گامی دیگر در تبیین آغاز حیات: گذار از جهان شیمیایی به جهان زیستی
وقتی سخن از آغاز حیات بر روی زمین است معمولاً مهمترین پرسش این است که چگونه نخستین اشکال حیات شکل گرفت.
اما پرسشی، به همان میزان از اهمیت، این است که چگونه نخستین ملکولهای آلی، از جمله نخستین آر.ان.ایها که پیچیده، بزرگ، و ناپایدار هستند شکل گرفتند. و باز مقدم بر این پرسش میتوان پرسید که اصلاً چگونه بلوکهای سازندهی این ملکولهای آلی شکل گرفتند؟ مثلاً نوکلئوتیدهای سازندهی آر.ان.ایها چگونه ایجاد شدند؟ (هرچند پرسش از اینکه چگونه اتمها و مولکولهای سادهتر شکل گرفتند پرسشی بسیار جالب است اما در حوزهی زیستشناسی مطرح نمیشود و در فیزیک و شیمی به دنبال پاسخی برای آنها هستند.)
اگر پاسخ همهی این پرسشها را بدانیم تا خلق کامل حیات در آزمایشگاه راه زیادی نداریم. در مسیر برعکس، اگر موفق به ساخت نوکلئوتیدهای مصنوعی در آزمایشگاه شویم میتوانیم تبیینهایی احتمالی برای پیدایی نخستین نوکلئوتیدها بر روی زمین عرضه کنیم.
اکنون پژوهشگران دانشگاه کلن موفق به انجام این کار شدهاند و برای نخستینبار شاهد تولید نوکلئوتیدهای مصنوعی در آزمایشگاه هستیم. چهار نوکلئوتید سازندهی دی.ان.ای، که نقش مهمترین ملکولهای آلی را دارند، نقشی معادل صفر و یک را در اطلاعات دیجیتال بازی میکنند. اطلاعات ژنتیکی از کنار هم قرارگرفتن آنها شکل میگیرد و به زبان پروتئینها ترجمه میشود و شکلگیری سایر ملکولهای حیاتی نیز به نحوی وابسته به اطلاعات مندرج در آنها است.
هر چند کلیتِ حیات بهنحوی مبتنی بر اطلاعات مندرج در توالیهای دی.ان.ای است اما کلیهی فرایندهای حیاتی قابل تقلیل به اطلاعات مندرج در رشتههای دی.ان.ای یا آر.ان.ای نیست. و البته از این سخن نباید نتیجه گرفت که پس نمیتوان تبیینی طبیعتگرایانه برای شکلگیری حیات بر روی زمین عرضه کرد.
تقلیلگرایی و کلگرایی: مکمل، و نه رقیب
اگر بخواهیم کارکرد یک ماشین را بدانیم منطقی است که در یک مسیر پژوهشی باید کارکرد اجزای آن را بدانیم. همچنین اگر بخواهیم از چگونگی شکلگیری آن ماشین سخن بگوییم باید از چگونگی و تاریخ شکلگیری اجزای آن نیز آگاهی داشته باشیم. اما این عقب رفتن حدی دارد. مثلاً وقتی به سراغ تولید نخستین اتومبیل توسط کارل بنز میرویم دیگر بهطور متعارف به سراغ تاریخ ایجاد چرخ نمیرویم. وقتی این رویکرد را در تبیین حیات بر روی زمین بهکار بگیریم به معنای آن است که باید توضیح دهیم ابتدا چگونه نخستین مولکولهای آلی شکل گرفتند (و لازم نیست از چگونگی شکلگیری نخستین اتمها و مولکولها در کیهان سخن بگوییم).
بنابراین بهخلاف آنچه شایع شده است رویکرد تقلیلگرایانه نقاط قوت زیادی دارد، اما چرا رسیدن به فهم درستی از شکلگیری حیات به رویکردِ کلگرایانهیِ رقیب نیز نیازمند است؟
مجدد مثال ماشین را در نظر آوریم. اگر کسی بپرسد چرا لاستیکهای اتومبیل به شکل بادی درآمدند یا چرا برفپاککن در اتومبیل نصب شد، اینبار نمیتوانیم با توضیح ساختار جزئیتر لاستیکِ اتومبیل یا برفپاککن توضیح دهیم که چرا این ساختارها شکل گرفتهاند. اینبار به سراغ تعامل ساختارهای یادشده با محیط بیرونی میرویم و از کارکرد آن ساختار، در کلیت اتومبیل و مسئلهای که حل میکرده است سخن میگوییم.
در تبیین شکلگیری حیات بر روی زمین نیازمند هر دو رویکرد تقلیلگرایانه و کلگرایانه هستیم. هم باید توضیح دهیم که اجزای هر سیستم پیچیدهی زنده از چه ساخته شدهاند و به چه علتی ساخته شدهاند. و هم باید توضیح دهیم که این اجزا چگونه کنار هم قرار گرفتند و در آن مجموعهی بزرگتر چه کارکردی پیدا کردند و آن کارکرد در تعامل با محیط پیرامون چه قابلیتهایی برای آن سیستم پیچیدهتر فراهم میکرده است.
بابت مطالعهی یافتههای دیگری در تبیین حیات، اینجا و اینجا را ببینید.
هادی صمدی
@evophilosophy
وقتی سخن از آغاز حیات بر روی زمین است معمولاً مهمترین پرسش این است که چگونه نخستین اشکال حیات شکل گرفت.
اما پرسشی، به همان میزان از اهمیت، این است که چگونه نخستین ملکولهای آلی، از جمله نخستین آر.ان.ایها که پیچیده، بزرگ، و ناپایدار هستند شکل گرفتند. و باز مقدم بر این پرسش میتوان پرسید که اصلاً چگونه بلوکهای سازندهی این ملکولهای آلی شکل گرفتند؟ مثلاً نوکلئوتیدهای سازندهی آر.ان.ایها چگونه ایجاد شدند؟ (هرچند پرسش از اینکه چگونه اتمها و مولکولهای سادهتر شکل گرفتند پرسشی بسیار جالب است اما در حوزهی زیستشناسی مطرح نمیشود و در فیزیک و شیمی به دنبال پاسخی برای آنها هستند.)
اگر پاسخ همهی این پرسشها را بدانیم تا خلق کامل حیات در آزمایشگاه راه زیادی نداریم. در مسیر برعکس، اگر موفق به ساخت نوکلئوتیدهای مصنوعی در آزمایشگاه شویم میتوانیم تبیینهایی احتمالی برای پیدایی نخستین نوکلئوتیدها بر روی زمین عرضه کنیم.
اکنون پژوهشگران دانشگاه کلن موفق به انجام این کار شدهاند و برای نخستینبار شاهد تولید نوکلئوتیدهای مصنوعی در آزمایشگاه هستیم. چهار نوکلئوتید سازندهی دی.ان.ای، که نقش مهمترین ملکولهای آلی را دارند، نقشی معادل صفر و یک را در اطلاعات دیجیتال بازی میکنند. اطلاعات ژنتیکی از کنار هم قرارگرفتن آنها شکل میگیرد و به زبان پروتئینها ترجمه میشود و شکلگیری سایر ملکولهای حیاتی نیز به نحوی وابسته به اطلاعات مندرج در آنها است.
هر چند کلیتِ حیات بهنحوی مبتنی بر اطلاعات مندرج در توالیهای دی.ان.ای است اما کلیهی فرایندهای حیاتی قابل تقلیل به اطلاعات مندرج در رشتههای دی.ان.ای یا آر.ان.ای نیست. و البته از این سخن نباید نتیجه گرفت که پس نمیتوان تبیینی طبیعتگرایانه برای شکلگیری حیات بر روی زمین عرضه کرد.
تقلیلگرایی و کلگرایی: مکمل، و نه رقیب
اگر بخواهیم کارکرد یک ماشین را بدانیم منطقی است که در یک مسیر پژوهشی باید کارکرد اجزای آن را بدانیم. همچنین اگر بخواهیم از چگونگی شکلگیری آن ماشین سخن بگوییم باید از چگونگی و تاریخ شکلگیری اجزای آن نیز آگاهی داشته باشیم. اما این عقب رفتن حدی دارد. مثلاً وقتی به سراغ تولید نخستین اتومبیل توسط کارل بنز میرویم دیگر بهطور متعارف به سراغ تاریخ ایجاد چرخ نمیرویم. وقتی این رویکرد را در تبیین حیات بر روی زمین بهکار بگیریم به معنای آن است که باید توضیح دهیم ابتدا چگونه نخستین مولکولهای آلی شکل گرفتند (و لازم نیست از چگونگی شکلگیری نخستین اتمها و مولکولها در کیهان سخن بگوییم).
بنابراین بهخلاف آنچه شایع شده است رویکرد تقلیلگرایانه نقاط قوت زیادی دارد، اما چرا رسیدن به فهم درستی از شکلگیری حیات به رویکردِ کلگرایانهیِ رقیب نیز نیازمند است؟
مجدد مثال ماشین را در نظر آوریم. اگر کسی بپرسد چرا لاستیکهای اتومبیل به شکل بادی درآمدند یا چرا برفپاککن در اتومبیل نصب شد، اینبار نمیتوانیم با توضیح ساختار جزئیتر لاستیکِ اتومبیل یا برفپاککن توضیح دهیم که چرا این ساختارها شکل گرفتهاند. اینبار به سراغ تعامل ساختارهای یادشده با محیط بیرونی میرویم و از کارکرد آن ساختار، در کلیت اتومبیل و مسئلهای که حل میکرده است سخن میگوییم.
در تبیین شکلگیری حیات بر روی زمین نیازمند هر دو رویکرد تقلیلگرایانه و کلگرایانه هستیم. هم باید توضیح دهیم که اجزای هر سیستم پیچیدهی زنده از چه ساخته شدهاند و به چه علتی ساخته شدهاند. و هم باید توضیح دهیم که این اجزا چگونه کنار هم قرار گرفتند و در آن مجموعهی بزرگتر چه کارکردی پیدا کردند و آن کارکرد در تعامل با محیط پیرامون چه قابلیتهایی برای آن سیستم پیچیدهتر فراهم میکرده است.
بابت مطالعهی یافتههای دیگری در تبیین حیات، اینجا و اینجا را ببینید.
هادی صمدی
@evophilosophy
ACS Publications
Expanding the Horizon of the Xeno Nucleic Acid Space: Threose Nucleic Acids with Increased Information Storage
Xeno nucleic acids (XNAs) constitute a class of synthetic nucleic acid analogues characterized by distinct, non-natural modifications within the tripartite structure of the nucleic acid polymers. While most of the described XNAs contain a modification in…
تنظیم پیچ: استعارهای جدید در مطالعاتِ تکامل
گاه علت لرزش ماشین لباسشویی تنظیم نبودن یکی از پیچهایِ پایهی آن است که با نیمدور پیچاندن آن در جهت درست، لرزش ماشین قطع میشود. دراینصورت کلیت کارکرد دستگاه با نیمدور پیچاندن یک پیچِ آن [پیچی که در خارج از بدنهی ماشین است و به نظر نقشی حاشیهای در کلیت کارکرد ماشین دارد] تغییری اساسی میکند. اگر هیچ اطلاعی از نحوهی کارکرد ماشین لباسشویی نداشته باشیم تقریباً بسیار نامحتمل است که اختلاف دو وضعیت را، به نیمدور پیچیدهشدن پیچی در خارج دستگاه نسبت دهیم. حالا وضعیتی را در نظر بگیریم که تغییر در آن پیچ ناممکن باشد یا از تنظیم نبودن آن آگاه نباشیم. دراینصورت بهعنوان مهندس ممکن است اقدامات دیگری به قصد تنظیم دستگاه انجام دهیم: مثلاً فنرها یا وزنههایی را درون ماشین تعبیه کنیم؛ دور موتور را به نحوی متناسب با شرایط جدید تنظیم کنیم؛ یا میزان و نحوهی قراردادن لباسهای درون ماشین را تغییر دهیم. گاهی نیز ممکن است مسئلهی لرزش ماشین را با ترکیبی از همهی این تغییرات حل کنیم.
فرض کنید مهندسی هستید که پس از ایجاد تغییراتی جلوی لرزش دستگاه را گرفتهاید. در این مرحله اگر امکان تغییر در آن پیچ پایه فراهم شود، یا متوجه شوید که از ابتدا میتوانستهاید مانع لرزش ماشین شوید و پیچ پایه را «تنظیم» کنید چه رخ میدهد؟ این بار و پس انجام آن تغییرات اصلاحی، ممکن است با آن نیمدور پیچاندن پیچ، نه تنها مسئلهای حل نشود بلکه حتی ماشینی که از لرزش افتاده و «تنظیم» کار میکند، مجدد در هنگام کار به لرزش بیفتد.
چه بسا تغییر در نحوهی حرکت انسان با شامپانزه نیز با چنین تغییر کوچکی آغاز شده باشد. چنین نگاهی به تکامل را نویسندگان مقالهای که در نشریهی "زیستشناسی روز" منتشر شده، تکامل از راه «تنظیم پیچ» مینامند. (البته مثال بالا در مقاله نیست و باتوجه به استعارهی «تنظیم پیچ» عرضه شد.)
چنین پدیدهای را میتوان در حرکت جانوران نیز مشاهده کرد. در مقاله به دو نوع حرکت در مارهای زنگی اشاره میشود. بدن مار به آرامی و با صدای کم حرکت میکند اما دُم مار حرکات بسیار سریعی دارد. در این پژوهش مشخص شد که این دو نوع حرکت به پروتئینی در نرونهای حرکتی مار مربوط است که با یک دستکاری کوچک در آن در ناحیهی دُم مار میتوان حرکات دم مار را کُند کرد و بهعکس با دستکاری آن در بدن مار میتوان حرکات بدن مار را بسیار سرعت بخشید. اگر بهجای دستکاری پژوهشگران، این تغییر بسیار کوچک را در طبیعت شاهد بودیم ممکن بود مارهای زنگیای با سرعت حرکت بسیار بالا میداشتیم. احتمالاً متناظر با این قابلیت جدید عضلاتِ بدن مار نیز تغییر کرده و نوع غذاهایی که تا به حال در رژیم غذایی مار نبود به رژیم غذایی او افزوده میشد و شاهد تغییراتی در دستگاه گوارش نیز مار میشدیم. پس از مدتی نیز گونهزایی رخ میداد.
نویسندگان مقاله مدعیاند این یافته، راه تازهای به چگونگی حرکات جانوران در درخت حیات میگشاید. گاهی به جای تغییرات ژنتیکی بزرگ کافی است نحوهی بیان یک ژن تغییر کند: بیشتر یا کمتر بیان شود، و/یا در فرایند رشد زودتر یا دیرتر بیان شود، و/یا در زمانی کوتاهتر یا بلندتر بیان شود. همین تغییرات کوچک میتواند نقش آن پیچ تنظیمی را بازی کند و کلیت ارگانیسم را تحتتأثیر قرار دهد.
بهنظر میرسد چنین تغییرات کوچکی در تکامل فیزیکی انسان رخ داده باشد. بهعلاوه از مسیر همتکاملی ژن/فرهنگ، تغییراتی بسیار کوچک، تحولات بسیار بزرگی در تکامل گونهی انسان انجام داده باشد.
نقش تنظیم پیچ در تکامل اجتماعی
چنین تغییرات کوچکی در سطح اجتماعی میتواند مسیر تحولات اجتماعی را یکسره تغییر دهد. گاهی تغییر در یک قانون، تغییر در یک سنت فکری، یا تغییراتی کوچک در نوع تکنولوژیها یا معرفی یک تکنولوژی جدید میتواند هنجارها و عادات رفتاری مردم یک جامعه را شدیداً تغییر دهد. چنین نگاهی به تکامل نوید میدهد که برای اصلاحات بزرگ نیازمند تغییر همزمان در تمامی جنبههای زندگی نیستیم. کافی است پیچ تنظیم بهدرستی حرکت داده شود: پیرو آن به نحوی خودْ تنظیمکننده تمامی دیگر تغییرات انجام میشوند.
هادی صمدی
@evophilosophy
گاه علت لرزش ماشین لباسشویی تنظیم نبودن یکی از پیچهایِ پایهی آن است که با نیمدور پیچاندن آن در جهت درست، لرزش ماشین قطع میشود. دراینصورت کلیت کارکرد دستگاه با نیمدور پیچاندن یک پیچِ آن [پیچی که در خارج از بدنهی ماشین است و به نظر نقشی حاشیهای در کلیت کارکرد ماشین دارد] تغییری اساسی میکند. اگر هیچ اطلاعی از نحوهی کارکرد ماشین لباسشویی نداشته باشیم تقریباً بسیار نامحتمل است که اختلاف دو وضعیت را، به نیمدور پیچیدهشدن پیچی در خارج دستگاه نسبت دهیم. حالا وضعیتی را در نظر بگیریم که تغییر در آن پیچ ناممکن باشد یا از تنظیم نبودن آن آگاه نباشیم. دراینصورت بهعنوان مهندس ممکن است اقدامات دیگری به قصد تنظیم دستگاه انجام دهیم: مثلاً فنرها یا وزنههایی را درون ماشین تعبیه کنیم؛ دور موتور را به نحوی متناسب با شرایط جدید تنظیم کنیم؛ یا میزان و نحوهی قراردادن لباسهای درون ماشین را تغییر دهیم. گاهی نیز ممکن است مسئلهی لرزش ماشین را با ترکیبی از همهی این تغییرات حل کنیم.
فرض کنید مهندسی هستید که پس از ایجاد تغییراتی جلوی لرزش دستگاه را گرفتهاید. در این مرحله اگر امکان تغییر در آن پیچ پایه فراهم شود، یا متوجه شوید که از ابتدا میتوانستهاید مانع لرزش ماشین شوید و پیچ پایه را «تنظیم» کنید چه رخ میدهد؟ این بار و پس انجام آن تغییرات اصلاحی، ممکن است با آن نیمدور پیچاندن پیچ، نه تنها مسئلهای حل نشود بلکه حتی ماشینی که از لرزش افتاده و «تنظیم» کار میکند، مجدد در هنگام کار به لرزش بیفتد.
چه بسا تغییر در نحوهی حرکت انسان با شامپانزه نیز با چنین تغییر کوچکی آغاز شده باشد. چنین نگاهی به تکامل را نویسندگان مقالهای که در نشریهی "زیستشناسی روز" منتشر شده، تکامل از راه «تنظیم پیچ» مینامند. (البته مثال بالا در مقاله نیست و باتوجه به استعارهی «تنظیم پیچ» عرضه شد.)
چنین پدیدهای را میتوان در حرکت جانوران نیز مشاهده کرد. در مقاله به دو نوع حرکت در مارهای زنگی اشاره میشود. بدن مار به آرامی و با صدای کم حرکت میکند اما دُم مار حرکات بسیار سریعی دارد. در این پژوهش مشخص شد که این دو نوع حرکت به پروتئینی در نرونهای حرکتی مار مربوط است که با یک دستکاری کوچک در آن در ناحیهی دُم مار میتوان حرکات دم مار را کُند کرد و بهعکس با دستکاری آن در بدن مار میتوان حرکات بدن مار را بسیار سرعت بخشید. اگر بهجای دستکاری پژوهشگران، این تغییر بسیار کوچک را در طبیعت شاهد بودیم ممکن بود مارهای زنگیای با سرعت حرکت بسیار بالا میداشتیم. احتمالاً متناظر با این قابلیت جدید عضلاتِ بدن مار نیز تغییر کرده و نوع غذاهایی که تا به حال در رژیم غذایی مار نبود به رژیم غذایی او افزوده میشد و شاهد تغییراتی در دستگاه گوارش نیز مار میشدیم. پس از مدتی نیز گونهزایی رخ میداد.
نویسندگان مقاله مدعیاند این یافته، راه تازهای به چگونگی حرکات جانوران در درخت حیات میگشاید. گاهی به جای تغییرات ژنتیکی بزرگ کافی است نحوهی بیان یک ژن تغییر کند: بیشتر یا کمتر بیان شود، و/یا در فرایند رشد زودتر یا دیرتر بیان شود، و/یا در زمانی کوتاهتر یا بلندتر بیان شود. همین تغییرات کوچک میتواند نقش آن پیچ تنظیمی را بازی کند و کلیت ارگانیسم را تحتتأثیر قرار دهد.
بهنظر میرسد چنین تغییرات کوچکی در تکامل فیزیکی انسان رخ داده باشد. بهعلاوه از مسیر همتکاملی ژن/فرهنگ، تغییراتی بسیار کوچک، تحولات بسیار بزرگی در تکامل گونهی انسان انجام داده باشد.
نقش تنظیم پیچ در تکامل اجتماعی
چنین تغییرات کوچکی در سطح اجتماعی میتواند مسیر تحولات اجتماعی را یکسره تغییر دهد. گاهی تغییر در یک قانون، تغییر در یک سنت فکری، یا تغییراتی کوچک در نوع تکنولوژیها یا معرفی یک تکنولوژی جدید میتواند هنجارها و عادات رفتاری مردم یک جامعه را شدیداً تغییر دهد. چنین نگاهی به تکامل نوید میدهد که برای اصلاحات بزرگ نیازمند تغییر همزمان در تمامی جنبههای زندگی نیستیم. کافی است پیچ تنظیم بهدرستی حرکت داده شود: پیرو آن به نحوی خودْ تنظیمکننده تمامی دیگر تغییرات انجام میشوند.
هادی صمدی
@evophilosophy
Current Biology
Timing and precision of rattlesnake spinal motoneurons are determined by the KV72/3 potassium channel
Bothe et al. show how motoneurons in the spinal cord of rattlesnakes are tuned to
transmit CPG activity that controls motion in widely different time domains for locomotion
and rattling, respectively. Their underlying physiological differences are largely…
transmit CPG activity that controls motion in widely different time domains for locomotion
and rattling, respectively. Their underlying physiological differences are largely…
مادهی سیاه وجود ندارد!
امروز فیزیکدانهایی که در تبیین اختلاف جرم محاسبهشده از طریق محاسبات و جرم برآوردشده از طریق مشاهدات نجومی، به مادهی تاریک متوسل شده بودند با چاپ مقالهای در نشریهی معتبر اخترفیزیک به چالشی سخت دعوت شدند.
پژوهشگر هندی دانشگاه اتاوا موفق شده نشان دهد "مادهی تاریک" همانند "فلوژیستون" یا "اتر" یک موجود نظری است اما مرجعی در جهان خارج ندارد!
اگر اثباتهای ریاضیاتی راجندرا گوپتا سایر فیزیکدانان بزرگ را نیز همانند داوران این نشریه قانع کند، به معنای آن است که کیهانشناسی در آستانهی یک انقلاب علمی است.
از منظر معرفتشناسی تکاملی چنین پدیدهای روندی شایع در علم است. نظریهها یکبهیک کنار میروند و با کنار رفتن خود بر درک ما از جهان میافزایند.
هادی صمدی
@evophilosophy
امروز فیزیکدانهایی که در تبیین اختلاف جرم محاسبهشده از طریق محاسبات و جرم برآوردشده از طریق مشاهدات نجومی، به مادهی تاریک متوسل شده بودند با چاپ مقالهای در نشریهی معتبر اخترفیزیک به چالشی سخت دعوت شدند.
پژوهشگر هندی دانشگاه اتاوا موفق شده نشان دهد "مادهی تاریک" همانند "فلوژیستون" یا "اتر" یک موجود نظری است اما مرجعی در جهان خارج ندارد!
اگر اثباتهای ریاضیاتی راجندرا گوپتا سایر فیزیکدانان بزرگ را نیز همانند داوران این نشریه قانع کند، به معنای آن است که کیهانشناسی در آستانهی یک انقلاب علمی است.
از منظر معرفتشناسی تکاملی چنین پدیدهای روندی شایع در علم است. نظریهها یکبهیک کنار میروند و با کنار رفتن خود بر درک ما از جهان میافزایند.
هادی صمدی
@evophilosophy
موش شهری، موش روستایی: مثالی از اینکه احتمالاً چگونه آغاز زندگی شهری سرشت انسان را تغییر داده است؟
وقتی اروپاییها وارد آمریکا شدند موش خانگی را نیز وارد آمریکا کردند. جدا از مطالعهی مشکلاتی که موشهای خانگی وارداتی برای مردم بومی و اکوسیستم طبیعی قارهی آمریکا ایجاد کردند، بررسی تنوعهای ایجاد شده در موشهای مناطق مختلف آمریکا در ۵۰۰ سال گذشته میتواند نمونهی بسیار جالبی باشد از اینکه چگونه تنوعهای جدید در زمان کوتاه ایجاد میشوند.
در پژوهش دامنهداری که در دانشگاه درکسل در آمریکا در جریان است تمرکز را بر تفاوت موشهای مناطق شهری و روستایی فیلادلفیا گذاشتهاند. این پژوهش از آنجا بسیار جالب است که قصد دارد نشان دهد تفاوت در شیوهی زیست موشهای روستایی و شهری چه تغییراتی را در ژنوم موشها ایجاد کرده است: نمونهای جالب از همتکاملی ژن-فرهنگ در موشها! این پژوهش تا دو سال آینده ادامه خواهد داشت و باید منتظر نتایج آن بمانیم. پژوهشگران همچنین میکروبیوم دستگاه گوارش موشهای این دو منطقه را مقایسه میکنند.
نتایج پژوهش دیگری که چند روز پیش در نشریهی ساینس منتشر شد به نحوی به پژوهش یاد شده ربط دارد. با اینکه گمان میرفت دستگاه گوارش انسان برخلاف بسیاری از نخستیها قادر به هضم سلولز نیست در سال ۲۰۰۳ باکتریای در دستگاه گوارش انسان پیدا شد که میتوانست سلولز را تجزیه کند. از آن تاریخ باکتریهای دیگری نیز یافت شدند و در پژوهش کنونی نیز سه باکتری دیگر در دستگاه گوارش انسان معرفی میشوند که قادر به هضم سلولز هستند. در سایر نخستیها سی تا چهل درصد میکروبیوم دستگاه گوارش را این باکتریها شکل میدهند. در شکارچی-گردآورندگان کنونی این عدد بیستدرصد است و در سایر انسانها حدود پنجدرصد. نکتهی جالب آنکه افرادی که زندگی روستایی دارند درصد بالاتری از باکتریهای هضمکنندهی سلولز را نسبت به شهرنشینهایی که رژیمهای غذایی مدرن را مصرف میکنند دارند. نکتهی مهمی که باید به آن توجه کرد این است که برخلاف تصور رایج، میکروبیوم انسان میهمانهای بدن ما نیستند بلکه مطابق فهم نوین دانشمندان، مقومِ هر کدام از ما هستند و کلیت رفتارهای ما را تحتتأثیر قرار میدهند. (اینجا را ببینید.)
تیم پژوهشی پیشنهاد میکنند، از آنجایی که هنوز رودهی انسان حاوی برخی باکتریهای هضم سلولز است، باید از فرصت استفاده کرد و با افزایش مصرف مواد فیبردار این دسته از باکتریها را تقویت کرد.
اما جدای چنین توصیههای بهداشتی، نگاهی تکاملی به این سنخ یافتهها میتواند در ادراک ما از سرشت انسان اثر بگذارد.
بخش بزرگی از جمعیت انسانی در شهرهایی زندگی میکنند که تفاوت فاحشی در سبک زندگی انسانها ایجاد کرده است.
پس از ادیسون و با گسترش لامپها در منازل، ساعات خواب انسانها دگرگون شد. افزودهشدن انواع سموم دفع آفات گیاهی، کودهای شیمیایی، کاهش ارتباط انسان با خاک و طبیعت، دسترسی به امکانات بهداشتی نظیر آب لولهکشی، واکسیناسیون گسترده، دسترسی به امکانات پزشکی از جمله آنتیبیوتیکها، گسترش روزافزون فستفودها، کاهش میزان گرسنگی، افزایش مصرف روغن پالم، مواجههی طولانیمدت با صفحات نمایشگر، مواجهه با انواع آلودگیها در شهرها، کوچکشدن خانوادهها، گذراندن ساعاتی از روز در شبکههای مجازی، تغییر در نوع پرورش کودکان و بازیهای آنها، و دهها تغییر کوچک و بزرگ، هرکدام به تنهایی میتواند تأثیرات عمیقی بر سرشت انسان داشته باشد چه رسد به آمیزهای از همهی آنها.
هرچند بسیار سخت است، اجازه دهید فعلاً دربارهی اینکه جهانِ بهتر یا بدتری را شاهدیم حکم ندهیم. به جای آن، بر این نکتهی عموماً غیرشهودی متمرکز شویم که سرشت انسان ثابت نیست: سرشت گونههای زیستی، همانند سرشت اتمهای شیمیایی، مستقل از محیط پیرامونی نیست. تاجاییکه میدانم مارکس نخستین اندیشمندی است که چنین فهمی از سرشت انسان را به نحوی فلسفی معرفی کرد، هرچند چنین نگرشی تا اواخر قرن بیستم چندان موردتوجه زیستشناسان قرار نگرفت، اما امروزه چنین خوانشی در زیستشناسی رایج شده است. کسانی که به مطالعهی آشیانسازی یا همتکاملی ژن-فرهنگ میپردازند از شناختهشدهترین پژوهشگران این حوزه هستند.
توجه داشته باشیم که هرچند تغییر در ژنها شناختهشدهترین راه تغییر در سرشت است اما برای تغییر در سرشت ضرورتی به تغییر در ژنها نیست. کافی است نحوهی بیان ژنها تغییر کند تا شاهد تغییر در فنوتیپها، و از جمله رفتارها و گرایشهای رفتاری باشیم.
انتشار نتایج پژوهش بر روی موشها کمک خواهد کرد بتوانیم جدا از ارزشگذاریهای مربوط به ساحت انسانی نمونههایی از همتغییری در محیط و ژن را شاهد باشیم.
هادی صمدی
@evophilosophy
وقتی اروپاییها وارد آمریکا شدند موش خانگی را نیز وارد آمریکا کردند. جدا از مطالعهی مشکلاتی که موشهای خانگی وارداتی برای مردم بومی و اکوسیستم طبیعی قارهی آمریکا ایجاد کردند، بررسی تنوعهای ایجاد شده در موشهای مناطق مختلف آمریکا در ۵۰۰ سال گذشته میتواند نمونهی بسیار جالبی باشد از اینکه چگونه تنوعهای جدید در زمان کوتاه ایجاد میشوند.
در پژوهش دامنهداری که در دانشگاه درکسل در آمریکا در جریان است تمرکز را بر تفاوت موشهای مناطق شهری و روستایی فیلادلفیا گذاشتهاند. این پژوهش از آنجا بسیار جالب است که قصد دارد نشان دهد تفاوت در شیوهی زیست موشهای روستایی و شهری چه تغییراتی را در ژنوم موشها ایجاد کرده است: نمونهای جالب از همتکاملی ژن-فرهنگ در موشها! این پژوهش تا دو سال آینده ادامه خواهد داشت و باید منتظر نتایج آن بمانیم. پژوهشگران همچنین میکروبیوم دستگاه گوارش موشهای این دو منطقه را مقایسه میکنند.
نتایج پژوهش دیگری که چند روز پیش در نشریهی ساینس منتشر شد به نحوی به پژوهش یاد شده ربط دارد. با اینکه گمان میرفت دستگاه گوارش انسان برخلاف بسیاری از نخستیها قادر به هضم سلولز نیست در سال ۲۰۰۳ باکتریای در دستگاه گوارش انسان پیدا شد که میتوانست سلولز را تجزیه کند. از آن تاریخ باکتریهای دیگری نیز یافت شدند و در پژوهش کنونی نیز سه باکتری دیگر در دستگاه گوارش انسان معرفی میشوند که قادر به هضم سلولز هستند. در سایر نخستیها سی تا چهل درصد میکروبیوم دستگاه گوارش را این باکتریها شکل میدهند. در شکارچی-گردآورندگان کنونی این عدد بیستدرصد است و در سایر انسانها حدود پنجدرصد. نکتهی جالب آنکه افرادی که زندگی روستایی دارند درصد بالاتری از باکتریهای هضمکنندهی سلولز را نسبت به شهرنشینهایی که رژیمهای غذایی مدرن را مصرف میکنند دارند. نکتهی مهمی که باید به آن توجه کرد این است که برخلاف تصور رایج، میکروبیوم انسان میهمانهای بدن ما نیستند بلکه مطابق فهم نوین دانشمندان، مقومِ هر کدام از ما هستند و کلیت رفتارهای ما را تحتتأثیر قرار میدهند. (اینجا را ببینید.)
تیم پژوهشی پیشنهاد میکنند، از آنجایی که هنوز رودهی انسان حاوی برخی باکتریهای هضم سلولز است، باید از فرصت استفاده کرد و با افزایش مصرف مواد فیبردار این دسته از باکتریها را تقویت کرد.
اما جدای چنین توصیههای بهداشتی، نگاهی تکاملی به این سنخ یافتهها میتواند در ادراک ما از سرشت انسان اثر بگذارد.
بخش بزرگی از جمعیت انسانی در شهرهایی زندگی میکنند که تفاوت فاحشی در سبک زندگی انسانها ایجاد کرده است.
پس از ادیسون و با گسترش لامپها در منازل، ساعات خواب انسانها دگرگون شد. افزودهشدن انواع سموم دفع آفات گیاهی، کودهای شیمیایی، کاهش ارتباط انسان با خاک و طبیعت، دسترسی به امکانات بهداشتی نظیر آب لولهکشی، واکسیناسیون گسترده، دسترسی به امکانات پزشکی از جمله آنتیبیوتیکها، گسترش روزافزون فستفودها، کاهش میزان گرسنگی، افزایش مصرف روغن پالم، مواجههی طولانیمدت با صفحات نمایشگر، مواجهه با انواع آلودگیها در شهرها، کوچکشدن خانوادهها، گذراندن ساعاتی از روز در شبکههای مجازی، تغییر در نوع پرورش کودکان و بازیهای آنها، و دهها تغییر کوچک و بزرگ، هرکدام به تنهایی میتواند تأثیرات عمیقی بر سرشت انسان داشته باشد چه رسد به آمیزهای از همهی آنها.
هرچند بسیار سخت است، اجازه دهید فعلاً دربارهی اینکه جهانِ بهتر یا بدتری را شاهدیم حکم ندهیم. به جای آن، بر این نکتهی عموماً غیرشهودی متمرکز شویم که سرشت انسان ثابت نیست: سرشت گونههای زیستی، همانند سرشت اتمهای شیمیایی، مستقل از محیط پیرامونی نیست. تاجاییکه میدانم مارکس نخستین اندیشمندی است که چنین فهمی از سرشت انسان را به نحوی فلسفی معرفی کرد، هرچند چنین نگرشی تا اواخر قرن بیستم چندان موردتوجه زیستشناسان قرار نگرفت، اما امروزه چنین خوانشی در زیستشناسی رایج شده است. کسانی که به مطالعهی آشیانسازی یا همتکاملی ژن-فرهنگ میپردازند از شناختهشدهترین پژوهشگران این حوزه هستند.
توجه داشته باشیم که هرچند تغییر در ژنها شناختهشدهترین راه تغییر در سرشت است اما برای تغییر در سرشت ضرورتی به تغییر در ژنها نیست. کافی است نحوهی بیان ژنها تغییر کند تا شاهد تغییر در فنوتیپها، و از جمله رفتارها و گرایشهای رفتاری باشیم.
انتشار نتایج پژوهش بر روی موشها کمک خواهد کرد بتوانیم جدا از ارزشگذاریهای مربوط به ساحت انسانی نمونههایی از همتغییری در محیط و ژن را شاهد باشیم.
هادی صمدی
@evophilosophy
The Conversation
City mouse or country mouse? I collect mice from Philly homes to study how they got so good at urban living
An evolutionary biologist is studying what these resilient urban pests can teach us about adaptation and evolution.
فرضیهی مادربزرگ: تبیین تکاملی یائسگی در زنان
با اینکه زنان قابلیت باروری را، بهطور میانگین، زودتر از مردان از دست میدهند اما، باز هم بهطور میانگین، زنان بیش از مردان عمر میکنند. تبیین تکاملی این پدیده چیست؟
مطابق فرضیهای موسوم به «فرضیهی مادربزرگ»، زنان با کمککردن در مراقبت از نوهها، و احتمالاً فرزندان نوهها، درواقع بخشی از ژنهای خود را به نسلهای بعدی منتقل میکنند. مادران جوان، بیکمکگرفتن از مادرانِ با تجربهشان، به مشکلات بسیاری در بزرگکردن کودکانشان برمیخورند. بهویژه که بچههای انسان سالهای طولانی کاملاً به مادران خود وابستهاند.
مخالفان این فرضیه معتقدند که افزایش طولعمر زنان پس از یائسگی یک سازگاری تکاملی نبوده و بهسادگی محصول فرعی افزایش طولعمر انسان پس از دورانی است که غذای بیشتری در اختیار انسان بوده است.
پژوهشی که طی همین هفته در نشریهی نیچر منتشر شده بهنحوی غیرمستقیم آزمونی برای این دو نظریهی رقیب فراهم کرده است.
در طبیعت یائسگی پدیدهای بسیار کمیاب است، و شناختهشدهترین نمونهی آن در برخی از نهنگها مشاهده میشود. جالب آنکه در نهنگهای دنداندار که در این پژوهش مطالعه شدهاند مادههایی که در نیمهی عمر یائسه میشوند تا هشتادسال نیز زندگی میکنند درحالیکه عمر متوسط نرها حدود چهلسال است. بنابراین بهرغم آنکه نیای مشترک انسانها و نهنگها به نودمیلیون سال پیش بازمیگردد در این مورد شباهتهای زیادی میان نهنگها و انسانها وجود دارد: یک. مادههای آنها همانند زنان یائسه میشوند، دو. عمر مادهها همانند گونهی انسانی بیش از نرها است.
اما تبیین تکاملی یائسگی و عمر طولانیتر مادهها در این نهنگها چیست؟ پژوهش یادشده، که محصول جمعآوری دادههای بسیار زیادی از پژوهشهای دراز مدت انجام شده بر روی این جانوران است، نشان میدهد که در این نهنگها نیز مادههای مسنتر به جوانترها در پرورش بچهها کمک میکنند.
یکی از پژوهشگران این پژوهش میگوید دو شرط برای تکامل یائسگی در جانوران ضروری است که در این پژوهش مشخص شد هر دو شرط در این دسته از نهنگها برقرار است:
یک. در آن گونه باید روابط اجتماعی قویای برقرار باشد و مادهها ارتباط نزدیکی با زادگان خود و زادگان آنها داشته باشند.
دو. مادههای مسنتر باید از این نزدیکی برای کمک به زادگان خود و زادگان آنها استفاده کنند.
مشاهده شد که نهنگهای مادهی مسن دو کار اصلی را انجام میدهند: با دانش برآمده از تجربه، گله را به سمت مناطقی با احتمال یافتن غذای بیشتر هدایت میکنند؛ و در تقسیم غذا نیز مداخله میکنند.
این داده به نحوی فرضیهی مادربزرگ را که همزمان یائسگی و طولعمر بیشتر زنان را توضیح میداد تقویت میکند.
ممکن است سؤال شود که اگر یائسگی یک سازگاری است پس چرا در سایر پستانداران و نخستیها، از جمله در شامپانزهها، شکل نگرفته است؟ این شایعترین اشتباه، و گاه مغالطه، در مطالعات تکاملی است. عموم خصیصههای موجودات زنده سازگاری هستند. اگر قرار باشد هر آنچه در یک موجود سازگاری است در سایر موجودات زنده هم مشاهده شود در طبیعت فقط شاهد یکگونه بودیم که همهی خصیصههای همهی جانداران را داشت! تبیینهای تکاملی، خصیصههای بهوجود آمده را تبیین میکنند و نه بیشمار خصیصهی بهوجود نیامده را.
هادی صمدی
@evophilosophy
با اینکه زنان قابلیت باروری را، بهطور میانگین، زودتر از مردان از دست میدهند اما، باز هم بهطور میانگین، زنان بیش از مردان عمر میکنند. تبیین تکاملی این پدیده چیست؟
مطابق فرضیهای موسوم به «فرضیهی مادربزرگ»، زنان با کمککردن در مراقبت از نوهها، و احتمالاً فرزندان نوهها، درواقع بخشی از ژنهای خود را به نسلهای بعدی منتقل میکنند. مادران جوان، بیکمکگرفتن از مادرانِ با تجربهشان، به مشکلات بسیاری در بزرگکردن کودکانشان برمیخورند. بهویژه که بچههای انسان سالهای طولانی کاملاً به مادران خود وابستهاند.
مخالفان این فرضیه معتقدند که افزایش طولعمر زنان پس از یائسگی یک سازگاری تکاملی نبوده و بهسادگی محصول فرعی افزایش طولعمر انسان پس از دورانی است که غذای بیشتری در اختیار انسان بوده است.
پژوهشی که طی همین هفته در نشریهی نیچر منتشر شده بهنحوی غیرمستقیم آزمونی برای این دو نظریهی رقیب فراهم کرده است.
در طبیعت یائسگی پدیدهای بسیار کمیاب است، و شناختهشدهترین نمونهی آن در برخی از نهنگها مشاهده میشود. جالب آنکه در نهنگهای دنداندار که در این پژوهش مطالعه شدهاند مادههایی که در نیمهی عمر یائسه میشوند تا هشتادسال نیز زندگی میکنند درحالیکه عمر متوسط نرها حدود چهلسال است. بنابراین بهرغم آنکه نیای مشترک انسانها و نهنگها به نودمیلیون سال پیش بازمیگردد در این مورد شباهتهای زیادی میان نهنگها و انسانها وجود دارد: یک. مادههای آنها همانند زنان یائسه میشوند، دو. عمر مادهها همانند گونهی انسانی بیش از نرها است.
اما تبیین تکاملی یائسگی و عمر طولانیتر مادهها در این نهنگها چیست؟ پژوهش یادشده، که محصول جمعآوری دادههای بسیار زیادی از پژوهشهای دراز مدت انجام شده بر روی این جانوران است، نشان میدهد که در این نهنگها نیز مادههای مسنتر به جوانترها در پرورش بچهها کمک میکنند.
یکی از پژوهشگران این پژوهش میگوید دو شرط برای تکامل یائسگی در جانوران ضروری است که در این پژوهش مشخص شد هر دو شرط در این دسته از نهنگها برقرار است:
یک. در آن گونه باید روابط اجتماعی قویای برقرار باشد و مادهها ارتباط نزدیکی با زادگان خود و زادگان آنها داشته باشند.
دو. مادههای مسنتر باید از این نزدیکی برای کمک به زادگان خود و زادگان آنها استفاده کنند.
مشاهده شد که نهنگهای مادهی مسن دو کار اصلی را انجام میدهند: با دانش برآمده از تجربه، گله را به سمت مناطقی با احتمال یافتن غذای بیشتر هدایت میکنند؛ و در تقسیم غذا نیز مداخله میکنند.
این داده به نحوی فرضیهی مادربزرگ را که همزمان یائسگی و طولعمر بیشتر زنان را توضیح میداد تقویت میکند.
ممکن است سؤال شود که اگر یائسگی یک سازگاری است پس چرا در سایر پستانداران و نخستیها، از جمله در شامپانزهها، شکل نگرفته است؟ این شایعترین اشتباه، و گاه مغالطه، در مطالعات تکاملی است. عموم خصیصههای موجودات زنده سازگاری هستند. اگر قرار باشد هر آنچه در یک موجود سازگاری است در سایر موجودات زنده هم مشاهده شود در طبیعت فقط شاهد یکگونه بودیم که همهی خصیصههای همهی جانداران را داشت! تبیینهای تکاملی، خصیصههای بهوجود آمده را تبیین میکنند و نه بیشمار خصیصهی بهوجود نیامده را.
هادی صمدی
@evophilosophy
Nature
The evolution of menopause in toothed whales
Nature - A comparative analysis tests competing evolutionary hypotheses in toothed whales in which menopause has evolved many times as females extended their overall lifespan but not their...
چگونه میتوانیم خود را تغییر دهیم؟
نقش مهارتهای نرم در خوبزیستن
روزهای نخست سال بهانهایست که برخی از مردم تصمیم میگیرند برخی عادات نامطلوب خود را با عادات مطلوب جایگزین کنند. اما در مواردی با این سد فکری مواجه میشوند که به لحاظ شخصیتی یا سرشتی برای این تغییر آماده نیستند؛ گو اینکه شخصیت و سرشت افراد ثابت است و مانعی بر راه بهبود. جملاتی مانند اینکه «من ذاتاً اینطور هستم» یا «شخصیتاً اینطور نیستم» یا «من همینم که هستم» از موانع اصلی ایجاد تغییرات مثبت است. دو پژوهشی که اخیراً منتشر شده این پیشفرضها را به چالش میکشد و آگاهی از آنها میتواند تلنگری باشد بابت اقدام در جهت ایجاد تغییرات در زندگی فردی.
شخصیت مجموعهای از الگوهای درهمتنیدهی رفتاری، هیجانی، و شناختی است که هر انسانی را منحصر به فرد میسازد و مواجههی ما با جهان را جهت میدهد. این مجموعه هم ریشههای ژنتیکی دارد و هم متأثر از تجربههای زندگیست. به دلیل آنکه شخصیت از ثبات نسبی برخوردار است معمولاً توهم ثبات کامل را در ما ایجاد میکند؛ درحالیکه پژوهشها نشان میدهند ویژگیهای شخصیتی قابلیت تغییر دارند. مطابق رایجترین نظریهی شخصیت، پنج خصیصه از سایر خصیصهها مهمترند که الگوهای درهمتنیدهای برای هدایت رفتار ما ایجاد میکنند: بازبودن یا گشودگی به تجربه، وظیفهشناسی، برونگرایی، توافقپذیری، روانرنجوری (که با بیثباتی هیجانی همراه است).
پژوهش نخست نشان میدهد که عاقبت گرگزاده گرگ نمیشود و چون سگ اصحاب کهف اگر پی رفتار نیکان بگیریم قابلیت تغییر داریم. حدود پنجهزار آزمودنی با میانگین سن سیوپنجسال در پژوهشی شرکت کردند که بر روی رویدادهای کوچک زندگی این افراد متمرکز شد. پژوهشهای قبلی نشان داده بودند که رویدادهای بزرگ زندگی مانند ازدواج، جدایی، یا تغییر شغل میتوانند بر این خصیصههای شخصیتی اثر بگذارند، اما پژوهش اخیر با تمرکز بر رویدادهای کوچک و روزمره نشان داد تکرار رویدادهای کوچک و مستمر بیش از رویدادهای بزرگ بر خصیصههای شخصیتی افراد اثر دارند. زمان نسبتاً کوتاه آزمایش، حداکثر تا چهلماه، گواهی بود بر اینکه اگر در این زمان خصیصههای شخصیتی بهنحوی قابل سنجش تغییر میکنند پس میتوان انتظار داشت در درازمدت تغییرات بسیار بیشتر باشند.
پژوهش دوم بیش از اولی برای ایجاد تغییرات مثبت در زندگی انگیزهبخش است. این پژوهش که در نشریهی ارزیابی شخصیت منتشر شده میگوید درست است که تغییرات در پنج ویژگی شخصیتیِ یادشده کُند است اما برای گامنهادن در مسیر بهزیستی میتوان بهجای تمرکز بر تغییر ویژگیهای شخصیتی بر ویژگیهای مَنِشی متمرکز شد. «منش» واژهای در روانشناسی شخصیت بوده که در سالهای اخیر کمتر به کار رفته و جای خود را هر چه بیشتر به "ویژگیهای شخصیتی" داده؛ هرچند که در روانشناسی مثبتنگر جای خود را حفظ کرده است. در این پژوهش تأکید میشود که روانشناسان شخصیت باید با تواتر بیشتری به آن بپردازند. خصوصیات منشی، بهخلاف خصوصیات شخصیتی، بار اخلاقی داشته و ارتباط نزدیکی با فضایل دارند. ازآنجاکه خصوصیات منشی قابلیت تغییر بالاتری دارند، میتوان با بهرهگیری از برخی تکنیکهای «مهارتهای نرم» در آنها تغییر ایجاد کرد، و بنابراین هدف بهتری برای تغییرات هستند. به نظر میرسد تغییری که سعدی در سگ اصحاب کهف مشاهده میکند در بدو امر تغییر در منش است وگرنه بهخوبی میداند که برخی ویژگیهای شخصیتی را بهسختی بتوان تغییر داد، بهویژه آنها که بنیانهای ژنتیکی قویتری دارند و باعث میشوند گرگزاده گرگ شود.
خصوصیتهای منشی که در این پژوهش بر آنها تأکید شده عبارتند از: قدردانی، همدلی، بردباری در شرایط سخت، مشارکت فکری با دیگران، توجه به یکدیگر، صداقت، میانهروی، و تعالی. پژوهش نشان داد از میان خصوصیات یادشده دوتای آنها ارتباط وثیقتری با سلامتی و بهزیستی دارند: بردباری (ثبات قدم)، و میانهروی.
اما چگونه میتوانیم مثلاً بردباری یا میانهروی را در خود تقویت کنیم؟ شاخهای از روانشناسی کاربردی، ذیل عنوان کلی «مهارتهای نرم» راهکارهایی عملی را معرفی میکند تا بتوان تغییرات مطلوب ایجاد کرد. اما نکتهی مهم آنجاست که خواندن متونی از این دست صرفاً نقش انگیزشی برای شروع کار دارند. این سنخ از تغییرات از جنس فعالیتاند؛ از جنس خود زندگیاند. گروههای همهدف را پیدا کنیم و با همافزایی نیروها، مهارتهای زندگی را تقویت کنیم. تمرین مهارتهای خوب زیستن از جنس دوچرخهسواریاند. با گفتن و خواندن تقویت نمیشوند؛ عمل میطلبند.
صرف آنکه زندگی میکنیم بدان معنا نیست که مهارت زندگی را نیز میدانیم. این درحالیست که در متون ادبیِ خود نمونههای ارزشمندی برای بهتر زیستن، از سنخ توصیههای سعدی، داریم که قابلیت عرضه را در سایهی یافتههای علمی روز دارند.
هادی صمدی
@evophilosophy
نقش مهارتهای نرم در خوبزیستن
روزهای نخست سال بهانهایست که برخی از مردم تصمیم میگیرند برخی عادات نامطلوب خود را با عادات مطلوب جایگزین کنند. اما در مواردی با این سد فکری مواجه میشوند که به لحاظ شخصیتی یا سرشتی برای این تغییر آماده نیستند؛ گو اینکه شخصیت و سرشت افراد ثابت است و مانعی بر راه بهبود. جملاتی مانند اینکه «من ذاتاً اینطور هستم» یا «شخصیتاً اینطور نیستم» یا «من همینم که هستم» از موانع اصلی ایجاد تغییرات مثبت است. دو پژوهشی که اخیراً منتشر شده این پیشفرضها را به چالش میکشد و آگاهی از آنها میتواند تلنگری باشد بابت اقدام در جهت ایجاد تغییرات در زندگی فردی.
شخصیت مجموعهای از الگوهای درهمتنیدهی رفتاری، هیجانی، و شناختی است که هر انسانی را منحصر به فرد میسازد و مواجههی ما با جهان را جهت میدهد. این مجموعه هم ریشههای ژنتیکی دارد و هم متأثر از تجربههای زندگیست. به دلیل آنکه شخصیت از ثبات نسبی برخوردار است معمولاً توهم ثبات کامل را در ما ایجاد میکند؛ درحالیکه پژوهشها نشان میدهند ویژگیهای شخصیتی قابلیت تغییر دارند. مطابق رایجترین نظریهی شخصیت، پنج خصیصه از سایر خصیصهها مهمترند که الگوهای درهمتنیدهای برای هدایت رفتار ما ایجاد میکنند: بازبودن یا گشودگی به تجربه، وظیفهشناسی، برونگرایی، توافقپذیری، روانرنجوری (که با بیثباتی هیجانی همراه است).
پژوهش نخست نشان میدهد که عاقبت گرگزاده گرگ نمیشود و چون سگ اصحاب کهف اگر پی رفتار نیکان بگیریم قابلیت تغییر داریم. حدود پنجهزار آزمودنی با میانگین سن سیوپنجسال در پژوهشی شرکت کردند که بر روی رویدادهای کوچک زندگی این افراد متمرکز شد. پژوهشهای قبلی نشان داده بودند که رویدادهای بزرگ زندگی مانند ازدواج، جدایی، یا تغییر شغل میتوانند بر این خصیصههای شخصیتی اثر بگذارند، اما پژوهش اخیر با تمرکز بر رویدادهای کوچک و روزمره نشان داد تکرار رویدادهای کوچک و مستمر بیش از رویدادهای بزرگ بر خصیصههای شخصیتی افراد اثر دارند. زمان نسبتاً کوتاه آزمایش، حداکثر تا چهلماه، گواهی بود بر اینکه اگر در این زمان خصیصههای شخصیتی بهنحوی قابل سنجش تغییر میکنند پس میتوان انتظار داشت در درازمدت تغییرات بسیار بیشتر باشند.
پژوهش دوم بیش از اولی برای ایجاد تغییرات مثبت در زندگی انگیزهبخش است. این پژوهش که در نشریهی ارزیابی شخصیت منتشر شده میگوید درست است که تغییرات در پنج ویژگی شخصیتیِ یادشده کُند است اما برای گامنهادن در مسیر بهزیستی میتوان بهجای تمرکز بر تغییر ویژگیهای شخصیتی بر ویژگیهای مَنِشی متمرکز شد. «منش» واژهای در روانشناسی شخصیت بوده که در سالهای اخیر کمتر به کار رفته و جای خود را هر چه بیشتر به "ویژگیهای شخصیتی" داده؛ هرچند که در روانشناسی مثبتنگر جای خود را حفظ کرده است. در این پژوهش تأکید میشود که روانشناسان شخصیت باید با تواتر بیشتری به آن بپردازند. خصوصیات منشی، بهخلاف خصوصیات شخصیتی، بار اخلاقی داشته و ارتباط نزدیکی با فضایل دارند. ازآنجاکه خصوصیات منشی قابلیت تغییر بالاتری دارند، میتوان با بهرهگیری از برخی تکنیکهای «مهارتهای نرم» در آنها تغییر ایجاد کرد، و بنابراین هدف بهتری برای تغییرات هستند. به نظر میرسد تغییری که سعدی در سگ اصحاب کهف مشاهده میکند در بدو امر تغییر در منش است وگرنه بهخوبی میداند که برخی ویژگیهای شخصیتی را بهسختی بتوان تغییر داد، بهویژه آنها که بنیانهای ژنتیکی قویتری دارند و باعث میشوند گرگزاده گرگ شود.
خصوصیتهای منشی که در این پژوهش بر آنها تأکید شده عبارتند از: قدردانی، همدلی، بردباری در شرایط سخت، مشارکت فکری با دیگران، توجه به یکدیگر، صداقت، میانهروی، و تعالی. پژوهش نشان داد از میان خصوصیات یادشده دوتای آنها ارتباط وثیقتری با سلامتی و بهزیستی دارند: بردباری (ثبات قدم)، و میانهروی.
اما چگونه میتوانیم مثلاً بردباری یا میانهروی را در خود تقویت کنیم؟ شاخهای از روانشناسی کاربردی، ذیل عنوان کلی «مهارتهای نرم» راهکارهایی عملی را معرفی میکند تا بتوان تغییرات مطلوب ایجاد کرد. اما نکتهی مهم آنجاست که خواندن متونی از این دست صرفاً نقش انگیزشی برای شروع کار دارند. این سنخ از تغییرات از جنس فعالیتاند؛ از جنس خود زندگیاند. گروههای همهدف را پیدا کنیم و با همافزایی نیروها، مهارتهای زندگی را تقویت کنیم. تمرین مهارتهای خوب زیستن از جنس دوچرخهسواریاند. با گفتن و خواندن تقویت نمیشوند؛ عمل میطلبند.
صرف آنکه زندگی میکنیم بدان معنا نیست که مهارت زندگی را نیز میدانیم. این درحالیست که در متون ادبیِ خود نمونههای ارزشمندی برای بهتر زیستن، از سنخ توصیههای سعدی، داریم که قابلیت عرضه را در سایهی یافتههای علمی روز دارند.
هادی صمدی
@evophilosophy
Psychology Today
How Little Life Events Can Have Big Effects on Personality
New research shows the power of change in your life’s twists and turns.
ژنتیک و فلسفه
تولید کروموزوم مصنوعی انسانی
پژوهشی که دیروز نتایج آن در نشریهی ساینس منتشر شد مجدد پای مباحث فلسفی را به ژنتیک باز میکند. سالهاست که امکان دستکاری ژنتیکی موجودات زنده، از جمله انسان مهیا است. حدود ۲۵ سال از ساخت کروموزومهای مصنوعی میگذرد که البته کاستیهایی داشته است. بزرگترین مشکل کروموزومهای قبلی این بود که توالیهای بازهای آلی به شیوهای غیرقابلپیشبینی از نقاط مختلف به هم میچسبیدند و توالیهای جدید با محصولات غیرقابلپیشبینی میساختند. حالا این مشکل حل شده است.
پژوهشگران دانشگاه پنسیلوانیا تکنیک جدیدی به کار گرفتهاند و توانستهاند کروموزومی بسیار شبیه کروموزوم انسانی با ابعادی بسیار بزرگتر از کروموزومهای قبلی بسازند به نحوی که در هنگام همانندسازی نیز مانند کروموزومهای طبیعی بدن رفتار کند: گامی بسیار بزرگ در فراگیر شدن تغییرات ژنتیکی در انسان. حالا دیگر نیازی به دستکاری کروموزومهای طبیعی انسانی نیست. ژنهای مطلوب در یک کروموزوم جدا جاسازی و وارد بدن میشوند. و از آنجا که این کروموزوم جدید ابعاد بسیار بزرگتری نسبت به نمونههای قبلی دارد به یکباره میتوان چندین ژن مطلوب را وارد بدن کرد.
اختراع این کروموزوم گامی بسیار بزرگ در فراگیرشدن درمانهای ژنتیکی است. اما امکان ایجاد انسانهایی ارتقا یافته را نیز فراهم میکند.
اینجاست که بحثهای فلسفی ایجاد میشوند که البته عموماً در قالب مجادلات عمومی و ایدئولوژیکی بهنحوی سطحی و غیردقیق بیان میشوند.
پرسش مطرح در سطح عمومی این است: آیا مجاز به دستکاری در ژنوم انسانی هستیم؟ کسانی که مطلقاً پاسخ منفی به این پرسش میدهند با این پژوهش با چالش جدیدی مواجه میشوند؛ زیرا در این روش دیگر در ژنوم طبیعی بدن دستکاری رخ نمیدهد بلکه ژنهای جدیدی در بدنهی یک کروموزوم مصنوعی وارد بدن میشوند!
پرسش دقیقتر فلسفی این است: "تحت چه شرایطی" و برای ایجاد "چه سنخ تغییراتی" مجاز به بهبود در "شرایط زیست انسان" هستیم؟
یک. چه شرایطی؟
فقط برای بیماران؟ بیمار چه کسی است؟ کسی که عینک میزند تا بهتر ببیند بیمار محسوب میشود؟ انسان سالم چه کسی است؟ اگر انسان سالم مجاز به بهبود وضعیت بدنی خود از طریق ورزش است چرا از طریق تغییراتی در ژنها مجاز به رسیدن به آن وضعیت ارتقایافته نیست؟ در پاسخ به این پرسشها چه فهمی از «انسان نرمال» در ذهن داریم؟
اگر فرد موردنظر متقاضی شرکت در مسابقات ورزشی باشد پاسخ به این پرسشها چگونه خواهد بود؟ چه چیزی باعث میشود که احتمالاً پاسخ ما به این پرسشها تغییر کند؟
اگر فرد موردنظر یک سیاستمدار بانفوذ باشد و از ارتقاء قوای شناختی خود در بهرهکشی از تودهی مردم بهره گیرد پاسخ ما چه خواهد بود؟
اگر بگوییم این امکانات در اختیار همه نیست میتوان گفت امکان غذا خوردنِ متعارف نیز در اختیار همه نیست. اگر امکان تغییرات ژنتیکی برای همهی انسانها برقرار باشد پاسخ به پرسشهای فوق چگونه تغییر میکند؟
دو. چه سنخ تغییراتی؟
ایجاد تغییر در ژنها چه تفاوتی با ایجاد تغییر در سایر بخشهای بدن دارد؟ مثلاً چرا مجاز هستیم با مصرف یک پروتئین خاص بدن را تقویت کنیم اما مجاز نیستم ژنی را وارد بدن کنیم که آن پروتئین را خودِ بدن بسازد؟
سه. «شرایط زیستِ انسانی» یعنی چه؟
آیا شرایط زیستی را برای انسان متعارف، مستقل از زمینهی محیطی او تعریف میکنیم؟ و باز این سؤال مطرح میشود که انسان نرمال چه کسی و شرایط زیست نرمال کدامند؟ در بخشهایی از جهانی که رابطهی وثیقی میان انسان و گوشی همراه برقرار شده، معنای شرایط زیست انسانی چگونه تغییر کرده است؟ آنچه دربارهی شرایط زیست «انسان نوعی» میگوییم چگونه قابل اعمال بر شرایط زیست تکتک افراد جامعه است؟
دهها پرسش دیگر میتوان به پرسشهای فوق افزود تا سادهانگارانه بودن پاسخهایی را که بدون بررسی جوانب موضوع عرضه میشوند نشان داد. پاسخ به این پرسشها ما را فراتر از دانش ژنتیک میبرد.
وقتی پروژهی ژنوم انسانی شکل گرفت پنجدرصد بودجهی تحقیقاتی به بررسی جوانب اخلاقی، اجتماعی و سیاسی موضوع اختصاص یافت. اینک نیز دستهی بزرگی از فیلسوفان در غرب به چنین مسائل واقعی که آیندهی انسان را تحتتأثیر قرار میدهد مشغولاند. جای آن دارد دپارتمانهای فلسفی ما نیز با گذر از دستهای مسائل کلاسیک به مسائل فلسفی روز بپردازند.
فلسفههای ضدعلم جایی برای گفتوگو با علم باز نمیگذارند. فلسفههایی که علم را به رسمیت میشناسند میتوانند با ابزارهای مفهومی و تحلیلی خود به چنین پرسشهایی بپردازند و راه را برای رسیدن به قوانین نظارتی، که محصول خرد جمعیست، باز کنند. چنین قوانینی مطلق نیستند و با توجه به اکتشافات جدید علمی و شرایط جهانی به روز میشوند.
بزرگترین فیلسوفان تاریخ نیز به مسائل روز و آینده میپرداختند.
هادی صمدی
@evophilosophy
تولید کروموزوم مصنوعی انسانی
پژوهشی که دیروز نتایج آن در نشریهی ساینس منتشر شد مجدد پای مباحث فلسفی را به ژنتیک باز میکند. سالهاست که امکان دستکاری ژنتیکی موجودات زنده، از جمله انسان مهیا است. حدود ۲۵ سال از ساخت کروموزومهای مصنوعی میگذرد که البته کاستیهایی داشته است. بزرگترین مشکل کروموزومهای قبلی این بود که توالیهای بازهای آلی به شیوهای غیرقابلپیشبینی از نقاط مختلف به هم میچسبیدند و توالیهای جدید با محصولات غیرقابلپیشبینی میساختند. حالا این مشکل حل شده است.
پژوهشگران دانشگاه پنسیلوانیا تکنیک جدیدی به کار گرفتهاند و توانستهاند کروموزومی بسیار شبیه کروموزوم انسانی با ابعادی بسیار بزرگتر از کروموزومهای قبلی بسازند به نحوی که در هنگام همانندسازی نیز مانند کروموزومهای طبیعی بدن رفتار کند: گامی بسیار بزرگ در فراگیر شدن تغییرات ژنتیکی در انسان. حالا دیگر نیازی به دستکاری کروموزومهای طبیعی انسانی نیست. ژنهای مطلوب در یک کروموزوم جدا جاسازی و وارد بدن میشوند. و از آنجا که این کروموزوم جدید ابعاد بسیار بزرگتری نسبت به نمونههای قبلی دارد به یکباره میتوان چندین ژن مطلوب را وارد بدن کرد.
اختراع این کروموزوم گامی بسیار بزرگ در فراگیرشدن درمانهای ژنتیکی است. اما امکان ایجاد انسانهایی ارتقا یافته را نیز فراهم میکند.
اینجاست که بحثهای فلسفی ایجاد میشوند که البته عموماً در قالب مجادلات عمومی و ایدئولوژیکی بهنحوی سطحی و غیردقیق بیان میشوند.
پرسش مطرح در سطح عمومی این است: آیا مجاز به دستکاری در ژنوم انسانی هستیم؟ کسانی که مطلقاً پاسخ منفی به این پرسش میدهند با این پژوهش با چالش جدیدی مواجه میشوند؛ زیرا در این روش دیگر در ژنوم طبیعی بدن دستکاری رخ نمیدهد بلکه ژنهای جدیدی در بدنهی یک کروموزوم مصنوعی وارد بدن میشوند!
پرسش دقیقتر فلسفی این است: "تحت چه شرایطی" و برای ایجاد "چه سنخ تغییراتی" مجاز به بهبود در "شرایط زیست انسان" هستیم؟
یک. چه شرایطی؟
فقط برای بیماران؟ بیمار چه کسی است؟ کسی که عینک میزند تا بهتر ببیند بیمار محسوب میشود؟ انسان سالم چه کسی است؟ اگر انسان سالم مجاز به بهبود وضعیت بدنی خود از طریق ورزش است چرا از طریق تغییراتی در ژنها مجاز به رسیدن به آن وضعیت ارتقایافته نیست؟ در پاسخ به این پرسشها چه فهمی از «انسان نرمال» در ذهن داریم؟
اگر فرد موردنظر متقاضی شرکت در مسابقات ورزشی باشد پاسخ به این پرسشها چگونه خواهد بود؟ چه چیزی باعث میشود که احتمالاً پاسخ ما به این پرسشها تغییر کند؟
اگر فرد موردنظر یک سیاستمدار بانفوذ باشد و از ارتقاء قوای شناختی خود در بهرهکشی از تودهی مردم بهره گیرد پاسخ ما چه خواهد بود؟
اگر بگوییم این امکانات در اختیار همه نیست میتوان گفت امکان غذا خوردنِ متعارف نیز در اختیار همه نیست. اگر امکان تغییرات ژنتیکی برای همهی انسانها برقرار باشد پاسخ به پرسشهای فوق چگونه تغییر میکند؟
دو. چه سنخ تغییراتی؟
ایجاد تغییر در ژنها چه تفاوتی با ایجاد تغییر در سایر بخشهای بدن دارد؟ مثلاً چرا مجاز هستیم با مصرف یک پروتئین خاص بدن را تقویت کنیم اما مجاز نیستم ژنی را وارد بدن کنیم که آن پروتئین را خودِ بدن بسازد؟
سه. «شرایط زیستِ انسانی» یعنی چه؟
آیا شرایط زیستی را برای انسان متعارف، مستقل از زمینهی محیطی او تعریف میکنیم؟ و باز این سؤال مطرح میشود که انسان نرمال چه کسی و شرایط زیست نرمال کدامند؟ در بخشهایی از جهانی که رابطهی وثیقی میان انسان و گوشی همراه برقرار شده، معنای شرایط زیست انسانی چگونه تغییر کرده است؟ آنچه دربارهی شرایط زیست «انسان نوعی» میگوییم چگونه قابل اعمال بر شرایط زیست تکتک افراد جامعه است؟
دهها پرسش دیگر میتوان به پرسشهای فوق افزود تا سادهانگارانه بودن پاسخهایی را که بدون بررسی جوانب موضوع عرضه میشوند نشان داد. پاسخ به این پرسشها ما را فراتر از دانش ژنتیک میبرد.
وقتی پروژهی ژنوم انسانی شکل گرفت پنجدرصد بودجهی تحقیقاتی به بررسی جوانب اخلاقی، اجتماعی و سیاسی موضوع اختصاص یافت. اینک نیز دستهی بزرگی از فیلسوفان در غرب به چنین مسائل واقعی که آیندهی انسان را تحتتأثیر قرار میدهد مشغولاند. جای آن دارد دپارتمانهای فلسفی ما نیز با گذر از دستهای مسائل کلاسیک به مسائل فلسفی روز بپردازند.
فلسفههای ضدعلم جایی برای گفتوگو با علم باز نمیگذارند. فلسفههایی که علم را به رسمیت میشناسند میتوانند با ابزارهای مفهومی و تحلیلی خود به چنین پرسشهایی بپردازند و راه را برای رسیدن به قوانین نظارتی، که محصول خرد جمعیست، باز کنند. چنین قوانینی مطلق نیستند و با توجه به اکتشافات جدید علمی و شرایط جهانی به روز میشوند.
بزرگترین فیلسوفان تاریخ نیز به مسائل روز و آینده میپرداختند.
هادی صمدی
@evophilosophy
Science
Efficient formation of single-copy human artificial chromosomes
A quarter century after the first human artificial chromosomes, a solution to their uncontrolled multimerization is achieved.
سگها بازنمایی ذهنی دارند و معنی برخی واژگان را "میفهمند"!
بسیاری از ما، چه در زندگی واقعی و چه در فیلمها، سگهایی را دیدهایم که به فرمان انسان مینشینند، دراز میکشند، یا راه میروند. اما آیا سگها متوجه معنای واژگانی که دارای مرجع مشخصی در جهان خارج هستند میشوند؟ مثلاً آیا میدانند توپ، طناب، یا فریزبی به چه شیای در جهان اشاره دارند؟ مشخصاً دعوی صاحبان بسیاری از سگها این است که سگ آنها باهوش است و فهمی از مرجع برخی از واژگان دارد. اما وقتی در محیط آزمایشگاهی به عموم سگها گفته شود که از میان چند شی، آن را که نام برده شده بیاورد خطاها آنقدر بالا است که برای جانورشناسان تردید ایجاد میکند که وجود بازنماییِ ذهنی از اشیاء را به سگها یا سایر جانوران، غیر از انسان، نسبت دهند.
اما آزمون یادشده دقیقاً چیزی را که قرار است بسنجد نمیسنجد؛ زیرا این امکان وجود دارد که سگ مرجع واژگان را بداند اما در مرحلهی اجرای عمل خطا کند، یا به عمد نخواهد فرمان را اجرا کند.
پژوهشی که نتایج آن در نشریهی زیستشناسی روز منتشر شده به نحوی بسیار مبتکرانه موفق شده است شواهدی بر وجود بازنمایی ذهنی اشیاء با مرجع مشخص را در سگها رصد کند. مهم نیست که سگ مورد نظر چند واژه بلد باشد و به عبارتی چقدر باهوش باشد. همهی سگهایی که صاحب انسانی دارند مرجع برخی از واژگانی را که توسط صاحبشان ادا شده، میدانند.
در این آزمایش از سگها نوار مغزی گرفتند. قبل از این کار میدانستند که نوار مغزی میتواند تفاوت دو حالت را در انسانها نشان دهد: یک. حالتی که برای انسانها واژهای با مرجع درست بیان شود (مثلاً گفته شود «توپ»؛ و توپی نیز نشان داده شود) و دو. وقتی واژهی اداشده با مرجع آن ناهمخوان است (مثلاً گفته شود «فریزبی»؛ اما تکهای طناب نشان داده شود).
حالا اگر صاحب سگ دعوی آن داشته باشد که سگ او معنای واژهای را میداند و نوار مغزی سگ تفاوتی را میان دو حالت که واژه و مرجع همخوان هستند و همخوان نیستند نشان دهد گواهی است از آنکه سگ واقعاً معنای آن واژه را میدانسته است. نتیجهی پژوهش چنین تفاوتی را در نوار مغزی نشان داد.
بنابراین دعوی صاحبِ سگ مبنی براینکه سگِ او معنای واژگان را میفهمد درست است؛ هر چند سگ در آوردن شی مورد اشاره به اندازهی کافی دقیق عمل نکند.
پژوهش به خودی خود به اندازهی کافی جالب است. اما پرسشهای زیادی را برای پژوهشهای آتی ایجاد میکند که این یافته را با ارزشتر میکند. (یافتههای جالب آنها هستند که پرسشهای بیشتری را پیشِ روی پژوهشگران میگذارند.)
نخست آنکه اگر سگها از چنین قابلیتی برخوردارند انتظار آن است که در جانورانی مانند شامپانزهها و بونوبوها نیز چنین قابلیتی رصد شود. چنین قابلیتی را در چه جانوران دیگری خواهیم دید؟
دوم آنکه اگر بازنمایی ذهنی ابزاری برای کنش است چرا سگها در اجرای فرمان برای آوردن شیئای که معنای آن را میدانند به خوبی عمل نمیکنند؟ آیا علت آن است که اطاعت در انجام این سنخ دستورات به نفع سگ نیست زیرا میتواند به زیاد شدن کارش بیانجامد؟! یا سگ با یادگرفتن این سنخ از واژگان صرفاً برای آگاهی از کنشهای آتی صاحب خود بهره میگیرد؟ پرسشی که به لحاظ فلسفی جالبتر است این است که آیا در سگها نیز همانند انسان، سطحی از «فهمیدن»، مستقل از کاربستهای عملی شکل گرفته است؟! اگر پاسخ مثبت است کارکرد این سنخ فهمیدن در تکامل سگها چه بوده است؟
سوم آنکه آیا این یافته میتواند در تبیینهای رقیبی که در مورد چگونگی شکلگیری زبان در انسان وجود دارد به کار آید؟ دو نظریهی اصلی در مورد تاریخ شکلگیری زبان وجود دارد: یکی از آنها شکلگیری زبان را پدیدهای بسیار متأخر در تکامل انسان میداند و نظریهی دیگر ریشههای آن را به میلیونها سال قبل میبرد. آیا میتوان نتیجه گرفت که اگر سگها به این حد از بازنمایی ذهنی مرتبط با زبان رسیدهاند پس احتمالاً سطوحی از زبان در نیاکان بسیار دور انسان نیز وجود داشته است؟
منتظر پژوهشهای بعدی هستیم تا شاید به برخی از این پرسشها پاسخ دهند.
در آدرسِ ضمیمه شده خلاصهای از مقاله را در قالب یک فیلم کوتاه ببینید.
هادی صمدی
@evophilosophy
بسیاری از ما، چه در زندگی واقعی و چه در فیلمها، سگهایی را دیدهایم که به فرمان انسان مینشینند، دراز میکشند، یا راه میروند. اما آیا سگها متوجه معنای واژگانی که دارای مرجع مشخصی در جهان خارج هستند میشوند؟ مثلاً آیا میدانند توپ، طناب، یا فریزبی به چه شیای در جهان اشاره دارند؟ مشخصاً دعوی صاحبان بسیاری از سگها این است که سگ آنها باهوش است و فهمی از مرجع برخی از واژگان دارد. اما وقتی در محیط آزمایشگاهی به عموم سگها گفته شود که از میان چند شی، آن را که نام برده شده بیاورد خطاها آنقدر بالا است که برای جانورشناسان تردید ایجاد میکند که وجود بازنماییِ ذهنی از اشیاء را به سگها یا سایر جانوران، غیر از انسان، نسبت دهند.
اما آزمون یادشده دقیقاً چیزی را که قرار است بسنجد نمیسنجد؛ زیرا این امکان وجود دارد که سگ مرجع واژگان را بداند اما در مرحلهی اجرای عمل خطا کند، یا به عمد نخواهد فرمان را اجرا کند.
پژوهشی که نتایج آن در نشریهی زیستشناسی روز منتشر شده به نحوی بسیار مبتکرانه موفق شده است شواهدی بر وجود بازنمایی ذهنی اشیاء با مرجع مشخص را در سگها رصد کند. مهم نیست که سگ مورد نظر چند واژه بلد باشد و به عبارتی چقدر باهوش باشد. همهی سگهایی که صاحب انسانی دارند مرجع برخی از واژگانی را که توسط صاحبشان ادا شده، میدانند.
در این آزمایش از سگها نوار مغزی گرفتند. قبل از این کار میدانستند که نوار مغزی میتواند تفاوت دو حالت را در انسانها نشان دهد: یک. حالتی که برای انسانها واژهای با مرجع درست بیان شود (مثلاً گفته شود «توپ»؛ و توپی نیز نشان داده شود) و دو. وقتی واژهی اداشده با مرجع آن ناهمخوان است (مثلاً گفته شود «فریزبی»؛ اما تکهای طناب نشان داده شود).
حالا اگر صاحب سگ دعوی آن داشته باشد که سگ او معنای واژهای را میداند و نوار مغزی سگ تفاوتی را میان دو حالت که واژه و مرجع همخوان هستند و همخوان نیستند نشان دهد گواهی است از آنکه سگ واقعاً معنای آن واژه را میدانسته است. نتیجهی پژوهش چنین تفاوتی را در نوار مغزی نشان داد.
بنابراین دعوی صاحبِ سگ مبنی براینکه سگِ او معنای واژگان را میفهمد درست است؛ هر چند سگ در آوردن شی مورد اشاره به اندازهی کافی دقیق عمل نکند.
پژوهش به خودی خود به اندازهی کافی جالب است. اما پرسشهای زیادی را برای پژوهشهای آتی ایجاد میکند که این یافته را با ارزشتر میکند. (یافتههای جالب آنها هستند که پرسشهای بیشتری را پیشِ روی پژوهشگران میگذارند.)
نخست آنکه اگر سگها از چنین قابلیتی برخوردارند انتظار آن است که در جانورانی مانند شامپانزهها و بونوبوها نیز چنین قابلیتی رصد شود. چنین قابلیتی را در چه جانوران دیگری خواهیم دید؟
دوم آنکه اگر بازنمایی ذهنی ابزاری برای کنش است چرا سگها در اجرای فرمان برای آوردن شیئای که معنای آن را میدانند به خوبی عمل نمیکنند؟ آیا علت آن است که اطاعت در انجام این سنخ دستورات به نفع سگ نیست زیرا میتواند به زیاد شدن کارش بیانجامد؟! یا سگ با یادگرفتن این سنخ از واژگان صرفاً برای آگاهی از کنشهای آتی صاحب خود بهره میگیرد؟ پرسشی که به لحاظ فلسفی جالبتر است این است که آیا در سگها نیز همانند انسان، سطحی از «فهمیدن»، مستقل از کاربستهای عملی شکل گرفته است؟! اگر پاسخ مثبت است کارکرد این سنخ فهمیدن در تکامل سگها چه بوده است؟
سوم آنکه آیا این یافته میتواند در تبیینهای رقیبی که در مورد چگونگی شکلگیری زبان در انسان وجود دارد به کار آید؟ دو نظریهی اصلی در مورد تاریخ شکلگیری زبان وجود دارد: یکی از آنها شکلگیری زبان را پدیدهای بسیار متأخر در تکامل انسان میداند و نظریهی دیگر ریشههای آن را به میلیونها سال قبل میبرد. آیا میتوان نتیجه گرفت که اگر سگها به این حد از بازنمایی ذهنی مرتبط با زبان رسیدهاند پس احتمالاً سطوحی از زبان در نیاکان بسیار دور انسان نیز وجود داشته است؟
منتظر پژوهشهای بعدی هستیم تا شاید به برخی از این پرسشها پاسخ دهند.
در آدرسِ ضمیمه شده خلاصهای از مقاله را در قالب یک فیلم کوتاه ببینید.
هادی صمدی
@evophilosophy
Current Biology
Neural evidence for referential understanding of object words in dogs
Boros, Magyari et al. find a human N400-like semantic mismatch effect in dogs’ ERPs
to objects primed with matching or mismatching object words, revealing that object
words can evoke mental representations of the referred objects in dogs. The referential…
to objects primed with matching or mismatching object words, revealing that object
words can evoke mental representations of the referred objects in dogs. The referential…
چرا نوجوانان باید فلسفه بخوانند؟
فلسفه برای کودکان: راهی برای التیام آثارِ مغزیِ مخربِ فقر
پژوهشی که در نشریهی روانپزشکی ملکولی منتشرشده نشان میدهد برخی ارتباطات مغزی در کودکان خانوادههای فقیر به خوبی رشد نمیکند. پژوهش دوم که کاملاً مستقل از پژوهش نخست است و نتایج آن در نشریهی ساینتیفیک رپورترز، از مجموعهی نیچر منتشرشده نشان میدهد که با آموزش فلسفه و تفکرات استعلایی در یک بازهی زمانی پنجساله بر روی کودکان بزرگترِ خانوادههای کمدرآمد، میتوان ارتباط بخشهای مختلف مغز را تقویت کرد.
یافتهی دوم دادهای علمیست در دفاع از اهمیت فلسفهورزی در همهی نوجوانان.
پژوهش نخست
از قبل میدانستیم که میان حجم قشر خاکستری مغز کودک و درآمد خانواده همبستگی مثبتی وجود دارد: قشر خاکستری مغز کودکان خانوادههای کم درآمد رشد کمتری نسبت به همتایان متمول خود دارد. اما اینکه فقر چگونه بر ارتباطات بخشهای مختلف مغز اثر میگذارد نامشخص بود. پژوهش نخست که بر روی حدود نههزار کودکِ نه تا یازده سالهی آمریکایی انجام شد نشان میدهد ارتباطات بخشهایی از مغز کودکان فقیر در ناحیههایی که به حافظه، تفکرات درونی، و تفکرات مستقل از زمینه مرتبط است همانند همتایان آنها از خانوادههای متمول رشد نمیکند. در عوض اتصالات بیشتری در بخشهای مربوط به حسی و حرکتی برقرار میشود.
پژوهش دوم
مدتهاست که روانشناسان رشد از قابلیتِ تفکرات استعلایی در نوجوانان حدود ۱۴ تا ۱۸ ساله به عنوان مرحلهی بارزی از رشد سخن گفتهاند که باعث ایجاد معنای عمیق در مورد جهان اجتماعی و خودِ فرد میشود. اما تا کنون پژوهشی که رابطهی تفکرات استعلایی با رشد مغز را بسنجد انجام نشده بود. در این مطالعهی طولی پنجساله، شصتوپنج نوجوان ۱۴ تا ۱۸ ساله از خانوادههای کمدرآمد را به نحوی مستمر در سناریوهایی شرکت دادند که به قضاوتهای اخلاقی و تفکرات سطح بالاتر دربارهی مسائل اجتماعی، فردی، و اقتصادی-سیاسی نیاز داشت و فرد از منظری کلاننگر در مورد مسائل استدلال عرضه میکرد (کاری که فیلسوفان انجام میدهند).
در آغاز پژوهش از طریق اف.ام.آر.آی ارتباطات بخشهای مختلف مغز را سنجیدند و در پایان دوره نیز این کار را تکرار کردند و متوجه افزایش قابلتوجه ارتباطات مغزی در این گروه، نسبت به سایر نوجوانانی که در چنین فعالیتهایی شرکت نکرده بودند، شدند. نتیجهی این فعالیت فکری سطح بالا، افزایش حس خوب جوانان نسبت به خود و جهان پیرامون و افزایش بهزیستی آنها بود.
آزمایش دوم نور امیدی است بر اینکه بخشی از ضایعات مغزی ناشی از فقر قابل جبران است. اگر، چنانکه شواهد تجربی میگویند، برای کودکان کمسن بازیهای جمعی در محیطهای طبیعی از بهترین ابزارهای کمهزینه، و در عمومِ موارد قابل دسترس، برای رشد مغزی کودکان است، در سنین بالاتر علاوه بر آن، پرداختن به تفکرات استعلایی و جدا از زمینه میتواند برخی کاستیهای رشدی در سنین پایینتر را جبران کند.
کافیست این دسته از یافتههای علمی را در آموزش و پرورشِ رسمی و غیررسمی جدی بگیریم. اگر در جهان امروز در مبارزه با فقر ناکام بودهایم لااقل راهکارهای کمهزینه در کمکردن عوارض آن را به کار گیریم. علم راهکارهایی عملی، در دسترس، و بسیار ارزان برای بهزیستی انسانها دارد. گام نخست آگاهی از این راهکارهاست. اخبار علمی چیزی بیش از سرگرمی به ما میدهند. نمونهای دیگر از این یافتهها را ببینیم.
فلسفهورزی: راه مقابله با اخبار جعلی
انسان امروز در معرض بمباران اخبار جعلی و نادرست است. عموم این اخبار به قصد هدایت رفتار انسانها در مسیر مورد نظرِ سازندگان خبر منتشر میشوند. هدف از این کار میتواند سوءاستفادهی اقتصادی یا سیاسی یا هر سنخ دیگری از بهرهبرداریهای مغرضانه با ایجاد انحراف در انتخابهای صحیح ما باشد. پژوهشها نشان میدهند بهترین ابزار مقابله، برخورداری از تفکر نقادانه است. فلسفهورزی با تقویت تفکر نقادانه از مهمترین ابزارهای مقابله با اخبار جعلی است. وقتی نمیتوانیم جلوی پخش خبرهای جعلی را بگیریم به این معناست که نمیتوانیم مانع ورود این اخبار به مغز شویم. پس بهترین راه نصب فیلترهای ذهنی است که این اخبار را بیرون بریزد؛ و تفکر انتقادی بهترین ابزار برای این کار است. راه تقویت تفکر انتقادی انجام تمرینات فلسفی از راه اجرای سناریوهای جذاب و متناسب با سن برای کودکان است. (به عنوان شواهدی تجربی برای این دعاوی اینجا و اینجا را ببینید.)
هادی صمدی
@evophilosophy
فلسفه برای کودکان: راهی برای التیام آثارِ مغزیِ مخربِ فقر
پژوهشی که در نشریهی روانپزشکی ملکولی منتشرشده نشان میدهد برخی ارتباطات مغزی در کودکان خانوادههای فقیر به خوبی رشد نمیکند. پژوهش دوم که کاملاً مستقل از پژوهش نخست است و نتایج آن در نشریهی ساینتیفیک رپورترز، از مجموعهی نیچر منتشرشده نشان میدهد که با آموزش فلسفه و تفکرات استعلایی در یک بازهی زمانی پنجساله بر روی کودکان بزرگترِ خانوادههای کمدرآمد، میتوان ارتباط بخشهای مختلف مغز را تقویت کرد.
یافتهی دوم دادهای علمیست در دفاع از اهمیت فلسفهورزی در همهی نوجوانان.
پژوهش نخست
از قبل میدانستیم که میان حجم قشر خاکستری مغز کودک و درآمد خانواده همبستگی مثبتی وجود دارد: قشر خاکستری مغز کودکان خانوادههای کم درآمد رشد کمتری نسبت به همتایان متمول خود دارد. اما اینکه فقر چگونه بر ارتباطات بخشهای مختلف مغز اثر میگذارد نامشخص بود. پژوهش نخست که بر روی حدود نههزار کودکِ نه تا یازده سالهی آمریکایی انجام شد نشان میدهد ارتباطات بخشهایی از مغز کودکان فقیر در ناحیههایی که به حافظه، تفکرات درونی، و تفکرات مستقل از زمینه مرتبط است همانند همتایان آنها از خانوادههای متمول رشد نمیکند. در عوض اتصالات بیشتری در بخشهای مربوط به حسی و حرکتی برقرار میشود.
پژوهش دوم
مدتهاست که روانشناسان رشد از قابلیتِ تفکرات استعلایی در نوجوانان حدود ۱۴ تا ۱۸ ساله به عنوان مرحلهی بارزی از رشد سخن گفتهاند که باعث ایجاد معنای عمیق در مورد جهان اجتماعی و خودِ فرد میشود. اما تا کنون پژوهشی که رابطهی تفکرات استعلایی با رشد مغز را بسنجد انجام نشده بود. در این مطالعهی طولی پنجساله، شصتوپنج نوجوان ۱۴ تا ۱۸ ساله از خانوادههای کمدرآمد را به نحوی مستمر در سناریوهایی شرکت دادند که به قضاوتهای اخلاقی و تفکرات سطح بالاتر دربارهی مسائل اجتماعی، فردی، و اقتصادی-سیاسی نیاز داشت و فرد از منظری کلاننگر در مورد مسائل استدلال عرضه میکرد (کاری که فیلسوفان انجام میدهند).
در آغاز پژوهش از طریق اف.ام.آر.آی ارتباطات بخشهای مختلف مغز را سنجیدند و در پایان دوره نیز این کار را تکرار کردند و متوجه افزایش قابلتوجه ارتباطات مغزی در این گروه، نسبت به سایر نوجوانانی که در چنین فعالیتهایی شرکت نکرده بودند، شدند. نتیجهی این فعالیت فکری سطح بالا، افزایش حس خوب جوانان نسبت به خود و جهان پیرامون و افزایش بهزیستی آنها بود.
آزمایش دوم نور امیدی است بر اینکه بخشی از ضایعات مغزی ناشی از فقر قابل جبران است. اگر، چنانکه شواهد تجربی میگویند، برای کودکان کمسن بازیهای جمعی در محیطهای طبیعی از بهترین ابزارهای کمهزینه، و در عمومِ موارد قابل دسترس، برای رشد مغزی کودکان است، در سنین بالاتر علاوه بر آن، پرداختن به تفکرات استعلایی و جدا از زمینه میتواند برخی کاستیهای رشدی در سنین پایینتر را جبران کند.
کافیست این دسته از یافتههای علمی را در آموزش و پرورشِ رسمی و غیررسمی جدی بگیریم. اگر در جهان امروز در مبارزه با فقر ناکام بودهایم لااقل راهکارهای کمهزینه در کمکردن عوارض آن را به کار گیریم. علم راهکارهایی عملی، در دسترس، و بسیار ارزان برای بهزیستی انسانها دارد. گام نخست آگاهی از این راهکارهاست. اخبار علمی چیزی بیش از سرگرمی به ما میدهند. نمونهای دیگر از این یافتهها را ببینیم.
فلسفهورزی: راه مقابله با اخبار جعلی
انسان امروز در معرض بمباران اخبار جعلی و نادرست است. عموم این اخبار به قصد هدایت رفتار انسانها در مسیر مورد نظرِ سازندگان خبر منتشر میشوند. هدف از این کار میتواند سوءاستفادهی اقتصادی یا سیاسی یا هر سنخ دیگری از بهرهبرداریهای مغرضانه با ایجاد انحراف در انتخابهای صحیح ما باشد. پژوهشها نشان میدهند بهترین ابزار مقابله، برخورداری از تفکر نقادانه است. فلسفهورزی با تقویت تفکر نقادانه از مهمترین ابزارهای مقابله با اخبار جعلی است. وقتی نمیتوانیم جلوی پخش خبرهای جعلی را بگیریم به این معناست که نمیتوانیم مانع ورود این اخبار به مغز شویم. پس بهترین راه نصب فیلترهای ذهنی است که این اخبار را بیرون بریزد؛ و تفکر انتقادی بهترین ابزار برای این کار است. راه تقویت تفکر انتقادی انجام تمرینات فلسفی از راه اجرای سناریوهای جذاب و متناسب با سن برای کودکان است. (به عنوان شواهدی تجربی برای این دعاوی اینجا و اینجا را ببینید.)
هادی صمدی
@evophilosophy
Nature
Effects of family income on brain functional connectivity in US children: associations with cognition
Molecular Psychiatry - Effects of family income on brain functional connectivity in US children: associations with cognition
چه کنیم که عاقلتر باشیم؟!
۷ توصیهی فلسفی یک روانشناس
از منظر فلسفی به این پرسش میتوان پاسخهای متنوعی داد یا اساساً نحوهی طرح پرسش را زیرسؤال برد.
اگر در پست قبلی از مزایای فلسفهورزی برای کودکان با توجه به شواهد تجربیِ روانشناسی سخن گفته شد مقالهای که اخیراً در نشریهی مروری بر روانشناسی عمومی نگاشته شده یک روانشناس در دفاع از فلسفهورزی برای همهی سنین سخن میگوید. برداشتهای کلی یک روانشناس از هفت بخش مختلف فلسفه، در قالب چند "باید" و "نباید" جالب است.
هر چه بیشتر هوش مصنوعی گسترش مییابد اهمیت فلسفهورزی به مثابهی نوعی شیوهی زیستن، و نه صرفاً مجموعهای از گزارهها که فیلسوفان بیان کردهاند، بیشتر میشود. چاپ مقالاتی مانند این مقاله، و آنکه در پست قبلی از آن یاد شد، در معتبرترین نشریههای علمیِ روانشناسی گواهی است از افزایش توجه علم به فلسفه.
در شرح مقاله که در سایت روانشناسی روز آمده میخوانیم که عاقل شدن را باید بهعنوان یک فرایند در نظر گرفت: فرایندی که فقط از طریق تجربیات زندگی به دست میآید: زیرا ما در مسیر خود با مشکلاتی که زندگی پیش رویمان میگذارد، دست و پنجه نرم میکنیم.
عقلانیت یک خصیصهی مشخص مانند یکی از خصیصههای شخصیتی نیست که آن را بهسادگی بتوان سنجید یا به کسی نسبت داد یا کسی را از آن بیبهره دانست. عاقل کسی است که در ساحتهای مختلف، عملکردهای بهتری نسبت به سایرین دارد. نویسنده بابت اینکه این ساحتها را از هم تمییز دهد به سراغ فلسفه میرود.
در این مقاله فلسفهورزی در هفت ساحت قرار میگیرد که پرداختن به هر کدام بخشی از عقلانیت را در ما تقویت میکند: هستیشناسی، معرفتشناسی، اخلاق، زیباشناسی، ارزششناسی، منطق، هرمنیوتیک. دعوی مقاله آن است که با تجزیهی «عاقلانه عملکردن» به این مؤلفهها قدری از آن ابهامزدایی میشود. انسانی که فلسفهورزی کند به معانی زیر عاقلانهتر عمل میکند.
یک. انسان عاقل بهتر از سایرین میداند که چه میداند و چه نمیداند. ممکن است به نظر برسد که فرد عاقل همه چیز میداند، اما معرفتشناسی به ما میآموزد که همواره احتمالی برای خطا بودن دانستهها باز بگذاریم. به عنوان مثال، عاقلانه است که به محدودیتهای خود اعتراف کنیم. و عاقلانه نیست مدعی دانستن چیزی شویم که نمیدانیم، یا هرگز نمیتوانیم بدانیم. وقتی حدسی میزنیم، هرچند حدسِ عالمانهای باشد، هرگز با اطمینان کامل از درستی آن سخن نگوییم.
دو. انسان عاقل خیر دیگران را سرلوحهی تصمیمات خود قرار میدهد. انسان عاقل چرخ را از نو اختراع نمیکند. جهان را به وسع خود میشناسد و از امکانات در دسترس در جهان برای رسیدن به اهداف خود بهره میگیرد. در این مسیر خودخواهانه، خیر دیگران را فراموش نمیکند.
سه. انسان عاقل درست و نادرست را به خوبی درک میکند و به آن پایبند است. عاقل بودن به این معنی است که سخت تلاش کنیم تصمیماتی را دنبال کنیم که به هدفی ارزشمند کمک میکند. افراد نادان تمام تلاش خود را برای رسیدن به هدف، صرف نظر از عواقب آن برای دیگران انجام میدهند.
چهار. قضاوتهای انسان عاقل بر اساس تحلیل است و نه صرفاً احساسات درونی. هیچگاه انسان عاقل در توجیه یک تصمیم «خطیر» نخواهد گفت «هرچند ممکن است غیرمنطقی باشد، اما دلم میگوید فلان کار را بکنم!»
پنج. برای انسان عاقل زیبایی ارزشمند است. برای انسان عاقل سادهترین لذات طبیعی از جمله دیدن غروب آفتاب در ساحلی آرام ارزشمند است. فقدان عقلانیتِ زیباییشناسی باعث دردسرهای بزرگی میشود. [کارلسون، فیلسوفی که در زمینهی زیباشناسی محیط زیست مینویسد، همنوا با دعوی این روانشناس معتقد است علت اصلی تخریبهای گسترده در محیط زیست در دهههای اخیر ضعیف شدن ذائقهی زیباشناسی مردم است.]
شش. انسان عاقل موقعیتها را بر اساس واقعیتهای موجود ارزیابی میکند و نه آمال و آرزوهایش. ممکن است فرد عاقل آرزو کند که اعضای خانوادهاش بهتر با هم کنار بیایند، اما وضعیت را آنطور که هست ارزیابی میکند. فرد نادان به امید و آرزوهای خود ادامه میدهد که شاید روزی اعضای خانواده به نحو معجزهآسایی با هم کنار بیایند.
هفت. انسان عاقل از منطق و استدلال برای تصمیمگیری استفاده میکند. عاقلبودن به این معنی است که بر حقایقی که از راه تجزیه و تحلیل شواهد رسیدهایم تکیه کنیم. افراد نادان اجازه میدهند که باورهایشان تعیین کنند که چه چیزی درست است.
در جامعهای که عموماً خردورزی تحقیر میشود فریب کسانی را که علیه منطقیبودن سخن میگویند نخوریم. همگان بلد هستیم به حرف دل، دل بسپاریم و عموماً نیز چنین میکنیم! اما فقط دستهی کوچکی از ما معقول عمل میکنیم.
(فایلی صوتی در مورد خوانشی تکاملی از عقلانیت در روانشناسی را اینجا ببینید.)
هادی صمدی
@evophilosophy
۷ توصیهی فلسفی یک روانشناس
از منظر فلسفی به این پرسش میتوان پاسخهای متنوعی داد یا اساساً نحوهی طرح پرسش را زیرسؤال برد.
اگر در پست قبلی از مزایای فلسفهورزی برای کودکان با توجه به شواهد تجربیِ روانشناسی سخن گفته شد مقالهای که اخیراً در نشریهی مروری بر روانشناسی عمومی نگاشته شده یک روانشناس در دفاع از فلسفهورزی برای همهی سنین سخن میگوید. برداشتهای کلی یک روانشناس از هفت بخش مختلف فلسفه، در قالب چند "باید" و "نباید" جالب است.
هر چه بیشتر هوش مصنوعی گسترش مییابد اهمیت فلسفهورزی به مثابهی نوعی شیوهی زیستن، و نه صرفاً مجموعهای از گزارهها که فیلسوفان بیان کردهاند، بیشتر میشود. چاپ مقالاتی مانند این مقاله، و آنکه در پست قبلی از آن یاد شد، در معتبرترین نشریههای علمیِ روانشناسی گواهی است از افزایش توجه علم به فلسفه.
در شرح مقاله که در سایت روانشناسی روز آمده میخوانیم که عاقل شدن را باید بهعنوان یک فرایند در نظر گرفت: فرایندی که فقط از طریق تجربیات زندگی به دست میآید: زیرا ما در مسیر خود با مشکلاتی که زندگی پیش رویمان میگذارد، دست و پنجه نرم میکنیم.
عقلانیت یک خصیصهی مشخص مانند یکی از خصیصههای شخصیتی نیست که آن را بهسادگی بتوان سنجید یا به کسی نسبت داد یا کسی را از آن بیبهره دانست. عاقل کسی است که در ساحتهای مختلف، عملکردهای بهتری نسبت به سایرین دارد. نویسنده بابت اینکه این ساحتها را از هم تمییز دهد به سراغ فلسفه میرود.
در این مقاله فلسفهورزی در هفت ساحت قرار میگیرد که پرداختن به هر کدام بخشی از عقلانیت را در ما تقویت میکند: هستیشناسی، معرفتشناسی، اخلاق، زیباشناسی، ارزششناسی، منطق، هرمنیوتیک. دعوی مقاله آن است که با تجزیهی «عاقلانه عملکردن» به این مؤلفهها قدری از آن ابهامزدایی میشود. انسانی که فلسفهورزی کند به معانی زیر عاقلانهتر عمل میکند.
یک. انسان عاقل بهتر از سایرین میداند که چه میداند و چه نمیداند. ممکن است به نظر برسد که فرد عاقل همه چیز میداند، اما معرفتشناسی به ما میآموزد که همواره احتمالی برای خطا بودن دانستهها باز بگذاریم. به عنوان مثال، عاقلانه است که به محدودیتهای خود اعتراف کنیم. و عاقلانه نیست مدعی دانستن چیزی شویم که نمیدانیم، یا هرگز نمیتوانیم بدانیم. وقتی حدسی میزنیم، هرچند حدسِ عالمانهای باشد، هرگز با اطمینان کامل از درستی آن سخن نگوییم.
دو. انسان عاقل خیر دیگران را سرلوحهی تصمیمات خود قرار میدهد. انسان عاقل چرخ را از نو اختراع نمیکند. جهان را به وسع خود میشناسد و از امکانات در دسترس در جهان برای رسیدن به اهداف خود بهره میگیرد. در این مسیر خودخواهانه، خیر دیگران را فراموش نمیکند.
سه. انسان عاقل درست و نادرست را به خوبی درک میکند و به آن پایبند است. عاقل بودن به این معنی است که سخت تلاش کنیم تصمیماتی را دنبال کنیم که به هدفی ارزشمند کمک میکند. افراد نادان تمام تلاش خود را برای رسیدن به هدف، صرف نظر از عواقب آن برای دیگران انجام میدهند.
چهار. قضاوتهای انسان عاقل بر اساس تحلیل است و نه صرفاً احساسات درونی. هیچگاه انسان عاقل در توجیه یک تصمیم «خطیر» نخواهد گفت «هرچند ممکن است غیرمنطقی باشد، اما دلم میگوید فلان کار را بکنم!»
پنج. برای انسان عاقل زیبایی ارزشمند است. برای انسان عاقل سادهترین لذات طبیعی از جمله دیدن غروب آفتاب در ساحلی آرام ارزشمند است. فقدان عقلانیتِ زیباییشناسی باعث دردسرهای بزرگی میشود. [کارلسون، فیلسوفی که در زمینهی زیباشناسی محیط زیست مینویسد، همنوا با دعوی این روانشناس معتقد است علت اصلی تخریبهای گسترده در محیط زیست در دهههای اخیر ضعیف شدن ذائقهی زیباشناسی مردم است.]
شش. انسان عاقل موقعیتها را بر اساس واقعیتهای موجود ارزیابی میکند و نه آمال و آرزوهایش. ممکن است فرد عاقل آرزو کند که اعضای خانوادهاش بهتر با هم کنار بیایند، اما وضعیت را آنطور که هست ارزیابی میکند. فرد نادان به امید و آرزوهای خود ادامه میدهد که شاید روزی اعضای خانواده به نحو معجزهآسایی با هم کنار بیایند.
هفت. انسان عاقل از منطق و استدلال برای تصمیمگیری استفاده میکند. عاقلبودن به این معنی است که بر حقایقی که از راه تجزیه و تحلیل شواهد رسیدهایم تکیه کنیم. افراد نادان اجازه میدهند که باورهایشان تعیین کنند که چه چیزی درست است.
در جامعهای که عموماً خردورزی تحقیر میشود فریب کسانی را که علیه منطقیبودن سخن میگویند نخوریم. همگان بلد هستیم به حرف دل، دل بسپاریم و عموماً نیز چنین میکنیم! اما فقط دستهی کوچکی از ما معقول عمل میکنیم.
(فایلی صوتی در مورد خوانشی تکاملی از عقلانیت در روانشناسی را اینجا ببینید.)
هادی صمدی
@evophilosophy
Sage Journals
What Is Wisdom? Sketch of a TOP (Tree of Philosophy) Theory - Robert J. Sternberg, 2024
This article proposes a sketch of a new theory of wisdom based on the tree of philosophy (TOP) model. It is argued that philosophy—love of wisdom—has developed ...
طول عمر: ژن یا محیط؟!
رویکرد رایج کسانی که به دنبال ریشههای ژنتیکی طول عمر بودند آن بود که ژن یا ژنهایی را بیابند که احتمالاً وجود، یا عدموجود آنها، یا بیان بیشتر یا کمتر آنها، ربطی به طول عمر پیدا کند. حال انتشار همزمان یافتههای چهار پژوهشِ مستقل در یک مقاله کاملاً زمین بازی علم در این حوزه را تغییر داد؛ زیرا مشخص شد که فعالیتهایی مانند سیگارکشیدن یا محدود کردن کالری میتوانند ژنهایی را که طول بزرگتری دارند کمتر یا بیشتر فعال کنند، و در نتیجه عمر را کاهش یا افزایش دهند.
چرا ژنهای بزرگتر مهمترند؟ زیرا این دسته از ژنها، طی زمان, بیشتر مستعد تخریب هستند.
برای روشن شدن مطلب از تمثیلی بهره گیریم. دو جاده را در شرایط یکسان در نظر بگیریم؛ یکی کوتاه و دیگری بلند.
کارکرد هر کدام این است که ما را از شهری به شهر دیگر برسانند. طی زمان بهتدریج جادهها خراب میشوند. به وضوح تعداد دستاندازهای ایجادشده طی زمان در جادههای طولانیتر بیش از جادههای کوتاهتر است. به عبارتی شانس آنکه کارکرد جادههای بلندتر مختل شود بیش از پیدا شدن اختلال در جادههای کوتاهتر است.
عوامل اختلالزا و مخربِ کارکرد جاده کدامند؟ مثلاً میزان استفاده از جاده را در نظر گیریم. هر چه بیشتر از جاده استفاده شود و تعداد اتومبیلهایی که از آن استفاده میکنند بیشتر باشد، احتمال ایجاد تخریب در آن افزایش مییابد. اما اتومبیلها برای حرکت نیازمند مصرف انرژی هستند. میزان سوختی که در یک جادهی بلند مصرف میشود، به نحوی غیر مستقیم، میزان بهرهگیری از جاده را مشخص میکند و این میزان بیش از میزان سوختِ مصرفشده در جادهی کوتاه است. هر چه میزان مصرف سوخت در جادههای بلند کمتر باشد نشانهی آن است که از جاده کمتر استفاده شده و جاده، پس از مثلاً ۷۰ سال، کماکان کارکرد خود را به مقدار زیاد حفظ کرده و "جوان" مانده است! (اگر هر تخریب، اندکی از کارکرد جاده کم کند در دراز مدت جادهی بلند بیشتر کارکرد خود را از دست میدهد.)
بر اساس این تمثیل مشخص است که چرا سلامت ژنهای بلند اهمیت بیشتری در جلوگیری از پیری دارند زیرا احتمال ایجاد اختلال در آنها بیشتر است.
مهمترین عوامل محیطیِ کاهش و افزایش طول عمر کداماند؟ مصرف دخانیات و مواجههی زیاد با اشعهی ماورابنفش (مثلاً به علت در معرض نور خورشید بودن) فعالیت ژنهای بلند را کمتر میکند و در عوض محدودیت ورود کالری به بدن فعالیت این ژنها را افزایش میدهد.
به عبارت ساده هرچقدر کسی کمتر بخورد، دخانیات مصرف نکند، و در معرض نور خورشید نباشد بیشتر عمر میکند.
اهمیت فلسفی:
این یافته از منظر فلسفی نیز حاوی نکتهی جالبیست. گاهی ژنتیکدانها را متهم میکنند که نگاهی تقلیلگرایانه دارند و برای هر خصیصه یا فرایند زیستی به دنبال ژن یا ژنهایی خاص هستند. این پژوهش به خوبی نشان میدهد که چنین تصویر کاریکاتورگونه، که گاهی در فلسفهی علم از فعالیتِ ژنتیکدانها به تصویر کشیده میشود، با واقعیت اختلاف زیادی دارد. ژنتیکدان همانقدر به ژنها علاقمند است که به عوامل خارجی مؤثر بر ژنها.
در این پژوهش ژنتیکدانهایی که به دنبال ژنهای طول عمر بودند وقتی با شواهد تجربی که نقش عوامل محیطی را بر روی دستهی بزرگی از ژنها نشان میداد، بر خلاف موضع تقلیلگرایانهای که به آنها نسبت داده میشود، بر موضع اولیهی خود اصرار نکردند.
هادی صمدی
@evophilosophy
https://neurosciencenews.com/longer-genes-aging-25806/
رویکرد رایج کسانی که به دنبال ریشههای ژنتیکی طول عمر بودند آن بود که ژن یا ژنهایی را بیابند که احتمالاً وجود، یا عدموجود آنها، یا بیان بیشتر یا کمتر آنها، ربطی به طول عمر پیدا کند. حال انتشار همزمان یافتههای چهار پژوهشِ مستقل در یک مقاله کاملاً زمین بازی علم در این حوزه را تغییر داد؛ زیرا مشخص شد که فعالیتهایی مانند سیگارکشیدن یا محدود کردن کالری میتوانند ژنهایی را که طول بزرگتری دارند کمتر یا بیشتر فعال کنند، و در نتیجه عمر را کاهش یا افزایش دهند.
چرا ژنهای بزرگتر مهمترند؟ زیرا این دسته از ژنها، طی زمان, بیشتر مستعد تخریب هستند.
برای روشن شدن مطلب از تمثیلی بهره گیریم. دو جاده را در شرایط یکسان در نظر بگیریم؛ یکی کوتاه و دیگری بلند.
کارکرد هر کدام این است که ما را از شهری به شهر دیگر برسانند. طی زمان بهتدریج جادهها خراب میشوند. به وضوح تعداد دستاندازهای ایجادشده طی زمان در جادههای طولانیتر بیش از جادههای کوتاهتر است. به عبارتی شانس آنکه کارکرد جادههای بلندتر مختل شود بیش از پیدا شدن اختلال در جادههای کوتاهتر است.
عوامل اختلالزا و مخربِ کارکرد جاده کدامند؟ مثلاً میزان استفاده از جاده را در نظر گیریم. هر چه بیشتر از جاده استفاده شود و تعداد اتومبیلهایی که از آن استفاده میکنند بیشتر باشد، احتمال ایجاد تخریب در آن افزایش مییابد. اما اتومبیلها برای حرکت نیازمند مصرف انرژی هستند. میزان سوختی که در یک جادهی بلند مصرف میشود، به نحوی غیر مستقیم، میزان بهرهگیری از جاده را مشخص میکند و این میزان بیش از میزان سوختِ مصرفشده در جادهی کوتاه است. هر چه میزان مصرف سوخت در جادههای بلند کمتر باشد نشانهی آن است که از جاده کمتر استفاده شده و جاده، پس از مثلاً ۷۰ سال، کماکان کارکرد خود را به مقدار زیاد حفظ کرده و "جوان" مانده است! (اگر هر تخریب، اندکی از کارکرد جاده کم کند در دراز مدت جادهی بلند بیشتر کارکرد خود را از دست میدهد.)
بر اساس این تمثیل مشخص است که چرا سلامت ژنهای بلند اهمیت بیشتری در جلوگیری از پیری دارند زیرا احتمال ایجاد اختلال در آنها بیشتر است.
مهمترین عوامل محیطیِ کاهش و افزایش طول عمر کداماند؟ مصرف دخانیات و مواجههی زیاد با اشعهی ماورابنفش (مثلاً به علت در معرض نور خورشید بودن) فعالیت ژنهای بلند را کمتر میکند و در عوض محدودیت ورود کالری به بدن فعالیت این ژنها را افزایش میدهد.
به عبارت ساده هرچقدر کسی کمتر بخورد، دخانیات مصرف نکند، و در معرض نور خورشید نباشد بیشتر عمر میکند.
اهمیت فلسفی:
این یافته از منظر فلسفی نیز حاوی نکتهی جالبیست. گاهی ژنتیکدانها را متهم میکنند که نگاهی تقلیلگرایانه دارند و برای هر خصیصه یا فرایند زیستی به دنبال ژن یا ژنهایی خاص هستند. این پژوهش به خوبی نشان میدهد که چنین تصویر کاریکاتورگونه، که گاهی در فلسفهی علم از فعالیتِ ژنتیکدانها به تصویر کشیده میشود، با واقعیت اختلاف زیادی دارد. ژنتیکدان همانقدر به ژنها علاقمند است که به عوامل خارجی مؤثر بر ژنها.
در این پژوهش ژنتیکدانهایی که به دنبال ژنهای طول عمر بودند وقتی با شواهد تجربی که نقش عوامل محیطی را بر روی دستهی بزرگی از ژنها نشان میداد، بر خلاف موضع تقلیلگرایانهای که به آنها نسبت داده میشود، بر موضع اولیهی خود اصرار نکردند.
هادی صمدی
@evophilosophy
https://neurosciencenews.com/longer-genes-aging-25806/
Neuroscience News
Longer Genes May Drive Aging
Four independent studies converge on the groundbreaking conclusion that the activity of long genes may be the key driver behind aging.
خوانشی تکاملی از ۱۰ مهارتِ نرمِ مورد نیاز برای موفقیت در عصر هوش مصنوعی و رباتیک
جهان در آستانهی تغییرات شغلی بزرگیست. طی تاریخ تکامل، تغییرات شغلی بزرگی را با شروع کشاورزی شاهد بودیم؛ هرچند که "شغل" در آن زمان به معنای امروزی وجود نداشته است. بار دوم در انقلاب صنعتی و با تأسیس کارخانهها و بهویژه پس از ورود اتوموبیلها شاهد ایجاد شغلهای جدیدی بودیم. کامپیوترها که از راه رسیدند و گسترش یافتند هزاران شغل جدید آفریدند و دهها شغل سنتی را به حاشیه راندند.
بنابراین گونهی انسان با دوران ایجادشدن تغییرات اساسی در شغلها بیگانه نیست، اما اگر گذار از شکارگری به کشاورزی چندهزار سال طول کشید، جایگزینی زندگی کشاورزی به زندگی صنعتی فقط چندیندهه زمان لازم داشت. بسیاری از خوانندگان این متن خود شاهد آن بودهاند که ورود کامپیوترها در زمان کوتاه حدوداً سی تا چهلساله چهرهی بسیاری از شغلها را در بسیاری از نقاط جهان عوض کرد.
بنابراین با ورود به عصر هوشمصنوعی و رباتیک انتظار داریم که فقط طی چندسال آینده تغییرات اساسی را در بسیاری از شغلها شاهد باشیم. چه باید بکنیم تا بتوانیم خود را با شرایط پیشِ رو سازگار کنیم؟
در پژوهشی که اخیراً نتایج آن منتشر شده است و خبر آن در سایت روانشناسی روز قابل دسترس است در پاسخ به این پرسش ۱۰ مهارت نرم را در سهدسته قرار میدهد و توصیه میکند این مهارتها را در خود پرورش دهیم تا شانس بیشتری برای یافتن شغل داشته باشیم. هرچند چنین توصیههایی برای همگان لازم است اما بدیهی است که هرچقدر فرد کمسنتر باشد تقویت این مهارتها برای او مهمتر خواهد بود. (کسانی که سنین آنها پنجاه تا شصت سال است به یاد دارند بسیاری از کسانی که حدود چهلسال پیش توانایی استفاده از کامپیوترها را داشتند به موفقیتهای شغلی بزرگی دست یافتند.)
سه دستهی مهارتهای ضروری نام بردهشده در پژوهش عبارتند از مهارتهای اجتماعی، مهارتهای مربوط به حلمسئله بهنحویخلاقانه، و تواناییهای بدنی.
طی سالهای اخیر با شرکت در یک پروژهی پژوهشی در مؤسسه فرهنگی دکسا، در این زمینه با همکاری برخی همکاران مطالعاتی در راهکارهای پیشنهادی روانشناسان نامدار داشتهایم. همواره از منظر تکاملی و با الهام از نظریهی «ذهن بدنمند» دلایلی داشتم که باید انعطافبدنی را در زمرهی مهارتهای نرم گنجاند و نمیتوان نقش بدن را در شکوفایی انسان نادیده گرفت. اکنون این پژوهش به صراحت این کار را کرده است. هرچند در پژوهش اشارهای به ریشههای تکاملی و زیستی مهارتهای مورد اشاره نمیشود اما همهی موارد در زمرهی قابلیتهایی با تاریخ تکاملی کهن هستند. به عبارتی برای آنکه در رقابت با هوشمصنوعی قرار نگیریم باید بر تواناییها زیستی گونهی انسان متمرکز شویم. کسانیکه در این ساحتها ضعیفتر باشند و صرفاً از برخی مهارتهای سخت برخوردار باشند بهراحتی با هوشمصنوعی و اتوماسیون جایگزین میشوند.
الف. مهارتهای اجتماعی
۱. همدردی: انسانها به دنبال آن هستند که از طرف دیگران درک شوند و خود نیز دیگران را درک کنند. این خصیصه قابل تفویض به هوشمصنوعی نیست. ریشههای تکاملی این خصیصه عمیقتر از آن است که با تغییرات پیرامونی تغییراتی اساسی کند.
۲. همکاری: توانایی کار مشترک با دیگر انسانها مستلزم تقویت ارتباطات باز و همسوکردن تیم به سمت اهداف مشترک است. همانگونه که نیاکان دور ما طی هزارهها از این طریق شکارچیهای ماهری بودند.
۳. ایجاد رابطه: توانایی ایجاد روابط عمیق و مبتنی بر اعتماد، یک مهارت عمیق انسانی است که اتفاقاً با تسریع تغییرات تکنولوژیکی ارزشمندتر میشود. ریشههای تکاملی این قابلیت آشکار است.
ب. مهارتهای حل مسئله به نحوی خلاقانه
۴. خلاقیت: هرچند هوشمصنوعی از درجاتی از خلاقیت برخوردار است اما ما انسانها کماکان میتوانیم از خلاقیت انسانی خود لذت ببریم و بر تمایزی که میان فرش ماشینی و قالی دستباف وجود دارد پافشاری کنیم. مهمتر از آن، همافزایی میان سایر مهارتها بدون خلاقیت ناممکن است. خلاقیت چسبی است که عناصر نامربوط را به هم پیوند میدهد. بنابراین حتی وقتی خلاقیت هوشمصنوعی از خلاقیت انسانی بیشتر شود ما کماکان به خلاقیت انسانی نیاز خواهیم داشت.
ادامه را ببینید👇
جهان در آستانهی تغییرات شغلی بزرگیست. طی تاریخ تکامل، تغییرات شغلی بزرگی را با شروع کشاورزی شاهد بودیم؛ هرچند که "شغل" در آن زمان به معنای امروزی وجود نداشته است. بار دوم در انقلاب صنعتی و با تأسیس کارخانهها و بهویژه پس از ورود اتوموبیلها شاهد ایجاد شغلهای جدیدی بودیم. کامپیوترها که از راه رسیدند و گسترش یافتند هزاران شغل جدید آفریدند و دهها شغل سنتی را به حاشیه راندند.
بنابراین گونهی انسان با دوران ایجادشدن تغییرات اساسی در شغلها بیگانه نیست، اما اگر گذار از شکارگری به کشاورزی چندهزار سال طول کشید، جایگزینی زندگی کشاورزی به زندگی صنعتی فقط چندیندهه زمان لازم داشت. بسیاری از خوانندگان این متن خود شاهد آن بودهاند که ورود کامپیوترها در زمان کوتاه حدوداً سی تا چهلساله چهرهی بسیاری از شغلها را در بسیاری از نقاط جهان عوض کرد.
بنابراین با ورود به عصر هوشمصنوعی و رباتیک انتظار داریم که فقط طی چندسال آینده تغییرات اساسی را در بسیاری از شغلها شاهد باشیم. چه باید بکنیم تا بتوانیم خود را با شرایط پیشِ رو سازگار کنیم؟
در پژوهشی که اخیراً نتایج آن منتشر شده است و خبر آن در سایت روانشناسی روز قابل دسترس است در پاسخ به این پرسش ۱۰ مهارت نرم را در سهدسته قرار میدهد و توصیه میکند این مهارتها را در خود پرورش دهیم تا شانس بیشتری برای یافتن شغل داشته باشیم. هرچند چنین توصیههایی برای همگان لازم است اما بدیهی است که هرچقدر فرد کمسنتر باشد تقویت این مهارتها برای او مهمتر خواهد بود. (کسانی که سنین آنها پنجاه تا شصت سال است به یاد دارند بسیاری از کسانی که حدود چهلسال پیش توانایی استفاده از کامپیوترها را داشتند به موفقیتهای شغلی بزرگی دست یافتند.)
سه دستهی مهارتهای ضروری نام بردهشده در پژوهش عبارتند از مهارتهای اجتماعی، مهارتهای مربوط به حلمسئله بهنحویخلاقانه، و تواناییهای بدنی.
طی سالهای اخیر با شرکت در یک پروژهی پژوهشی در مؤسسه فرهنگی دکسا، در این زمینه با همکاری برخی همکاران مطالعاتی در راهکارهای پیشنهادی روانشناسان نامدار داشتهایم. همواره از منظر تکاملی و با الهام از نظریهی «ذهن بدنمند» دلایلی داشتم که باید انعطافبدنی را در زمرهی مهارتهای نرم گنجاند و نمیتوان نقش بدن را در شکوفایی انسان نادیده گرفت. اکنون این پژوهش به صراحت این کار را کرده است. هرچند در پژوهش اشارهای به ریشههای تکاملی و زیستی مهارتهای مورد اشاره نمیشود اما همهی موارد در زمرهی قابلیتهایی با تاریخ تکاملی کهن هستند. به عبارتی برای آنکه در رقابت با هوشمصنوعی قرار نگیریم باید بر تواناییها زیستی گونهی انسان متمرکز شویم. کسانیکه در این ساحتها ضعیفتر باشند و صرفاً از برخی مهارتهای سخت برخوردار باشند بهراحتی با هوشمصنوعی و اتوماسیون جایگزین میشوند.
الف. مهارتهای اجتماعی
۱. همدردی: انسانها به دنبال آن هستند که از طرف دیگران درک شوند و خود نیز دیگران را درک کنند. این خصیصه قابل تفویض به هوشمصنوعی نیست. ریشههای تکاملی این خصیصه عمیقتر از آن است که با تغییرات پیرامونی تغییراتی اساسی کند.
۲. همکاری: توانایی کار مشترک با دیگر انسانها مستلزم تقویت ارتباطات باز و همسوکردن تیم به سمت اهداف مشترک است. همانگونه که نیاکان دور ما طی هزارهها از این طریق شکارچیهای ماهری بودند.
۳. ایجاد رابطه: توانایی ایجاد روابط عمیق و مبتنی بر اعتماد، یک مهارت عمیق انسانی است که اتفاقاً با تسریع تغییرات تکنولوژیکی ارزشمندتر میشود. ریشههای تکاملی این قابلیت آشکار است.
ب. مهارتهای حل مسئله به نحوی خلاقانه
۴. خلاقیت: هرچند هوشمصنوعی از درجاتی از خلاقیت برخوردار است اما ما انسانها کماکان میتوانیم از خلاقیت انسانی خود لذت ببریم و بر تمایزی که میان فرش ماشینی و قالی دستباف وجود دارد پافشاری کنیم. مهمتر از آن، همافزایی میان سایر مهارتها بدون خلاقیت ناممکن است. خلاقیت چسبی است که عناصر نامربوط را به هم پیوند میدهد. بنابراین حتی وقتی خلاقیت هوشمصنوعی از خلاقیت انسانی بیشتر شود ما کماکان به خلاقیت انسانی نیاز خواهیم داشت.
ادامه را ببینید👇
Psychology Today
The 10 Skills Psychologists Need to Thrive in the Age of AI
Exploring the latest research on the essential skills required to stay relevant.
ادامه.....👆
۵. کنجکاوی: کنجکاوی به انگیزهی مداومِ یادگیری، رشد و کشف مفاهیم جدید اشاره دارد. کودکان با کنجکاوی دنیای اطراف خود را کشف میکنند اما با افزایش سن، این کنجکاوی کاهش مییابد (دانشمندان و فیلسوفان در زمرهی افرادی هستند که حس کنجکاوی را در خود زنده نگاه میدارند). برای پویاماندن در عصرِ هوشمصنوعی، باید ذهنیت پرسشگری بیامان را در خود پرورش دهیم (به همین دلیل خواندن اخبار علمی و کتابهای فلسفی به همگان توصیه میشود). کنجکاوی به درک عمیقتری از جهان کمک میکند و با کنجکاویست که انتظامها را در جهان کشف میکنیم، پیشفرضهای نادرست را به چالش میکشیم، و مسائل پیچیده را از زوایای جدید حل کنیم. در اینجا نیز نیاز به گفتن نیست که به چه میزان برخورداری انسان از این قابلیت کنجکاوی بوده که تمایزی بزرگ میان ما و سایر نخستیها ایجاد کرده است. از دست رفتن حس کنجکاوی بخش مهمی از شور زندگی را در انسان از بین میبرد.
۶. تفکر نقاد: تمرین در به کارگیری منطق، آشنایی با مغالطات، الگوهای استدلالی معتبر و نامعتبر، و تحلیل انتقادی، قضاوتهای ما را سنجیدهتر میکند. برای پیشرفت در کنار هوشمصنوعی، باید توانایی خود را برای تفکر انتقادی، و تردیدکردن و وارسی مداوم مفروضات حفظ کنیم. بهخلاف الگوریتمهایی که فقط دستورالعملها را پردازش میکنند، ما ظرفیت منحصربهفردی برای تشخیص زمینه، دیدن سایههای خاکستری و تطبیق تفکر خود بر اساس ورودیهای جدید داریم. در جهانی که اطلاعات نادرست و جعلی فضای مجازی را پر کردهاند کسانی که از تفکر نقاد برخوردار نیستند آمادهترین افراد برای سوءاستفادهاند. سیاستمداران و صاحبان قدرت به راحتی با پخش اخبار جعلی رفتار تودهها را در مسیر مورد نظر خود هدایت میکنند. مهمترین ابزار مقابله با این سوءاستفادهها برخورداری از تفکر نقاد است.
۷. شهود: بخش مهمی از هدایت رفتار ما به نحوی ناخودآگاه انجام میشود. شهود از غرایز و احساسات درونی بهره میگیرد و ما را در موقعیتهای پر خطر هدایت میکند. شهود به ما این امکان را میدهد که موقعیتهای مبهم را بررسی کنیم، و وقتی تعداد متغیرها برای پردازش زیاد است تصمیم مناسب را به کمک دستهای نشانههای ساده اتخاذ کنیم. این تصمیمها خطاپذیر اما نسبتاً کارامدند. کسانیکه به خطاهای نظاممند شهود آشنا هستند و سوگیریهای شناختی را میشناسند احتمالاً کمتر از افراد ناآشنا با تصمیمهای شهودی خطا میکنند. هرچه حوزهی تصمیمگیری بر اساس شهود به متن زندگی نیاکان ما نزدیکتر باشد احتمال خطای آن کمتر است.
بنابراین بهخلاف نویسندهی مقاله (یا شاید بهخلاف منتشرکنندهی این خبر) گمان دارم که صرفاً باید به شهود در حوزهی کاربست تکاملی آن اعتبار دارد. مثلاً در جهانی مانند شبکههای اجتماعی، و احتمالاً در آینده در جهان متاورس، شهود خطاهای نظاممندی را مرتکب میشود که در بحث سوگیریهای شناختی بسیار به آن پرداخته شده است. اما پذیرفتنیست که بگوییم شهود در حوزهی روابط میانفردی منبع قابل اعتمادتری است. کودکانی که در محیطهای طبیعی بازیهای دستهجمعی میکنند میتوانند شهود را در حوزهی کاربست درست آن تقویت کنند.
۸. حل مسئله: در محیطهایی که هوشمصنوعی کارهای استانداردشدهتری را انجام میدهد، برای حل مسائل غیرمعمول، مبهم، و بیسابقه به افراد نخبهی حلکنندهی مسئله نیاز است. توانایی این افراد در ارتباط دادن ایدههای نامرتبط، به چالش کشیدن مفروضات، و عرضهی ایدههای پیشرو دربارهی ناشناختهها، مکملی غیرقابل جایگزین برای قابلیتهای هوشمصنوعی خواهد بود.
ج. قابلیتهای بدنی
۹. انعطاف بدنی: انعطافپذیری فیزیکی به توانایی ما برای درگیر شدن در طیف وسیعی از حرکات و همچنین مهارت ماهیچهها اشاره دارد. مطابق نظریهی "ذهن یا شناخت بدنمند" قابلیتهای بدنی بر قابلیتهای شناختی، هیجانی و رفتاری ما اثر دارند. به این معنا انعطاف بدنی میتواند بستری برای انعطاف شناختی و روانشناختی باشد.
۱۰. مهارتهای حسی-حرکتی: مهارتهای حسیحرکتی به جنبههایی مانند هماهنگی دست و چشم، و توانایی ما در جهتیابی در دنیای فیزیکی با حرکات دقیق اشاره دارد. (برای آگاهی از اثرات مخرب مواجه با صفحات نمایشگر در کودکان اینجا را ببینید.)
هادی صمدی
@evophilosophy
(خواندن این متن به همهی نوجوانان و جوانان که در آیندهی نزدیک و در عصر هوشمصنوعی و اتوماسیون به دنبال یافتن مسیری برای شکوفایی هستند و همچنین بزرگسالانی که شغل خود را در معرض خطر میبینند توصیه میشود. گاه ممکن است آگاهی از یک یافتهی علمی راهگشا باشد. بهترین توصیهها را برای هدایت مسیر زندگی از علمِ اصلاحپذیر بگیریم که محصول خرد جمعی، و آزموده شده در محک تجربه است.)
۵. کنجکاوی: کنجکاوی به انگیزهی مداومِ یادگیری، رشد و کشف مفاهیم جدید اشاره دارد. کودکان با کنجکاوی دنیای اطراف خود را کشف میکنند اما با افزایش سن، این کنجکاوی کاهش مییابد (دانشمندان و فیلسوفان در زمرهی افرادی هستند که حس کنجکاوی را در خود زنده نگاه میدارند). برای پویاماندن در عصرِ هوشمصنوعی، باید ذهنیت پرسشگری بیامان را در خود پرورش دهیم (به همین دلیل خواندن اخبار علمی و کتابهای فلسفی به همگان توصیه میشود). کنجکاوی به درک عمیقتری از جهان کمک میکند و با کنجکاویست که انتظامها را در جهان کشف میکنیم، پیشفرضهای نادرست را به چالش میکشیم، و مسائل پیچیده را از زوایای جدید حل کنیم. در اینجا نیز نیاز به گفتن نیست که به چه میزان برخورداری انسان از این قابلیت کنجکاوی بوده که تمایزی بزرگ میان ما و سایر نخستیها ایجاد کرده است. از دست رفتن حس کنجکاوی بخش مهمی از شور زندگی را در انسان از بین میبرد.
۶. تفکر نقاد: تمرین در به کارگیری منطق، آشنایی با مغالطات، الگوهای استدلالی معتبر و نامعتبر، و تحلیل انتقادی، قضاوتهای ما را سنجیدهتر میکند. برای پیشرفت در کنار هوشمصنوعی، باید توانایی خود را برای تفکر انتقادی، و تردیدکردن و وارسی مداوم مفروضات حفظ کنیم. بهخلاف الگوریتمهایی که فقط دستورالعملها را پردازش میکنند، ما ظرفیت منحصربهفردی برای تشخیص زمینه، دیدن سایههای خاکستری و تطبیق تفکر خود بر اساس ورودیهای جدید داریم. در جهانی که اطلاعات نادرست و جعلی فضای مجازی را پر کردهاند کسانی که از تفکر نقاد برخوردار نیستند آمادهترین افراد برای سوءاستفادهاند. سیاستمداران و صاحبان قدرت به راحتی با پخش اخبار جعلی رفتار تودهها را در مسیر مورد نظر خود هدایت میکنند. مهمترین ابزار مقابله با این سوءاستفادهها برخورداری از تفکر نقاد است.
۷. شهود: بخش مهمی از هدایت رفتار ما به نحوی ناخودآگاه انجام میشود. شهود از غرایز و احساسات درونی بهره میگیرد و ما را در موقعیتهای پر خطر هدایت میکند. شهود به ما این امکان را میدهد که موقعیتهای مبهم را بررسی کنیم، و وقتی تعداد متغیرها برای پردازش زیاد است تصمیم مناسب را به کمک دستهای نشانههای ساده اتخاذ کنیم. این تصمیمها خطاپذیر اما نسبتاً کارامدند. کسانیکه به خطاهای نظاممند شهود آشنا هستند و سوگیریهای شناختی را میشناسند احتمالاً کمتر از افراد ناآشنا با تصمیمهای شهودی خطا میکنند. هرچه حوزهی تصمیمگیری بر اساس شهود به متن زندگی نیاکان ما نزدیکتر باشد احتمال خطای آن کمتر است.
بنابراین بهخلاف نویسندهی مقاله (یا شاید بهخلاف منتشرکنندهی این خبر) گمان دارم که صرفاً باید به شهود در حوزهی کاربست تکاملی آن اعتبار دارد. مثلاً در جهانی مانند شبکههای اجتماعی، و احتمالاً در آینده در جهان متاورس، شهود خطاهای نظاممندی را مرتکب میشود که در بحث سوگیریهای شناختی بسیار به آن پرداخته شده است. اما پذیرفتنیست که بگوییم شهود در حوزهی روابط میانفردی منبع قابل اعتمادتری است. کودکانی که در محیطهای طبیعی بازیهای دستهجمعی میکنند میتوانند شهود را در حوزهی کاربست درست آن تقویت کنند.
۸. حل مسئله: در محیطهایی که هوشمصنوعی کارهای استانداردشدهتری را انجام میدهد، برای حل مسائل غیرمعمول، مبهم، و بیسابقه به افراد نخبهی حلکنندهی مسئله نیاز است. توانایی این افراد در ارتباط دادن ایدههای نامرتبط، به چالش کشیدن مفروضات، و عرضهی ایدههای پیشرو دربارهی ناشناختهها، مکملی غیرقابل جایگزین برای قابلیتهای هوشمصنوعی خواهد بود.
ج. قابلیتهای بدنی
۹. انعطاف بدنی: انعطافپذیری فیزیکی به توانایی ما برای درگیر شدن در طیف وسیعی از حرکات و همچنین مهارت ماهیچهها اشاره دارد. مطابق نظریهی "ذهن یا شناخت بدنمند" قابلیتهای بدنی بر قابلیتهای شناختی، هیجانی و رفتاری ما اثر دارند. به این معنا انعطاف بدنی میتواند بستری برای انعطاف شناختی و روانشناختی باشد.
۱۰. مهارتهای حسی-حرکتی: مهارتهای حسیحرکتی به جنبههایی مانند هماهنگی دست و چشم، و توانایی ما در جهتیابی در دنیای فیزیکی با حرکات دقیق اشاره دارد. (برای آگاهی از اثرات مخرب مواجه با صفحات نمایشگر در کودکان اینجا را ببینید.)
هادی صمدی
@evophilosophy
(خواندن این متن به همهی نوجوانان و جوانان که در آیندهی نزدیک و در عصر هوشمصنوعی و اتوماسیون به دنبال یافتن مسیری برای شکوفایی هستند و همچنین بزرگسالانی که شغل خود را در معرض خطر میبینند توصیه میشود. گاه ممکن است آگاهی از یک یافتهی علمی راهگشا باشد. بهترین توصیهها را برای هدایت مسیر زندگی از علمِ اصلاحپذیر بگیریم که محصول خرد جمعی، و آزموده شده در محک تجربه است.)
Telegram
تکامل و فلسفه
عوارض سرگرم کردن نوزادان با صفحات نمایشگر:
تأثيرات بالقوهی آن در تکامل انسان
قوای حسی ما محصول میلیونها سال تکامل زیستی است. اما اکنون وارد جهانی یکسره متفاوت از آنچه با آن سازگار شده بودیم، شدهایم. امروزه ابرمحرکهایی مانند تلویزیون یا گوشیهای همراه،…
تأثيرات بالقوهی آن در تکامل انسان
قوای حسی ما محصول میلیونها سال تکامل زیستی است. اما اکنون وارد جهانی یکسره متفاوت از آنچه با آن سازگار شده بودیم، شدهایم. امروزه ابرمحرکهایی مانند تلویزیون یا گوشیهای همراه،…
چگونه از تبدیل بهعادتشدن گرایشهای رفتاری ناسالم جلوگیری کنیم؟
در توجیه اینکه باید گوشت و چربی را جایگزین غذاهای حاوی هیدراتکربن کنیم گفته میشود نیاکان ما برای صدهاهزار سال شکارچی بودهاند؛ در نقد آن نیز میگویند گوشت قرمز و چربی برای زندگی در شرایط کنونی ضرر دارند.
یا از یکسو گفته میشود نیاکان دور ما صرفاً تا پایان دوران شیرخواری شیر مادر مصرف میکردهاند و نه شیر سایر جانوران از جمله گاو و گوسفند را. بنابراین نباید لبنیات مصرف کنیم. در مقابل نیز میشنویم که مصرف لبنیات برای سلامتی مفید است و نیاکان ما طی دههزارسال گذشته از لبنیات تغذیه کردهاند و بنابراین با آن سازگار شدهایم.
نمیخواهیم به اين پرسش بپردازیم که کدام توصیهها درستاند؛ اما به این نکته توجه کنیم که بخشی از رفتارهای سالم ریشه در عادات کهن دارند: شبها زود خوابیدن و صبحها زود بیدار شدن از این دستهاند. اما برخی رفتارهای ناسالم نیز ریشه در همان عادات کهن دارند: تمایل زیاد به قند و چربی چنین است. بنابراین نباید به شکل همهیاهیچ به عادات رفتاری نیاکان دور برچسب "سالم" یا "ناسالم" زد.
بخشی از گرایشهای رفتاری ریشه در زندگی شکارچیگردآوران، بخش دیگر ریشه در زندگی کشاورزی، و بخشی نیز متناسب با زندگی شهری مدرن شکل گرفتهاند. ما همزمان همهی این گرایشهای رفتاری را، که گاه در تعارض با یکدیگرند، داریم. اما همهی این گرایشها به یک میزان سالم نیستند. شکلدادن این گرایشهای رفتاری به عادات سالم کاری ساده نیست. به ویژه در ایام تعطیلات، به سادگی گرایشبهرفتارهای ناسالم تبدیل به عادات ناسالم میشود.
مسئلهی دیگر این است که از یکسو بسیاری از عادات سالم رنجآفرین شدهاند و از سوی دیگر از عادات ناسالم، اما لذتبخش، نیز به دلیل آگاهی از ناسالم بودن آنها لذت نمیبریم. هم وقتی پیتزا در دسترس است نخوردنش سخت است، و هم وقتی آن را میخوریم لذت کافی نمیبریم و پس از خوردن نیز احساس عذابوجدان میکنیم که چرا به بدن خوب آسیب زدهایم! هم از همنشینی با دوستان تا پاسی از شب لذت میبریم و هم ناراحتیم که چرا به موقع نمیخوابیم.
احتمالاً گمان دارید توصیه این است که عادات سالم را تحت هر شرایطی نباید ترک کرد. اما کسانی که اینگونه همهیاهیچ فکر کنند دیر یا زود از عادات سالم تخطی خواهند کرد و بهیکباره راه را بر تکرار رفتارهای ناسالم و تبدیلشدن آنها به عادات رفتاری باز میکنند.
در پژوهشی که در دانشگاه اوهایو انجام شده شش راهکار برای مقابله با شکلگیری عادات ناسالم در هنگام تعطیلات پیشنهاد شده است. اساس پیشنهادات این است که تصور همهیاهیچ را نسبت به گرایشها و عادات رفتاری کنار گذاریم.
یک. نخست آنکه به انحراف از عادات سالم توجه کنیم. وقتی پیتزا خوردیم بدانیم که این انحراف از عادات سالم است. اما آگاه باشیم که ما مستعد همهیاهیچ-اندیشی هستیم. پس خطر آن وجود دارد که راه را بر ترک عادات سالمی که بهطورمتعارف رنجآفرین هستند باز کنیم.
دو. بازگشت به عادات سالم را به زمان خاصی در آینده موکول نکنیم. میتوانیم پیتزا را بخوریم اما همزمان مقدار کمی از آن را بخوریم یا چون این کار را کردیم موجه نیستیم هر چیز ناسالم دیگری را هم متعاقب آن بخوریم.
سه. تفکر همهیاهیچ با کمالگرایی گره خورده و منشأ بسیاری از مشکلات روانشناختی است. باید انعطافشناختی خود را افزایش دهیم تا از تفکر همهیاهیچ رهایی یابیم. ذهنیت منعطف میتواند خود را به شرایط قبل از تخطی از عادات سالم بازگرداند.
چهار. عادات رفتاری سالم را به صورت یک کل در نظر نگیریم. تفکر همهیاهیچ چنین گرایشی دارد. کسی که ذهنیت همهیاهیچ دارد وقتی پیتزا میخورد آن را دلیلی بر خوردن کوکا، مصرف دخانیات، دیر خوابیدن، و ورزش نکردن نیز درنظر میگیرد!
پنج. کسی که ذهنیت همهیاهیچ دارد با نخستین تخطی از عادات سالم نسبت به خود احساسی منفی پیدا میکند و ضعف اراده را در خود مذمت میکند. غافل از اینکه ما انسان هستیم و وارث دستهی بزرگی از گرایشهای رفتاری متناقض.
شش. آخرین توصیه این روانشناسان آن است که وقتی از عادتی سالم تخطی کردیم بهترین کار لذتبردن از آن است! اگر پس از مدتها با دوستان خود همنشینی داریم و از برخی عادات سالم تخطی کردیم لااقل از آن لذت ببریم. البته با جدی گرفتن توصیههای قبلی از تبدیل به عادت شدن آن جلوگیری کنیم.
افزایش انعطافشناختی، به عنوان راهکار مقابله با تفکرات همهیاهیچ، تمرینات خاصی دارد و قابل پرورش است. در این مورد خواندن کتابهای روانشناسی کاربردی شادکامی و عادات سالم رنجآفریناند توصیه میشود.
هادی صمدی
@evophilosiohy
در توجیه اینکه باید گوشت و چربی را جایگزین غذاهای حاوی هیدراتکربن کنیم گفته میشود نیاکان ما برای صدهاهزار سال شکارچی بودهاند؛ در نقد آن نیز میگویند گوشت قرمز و چربی برای زندگی در شرایط کنونی ضرر دارند.
یا از یکسو گفته میشود نیاکان دور ما صرفاً تا پایان دوران شیرخواری شیر مادر مصرف میکردهاند و نه شیر سایر جانوران از جمله گاو و گوسفند را. بنابراین نباید لبنیات مصرف کنیم. در مقابل نیز میشنویم که مصرف لبنیات برای سلامتی مفید است و نیاکان ما طی دههزارسال گذشته از لبنیات تغذیه کردهاند و بنابراین با آن سازگار شدهایم.
نمیخواهیم به اين پرسش بپردازیم که کدام توصیهها درستاند؛ اما به این نکته توجه کنیم که بخشی از رفتارهای سالم ریشه در عادات کهن دارند: شبها زود خوابیدن و صبحها زود بیدار شدن از این دستهاند. اما برخی رفتارهای ناسالم نیز ریشه در همان عادات کهن دارند: تمایل زیاد به قند و چربی چنین است. بنابراین نباید به شکل همهیاهیچ به عادات رفتاری نیاکان دور برچسب "سالم" یا "ناسالم" زد.
بخشی از گرایشهای رفتاری ریشه در زندگی شکارچیگردآوران، بخش دیگر ریشه در زندگی کشاورزی، و بخشی نیز متناسب با زندگی شهری مدرن شکل گرفتهاند. ما همزمان همهی این گرایشهای رفتاری را، که گاه در تعارض با یکدیگرند، داریم. اما همهی این گرایشها به یک میزان سالم نیستند. شکلدادن این گرایشهای رفتاری به عادات سالم کاری ساده نیست. به ویژه در ایام تعطیلات، به سادگی گرایشبهرفتارهای ناسالم تبدیل به عادات ناسالم میشود.
مسئلهی دیگر این است که از یکسو بسیاری از عادات سالم رنجآفرین شدهاند و از سوی دیگر از عادات ناسالم، اما لذتبخش، نیز به دلیل آگاهی از ناسالم بودن آنها لذت نمیبریم. هم وقتی پیتزا در دسترس است نخوردنش سخت است، و هم وقتی آن را میخوریم لذت کافی نمیبریم و پس از خوردن نیز احساس عذابوجدان میکنیم که چرا به بدن خوب آسیب زدهایم! هم از همنشینی با دوستان تا پاسی از شب لذت میبریم و هم ناراحتیم که چرا به موقع نمیخوابیم.
احتمالاً گمان دارید توصیه این است که عادات سالم را تحت هر شرایطی نباید ترک کرد. اما کسانی که اینگونه همهیاهیچ فکر کنند دیر یا زود از عادات سالم تخطی خواهند کرد و بهیکباره راه را بر تکرار رفتارهای ناسالم و تبدیلشدن آنها به عادات رفتاری باز میکنند.
در پژوهشی که در دانشگاه اوهایو انجام شده شش راهکار برای مقابله با شکلگیری عادات ناسالم در هنگام تعطیلات پیشنهاد شده است. اساس پیشنهادات این است که تصور همهیاهیچ را نسبت به گرایشها و عادات رفتاری کنار گذاریم.
یک. نخست آنکه به انحراف از عادات سالم توجه کنیم. وقتی پیتزا خوردیم بدانیم که این انحراف از عادات سالم است. اما آگاه باشیم که ما مستعد همهیاهیچ-اندیشی هستیم. پس خطر آن وجود دارد که راه را بر ترک عادات سالمی که بهطورمتعارف رنجآفرین هستند باز کنیم.
دو. بازگشت به عادات سالم را به زمان خاصی در آینده موکول نکنیم. میتوانیم پیتزا را بخوریم اما همزمان مقدار کمی از آن را بخوریم یا چون این کار را کردیم موجه نیستیم هر چیز ناسالم دیگری را هم متعاقب آن بخوریم.
سه. تفکر همهیاهیچ با کمالگرایی گره خورده و منشأ بسیاری از مشکلات روانشناختی است. باید انعطافشناختی خود را افزایش دهیم تا از تفکر همهیاهیچ رهایی یابیم. ذهنیت منعطف میتواند خود را به شرایط قبل از تخطی از عادات سالم بازگرداند.
چهار. عادات رفتاری سالم را به صورت یک کل در نظر نگیریم. تفکر همهیاهیچ چنین گرایشی دارد. کسی که ذهنیت همهیاهیچ دارد وقتی پیتزا میخورد آن را دلیلی بر خوردن کوکا، مصرف دخانیات، دیر خوابیدن، و ورزش نکردن نیز درنظر میگیرد!
پنج. کسی که ذهنیت همهیاهیچ دارد با نخستین تخطی از عادات سالم نسبت به خود احساسی منفی پیدا میکند و ضعف اراده را در خود مذمت میکند. غافل از اینکه ما انسان هستیم و وارث دستهی بزرگی از گرایشهای رفتاری متناقض.
شش. آخرین توصیه این روانشناسان آن است که وقتی از عادتی سالم تخطی کردیم بهترین کار لذتبردن از آن است! اگر پس از مدتها با دوستان خود همنشینی داریم و از برخی عادات سالم تخطی کردیم لااقل از آن لذت ببریم. البته با جدی گرفتن توصیههای قبلی از تبدیل به عادت شدن آن جلوگیری کنیم.
افزایش انعطافشناختی، به عنوان راهکار مقابله با تفکرات همهیاهیچ، تمرینات خاصی دارد و قابل پرورش است. در این مورد خواندن کتابهای روانشناسی کاربردی شادکامی و عادات سالم رنجآفریناند توصیه میشود.
هادی صمدی
@evophilosiohy
Psychology Today
6 Ways to Avoid All-or-None Thinking About Your Health Habits
Holiday times in particular often derail the best of intentions.
چگونه میتوانیم خود را به نحوی بنیادی تغییر دهیم؟
شخصیت بر روی ژنها اثر دارد!
عنوان مقالهای که اخیراً در نشریهی روانپزشکی ملکولی از مجموعهی نیچر منتشر شده آنقدر عجیب است که خواننده را مجبور به دوباره خواندن عنوان میکند: آیا منظور این است که ژنها بر روی شخصیت اثر دارند؟! خیر. اگر این بود نکتهی جدیدی نبود. دهههاست میدانیم ژنها بر روی شخصیت اثر دارند. اما عنوان مقاله این است: «شبکههای بیان ژن توسط شخصیت فرد کنترل میشوند»! به عبارتی شخصیت بر ژنها اثر دارد!
در مقاله، دو دسته از شبکه ژنهای تنظیم کننده معرفی میشوند: شبکهی تنظیمکنندهی درونی که شامل ۴۳ ژن مرتبط با خودکنترلی در تفسیرِ معنایِ مفاهیم است؛ و شبکهی تنظیمکنندهی بیرونی که شامل ۴۵ ژن مرتبط با خودتنظیمی واکنشهای هیجانی، از جمله کنترل خشم و اضطراب، است. هر دو شبکه از طریق شش ژن مرکزی تنظیمکننده هماهنگ میشوند که با پلاستسیتهی (انعطافِ) عصبی ربط دارند. پژوهشگران متوجه شدند که این هستهی مرکزیِ متشکل از شش ژن، با یکصد ژن شناختهشدهای که قبلاً ربط آنها را با ویژگیهای شخصیتی میدانستیم در ارتباطاند. بهعلاوه در تنظیم بیش از چهارهزار ژن دیگر نیز نقش دارند. این بدان معناست که ما میتوانیم از راه خودآگاهی و تنظیم هیجانات خود بر بیان بسیاری از ژنهایمان اثر گذاریم و به این ترتیب بر روی دستهی بسیار بزرگی از حالات بدنی و احوالات روانیِ خود مؤثر باشیم!
مقاله به ما نوید میدهد که میتوانیم تغییر کنیم، و در این تغییرات خالق وضعیتهای مطلوب باشیم. حداقل در ساحت انسانی، جهانی هراکلیتی را شاهدیم که هیچ چیز ثابت نیست. ما اسیر ژنهای خود نیستیم. آیا بیهیچ محدودیتی میتوانیم چنین کنیم؟ خیر. نویسندگان مقاله چنین چیزی نمیگویند: به وضوح ژنها و محدودیتهای محیطی گرایشهای رفتاری ما را جهت میدهند. اما با تغییر در افکار و محیط پیرامونی میتوانیم پا را از جبر ژنتیکی، لااقل در حوزهی ژنهایی که قرار است شخصیت را به ما دیکته کنند، فراتر نهیم. اما دامنهی تأثیرِ بسیار بزرگِ چهارهزار ژنی (و از آنجا که ژنها به صورت تیمی عمل میکنند، بنابراین دامنهی تأثیر این چهارهزار ژن احتمالاً کلیت ژنوم ما را دربر میگیرد) نوید میدهد که در سایر حوزههای فیزیولوژیکتر نیز بتوان از جبر ژنتیکی فراتر رفت. (در یکی از پستهای قبلی دیدیم که چگونه با تغییر در سبک زندگی حتی میتوانیم عمر فعالیت ژنها را افزایش دهیم.)
زمان آن رسیده است که توصیهی پراگماتیستهایی مانند دیویی را جدی بگیریم و دوگانهی دکارتی ذهن/بدن را کنار بگذاریم: ذهن و بدن در اندرکنشی دائم یک کل منسجم را شکل میدهند. به گفتهی نویسندگان مقاله اکنون شواهد تجربی برای این دعوی فلسفی در اختیار داریم. دیویی همچنین از اندرکنش وثیق ارگانیسم و محیطزیست پیرامونی سخن میگفت. نویسندگان مقاله نیز از نقش خودآگاهی در این اندرکنش انسان با جهان سخن میگویند و دلایلی تجربی عرضه میکنند که این خودآگاهی بر نحوهی بیان ژنهایمان اثر دارد. ما فعالانه در چیستی احوالات روانی و بدنی خود نقش داریم. سطح خودآگاهی ما بر تنظیم هیجانات ما اثر دارد و از این طریق بر شش ژن تنظیمکننده که بیان ژنهای مربوط به شخصیت را تنظیم میکنند اثر دارند، اما شخصیت ما نیز بر سطح خودآگاهی ما اثر میگذارد و چرخهای از اندرکنش ما با جهان آغاز میشود که ژنها، خودآگاهی، و ویژگیهای شخصیتی بر یکدیگر اثر دارند.
توصیههای کاربردی:
اما چگونه میتوانیم خالق شخصیت مطلوبتری برای خود باشیم؟
در مقاله سه راهکار معرفی میشود که در ادبیات روزِ روانشناسی هر سه در حوزهی «مهارتهای نرم» طبقهبندی میشوند:
یک. مدیریت هیجانها: نه باید جلوی هیجانها را به طور کامل گرفت و نه هرطور که به نظرمان راحت هستیم آنها را بروز دهیم. در مدیریت هیجان تکنیکهایی آموزش داده میشود تا راهی بینابین را پی بگیریم و هیجانهای خود را به نحوی سنجیده بروز دهیم.
دو. تقویت خودکنترلی در تنظیم رفتارها: از جمله در نحوهی ارتباط خود با اطرافیان یا هدفگذاری متناسب با محیط و تواناییهای خود. بخش مهمی از آموزش مهارتهای نرم در همین راستا است.
سه. تقویت خودآگاهیِ خلاق در خود: اینکه ابتدا به شناختی از حدود تواناییهای خود برسیم و سپس از این آگاهی برای زندگی بهتر بهره گیریم. از آنجا که گفته شد هیچ چیزی در مورد ما ثابت نیست، بنابراین این خودشناسی همانند طیطریقکردن، فرایندی دائمیست.
علاقمندان به این مطلب اینجا را نیز ببینند.
(خواندن اصل مقاله به روانشناسان و به ویژه رواندرمانگران شناختی توصیه میشود زیرا مبنای ژنتیکی قویای برای سخنان افرادی مانند آلبرت الیس فراهم میکند. بعلاوه برای دانشجویان فلسفه نیز که به رابطه ذهن/بدن علاقمندند نکتههای بسیاری دارد.)
هادی صمدی
@evophilosophy
شخصیت بر روی ژنها اثر دارد!
عنوان مقالهای که اخیراً در نشریهی روانپزشکی ملکولی از مجموعهی نیچر منتشر شده آنقدر عجیب است که خواننده را مجبور به دوباره خواندن عنوان میکند: آیا منظور این است که ژنها بر روی شخصیت اثر دارند؟! خیر. اگر این بود نکتهی جدیدی نبود. دهههاست میدانیم ژنها بر روی شخصیت اثر دارند. اما عنوان مقاله این است: «شبکههای بیان ژن توسط شخصیت فرد کنترل میشوند»! به عبارتی شخصیت بر ژنها اثر دارد!
در مقاله، دو دسته از شبکه ژنهای تنظیم کننده معرفی میشوند: شبکهی تنظیمکنندهی درونی که شامل ۴۳ ژن مرتبط با خودکنترلی در تفسیرِ معنایِ مفاهیم است؛ و شبکهی تنظیمکنندهی بیرونی که شامل ۴۵ ژن مرتبط با خودتنظیمی واکنشهای هیجانی، از جمله کنترل خشم و اضطراب، است. هر دو شبکه از طریق شش ژن مرکزی تنظیمکننده هماهنگ میشوند که با پلاستسیتهی (انعطافِ) عصبی ربط دارند. پژوهشگران متوجه شدند که این هستهی مرکزیِ متشکل از شش ژن، با یکصد ژن شناختهشدهای که قبلاً ربط آنها را با ویژگیهای شخصیتی میدانستیم در ارتباطاند. بهعلاوه در تنظیم بیش از چهارهزار ژن دیگر نیز نقش دارند. این بدان معناست که ما میتوانیم از راه خودآگاهی و تنظیم هیجانات خود بر بیان بسیاری از ژنهایمان اثر گذاریم و به این ترتیب بر روی دستهی بسیار بزرگی از حالات بدنی و احوالات روانیِ خود مؤثر باشیم!
مقاله به ما نوید میدهد که میتوانیم تغییر کنیم، و در این تغییرات خالق وضعیتهای مطلوب باشیم. حداقل در ساحت انسانی، جهانی هراکلیتی را شاهدیم که هیچ چیز ثابت نیست. ما اسیر ژنهای خود نیستیم. آیا بیهیچ محدودیتی میتوانیم چنین کنیم؟ خیر. نویسندگان مقاله چنین چیزی نمیگویند: به وضوح ژنها و محدودیتهای محیطی گرایشهای رفتاری ما را جهت میدهند. اما با تغییر در افکار و محیط پیرامونی میتوانیم پا را از جبر ژنتیکی، لااقل در حوزهی ژنهایی که قرار است شخصیت را به ما دیکته کنند، فراتر نهیم. اما دامنهی تأثیرِ بسیار بزرگِ چهارهزار ژنی (و از آنجا که ژنها به صورت تیمی عمل میکنند، بنابراین دامنهی تأثیر این چهارهزار ژن احتمالاً کلیت ژنوم ما را دربر میگیرد) نوید میدهد که در سایر حوزههای فیزیولوژیکتر نیز بتوان از جبر ژنتیکی فراتر رفت. (در یکی از پستهای قبلی دیدیم که چگونه با تغییر در سبک زندگی حتی میتوانیم عمر فعالیت ژنها را افزایش دهیم.)
زمان آن رسیده است که توصیهی پراگماتیستهایی مانند دیویی را جدی بگیریم و دوگانهی دکارتی ذهن/بدن را کنار بگذاریم: ذهن و بدن در اندرکنشی دائم یک کل منسجم را شکل میدهند. به گفتهی نویسندگان مقاله اکنون شواهد تجربی برای این دعوی فلسفی در اختیار داریم. دیویی همچنین از اندرکنش وثیق ارگانیسم و محیطزیست پیرامونی سخن میگفت. نویسندگان مقاله نیز از نقش خودآگاهی در این اندرکنش انسان با جهان سخن میگویند و دلایلی تجربی عرضه میکنند که این خودآگاهی بر نحوهی بیان ژنهایمان اثر دارد. ما فعالانه در چیستی احوالات روانی و بدنی خود نقش داریم. سطح خودآگاهی ما بر تنظیم هیجانات ما اثر دارد و از این طریق بر شش ژن تنظیمکننده که بیان ژنهای مربوط به شخصیت را تنظیم میکنند اثر دارند، اما شخصیت ما نیز بر سطح خودآگاهی ما اثر میگذارد و چرخهای از اندرکنش ما با جهان آغاز میشود که ژنها، خودآگاهی، و ویژگیهای شخصیتی بر یکدیگر اثر دارند.
توصیههای کاربردی:
اما چگونه میتوانیم خالق شخصیت مطلوبتری برای خود باشیم؟
در مقاله سه راهکار معرفی میشود که در ادبیات روزِ روانشناسی هر سه در حوزهی «مهارتهای نرم» طبقهبندی میشوند:
یک. مدیریت هیجانها: نه باید جلوی هیجانها را به طور کامل گرفت و نه هرطور که به نظرمان راحت هستیم آنها را بروز دهیم. در مدیریت هیجان تکنیکهایی آموزش داده میشود تا راهی بینابین را پی بگیریم و هیجانهای خود را به نحوی سنجیده بروز دهیم.
دو. تقویت خودکنترلی در تنظیم رفتارها: از جمله در نحوهی ارتباط خود با اطرافیان یا هدفگذاری متناسب با محیط و تواناییهای خود. بخش مهمی از آموزش مهارتهای نرم در همین راستا است.
سه. تقویت خودآگاهیِ خلاق در خود: اینکه ابتدا به شناختی از حدود تواناییهای خود برسیم و سپس از این آگاهی برای زندگی بهتر بهره گیریم. از آنجا که گفته شد هیچ چیزی در مورد ما ثابت نیست، بنابراین این خودشناسی همانند طیطریقکردن، فرایندی دائمیست.
علاقمندان به این مطلب اینجا را نیز ببینند.
(خواندن اصل مقاله به روانشناسان و به ویژه رواندرمانگران شناختی توصیه میشود زیرا مبنای ژنتیکی قویای برای سخنان افرادی مانند آلبرت الیس فراهم میکند. بعلاوه برای دانشجویان فلسفه نیز که به رابطه ذهن/بدن علاقمندند نکتههای بسیاری دارد.)
هادی صمدی
@evophilosophy
Nature
Gene expression networks regulated by human personality
Molecular Psychiatry - Gene expression networks regulated by human personality
خوبزیستن: هدف غایی نظامهای اقتصادی پیشرو
(ملاکهای شادمانی مردم یک کشور کدامند؟)
ایالات متحده و چین ثروتمندترین کشورهای جهان هستند که رتبههای اول و دوم را در سرانه تولید ناخالص داخلی (جی.دی.پی) دارند. اما مطابق گزارش شادمانی جهانی در سال ۲۰۲۴ شاهد آن هستیم که آمریکا رتبهی ۲۳ و چین رتبهی ۶۰ را دارند. بنابراین جی.دی.پی به تنهایی معیاری برای شادمانی نیست. (رتبهی ایران در این گزارش ۱۰۰ است.)
نکتهی بسیار مهم دیگر پژوهش آنجاست که وقتی سخن از جوانان زیر ۳۰ سال است رتبهی آمریکا و چین به شدت بیشتری نزول میکند و رتبهی آمریکا از ۲۳ به ۶۲ و چین از ۶۰ به ۷۲ کاهش مییابد.
با توجه به بزرگی اقتصاد آمریکا و چین دو پرسش بسیار مهم مطرح میشود:
یک. چرا بزرگی اقتصاد آمریکا و چین مردمان آنها را متناسب با جی.دی.پی شاد نکرده است؟ دو. چرا سطح شادی جوانان این کشورها کمتر از افراد مسنتر است؟
پاسخ کوتاهی که معمولاً به پرسش نخست داده میشود این است که پول شادی نمیآورد. اما پاسخهای ساده برای پرسشهای بغرنج لزوماً بهترین نیستند. هرچند این پاسخ رگههایی از حقیقت را در خود دارد اما چندان هم دقیق نیست. شواهد تجربی متعددی داریم که "عموماً" با افزایش سطح درآمد، شادمانی افزایش مییابد. پاسخهای ما باید تاب نقادی در مقابل شواهد تجربی را بیاورد.
سازمان ملل برای سنجش شادی کشورها به غیر از جی.دی.پی، ۵ شاخص دیگر را نیز میسنجد: امید به زندگی سالم، داشتن کسانی که بتوان روی آنها حساب کرد، آزادیِ انتخاب در زندگی، سطح سخاوتمندی مردم جامعه، و عدم فساد.
به وضوح برخی از این شاخصهها نیز با اقتصاد ارتباط دارند. اما این ارتباطها یا چندان وثیق نیستند یا به شکل خطی نیستند. وگرنه اگر همگی با جی.دی.پی همبستگی مثبت و قویای داشتند قاعدتاًً آمریکا و چین باید در صدر کشورهای شاد بودند.
اگر خواهان پاسخهایی تفصیلی و دقیقی به این پرسشها هستید دو کتابِ بسیار پرفروش را توصیه میکنم که خواندن آنها درک ما را از شادی تغییر میدهد و احتمالاً تأثیراتی بر نگاه ما به کسبوکارها خواهد داشت. در مشورت با علم، نگاههای سنتی و ایدئولوژیزدهی راست و چپِ افراطی را کنار بگذاریم و بر اساس شواهد علمی زندگی خود را جهت دهیم.
کشورهای حوزهی اسکاندیناوی، که به بهترین شکل این کار را کردهاند، برای چندمین سال پیاپی در صدر شادمانترین مردم جهان قرار گرفتهاند: آرمانهای برابریطلبانهی سوسیالیسم را با آرمان آزادیطلبانهی کاپیتالیسم جمع کردهاند اما بالاتر از هر دو، «شادمانی» را آرمانی غیرقابل بحث، و هدف غایی اقتصاد درنظر گرفتهاند. بعلاوه، در طرحریزی و اجرای برنامههای اقتصادی اساس تصمیمگیریها، شواهد علمی است. نتیجهی این تلفیق از یکسو بهبود چشمگیر وضعیت کارگران بوده است، و از سوی دیگر آزادی انتخاب را در جوامع خود گسترش دادهاند و نوع جدیدی از بازار آزاد را معرفی کردهاند که بهخلاف بازار ایالات متحده شادمانی عموم مردم را تأمین کرده است. در دو کتابی که نام آنها در زیر میآید، به ویژه در دومی، دعاوی کلیگویانهی له و علیه بازار آزاد کنار گذاشته شده و با اتکاء به دادههای تجربی نشان داده میشود که بهخلاف تصور رایج از بازارهای آزاد، رشد اقتصادی در بازارهای آزادی که معیارهای افزایش شادی عمومی، کاهش نابرابری، و ملاحظات زیستمحیطی را درنظر میگیرند، بهتر محقق میشود.
عنوان دو کتاب، که هر دو نویسندههای هلندی دارند (کشوری که جایگاه ششم را در فهرست شادمانی امسال داشت) عبارتند از:
فراسوی اقتصاد: شادکامی به عنوان یک استاندارد در زندگی شخصی و در سیاست
اخلاق و اقتصاد: مقدمهای بر بازارهای آزاد، برابری، و شادکامی
وقتی این دو کتاب را به دوستان عزیزم حسین بیات و وحید موسویداور پیشنهاد دادم مهمترين دلیلم این بود که خارج از دعوای متعارف ایدئولوژیهای اقتصادی راست و چپ، لااقل با استدلالهای اقتصادی افرادی از جوامع شاد نیز آشنا شده و ببینیم آنها چگونه از این دوگانههای سنتی رهایی یافتهاند.
اما پرسش دوم، که چرا شادمانی نسل جوان آمریکاییها و چینیها کمتر از نسل گذشته است، گواهی است از اینکه دورنمای جهان در شش شاخص یادشده روشن نیست و دورنمای مبهم نسل جوان را بیش از نسلهای گذشته ناخشنود میکند. بهخلاف دعاویای که وضعیت اقتصادی جهان را رو به بهبود میدانند نسل جوان امید کمتری به بهبود اوضاع دارند. به عنوان نمونه، شکاف فقیر و غنی رو به گسترش است، محیطزیست آیندهی روشنی ندارد، و تنهایی انسان رو به افزایش است (یکی از شاخصهای شادمانی وجود کسانی بود که بتوان روی آنها حساب کرد). دو کتاب یادشده به ما میآموزند که اقتصادهایی که انسان و محیطزیست را فراموش کنند آیندهی روشنی را پیش روی نسل بعد قرار نمیدهند.
معرفی مختصر دو کتاب را اینجا ببینید.
هادی صمدی
@evophilosophy
(ملاکهای شادمانی مردم یک کشور کدامند؟)
ایالات متحده و چین ثروتمندترین کشورهای جهان هستند که رتبههای اول و دوم را در سرانه تولید ناخالص داخلی (جی.دی.پی) دارند. اما مطابق گزارش شادمانی جهانی در سال ۲۰۲۴ شاهد آن هستیم که آمریکا رتبهی ۲۳ و چین رتبهی ۶۰ را دارند. بنابراین جی.دی.پی به تنهایی معیاری برای شادمانی نیست. (رتبهی ایران در این گزارش ۱۰۰ است.)
نکتهی بسیار مهم دیگر پژوهش آنجاست که وقتی سخن از جوانان زیر ۳۰ سال است رتبهی آمریکا و چین به شدت بیشتری نزول میکند و رتبهی آمریکا از ۲۳ به ۶۲ و چین از ۶۰ به ۷۲ کاهش مییابد.
با توجه به بزرگی اقتصاد آمریکا و چین دو پرسش بسیار مهم مطرح میشود:
یک. چرا بزرگی اقتصاد آمریکا و چین مردمان آنها را متناسب با جی.دی.پی شاد نکرده است؟ دو. چرا سطح شادی جوانان این کشورها کمتر از افراد مسنتر است؟
پاسخ کوتاهی که معمولاً به پرسش نخست داده میشود این است که پول شادی نمیآورد. اما پاسخهای ساده برای پرسشهای بغرنج لزوماً بهترین نیستند. هرچند این پاسخ رگههایی از حقیقت را در خود دارد اما چندان هم دقیق نیست. شواهد تجربی متعددی داریم که "عموماً" با افزایش سطح درآمد، شادمانی افزایش مییابد. پاسخهای ما باید تاب نقادی در مقابل شواهد تجربی را بیاورد.
سازمان ملل برای سنجش شادی کشورها به غیر از جی.دی.پی، ۵ شاخص دیگر را نیز میسنجد: امید به زندگی سالم، داشتن کسانی که بتوان روی آنها حساب کرد، آزادیِ انتخاب در زندگی، سطح سخاوتمندی مردم جامعه، و عدم فساد.
به وضوح برخی از این شاخصهها نیز با اقتصاد ارتباط دارند. اما این ارتباطها یا چندان وثیق نیستند یا به شکل خطی نیستند. وگرنه اگر همگی با جی.دی.پی همبستگی مثبت و قویای داشتند قاعدتاًً آمریکا و چین باید در صدر کشورهای شاد بودند.
اگر خواهان پاسخهایی تفصیلی و دقیقی به این پرسشها هستید دو کتابِ بسیار پرفروش را توصیه میکنم که خواندن آنها درک ما را از شادی تغییر میدهد و احتمالاً تأثیراتی بر نگاه ما به کسبوکارها خواهد داشت. در مشورت با علم، نگاههای سنتی و ایدئولوژیزدهی راست و چپِ افراطی را کنار بگذاریم و بر اساس شواهد علمی زندگی خود را جهت دهیم.
کشورهای حوزهی اسکاندیناوی، که به بهترین شکل این کار را کردهاند، برای چندمین سال پیاپی در صدر شادمانترین مردم جهان قرار گرفتهاند: آرمانهای برابریطلبانهی سوسیالیسم را با آرمان آزادیطلبانهی کاپیتالیسم جمع کردهاند اما بالاتر از هر دو، «شادمانی» را آرمانی غیرقابل بحث، و هدف غایی اقتصاد درنظر گرفتهاند. بعلاوه، در طرحریزی و اجرای برنامههای اقتصادی اساس تصمیمگیریها، شواهد علمی است. نتیجهی این تلفیق از یکسو بهبود چشمگیر وضعیت کارگران بوده است، و از سوی دیگر آزادی انتخاب را در جوامع خود گسترش دادهاند و نوع جدیدی از بازار آزاد را معرفی کردهاند که بهخلاف بازار ایالات متحده شادمانی عموم مردم را تأمین کرده است. در دو کتابی که نام آنها در زیر میآید، به ویژه در دومی، دعاوی کلیگویانهی له و علیه بازار آزاد کنار گذاشته شده و با اتکاء به دادههای تجربی نشان داده میشود که بهخلاف تصور رایج از بازارهای آزاد، رشد اقتصادی در بازارهای آزادی که معیارهای افزایش شادی عمومی، کاهش نابرابری، و ملاحظات زیستمحیطی را درنظر میگیرند، بهتر محقق میشود.
عنوان دو کتاب، که هر دو نویسندههای هلندی دارند (کشوری که جایگاه ششم را در فهرست شادمانی امسال داشت) عبارتند از:
فراسوی اقتصاد: شادکامی به عنوان یک استاندارد در زندگی شخصی و در سیاست
اخلاق و اقتصاد: مقدمهای بر بازارهای آزاد، برابری، و شادکامی
وقتی این دو کتاب را به دوستان عزیزم حسین بیات و وحید موسویداور پیشنهاد دادم مهمترين دلیلم این بود که خارج از دعوای متعارف ایدئولوژیهای اقتصادی راست و چپ، لااقل با استدلالهای اقتصادی افرادی از جوامع شاد نیز آشنا شده و ببینیم آنها چگونه از این دوگانههای سنتی رهایی یافتهاند.
اما پرسش دوم، که چرا شادمانی نسل جوان آمریکاییها و چینیها کمتر از نسل گذشته است، گواهی است از اینکه دورنمای جهان در شش شاخص یادشده روشن نیست و دورنمای مبهم نسل جوان را بیش از نسلهای گذشته ناخشنود میکند. بهخلاف دعاویای که وضعیت اقتصادی جهان را رو به بهبود میدانند نسل جوان امید کمتری به بهبود اوضاع دارند. به عنوان نمونه، شکاف فقیر و غنی رو به گسترش است، محیطزیست آیندهی روشنی ندارد، و تنهایی انسان رو به افزایش است (یکی از شاخصهای شادمانی وجود کسانی بود که بتوان روی آنها حساب کرد). دو کتاب یادشده به ما میآموزند که اقتصادهایی که انسان و محیطزیست را فراموش کنند آیندهی روشنی را پیش روی نسل بعد قرار نمیدهند.
معرفی مختصر دو کتاب را اینجا ببینید.
هادی صمدی
@evophilosophy
آیندهی انسان چگونه است؟
عنوان کتاب جدید جاناتان هایت، نسل مضطرب، به افزایش وجود مشکلات روانی بهویژه اضطراب و افسردگی در نسل زِد و نسل آلفا، یعنی افرادی که سنی حدوداً کمتر از سیسال دارند، اشاره دارد. یکی از دلایل اصلی کاهش ارتباط فیزیکی و واقعی با دیگران و در عوض افزایش ارتباط مجازی در شبکههای اجتماعیست.
دلیل دیگر، گذراندن زمان طولانیِ قرنطینه در دوران همهگیری کووید و تغییر در عادات رفتاری بوده است: اینکه در آن دوران تعداد زیادی از مردم به جداشدن از جمع و غرقکردن خود در فضای مجازی معتاد شدند.
چه باید کرد؟
راهحلهای سریع (و موقت):
یک. پژوهشی نشان میدهد که فرد با بازگوکردن داستان زندگی خود وضعیت بهتری پیدا میکند (سنخی از روایتدرمانی)
دو. تقویت مهارتهای ارتباطی از طریق شرکت در جلسات گروهی؛ و
سه. کاهش حضور در شبکههای مجازی و همزمان شرکت در فعالیتهای گروهی بیرون از خانه.
اما راهحل اساسیتر چیست؟
دو بخش سخنان هایت را تفکیک کنیم: گسست انسان از انسان؛ و همهگیریای که این گسست را تقویت کرد.
مشکل فقط گسترش لجامگسیختهی تکنولوژیهای مرتبط با حضور در فضای مجازی و انواع تکنیکهای روانشناختی به کار گرفتهشده توسط شرکتها به قصد غرقکردن بیشتر انسان در این فضا نیست؛ هرچند ابزارهای بهکارگرفتهشده توسط شرکتها بهجهت جذب حداکثری مردم در فضاهای مجازی مشکلی واقعاً بزرگ است اما مشکل دیگری در راه است که امروزه کمتر کسی به آن فکر میکند: همهگیریهای بعدی در راهاند! و کافی است مجدد این نسل مجبور به قرنطینهشدن شوند. درمانگرانِ اعتیاد بهخوبی با این پدیده آشنا هستند که اگر معتادی ترک کند و مجدد بازگشت داشته باشد احتمال ابتلاهای بعدی زیادتر میشود.
از کجا میدانیم که همهگیریهای بعدی در راهاند؟ استدلالی آماری به ما میگوید دیر یا زود شاهد همهگیری دیگری، مانند دوران کرونا، خواهیم بود.
استدلال:
یک) با اینکه نرخ زاد و ولد در سطح جهانی کاهش یافته اما کماکان طی دهههای پیش رو جمعیت انسانها رو به فزونی است.
دو) تخریب محیطزیست نیز رو به افزایش است.
سه) در عوض تنوعزیستی اکوسیستمها رو به کاهش است.
در نتیجه: همهگیریهای بعدی در راهاند.
شرح مختصر استدلال:
از یکسو، هر چه در اکوسیستمی تنوع زیستی کاهش یابد امکان غلبهیافتن یک گونه بر گونههای دیگر بیشتر میشود. این سخن دربارهی تمامی سطوح زیستی از ویروسها و باکتریها تا گیاهان و جانوران صادق است. با تخریب هر چه بیشتر محیطزیست و با افزایش گرمای زمین، برخی گونهها منقرض میشوند و امکان غلبهیافتن یک گونه بر رقبایش بیشتر میشود. بنابراین امروزه امکان غلبهیافتن برخی گونهها (که میتواند یک عامل بیماریزا باشد) بر دیگران زیاد شده است.
از سوی دیگر، با افزایش جمعیت انسانی دستاندازی به طبیعت افزایش مییابد و باز هم گونههای بیشتری منقرض میشوند. بهعلاوه برخی از گونههای وحشی که در مجاورت انسان زندگی نمیکردهاند، در مجاورت انسان قرار میگیرند. بنابراین احتمال انتقال ویروسها و باکتریها میان انسانها و این جانوران بیشتر میشود.
بنابراین امروز احتمال همهگیری، بیشتر از سال ۲۰۱۹ است.
مقالهای که اخیراً در نشریهی نیچر منتشر شده بهترین راه مقابله با همهگیریهای بعدی را حمایت از افزایش تنوع زیستی میداند. اگر قرار است درختکاری کنیم باید در هر منطقهی جغرافیایی درختان بومی آن منطقه، و آن هم با تنوعی بسیار بالا کشت شوند. حفظ و گسترش تنوع، مهمتر از تعداد است.
اما راهکار کوتاهمدت دیگری در دسترس است که اتفاقاً به راهکار پایدار نیز کمک میکند. وقتی برای کودکان و نوجوانان بهدنبال راهکاری دسترسپذیر و ارزان هستیم اگر قرار باشد فقط بر یک راهحل بنیادی، در دسترس، و کمهزینه انگشت گذاریم، بهترین پیشنهاد، بازی جمعی کودکان در محیطهای باز و بهویژه در طبیعت است. در گامی جلوتر، برنامههای درسی مدارس نیازمند بازنگری اساسیست. با تأکید انحصاری بر آموزش مهارتهای سخت بهطورکل از مهارتهای نرم، ارتباط انسان با انسان و با طبیعت غافل شدهایم. بهترین راهکارِ پایدارِ تقویت مهارتهای نرم، بازیهای جمعی در محیطی طبیعی است.
نکتهی جالب اینکه این راهحل نیز به تنوع زیستی ربط دارد: افزایش ارتباط فیزیکی افراد تنوع میکروبیوم بدن را افزایش میدهد که از مهمترین راهکارهای تقویت سیستم ایمنی است. بنابراین بازیهای جمعی به صورت فیزیکی مانعی بر اثرات منفی همهگیریهای بعدیست.
خوبزیستنِ پایدار راه میانبری ندارد. اقداماتی مانند روایتدرمانی به مُسکنهای موقت میمانند. یگانه راهِ پايدار، آشتی با طبیعت، برقراری ارتباط سالم با آن، محافظت از آن، و جبران خسارتهای وارد بر آن است.
هادی صمدی
@evophilosophy
عنوان کتاب جدید جاناتان هایت، نسل مضطرب، به افزایش وجود مشکلات روانی بهویژه اضطراب و افسردگی در نسل زِد و نسل آلفا، یعنی افرادی که سنی حدوداً کمتر از سیسال دارند، اشاره دارد. یکی از دلایل اصلی کاهش ارتباط فیزیکی و واقعی با دیگران و در عوض افزایش ارتباط مجازی در شبکههای اجتماعیست.
دلیل دیگر، گذراندن زمان طولانیِ قرنطینه در دوران همهگیری کووید و تغییر در عادات رفتاری بوده است: اینکه در آن دوران تعداد زیادی از مردم به جداشدن از جمع و غرقکردن خود در فضای مجازی معتاد شدند.
چه باید کرد؟
راهحلهای سریع (و موقت):
یک. پژوهشی نشان میدهد که فرد با بازگوکردن داستان زندگی خود وضعیت بهتری پیدا میکند (سنخی از روایتدرمانی)
دو. تقویت مهارتهای ارتباطی از طریق شرکت در جلسات گروهی؛ و
سه. کاهش حضور در شبکههای مجازی و همزمان شرکت در فعالیتهای گروهی بیرون از خانه.
اما راهحل اساسیتر چیست؟
دو بخش سخنان هایت را تفکیک کنیم: گسست انسان از انسان؛ و همهگیریای که این گسست را تقویت کرد.
مشکل فقط گسترش لجامگسیختهی تکنولوژیهای مرتبط با حضور در فضای مجازی و انواع تکنیکهای روانشناختی به کار گرفتهشده توسط شرکتها به قصد غرقکردن بیشتر انسان در این فضا نیست؛ هرچند ابزارهای بهکارگرفتهشده توسط شرکتها بهجهت جذب حداکثری مردم در فضاهای مجازی مشکلی واقعاً بزرگ است اما مشکل دیگری در راه است که امروزه کمتر کسی به آن فکر میکند: همهگیریهای بعدی در راهاند! و کافی است مجدد این نسل مجبور به قرنطینهشدن شوند. درمانگرانِ اعتیاد بهخوبی با این پدیده آشنا هستند که اگر معتادی ترک کند و مجدد بازگشت داشته باشد احتمال ابتلاهای بعدی زیادتر میشود.
از کجا میدانیم که همهگیریهای بعدی در راهاند؟ استدلالی آماری به ما میگوید دیر یا زود شاهد همهگیری دیگری، مانند دوران کرونا، خواهیم بود.
استدلال:
یک) با اینکه نرخ زاد و ولد در سطح جهانی کاهش یافته اما کماکان طی دهههای پیش رو جمعیت انسانها رو به فزونی است.
دو) تخریب محیطزیست نیز رو به افزایش است.
سه) در عوض تنوعزیستی اکوسیستمها رو به کاهش است.
در نتیجه: همهگیریهای بعدی در راهاند.
شرح مختصر استدلال:
از یکسو، هر چه در اکوسیستمی تنوع زیستی کاهش یابد امکان غلبهیافتن یک گونه بر گونههای دیگر بیشتر میشود. این سخن دربارهی تمامی سطوح زیستی از ویروسها و باکتریها تا گیاهان و جانوران صادق است. با تخریب هر چه بیشتر محیطزیست و با افزایش گرمای زمین، برخی گونهها منقرض میشوند و امکان غلبهیافتن یک گونه بر رقبایش بیشتر میشود. بنابراین امروزه امکان غلبهیافتن برخی گونهها (که میتواند یک عامل بیماریزا باشد) بر دیگران زیاد شده است.
از سوی دیگر، با افزایش جمعیت انسانی دستاندازی به طبیعت افزایش مییابد و باز هم گونههای بیشتری منقرض میشوند. بهعلاوه برخی از گونههای وحشی که در مجاورت انسان زندگی نمیکردهاند، در مجاورت انسان قرار میگیرند. بنابراین احتمال انتقال ویروسها و باکتریها میان انسانها و این جانوران بیشتر میشود.
بنابراین امروز احتمال همهگیری، بیشتر از سال ۲۰۱۹ است.
مقالهای که اخیراً در نشریهی نیچر منتشر شده بهترین راه مقابله با همهگیریهای بعدی را حمایت از افزایش تنوع زیستی میداند. اگر قرار است درختکاری کنیم باید در هر منطقهی جغرافیایی درختان بومی آن منطقه، و آن هم با تنوعی بسیار بالا کشت شوند. حفظ و گسترش تنوع، مهمتر از تعداد است.
اما راهکار کوتاهمدت دیگری در دسترس است که اتفاقاً به راهکار پایدار نیز کمک میکند. وقتی برای کودکان و نوجوانان بهدنبال راهکاری دسترسپذیر و ارزان هستیم اگر قرار باشد فقط بر یک راهحل بنیادی، در دسترس، و کمهزینه انگشت گذاریم، بهترین پیشنهاد، بازی جمعی کودکان در محیطهای باز و بهویژه در طبیعت است. در گامی جلوتر، برنامههای درسی مدارس نیازمند بازنگری اساسیست. با تأکید انحصاری بر آموزش مهارتهای سخت بهطورکل از مهارتهای نرم، ارتباط انسان با انسان و با طبیعت غافل شدهایم. بهترین راهکارِ پایدارِ تقویت مهارتهای نرم، بازیهای جمعی در محیطی طبیعی است.
نکتهی جالب اینکه این راهحل نیز به تنوع زیستی ربط دارد: افزایش ارتباط فیزیکی افراد تنوع میکروبیوم بدن را افزایش میدهد که از مهمترین راهکارهای تقویت سیستم ایمنی است. بنابراین بازیهای جمعی به صورت فیزیکی مانعی بر اثرات منفی همهگیریهای بعدیست.
خوبزیستنِ پایدار راه میانبری ندارد. اقداماتی مانند روایتدرمانی به مُسکنهای موقت میمانند. یگانه راهِ پايدار، آشتی با طبیعت، برقراری ارتباط سالم با آن، محافظت از آن، و جبران خسارتهای وارد بر آن است.
هادی صمدی
@evophilosophy
وقتی سیرِ تغییر در ترانهها سیر تکاملِ انسان را میسراید!
در پژوهشی که اخیراً در نیچر منتشرشده اشعار ۱۲هزار آهنگ رپ، کانتری، پاپ، آر.اند.بی، و راکِ انگلیسی (۲۴۰۰ آهنگ در هر ژانر) که بین سالهای ۱۹۸۰ تا ۲۰۲۰ منتشر شده تجزیه و تحلیل شده است. ابتدا یافتههای اصلی را با قدری سادهسازی مرور کنیم:
یک) اشعار در طول زمان سادهتر و قابلفهمتر شدهاند.
دو) تعداد کلمات مختلف بهکاررفته در آهنگها بهویژه در آهنگهای رپ و راک کاهش یافته است.
سه) ساختار ترانهها نیز سادهتر شده است.
چهار) تکرار در ترانهها افزایش یافته است.
پنج) اشعار به مرور زمان احساسیتر و شخصیتر شدهاند.
شش) در همهی ژانرها کلمات مربوط به احساسات منفی، بهویژه خشم، افزایش داشته است.
این یافتهها چه میگویند؟
به قول ویتگنشتاین «محدودهی زبان من محدودهی ذهن من است. تمامی آنچه میدانم تمامی چیزهاییست که بابت آنها واژه دارم.» یا «محدودهی زبان من محدودهی جهان من است.»
پژوهشی که در ۲۰۱۹ منتشر شد نشان میداد که غنای واژگان بهکاررفته توسط دانشآموزان و دانشجویان آمریکایی از ۱۹۷۴ تا ۲۰۱۶، یعنی تقریباً مقارن با بازهی زمانی پژوهش کنونی، در تمامی مقاطع کاهش داشته است.
بهعبارتی فقط متن ترانهها سادهتر نشده است. گویا انسان در مسیر کاهش سوادکلامی گام میگذارد، و از آنجا که تعداد واژگانی که شخص میداند با هوشکلامی ارتباط دارد به معنای آن است که با کاهش هوشکلامی مواجه هستیم. این درحالیست که مطابق «اثر فلین» تقریباً در تمامی قرن بیستم شاهد افزایش نمرات هوش بودهایم. اما چندسالی است که شاهد معکوسشدن اثر فلین در برخی جوامع پیشرفته هستيم.
پژوهش جدیدی نشان میدهد که نمرات هوش آمریکاییها در زمینهی استدلال کلامی کاهش داشته، و بیشترین کاهش نیز مربوط به سنین ۱۸ تا ۲۲ سال بوده است. بنابراین نتیجهی نادرستی نگرفتهایم که سادهشدن متون ترانهها را (چه در کمشدن و سادهشدن واژگان و چه در سادهشدن ساختار) به کاهش هوشکلامی ربط دهیم. اما هوش ابعاد متفاوتی دارد. جالب آنکه در عوض افزایش هوشفضایی (تجسم چرخاندن مکعب در فضا) آزمودنیها افزایش یافته است.
آیا با کماهمیتترشدن زبان، و افزایش اهمیت دیگر شیوههایِ ارتباطیِ غیرزبانی، مواجه هستیم؟!
از شخصیتر شدن ترانهها چه میفهمیم؟ آیا خودشیفتگی در حال افزایش است؟ در پاسخی مثبت به این پرسش اخیراً مطلبی در سایت روانشناسی روز آمده با این عنوان که «خودشیفتگی در حال افزایش است». مطابق نظر نویسندهی مطلب، رسانههای اجتماعی خود-تبلیغی را تشویق میکنند اما همزمان بذر ناامنی را نیز میافشانند. در این پژوهش آمده که گزارش روانشناسان اجتماعی حاکی از افزایش مداوم معیارهای خودشیفتگی در بین دانشجویان است. این خودشیفتگی که با «تنهایی» همراه است، با مدت آنلاین بودن نوجوانان افزایش مییابد.
اما نکتهی دیگر پژوهش آن بود که نرخ واژگان مرتبط با هیجانهای منفی افزایش یافته است. پژوهش دیگری که اخیراً منتشر شده نشان میدهد که افزایش هیجانهای منفی شناخت هیجانی را تضعیف میکند. یعنی افراد در تشخیص هیجانهای دیگران ضعیفتر شدهاند: نشانهای دیگر از تمرکز بر خود.
پژوهش بزرگی که دادههای چندینساله را در ۳۷ کشور بررسی کرده، و بنابراین نتایج آن قابلیت اعتماد بالایی دارد، گواهیست بر اینکه تنهایی نوجوانان در سطح جهانی افزایش چشمگیری داشته است.
ترانهها بازنمای تمامعیار زندگیاند. و بنابراین آخرین نکتهی پژوهش را نیز باید جدی گرفت: افزایش واژگان مربوط به خشم گواهی از نارضایتی جهانیست. عنوانِ کتاب اخیر جاناتان هایت را که در پست قبلی به آن اشاره شد به یاد آوریم: نسل مضطرب. پژوهشها نشان میدهند که افزایش خشم از پیامدهای افزایش اضطراب و رویدادهای تنشزا است.
بنابراین این پژوهش به خوبی جهت تغییرات در الگوها و عادات رفتاری را نشان میدهد. نگاه ذاتگرایانه به سرشت انسان، چنین تغییراتی را جدی نمیگیرد. اما نگاه تکاملی هر نوع تغییر در عادات رفتاری را جدی میگیرد: سرشت انسان در حال تغییرات اساسی است. اینکه این تغییرات «بهزیستی» بهتری را به همراه خواهد داشت محل تردید است.
تفاوت بنیادین انسان با سایر موجودات زنده در وجودداشتن فراعادتی در انسان است که عادت به بازنگری در عادات دارد: نوعی غریزهی آزادیِ طبیعی برای فرارفتن از جبر سایر غرایز. اما انسان امروز هر چه بیشتر به سمت از دست دادن این آزادی طبیعی گام بر میدارد.
هنر که همواره ابزاری کمکی در رسیدن به این آزادی بوده، در حال از دست دادن این قابلیت خود است.
کارکرد دیگر هنر ایجاد معماهای شناختی بوده است. پیچیدگی اشعار، تخیل ما را فعال میکردند تا در هزارتوهای ذهن شاعر، در جستجوی معنای مدنظر او گشتی بزنیم. بنابراین قابلفهمترشدن ترانهها نیز تمجیدی برای "هنریتر" بودنشان نیست.
هادی صمدی
@evophilosophy
در پژوهشی که اخیراً در نیچر منتشرشده اشعار ۱۲هزار آهنگ رپ، کانتری، پاپ، آر.اند.بی، و راکِ انگلیسی (۲۴۰۰ آهنگ در هر ژانر) که بین سالهای ۱۹۸۰ تا ۲۰۲۰ منتشر شده تجزیه و تحلیل شده است. ابتدا یافتههای اصلی را با قدری سادهسازی مرور کنیم:
یک) اشعار در طول زمان سادهتر و قابلفهمتر شدهاند.
دو) تعداد کلمات مختلف بهکاررفته در آهنگها بهویژه در آهنگهای رپ و راک کاهش یافته است.
سه) ساختار ترانهها نیز سادهتر شده است.
چهار) تکرار در ترانهها افزایش یافته است.
پنج) اشعار به مرور زمان احساسیتر و شخصیتر شدهاند.
شش) در همهی ژانرها کلمات مربوط به احساسات منفی، بهویژه خشم، افزایش داشته است.
این یافتهها چه میگویند؟
به قول ویتگنشتاین «محدودهی زبان من محدودهی ذهن من است. تمامی آنچه میدانم تمامی چیزهاییست که بابت آنها واژه دارم.» یا «محدودهی زبان من محدودهی جهان من است.»
پژوهشی که در ۲۰۱۹ منتشر شد نشان میداد که غنای واژگان بهکاررفته توسط دانشآموزان و دانشجویان آمریکایی از ۱۹۷۴ تا ۲۰۱۶، یعنی تقریباً مقارن با بازهی زمانی پژوهش کنونی، در تمامی مقاطع کاهش داشته است.
بهعبارتی فقط متن ترانهها سادهتر نشده است. گویا انسان در مسیر کاهش سوادکلامی گام میگذارد، و از آنجا که تعداد واژگانی که شخص میداند با هوشکلامی ارتباط دارد به معنای آن است که با کاهش هوشکلامی مواجه هستیم. این درحالیست که مطابق «اثر فلین» تقریباً در تمامی قرن بیستم شاهد افزایش نمرات هوش بودهایم. اما چندسالی است که شاهد معکوسشدن اثر فلین در برخی جوامع پیشرفته هستيم.
پژوهش جدیدی نشان میدهد که نمرات هوش آمریکاییها در زمینهی استدلال کلامی کاهش داشته، و بیشترین کاهش نیز مربوط به سنین ۱۸ تا ۲۲ سال بوده است. بنابراین نتیجهی نادرستی نگرفتهایم که سادهشدن متون ترانهها را (چه در کمشدن و سادهشدن واژگان و چه در سادهشدن ساختار) به کاهش هوشکلامی ربط دهیم. اما هوش ابعاد متفاوتی دارد. جالب آنکه در عوض افزایش هوشفضایی (تجسم چرخاندن مکعب در فضا) آزمودنیها افزایش یافته است.
آیا با کماهمیتترشدن زبان، و افزایش اهمیت دیگر شیوههایِ ارتباطیِ غیرزبانی، مواجه هستیم؟!
از شخصیتر شدن ترانهها چه میفهمیم؟ آیا خودشیفتگی در حال افزایش است؟ در پاسخی مثبت به این پرسش اخیراً مطلبی در سایت روانشناسی روز آمده با این عنوان که «خودشیفتگی در حال افزایش است». مطابق نظر نویسندهی مطلب، رسانههای اجتماعی خود-تبلیغی را تشویق میکنند اما همزمان بذر ناامنی را نیز میافشانند. در این پژوهش آمده که گزارش روانشناسان اجتماعی حاکی از افزایش مداوم معیارهای خودشیفتگی در بین دانشجویان است. این خودشیفتگی که با «تنهایی» همراه است، با مدت آنلاین بودن نوجوانان افزایش مییابد.
اما نکتهی دیگر پژوهش آن بود که نرخ واژگان مرتبط با هیجانهای منفی افزایش یافته است. پژوهش دیگری که اخیراً منتشر شده نشان میدهد که افزایش هیجانهای منفی شناخت هیجانی را تضعیف میکند. یعنی افراد در تشخیص هیجانهای دیگران ضعیفتر شدهاند: نشانهای دیگر از تمرکز بر خود.
پژوهش بزرگی که دادههای چندینساله را در ۳۷ کشور بررسی کرده، و بنابراین نتایج آن قابلیت اعتماد بالایی دارد، گواهیست بر اینکه تنهایی نوجوانان در سطح جهانی افزایش چشمگیری داشته است.
ترانهها بازنمای تمامعیار زندگیاند. و بنابراین آخرین نکتهی پژوهش را نیز باید جدی گرفت: افزایش واژگان مربوط به خشم گواهی از نارضایتی جهانیست. عنوانِ کتاب اخیر جاناتان هایت را که در پست قبلی به آن اشاره شد به یاد آوریم: نسل مضطرب. پژوهشها نشان میدهند که افزایش خشم از پیامدهای افزایش اضطراب و رویدادهای تنشزا است.
بنابراین این پژوهش به خوبی جهت تغییرات در الگوها و عادات رفتاری را نشان میدهد. نگاه ذاتگرایانه به سرشت انسان، چنین تغییراتی را جدی نمیگیرد. اما نگاه تکاملی هر نوع تغییر در عادات رفتاری را جدی میگیرد: سرشت انسان در حال تغییرات اساسی است. اینکه این تغییرات «بهزیستی» بهتری را به همراه خواهد داشت محل تردید است.
تفاوت بنیادین انسان با سایر موجودات زنده در وجودداشتن فراعادتی در انسان است که عادت به بازنگری در عادات دارد: نوعی غریزهی آزادیِ طبیعی برای فرارفتن از جبر سایر غرایز. اما انسان امروز هر چه بیشتر به سمت از دست دادن این آزادی طبیعی گام بر میدارد.
هنر که همواره ابزاری کمکی در رسیدن به این آزادی بوده، در حال از دست دادن این قابلیت خود است.
کارکرد دیگر هنر ایجاد معماهای شناختی بوده است. پیچیدگی اشعار، تخیل ما را فعال میکردند تا در هزارتوهای ذهن شاعر، در جستجوی معنای مدنظر او گشتی بزنیم. بنابراین قابلفهمترشدن ترانهها نیز تمجیدی برای "هنریتر" بودنشان نیست.
هادی صمدی
@evophilosophy
Nature
Song lyrics have become simpler and more repetitive over the last five decades
Scientific Reports - Song lyrics have become simpler and more repetitive over the last five decades
تفاوت انسان و دیگر جانوران: تشخیص توالی
دربارهی تفاوت انسان و سایر نخستیها، به ویژه شامپانزهها بسیار شنیدهایم. مغز انسان بزرگتر از شامپانزهها است و ساختارهای ویژهی خود را دارد و باعث شده که مثلاً نوعی تفکر انتزاعی که در انسان وجود دارد در سایر جانوران وجود نداشته باشد. یا اینکه انسانها بر روی دوپا راه میروند، انگشت شست دست آنها در مقابل سایر انگشتها قرار دارد، از زبان استفاده میکنند، و دهها تفاوت دیگر. پژوهشگران میخواهند با اشاره به این تفاوتها متمایز شدن انسان از سایر جانوران را در فرایند تکامل تبیین کنند و نشان دهند که چگونه کمتر از یک و نیم درصد تفاوت ژنتیکی انسان و شامپانزه چنین تفاوتهای بزرگی را بوجود آورده است.
پرسش اصلی این است که کدامیک از این تفاوتها بنیادیتر است و سایر تغییرات به دنبال آن ایجاد شده است. هرچند این پرسش چندان دقیق نیست و ما محصول همتکاملی دستهای از خصیصهها هستیم، اما همواره پژوهشگران خواهان معرفی یک خصیصهی بنیادیتر بودهاند که به اندازهی کافی ساده باشد و در عین حال بنیادی برای تغییرات بعدی باشد. این خصیصههای پیشنهادی گاهی یک ژن است، گاهی یک عادت رفتاری است، و گاهی یک ویژگی آناتومیک.
حالا پژوهشگران سوئدی دربارهی علت تفاوتهای بنیادین انسان و یکی از خویشاوندان نزدیکش، بونوبوها، به تفاوتی اشاره میکنند که هرچند از قبل مطرح بوده اما آزمون تجربی نشده بوده است: اینکه انسانها بهخلاف سایر جانوران درکی از توالی رویدادها دارند و این توالی را بهخاطر میسپارند. از نظر این پژوهشگران آنچه فرهنگ بشری را، به عنوان وجه تمایز انسان با سایر جانورانی که میتوان وجوهی از فرهنگ را به آنها نسبت دارد، متمایز میسازد احتمالاً برخورداری از حس نظم و توالی است.
بونوبوها از باهوشترین موجودات غیرانسانی هستند. بااینحال وقتی پژوهشگران تلاش کردند که بونوبوها را برای تشخیص اینکه توالی دو مربع رنگی چه بوده آموزش دهند موفق نشدند. اگر ابتدا مربع زرد و سپس مربع آبی بر روی صفحه ظاهر میشد باید کلید سمت چپ را فشار میدادند و وقتی ابتدا مربع آبی ظاهر میشد و بعد زرد، کلید سمت راست را. انسانها تقریباً با همان اولین مواجه با توالی، کلیدها را به درستی فشار میدادند. اما بونوبوها حتی با دوهزار بار تکرار نیز موفق به انجام این کار نشدند: گواهی بر اینکه در آنها نوعی محدودیت مغزی برای درک توالی وجود دارد.
سادهترین کارهایی که ما را از سایر جانوران متمایز میکند با درکی از توالی و به خاطر سپردن آن همراه است. تمامی مناسک، آشپزی، تولید و به کارگیری ابزارها و غیره همگی با وجود قابلیت مغز در درک توالی ممکن میشوند.
این پژوهش نقطهی آغاز پژوهشهای بعدی دربارهی وجود حس توالی در سایر جانوران است. بهعلاوه این پرسش در روانشناسی رشد نیز مطرح میشود که نقطهی شروع این ادراک در آدمی از چه سنی است.
هادی صمدی
@evophilosophy
دربارهی تفاوت انسان و سایر نخستیها، به ویژه شامپانزهها بسیار شنیدهایم. مغز انسان بزرگتر از شامپانزهها است و ساختارهای ویژهی خود را دارد و باعث شده که مثلاً نوعی تفکر انتزاعی که در انسان وجود دارد در سایر جانوران وجود نداشته باشد. یا اینکه انسانها بر روی دوپا راه میروند، انگشت شست دست آنها در مقابل سایر انگشتها قرار دارد، از زبان استفاده میکنند، و دهها تفاوت دیگر. پژوهشگران میخواهند با اشاره به این تفاوتها متمایز شدن انسان از سایر جانوران را در فرایند تکامل تبیین کنند و نشان دهند که چگونه کمتر از یک و نیم درصد تفاوت ژنتیکی انسان و شامپانزه چنین تفاوتهای بزرگی را بوجود آورده است.
پرسش اصلی این است که کدامیک از این تفاوتها بنیادیتر است و سایر تغییرات به دنبال آن ایجاد شده است. هرچند این پرسش چندان دقیق نیست و ما محصول همتکاملی دستهای از خصیصهها هستیم، اما همواره پژوهشگران خواهان معرفی یک خصیصهی بنیادیتر بودهاند که به اندازهی کافی ساده باشد و در عین حال بنیادی برای تغییرات بعدی باشد. این خصیصههای پیشنهادی گاهی یک ژن است، گاهی یک عادت رفتاری است، و گاهی یک ویژگی آناتومیک.
حالا پژوهشگران سوئدی دربارهی علت تفاوتهای بنیادین انسان و یکی از خویشاوندان نزدیکش، بونوبوها، به تفاوتی اشاره میکنند که هرچند از قبل مطرح بوده اما آزمون تجربی نشده بوده است: اینکه انسانها بهخلاف سایر جانوران درکی از توالی رویدادها دارند و این توالی را بهخاطر میسپارند. از نظر این پژوهشگران آنچه فرهنگ بشری را، به عنوان وجه تمایز انسان با سایر جانورانی که میتوان وجوهی از فرهنگ را به آنها نسبت دارد، متمایز میسازد احتمالاً برخورداری از حس نظم و توالی است.
بونوبوها از باهوشترین موجودات غیرانسانی هستند. بااینحال وقتی پژوهشگران تلاش کردند که بونوبوها را برای تشخیص اینکه توالی دو مربع رنگی چه بوده آموزش دهند موفق نشدند. اگر ابتدا مربع زرد و سپس مربع آبی بر روی صفحه ظاهر میشد باید کلید سمت چپ را فشار میدادند و وقتی ابتدا مربع آبی ظاهر میشد و بعد زرد، کلید سمت راست را. انسانها تقریباً با همان اولین مواجه با توالی، کلیدها را به درستی فشار میدادند. اما بونوبوها حتی با دوهزار بار تکرار نیز موفق به انجام این کار نشدند: گواهی بر اینکه در آنها نوعی محدودیت مغزی برای درک توالی وجود دارد.
سادهترین کارهایی که ما را از سایر جانوران متمایز میکند با درکی از توالی و به خاطر سپردن آن همراه است. تمامی مناسک، آشپزی، تولید و به کارگیری ابزارها و غیره همگی با وجود قابلیت مغز در درک توالی ممکن میشوند.
این پژوهش نقطهی آغاز پژوهشهای بعدی دربارهی وجود حس توالی در سایر جانوران است. بهعلاوه این پرسش در روانشناسی رشد نیز مطرح میشود که نقطهی شروع این ادراک در آدمی از چه سنی است.
هادی صمدی
@evophilosophy
journals.plos.org
A test of memory for stimulus sequences in great apes
Identifying cognitive capacities underlying the human evolutionary transition is challenging, and many hypotheses exist for what makes humans capable of, for example, producing and understanding language, preparing meals, and having culture on a grand scale.…
تنوع احزاب سیاسی و شادکامی: نگاهی اکولوژیک
انسانها طی فرایند تکامل گرایشی به همسوکردن خود با گروه در جهت افزایش انسجام داشتهاند. این گرایش کماکان به اشکال مختلفی در انسان وجود دارد و مکانیسمهای روانشناختی متفاوتی را بهوجود آورده که برخی کماکان مفیدند و در مواردی نیز با توجه به تغییرات شدیدی که در محیط پیرامونی نسبت به نیاکان شکارچیگردآور خود داشتهایم چنین مکانیسمهایی نه فقط سازگارکننده نیستند بلکه مشکلات بزرگی را نیز ایجاد کردهاند.
با شکلگیری احزاب سیاسی طی دو سدهی و به ویژه در چند دههی گذشته شاهد چنددستهشدن افراد جامعه بودهایم. تاجاییکه هر حزب، آرمانهایی را نمایندگی میکند. این چنددستگی نه تنها امر نامطلوبی نیست بلکه به تقسیم کار اجتماعی میماند. اما هر چه احزاب منافع خود را متضادتر تعریف کردند مرز میان احزاب مشخصتر شد. در برخی جوامع، از جمله آمریکا، احزاب کوچک به حاشیه رفتند و دو حزب عمده سربرآوردند.
اخیراً در آمریکا دو پژوهش انجام شده که زوایای جالبی را از دوقطبی شدن آمریکا روشن میسازد. هر دو به خوبی نشان میدهند چگونه وقتی سیاستمداران از گرایشهای تکاملی انسجامطلبانه بهره میگیرند ممکن است قضاوتهای مردم به بیراهه کشیده شود.
پژوهش نخست نشان میدهد انتخابهای مردم در بازار به شدت متأثر از گرایشهای سیاسی آنهاست. ظاهراً وقتی پای پول در میان است باید انتخابی عاقلانه داشته باشیم. اما همانطور که طی دهههای اخیر و با گسترش هرچه بیشتر "اقتصاد رفتاری" مشخص شد ما آنقدرها هم که گمان داریم انسانِ اقتصادیِ عقلانی که در جهت بیشینهکردن سود خود تمامی جوانب را بررسی میکند نیستیم. هر چه جامعه دوقطبیتر باشد تأثیر گرایش سیاسی در به انحراف کشاندن عقلانیت در اقتصاد بیشتر میشود.
پژوهش دوم نشان میدهد در شرایط دوقطبی، افراد بدون استدلال، دیگری را غیراخلاقی درنظر میگیرند صرفاً به دلیل آنکه به حزب مخالف تعلق دارد. به همین دلیل احتمال درگیریهای خشونتآمیز افزایش یافته است. در این آزمایش متوجه شدند حتی اگر کسی از حزب مخالف رفتار خوبی نیز نسبت به فرد انجام دهد باز هم فرد موردنظر در اخلاقیبودن رفتار فردِ حزب مخالف تردید میکند!
جوامع چندحزبی
اما احزاب یکسره بد نیستند. آنچه بد است کاهش تنوع احزاب است. جوامع تکحزبی و دوحزبی بدترین شکلهای ممکناند. جوامع تکحزبی به دیکتاتوری میانجامند و جوامع دوحزبی به دوقطبی شدن و گسست اجتماعی. بهترین نوع حکومت در شکلگیری احزاب متنوعیست که هر کدام نمایندهی خواستهای بخش بسیار کوچکی از جامعه هستند و برای در دست گرفتن قدرت نیازمند برقراری ائتلافهای موقتی با یکدیگرند؛ زیرا اولاً در هر دولت مستقری «تنوع» دیدگاهها وجود دارد و ثانیاً امکان برقراری ائتلافهای بعدی میان دستهی دیگری از احزاب باعث میشود احزاب به نحوی یکدیگر را تخریب نکنند که در دور بعد انتخابات چنین امکانی از بین برود.
ّباز هم تنوع
«تنوع» کلیدیترین واژهی زیستی مرتبط با سلامت است:
تنوع گونهها در سطح اکوسیستمها سلامت اکوسیستم را تأمین میکند؛
تنوع میکروبیومِ دستگاهگوارش با تقویت سیستمایمنی و سلامت جسمی و روانی فرد مرتبط است؛
تنوع هیجانها در سطح زندگی فردی نشانهای از سلامت روانی است؛
و تنوع کالاهای تولیدشده، به رقابت برای فروش میانجامد و کیفیت کالاها را بالا میبرد و بنابراین نشانهای از سلامت اقتصادی است:
به نحو مشابه تنوع احزاب در سطح سیاسی گواهی بر سلامت سیاسی است.
کافی است به نام کشورهای شاد نگاهی بیاندازیم: تقریباً بهطورکامل در تمامی این کشورها تعدد احزاب مشاهده میشود.
در کشوری مانند هلند ۳۵ حزب کوچک، از احزاب چپ افراطی تا احزاب راست افراطی، تا دستهی بزرگی از احزاب میانهرو وجود دارند که طی ۱۳۰ سال گذشته حتی یک حزب به تنهایی موفق به کسب اکثریت نشده است. این خود گواهیست بر اینکه وقتی تنوع وجود داشته باشد، نه فقط وجود نگاههای افراطی دردسرساز نمیشوند بلکه وجود آنها برای زندهنگاه داشتن برخی آرمانها و ارزشها لازم است. مشکل از جایی آغاز میشود که این رویکردها در قالب یک یا دو حزب بزرگ ظاهر میشوند.
مثال اکوسیستم را تکرار کنیم: مشکلات اصلی از غلبهیافتن یکگونه بر گونههای دیگر بهوجود میآید. در آمریکا چندین حزب وجود دارد اما فقط دو حزب احتمال پیروزی را دارند و بنابراین نیازی به تأمین نظر طرفداران احزاب دیگر نیست. در چین همان دو حزب نیز وجود ندارند و نیازی به حمایت نظر کسی نیست. به همین دلیل ساده رتبهی شادی هلند بالاتر از آمریکا، و بسیار بالاتر از چین است.
از منظری زیستی مهمترین تفاوت کشورهای شاد (به عنوان ارگانیسمهای اجتماعی سالمتر) با سایر کشورها، در جمعیت پایین آنها نیست بلکه تفاوت در نوع ادارهی آنهاست.
زیستشناسی درسهای زیادی برای هدایت جوامع دارد.
هادی صمدی
@evophilosophy
انسانها طی فرایند تکامل گرایشی به همسوکردن خود با گروه در جهت افزایش انسجام داشتهاند. این گرایش کماکان به اشکال مختلفی در انسان وجود دارد و مکانیسمهای روانشناختی متفاوتی را بهوجود آورده که برخی کماکان مفیدند و در مواردی نیز با توجه به تغییرات شدیدی که در محیط پیرامونی نسبت به نیاکان شکارچیگردآور خود داشتهایم چنین مکانیسمهایی نه فقط سازگارکننده نیستند بلکه مشکلات بزرگی را نیز ایجاد کردهاند.
با شکلگیری احزاب سیاسی طی دو سدهی و به ویژه در چند دههی گذشته شاهد چنددستهشدن افراد جامعه بودهایم. تاجاییکه هر حزب، آرمانهایی را نمایندگی میکند. این چنددستگی نه تنها امر نامطلوبی نیست بلکه به تقسیم کار اجتماعی میماند. اما هر چه احزاب منافع خود را متضادتر تعریف کردند مرز میان احزاب مشخصتر شد. در برخی جوامع، از جمله آمریکا، احزاب کوچک به حاشیه رفتند و دو حزب عمده سربرآوردند.
اخیراً در آمریکا دو پژوهش انجام شده که زوایای جالبی را از دوقطبی شدن آمریکا روشن میسازد. هر دو به خوبی نشان میدهند چگونه وقتی سیاستمداران از گرایشهای تکاملی انسجامطلبانه بهره میگیرند ممکن است قضاوتهای مردم به بیراهه کشیده شود.
پژوهش نخست نشان میدهد انتخابهای مردم در بازار به شدت متأثر از گرایشهای سیاسی آنهاست. ظاهراً وقتی پای پول در میان است باید انتخابی عاقلانه داشته باشیم. اما همانطور که طی دهههای اخیر و با گسترش هرچه بیشتر "اقتصاد رفتاری" مشخص شد ما آنقدرها هم که گمان داریم انسانِ اقتصادیِ عقلانی که در جهت بیشینهکردن سود خود تمامی جوانب را بررسی میکند نیستیم. هر چه جامعه دوقطبیتر باشد تأثیر گرایش سیاسی در به انحراف کشاندن عقلانیت در اقتصاد بیشتر میشود.
پژوهش دوم نشان میدهد در شرایط دوقطبی، افراد بدون استدلال، دیگری را غیراخلاقی درنظر میگیرند صرفاً به دلیل آنکه به حزب مخالف تعلق دارد. به همین دلیل احتمال درگیریهای خشونتآمیز افزایش یافته است. در این آزمایش متوجه شدند حتی اگر کسی از حزب مخالف رفتار خوبی نیز نسبت به فرد انجام دهد باز هم فرد موردنظر در اخلاقیبودن رفتار فردِ حزب مخالف تردید میکند!
جوامع چندحزبی
اما احزاب یکسره بد نیستند. آنچه بد است کاهش تنوع احزاب است. جوامع تکحزبی و دوحزبی بدترین شکلهای ممکناند. جوامع تکحزبی به دیکتاتوری میانجامند و جوامع دوحزبی به دوقطبی شدن و گسست اجتماعی. بهترین نوع حکومت در شکلگیری احزاب متنوعیست که هر کدام نمایندهی خواستهای بخش بسیار کوچکی از جامعه هستند و برای در دست گرفتن قدرت نیازمند برقراری ائتلافهای موقتی با یکدیگرند؛ زیرا اولاً در هر دولت مستقری «تنوع» دیدگاهها وجود دارد و ثانیاً امکان برقراری ائتلافهای بعدی میان دستهی دیگری از احزاب باعث میشود احزاب به نحوی یکدیگر را تخریب نکنند که در دور بعد انتخابات چنین امکانی از بین برود.
ّباز هم تنوع
«تنوع» کلیدیترین واژهی زیستی مرتبط با سلامت است:
تنوع گونهها در سطح اکوسیستمها سلامت اکوسیستم را تأمین میکند؛
تنوع میکروبیومِ دستگاهگوارش با تقویت سیستمایمنی و سلامت جسمی و روانی فرد مرتبط است؛
تنوع هیجانها در سطح زندگی فردی نشانهای از سلامت روانی است؛
و تنوع کالاهای تولیدشده، به رقابت برای فروش میانجامد و کیفیت کالاها را بالا میبرد و بنابراین نشانهای از سلامت اقتصادی است:
به نحو مشابه تنوع احزاب در سطح سیاسی گواهی بر سلامت سیاسی است.
کافی است به نام کشورهای شاد نگاهی بیاندازیم: تقریباً بهطورکامل در تمامی این کشورها تعدد احزاب مشاهده میشود.
در کشوری مانند هلند ۳۵ حزب کوچک، از احزاب چپ افراطی تا احزاب راست افراطی، تا دستهی بزرگی از احزاب میانهرو وجود دارند که طی ۱۳۰ سال گذشته حتی یک حزب به تنهایی موفق به کسب اکثریت نشده است. این خود گواهیست بر اینکه وقتی تنوع وجود داشته باشد، نه فقط وجود نگاههای افراطی دردسرساز نمیشوند بلکه وجود آنها برای زندهنگاه داشتن برخی آرمانها و ارزشها لازم است. مشکل از جایی آغاز میشود که این رویکردها در قالب یک یا دو حزب بزرگ ظاهر میشوند.
مثال اکوسیستم را تکرار کنیم: مشکلات اصلی از غلبهیافتن یکگونه بر گونههای دیگر بهوجود میآید. در آمریکا چندین حزب وجود دارد اما فقط دو حزب احتمال پیروزی را دارند و بنابراین نیازی به تأمین نظر طرفداران احزاب دیگر نیست. در چین همان دو حزب نیز وجود ندارند و نیازی به حمایت نظر کسی نیست. به همین دلیل ساده رتبهی شادی هلند بالاتر از آمریکا، و بسیار بالاتر از چین است.
از منظری زیستی مهمترین تفاوت کشورهای شاد (به عنوان ارگانیسمهای اجتماعی سالمتر) با سایر کشورها، در جمعیت پایین آنها نیست بلکه تفاوت در نوع ادارهی آنهاست.
زیستشناسی درسهای زیادی برای هدایت جوامع دارد.
هادی صمدی
@evophilosophy
PsyPost
Experiments show political affiliation trumps fair play in moral evaluations
Individuals, regardless of moderate political beliefs, judge opponents as less moral, even when treated fairly or kindly, underscoring deep political polarization in the United States.
بیشاطمینانی: مثالی از آنچه در نیاکانِ دور ما سازگاری بوده و امروزه دیگر ضرورتاً سازشدهنده نیست
یافتههای یک پژوهش نشان میدهند، همانطور که انتظار میرود اطمینان متخصصان به پاسخهای درستی که به پرسشها میدهند بیش از اطمینان آنها به پاسخهای نادرستشان است. درحالیکه برای غیرمتخصصان اطمینان به پاسخهای درست و نادرست یکسان است. تا اینجا خبر خوبی است زیرا متخصصان وقتی پاسخ نادرست میدهند کمتر اطمینان دارند و لااقل خودشان حس میکنند که ممکن است اشتباه کرده باشند.
اما بخش خطرناک ماجرا آنجاست که چون متخصصان کلاً با اطمینان بیشتری سخن میگویند، حتی وقتی پاسخ آنها نادرست است، اطمینان آنها به پاسخهای نادرست بیش از اطمینان غیرمتخصصان است. بهویژه وقتیکه نخبگان در خارج از حوزهی تخصصی خود، که احتمال اشتباهاتشان بیشتر است، نظرات نادرستشان را اطمینانبخش بیان میکنند.
بیشاطمینانی در محیط نیاکان شکارچیگردآور ما یک سازگاری بوده است. در محیطی که رقابت با گروههای رقیب در بهدستآوردن منابع کمیاب، از جمله بر سر شکار جانوران، بالا بوده است اطمینان بیش از حد به تواناییِ خود باعث میشده است که فرد حداکثر توان خود را در فرایندِ شکار به نمایش گذارد. البته امکان انجام عملیات خطرآفرین را نیز افزایش میداده است.
در چنین محیطی تخصص معنا نمیداده است. همهی اعضای گروه تقریباً قادر به انجام همهی فعالیتهای انجام شده در گروه بودند. در هر دو نوعِ «معرفت گزارهای» و «معرفت مهارتی» تفاوتهای اعضا به درجات بوده است.
اما با افزایش تقسیم کار تفاوت افراد جامعه، چه در معرفت گزارهای و چه در معرفت مهارتی، دیگر صرفاً تفاوتهای جزئی نبوده است. با ایجاد تفاوتهای کیفی در مهارت اعضای جامعه، هر کس صرفاً بخشی از مهارتهای موجود در جوامعانسانی را داشت. در چنین جوامعی انسانها نمیتوانستند به نحوی مستقل صحت و سقم سخنان، یا کارآمدی و ناکارآمدی راهکارهای پیشنهادی یکدیگر را قبل از اقدام برآورد کنند. حالتی را در نظر بگیرید که به پزشک مراجعه کردهاید و او مطابق تشخیصی که داده (که ممکن است خطا باشد)، مداخلهای را بهعنوان راهکار درمانی پیشنهاد میکند و شما، بهعنوان یک غیرمتخصص در پزشکی در وضعیت ارزیابی دعاوی پزشک نیستید.
بیشاطمینانی پزشک در چنین شرایطی میتواند برای شما خطرآفرین باشد. (این فقط یک مثال است؛ در پزشکی راهکارهای زیادی برای جلوگیری از بیشاطمینانی درنظر گرفته شده است.)
در جوامع کوچک، و به لحاظِ معرفتی همگن، هر کدام از شکارچیگردآوران برآوردی از احتمال میزان موفقیت در شکار داشتهاند که تفاوت زیادی با دیگری نداشته است. در چنین شرایطی بیشاطمینانی یک فرد با «زیانگریزی» سایر اعضا تعدیل میشده و جلوی اقدام بر اساس بیشاعتمادیهای فاجعهبار گرفته میشده است.
اما اکنون در جهانی زندگی میکنیم که ممکن است بیشاعتمادی یک فرد فاجعه بیافریند: بیشاطمینانی رئیس کارخانه میتواند به ورشكستگی کارخانه بیانجامد؛ بیشاعتمادی جراح میتواند احتمال خطر را برای بیمار بالا ببرد؛ و بیشاعتمادی یک فرمانده نظامی میتواند جان هزاران سرباز را بگیرد. راهکار جوامع مدرن برای کنترل بیشاعتمادیِ اذهان پارینهسنگی ما، تشکیل گروههای مشورتیِ متکثر بوده است. درست است که کاهش تنوع در گروههای مشورتی امکان رسیدن به راهحل را تسریع میکند اما با مشکل بزرگی مواجه است. تفاوت آشکاری میان یکدستی این گروهها و یکدستی گروههای شکارگر در نیاکان ما وجود دارد. در آن گروههای شکارچی، طی هزارهها مواجه با مسئلههای نسبتاً مشابه، اقدامات بسیار مخاطرهآمیز توسط انتخاب طبیعی حذف شدهاند. اما گروههای تخصصی کنونی به مسائلی میپردازند که کاملاً نو هستند و هنوز انتخاب طبیعی فرصت کافی برای حذف راهکارهای ناکارآمد را نداشته است. در نتیجه، در گروههای یکدست، احتمال بروز خطا بالا است. گروههای یکدست نه فقط ممکن است بیشاعتمادی رهبر گروه را تعدیل نکنند بلکه از طریق فرایند "گروهزدگی" بیشاعتمادی او را تقویت نیز کنند. اینجاست که خطر در کمین است.
از ویژگیهای بارز جوامع چندحزبی افزایش امکان تعدیل بیشاطمینانیِ رئیس دولت با زیانگریزی اطرافیانی است که از زوایای دیگری دست خود را در اتاق تاریک میبرند و بنابراین از اطمینان او که مثلأ معتقدست در اطاق بادبزنیست، میکاهند؛ هرچند ضرورتا با این کار وجود فیل در اطاق آشکار نشود اما از امکان خطا کاسته میشود.
مجدد به پژوهش نگاهی کنیم: متخصصان در خارج از حوزهی تخصصی خود نیز با اطمینان کاذبی به صحت دعوی خود باور دارند. حالا اگر در اطرافیان فرد تنوع فکری وجود نداشته باشد که تصمیمها را تعدیل کند و قاطعانه تصمیم او را تأیید کنند احتمال خطا به شدت بالا میرود.
باز هم گواهی بر اینکه افزایش تنوع، از معقولترین راهکارهای حل مشکلات است.
هادی صمدی
@evophilosophy
یافتههای یک پژوهش نشان میدهند، همانطور که انتظار میرود اطمینان متخصصان به پاسخهای درستی که به پرسشها میدهند بیش از اطمینان آنها به پاسخهای نادرستشان است. درحالیکه برای غیرمتخصصان اطمینان به پاسخهای درست و نادرست یکسان است. تا اینجا خبر خوبی است زیرا متخصصان وقتی پاسخ نادرست میدهند کمتر اطمینان دارند و لااقل خودشان حس میکنند که ممکن است اشتباه کرده باشند.
اما بخش خطرناک ماجرا آنجاست که چون متخصصان کلاً با اطمینان بیشتری سخن میگویند، حتی وقتی پاسخ آنها نادرست است، اطمینان آنها به پاسخهای نادرست بیش از اطمینان غیرمتخصصان است. بهویژه وقتیکه نخبگان در خارج از حوزهی تخصصی خود، که احتمال اشتباهاتشان بیشتر است، نظرات نادرستشان را اطمینانبخش بیان میکنند.
بیشاطمینانی در محیط نیاکان شکارچیگردآور ما یک سازگاری بوده است. در محیطی که رقابت با گروههای رقیب در بهدستآوردن منابع کمیاب، از جمله بر سر شکار جانوران، بالا بوده است اطمینان بیش از حد به تواناییِ خود باعث میشده است که فرد حداکثر توان خود را در فرایندِ شکار به نمایش گذارد. البته امکان انجام عملیات خطرآفرین را نیز افزایش میداده است.
در چنین محیطی تخصص معنا نمیداده است. همهی اعضای گروه تقریباً قادر به انجام همهی فعالیتهای انجام شده در گروه بودند. در هر دو نوعِ «معرفت گزارهای» و «معرفت مهارتی» تفاوتهای اعضا به درجات بوده است.
اما با افزایش تقسیم کار تفاوت افراد جامعه، چه در معرفت گزارهای و چه در معرفت مهارتی، دیگر صرفاً تفاوتهای جزئی نبوده است. با ایجاد تفاوتهای کیفی در مهارت اعضای جامعه، هر کس صرفاً بخشی از مهارتهای موجود در جوامعانسانی را داشت. در چنین جوامعی انسانها نمیتوانستند به نحوی مستقل صحت و سقم سخنان، یا کارآمدی و ناکارآمدی راهکارهای پیشنهادی یکدیگر را قبل از اقدام برآورد کنند. حالتی را در نظر بگیرید که به پزشک مراجعه کردهاید و او مطابق تشخیصی که داده (که ممکن است خطا باشد)، مداخلهای را بهعنوان راهکار درمانی پیشنهاد میکند و شما، بهعنوان یک غیرمتخصص در پزشکی در وضعیت ارزیابی دعاوی پزشک نیستید.
بیشاطمینانی پزشک در چنین شرایطی میتواند برای شما خطرآفرین باشد. (این فقط یک مثال است؛ در پزشکی راهکارهای زیادی برای جلوگیری از بیشاطمینانی درنظر گرفته شده است.)
در جوامع کوچک، و به لحاظِ معرفتی همگن، هر کدام از شکارچیگردآوران برآوردی از احتمال میزان موفقیت در شکار داشتهاند که تفاوت زیادی با دیگری نداشته است. در چنین شرایطی بیشاطمینانی یک فرد با «زیانگریزی» سایر اعضا تعدیل میشده و جلوی اقدام بر اساس بیشاعتمادیهای فاجعهبار گرفته میشده است.
اما اکنون در جهانی زندگی میکنیم که ممکن است بیشاعتمادی یک فرد فاجعه بیافریند: بیشاطمینانی رئیس کارخانه میتواند به ورشكستگی کارخانه بیانجامد؛ بیشاعتمادی جراح میتواند احتمال خطر را برای بیمار بالا ببرد؛ و بیشاعتمادی یک فرمانده نظامی میتواند جان هزاران سرباز را بگیرد. راهکار جوامع مدرن برای کنترل بیشاعتمادیِ اذهان پارینهسنگی ما، تشکیل گروههای مشورتیِ متکثر بوده است. درست است که کاهش تنوع در گروههای مشورتی امکان رسیدن به راهحل را تسریع میکند اما با مشکل بزرگی مواجه است. تفاوت آشکاری میان یکدستی این گروهها و یکدستی گروههای شکارگر در نیاکان ما وجود دارد. در آن گروههای شکارچی، طی هزارهها مواجه با مسئلههای نسبتاً مشابه، اقدامات بسیار مخاطرهآمیز توسط انتخاب طبیعی حذف شدهاند. اما گروههای تخصصی کنونی به مسائلی میپردازند که کاملاً نو هستند و هنوز انتخاب طبیعی فرصت کافی برای حذف راهکارهای ناکارآمد را نداشته است. در نتیجه، در گروههای یکدست، احتمال بروز خطا بالا است. گروههای یکدست نه فقط ممکن است بیشاعتمادی رهبر گروه را تعدیل نکنند بلکه از طریق فرایند "گروهزدگی" بیشاعتمادی او را تقویت نیز کنند. اینجاست که خطر در کمین است.
از ویژگیهای بارز جوامع چندحزبی افزایش امکان تعدیل بیشاطمینانیِ رئیس دولت با زیانگریزی اطرافیانی است که از زوایای دیگری دست خود را در اتاق تاریک میبرند و بنابراین از اطمینان او که مثلأ معتقدست در اطاق بادبزنیست، میکاهند؛ هرچند ضرورتا با این کار وجود فیل در اطاق آشکار نشود اما از امکان خطا کاسته میشود.
مجدد به پژوهش نگاهی کنیم: متخصصان در خارج از حوزهی تخصصی خود نیز با اطمینان کاذبی به صحت دعوی خود باور دارند. حالا اگر در اطرافیان فرد تنوع فکری وجود نداشته باشد که تصمیمها را تعدیل کند و قاطعانه تصمیم او را تأیید کنند احتمال خطا به شدت بالا میرود.
باز هم گواهی بر اینکه افزایش تنوع، از معقولترین راهکارهای حل مشکلات است.
هادی صمدی
@evophilosophy
Psychology Today
The Hidden Dangers of Expert Overconfidence
Experts can be very confident, even when they’re wrong.