همه چیز خوب
443 subscribers
11.7K photos
1.16K videos
76 files
71 links
ارتباط با ادمین
@ettelaatmofid1
Download Telegram
کریس امپی ستاره‌شناس، معتقد است که ما کمتر از دو دهه با پیدا کردن حیات فرازمینی فاصله داریم اما ممکن است آن نوع حیاتی نباشد که انتظارش را داشتیم.

@ettelaatmofid
🔹گرم 18 عیار : 3.340.700

🔸سکه طرح جدید: 40.400.000
🔸سکه طرح قدیم: 37.400.000 

انس طلا : 2339
نیم سکه : 23.400.000
ربع سکه : 14.500.000
سکه گرمی : 6.500.000

تهران_نقدی:

دلار آمریکا🇺🇸       59.200  خریدار
دلار آمریکا🇺🇸       59.300  فروش

@ettelaatmofid
☘️سبزهای پرخاصیت☘️

▪️کاهو : خواب آور
▪️انگور : اکسیر زیبایی
▪️زیتون : دوستدار قلب
▪️فلفل دلمه : تقویت حافظه
▪️کیوی : پیشگیری از سرماخوردگی
▪️کلم بروکلی : دشمن پوکی استخوان

@ettelaatmofid
♦️از حدود یک دهه پیش مشخص شده که نوع لباس پوشیدن روی عملکرد و احساسات‌مان تاثیرگذار است و مثلا نشان داده شده که پوشیدن کت‌ و شلوار سبب افزایش تستوسترون می‌شود، روپوش پرستاری سبب افزایش حس همدلی شده و پوشیدن لباس مخصوص در آزمایشگاه، تمرکز را بیشتر می‌کند.

در یک پژوهش انجام شده، ۵۷ درصد افراد دورکار گفته‌اند که پوشیدن یک لباس ویژه هنگام کار در محیط خانه سبب می‌شود بهره‌وری‌ و تمرکزشان افزایش پیدا کند و به صورت روتین این کار را انجام می‌دهند. ضمن اینکه فقط ۱۰ درصد شرکت‌کنندگان پژوهش از پوشیدن لباس خواب در زمان کار رضایت داشتند!
‌‌‌‌‌‎‌‎‌
@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۶۳

با شنيدن يك ناله يا ديدن يك قطره اشك فورا خفه اش خواهم كرد
يك دقيقه ساكت نشستم و به او خيره شده. در انتظار يك حركت، يك فرياد. از خدا مي خواستم كه ساكت بماند و بهانه به دست من ندهد. اين دفعه خداوند دعايم را مستجاب كرد. پيره زن ترسيده بود. ساكت نشست. خشكش زده بود. آرام از جا بلند شدم. با لگد به رانش كوبيدم. رحيم چه معلم خوبي بود. استاد آزار و شكنجه، و من چه شاگرد با استعدادي از آب درآمده بودم. آيا رحيم هم از كتك زدن من همين اندازه لذت مي برد؟!
_گفتم اين همه سال به تو عزت و احترام گذاشتم. خودت لياقت نداشتي. نمي دانستم زبان فحش و كتك را بهتر مي فهمي. سزايت همين بود . آرام چادرم را به سر كردم. جعبه را زير بغلم زدم. برنگشتم به حياط نگاه كنم. به خانه نگاه كنم. به جاي خالي پسرم نگاه كنم. جاي او را مي دانستم. در قبرستان بود. مي توانستم بعدا به سراغش بروم. نگاه خداحافظي نبود. در را باز كردم و بيرون آمدم و آن را محكم پشت سرم بستم و آزاد شدم. ديگر اسير او نبودم. دعاي پدرم مستجاب شده بود. همان فصلي بود كه در آن ازدواج كرده بودم . از كوچه ها مي گذشتم. مرده اي از گور برخاسته كه راه مي رفت. بسيار خسته بودم. در سرم هياهو بود. در خيابان  صداي پاي اسب ها، چرخ درشكه، گاري دستي، سر و صداي فروشنده ها، ازدحام مردم، عبور گه گاه و به ندرت اتومبيل، سرم درد مي كرد. كجا بروم؟ كجا؟ پدرم گفت تا زن او هستي دختر من نيستي. به اين خانه نيا. كجا بروم؟ خانه خواهرهايم؟ با اين ريخت و قيافه؟ بروم و آبروي آن ها را هم جلوي شوهرانشان ببرم؟ بروم خانه عمه جان كشور؟ مادرم را دشمن شاد كنم؟ بروم خانه عمويم؟ پيش زن عمو؟ با اين سر و وضع خودم را سكه يك پول كنم؟ كجا بروم؟ مي روم خانه ميرزا حسن خان. پيش عصمت خانوم. هووي مادرم. هر چه باداباد
مي دانستم خانه اش دو كوچه پايين تر از خانه عمه جانم است. مي دانستم تعليم تار و ويلن مي دهد. مي دانستم در محله سرشناس است. به سوي خانه عمه ام رفتم. آرام و با پاي پياده. عجله براي چه؟ در اين دنيا كسي در انتظار من نبود. از برابر در باغ پر درخت عمه رد شدم و با حسرت شكوه طلايي رنگ نوك درختان را در زير آفتاب پاييزي نظاره كردم. دو كوچه شمردم و به طرف چپ پيچيدم. ديوار باغ عمه ام در طرف راست گويي تا بي نهايت ادامه  داشت. پرسان پرسان خانه را پيدا كردم. يك در چوبي كه چكشي به شكل سر شير داشت. پشت در ايستادم. اين جا چه كار مي كردم؟ چه بي آبرويي دارم به راه مي اندازم! بايد برگردم اما به كجا؟ پل ها را پشت سرم خراب كرده بودم. جاي برگشتن باقي نگذاشته بودم. ديگر چاره اي نداشتم. غم در دلم جوشيد و تا گلويم بالا آمد. مردد شدم . سرماي پاييزي را احساس كردم. بي هدف به چپ و راست نظر افكندم و قبل از اين كه منصرف شوم، دستم، انگار بدون فرمان مغزم، سر شير را در چنگ گرفت و يك بار كوبيد
در بلافاصله باز شد. نوجواني لاي در را گشود. كت و شلوار به تن داشت و كلاه پهلوي بر سر نهاده بود. حدس زدم بايد هادي باشد. پسر عصمت خانم. معلوم بود كه قصد خروج از منزل را داشته. رويم را محكم گرفته بودم. گفتم :
_سلام
لحن صدايم آن قدر محزون بود كه خودم بيشتر تعجب كردم. اين همان صدايي نبود كه صبح از گلويم خارج مي شد
_سلام از بنده، فرمايشي بود؟
_من با عصمت خانم كار دارم -
_اسم شريف سر كار؟
_من ... من ... دختر آقاي بصيرالملك هستم. به عصمت خانم بفرماييد محبوبه در را گشود و با دستپاچگي گفت :
_ببخشيد. نشناختم. بفرماييد تو. منزل خودتان است
از جلوي در كنار رفت. صحن حياط پاكيزه و روشن بود. قدم به درون گذاشتم. در را پشت سرم بست و گفت :
_الان مادرم را صدا مي كنم
چند قدم برداشت و از دري در سمت چپ در داخل ساختمان از نظر ناپديد شد. چشم به دور حياط گرداندم. ناگهان از هياهوي ميدان نبرد به آرامش دير رسيده ام. از بازار مسگرها گذاشته ام و به خلوت كتابخانه اي پاي نهاده ام. چه قدر ساكت. چه قدر آرام. چه قدر متين. مثل اين كه خود خانه، خود ساختمان، سنگ ها، آجرها، و پنجره ها هم  متانت داشتند. شرف و آرامش و سكون داشتند . حياطي بود نقلي و كوچك. تر و تميز. كف حياط آجر فرش بود. وسط آن مثل تمام خانه ها حوض گرد و كوچكي قرار داشت. در سمت چپ يك درخت موي پر شاخ و برگ با كمك داربست و لبه ديوار بر سر پا ايستاده بود. در گوشه باغچه چند بوته گل داوودي دلربايي مي كردند – بر خالف خانه خودم كه رحيم حتي يك بار هم در باغچه آن چيزي نكاشت. من صد بار گفتم و فايده نداشت. ذوق نداشت. با زيبايي و لطافت بيگانه بود . رو به روي من، در انتهاي ايواني به عرض يك متر كه با پله اي از حياط جدا مي شد، سه در سبز رنگ با پنجره هاي مربع شكل كه از داخل با پشت دري هاي سفيد و ساده تزيين شده بود نگاه را به خود مي كشيدند. كمر پشت دري ها از ميان بسته بود . انگار سرهاي دو مثلث سفيد را بر يكديگر نهاده بودند.
آفتاب از لا به لای برگ هاي مو رد ميشد و بر در و پنجره ها مي تابيد و روشنايي درخشان آن كه انگار روغن خورده باشد، به همراه تكان هاي شاخ وبرگ ها بر در و پنجره مي رقصيد. همه جا شسته و تميز بود. خانه آن قدر آرام بود كه اگر عصمت خانم ديرتر مي رسيد من ايستاده خوابم مي برد. ولي او سر رسيد و هادي به دنبالش عصمت خانم تا آن روز مرا نديده بود. هيچ يك از ما را نديده بود. هيچ يك به جز پدرم. ما هم او را نديده بوديم . دلشوره داشتم كه چه شكلي دارد. ولي با ديدن قيافه اش آرام شدم. قد بلندبود و لاغر به نظرم بسيار مسن تر از مادرم آمد. مسن بود يا سختي روزگار، نمي دانم. لب هايي نازك داشت كه لبخندي شرم آگين بر آن ها نقش بسته بود. بيني قلمي كوچك. چشماني نه چندان درشت و موهايي تيره كه از زير چارقدش نمايان بود. ابروهاي باريكش را بالابرده و چشم ها از حد معمول گشوده تر بود. معلوم نبود از روي نگراني است يا استفهام صورتش سفيد و كك مكي بود. پوستش، در زير چشم ها، چروك خورده بود. روي هم رفته قيافه مظلوم و بي ادعايي
داشت. قيافه اي معمولي. چهره كسي كه مشتاق است كه به ولي نعمت خود خدمت كند. نه به خاطر بهره برداري و نفع شخصي. بلكه فقط به خاطر دلخوشي او. از آن آدم هايي بود كه براي همه دل مي سوزانند. از آن آدم هايي كه نمي شود دوستشان نداشت. تا چشمش به من افتاد در سلام پيش دستي كرد:
_سلام محبوبه خانم. چرا اين جا ايستاده ايد؟ بفرماييد تو. خوش آمديد 
در مياني را كه به مهمانخانه اي كوچك ولي بسيار تميز با نيم دست مبل سنگين و قالي هاي ارزانقيمت باز مي شد،گشود. معلوم بود كه از آن اتاق كمتر استفاده مي شود
_ببخشيد محبوبه خانم. بفرماييد تو. صبحانه ميل كرده ايد؟ هادي جان بدو يك چيزي بياور
به دروغ گفتم:
_بله خانم. لطف شما كم نشود. نه هادي خان. زحمت نكشيد 
دلم از گرسنگي مالش مي رفت. گفت:
_حا لا يك پياله چاي هم اين جا ميل كنيد. قابل نيست.
چنان لبخند مهرباني به رويم زد كه لبم را گاز گرفتم تا بغضم نتركد در اتاق را باز گذاشت. من توي اتاق نشستم. روي يك مبل كنار پنجره. او پشت دري را كنار زد تا آفتاب بيشتر به درون بتابد. نور خورشيد بر نيمه چپ بدن من افتاد. چه قدر لذت مي بردم. دست گرمي بود كه نوازشم مي كرد و به بدن سرد و خسته ام حرارت مي بخشيد . مدتي به رفت و آمد و فعاليت گذشت. هادي آمد، يك سيني مسي گرد نسبتا بزرگ در دست داشت. مادرش كه به دنبالش بود يك ميز عسلي را جلوي من كشيد. گفتم:
_زحمت نكشيد .
_چه حرف ها! زحمت چيست؟ كاري نكرده ايم! مايه خجالت است !
هادي سيني را روي ميز گذاشت. چاي و قند و شكر و نان و كره و مرباي آلبالو عصمت خانم انگار درس روانشناسي خوانده بود. گفت:
_تا شما ميل بفرماييد، من دو دقيقه مي روم مطبخ. الان برمي گردم خدمتتان . با هادي بيرون رفتند. توي حياط با هم پچ پچ كردند. ظاهرا هادي را كه از بيرون رفتن منصرف شده بود، به دنبال خريد فرستاد و خود به آشپزخانه رفت . تا عصمت خانم از نظرم ناپديد شد، مثل يك گربه چاق شكمو زير آفتاب نشستم. لبه چادرم را رها كردم و در حاليکه به حياط، به گل ها و به آفتاب درخشان پاييزي نگاه مي كردم سير خوردم
عصمت خانم آمد و سيني صبحانه را برد. آرامش آن ها مرا به حيرت مي افكند. سير طبيعي زندگي از يادم رفته بود. 
عصمت خانم برگشت و كنارم نشست. دوباره رويم را محكم گرفته بودم و او با تعجب نگاهم مي كرد. معلوم بود از خودش مي پرسد چرا از او هم رو مي گيرم. مي دانستم هزار سوال بر لب دارد. چرا من آن جا هستم؟ شوهرم كجاست؟ بدون شك بو برده بود حدس هايي مي زد ولي با نزاكت تر از آن بود كه به روي خود بياورد. حد خود را خوب مي دانست. با متانت پرسي:د
_آقا چه طور هستند؟ چه طور ايشان تشريف نياوردند؟ 
رشته افكارم پاره شد. گيج بودم. با حواس پرتي پرسيدم:
_بله؟ چي فرموديد؟ 
_شوهرتان. پرسيدم شوهرتان چه طور هستند؟ 
گفتم:
_ديگر شوهر ندارم .
اشك در چشمانم حلقه زد. سرم را زير انداختم كه او آن ها را نبيند
چشمانش گرد شده بود. دهانش باز مانده بود. با شگفتي پرسيد:
_اي واي، چرا؟ مگر چه شده؟ بينتان شكرآب شده؟ قهر كرده ايد؟ 
همچنان كه سر به زير داشتم گفتم:
_كار از اين حرف ها گذشته 
_چرا؟ مگر چه كار كرده؟ 
چادر را از سر انداختم و صورت كبود و متورمم را به طرف او برگرداندم. با دست راست به پشت دست چپ كوبيد و گفت:
_آخ، خدا مرگم بدهد. الان مي گويم هادي برود دكتر بياورد .
_نه عصمت خانم. تو را به خدا اين كار را نكنيد. دكتر لازم نيست. خودش خوب مي شود. دفعه اول كه نيست .
_دفعه اول نيست؟ باز هم دست روي شما بلند كرده بوده؟ واي خدا مرگم بدهد. اي بي انصاف. ببين چه كرده 
گفتم:
_عيبي ندارد. من به اين چيزها عادت دارم .
نویسنده : فتانه سید جوادی

@ettelaatmofid
معجون لاغری کدو سبز👇

مصرف سبزیجات در صبحانه تاثیر چشمگیری در رسیدن به وزن ایده آل و لاغری دارد. نوشیدن روزانه یک لیوان از این معجون کدو سبز با معده خالی میزان سوخت و ساز بدن را تا مقدار زیادی افزایش می دهد. نحوه درست کردن این معجون اینگونه است که :ابتدا یک عدد کدو سبز بزرگ،سه عدد خیار و یک عدد سیب ترجیحا سبز را با هم مخلوط کرده آن را به صورت مایع استفاده کنید. این معجون موجب سوزاندن کالری می شود و می توانید با استفاده از آن شما تا حد زیادی کاهش وزن داشته باشید.

@ettelaatmofid
در ژاپن، یک مقام رسمی (سخنگو دولت) مجبور شد به دلیل نگه داشتن دست در جیب خود هنگام سخنرانی نخست وزیر عذرخواهی کند

و چه کسی مجبورش کرد؟ مادری که زنگ زد و گفت خجالت می کشد که چنین پسر بی فرهنگی دارد.

کیهارا گفت مادرش به او زنگ زد و گفت که او مایه شرمساری پدر و مادرش است: «خجالت نمی‌کشی؟  جیب هایت را ببند!"


@ettelaatmofid
♦️استراحت کافی در شب، میزان غذایی که افراد در طول روز می خورند را کاهش می دهد. افرادی که خواب کافی در شب دارند، به طور متوسط حدود ۲۷۰ کالری کمتر از بزرگسالانی که به طور مزمن کم خواب دریافت می کنند.
ترفند سلامتی، اگر بیش از سه سال حفظ شود، تنها با داشتن مقدار کافی خواب، ۱۱ کیلو وزن کاهش می یابد. ۷ تا ۹ ساعت خواب توصیه شده در شب، به تنظیم متابولیسم کمک می کند و منجر به گرسنگی کمتر و ولع کمتر می شود.
‌‌‌‌‌‎‌‎‌

@ettelaatmofid
اطلاعات مفید خودرو 🚕🔨🛠

⚠️📛افزايش سرعت در رانندگي، با طولاني تَر شدن خط ترمز ارتباط مستقيم دارد📛⚠️


⚠️اگر سرعت خودرو ٢برابر شود خط ترمز ٤برابر طولاني تَر مي شود.

⚠️در سرعت ٦٠كيلومتر در ساعت خط ترمز"٣٦"متر،

⚠️در سرعت ١٠٠كيلومتر در ساعت خط ترمز"٨٦"متر،

⚠️ در سرعت ١٤٠كيلومتر در ساعت، خط ترمز "١٥٣"متر خواهد بود.

حال، چنانچه در سرعت بالا خطر را مشاهده كرده و بخواهيم ترمز كنيم، به دليل طولاني بودن خط ترمز ، احتمال اين كه بتوان نقطه توقف خودرو را به طور صحيح تخمين زد،  آن كاهش مي يابد و امكان برخورد وجود خواهد داشت.

@ettelaatmofid
کتاب های قوم مایا به شکل آکاردئون بود.  بیش از هزار جلد کتاب به این شکل تالیف کرده بودند که شامل پیشگویی، ستاره شناسی و... میشد ولی تقریبا همگی به دست کشیش‌های اسپانیایی سوزانده شدند


@ettelaatmofid
📯دلار آمریکا :58.950 تومان

📯 انس طلا : 2357 دلار
📯سکه قدیمی : 38.000.000 تومان
📯سکه امامی : 40.900.000 تومان
📯 ربع سکه : 14.900.000 تومان‌
📯 نیم سکه : 23.700.000 تومان
📯 سکه گرمی : 6.600.000 تومان
📯گرم 18 عیار : 3.342.000 تومان
📯مثقال طلا : 14.477.000 تومان


@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۶۴

_عيبي ندارد. من به اين چيزها عادت دارم. بگذاريد هادي خان برود سر درس و مدرسه اش امروز كه مدرسه تعطيل است. روز عيد مبعث است. هادي داشت مي رفت جاي ديگر. كار مهمي هم نبود .
پس امروز عيد بود. ديگر حساب عيد و عزا هم از دستم در رفته بود. پرسيدم:
_امروز تعطيل است؟ حسن خان هم خانه هستند؟ 
_داداشم رفته اند بيرون. ولي براي ظهر برمي گردند. اي كاش زودتر برگردند ببينم بايد چه كار كنم! خيلي درددارد؟
_صورتم؟ نه. اين جا درد دارد
به قلبم اشاره كردم و ناگهان اشكم مانند چشمه جوشيد. ديگر نتوانستم جلويش را بگيرم. مي ريخت و من حريفش نبودم. بدون آن كه بخواهم مظلوم نمايي كنم. بدون آن كه بغض كرده باشم. بدون آن كه هيچ ميلي به گريستن داشته باشم . مي ريخت و مي ريخت و مي ريخت. نمي خواستم جلوي اين زن گريه كنم. نمي خواستم اظهارعجز كنم. از اين كه ضعف و بدبختي خود را به نمايش بگذارم شرم داشتم. مي ترسيدم اين اشك ها مرا در چشم اوخوار و خفيف كنند. ولي دست خودم نبود. مني كه شمر جلودارم نبود. مني كه از غرور سر به آسمان مي ساييدم، حالامايه ترحم اين و آن شده بودم. كاش چشمه اشكم مي خشكيد. كاش پايم مي شكست و به اين جا نمي آمدم. چه مجازات سنگيني بود براي چشمي كه ديد و دلي كه خواست. حالا اين جا، توي اين خانه بنشين، توي خانه اين زن، 
هووي مادرت، اين زن از همه جا بي خبر بنشين تا او با دهان باز و مبهوت نگاهت كند. تا پسرش از توي حياط معذب دست ها را به يكديگر بگيرد و زير چشمي با افسوس و ترحم تماشايت كند. تا حسن خان بيايد و فكري به حالت بكند . خود كرده را تدبير نيست. گريه كن تا خوب براندازت كنند. ولي نه، عصمت خانم بيشتر از من اشك مي ريخت. گريه امانش نمي داد. گفتم:
_ببينيد روز عيدي چه طور مزاحمتان شده ها! اوقات شما را هم تلخ كردم. هيچ يادم نبود كه امروز عيد است. من رفع زحمت مي كنم
گفت:
_اختيار داريد. اين چه فرمايشي است. اين جا منزل خودتان است. مگر من مي گذارم شما برويد؟ به خدا اگر ازاين حرف ها بزنيد دلگير مي شوم. پدرتان كم به ما خوبي كرده؟ و حالا كه دخترش يك روز مهمان آمده به منزل ما بگذاريم با اين حال برود؟ باز اشكم سرازير شد. چرا ولم نمي كرد. چرا برخلاف ميل من فوران مي كرد؟ ولي با اين همه چه قدر راحت بودم. چه قدر آرام بودم. دلم مي خواست سر بر شانه اش بگذارم و انگار كه سنگ صبور من باشد برايش درددل كنم. چه قدر اين زن صميمي بود. از من دور و بسيار به من نزديك بود. گفتم:
_مي دانيد اول خودم عاشقش شدم؟
مي دانست.
_مي دانيد به زور زنش شدم؟
مي دانست. برادر خودش رحيم را برده بود و برايش كت و شلوار خريده بود
_مي دانيد پسردار شدم؟ 
مي دانست. پدرم برايش گفته بود.
_مي دانيد پسرم توي حوض خفه شد؟ 
مي دانست.
_مي دانيد چه قدر دلم سوخت؟ 
مي دانست. با اشك هايش مي گفت كه مي داند. كه مي فهمد. آخر او هم يك پسر داشت
اذان ظهر بود كه ناهار كشيد. هر چه اصرار كردم صبر كند تا حسن خان تشريف بياورند قبول نكرد. به نظر او من گرسنه بودم. ضعيف شده بودم. از ديشب تا به حال چيزي نخورده بودم. گفت:
_صبحانه كه چيز قابلي نبود
بايد غذا مي خوردم. بايد كمي جان مي گرفتم. در همان مهمانخانه، روي سفره اي كه بر كف اتاق گسترده شد، باهادي و مادرش ناهار خورديم. هادي زير چشمي به صورت من نگاه مي كرد ولي حرفي نمي زد. بگذار او هم ببيند . من كه آب از سرم گذشته چه يك ني چه صد ني بعد از ناهار دوباره به اصرار عصمت خانم روي مبل كنار پنجره لم دادم و چاي نوشيدم. راحت بودم. آسوده خاطر وآرام بودم. پاهايم را دراز كرده بودم. سر را به پشتي صندلي تكيه داده بودم و از آفتاب پاييزي لذت مي بردم. ديگردلشوره آمدن رحيم را نداشتم. ديگر از حرص مادرش دندان ها را به يكديگر نمي ساييدم. همه اين ها خيلي از من دور بودند. مال گذشته ها بودند. همان جا خوابم برد.
حدود ساعت سه بعدازظهر نوازش ملايم دست عصمت خانم بر پيشاني ام مرا از خواب بيدار كرد. چشم باز كردم وكوشيدم به يباد آورم كجا هستم. آفتاب از روي بدن شده بود و گوشه اي كه در آن بودم در سايه واقع شده بود.
رحيم است؟ مادرش است؟ نه. آهان، چه قدر خوب، اين عصمت خانم است كه با صداي ملایم مادرانه اش مي گويد:
_محبوب جان، عزيز دلم بيدار شو. حسن خان مي خواهد با تو صحبت كند . حسن خان جوان تر از آن بود كه تصور مي كردم گرچه موهايش فلفل نمكي شده بود. قدي متوسط و بيني نسبتا بزرگي داشت. لب هاي او درشت و بالا تنه اش اندكي به جلو متمايل بود. معلوم نبود خم شده يا قوز كوچكي دارد. صداي بم و پدرانه اي داشت .وقتي وارد شد چادر روي شانه هايم افتاده بود. تا به خود بجنبم، به من سلام كرد. جلوي پايش بلند شدم. هنوز ننشسته گفت:
_خانم، اين مرد چه به روز شما آورده؟ چه طور اين كار را كرده؟ چه طور دلش آمده؟ آن هم با خانم محترمه اي مثل شما؟ به خودم گفتم اگر گريه كردي نكردي ها! سخت جلوي خودم را گرفتم. با اين همه چشمانم مرطوب شد. پرسيد:
_حالا چه تصميمي داريد؟ مي خواهيد من پا درمياني كنم؟
_نه. مي خواهم طلاق بگيرم.
نه يكه خورد و نه مخالفت كرد
_پدرتان اطلاع دارند؟ 
_نخير. اول اين جا آمدم. گيج بودم. نمي دانستم چه كار مي كنم. ولي حالارفع زحمت مي كنم. مي روم منزل پدرم.
_نخير خانم، به هيچ وجه صلاح نيست. صلاح نيست خانم مادرتان شما را به اين وضع ببينند. صبر كنيد اول پدرتان را خبر كنم تشريف بياورند وضع شما را ببينند و خودشان تصميم بگيرند چه كنند
عصمت خانم گفت:
_داداشم راست مي گويند. اگر بعد از اين همه سال شما با اين حال و رنگ و رو جلوي مادرتان آفتابي شويد دور از جان دق مي كنند. بايد بفرستيم دنبال آقاجانتان
باور نمي كردم كه هوو براي هوو دل بسوزاند، آنچه من در اين شش هفت سال تجربه كرده بودم مرا سنگدل بار آورده بود. بر اين تصور بودم كه همه مردم دنيا وحشي و پرخاشگر و منفعت طلب هستند. اندك اندك اصول انسانيت يك به يك يادم مي آمد و در ذهنم جاي مي گرفت. حسن خان گفت:
_هادي، مي تواني يك توك پا بروي منزل آقاي بصيرالملك؟ 
هادي حاضر به يراق گفت:
_چرا نمي توانم دايي جان، البته كه مي توانم. دل او هم به حال من سوخته بود. ميخواست برايم خوش خدمتي كند. مادرش آهسته گونه اش را چنگ زد و گفت:
_خدا مرگم بدهد. هادي كه تا به حال به خانه آقا نرفته. آقا غدقن كرده اند كه هيچ كدام از ما آن جا برويم. يك وقت خانم مي فهمند وناراحتي و كدورت پيش مي آيد:
حسن خان دستي از سر بي حوصلگي تكان داد:
_من مي دانم چه مي كنم .
از اتاق خارج شد و سپس با يك پاكت سر بسته بازگشت. آن را به دست هادي داد و گفت:
_مي روي در منزل آقاي بصيرالملك در بيروني را مي زني و مي گويي با آقا كار دارم. مبادا بروي تو! اصرار هم بكنند نمي روي. بگو ماذون نيستم داخل شوم. فقط پاكت را مي دهي دست يكي از آدم ها و سفارش مي كني فقط به دست خود آقا بدهند. بگو فوريت دارد
با نگراني پرسيدم:
_توي نامه چه نوشته ايد؟ 
با همان لحن ملايم آرامبخش گفت:
_نترسيد دخترم، خيلي آب و تاب نداده ام. نوشته ام تشريف بياوريد اين جا در مورد مشكل سركار خانم محبوبه خانم حضورا صحبت كنيم. اسم خودم را هم امضا كرده ام. فقط همين. از شرم خيس عرق بودم. در دل به رحيم ناسزا مي گفتم. سر خود را بلند كردم و خطاب به هادي گفتم:
_مي بخشيد هادي خان، باعث دردسر شما هم شده ام. خسته مي شويد . لبخند معصومانه اي زد و با مهرباني و دستپاچگي بچگانه اي گفت:
_نه به خدا، جان خانم جانم خسته نمي شوم. الان مي روم و زود برمي گردم . چه ساده بود، چه بي گناه بود. شانزده سالگي، سن معصوميت. سن خوش بيني. دوران بي خبري. دوران عشق ودوستي. همان دوراني كه پاي آدم مي لغزد و با مغز به سنگ مي خورد. همان طور كه من خوردم
هادي رفت و قلب من به تپش افتاد. ديگر طاقت نشستن نداشتم. راه مي رفتم. مي نشستم. دست ها را به يكديگرمي ماليدم. بعد از اين همه سال پدرم مي آمد. پدرم را مي ديدم. البته اگر مي آمد، اگر مي خواست مرا ببيند . حسن خان و عصمت خانم دلداريم مي دادند. دهانم خشك شده بود. تنم يخ كرده بود. عصمت خانم شربت به دستم داد. حال خودش هم بهتر از من نبود. حسن خان لب ايوان نشسته و آرنج را به زانو تكيه داده تسبيح مي انداخت وسر را به علامت تاسف تكان مي داد. صداي در بلند شد. هر سه بر جا خشك شديم. حسن خان گفت:
_شما برويد توي اتاق تا من آماده شان كنم.
دويدم توي مهمانخانه و از كنار پشت دري نگاه كردم. عصمت خانم در را باز كرد. ابتدا پدرم را ديدم كه وارد شد وهادي به دنبالش بود كه ديگر چشمانم او را نمي ديد. دلم نمي خواست پدرم مرا در آن حال ببيند. يك زن مفلوك توسري خورده درد كشيده به جاي دختر نازنازي شاداب سرحال كه مثل كبك خرامان راه مي رفت و از چشمانش برق غرور مي تراويد. پدرم به محض ورود صدا زد:
_حسن خان 
ولي لازم نبود كه او را صدا كند. حسن خان به استقبال او رفت. پدرم مشغول گفت و گو با آن ها بود. چهره اش را ازپشت پنجره مي ديدم. موهاي شقشقه اش، درست در بالاي گوش ها، سپيد شده بود. صورتش باريك تر و قيافه اش پخته تر شده بود. در سبيلش رگه هاي سفيد ديده مي شد. لاغرتر شده بود و باز هم مهربان تر و ملايم تر مي نمود . با اين همه چهره اش تلخ و گرفته و عبوس بود و مهم تر از همه نگران و هر لحظه با پچ پچ هايي كه رد و بدل مي شد اين نگراني بيشتر مي شد. لباس هايي مثل هميشه اتو كشيده و تميز و مرتب بود.
زنجير طلایي ساعتش را روي جليقه مي ديدم، دست چپ را در جيب جليقه كرده بود با دست راست چانه را نگه داشته و خيره با نگاهي كه استفهام و شگفتي از آن مي باريد، با دقت به حسن خان نگاه مي كرد و گاه به عصمت خانم كه در ميان حرف هاي برادرش مي دويد نظر مي انداخت .
نویسنده : فتانه سید جوادی

@ettelaatmofid
خواص گل نارنج وروغن آن👇

از گل نارنج یا بهار نارنج و روغن آن برای کمک به اختلالات گوارشی  از جمله زخم روده، یبوست، اسهال، وجود خون در مدفوع، افتادگی رکتوم و یا گاز روده استفاده می شود.

از این قسمت گیاه نارنج همچنین برای تنظیم میزان چربی در خون، کاهش قند خون در افراد مبتلا به دیابت، تحریک قلب و گردش خون، تصفیه خون، اختلالات کبد و کیسه صفرا، بیماری های کلیوی و مثانه و همچنین خواص آرام بخشی برای اختلالات خواب نیز استفاده می شود.

@ettelaatmofid
⭕️ قرص آهن خانگی

◾️شیره انگور
▫️شیره خرما
◾️شیره توت

✍️مواد بالا را به نسبت مساوی در یک شیشه مخلوط کنید و در یخچال بگذارید

👈هر 8ساعت یکبار یک قاشق غذاخوری


@ettelaatmofid
♦️باورتون می‌شه که هنوز هم انسان‌هایی هستند که در زیر زمین زندگی می‌کنند؟!

اینجا روستای تاریخی حادج در کشور تونس هست که ساکنانش از گذشته به دلیل گرمای شدید هوا خانه‌های خودشون رو زیر زمین می‌ساختند و این روند رو هنوز هم ادامه می‌دن. امروزه گردشگران زیادی برای تماشای نحوه زندگی مردم این روستا به تونس سفر می‌کنند.
‌‌‌‌‌‎‌‎‌

@ettelaatmofid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
معنی حروفی که پشت ماشینها نوشته شده رو بلدین؟!
..
‌‌
@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۶۵

بعد سكوت كوتاهي برقرار شد. آن گاه پدرم نفس عميقي كشيد و سوالي كرد. حسن خان كه پشت به من داشت باانگشت شست به پشت سرش و به سوي مهمانخانه اشاره كرد. آفتاب مي رفت كه غروب كند. پدرم با عجله دو قدم به سوي در اتاق برداشت و ايستاد. انگار حال او هم دست كمي از حال من نداشت. صدا زد :
_محبوبه!
اشك در چشمان من جمع شد. يك قدم ديگر جلو آمد:
_حالا چرا بيرون نمي آيي؟
صدايش آرام و اندوهگين بود
سر پايين انداختم. در را گشودم و به لنگه راست در تكيه دادم. نيمرخ ايستاده بودم. طرف چپ صورتم، قسمت سالم چهره ام رو به حياط بود. سرم پايين بود و موهايم از دو طرف چهره ام را پوشانده بود. پنجه هايم را درهم مي فشردم تا اشكم نريزد. آهسته گفتم:
_سلام
با نهايت حيرت متوجه شدم كه صدايم را شنيد و گفت:
_سلام
و جلوتر آمد. رو به رويم ايستاد. نيمه آسيب ديده صورتم در زير موها و به طرف مهمانخانه پنهان بود. پدرم مي كوشيد تا صورت مرا ببيند. مي خواست بعد از سال ها چهره دخترش را ببيند و من از نشان دادن چهره ام به او وحشت داشتم. نگاهم به نوك كفش هاي سياه و براقش بود. آهسته گفت :
_سرت به سنگ خورد؟
گفتم :
_سركوفتم نزنيد آقاجان !
و اشكهايم روي زمين، جلوي پاهاي هردوي ما چكيد. در تمام عمرم قطرات اشكي به اين درشتي نديده بودم. گفت :
_نه، سركوفتت نمي زنم. خوب كردي آمدي. ضرر را از هر جايش بگيري منفعت است.
صدايش مي لرزيد. ساكت شد و نفس عميقي كشيد. به خود مسلط شد. بعد گفت:
_سرت را بلند كن. به من نگاه كن ببينم.
تكان نخوردم.
_از من دلگير هستي؟
سرم را به علامت نفي تكان دادم.
_پس چرا نمي خواهي توي صورتم نگاه كني؟ بغض آلود گفتم :
_مي خواهم ....
و بعد، آهسته سرم را بلند كردم
چشمانم غرق اشك بودند. ابتدا هيچ واكنشي از خود نشان نداد. فقط چشمانش از حيرت گشاد شدند. با دقت بيشتري به من خيره شد. انگار شخص ديگري را به جاي دخترش به او قالب كرده اند. حسن خان و خواهرش با تاسف و ترحم به ما دو نفر نگاه مي كردند. ناگهان پدرم به خود آمد. انگشتان دست چپ را در ميان موهايش فروبرد و سر را با غيظ به عقب كشيد و گفت:
_واي......
بعد ساكت شد. دستش را از سرش برداشت و به من نگاه كرد. چنان كه گويي با خودش صحبت مي كرد گفت :
_ببين چه كار كرده !!
و در حالي كه جواب را از قبل مي دانست پرسيد :
_چه كسي اين بالا را به سرت آورده؟
_رحيم، آقاجان، رحيم!!
و هق هق كنان زير گريه زدم. مثل شيري كه در قفس گرفتار باشد به راه افتاد. به چپ وراست مي رفت و دوباره به كنار من برگشت
_شوهرت با تو اين كار را كرده؟ يك مرد؟ با زن شرعي خودش؟ با زن نجيب و بي پناه خودش؟ با ناموس خودش؟ اي تف بر آن ذاتت مرد
حسن خان به آرامي گفت:
_و گويا دفعه اولش هم نبوده
پدرم به من نگاه كرد :
_راست مي گويند؟ و تو باز ماندي؟ تحمل كردي؟ زندگي كردي؟
_مي گفتم شايد درست بشود، آقاجان
_درست بشود؟ نه جانم. اصل بد نيكو نگردد آن كه بنيادش بد است. اين همه مدت تو را كتك مي زده و تو هم صدايت در نمي آمده؟ ولش نمي كردي؟ ببين با تو چه كرده؟ عجب حيوان غريبي است! آن هم با دختري كه به خاطر وجود بي وجود او پشت پا به همه چيز زد. با دختر من. دختري كه از گل نازك تر نشنيده بود.
صدا در گلويش شكست. يك لحظه برق اشك در چشمانش ديدم. فورا پشت به من كرد و به قدم زدن پرداخت. بعداز مدتي ادامه داد:
_مظلوم گير آورده؟ دمار از روزگارش درمي آورم. آخر چرا ماندي دختر؟ چرا اين همه مدت دندان سر جگرگذاشتي، محبوبه؟ چرا ؟ صدايش آرام و سرزنش آميز بود. گفتم :
_به خاطر پسرم، آقاجان !
هيچ نگفت ولي رنگش مثل گچ سفيد شد. از آنچه گفته بودم پشيمان شدم. دست ها را به پشت زد. پشتش تا شده بود. به زمين خيره شد. ساكت ماند. عصمت خانم بي صدا اشك مي ريخت. پدرم گفت :
_مي دانم، خيلي زجر كشيده اي .
از ميان هق هق گريه گفتم:
_آقاجان، هيچ كس نمي داند، هيچ كس !!
گذاشت تا گريه ام فروكش كند. چند بار دهان گشود تا صحبت كند. لب هايش مي لرزيد و نمي توانست. آن گاه گفت:
لب هايش مي لرزيد و نمي توانست. آن گاه 
گفت :
_خوب، تمام شد. ديگر حرفش را هم نزن. ديگر غصه نخور. خودم همه چيز را رو به راه مي كنم. حالا هم طوري نشده. قدمت سر چشم. خوش آمدي. ضرر را او كرد كه زني مثل تو را از دست داد. من كه نمي فهمم چه طور قدر جواهري مثل تو را نشناخت. اين هم از بدبختي خودش است. از بدبختي اين طور آدم ها يكي هم همين است كه قدر نعمت هايي را كه خداوند به آنها مي دهد نميشناسند . حسن خان گفت :
_واقعا درست گفتيد آقا. خر چه داند قيمت نقل و نبات؟ به اتاق رفتيم و نشستيم. هادي چاي آورد. پدرم گفت:
_حالامي خواهي چه بكني؟
_مي خواهم طلاق بگيرم.
_كار صحيح همين است. ولي با اين همه باز خوب فكرهايت را بكن .
_از يك سال بعد از عروسيم داشتم فكرهايم را مي كردم. آقاجان
پدرم فكري كرد و گفت :
_من كه نمي توانم تو را با اين حال به خانه ببرم. مادر بيچاره ات از پا در مي آيد . حسن خان گفت :
_نظر بنده هم همين است !
پدرم رو به حسن خان كرد:
_اجازه مي دهيد محبوبه چند صباحي اين جا بماند؟ آن قدر كه كبودي هاي صورتش از بين برود. بعد خودم مي آيم و مي برمش
حسن خان و عصمت خانم با هم گفتند :
_اختيار داريد. اين جا منزل خودشان است. تا هر وقت دلشان بخواهد تشريف داشته باشند
وقتي پدرم مي رفت دست در جيب كرد و مشتي اسكناس در دستم نهاد. نه هنگام آمدن مرا بوسيد و نه وقت رفتن. مي دانستم چرا! آخر من هنوز زن رحيم بودم . شب ها عصمت خانم تميزترين رختخواب خود را در اتاق دست راستي برايم پهن مي كرد. هر چه لازم بود، از شانه وآيينه و حوله برايم در اتاق گذاشت. همه نو. همه تميز. حتي يك روز به بازار رفت و برايم يك پيراهن و لباس زير ويك جفت جوراب خريد. هرچه اصرار مي كردم پولي از من قبول نمي كرد. نمي گذاشت دست به سياه و سفيد بزنم. 
مي گفت :
_توضعيف شده اي دخترجان. من كه از شستن يك بشقاب اضافه يا زياد كردن آب آبگوشت خسته نمي شوم. توبه فكر خودت باش . شب ها كنار بسترم مي نشست و در حالي كه به اصرار مرا وادار مي كرد در رختخواب دراز بكشم، يكي دو ساعت با يكديگر درددل مي كرديم و از مصاحبت هم لذت مي برديم
گاهي بعدازظهرها همه با حسن خان در مهمانخانه دور هم مي نشستيم و از هر دري گفت و گو مي كرديم و گه گاه حسن خان به آرامي تار مي زد. با هادي از دارالفنون گفت و گو مي كردم. پسر جاه طلب با استعدادي بود و از درس خواندن لذت مي برد. پدرم مسئوليت تحصيل او را به عهده گرفته بود. قول داده بود تا هر زمان كه درس مي خواند مخارج او را تامين كند. شب ها كه با عصمت خانم تنها مي شديم سفره دل را مي گشودم:
_عصمت خانم، ديگر بچه دار نمي شوم. مي خواهم دوا و درمان كنم. نمي دانم فايده دارد يا نه؟
_چرا ندارد جانم. انشالله فايده دارد. ولي زياد خودت را عذاب نده. بچه مي خواهي چه كني؟ تو خودت هنوز بچه هستي. به خدا بچه مايه عذاب است. هركس دارد خدا بهش ببخشد. ولي آن ها هم كه ندارند اگر غصه بخورند والله  بي عقل هستند .
_عصمت خانم، من از آن بي عقل ها هستم. غصه نمي خورم. ديگر از غصه گذشته. جگرم مي سوزد. ناقص شده ام.عقيم شده ام. اجاقم كور شد. همه اش هم از دست اين مرد نابكارعصمت خانم خم مي شد. سرم را مي بوسد و اشك هايم را پاك مي كرد. آنچه مرا مجذوب اين ساختمان نقلي تر و تميز مي كرد، سكوت و نظافت و نظم و ترتيب آن بود. آنچه مرا شيفته اين زن مهربان و برادر و پسرش مي كرد، آرامشي بود كه در خانه آن ها برقرار بود. اوايل از اين كه كسي صبح زود در حياط لخ لخ كنان كفش هايش را بر زمين نمي كشيد، تعجب مي كردم. از اين كه كسي به صداي بلند غرغر نمي كرد و با جيغ و داد يكديگر را صدا نميزدند حيرت مي كردم. چرا در اين محله هر شب سر و صدا راه نمي اندازند و مرده هاي يكديگر را توي گور نميلرزانند؟
ابتدا به همه كس و همه چيز بدبين بودم. بدبيني را از آن خانه كفر گرفته نفرين شده همراه خودم به ارمغان آورده بودم. هر حركت و حرفي را تفسير مي كردم. هر اشاره اي را حمل بر سوءنيت صاحبخانه مي نمودم. اگر عصمت خانم به پسرش لبخند مي زد، فكر مي كردم مرا مسخره مي كند. اگر هادي دير به من سلام مي كرد، در دل ميگفتم دلش مي خواهد زودتر از اين خانه بروم تا جاي آن ها گشاد شود. اگر حسن خان در مقابل من دست در جيب مي كرد و پولي به عصمت مي داد تا هادي را بفرستد قند و شكر و توتون و چاي بخرد، تصور مي كردم حتما از من خرجي مي خواهد. ولي اندك اندك آرام شدم. عادت كردم و به زندگاني معمولي خو گرفتم. دوباره با آداب و رسوم شرافتمندانه گذشته آشنا شدم دنائت و پستي اكتسابي از سرم افتاد. عاقبت قادر شدم خود را از لجنزار بيرون بكشم. معناي زندگي را بفهمم. معناي اين كه وقتي مرد خانه شب از كار برمي گردد دل زن از دم غروب از وحشت نلرزد . نوازش هاي عصمت خانم وملايمت هاي پسر و برادرش نه تنها چهره كبود و لبان متورم مرا شفا بخشيد، بلكه بر دل خسته ام نيز مرهم نهاد . آرام گرفتم. بعضي شب ها حسن خان اجازه مي گرفت و نرم نرمك برايمان تار مي زد. با اين كه مي دانستم به شراب علاقه دارد، ولي هرگز در تمام مدتي كه در آن خانه اقامت داشتم، نديدم كه در حضور من لب به مشروب بزند.
نویسنده : فتانه سید جوادی

@ettelaatmofid