همه چیز خوب
453 subscribers
11.8K photos
1.18K videos
76 files
72 links
ارتباط با ادمین
@ettelaatmofid1
Download Telegram
در قديم راهنماى كاروان كيسه كاهى را همراه داشت تا اگر راه را اشتباه رفت،بتواند مسير كاه ريخته رابازگردد كه به او"كاه كشان" ميگفتند. معروف است كه "كهكشان"مسير كاه ريخته توسط خدايان آسمان است!


‌‌‌‌‌‎‌‎‌@ettelaatmofid
کفشی که برای پای تو مناسب است، ممکن است پای دیگری را زخم کند.

این ناعادلانه است که تمام دستورالعمل های زندگیمان را خودخواهانه درست بدانیم و آن را برای همگان بخواهیم.

همیشه آن چه در ذهن تو می گذرد، اصلِ مطلق نیست...

📗 اتوبوس سرگردان
✍🏻 جان استاین بک
‌‌‌‌‌‎‌‎
@ettelaatmofid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زیبایی شگفت انگیز در اعماق..


‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @ettelaatmofid
نویسندگان یونانی از عدالت و جایگاه مهم قانون نزد شاهان هخامنشی حکایت می کنند.

چنانکه افلاطون در رساله ی هفتم خود از داریوش به عنوان پادشاهی قانونگذار یاد کرده است.


@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۶۰

جز انتظار و التهاب زني كه با اشتياق ساعت ها را مي شمارد تا همسرش از راه برسد. جز شتاب مردي كه به سوي خانه و سوي زني مي رود كه مي داند آراسته و مشتاق چشم به در دوخته، در كنار سماوري كه مي جوشد و سفره شامي كه آماده است نشسته. زني كه لبخند شيرين و دست هاي نوازشگر دارد . ماه اول پاييز گذشت و آبان فرا رسيد. شب ها رحيم پول مي آورد و روي طاقچه مي گذاشت. ميوه مي آورد. هميشه دست پر به خانه باز مي گشت. مي دانستم كم كم پا به سن مي گذارد. در مرز سي سالگي بود. سرش به سنگ خورده بود. پخته و عاقل شده بود. سر به راه شده بود. با اين كه دومين ماه پاييز آغاز مي شد، هوا هنوز چندان سردنشده بود. برگ هاي چنار كه زرد و سرخ بودند زير نور آفتاب پاييز دل را به وجد مي آورد. يا شايد دل من جوان شده بود. آرام شده بود. اميدوار شده بود . يك شب رحيم از راه رسيد و خسته نشست و چاي نوشيد:
_به به. محبوب جان. چه خوشگل شده اي؟
_قبلاخوشگل نبودم ؟
_خوشگل تر شده اي
مرا بوسيد و گوشه اي نشست ولي به فكر فرو رفته بود. پرسيدم :
_رحيم جان شام بياورم؟
من و من كرد. پرسيدم :
_گرسنه نيستي؟
_راستش ميل ندارم. تو شامت را بخور.
_اگر تو نخوري من هم نمي خورم. چرا ميل نداري؟ مگر اتفاقي افتاده؟
_نه. اتفاقي كه نيفتاده. به بدبختي خودم افسوس مي خورم.
دلم فرو ريخت:
_چه شده؟ رحيم تو را به خدا بگو. چي شده؟ _چرا دست دست مي كني؟
زانوهايم ضعف رفت. ديگر تحمل مصيبت نداشتم. كمي مكث كرد و من من كنان گفت:
_والله يكي از نجارهاي معتبر، از آن ها كه كارهاي بزرگ برمي دارد. در و پنجره خانه هاي بزرگ را، اداره ها را. ميز و صندلي هم مي سازد. حتي مي گويد در و پنجره كاخ هاي پسرهاي رضا شاه را هم به او سفارش داده اند.
راست و دروغش پاي خودش. حالا اين بابا آمده، كار مرا ديده و پسنيده. چند روز پيش آمد به من گفت مي خواهم هر چه كار به من مي دهند يك سوم آن را به تو بدهم. ولي صاحب كار نبايد بفهمد. چون آن ها مرا مي شناسند و كاررا به خاطر شهرت و مهارت من سفارش مي دهند. اگر بفهمند من كار را به تو سپرده ام، سفارششان را پس مي گيرند. تو راضي هستي يا نه؟
با عجله و هيجان گفتم :
_خوب، مي خواستي قبول كني. مي خواستي بگويي راضي هستم. چرا معطلي؟
_خوب، من هم دلم مي خواهد قبول كنم. اگر سه چهار دفعه از اين كارها بگيرم، با مشتري ها آشنا مي شوم و كم كم اسمم سر زبانها مي افتد و خودم براي خودم كار مي گيرم. ولي موضوع اين جاست كه طرف مي گويد تو هم بايدسرمايه بگذاري. ولي من كه سرمايه ندارم. ولي موضوع اين جاست كه طرف مي گويد تو هم بايد سرمايه بگذاري. 
ولي من كه سرمايه ندارم. چوب مي خواهد. وسيله مي خواهد هزار دنگ و فنگ دارد. با دست خالي كه نمي شود!
_چه قدر سرمايه مي خواهد؟
فكر مي كرد گفت :
_هر چه قدر كه بخواهد. من كه آه در بساط ندارم
_خوب، بايد فكري كرد. از يكي قرض كن رحيم
با خجالت سر خود را پايين انداخت و گفت:
_من به او گفتم شما پولي به من قرض بدهيد تا من وسيله جور كنم و كارم را راه بيندازم. بعد كه دستمزدم را گرفتم قرض شما را پس مي دهم. آن بيچاره هم حرفي ندارد. قبول مي كند . ولي گفت بايد يك گرويي چيزي داشته باشي . به فكر فرو رفتم. چه كار بايد كرد؟ ناگهان برقي در مغزم درخشيد:
_خوب، يك كاري بكن رحيم، دكان را گرو مي گذاريم .
_نه بابا. دكان كه فايده ندارد. كوچك است. _ارزشش آن قدرها نيست. طرف قبول نمي كند تعجب كردم. با اين همه گفتم:
_خوب، خانه را گرو مي گذاريم. چه طور است. كافي هست يا نه؟
فكري كرد و در حالي كه با انگشت روي قالي خط مي كشيد گفت:
_به نظر من كه خوب است. فقط او هم بايد قبول كند. اگر قبول نكرد ناچاريم هر دو را گرو بگذاريم حا لا تو اول خانه را پيشنهاد بكن، ببين چه مي گويد. تو مقدماتش را جور كن. _من از گرو گذاشتن خانه حرفي ندارم . سر بلند كرد ولي به چشمان من نگاه نمي كرد. به سقف خيره شد و گفت:
_نه، من دلم نمي خواهد تو راه بيفتي و دنبال ما به محضر و اين طرف و آن طرف بيايي. با صد تا مرد سر و كله بزني كه چيه؟ ميخواهي خانه را گرو بگذاري؟
_خوب، هر جا برويم با هم مي رويم. من كه تنها نيستم!
_نه، خوبيت ندارد. اگر دلت مي خواهد خانه را گرو بگذاري .... من مي گويم.
_خوب چه مي گويي؟ 
_چه طور بگويم؟ به نظر من ... بهتر است تو اول خانه را .... به اسم من بكني. بعد من آن را گرو مي گذارم دلم تكان خورد. خوشحال بودم كه به من نگاه نمي كند بهت زده به صورت او خيره شده بودم. بوي خيانت ميشنيدم. از اول هم اين صغرا كبرا چيدن ها نتوانسته بود مرا قانع كند. ته دلم مشكوك بودم. ولي دلم نمي خواست باور كنم. نمي خواستم روابط خوبمان خراب شود. گفتم:
_حالا چه فرقي مي كند رحيم جان من و تو كه ندارم! يك نوك پا با هم به محضر مي رويم يا مي گوييم دفتردار بيايد خانه امضا مي كنيم
گفت:
_من كه نمي توانم پيرمرد محضردار را براي گرو گذاشتن يك ملك به خانه ام بكشم. دلم هم نمي خواهد زنم توي محضر بيايد. به قول خودت من و تو كه نداريم. فردا مي رويم خانه را به اسم من بكن. ترتيب بقيه كارها با من گفتم:
_حالا چه عجله اي داري؟ چرا فردا؟ بگذار من فكرهايم را بكنم 
در حالي كه سعي مي كرد خشم خود را پنهان كند گفت:
_چه فكري؟ يارو عجله دارد. اگر من برايش ناز كنم صد تا مثل من منتش را مي كشند. او كه دست روي دست نمي گذارد بنشيند تا تو فكر هايت را بكني. بعلاوه، چه فكري؟ مگر تو به من اطمينان نداري؟
_ چرا رحيم جان. موضوع اطمينان نيست، ولي :كم كم صدايش بلند مي شد
_پس موضوع چيست؟ نمي خواهي خانه را به اسم من بكني؟ مي ترسي خانه ات رابخورم؟ دست و دلت مي لرزد؟
_وا رفتم. دوباره دريچه قلب من به روي او بسته شد. دوباره نگاهش حالت كينه توزانه اي به خود مي گرفت. با لحني سرد گفتم:
_آخر من هنوز گيج هستم. هنوز درست نمي دانم موضوع چيست؟
_گيج هستي يا به من اطمينان نداري؟ نگفتم مرا دوست نداري!
_اين چه حرفي است رحيم! اين چه ربطي به دوست داشتن دارد؟
_پس چه چيزي به دوست داشتن ربط دارد؟ _من كه اخلاق خود را عوض كرده ام. يك ماه آزگار است كه به ميل تو رفتار مي كنم. هر سازي زدي رقصيدم. گفتي نرو سر كار گفتم چشم. شب زود بيا خانه گفتم چشم. گفتي ميخواهم هر جا دلم خواست بروم گفتم برو. باز هم مي گويي مي خواهم ببينم موضوع چيست؟ موضوع اين است كه تو دلت نمي آيد خانه را به اسم من بكني . شگفت زده پرسيدم:
_پس اين يك ماه به خاطر همين بود كه خانه روشنايي مي كردي؟ مي خواستي خانه را به اسمت كنم؟ 
_كفر مرا در مي آوري ها! فكر مي كني مي خواهم سرت كلاه بگذارم؟
به اعتراض گفتم:
_رحيم !!
_رحيم ندارد. خانه را به اسم من مي كني يا نه؟ 
و چون سكوت مرا ديد گفت:
_تو مثلااين خانه را مي خواهي چه كني؟ بچه كه نداري. خرجت هم كه با من است ... حالا چه خانه به اسم من باشد چه به اسم تو. مي خواهي خانه را با خودت به آن دنيا ببري؟ مي خواهي بعد از خودت خواهر و برادرت بخورند و يك آب هم رويش؟
با خونسردي گفتم:
_آهان ... پس موضوع اين است. پس تمام داستان نجاري و خانه اعيان اشراف، اداره ها و كاخ پسران رضا شاه و شراكت و گرويي بهانه بود؟ در باغ سبز بود؟ پس يك ماه دندان سر جگر گذاشتي، عرق نخوردي، الواتي نكردي كه مرا خام كني؟ حالا كه پسرم از بين رفته مي خواهي خانه را به اسمت كنم كه مبادا به كس ديگري برسد؟ مي خواهي دار و ندارم را از چنگم در بياوري و بار خودت را ببندي؟ نه جانم، خواب ديده اي خير است!!
ناگهان هوشيار شدم. پرده از مقابل چشمانم به كنار رفت. اين همه حماقت را از خود بعيد مي دانستم. چه طور زودتر نفهميده بودم؟ نقاب از چهره اش كنار رفته بود و همان قيافه كراهت بار سبع در برابرم ظاهر گرديد. در حالي كه مشتش را بر قالي خرسك جهازي من مي كوبيد فرياد زد:
_بايد اين خانه را به اسم من بكني. فهميدي؟ 
با بي اعتنايي پاسخ دادم:
_من خانه به اسم كسي بكن نيستم !
_غلط مي كني. حالا مي بينيم. اگر اين خانه را به اسم من نكني هر چه ديدي از چشم خودت ديدي !خانه را به اسم تو بكنم كه چه بشود؟ _كه لابد معصومه خانم را بياوري؟؟
_ اين جا آره كه مي آورم. تا چشم تو كور شود. تا ده تا بچه بزايد. تا توي اجاق كور ازحسادت بتركي .
_آن وقت من هم مي مانم و تماشا مي كنم؟
_نخير، تشريف مي بريد منزل آقاجانتان. همان كه با اردنگي از خانه بيرونتان كرد.
عضلات گردنش از شدت خشم متورم شده بود. رگ سياه نفرت انگيزش برجسته تر از هميشه مي نمود. اداي مرا در آورد:
_تو پشت من باش رحيم جان ... من كه جز تو كسي را ندارم.
گفتم:
_رحيم بس كن. باز كه هار شدي!
_هار پدر پدرسگت است.
_خفه شو. اسم پدر مرا نياور.
_من خفه بشوم؟ 
سيلي اش به شدت برق بر صورتم فرود آمد و به دنبال آن ضربات مشت و لگد بر سرم باريد. انگار جبران يك ماهه گذشته را مي كرد. سپس خسته و خشمگين دست از سرم برداشت و رفت روي طاقچه جلوي پنجره نشست. تحقير شده و دست از جان شسته بودم. پرسيد:
_خانه را به اسم من مي كني يا نه؟
_نه، نه، نه. همان معصومه خانم را كه گرفتي برايت خانه هم مي آورد.
_نه. او برايم خانه نمي آورد. او خانم اين خانه مي شود و تو هم كلفتي بچه هايش را مي كني. من كه اجاق كورنيستم، تو هستي. من پسر مي خواهم. وارث مي خواهم. مادرم راست گفته، من پشت مي خواهم از جا بلند شدم . مادرش وارد اتاق شده با لذت تماشا مي كرد. باز آتش بس شكسته بود. به سوي رحيم چرخيدم و با عصبانيت خنديدم:
_نيست كه خيلي محترم هستي؟ دانشمند هستي؟ املاكت مانده؟ مي ترسي سلطنتت منقرض شود. اين است كه وليعهد مي خواهي! حالا خيال كن چهار تا كور و كچل هم پس انداختي. وقتي نان نداري بدهي بهتر كه اجاقت كور باشد .
نویسنده : فتانه سید جوادی

@ettelaatmofid
یک مقوا یا کارتون را به شکل‌های هندسی مختلف دورگیری کرده و از کودک بخواهید شکل‌های مشابه را روی هم بگذارد.

این بازی به توانایی تشخیص اندازه، تجسم فضایی و شناسایی اعداد کودکان کمک می‌کند.

@ettelaatmofid
کدام #ملت چنین بزرگانی دارد؟


@ettelaatmofid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دانستنیهای کشور زیبای سوئیس

🔺این کشور ۸/۵ میلیون نفر جمعیت دارد.

🔺پایتخت آن شهر برن است.

🔺۲۶ ایالت دارد که کانتون نامیده می شود.

🔺سوئیس کشوری چندزبانه است و در آن چهار زبان آلمانی، فرانسوی، ایتالیایی و رومانش به رسمیت شناخته می‌شوند.

🔺سوئیس دارای سابقهٔ طولانی بی‌طرفی در مناسبات جهانی است، به‌طوری‌که این کشور از سال ۱۸۱۵ تاکنون وارد هیچ جنگی نشده‌است..
🔺این کشور مقر بسیاری از سازمان‌های بین‌المللی چون صلیب سرخ و سازمان تجارت جهانی است.

🔺سوئیس را با شکلات، پنیر، سیستم بانکداری، ساعت‌سازی و کوهستان‌هایش می‌شناسند.


۱- در سوئیس تا سال 1971 ، زنان حق رای دادن نداشتند. در بیشتر کشورهای غربی بعد از جنگ جهانی اول ، زنان می توانستند در انتخابات شرکت کنند. سوئیس جزو آخرین کشورهای غربی بود که به زنان حق رای داد.

۲- به طور متوسط هر بزرگسال در سوییس 513000 دلار سرمایه دارد.

۳- سوییس دومین کشور جهان با بالاترین طول عمر است. به طور متوسط سوییسی ها 83.4 سال عمر می کنند.

@ettelaatmofid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مدار تلسکوپ جیمزوب به این شکل است.

جیمزوب به جای اینکه به دور زمین بچرخد، به دور خورشید و‌به‌موازات زمین، در  فاصله نزدیک به یک میلیون مایلی ما به نام نقطه لاگرانژ 2 (L2) به دور خورشید خواهد چرخید.

در نقاط لاگرانژی نیروهای گرانشی اجسام با یک دیگر به تعادل می‌رسند.

در این نقطه لاگرانژی تلسکوپ وب یک "مدار هاله" خواهد داشت. همانطور که در این ویدئو نشان داده شده است، کشش گرانشی از زمین و خورشید باعث می شود که تلسکوپ به دور نقطه لاگرانژ بچرخد.

از این نقطه، جیمز وب همیشه از درون منظومه شمسی دور می شود و دربرابر هر گونه منبع گرمایی که می تواند بر توانایی آن در جمع آوری نور مادون قرمز تأثیر بگذارد محافظت می شود.


@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۶۱

_وقتي نان نداري بدهي بهتر كه اجاقت كور 
باشد. چهار تا صابون پز و قداره كش كتر. چهار تا گداي سرگذر و گردنه گير كمتر. بچه هايي كه باباشان تو باشي و ننه شان معصومه لوچ، نبودشان بهتر از بودنشان است. بچه هايي كه بايد توي گل و كثافت بلولند يا كچلي بگيرند يا تراخم، آخر و عاقبت هم معلوم نباشد سر از كجا در مي آورند
دوباره به طور ناگهاني از جا پريد و چنان با تمام قدرت بر دهانم كوبيد كه دلم از حال رفت. فرياد زد :
_مگر نگفتم خفه شو؟ خيال مي كني خودت خيلي خوشگل هستي؟ خودت را توي آيينه ديده اي؟ عين تب لازمي ها هستي. آيينه دق هستي ... بهت بگويم، يا اين خانه را به اسم من مي كني. يا نعشت را دراز مي كنم پشت دستم را روي لبم گذاشتم. وقتي برداشتم از خون خيس بود. مادرش با لحني كه سعي مي كرد خيرخواهانه به نظر برسد گفت:
_زن، دست بردار. ول كن. چرا عصبانيش مي كني كه آن قدر كتكت بزند؟ تو كه مي داني شوهرت چه قدر جوشي است؟ تو كه آخر اين كار را ميكني. پس زودتر بكن و جانت را خلاص كن.
_اگر پشت گوشتان را ديديد خانه را هم خواهيد ديد!
رحيم فرياد زد :
_نمي دهي؟ حالا نشانت مي دهم. لختت مي كنم تا بتمرگي توي خانه و آن قدر گرسنگي بكشي تا سر عقل بيايي با حركات تند و عصبي به اتاق بغلي رفت. هرچه پول روي طاقچه بود برداشت. در صندوقم را باز كرد. بقيه پول ها و 
انگشتري الماسم را برداشت. با خودش غر مي زد :
_زنيكه پدرسوخته. نه زبان سرش مي شود نه محبت و نه داد و فرياد. پدري ازر تو در بياورم كه حظ كني !
مادرش گفت:
_نگفتم؟ نگفتم زبان درآورده؟ نگفتم اين قدر لي لي به  لالايش نگذار، ديگر جلودارش نمي شوي؟ بفرما، حالا زبان درآورده اين قدر ..!
با دست راست به آرنج دست چپ كوبيد تا بلندي زبان مرا نشان بدهد. گفتم :
_نه خانم جان، زبان داشتم. همه زبان دارند. هيچ كس  لال نيست. فقط بعضي ها آبروداري مي كنند. خانمي مي كنند. بي حيايي كه كار سختي نيست! متانت مشكل است. كار همه كس نيست. ولي اين چيزها به خرج شما نمي رود. 
چون از اول كوتاه آمدم فكر كرديد توي سرخور هستم؟ تقصير خودم بود. خودم كردم كه لعنت بر خودم باد.  چشمم كور بشود بايد بكشم. از همان سال اول مثل سگ پشيمانم كرديد. فهميدم كه ميان پيغمبرها جرجيس را پيداكرده ام. همه را ول كردم پسر شما را چسبيدم
حرفم را قطع كرد:
_نه جانم، اگر بهتر از پسر من را پيدا كرده بودي ولش نمي كردي. لياقت تو  لابد همين پسر من بوده
رحيم بي توجه به ما از اتاق كناري بيرون پريد و گفت:
_سينه ريز كجاست؟
وحشت زده عقب رفتم. آن شب سينه ريز را به خاطر او به گردن افكنده بودم. سينه ريز يادگار پدرم بود. دستم را روي آن گذاشتم :
_نمي دهم.
_به گور پدرت مي خندي.
دستم را گرفت و به پشت پيچاند. ديگر انسان نبود. واقعا به حيوان درنده اي تبديل شده بود. مثل خوك. مثل گرگ. 
اصلا جانور غريبي بود كه بيش از وحشت نفرت توليد مي كرد. با دست راست با يك ضربت گردن بند را از گردن من پاره كرد. رو به مادرش كرد و با تاكيد گفت:
_از فردا اگر پا از خانه بيرون بگذارد واي به حال تو و واي به حال او
دوان دوان به سوي در خانه رفت و آن را قفل كرد. برگشت و به من گفت:
_تا صبح خوب فكرهايت را بكن. شايد عقلت سرجا بيايد. من اين خانه را مي خواهم و هر طور شده آن را مي گيرم. حالا چه بهتر زبان خوش بدهي
به اتاق مادرش رفت و هر دو شب را در آن جا خوابيدند. تا نيمه شب پاي چراغ گردسوز بيدار نشستم. خوابم نمي برد. صورتم، دهانم، دستم، همه جاي بدنم، حتي پشت گردنم از اثر كشيده شدن گردن بند درد مي كرد يا مي
سوخت. ولي درد اصلي در قلبم بود. پس كجا رفت آن رحيمي كه در دكان مي ديدم؟ كي رفت؟ چرا رفت؟ تقصير من بود يا او؟ چرا نگذاشتم با كوكب بماند؟ اگر كوكب به جاي من بود چه مي كرد؟ آيا او برايش مناسب تر نبود؟ 
آيا او زبان اين مرد را بهتر از من نمي فهميد؟
خسته و بيزار بودم. اشكي در كار نبود. مثل مجسمه نشسته بودم. حتي نمي شد گفت كه فكري در سر داشتم. به گل قالي خيره شده بودم. به كه شكايت كنم؟ از كه شكايت كنم؟ خودم با چشم بسته خود را به چاه افكنده بودم. حالاديگر دير شده بود. جبران پذير نبود. نمي دانستم چه بايد بكنم. فقط مي دانستم كه ديگر طاقتم طاق شده. نه، ديگر بس است. عاشقي پدرم را درآورد. دلم آتش گرفت. قلبم پاره پاره شد. روحم كشته شد. تازه معناي زندگي را مي فهميدم. مي فهميدم كه با زندگي نمي توان شوخي كرد. زندگي بازيچه نيست. هوا و هوس نيست. ورطه اي كه در آن  سقوط كرده بودم، جهنمي كه با سر به آن افتاده بودم، مرا پخته كرده بود. دانستم كه دست روزگار دست مهربان مادر نيست كه بر سرم كشيده مي شد. چهره دنيا همان صورت خندان و پر مهر و محبت پدرم نيست كه در پيش رويم بود. چرخ گردون آن بازيچه اي نبود كه در تصورم بود .
بازيچه اي كه چون بخواهيم آن را به زور تصاحب كنيم و هر زمان از آن خسته شديم با نوك پايي از خود دورش كنيم. حقيقت همين بود كه در برابر خود مي ديدم و 
بسيار تلخ تر از آن بود كه به بيان در آيد. اندك اندك به مفهوم گفته هاي پدرم پي برده بودم و حالا معناي آن را عريان و آشكار به چشم مي ديدم نفهميدم كي خوابيدم و كي بيدار شدم. چراغ گردسوز هنوز مي سوخت. شب هنوز مثل قير بود. چراغ را خاموش كردم و باز همان جا سر بر قالي نهادم و به خوابي دردناك فرو رفتم كه قطع و وصل مي شد. اي روز شتاب كن. اي شب چه صبور و پرطاقت هستي. پس كي مي خواهي به آخر برسي؟ تا كي اسير اين تيرگي باشم؟ كي اين تاريكي دست از گريبانم برخواهد داشت؟ اي غم و اندوه، يا رهايم كنيد يا جانم را بگيريد. خداوندا، خلاصم كن. نه ذره ذره، يك باره خلاصم كن. از دست خودم خلاصم كن . آسمان دودي شد و هنوز همه جا تاريك بود. بيدار شدم. چه شبي بر من گذشته بود! در همان جا كه دراز كشيده بودم نشستم. زانوها را به بغل گرفتم و پشت به ديوار دادم. از پنجره به حياط خيره شده. به گوشه ديوار. آن جا كه جاي الماس بود. آه از نهادم برآمد. مي ديدمش كه از پله ها بالا مي آيد. كه كنارم مي نشيند. كه گندم شاهدانه مي خواهد. كه وحشتزده از دعواي من و پدرش گريه مي كند. كه راحت شد
در باز شد و مادرشوهرم با سماور وارد اتاق شد. كي هوا روشن شده بود؟ كي سپيده سر زده بود؟
همان و بي حركت نشسته بودم. چشمش به من افتاد و تعجب كرد. يك لحظه سماور به دست ايستاد :
_اوا! تا صبح همين جا بودي؟
پاسخي ندادم. بلافاصله پيش آمد. اسباب سماور را چيد و سماور را در جاي خود قرار داد. كنارم نشست و با لحني محيلانه كه لعابي از خيرانديشي بر آن بود گفت :
_واي، واي، ببين چه به روزت آورده! آن قدر عصبانيش نكن ها! يك وقت مي زند ناقصت مي كند. اخالقش به پدر خدا بيامرزش رفته. جوشي است. بيا و خانه را به اسمش بكن و شر را بكن. والله من خير هر دوي شما را مي خواهم
رحيم لخ لخ كنان از راه رسيد:
_ننه، بي خود برايش روضه نخوان. اين كله نپز است. پخته نمي شود. برو كنار يبينم، زبان خر را خلج مي داند
بالای سرم ايستاد. پاها را باز و دست ها را به كمر زد. گفت :
_خانه را به اسمم مي كني يا نه؟
جواب ندادم .
_مگر با تو نيستم؟ عين ترب سياه نشسته و رو به رويش را نگاه مي كند. پرسيدم خانه را به اسمم مي كني يا نه؟
_سرم را بلند كردم. لبم مي سوخت. انگار ورم كرده بود. گفتم :
_نه 
با لگد به پايم زد :
_اكه پررو آدميزاد هي! ريختش را ببين، از دنيا برگشته. كفاره مي خواهد آدم به رويش نگاه كند 
رو به مادرش كرد :
_ننه، من مي روم. وقتي برگشتم بايد اين قالي ها را جمع كرده باشي. مي خواهم بفروشمشان. پول لازم دارم 
راه افتاد برود. مادرش پرسيد :
_ناشتايي نمي خوري؟ 
_بده اين بخورد تا هارتر بشود
مي دانستم گردن بند و انگشتر و پول هاي من در جيبش است. تا وسط پله ها رفت. ولي دوباره برگشت و وارد اتاقي كه در آن مي خوابيديم شد. الله ها را از سر طاقچه برداشت و موقع رفتن خطاب به مادرش گفت :
_اين ها را هم مي برم. پول لازم دارم
انگار كسي از او توضيح خواسته بود. من همان جا كه نشسته بودم باقي ماندم. ساكت بدون يك كلام حرف. مادرش 
گفت :
حالا خيالت راحت شد؟ الان مي رود همه را مي فروشد و تا شب نصفش را خرج خوشگذراني مي كند
شانه بالا انداختم. تا صبحانه بخورد. بلند شدم و به اتاق بغلي رفتم و در را محكم بستم. طاقت تحمل روي او را نداشتم، چه برسد به آن كه زانو به زانويش بنشينم و با او ناشتايي بخورم. صورتم درد مي كرد. مقابل آيينه كوچك سر طاقچه رفتم. از ديدن چهره خودم يكه خوردم. تمام طرف راست صورتم از سيلي سخت شب گذشته او كبود بود. 
چشم راستم نيم بسته و گوشه لبم كه او با پشت دست برآن كوبيده بود آماس كرده و بنفش شده بود. وحشت كردم. از زنده ماندن خودم تعجب مي كردم. تعجب مي كردم كه چه طور از زير ضربات مشت و لگد او سالم بيرون آمده ام. هنوز گوش راستم از ضربه سيلي او درد مي كرد. صداي مادرش بلند شد كه با غيظ گفت:
_سماور جوش است. همه چيز حاضر است. مي خواهي بخور، مي خواهي نخور .
شنيدم كه از اتاق خارج شد و از پلكان پايين رفت. جرقه اي در مغزم زد. تصميم خود را گرفتم. به سرعت چمدانم را برداشتم و لباس ها و مقداري خرت و پرت هايم را در آن ريختم. جعبه چوب شمشادم را با تمام محتويات آن درون چمدان جاي دادم. چادر بر سر كردم و از پله ها فرود آمدم. مادرشوهرم مثل پلنگ تير خورده جلو پريد و دست ها را به كمر زد :
_اوقور به خير! كجا به سلامتي؟ 
_مي خواهم بروم. ديگر جانم به لبم رسيده!
_كجا بروي؟ همين طور سرت را مي اندازي پايين و هري ...؟ مگر اين خانه صاحب ندارد؟ مگر نشنيدي ديشب شوهرت چه گفت؟
_كدام شوهر؟ من ديگر شوهر ندارم!
نویسنده : فتانه سید جوادی

@ettelaatmofid
انجام تمرینات ورزشی هنگام صبح بسیار موثرتر است 👌

مطالعه ای جدید که توسط تیمی از محققان دانشگاه کالیفرنیا انجام شده نشان داده که انجام تمرینات ورزشی در صبح بسیار موثرتر از هنگام غروب است.

آنطور که این مطالعات نشان داده، در هنگام صبح سلول های بدن ما اکسیژن بیشتری مصرف کرده و فرآیندهای متابولیکی بدن فعال می شوند. از این رو انجام تمرینات ورزشی در هنگام صبح برای متابولیسم بدن مفیدتر بوده و نتایج بهتری در زمینه کاهش وزن و تناسب اندام دارد.

@ettelaatmofid
واريس چيست؟

وقتي كه جريان گردش خون به درستي انجام نشود، رگها براثر جمع شدن خون در آنها برجسنه مي شوند كه بيشتر در پاها و رانها ديده مي شود كه به آنها واريس گفته مي شود.

@ettelaatmofid

استفاده مداوم از دو میوه خیار و گلابی از لاغری موضعی در صورت جلوگیری میکند و صورت پرتر به نظر می رسد.

نوشیدن مقدار مناسب آب نیز موجب تأمین آب میان بافتی و تقویت عضلات صورت می‌شود.

@ettelaatmofid
♻️آخرین قیمت ها:

🔷انس جهانی: ۲۳۴۹ دلار
🔹طلاي ۱۸ عيار: ۳.۳۷۰.۰۰۰ تومان
🔹مثقال طلا: ۱۴.۶۰۶.۰۰۰ تومان
🔹طرح جدید: ۴۰.۹۰۰.۰۰۰ تومان
🔹 سکه بهار: ۳۷.۸۰۰.۰۰۰ تومان
🔹ربع سکه: ۱۵.۰۰۰.۰۰۰ تومان
🔹نیم سکه: ۲۳.۷۰۰.۰۰۰ تومان
🔹سکه گرمی : ۶.۷۰۰.۰۰۰تومان
🔹دلار تهران : ۵۹.۹۰۰ تومان

@ettelaatmofid
🔺️نشانه‌های برآمدگی و فرورفتگی در قوطی‌های کنسرو را جدی بگیرید

سازمان غذا و دارو:
🔹هرگونه تغییر شکل قوطی کنسروها نشان دهنده یک نوع اشکال در سلامت کنسرو است.

🔹مهمترین علامت ظاهری در مورد فساد کنسروها تورم قوطی آنهاست بنابراین توجه به شکل ظاهری قوطی باید در اولویت باشد.

@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۶۲

چشمانش گرد شد:
_چشمم روشن، حرف هاي تازه تازه مي شنوم!
دهانم باز شد و آنچه را سال ها در دل و بر نوك زبان داشتم بيرون ريختم:
_آن نامرد بي سر و پا شوهر من نيست. عارم مي شود به او مرد بگويم، به او شوهر بگويم 
خنديد:
_از مرديش گله داري؟
_نه، از مردانگيش گله دارم. از طبع پست و بي همتي اش. از ضعيف كشي و بي غيرتي اش. تو نمي فهمي من چه مي گويم. او هم نمي فهمد. ياد نگرفته. از كه بايد درس مي گرفت؟ از كجا بايد علو طبع و نظربلندي را فرا بگيرد؟ 
حق دارد كه نداند غيرت چيست؟ شرف كدام است مرا كه ضعيف هستم به زير لگد مي اندازد ولي از برادرهاي قداره كش معصومه حساب مي برد. در مقابل يك زن قدرت نمايي مي كند و وقتي پاي مردها به ميان مي آيد، پشت دامن ننه اش پنهان مي شود. مظلوم مي شود. آرام مي شود. بره مي شود. مردانگي او فقط به سبيل و كت و شلواراست و بس
ديگر مادرشوهرم را شما خطاب نمي كردم. ديگر به او خانم نمي گفتم چون خانم نبود. شايسته اين لقب نبود. نادان و رذل بود. ديگر نمي خواستم بيش از اين چشمم را بر روي حقيقت ببندم. لازم نبود به خاطر حفظ نيكنامي پسرم بكوشم تا مادربزرگش را محترم جلوه بدهم. ديگر پسري در كار نبود. يا شايد هم خيلي ساده، به اين دليل كه خودم نيز تا حد زيادي به آن ها شبيه شده بودم. از آن ها آموخته بودم. زبان آن ها را فرا گرفته بودم. خوب و بد را از ياد برده بودم. روابط سالم و محترمانه را فراموش كرده بودم
لب پله دالان نشست و گفت :
_زندگي پسرم را جمع كرده اي و مي روي؟
_كدام زندگي؟ پسر تو زندگي هم داشت؟ وقتي مرا گرفت خودش بود و يك قبا و تنبان. حالا زندگي پيدا كرده؟
با خونسردي گفت :
_چمدان را مي گذاري بعد مي روي !
گفتم :
_اي به چشم !
آرام برگشتم و از پله ها بالارفتم. خيالش راحت شد. بلند شد و غرغركنان به دنبال كارش رفت. وارد اتاقي شدم كه  روزگاري عشق من بود . از خونسردي و آرامش خودم شگفت زده بودم. در را بستم. تازه به خود آمده بودم. محبوبه چه چيزي را مي خواهي از اين خانه ببري؟ رغبت مي كني دوباره اين لباس ها را به تن كني؟ اين كفش ها را بپوشي؟ اين سنجاق ها را به سرت بزني؟ اين ها را كه نشانه هايي از زندگي با يك آدم بي سر و پاي حيوان صفت است مي خواهي چه كني؟ اين 
ها را كه سمبل جواني بر باد رفته و آرزوهاي سوخته و غرور زخم خورده و احساسات جريحه دار شده است براي چه مي خواهي؟ نابودشان كن. همه را از بين ببرقيچي را برداشتم. چمدان را گشودم و تمام لباس ها را يكي يكي با قيچي بريدم و تكه پاره كردم و بر زمين انداختم . قيچي كفش هايم را نمي بريد. يك تيغ ريش تراشي برداشتم و لبه كفش ها را با آن چاك دادم. دستم بريد. ولي من انگار حس نمي كردم. وحشي شده بودم. چادر شب رختخواب ها را به وسط اتاق كشيدم اما گره آن را باز نكردم بلكه آن را با تيغ پاره پاره كردم. لحاف و تشك را بيرون كشيدم و سپس با تيغ و قيچي به جان رويه هاي ساتن لحاف ها افتادم. آن گاه به سراغ تشك ها رفتم. چنان با لذت آن ها را مي دريدم كه گويي شاهرگ رحيم است.  انگار زبان مادرشوهرم است. انگار سينه خودم است. انگار بخت خفته من است. زير لب غريدم :
_رواح پدرت. مي گذارم اين ها برايت بمانند؟ به همين خيال باش!
سپس با همان تيغ به سراغ قالي ها رفتم. دولا دولا راه مي رفتم و با دست راست تيغ را با تمام قدرت روي فرش هاي خرسك مي كشيدم و لذت مي بردم. از عكس العمل رحيم، از يكه خوردن او، از خشم و نااميدي او احساس شادي مي كردم. لبخند انتقام بر لبانم بود. بر لبان كبود و متورمم. بر صورت سياه شده از كتكم سماور را برداشتم. هنوز داغ بود. آب آن را بر روي رختخواب ها و قالي ها دمر كردم. زغال ها از دودكش سماور روي رختخواب هاي تكه پاره افتاد. چادر سياه تافته يزديم را برداشتم و تا كردم. مي دانستم مادرشوهرم عاشق و شيفته اين چادر است. با آن زغال ها را دانه دانه برمي داشتم تا دستم نسوزد و هر دانه را روي يك قالي مي انداختم. 
قالي گله به گله دود مي كرد. چادر سياه از حرارت زغال سوراخ سوراخ مي شد. ايستادم و تماشا كردم. چشمم به جعبه چوب شمشاد افتاد. آن را هم بشكنم؟ مي خواستم آن را هم بسوزانم. گذشته ام را با آن دفن كنم. ولي دلم مي گفت شب كلاه الماس در آن است. يادگار آن بهار شيرين، خاطره سركشي هايت را در خود دارد. هوس هاي جوانيت در آن پنهان است. اين آيينه عبرت را نگه دار. خواستم در آن را بگشايم و شب كلاه الماس را از درونش  بردارم، ترسيدم . ترسيدم كه اين همان صندوقچه پاندورا باشد كه پدرم داستانش را برايم نقل كرده بود. ترسيدم  : اگر آن را بگشايم، جادوي آن وجودم را تسخير كند. پايم سست شود. بمانم و اسير پليدي گردم و ديگر نتوانم از رنج و اندوه بگريزم. خودم هم نمي دانم چه شد كه ناگهان صندوقچه را بغل زدم. دوباره چادر را به سر افكندم و از پلكان پايين آمدم .
دوباره چادر را به سر افكندم و از پلكان پايين آمدم با همين صندوقچه چوب شمشاد كه مي بيني به محض آن كه به ميان حياط رسيدم، باز مادرشوهرم مثل ديوي كه مويش را آتش زده باشند حاضر شد و لب پله دالان نشست
_باز كه راه افتادي دختر! عجب رويي داري تو! كتك هايي كه تو ديشب خوردي اگر به فيل زده بودند مي خوابيد. باز هم تنت مي خارد؟
گفتم:
_برو كنار. بگذار رد بشوم.
_نمي روم 
_من كه چمدان را توي اتاق گذاشته ام. حالا بگذار بروم.
_پس اين يكي چيست كه زير بغلت زده اي؟
_اين مال خودم است. به تو مربوط نيست
_هر چه در اين خانه است مال پسر من است و به من هم مربوط مي شود.
گفتم:
_الحمدلله پسر تو چيزي باقي نگذاشته كه مال من باشد يا مال او. گفتم از سر راهم برو كنار
با صداي زير و جيغ جيغويش فرياد زد:
_از رو نمي روي؟ زنيكه پررو؟ حا لا من هم بروم كنار، تو با آن ريخت از دنيا برگشته ات رويت مي شود از خانه بيرون بروي؟ والله ديدنت كراهت دارد. خيال مي كني
حرفش را قطع كردم و آرام پرسيدم
_پس نمي خواهي كنار بروي؟ 
_نه .
آهسته خم شدم و جعبه را در گوشه دالان گذاشتم. چادر از سر برداشتم و آن را از ميان تا كردم و روي صندوقچه نهادم. سپس به سوي او چرخيدم. دست چپم را پيش بردم و از روي چارقد موهايش را چنگ زدم و در حالي كه از
لاي دندان ها مي غريدم:
_مگر به تو نمي گويم برو كنار؟ 
با تمام قدرت موهايش را بالا كشيدم. به طوري كه از روي پله بلند شد و فرياد زد:
_الهي چلاق بشوي 
و كوشيد تا از خودش دفاع كند و مرا چنگ بزند. با دست راست دستش را گرفتم و آن را چنان محكم گاز گرفتم 
كه احساس كردم دندان هايم در گوشتش فرو خواهند رفت و به يكديگر خواهد رسيد. چه قدر لذت داشت. چنان فريادي كشيد كه بدون شك هفت همسايه آن طرف تر هم صدايش را شنيدند. آن وقت من، نه از ترس فرياد او، 
بلكه چون خودم خواستم، گوشتش را رها كردم. جاي دو رديف دندان هايم صاف و مرتب روي مچ دستش نقش بسته بود. با دست ديگر جاي دندان هاي مرا مي ماليد و هر دو در يك زمان متوجه برتري قدرت من شديم. جثه ريز و كوچكي داشت. مثل يك بچه سيزده ساله و من از اين كه چه گونه اين همه سال از اين هيكل ريزه حساب مي بردم 
و وحشت داشتم تعجب كردم. نمي دانم چرا زودتر اين كار را نكرده بودم! شروع كرد به جيغ و داد و ناله و نفرين. 
گفتم:
_خفه شو. خفه شو !
تحمل فريادهاي او را نداشتم. صدايش مثل چكش در سرم مي كوبيد. باز گفتم:
_خفه مي شوي يا نه؟ 
با يك دست دهانش را محكم گرفتم و با دست ديگر پس گردنش را چسبيدم. از ترس چشمانش از حدقه بيرون زده بود. او را به همان حال كشان كشان بردم و در قسمت چپ ديوار حياط، همان جا كه زماني جنازه پسرم را قرار داده بودند، پشتش را محكم به ديوار كوبيدم. دلم مي خواست بدون اين كه من بگويم، خودش مي فهميد كه ميخواهم لب هره ديوار بنشيند و چون نفهميد، با يك پا به پشت ساق پاهايش زدم. هر دو پايش به جلو كشيده شد . مثل ماهي از ميان دو دستم ليز خورد. كمرش ابتدا به لب هره باريك خورد و از آن جا هم رد شد و محكم بر زمين افتاد. با ناله گفت:
_آخ، استخوان هايم شكست. واي كمرم به ديوار ماليد. زخم و زيلي شدم. مرا كه كشتي. الهي خدا مرگت بدهد و به گريه زد:
به صداي بلند ضجه و مويه مي كرد. با مشت به سينه اش مي كوبيد و فحاشي مي كرد. جلويش چمباتمه زدم. مانند معلمي كه به شاگردي نافرمان هشدار مي دهد انگشت به سويش تكان دادم و گفتم:
_مگر نمي گويم خفه شو؟ نگفتم صدايت در نيايد؟ گفتم يا نگفتم؟
و باز دهانش را محكم گرفتم. از قدرت خودم تهييج شده بودم و لذت مي بردم. باز گريه مي كرد. ولي اين بار بيصداگريه نكن. گفتم گريه هم نبايد بكني. صدايت در نيايد 
گره چارقدش را در زير گلو گرفتم و سرش را نزديك صورت سياه و متورم و كبود خود آوردم و با صدايي آرام و رعب انگيز گفتم:
_خوب گوش هايت را باز كن ببين چه مي گويم. من از اين در بيرون مي روم . چرخيدم و با انگشت دست چپ در جهت دالان و در كوچه اشاره كردم:
_تو همين جا مي نشيني تا آن پسر لات بي همه چيزت به خانه برگردد. واي به حالت اگر سر و صدا كني. اگر پايم را از خانه بيرون بگذارم جيغ و داد به راه بيندازي، اگر صدايت را از آن سر كوچه هم بشنوم برمي گردم. خفه ات ميكنم و نعشت را مي اندازم توي حوض تا همه فكر كنند خفه شده اي، خوب فهميدي؟ با نگاهي وحشتزده سرش را به علامت تاييد تكان داد. از ترس قدرت تكلم نداشت. انگار احساس كرده بود كه من شوخي نمي كنم. انگار مي ديد كه ديوانه شده ام و اين كار را از من بعيد نمي دانست. خودم نيز كمتر از او وحشتزده نبودم. چون ناگهان دريافتم كه به راحتي قادر به اين كار هستم و آن را با كمال ميل انجام خواهم داد. تهديد نبود . براي ترساندن نبود. واقعا به آنچه مي گفتم اعتقاد داشتم و عمل كردن به آن برايم سخت نبود. متوجه شدم كه با يك كلام ديگر از طرف او .
نویسنده : فتانه سید جوادی