همه چیز خوب
453 subscribers
11.8K photos
1.18K videos
76 files
72 links
ارتباط با ادمین
@ettelaatmofid1
Download Telegram
_ اصلا برود عقدش كند. خلايق هر چه لایق. لياقت شما يا كوكب خيره سر بي حياست يا همين دختري كه بلد نيست اسمش را بنويسد و پسر شما برايش شعر حافظ و سعدي را خطاطي مي كند. خيلي بد عادت 
شده. تقصير خودش نيست .
اتفاقا از خدا مي خواهم اين دختر را بگيرد تا خودش و فك و فاميلش دماري از روزگارتان درآورند كه قدر عافيت را بدانيد. پسر شما نمي فهمد كه آدم نجيب پدر و مادر دار يعني چه! مدتي مفت خورده و ول گشته، بد عادت شده. لازم است يك نفر پيدا شود، پس گردنش بزند و خرجي بگيرد تا او آدم شود. تا سرش به سنگ بخورد. من ديگر خسته شده ام. هر چه گفتيد، هر كار كرديد، كوتاه آمدم. سوارم شديد. امر بهتان مشتبه شد. راست مي گفت دايه جانم كه نجابت زياد كثافت است
_دايه جانتان غلط كردند. پسرم چه گناهي دارد؟ لابد دختره افتاده دنبالش. مگر تو همين كار را نكردي؟ عجب گرفتاري شده ايم ها! مگر پسرم چه كارت كرده؟ من چه هيزم تري به تو فروخته ام؟ سيخ داغت كرده؟ ميخواستي زنش نشوي. حالا هم كاري نكرده. لابد مي خواهد زن بگيرد. بچه ام مي خواهد پشت داشته باشد. تو كه اجاقت كور است. بر فرض هم زن بگيرد، به تو كاري ندارد! تو هم نشسته اي يك لقمه نان مي خوري، يك شوهر هم بالای سرت هست. مردم دو تا و سه تا زن می گيرند صدا از خانه شان بلند نمي شود. اين اداها از تو درآمده كه صداي يك زن را از هفت محله آن طرف تر مي شنوي قشقرق به پا مي كني. اگر فاميل من بيايند اين جا مي گويي رفيق رحيم است. توي كوچه يك زن مي بيني، مي گويي رحيم مي خواهد او را بگيرد. همه بايد آهسته بروند آهسته بيايند كه مبادا به گوشه قباي خانم بربخورد. اصلا مي داني چيست؟ اگر رحيم هم نخواهد زن بگيرد، خودم دست وآستين بالا مي زنم و هر طور شده زنش مي دهم در نبردي كه دوباره شروع شده بود اين من بودم كه سقوط مي كردم. به ابتذال كشيده مي شدم. از خودم تهي مي شدم و تبديل به نمونه هايي مي شدم. كه در ميان آن ها زندگي مي كردم. مادر رحيم ميدان را خالي نمي كرد . جنگجوي قهاري بود كه از ستيزه جويي لذت مي برد. پشت به او كردم. دهان به دهان گذاشتن با او بي فايده بود. درحالي كه از پله ها بالا مي رفتم تا به اتاقم بروم گفتم:
_مرا ببين كه با كي دهان به دهان مي شوم . رحيم سر شب به خانه برگشت. مادرش جلو پريد او را به درون اتاق خودش كشيد. ده دقيقه، يك ربع، نيم ساعت گذشت تا صداي پاي او را شنيدم كه از حياط گذشت و از پله ها بالا آمد. سگرمه هايش درهم بود. كنار بساط سماور نشسته بودم.
_گفتم :سلام.
_سلام و زهرمار. امروز عصر كدام گوري بودي؟
_مادرت گزارش داد؟ 
_گفتم كدام گوري بودي؟
با خونسردي گفتم:
_هيچ جا. دلم گرفت، گفتم بروم گردش. آمدم دم دكان. خانم معصومه خانم تشريف داشتند. ديدم مزاحم نشوم بهتر است.
لحظه اي دهانش از حيرت باز ماند. باور نمي كرد كه من اين همه اطلاعات داشته باشم. مادرش وارد اتاق شد و باز باحالتي خصمانه، آماده آغاز نبرد، در گوشه اي نشست. رحيم از موقعيت استفاده كرد و كنترل خود را به دست آورد.
_كه اين طور! پس زاغ سياه مرا چوب مي زدي؟ 
_خوب، عاقبت كه مي فهميدم. وقتي عروس خانم را مي آوردي توي اين خانه .
رو به مادرشوهرم كردم و به مسخره افزودم:
_راستي مي دانيد خانم، معصومه خانم لوچ هم هستند. خوشگلي هاي آقا رحيم را دو برابر مي بينند.
رحيم جلو آمد و با لگد به من زد و گفت:
!_كاري نكن زير لگد لهت كنم ها! ... باز ما خبر مرگمان آمديم خانه!!
و رفت تا كتش را بيرون بياورد
به اين رفتار عادت كرده بودم و بي اعتنا به لگدي كه خورده بودم گفتم:
_من مي ديدم آقا به دكان نمي رود و نمي رود، وقتي هم مي رود ساعت دوي بعدازظهر مي رود. نگو قرار مداردارند!
_دارم كه دارم. تا چشمت كور شود. حالا باز هم حرفي داري؟ 
_من حرفي ندارم. ولي شايد عموي آژانش و برادر صابون پز و چاقو كشش حرفي داشته باشند .
وحشت را به وضوح در چشمانش ديدم. جلو آمد و گفت:
_مي تواني براي من معركه جور كني؟ اگر يك دفعه ديگر حرف آن ها را بزني چنان توي دهانت مي زنم كه دندان هايت بريزند توي شكمت.
مادرش به ميان پريد:
_تازگي ها زبان در آورده! خانه ام! دكانم! خانه مال خودم است! من صاحب دكان هستم. رحيم هيچ كاره است .
رحيم رو به من كرد:
_آره؟ تو گفتي؟ 
من رو به مادرش كردم و پرسيدم:
_من حرفي از دكان زدم؟ 
_نخير، فقط حرف از زن گرفتن رحيم زديد .
رحيم ساكت بود. در اتاق بالا و پايين مي رفت. بعد از مدتي پرسيد:
_آخر كي به تو گفته من مي خواهم زن بگيرم؟
_كي گفته؟ مادرت كه مي گويد اجاق من كور است.
بغضم تركيد و گريه كنان افزودم :
_مي گويد رحيم پشت مي خواهد. خودم دختره را دم دكان ديدم كه با تو لاس مي زد.
مادرش گفت :
_ اوهو ... چه دل نازك! .... به خر شاه گفته اند يابو!
رحيم رو به مادرش كرد :
_پاشو برو توي اتاق خودت. همه آتش ها از گور تو بلند مي شود!
مادرش غرغركنان بيرون رفت.
رحيم لب طاقچه پنجره نشست و سر را ميان دو دست گرفت. بعد از مدتي با لحني ملايم انگار كه با خودش صحبت مي كند گفت:
_نشد يك روز بيايم توي اين خراب شده و داد و فرياد نداشته باشيم .
نویسنده : فتانه سید جوادی

@ettelaatmofid
کتابهای غول آسای کتابخانه ای عجیب در پراگ جمهوری چک.

مشخص نیست این کتابها متعلق به چه مردمانی بوده و چرا اینچنین در اندازه های بزرگ چاپ شده اند!😐

‌‌‌‌‌‎‌‎‌
@ettelaatmofid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌎 تصاویر جالبی از راسو که هنگام احساس خطر، تظاهر به مرگ می‌کند

هنگامی که راسو کوتوله احساس خطر می کند، چنان وحشت می کند که تظاهر به مرگ می کند و مستقیماً به پشت دراز می کشد.
‌‌‌‌‌‎‌‎‌

@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۵۹

_نشد يك شب سر راحت به بالين بگذاريم.
آخر محبوبه، چرا نمي گذاري زندگيمان را بكنيم؟
_من نمي گذارم؟ تو چرا هر روز چشمت دنبال يك نفر است؟ به بهانه كار كردن توي دكان مي ماني و هزاركثافت كاري مي كني؟ آخر بگو من چه عيبي دارم؟ كورم؟ كرم؟ شلم؟ برمي داري خط مي نويسي مي بري مي دهي به اين دختره كه شكل جغد است
_كي گفت من به خط داده ام؟ من به گور پدرم خنديده ام. خودت كه ديدي! به قول خودت شكل جغد است.
_خوب، مي آيد دم دكان كرم مي ريزد. والله، بالله من از برادرهايش حساب مي برم. يكي دو دفعه با آن ها رفته ام عرقخوري. يك دفعه دختره پيغامي از برادرهايش آورد در دكان. همين. ديگر ول كن نيست. هر دفعه به يك بهانه به در مغازه مي آيد. حالا تو نمي خواهي ناهار بمانم؟ چشم، ديگر نمي مانم. ببينم باز هم بهانه اي داري؟ آخر من تو را به قول خودت با اين سر و شكل و كمال مي گذارم، دختر بصيرالملك را مي گذارم مي روم دختر يك كيسه دوز سفيداب ساز را بگيرم؟ عقلت كجا رفته؟ پشت دست من داغ كه ديگر ظهرها به در دكان بروم. بابا ما غلط كرديم!  توبه كرديم! حالاخوب شد؟ رويم نشد به او بگويم كه همه چيز را ديده ام. ديده ام كه خودت دست او را گرفتي و به داخل دكان كشيدي. هنوز مي خواستم زندگي كنم. حالا او كوتاه آمده بود. حالا كه توبه كرده بود. همان بهتر كه من هم كوتاه بيايم . آمد و كنارم نشست:
_حالا برايم چاي نمي ريزي؟ 
چاي ريختم و مقابلش نهادم. دلزده بودم. دستم مي لرزيد. دستم را گرفت و بوسيد:
_ببين با خودت چه مي كني؟ تو دل مرا هم خون مي كني. وقتي مي بينم اين قدر غصه داري، اين قدر خودت را مي خوري، آخر فكر من هم باش. من كه از سنگ نيستم. آن از بچه ام، اين هم از زنم كه دارد از دست مي رود . باز اشكم به ياد پسرم سرازير شد:
_ مادرت مي گويد مي خواهد زنت بدهد. مي گويد مي خواهم پسرم پشت داشته باشد. مي گويد .
_مادرم غلط مي كند. من اگر بچه بخواهم از تو مي خواهم، نه بچه هر ننه قمري را. من تو را مي خواهم محبوبه جان. بچه تو را مي خواهم. هنوز اين را نفهميده اي؟ حالا خدا نخواسته از تو بچه داشته باشم؟ به جنگ خدا كه نمي شود رفت. من زن بگيرم و تو زجر بكشي؟ نه محبوبه. ديگر اين قدرها هم بي شرف نيستم. با هم مي مانيم. يك لقمه 
نان داريم با هم مي خوريم. تا زنده هستيم با هم هستيم. وقتي هم كه من مردم تو خلاص مي شوي. از دستم راحت مي شوي. فقط گاهي بيا و يك فاتحه اي براي ما بخوان خود را در آغوشش انداختم. اشك به پهناي صورتم روان بود:
_نگو رحيم. خدا آن روز را نياورد. خدا كند اگر يك روز هم شده من زودتر از تو بميرم. اگر زن مي خواهي حرفی ندارم. برو بگير
به ياد بزرگ منشي نيمتاج خانم زن منصور افتادم و تهييج شدم و گفتم:
_اصلا خودم دست و آستين بالا مي زنم و برايت زن مي گيرم. ولي نه از اين زن هاي آشغال. دختر يك آدم محترم را. يك زن حسابي برايت مي گيرم
_دست از سرم بردار محبوبه. من زن مي خواهم چه كنم؟ توي همين يكي هم مانده ام. تو و مادرم كارد و پنير هستيد. امانم را بريده ايد. واي به آن كه يك هوو هم اضافه شود. اصلا اين حرف ها را ول كن. يك چاي بريز بخوريم. اين يكي سرد شد
فشاري كه بر روحم وارد مي شد از بين رفت. سبك شدم. دوباره نگاه مهربان او به چشمم افتاد. دوباره لبخند شيطنت آميزش احساساتي را كه تصور مي كردم در جسم من مرده، برانگيخت. اسير جسم خودم بودم. جوان بودم. خيلي جوان. تازه بيست و يكي دو سال بيشتر نداشتم. اگر چه تجربه درد و رنجي پنجاه ساله را پشت سر گذاشته بودم. فكر مي كردم با مرگ پسرم من هم مرده ام. مرده اي بودم كه با كمال تعجب مي ديم باز نفس مي كشم. راه مي روم. غذا مي خوردم. مي خوابم و بيدار مي شوم. نمي دانستم تا كي؟ و اين دردناك بود. هرگز به خاطرم هم خطور نمي كرد كه يك بار ديگر هوس آغوش شوهرم در سينه ام بيدار شود و شد
شب از نيمه گذشته بود. ما بيدار بوديم. كنار يك ديگر دراز كشيده بوديم و او بر خلاف شب هاي ديگر كه وقتي به كنارم مي آمد بلافاصله به خواب مي رفت، اين بار دست مرا در دست خود داشت و با دست ديگر سيگار ميكشيد . چه قدر اين سكوت و آرامش را دوست داشتم. هر دو به سقف خيره بوديم . تنها برق چشمان او و سرخي نوك سيگار را مي ديدم.
همچنان كه به سقف خيره بود صدايش آهسته، مثل صداي نسيم در اتاق پيچيد:
_فكر مي كردم ديگر دوستم نداري!
به همان آهستگي گفتم:
_تو مرا دوست نداري .
لبخند زد و دستم را فشرد. نفس هايش را نزديك گردنم احساس مي كردم. از شدت عشق و سرمستي اشكم سرازير شد. چه طور صاحب اين چنين چهره اي مي توانست بد باشد؟ من اشتباه مي كردم. من بد بودم. من فقط به خودم فكر مي كردم. چه كرده بودم كه او به اين فكر افتاده بود كه ديگر دوستش ندارم؟ انگار فكر مرا مي خواند. 
گفت:
_آن وقت كه رفتي و بچه را انداختي، گفتم:
_لابد از من بدش مي آيد .
_گفتم  لابد از من بدش مي آيد. هميشه مي ترسيدم. مي ترسيدم كه باز به بهانه حمام بروي و ديگر برنگردي
گفتم:
_رحیم
و گريه امانم نداد
سيگار را در زير سيگاري كنار دستش خاموش كرد. به سويم چرخيد. سرش را به دست چپ تكيه داد و نيم خيز شد. روي صورتم خم شده بود و در تاريكي به دقت نگاهم مي كرد. با انگشت دست راست اشكم را پاك كرد و مثل كسي كه با بچه اي صحبت مي كند گفت:
_ا ، ا ، گريه مي كني؟ خجالت بكش دختر هق هق مي كردم و از لحن تسكين بخش او لذت مي بردم ولي گريه ام شدت مي گرفت. انگار بندي كه جلوي اشك هايم بود شكسته بود. دردهايي كه در دلم بود و كسي را نداشتم تا برايش بازگو كنم حاال در اشك هايم حل مي شدند و با آن ها بيرون مي ريختند. نوازش او دلمه اي را كه بر زخم هاي كهنه دل من بسته بود مي كند و آن ها را به اين نحو دردناك درمان مي بخشيد. اگر در همان لحظه از دنيا مي رفتم، اگر خداوند در همان شب جان مرا مي گرفت گله اي نداشتم. نه، گله اي نداشتم. چه جاي گله بود؟ ديگر بيش از اين چه مي خواستم؟ از خدا كه طلبكار  نبودم . گفتم :
_ديگر نگذار عذاب بكشم رحيم. ديگر طاقت ندارم. ديگر هيچ كس را جز تو ندارم. تو پشت من باش. تو به داد من برس
به شوخي گفت:
_اين حرف ها چيست؟ دختربصيرالملك كسي را ندارد؟ اگر تو بي كس باشي، بقيه مردم چه بگويند؟ اين حرفها را جاي ديگر نزني ها! مردم بهت مي خندند. همه كس محبوبه خانم ثروتمند، رحيم يك ال قبا باشد؟ از اين تواضع او، از اين كه عاقبت به خاطر دل من به كوچكي خود اقرار مي كرد، از اين كه برتري مرا قبول كرده  بود، دلم مالش رفت. دلم برايش مي سوخت. از خودم بدم آمد. از رفتاري كه با او داشتم شرمنده شدم. دست جلوي
دهانش گرفتم و گفتم :
_نگو رحيم. اين حرف ها را نزن. همه چيز من تو هستي. ارزش تو براي من از تمام گنج هاي دنيا بالاتر است. من روي حصير و بوريا هم با تو زندگي مي كنم. زنت هستم تو سرور من هستي. هر كه مي خندد بگذار سير بخندد. هر  كس خوشش نمي آيد. نيايد. من و تو نداريم. آنچه من دارم هم مال توست. من خودم تو را خواستم. اگر خاري به پايت فرو برود من مي ميرم. هر چه هستي به تو افتخار مي كنم. خودم تو را خواستم و پايش هم مي ايستم. پشيمان هم نيستم
_راست مي گويي محبوب؟
_امتحانم كن رحيم. امتحانم كن .
_نكن. محبوب جان. با خودت اين طور نكن. من طاقت اشك هاي تو را ندارم چه طور اين بوسه هاي گرم از خاطرم رفته بود؟ بوي سيگار مي داد. به من نگاه كرد. انگار كه سال هاست مرا نديده 
گفت:
_لاغر شده اي محبوب. يك شكل ديگر شده اي. لپ هايت ديگر تپل نيستند. صورتت چه قدر كشيده شده. چشم هايت درشت تر شده اند. نگاهت بازيگوش نيست زشت شده ام؟
_نه محبوب جان. زن شده اي. خانم شده اي 
صبح كه مي خواست به سر كار برود، مادرش را صدا زد و به صداي بلند كه من در اتاق به راحتي مي توانستم بشنوم 
گفت :
_ننه، محبوب هر جا خواست برود مي رود. نشنوم ديگر جلويش را گرفته باشي ها !
چه روزهايي بودند! روزهايي كه از درد پسرم، و شور عشق دوباره شوهرم گيج و مست بودم. روزهاي دردناك و شيرين، شب هاي خلسه صوفيانه رحيم ديگر ظهرها در دكان نماند. شب ها اول غروب خانه بود. ديگر دهانش بوي الكل نمي داد. پاشنه كفشش را نمي خواباند. كت و شلوارش تميز و مرتب بوددايه مي آمد و پول مي آورد. من آن را لب طاقچه مي گذاشتم. رحيم دست نمي زد. انگار آتش بود و دستش را ميسوزاند. انگار ماري بود كه انگشتانش را مي گزيد. مادرش به او چپ چپ نگاه مي كرد و لب مي گزيد و از روي تاسف سر تكان مي داد. روزها كه او نبود غرغر مي كرد:
_چيز خورش كرده 
_ياحالا خيالش راحت شد. شب و روز بر جگرش نشسته انگار نمي شنيدم. ديگر برايم اهميتي نداشت. وقتي رحيم به اين زمزمه ها ترتيب اثر نمي داد، چه جاي ترس و اندوه بود؟ مگر بايد با نفير باد در افتاد؟ مگر كسي با غرش طوفان دهان به دهان مي گذارد؟ نه، بايد صبر كرد. بايد پنجره ها را بست و به آغوش عزيزي پناه برد. بهيد به آغوش رحيم پناه برددايه آمد. با او به الله زار رفتم . رفتم پيش يك زن ارمني كه لباس عروسي خواهرهايم را دوخته بود . دادم يك لباس تافته برايم بدوزد. تافته آبي چسبان با يقه برگردان سفيد و دكمه هاي صدفي ريزلباس را به تنم امتحان مي كرد با همان لهجه شيرين ارمني گفت:
_كاش همه مشتري هايم مثل تو بودند
_لباس روي تنت مي خوابد. شوهرت بايد خيلي قدرت را بداند 
بعد از مدت ها به صداي بلند خنديدم. دايه جان خوشحال شد. كفش هاي پاشنه بلند خريدم. عطر خريدم. گل سر و گوشواره خريدم. ماتيك و سرخاب ، و همه را براي شب ها، براي دم غروب، براي وقتي كه رحيم مي آمد. اگر خداوند به كسي نظر لطف و مرحمت داشته باشد، اگر بهشتي در روي زمين وجود داشته باشد و اگر سعادت مفهومي داشته باشد، چيزي نيست جز آرامش و عشق زن و شوهري در زير يك سقف .
نویسنده : فتانه سید جوادی

@ettelaatmofid
خوراکیهای خونساز

ساده ترین و موثرترین
مصرف قیسی خیس کرده سرشار از آهن است طبیعتش خنک است وبرای کبد نیز مفید است
مصرف کشک که هشت برابر گوشت آهن دارد وخونساز است.

@ettelaatmofid
در قديم راهنماى كاروان كيسه كاهى را همراه داشت تا اگر راه را اشتباه رفت،بتواند مسير كاه ريخته رابازگردد كه به او"كاه كشان" ميگفتند. معروف است كه "كهكشان"مسير كاه ريخته توسط خدايان آسمان است!


‌‌‌‌‌‎‌‎‌@ettelaatmofid
کفشی که برای پای تو مناسب است، ممکن است پای دیگری را زخم کند.

این ناعادلانه است که تمام دستورالعمل های زندگیمان را خودخواهانه درست بدانیم و آن را برای همگان بخواهیم.

همیشه آن چه در ذهن تو می گذرد، اصلِ مطلق نیست...

📗 اتوبوس سرگردان
✍🏻 جان استاین بک
‌‌‌‌‌‎‌‎
@ettelaatmofid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زیبایی شگفت انگیز در اعماق..


‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @ettelaatmofid
نویسندگان یونانی از عدالت و جایگاه مهم قانون نزد شاهان هخامنشی حکایت می کنند.

چنانکه افلاطون در رساله ی هفتم خود از داریوش به عنوان پادشاهی قانونگذار یاد کرده است.


@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۶۰

جز انتظار و التهاب زني كه با اشتياق ساعت ها را مي شمارد تا همسرش از راه برسد. جز شتاب مردي كه به سوي خانه و سوي زني مي رود كه مي داند آراسته و مشتاق چشم به در دوخته، در كنار سماوري كه مي جوشد و سفره شامي كه آماده است نشسته. زني كه لبخند شيرين و دست هاي نوازشگر دارد . ماه اول پاييز گذشت و آبان فرا رسيد. شب ها رحيم پول مي آورد و روي طاقچه مي گذاشت. ميوه مي آورد. هميشه دست پر به خانه باز مي گشت. مي دانستم كم كم پا به سن مي گذارد. در مرز سي سالگي بود. سرش به سنگ خورده بود. پخته و عاقل شده بود. سر به راه شده بود. با اين كه دومين ماه پاييز آغاز مي شد، هوا هنوز چندان سردنشده بود. برگ هاي چنار كه زرد و سرخ بودند زير نور آفتاب پاييز دل را به وجد مي آورد. يا شايد دل من جوان شده بود. آرام شده بود. اميدوار شده بود . يك شب رحيم از راه رسيد و خسته نشست و چاي نوشيد:
_به به. محبوب جان. چه خوشگل شده اي؟
_قبلاخوشگل نبودم ؟
_خوشگل تر شده اي
مرا بوسيد و گوشه اي نشست ولي به فكر فرو رفته بود. پرسيدم :
_رحيم جان شام بياورم؟
من و من كرد. پرسيدم :
_گرسنه نيستي؟
_راستش ميل ندارم. تو شامت را بخور.
_اگر تو نخوري من هم نمي خورم. چرا ميل نداري؟ مگر اتفاقي افتاده؟
_نه. اتفاقي كه نيفتاده. به بدبختي خودم افسوس مي خورم.
دلم فرو ريخت:
_چه شده؟ رحيم تو را به خدا بگو. چي شده؟ _چرا دست دست مي كني؟
زانوهايم ضعف رفت. ديگر تحمل مصيبت نداشتم. كمي مكث كرد و من من كنان گفت:
_والله يكي از نجارهاي معتبر، از آن ها كه كارهاي بزرگ برمي دارد. در و پنجره خانه هاي بزرگ را، اداره ها را. ميز و صندلي هم مي سازد. حتي مي گويد در و پنجره كاخ هاي پسرهاي رضا شاه را هم به او سفارش داده اند.
راست و دروغش پاي خودش. حالا اين بابا آمده، كار مرا ديده و پسنيده. چند روز پيش آمد به من گفت مي خواهم هر چه كار به من مي دهند يك سوم آن را به تو بدهم. ولي صاحب كار نبايد بفهمد. چون آن ها مرا مي شناسند و كاررا به خاطر شهرت و مهارت من سفارش مي دهند. اگر بفهمند من كار را به تو سپرده ام، سفارششان را پس مي گيرند. تو راضي هستي يا نه؟
با عجله و هيجان گفتم :
_خوب، مي خواستي قبول كني. مي خواستي بگويي راضي هستم. چرا معطلي؟
_خوب، من هم دلم مي خواهد قبول كنم. اگر سه چهار دفعه از اين كارها بگيرم، با مشتري ها آشنا مي شوم و كم كم اسمم سر زبانها مي افتد و خودم براي خودم كار مي گيرم. ولي موضوع اين جاست كه طرف مي گويد تو هم بايدسرمايه بگذاري. ولي من كه سرمايه ندارم. ولي موضوع اين جاست كه طرف مي گويد تو هم بايد سرمايه بگذاري. 
ولي من كه سرمايه ندارم. چوب مي خواهد. وسيله مي خواهد هزار دنگ و فنگ دارد. با دست خالي كه نمي شود!
_چه قدر سرمايه مي خواهد؟
فكر مي كرد گفت :
_هر چه قدر كه بخواهد. من كه آه در بساط ندارم
_خوب، بايد فكري كرد. از يكي قرض كن رحيم
با خجالت سر خود را پايين انداخت و گفت:
_من به او گفتم شما پولي به من قرض بدهيد تا من وسيله جور كنم و كارم را راه بيندازم. بعد كه دستمزدم را گرفتم قرض شما را پس مي دهم. آن بيچاره هم حرفي ندارد. قبول مي كند . ولي گفت بايد يك گرويي چيزي داشته باشي . به فكر فرو رفتم. چه كار بايد كرد؟ ناگهان برقي در مغزم درخشيد:
_خوب، يك كاري بكن رحيم، دكان را گرو مي گذاريم .
_نه بابا. دكان كه فايده ندارد. كوچك است. _ارزشش آن قدرها نيست. طرف قبول نمي كند تعجب كردم. با اين همه گفتم:
_خوب، خانه را گرو مي گذاريم. چه طور است. كافي هست يا نه؟
فكري كرد و در حالي كه با انگشت روي قالي خط مي كشيد گفت:
_به نظر من كه خوب است. فقط او هم بايد قبول كند. اگر قبول نكرد ناچاريم هر دو را گرو بگذاريم حا لا تو اول خانه را پيشنهاد بكن، ببين چه مي گويد. تو مقدماتش را جور كن. _من از گرو گذاشتن خانه حرفي ندارم . سر بلند كرد ولي به چشمان من نگاه نمي كرد. به سقف خيره شد و گفت:
_نه، من دلم نمي خواهد تو راه بيفتي و دنبال ما به محضر و اين طرف و آن طرف بيايي. با صد تا مرد سر و كله بزني كه چيه؟ ميخواهي خانه را گرو بگذاري؟
_خوب، هر جا برويم با هم مي رويم. من كه تنها نيستم!
_نه، خوبيت ندارد. اگر دلت مي خواهد خانه را گرو بگذاري .... من مي گويم.
_خوب چه مي گويي؟ 
_چه طور بگويم؟ به نظر من ... بهتر است تو اول خانه را .... به اسم من بكني. بعد من آن را گرو مي گذارم دلم تكان خورد. خوشحال بودم كه به من نگاه نمي كند بهت زده به صورت او خيره شده بودم. بوي خيانت ميشنيدم. از اول هم اين صغرا كبرا چيدن ها نتوانسته بود مرا قانع كند. ته دلم مشكوك بودم. ولي دلم نمي خواست باور كنم. نمي خواستم روابط خوبمان خراب شود. گفتم:
_حالا چه فرقي مي كند رحيم جان من و تو كه ندارم! يك نوك پا با هم به محضر مي رويم يا مي گوييم دفتردار بيايد خانه امضا مي كنيم
گفت:
_من كه نمي توانم پيرمرد محضردار را براي گرو گذاشتن يك ملك به خانه ام بكشم. دلم هم نمي خواهد زنم توي محضر بيايد. به قول خودت من و تو كه نداريم. فردا مي رويم خانه را به اسم من بكن. ترتيب بقيه كارها با من گفتم:
_حالا چه عجله اي داري؟ چرا فردا؟ بگذار من فكرهايم را بكنم 
در حالي كه سعي مي كرد خشم خود را پنهان كند گفت:
_چه فكري؟ يارو عجله دارد. اگر من برايش ناز كنم صد تا مثل من منتش را مي كشند. او كه دست روي دست نمي گذارد بنشيند تا تو فكر هايت را بكني. بعلاوه، چه فكري؟ مگر تو به من اطمينان نداري؟
_ چرا رحيم جان. موضوع اطمينان نيست، ولي :كم كم صدايش بلند مي شد
_پس موضوع چيست؟ نمي خواهي خانه را به اسم من بكني؟ مي ترسي خانه ات رابخورم؟ دست و دلت مي لرزد؟
_وا رفتم. دوباره دريچه قلب من به روي او بسته شد. دوباره نگاهش حالت كينه توزانه اي به خود مي گرفت. با لحني سرد گفتم:
_آخر من هنوز گيج هستم. هنوز درست نمي دانم موضوع چيست؟
_گيج هستي يا به من اطمينان نداري؟ نگفتم مرا دوست نداري!
_اين چه حرفي است رحيم! اين چه ربطي به دوست داشتن دارد؟
_پس چه چيزي به دوست داشتن ربط دارد؟ _من كه اخلاق خود را عوض كرده ام. يك ماه آزگار است كه به ميل تو رفتار مي كنم. هر سازي زدي رقصيدم. گفتي نرو سر كار گفتم چشم. شب زود بيا خانه گفتم چشم. گفتي ميخواهم هر جا دلم خواست بروم گفتم برو. باز هم مي گويي مي خواهم ببينم موضوع چيست؟ موضوع اين است كه تو دلت نمي آيد خانه را به اسم من بكني . شگفت زده پرسيدم:
_پس اين يك ماه به خاطر همين بود كه خانه روشنايي مي كردي؟ مي خواستي خانه را به اسمت كنم؟ 
_كفر مرا در مي آوري ها! فكر مي كني مي خواهم سرت كلاه بگذارم؟
به اعتراض گفتم:
_رحيم !!
_رحيم ندارد. خانه را به اسم من مي كني يا نه؟ 
و چون سكوت مرا ديد گفت:
_تو مثلااين خانه را مي خواهي چه كني؟ بچه كه نداري. خرجت هم كه با من است ... حالا چه خانه به اسم من باشد چه به اسم تو. مي خواهي خانه را با خودت به آن دنيا ببري؟ مي خواهي بعد از خودت خواهر و برادرت بخورند و يك آب هم رويش؟
با خونسردي گفتم:
_آهان ... پس موضوع اين است. پس تمام داستان نجاري و خانه اعيان اشراف، اداره ها و كاخ پسران رضا شاه و شراكت و گرويي بهانه بود؟ در باغ سبز بود؟ پس يك ماه دندان سر جگر گذاشتي، عرق نخوردي، الواتي نكردي كه مرا خام كني؟ حالا كه پسرم از بين رفته مي خواهي خانه را به اسمت كنم كه مبادا به كس ديگري برسد؟ مي خواهي دار و ندارم را از چنگم در بياوري و بار خودت را ببندي؟ نه جانم، خواب ديده اي خير است!!
ناگهان هوشيار شدم. پرده از مقابل چشمانم به كنار رفت. اين همه حماقت را از خود بعيد مي دانستم. چه طور زودتر نفهميده بودم؟ نقاب از چهره اش كنار رفته بود و همان قيافه كراهت بار سبع در برابرم ظاهر گرديد. در حالي كه مشتش را بر قالي خرسك جهازي من مي كوبيد فرياد زد:
_بايد اين خانه را به اسم من بكني. فهميدي؟ 
با بي اعتنايي پاسخ دادم:
_من خانه به اسم كسي بكن نيستم !
_غلط مي كني. حالا مي بينيم. اگر اين خانه را به اسم من نكني هر چه ديدي از چشم خودت ديدي !خانه را به اسم تو بكنم كه چه بشود؟ _كه لابد معصومه خانم را بياوري؟؟
_ اين جا آره كه مي آورم. تا چشم تو كور شود. تا ده تا بچه بزايد. تا توي اجاق كور ازحسادت بتركي .
_آن وقت من هم مي مانم و تماشا مي كنم؟
_نخير، تشريف مي بريد منزل آقاجانتان. همان كه با اردنگي از خانه بيرونتان كرد.
عضلات گردنش از شدت خشم متورم شده بود. رگ سياه نفرت انگيزش برجسته تر از هميشه مي نمود. اداي مرا در آورد:
_تو پشت من باش رحيم جان ... من كه جز تو كسي را ندارم.
گفتم:
_رحيم بس كن. باز كه هار شدي!
_هار پدر پدرسگت است.
_خفه شو. اسم پدر مرا نياور.
_من خفه بشوم؟ 
سيلي اش به شدت برق بر صورتم فرود آمد و به دنبال آن ضربات مشت و لگد بر سرم باريد. انگار جبران يك ماهه گذشته را مي كرد. سپس خسته و خشمگين دست از سرم برداشت و رفت روي طاقچه جلوي پنجره نشست. تحقير شده و دست از جان شسته بودم. پرسيد:
_خانه را به اسم من مي كني يا نه؟
_نه، نه، نه. همان معصومه خانم را كه گرفتي برايت خانه هم مي آورد.
_نه. او برايم خانه نمي آورد. او خانم اين خانه مي شود و تو هم كلفتي بچه هايش را مي كني. من كه اجاق كورنيستم، تو هستي. من پسر مي خواهم. وارث مي خواهم. مادرم راست گفته، من پشت مي خواهم از جا بلند شدم . مادرش وارد اتاق شده با لذت تماشا مي كرد. باز آتش بس شكسته بود. به سوي رحيم چرخيدم و با عصبانيت خنديدم:
_نيست كه خيلي محترم هستي؟ دانشمند هستي؟ املاكت مانده؟ مي ترسي سلطنتت منقرض شود. اين است كه وليعهد مي خواهي! حالا خيال كن چهار تا كور و كچل هم پس انداختي. وقتي نان نداري بدهي بهتر كه اجاقت كور باشد .
نویسنده : فتانه سید جوادی

@ettelaatmofid
یک مقوا یا کارتون را به شکل‌های هندسی مختلف دورگیری کرده و از کودک بخواهید شکل‌های مشابه را روی هم بگذارد.

این بازی به توانایی تشخیص اندازه، تجسم فضایی و شناسایی اعداد کودکان کمک می‌کند.

@ettelaatmofid
کدام #ملت چنین بزرگانی دارد؟


@ettelaatmofid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دانستنیهای کشور زیبای سوئیس

🔺این کشور ۸/۵ میلیون نفر جمعیت دارد.

🔺پایتخت آن شهر برن است.

🔺۲۶ ایالت دارد که کانتون نامیده می شود.

🔺سوئیس کشوری چندزبانه است و در آن چهار زبان آلمانی، فرانسوی، ایتالیایی و رومانش به رسمیت شناخته می‌شوند.

🔺سوئیس دارای سابقهٔ طولانی بی‌طرفی در مناسبات جهانی است، به‌طوری‌که این کشور از سال ۱۸۱۵ تاکنون وارد هیچ جنگی نشده‌است..
🔺این کشور مقر بسیاری از سازمان‌های بین‌المللی چون صلیب سرخ و سازمان تجارت جهانی است.

🔺سوئیس را با شکلات، پنیر، سیستم بانکداری، ساعت‌سازی و کوهستان‌هایش می‌شناسند.


۱- در سوئیس تا سال 1971 ، زنان حق رای دادن نداشتند. در بیشتر کشورهای غربی بعد از جنگ جهانی اول ، زنان می توانستند در انتخابات شرکت کنند. سوئیس جزو آخرین کشورهای غربی بود که به زنان حق رای داد.

۲- به طور متوسط هر بزرگسال در سوییس 513000 دلار سرمایه دارد.

۳- سوییس دومین کشور جهان با بالاترین طول عمر است. به طور متوسط سوییسی ها 83.4 سال عمر می کنند.

@ettelaatmofid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مدار تلسکوپ جیمزوب به این شکل است.

جیمزوب به جای اینکه به دور زمین بچرخد، به دور خورشید و‌به‌موازات زمین، در  فاصله نزدیک به یک میلیون مایلی ما به نام نقطه لاگرانژ 2 (L2) به دور خورشید خواهد چرخید.

در نقاط لاگرانژی نیروهای گرانشی اجسام با یک دیگر به تعادل می‌رسند.

در این نقطه لاگرانژی تلسکوپ وب یک "مدار هاله" خواهد داشت. همانطور که در این ویدئو نشان داده شده است، کشش گرانشی از زمین و خورشید باعث می شود که تلسکوپ به دور نقطه لاگرانژ بچرخد.

از این نقطه، جیمز وب همیشه از درون منظومه شمسی دور می شود و دربرابر هر گونه منبع گرمایی که می تواند بر توانایی آن در جمع آوری نور مادون قرمز تأثیر بگذارد محافظت می شود.


@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۶۱

_وقتي نان نداري بدهي بهتر كه اجاقت كور 
باشد. چهار تا صابون پز و قداره كش كتر. چهار تا گداي سرگذر و گردنه گير كمتر. بچه هايي كه باباشان تو باشي و ننه شان معصومه لوچ، نبودشان بهتر از بودنشان است. بچه هايي كه بايد توي گل و كثافت بلولند يا كچلي بگيرند يا تراخم، آخر و عاقبت هم معلوم نباشد سر از كجا در مي آورند
دوباره به طور ناگهاني از جا پريد و چنان با تمام قدرت بر دهانم كوبيد كه دلم از حال رفت. فرياد زد :
_مگر نگفتم خفه شو؟ خيال مي كني خودت خيلي خوشگل هستي؟ خودت را توي آيينه ديده اي؟ عين تب لازمي ها هستي. آيينه دق هستي ... بهت بگويم، يا اين خانه را به اسم من مي كني. يا نعشت را دراز مي كنم پشت دستم را روي لبم گذاشتم. وقتي برداشتم از خون خيس بود. مادرش با لحني كه سعي مي كرد خيرخواهانه به نظر برسد گفت:
_زن، دست بردار. ول كن. چرا عصبانيش مي كني كه آن قدر كتكت بزند؟ تو كه مي داني شوهرت چه قدر جوشي است؟ تو كه آخر اين كار را ميكني. پس زودتر بكن و جانت را خلاص كن.
_اگر پشت گوشتان را ديديد خانه را هم خواهيد ديد!
رحيم فرياد زد :
_نمي دهي؟ حالا نشانت مي دهم. لختت مي كنم تا بتمرگي توي خانه و آن قدر گرسنگي بكشي تا سر عقل بيايي با حركات تند و عصبي به اتاق بغلي رفت. هرچه پول روي طاقچه بود برداشت. در صندوقم را باز كرد. بقيه پول ها و 
انگشتري الماسم را برداشت. با خودش غر مي زد :
_زنيكه پدرسوخته. نه زبان سرش مي شود نه محبت و نه داد و فرياد. پدري ازر تو در بياورم كه حظ كني !
مادرش گفت:
_نگفتم؟ نگفتم زبان درآورده؟ نگفتم اين قدر لي لي به  لالايش نگذار، ديگر جلودارش نمي شوي؟ بفرما، حالا زبان درآورده اين قدر ..!
با دست راست به آرنج دست چپ كوبيد تا بلندي زبان مرا نشان بدهد. گفتم :
_نه خانم جان، زبان داشتم. همه زبان دارند. هيچ كس  لال نيست. فقط بعضي ها آبروداري مي كنند. خانمي مي كنند. بي حيايي كه كار سختي نيست! متانت مشكل است. كار همه كس نيست. ولي اين چيزها به خرج شما نمي رود. 
چون از اول كوتاه آمدم فكر كرديد توي سرخور هستم؟ تقصير خودم بود. خودم كردم كه لعنت بر خودم باد.  چشمم كور بشود بايد بكشم. از همان سال اول مثل سگ پشيمانم كرديد. فهميدم كه ميان پيغمبرها جرجيس را پيداكرده ام. همه را ول كردم پسر شما را چسبيدم
حرفم را قطع كرد:
_نه جانم، اگر بهتر از پسر من را پيدا كرده بودي ولش نمي كردي. لياقت تو  لابد همين پسر من بوده
رحيم بي توجه به ما از اتاق كناري بيرون پريد و گفت:
_سينه ريز كجاست؟
وحشت زده عقب رفتم. آن شب سينه ريز را به خاطر او به گردن افكنده بودم. سينه ريز يادگار پدرم بود. دستم را روي آن گذاشتم :
_نمي دهم.
_به گور پدرت مي خندي.
دستم را گرفت و به پشت پيچاند. ديگر انسان نبود. واقعا به حيوان درنده اي تبديل شده بود. مثل خوك. مثل گرگ. 
اصلا جانور غريبي بود كه بيش از وحشت نفرت توليد مي كرد. با دست راست با يك ضربت گردن بند را از گردن من پاره كرد. رو به مادرش كرد و با تاكيد گفت:
_از فردا اگر پا از خانه بيرون بگذارد واي به حال تو و واي به حال او
دوان دوان به سوي در خانه رفت و آن را قفل كرد. برگشت و به من گفت:
_تا صبح خوب فكرهايت را بكن. شايد عقلت سرجا بيايد. من اين خانه را مي خواهم و هر طور شده آن را مي گيرم. حالا چه بهتر زبان خوش بدهي
به اتاق مادرش رفت و هر دو شب را در آن جا خوابيدند. تا نيمه شب پاي چراغ گردسوز بيدار نشستم. خوابم نمي برد. صورتم، دهانم، دستم، همه جاي بدنم، حتي پشت گردنم از اثر كشيده شدن گردن بند درد مي كرد يا مي
سوخت. ولي درد اصلي در قلبم بود. پس كجا رفت آن رحيمي كه در دكان مي ديدم؟ كي رفت؟ چرا رفت؟ تقصير من بود يا او؟ چرا نگذاشتم با كوكب بماند؟ اگر كوكب به جاي من بود چه مي كرد؟ آيا او برايش مناسب تر نبود؟ 
آيا او زبان اين مرد را بهتر از من نمي فهميد؟
خسته و بيزار بودم. اشكي در كار نبود. مثل مجسمه نشسته بودم. حتي نمي شد گفت كه فكري در سر داشتم. به گل قالي خيره شده بودم. به كه شكايت كنم؟ از كه شكايت كنم؟ خودم با چشم بسته خود را به چاه افكنده بودم. حالاديگر دير شده بود. جبران پذير نبود. نمي دانستم چه بايد بكنم. فقط مي دانستم كه ديگر طاقتم طاق شده. نه، ديگر بس است. عاشقي پدرم را درآورد. دلم آتش گرفت. قلبم پاره پاره شد. روحم كشته شد. تازه معناي زندگي را مي فهميدم. مي فهميدم كه با زندگي نمي توان شوخي كرد. زندگي بازيچه نيست. هوا و هوس نيست. ورطه اي كه در آن  سقوط كرده بودم، جهنمي كه با سر به آن افتاده بودم، مرا پخته كرده بود. دانستم كه دست روزگار دست مهربان مادر نيست كه بر سرم كشيده مي شد. چهره دنيا همان صورت خندان و پر مهر و محبت پدرم نيست كه در پيش رويم بود. چرخ گردون آن بازيچه اي نبود كه در تصورم بود .