
#آخرین_وداع
🌷روز يکشنبه بود. من و دوستم برای خريدن ورقه امتحانی به مغازهای در نزديکی مدرسهمان رفته بوديم. آن روز امتحان رياضيات کلاسی داشتيم. ناگهان صدای آژير قرمز بلند شد. من و دوستم شتابان خود را به درون مدرسه رسانديم. مدير و ناظم تمام بچهها را به درون سالن هدايت میکردند. يکی از همکلاسیهايم در پشت مدرسه مشغول خواندن و حل کردن تمرين رياضيات بود.
🌷حياط مدرسه با کارگاه پشت مدرسه توسط يک در کوچک به هم مرتبط میشد. وقتی صدای زنگ مدرسه بلند شد، وحيد از در کوچک وارد حياط مدرسه شد. هنوز وسط حياط بود که ناگهان صدای وحشتناکی برخاست. بمب خوشهای در آن طرف حياط مدرسه منفجر شد. ترکش بمب به وحيد خورد و سرش را از تنش جدا کرد. با ديدن اين صحنه بیاختيار تنم لرزيد و اشک در چشمهايم جمع شد....
🌷آمبولانس آمد و جنازه غرقه به خون وحيد را برد. بعد از زرد شدن آژير با ناراحتی به خانه رفتيم. من تا دو روز نتوانستم غذا بخورم. روز سوم مدرسه دوباره باز شد. وقتی به مدرسه رسيدم، در مدرسه پر از اعلاميههای شهادت وحيد بود. به همراه معلمها و ناظم و مدير مدرسه به مسجد رفتيم و برای آخرين بار با دوستمان وداع کرديم.
#راوی: آقای یدالله محمودی
❌❌ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#آخرین_وداع
🌷روز يکشنبه بود. من و دوستم برای خريدن ورقه امتحانی به مغازهای در نزديکی مدرسهمان رفته بوديم. آن روز امتحان رياضيات کلاسی داشتيم. ناگهان صدای آژير قرمز بلند شد. من و دوستم شتابان خود را به درون مدرسه رسانديم. مدير و ناظم تمام بچهها را به درون سالن هدايت میکردند. يکی از همکلاسیهايم در پشت مدرسه مشغول خواندن و حل کردن تمرين رياضيات بود.
🌷حياط مدرسه با کارگاه پشت مدرسه توسط يک در کوچک به هم مرتبط میشد. وقتی صدای زنگ مدرسه بلند شد، وحيد از در کوچک وارد حياط مدرسه شد. هنوز وسط حياط بود که ناگهان صدای وحشتناکی برخاست. بمب خوشهای در آن طرف حياط مدرسه منفجر شد. ترکش بمب به وحيد خورد و سرش را از تنش جدا کرد. با ديدن اين صحنه بیاختيار تنم لرزيد و اشک در چشمهايم جمع شد....
🌷آمبولانس آمد و جنازه غرقه به خون وحيد را برد. بعد از زرد شدن آژير با ناراحتی به خانه رفتيم. من تا دو روز نتوانستم غذا بخورم. روز سوم مدرسه دوباره باز شد. وقتی به مدرسه رسيدم، در مدرسه پر از اعلاميههای شهادت وحيد بود. به همراه معلمها و ناظم و مدير مدرسه به مسجد رفتيم و برای آخرين بار با دوستمان وداع کرديم.
#راوی: آقای یدالله محمودی
❌❌ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙🇮🇷 رحمان 🇮🇷💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4158🌷
....#اين_همه_مسيح....
🌷در يکی از روزهای زمستان، کاروانی از دانشگاه تبريز برای بازديد از مناطق جنگی به جنوب سفر کرد. در زيارت قتلگاه شهدا، به شلمچه میرسند و از نمايشگاه «از مدينه تا کربلای شلمچه» بازديد میکنند. همه متحول میشوند از غريبی و مظلوميت اهل بيت (ع) و منزل محقر و کوچک علی (ع) و فاطمه (س) تا کربلای حسينی و بعد هم امتداد آن تا کربلای ايران در هشت سال دفاع مقدس. هر کس حال و هوايی دارد و نمیتواند جلودار اشکهای خود شود. بعد از خروج کاروان از نمايشگاه، در نوشتههايی که در دفتر يادبود نمايشگاه به نگارش درآمده بود خانم رزا خامايشان اينچنين نگاشته بود که:
«به نام خدای عشق
من دانشجوی تبريز هستم. مسيحی هستم. يعنی بودم اما با ديدن اين همه مصلوب، اين همه مسيح، اين همه شهادت خونی، اسلام آوردم و من هميشه مسلمان خواهم ماند.
رزا خامايشان»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
....#اين_همه_مسيح....
🌷در يکی از روزهای زمستان، کاروانی از دانشگاه تبريز برای بازديد از مناطق جنگی به جنوب سفر کرد. در زيارت قتلگاه شهدا، به شلمچه میرسند و از نمايشگاه «از مدينه تا کربلای شلمچه» بازديد میکنند. همه متحول میشوند از غريبی و مظلوميت اهل بيت (ع) و منزل محقر و کوچک علی (ع) و فاطمه (س) تا کربلای حسينی و بعد هم امتداد آن تا کربلای ايران در هشت سال دفاع مقدس. هر کس حال و هوايی دارد و نمیتواند جلودار اشکهای خود شود. بعد از خروج کاروان از نمايشگاه، در نوشتههايی که در دفتر يادبود نمايشگاه به نگارش درآمده بود خانم رزا خامايشان اينچنين نگاشته بود که:
«به نام خدای عشق
من دانشجوی تبريز هستم. مسيحی هستم. يعنی بودم اما با ديدن اين همه مصلوب، اين همه مسيح، اين همه شهادت خونی، اسلام آوردم و من هميشه مسلمان خواهم ماند.
رزا خامايشان»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙🇮🇷 رحمان 🇮🇷💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4161🌷
❌️❌️ کاری كه فقط از بسيجیها میتوان انتظار داشت و بس!
#كولهپشتی
🌷چهرهای خندان و سبزه و استخوانی داشت. قيافهاش دلنشين و نمكين بود و بسيار كم سن و سال مینمود. آنچه كه توجه مرا به او جلب كرده بود نه قيافهی دلنشينش كه «كولهپشتی» اش بود. كولهپشتی را خيلی با زحمت بلند میكرد و هر چند قدمی كه میآورد يكبار بر زمين میگذاشت تا رفع خستگیای كرده باشد. تعجبآور بود كه كولهپشتیای آنقدر سنگين باشد. فكر نكنم در طول عمرم هيچ چيزی اينقدر حس كنجكاویام را تحريك كرده باشد. بههرحال، سرويس آمد و من زود بالا رفتم. همان را كه گفتم كولهپشتی به دست داشت، آمد تا سوار اتوبوس شود. كوله را با زحمت برداشته و از پلههای اتوبوس بالا آمد و نزديك صندلی راننده بر كف اتوبوس گذاشت تا رفع خستگی كند.
🌷من از اتوبوس بيرون آمدم و دوباره سوار شدم و پشت سرش ايستادم و اجازه گرفتم تا كمكش كنم. كنار كشيد و من كوله را برداشتم. خيلی خيلی سنگين بود و حقيقتش را بخواهيد كمرم درد گرفت. به هر جان كندنی بود تا چند قدم آوردمش و پهلوی صندلیاش گذاشتم و او با لبخندی پر معنی تشكر كرد و باز ساكت نشست. خيلی سعی كردم در بين راه با او آشنا شوم و جريان سنگينی كوله را جويا شوم ولی جوابهای كوتاه و پرمعنیاش در مقابل سئوالات با مقدمهی من، مجال اين آشنايی را پيش نياورد. از درب اعزام نيروی سپاه تا منطقهی عملياتیمان فاصله خيلی بود ولی مجالی برای آشنايی پيش نيامد. به منطقه كه رسيديم موقع پياده شدن با همان زحمت و دردسر كولهی سنگين را بيرون آورد و كنار جاده گذاشت.
🌷....حدود يك ربع منتظر ماشين ديگری شديم كه ما را به خط ببرد. میگفت بايد جوری ماشين بايستد كه خيلی از ما فاصله نداشته باشد كه هی با دردسر، كوله را به دنبال بكشيم. من شروع به مقدمهچينی كردم كه بپرسم در كوله چه دارد كه ماشين سر رسيد و مقدمه به مقصد نرسيد. كوله را با زحمت به كمك هم بلند كرديم و در قسمت عقب ماشين انداخته و ماشين با شتاب به طرف خط حركت كرد. چهرهاش را توی آن سرما چند قطره عرق پوشانده بود. دل را به دريا زدم و گفتم: عرق كردی! كولهات خيلی سنگينه؟ فقط لبخندی زد و هيچ نگفت و با چشمهای ميشی رنگش تشكری كرد. ادامه دادم: مگه توی كولهات چی هست؟ و دلم تالاپ تالاپ میكرد كه نكند جواب ندهد و يا اينكه.... گفت: خاك! با تعجب پرسيدم: خاك؟! گفت: آره خاك، سنگينی گوشهايم را آزمايش كردم و يكبار ديگر پرسيدم: خاك؟
🌷خيلی كوتاه و مختصر گفت: آره خاك. گفتم: يعنی، يعنی میشه بگی برا چی؟ گفت: برای يادبود!! از قيافهام فهميد كه مطلب را نفهميدهام. ادامه داد: يكی از بچههامون شهيد شده براش يه يادبود ساختيم خاك اينجا كه شوره و چيزی توش در نمياد. میخواهيم اسمش را با سبزه بنويسيم. برا همين از شهر خاك آوردم.... ناگاه سرش را برگرداند و با انگشت به شيشهی ماشين زد: آقا نگهدار اينجا پياده میشم. ماشين ايستاد و او پایين پريد و كمكش كردم تا كولهی سنگين پر خاك را بر زمين بگذارد. خداحافظی كرد و ماشين رفت و او هم كوله را با زحمت برداشت و راه افتاد. من به جای پايش چشم دوختم و از آن همه وفايش به دوست شهيدش تعجبم گرفت. سيصد كيلومتر آن كولهی سنگين را همراه آوردن وفای عجيبی میخواهد كه فقط از بسيجیها میتوان انتظار داشت و بس!
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز غلامرضا عارفیان که در سن ۲۰ سالگی در محور پاسگاه زید به شهادت رسید.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
❌️❌️ کاری كه فقط از بسيجیها میتوان انتظار داشت و بس!
#كولهپشتی
🌷چهرهای خندان و سبزه و استخوانی داشت. قيافهاش دلنشين و نمكين بود و بسيار كم سن و سال مینمود. آنچه كه توجه مرا به او جلب كرده بود نه قيافهی دلنشينش كه «كولهپشتی» اش بود. كولهپشتی را خيلی با زحمت بلند میكرد و هر چند قدمی كه میآورد يكبار بر زمين میگذاشت تا رفع خستگیای كرده باشد. تعجبآور بود كه كولهپشتیای آنقدر سنگين باشد. فكر نكنم در طول عمرم هيچ چيزی اينقدر حس كنجكاویام را تحريك كرده باشد. بههرحال، سرويس آمد و من زود بالا رفتم. همان را كه گفتم كولهپشتی به دست داشت، آمد تا سوار اتوبوس شود. كوله را با زحمت برداشته و از پلههای اتوبوس بالا آمد و نزديك صندلی راننده بر كف اتوبوس گذاشت تا رفع خستگی كند.
🌷من از اتوبوس بيرون آمدم و دوباره سوار شدم و پشت سرش ايستادم و اجازه گرفتم تا كمكش كنم. كنار كشيد و من كوله را برداشتم. خيلی خيلی سنگين بود و حقيقتش را بخواهيد كمرم درد گرفت. به هر جان كندنی بود تا چند قدم آوردمش و پهلوی صندلیاش گذاشتم و او با لبخندی پر معنی تشكر كرد و باز ساكت نشست. خيلی سعی كردم در بين راه با او آشنا شوم و جريان سنگينی كوله را جويا شوم ولی جوابهای كوتاه و پرمعنیاش در مقابل سئوالات با مقدمهی من، مجال اين آشنايی را پيش نياورد. از درب اعزام نيروی سپاه تا منطقهی عملياتیمان فاصله خيلی بود ولی مجالی برای آشنايی پيش نيامد. به منطقه كه رسيديم موقع پياده شدن با همان زحمت و دردسر كولهی سنگين را بيرون آورد و كنار جاده گذاشت.
🌷....حدود يك ربع منتظر ماشين ديگری شديم كه ما را به خط ببرد. میگفت بايد جوری ماشين بايستد كه خيلی از ما فاصله نداشته باشد كه هی با دردسر، كوله را به دنبال بكشيم. من شروع به مقدمهچينی كردم كه بپرسم در كوله چه دارد كه ماشين سر رسيد و مقدمه به مقصد نرسيد. كوله را با زحمت به كمك هم بلند كرديم و در قسمت عقب ماشين انداخته و ماشين با شتاب به طرف خط حركت كرد. چهرهاش را توی آن سرما چند قطره عرق پوشانده بود. دل را به دريا زدم و گفتم: عرق كردی! كولهات خيلی سنگينه؟ فقط لبخندی زد و هيچ نگفت و با چشمهای ميشی رنگش تشكری كرد. ادامه دادم: مگه توی كولهات چی هست؟ و دلم تالاپ تالاپ میكرد كه نكند جواب ندهد و يا اينكه.... گفت: خاك! با تعجب پرسيدم: خاك؟! گفت: آره خاك، سنگينی گوشهايم را آزمايش كردم و يكبار ديگر پرسيدم: خاك؟
🌷خيلی كوتاه و مختصر گفت: آره خاك. گفتم: يعنی، يعنی میشه بگی برا چی؟ گفت: برای يادبود!! از قيافهام فهميد كه مطلب را نفهميدهام. ادامه داد: يكی از بچههامون شهيد شده براش يه يادبود ساختيم خاك اينجا كه شوره و چيزی توش در نمياد. میخواهيم اسمش را با سبزه بنويسيم. برا همين از شهر خاك آوردم.... ناگاه سرش را برگرداند و با انگشت به شيشهی ماشين زد: آقا نگهدار اينجا پياده میشم. ماشين ايستاد و او پایين پريد و كمكش كردم تا كولهی سنگين پر خاك را بر زمين بگذارد. خداحافظی كرد و ماشين رفت و او هم كوله را با زحمت برداشت و راه افتاد. من به جای پايش چشم دوختم و از آن همه وفايش به دوست شهيدش تعجبم گرفت. سيصد كيلومتر آن كولهی سنگين را همراه آوردن وفای عجيبی میخواهد كه فقط از بسيجیها میتوان انتظار داشت و بس!
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز غلامرضا عارفیان که در سن ۲۰ سالگی در محور پاسگاه زید به شهادت رسید.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙🇮🇷 رحمان 🇮🇷💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4162🌷
#خواب_سیدمحمود....
🌷دور هم نشسته بودیم و با لذّت تمام، انار میخوردیم. هرکس چیزی میگفت، ناگهان سیدمحمود درحالیکه میخندید، گفت: «بچهها دیشب در خواب دیدم مثل حالا داشتیم انار میخوردیم که از بیرون سنگر صدای عجیبی به گوشمان خورد، من رفتم ببینم چه خبر است که تیری به قلبم خورد و در حال بیهوش شدن بودم که مردی نورانی و سبزپوش مرا در آغوش گرفت و گفت: «تو هم مثل من شدی بیا با هم برویم.»
🌷هنوز حرف سید تمام نشده بود که صدایی بیرون از سنگر توجه مرا به خود جلب کرد. خورسندی بلافاصله بیرون دوید و ما هم پشت سر او رفتیم. وقتی بیرون رفتیم، دیدیم که تیری به قلبش خورده و جان به جان آفرین تسلیم کرده است....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سیدمحمود خورسندی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#خواب_سیدمحمود....
🌷دور هم نشسته بودیم و با لذّت تمام، انار میخوردیم. هرکس چیزی میگفت، ناگهان سیدمحمود درحالیکه میخندید، گفت: «بچهها دیشب در خواب دیدم مثل حالا داشتیم انار میخوردیم که از بیرون سنگر صدای عجیبی به گوشمان خورد، من رفتم ببینم چه خبر است که تیری به قلبم خورد و در حال بیهوش شدن بودم که مردی نورانی و سبزپوش مرا در آغوش گرفت و گفت: «تو هم مثل من شدی بیا با هم برویم.»
🌷هنوز حرف سید تمام نشده بود که صدایی بیرون از سنگر توجه مرا به خود جلب کرد. خورسندی بلافاصله بیرون دوید و ما هم پشت سر او رفتیم. وقتی بیرون رفتیم، دیدیم که تیری به قلبش خورده و جان به جان آفرین تسلیم کرده است....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سیدمحمود خورسندی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙🇮🇷 رحمان 🇮🇷💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4163🌷
#بمبهای_خبری!!
🌷بيست و نهم مهر ماه ۱۳۵۹ فرا رسيد. مأموريتی که قرار بود در اين روز انجام بدهم، بيست و چهارمين پرواز مخصوص من بود که روی مواضع دشمن انجام میشد. مأموريت اين روز با ساير مأموريتها فرق میکرد. هدف شهر «سليمانيه» بود و بر خلاف هميشه به جای بمبهای آتشين، اعلاميههايی که به زبان عربی نوشته شده بود و برای آگاهسازی مردم عراق از جنايات صدام بود، همراه داشتيم که میبايست روی شهر پخش میکرديم.
🌷اعلاميهها را داخل ترمز هوايی (دريچههای سرعتشکن) هواپيماها جا داديم تا در موقعيت مناسب، بر فراز شهر سليمانيه، با فشار دادن پدال ترمز هوايی، آنها از جای خود خارج شده، روی شهر فرو ريزند. روی شهر سليمانيه رسيديم و طبق نقشه، اعلاميهها را پخش کرديم. حجم آتش ضدهوايی دشمن بسيار سنگين بود و از آنجا که همواره در پروازهايمان با توکل به خدا میرفتيم، هيچ هراسی به دلمان راه نمیيافت عمليات با موفقيت انجام شد و ما به سلامت به پايگاه بازگشتيم.
#راوی: سرلشکر خلبان شهید مصطفی اردستانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#بمبهای_خبری!!
🌷بيست و نهم مهر ماه ۱۳۵۹ فرا رسيد. مأموريتی که قرار بود در اين روز انجام بدهم، بيست و چهارمين پرواز مخصوص من بود که روی مواضع دشمن انجام میشد. مأموريت اين روز با ساير مأموريتها فرق میکرد. هدف شهر «سليمانيه» بود و بر خلاف هميشه به جای بمبهای آتشين، اعلاميههايی که به زبان عربی نوشته شده بود و برای آگاهسازی مردم عراق از جنايات صدام بود، همراه داشتيم که میبايست روی شهر پخش میکرديم.
🌷اعلاميهها را داخل ترمز هوايی (دريچههای سرعتشکن) هواپيماها جا داديم تا در موقعيت مناسب، بر فراز شهر سليمانيه، با فشار دادن پدال ترمز هوايی، آنها از جای خود خارج شده، روی شهر فرو ريزند. روی شهر سليمانيه رسيديم و طبق نقشه، اعلاميهها را پخش کرديم. حجم آتش ضدهوايی دشمن بسيار سنگين بود و از آنجا که همواره در پروازهايمان با توکل به خدا میرفتيم، هيچ هراسی به دلمان راه نمیيافت عمليات با موفقيت انجام شد و ما به سلامت به پايگاه بازگشتيم.
#راوی: سرلشکر خلبان شهید مصطفی اردستانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (💙🇮🇷 رحمان 🇮🇷💙)
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4164🌷
#حضور_سرخ
🌷وارد خوزستان که شدم، احساس کردم میتوانم برادر شهیدم را زیارت کنم تا اینکه دیشب او به خوابم آمد. در خواب، او در کنار مقام معظم رهبری ایستاده بود. از برادرم که چند سال پیش پارههای پیکرش را گروه تفحص پیدا کرده بودند، پرسیدم: «مگر تو شهید نشدی؟ پس برای چه دوباره آمدی؟»
🌷برادرم با لبخند گفت: «بله حق با توست ولی کار ما هنوز تمام نشده. وقتی دیدم که رهبرمان یاور میخواهد، آمدم تا در کنارش باشم.» از خواب که بیدار شدم به خودم گفتم: «شهدا با استخوانهای درهم شکسته و نیم سوختهشان هم حاضر نیستند اسلام را تنها بگذارند.... ولی ما چه طور؟....»
#راوی: خانم مریم خواجوی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#حضور_سرخ
🌷وارد خوزستان که شدم، احساس کردم میتوانم برادر شهیدم را زیارت کنم تا اینکه دیشب او به خوابم آمد. در خواب، او در کنار مقام معظم رهبری ایستاده بود. از برادرم که چند سال پیش پارههای پیکرش را گروه تفحص پیدا کرده بودند، پرسیدم: «مگر تو شهید نشدی؟ پس برای چه دوباره آمدی؟»
🌷برادرم با لبخند گفت: «بله حق با توست ولی کار ما هنوز تمام نشده. وقتی دیدم که رهبرمان یاور میخواهد، آمدم تا در کنارش باشم.» از خواب که بیدار شدم به خودم گفتم: «شهدا با استخوانهای درهم شکسته و نیم سوختهشان هم حاضر نیستند اسلام را تنها بگذارند.... ولی ما چه طور؟....»
#راوی: خانم مریم خواجوی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۵۰۳
#ما_هم_اینگونه_باشیم....
🌷وقتی حاج حسین در میدان جنگ نماز را اقامه میکرد؛ بچهها میگفتند حاجی خطر داره ولی حاج حسین میگفت: وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ.... حاج حسین بادپا غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّه و تمام کارهایش را به خدا سپرده بود. وقتی از او میپرسیدیم: حاجی دوست داری شهید شوی؟ میگفت: وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ. میگفتیم دوست نداری شهید شوی؟ میگفت: وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ. سید ابراهیم گفت: حاج حسین بادپا خود را کامل به خدا سپرده بود.
🌹خاطره ای به یاد جانباز ۷۰ درصدِ شهید مدافع حرم سردار حاج حسین بادپا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#ما_هم_اینگونه_باشیم....
🌷وقتی حاج حسین در میدان جنگ نماز را اقامه میکرد؛ بچهها میگفتند حاجی خطر داره ولی حاج حسین میگفت: وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ.... حاج حسین بادپا غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّه و تمام کارهایش را به خدا سپرده بود. وقتی از او میپرسیدیم: حاجی دوست داری شهید شوی؟ میگفت: وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ. میگفتیم دوست نداری شهید شوی؟ میگفت: وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ. سید ابراهیم گفت: حاج حسین بادپا خود را کامل به خدا سپرده بود.
🌹خاطره ای به یاد جانباز ۷۰ درصدِ شهید مدافع حرم سردار حاج حسین بادپا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
Forwarded from 🌷 هر روز با شهدا 🌷
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۵۵۲۷
#همه_جا_هو....
🌷اورکت روی شانههایش بود، بدون جوراب. معلوم بود از نماز میآید و فرصت پیدا نکرده سر و وضعش را مرتب کند. لبخند زدم و نگاهی به او انداختم. قبل از اینکه حرفی بزنم با خنده گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بندهی او به سر و وضعم برسم....
🌹خاطره اى به ياد سردار شهيد محمدحسين يوسف الهى
راوى: سردار شهيد حـاج قاسم سليمانى
❌❌ شهید محمدحسین یوسفالهی همان شهیدی است که سردار دلها سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود که پیکرش در کنار وی در گلزار شهدای کرمان دفن شود.
#هفته_وحدت
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#همه_جا_هو....
🌷اورکت روی شانههایش بود، بدون جوراب. معلوم بود از نماز میآید و فرصت پیدا نکرده سر و وضعش را مرتب کند. لبخند زدم و نگاهی به او انداختم. قبل از اینکه حرفی بزنم با خنده گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بندهی او به سر و وضعم برسم....
🌹خاطره اى به ياد سردار شهيد محمدحسين يوسف الهى
راوى: سردار شهيد حـاج قاسم سليمانى
❌❌ شهید محمدحسین یوسفالهی همان شهیدی است که سردار دلها سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود که پیکرش در کنار وی در گلزار شهدای کرمان دفن شود.
#هفته_وحدت
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات