یهوقتهایی عشق فقط توی نگاها اتفاق میافته، نه توی حرفها. مثل اون لحظهای که تو چیزی نگفتی، فقط با چشمات فهموندی که حالمو بلدی. همون موقع فهمیدم کنار تو، لازم نیست همیشه قوی باشم. میتونم خسته باشم، بیحوصله، اما هنوز دوستداشتنی...
خاطرات نویسنده - عین نجفی
خاطرات نویسنده - عین نجفی
❤22
یهجا خونده بودم بعضی آدما مثل یه اتفاق قشنگ، بیهوا وارد زندگیمون میشن؛ نه قرار قبلی دارن، نه صدای پا… فقط میان و آرومآروم توی حرفهات، آهنگهات، حتی خوابهات جا میگیرن. بعد میبینی یه روز با خودت زمزمه میکنی: “اگه نبود چی؟”… و همونجا میفهمی، عاشق شدی.
خاطرات نویسنده - عین نجفی
خاطرات نویسنده - عین نجفی
❤17
هیچوقت نگفتی نترس، اما با بودنت ترسم ریخت. کنار تو نیازی به قهرمان بازی نیست خودمم… با همه خستگیا و بیحوصلگیهام. نمیخواد نقش بازی کنم یا خودمو بهتر نشون بدم. وقتی یه نفر بدون اینکه چیزی بگه، حالتو بفهمه و قضاوتت نکنه، اونجاست که میفهمی این عشق نیست، آرامشه.
خاطرات نویسنده - عین نجفی
خاطرات نویسنده - عین نجفی
❤16
ببخشید صدات شبیه چیزیه که نمیشه دقیق گفت چیه فقط میشه حسش کرد… مثل نوری که نمیتابه اما روشن میکنه.
❤13
دیروز که رفتی، خانه پر از سکوت شد، اما نه سکوتی عادی؛ سکوتی که در گوشهگوشهاش صدای خندهی تو پیچیده بود و من فقط نشسته بودم و به جای تو، با خاطراتت حرف میزدم. دستهایم را روی میز میگذاشتم و فکر میکردم اگر میتوانستم یک بار دیگر نگاهت کنم، همین لحظه، همین سکوت را پر از نفس تو میکردم. حس میکنم قلبم مثل دفترچهای است که تو هر صفحهاش را نقاشی کردهای، و من هنوز وسط نقاشی تو، دنبال رنگها میگردم.
خاطرات نویسنده - عین نجفی
خاطرات نویسنده - عین نجفی
❤8
شب که میشود، نور مهتاب روی دیوار میافتد و من حس میکنم تو همانجایی هستی که همیشه بودی، حتی اگر دور باشی. صدای باد مثل آهنگی آرام از دور میآید و من دستم را روی قلبم میگذارم، انگار میخواهم با تو حرف بزنم، بدون هیچ کلمهای، فقط با نفسهایم. گاهی دلم میخواهد زمان متوقف شود و من همان لحظه را با تو تقسیم کنم، حتی اگر تنها با فکر و خاطرهات باشد.
خاطرات نویسنده - عین نجفی
خاطرات نویسنده - عین نجفی
❤6
امروز خیابانها پر از صدای زندگی بودند، اما هیچچیز نتوانست جای خندهی تو را پر کند. هر رهگذری که از کنارم میگذشت، یادم میآورد که تو اینجا نیستی و قلبم یک لحظه میایستد، بعد دوباره با همان تپش آرام، به یاد تو میزند. گاهی فکر میکنم اگر میتوانستم یک پیام در باد بفرستم، فقط برای تو، همهی حسهایی که نگفته مانده، میرسید و شاید تو همان لحظه میخندیدی.
خاطرات نویسنده - عین نجفی
خاطرات نویسنده - عین نجفی
❤6