تکامل و فلسفه | هادی صمدی
15.1K subscribers
47 photos
11 videos
74 files
284 links
Hadi Samadi
پژوهشگر «تکامل و فلسفه»
آینده‌پژوه تکاملی
https://www.instagram.com/hadisamadi.evophilosophy/profilecard/?igsh=dWVnaHU0ZnlxZ2hi
Download Telegram
ارجحیت تنوع زبانی بر تک‌زبانی: دفاعی شناختی-تکاملی

نگریستن از منظری علمی به موضوعاتی که اساساً ایدئولوژی‌زده شده‌اند، اگر نگوییم ناممکن، لااقل بسیار سخت است.
به‌خلافِ این تصور نادرست که تک‌زبانی، به‌ویژه از طریق یک زبانِ رسمیِ واحد راه رسیدن به وحدت و کارایی است، شواهد و استدلال‌های قوی نشان می‌دهند که تنوع زبانی، هم در سطح فردی و هم در سطح گروهی، نه تنها یک واقعیت طبیعی، بلکه یک مزیت و برتری انکارناپذیر است. این دفاعیه بر منافع شناختی فردی، قابلیتِ حل مسئله و نوآوریِ گروهی با تأکید بر نقش استعاره‌ها، و اهمیت تکاملی تنوع استوار است.

در سطح فردی
 شواهد علمی به روشنی نشان می‌دهند که افراد دو یا چندزبانه از مغزی ورزیده‌تر بهره‌مندند. مدیریت همزمان چند نظام زبانی، کارکردهای اجرایی مغز مانند انعطاف‌پذیری شناختی و حافظه‌ی کاری را تقویت می‌کند. اینها مهارت‌هایی بنیادینی‌اند که در تمام جنبه‌های یادگیری و حل مسئله کاربرد دارند. این افراد همچنین آگاهی فرازبانی عمیق‌تری دارند. از مجالده تقدم زبان و تفکر که در گذریم تردیدی نیست که زبان، هم به لحاظ ساختاری و هم به لحاظ غنای استعاری، تفکر را قاب‌بندی می‌کند. این انعطاف‌پذیری شناختی بیشتر، به تفکر خلاق و یافتن راه‌حل‌های بدیع‌تر برای مسائل می‌انجامد. علاوه بر این، استفاده از چند زبان، ذخیره‌ی شناختی ایجاد می‌کند که می‌تواند سلامت مغز را در دوران سالمندی بهبود بخشد و بروز علائم زوال عقل مانند آلزایمر را به تأخیر اندازد. در مقابل، تک‌زبانی، فرد را از این تمرین‌های غنی شناختی و آگاهی نسبت به تنوع چارچوب‌های مفهومی محروم، و به یک نظام زبانی-شناختی واحد محدود می‌سازد.

در سطح گروهی
این برتری فردی به سطح گروهی نیز تسری می‌یابد و در اینجا نقش استعاره‌ها برجسته‌تر می‌شود. جوامع و گروه‌هایی که تنوع زبانی را در خود جای داده‌اند، به مخزن غنی‌تری از دانش، دیدگاه‌ها و تجربیات دسترسی دارند. هر زبان، نه تنها حامل تاریخ و فرهنگ، بلکه حامل نظام‌های استعاری منحصربه‌فردی است که شیوه‌های بنیادین نگریستن به جهان و صورت‌بندی مفاهیم انتزاعی را شکل می‌دهند. استعاره‌ها صرفاً آرایه‌های ادبی نیستند، بلکه ابزارهای شناختی قدرتمندی‌اند که بر درک ما از مسائل، نحوه‌ی استدلال و راه‌حل‌هایی که متصور می‌شویم، تأثیر می‌گذارند. تنوع زبانی به معنای دسترسی به مجموعه‌ای وسیع‌تر از این ابزارهای استعاری است. یک مشکل واحد ممکن است در زبان‌های مختلف، و به کمک استعاره‌های متفاوت، به انحاء متفاوتی صورت‌بندی شود و در هر صورت‌بندی مسیرهای متفاوتی برای راه‎حل و نظریه‌پردازی گشوده می‌شود. این غنای استعاری مستقیماً به غنا در راه‌حل‌ها و تنوع نظریه‌ها می‌انجامد، زیرا تلاقی این دیدگاه‌های مختلف، همانطور که مطالعات روی تیم‌های چندفرهنگی نشان می‌دهند، پتانسیل نوآوری و خلاقیت گروه را به شدت افزایش می‌دهد. این تنوع به تحلیل عمیق‌تر مسائل و یافتن راه‌حل‌های جامع‌تر کمک می‌کند و پایه‌های یک انسجام واقعی مبتنی بر احترام متقابل و احساس تعلق همه‌ی گروه‌ها را بنا می‌نهد.

از منظر تکاملی
اهمیت این تنوع از منظر تکاملی نیز قابل بررسی است. زبان یک سازگاری مهم برای انسان است و تنوع زبانی، محصول طبیعی فرآیندهای تکاملی‌ست. این تنوع، نه فقط در سطح واژگان و دستور زبان، بلکه در سطح نظام‌های مفهومی و استعاری که هر زبان برای درک جهان توسعه داده است وجود دارد. همانطور که تنوع زیستی برای سلامت و پایداری اکوسیستم‌ها حیاتی است، تنوع زبانی نیز انعطاف‌پذیری و مقاومت جامعه‌ی انسانی را در برابر معضلات افزایش می‌دهد. هر زبان، با استعاره‌ها و چارچوب‌های مفهومی تکامل‌یافته‌اش، مجموعه‌ای از ابزارها برای بقا و پیشرفت است. از دست دادن زبان‌ها، به معنای از دست دادن بخشی از این میراث تکاملی و کاهش زرادخانه مفهومی و استعاری ما برای مواجهه با ناشناخته‌های آینده است؛ در حالیکه به اندازه‌ی کافی در مقابل تغییرات آینده آسیب‌پذیر هستیم. تلاش برای تحمیل تک‌زبانی، اقدامی علیه این تنوع تکامل‌یافته و به‌مثابه‌ی کاهش عامدانه‌ی قابلیت سازگاری مفهومی و شناختی جامعه است.

خلاصه
بنابراین، تنوع زبانی مشکلی که نیازمند راه‌حل باشد نیست؛ بلکه سرمایه‌ای ارزشمند و مزیتی انکارناپذیر برای افراد و جوامع محسوب می‌شود. چنین تنوعی اذهان را توانمندتر و فرهنگ‌ها را غنی‌تر، جعبه‌ابزار استعاری ما را وسیع‌تر و جوامع را نوآورتر، و در نهایت، گونه انسان را از نظر شناختی و فرهنگی سازگارتر و مقاوم‌تر می‌سازد. ارجحیت تنوع زبانی بر تک‌زبانی یک واقعیت شناختی، اجتماعی و تکاملی است و هر سیاستی که به جای پذیرش و مدیریت آن، به سمت سرکوب و یکسان‌سازی زبانی حرکت کند، در نهایت به زیان فرد، جامعه و آینده‌ی کشور تمام خواهد شد.
حفظ و ترویج تنوع زبانی، سرمایه‌گذاری در خلاقیت و پایداری جمعی ماست.

هادی صمدی
@evophilosophy
خُردیادگیری و فلسفه‌ی تکاملی

خردیادگیری (microlearning) رویکردی آموزشی است که محتوا را در قالب بخش‌های کوچک، متمرکز و قابل هضم، معمولاً در بازه‌ی زمانی دو تا ده دقیقه، عرضه می‌کند و در دوران تغییرات سریع بسیار محبوب شده است. به جای دوره‌های طولانی و حجیم، این روش از طریق ابزارهای متنوعی مانند ویدئوهای کوتاه، اینفوگرافیک‌ها، یا مقالات مختصر، بر یک هدف یادگیری یا مهارت مشخص تمرکز می‌کند.

چرا خردیادگیری؟
اهمیت روزافزون آن در جهان کنونی دلایل متعددی دارد. نیاز مداوم به یادگیری مستمر در جهانی با سرعت تغییرات بالا به‌روزرسانیِ سریعِ دانش و مهارت‌ها را ضروری می‌سازد و خردیادگیری این امکان را بدون نیاز به وقفه‌های طولانی فراهم می‌آورد. در عصر بمباران اطلاعات و کاهش بازه‌ی توجه، محتوای کوتاه و متمرکز جذابیت بیشتری دارد. انعطاف‌پذیری این روش، دسترسی آسان از راه‌های مختلف و در هر زمان و مکانی را ممکن ساخته و یادگیری را تسهیل می‌کند. علاوه بر این، یادگیری قطعه‌قطعه، و امکانِ تکرار مفاهیم، می‌تواند به تثبیت بهتر مطالب در حافظه کمک کند. نهایتاً، تولید و مصرف محتوای خُرد معمولاً سریع‌تر و از نظر اقتصادی مقرون‌به‌صرفه‌تر از دوره‌های جامع سنتی است.

 هرچند خردیادگیری در سایه گسترش شبکه‌های مجازی شکل‌های نوینی یافته اما ریشه‌های عمیقی در نحوه‌ی تکامل یادگیری و شناخت انسان دارد. از منظر تکاملی، مغز ما برای پردازش بهینه اطلاعات در قطعات کوچک و قابل مدیریت تکامل یافته است؛ برای مثال، یادگیری مهارت‌های حیاتی برای بقا در گذشته، مانند شناسایی یک ردپا یا ساختن یک ابزار ساده، به صورت مرحله‌ای و غالباً در پاسخ به یک نیاز فوری محیطی صورت می‌گرفت. این دقیقاً همان منطق یادگیری «در لحظه‌ی نیاز» و مدیریت بار شناختی است که خردیادگیری مدرن، مثلاً با پرسش از هوش مصنوعی آن را بازتاب می‌دهد. این اصول تکاملی در آینده نیز اهمیت خود را حفظ می‌کنند، زیرا سازگاری سریع با تغییرات فناورانه و توانایی مدیریت حجم عظیم اطلاعات، نیازمند همین رویکرد چابک و متمرکز برای بقای حرفه‌ای و شناختی در دنیای پیچیده خواهد بود.

خطرات خردیادگیری
با وجود تمام این مزایا و ریشه‌های عمیق، اتکای صرف به خردیادگیری محدودیت‌هایی دارد. این روش مانند جمع‌آوری دانه‌های منفرد و پراکنده‌ی گردن‌آویز است؛ هر دانه به خودی خود می‌تواند مفید و کاربردی باشد، اما بدون نخی که آن‌ها را به هم پیوند دهد، با مجموعه‌ای از اطلاعات و مهارت‌های جزیره‌ای و بی‌ارتباط روبه‌رو خواهیم بود. این پراکندگی منجر به مشکلاتی جدی می‌شود، از جمله فقدان درک زمینه و تصویر کلان، که باعث می‌شود درکی از اهمیتِ این دانشِ جزئی پیدا نکنیم و نفهمیم که چگونه با سایر دانسته‌ها ارتباط پیدا می‌کند. در نتیجه، توانایی تعمیم دانش به موقعیت‌های جدید و پرورش تفکر انتقادی درباره‌ی اصول زیربنایی تضعیف می‌شود. علاوه بر این، اطلاعات جزئی و بدون ارتباط در یک شبکه معنایی بزرگتر، به راحتی در معرض سطحی‌نگری و فراموشی قرار می‌گیرند.
شاید مهم‌تر از همه، مجموعه‌ای از تکنیک‌ها و اطلاعات بی‌ارتباط نمی‌تواند به نیاز عمیق انسان برای یافتن معنا، هدف و جهان‌بینی منسجم پاسخ دهد و ممکن است به احساس پوچی یا سردرگمی منجر شود.

راه حل؟ فلسفه
اینجاست که نقش حیاتی «فلسفه» یا یک «روایت منسجم» به عنوان نخ پیونددهنده آشکار می‌شود. فلسفه چارچوب، ساختار، معنا و زمینه‌ی لازم را فراهم می‌کند تا دانه‌های حاصل از خردیادگیری را به گردن‌آویزی تبدیل می‌کند. چارچوب فلسفی به ما کمک می‌کند تا اطلاعات جزئی را سازماندهی کرده و ارتباط بین آن‌ها را درک کنیم. این امکان را می‌دهد تا دانش کسب‌شده را ارزیابی کنیم، اهمیت نسبی، اعتبار و پیامدهای اخلاقی آن را بسنجیم و آن را در یک جهان‌بینی کلی‌تر ادغام کرده و به آن معنا ببخشیم. همچنین، با کمک به استخراج اصول زیربنایی، زمینه را برای تفکر انتقادی و خلاق و به‌کارگیری دانش در موقعیت‌های جدید فراهم می‌آورد.

چرا فلسفه‌ی تکاملی؟
فلسفه‌ی تکاملی روایتی کلان و یکپارچه از واقعیت ارائه می‌دهد که پیوستگی پدیده‌ها از فیزیک و زیست‌شناسی تا روان‌شناسی و فرهنگ را نشان می‌دهد و به ما کمک می‌کند جایگاه هر قطعه‌ی دانش را در این تصویر بزرگ ببینیم. این فلسفه فراتر از توضیح «چگونگی» کارکرد پدیده‌ها که از خردیادگیری حاصل می‌شود، به «چرایی» وجود آن‌ها از منظر تکاملی نیز می‌پردازند و لایه‌ای عمیق‌تر از معنا و زمینه را فراهم می‌کنند. درک تکاملی به فهم بهتر طبیعت انسان، سوگیری‌های شناختی و نحوه‌ی یادگیری طبیعی مغز کمک می‌کند که می‌تواند به طراحی مؤثرتر خردیادگیری نیز منجر شود. از آنجا که تکامل ذاتاً داستان تغییر، انطباق و ظهور پیچیدگی است، این چارچوب برای درک جهانی که مشخصه‌اش تغییر سریع فناورانه و اجتماعی است، بسیار مناسب به نظر می‌رسد.

هادی صمدی
@evophilosophy
چرخه‌ی قاعدگی و شناخت: دفاعی از پزشکی شواهدمحور و ابطال یک افسانه

مطابق دو استدلال‌، طی چرخه‌ی قاعدگی، زنان باید تغییرات شناختی بالایی را تجربه کنند.
استدلال نخست: تأثیرات متقابل شناخت و هیجان
هیجان و شناخت عمیقاً به هم مرتبط هستند.
 تغییر در یکی می‌تواند بر دیگری تأثیر بگذارد.
هیجانات در بسیاری از زنان طی چرخه قاعدگی نوسان می‌کند.
بنابراین: قوای شناختی در زنان در دوران قاعدگی تغییراتی می‌کند.
استدلال دوم: شناخت بدن‌مند
 شناخت ما تأثیر وضعیت بدن ما از جمله سطوح هورمونی، قرار دارد.
بدن هم در طول چرخه‌ی قاعدگی دستخوش تغییرات هورمونی قابل توجهی می‌شود.
بنابراین: قوای شناختی در زنان در دوران قاعدگی تغییر می‌کند.

نتیجه‌ی مشترک هر دو استدلال یک چیز است: شناخت زنان باید در طول چرخه قاعدگی تغییر کند.

تفکر مکانیسمی به دلیل خاصیت قیاسی آن قانع‌کننده است. این نوع استدلال‌ها که بر پایه درک ما از چگونگی کارکرد اجزای یک سیستم به پیش‌بینی رفتار کلی آن می‌پردازد، جذابیت دارد زیرا به ما حس درک می‌دهد.
اما با ورود پزشکی شواهدمحور نقدهای مهمی بر تفکر مکانیسم‌محور وارد شد. این رویکرد جایگزین اصرار دارد که هر چقدر هم یک مکانیسم بیولوژیک یا یک استدلال قیاسی محتمل به نظر برسد، در نهایت این شواهد تجربی مستقیم هستند که باید تعیین کنند آیا یک اثر واقعاً در دنیای واقعی رخ می‌دهد یا خیر. این شواهد به‌ویژه از مطالعات با کیفیت بالا بر روی انسان‌ها مانند کارآزمایی‌های بالینی و فراتحلیل‌ها به دست می‌آیند.

آزمون مستقیم دعوی
طی سال‌های گذشته بر آن شدند که مستقیماً این ایده را که نه فقط توسط استدلال‌های یادشده تأیید شده بلکه طی قرن‌ها به باوری عامه‌پسند تبدیل شده بود را به بوته‌ی آزمون بگذارند. اخیراً در یک فراتحلیلی دسته‌ی بزرگی از این پژوهش‌ها را گردآوری و برآورد آنها را تحلیل کردند. نتیجه، شگفت‌انگیز و قاطع بود: شواهد قوی و پایداری برای تغییرات معنی‌دار در اکثر حوزه‌های شناختیِ سنجیده‌شده یافت نشد. به عبارتی نه فقط باور عمومی یادشده نادرست بود بلکه استدلال‌های محکمی که در بالا به آنها اشاره شد نیز نادرست بودند.
این مثال به‌خوبی نشان می‌دهد چرا اتکای صرف به تفکر مکانیسمی می‌تواند گمراه‌کننده باشد و چرا پزشکی شواهدمحور به پایه‌ی بنیادین علم پزشکی مدرن تبدیل شده است.
بدن انسان سیستمی بسیار پیچیده‌تر از آن است که بتوان با مدل‌های مکانیسمی ساده به‌طور کامل آن را توضیح داد. وجود یک پیوند بالقوه، مانند ارتباط هیجان و شناخت، لزوماً به این معنی نیست که این پیوند همیشه و در همه شرایط به یک نتیجه‌ی قابل پیش‌بینی و قابل اندازه‌گیری منجر می‌شود. ممکن است مکانیسم‌های جبرانی، بازخوردها، اثرات آستانه‌ای و عوامل تعدیل‌کننده‌ی بی‌شماری وجود داشته باشند که تفکر مکانیسمی ساده قادر به در نظر گرفتن آن‌ها نیست.
تفکر مکانیسمی در تولید فرضیه‌ها بسیار ارزشمند است، اما پزشکی شواهدمحور برای آزمودن این فرضیه‌ها ضروری است. در نهایت این آزمون تجربی است که مشخص می‌کند آیا آن فرضیه در عمل صحت دارد یا خیر. یافته‌های پزشکی شواهدمحور ما را وادار می‌کند که پیش‌فرض‌های استدلال‌های مکانیسمی خود را دوباره بررسی کنیم. در مورد چرخه قاعدگی و شناخت، شاید تأثیر نوسانات هورمونی یا خلقی بر انواع خاصی از عملکردهای شناختی که در آزمون‌های استاندارد سنجیده می‌شوند، آنقدر که تصور می‌شد قوی یا مستقیم نباشد. شاید انعطاف‌پذیری و پایداری سیستم شناختی انسان در برابر این نوسانات، بیش از حد دست‌کم گرفته شده بود.

علاوه بر این، اتکای صرف به مکانیسم می‌تواند به راحتی منجر به پذیرش باورهای نادرست یا کلیشه‌های زیان‌آور شود، مانند تصور ناتوانی شناختی زنان در دوران قاعدگی. پزشکی شواهدمحور با تمرکز بر نتایج واقعی، به مقابله با این سوگیری‌ها کمک می‌کند.
در نهایت، آنچه برای بیماران و پزشکان اهمیت دارد، تأثیرات واقعی مداخلات یا شرایط فیزیولوژیک است، نه صرفاً امکان‌پذیری مکانیسمی آن‌ها. پزشکی شواهدمحور بهترین راهنما برای تصمیم‌گیری‌های بالینی است زیرا بر اساس شواهدی است که نشان می‌دهد چه چیزی در عمل مؤثر، بی‌اثر یا حتی مضر است.
خلاصه:
مثال عدم تغییرات شناختی قابل توجه در چرخه قاعدگی، یک پیروزی برای روش‌شناسی علمی دقیق و پزشکی شواهدمحور محسوب می‌شود. این نشان می‌دهد که درک مکانیسم‌ها اگرچه مهم است، اما کافی نیست و نمی‌تواند جایگزین آزمون‌های تجربی مستقیم شود. پزشکی شواهدمحور با اصرار بر شواهد عینی و با کیفیت، ما را از دام نتیجه‌گیری‌های به ظاهر منطقی اما نادرست نجات می‌دهد و پایه‌ای محکم‌تر برای درک سلامت انسان و تصمیم‌گیری‌های پزشکی فراهم می‌کند.
این رویکرد، نه مخالف درک مکانیسم‌ها، بلکه مکمل و پالایش‌دهنده‌ی آن است و تضمین می‌کند که دانش ما، تا حد امکان، به واقعیت نزدیک باشد.

هادی صمدی
@evophilosophy
در لحظه زیستن؟ یا نگاهی به آینده داشتن؟ علم پاسخ می‌دهد

توانایی تفکر درباره‌ی آینده و برنامه‌ریزی برای آن، از عوامل مهم موفقیت گونه‌ی انسان طی تکامل بوده است. اجداد ما که می‌توانستند نیازهای آتی را پیش‌بینی کنند (مثلاً ذخیره‌ی غذا برای زمستان، ساخت پناهگاه‌های امن‌تر، یا پیش‌بینی مسیر مهاجرت حیوانات) و برای ارضای آن‌ها برنامه‌ریزی کنند، شانس بقا و زادآوری بیشتری داشتند. توانایی به تعویق انداختن رضایت آنی به نفع پاداش‌های بزرگ‌تر و پایدارتر در آینده، یک مزیت رقابتی تعیین‌کننده بود. این همان «نگاه به آینده» است که در تاروپود وجود ما تنیده شده است.

شواهد قدیمی‌تر
شواهد تجربی قابل توجهی وجود دارد که نشان می‌دهد کودکانی که توانایی به تعویق انداختن رضایت آنی را از خود نشان می‌دهند، در مراحل بعدی زندگی به موفقیت‌های بیشتری دست پیدا می‌کنند. مشهورترین شاهد در این زمینه، مجموعه آزمایش‌هایی است که با نام «آزمایش مارشمالو» شناخته می‌شود در  حدود ۱۹۷۰ در دانشگاه استنفورد انجام شد. در این آزمایش‌ها، به کودکان پیش‌دبستانی شیرینی پیشنهاد می‌شد و به آن‌ها فرصت داده می‌شد تا بین خوردن فوری آن یا صبر کردن برای مدتی مشخص (معمولاً حدود ۱۵ دقیقه) تا بازگشت آزمایشگر و دریافت پاداش بزرگ‌تر (یک خوراکی اضافی) یکی را انتخاب کنند.
اهمیت واقعی این مطالعات در پیگیری‌های بلندمدتی بود که سال‌ها و حتی دهه‌ها بعد بر روی همین کودکان انجام شد. نتایج این پیگیری‌ها به‌طور مداوم نشان داد کودکانی که در دوران پیش‌دبستانی قادر بودند در برابر وسوسه‌ی خوردن فوری خوراکی مقاومت کنند و منتظر پاداش بزرگ‌تر بمانند، در دوران نوجوانی و بزرگسالی در زمینه‌های مختلفی (شامل پیشرفت تحصیلی، سلامت بهتر و سازگاری اجتماعی بالاتر) برتری داشتند.

در لحظه زندگی کن؛ اما نه چندان!
اما در دوران معاصر، با شعار فراگیر «در لحظه زندگی کن» مواجه هستیم. این توصیه، در اصل برای افرادی است که بیش از حد در گذشته (نشخوار فکری درباره حسرت‌ها و شکست‌ها) یا آینده (نگرانی‌ها و اضطراب‌های بی‌پایان) غرق شده‌اند و ارتباط خود را با واقعیتِ حال از دست داده‌اند. هدف این توصیه، بازگرداندن تعادل و آگاهی به لحظه اکنون است، چرا که زندگی واقعاً در همین لحظه اتفاق می‌افتد.
متأسفانه، برداشت عمومی و غالباً نادرست از این توصیه، کنار گذاشتن کامل گذشته و آینده است. این برداشت، نه تنها با طبیعت تکاملی ما در تضاد است، بلکه ما را از یکی از قدرتمندترین ابزارهای روانی برای بهبود زندگی حال و ساختن آینده‌ای مطلوب محروم می‌کند. مقاله‌ای که اخیراً منتشر شده به زیبایی نشان می‌دهد که چرا «تفکر آینده‌نگرِ سالم» نه تنها مضر نیست، بلکه برای یک زندگی خوب در زمان حال ضروری است.

پژوهش‌های جدید:
یافته‌های عصب‌شناسی نشان می‌دهد که مغز ما هنگام فکر کردن به «خودِ آینده‌مان» الگوهای فعالیتی مشابه با زمان فکر کردن به افرادی که دوستشان داریم، نشان می‌دهد. این ارتباط عصبی حاکی از آن است که هرچه پیوند عاطفی قوی‌تری با خودِ آینده‌مان برقرار کنیم، احتمال بیشتری دارد که در زمان حال به نفع او عمل کرده و از خود مراقبت کنیم. به عبارتی توجه به آینده نه فقط آینده را بهتر می‌کند بلکه اکنون را نیز بهتر می‌سازد.

تفکر آینده‌نگرِ سازنده، که با نگرانی اضطراب‌آور متفاوت است، ابزاری هدفمند برای افزایش انگیزه، تاب‌آوری و به‌زیستی در زمان حال است. تصور روشنِ «خودِ آینده» باعث می‌شود امروز تصمیمات بهتری در زمینه‌های مختلف مانند مالی و سلامتی بگیریم، زیرا هر انتخاب کنونی، آینده را فعالانه شکل می‌دهد و زمان حال، نقطه‌ی ورودِ همان آینده است.
تجسم اهداف معنادار به ما کمک می‌کند بر تکانه‌های آنی غلبه کرده و بر پاداش‌های بلندمدت تمرکز کنیم، این امر منجر به خوش‌بینی، احساس کنترل، و به‌زیستی عمیق‌تر می‌شود. درنظر گرفتن استرس به‌عنوان بخشی موقتی از مسیر، تاب‌آوری و تنظیم هیجانی را تقویت می‌کند. یافته‌های عصب‌شناسی نیز با نشان دادن فعالیت مغزی مشابه هنگام فکر کردن به خود و عزیزان در آینده، تأیید می‌کنند که این ارتباط ذهنی می‌تواند مراقبت از خود در زمان حال را افزایش دهد.
 
خلاصه
نکته‌ی کلیدی، تعادل است: نه غرق شدن وسواس‌گونه در برنامه‌ریزی‌های بی‌نقص و نه رها کردن کامل آینده. هدف، ایجاد فاصله‌ی کافی‌ست از زمان حال، برای دیدن اینکه به کجا می‌رویم، و یادآوری اینکه چرا تلاش امروز اهمیت دارد.
حضور در لحظه برای مقابله با نشخوار فکری و اضطراب ضروری است، اما نباید به اشتباه آن را به معنای نادیده گرفتن کامل آینده تفسیر کرد. رها کردن آینده‌نگریِ سازنده، به معنای چشم‌پوشی از میراث تکاملی‌مان و یکی از مؤثرترین راه‌ها برای معنادار کردن زمان حال و ساختن فردایی بهتر است.

امروزه دیگر این توصیه‌ها از حمایت تجربی برخوردارند و بخشی از فلسفه‌ی تجربی‌اند.

هادی صمدی
@evophilosophy
Channel name was changed to «تکامل و فلسفه | هادی صمدی»
نوسانات محیطی و راز همکاری انسان: نگاهی نو به پژوهشی جدید در پرتو اندیشه‌های روسو

از معماهای بزرگ در مطالعه‌ی تکامل انسان، چرایی و چگونگی شکل‌گیری همکاری‌های گسترده و پیچیده در میان گونه‌ی ماست. انسان‌ها در مقایسه با دیگر پستانداران، توانایی شگفت‌انگیزی در همکاری با افراد غیرخویشاوند، حتی در گروه‌های بسیار بزرگ، از خود نشان می‌دهند. پژوهشی نوین با استفاده از شبیه‌سازی‌های کامپیوتری، نوری تازه بر این مسئله افکنده و نشان می‌دهد که چگونه تغییرات محیطی می‌توانسته نقشی اساسی در تقویت رفتارهای اجتماعی ایفا کند.

پژوهشگران دانشگاه تسوکوبا در ژاپن با به‌کارگیری مدل‌های مبتنی بر نظریه بازی‌های تکاملی، به این نتیجه رسیدند که افزایش تغییرپذیری محیطی، یعنی نوسانات شدید و غیرقابل پیش‌بینی در شرایط محیطی مانند آب‌وهوا و دسترسی به منابع می‌تواند به مرور زمان، تکامل همکاری را در میان گروه‌های انسانی تقویت کند.

این پژوهش، فرضیه معروف «انتخاب بر اساس تغییرپذیری» را که پیشتر عمدتاً برای توضیح تکامل توانایی‌های شناختی پیشرفته انسان، از جمله انعطاف‌پذیری و حل مسئله، در پاسخ به محیط‌های پرنوسان آفریقای عصرحجر میانی به کار می‌رفت، گسترش داده و  نشان می‌دهد که همین نظریه می‌تواند در توضیح تکامل اجتماعی بودن و به‌طور خاص، همکاری نیز نقش داشته باشد.

تغییرپذیری منطقه‌ای و جهانی
در نتایج این پژوهش، میان دو نوع تغییرپذیری تمایز قائل می‌شوند. زمانی که تغییرات محیطی منجر به توزیع نابرابر منابع در مناطق مختلف شود (مثلاً یک منطقه دچار خشکسالی شود و منطقه دیگر پرآب بماند)، در اینصورت فرصت‌های جدیدی برای همکاری میان‌گروهی ایجاد می‌شود (مثلاً مبادله منابع بین گروه‌های خوش‌شانس و بدشانس).
پژوهش نشان داد که این نوع تغییرپذیری، به شدتمشوق تکامل همکاری است. اما زمانی که تغییرات محیطی همه‌ی مناطق را به‌طور یکسان تحت تأثیر قرار می‌دهد، تأثیر بر افزایش همکاری بسیار ضعیف است.

بنابراین، صرفاً تغییر محیط کافی نیست؛ بلکه تغییر در توزیع فضایی منابع که ناشی از این نوسانات است می‌تواند فشار تکاملی لازم برای سودمند شدن همکاری را فراهم کند.

بازخوانی روسو در پرتو یافته‌های جدید:
ژان ژاک روسو در اثر مشهور خود، گفتاری در باب نابرابری، روایتی فلسفی از گذار انسان از «وضعیت طبیعی» به «جامعه مدنی» ارائه می‌دهد. اگرچه نگاه کلی روسو به این گذار، عمدتاً بدبینانه و معطوف به پیدایش نابرابری و فساد بود، اما برخی عناصر تحلیل او با نتایج پژوهش جدید، نقاط تلاقی یا حداقل زمینه‌هایی برای مقایسه فراهم می‌کنند.

روسو نیز معتقد بود که چالش‌های محیطی اولیه، مانند بلایای طبیعی یا کمبود منابع، انسان‌های منزوی اولیه را وادار به نزدیک شدن به یکدیگر و تشکیل اجتماعات ابتدایی کرده است. هرچند او این نزدیکی را سرآغاز چشم‌وهم‌چشمی، غرور و نهایتاً نابرابری می‌دانست، اما اصلِ اینکه محیط به عنوان یک عامل خارجی، محرک تغییرات اجتماعی اولیه بوده است، با یافته‌ی پژوهش جدید که بر نقش تغییرپذیری محیطی تأکید دارد هم‌راستاست. هر دو دیدگاه، محیط را نیرویی می‌دانند که انسان را از وضعیت پیشین خود خارج کرده و به سمت تعاملات اجتماعی سوق داده است.
همچنین روسو توضیح می‌دهد که با زندگی گروهی و پیدایش زبان و عقل ابتدایی، تعاملات انسانی پیچیده‌تر شد. اگرچه او بر جنبه‌های منفی این پیچیدگی، مانند حسادت و خودپسندی تمرکز داشت، اما به این نکته اشاره می‌کند که تعاملات اجتماعی تحت شرایط خاصی شکل می‌گیرند و تکامل می‌یابند. پژوهش جدید نیز دقیقاً نشان می‌دهد که نوع خاصی از شرایط محیطی (تغییرپذیری منطقه‌ای و نابرابری منابع ناشی از آن) می‌تواند شرایط لازم برای سودمند شدن و در نتیجه، تکامل یک رفتار اجتماعی خاص (همکاری) را فراهم کند.

البته نباید از تفاوت‌های اساسی غافل شد. روسو تکامل اجتماعی را مسیری به سوی انحطاط از وضعیت طبیعی آرمانی (صلح‌آمیز و برابر) می‌دید که با ظهور مالکیت خصوصی به اوج نابرابری رسید. در مقابل، پژوهش جدید، تکامل همکاری (حداقل در این مدل) را یک سازگاری مثبت و موفق تکاملی می‌داند که بخت بقای گروه‌های انسانی را در محیط‌های پرمسأله افزایش داده است. هرچند برای روسو، همکاری پیچیده می‌توانست در خدمت منافع نابرابر باشد؛ اما در نظریه‌ی تکاملی مدرن، همکاری استراتژی‌ای است که تحت فشارهای انتخابی خاصی، مزیت دارد.

خلاصه
پژوهش اخیر با ارائه‌ی شواهد شبیه‌سازی‌شده، نقش مهم تغییرات محیطی در شکل‌دهی به یکی از بارزترین ویژگی‌های انسانی، یعنی همکاری را برجسته می‌کند. بازنگری این یافته در کنار اندیشه‌های روسو یادآور آن است که متفکران گذشته نیز به درستی بر اهمیت تعامل میان انسان و محیط در شکل‌دهی به سرنوشت اجتماعی او تأکید داشته‌اند.
گفت‌وگو میان علم مدرن و فلسفه کلاسیک فهم ما از انسان را غنا می‌بخشد.

هادی صمدی

@evophilosophy
می‌خواهید سالم‌تر باشید از چند منبع خبری استفاده کنید

از منظر تکاملی، تنوع همواره موتور محرک بقا و پیشرفت است. همان‌طور که تنوع ژنتیکی به گونه‌ها کمک می‌کند تا در برابر تهدیدات محیطی مانند بیماری‌ها یا تغییرات اقلیمی مقاوم‌تر شوند، تنوع اطلاعاتی نیز ذهن انسان را برای شناسایی و حذف داده‌های نادرست یا جهت‌دار توانمند می‌سازد. در دنیای مدرن که اطلاعات به‌سرعت منتشر می‌شوند و خطر گیر افتادن در «اتاق‌های پژواک» (محیط‌هایی که تنها باورهای ما را تأیید می‌کنند) بالاست، تنوع منابع خبری نه‌فقط برای درک دقیق واقعیت، بلکه برای سلامت جسمی و بقای اجتماعی ضروری است. مطالعه‌ای جدید در آمریکا و بریتانیا نشان می‌دهد که تنوع در مصرف رسانه‌ها با تصمیم‌گیری‌های سلامت‌محور و اعتماد به علم رابطه‌ای مثبت دارد.

یافته‌های مطالعه
این مطالعه، که در نشریه‌ی نیچر منتشر شده رابطه‌ی بین عادات رسانه‌ای، واکسیناسیون در مقابل کووید-۱۹، و اعتماد به علم را بررسی می‌کند. نتایج نشان داد افرادی که اخبار خود را از منابع متنوع با دیدگاه‌های سیاسی مختلف (چپ، راست، میانه) دریافت می‌کنند، احتمال بیشتری دارد که واکسن بزنند و به علم اعتماد کنند، حتی وقتی گرایش سیاسی خاصی داشته باشند. در مقابل، مصرف بیشتر رسانه‌های محافظه‌کار با احتمال کمتر واکسیناسیون و اعتماد پایین‌تر به علم مرتبط بود. نکته قابل‌توجه این بود که تنوع در منابع خبری می‌تواند اثر منفی رسانه‌های محافظه‌کار را تضعیف کند. به عبارت دیگر، افرادی که در کنار رسانه‌های محافظه‌کار، منابع متنوع‌تری را نیز دنبال می‌کردند، احتمال بیشتری داشت که واکسن بزنند.
پژوهشگران همچنین دریافتند افرادی که طی زمان به سمت منابع خبری متنوع‌تر حرکت کردند یا مصرف رسانه‌های محافظه‌کار را کاهش دادند، احتمال واکسیناسیون بیشتری داشتند. این یافته در بریتانیا نیز تأیید شد. بخشی از تأثیر منفی رسانه‌های محافظه‌کار ممکن است به دلیل اعتبار پایین‌تر این رسانه‌ها باشد، اما حتی با کنترل این عامل، تنوع منابع همچنان اثر مثبت خود را حفظ کرد. نکته‌ای غیرمنتظره این بود که تنوع زیاد در منابع گاهی با کاهش اندک اعتماد به علم به‌عنوان یک نهاد همراه بود، که نشان‌دهنده‌ی پیچیدگی موضوع اعتماد در محیط‌های اطلاعاتی متنوع است.

تنوع اطلاعاتی از منظر تکاملی
تنوع اطلاعاتی مشابه تنوع ژنتیکی‌ست. گونه‌هایی با تنوع ژنتیکی پایین در برابر تغییرات محیطی آسیب‌پذیرترند، زیرا نمی‌توانند با چالش‌های جدید سازگار شوند. به همین ترتیب، افرادی که فقط به یک نوع منبع خبری وابسته‌اند، در معرض خطر تصمیم‌گیری‌های نادرست قرار می‌گیرند که می‌تواند به سلامت آنها آسیب برساند، مانند امتناع از واکسیناسیون در زمان همه‌گیری. در مقابل، افرادی با رژیم رسانه‌ای متنوع‌تر، مانند گونه‌هایی با تنوع ژنتیکی بالا، انطباق‌پذیرترند و شانس بیشتری برای انتخاب‌هایی دارند که با بقای فردی و جمعی هم‌راستاست.
اتاق‌های پژواک، از منظر تکاملی، شبیه انزوای ژنتیکی یک جمعیت عمل می‌کنند. همان‌طور که انزوای ژنتیکی احتمال بیماری در برابر تهدیدات را افزایش می‌دهد، اتاق‌های پژواک نیز افراد را به اطلاعات محدود و گاه نادرست وابسته می‌کنند. افرادی که از این اتاق‌ها خارج شده و منابع متنوع‌تری مصرف می‌کنند، احتمال بیشتری دارند که تصمیماتی مانند واکسیناسیون بگیرند که به سلامت آنها و جامعه کمک می‌کند.

اثر محافظتی تنوع
وقتی افراد در معرض دیدگاه‌های مختلف قرار می‌گیرند، حتی اگر بخشی از اطلاعات دریافتی‌شان جهت‌دار یا کم‌اعتبار باشد، توانایی بهتری برای ارزیابی و مقایسه‌ی داده‌ها پیدا می‌کنند. این فرآیند شبیه انتخاب طبیعی در سطح اطلاعات است: ایده‌ها و داده‌های مختلف با هم رقابت می‌کنند و تنوع اطلاعاتی شانس پذیرش اطلاعات مفید و رد داده‌های نادرست را افزایش می‌دهد. در زمان بحران تصمیم آگاهانه می‌تواند تفاوت بین مرگ و زندگی باشد.

یافته غیرمنتظره مطالعه مبنی بر کاهش اندک اعتماد به علم در میان افرادی با منابع بسیار متنوع نیز تبیینی تکاملی دارد: ذهن انسان برای ساده‌سازی اطلاعات در محیط‌های پیچیده تکامل یافته است. مواجهه با منابع متنوع ممکن است گاهی باعث سردرگمی یا بدبینی موقت شود، به‌ویژه وقتی پیام‌های متناقضی درباره علم دریافت می‌شود. بااین‌حال، همین تنوع زیاد نیز در درازمدت به شکل‌گیری دیدگاه‌های متعادل‌تر کمک می‌کند: واکسیناسیون در این گروه، نسبت به افرادی یک‌منبعی، بالاتر بود.

چه کنیم؟
منابع خبری را متنوع کنیم. اما نه آنقدر که دچار سردرگمی و احتمالاً فلج تحلیلی شویم. چند منبع خبری متنوع کفایت می‌کند. خطر اصلی آنجاست که همه‌ی اطلاعات را صرفاً از یک منبع بگیریم که در این‌صورت نه فقط تحلیل‌های اجتماعی نادرست و یک‌سویه‌ای خواهیم داشت بلکه حتی خطراتی برای سلامت جسمی‌مان دارد.

هادی صمدی
@evophilosophy
راز مغز لمورهای صلح‌جو: آیا اُکسی‌توسین کلید کاهش پرخاشگری در انسان‌ها بوده است؟

درک ریشه‌های زیستی رفتارهای اجتماعی پیچیده، از جذاب‌ترین مسائلِ پیش روی علم است. در این میان، هورمون اُکسی‌توسین که اغلب از آن با عنوان هورمون عشق یاد می‌شود، نقشی محوری ایفا می‌کند. این مولکول در تنظیم طیف وسیعی از رفتارها، از پیوند مادر و فرزند گرفته تا اعتماد و همکاری در گروه‌های اجتماعی، دخیل است.

پژوهش‌های اخیر بر روی لمورهای ماداگاسکار نوری تازه بر چگونگی تأثیر تغییرات در سیستم اکسی‌توسین بر تکامل رفتارهای اجتماعی تابانده و پنجره‌ای نو به سوی درک تکامل اجتماعی انسان می‌گشاید.
 
پژوهش بر روی هفت گونه‌ی نزدیک به هم از لمورها در جنس اولمر تمرکز کرده است. نکته جالب توجه در مورد لمورها این است که در بسیاری از گونه‌های آن‌ها، به‌خلاف اغلب پستانداران، این ماده‌ها هستند که حرف اول را می‌زنند. ماده‌ها با پرخاشگری فیزیکی، اولویت دسترسی به غذا و منابع دیگر را به دست می‌آورند و نرها را در جایگاه پایین‌تری نگه می‌دارند. با این حال این الگو در تمام لمورها یکسان نیست. پژوهشگران دریافتند که در یک شاخه از درخت تکاملی لمورها، برخی گونه‌ها که یک میلیون سال اخیر تکامل یافته‌اند، روابط بسیار برابرتر و صلح‌آمیزتری بین دو جنس برقرار کرده‌اند.
پرسش این بود که چه عاملی باعث این تغییر شگرف در ساختار اجتماعی آنها شده است؟ پژوهشگران با استفاده از تکنیک‌های تصویربرداری پیشرفته (اتورادیوگرافی) به بررسی مغز این لمورها پرداختند تا توزیع و تراکم گیرنده‌های اکسی‌توسین را نقشه‌برداری کنند. یافته‌ها نشان داد که گونه‌های لموری که روابط برابرطلب‌تر و صلح‌آمیزتری داشتند، به‌طور معناداری دارای گیرنده‌های اکسی‌توسین بیشتری در مغز خود بودند. این افزایش تراکم گیرنده‌ها به ویژه در آمیگدال بیشتر بود؛ یعنی منطقه‌ای که با پردازش احساساتی مانند ترس، اضطراب و پرخاشگری مرتبط است.

این الگوی توزیع در هر دو جنس نر و ماده در گونه‌های برابرطلب مشاهده شد و نه فقط در ماده‌ها. این بدان معناست که تکامل به سمت برابری جنسیتی در این لمورها، از طریق کاهش کلی پرخاشگری در هر دو جنس حاصل شده است، نه اینکه نرها پرخاشگرتر شده و با ماده‌ها به رقابت برخاسته باشند. به عبارت دیگر، به نظر می‌رسد افزایش حساسیت مغز به اکسی‌توسین (به واسطه‌ی گیرنده‌های بیشتر) به کاهش رفتارهای تهاجمی، و افزایش مدارا در کل جامعه‌ی لمور کمک کرده است.

در انسان‌ها
یافته‌های مطالعه‌ی لمورها فراتر از دنیای این نخستی‌ها اهمیت دارد و درسی ارزشمند برای درک تکامل انسان عرضه می‌کند. اکسی‌توسین در انسان‌ها نیز نقش حیاتی در شکل‌دهی به رفتارهای اجتماعی پیچیده‌ی ما داشته است. پیوند عمیق مادر و فرزند که برای بقای نوزاد انسانی بسیار آسیب‌پذیر ضروری است، به شدت تحت تأثیر اکسی‌توسین قرار دارد. شکل‌گیری پیوندهای عاطفی پایدار بین زوجین، که به همکاری در پرورش فرزندان کمک می‌کند، نیز با این هورمون مرتبط است.

شاید مهم‌تر از همه، توانایی انسان برای تشکیل گروه‌های بزرگ و همکاری گسترده با افرادی که نسبت خویشاوندی نزدیکی ندارند، یکی از رموز موفقیت تکاملی گونه ما بوده است. اکسی‌توسین با تقویت اعتماد، همدلی و رفتارهای جامعه‌پسند، زیربنای این همکاری را فراهم می‌کند. همچنین، پدیده منحصربه‌فرد «مراقبت اشتراکی» در انسان‌ها که در آن افرادی غیر از والدین نیز در پرورش کودکان مشارکت می‌کنند، احتمالاً توسط سیستم اکسی‌توسین تسهیل شده است.

مطالعه‌ی لمورها نشان می‌دهد که چگونه تغییرات نسبتاً سریع (در مقیاس تکاملی) در سیستم عصبی-هورمونی مانند سیستم اکسی‌توسین، می‌تواند منجر به دگرگونی‌های قابل توجهی در ساختار و پویایی اجتماعی یک گونه شود. این یافته‌ها این ایده را تقویت می‌کند که تکامل سیستم اکسی‌توسین در نیاکان ما نیز احتمالاً نقش مهمی در گذار به سمت جوامع انسانی مبتنی بر همکاری، اعتماد و پیوندهای اجتماعی قوی ایفا کرده است. هرچند مسیر تکاملی انسان و لمور متفاوت بوده، اما مطالعه این نخستی‌ها به ما کمک می‌کند تا مکانیسم‌های زیستی مشترکی را که زیربنای رفتارهای اجتماعی در پستانداران هستند، بهتر بشناسیم.
پژوهش بر روی لمورها نشان می‌دهد که رفتارهای اجتماعی ما، هرچند تحت تأثیر فرهنگ و یادگیری هستند، اما ریشه‌های عمیق بیولوژیکی و تکاملی دارند. با نگاه به آینه تکاملی که گونه‌هایی مانند لمورها در اختیار ما قرار می‌دهند، می‌توانیم درک عمیق‌تری از چیستی انسان و مسیر پرفراز و نشیب تکامل اجتماعی او به دست آوریم و نقش حیاتی مولکول‌هایی مانند اکسی‌توسین را در این سفر شگفت‌انگیز بهتر درک کنیم.

پرسشی برای امروز
آیا کاهش تعاملات فیزیکی، افزایش انزوای اجتماعی و تغییر در الگوهای روابط بر الگوی آزادسازی اکسی‌توسین تأثیر گذاشته و سیر تکاملی ما را تغییر می‌دهد؟

هادی صمدی
@evophilosophy
نسل زِد و محافظه‌کاران: بیش از سایرین در خطر اطلاعات نادرست

چه کسانی بیشتر گول اطلاعات نادرست را می‌خورند؟
در پاسخ به این پرسش مهم پژوهش بسیار بزرگی انجام شده است؛ بیش از ۶۶ هزار نفر در ۲۴ کشور جهان از طریق یک وب‌سایت عمومی در این پژوهش شرکت داشتند.

نقش سن:
نتایج تا حد زیادی ناامیدکننده است زیرا نشان می‌دهد که به‌خلاف تصور رایج که جوانان نسل زد (متولدین ۱۹۹۷-۲۰۱۲) به دلیل بزرگ شدن با اینترنت آگاهی رسانه‌ای بیشتری دارند، این نسل کمترین امتیاز را در تشخیص اخبار جعلی کسب کردند و آسیب‌پذیرتر از سایر گروه‌های سنی بودند. نکته‌ی جالب و امیدوارکننده آنکه به رغم آنکه نمرات نسل زِد پایین‌تر از بقیه بود اما خودارزیابی این گروه واقعی‌تر از نسل‌های قبلی بود. به عبارتی خودشان می‌دانستند که عملکرد مناسبی در تشخیص اطلاعات نادرست ندارند.
 
نقش گرایش سیاسی:
همانطور که شواهد قبلی نیز نشان داده بودند افرادی که خود را از نظر سیاسی محافظه‌کار یا بسیار محافظه‌کار معرفی کردند، به طور متوسط امتیاز پایین‌تری در تشخیص اطلاعات نادرست داشتند. خطر بزرگ این عدم تشخیص وقتی روشن می‌شود که این دسته در نهادهای سیاسی و امنیتی مشغول به فعالیت می‌شوند زیرا کم‌توانی در تشخیص اطلاعات نادرست می‌تواند عواقب وخیمی برای همگان داشته باشد. در افراد بسیار محافظه‌کار، ارتباط بین اعتماد به نفس بالا و توانایی واقعی ضعیف‌تر بود؛ یعنی اعتماد به نفس این گروه کمتر نشان‌دهنده‌ی مهارت واقعی‌ آنها بود که همین امر خطرات تصمیم‌گیری‌های این دسته را بالاتر می‌برد.

نقش جنسیت:
وقتی پای جنسیت به میان آمد مشخص شد که مردان عملکرد بهتری در تشخیص اطلاعات نادرست از خود نشان دادند. اما در این میان زنان خودارزیابی بهتری نسبت به مردان داشتند. به عبارتی مردان در تشخیص اطلاعات نادرست بهتر بودند اما اعتماد کاذبی نسبت به عملکرد خود داشتند و آن را بالاتر از واقعی ارزیابی می‌کردند.

نقش تحصیلات:
افرادی که سطح تحصیلات رسمی بالاتری داشتند در تشخیص اطلاعات نادرست بهتر عمل کردند. اما خطری نیز در کمین تحصیل‌کرده‌های دانشگاهی است: افراد با تحصیلات عالی (لیسانس به بالا) کمی کمتر از افراد با تحصیلات پایین‌تر در تخمین توانایی خود دقیق بودند. یعنی افرادی که دانشگاه رفته‌اند باید بیشتر مراقب خودارزیابی‌هایشان باشند.

اما در مجموع کل جمعیت افرادی که فکر می‌کردند توانایی خوبی در تشخیص اخبار جعلی دارند، واقعاً عملکرد بهتری داشتند.

نقش جغرافیا:
عملکرد شرکت‌کنندگان در کشورهای مختلف اندکی متفاوت بود، اگرچه برخی کشورهای اروپایی و کانادا عملکردی مشابه آمریکا داشتند. پژوهشگران می‌گویند این مطالعه به زبان انگلیسی انجام شده، بنابراین ممکن است یافته‌ها کاملاً به جمعیت‌های غیرانگلیسی‌زبان قابل تعمیم نباشد هرچند دلیل قانع‌کننده‌ای وجود ندارد که فکر کنیم وضعیت کشورهای دیگر متفاوت است.
 
چرا این پژوهش بسیار مهم است؟
آسیب‌پذیری در برابر اطلاعات نادرست تحت تأثیر عوامل مختلف اجتماعی، روانی و جمعیتی است و هیچ‌کس مصون نیست: همه افراد، صرف‌نظر از گروه جمعیتی یا باورهایشان، در معرض خطر باور کردن اطلاعات نادرست هستند. تقویت مهارت‌های تفکر انتقادی و سواد دیجیتال برای همگان ضروری است.
حتی تفاوت‌های کوچک در آسیب‌پذیری می‌تواند با توجه به حجم انبوه اطلاعات آنلاین، پیامدهای مهمی در دنیای واقعی مانند سلامت عمومی و تصمیمات سیاسی داشته باشد.
نکته‌ی بسیار مهم آن است که شناسایی گروه‌های آسیب‌پذیرتر به معنی مقصر دانستن آن‌ها نیست، بلکه نشان‌دهنده‌ی نیاز به تلاش‌های هدفمندتر برای افزایش سواد رسانه‌ای و تفکر انتقادی در تمام اقشار جامعه است.

چه کنیم؟ از جمله، فلسفه بخوانیم.
مطالعه فلسفه، به‌ویژه فلسفه طبیعی‌گرایانه که با علم پیوند خورده، قدرت تشخیص اطلاعات نادرست را افزایش می‌دهد. فلسفه به طور ذاتی شامل پرسش‌گری، تحلیل منطقی استدلال‌ها، شناسایی مغالطه‌ها و ارزیابی پیش‌فرض‌هاست. این مهارت‌ها مستقیماً به شناسایی ضعف‌ها، تناقضات و ترفندهای رایج در اطلاعات نادرست کمک می‌کنند. فلسفه با طرح پرسش‌هایی نظیر اینکه «چگونه می‌دانیم؟» و «معیار حقیقت چیست؟» باعث می‌شود فرد نسبت به منابع اطلاعات، روش کسب دانش و میزان قطعیت ادعاها حساس‌تر و دقیق‌تر شود.
فلسفه‌های طبیعی‌گرایانه بر اهمیت شواهد عینی، روش علمی و سازگاری با یافته‌های علمی تأکید می‌کنند. این رویکرد فرد را عادت می‌دهد که برای هر ادعای واقعی (به خصوص ادعاهای مربوط به جهان فیزیکی و اجتماعی)، به دنبال مدارک قابل اتکا و قابل آزمایش باشد و ادعاهای بی‌اساس، شبه‌علمی یا صرفاً مبتنی بر شهود و سنت را به چالش بکشد.

درک پیچیدگی‌های فلسفی و محدودیت‌های دانش بشری، به فروتنی فکری منجر می‌شود. این باعث می‌شود فرد کمتر مستعد اعتماد به نفس کاذب و پذیرش عجولانه اطلاعات باشد.

هادی صمدی
@evophilosophy
خودشیفته‌ها بیشتر از ایموجی استفاده می‌کنند!

مطالعه‌ای جدید ارتباط بین استفاده از ایموجی و ویژگی‌های شخصیتی، به‌ویژه با تمرکز بر تفاوت‌های جنسیتی و «سه‌گانه تاریک شخصیت» (خودشیفتگی، ماکیاولیسم، سایکوپاتی) را بررسی کرده است.

۱. نخست آنکه پژوهش نشان داد که زنان به طور معناداری بیشتر از مردان از انواع ایموجی‌ها، چه مثبت و چه منفی، در پیام‌های متنی و شبکه‌های اجتماعی استفاده می‌کنند.

۲. اما مهم‌ترین یافته‌ی این پژوهش، وجود ارتباط مثبت بین استفاده‌ی مکرر از ایموجی و سطح بالای خودشیفتگی در هر دو جنس است.

۳. این ارتباط به‌ویژه در زنان قوی‌تر دیده شد. در مردان، استفاده‌ی بیشتر از ایموجی با سطح بالاتر ماکیاولیسم و همچنین روان‌رنجوری (نوروتیک بودن) مرتبط بود.

۴. مردان روان‌رنجورتر تمایل بیشتری به استفاده از ایموجی‌های منفی داشتند.

۵. در هر دو جنس، افراد برونگراتر بیشتر از افراد درونگرا از ایموجی استفاده می‌کردند.

علت؟ محققان حدس می‌زنند که افراد، به‌خصوص خودشیفته‌ها، ممکن است از ایموجی‌ها به عنوان بخشی از استراتژی ارتباطی برای مدیریت تأثیرگذاری و خودنمایی استفاده کنند.

به وضوح مشخص است که باید علل پنهانی بیشتری در کار باشد که پژوهش‌های بعدی از آنها پرده برمی‌دارند.

هادی صمدی
@evophilosophy
هوش فضایی زنان کمتر از مردان نیست؛ پس چرا کمتر ارزیابی می‌شود؟! پاسخی تکاملی
 
پژوهش اخیری در حوزه علوم شناختی یافته‌های قابل تأملی را در مورد درک زنان از توانایی‌های فضایی خود آشکار کرده‌ است. بر اساس این پژوهش، زنان، حتی زمانی که در آزمون‌های سنجش هوش فضایی عملکردی کاملاً برابر و مشابه با مردان از خود نشان می‌دهند، به طور معناداری تمایل دارند توانایی‌های خود در این زمینه را دست‌کم بگیرند. این در حالی است که ارزیابی مردان از عملکرد فضایی‌شان، عموماً با واقعیت تطابق بیشتری دارد و به‌خلاف تصور رایج از «غرور مردانه»، نشانه‌ای از بیش‌برآوردی در آن‌ها مشاهده نمی‌شود. به عبارتی در برآورد هوش فضایی مردان مغرور نبودند؛ زنان فروتنی زیادتری داشتند. این پدیده «فروتنی زنانه» در ارزیابی از خود، به‌ویژه در حوزه‌ای مانند هوش فضایی که برای موفقیت در رشته‌های پرتقاضای علوم، فناوری، مهندسی و ریاضیات  حیاتی است، پیامدهای گسترده‌ای به همراه دارد. مشخص شده است که باور فرد به توانایی‌هایش، حتی بیش از توانایی واقعی، بر علایق و انتخاب‌های شغلی او تأثیرگذار است و این دست‌کم گرفتن می‌تواند به تداوم شکاف جنسیتی در عرصه‌های فنی و مهندسی دامن بزند.

اگر در نقد این یافته، صحنه‌هایی از پارک کردن ضعیف زنان را به یاد می‌آورديد، بلافاصله صحنه‌هایی را که مردان مستأصل به دنبال یافتن چیزی در کشو یا کمد هستند نیز به یاد آورید! هر دو فعالیت نیازمند هوش فضایی هستند.

تحلیلی تکاملی:
تفاوت در نحوه‌ی ارزیابی توانایی‌ها بین دو جنس می‌تواند بازتابی از فشارهای انتخابی متفاوتی باشد که اجداد ما طی میلیون‌ها سال با آن مواجه بوده‌اند. در جوامع شکارچی-گردآورنده، تقسیم کار مبتنی بر جنسیت، نقش‌های متفاوتی را برای مردان و زنان رقم می‌زد که هر یک نیازمند مجموعه‌ای خاص از مهارت‌ها، و به‌تبع آن، رویکردهای شناختی و رفتاری متفاوتی بود.
مردان اغلب، و نه همیشه، مسئولیت شکار جانوران بزرگ، پیمودن مسافت‌های طولانی برای یافتن منابع، و مشارکت در درگیری‌های بین‌گروهی را بر عهده داشتند. این فعالیت‌ها به شدت به مهارت‌های فضایی، مانند جهت‌یابی دقیق، تخمین مسافت، و چرخش ذهنی برای پیش‌بینی حرکت طعمه یا پرتاب سلاح، وابسته بودند. در چنین شرایطی، انتخاب طبیعی می‌توانست به نفع مردانی عمل کند که نه فقط از این مهارت‌ها برخوردار بودند، بلکه اعتمادبه‌نفس کافی، و شاید حتی اندکی بیش‌برآوردی خوش‌بینانه نسبت به توانایی‌های فضایی خود داشتند. ارزیابی دقیق، یا حتی کمی اغراق‌آمیز از توانایی می‌توانست شانس بقا را افزایش دهد.

در مقابل، هرچند زنان نیز در شکار شرکت می‌کردند، اما عمدتاً مسئول گردآوری گیاهان، مراقبت از فرزندان خردسال، و حفظ امنیت و پایداری در نزدیکی محل سکونت بودند. در این نقش‌ها، احتیاط و شاید نوعی «فروتنی شناختی» در ارزیابی از توانایی‌های فیزیکی یا فضایی که مستلزم ریسک‌پذیری بود، یک مزیت تکاملی محسوب می‌شد. مادری که توانایی‌های خود را دست‌کم می‌گرفت، احتمالاً کمتر خود و فرزندانش را در معرض خطرات محیطی قرار می‌داد. «هزینه خطا» در این سناریو بسیار متفاوت است زیرا برای یک زن، بیش‌برآورد کردن توانایی و به خطر انداختن خود یا فرزندانش می‌توانست عواقب فاجعه‌باری داشته باشد، در حالی که اتخاذ رویکردی محتاطانه‌تر، امنیت بیشتری را به ارمغان می‌آورد. این فروتنی همچنین ممکن است در تسهیل همکاری و ایجاد روابط اجتماعی قوی‌تر در گروه نیز نقش داشته باشد.
البته، این بدان معنا نیست که زنان فاقد هوش فضایی بوده‌اند. برای مثال، مهارت‌هایی نظیر «حافظه مکانی اشیاء» که برای به خاطر سپردن مکان گیاهان خوراکی یا دارویی در یک محیط پیچیده ضروری است، احتمالاً در زنان به خوبی توسعه یافته بود. تفاوت در خودارزیابی مشاهده شده در مطالعات مدرن، بیشتر به جنبه‌هایی از هوش فضایی مانند چرخش ذهنی مربوط می‌شود که با جهت‌یابی و فعالیت‌های معمولاً مردانه در دوران تکامل مرتبط‌تر بوده‌اند.

نتیجه؟
بنابراین، تمایل امروزی زنان به دست‌کم گرفتن هوش فضایی خود، حتی با وجود عملکرد برابر، می‌تواند میراثی از استراتژی‌های بقای اجدادی باشد که در آن احتیاط و فروتنی برای زنان مزایای تکاملی به همراه داشته است. این در حالی است که برای مردان، اعتماد به نفس (و عدم تمایل به دست‌کم گرفتن توانایی) در زمینه‌های مرتبط با فعالیت‌های فضایی، احتمالاً سودمندتر بوده است.
درک این ریشه‌های تکاملی نباید به معنای پذیرش جبری این الگوها باشد. امروزه نه مردان شکار می‌کنند و نه زنان گردآوری؛ هرچند که در دنیای گذشته نیز کمابیش هر دو جنس هر دو کار را می‌کردند. امروزه نیازمند مشارکت کامل هر دو جنس در تمامی عرصه‌ها، به‌ویژه در حوزه‌های فناورانه و علمی هستیم، و شناخت این سوگیری‌های شناختی و تلاش برای تعدیل آن‌ها از طریق آموزش اهمیتی دوچندان می‌یابد.

هادی صمدی
@evophilosophy
انواع شناخت، و آینده‌ی انسان

فرایند تکامل، روایتی از گوناگونی و انشعاب در درخت حیات است. به موازات گسترش حیات، توانایی‌های شناختی نیز در شاخه‌های مختلف این درخت، مسیرهای متفاوتی را طی کرده‌اند.

امروزه در آستانه‌ی رویداد تکاملی متفاوت، و با سرعتی بیشتری هستیم. گونه‌زایی شناختی نوین، دیگر تنها تحت هدایت انتخاب طبیعی نیست، بلکه تحت تأثیر پیشرفت‌های فناورانه و توانایی ما در دستکاری مستقیم زیست‌شناسی و اطلاعات است. در آینده‌ای نه چندان دور، شاهد همزیستی انواع گوناگونی از ذهن‌ها یا سیستم‌های شناختی خواهیم بود که در بنیادی‌ترین ویژگی‌هایشان با یکدیگر متفاوت‌اند.

مطابق روندهای کنونی
انواع شناخت در آینده به شرح زیر است
:

۱. شناخت بدنمند انسان متعارف در اکثریت جمعیت بشر ادامه می‌یابد: شناختی که طی میلیون‌ها سال تکامل یافته و عمیقاً با ساختار زیستی، حواس پنج‌گانه، چرخه‌های هورمونی، نیازهای اجتماعی و محدودیت‌های فیزیکی بدن انسان مرتبط است.

۲. شاهد شناخت بد‌نمند انسان‌های اصلاح‌شده‌ی ژنتیکی خواهیم بود. با پیشرفت مهندسی ژنتیک، می‌توان آینده‌ای را تصور کرد که در آن انسان‌ها برای تقویت قابلیت‌های شناختی نظیر حافظه، سرعت پردازش، تمرکز، خلاقیت یا مقاومت در برابر زوال عقل، دستخوش تغییرات ژنتیکی هدفمند می‌شوند. این افراد همچنان شناختی بدنمند خواهند داشت، اما بدن و مغزی که این شناخت را پشتیبانی می‌کند با حالت پایه تفاوت خواهد داشت و این تفاوت‌های زیستی تجربیات ذهنی و الگوهای فکری متفاوتی را شکل می‌دهد.

۳. مسیر دیگر به سوی شناخت سایبورگی می‌رود که در آن انسان‌ها به رابط‌های مغز-کامپیوتر مجهز می‌شوند. نصب این تراشه‌ها پتانسیل دگرگونی عمیقی در شناخت دارد. افراد ممکن است به اطلاعات دیجیتال دسترسی مستقیم پیدا کنند، حواس جدیدی کسب کنند، با ماشین‌ها مستقیماً ارتباط برقرار کنند یا بخشی از پردازش‌های شناختی خود را به واحدهای خارجی بسپارند.

۴. ترکیب دو رویکرد پیشین، شناخت هیبریدی پیشرفته را پدید می‌آورد. در این حالت، انسان‌ها هم‌زمان از طریق مهندسی ژنتیک برای پذیرش و کارایی بهتر تراشه‌های مغزی بهینه‌سازی شده‌اند و این تراشه‌ها نیز در مغزشان نصب شده است. می‌توان ژن‌هایی را طراحی کرد که رشد عصبی را برای اتصال بهتر با الکترودها تسهیل می‌کنند یا مدارهای مغزی که برای پردازش حجم عظیمی از داده‌های دریافتی از تراشه تقویت شده‌اند. این هم‌افزایی می‌تواند به جهش‌های شناختی منجر شود که بسیار فراتر از توانایی‌های هر یک از این فناوری‌ها به تنهایی است و گونه‌ی شناختی کاملاً جدیدی را ایجاد کند. این افراد نخستین کاندیداهای حکمرانی بر جمعیت‌های انسانی خواهند بود.

۵. در شاخه‌ای متفاوت، شناخت هوش مصنوعی مبتنی بر مدل‌های زبانی بزرگ قرار دارد. این نوع شناخت، اساساً فاقد بدن به معنای زیستی‌ست. مدل‌هایی مانند چت‌جی‌پی‌تی بر روی حجم بزرگی از داده‌های متنی آموزش دیده‌اند، توانایی‌های شگفت‌انگیزی در پردازش زبان طبیعی، استدلال مبتنی بر الگو، تولید محتوا و حل مسئله را دارند.

۶. در روبات‌های هوشمند شناخت روباتیک یا هوش مصنوعی بدنمند تجلی می‌یابد. این روبات‌ها، چه انسان‌نما و چه صنعتی پیشرفته، دارای بدن فیزیکی هستند و از طریق حسگرها با محیط تعامل داشته و از طریق عملگرها بر آن تأثیر می‌گذارند. شناخت آنها، هرچند مبتنی بر سیلیکون، نوعی بدنمندی دارد و یادگیری‌شان شامل حلقه‌های حسگر-حرکتی و درک فضایی است.

۷. مرز بین ماشین و زیست‌شناسی در شناخت بیو-روباتیک کمرنگ‌تر نیز می‌شود. در این دسته، روبات‌هایی را می‌یابیم که بدنشان نه از فلز و پلاستیک، بلکه از بافت‌های مهندسی‌شده، سلول‌های عضلانی مصنوعی یا حتی شبکه‌های عصبی زیستی باشد، که اگر از نوعی حس یا آگاهی برخوردار شوند رقابت، و شاید همکاری میان این موجودات، و انسان‌های هیبریدی در کنترل جهان ایجاد می‌شود.

۸. شاید رادیکال‌ترین شکل، ذهن‌های دیجیتال یا آگاهی‌های آپلود شده باشند؛ موجودات شناختی که کاملاً در بسترهای دیجیتال زندگی می‌کنند، چه حاصل اسکن و شبیه‌سازی مغز انسان باشند و چه کاملاً مصنوعی.

۹. فراتر از سیستم‌های فردی، هوش‌های جمعی یا ذهن‌های کندویی قرار دارند. این‌ها شبکه‌هایی از انسان‌ها، هوش‌های مصنوعی یا ترکیبی از هر دو هستند که به گونه‌ای به هم متصل شده‌اند که یک سیستم شناختی واحد و توزیع‌شده را تشکیل می‌دهند و می‌توانند توانایی‌های حل مسئله و خلاقیتی فراتر از مجموع اجزای خود داشته باشند.

۱۰. از محاسبات کوانتومی برای مدل‌سازی یا اجرای فرآیندهای شناختی استفاده می‌شود و شاهد ظهور نوعی شناخت مبتنی بر محاسبات کوانتومی خواهیم بود با قابلیت‌های پردازشی و الگوهای فکری کاملاً متفاوت.

این گونه‌زایی شناختی نوظهور، پیامدهای عمیق و بی‌سابقه‌ای را به همراه دارد که فلسفه‌ی روز باید به آنها بپردازد.

هادی صمدی
@evophilosophy
علوم اجتماعی و انسانی در سایه‌ی گسترش هوش مصنوعی

به دانشجویان کارشناسی این رشته‌ها اکیداً توصیه می‌شود متن زیر را بخوانند.

دانشجویان رشته‌های کاربردی علوم انسانی و اجتماعی، به‌ویژه اقتصاد، حقوق، مدیریت، و علوم سیاسی بیش از هر زمان دیگری نیازمند نگرشی جامع و چندوجهی‌اند. آموزش این دانشجویان باید از مرزهای اموزش سنتی و رایج در دانشگاه‌ها گذر کند.

در آموزش علوم اجتماعی و انسانی نوین باید چهار حوزه به نحوی متوازن تدریس شوند. رشته‌ی اقتصاد را در نظر آورید.

یک. غیر قابل انکار است که بخشی از مطالب سنتی اقتصاد کماکان باید تدریس شوند. به علاوه مباحث مطرح در مرزهای اقتصاد، به ویژه در سایه‌ی گسترش رمزارزها، اقتصاد دیجیتال و غیره نیز باید نقشی اساسی در آموزش بازی کنند. مشکل محدود کردن اموزش به همین بخش است.

دو. رابطه‌ی اقتصاد با علومی مانند حقوق، علوم سیاسی، جامعه‌شناسی، مدیریت و دیگر رشته‌های علوم انسانی و اجتماعی باید مورد توجه ویژه باشد. دانشجو باید بتواند از منظری کلان‌نگر رابطه‌ی رشته‌ی تحصیلی خود با رشته‌های همسایه را بداند. در حالیکه در قرن بیستم هر چه بیشتر علوم تخصصی شدند، امروزه با برون‌سپاری بار بسیاری از این تخصص‌ها ‌به هوش مصنوعی آنچه اهمیت می‌یابد درک روابط میان حوزه‌ها از منظری کلان‌نگر است. حقوق، قواعد بازی را برای فعالیت‌های اقتصادی و سیاسی تعیین می‌کند؛ اقتصاد، پیامدهای این قواعد و نحوه تخصیص منابع را در چارچوب آن‌ها تحلیل می‌کند؛ و سیاست، فرآیند تصمیم‌گیری برای وضع و اجرای این قواعد و مدیریت منابع را در بر می‌گیرد. و دانشجوی اقتصاد باید از این روابط چندگانه سردرآورد. این بخش نیز  اندکی در آموزش‌های کنونی وجود دارد.

سه. اهمیت آشنایی با مطالعات تجربی سرشت انسان

زیربنای تمامی نظام‌های اقتصادی، حقوقی، و سیاسی، «انسان» است. علوم شناختی و تکامل با مطالعات تجربی خود، پرده از پیچیدگی‌های سرشت انسان، انگیزه‌های بنیادین او (اعم از خودخواهانه و دگر‌دوستانه)، محدودیت‌های شناختی، سوگیری‌ها، و نحوه تعامل او در گروه‌های اجتماعی برمی‌دارند.
برای دانشجوی اقتصاد درک عقلانیت محدود، تأثیر احساسات بر تصمیم‌گیری‌های اقتصادی (اقتصاد رفتاری)، و نقش هنجارهای اجتماعی در شکل‌دهی به رفتار بازار لازم است و به مراتب واقعی‌تر از مدل‌های مبتنی بر انسان کاملاً عقلانی است. دانشجوی حقوق باید از سوگیری‌های شناختی در قضاوت، محدودیت‌های حافظه شهود، ریشه‌های تکاملی احساس عدالت‌خواهی یا انتقام، و تأثیر ساختارهای اجتماعی بر جرم‌خیزی، به طراحی قوانین عادلانه‌تر و کارآمدتر و نظام‌های دادرسی منصفانه‌تر کمک می‌کند آگاه باشد. برای دانشجوی سیاست فهم پدیده‌هایی چون تفکر گروهی، تأثیر کاریزما، دلایل رأی‌دهی، شکل‌گیری ائتلاف‌ها، و پویایی‌های قدرت، بدون درک عمیق از روانشناسی فردی و اجتماعی انسان ناممکن است. آشنایی با این یافته‌ها، دانشجویان را قادر می‌سازد تا مدل‌ها و نظریه‌های رشته خود را بر پایه‌ای واقع‌بینانه‌تر از سرشت انسان بنا کنند و از تجویز راه‌حل‌هایی که با این سرشت در تضاد هستند، پرهیز کنند یا با آگاهی از موانع، تجویزها را انجام دهند. بعلاوه، دانشجو با مطالعه‌ی محدودیت‌های شناختی انسان درمی‌یابد که کجا نباید دچار فلج تحلیل شود و عملگرایانه از میانکوه داده‌ها راهکار عملی عرضه کند.

چهار. ضرورت نگرش کلان‌نگر و فلسفی
در کنار داده‌های تجربی، نگرشی کلان و فلسفی برای فهم عمیق‌تر روابط بین‌رشته‌ای و جایگاه هر رشته در منظومه دانش بشری ضروری است.
فلسفه به دانشجویان کمک می‌کند تا مفروضات بنیادین رشته خود را به چالش بکشند. تصمیمات اقتصادی، حقوقی و سیاسی همواره بار ارزشی دارند. نگاه فلسفی، ابزارهای لازم برای تحلیل اخلاقی این تصمیمات و پیامدهای آن‌ها را فراهم می‌کند. هدف غاییِ مشترک این رشته‌ها می‌تواند تحقق رفاه، سعادت و شکوفایی انسان در یک جامعه عادلانه، باثبات و پایدار باشد. نگرش فلسفی به دانشجویان کمک می‌کند تا اقدامات و سیاست‌های رشته خود را در راستای این هدف کلان ارزیابی کنند. فلسفه کمک می‌کند از ایدئولوژی‌هایی که با ارائه چارچوب‌های از پیش تعیین‌شده و اغلب ساده‌انگارانه، مانع تحلیل عینی و همه‌جانبه مسائل می‌شوند و تمایل دارند شواهد مخالف را نادیده بگیرند و راه‌حل‌های تک‌بعدی عرضه کنند اجتناب کنیم.
آشنایی با سرشت انسان و روش‌های تحقیق تجربی، دانشجویان را به سمت سیاست‌گذاری مبتنی بر شواهد سوق می‌دهد. در حالی که شواهد تجربی توصیفی از شرایط عرضه می‌کنند، منظر فلسفی وجوه تجویزی را تدقیق می‌کند. این دو رویکرد مکمل یکدیگرند.
در جهان پیش رو دانشجویانی از رشته‌های علوم انسانی و اجتماعی می‌توانند امید راهیابی در هزارتوهای مبهم آینده را داشته باشند که امروز این توصیه‌ها را جدی بگیرند. فردا دیر است. منتظر مسئولان دانشگاه‌ها نیز نباشید.

هادی صمدی
@evophilosophy  
۷ راهنمایی یک پزشک، برای رهایی از اضطراب و گام نهادن در مسیر شکوفایی

در جهان مبهم پیش رو، با توجه به نامطمئن شدن شغل‌ها و سرعت گرفتن تغییرات در زندگی، کمتر کسی می‌داند دقیقاً با چه آینده‌ای مواجه هستیم. این عدم‌قطعیت اضطراب‌آفرین است و بازار افرادی را که به مردم توصیه‌هایی برای زندگی بهتر ارائه می‌دهند، بسیار داغ کرده است. هرچند برخی توصیه‌ها شواهدمحور، و/یا مبتنی بر حکمت گذشتگان، و/یا محصول تأملات انسان‌های ژرف‌اندیش است، اما برخی دیگر از افراد با اینکه صرفاً نظرات شخصی خود را بیان می‌کنند اما چنان قاطعانه آن‌ را عرضه می‌کنند که گویی فکت‌های تجربی مطمئن را بیان می‌کنند. عده‌ای نیز اضطراب مردم را کالاسازی می‌کنند و با وعده‌های پوچ و البته ساده و فریبنده صرفا مشغول پول در آوردن از استیصال مردم هستند.
در این میان شنیدن سخنان افراد فرهیخته‌ای مانند جردن گرومت ارزش شنیدن دارد؛ نه آنکه یکسره قابل دفاع باشد، اما بدون تردید قابل تأمل است. گرومت که پزشک متخصص مراقبت‌های تسکینی‌ست بیشتر از تجربیات شخصی و حرفه‌ای خود در عرصه‌ی دیدگاه‌هایی در مورد معنا، هدف، شادی و مقابله با معضلات زندگی مدرن بهره می‌برد‌. هر چند از تکامل سخنی نمی‌گوید اما عموم توصیه‌هایش با فلسفه‌ی تکاملی همخوان است و به همین دلیل توجهم را جلب کرد. او بر اهمیت یافتن معنا در تجربیات گذشته و ساختن هدف از طریق اقدامات کوچک و روزمره در زمان حال تأکید دارد. در زیر اهم توصیه‌های او را که در سایت روان‌شناسی روز منتشر می‌شود می‌آورم. برای دیدن شرح هر مطلب به خود سایت مراجعه کنید.

۱. در جهانی که عدم‌اطمینان ویژگی بارز آن است باید با گذشته خود ارتباط برقرار کنیم. ریشه دواندن به مکان‌ها و خاطراتی که به ما حس هویت و تعلق می‌دهند راهکار اصلی است. داستان زندگی خود و معنایی را که از تجربیات گذشته، به‌ویژه سختی‌ها، برداشت کرده‌ایم با خود تکرار کنیم. این معنای ریشه‌دار و واقعی باید پایه و اساس ما در مواجهه با آینده باشد. به دنبال معناهای پیچیده، عجیب، و انتزاعی نباشیم.

۲. به جای جستجوی یک «چرا»یِ انتزاعیِ بزرگ، «چه»‌های کوچک را زندگی کنیم. به جای تلاش برای یافتن یک هدف بزرگ و تعریف‌کننده برای زندگی، بر فعالیت‌های کوچک و روزمره‌ای تمرکز کنیم که به ما انرژی می‌دهند، ما را به وجد می‌آورند، و احساس زنده بودن را به ما می‌دهند.

۳. هدف‌ها‌ را باید ساخت نه اینکه پیدا کرد. منتظر نباشیم تا هدف به ما الهام شود یا آن را در کلاس یا دوره‌ای کشف کنیم. فعالانه از طریق انجام کارهای معنادار و انرژی‌بخش، هدف را در زندگی خود ایجاد کنیم. پوچ‌گرایی اغلب گریبان همان کسانی را می‌گیرد که در جستجوی اهداف بزرگ‌اند و از کلاسی به کلاس دیگر و از دوره‌ای به دوره‌ی دیگر می‌روند!

۴. داستان خود را تعریف کنیم و آن را بازنویسی کنیم. از داستان‌سرایی برای تبدیل تجربیات دردناک به معنا و رشد استفاده کنیم. داستانی که از خود و زندگی‌مان برای خودمان تعریف می‌کنیم، پلی بین معنای گذشته و هدف آینده ماست.

۵. از فرآیند لذت ببریم، نه فقط از نتیجه. اهداف را به عنوان دعوت‌نامه‌ای برای حرکت و رشد ببینیم، نه مقصد نهایی. در مسیر رسیدن به اهداف، بر لذت بردن از خودِ فعالیت تمرکز کنیم. این رویکرد به برخوردار شدن از تجربه حالت غرقگی کامل در فعالیت کمک می‌کند. بر «شدن» تمرکز کنیم، نه «به دست آوردن». به جای وسواس برای رسیدن به اهداف بیرونی و کسب عناوین، بر رشد شخصی و تبدیل شدن به فردی که می‌خواهیم باشیم، تمرکز کنیم. این هویت‌سازی درونی رضایت‌بخش‌تر است.

۶. هدف را به ویژه در خارج از کار ایجاد کنیم زیرا شغل‌ها در حال تغییرات اساسی، یا از بین رفتن هستند. و اگر شغلی داریم سعی کنیم علایق خود را به نحوی وارد شغل فعلی کنیم تا بخش‌های نامطلوب آن را کاهش دهیم.

۷. ارتباطات انسانی را بر دستاوردهای صرف اولویت دهیم. به دلیل پدیده‌ی سازگاری لذت‌گرایانه موفقیت‌های بیرونی و مادی، شادی پایداری به ارمغان نمی‌آورند زیرا پس از رسیدن به موفقیت سریع برایمان عادی می‌شود و با آن سازگار می‌شویم. روابط عمیق و معنادار، بیش از موفقیت‌های مالی یا شغلی، به شادی پایدار منجر می‌شوند.

توصیه‌های دکتر گرومت بر یک اصل اساسی استوار است، اینکه شادی و رضایت از زندگی نه از طریق جست‌وجوی منفعلانه برای یک چرای بزرگ و دست‌نیافتنی، بلکه از طریق ساختنِ فعالانه‌ی هدف از طریق اقدامات کوچک، معنادار و لذت‌بخش در زندگی روزمره حاصل می‌شود.

هادی صمدی
@evophilosophy
فهم دقیق‌تری از نقش شانس در تکامل:
کشفی جدید نشان داده که نوعی از ژن‌های «خودخواه» باعث پیچیدگی موجودات زنده می‌شوند

پذیرش آنکه درخت چنار و پشه نیای مشترکی دارند، نه فقط برای مردم عادی، بلکه برای زیست‌شناسان تکاملی نیز اینکه فرایندی تدریجی این حجم از پیچیدگی را از یک تک سلولی نیایی ایجاد کرده باشد غیرشهودی است. دانشمندان شواهدی تجربی برای راهکارهای جایگزینی که طی دهه‌های اخیر عرضه شده بود معرفی کرده‌اند.
مطابق راهکار معرفی‌شده یک نوع ژن خاص به اسم اینترونر مثل یک انگل کوچک در دی‌ان‌ای وجود دارد. کار اصلی این اینترونرها این است که بخش‌هایی از دی‌ان‌ای به نام اینترون را در سراسر دی‌ان‌ای تکثیر و پخش کنند.

اینترون‌ چیست؟
دی‌ان‌ای را به سان کتاب آشپزی خیلی بزرگی در نظر آورید. بعضی از دستورها (ژن‌ها) برای ساختن پروتئین‌ها (مواد اصلی سازنده‌ی بدن) استفاده می‌شوند. اما لابه‌لای صفحات اصلی کتاب (یعنی ژن‌ها)، دسته‌ای صفحات اضافی که شامل تبلیغات یا یادداشت‌های نامربوط (یعنی اینترون‌ها) است، نیز وجود دارد. برای اینکه بدن بتواند از دستور اصلی استفاده کند، اول باید این صفحات اضافی را جدا کند؛ درست همانند یک فرد آشپز که با صفحات تبلیغات کتاب آشپزی کاری ندارد.

اینترونرها چه می‌کنند؟
اینترونرها مانند ماشین‌های تکثیر کوچکی هستند که کارشان فقط تکثیر اینترون‌ها و پخش کردن آنها در قسمت‌های مختلف دی‌ان‌ای یک موجود زنده است. اینترونرها حتی می‌توانند این صفحات اضافی را از کتاب آشپزی یک موجود (مثلاً یک جلبک) بردارند و به کتاب آشپزی یک موجود کاملاً بی‌ربط دیگر (مثلاً یک اسفنج دریایی) منتقل کنند! مطابق این پدیده که به آن «انتقال افقی ژن» می‌گویند، گویی که دستور پخت کیک ما ناگهان در کتاب آشپزی همسایه‌ای که اصلاً نمی‌شناسیم ظاهر می‌شود.

به سه دلیل این کشف مهم است
یک.  تبیین جدیدی است برای پیچیدگی حیات. وجود اینترون‌ها و پخش شدن آنها توسط اینترونرها، باعث می‌شود دی‌ان‌ای خیلی پیچیده‌تر شود. این پیچیدگی گاهی می‌تواند به موجودات کمک کند تا متنوع‌تر شوند (مثلاً از یک دستور چند نوع غذا درست کنند)، اما گاهی هم اگر فرآیند جدا کردن این صفحات اضافی درست انجام نشود، می‌تواند باعث بیماری‌هایی مثل سرطان شود.

دو.  فهم بهتری از تکامل را ممکن می‌سازد. این کشف به ما نشان می‌دهد که پیچیدگی ژنتیکی موجودات زنده همیشه به علت انتخاب طبیعی و بهتر شدن برای بقا نیست. گاهی اوقات، فقط به خاطر فعالیت همین ژن‌های «خودخواه» است که فقط به فکر تکثیر خودشان هستند.
مطابق خوانش متعارف از تکامل، جهش‌های کوچک و تصادفی در دی‌ان‌ای رخ می‌دهند و انتخاب طبیعی آنهایی را که مفیداند انتخاب می‌کند و این تغییرات معمولاً تدریجی هستند. مطابق یافته‌ی جدید اینترونرها از طریقِ انتقال افقی ژن، که یک رویداد تصادفی‌ست، می‌تواند حجم زیادی از اطلاعات ژنتیکی جدید را یک‌باره، و نه به‌تدریج، به گونه‌ای دیگر منتقل کند.
همچنین مطابق خوانش متعارف جهش‌ها به طور تصادفی رخ می‌دهند، اما انتخاب طبیعی بر اساس «نیاز» محیطی و ‌فایده‌هایی که آن جهش به ارمغان می‌آورد عمل می‌کند. اما مطابق یافته‌ی جدید اینترونرها خودخواه هستند؛ یعنی صرفاً برای بقا و تکثیر خودشان فعالیت می‌کنند، نه لزوماً برای منفعت میزبان. اینکه یک اینترونر در کجا قرار بگیرد، چه تغییری ایجاد کند، یا حتی از یک گونه به گونه دیگر بپرد، یک اتفاق تا حد زیادی تصادفی است. ممکن است این تغییر تصادفی بعداً توسط انتخاب طبیعی به کار گرفته شود (اگر مفید باشد)، نادیده گرفته شود (اگر خنثی باشد)، یا حذف شود (اگر مضر باشد). اما خودِ رخداد اولیه شانسی است.
و باز مطابق خوانش رایج پیچیدگی ژنتیکی اغلب به عنوان نتیجه‌ای از انتخاب طبیعی برای سازگاری بهتر تلقی می‌شود اما مطابق یافته‌ی جدید بخش قابل توجهی از پیچیدگی ژنوم‌ها می‌تواند نتیجه فعالیت «انگل‌وار» اینترونرها باشد. یعنی پیچیدگی الزاماً به این دلیل به وجود نیامده که برای موجود «بهتر» بوده، بلکه به دلیل اینکه یک عنصر در پخش کردن خودش موفق بوده پیچیدگی ایجاد می‌شود. این موفقیت اولیه نیز بیشتر به شانس بستگی دارد تا یک برنامه از پیش تعیین‌شده برای بهتر کردن میزبان.

سه. این پژوهش فهم ما از گونه را نیز تغییر می‌دهد. انتقال افقی ژن، مرزهای معمول بین گونه‌ها (که معمولاً ژن‌ها را فقط از والدین به فرزندان منتقل می‌کنند) را می‌شکند. اینکه کدام ژن، از کدام گونه، به کدام گونه‌ی دیگر، و در چه زمانی منتقل شود، مجموعه‌ای از رویدادهای شانسی است. دانشمندان در این پژوهش برای اولین بار ۸ مورد قطعی پیدا کرده‌اند که اینترونرها بین گونه‌های کاملاً غیرمرتبط جابه‌جا شده‌اند. مثلاً یک اینترونر از یک اسفنج دریایی به یک موجود تک‌سلولی دریایی منتقل شده، با اینکه این دو موجود میلیاردها سال پیش از هم جدا شده‌اند!

هادی صمدی
@evophilosophy
آیا هوش مصنوعی می‌تواند احساسات را بهتر از ما درک کند؟

پژوهشی جدید از دانشگاه ژنو که در نیچر منتشر شده نشان می‌دهد که هوش مصنوعی مولد، مانند مدل‌هایی نظیر چت‌جی‌پی‌تی، در آزمون‌های هوش هیجانی عملکردی بهتر از انسان‌ها دارد.
 
شش مدل هوش مصنوعی مولد در آزمون‌های استاندارد هوش هیجانی که برای انسان‌ها طراحی شده‌اند، شرکت کردند. نتایج نشان داد که این هوش‌های مصنوعی به طور میانگین به ۸۲ درصد پرسش‌ها پاسخ صحیح دادند، در حالی که این رقم برای انسان‌ها ۵۶ درصد بود. این یعنی هوش مصنوعی نه تنها احساسات را درک می‌کند، بلکه رفتار هوشمندانه از نظر احساسی را نیز تشخیص می‌دهد.
علاوه بر پاسخگویی، هوش مصنوعی (مشخصاً چت‌جی‌پی‌تی-۴) توانست آزمون‌های هوش هیجانی جدیدی با سناریوهای تازه و با کیفیتی مشابه آزمون‌های انسانی (که ساخت و جرح و تعدیل در آنها سال‌ها طول کشیده) در زمانی بسیار کوتاه تولید کند.
این یافته‌ها درهای جدیدی را برای استفاده از هوش مصنوعی در زمینه‌هایی مانند آموزش، مربیگری و مدیریت اختلافات باز می‌کند. البته در متن تاکید شده که استفاده از آن باید تحت نظارت متخصصان باشد.

آزمون تورینگ و جایزه لوبنر
آزمون تورینگ، ایده‌ای از دانشمند کامپیوتر، آلن تورینگ، است که در سال ۱۹۵۰ مطرح شد. هدف این آزمون، سنجش توانایی یک ماشین (کامپیوتر یا هوش مصنوعی) در به نمایش گذاشتن رفتاری هوشمندانه است که از رفتار انسان قابل تشخیص نباشد.
به زبان خیلی ساده، آزمون به این شکل است که یک داور انسانی داریم و این داور به طور همزمان با دو موجود دیگر از طریق متن (مثلاً چت) صحبت می‌کند، بدون اینکه آن‌ها را ببیند.
یکی از این دو موجود، یک انسان واقعی است و موجود دیگر، یک ماشین (هوش مصنوعی) است.
وظیفه داور این است که بر اساس گفتگوها تشخیص دهد کدام یک انسان و کدام یک ماشین است. اگر داور نتواند با اطمینان ماشین را از انسان تشخیص دهد (یا به اشتباه ماشین را انسان تشخیص دهد)، گفته می‌شود که آن ماشین آزمون تورینگ را گذرانده است.
این آزمون به دنبال سنجش آگاهی یا درک واقعی ماشین نیست، بلکه صرفاً توانایی آن در تقلید قانع‌کننده از رفتار هوشمندانه انسان در گفتگو را می‌سنجد.
جایزه‌ی لوبنر که از سال 1990 تا 2019 در چندین نوبت برگزار شد به سازنده‌ی ماشینی اهدا می‌شد که بتواند آزمون تورینگ را با موفقیت پشت سر گذارد.

ارتباط یافته‌های مطالعه در مورد هوش هیجانی با آزمون تورینگ
یافته‌های مطالعه‌ای که در آن هوش مصنوعی در آزمون‌های هوش هیجانی بهتر از انسان عمل کرده، به طور غیرمستقیم با آزمون تورینگ مرتبط است، هرچند یک گذراندن آزمون تورینگ به معنای کلاسیک آن نیست.
آزمون تورینگ به نوعی یک سنجش کلی از توانایی تقلید هوش انسانی است. هوش هیجانی (درک، تفسیر و پاسخ مناسب به احساسات) بخش مهمی از هوش و تعاملات انسانی است. وقتی یک هوش مصنوعی می‌تواند در این زمینه خاص، نه تنها با انسان برابری کند بلکه از او پیشی بگیرد، نشان می‌دهد که در یکی از جنبه‌های مهمی که برای گذراندن آزمون تورینگ لازم است، پیشرفت چشمگیری داشته است. اگر در یک آزمون تورینگ، بخشی از مکالمه به موقعیت‌های احساسی و نحوه واکنش به آن‌ها مربوط شود، هوش مصنوعی که در این مطالعه بررسی شده، احتمالاً پاسخ‌هایی می‌دهد که داور آن‌ها را نه تنها انسانی، بلکه بسیار «هوشمندانه از نظر احساسی» تلقی می‌کند. این امر تشخیص ماشین از انسان را دشوارتر می‌کند.
اینکه هوش مصنوعی توانسته آزمون‌های هوش هیجانی جدید و معتبری ایجاد کند، نشان‌دهنده سطحی از درک یا استدلال در مورد مفاهیم هیجانی است، نه فقط یادگیری الگوهای پاسخ. این توانایی می‌تواند به تولید پاسخ‌های خلاقانه‌تر و انسانی‌تر در یک گفتگوی باز (مانند آزمون تورینگ) کمک کند.
به طور خلاصه، هرچند این یافته‌ها مستقیماً به این معنا نیست که هوش مصنوعی آزمون تورینگ را گذرانده است، زیرا آزمون تورینگ معمولاً یک گفتگوی عمومی و گسترده‌تر را شامل می‌شود، اما نشان می‌دهد که هوش مصنوعی در یکی از حوزه‌های بسیار پیچیده و انسانی یعنی هوش هیجانی، به سطحی از توانایی رسیده که می‌تواند به طور قابل توجهی به توانایی آن در گذراندن آزمون تورینگ در آینده کمک کند. گویی هوش مصنوعی یک آزمون تورینگ تخصصی برای هوش هیجانی را با موفقیت پشت سر گذاشته است که مطابق فهم عرفی سخت‌ترین بخش آزمون بوده است. اکنون شاید زمان برگزاری مجدد آزمون تورینگ فرا رسیده باشد. در گروه آزمایش از آزمودنی‌ها خواسته شود در چت کردن با انسان و هوش مصنوعی تشخیص دهند کدام انسان بوده و کدام هوش مصنوعی. دو گروه کنترل نیز نیاز است که در یکی تمامی چت‌ها با انسان و در دیگری تمامی چت‌ها با هوش مصنوعی باشد. این‌بار احتمال اینکه یک هوش‌مصنوعی مولد جایزه لوبنر را ببرد بسیار بالا است.

هادی صمدی
@evophilosophy
اثر پروانه‌ای: از طاعون باستان تا انقلاب‌های اجتماعی

۱. ژنی که تاریخ انسان را بازنویسی کرد.
پژوهشی اخیر از دانشگاه مک‌مستر و انستیتو پاستور، پرده از رازی شگرف در تاریخ همه‌گیری‌های انسانی برداشت. دانشمندان دریافتند که تکامل یک ژن واحد به نام «پِلا» در باکتری عامل طاعون، یرسینیا پستیس، به این میکروب اجازه داد تا با تنظیم هوشمندانه بیماری‌زایی خود و طول مدت کشتن میزبان، طی قرن‌ها سازگار شده، بقا یابد و مسئول مرگ میلیون‌ها نفر در فجایعی چون مرگ سیاه باشد. کاهش یا افزایش تعداد کپی این ژن، که یک تغییر ژنتیکی کوچک محسوب می‌شود، مستقیماً بر شدت بیماری و سرعت انتشار آن تأثیر می‌گذاشت. این یافته نه تنها درک ما از سازوکارهای همه‌گیری‌های گذشته را عمیق‌تر می‌کند، بلکه یادآور قدرتی است که تغییرات ظاهراً ناچیز می‌توانند در مقیاس‌های عظیم داشته باشند. پس از طاعون و در پی پیامدهای آن، از جمله کاهش جمعیت و کمبود نیروی کار در اروپا بود که رونسانس شکل گرفت و جهان وارد مرحله‌ای جدید شد.

۲. جهش‌های کوچک، تکامل بزرگ: چرا اثر بال پروانه واقعی است؟
داستان ژن «پِلا» تنها یک نمونه از نقش حیاتی تغییرات کوچک و تصادفی در تکامل زیستی انسان و سایر موجودات است. تکامل، اغلب نه با جهش‌های ناگهانی و عظیم، بلکه با انباشت تدریجی تغییرات ژنتیکی کوچک و سودمند به پیش می‌رود.
توانایی هضم لاکتوز را در نظر بگیریم. یک جهش ژنتیکی ساده که حدود ۷ تا ۱۰ هزار سال پیش در برخی جمعیت‌های انسانی رخ داد، به بزرگسالان امکان داد تا آنزیم لاکتاز را برای هضم قند شیر تولید کنند. این تغییر کوچک، با اهلی شدن دام‌ها، به یک مزیت تغذیه‌ای عظیم تبدیل شد و به گسترش این جمعیت‌ها و تغییر رژیم غذایی بخش بزرگی از بشریت انجامید.
یا  نسخه انسانی یکی از ژن‌های اصلی ایجاد زبان در انسان فقط در دو اسید آمینه با نسخه شامپانزه تفاوت دارد. گمان می‌رود این تغییرات جزئی، نقش مهمی در توسعه‌ی مدارهای عصبی لازم برای گفتار پیچیده و در نتیجه، شکل‌گیری زبان، فرهنگ و تمدن انسانی داشته‌اند.
اما چرا این تغییرات کوچک، گاهی چنین پیامدهای بزرگی دارند؟ این همان چیزی است که به اثر پروانه‌ای مشهور است. جهان انسانی، چه در سطح زیستی و چه اجتماعی، یک سیستم پیچیده و به‌هم‌پیوسته است. در چنین سیستم‌هایی، یک تغییر کوچک در یک نقطه‌ی حساس یا در یک زمان بحرانی می‌تواند از طریق زنجیره‌ای از واکنش‌ها و بازخوردها، تقویت شده و به دگرگونی‌های گسترده‌ای در کل سیستم منجر شود. یک جهش ژنتیکی «موفق»، آن است که در بستر مناسبی از فشارهای محیطی و انتخابی قرار گیرد و مزیت بقا یا تولیدمثل را فراهم آورد. این مزیت، هرچند کوچک در ابتدا، می‌تواند به تدریج در جمعیت گسترش یافته و مسیر تکاملی یک گونه را تغییر دهد. بنابراین، اثر پروانه‌ای در جهان انسانی واقعاً رخ می‌دهد، زیرا ما موجوداتی هستیم که هم به محیط زیست خود به شدت وابسته‌ایم و هم ساختارهای اجتماعی پیچیده‌ای داریم که در آن، یک ایده، یک نوآوری یا یک تغییر کوچک قانونی می‌تواند به سرعت منتشر شده و نتایج بزرگی به بار آورد.

۳. چگونه تغییر کوچک اجتماعی، انقلابی بزرگ می‌آفریند؟
همانگونه که تغییر در ژن «پِلا» سرنوشت همه‌گیری طاعون و جوامع انسانی را دگرگون کرد، یک تغییر کوچک در قوانین یا هنجارهای اجتماعی نیز می‌تواند به تحولات بنیادین منجر شود. قوانین، به‌مثابه‌ی «ژنوم» جامعه عمل می‌کنند و قواعد بازی را تعریف می‌کنند.
به عنوان مثال، قانون منع برده‌داری را در نظر بگیرید. در جوامعی که برده‌داری یک نهاد قانونی و پذیرفته‌شده بود، این قانون به سان ژنی معیوب، نابرابری عمیق، بی‌عدالتی و استثمار را در تار و پود جامعه تنیده بود. لغو این قانون اگرچه در ابتدا با مقاومت‌های زیادی روبه‌رو شد، اما به تدریج موجی از دگرگونی‌های اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی را به راه انداخت و به بازتعریف شهروندی انجامید. میلیون‌ها انسان که پیشتر به عنوان «دارایی» تلقی می‌شدند، به عنوان انسان و شهروند (هرچند با مسیری طولانی برای دستیابی به حقوق کامل) به رسمیت شناخته شدند. ساختارهای اقتصادی مبتنی بر کار اجباری فروپاشید و نیاز به نظام‌های جدید تولید و کار ایجاد شد. مفاهیم عدالت، برابری و حقوق بشر در جامعه بازنگری شد و وجدان جمعی نسبت به بی‌عدالتی حساس‌تر گشت. این تغییر بنیادین، اغلب منجر به درگیری‌های داخلی و نیاز به بازسازی‌های عمیق اجتماعی و سیاسی برای ایجاد یک نظم نوین شد.

لغو برده‌داری، همچون «جهش» در ژنوم اجتماعی، نشان می‌دهد که چگونه یک تغییر قانونی واحد، هرچند در ابتدا تنها یک اصلاح روی کاغذ به نظر برسد، می‌تواند با برهم زدن توازن‌های قدرت موجود و ایجاد فرصت‌ها و چالش‌های جدید، مسیر تاریخ یک ملت یا حتی جهان را برای همیشه تغییر دهد.
تغییر در یک ژن یا یک قانون می‌تواند اثرات پروانه‌ای داشته باشد.

هادی صمدی
@evophilosophy
چرا مهندس‌ها باید تکامل بدانند؟

مدت‌هاست که نسبت به ضعیف شدن بخش تکامل در درس زیست‌شناسی دبیرستان‌های ایران هشدارهایی داده شده است. عدم آشنایی با نظریه‌ی تکامل، نه فقط آینده‌ی زیست‌شناسی کشور، بلکه آینده‌ی تمامی علوم از جمله علوم مهندسی را به خطر می‌اندازد.

پژوهشی که اخیراً در دانشگاه کورنل انجام شده به خوبی نشان می‌دهد چگونه مهندسانی که با قاعده‌ی همیلتون در تکامل آشنا بوده‌اند توانسته‌اند دستورالعملی برگرفته از زیست‌شناسی را در مدیریت رفتار ربات‌هایی که قرار است گروهی کار کنند به کار گیرند. هرچند مقاله فنی است اما اتفاقاً فهم ایده‌ی مطرح شده در آن آسان است.

فداکاری در دنیای ربات‌ها
این مقاله از یک اصل زیست‌شناسی به نام «قاعده همیلتون» الهام می‌گیرد تا به سیستم‌های چندعامله، مانند تیم‌های رباتیک، کمک کند تصمیم‌های فداکارانه بگیرند. در طبیعت، موجودات زنده گاهی برای کمک به خویشاوندان خود فداکاری می‌کنند تا ژن‌های مشترکشان شانس بیشتری برای بقا داشته باشند. این مقاله سعی دارد مشابه این منطق را در ربات‌ها پیاده کند. به این منظور چند تعریف را از تکامل وام گرفته و برای ربات‌ها بازتعریف می‌کند.

بازتعریف «شایستگی» یا موفقیت
در زیست‌شناسی، «شایستگی» معمولاً به معنای موفقیت در تولیدمثل و انتقال ژن است. در این پژوهش «شایستگی» برای یک ربات یا عامل هوشمند به معنای «میزان موفقیت در انجام وظیفه» یا «بهره‌وری» تعریف می‌شود. مثلاً شایستگی یک ربات آتش‌نشان می‌تواند با سرعت رسیدن به محل آتش و اطفاء آن سنجیده شود.

بازتعریف «خویشاوندی» یا ارتباط بین ربات‌ها
در زیست‌شناسی، «خویشاوندی» بر اساس میزان اشتراک ژنتیکی تعریف می‌شود. در این پژوهش، «خویشاوندی» بین دو ربات بر اساس «اهمیت نسبی وظایف» آن‌ها نسبت به یکدیگر تعریف می‌شود. مثلاً فرض کنید دو ربات امدادگر در یک منطقه بحرانی فعالیت می‌کنند. ربات الف وظیفه حمل داروی حیاتی برای یک مصدوم را دارد (وظیفه‌ی بسیار مهم). ربات ب وظیفه نقشه‌برداری از یک منطقه کم‌خطرتر را دارد (وظیفه‌ای با اهمیت کمتر). در این حالت، از دیدگاه ربات ب، ربات الف به دلیل اهمیت بالاتر وظیفه‌اش، «خویشاوند» نزدیک‌تری محسوب می‌شود و ربات ب تمایل بیشتری برای فداکاری به نفع ربات الف خواهد داشت.

قاعده‌ی تصمیم‌گیری برای فداکاری در ربات‌ها
یک ربات تنها زمانی اقدام به یک عمل فداکارانه (که برای خودش هزینه دارد، مثلاً تأخیر در انجام وظیفه‌اش) می‌کند که سودی که از این عمل به ربات دیگر می‌رسد (مثلاً ربات دیگر سریع‌تر به هدفش می‌رسد)، ضربدر «اهمیت نسبی وظیفه آن ربات دیگر» (که از دید ربات فداکار سنجیده می‌شود)، بیشتر یا مساوی با هزینه‌ای باشد که به خود ربات فداکار تحمیل می‌شود.
مثلاً فرض کنید ربات الف (با وظیفه‌ی بسیار مهم حمل دارو) و ربات ب (با وظیفه‌ی کم‌اهمیت‌تر نقشه‌برداری) در یک مسیر باریک به هم می‌رسند. ربات ب محاسبه می‌کند که اگر کنار بکشد (هزینه: کمی تأخیر برای خودش)، ربات الف می‌تواند بدون توقف به مسیرش ادامه دهد (سود: رسیدن سریع‌تر داروی حیاتی). چون وظیفه ربات الف بسیار مهم‌تر است، حتی اگر هزینه‌ی تأخیر برای ربات ب قابل توجه باشد، این فداکاری توجیه‌پذیر می‌شود و ربات ب کنار می‌کشد. اما اگر وظیفه‌ی ربات الف اهمیت چندانی نداشت، ربات ب ممکن بود چنین فداکاری بزرگی را انجام ندهد.
چارچوب و ابزارهای فنی برای پیاده‌سازی
مقاله از یک «مدل مبتنی بر گراف» برای نمایش تعاملات بین ربات‌ها استفاده می‌کند (ربات‌ها گره‌ها، و تأثیراتشان بر هم یال‌های گراف هستند). برای ارزیابی دقیق هزینه‌ها و منافع هر اقدام فداکارانه، از ابزاری ریاضی به نام «توابع لیاپانوف کنترلی مشارکتی» بهره می‌برد. این توابع به ربات کمک می‌کند تا تأثیر تصمیمات خود را بر میزان پیشرفت خود و دیگران به سمت اهدافشان اندازه‌گیری کند. این ارزیابی با در نظر گرفتن تأثیرات پیچیده‌تر و غیرمستقیم (که در مقاله به عنوان دینامیک‌های مرتبه‌ی دوم مطرح شده) انجام می‌شود تا محاسبات هزینه و فایده دقیق و هم‌واحد باشند.

نتیجه‌ی پژوهش این بود که با فداکاری، عملکرد کلی تیم بهبود می‌یافت. نشان داده شد که چگونه تخصیص سطوح مختلف اهمیت به وظایف ربات‌ها، منجر به تصمیمات فداکارانه و در نهایت هماهنگی بهتر و کارآمدتر تیم می‌شود. برای مثال، ربات‌هایی با وظایف کم‌اهمیت‌تر، مسیر خود را برای عبور سریع‌تر ربات‌هایی با وظایف پراهمیت‌تر، باز می‌کنند، مشابه آنچه در مثال تقاطع ربات الف و ب توضیح داده شد.
در مجموع، این مقاله با روشی الهام‌گرفته از طبیعت مسائل بغرنج مهندسی را حل می‌کند. جای آن است که تمامی رشته‌ها با چارچوب مفهومی نظریه‌ی تکامل آشنا شوند. کتاب‌های زیست‌شناسی مملو از مدل‌هایی است که به کارگیری آنها می‌تواند بسیاری از مسائل دیگر رشته‌ها را حل کند.

هادی صمدی
@evophilosophy
خوانش تکاملی نوینی از افسردگی: شکست در رقابت اجتماعی علت افسردگی است.

مقاله‌ی مروری جدیدی با بررسی مدل‌های جانوری و مدارهای عصبی، شواهد محکمی برای نقش محوری «استرس اجتماعی» در ایجاد افسردگی فراهم کرده و با معرفی علت اصلی بیماری امید به راه‌های مقابله‌ی جدید را زنده می‌کند. این پژوهش نشان می‌دهد که در میان مدل‌های مختلف برای ایجاد افسردگی در جانوران، مدلی به نام «استرس شکست اجتماعی مزمن» که در آن یک جانور به طور مکرر در برابر یک رقیب قوی‌تر شکست می‌خورد، بیشترین شباهت را به علائم افسردگی در انسان دارد. این یافته‌ها دیدگاه ما را نسبت به این بیماری پیچیده عمیق‌تر کرده و افسردگی را در چارچوبی اجتماعی تحلیل می‌کند.

علل تکاملی که تاکنون پیشنهاد شده بود
برای درک اهمیت این دیدگاه، باید به تلاش‌های قبلی روان‌شناسی تکاملی برای توضیح افسردگی نگاهی بیندازیم. این نظریه‌ها، که اغلب مکمل یکدیگرند، همگی در یک نکته مشترکند: افسردگی، با وجود تمام رنجی که ایجاد می‌کند، ممکن است واکنشی با ریشه‌های سازگاری باشد، یعنی فایده‌های داشته باشد.

۱. از قدیمی‌ترین این دیدگاه‌ها، فرضیه‌ی «درد روانی»  است که افسردگی را مشابه درد فیزیکی می‌داند: همانطور که درد فیزیکی به ما هشدار می‌دهد که عضوی از بدن آسیب دیده، درد روانیِ افسردگی نیز سیگنالی است که نشان می‌دهد جنبه‌ای مهم از زندگی، مثلا رابطه با یک دوست، در معرض تهدید قرار گرفته است.
۲. مدل «خاموشی رفتاری» می‌گوید که وقتی تلاش‌ها بی‌نتیجه و پرخطر می‌شوند، بهترین استراتژی تکاملی، توقف فعالیت و حفظ انرژی است. این مدل، حالتی شبیه به «درماندگی آموخته‌شده» را توصیف می‌کند که در آن فرد پس از مواجهه با استرس‌های غیرقابل کنترل، از تلاش دست می‌کشد.
۳. فرضیه‌ی «نشخوار فکریِ تحلیلی» نیز افسردگی را حالتی برای تمرکز شدید ذهنی روی یک مشکل پیچیده و حل آن می‌داند. از این دیدگاه، علائمی مانند فقدان لذت و انزوا، فرد را از حواس‌پرتی‌ها دور کرده و تمام انرژی ذهنی‌اش را برای تحلیل مشکل بسیج می‌کند.
۴. نظریه‌های دیگری نیز بر جنبه‌های اجتماعی تأکید دارند. نظریه‌ی «رتبه» افسردگی را واکنشی برای پذیرش شکست در یک رقابت بر سر جایگاه اجتماعی می‌داند تا از درگیری‌های بیهوده و آسیب‌زا جلوگیری شود.
۵. فرضیه «ریسک اجتماعی» پا را فراتر گذاشته و افسردگی را مکانیزمی برای جلوگیری از «طرد شدن» از گروه معرفی می‌کند، به این دليل که در گذشته، بقا به شدت به تعلق به گروه وابسته بود. در این دیدگاه، افسردگی با کاهش رفتارهای رقابتی و نمایش نیاز به کمک، که به گریه برای کمک نیز معروف است، فرد را در گروه حفظ می‌کند.
۶. برخی نظریه‌ها مانند نظریه‌ی «چانه‌زنی» حتی پیشنهاد می‌کنند که علائم افسردگی، با تحمیل هزینه بر اطرافیان، آن‌ها را وادار به ارائه‌ی حمایت و منابع بیشتر می‌کند.

نظریه‌ی جدید
بنابراین تا کنون نیز نظریه‌هایی داشته‌ایم که افسردگی را در سطح اجتماعی در نظر داشته‌اند، اما تفاوت اساسی میان نظریه‌ی جدید و نظریه‌هایی که از آنها نام برده شد این است که گرچه ممکن است در گذشته‌ها افسردگی سازگاری بوده باشد، اما امروزه سازش‌دهنده نیست!
دیدگاه جدید نسبت به نظریه‌های سازگاری‌گرایانه قبلی برتری‌های قابل توجهی دارد. در حالی که نظریه‌های قبلی اغلب کلی و انتزاعی بودند و شواهد تجربی چندانی برایشان نبود، «نظریه رقابت اجتماعی» نه فقط یک چارچوب مشخص ارائه می‌دهد که می‌تواند بسیاری از آن نظریه‌ها را در خود جای دهد، بلکه داده‌های تجربی نیز آن را تقویت می‌کند. این نظریه افسردگی را واکنش تکاملی به «شکست» در سلسله‌مراتب اجتماعی می‌داند؛ یک سیگنال تسلیم که البته شاید در گذشته برای جلوگیری از درگیری‌های مرگبار مفید بوده است.

فایده‌ی نظریه
این نظریه به خوبی توضیح می‌دهد که چرا در جوامع امروزی، با وجود افزایش رفاه نسبی، افسردگی رو به افزایش است. زندگی مدرن، به‌ویژه با وجود رسانه‌های اجتماعی، ما را در معرض یک «رقابت اجتماعی» بی‌پایان و مقایسه‌های مداوم قرار می‌دهد. مغز باستانی ما که برای تشخیص جایگاه در گروه‌های کوچک طراحی شده، این مقایسه‌ها را به عنوان شکست‌های واقعی پردازش می‌کند و همان سیستم «تسلیم» را فعال می‌سازد.
علاوه بر این، مقاله با تمرکز بر مدارهای عصبی، این نظریه را از ایده‌ای صرفاً نظری به واقعیت زیستی و قابل ردیابی تبدیل می‌کند. این پژوهش نشان می‌دهد که چگونه اضطراب ناشی از شکست اجتماعی به طور مستقیم بر مدارهای پاداش، درد و حافظه در مغز تأثیر می‌گذارد. بنابراین، این دیدگاه نه‌فقط به چرایی افسردگی پاسخ می‌دهد، بلکه با شواهد عصب‌شناختی، چگونگی تأثیر آن بر مغز را نیز روشن می‌کند و به این ترتیب، راه را برای درمان‌های هدفمندتر برای این بیماری هموار می‌کند.
اکنون می‌دانیم افسردگی به صورت فردی ظاهر نمی‌شود و پای جامعه نیز در میان است.

هادی صمدی
@evophilosophy
اِسپندرل اجتماعی: تبیینی برای نظم‌های خودجوش اجتماعی

اخیراً پژوهشی جالب در ژورنال معتبر بوم‌شناسی رفتاری منتشر شده که نه فقط نگاه ما را به رفتارهای اجتماعی جانوران تغییر می‌دهد بلکه به نظر می‌رسد باید نگاهی نو به ساختارهای اجتماعی بیاندازیم. این پژوهش نشان می‌دهد که بابون‌ها، به‌خلاف تصورات رایج، نه برای بقا یا حفاظت از خود، بلکه صرفاً برای نزدیک ماندن به دوستان است که در صف‌های منظم حرکت می‌کنند. این کشف، مفهومی جذاب و قدرتمند به نام «اسپندرل اجتماعی» را به میان می‌آورد؛ ایده‌ای که بیان می‌کند بسیاری از نظم‌های پیچیده‌ای که در طبیعت و جوامع می‌بینیم، نه نتیجه‌ی یک استراتژی هدفمند، بلکه محصول جانبی و ناخواسته‌ی یک رفتار یا انگیزه‌ی بنیادین دیگرند.

خلاصه‌ی پژوهش
پیشتر دانشمندان برای توضیح حرکت صف‌گونه بابون‌ها که به آن «پیشروی» می‌گویند، اختلاف نظر داشتند. برخی آن را تصادفی می‌دانستند و برخی دیگر یک استراتژی هوشمندانه برای بقا، به این صورت که افراد قدرتمند در ابتدا و انتهای صف و افراد آسیب‌پذیر (مانند بچه‌ها و ماده‌ها) در مرکز امن گروه قرار می‌گیرند.
اما تیم پژوهشی با استفاده از ردیاب‌های جی‌پی‌اسِ بسیار دقیق، رفتار یک گروه بابون وحشی را به مدت ۳۶ روز زیر نظر گرفتند. چهار فرضیه اصلی برای این نوع از حرکت بابون‌ها عبارت بودند از:
فرضیه ریسک، که این نوع حرکت برای محافظت از افراد آسیب‌پذیر انجام می‌شود؛
فرضیه رقابت، که قرارگیری در صف برای دسترسی بهتر به منابع غذا و آب است؛
فرضیه تصمیم‌گیری گروهی، که سایر اعضاء به دنبال رهبران گروه حرکت می‌کنند؛
و فرضیه اسپندرل اجتماعی، که مطابق آن نظم به طور طبیعی از دل روابط اجتماعی پدیدار می‌شود و غایت خاصی را برآورده نمی‌کند.
نتایج به طور قاطعی نشان داد که سه فرضیه‌ی اول رد می‌شوند. ترتیب حرکت بابون‌ها هیچ ارتباطی با کاهش خطر، رقابت بر سر منابع یا پیروی از یک رهبر نداشت. در واقع، بابون‌هایی که در جلوی صف حرکت می‌کردند، لزوماً گروه را هدایت نمی‌کردند، بلکه اغلب افراد کم‌رتبه‌تری بودند. نظم مشاهده‌شده تنها با فرضیه‌ی چهارم قابل توضیح بود: بابون‌ها صرفاً کنار دوستان خود، که روابط اجتماعی پایداری با آنها دارند، حرکت می‌کنند.
بابون‌های رده‌بالا که پیوندهای اجتماعی قوی‌تر و دوستان بیشتری داشتند، به طور طبیعی در مرکز گروه قرار می‌گرفتند، زیرا توسط دوستان بیشتری احاطه می‌شدند. این یک استراتژی آگاهانه برای ایمنی نبود، بلکه یک محصول جانبی طبیعی از تمایل آن‌ها به حفظ نزدیکی با یاران خود بود.

چرا مفهوم اسپندرل اجتماعی در فهم جوامع انسانی بدیع است؟
مفهوم اسپندرل اجتماعی از این جهت نوآورانه و مهم است که ما را به بازنگری در این تصور که هر الگوی منظمی باید یک هدف یا کارکرد مشخص داشته باشد وامی‌دارد. ما به طور غریزی تمایل داریم برای هر پدیده‌ای به دنبال یک «دلیل استراتژیک» بگردیم، در حالی که بسیاری از پیچیده‌ترین ساختارهای اجتماعی ما، محصول جانبی و ناخواسته‌ی انباشت تصمیمات فردی و ساده‌ای هستند که بر اساس انگیزه‌های بنیادین انسانی (مانند نیاز به تعلق، دوستی، امنیت و راحتی) گرفته می‌شوند.
گاهی نظم می‌تواند بدون طراح و به صورت خودجوش ظهور کند. در ادامه یک مثال از اسپندرل‌های اجتماعی در دنیای انسان‌ها را معرفی می‌کنم که البته شاید علتی پشت سر آنها باشد؛ هدف خود مثال نیست بلکه هدف آن است که از منظری جدید و برگرفته از این یافته نیز می‌توان به برخی نظم‌های مشاهده شده نگریست.
 
به شکل‌گیری محله‌های قومی مانند محله چینی‌ها در شهرهای غربی نگاهی کنیم. تصور رایج این است که این محله‌ها با هدف حفظ فرهنگ طراحی شده‌اند. اما شاید انگیزه‌ی اصلی هر مهاجر، زندگی در کنار افرادی است که زبان او را می‌فهمند، غذای آشنا دارند و می‌توانند در یافتن کار و مسکن به او کمک کنند. این یک تصمیم فردی بر اساس نیاز به حمایت است. وقتی هزاران نفر همین تصمیم منطقی را به صورت جداگانه می‌گیرند، محصول جانبی و ناخواسته‌ی آن، شکل‌گیری یک محله متمرکز قومی است. شاید هدف هیچ‌کس «ساختن محله‌ی چینی‌ها» نبوده، بلکه هدف هر فرد یا خانواده «زندگی در کنار آشنایان» بوده است.
شاید بسیاری از نهادها و جنبش‌های اجتماعی و فکری نیز به همین دلیل ساده، که افراد دوست دارند در کنار دوستان و هم‌فکران خود باشند شکل می‌گیرند. قدرت دوستی شاید بتواند تغییراتی در لایه‌های اجتماعی ایجاد کند که جامعه‌شناسان در صدد فهم علل عمیق‌تر و بنیادین پشت سر آنها هستند!
مفهوم اسپندرل اجتماعی به ما یادآوری می‌کند که برای درک پیچیدگی‌های جوامع، گاهی باید به جای جستجوی نقشه‌های بزرگ و استراتژی‌های پنهان، به دنبال انگیزه‌های کوچک، ساده و بنیادین انسانی بگردیم. بسیاری از نظم‌های شگفت‌انگیز اطراف ما، نه از طراحی، که از دل همین دوستی‌ها و نیازهای ساده سر بر می‌آورند.

هادی صمدی
@evophilosophy