دلایل وجود خون در ادرار(هماچوري)
☑️ عفونت کلیه ومجاري ادراري
☑️ ضربه به کلیه
☑️ سنگ کلیه و مثانه
☑️ مصرف برخي داروها
☑️ بزرگی پروستات مردان
☑️ ورزش سنگین
☑️ اختلالات ارثي
☑️ بیماریهای کليوي
⛑ درمان
آزمایش ادرار و مراجعه به متخصص
کانال دکتر سلامت ↯
@ettelaatmofid
☑️ عفونت کلیه ومجاري ادراري
☑️ ضربه به کلیه
☑️ سنگ کلیه و مثانه
☑️ مصرف برخي داروها
☑️ بزرگی پروستات مردان
☑️ ورزش سنگین
☑️ اختلالات ارثي
☑️ بیماریهای کليوي
⛑ درمان
آزمایش ادرار و مراجعه به متخصص
کانال دکتر سلامت ↯
@ettelaatmofid
زمانی که امیرکبیر به صدارت رسید، خزانه دولت، سالی یک میلیون تومان کسری بودجه داشت؛ او برای جبران این کسری حقوق همسران شاهزادگان را قطع کرد، از حقوق شاهزادگان و روحانیون کاست و برای خود شاه هم، حقوقی ثابت معین کرد؛ ماهی 2000 تومان!
@ettelaatmofid
@ettelaatmofid
جان مَلکُم از دیپلمات های انگلیسی بود كه در دهه1800سيب زمينى را به ايران آورد
آنرا به فتحعلى شاه هديه داد
تاقبل از آن درايران سيب زمينى وجود نداشت و مردم آنرا"آلوى سرجان ملكم"ناميدند
@ettelaatmofid
آنرا به فتحعلى شاه هديه داد
تاقبل از آن درايران سيب زمينى وجود نداشت و مردم آنرا"آلوى سرجان ملكم"ناميدند
@ettelaatmofid
بروزرسانی قیمت ارز و طلا و سکه:
💵 دلار_آمریکا: 60.530 تا 60.650
💰 اونس_جهانی 2303 دلار
💰 مظنه: 14.562.000 تومان
💰 گرم_18_عیار 3.362.000 تومان
🥇 سکه_بهار : 37.600.000 تومان
🥇 سکه_امامی 41.000.000 تومان
🥇 نیم_سکه: 23.600.000 تومان
🥇 ربع_سکه: 14.900.000 تومان
🥇 سکه_گرمی: 6.500.000 تومان
@ettelaatmofid
💵 دلار_آمریکا: 60.530 تا 60.650
💰 اونس_جهانی 2303 دلار
💰 مظنه: 14.562.000 تومان
💰 گرم_18_عیار 3.362.000 تومان
🥇 سکه_بهار : 37.600.000 تومان
🥇 سکه_امامی 41.000.000 تومان
🥇 نیم_سکه: 23.600.000 تومان
🥇 ربع_سکه: 14.900.000 تومان
🥇 سکه_گرمی: 6.500.000 تومان
@ettelaatmofid
👈این گیاهان را بخورید و راحت بخوابید
🔹چای بابونه
🔸گل گاوزبان
🔹تخم کدو حلوایی
🔸دمنوش بهار نارنج
🔹آب؛ دارویی برای خواب
🔸گل بنفشه(جوشانده ان به صورت و شقیقه ها مالیده شود)
@ettelaatmofid
🔹چای بابونه
🔸گل گاوزبان
🔹تخم کدو حلوایی
🔸دمنوش بهار نارنج
🔹آب؛ دارویی برای خواب
🔸گل بنفشه(جوشانده ان به صورت و شقیقه ها مالیده شود)
@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۵۴
بچه را برده پيش خودش. مي گويد خيال مي كنم دو تا پسر دارم
_منصور چه كار مي كند؟ خيلي ناراحت است.
_ناراحت كه هست. ولي بين خودمان بماندها، نه آن طور كه بايد باشد. مثل اين كه خانم بزرگ بيشتر از او ناراحتي مي كند. پسر خودش را ول كرده پسر هوو را چسبيده. دائم بچه توي بغلش است. ما همه اين مدت آن جا بوديم. يا من مي رفتم و خانم جانت منوچهر را نگه مي داشت، يا او مي رفت و من مي ماندم و منوچهر. نزهت و خجسته كه شبانه روز پيش خانم بزرگ بودند . شادي صبح مثل ابري كه آفتاب بر آن بتابد از دلم دور شد. دلم براي بدبختي زني كه هرگز او را نديده بودم مي سوخت. براي گرفتاري منصور، براي متانت و خانمي نيمتاج. براي بازي سرنوشت و تقديري كه ناخوشايند بود، مي سوخت. از پوست كلفت خودم تعجب مي كردم كه چه طور با آن همه كثافت كاري، سقط جنين كرده بودم و باز هم زنده مانده بودم
رحيم ديروقت شب آمد. پسرم در اتاق مادربزرگش در آن سوي حياط خوابيده بود. شام مي خورديم كه مادرش گفت :
_امروز دايه خانم اين جا بود .
مثل جاسوسي بود كه گزارش كارهاي مرا مي داد. رحيم گفت :
_به، به. پس مبارك است، پول رسيده .
_ول كن رحيم. حوصله ندارم .
_پس تو كي حوصله داري؟
مادرش به طعنه گفت:
_صبح كه خوب سرحال بودي، ولي وقتي دايه جان تشريف آوردند و خبر تمام مرگ و ميرهاي شهر را دادند، ا اين رو به آن رو شدي
رحيم كنجكاوانه رو به من كرد:
_مرگ و مير؟ خبر مرگ چه كسي؟
.ناگهان احساس كردم شايد بي ميل نباشد خبر مرگ پدرم را بشنود
مي دانست كه در آن صورت سهم الارث مناسبي به من مي رسد. گفتم:
_اشرف، زن منصور .
و اشك هايم سرازير شد :
در حالي كه روي هر كلمه تاكيد مي كرد گفت:
_اوهو ... اوه ... من فكر كردم چي شده! زن ... دوم ... پسر ... عموي ... تو سر زا رفته. تو هم كه اصلا او را نديده بودي. حالا غمبرگ زده اي كه چه؟ سالي هزار نفر سر زا مي روند. تو بايد براي همه عزاداري كني؟
با سرزنش گفتم:
_رحيم، او يك زن جوان بوده. باالخره آدمي را آدميت لازم است .
به طعنه گفت :
_ده ... كه اين طور ...! پس چرا آن وقت كه رفتي بچه خودت را تكه تكه پايين كشيدي آدميت لازم نبود.
مادرش همان طور كه نشسته بود، پشت به من كرد و با غيظ گفت:
_والله همين را بگو !
آتش فشاني كه در دل رحيم بود و من تصور مي كردم خاموش شده، از زير خاكستر ظاهر فواران كرد
_تو مي روي ... مي روي بچه خودت را، بچه مرا بي اجازه من، بي خبر از من مي اندازي بعد مي آيي براي اشرف خانم آبغوره مي گيري؟ تو خيلي آدم هستي؟ قسم حضرت عباس را باور كنم يا دم خروس را؟
گفتم :
_آن بچه نبود. يك لخته خون بود. انداختمش چون دليل داشتم.
_دليل داشتي؟ مثلا بفرماييد ببينم دليلتان چه بود؟
مادرشوهرم گفت :
_جانم دليلش اين است كه مي خواهد به قر و فرش برسد. صبح به صبح بزك دوزك كند و به خودش ور برود. توجان بكني، من هم كلفتي كنم، ايشان بشوند خانم پايين و خانم بالا و بنشينند و فقط دستور بدهند كه به اين نگاه
نكن. با آن حرف نزن. كوكب را نگير. مبادا از زن ديگري بچه دار بشوي ها! ولي خودش مي رود بچه تو را مي اندازد تا آزاد باشد. تا كش به كشمش بشود و تو بگويي بالاي چشمت ابروست، پسرش را بردارد و يا علي مدد برود خانه پيش خانم جونش گفتم :
_خانم، حرف دهانتان را بفهميد. چرا نمي گذاريد حرمتتان را نگه دارم؟
رحيم سرخ و برافروخته از غضب از جا برخاست:
_دروغ ميگه؟ دروغ ميگه؟
نور چراغ بر چهره برافروخته، چشمان سرخ و سبيل چخماقي او افتاده بود. دندان ها را بر هم مي فشرد. چه قدر اين چهره كريه مي نمود. ديگر خودم هم نمي دانستم عاشق چه چيز او شده بودم؟ گفتم :
_رحيم، تو را به خدا دست بردار .
_از من بچه نمي خواهي هان؟ عارت مي آيد؟ حالا من اخ شده ام. توي دكان نجاري كه داشتي مرا مي خوردي. يادت مي آيد؟
_آن وقت بچه بودم. حالا مي فهمم چه غلطي كردم .
سيلي او مانند شلاق بر صورتم نشست. اين دفعه مادرشوهرم پا درمياني نكرد. فقط با لذت گفت :
_حقت بود .
در حالي كه با يك دست گونه ام را گرفته بودم، رو به او كردم و پرسيدم:
_خانم، شما نماز مي خوانيد؟
به طعنه گفت:
_ نه. فقط تو مي خواني .
گفتم :
_نماز مي خوانيد و اين طور ميانه يك زن و شوهر را به هم مي زنيد؟ رويتان مي شود كه اين آتش را به پا كنيد وبعد رو به خدا بايستيد؟ از آن دنيا نمي ترسيد؟ آخر چه فايده اي از اين كار مي بريد؟ بدبختي من چه نفعي به حال شما دارد؟ چه هيزم تري به شما فروخته ام؟ غير از عزت و احترام كاري هم كرده ام. از خدا بترسيد. من كه از شما راضي نيستم . صدايش به شيون بلند شد. ديگر برايم مهم نبود كه همسايه ها مي شنوند. كه پشت در كوچه يا بر سر بام خانه شان پنهاني به تماشا ايستاده اند و سرك مي كشند. ديگر نمي گفتم كه صدايتان را پايين بياوريد. كه آبرويمان جلوي همسايه ها مي رود. من هم خود مثل آن ها شده بودم.
بامداد خمار
قسمت ۵۴
بچه را برده پيش خودش. مي گويد خيال مي كنم دو تا پسر دارم
_منصور چه كار مي كند؟ خيلي ناراحت است.
_ناراحت كه هست. ولي بين خودمان بماندها، نه آن طور كه بايد باشد. مثل اين كه خانم بزرگ بيشتر از او ناراحتي مي كند. پسر خودش را ول كرده پسر هوو را چسبيده. دائم بچه توي بغلش است. ما همه اين مدت آن جا بوديم. يا من مي رفتم و خانم جانت منوچهر را نگه مي داشت، يا او مي رفت و من مي ماندم و منوچهر. نزهت و خجسته كه شبانه روز پيش خانم بزرگ بودند . شادي صبح مثل ابري كه آفتاب بر آن بتابد از دلم دور شد. دلم براي بدبختي زني كه هرگز او را نديده بودم مي سوخت. براي گرفتاري منصور، براي متانت و خانمي نيمتاج. براي بازي سرنوشت و تقديري كه ناخوشايند بود، مي سوخت. از پوست كلفت خودم تعجب مي كردم كه چه طور با آن همه كثافت كاري، سقط جنين كرده بودم و باز هم زنده مانده بودم
رحيم ديروقت شب آمد. پسرم در اتاق مادربزرگش در آن سوي حياط خوابيده بود. شام مي خورديم كه مادرش گفت :
_امروز دايه خانم اين جا بود .
مثل جاسوسي بود كه گزارش كارهاي مرا مي داد. رحيم گفت :
_به، به. پس مبارك است، پول رسيده .
_ول كن رحيم. حوصله ندارم .
_پس تو كي حوصله داري؟
مادرش به طعنه گفت:
_صبح كه خوب سرحال بودي، ولي وقتي دايه جان تشريف آوردند و خبر تمام مرگ و ميرهاي شهر را دادند، ا اين رو به آن رو شدي
رحيم كنجكاوانه رو به من كرد:
_مرگ و مير؟ خبر مرگ چه كسي؟
.ناگهان احساس كردم شايد بي ميل نباشد خبر مرگ پدرم را بشنود
مي دانست كه در آن صورت سهم الارث مناسبي به من مي رسد. گفتم:
_اشرف، زن منصور .
و اشك هايم سرازير شد :
در حالي كه روي هر كلمه تاكيد مي كرد گفت:
_اوهو ... اوه ... من فكر كردم چي شده! زن ... دوم ... پسر ... عموي ... تو سر زا رفته. تو هم كه اصلا او را نديده بودي. حالا غمبرگ زده اي كه چه؟ سالي هزار نفر سر زا مي روند. تو بايد براي همه عزاداري كني؟
با سرزنش گفتم:
_رحيم، او يك زن جوان بوده. باالخره آدمي را آدميت لازم است .
به طعنه گفت :
_ده ... كه اين طور ...! پس چرا آن وقت كه رفتي بچه خودت را تكه تكه پايين كشيدي آدميت لازم نبود.
مادرش همان طور كه نشسته بود، پشت به من كرد و با غيظ گفت:
_والله همين را بگو !
آتش فشاني كه در دل رحيم بود و من تصور مي كردم خاموش شده، از زير خاكستر ظاهر فواران كرد
_تو مي روي ... مي روي بچه خودت را، بچه مرا بي اجازه من، بي خبر از من مي اندازي بعد مي آيي براي اشرف خانم آبغوره مي گيري؟ تو خيلي آدم هستي؟ قسم حضرت عباس را باور كنم يا دم خروس را؟
گفتم :
_آن بچه نبود. يك لخته خون بود. انداختمش چون دليل داشتم.
_دليل داشتي؟ مثلا بفرماييد ببينم دليلتان چه بود؟
مادرشوهرم گفت :
_جانم دليلش اين است كه مي خواهد به قر و فرش برسد. صبح به صبح بزك دوزك كند و به خودش ور برود. توجان بكني، من هم كلفتي كنم، ايشان بشوند خانم پايين و خانم بالا و بنشينند و فقط دستور بدهند كه به اين نگاه
نكن. با آن حرف نزن. كوكب را نگير. مبادا از زن ديگري بچه دار بشوي ها! ولي خودش مي رود بچه تو را مي اندازد تا آزاد باشد. تا كش به كشمش بشود و تو بگويي بالاي چشمت ابروست، پسرش را بردارد و يا علي مدد برود خانه پيش خانم جونش گفتم :
_خانم، حرف دهانتان را بفهميد. چرا نمي گذاريد حرمتتان را نگه دارم؟
رحيم سرخ و برافروخته از غضب از جا برخاست:
_دروغ ميگه؟ دروغ ميگه؟
نور چراغ بر چهره برافروخته، چشمان سرخ و سبيل چخماقي او افتاده بود. دندان ها را بر هم مي فشرد. چه قدر اين چهره كريه مي نمود. ديگر خودم هم نمي دانستم عاشق چه چيز او شده بودم؟ گفتم :
_رحيم، تو را به خدا دست بردار .
_از من بچه نمي خواهي هان؟ عارت مي آيد؟ حالا من اخ شده ام. توي دكان نجاري كه داشتي مرا مي خوردي. يادت مي آيد؟
_آن وقت بچه بودم. حالا مي فهمم چه غلطي كردم .
سيلي او مانند شلاق بر صورتم نشست. اين دفعه مادرشوهرم پا درمياني نكرد. فقط با لذت گفت :
_حقت بود .
در حالي كه با يك دست گونه ام را گرفته بودم، رو به او كردم و پرسيدم:
_خانم، شما نماز مي خوانيد؟
به طعنه گفت:
_ نه. فقط تو مي خواني .
گفتم :
_نماز مي خوانيد و اين طور ميانه يك زن و شوهر را به هم مي زنيد؟ رويتان مي شود كه اين آتش را به پا كنيد وبعد رو به خدا بايستيد؟ از آن دنيا نمي ترسيد؟ آخر چه فايده اي از اين كار مي بريد؟ بدبختي من چه نفعي به حال شما دارد؟ چه هيزم تري به شما فروخته ام؟ غير از عزت و احترام كاري هم كرده ام. از خدا بترسيد. من كه از شما راضي نيستم . صدايش به شيون بلند شد. ديگر برايم مهم نبود كه همسايه ها مي شنوند. كه پشت در كوچه يا بر سر بام خانه شان پنهاني به تماشا ايستاده اند و سرك مي كشند. ديگر نمي گفتم كه صدايتان را پايين بياوريد. كه آبرويمان جلوي همسايه ها مي رود. من هم خود مثل آن ها شده بودم.
رحيم از لاي دندان ها با خشم گفت:
_چته؟ چرا صدايت را سرت انداخته اي؟
گفتم:
_رحيم با من اين طور نكن. اسيري كه نياورده اي. رفتم بچه ام را انداختم. خوب كاري كردم. مي داني چرا؟ از دست تو. از دست مادرت و طعنه هاي او. نمي خواهم. ديگر بچه نمي خواهم. بچه دار شوم كه بيشتر اسير عذاب تو و مادرت بشوم؟ ديگر كارد به استخوانم رسيده. دلم مي خواهد سر به بيابان بگذارم و بروم ... شماها ديوانه ام كرده ايد. چه قدر نجابت كنم؟ چه قدر كوتاه بيايم
يك وقت ديدي بچه ام را برداشتم و رفتم ها
دست به كمر زد:
_بچه ات را برداري و بروي؟ پشت گوشت را ديدي بچه ات را هم ديدي. آن قدر بچه توي دامنت بگذارم كه فرصت سر خاراندن را هم نداشته باشي حالا اين يكي را انداختي، بقيه را چه مي كني؟ از اين به بعد بايد سالي يكي بزايي دست مرا گرفت و به سوي اتاق خواب كشيد:
_نكن رحيم. مريضم. دست از سرم بردار .
مادرش بلند شد و از اتاق بيرون رفت و در را محكم به هم كوبيد. حيله اش كارگر افتاده بود. دستم را از دست رحيم بيرون كشيدم. گفت:
_تو مريض هستي؟! تو هيچ مرگت نيست .
مويم را گرفت و كشيد. از درد از جا برخاستم و به راهنمايي دردي كه از كشيده شدن موهايم در سرم مي پيچيد به اتاق ديگر كشيده شدم. مرا روي زمين انداخت. هنوز بدنم از خونريزي ضعيف و دردناك بود. سقوط بر زمين آخرين مقاومت مرا از بين برد. آيا اين آغوش نفرت انگيز همان آغوشي بود كه روزگاري حسرتش را داشتم؟
_واي كه عجب غلطي كرده بودم
دوباره عادت ماهيانه به من مژده داد كه حامله نيستم. رحيم و مادرش مثل پلنگ تير خورده خشمگين بودند. رحيم پرسيد:
_حامله نيستي؟
_نه .
_خوشحالي؟
از ترس به دروغ گفتم:
_نه .
_شب درازه. نترس تا ماه ديگر سي شب فرصت داريم. و باز ماه ديگر و باز خونريزي كه به من مژده آزادي مي داد . يك ماه، دو ماه، سه ماه، و يك سال سپري شد. پسرم پنج ساله بود و من حامله نمي شدم . ديگر خيالم راحت بود. ديگر شب ها از خدا نمي خواستم كه قلم پاي رحيم بشكند و به خانه نيايد. رحيم فرمان داد
_برو پيش حكيم
رفتم. فقط از ترس رحيم رفتم. مقداري علف و داروهاي بي فايده داد. مادرش همراه من بود. آمده بود تا مطمئن باشد كه نزد حكيم مي روم. نسخه مرا پيچيد و هر شب مراقب بود كه من آن ها را بخورم. رو به رويم مي نشست و نگاه مي كرد تا داروها را فرو بدهم. از روي ناچاري فرو مي دادم و دعا مي كردم موثر نباشد. دعا مي كردم بي فايده باشد. كه بود. پر مرغ كار خودش را كرده بود. اعضا و جوارح من به يكديگر جوش خورده بود. روزي صد بار خدا را شكر مي كردم. رحيم و مادرش مايوس و خشمگين بودند
دايه آمد. رنجيده خاطر گفتم:
_دايه جان، باز هم كه دير آمدي. چشم من به در سفيد شد .
_نمي داني ننه چه خبر خوبي دارم !
_چي شده؟ بگو
_عروسي خجسته است.
از شوق از جا جستم. باري كه شش سال بر وجدانم سنگيني مي كرد بر زمين افتاد. ديگر خجسته به دليل عشق ابلهانه من لطمه نمي خورد
_كي؟ كي؟ چه طور؟
_اي واي! زبان به دهان بگير دختر تا بگويم .
دايه را در آغوش گرفتم و محكم بوسيدم.
_آخ خفه ام كردي محبوبه. باعث عروسي خجسته خودم بودم.
_تو؟ چه طور؟
نشست و مثل مادري كه مي خواهد براي كودكش قصه شيريني بگويد دهانش را ملچ ملچ به صدا در آورد و گفت:
_جونم برايت بگويد كه من ناخوش شدم و يك كله افتادم. سرفه مي كردم. از زور سرفه داشتم مي مردم. خانم جانت هر قدر دوا و درمان كردند افاقه نكرد. آخر سر خجسته جانم كه الهي قربان قد و بااليش بروم، گفت:
_خانوم جان، اين كه نشد. دايه جانم دارد از دست مي رود. خودم مي برمش مريضخانه.
دست ما را گرفت. ما پا شديم. قشورشو كرديم و رفتيم مريضخانه كه نمي دانم كجا بود. يك دكتر، ننه نمي داني، چه قدر آقا، چه قدر خوش قيافه. آدم حظ مي كرد كه نگاهش كند. دهان خجسته از تعجب باز ماند. تازه از فرنگ برگشته بود. اول كه مرا ديد خجسته بيرون اتاق ايستاده بود. دوايم را داد و گفت مادرجان زود خوب مي شوي، برو به سلامت. ولي تا چشمش به خجسته افتادكه پيچه را بالا زده بود
_مي داني كه خجسته درست و حسابي هم رو نمي گيرد به من گفت :
_خانم بنشينيد يك بار ديگر درست معاينه تان كنم تا مطمئن شوم .
من و دايه مي خنديديم. دايه ادامه داد : بعد نمي دانم چي گفت كه خجسته به فرانسه از او سوال كرد. انگاري حال مرا پرسيد بعد يك مدت با هم زبان خارجي حرف زدند. خلاصه آقاي دكتر يك دل نه صد دل عاشق شد. گفت: هفته ديگر هم بياييد. گفتيم: چشم
پرسيدم:
نویسنده : فتانه سید جوادی
@ettelaatmofid
_چته؟ چرا صدايت را سرت انداخته اي؟
گفتم:
_رحيم با من اين طور نكن. اسيري كه نياورده اي. رفتم بچه ام را انداختم. خوب كاري كردم. مي داني چرا؟ از دست تو. از دست مادرت و طعنه هاي او. نمي خواهم. ديگر بچه نمي خواهم. بچه دار شوم كه بيشتر اسير عذاب تو و مادرت بشوم؟ ديگر كارد به استخوانم رسيده. دلم مي خواهد سر به بيابان بگذارم و بروم ... شماها ديوانه ام كرده ايد. چه قدر نجابت كنم؟ چه قدر كوتاه بيايم
يك وقت ديدي بچه ام را برداشتم و رفتم ها
دست به كمر زد:
_بچه ات را برداري و بروي؟ پشت گوشت را ديدي بچه ات را هم ديدي. آن قدر بچه توي دامنت بگذارم كه فرصت سر خاراندن را هم نداشته باشي حالا اين يكي را انداختي، بقيه را چه مي كني؟ از اين به بعد بايد سالي يكي بزايي دست مرا گرفت و به سوي اتاق خواب كشيد:
_نكن رحيم. مريضم. دست از سرم بردار .
مادرش بلند شد و از اتاق بيرون رفت و در را محكم به هم كوبيد. حيله اش كارگر افتاده بود. دستم را از دست رحيم بيرون كشيدم. گفت:
_تو مريض هستي؟! تو هيچ مرگت نيست .
مويم را گرفت و كشيد. از درد از جا برخاستم و به راهنمايي دردي كه از كشيده شدن موهايم در سرم مي پيچيد به اتاق ديگر كشيده شدم. مرا روي زمين انداخت. هنوز بدنم از خونريزي ضعيف و دردناك بود. سقوط بر زمين آخرين مقاومت مرا از بين برد. آيا اين آغوش نفرت انگيز همان آغوشي بود كه روزگاري حسرتش را داشتم؟
_واي كه عجب غلطي كرده بودم
دوباره عادت ماهيانه به من مژده داد كه حامله نيستم. رحيم و مادرش مثل پلنگ تير خورده خشمگين بودند. رحيم پرسيد:
_حامله نيستي؟
_نه .
_خوشحالي؟
از ترس به دروغ گفتم:
_نه .
_شب درازه. نترس تا ماه ديگر سي شب فرصت داريم. و باز ماه ديگر و باز خونريزي كه به من مژده آزادي مي داد . يك ماه، دو ماه، سه ماه، و يك سال سپري شد. پسرم پنج ساله بود و من حامله نمي شدم . ديگر خيالم راحت بود. ديگر شب ها از خدا نمي خواستم كه قلم پاي رحيم بشكند و به خانه نيايد. رحيم فرمان داد
_برو پيش حكيم
رفتم. فقط از ترس رحيم رفتم. مقداري علف و داروهاي بي فايده داد. مادرش همراه من بود. آمده بود تا مطمئن باشد كه نزد حكيم مي روم. نسخه مرا پيچيد و هر شب مراقب بود كه من آن ها را بخورم. رو به رويم مي نشست و نگاه مي كرد تا داروها را فرو بدهم. از روي ناچاري فرو مي دادم و دعا مي كردم موثر نباشد. دعا مي كردم بي فايده باشد. كه بود. پر مرغ كار خودش را كرده بود. اعضا و جوارح من به يكديگر جوش خورده بود. روزي صد بار خدا را شكر مي كردم. رحيم و مادرش مايوس و خشمگين بودند
دايه آمد. رنجيده خاطر گفتم:
_دايه جان، باز هم كه دير آمدي. چشم من به در سفيد شد .
_نمي داني ننه چه خبر خوبي دارم !
_چي شده؟ بگو
_عروسي خجسته است.
از شوق از جا جستم. باري كه شش سال بر وجدانم سنگيني مي كرد بر زمين افتاد. ديگر خجسته به دليل عشق ابلهانه من لطمه نمي خورد
_كي؟ كي؟ چه طور؟
_اي واي! زبان به دهان بگير دختر تا بگويم .
دايه را در آغوش گرفتم و محكم بوسيدم.
_آخ خفه ام كردي محبوبه. باعث عروسي خجسته خودم بودم.
_تو؟ چه طور؟
نشست و مثل مادري كه مي خواهد براي كودكش قصه شيريني بگويد دهانش را ملچ ملچ به صدا در آورد و گفت:
_جونم برايت بگويد كه من ناخوش شدم و يك كله افتادم. سرفه مي كردم. از زور سرفه داشتم مي مردم. خانم جانت هر قدر دوا و درمان كردند افاقه نكرد. آخر سر خجسته جانم كه الهي قربان قد و بااليش بروم، گفت:
_خانوم جان، اين كه نشد. دايه جانم دارد از دست مي رود. خودم مي برمش مريضخانه.
دست ما را گرفت. ما پا شديم. قشورشو كرديم و رفتيم مريضخانه كه نمي دانم كجا بود. يك دكتر، ننه نمي داني، چه قدر آقا، چه قدر خوش قيافه. آدم حظ مي كرد كه نگاهش كند. دهان خجسته از تعجب باز ماند. تازه از فرنگ برگشته بود. اول كه مرا ديد خجسته بيرون اتاق ايستاده بود. دوايم را داد و گفت مادرجان زود خوب مي شوي، برو به سلامت. ولي تا چشمش به خجسته افتادكه پيچه را بالا زده بود
_مي داني كه خجسته درست و حسابي هم رو نمي گيرد به من گفت :
_خانم بنشينيد يك بار ديگر درست معاينه تان كنم تا مطمئن شوم .
من و دايه مي خنديديم. دايه ادامه داد : بعد نمي دانم چي گفت كه خجسته به فرانسه از او سوال كرد. انگاري حال مرا پرسيد بعد يك مدت با هم زبان خارجي حرف زدند. خلاصه آقاي دكتر يك دل نه صد دل عاشق شد. گفت: هفته ديگر هم بياييد. گفتيم: چشم
پرسيدم:
نویسنده : فتانه سید جوادی
@ettelaatmofid
💢عوارض مصرف زیاد پنیر را بشناسید
📌خوردن زیاد پنیر مضراتی برای شما به همراه دارد:
▫️وارد کردن مقدار زیادی سدیم به بدن: یک قاچ از پنیر ۴۵۰ میلی گرم سدیم دارد و در نتیجه این مقدار بسیار بالاست و باید مراقب باشید که خیلی در مصرف آن زیاده روی نکنید، زیرا اگر سدیم بالا برود، احتمال ابتلا به مشکلات جسمانی از جمله مشکلات قلبی بالاتر خواهد رفت.
▫️وارد کردن مقدار زیادی چربی اشباع شده: چربی اشباع شده چربی است که نباید در مصرف آن زیاده روی کنید. اما اگر هر روز پنیر بخورید، احتمال اینکه این ماده در بدن تان خیلی زیاد شود، افزایش پیدا می کند و این موضوع اصلا خوب نیست.
@ettelaatmofid
📌خوردن زیاد پنیر مضراتی برای شما به همراه دارد:
▫️وارد کردن مقدار زیادی سدیم به بدن: یک قاچ از پنیر ۴۵۰ میلی گرم سدیم دارد و در نتیجه این مقدار بسیار بالاست و باید مراقب باشید که خیلی در مصرف آن زیاده روی نکنید، زیرا اگر سدیم بالا برود، احتمال ابتلا به مشکلات جسمانی از جمله مشکلات قلبی بالاتر خواهد رفت.
▫️وارد کردن مقدار زیادی چربی اشباع شده: چربی اشباع شده چربی است که نباید در مصرف آن زیاده روی کنید. اما اگر هر روز پنیر بخورید، احتمال اینکه این ماده در بدن تان خیلی زیاد شود، افزایش پیدا می کند و این موضوع اصلا خوب نیست.
@ettelaatmofid
♦️چه کارهایی باعث زرد شدن رنگ دندان می شود؟
🔹مصرف زیاد چای سیاه
🔹سیگار و قلیان
🔹مصرف قهوه و شکلات
🔹کاهش مصرف شیر و لبنیات
@ettelaatmofid
🔹مصرف زیاد چای سیاه
🔹سیگار و قلیان
🔹مصرف قهوه و شکلات
🔹کاهش مصرف شیر و لبنیات
@ettelaatmofid
اسم هات داگ از کجا اومده؟! 🤔
🔸 در قرن 19 در آمریکا این باور که سوسیسها از گوشت سگ درست شدهاند آنقدر گسترش یافت که مردم شروع به استفاده از واژه "هات داگ" یا سگ داغ کردند که تا امروز نیز به همین نام معروف است.
@ettelaatmofid
🔸 در قرن 19 در آمریکا این باور که سوسیسها از گوشت سگ درست شدهاند آنقدر گسترش یافت که مردم شروع به استفاده از واژه "هات داگ" یا سگ داغ کردند که تا امروز نیز به همین نام معروف است.
@ettelaatmofid
مردانی که روزانه 85 الی 170 میلی گرم کافئین به بدنشان میرسد
👈🏻 در مقایسه با آنهایی که صفر تا 7 میلی گرم کافئین مصرف میکنند 42 درصد کمتر به اختلال نعوظ مبتلا میشوند
@ettelaatmofid
👈🏻 در مقایسه با آنهایی که صفر تا 7 میلی گرم کافئین مصرف میکنند 42 درصد کمتر به اختلال نعوظ مبتلا میشوند
@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۵۵
گفت: هفته ديگر هم بياييد. گفتيم: چشم.
پرسیدم: _خوب بعد؟
_هيچ. هفته ديگر هم رفتيم. باز گفت: هفته بعد هم بياييد. باز هم رفتيم. آخر من به خجسته جان گفتم: ننه،خجسته جان، مي داني چيست؟ ديگر من نمي آيم. خودت تنها برو. من والله خوب شدم ولي بسكه اين آقاي دكتر بي خودي توي دهان من تب گير چپانده همه دهانم زخم و زيلي شده. دفعه آخر دكتره بي مقدمه از خجسته پرسيد:
_اجازه مي دهيد خدمت پدرتان برسم؟
خجسته گفت :
_بايد از پدرم سوال كنم .
توي راه گفتم: خجسته جان، مثل اين كه تو هم گلويت گير كرده ها! گفت:
_آره دايه جان. وقتي ديدمش، انگار فرشته آسماني! ولي اگر آقا جانم بگويند نه، مي گويم چشم. نمي خواهم دلشان را دوباره بشكنم. مثل دايه زبانش را گزيد
_بگو دايه جان. مثل كي؟ مثل من؟ راست گفته. من ناراحت نمي شوم. حرف حساب كه ناراحتي ندارد؟
_آره مادر. گفت: يك درد دل بس است براي قبيله اي. خلاصه آقاي دكتر آمد و حرف زدند. پدرت كه از شوق اين داماد انگار دوباره جوان شده است. پسره قاپ همه فاميل را دزديده. اول مي خواست جشن مختصري بگيرد . دست زنش را بگيرد و ببرد خانه شان. مي گفت من اهل تشريفات نيستم. آقا جانت گفتند هر طور ميل شماست ولي آن وقت من آرزوي دو عروسي به دلم مي ماند! بعد مادرش از ولایت آمد تهران. بزرگ فاميلشان است. مي گويند اوبوده كه همه جوان هاي فاميل را روانه كرده بروند درس بخوانند. همه حرمتش را دارند. شيرزن است. روي حرفش كسي حرف نمي زند. بي مشورت او آب نمي خورند. چه خانومي! قد بلند و باريك. موها مثل پنبه. دو رشته گيسش را مي بافد و چارقد سفيد ململ به سر مي كند. لباس متين و مرتب آمد و با آداب تمام نشست. تعارف كرد. چاق سلامتي كرد. خودش يك پا مرد است. تنها آمد و مرد مردانه با پدرت صحبت كردو گفت:
_حالا مصطفي نمي خواهد جشن بگيرد ولي دختر مردم كه گناهي نكرده! جوان است، آرزو دارد. مگر آدم چنددفعه عروس مي شود؟ من هم آرزو دارم. بايد عروسي باشد. به آداب تمام . آقا جانت به دكتر گفت :
_خوشا به حال شما كه چنين مربي اي داشته ايددو ماه ديگر، شب ولادت حضرت فاطمه (ع) جشن عروسيشان است. نمي داني چه برو و بيايي است
مكثي كرد و با ترديد گفت :
_تو هم بيا محبوب جان .
پرسيدم :
_خانم جان گفته بيايم؟
كمي فكر كرد و من من كنان گفت:
_نه. ولي اگر بيايي كه بيرونت نمي كنند
_نه دايه جان. ولم كن. دست به دلم نگذار
يك شب كلاه كوچك براي پسرم خريده بودم. خيلي آن را دوست داشت. دائم به سرش بود. نقش هاي هندسي سرخ و سبز و آبي داشت. هر وقت به زمين مي افتاد، آن را پيش من مي آورد
_ننه فوتش كن. خاكي شده.
_بگو خانم جان تا فوتش كنم .
_خوب، خانم جان. حالافوتش كن.
و مادرشوهرم پشت چشم نازك مي كرد . عمه جان شب كلاه كوچكي را از جعبه چوب شمشاد بيرون آورد و به سودابه نشان داد اين است. روي سرش مي گذاشت. با آن صورت گرد تپل مپل به چشم من مثل يك عروسك بود . دايه گفته بود هفته ي قبل ازعروسي جهاز مي برند. گفته بود شبي كه فردايش عروسي است خوانچه مي آورند. لباس مرتبي به تن پسرم كردم. چادر بر سر افكندم تا به راه بيفتم. مي خواستم با پسرم بايستم و از دور آوردن خوانچه ها را تماشا كنيم. دلم مي خواست پسرم شكوه و جلال خانه پدربزرگش را ببيند. مي خواستم به نحوي در سرور و شادي ازدواج خجسته سهيم باشم. مادرشوهرم جلو آمد
_دم غروبي كجا؟
_براي خجسته خوانچه مي آورند. مي رويم تماشا !
_اگر مي خواستند شما هم تشريف داشته باشيد، دعوتتان مي كردند.
_نه جانم، نمي شود. رحيم گفته حق نداري
.بچه را بيرون ببري
_باشد. خودم تنها مي روم .
_باز چه كلكي جور كرده اي؟ مي خواهي بروي برو، ولي جواب رحيم را بايد خودت بدهي.
ديدم ارزش ندارد. ارزش مرافعه ندارد. طاقت كتك خوردن نداشتم. از پا درآمده بودم. لاغر شده بودم. لباس به تنم زار مي زد. ديگر بس است. به دردسرش نمي ارزد. باز هم در دل تكرار مي كردم خودت كردي محبوبه. اين غلطي بود كه خودت كردي. سنگ دهان باز كرد و گفت نكن. گفتي مي خواهم. گفتي مي كنم. حالاچشمت كور. بكش.خواستم به اتاقم برگردم. پسرم طفلك معصوم كه به هواي كوچه ذوق مي كرد زير گريه زد
مادرشوهرم گفت:
_ننه، برو دم در بازي كن. مي خواهي بروي خانه آسيد صادق؟
و پسرم از در كوچه بيرون رفت و من، خسته و بيزار به سوي دو اتاقي كه دست من بود بازگشتم شش سال پسرم تمام شده وارد هفت سالگي مي شد. اواخر زمستان بود
يك روز صبح زود كه از خواب بيدار شدم، برف ملایمي باريده بود. بعد از ناشتايي من و پسرم تا گردن پهلوي يكديگر زير كرسي فرو رفته بوديم. پسرم بدن كوچكش را به من تكيه داده و خمار شده بود. رحيم از پشت بام پايين آمده و اكنون برف حياط را پارو مي كرد. با وجود اصرار پسرم اجازه نداده بودم كه او هم همراه پدرش به حياط برود .
بامداد خمار
قسمت ۵۵
گفت: هفته ديگر هم بياييد. گفتيم: چشم.
پرسیدم: _خوب بعد؟
_هيچ. هفته ديگر هم رفتيم. باز گفت: هفته بعد هم بياييد. باز هم رفتيم. آخر من به خجسته جان گفتم: ننه،خجسته جان، مي داني چيست؟ ديگر من نمي آيم. خودت تنها برو. من والله خوب شدم ولي بسكه اين آقاي دكتر بي خودي توي دهان من تب گير چپانده همه دهانم زخم و زيلي شده. دفعه آخر دكتره بي مقدمه از خجسته پرسيد:
_اجازه مي دهيد خدمت پدرتان برسم؟
خجسته گفت :
_بايد از پدرم سوال كنم .
توي راه گفتم: خجسته جان، مثل اين كه تو هم گلويت گير كرده ها! گفت:
_آره دايه جان. وقتي ديدمش، انگار فرشته آسماني! ولي اگر آقا جانم بگويند نه، مي گويم چشم. نمي خواهم دلشان را دوباره بشكنم. مثل دايه زبانش را گزيد
_بگو دايه جان. مثل كي؟ مثل من؟ راست گفته. من ناراحت نمي شوم. حرف حساب كه ناراحتي ندارد؟
_آره مادر. گفت: يك درد دل بس است براي قبيله اي. خلاصه آقاي دكتر آمد و حرف زدند. پدرت كه از شوق اين داماد انگار دوباره جوان شده است. پسره قاپ همه فاميل را دزديده. اول مي خواست جشن مختصري بگيرد . دست زنش را بگيرد و ببرد خانه شان. مي گفت من اهل تشريفات نيستم. آقا جانت گفتند هر طور ميل شماست ولي آن وقت من آرزوي دو عروسي به دلم مي ماند! بعد مادرش از ولایت آمد تهران. بزرگ فاميلشان است. مي گويند اوبوده كه همه جوان هاي فاميل را روانه كرده بروند درس بخوانند. همه حرمتش را دارند. شيرزن است. روي حرفش كسي حرف نمي زند. بي مشورت او آب نمي خورند. چه خانومي! قد بلند و باريك. موها مثل پنبه. دو رشته گيسش را مي بافد و چارقد سفيد ململ به سر مي كند. لباس متين و مرتب آمد و با آداب تمام نشست. تعارف كرد. چاق سلامتي كرد. خودش يك پا مرد است. تنها آمد و مرد مردانه با پدرت صحبت كردو گفت:
_حالا مصطفي نمي خواهد جشن بگيرد ولي دختر مردم كه گناهي نكرده! جوان است، آرزو دارد. مگر آدم چنددفعه عروس مي شود؟ من هم آرزو دارم. بايد عروسي باشد. به آداب تمام . آقا جانت به دكتر گفت :
_خوشا به حال شما كه چنين مربي اي داشته ايددو ماه ديگر، شب ولادت حضرت فاطمه (ع) جشن عروسيشان است. نمي داني چه برو و بيايي است
مكثي كرد و با ترديد گفت :
_تو هم بيا محبوب جان .
پرسيدم :
_خانم جان گفته بيايم؟
كمي فكر كرد و من من كنان گفت:
_نه. ولي اگر بيايي كه بيرونت نمي كنند
_نه دايه جان. ولم كن. دست به دلم نگذار
يك شب كلاه كوچك براي پسرم خريده بودم. خيلي آن را دوست داشت. دائم به سرش بود. نقش هاي هندسي سرخ و سبز و آبي داشت. هر وقت به زمين مي افتاد، آن را پيش من مي آورد
_ننه فوتش كن. خاكي شده.
_بگو خانم جان تا فوتش كنم .
_خوب، خانم جان. حالافوتش كن.
و مادرشوهرم پشت چشم نازك مي كرد . عمه جان شب كلاه كوچكي را از جعبه چوب شمشاد بيرون آورد و به سودابه نشان داد اين است. روي سرش مي گذاشت. با آن صورت گرد تپل مپل به چشم من مثل يك عروسك بود . دايه گفته بود هفته ي قبل ازعروسي جهاز مي برند. گفته بود شبي كه فردايش عروسي است خوانچه مي آورند. لباس مرتبي به تن پسرم كردم. چادر بر سر افكندم تا به راه بيفتم. مي خواستم با پسرم بايستم و از دور آوردن خوانچه ها را تماشا كنيم. دلم مي خواست پسرم شكوه و جلال خانه پدربزرگش را ببيند. مي خواستم به نحوي در سرور و شادي ازدواج خجسته سهيم باشم. مادرشوهرم جلو آمد
_دم غروبي كجا؟
_براي خجسته خوانچه مي آورند. مي رويم تماشا !
_اگر مي خواستند شما هم تشريف داشته باشيد، دعوتتان مي كردند.
_نه جانم، نمي شود. رحيم گفته حق نداري
.بچه را بيرون ببري
_باشد. خودم تنها مي روم .
_باز چه كلكي جور كرده اي؟ مي خواهي بروي برو، ولي جواب رحيم را بايد خودت بدهي.
ديدم ارزش ندارد. ارزش مرافعه ندارد. طاقت كتك خوردن نداشتم. از پا درآمده بودم. لاغر شده بودم. لباس به تنم زار مي زد. ديگر بس است. به دردسرش نمي ارزد. باز هم در دل تكرار مي كردم خودت كردي محبوبه. اين غلطي بود كه خودت كردي. سنگ دهان باز كرد و گفت نكن. گفتي مي خواهم. گفتي مي كنم. حالاچشمت كور. بكش.خواستم به اتاقم برگردم. پسرم طفلك معصوم كه به هواي كوچه ذوق مي كرد زير گريه زد
مادرشوهرم گفت:
_ننه، برو دم در بازي كن. مي خواهي بروي خانه آسيد صادق؟
و پسرم از در كوچه بيرون رفت و من، خسته و بيزار به سوي دو اتاقي كه دست من بود بازگشتم شش سال پسرم تمام شده وارد هفت سالگي مي شد. اواخر زمستان بود
يك روز صبح زود كه از خواب بيدار شدم، برف ملایمي باريده بود. بعد از ناشتايي من و پسرم تا گردن پهلوي يكديگر زير كرسي فرو رفته بوديم. پسرم بدن كوچكش را به من تكيه داده و خمار شده بود. رحيم از پشت بام پايين آمده و اكنون برف حياط را پارو مي كرد. با وجود اصرار پسرم اجازه نداده بودم كه او هم همراه پدرش به حياط برود .
رحیم وارد اتاق شد و دست ها را از شدت سرما به يكديگر ماليد و بالاي كرسي زير لحاف فرو رفت. لپ ها و صورتش از سرما گل انداخته بود. رو به پسرم كرد و به شوخي گفت :
_اوخ الماس خان، عجب هواي سردي شده
:به پسرم گفتم :
_ديدي خوب شد كه توي حياط نرفتي! وگرنه سرما مي خوردي.
رحيم خنده كنان گفت :
_آره جانم. بگذار پدرت سرما بخورد. تو چرا بروي؟
خنديدم و سر پسرم را بوسيدم. بچه خودش را لوس كرد و به من چسباند. رحيم در حالي كه در چشمان من نگاه مي كرد شوخي كنان به پسرمان گفت :
_الماس جان مي خواهي يك داداشي، آبجي اي ، چيزي برايت دست و پا كنيم؟
خنديدم و گفتم:
_حيا كن رحيم.
از جا برخاست:
_حيف كه بايد بروم .
عجب سرحال بود! به طرف اتاق بغلي رفت. در بين دو اتاق را باز گذاشت. تعجب كردم. او كه روز به روزش كار نمي كرد، امروز در اين هواي برفي كجا مي رفت؟ پرسيدم:
_كجا؟
با لحني وسوسه گر گفت :
_یك جاي خوب .
رفت و كت خود را از ميخ برداشت. كليد در صندوق مرا از زير فرش بيرون آورد
_چه مي خواهي رحيم؟
_پول .
_پولي نمانده. آخر برج است. اين پول خرجي مان است .
_خوب، خرجي را بايد خرجش كرد ديگرچه قدر زود مي توانست آن حالت گرم و دلچسب خانوادگي يك لحظه پيش را فراموش كند. پرسيدم :
_باز مي خواهي بروي مشروب خوري؟
_باز مي خواهم بروم هر كاري دلم خواست بكنم. فرمايشي بود؟
سر و زلفش را مرتب كرد و گفت :
_ما رفتيم، مرحمت زياد .
پسرم خوابيده بود. از جا برخاستم. ده پانزده روز بود حمام نرفته بودم. حسابش بيشتر دست مادرشوهرم بود تاخودم. از سرما حوصله نداشتم. ولي چاره نبود. نمي شد تمام زمستان را حمام نرفت. آفتاب از لای ابرها بيرون آمد واشعه دلچسب خود را بر برف هاي حياط گسترد و از پشت پنجره روي كرسي افتاد. پشت دري ها را كنار زدم تا
آفتاب اتاق را گرم تر كند. پسرم زير كرسي خوابيده بود. بقچه حمام را برداشتم و به سراغش به اتاق تالار آمدم همچنان در خواب بود. در را كه گشودم، از صداي باز كردن در بيدار شد و به گريه افتاد من هم ميام. من هم ميام کنارش زانو زدم
_كجا مي آيي جانم؟ من دارم مي روم حمام
با همه اين كه از كيسه كشيدن و سر شستن نفرت داشت، از جا بلند شد و روي لحاف كرسي ايستاد. چشمان درشتش غرق اشك بود. چشمان رحيم دماغش را مرتب بالامي كشيد. غبغب سپيد كوچكش مرا به بوسيدن او تشويق مي كرد. باز گفت:
_مي خواهم بيايم.
_مي خواهي دست هايت را كيسه بكشم؟ مي خواهي سرت را بشورم؟
سر را به علامت مثبت تكان داد. لب هايش را جمع كرد و گفت:
_آره .
به قهقهه خنديدم:
_اي بدجنس. اگر بماني يك چيز خوب بهت مي دهم .
_چي؟
مي دانستم گندم شاهدانه دوست داردكه آن روز در خانه نداشتيم. به دروغ گفتم:
_گندم شاهدانه .
از ذوق بالا و پايين پريد و گفت:
_بده. بده .
_الان مي گويم خانم برايت بياورند.
مادربزرگش را صدا كردم. گفت:
_بيا برويم الماس جان. مي خواهم بهت گندم شاهدانه بدهم. الان مادرت برمي گردد. زود بيايي محبوبه ها! ... زود زود
دويدم و ژاكت سفيدي را كه خودم برايش بافته بودم آوردم و به تنش كردم. گفتم:
_خانم هوا سرد است. نگذاريد توي حياط بازي كند .
_تو برو. نگران نباش. الماس جان پيش خودم مي ماند.
وقتي از منزل بيرون مي آمدم، پسرم از توده كوچك برفي كه كنار حياط جمع شده بود، بالا مي رفت و آفتاب زمستاني كه بر شب كلاه كوچكش مي تابيد، رنگ هاي شاد آن را به جلوه مي آورد. مادرشوهرم لخ لخ كنان سيني برنج را از مطبخ بالا آورد و صدا زد:
_الماس جان، ننه بيا برويم توي اتاق برنج پاك كنيم . از حمام برمي گشتم. آفتاب پهن شده بود. برف امروز آخرين زور زمستان بود. سلانه سلانه مي آمدم و حال خوشي داشتم. آفتاب بدنم را گرم مي كرد. براي پسرم گندم شاهدانه خريده بودم به كوچه خودمان پيچيدم و از ديدن جمعيتي كه در كوچه بود يكه خوردم. مردم بيكار در زمستان هم توي كوچه و بازار ولو هستند. آن هم چه قدر زياد چه قدر انبوه! اين ازدحام بيش از آن بود كه به حساب تخمه شكستن و غيبت كردن همسايه ها گذاشته شود. مردهااين ميان چه مي كردند؟ آن هم اين همه زياد؟ صد قدم تا جمعيت فاصله داشتم. صداي يك جيغ به گوشم خورد .
نویسنده : فتانه سید جوادی
@ettelaatmofid
_اوخ الماس خان، عجب هواي سردي شده
:به پسرم گفتم :
_ديدي خوب شد كه توي حياط نرفتي! وگرنه سرما مي خوردي.
رحيم خنده كنان گفت :
_آره جانم. بگذار پدرت سرما بخورد. تو چرا بروي؟
خنديدم و سر پسرم را بوسيدم. بچه خودش را لوس كرد و به من چسباند. رحيم در حالي كه در چشمان من نگاه مي كرد شوخي كنان به پسرمان گفت :
_الماس جان مي خواهي يك داداشي، آبجي اي ، چيزي برايت دست و پا كنيم؟
خنديدم و گفتم:
_حيا كن رحيم.
از جا برخاست:
_حيف كه بايد بروم .
عجب سرحال بود! به طرف اتاق بغلي رفت. در بين دو اتاق را باز گذاشت. تعجب كردم. او كه روز به روزش كار نمي كرد، امروز در اين هواي برفي كجا مي رفت؟ پرسيدم:
_كجا؟
با لحني وسوسه گر گفت :
_یك جاي خوب .
رفت و كت خود را از ميخ برداشت. كليد در صندوق مرا از زير فرش بيرون آورد
_چه مي خواهي رحيم؟
_پول .
_پولي نمانده. آخر برج است. اين پول خرجي مان است .
_خوب، خرجي را بايد خرجش كرد ديگرچه قدر زود مي توانست آن حالت گرم و دلچسب خانوادگي يك لحظه پيش را فراموش كند. پرسيدم :
_باز مي خواهي بروي مشروب خوري؟
_باز مي خواهم بروم هر كاري دلم خواست بكنم. فرمايشي بود؟
سر و زلفش را مرتب كرد و گفت :
_ما رفتيم، مرحمت زياد .
پسرم خوابيده بود. از جا برخاستم. ده پانزده روز بود حمام نرفته بودم. حسابش بيشتر دست مادرشوهرم بود تاخودم. از سرما حوصله نداشتم. ولي چاره نبود. نمي شد تمام زمستان را حمام نرفت. آفتاب از لای ابرها بيرون آمد واشعه دلچسب خود را بر برف هاي حياط گسترد و از پشت پنجره روي كرسي افتاد. پشت دري ها را كنار زدم تا
آفتاب اتاق را گرم تر كند. پسرم زير كرسي خوابيده بود. بقچه حمام را برداشتم و به سراغش به اتاق تالار آمدم همچنان در خواب بود. در را كه گشودم، از صداي باز كردن در بيدار شد و به گريه افتاد من هم ميام. من هم ميام کنارش زانو زدم
_كجا مي آيي جانم؟ من دارم مي روم حمام
با همه اين كه از كيسه كشيدن و سر شستن نفرت داشت، از جا بلند شد و روي لحاف كرسي ايستاد. چشمان درشتش غرق اشك بود. چشمان رحيم دماغش را مرتب بالامي كشيد. غبغب سپيد كوچكش مرا به بوسيدن او تشويق مي كرد. باز گفت:
_مي خواهم بيايم.
_مي خواهي دست هايت را كيسه بكشم؟ مي خواهي سرت را بشورم؟
سر را به علامت مثبت تكان داد. لب هايش را جمع كرد و گفت:
_آره .
به قهقهه خنديدم:
_اي بدجنس. اگر بماني يك چيز خوب بهت مي دهم .
_چي؟
مي دانستم گندم شاهدانه دوست داردكه آن روز در خانه نداشتيم. به دروغ گفتم:
_گندم شاهدانه .
از ذوق بالا و پايين پريد و گفت:
_بده. بده .
_الان مي گويم خانم برايت بياورند.
مادربزرگش را صدا كردم. گفت:
_بيا برويم الماس جان. مي خواهم بهت گندم شاهدانه بدهم. الان مادرت برمي گردد. زود بيايي محبوبه ها! ... زود زود
دويدم و ژاكت سفيدي را كه خودم برايش بافته بودم آوردم و به تنش كردم. گفتم:
_خانم هوا سرد است. نگذاريد توي حياط بازي كند .
_تو برو. نگران نباش. الماس جان پيش خودم مي ماند.
وقتي از منزل بيرون مي آمدم، پسرم از توده كوچك برفي كه كنار حياط جمع شده بود، بالا مي رفت و آفتاب زمستاني كه بر شب كلاه كوچكش مي تابيد، رنگ هاي شاد آن را به جلوه مي آورد. مادرشوهرم لخ لخ كنان سيني برنج را از مطبخ بالا آورد و صدا زد:
_الماس جان، ننه بيا برويم توي اتاق برنج پاك كنيم . از حمام برمي گشتم. آفتاب پهن شده بود. برف امروز آخرين زور زمستان بود. سلانه سلانه مي آمدم و حال خوشي داشتم. آفتاب بدنم را گرم مي كرد. براي پسرم گندم شاهدانه خريده بودم به كوچه خودمان پيچيدم و از ديدن جمعيتي كه در كوچه بود يكه خوردم. مردم بيكار در زمستان هم توي كوچه و بازار ولو هستند. آن هم چه قدر زياد چه قدر انبوه! اين ازدحام بيش از آن بود كه به حساب تخمه شكستن و غيبت كردن همسايه ها گذاشته شود. مردهااين ميان چه مي كردند؟ آن هم اين همه زياد؟ صد قدم تا جمعيت فاصله داشتم. صداي يك جيغ به گوشم خورد .
نویسنده : فتانه سید جوادی
@ettelaatmofid
موقع بریدن هندوانه دقت کنید که پوستش نباید زرد باشه و یا داخلش رگههای سفید باشه ، چون این موراد نشان دهنده وجود نیترات در هندوانه است !
⇠ شما میتونید برای فهمیدن غلظت نیترات موجود در یک هندوانه این آزمایش را انجام دهید : یک قطعه کوچک از هندوانه را داخل یک لیوان آب هم دما با دمای اتاق بیندازید ، اگر آب به رنگ صورتی روشن درآمد بهتر از خوردن اون هندوانه صرف نظر کنید تا مسموم نشید چون توش نیترات وجود داره :)
@ettelaatmofid
⇠ شما میتونید برای فهمیدن غلظت نیترات موجود در یک هندوانه این آزمایش را انجام دهید : یک قطعه کوچک از هندوانه را داخل یک لیوان آب هم دما با دمای اتاق بیندازید ، اگر آب به رنگ صورتی روشن درآمد بهتر از خوردن اون هندوانه صرف نظر کنید تا مسموم نشید چون توش نیترات وجود داره :)
@ettelaatmofid
جنگ حران اهمیت زیادی در تاریخ ایران دارد، زیرا رومی ها تا آن زمان در همه جا فاتح و پیروز بودند و این شکست بزرگ بر هیبت آنها سایه افکند و نام حکومت پارت را در جهان بزرگ کرد. این جنگ به رهبری سورنا، سردار دلیر اشکانی علیه روم به رهبری کراسوس صورت گرفت.
طبق نوشته پلوتارک، در پایان نبرد ۲۰ هزار رومی کشته و ۱۰ هزار تن اسیر شدند! در حالی که تعداد زخمیها و کشتههای اشکانی بسیار کمتر بود. سردار سورنا در این جنگ برای اولین بار از تاکتیک حمله و گریز استفاده کرد که اکنون این شیوه جنگ را با نام پارتیزانی میشناسیم.
@ettelaatmofid
طبق نوشته پلوتارک، در پایان نبرد ۲۰ هزار رومی کشته و ۱۰ هزار تن اسیر شدند! در حالی که تعداد زخمیها و کشتههای اشکانی بسیار کمتر بود. سردار سورنا در این جنگ برای اولین بار از تاکتیک حمله و گریز استفاده کرد که اکنون این شیوه جنگ را با نام پارتیزانی میشناسیم.
@ettelaatmofid
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﯼ ﻃﯽ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻤﺪﺕ 60 ﺳﺎﻝ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ 45 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﻘﺪﺱ ﻏﺮﺑﯽ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﺑﻪ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺩﻋﺎﯼ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻃﯽ ﺍﯾﻦ 60 ﺳﺎﻝ ﭼﻪ ﺑﻮﺩﻩ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ: ﺻﻠﺢ ﺑﯿﻦ ﻣﺴﯿﺤﯿﺎﻥ - ﮐﻠﯿﻤﯿﺎﻥ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ
ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻨﻔﺮ ﻫﺎ ﻭ ﺟﻨﮓ ﻫﺎ
ﺭﺷﺪ ﺗﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺧﻄﺮﯼ ﺟﻮﺍﻧﻬﺎ ﻭ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺎ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﻭ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﯾﻨﮑﻪ سیاستمدﺍﺭﺍﻥ ﺑﻤﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪ.
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 60 ﺳﺎﻝ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰنم...
@ettelaatmofid
ﺩﻋﺎﯼ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻃﯽ ﺍﯾﻦ 60 ﺳﺎﻝ ﭼﻪ ﺑﻮﺩﻩ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ: ﺻﻠﺢ ﺑﯿﻦ ﻣﺴﯿﺤﯿﺎﻥ - ﮐﻠﯿﻤﯿﺎﻥ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ
ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻨﻔﺮ ﻫﺎ ﻭ ﺟﻨﮓ ﻫﺎ
ﺭﺷﺪ ﺗﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺧﻄﺮﯼ ﺟﻮﺍﻧﻬﺎ ﻭ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺎ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﻭ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﯾﻨﮑﻪ سیاستمدﺍﺭﺍﻥ ﺑﻤﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪ.
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 60 ﺳﺎﻝ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰنم...
@ettelaatmofid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فکر کنم همه ما به خاطر کارکردن زیاد با گوشی و غرق اون شدن، اتفاقات مشابهی رو تجربه کردیم
فقط اخرش که فکر کرد که روحی، چیزی داره اذیتش میکنه😂😂
@ettelaatmofid
فقط اخرش که فکر کرد که روحی، چیزی داره اذیتش میکنه😂😂
@ettelaatmofid
🚴 چند رشته ورزشی متناسب با روحیه های متفاوت:
😠 عصبانی هستید؟
ورزشهای رزمی را انتخاب کنید.
😣 پریشان یا گیج هستید؟
ورزش های قدرتی را امتحان کنید.
😅 عجولید؟
ورزش های سریع با شدت بالا را انتخاب کنید.
😓 احساس خستگی می کنید؟
ورزش تای چی را امتحان کنید.
😵 مضطرب هستید؟
پیاده روی را امتحان کنید.
😲استرس دارید؟
دوچرخه سواری را امتحان کنید.
😔 احساس نگرانی می کنید؟
یوگا را امتحان کنید.
😶 احساس می کنید گیر کرده اید؟
دویدن را امتحان کنید.
😃 احساس پر انرژی بودن می کنید؟
زومبا را امتحان کنید .
@ettelaatmofid
😠 عصبانی هستید؟
ورزشهای رزمی را انتخاب کنید.
😣 پریشان یا گیج هستید؟
ورزش های قدرتی را امتحان کنید.
😅 عجولید؟
ورزش های سریع با شدت بالا را انتخاب کنید.
😓 احساس خستگی می کنید؟
ورزش تای چی را امتحان کنید.
😵 مضطرب هستید؟
پیاده روی را امتحان کنید.
😲استرس دارید؟
دوچرخه سواری را امتحان کنید.
😔 احساس نگرانی می کنید؟
یوگا را امتحان کنید.
😶 احساس می کنید گیر کرده اید؟
دویدن را امتحان کنید.
😃 احساس پر انرژی بودن می کنید؟
زومبا را امتحان کنید .
@ettelaatmofid