همه چیز خوب
453 subscribers
11.8K photos
1.18K videos
76 files
72 links
ارتباط با ادمین
@ettelaatmofid1
Download Telegram
رحيم از لاي دندان ها با خشم گفت:
_چته؟ چرا صدايت را سرت انداخته اي؟ 
گفتم:
_رحيم با من اين طور نكن. اسيري كه نياورده اي. رفتم بچه ام را انداختم. خوب كاري كردم. مي داني چرا؟ از دست تو. از دست مادرت و طعنه هاي او. نمي خواهم. ديگر بچه نمي خواهم. بچه دار شوم كه بيشتر اسير عذاب تو و مادرت بشوم؟ ديگر كارد به استخوانم رسيده. دلم مي خواهد سر به بيابان بگذارم و بروم ... شماها ديوانه ام كرده ايد. چه قدر نجابت كنم؟ چه قدر كوتاه بيايم
يك وقت ديدي بچه ام را برداشتم و رفتم ها
دست به كمر زد:
_بچه ات را برداري و بروي؟ پشت گوشت را ديدي بچه ات را هم ديدي. آن قدر بچه توي دامنت بگذارم كه فرصت سر خاراندن را هم نداشته باشي حالا اين يكي را انداختي، بقيه را چه مي كني؟ از اين به بعد بايد سالي يكي بزايي دست مرا گرفت و به سوي اتاق خواب كشيد:
_نكن رحيم. مريضم. دست از سرم بردار .
مادرش بلند شد و از اتاق بيرون رفت و در را محكم به هم كوبيد. حيله اش كارگر افتاده بود. دستم را از دست رحيم بيرون كشيدم. گفت:
_تو مريض هستي؟! تو هيچ مرگت نيست .
مويم را گرفت و كشيد. از درد از جا برخاستم و به راهنمايي دردي كه از كشيده شدن موهايم در سرم مي پيچيد به اتاق ديگر كشيده شدم. مرا روي زمين انداخت. هنوز بدنم از خونريزي ضعيف و دردناك بود. سقوط بر زمين آخرين مقاومت مرا از بين برد. آيا اين آغوش نفرت انگيز همان آغوشي بود كه روزگاري حسرتش را داشتم؟
_واي كه عجب غلطي كرده بودم
دوباره عادت ماهيانه به من مژده داد كه حامله نيستم. رحيم و مادرش مثل پلنگ تير خورده خشمگين بودند. رحيم پرسيد:
_حامله نيستي؟ 
_نه .
_خوشحالي؟ 
از ترس به دروغ گفتم:
_نه .
_شب درازه. نترس تا ماه ديگر سي شب فرصت داريم. و باز ماه ديگر و باز خونريزي كه به من مژده آزادي مي داد . يك ماه، دو ماه، سه ماه، و يك سال سپري شد. پسرم پنج ساله بود و من حامله نمي شدم . ديگر خيالم راحت بود. ديگر شب ها از خدا نمي خواستم كه قلم پاي رحيم بشكند و به خانه نيايد. رحيم فرمان داد
_برو پيش حكيم 
رفتم. فقط از ترس رحيم رفتم. مقداري علف و داروهاي بي فايده داد. مادرش همراه من بود. آمده بود تا مطمئن باشد كه نزد حكيم مي روم. نسخه مرا پيچيد و هر شب مراقب بود كه من آن ها را بخورم. رو به رويم مي نشست و نگاه مي كرد تا داروها را فرو بدهم. از روي ناچاري فرو مي دادم و دعا مي كردم موثر نباشد. دعا مي كردم بي فايده باشد. كه بود. پر مرغ كار خودش را كرده بود. اعضا و جوارح من به يكديگر جوش خورده بود. روزي صد بار خدا را شكر مي كردم. رحيم و مادرش مايوس و خشمگين بودند
دايه آمد. رنجيده خاطر گفتم:
_دايه جان، باز هم كه دير آمدي. چشم من به در سفيد شد .
_نمي داني ننه چه خبر خوبي دارم !
_چي شده؟ بگو 
_عروسي خجسته است. 
از شوق از جا جستم. باري كه شش سال بر وجدانم سنگيني مي كرد بر زمين افتاد. ديگر خجسته به دليل عشق ابلهانه من لطمه نمي خورد
_كي؟ كي؟ چه طور؟ 
_اي واي! زبان به دهان بگير دختر تا بگويم .
دايه را در آغوش گرفتم و محكم بوسيدم.
_آخ خفه ام كردي محبوبه. باعث عروسي خجسته خودم بودم.
_تو؟ چه طور؟ 
نشست و مثل مادري كه مي خواهد براي كودكش قصه شيريني بگويد دهانش را ملچ ملچ به صدا در آورد و گفت:
_جونم برايت بگويد كه من ناخوش شدم و يك كله افتادم. سرفه مي كردم. از زور سرفه داشتم مي مردم. خانم جانت هر قدر دوا و درمان كردند افاقه نكرد. آخر سر خجسته جانم كه الهي قربان قد و بااليش بروم، گفت:
_خانوم جان، اين كه نشد. دايه جانم دارد از دست مي رود. خودم مي برمش مريضخانه.
دست ما را گرفت. ما پا شديم. قشورشو كرديم و رفتيم مريضخانه كه نمي دانم كجا بود. يك دكتر، ننه نمي داني، چه قدر آقا، چه قدر خوش قيافه. آدم حظ مي كرد كه نگاهش كند. دهان خجسته از تعجب باز ماند. تازه از فرنگ برگشته بود. اول كه مرا ديد خجسته بيرون اتاق ايستاده بود. دوايم را داد و گفت مادرجان زود خوب مي شوي، برو به سلامت. ولي تا چشمش به خجسته افتادكه پيچه را بالا زده بود
_مي داني كه خجسته درست و حسابي هم رو نمي گيرد  به من گفت :
_خانم بنشينيد يك بار ديگر درست معاينه تان كنم تا مطمئن شوم .
من و دايه مي خنديديم. دايه ادامه داد : بعد نمي دانم چي گفت كه خجسته به فرانسه از او سوال كرد. انگاري حال مرا پرسيد بعد يك مدت با هم زبان خارجي حرف زدند. خلاصه آقاي دكتر يك دل نه صد دل عاشق شد. گفت: هفته ديگر هم بياييد. گفتيم: چشم
پرسيدم:
نویسنده : فتانه سید جوادی

@ettelaatmofid
💢عوارض مصرف زیاد پنیر را بشناسید

📌خوردن زیاد پنیر مضراتی برای شما به همراه دارد:

▫️وارد کردن مقدار زیادی سدیم به بدن: یک قاچ از پنیر ۴۵۰ میلی گرم سدیم دارد و در نتیجه این مقدار بسیار بالاست و باید مراقب باشید که خیلی در مصرف آن زیاده روی نکنید، زیرا اگر سدیم بالا برود، احتمال ابتلا به مشکلات جسمانی از جمله مشکلات قلبی بالاتر خواهد رفت‌.

▫️وارد کردن مقدار زیادی چربی اشباع شده: چربی اشباع شده چربی است که نباید در مصرف آن زیاده ‌روی کنید. اما اگر هر روز پنیر بخورید، احتمال اینکه این ماده در بدن تان خیلی زیاد شود، افزایش پیدا می‌ کند و این موضوع اصلا خوب نیست.


@ettelaatmofid
♦️چه کارهایی باعث زرد شدن رنگ دندان می شود؟

🔹مصرف زیاد چای سیاه
🔹سیگار و قلیان
🔹مصرف قهوه و شکلات
🔹کاهش مصرف شیر و لبنیات


@ettelaatmofid
اسم هات داگ از کجا اومده؟! 🤔

🔸 در قرن 19 در آمریکا این باور که سوسیس‌ها از گوشت سگ درست شده‌اند آنقدر گسترش یافت که مردم شروع به استفاده از واژه "هات داگ" یا سگ داغ کردند که تا امروز نیز به همین نام معروف است.


‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @ettelaatmofid
مردانی که روزانه 85 الی 170 میلی گرم کافئین به بدنشان میرسد

👈🏻 در مقایسه با آنهایی که صفر تا 7 میلی گرم کافئین مصرف میکنند 42 درصد کمتر به اختلال نعوظ مبتلا میشوند

@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۵۵

گفت: هفته ديگر هم بياييد. گفتيم: چشم.
پرسیدم: _خوب بعد؟ 
_هيچ. هفته ديگر هم رفتيم. باز گفت: هفته بعد هم بياييد. باز هم رفتيم. آخر من به خجسته جان گفتم: ننه،خجسته جان، مي داني چيست؟ ديگر من نمي آيم. خودت تنها برو. من والله خوب شدم ولي بسكه اين آقاي دكتر بي خودي توي دهان من تب گير چپانده همه دهانم زخم و زيلي شده. دفعه آخر دكتره بي مقدمه از خجسته پرسيد:
_اجازه مي دهيد خدمت پدرتان برسم؟
خجسته گفت :
_بايد از پدرم سوال كنم .
توي راه گفتم: خجسته جان، مثل اين كه تو هم گلويت گير كرده ها! گفت:
_آره دايه جان. وقتي ديدمش، انگار فرشته آسماني! ولي اگر آقا جانم بگويند نه، مي گويم چشم. نمي خواهم دلشان را دوباره بشكنم. مثل دايه زبانش را گزيد
_بگو دايه جان. مثل كي؟ مثل من؟ راست گفته. من ناراحت نمي شوم. حرف حساب كه ناراحتي ندارد؟
_آره مادر. گفت: يك درد دل بس است براي قبيله اي. خلاصه آقاي دكتر آمد و حرف زدند. پدرت كه از شوق اين داماد انگار دوباره جوان شده است. پسره قاپ همه فاميل را دزديده. اول مي خواست جشن مختصري بگيرد . دست زنش را بگيرد و ببرد خانه شان. مي گفت من اهل تشريفات نيستم. آقا جانت گفتند هر طور ميل شماست ولي آن وقت من آرزوي دو عروسي به دلم مي ماند! بعد مادرش از ولایت آمد تهران. بزرگ فاميلشان است. مي گويند اوبوده كه همه جوان هاي فاميل را روانه كرده بروند درس بخوانند. همه حرمتش را دارند. شيرزن است. روي حرفش كسي حرف نمي زند. بي مشورت او آب نمي خورند. چه خانومي! قد بلند و باريك. موها مثل پنبه. دو رشته گيسش را مي بافد و چارقد سفيد ململ به سر مي كند. لباس متين و مرتب آمد و با آداب تمام نشست. تعارف كرد. چاق سلامتي كرد. خودش يك پا مرد است. تنها آمد و مرد مردانه با پدرت صحبت كردو گفت:
_حالا مصطفي نمي خواهد جشن بگيرد ولي دختر مردم كه گناهي نكرده! جوان است، آرزو دارد. مگر آدم چنددفعه عروس مي شود؟ من هم آرزو دارم. بايد عروسي باشد. به آداب تمام . آقا جانت به دكتر گفت :
_خوشا به حال شما كه چنين مربي اي داشته ايددو ماه ديگر، شب ولادت حضرت فاطمه (ع) جشن عروسيشان است. نمي داني چه برو و بيايي است
مكثي كرد و با ترديد گفت :
_تو هم بيا محبوب جان .
پرسيدم :
_خانم جان گفته بيايم؟ 
كمي فكر كرد و من من كنان گفت:
_نه. ولي اگر بيايي كه بيرونت نمي كنند
_نه دايه جان. ولم كن. دست به دلم نگذار
يك شب كلاه كوچك براي پسرم خريده بودم. خيلي آن را دوست داشت. دائم به سرش بود. نقش هاي هندسي سرخ و سبز و آبي داشت. هر وقت به زمين مي افتاد، آن را پيش من مي آورد
_ننه فوتش كن. خاكي شده.
_بگو خانم جان تا فوتش كنم .
_خوب، خانم جان. حالافوتش كن.
و مادرشوهرم پشت چشم نازك مي كرد . عمه جان شب كلاه كوچكي را از جعبه چوب شمشاد بيرون آورد و به سودابه نشان داد  اين است. روي سرش مي گذاشت. با آن صورت گرد تپل مپل به چشم من مثل يك عروسك بود . دايه گفته بود هفته ي قبل ازعروسي جهاز مي برند. گفته بود شبي كه فردايش عروسي است خوانچه مي آورند.  لباس مرتبي به تن پسرم كردم. چادر بر سر افكندم تا به راه بيفتم. مي خواستم با پسرم بايستم و از دور آوردن خوانچه ها را تماشا كنيم. دلم مي خواست پسرم شكوه و جلال خانه پدربزرگش را ببيند. مي خواستم به نحوي در سرور و شادي ازدواج خجسته سهيم باشم. مادرشوهرم جلو آمد
_دم غروبي كجا؟
_براي خجسته خوانچه مي آورند. مي رويم تماشا !
_اگر مي خواستند شما هم تشريف داشته باشيد، دعوتتان مي كردند.
_نه جانم، نمي شود. رحيم گفته حق نداري
.بچه را بيرون ببري
_باشد. خودم تنها مي روم .
_باز چه كلكي جور كرده اي؟ مي خواهي بروي برو، ولي جواب رحيم را بايد خودت بدهي.
ديدم ارزش ندارد. ارزش مرافعه ندارد. طاقت كتك خوردن نداشتم. از پا درآمده بودم. لاغر شده بودم. لباس به تنم زار مي زد. ديگر بس است. به دردسرش نمي ارزد. باز هم در دل تكرار مي كردم خودت كردي محبوبه. اين غلطي بود كه خودت كردي. سنگ دهان باز كرد و گفت نكن. گفتي مي خواهم. گفتي مي كنم. حالاچشمت كور. بكش.خواستم به اتاقم برگردم. پسرم طفلك معصوم كه به هواي كوچه ذوق مي كرد زير گريه زد
مادرشوهرم گفت:
_ننه، برو دم در بازي كن. مي خواهي بروي خانه آسيد صادق؟
و پسرم از در كوچه بيرون رفت و من، خسته و بيزار به سوي دو اتاقي كه دست من بود بازگشتم شش سال پسرم تمام شده وارد هفت سالگي مي شد. اواخر زمستان بود
يك روز صبح زود كه از خواب بيدار شدم، برف ملایمي باريده بود. بعد از ناشتايي من و پسرم تا گردن پهلوي يكديگر زير كرسي فرو رفته بوديم. پسرم بدن كوچكش را به من تكيه داده و خمار شده بود. رحيم از پشت بام  پايين آمده و اكنون برف حياط را پارو مي كرد. با وجود اصرار پسرم اجازه نداده بودم كه او هم همراه پدرش به حياط برود .
رحیم وارد اتاق شد و دست ها را از شدت سرما به يكديگر ماليد و بالاي كرسي زير لحاف فرو رفت. لپ ها و صورتش از سرما گل انداخته بود. رو به پسرم كرد و به شوخي گفت :
_اوخ الماس خان، عجب هواي سردي شده
:به پسرم گفتم :
_ديدي خوب شد كه توي حياط نرفتي! وگرنه سرما مي خوردي.
رحيم خنده كنان گفت :
_آره جانم. بگذار پدرت سرما بخورد. تو چرا بروي؟
خنديدم و سر پسرم را بوسيدم. بچه خودش را لوس كرد و به من چسباند. رحيم در حالي كه در چشمان من نگاه مي كرد شوخي كنان به پسرمان گفت :
_الماس جان مي خواهي يك داداشي، آبجي اي ، چيزي برايت دست و پا كنيم؟
خنديدم و گفتم:
_حيا كن رحيم.
از جا برخاست:
_حيف كه بايد بروم .
عجب سرحال بود! به طرف اتاق بغلي رفت. در بين دو اتاق را باز گذاشت. تعجب كردم. او كه روز به روزش كار نمي كرد، امروز در اين هواي برفي كجا مي رفت؟ پرسيدم:
_كجا؟ 
با لحني وسوسه گر گفت :
_یك جاي خوب .
رفت و كت خود را از ميخ برداشت. كليد در صندوق مرا از زير فرش بيرون آورد
_چه مي خواهي رحيم؟
_پول .
_پولي نمانده. آخر برج است. اين پول خرجي مان است .
_خوب، خرجي را بايد خرجش كرد ديگرچه قدر زود مي توانست آن حالت گرم و دلچسب خانوادگي يك لحظه پيش را فراموش كند. پرسيدم :
_باز مي خواهي بروي مشروب خوري؟
_باز مي خواهم بروم هر كاري دلم خواست بكنم. فرمايشي بود؟
سر و زلفش را مرتب كرد و گفت :
_ما رفتيم، مرحمت زياد .
پسرم خوابيده بود. از جا برخاستم. ده پانزده روز بود حمام نرفته بودم. حسابش بيشتر دست مادرشوهرم بود تاخودم. از سرما حوصله نداشتم. ولي چاره نبود. نمي شد تمام زمستان را حمام نرفت. آفتاب از لای ابرها بيرون آمد واشعه دلچسب خود را بر برف هاي حياط گسترد و از پشت پنجره روي كرسي افتاد. پشت دري ها را كنار زدم تا 
آفتاب اتاق را گرم تر كند. پسرم زير كرسي خوابيده بود. بقچه حمام را برداشتم و به سراغش به اتاق تالار آمدم همچنان در خواب بود. در را كه گشودم، از صداي باز كردن در بيدار شد و به گريه افتاد من هم ميام. من هم ميام کنارش زانو زدم
_كجا مي آيي جانم؟ من دارم مي روم حمام
با همه اين كه از كيسه كشيدن و سر شستن نفرت داشت، از جا بلند شد و روي لحاف كرسي ايستاد. چشمان درشتش غرق اشك بود. چشمان رحيم دماغش را مرتب بالامي كشيد. غبغب سپيد كوچكش مرا به بوسيدن او تشويق مي كرد. باز گفت:
_مي خواهم بيايم.
_مي خواهي دست هايت را كيسه بكشم؟ مي خواهي سرت را بشورم؟
سر را به علامت مثبت تكان داد. لب هايش را جمع كرد و گفت:
_آره .
به قهقهه خنديدم:
_اي بدجنس. اگر بماني يك چيز خوب بهت مي دهم .
_چي؟ 
مي دانستم گندم شاهدانه دوست داردكه آن روز در خانه نداشتيم. به دروغ گفتم:
_گندم شاهدانه .
از ذوق بالا و پايين پريد و گفت:
_بده. بده .
_الان مي گويم خانم برايت بياورند.
مادربزرگش را صدا كردم. گفت:
_بيا برويم الماس جان. مي خواهم بهت گندم شاهدانه بدهم. الان مادرت برمي گردد. زود بيايي محبوبه ها! ... زود زود
دويدم و ژاكت سفيدي را كه خودم برايش بافته بودم آوردم و به تنش كردم. گفتم:
_خانم هوا سرد است. نگذاريد توي حياط بازي كند .
_تو برو. نگران نباش. الماس جان پيش خودم مي ماند.
وقتي از منزل بيرون مي آمدم، پسرم از توده كوچك برفي كه كنار حياط جمع شده بود، بالا مي رفت و آفتاب زمستاني كه بر شب كلاه كوچكش مي تابيد، رنگ هاي شاد آن را به جلوه مي آورد. مادرشوهرم لخ لخ كنان سيني برنج را از مطبخ بالا آورد و صدا زد:
_الماس جان، ننه بيا برويم توي اتاق برنج پاك كنيم . از حمام برمي گشتم. آفتاب پهن شده بود. برف امروز آخرين زور زمستان بود. سلانه سلانه مي آمدم و حال خوشي داشتم. آفتاب بدنم را گرم مي كرد. براي پسرم گندم شاهدانه خريده بودم به كوچه خودمان پيچيدم و از ديدن جمعيتي كه در كوچه بود يكه خوردم. مردم بيكار در زمستان هم توي كوچه و بازار ولو هستند. آن هم چه قدر زياد چه قدر انبوه! اين ازدحام بيش از آن بود كه به حساب تخمه شكستن و غيبت كردن همسايه ها گذاشته شود. مردهااين ميان چه مي كردند؟ آن هم اين همه زياد؟ صد قدم تا جمعيت فاصله داشتم. صداي يك جيغ به گوشم خورد .
نویسنده : فتانه سید جوادی

@ettelaatmofid
موقع بریدن هندوانه دقت کنید که پوستش نباید زرد باشه و یا داخلش رگه‌های سفید باشه ، چون این موراد نشان دهنده‌ وجود نیترات در هندوانه است !

⇠  شما میتونید برای فهمیدن غلظت نیترات موجود در یک هندوانه این آزمایش را انجام دهید : یک قطعه کوچک از هندوانه را داخل یک لیوان آب هم دما با دمای اتاق بیندازید ، اگر آب به رنگ صورتی روشن درآمد بهتر از خوردن اون هندوانه صرف نظر کنید تا مسموم نشید چون توش نیترات وجود داره :)

@ettelaatmofid
جنگ حران اهمیت زیادی در تاریخ ایران دارد، زیرا رومی ها تا آن زمان در همه جا فاتح و پیروز بودند و این شکست بزرگ بر هیبت آنها سایه افکند و نام حکومت پارت را در جهان بزرگ کرد. این جنگ به رهبری سورنا، سردار دلیر اشکانی علیه روم به رهبری کراسوس صورت گرفت.

طبق نوشته پلوتارک، در پایان نبرد ۲۰ هزار رومی کشته و ۱۰ هزار تن اسیر شدند! در حالی که تعداد زخمی‌ها و کشته‌های اشکانی بسیار کمتر بود. سردار سورنا در این جنگ برای اولین بار از تاکتیک حمله و گریز استفاده کرد که اکنون این شیوه جنگ را با نام پارتیزانی میشناسیم.

@ettelaatmofid
‌ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﯼ ﻃﯽ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻤﺪﺕ 60 ﺳﺎﻝ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ 45 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﻘﺪﺱ ﻏﺮﺑﯽ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﺑﻪ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺩﻋﺎﯼ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻃﯽ ﺍﯾﻦ 60 ﺳﺎﻝ ﭼﻪ ﺑﻮﺩﻩ؟

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ: ﺻﻠﺢ ﺑﯿﻦ ﻣﺴﯿﺤﯿﺎﻥ - ﮐﻠﯿﻤﯿﺎﻥ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ
ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻨﻔﺮ ﻫﺎ ﻭ ﺟﻨﮓ ﻫﺎ
ﺭﺷﺪ ﺗﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺧﻄﺮﯼ ﺟﻮﺍﻧﻬﺎ ﻭ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺎ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﻭ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﯾﻨﮑﻪ سیاستمدﺍﺭﺍﻥ ﺑﻤﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪ.

ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 60 ﺳﺎﻝ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰنم...

@ettelaatmofid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فکر کنم همه ما به خاطر کارکردن زیاد با گوشی و غرق اون شدن، اتفاقات مشابهی رو تجربه کردیم

فقط اخرش که فکر کرد که روحی، چیزی داره اذیتش میکنه
😂😂

@ettelaatmofid
🚴 چند رشته ورزشی متناسب با روحیه های متفاوت:

😠 عصبانی هستید؟
ورزشهای رزمی  را انتخاب کنید.

😣 پریشان یا گیج هستید؟
ورزش های قدرتی را امتحان کنید.

😅 عجولید؟
ورزش های سریع با شدت بالا را انتخاب کنید.

😓 احساس خستگی می کنید؟
ورزش تای چی  را امتحان کنید.

😵 مضطرب هستید؟
پیاده روی را امتحان کنید.

😲استرس دارید؟
دوچرخه سواری را امتحان کنید.

😔 احساس نگرانی می کنید؟
یوگا را امتحان کنید.

😶 احساس می کنید گیر کرده اید؟
دویدن را امتحان کنید.

😃 احساس پر انرژی بودن می کنید؟
زومبا را امتحان کنید .

@ettelaatmofid
📯دلار آمریکا :61.050 تومان

📯 انس طلا : 2317 دلار
📯سکه قدیمی : 38.000.000 تومان
📯سکه امامی : 41.300.000 تومان
📯 ربع سکه : 15.000.000 تومان‌
📯 نیم سکه : 23.600.000 تومان
📯 سکه گرمی : 6.500.000 تومان
📯گرم 18 عیار : 3.395.000 تومان
📯مثقال طلا : 14.707.000 تومان


@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۵۶

انگار اتفاقي براي همسايه ما افتاده بود. زن همسايه جيغ مي زد. ولي نه. اشتباه مي كنم. او آن جا دم در خانه ما ايستاده بود و مرا نگاه مي كرد. حتي دربند حجاب خود هم نبود. به هم خيره شديم. من پيچه را بالا زده بودم . او چادر نماز به سر داشت. انگار خطي از نور چشمان ما را به يكديگر متصل مي كرد. چشمان من سوال مي كردند و چشمان او در عذاب سنگيني غوطه مي خوردند. صاحب اين چشم ها درد مي كشيد. زجر مي كشيد . بعد او خط را شكست و با حالتي دردناك روي از من برگرداند.
كسي گفت :
_مادرش آمد
دل در سينه ام فرو ريخت. يعني چه؟ مرا مي گفتند؟ چه شده؟ چه اتفاقي افتاده؟ دويدم. در خانه باز بود. جمعيت را پس زدم. همه اهل محل بودند. در دالان حياط دو سه نفر ايستاده بودند. يكي از پسربچه هايي كه اغلب در كوچه با الماس بازي مي كرد آن جا ايستاده بود. صورتش انگار از كتك و گريه سرخ بود. صداي جيغ مي آمد. مادرشوهرم بود. وحشتزده نشستم و شانه هاي لاغر پسرك را گرفتم و گفتم :
_چي شده؟ چي شده؟ بگو
دست خود را حايل سرش كرد تا از كتك خوردن احتمالي خود را حفظ كند و عرعركنان شروع به گريستن كرد .  حال خود را نمي فهميدم. دو زن از اهل محل ميان حياط رو به روي دالان ايستاده بودند. از جا برخاستم و از پله قدم به حياط نهادم. مادرشوهرم با سر برهنه، موهاي سرخ و سفيد آشفته اش را مي كند و به سينه مي كوبيد. چشمش كه به من افتاد فرياد زد :
_واي ... آمدي؟ بيا ببين چه خاكي بر سرت شده !
به ران هايش مي كوبيد و خم و راست مي شد :
_بيا ببين كمرم شكست .
به دور حياط نظر افكندم. روي يك تكه چوب جسم كوچكي زير پارچه سفيد قرار داشت. نمي دانستم چه اتفاقي افتاده. آن جسم كوچك چيست؟ نمي خواستم بدانم. هر چه ديرتر مي فهميدم بهتر بود. ولي صدايي در سرم مي گفت :
« رحيم است. رحيم است !»
و نگاهم از همان نقطه كه خشك شده بودم بر پارچه سفيد خيره بود. همچون دو شعله سوزان كه مي خواست پارچه را از هم بدرد و وحشت داشت. كسي آن جا بود. رحيم آن جا بود. ولي رحيم كه در دكان بود! رحيم كه اين قدر كوچك نبود! مادرشوهرم فرياد زد و بر سينه كوبيد ....
_اي واي علي اصغرم ... اي واي علي اصغرم
نه، نبايد باور كنم. چرا خورشيد اين قدر تاريك است؟ چرا اين جا اين قدر غريب است؟ اين من هستم كه اين جا ايستاده ام؟ مردم مرا تماشا مي كنند؟ ممكن نيست اين اتفاق براي من افتاده باشد. شايد ديگران، ولي براي من نه. 
علي اصغر طفل بوده. واي پس اين الماس است؟ آن جا، زير آن پارچه سفيد؟
بقچه حمام از دستم افتاد. دويدم. كسي كوشيد بازويم را بگيرد. چادر از سرم افتاد. به آن پارچه سپيد رسيدم. خم شدم تا پارچه را پس بزنم. جرئت نداشتم. با چشماني دريده به سفيدي آن خيره بودم ولي نمي خواستم ببينم. هر چه ديرتر بهتر. تا نديده ام نمي دانم. وقتي ديدم ديگر كار تمام است. پارچه را پس زدم و ديدم صورتش، گرد و چاق، با مژگان بلند و پوست سفيد، خيس خيس
ولي او كه حمام نرفته بود؟ پس چرا خيس؟ چشمانش بسته بود. چشم هايي كه مانند چشمان پدرش بود. ناگهان متوجه شدم. براي نخستين بار متوجه شدم كه چه قدر شبيه نزهت است. با آن لبان پر و لپ هاي گوشتالود
انگار نزهت خوابيده. آخ ... و مي دانستم كه بعد از اين هر وقت نزهت را ببينم به ياد او خواهم افتاد. البته اگر نزهت را ببينم، و بلند بلند گفتم :
_اگر نزهت را ببينم. اگر نزهت را ببينم .
صداهايي در پشت سرم درهم و برهم مي گفتند :
_ديوانه شده، بيچاره، به سرش زده .
و من فرياد زدم :
_اگر نزهت را ببينم .
خواستم بلند شوم. يعني چه؟ چرا كمرم اين طور شده؟ نمي توانم صاف شوم. زانوهايم همان طور خميده مانده اند. 
خودم را كشيدم كنار ديوار. انگار كه آفتاب نبود. زير لب گفتم :
_واي مادرم. واي پدرم .
كسي نبود
_اي دايه جان، اي دايه جان، به دادم نمي رسي؟ با خود زمزمه مي كردم. صداي فريادهاي گوشخراش مادرشوهرم زجرم مي داد و من زير لب با خود زمزمه مي كردم. اشكي در كار نبود . كسي با دلسوزي گفت :
_بيا بنشين اين جا .
مثل بره اطاعت كردم . انگار چهار پايه اي، چيزي بود. چهار پنج نفر زن و مرد دور و برم را گرفته بودند. چشمان زن ها اشك آلود. قيافه مردها عبوس و گرفته. البته، چرا زودتر به فكرم نرسيد؟ مادرشوهرم عامي بيچاره من كه عقلش نمي رسد. چون رحيم نبود، چون مردي در خانه نداشتيم، همين طور دست روي دست گذاشته شيون مي كند. سرم را بالا گرفتم. خودم را مي كشيدم، رو به بالا. با التماس، و با دهان باز نفس مي كشيدم. له له مي زدم. گفتم :
_محض رضاي خدا ... شما برويد دكتر بياوريد ... مرد ما خانه نيست .
نمي دانستم چرا به يكديگر نگاه مي كنند؟ چرا سر به زير مي اندازند؟ چرا نمي جنبند؟
_برويد دكتر بياوريد ديگر .
يكي به ملایمت گفت :
_ديگر فايده ندارد .
كلمه ديگر در مغزم درخشيد و حواسم يك دفعه سر جا آمد .
_افتاده توي حوض 
_يعني چه؟ حتما اشتباهي شده. حوض ما كه گود نيست. مادربزرگش كه اين جا بود؟
_حوض؟ كدام حوض؟
_حوض خانه آسيد تقي سقط فروش
_مرده؟
سكوت .
با فرياد پرسيدم:
_مرده؟
به همين آساني از دستم رفته بود. مثل يك ماهي ليز خورد و در رفت. بچه هاي همه سالم هستند. دست همه در دست مادرانشان است. حالا  همه مي روند خانه. خوشحال از اين كه بال به سر پسر آن ها نيامده. فقط به سر من آمده. مي گويند ببين مادر نگفتم سر حوض نرو؟ و من، تك و تنها، وسط اين حياط ... ديگر بچه دار هم نمي شوم
مثل شمع تا شدم. يكي مرا گرفت برويد مردش را بياوريد. از حال رفت نمي فهميدم چه مي گذرد. عزا و شيون را كه نمي شود تعريف كرد. رحيم كه آمد مرا به اتاق برده بودند. از پله ها  بالا آمد. چشمانش سرخ بود. از تن پروري خودم نفرت داشتم. چرا اين قدر به من مي رسيدند؟ چرا نمي گذارند 
توي حياط بروم؟ گفتم:
_رحيم، بياورش اين جا. بيرون هوا سرد است.
دستم را به التماس دراز كرده بودم
رحيم با چشمان سرخ به جرز ديوار تكيه داد و بي صدا به من خيره شد خانه سوت و كور بود. آتش بس بود. مادرشوهرم در يك طرف حياط و من در طرف ديگر. رحيم تحمل نداشت. از  خانه بيرون مي رفت. دلم مي خواست كنارم بود. سر بر شانه اش مي گذاشتم و او شانه هاي ضعيف مرا مي ماليد. دلم مي خواست بگويم رحيم، غصه دارد مرا مي كشد به دادم برس دلم مي خواست بگويد نكن محبوب جان، با خودت اين طور نكن. دلم مي خواست شب ها ببينم كه مثل من بيدار است و به سقف خيره شده. اشك هايش را ببينم كه بي صدا از گوشه چشم ها بر روي متكا مي ريزد. ولي رحيم نبود. 
او تكيه گاه من نبود. انگار ميان زمين و آسمان معلق بودم دايه آمد. شنيدم كه با مادرشوهرم حرف مي زند. ده پانزده روز گذشته بود. ديدم كه اشكريزان از پله ها بالا آمد و بي حرف مرا در آغوش گرفت. گفتم:
_آخ، دايه، دايه، دايه!
و اشكم سرازير شد غروب دايه رفت. ولي زود برگشت
_چرا برگشتي دايه جان؟
_پيشت مي مانم. يك چند روزي پيش تو مي مانم
_خانوم جان چه گفت؟
_چه گفت؟ ضجه مويه مي كند
_آقا جانم چي؟
توي اتاق تنها نشسته تسبيح مي اندازد و لام و تا كام حرف نمي زند. رنگش شده رنگ گچ . شب در كنارم دراز كشيد . رحيم در اتاق مجاور خوابيد . نجوا مي كردم. اشك مي ريختم و برايش درد دل مي كردم
_دايه جان پشت دستش از گرد و خاك تركيده بود و مي سوخت. دايه جان وقتي بد و بيراه مي گفت مي زدم توي دهان كوچكش.... دايه وقتي با رحيم دعوا مي كرديم مي ترسيد و گريه مي كرد ... دايه جان گندم شاهدانه نداشتم بهش بدهم
دايه گريه مي كرد:
_بس كن محبوب، داري خودت را مي كشي. خوب بچه را بايد ادب كرد ديگر. همه بچه هايشان را كتك مي زنند.
_پس هيچ كس از ترس اين كه مبادا بچه اش يك روز توي حوض بيفتد نبايد بچه اش را ادب كند؟
غصه بيچاره ام كرده بود. ديوانه ام كرده بود. دائم چانه ام مي لرزيد. دائم گريه مي كردم. تا مي خواستم غذا بخورم به ياد او مي افتادم. _حالا كجاست؟ گرسنه است؟ تنهاست؟ مبادا از تاريكي بترسد؟ آخ دايه جان ... دايه مي گفت :
_رحيم خان ببريدش گردش. ببريدش زيارت . رحيم با تاسف سر تكان مي داد. يعني بي فايده است چشم نديد مادرشوهرم را داشتم. رحيم هم با او صحبت نمي كرد. صد بار به او گفته بودم نگذار اين بچه توي كوچه ها ولو شود. از شنيدن صدايش در حياط مو به تنم راست مي شد. صداي عزرائيل بود . دلم نمي خواست از آن كوچه گذر كنم. خانه آسيد تقي سقط فروش را ببينم. قتلگاه پسرم را. به گوشه حياط نگاه نمي كردم. انگار هنوز آن جا زير پارچه سفيد درازش كرده بودند. شب ها به سختي به خواب مي رفتم. آن هم چه خوابي! قربان صد شب بي خوابي. دلم نمي خواست بخوابم. از خوابيدن وحشت داشتم. خواب مي ديدم در اتاق است.  بيدار مي شدم. زير كرسي نشسته و به من چسبيده. بيدار مي شدم. گريه كنان دنبالم مي دود. از خواب مي پريدم. در همان خواب هم كه او را مي ديدم با درد و اندوه توام بود. زيرا كه مي دانستم دروغ است. مي دانستم دارم خواب مي بينم و هر شب در خواب سبك و دردناكي كه داشتم، زني، كسي را صدا مي زد. از دور. از خيلي دور گوش مي دادم
_علي اصغرم ... علي اصغرم
سه ماه گذشت و امواج درد و اندوه كم كم فروكش كرد. ظاهر زندگي عادي و صاف بود ولي در عمق آن غم و رنج سوزان من ته نشين شده بود كه با كوچك ترين حركتي به سطح مي آمد و روح مرا تيره و تار مي كرد. دردي است كه نمي توان بر زبان آورد و از خدا مي خواستم هرگز كسي نفهمد چه گونه دردي است رحيم زودتر از من از غم فارغ شد. يك روز صبح در نهايت حيرت ديدم كه شانه چوبي مرا برداشته و سر و زلف را صفا مي دهد. سبيلش را مرتب مي كند.
به چب و راست مي چرخد و خود را در آيينه بالاي بخاري برانداز مي كند. 
چه حوصله اي داشت او را به خود راه نمي دادم .
نویسنده : فتانه سید جوادی

@ettelaatmofid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بهترین حالت‌های نشستن و زاویه چشم نسبت به صفحه گوشی برای جلوگیری از آسیب گردن .

@ettelaatmofid
❤️راهکارهایی ساده برای داشتن قلبی سالم

🔹چای سبز
🔹مصرف روغن زیتون وروغن هسته انگور
🔹مصرف غلات سبوس دار
🔹8ساعت خواب شبانه
🔹20 دقیقه پیاده روی سریع
🔹عدم مصرف سیگار والکل

@ettelaatmofid