همه چیز خوب
453 subscribers
11.8K photos
1.18K videos
76 files
72 links
ارتباط با ادمین
@ettelaatmofid1
Download Telegram
واريس چيست؟

وقتي كه جريان گردش خون به درستي انجام نشود، رگها براثر جمع شدن خون در آنها برجسنه مي شوند كه بيشتر در پاها و رانها ديده مي شود كه به آنها واريس گفته مي شود.

@ettelaatmofid

استفاده مداوم از دو میوه خیار و گلابی از لاغری موضعی در صورت جلوگیری میکند و صورت پرتر به نظر می رسد.

نوشیدن مقدار مناسب آب نیز موجب تأمین آب میان بافتی و تقویت عضلات صورت می‌شود.

@ettelaatmofid
♻️آخرین قیمت ها:

🔷انس جهانی: ۲۳۴۹ دلار
🔹طلاي ۱۸ عيار: ۳.۳۷۰.۰۰۰ تومان
🔹مثقال طلا: ۱۴.۶۰۶.۰۰۰ تومان
🔹طرح جدید: ۴۰.۹۰۰.۰۰۰ تومان
🔹 سکه بهار: ۳۷.۸۰۰.۰۰۰ تومان
🔹ربع سکه: ۱۵.۰۰۰.۰۰۰ تومان
🔹نیم سکه: ۲۳.۷۰۰.۰۰۰ تومان
🔹سکه گرمی : ۶.۷۰۰.۰۰۰تومان
🔹دلار تهران : ۵۹.۹۰۰ تومان

@ettelaatmofid
🔺️نشانه‌های برآمدگی و فرورفتگی در قوطی‌های کنسرو را جدی بگیرید

سازمان غذا و دارو:
🔹هرگونه تغییر شکل قوطی کنسروها نشان دهنده یک نوع اشکال در سلامت کنسرو است.

🔹مهمترین علامت ظاهری در مورد فساد کنسروها تورم قوطی آنهاست بنابراین توجه به شکل ظاهری قوطی باید در اولویت باشد.

@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۶۲

چشمانش گرد شد:
_چشمم روشن، حرف هاي تازه تازه مي شنوم!
دهانم باز شد و آنچه را سال ها در دل و بر نوك زبان داشتم بيرون ريختم:
_آن نامرد بي سر و پا شوهر من نيست. عارم مي شود به او مرد بگويم، به او شوهر بگويم 
خنديد:
_از مرديش گله داري؟
_نه، از مردانگيش گله دارم. از طبع پست و بي همتي اش. از ضعيف كشي و بي غيرتي اش. تو نمي فهمي من چه مي گويم. او هم نمي فهمد. ياد نگرفته. از كه بايد درس مي گرفت؟ از كجا بايد علو طبع و نظربلندي را فرا بگيرد؟ 
حق دارد كه نداند غيرت چيست؟ شرف كدام است مرا كه ضعيف هستم به زير لگد مي اندازد ولي از برادرهاي قداره كش معصومه حساب مي برد. در مقابل يك زن قدرت نمايي مي كند و وقتي پاي مردها به ميان مي آيد، پشت دامن ننه اش پنهان مي شود. مظلوم مي شود. آرام مي شود. بره مي شود. مردانگي او فقط به سبيل و كت و شلواراست و بس
ديگر مادرشوهرم را شما خطاب نمي كردم. ديگر به او خانم نمي گفتم چون خانم نبود. شايسته اين لقب نبود. نادان و رذل بود. ديگر نمي خواستم بيش از اين چشمم را بر روي حقيقت ببندم. لازم نبود به خاطر حفظ نيكنامي پسرم بكوشم تا مادربزرگش را محترم جلوه بدهم. ديگر پسري در كار نبود. يا شايد هم خيلي ساده، به اين دليل كه خودم نيز تا حد زيادي به آن ها شبيه شده بودم. از آن ها آموخته بودم. زبان آن ها را فرا گرفته بودم. خوب و بد را از ياد برده بودم. روابط سالم و محترمانه را فراموش كرده بودم
لب پله دالان نشست و گفت :
_زندگي پسرم را جمع كرده اي و مي روي؟
_كدام زندگي؟ پسر تو زندگي هم داشت؟ وقتي مرا گرفت خودش بود و يك قبا و تنبان. حالا زندگي پيدا كرده؟
با خونسردي گفت :
_چمدان را مي گذاري بعد مي روي !
گفتم :
_اي به چشم !
آرام برگشتم و از پله ها بالارفتم. خيالش راحت شد. بلند شد و غرغركنان به دنبال كارش رفت. وارد اتاقي شدم كه  روزگاري عشق من بود . از خونسردي و آرامش خودم شگفت زده بودم. در را بستم. تازه به خود آمده بودم. محبوبه چه چيزي را مي خواهي از اين خانه ببري؟ رغبت مي كني دوباره اين لباس ها را به تن كني؟ اين كفش ها را بپوشي؟ اين سنجاق ها را به سرت بزني؟ اين ها را كه نشانه هايي از زندگي با يك آدم بي سر و پاي حيوان صفت است مي خواهي چه كني؟ اين 
ها را كه سمبل جواني بر باد رفته و آرزوهاي سوخته و غرور زخم خورده و احساسات جريحه دار شده است براي چه مي خواهي؟ نابودشان كن. همه را از بين ببرقيچي را برداشتم. چمدان را گشودم و تمام لباس ها را يكي يكي با قيچي بريدم و تكه پاره كردم و بر زمين انداختم . قيچي كفش هايم را نمي بريد. يك تيغ ريش تراشي برداشتم و لبه كفش ها را با آن چاك دادم. دستم بريد. ولي من انگار حس نمي كردم. وحشي شده بودم. چادر شب رختخواب ها را به وسط اتاق كشيدم اما گره آن را باز نكردم بلكه آن را با تيغ پاره پاره كردم. لحاف و تشك را بيرون كشيدم و سپس با تيغ و قيچي به جان رويه هاي ساتن لحاف ها افتادم. آن گاه به سراغ تشك ها رفتم. چنان با لذت آن ها را مي دريدم كه گويي شاهرگ رحيم است.  انگار زبان مادرشوهرم است. انگار سينه خودم است. انگار بخت خفته من است. زير لب غريدم :
_رواح پدرت. مي گذارم اين ها برايت بمانند؟ به همين خيال باش!
سپس با همان تيغ به سراغ قالي ها رفتم. دولا دولا راه مي رفتم و با دست راست تيغ را با تمام قدرت روي فرش هاي خرسك مي كشيدم و لذت مي بردم. از عكس العمل رحيم، از يكه خوردن او، از خشم و نااميدي او احساس شادي مي كردم. لبخند انتقام بر لبانم بود. بر لبان كبود و متورمم. بر صورت سياه شده از كتكم سماور را برداشتم. هنوز داغ بود. آب آن را بر روي رختخواب ها و قالي ها دمر كردم. زغال ها از دودكش سماور روي رختخواب هاي تكه پاره افتاد. چادر سياه تافته يزديم را برداشتم و تا كردم. مي دانستم مادرشوهرم عاشق و شيفته اين چادر است. با آن زغال ها را دانه دانه برمي داشتم تا دستم نسوزد و هر دانه را روي يك قالي مي انداختم. 
قالي گله به گله دود مي كرد. چادر سياه از حرارت زغال سوراخ سوراخ مي شد. ايستادم و تماشا كردم. چشمم به جعبه چوب شمشاد افتاد. آن را هم بشكنم؟ مي خواستم آن را هم بسوزانم. گذشته ام را با آن دفن كنم. ولي دلم مي گفت شب كلاه الماس در آن است. يادگار آن بهار شيرين، خاطره سركشي هايت را در خود دارد. هوس هاي جوانيت در آن پنهان است. اين آيينه عبرت را نگه دار. خواستم در آن را بگشايم و شب كلاه الماس را از درونش  بردارم، ترسيدم . ترسيدم كه اين همان صندوقچه پاندورا باشد كه پدرم داستانش را برايم نقل كرده بود. ترسيدم  : اگر آن را بگشايم، جادوي آن وجودم را تسخير كند. پايم سست شود. بمانم و اسير پليدي گردم و ديگر نتوانم از رنج و اندوه بگريزم. خودم هم نمي دانم چه شد كه ناگهان صندوقچه را بغل زدم. دوباره چادر را به سر افكندم و از پلكان پايين آمدم .
دوباره چادر را به سر افكندم و از پلكان پايين آمدم با همين صندوقچه چوب شمشاد كه مي بيني به محض آن كه به ميان حياط رسيدم، باز مادرشوهرم مثل ديوي كه مويش را آتش زده باشند حاضر شد و لب پله دالان نشست
_باز كه راه افتادي دختر! عجب رويي داري تو! كتك هايي كه تو ديشب خوردي اگر به فيل زده بودند مي خوابيد. باز هم تنت مي خارد؟
گفتم:
_برو كنار. بگذار رد بشوم.
_نمي روم 
_من كه چمدان را توي اتاق گذاشته ام. حالا بگذار بروم.
_پس اين يكي چيست كه زير بغلت زده اي؟
_اين مال خودم است. به تو مربوط نيست
_هر چه در اين خانه است مال پسر من است و به من هم مربوط مي شود.
گفتم:
_الحمدلله پسر تو چيزي باقي نگذاشته كه مال من باشد يا مال او. گفتم از سر راهم برو كنار
با صداي زير و جيغ جيغويش فرياد زد:
_از رو نمي روي؟ زنيكه پررو؟ حا لا من هم بروم كنار، تو با آن ريخت از دنيا برگشته ات رويت مي شود از خانه بيرون بروي؟ والله ديدنت كراهت دارد. خيال مي كني
حرفش را قطع كردم و آرام پرسيدم
_پس نمي خواهي كنار بروي؟ 
_نه .
آهسته خم شدم و جعبه را در گوشه دالان گذاشتم. چادر از سر برداشتم و آن را از ميان تا كردم و روي صندوقچه نهادم. سپس به سوي او چرخيدم. دست چپم را پيش بردم و از روي چارقد موهايش را چنگ زدم و در حالي كه از
لاي دندان ها مي غريدم:
_مگر به تو نمي گويم برو كنار؟ 
با تمام قدرت موهايش را بالا كشيدم. به طوري كه از روي پله بلند شد و فرياد زد:
_الهي چلاق بشوي 
و كوشيد تا از خودش دفاع كند و مرا چنگ بزند. با دست راست دستش را گرفتم و آن را چنان محكم گاز گرفتم 
كه احساس كردم دندان هايم در گوشتش فرو خواهند رفت و به يكديگر خواهد رسيد. چه قدر لذت داشت. چنان فريادي كشيد كه بدون شك هفت همسايه آن طرف تر هم صدايش را شنيدند. آن وقت من، نه از ترس فرياد او، 
بلكه چون خودم خواستم، گوشتش را رها كردم. جاي دو رديف دندان هايم صاف و مرتب روي مچ دستش نقش بسته بود. با دست ديگر جاي دندان هاي مرا مي ماليد و هر دو در يك زمان متوجه برتري قدرت من شديم. جثه ريز و كوچكي داشت. مثل يك بچه سيزده ساله و من از اين كه چه گونه اين همه سال از اين هيكل ريزه حساب مي بردم 
و وحشت داشتم تعجب كردم. نمي دانم چرا زودتر اين كار را نكرده بودم! شروع كرد به جيغ و داد و ناله و نفرين. 
گفتم:
_خفه شو. خفه شو !
تحمل فريادهاي او را نداشتم. صدايش مثل چكش در سرم مي كوبيد. باز گفتم:
_خفه مي شوي يا نه؟ 
با يك دست دهانش را محكم گرفتم و با دست ديگر پس گردنش را چسبيدم. از ترس چشمانش از حدقه بيرون زده بود. او را به همان حال كشان كشان بردم و در قسمت چپ ديوار حياط، همان جا كه زماني جنازه پسرم را قرار داده بودند، پشتش را محكم به ديوار كوبيدم. دلم مي خواست بدون اين كه من بگويم، خودش مي فهميد كه ميخواهم لب هره ديوار بنشيند و چون نفهميد، با يك پا به پشت ساق پاهايش زدم. هر دو پايش به جلو كشيده شد . مثل ماهي از ميان دو دستم ليز خورد. كمرش ابتدا به لب هره باريك خورد و از آن جا هم رد شد و محكم بر زمين افتاد. با ناله گفت:
_آخ، استخوان هايم شكست. واي كمرم به ديوار ماليد. زخم و زيلي شدم. مرا كه كشتي. الهي خدا مرگت بدهد و به گريه زد:
به صداي بلند ضجه و مويه مي كرد. با مشت به سينه اش مي كوبيد و فحاشي مي كرد. جلويش چمباتمه زدم. مانند معلمي كه به شاگردي نافرمان هشدار مي دهد انگشت به سويش تكان دادم و گفتم:
_مگر نمي گويم خفه شو؟ نگفتم صدايت در نيايد؟ گفتم يا نگفتم؟
و باز دهانش را محكم گرفتم. از قدرت خودم تهييج شده بودم و لذت مي بردم. باز گريه مي كرد. ولي اين بار بيصداگريه نكن. گفتم گريه هم نبايد بكني. صدايت در نيايد 
گره چارقدش را در زير گلو گرفتم و سرش را نزديك صورت سياه و متورم و كبود خود آوردم و با صدايي آرام و رعب انگيز گفتم:
_خوب گوش هايت را باز كن ببين چه مي گويم. من از اين در بيرون مي روم . چرخيدم و با انگشت دست چپ در جهت دالان و در كوچه اشاره كردم:
_تو همين جا مي نشيني تا آن پسر لات بي همه چيزت به خانه برگردد. واي به حالت اگر سر و صدا كني. اگر پايم را از خانه بيرون بگذارم جيغ و داد به راه بيندازي، اگر صدايت را از آن سر كوچه هم بشنوم برمي گردم. خفه ات ميكنم و نعشت را مي اندازم توي حوض تا همه فكر كنند خفه شده اي، خوب فهميدي؟ با نگاهي وحشتزده سرش را به علامت تاييد تكان داد. از ترس قدرت تكلم نداشت. انگار احساس كرده بود كه من شوخي نمي كنم. انگار مي ديد كه ديوانه شده ام و اين كار را از من بعيد نمي دانست. خودم نيز كمتر از او وحشتزده نبودم. چون ناگهان دريافتم كه به راحتي قادر به اين كار هستم و آن را با كمال ميل انجام خواهم داد. تهديد نبود . براي ترساندن نبود. واقعا به آنچه مي گفتم اعتقاد داشتم و عمل كردن به آن برايم سخت نبود. متوجه شدم كه با يك كلام ديگر از طرف او .
نویسنده : فتانه سید جوادی
25 اردیبهشت روز ،  بزرگداشت شاعر بزرگ و حماسه سرای ایران، حکیم ابوالقاسم فردوسی  است

در روزگاری که  در ابرازِ خشونت  و ناسزا‌گویی بر هم پیشی می‌گیریم،
و فحّاشی را دستاویزی رقّت‌انگیز برای اثباتِ حقّانیّتِ خود قرار داده‌ایم ؛

یادی کنیم از مردی که اگر نه در عمل، دستِ‌کم در گفتار،
برای بسیاری از ما عزیز است ....
و مایه‌ی فخر و مباهات ....

🪴 حکیمِ توس که پایبندیِ کلامش به ادب و خِرد، مایه‌ی شگفتی‌ست.

حتّی تیره‌‌ترین چهره‌های شاهنامه در نهایتِ ؛

🪴 توازن و بلاغت به بیان و دفاع از موضع خود می‌پردازند؛

🪴 *سخت‌ترین حملاتِ کلامیِ شخصیت‌های شاهنامه ؛*
*به یکدیگر با درود و احترام آغاز می‌شود ،*
*و تا پایان با ادب و اندیشه‌ورزی هم‌راستا می‌ماند.*

      دکتر محمد اسلامی ندوشن

@ettelaatmofid
اولین تلفن همراه متعلق به ناصرالدین شاه
مورد استفاده در سفرهای بین شهری .


@ettelaatmofid
کریس امپی ستاره‌شناس، معتقد است که ما کمتر از دو دهه با پیدا کردن حیات فرازمینی فاصله داریم اما ممکن است آن نوع حیاتی نباشد که انتظارش را داشتیم.

@ettelaatmofid
🔹گرم 18 عیار : 3.340.700

🔸سکه طرح جدید: 40.400.000
🔸سکه طرح قدیم: 37.400.000 

انس طلا : 2339
نیم سکه : 23.400.000
ربع سکه : 14.500.000
سکه گرمی : 6.500.000

تهران_نقدی:

دلار آمریکا🇺🇸       59.200  خریدار
دلار آمریکا🇺🇸       59.300  فروش

@ettelaatmofid
☘️سبزهای پرخاصیت☘️

▪️کاهو : خواب آور
▪️انگور : اکسیر زیبایی
▪️زیتون : دوستدار قلب
▪️فلفل دلمه : تقویت حافظه
▪️کیوی : پیشگیری از سرماخوردگی
▪️کلم بروکلی : دشمن پوکی استخوان

@ettelaatmofid
♦️از حدود یک دهه پیش مشخص شده که نوع لباس پوشیدن روی عملکرد و احساسات‌مان تاثیرگذار است و مثلا نشان داده شده که پوشیدن کت‌ و شلوار سبب افزایش تستوسترون می‌شود، روپوش پرستاری سبب افزایش حس همدلی شده و پوشیدن لباس مخصوص در آزمایشگاه، تمرکز را بیشتر می‌کند.

در یک پژوهش انجام شده، ۵۷ درصد افراد دورکار گفته‌اند که پوشیدن یک لباس ویژه هنگام کار در محیط خانه سبب می‌شود بهره‌وری‌ و تمرکزشان افزایش پیدا کند و به صورت روتین این کار را انجام می‌دهند. ضمن اینکه فقط ۱۰ درصد شرکت‌کنندگان پژوهش از پوشیدن لباس خواب در زمان کار رضایت داشتند!
‌‌‌‌‌‎‌‎‌
@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۶۳

با شنيدن يك ناله يا ديدن يك قطره اشك فورا خفه اش خواهم كرد
يك دقيقه ساكت نشستم و به او خيره شده. در انتظار يك حركت، يك فرياد. از خدا مي خواستم كه ساكت بماند و بهانه به دست من ندهد. اين دفعه خداوند دعايم را مستجاب كرد. پيره زن ترسيده بود. ساكت نشست. خشكش زده بود. آرام از جا بلند شدم. با لگد به رانش كوبيدم. رحيم چه معلم خوبي بود. استاد آزار و شكنجه، و من چه شاگرد با استعدادي از آب درآمده بودم. آيا رحيم هم از كتك زدن من همين اندازه لذت مي برد؟!
_گفتم اين همه سال به تو عزت و احترام گذاشتم. خودت لياقت نداشتي. نمي دانستم زبان فحش و كتك را بهتر مي فهمي. سزايت همين بود . آرام چادرم را به سر كردم. جعبه را زير بغلم زدم. برنگشتم به حياط نگاه كنم. به خانه نگاه كنم. به جاي خالي پسرم نگاه كنم. جاي او را مي دانستم. در قبرستان بود. مي توانستم بعدا به سراغش بروم. نگاه خداحافظي نبود. در را باز كردم و بيرون آمدم و آن را محكم پشت سرم بستم و آزاد شدم. ديگر اسير او نبودم. دعاي پدرم مستجاب شده بود. همان فصلي بود كه در آن ازدواج كرده بودم . از كوچه ها مي گذشتم. مرده اي از گور برخاسته كه راه مي رفت. بسيار خسته بودم. در سرم هياهو بود. در خيابان  صداي پاي اسب ها، چرخ درشكه، گاري دستي، سر و صداي فروشنده ها، ازدحام مردم، عبور گه گاه و به ندرت اتومبيل، سرم درد مي كرد. كجا بروم؟ كجا؟ پدرم گفت تا زن او هستي دختر من نيستي. به اين خانه نيا. كجا بروم؟ خانه خواهرهايم؟ با اين ريخت و قيافه؟ بروم و آبروي آن ها را هم جلوي شوهرانشان ببرم؟ بروم خانه عمه جان كشور؟ مادرم را دشمن شاد كنم؟ بروم خانه عمويم؟ پيش زن عمو؟ با اين سر و وضع خودم را سكه يك پول كنم؟ كجا بروم؟ مي روم خانه ميرزا حسن خان. پيش عصمت خانوم. هووي مادرم. هر چه باداباد
مي دانستم خانه اش دو كوچه پايين تر از خانه عمه جانم است. مي دانستم تعليم تار و ويلن مي دهد. مي دانستم در محله سرشناس است. به سوي خانه عمه ام رفتم. آرام و با پاي پياده. عجله براي چه؟ در اين دنيا كسي در انتظار من نبود. از برابر در باغ پر درخت عمه رد شدم و با حسرت شكوه طلايي رنگ نوك درختان را در زير آفتاب پاييزي نظاره كردم. دو كوچه شمردم و به طرف چپ پيچيدم. ديوار باغ عمه ام در طرف راست گويي تا بي نهايت ادامه  داشت. پرسان پرسان خانه را پيدا كردم. يك در چوبي كه چكشي به شكل سر شير داشت. پشت در ايستادم. اين جا چه كار مي كردم؟ چه بي آبرويي دارم به راه مي اندازم! بايد برگردم اما به كجا؟ پل ها را پشت سرم خراب كرده بودم. جاي برگشتن باقي نگذاشته بودم. ديگر چاره اي نداشتم. غم در دلم جوشيد و تا گلويم بالا آمد. مردد شدم . سرماي پاييزي را احساس كردم. بي هدف به چپ و راست نظر افكندم و قبل از اين كه منصرف شوم، دستم، انگار بدون فرمان مغزم، سر شير را در چنگ گرفت و يك بار كوبيد
در بلافاصله باز شد. نوجواني لاي در را گشود. كت و شلوار به تن داشت و كلاه پهلوي بر سر نهاده بود. حدس زدم بايد هادي باشد. پسر عصمت خانم. معلوم بود كه قصد خروج از منزل را داشته. رويم را محكم گرفته بودم. گفتم :
_سلام
لحن صدايم آن قدر محزون بود كه خودم بيشتر تعجب كردم. اين همان صدايي نبود كه صبح از گلويم خارج مي شد
_سلام از بنده، فرمايشي بود؟
_من با عصمت خانم كار دارم -
_اسم شريف سر كار؟
_من ... من ... دختر آقاي بصيرالملك هستم. به عصمت خانم بفرماييد محبوبه در را گشود و با دستپاچگي گفت :
_ببخشيد. نشناختم. بفرماييد تو. منزل خودتان است
از جلوي در كنار رفت. صحن حياط پاكيزه و روشن بود. قدم به درون گذاشتم. در را پشت سرم بست و گفت :
_الان مادرم را صدا مي كنم
چند قدم برداشت و از دري در سمت چپ در داخل ساختمان از نظر ناپديد شد. چشم به دور حياط گرداندم. ناگهان از هياهوي ميدان نبرد به آرامش دير رسيده ام. از بازار مسگرها گذاشته ام و به خلوت كتابخانه اي پاي نهاده ام. چه قدر ساكت. چه قدر آرام. چه قدر متين. مثل اين كه خود خانه، خود ساختمان، سنگ ها، آجرها، و پنجره ها هم  متانت داشتند. شرف و آرامش و سكون داشتند . حياطي بود نقلي و كوچك. تر و تميز. كف حياط آجر فرش بود. وسط آن مثل تمام خانه ها حوض گرد و كوچكي قرار داشت. در سمت چپ يك درخت موي پر شاخ و برگ با كمك داربست و لبه ديوار بر سر پا ايستاده بود. در گوشه باغچه چند بوته گل داوودي دلربايي مي كردند – بر خالف خانه خودم كه رحيم حتي يك بار هم در باغچه آن چيزي نكاشت. من صد بار گفتم و فايده نداشت. ذوق نداشت. با زيبايي و لطافت بيگانه بود . رو به روي من، در انتهاي ايواني به عرض يك متر كه با پله اي از حياط جدا مي شد، سه در سبز رنگ با پنجره هاي مربع شكل كه از داخل با پشت دري هاي سفيد و ساده تزيين شده بود نگاه را به خود مي كشيدند. كمر پشت دري ها از ميان بسته بود . انگار سرهاي دو مثلث سفيد را بر يكديگر نهاده بودند.
آفتاب از لا به لای برگ هاي مو رد ميشد و بر در و پنجره ها مي تابيد و روشنايي درخشان آن كه انگار روغن خورده باشد، به همراه تكان هاي شاخ وبرگ ها بر در و پنجره مي رقصيد. همه جا شسته و تميز بود. خانه آن قدر آرام بود كه اگر عصمت خانم ديرتر مي رسيد من ايستاده خوابم مي برد. ولي او سر رسيد و هادي به دنبالش عصمت خانم تا آن روز مرا نديده بود. هيچ يك از ما را نديده بود. هيچ يك به جز پدرم. ما هم او را نديده بوديم . دلشوره داشتم كه چه شكلي دارد. ولي با ديدن قيافه اش آرام شدم. قد بلندبود و لاغر به نظرم بسيار مسن تر از مادرم آمد. مسن بود يا سختي روزگار، نمي دانم. لب هايي نازك داشت كه لبخندي شرم آگين بر آن ها نقش بسته بود. بيني قلمي كوچك. چشماني نه چندان درشت و موهايي تيره كه از زير چارقدش نمايان بود. ابروهاي باريكش را بالابرده و چشم ها از حد معمول گشوده تر بود. معلوم نبود از روي نگراني است يا استفهام صورتش سفيد و كك مكي بود. پوستش، در زير چشم ها، چروك خورده بود. روي هم رفته قيافه مظلوم و بي ادعايي
داشت. قيافه اي معمولي. چهره كسي كه مشتاق است كه به ولي نعمت خود خدمت كند. نه به خاطر بهره برداري و نفع شخصي. بلكه فقط به خاطر دلخوشي او. از آن آدم هايي بود كه براي همه دل مي سوزانند. از آن آدم هايي كه نمي شود دوستشان نداشت. تا چشمش به من افتاد در سلام پيش دستي كرد:
_سلام محبوبه خانم. چرا اين جا ايستاده ايد؟ بفرماييد تو. خوش آمديد 
در مياني را كه به مهمانخانه اي كوچك ولي بسيار تميز با نيم دست مبل سنگين و قالي هاي ارزانقيمت باز مي شد،گشود. معلوم بود كه از آن اتاق كمتر استفاده مي شود
_ببخشيد محبوبه خانم. بفرماييد تو. صبحانه ميل كرده ايد؟ هادي جان بدو يك چيزي بياور
به دروغ گفتم:
_بله خانم. لطف شما كم نشود. نه هادي خان. زحمت نكشيد 
دلم از گرسنگي مالش مي رفت. گفت:
_حا لا يك پياله چاي هم اين جا ميل كنيد. قابل نيست.
چنان لبخند مهرباني به رويم زد كه لبم را گاز گرفتم تا بغضم نتركد در اتاق را باز گذاشت. من توي اتاق نشستم. روي يك مبل كنار پنجره. او پشت دري را كنار زد تا آفتاب بيشتر به درون بتابد. نور خورشيد بر نيمه چپ بدن من افتاد. چه قدر لذت مي بردم. دست گرمي بود كه نوازشم مي كرد و به بدن سرد و خسته ام حرارت مي بخشيد . مدتي به رفت و آمد و فعاليت گذشت. هادي آمد، يك سيني مسي گرد نسبتا بزرگ در دست داشت. مادرش كه به دنبالش بود يك ميز عسلي را جلوي من كشيد. گفتم:
_زحمت نكشيد .
_چه حرف ها! زحمت چيست؟ كاري نكرده ايم! مايه خجالت است !
هادي سيني را روي ميز گذاشت. چاي و قند و شكر و نان و كره و مرباي آلبالو عصمت خانم انگار درس روانشناسي خوانده بود. گفت:
_تا شما ميل بفرماييد، من دو دقيقه مي روم مطبخ. الان برمي گردم خدمتتان . با هادي بيرون رفتند. توي حياط با هم پچ پچ كردند. ظاهرا هادي را كه از بيرون رفتن منصرف شده بود، به دنبال خريد فرستاد و خود به آشپزخانه رفت . تا عصمت خانم از نظرم ناپديد شد، مثل يك گربه چاق شكمو زير آفتاب نشستم. لبه چادرم را رها كردم و در حاليکه به حياط، به گل ها و به آفتاب درخشان پاييزي نگاه مي كردم سير خوردم
عصمت خانم آمد و سيني صبحانه را برد. آرامش آن ها مرا به حيرت مي افكند. سير طبيعي زندگي از يادم رفته بود. 
عصمت خانم برگشت و كنارم نشست. دوباره رويم را محكم گرفته بودم و او با تعجب نگاهم مي كرد. معلوم بود از خودش مي پرسد چرا از او هم رو مي گيرم. مي دانستم هزار سوال بر لب دارد. چرا من آن جا هستم؟ شوهرم كجاست؟ بدون شك بو برده بود حدس هايي مي زد ولي با نزاكت تر از آن بود كه به روي خود بياورد. حد خود را خوب مي دانست. با متانت پرسي:د
_آقا چه طور هستند؟ چه طور ايشان تشريف نياوردند؟ 
رشته افكارم پاره شد. گيج بودم. با حواس پرتي پرسيدم:
_بله؟ چي فرموديد؟ 
_شوهرتان. پرسيدم شوهرتان چه طور هستند؟ 
گفتم:
_ديگر شوهر ندارم .
اشك در چشمانم حلقه زد. سرم را زير انداختم كه او آن ها را نبيند
چشمانش گرد شده بود. دهانش باز مانده بود. با شگفتي پرسيد:
_اي واي، چرا؟ مگر چه شده؟ بينتان شكرآب شده؟ قهر كرده ايد؟ 
همچنان كه سر به زير داشتم گفتم:
_كار از اين حرف ها گذشته 
_چرا؟ مگر چه كار كرده؟ 
چادر را از سر انداختم و صورت كبود و متورمم را به طرف او برگرداندم. با دست راست به پشت دست چپ كوبيد و گفت:
_آخ، خدا مرگم بدهد. الان مي گويم هادي برود دكتر بياورد .
_نه عصمت خانم. تو را به خدا اين كار را نكنيد. دكتر لازم نيست. خودش خوب مي شود. دفعه اول كه نيست .
_دفعه اول نيست؟ باز هم دست روي شما بلند كرده بوده؟ واي خدا مرگم بدهد. اي بي انصاف. ببين چه كرده 
گفتم:
_عيبي ندارد. من به اين چيزها عادت دارم .
نویسنده : فتانه سید جوادی

@ettelaatmofid
معجون لاغری کدو سبز👇

مصرف سبزیجات در صبحانه تاثیر چشمگیری در رسیدن به وزن ایده آل و لاغری دارد. نوشیدن روزانه یک لیوان از این معجون کدو سبز با معده خالی میزان سوخت و ساز بدن را تا مقدار زیادی افزایش می دهد. نحوه درست کردن این معجون اینگونه است که :ابتدا یک عدد کدو سبز بزرگ،سه عدد خیار و یک عدد سیب ترجیحا سبز را با هم مخلوط کرده آن را به صورت مایع استفاده کنید. این معجون موجب سوزاندن کالری می شود و می توانید با استفاده از آن شما تا حد زیادی کاهش وزن داشته باشید.

@ettelaatmofid
در ژاپن، یک مقام رسمی (سخنگو دولت) مجبور شد به دلیل نگه داشتن دست در جیب خود هنگام سخنرانی نخست وزیر عذرخواهی کند

و چه کسی مجبورش کرد؟ مادری که زنگ زد و گفت خجالت می کشد که چنین پسر بی فرهنگی دارد.

کیهارا گفت مادرش به او زنگ زد و گفت که او مایه شرمساری پدر و مادرش است: «خجالت نمی‌کشی؟  جیب هایت را ببند!"


@ettelaatmofid
♦️استراحت کافی در شب، میزان غذایی که افراد در طول روز می خورند را کاهش می دهد. افرادی که خواب کافی در شب دارند، به طور متوسط حدود ۲۷۰ کالری کمتر از بزرگسالانی که به طور مزمن کم خواب دریافت می کنند.
ترفند سلامتی، اگر بیش از سه سال حفظ شود، تنها با داشتن مقدار کافی خواب، ۱۱ کیلو وزن کاهش می یابد. ۷ تا ۹ ساعت خواب توصیه شده در شب، به تنظیم متابولیسم کمک می کند و منجر به گرسنگی کمتر و ولع کمتر می شود.
‌‌‌‌‌‎‌‎‌

@ettelaatmofid
اطلاعات مفید خودرو 🚕🔨🛠

⚠️📛افزايش سرعت در رانندگي، با طولاني تَر شدن خط ترمز ارتباط مستقيم دارد📛⚠️


⚠️اگر سرعت خودرو ٢برابر شود خط ترمز ٤برابر طولاني تَر مي شود.

⚠️در سرعت ٦٠كيلومتر در ساعت خط ترمز"٣٦"متر،

⚠️در سرعت ١٠٠كيلومتر در ساعت خط ترمز"٨٦"متر،

⚠️ در سرعت ١٤٠كيلومتر در ساعت، خط ترمز "١٥٣"متر خواهد بود.

حال، چنانچه در سرعت بالا خطر را مشاهده كرده و بخواهيم ترمز كنيم، به دليل طولاني بودن خط ترمز ، احتمال اين كه بتوان نقطه توقف خودرو را به طور صحيح تخمين زد،  آن كاهش مي يابد و امكان برخورد وجود خواهد داشت.

@ettelaatmofid
کتاب های قوم مایا به شکل آکاردئون بود.  بیش از هزار جلد کتاب به این شکل تالیف کرده بودند که شامل پیشگویی، ستاره شناسی و... میشد ولی تقریبا همگی به دست کشیش‌های اسپانیایی سوزانده شدند


@ettelaatmofid