همه چیز خوب
453 subscribers
11.8K photos
1.18K videos
76 files
72 links
ارتباط با ادمین
@ettelaatmofid1
Download Telegram
❤️راهکارهایی ساده برای داشتن قلبی سالم

🔹چای سبز
🔹مصرف روغن زیتون وروغن هسته انگور
🔹مصرف غلات سبوس دار
🔹8ساعت خواب شبانه
🔹20 دقیقه پیاده روی سریع
🔹عدم مصرف سیگار والکل

@ettelaatmofid
با گوجه سبز آب بخورید ! 👌🏻

▫️ترکیب گوجه سبز مقادیر زیادی پتاسیم و فلورهم وجود دارد که فلور در سلامت دندانها موثر است و پتاسیم هم در کارکرد بافت عضلانی و عضله قلب تاثیر بالایی دارد

▫️گوجه سبز به عنوان میوه ای که خاصیت آنتی اکسیدانی دارد خاصیت ضد سرطان و پیشگیری از پیری سلولی و حتی مقداری اثر کاهنده در چربی های خون دارد

+ گوجه سبز، مقدار زیادی اگزالات دارد و میتواند در سیستم کلیوی بدن تجمع و سنگ های ادراری تولید کند، کسانیکه سنگ کلیه دارند بهترست گوجه سبز نخورند

@ettelaatmofid
🔻  توصیه‌هایی برای کاهش خطر ابتلا به سرطان تخمدان

📆 ۸ می روز جهانی سرطان تخمدان

@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۵۷

چطورمي توانستم؟ من اين جا خوش باشم و بچه ام آن جا ... نه، نمي توانستم. دست خودم نبود چند ماه ديگر هم گذشت. من مست اندوه بودم. حال دعوا و مرافعه نداشتم. كي نوروز شده بود؟ كي گذشته بود؟ 
کي بهار تمام شد كه من نفهميدم
شبي بعد از شام من و رحيم در اتاق نشسته بوديم. من گلدوزي مي كردم. كار ديگري نداشتم كه بكنم. رحيم رو به رويم نشسته بود. انگار بعد از مدت ها از خواب بيدار شده باشم، سر بلند كردم و او را نگاه كردم. نه سرسري، بلكه با دقت. مثل اين كه بعد از مدت ها از سفر آمده و من ارزيابي اش مي كنم. موها را روغن زده و به يك سو شانه كرده بود. آرام و بي خيال. يك پا را دراز كرده و زانوي پاي راست را قائم نگه داشته، دست راست را به آن تكيه داده بود. سيگار مي كشيد. تازگي ها سيگاري شده بود. يك زير سيگاري كنار دست راستش روي قالي بود. دهانش بوي مشروب مي داد. تن به كار نمي داد. مثل هميشه. از جا برخاست. جعبه چوبي را كه وسايلش، وسايل خوش نويسي اش در آن بود آورد و كنار دستش گذاشت. قلم نئي را در دوات پر از ليقه و مركب فرو برد و شروع به نوشتن كرد. پرسيدم:
_چه مي نويسي رحيم؟ 
کاغذ را به سوي من گرداند:
_دل مي رود ز دستم، صاحبدلان خدا را.
چندشم شد.
_چه قدر از اين شعر خوشت مي آيد! يكي كه نوشته اي؟ 
با دست به بالای طاقچه اشاره كردم. خنديد و گفت:
_هر چند سال يك دفعه هوس مي كنم باز اين را بنويسم
نوشته را تمام كرد و لب طاقچه گذاشت تا خشك شود
صبح كه برخاستم آفتاب در حياط پهن بود. شوقي براي برخاستن نداشتم. اميدي نداشتم. نزديك ظهر بود كه از رختخواب بيرون آمدم و به اتاق تالار رفتم. نوشته سر طاقچه نبود. رحيم آن را برده بوداواخر تابستان بود. دايه آمد. توي اتاق نشسته بوديم و چاي مي خورديم. تا او را مي ديدم داغم تازه مي شد و زير گريه مي زدم. دايه گفت:
_بس كن مادر جان. چرا خودت را عذاب مي دهي؟ كي مي خواهي دست برداري؟ 
_دايه جان، آخر دردم كه يكي نيست. ديگر حامله هم نمي شوم .
دايه بي اراده گفت:
_چه بهتر. خدا را شكر. با اين شوهر چشم چراني كه
زبانش را گزيد
_چي؟ 
_هيچي. من چيزي نگفتم 
_دايه بگو. مي دانم يك چيزهايي مي داني 
_از كجا مي دانم؟ همين طوري يك چيزي گفتم: 
نگاه با نفوذي در چشمانش انداختم و با لحني محكم گفتم:
_دايه بگو .
_چي را بگويم؟ والله چيزي نيست كه بگويم. زن فيروز، دده خانم، يكي دو بار از دم دكانش رد شده بود. مي گفت یكي چيزهايي ديده...
مثال چه چيزهايي؟ 
_والله من نمي دانم. حرف هاي او كه حرف نيست. فقط همين را سربسته به من گفت:
_دم دكان او چه كار داشته؟ 
_والله پيغام برده بود خانه عمه تان. ناهار نگهش داشته بودند. بعد از ناهار مي آيد برگردد، سر راه برگشتن از دم دكان رحيم آقا رد مي شود
_دكان رحيم آقا كجا؟ خانه عمه كشور كجا؟ 
_من هم كه گفتم، حرف هايش حرف نيست. دروغ مي گويد
_ نه، دروغ نمي گويد. بس كه فضول است حتما رفته سر و گوش آب بدهد ... ولي دروغ نمي گويد.
_حالا تو را به خدا چيزي به رحيم آقا نگويي ها! ... از چشم من مي بيند .
_بچه كه نيستم دايه جان .
_قبلا هم بو برده بودم ولي دلم نمي خواست باور كنم. خودم را به حماقت مي زدم. برايم بي تفاوت بود. با اين همه چيزهايي حدس مي زدم. از ناهار نيامدنش، از كت و شلوارش، از سر شانه كردنش، از خطاطي اش، از دل مي رود ز دستم . ناهار خوردم. رحيم خانه نبود . خودم را به خواب زدم. مادرشوهرم هم در اتاقش خوابيده بود. آهسته چادرم را برداشتم. كفش هايم را به دست گرفتم و نوك پا نوك پا به دالان رفتم. چادر به سر كردم و پيچه گذاشتم. كفش هايم را پوشيدم و از خانه خارج شدم. تازه نيم ساعت از ظهر مي گذشت. با عجله يك خيابان پر درخت و چند كوچه پس كوچه را طي كردم. دكان رحيم دو در داشت. در اصلي در كمركش خيابان بود. ولي آن در بسته بود. وارد كوچه بغل آن شدم و به پس كوچه اي كه موازي خيابان بود و از دكان يك در كوچك نيز به آن جا باز مي شد سرك كشيدم. در كوچك باز بود. صداي اره كشيدن مي آمد. هيچ خبري نبود. تا ته كوچه رفتم و برگشتم. باز خبري نبود. 
دو سه بار رفتم و آهسته برگشتم. اگر كسي در كوچه بود حتما به رفتار من شك مي برد. ولي پرنده پر نمي زد. 
مردم همه به خواب بعدازظهر فرو رفته بودند . دفعه سوم يا چهارم بود. داشتم برمي گشتم. دختري بسيار قد كوتاه از خيابان وارد كوچه شد. من ته كوچه بودم. 
خيلي فاصله داشتم. با اين همه به هواي تكان دادن خاك پايين چادرم خم شدم و وقتي سر بلند كردم او را ديدم كه به پس كوچه اي كه در دكان رحيم در ته آن باز مي شد پيچيد . پيچه اش را بالا زده بود
با قلبي لرزان، آهسته آهسته نزديك شدم. ديگر صداي اره نمي آمد. آهسته سرك كشيدم. 
دخترك هيكل بسيار چاق و فربهي داشت. با چادر كهنه رنگ و رو رفته اي كه به سر داشت شبيه كدو تنبل به نظر مي رسيد. صورتش را نمي ديدم چون دور بود .
ولي به نظرم رسيد كه صداي خنده اش را هم شنيدم. دخترك به چپ و راست نگاه كرد مبادا كسي او را ببيند. خود را كنار كشيدم. وقتي دوباره نگاه كردم، كسي در كوچه نبود. يكي دو دقيقه طول كشيد. مغز سرم مي جوشيد. نه از اندوه از دست دادن يك عشق احساس مي كردم خرد شده ام. اين مردپست فطرت مثل عنكبوتي بود كه براي گرفتن مگس باز تار تنيده باشد . مرگ پسرم آخرين ضربه را به عشق ما زده بود . با خنجري تيز و برنده قلب هاي ما را به يك ضربه از هم جدا كرده بود و حالا، اين رفتار بي شرمانه او، نمك بر جاي آن زخم مي پاشيد . دختر از دكان بيرون آمد و به سوي انتهاي كوچه به راه افتاد. خود را كنار كشيدم و به سرعت به خيابان بازگشتم . تازه به خيابان رسيده بودم كه از كنارم گذشت. نفس نفس مي زد. از شدت هيجان بود يا از فرط چاقي، نمي دانم . داشت پيچه اش را پايين مي كشيد. فقط يك لحظه نيمرخ گوشتالودش را ديدم كه سرخ بود چاق. مثل خمير باد كرده. بيني پهني كه انگار با مشت بر آن كوبيده بودند و توي صورتش فرو رفته بود و نك آن بدون اغراق به لب هايش مي رسيد. صد رحمت به كوكب .... فقط همين نيمرخ زشت و چندش آور و آن قد كوتاه و هيكل چاق كه مانند بام غلتان قل مي خورد و دور مي شد در نظرم مانده
بي اراده سايه به سايه اش به راه افتادم. دو كوچه بالاتر دوباره به سمت راست پيچيد و در انتهاي كوچه كه بن بست بود، در ميان دو لنگه در كوتاه چوبي يك خانه كوچك از نظر ناپديد شد. متحير ميان كوچه ايستاده بودم و به دور و برم نگاه مي كردم. مي خواستم برگردم. زني در تنها خانه اي را كه در سمت چپم بود گشود و از ديدن من كه بلاكليف به چپ و راست نگاه مي كردم يكه خورده پرسيد:
_خانم فرمايشي داشتيد؟ خانه كه را مي خواهيد؟
به خودم آمدم و ب بلاصله به سويش رفتم. از اين كه پيچه چهره ام را پوشانده بود شكرگذار بودم. انگار يك نفر حرف در دهانم مي گذاشت
_خانم، من مي خواستم از دختر اين خانه خواستگاري كنم. براي داداشم. اما مي خواستم اول يك پرس و جويي بكنم ببينم چه طور آدم هايي هستند. شما آن ها را مي شناسيد؟
بدنم در زير چادر مي لرزيد. زنگ نگاهي دزدانه به آن خانه انداخت و به لحني كنايه آميز گفت:
_وا! ... اين ها كه دختر ندارند. بچه دار نمي شوند.
_پس آن دختر تپل مپل قد كوتاه كيست؟ 
_همان كه يك چشمش تاب دارد؟ اون دختر جاري خاور خانم است. دختر برادر شوهرش. اغلب هم اين جا پلاس است.
دلم خنك شد. خاك بر سرت رحيم. لياقتت همين است. پرسيدم:
_اسمش چيست؟ 
_اسمش معصومه است .
_عمويش چه كاره است؟ 
_ عمويش آژان است .
_دختره چه طور دختريست؟ هنري، سوادي، فني، چيزي دارد يا نه؟ 
خنديد:
_هنر؟ 
بعد صدايش را پايين آورد و آهسته گفت:
_تو را به خدا از من نشنيده بگيريد ها! از آن پاچه ورماليده ها هستند، خانم به درد شما نمي خورند. دختره از آن سر به هواهاست. نمي شود جلويش را نگه داشت. زن عموي بيچاره از دستش عاجز است ولي حرف بزند شوهرشزير لگد لهش مي كند. اهل محل از دستشان به عذاب هستند. تازه ... اين كه خوب است. بايد برادرهاي دختره را ببينيد. داش اكبر معروف است
_مگر چه طور هستند؟ 
_از آن قداره بندهاست. آب منگل مي نشيند. از آن جانورها هستند. خدا نكند با كسي طرف شوند. يكي توي صابون پزي كار مي كند. يكي ديگر هم هر روز يك كاري مي كند. يك روز خميرگير است. گاهي در دكان سبزي فروشي مي ايستد. گاهي شاگرد كله پز مي شود. بس كه شر است هيچ كس نگهش نمي دارد. از آن بزن بهادرها هستند. مادرشان كيسه حمام مي بافد و سفيداب درست مي كند. بد كوفتي هستند. به درد شما نمي خورند
پرسيدم:
_گفتيد عمويشان آژان است؟ 
_آره ... پشه را روي هوا نعل مي كند. گوش همه را مي برد. دوست و آشنا و همسايه سرش نمي شود 
بهت زده مانده بودم. رحيم اين را ديگر از كجا پيدا كرده بود؟ زن گفت:
_حالا بفرماييد يك ليوان شربت بخوريد. نمك ندارد .
_دست شما درد نكند. بايد بروم. راهم دور است 
_خانم جان، تو را به خدا اين حرف ها بين خودمان بماند ها! ... من محض رضاي خدا گفتم. حيف برادر شماست كه توي آتش بيفتد. يك وقت به گوششان نرسانيدها! براي ما شر درست مي شود
_اختيار داريد خانم، مگر من بچه هستم؟ هر چه گفتيد بين خودمان مي ماند . آرام آرام به خانه برمي گشتم. دلم مي خواست هرچه ممكن است ديرتر برسم. با كمال تعجب مي ديدم كه چندان ناراحت نيستم. در حقيقت اصلا ناراحت نبودم. بي تفاوت بودم. انگار از همه چيز دور بودم. اين مسائل به من مربوط نمي شد. غمي نداشتم. دلم يك تكه سنگ بود. غم و شادي به آدم هايي مربوط مي شد كه روح داشتند. كه زنده بودند و در اين زندگي اميد و هدفي داشتند.
من آن قدر سختي كشيده بودم. آن قدر زهر حقارت را چشيده بودم و آن قدر روحم در فشار بود كه كرخ شده بودم. حساسيت خود را از دست داده بودم. قوه ادراك و احساس نداشتم .
نویسنده : فتانه سید جوادی

@ettelaatmofid
🔸 مواد غذایی ک حتی ۱ روز پس از تاریخ انقضا نباید مصرف کرد!

▫️سبزی آماده: رشد باکتری عفونت‌زا
▫️توت تازه: عامل اسهال و انگل
▫️تخم‌مرغ: رشد باکتری در پوسته
▫️مرغ بسته‌بندی: رشد باکتری عفونت‌زا
/مجله پزشکی


‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @ettelaatmofid
🔸 شباهت ساختاری انسان نسبت به کیهان 😍

‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌
@ettelaatmofid
رانندگان خودروهای سنگین درصورت تردد در خط سبقت جریمه می‌شوند

جانشین رئیس پلیس راه فراجا:
🔹حرکت ممتد و خطرناک خودروهای سنگین در خط سبقت جاده یکی از دغدغه‌های پلیس است.
🔹این حرکت علاوه بر ایجاد خطر برای خود راننده و دیگران، بار ترافیکی را نیز به محورها به خصوص محورهای پرتردد تحمیل می‌کند.
🔹هرگونه حرکت خودروهای سنگین از جمله کامیون و تریلرها در خطوط سبقت ممنوع است و جریمه دارد.
🔹اکنون شاهد افزایش اینگونه رفتارها هستیم به طوری که این اتفاق در آزادراه کرج - قزوین و کرج - تهران بیش از دیگر محورها مشاهده می‌شود

@ettelaatmofid
آب #نارگیل👇

۱. سلامت قلبی‌عروقی را افزایش می‌دهد
۲. سوخت‌وساز را افزایش می‌دهد
۳. از سنگ کلیه جلوگیری می‌کند
۴. به گوارش کمک می‌کند
۵. از کم‌آبی بدن جلوگیری‌کرده و آن را درمان می‌کند
۶. به گرفتگی عضلانی کمک می‌کند
۷. استخوان‌ها را قوی می‌کند
۸. نفخ را کاهش می‌دهد
۹. به کاهش وزن کمک می‌کند
۱۰. به افراد دیابتی کمک می‌کند.
۱۱. فشارخون را پایین می‌آورد
۱۲. اسهال را درمان می‌کند


@ettelaatmofid
نوعی ماهی به نام "سارپا سالپا" که خوردن آن باعث ایجاد توهم شدید به مدت 36 ساعت می گردد!

در امپراتوری روم باستان هنگام جشن و مهمانی این ماهی را سرو می کردند.
‌‌‌‌‌‎‌‎‌

@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۵۸

حساسيت خود را از دست داده بودم. قوه ادراك و احساس نداشتم. 
بي خيال شده بودم. ديگر چه ضربه اي شديدتر از مرگ پسرم بود كه بتواند رنج و درد را دوباره در وجود من برانگيزد؟ در حقيقت غم و اندوه چنان در دلم انباشته شده بود كه ديگر با هيچ ضربه اي كم و زياد نمي شد. ديگر از 
ياد برده بودم كه زندگي بدون درد و اندوه چه گونه است و چه حالي دارد؟ آفتاب پاييزي بر برگ هاي چنار مي تابيد و بر زمين و در و ديوار سايه روشن مي افكند. جوي آب باريكي كه از كنارش مي گذشتم غلغل كنان پا به پاي
من مي دويد انگار پسر كوچكي پا به پاي مادرش. احساس مي كردم كسي سايه به سايه ام مي آيد و آهسته، به آهستگي يك آه، صدايم مي كند. الماس بود؟ در ميان آب؟ خيالاتي شده بودم. با چشم باز خواب مي ديدم. سلانه سالنه مي رفتم . خيابان خلوت اندك اندك شلوغ مي شد. همه كس و همه چيز در آن بود. ولي الماس من نبود. نسيم خنك از البرزمي رسيد. و خبر مي داد كه پاييز مي آيد. چه قدر دلم مي خواست در زير آفتاب پاييز، لب اين جوي، و زير اين  درختان چنار بنشينم و به آسمان و درختان خيره شوم تا خستگي چشم هايم بيرون بيايد. تا خستگي پاهايم بر طرف شود. تا غم و اندوه رهايم كند. تا دنيا به پايان برسد. در حقيقت در اين خيابان خلوت، در جريان آب اين جوي، درسايه روشن برگ هاي چنار كه زير آفتاب پاييزي مي درخشيدند، آرامشي بود كه مرا تسكين مي داد و به ياد يك زندگي بي دغدغه و سرشار از بي خيالي مي افكند. به ياد نشستن و تكيه دادن به يك پشتي در كنار پنجره اي كه ارسي آن را بالا كشيده باشند. به ياد چرت زدن زير آفتابي كه در درون اتاق ولو مي شد و بر پشت انسان مي تابيد. 
چون نمي خواستم اين احساس از بين برود، قدم ها را آهسته مي كردم تا ديرتر به خانه برسم وارد خانه شدم. پاي از دالان به حياط نهادم. مثل هميشه كوشيدم تا چشمم به قسمت چپ حياط نيفتد. به آن جا كه چند ماه پيش پسرم به موازات پشته كوتاه برف پارو شده، ملافه اي سفيد دراز كشيده بود. لازم نبود زحمت بكشم،هيكل نفرت انگيز مادرشوهرم در برابر دالان نگاهم را به خود كشيد. دست به كمر ايستاده بود:
_كجا بودي؟
_بيرون .
سر را بالاگرفتم و سعي كردم از كنارش رد شوم. پرسيد :
_گفتم كجا بودي؟
_به شما چه مربوط است خانم. مگر من زنداني هستم؟
_شوهرت سپرده كه هر كس توي اين خانه مي آيد يا از آن بيرون مي رود بايد با اجازه من باشد. من نبايد بدانم اين جا چه خبر است؟ پسر بيچاره من نبايد از خانه خودش خبر داشته باشد؟
به طعنه گفتم :
_خانه خودش؟ از كي تا به حال ايشان صاحب خانه شده اند؟ اشتباه به عرضتان رسانده. اين جا خانه بنده است خانم. خيلي زود يادتان رفته
یكه خورد. ولي ميدان را خالي نكرد :
_من اين حرف ها سرم نمي شود. بگو كجا بودي؟
با لحني گزنده گفتم :
_اگر نصف اين قدر كه مراقب رفت و آمد من هستيد، مواظب نوه تان بوديد، الان زنده بود.
:در حالي كه صداي مرا تقليد مي كرد گفت:
_شما هم اگر به جاي آن كه برويد. بچه تان را پايين بكشيد راست راستي به حمام رفته بوديد، الان اجاقتان كورنبود . تير مستقيما به هدف خورد و از جاي آن غضب شعله كشيد و صدايم به فرياد بلند شد
_نترسيد، عروس خانم جديدتان برايتان مي زايد و چون ديدم كه با دهان باز مرا نگاه مي كند افزودم :
_مي خواهيد بدانيد كجا بودم؟ رفته بودم عروس بيني. رفته بودم خواستگاري. مبارك است. رفتم برايتان معصومه خانم راخواستگاري كنم. الحق پسرتان انتخاب خوبي كرده. اين دفعه در و تخته خوب به هم جور آمده اند. راست گفته اند كه آب چاله را پيدا مي كند و كور كور را. عروس تازه خوب به شان و شئوناتتان مي خورد. عمويش آژان 
است. برادرهايش صابون پز، قداره كش و مادرش كيسه دوز حمام است؟ چه طور است؟ مي پسنديد؟ كند هم جنس با هم جنس پرواز ...
ابتدا نفهميد چه مي گويم. بر و بر مرا نگاه كرد و گفت :
_اين وصله ها به پسر من نمي چسبد. بيچاره صبح تا غروب دارد جان مي كند . حرفش را قطع كردم:
_خودم ديدم. با همين دو تا چشم هايم، دختره را كشيده بود توي دكان .
مطمئن شد. انگار خوشحال هم شد. با خنده گفت :
_آهان! ... پس تو از اين ناراحت شده اي كه يك نفر توي دكان رحيم با او بگو و بخند كرده؟ رحيم كه دفعه اولش نيست كه از اين كارها مي كند! خوب، دخترها توي خانه شان بتمرگند. بچه من چه كار كند؟ او چه گناهي دارد؟ جوان است. صد سال كه از عمرش نرفته! دست از سرش برنمي دارند. از اعيان و اشراف گرفته تا به قول تو برادرزاده آژان ... حالا كم كه نمي آيد
تمام سخنانش نيش و كنايه بود. گزنده تر از نيش افعي نه، كم نمي آيد.
_ اصلا برود عقدش كند. خلايق هر چه لایق. لياقت شما يا كوكب خيره سر بي حياست يا همين دختري كه بلد نيست اسمش را بنويسد و پسر شما برايش شعر حافظ و سعدي را خطاطي مي كند. خيلي بد عادت 
شده. تقصير خودش نيست .
اتفاقا از خدا مي خواهم اين دختر را بگيرد تا خودش و فك و فاميلش دماري از روزگارتان درآورند كه قدر عافيت را بدانيد. پسر شما نمي فهمد كه آدم نجيب پدر و مادر دار يعني چه! مدتي مفت خورده و ول گشته، بد عادت شده. لازم است يك نفر پيدا شود، پس گردنش بزند و خرجي بگيرد تا او آدم شود. تا سرش به سنگ بخورد. من ديگر خسته شده ام. هر چه گفتيد، هر كار كرديد، كوتاه آمدم. سوارم شديد. امر بهتان مشتبه شد. راست مي گفت دايه جانم كه نجابت زياد كثافت است
_دايه جانتان غلط كردند. پسرم چه گناهي دارد؟ لابد دختره افتاده دنبالش. مگر تو همين كار را نكردي؟ عجب گرفتاري شده ايم ها! مگر پسرم چه كارت كرده؟ من چه هيزم تري به تو فروخته ام؟ سيخ داغت كرده؟ ميخواستي زنش نشوي. حالا هم كاري نكرده. لابد مي خواهد زن بگيرد. بچه ام مي خواهد پشت داشته باشد. تو كه اجاقت كور است. بر فرض هم زن بگيرد، به تو كاري ندارد! تو هم نشسته اي يك لقمه نان مي خوري، يك شوهر هم بالای سرت هست. مردم دو تا و سه تا زن می گيرند صدا از خانه شان بلند نمي شود. اين اداها از تو درآمده كه صداي يك زن را از هفت محله آن طرف تر مي شنوي قشقرق به پا مي كني. اگر فاميل من بيايند اين جا مي گويي رفيق رحيم است. توي كوچه يك زن مي بيني، مي گويي رحيم مي خواهد او را بگيرد. همه بايد آهسته بروند آهسته بيايند كه مبادا به گوشه قباي خانم بربخورد. اصلا مي داني چيست؟ اگر رحيم هم نخواهد زن بگيرد، خودم دست وآستين بالا مي زنم و هر طور شده زنش مي دهم در نبردي كه دوباره شروع شده بود اين من بودم كه سقوط مي كردم. به ابتذال كشيده مي شدم. از خودم تهي مي شدم و تبديل به نمونه هايي مي شدم. كه در ميان آن ها زندگي مي كردم. مادر رحيم ميدان را خالي نمي كرد . جنگجوي قهاري بود كه از ستيزه جويي لذت مي برد. پشت به او كردم. دهان به دهان گذاشتن با او بي فايده بود. درحالي كه از پله ها بالا مي رفتم تا به اتاقم بروم گفتم:
_مرا ببين كه با كي دهان به دهان مي شوم . رحيم سر شب به خانه برگشت. مادرش جلو پريد او را به درون اتاق خودش كشيد. ده دقيقه، يك ربع، نيم ساعت گذشت تا صداي پاي او را شنيدم كه از حياط گذشت و از پله ها بالا آمد. سگرمه هايش درهم بود. كنار بساط سماور نشسته بودم.
_گفتم :سلام.
_سلام و زهرمار. امروز عصر كدام گوري بودي؟
_مادرت گزارش داد؟ 
_گفتم كدام گوري بودي؟
با خونسردي گفتم:
_هيچ جا. دلم گرفت، گفتم بروم گردش. آمدم دم دكان. خانم معصومه خانم تشريف داشتند. ديدم مزاحم نشوم بهتر است.
لحظه اي دهانش از حيرت باز ماند. باور نمي كرد كه من اين همه اطلاعات داشته باشم. مادرش وارد اتاق شد و باز باحالتي خصمانه، آماده آغاز نبرد، در گوشه اي نشست. رحيم از موقعيت استفاده كرد و كنترل خود را به دست آورد.
_كه اين طور! پس زاغ سياه مرا چوب مي زدي؟ 
_خوب، عاقبت كه مي فهميدم. وقتي عروس خانم را مي آوردي توي اين خانه .
رو به مادرشوهرم كردم و به مسخره افزودم:
_راستي مي دانيد خانم، معصومه خانم لوچ هم هستند. خوشگلي هاي آقا رحيم را دو برابر مي بينند.
رحيم جلو آمد و با لگد به من زد و گفت:
!_كاري نكن زير لگد لهت كنم ها! ... باز ما خبر مرگمان آمديم خانه!!
و رفت تا كتش را بيرون بياورد
به اين رفتار عادت كرده بودم و بي اعتنا به لگدي كه خورده بودم گفتم:
_من مي ديدم آقا به دكان نمي رود و نمي رود، وقتي هم مي رود ساعت دوي بعدازظهر مي رود. نگو قرار مداردارند!
_دارم كه دارم. تا چشمت كور شود. حالا باز هم حرفي داري؟ 
_من حرفي ندارم. ولي شايد عموي آژانش و برادر صابون پز و چاقو كشش حرفي داشته باشند .
وحشت را به وضوح در چشمانش ديدم. جلو آمد و گفت:
_مي تواني براي من معركه جور كني؟ اگر يك دفعه ديگر حرف آن ها را بزني چنان توي دهانت مي زنم كه دندان هايت بريزند توي شكمت.
مادرش به ميان پريد:
_تازگي ها زبان در آورده! خانه ام! دكانم! خانه مال خودم است! من صاحب دكان هستم. رحيم هيچ كاره است .
رحيم رو به من كرد:
_آره؟ تو گفتي؟ 
من رو به مادرش كردم و پرسيدم:
_من حرفي از دكان زدم؟ 
_نخير، فقط حرف از زن گرفتن رحيم زديد .
رحيم ساكت بود. در اتاق بالا و پايين مي رفت. بعد از مدتي پرسيد:
_آخر كي به تو گفته من مي خواهم زن بگيرم؟
_كي گفته؟ مادرت كه مي گويد اجاق من كور است.
بغضم تركيد و گريه كنان افزودم :
_مي گويد رحيم پشت مي خواهد. خودم دختره را دم دكان ديدم كه با تو لاس مي زد.
مادرش گفت :
_ اوهو ... چه دل نازك! .... به خر شاه گفته اند يابو!
رحيم رو به مادرش كرد :
_پاشو برو توي اتاق خودت. همه آتش ها از گور تو بلند مي شود!
مادرش غرغركنان بيرون رفت.
رحيم لب طاقچه پنجره نشست و سر را ميان دو دست گرفت. بعد از مدتي با لحني ملايم انگار كه با خودش صحبت مي كند گفت:
_نشد يك روز بيايم توي اين خراب شده و داد و فرياد نداشته باشيم .
نویسنده : فتانه سید جوادی

@ettelaatmofid
کتابهای غول آسای کتابخانه ای عجیب در پراگ جمهوری چک.

مشخص نیست این کتابها متعلق به چه مردمانی بوده و چرا اینچنین در اندازه های بزرگ چاپ شده اند!😐

‌‌‌‌‌‎‌‎‌
@ettelaatmofid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌎 تصاویر جالبی از راسو که هنگام احساس خطر، تظاهر به مرگ می‌کند

هنگامی که راسو کوتوله احساس خطر می کند، چنان وحشت می کند که تظاهر به مرگ می کند و مستقیماً به پشت دراز می کشد.
‌‌‌‌‌‎‌‎‌

@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۵۹

_نشد يك شب سر راحت به بالين بگذاريم.
آخر محبوبه، چرا نمي گذاري زندگيمان را بكنيم؟
_من نمي گذارم؟ تو چرا هر روز چشمت دنبال يك نفر است؟ به بهانه كار كردن توي دكان مي ماني و هزاركثافت كاري مي كني؟ آخر بگو من چه عيبي دارم؟ كورم؟ كرم؟ شلم؟ برمي داري خط مي نويسي مي بري مي دهي به اين دختره كه شكل جغد است
_كي گفت من به خط داده ام؟ من به گور پدرم خنديده ام. خودت كه ديدي! به قول خودت شكل جغد است.
_خوب، مي آيد دم دكان كرم مي ريزد. والله، بالله من از برادرهايش حساب مي برم. يكي دو دفعه با آن ها رفته ام عرقخوري. يك دفعه دختره پيغامي از برادرهايش آورد در دكان. همين. ديگر ول كن نيست. هر دفعه به يك بهانه به در مغازه مي آيد. حالا تو نمي خواهي ناهار بمانم؟ چشم، ديگر نمي مانم. ببينم باز هم بهانه اي داري؟ آخر من تو را به قول خودت با اين سر و شكل و كمال مي گذارم، دختر بصيرالملك را مي گذارم مي روم دختر يك كيسه دوز سفيداب ساز را بگيرم؟ عقلت كجا رفته؟ پشت دست من داغ كه ديگر ظهرها به در دكان بروم. بابا ما غلط كرديم!  توبه كرديم! حالاخوب شد؟ رويم نشد به او بگويم كه همه چيز را ديده ام. ديده ام كه خودت دست او را گرفتي و به داخل دكان كشيدي. هنوز مي خواستم زندگي كنم. حالا او كوتاه آمده بود. حالا كه توبه كرده بود. همان بهتر كه من هم كوتاه بيايم . آمد و كنارم نشست:
_حالا برايم چاي نمي ريزي؟ 
چاي ريختم و مقابلش نهادم. دلزده بودم. دستم مي لرزيد. دستم را گرفت و بوسيد:
_ببين با خودت چه مي كني؟ تو دل مرا هم خون مي كني. وقتي مي بينم اين قدر غصه داري، اين قدر خودت را مي خوري، آخر فكر من هم باش. من كه از سنگ نيستم. آن از بچه ام، اين هم از زنم كه دارد از دست مي رود . باز اشكم به ياد پسرم سرازير شد:
_ مادرت مي گويد مي خواهد زنت بدهد. مي گويد مي خواهم پسرم پشت داشته باشد. مي گويد .
_مادرم غلط مي كند. من اگر بچه بخواهم از تو مي خواهم، نه بچه هر ننه قمري را. من تو را مي خواهم محبوبه جان. بچه تو را مي خواهم. هنوز اين را نفهميده اي؟ حالا خدا نخواسته از تو بچه داشته باشم؟ به جنگ خدا كه نمي شود رفت. من زن بگيرم و تو زجر بكشي؟ نه محبوبه. ديگر اين قدرها هم بي شرف نيستم. با هم مي مانيم. يك لقمه 
نان داريم با هم مي خوريم. تا زنده هستيم با هم هستيم. وقتي هم كه من مردم تو خلاص مي شوي. از دستم راحت مي شوي. فقط گاهي بيا و يك فاتحه اي براي ما بخوان خود را در آغوشش انداختم. اشك به پهناي صورتم روان بود:
_نگو رحيم. خدا آن روز را نياورد. خدا كند اگر يك روز هم شده من زودتر از تو بميرم. اگر زن مي خواهي حرفی ندارم. برو بگير
به ياد بزرگ منشي نيمتاج خانم زن منصور افتادم و تهييج شدم و گفتم:
_اصلا خودم دست و آستين بالا مي زنم و برايت زن مي گيرم. ولي نه از اين زن هاي آشغال. دختر يك آدم محترم را. يك زن حسابي برايت مي گيرم
_دست از سرم بردار محبوبه. من زن مي خواهم چه كنم؟ توي همين يكي هم مانده ام. تو و مادرم كارد و پنير هستيد. امانم را بريده ايد. واي به آن كه يك هوو هم اضافه شود. اصلا اين حرف ها را ول كن. يك چاي بريز بخوريم. اين يكي سرد شد
فشاري كه بر روحم وارد مي شد از بين رفت. سبك شدم. دوباره نگاه مهربان او به چشمم افتاد. دوباره لبخند شيطنت آميزش احساساتي را كه تصور مي كردم در جسم من مرده، برانگيخت. اسير جسم خودم بودم. جوان بودم. خيلي جوان. تازه بيست و يكي دو سال بيشتر نداشتم. اگر چه تجربه درد و رنجي پنجاه ساله را پشت سر گذاشته بودم. فكر مي كردم با مرگ پسرم من هم مرده ام. مرده اي بودم كه با كمال تعجب مي ديم باز نفس مي كشم. راه مي روم. غذا مي خوردم. مي خوابم و بيدار مي شوم. نمي دانستم تا كي؟ و اين دردناك بود. هرگز به خاطرم هم خطور نمي كرد كه يك بار ديگر هوس آغوش شوهرم در سينه ام بيدار شود و شد
شب از نيمه گذشته بود. ما بيدار بوديم. كنار يك ديگر دراز كشيده بوديم و او بر خلاف شب هاي ديگر كه وقتي به كنارم مي آمد بلافاصله به خواب مي رفت، اين بار دست مرا در دست خود داشت و با دست ديگر سيگار ميكشيد . چه قدر اين سكوت و آرامش را دوست داشتم. هر دو به سقف خيره بوديم . تنها برق چشمان او و سرخي نوك سيگار را مي ديدم.
همچنان كه به سقف خيره بود صدايش آهسته، مثل صداي نسيم در اتاق پيچيد:
_فكر مي كردم ديگر دوستم نداري!
به همان آهستگي گفتم:
_تو مرا دوست نداري .
لبخند زد و دستم را فشرد. نفس هايش را نزديك گردنم احساس مي كردم. از شدت عشق و سرمستي اشكم سرازير شد. چه طور صاحب اين چنين چهره اي مي توانست بد باشد؟ من اشتباه مي كردم. من بد بودم. من فقط به خودم فكر مي كردم. چه كرده بودم كه او به اين فكر افتاده بود كه ديگر دوستش ندارم؟ انگار فكر مرا مي خواند. 
گفت:
_آن وقت كه رفتي و بچه را انداختي، گفتم:
_لابد از من بدش مي آيد .
_گفتم  لابد از من بدش مي آيد. هميشه مي ترسيدم. مي ترسيدم كه باز به بهانه حمام بروي و ديگر برنگردي
گفتم:
_رحیم
و گريه امانم نداد
سيگار را در زير سيگاري كنار دستش خاموش كرد. به سويم چرخيد. سرش را به دست چپ تكيه داد و نيم خيز شد. روي صورتم خم شده بود و در تاريكي به دقت نگاهم مي كرد. با انگشت دست راست اشكم را پاك كرد و مثل كسي كه با بچه اي صحبت مي كند گفت:
_ا ، ا ، گريه مي كني؟ خجالت بكش دختر هق هق مي كردم و از لحن تسكين بخش او لذت مي بردم ولي گريه ام شدت مي گرفت. انگار بندي كه جلوي اشك هايم بود شكسته بود. دردهايي كه در دلم بود و كسي را نداشتم تا برايش بازگو كنم حاال در اشك هايم حل مي شدند و با آن ها بيرون مي ريختند. نوازش او دلمه اي را كه بر زخم هاي كهنه دل من بسته بود مي كند و آن ها را به اين نحو دردناك درمان مي بخشيد. اگر در همان لحظه از دنيا مي رفتم، اگر خداوند در همان شب جان مرا مي گرفت گله اي نداشتم. نه، گله اي نداشتم. چه جاي گله بود؟ ديگر بيش از اين چه مي خواستم؟ از خدا كه طلبكار  نبودم . گفتم :
_ديگر نگذار عذاب بكشم رحيم. ديگر طاقت ندارم. ديگر هيچ كس را جز تو ندارم. تو پشت من باش. تو به داد من برس
به شوخي گفت:
_اين حرف ها چيست؟ دختربصيرالملك كسي را ندارد؟ اگر تو بي كس باشي، بقيه مردم چه بگويند؟ اين حرفها را جاي ديگر نزني ها! مردم بهت مي خندند. همه كس محبوبه خانم ثروتمند، رحيم يك ال قبا باشد؟ از اين تواضع او، از اين كه عاقبت به خاطر دل من به كوچكي خود اقرار مي كرد، از اين كه برتري مرا قبول كرده  بود، دلم مالش رفت. دلم برايش مي سوخت. از خودم بدم آمد. از رفتاري كه با او داشتم شرمنده شدم. دست جلوي
دهانش گرفتم و گفتم :
_نگو رحيم. اين حرف ها را نزن. همه چيز من تو هستي. ارزش تو براي من از تمام گنج هاي دنيا بالاتر است. من روي حصير و بوريا هم با تو زندگي مي كنم. زنت هستم تو سرور من هستي. هر كه مي خندد بگذار سير بخندد. هر  كس خوشش نمي آيد. نيايد. من و تو نداريم. آنچه من دارم هم مال توست. من خودم تو را خواستم. اگر خاري به پايت فرو برود من مي ميرم. هر چه هستي به تو افتخار مي كنم. خودم تو را خواستم و پايش هم مي ايستم. پشيمان هم نيستم
_راست مي گويي محبوب؟
_امتحانم كن رحيم. امتحانم كن .
_نكن. محبوب جان. با خودت اين طور نكن. من طاقت اشك هاي تو را ندارم چه طور اين بوسه هاي گرم از خاطرم رفته بود؟ بوي سيگار مي داد. به من نگاه كرد. انگار كه سال هاست مرا نديده 
گفت:
_لاغر شده اي محبوب. يك شكل ديگر شده اي. لپ هايت ديگر تپل نيستند. صورتت چه قدر كشيده شده. چشم هايت درشت تر شده اند. نگاهت بازيگوش نيست زشت شده ام؟
_نه محبوب جان. زن شده اي. خانم شده اي 
صبح كه مي خواست به سر كار برود، مادرش را صدا زد و به صداي بلند كه من در اتاق به راحتي مي توانستم بشنوم 
گفت :
_ننه، محبوب هر جا خواست برود مي رود. نشنوم ديگر جلويش را گرفته باشي ها !
چه روزهايي بودند! روزهايي كه از درد پسرم، و شور عشق دوباره شوهرم گيج و مست بودم. روزهاي دردناك و شيرين، شب هاي خلسه صوفيانه رحيم ديگر ظهرها در دكان نماند. شب ها اول غروب خانه بود. ديگر دهانش بوي الكل نمي داد. پاشنه كفشش را نمي خواباند. كت و شلوارش تميز و مرتب بوددايه مي آمد و پول مي آورد. من آن را لب طاقچه مي گذاشتم. رحيم دست نمي زد. انگار آتش بود و دستش را ميسوزاند. انگار ماري بود كه انگشتانش را مي گزيد. مادرش به او چپ چپ نگاه مي كرد و لب مي گزيد و از روي تاسف سر تكان مي داد. روزها كه او نبود غرغر مي كرد:
_چيز خورش كرده 
_ياحالا خيالش راحت شد. شب و روز بر جگرش نشسته انگار نمي شنيدم. ديگر برايم اهميتي نداشت. وقتي رحيم به اين زمزمه ها ترتيب اثر نمي داد، چه جاي ترس و اندوه بود؟ مگر بايد با نفير باد در افتاد؟ مگر كسي با غرش طوفان دهان به دهان مي گذارد؟ نه، بايد صبر كرد. بايد پنجره ها را بست و به آغوش عزيزي پناه برد. بهيد به آغوش رحيم پناه برددايه آمد. با او به الله زار رفتم . رفتم پيش يك زن ارمني كه لباس عروسي خواهرهايم را دوخته بود . دادم يك لباس تافته برايم بدوزد. تافته آبي چسبان با يقه برگردان سفيد و دكمه هاي صدفي ريزلباس را به تنم امتحان مي كرد با همان لهجه شيرين ارمني گفت:
_كاش همه مشتري هايم مثل تو بودند
_لباس روي تنت مي خوابد. شوهرت بايد خيلي قدرت را بداند 
بعد از مدت ها به صداي بلند خنديدم. دايه جان خوشحال شد. كفش هاي پاشنه بلند خريدم. عطر خريدم. گل سر و گوشواره خريدم. ماتيك و سرخاب ، و همه را براي شب ها، براي دم غروب، براي وقتي كه رحيم مي آمد. اگر خداوند به كسي نظر لطف و مرحمت داشته باشد، اگر بهشتي در روي زمين وجود داشته باشد و اگر سعادت مفهومي داشته باشد، چيزي نيست جز آرامش و عشق زن و شوهري در زير يك سقف .
نویسنده : فتانه سید جوادی

@ettelaatmofid