موقع بریدن هندوانه دقت کنید که پوستش نباید زرد باشه و یا داخلش رگههای سفید باشه ، چون این موراد نشان دهنده وجود نیترات در هندوانه است !
⇠ شما میتونید برای فهمیدن غلظت نیترات موجود در یک هندوانه این آزمایش را انجام دهید : یک قطعه کوچک از هندوانه را داخل یک لیوان آب هم دما با دمای اتاق بیندازید ، اگر آب به رنگ صورتی روشن درآمد بهتر از خوردن اون هندوانه صرف نظر کنید تا مسموم نشید چون توش نیترات وجود داره :)
@ettelaatmofid
⇠ شما میتونید برای فهمیدن غلظت نیترات موجود در یک هندوانه این آزمایش را انجام دهید : یک قطعه کوچک از هندوانه را داخل یک لیوان آب هم دما با دمای اتاق بیندازید ، اگر آب به رنگ صورتی روشن درآمد بهتر از خوردن اون هندوانه صرف نظر کنید تا مسموم نشید چون توش نیترات وجود داره :)
@ettelaatmofid
جنگ حران اهمیت زیادی در تاریخ ایران دارد، زیرا رومی ها تا آن زمان در همه جا فاتح و پیروز بودند و این شکست بزرگ بر هیبت آنها سایه افکند و نام حکومت پارت را در جهان بزرگ کرد. این جنگ به رهبری سورنا، سردار دلیر اشکانی علیه روم به رهبری کراسوس صورت گرفت.
طبق نوشته پلوتارک، در پایان نبرد ۲۰ هزار رومی کشته و ۱۰ هزار تن اسیر شدند! در حالی که تعداد زخمیها و کشتههای اشکانی بسیار کمتر بود. سردار سورنا در این جنگ برای اولین بار از تاکتیک حمله و گریز استفاده کرد که اکنون این شیوه جنگ را با نام پارتیزانی میشناسیم.
@ettelaatmofid
طبق نوشته پلوتارک، در پایان نبرد ۲۰ هزار رومی کشته و ۱۰ هزار تن اسیر شدند! در حالی که تعداد زخمیها و کشتههای اشکانی بسیار کمتر بود. سردار سورنا در این جنگ برای اولین بار از تاکتیک حمله و گریز استفاده کرد که اکنون این شیوه جنگ را با نام پارتیزانی میشناسیم.
@ettelaatmofid
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﯼ ﻃﯽ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻤﺪﺕ 60 ﺳﺎﻝ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ 45 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﻘﺪﺱ ﻏﺮﺑﯽ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﺑﻪ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺩﻋﺎﯼ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻃﯽ ﺍﯾﻦ 60 ﺳﺎﻝ ﭼﻪ ﺑﻮﺩﻩ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ: ﺻﻠﺢ ﺑﯿﻦ ﻣﺴﯿﺤﯿﺎﻥ - ﮐﻠﯿﻤﯿﺎﻥ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ
ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻨﻔﺮ ﻫﺎ ﻭ ﺟﻨﮓ ﻫﺎ
ﺭﺷﺪ ﺗﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺧﻄﺮﯼ ﺟﻮﺍﻧﻬﺎ ﻭ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺎ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﻭ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﯾﻨﮑﻪ سیاستمدﺍﺭﺍﻥ ﺑﻤﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪ.
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 60 ﺳﺎﻝ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰنم...
@ettelaatmofid
ﺩﻋﺎﯼ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻃﯽ ﺍﯾﻦ 60 ﺳﺎﻝ ﭼﻪ ﺑﻮﺩﻩ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ: ﺻﻠﺢ ﺑﯿﻦ ﻣﺴﯿﺤﯿﺎﻥ - ﮐﻠﯿﻤﯿﺎﻥ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ
ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻨﻔﺮ ﻫﺎ ﻭ ﺟﻨﮓ ﻫﺎ
ﺭﺷﺪ ﺗﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺧﻄﺮﯼ ﺟﻮﺍﻧﻬﺎ ﻭ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺎ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﻭ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﯾﻨﮑﻪ سیاستمدﺍﺭﺍﻥ ﺑﻤﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪ.
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 60 ﺳﺎﻝ ﻧﯿﺎﯾﺶ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰنم...
@ettelaatmofid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فکر کنم همه ما به خاطر کارکردن زیاد با گوشی و غرق اون شدن، اتفاقات مشابهی رو تجربه کردیم
فقط اخرش که فکر کرد که روحی، چیزی داره اذیتش میکنه😂😂
@ettelaatmofid
فقط اخرش که فکر کرد که روحی، چیزی داره اذیتش میکنه😂😂
@ettelaatmofid
🚴 چند رشته ورزشی متناسب با روحیه های متفاوت:
😠 عصبانی هستید؟
ورزشهای رزمی را انتخاب کنید.
😣 پریشان یا گیج هستید؟
ورزش های قدرتی را امتحان کنید.
😅 عجولید؟
ورزش های سریع با شدت بالا را انتخاب کنید.
😓 احساس خستگی می کنید؟
ورزش تای چی را امتحان کنید.
😵 مضطرب هستید؟
پیاده روی را امتحان کنید.
😲استرس دارید؟
دوچرخه سواری را امتحان کنید.
😔 احساس نگرانی می کنید؟
یوگا را امتحان کنید.
😶 احساس می کنید گیر کرده اید؟
دویدن را امتحان کنید.
😃 احساس پر انرژی بودن می کنید؟
زومبا را امتحان کنید .
@ettelaatmofid
😠 عصبانی هستید؟
ورزشهای رزمی را انتخاب کنید.
😣 پریشان یا گیج هستید؟
ورزش های قدرتی را امتحان کنید.
😅 عجولید؟
ورزش های سریع با شدت بالا را انتخاب کنید.
😓 احساس خستگی می کنید؟
ورزش تای چی را امتحان کنید.
😵 مضطرب هستید؟
پیاده روی را امتحان کنید.
😲استرس دارید؟
دوچرخه سواری را امتحان کنید.
😔 احساس نگرانی می کنید؟
یوگا را امتحان کنید.
😶 احساس می کنید گیر کرده اید؟
دویدن را امتحان کنید.
😃 احساس پر انرژی بودن می کنید؟
زومبا را امتحان کنید .
@ettelaatmofid
📯دلار آمریکا :61.050 تومان
📯 انس طلا : 2317 دلار
📯سکه قدیمی : 38.000.000 تومان
📯سکه امامی : 41.300.000 تومان
📯 ربع سکه : 15.000.000 تومان
📯 نیم سکه : 23.600.000 تومان
📯 سکه گرمی : 6.500.000 تومان
📯گرم 18 عیار : 3.395.000 تومان
📯مثقال طلا : 14.707.000 تومان
@ettelaatmofid
📯 انس طلا : 2317 دلار
📯سکه قدیمی : 38.000.000 تومان
📯سکه امامی : 41.300.000 تومان
📯 ربع سکه : 15.000.000 تومان
📯 نیم سکه : 23.600.000 تومان
📯 سکه گرمی : 6.500.000 تومان
📯گرم 18 عیار : 3.395.000 تومان
📯مثقال طلا : 14.707.000 تومان
@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۵۶
انگار اتفاقي براي همسايه ما افتاده بود. زن همسايه جيغ مي زد. ولي نه. اشتباه مي كنم. او آن جا دم در خانه ما ايستاده بود و مرا نگاه مي كرد. حتي دربند حجاب خود هم نبود. به هم خيره شديم. من پيچه را بالا زده بودم . او چادر نماز به سر داشت. انگار خطي از نور چشمان ما را به يكديگر متصل مي كرد. چشمان من سوال مي كردند و چشمان او در عذاب سنگيني غوطه مي خوردند. صاحب اين چشم ها درد مي كشيد. زجر مي كشيد . بعد او خط را شكست و با حالتي دردناك روي از من برگرداند.
كسي گفت :
_مادرش آمد
دل در سينه ام فرو ريخت. يعني چه؟ مرا مي گفتند؟ چه شده؟ چه اتفاقي افتاده؟ دويدم. در خانه باز بود. جمعيت را پس زدم. همه اهل محل بودند. در دالان حياط دو سه نفر ايستاده بودند. يكي از پسربچه هايي كه اغلب در كوچه با الماس بازي مي كرد آن جا ايستاده بود. صورتش انگار از كتك و گريه سرخ بود. صداي جيغ مي آمد. مادرشوهرم بود. وحشتزده نشستم و شانه هاي لاغر پسرك را گرفتم و گفتم :
_چي شده؟ چي شده؟ بگو
دست خود را حايل سرش كرد تا از كتك خوردن احتمالي خود را حفظ كند و عرعركنان شروع به گريستن كرد . حال خود را نمي فهميدم. دو زن از اهل محل ميان حياط رو به روي دالان ايستاده بودند. از جا برخاستم و از پله قدم به حياط نهادم. مادرشوهرم با سر برهنه، موهاي سرخ و سفيد آشفته اش را مي كند و به سينه مي كوبيد. چشمش كه به من افتاد فرياد زد :
_واي ... آمدي؟ بيا ببين چه خاكي بر سرت شده !
به ران هايش مي كوبيد و خم و راست مي شد :
_بيا ببين كمرم شكست .
به دور حياط نظر افكندم. روي يك تكه چوب جسم كوچكي زير پارچه سفيد قرار داشت. نمي دانستم چه اتفاقي افتاده. آن جسم كوچك چيست؟ نمي خواستم بدانم. هر چه ديرتر مي فهميدم بهتر بود. ولي صدايي در سرم مي گفت :
« رحيم است. رحيم است !»
و نگاهم از همان نقطه كه خشك شده بودم بر پارچه سفيد خيره بود. همچون دو شعله سوزان كه مي خواست پارچه را از هم بدرد و وحشت داشت. كسي آن جا بود. رحيم آن جا بود. ولي رحيم كه در دكان بود! رحيم كه اين قدر كوچك نبود! مادرشوهرم فرياد زد و بر سينه كوبيد ....
_اي واي علي اصغرم ... اي واي علي اصغرم
نه، نبايد باور كنم. چرا خورشيد اين قدر تاريك است؟ چرا اين جا اين قدر غريب است؟ اين من هستم كه اين جا ايستاده ام؟ مردم مرا تماشا مي كنند؟ ممكن نيست اين اتفاق براي من افتاده باشد. شايد ديگران، ولي براي من نه.
علي اصغر طفل بوده. واي پس اين الماس است؟ آن جا، زير آن پارچه سفيد؟
بقچه حمام از دستم افتاد. دويدم. كسي كوشيد بازويم را بگيرد. چادر از سرم افتاد. به آن پارچه سپيد رسيدم. خم شدم تا پارچه را پس بزنم. جرئت نداشتم. با چشماني دريده به سفيدي آن خيره بودم ولي نمي خواستم ببينم. هر چه ديرتر بهتر. تا نديده ام نمي دانم. وقتي ديدم ديگر كار تمام است. پارچه را پس زدم و ديدم صورتش، گرد و چاق، با مژگان بلند و پوست سفيد، خيس خيس
ولي او كه حمام نرفته بود؟ پس چرا خيس؟ چشمانش بسته بود. چشم هايي كه مانند چشمان پدرش بود. ناگهان متوجه شدم. براي نخستين بار متوجه شدم كه چه قدر شبيه نزهت است. با آن لبان پر و لپ هاي گوشتالود
انگار نزهت خوابيده. آخ ... و مي دانستم كه بعد از اين هر وقت نزهت را ببينم به ياد او خواهم افتاد. البته اگر نزهت را ببينم، و بلند بلند گفتم :
_اگر نزهت را ببينم. اگر نزهت را ببينم .
صداهايي در پشت سرم درهم و برهم مي گفتند :
_ديوانه شده، بيچاره، به سرش زده .
و من فرياد زدم :
_اگر نزهت را ببينم .
خواستم بلند شوم. يعني چه؟ چرا كمرم اين طور شده؟ نمي توانم صاف شوم. زانوهايم همان طور خميده مانده اند.
خودم را كشيدم كنار ديوار. انگار كه آفتاب نبود. زير لب گفتم :
_واي مادرم. واي پدرم .
كسي نبود
_اي دايه جان، اي دايه جان، به دادم نمي رسي؟ با خود زمزمه مي كردم. صداي فريادهاي گوشخراش مادرشوهرم زجرم مي داد و من زير لب با خود زمزمه مي كردم. اشكي در كار نبود . كسي با دلسوزي گفت :
_بيا بنشين اين جا .
مثل بره اطاعت كردم . انگار چهار پايه اي، چيزي بود. چهار پنج نفر زن و مرد دور و برم را گرفته بودند. چشمان زن ها اشك آلود. قيافه مردها عبوس و گرفته. البته، چرا زودتر به فكرم نرسيد؟ مادرشوهرم عامي بيچاره من كه عقلش نمي رسد. چون رحيم نبود، چون مردي در خانه نداشتيم، همين طور دست روي دست گذاشته شيون مي كند. سرم را بالا گرفتم. خودم را مي كشيدم، رو به بالا. با التماس، و با دهان باز نفس مي كشيدم. له له مي زدم. گفتم :
_محض رضاي خدا ... شما برويد دكتر بياوريد ... مرد ما خانه نيست .
بامداد خمار
قسمت ۵۶
انگار اتفاقي براي همسايه ما افتاده بود. زن همسايه جيغ مي زد. ولي نه. اشتباه مي كنم. او آن جا دم در خانه ما ايستاده بود و مرا نگاه مي كرد. حتي دربند حجاب خود هم نبود. به هم خيره شديم. من پيچه را بالا زده بودم . او چادر نماز به سر داشت. انگار خطي از نور چشمان ما را به يكديگر متصل مي كرد. چشمان من سوال مي كردند و چشمان او در عذاب سنگيني غوطه مي خوردند. صاحب اين چشم ها درد مي كشيد. زجر مي كشيد . بعد او خط را شكست و با حالتي دردناك روي از من برگرداند.
كسي گفت :
_مادرش آمد
دل در سينه ام فرو ريخت. يعني چه؟ مرا مي گفتند؟ چه شده؟ چه اتفاقي افتاده؟ دويدم. در خانه باز بود. جمعيت را پس زدم. همه اهل محل بودند. در دالان حياط دو سه نفر ايستاده بودند. يكي از پسربچه هايي كه اغلب در كوچه با الماس بازي مي كرد آن جا ايستاده بود. صورتش انگار از كتك و گريه سرخ بود. صداي جيغ مي آمد. مادرشوهرم بود. وحشتزده نشستم و شانه هاي لاغر پسرك را گرفتم و گفتم :
_چي شده؟ چي شده؟ بگو
دست خود را حايل سرش كرد تا از كتك خوردن احتمالي خود را حفظ كند و عرعركنان شروع به گريستن كرد . حال خود را نمي فهميدم. دو زن از اهل محل ميان حياط رو به روي دالان ايستاده بودند. از جا برخاستم و از پله قدم به حياط نهادم. مادرشوهرم با سر برهنه، موهاي سرخ و سفيد آشفته اش را مي كند و به سينه مي كوبيد. چشمش كه به من افتاد فرياد زد :
_واي ... آمدي؟ بيا ببين چه خاكي بر سرت شده !
به ران هايش مي كوبيد و خم و راست مي شد :
_بيا ببين كمرم شكست .
به دور حياط نظر افكندم. روي يك تكه چوب جسم كوچكي زير پارچه سفيد قرار داشت. نمي دانستم چه اتفاقي افتاده. آن جسم كوچك چيست؟ نمي خواستم بدانم. هر چه ديرتر مي فهميدم بهتر بود. ولي صدايي در سرم مي گفت :
« رحيم است. رحيم است !»
و نگاهم از همان نقطه كه خشك شده بودم بر پارچه سفيد خيره بود. همچون دو شعله سوزان كه مي خواست پارچه را از هم بدرد و وحشت داشت. كسي آن جا بود. رحيم آن جا بود. ولي رحيم كه در دكان بود! رحيم كه اين قدر كوچك نبود! مادرشوهرم فرياد زد و بر سينه كوبيد ....
_اي واي علي اصغرم ... اي واي علي اصغرم
نه، نبايد باور كنم. چرا خورشيد اين قدر تاريك است؟ چرا اين جا اين قدر غريب است؟ اين من هستم كه اين جا ايستاده ام؟ مردم مرا تماشا مي كنند؟ ممكن نيست اين اتفاق براي من افتاده باشد. شايد ديگران، ولي براي من نه.
علي اصغر طفل بوده. واي پس اين الماس است؟ آن جا، زير آن پارچه سفيد؟
بقچه حمام از دستم افتاد. دويدم. كسي كوشيد بازويم را بگيرد. چادر از سرم افتاد. به آن پارچه سپيد رسيدم. خم شدم تا پارچه را پس بزنم. جرئت نداشتم. با چشماني دريده به سفيدي آن خيره بودم ولي نمي خواستم ببينم. هر چه ديرتر بهتر. تا نديده ام نمي دانم. وقتي ديدم ديگر كار تمام است. پارچه را پس زدم و ديدم صورتش، گرد و چاق، با مژگان بلند و پوست سفيد، خيس خيس
ولي او كه حمام نرفته بود؟ پس چرا خيس؟ چشمانش بسته بود. چشم هايي كه مانند چشمان پدرش بود. ناگهان متوجه شدم. براي نخستين بار متوجه شدم كه چه قدر شبيه نزهت است. با آن لبان پر و لپ هاي گوشتالود
انگار نزهت خوابيده. آخ ... و مي دانستم كه بعد از اين هر وقت نزهت را ببينم به ياد او خواهم افتاد. البته اگر نزهت را ببينم، و بلند بلند گفتم :
_اگر نزهت را ببينم. اگر نزهت را ببينم .
صداهايي در پشت سرم درهم و برهم مي گفتند :
_ديوانه شده، بيچاره، به سرش زده .
و من فرياد زدم :
_اگر نزهت را ببينم .
خواستم بلند شوم. يعني چه؟ چرا كمرم اين طور شده؟ نمي توانم صاف شوم. زانوهايم همان طور خميده مانده اند.
خودم را كشيدم كنار ديوار. انگار كه آفتاب نبود. زير لب گفتم :
_واي مادرم. واي پدرم .
كسي نبود
_اي دايه جان، اي دايه جان، به دادم نمي رسي؟ با خود زمزمه مي كردم. صداي فريادهاي گوشخراش مادرشوهرم زجرم مي داد و من زير لب با خود زمزمه مي كردم. اشكي در كار نبود . كسي با دلسوزي گفت :
_بيا بنشين اين جا .
مثل بره اطاعت كردم . انگار چهار پايه اي، چيزي بود. چهار پنج نفر زن و مرد دور و برم را گرفته بودند. چشمان زن ها اشك آلود. قيافه مردها عبوس و گرفته. البته، چرا زودتر به فكرم نرسيد؟ مادرشوهرم عامي بيچاره من كه عقلش نمي رسد. چون رحيم نبود، چون مردي در خانه نداشتيم، همين طور دست روي دست گذاشته شيون مي كند. سرم را بالا گرفتم. خودم را مي كشيدم، رو به بالا. با التماس، و با دهان باز نفس مي كشيدم. له له مي زدم. گفتم :
_محض رضاي خدا ... شما برويد دكتر بياوريد ... مرد ما خانه نيست .
نمي دانستم چرا به يكديگر نگاه مي كنند؟ چرا سر به زير مي اندازند؟ چرا نمي جنبند؟
_برويد دكتر بياوريد ديگر .
يكي به ملایمت گفت :
_ديگر فايده ندارد .
كلمه ديگر در مغزم درخشيد و حواسم يك دفعه سر جا آمد .
_افتاده توي حوض
_يعني چه؟ حتما اشتباهي شده. حوض ما كه گود نيست. مادربزرگش كه اين جا بود؟
_حوض؟ كدام حوض؟
_حوض خانه آسيد تقي سقط فروش
_مرده؟
سكوت .
با فرياد پرسيدم:
_مرده؟
به همين آساني از دستم رفته بود. مثل يك ماهي ليز خورد و در رفت. بچه هاي همه سالم هستند. دست همه در دست مادرانشان است. حالا همه مي روند خانه. خوشحال از اين كه بال به سر پسر آن ها نيامده. فقط به سر من آمده. مي گويند ببين مادر نگفتم سر حوض نرو؟ و من، تك و تنها، وسط اين حياط ... ديگر بچه دار هم نمي شوم
مثل شمع تا شدم. يكي مرا گرفت برويد مردش را بياوريد. از حال رفت نمي فهميدم چه مي گذرد. عزا و شيون را كه نمي شود تعريف كرد. رحيم كه آمد مرا به اتاق برده بودند. از پله ها بالا آمد. چشمانش سرخ بود. از تن پروري خودم نفرت داشتم. چرا اين قدر به من مي رسيدند؟ چرا نمي گذارند
توي حياط بروم؟ گفتم:
_رحيم، بياورش اين جا. بيرون هوا سرد است.
دستم را به التماس دراز كرده بودم
رحيم با چشمان سرخ به جرز ديوار تكيه داد و بي صدا به من خيره شد خانه سوت و كور بود. آتش بس بود. مادرشوهرم در يك طرف حياط و من در طرف ديگر. رحيم تحمل نداشت. از خانه بيرون مي رفت. دلم مي خواست كنارم بود. سر بر شانه اش مي گذاشتم و او شانه هاي ضعيف مرا مي ماليد. دلم مي خواست بگويم رحيم، غصه دارد مرا مي كشد به دادم برس دلم مي خواست بگويد نكن محبوب جان، با خودت اين طور نكن. دلم مي خواست شب ها ببينم كه مثل من بيدار است و به سقف خيره شده. اشك هايش را ببينم كه بي صدا از گوشه چشم ها بر روي متكا مي ريزد. ولي رحيم نبود.
او تكيه گاه من نبود. انگار ميان زمين و آسمان معلق بودم دايه آمد. شنيدم كه با مادرشوهرم حرف مي زند. ده پانزده روز گذشته بود. ديدم كه اشكريزان از پله ها بالا آمد و بي حرف مرا در آغوش گرفت. گفتم:
_آخ، دايه، دايه، دايه!
و اشكم سرازير شد غروب دايه رفت. ولي زود برگشت
_چرا برگشتي دايه جان؟
_پيشت مي مانم. يك چند روزي پيش تو مي مانم
_خانوم جان چه گفت؟
_چه گفت؟ ضجه مويه مي كند
_آقا جانم چي؟
توي اتاق تنها نشسته تسبيح مي اندازد و لام و تا كام حرف نمي زند. رنگش شده رنگ گچ . شب در كنارم دراز كشيد . رحيم در اتاق مجاور خوابيد . نجوا مي كردم. اشك مي ريختم و برايش درد دل مي كردم
_دايه جان پشت دستش از گرد و خاك تركيده بود و مي سوخت. دايه جان وقتي بد و بيراه مي گفت مي زدم توي دهان كوچكش.... دايه وقتي با رحيم دعوا مي كرديم مي ترسيد و گريه مي كرد ... دايه جان گندم شاهدانه نداشتم بهش بدهم
دايه گريه مي كرد:
_بس كن محبوب، داري خودت را مي كشي. خوب بچه را بايد ادب كرد ديگر. همه بچه هايشان را كتك مي زنند.
_پس هيچ كس از ترس اين كه مبادا بچه اش يك روز توي حوض بيفتد نبايد بچه اش را ادب كند؟
غصه بيچاره ام كرده بود. ديوانه ام كرده بود. دائم چانه ام مي لرزيد. دائم گريه مي كردم. تا مي خواستم غذا بخورم به ياد او مي افتادم. _حالا كجاست؟ گرسنه است؟ تنهاست؟ مبادا از تاريكي بترسد؟ آخ دايه جان ... دايه مي گفت :
_رحيم خان ببريدش گردش. ببريدش زيارت . رحيم با تاسف سر تكان مي داد. يعني بي فايده است چشم نديد مادرشوهرم را داشتم. رحيم هم با او صحبت نمي كرد. صد بار به او گفته بودم نگذار اين بچه توي كوچه ها ولو شود. از شنيدن صدايش در حياط مو به تنم راست مي شد. صداي عزرائيل بود . دلم نمي خواست از آن كوچه گذر كنم. خانه آسيد تقي سقط فروش را ببينم. قتلگاه پسرم را. به گوشه حياط نگاه نمي كردم. انگار هنوز آن جا زير پارچه سفيد درازش كرده بودند. شب ها به سختي به خواب مي رفتم. آن هم چه خوابي! قربان صد شب بي خوابي. دلم نمي خواست بخوابم. از خوابيدن وحشت داشتم. خواب مي ديدم در اتاق است. بيدار مي شدم. زير كرسي نشسته و به من چسبيده. بيدار مي شدم. گريه كنان دنبالم مي دود. از خواب مي پريدم. در همان خواب هم كه او را مي ديدم با درد و اندوه توام بود. زيرا كه مي دانستم دروغ است. مي دانستم دارم خواب مي بينم و هر شب در خواب سبك و دردناكي كه داشتم، زني، كسي را صدا مي زد. از دور. از خيلي دور گوش مي دادم
_علي اصغرم ... علي اصغرم
سه ماه گذشت و امواج درد و اندوه كم كم فروكش كرد. ظاهر زندگي عادي و صاف بود ولي در عمق آن غم و رنج سوزان من ته نشين شده بود كه با كوچك ترين حركتي به سطح مي آمد و روح مرا تيره و تار مي كرد. دردي است كه نمي توان بر زبان آورد و از خدا مي خواستم هرگز كسي نفهمد چه گونه دردي است رحيم زودتر از من از غم فارغ شد. يك روز صبح در نهايت حيرت ديدم كه شانه چوبي مرا برداشته و سر و زلف را صفا مي دهد. سبيلش را مرتب مي كند.
_برويد دكتر بياوريد ديگر .
يكي به ملایمت گفت :
_ديگر فايده ندارد .
كلمه ديگر در مغزم درخشيد و حواسم يك دفعه سر جا آمد .
_افتاده توي حوض
_يعني چه؟ حتما اشتباهي شده. حوض ما كه گود نيست. مادربزرگش كه اين جا بود؟
_حوض؟ كدام حوض؟
_حوض خانه آسيد تقي سقط فروش
_مرده؟
سكوت .
با فرياد پرسيدم:
_مرده؟
به همين آساني از دستم رفته بود. مثل يك ماهي ليز خورد و در رفت. بچه هاي همه سالم هستند. دست همه در دست مادرانشان است. حالا همه مي روند خانه. خوشحال از اين كه بال به سر پسر آن ها نيامده. فقط به سر من آمده. مي گويند ببين مادر نگفتم سر حوض نرو؟ و من، تك و تنها، وسط اين حياط ... ديگر بچه دار هم نمي شوم
مثل شمع تا شدم. يكي مرا گرفت برويد مردش را بياوريد. از حال رفت نمي فهميدم چه مي گذرد. عزا و شيون را كه نمي شود تعريف كرد. رحيم كه آمد مرا به اتاق برده بودند. از پله ها بالا آمد. چشمانش سرخ بود. از تن پروري خودم نفرت داشتم. چرا اين قدر به من مي رسيدند؟ چرا نمي گذارند
توي حياط بروم؟ گفتم:
_رحيم، بياورش اين جا. بيرون هوا سرد است.
دستم را به التماس دراز كرده بودم
رحيم با چشمان سرخ به جرز ديوار تكيه داد و بي صدا به من خيره شد خانه سوت و كور بود. آتش بس بود. مادرشوهرم در يك طرف حياط و من در طرف ديگر. رحيم تحمل نداشت. از خانه بيرون مي رفت. دلم مي خواست كنارم بود. سر بر شانه اش مي گذاشتم و او شانه هاي ضعيف مرا مي ماليد. دلم مي خواست بگويم رحيم، غصه دارد مرا مي كشد به دادم برس دلم مي خواست بگويد نكن محبوب جان، با خودت اين طور نكن. دلم مي خواست شب ها ببينم كه مثل من بيدار است و به سقف خيره شده. اشك هايش را ببينم كه بي صدا از گوشه چشم ها بر روي متكا مي ريزد. ولي رحيم نبود.
او تكيه گاه من نبود. انگار ميان زمين و آسمان معلق بودم دايه آمد. شنيدم كه با مادرشوهرم حرف مي زند. ده پانزده روز گذشته بود. ديدم كه اشكريزان از پله ها بالا آمد و بي حرف مرا در آغوش گرفت. گفتم:
_آخ، دايه، دايه، دايه!
و اشكم سرازير شد غروب دايه رفت. ولي زود برگشت
_چرا برگشتي دايه جان؟
_پيشت مي مانم. يك چند روزي پيش تو مي مانم
_خانوم جان چه گفت؟
_چه گفت؟ ضجه مويه مي كند
_آقا جانم چي؟
توي اتاق تنها نشسته تسبيح مي اندازد و لام و تا كام حرف نمي زند. رنگش شده رنگ گچ . شب در كنارم دراز كشيد . رحيم در اتاق مجاور خوابيد . نجوا مي كردم. اشك مي ريختم و برايش درد دل مي كردم
_دايه جان پشت دستش از گرد و خاك تركيده بود و مي سوخت. دايه جان وقتي بد و بيراه مي گفت مي زدم توي دهان كوچكش.... دايه وقتي با رحيم دعوا مي كرديم مي ترسيد و گريه مي كرد ... دايه جان گندم شاهدانه نداشتم بهش بدهم
دايه گريه مي كرد:
_بس كن محبوب، داري خودت را مي كشي. خوب بچه را بايد ادب كرد ديگر. همه بچه هايشان را كتك مي زنند.
_پس هيچ كس از ترس اين كه مبادا بچه اش يك روز توي حوض بيفتد نبايد بچه اش را ادب كند؟
غصه بيچاره ام كرده بود. ديوانه ام كرده بود. دائم چانه ام مي لرزيد. دائم گريه مي كردم. تا مي خواستم غذا بخورم به ياد او مي افتادم. _حالا كجاست؟ گرسنه است؟ تنهاست؟ مبادا از تاريكي بترسد؟ آخ دايه جان ... دايه مي گفت :
_رحيم خان ببريدش گردش. ببريدش زيارت . رحيم با تاسف سر تكان مي داد. يعني بي فايده است چشم نديد مادرشوهرم را داشتم. رحيم هم با او صحبت نمي كرد. صد بار به او گفته بودم نگذار اين بچه توي كوچه ها ولو شود. از شنيدن صدايش در حياط مو به تنم راست مي شد. صداي عزرائيل بود . دلم نمي خواست از آن كوچه گذر كنم. خانه آسيد تقي سقط فروش را ببينم. قتلگاه پسرم را. به گوشه حياط نگاه نمي كردم. انگار هنوز آن جا زير پارچه سفيد درازش كرده بودند. شب ها به سختي به خواب مي رفتم. آن هم چه خوابي! قربان صد شب بي خوابي. دلم نمي خواست بخوابم. از خوابيدن وحشت داشتم. خواب مي ديدم در اتاق است. بيدار مي شدم. زير كرسي نشسته و به من چسبيده. بيدار مي شدم. گريه كنان دنبالم مي دود. از خواب مي پريدم. در همان خواب هم كه او را مي ديدم با درد و اندوه توام بود. زيرا كه مي دانستم دروغ است. مي دانستم دارم خواب مي بينم و هر شب در خواب سبك و دردناكي كه داشتم، زني، كسي را صدا مي زد. از دور. از خيلي دور گوش مي دادم
_علي اصغرم ... علي اصغرم
سه ماه گذشت و امواج درد و اندوه كم كم فروكش كرد. ظاهر زندگي عادي و صاف بود ولي در عمق آن غم و رنج سوزان من ته نشين شده بود كه با كوچك ترين حركتي به سطح مي آمد و روح مرا تيره و تار مي كرد. دردي است كه نمي توان بر زبان آورد و از خدا مي خواستم هرگز كسي نفهمد چه گونه دردي است رحيم زودتر از من از غم فارغ شد. يك روز صبح در نهايت حيرت ديدم كه شانه چوبي مرا برداشته و سر و زلف را صفا مي دهد. سبيلش را مرتب مي كند.
به چب و راست مي چرخد و خود را در آيينه بالاي بخاري برانداز مي كند.
چه حوصله اي داشت او را به خود راه نمي دادم .
نویسنده : فتانه سید جوادی
@ettelaatmofid
چه حوصله اي داشت او را به خود راه نمي دادم .
نویسنده : فتانه سید جوادی
@ettelaatmofid
❤️راهکارهایی ساده برای داشتن قلبی سالم
🔹چای سبز
🔹مصرف روغن زیتون وروغن هسته انگور
🔹مصرف غلات سبوس دار
🔹8ساعت خواب شبانه
🔹20 دقیقه پیاده روی سریع
🔹عدم مصرف سیگار والکل
@ettelaatmofid
🔹چای سبز
🔹مصرف روغن زیتون وروغن هسته انگور
🔹مصرف غلات سبوس دار
🔹8ساعت خواب شبانه
🔹20 دقیقه پیاده روی سریع
🔹عدم مصرف سیگار والکل
@ettelaatmofid
با گوجه سبز آب بخورید ! 👌🏻
▫️ترکیب گوجه سبز مقادیر زیادی پتاسیم و فلورهم وجود دارد که فلور در سلامت دندانها موثر است و پتاسیم هم در کارکرد بافت عضلانی و عضله قلب تاثیر بالایی دارد
▫️گوجه سبز به عنوان میوه ای که خاصیت آنتی اکسیدانی دارد خاصیت ضد سرطان و پیشگیری از پیری سلولی و حتی مقداری اثر کاهنده در چربی های خون دارد
+ گوجه سبز، مقدار زیادی اگزالات دارد و میتواند در سیستم کلیوی بدن تجمع و سنگ های ادراری تولید کند، کسانیکه سنگ کلیه دارند بهترست گوجه سبز نخورند
@ettelaatmofid
▫️ترکیب گوجه سبز مقادیر زیادی پتاسیم و فلورهم وجود دارد که فلور در سلامت دندانها موثر است و پتاسیم هم در کارکرد بافت عضلانی و عضله قلب تاثیر بالایی دارد
▫️گوجه سبز به عنوان میوه ای که خاصیت آنتی اکسیدانی دارد خاصیت ضد سرطان و پیشگیری از پیری سلولی و حتی مقداری اثر کاهنده در چربی های خون دارد
+ گوجه سبز، مقدار زیادی اگزالات دارد و میتواند در سیستم کلیوی بدن تجمع و سنگ های ادراری تولید کند، کسانیکه سنگ کلیه دارند بهترست گوجه سبز نخورند
@ettelaatmofid
داستان شب
بامداد خمار
قسمت ۵۷
چطورمي توانستم؟ من اين جا خوش باشم و بچه ام آن جا ... نه، نمي توانستم. دست خودم نبود چند ماه ديگر هم گذشت. من مست اندوه بودم. حال دعوا و مرافعه نداشتم. كي نوروز شده بود؟ كي گذشته بود؟
کي بهار تمام شد كه من نفهميدم
شبي بعد از شام من و رحيم در اتاق نشسته بوديم. من گلدوزي مي كردم. كار ديگري نداشتم كه بكنم. رحيم رو به رويم نشسته بود. انگار بعد از مدت ها از خواب بيدار شده باشم، سر بلند كردم و او را نگاه كردم. نه سرسري، بلكه با دقت. مثل اين كه بعد از مدت ها از سفر آمده و من ارزيابي اش مي كنم. موها را روغن زده و به يك سو شانه كرده بود. آرام و بي خيال. يك پا را دراز كرده و زانوي پاي راست را قائم نگه داشته، دست راست را به آن تكيه داده بود. سيگار مي كشيد. تازگي ها سيگاري شده بود. يك زير سيگاري كنار دست راستش روي قالي بود. دهانش بوي مشروب مي داد. تن به كار نمي داد. مثل هميشه. از جا برخاست. جعبه چوبي را كه وسايلش، وسايل خوش نويسي اش در آن بود آورد و كنار دستش گذاشت. قلم نئي را در دوات پر از ليقه و مركب فرو برد و شروع به نوشتن كرد. پرسيدم:
_چه مي نويسي رحيم؟
کاغذ را به سوي من گرداند:
_دل مي رود ز دستم، صاحبدلان خدا را.
چندشم شد.
_چه قدر از اين شعر خوشت مي آيد! يكي كه نوشته اي؟
با دست به بالای طاقچه اشاره كردم. خنديد و گفت:
_هر چند سال يك دفعه هوس مي كنم باز اين را بنويسم
نوشته را تمام كرد و لب طاقچه گذاشت تا خشك شود
صبح كه برخاستم آفتاب در حياط پهن بود. شوقي براي برخاستن نداشتم. اميدي نداشتم. نزديك ظهر بود كه از رختخواب بيرون آمدم و به اتاق تالار رفتم. نوشته سر طاقچه نبود. رحيم آن را برده بوداواخر تابستان بود. دايه آمد. توي اتاق نشسته بوديم و چاي مي خورديم. تا او را مي ديدم داغم تازه مي شد و زير گريه مي زدم. دايه گفت:
_بس كن مادر جان. چرا خودت را عذاب مي دهي؟ كي مي خواهي دست برداري؟
_دايه جان، آخر دردم كه يكي نيست. ديگر حامله هم نمي شوم .
دايه بي اراده گفت:
_چه بهتر. خدا را شكر. با اين شوهر چشم چراني كه
زبانش را گزيد
_چي؟
_هيچي. من چيزي نگفتم
_دايه بگو. مي دانم يك چيزهايي مي داني
_از كجا مي دانم؟ همين طوري يك چيزي گفتم:
نگاه با نفوذي در چشمانش انداختم و با لحني محكم گفتم:
_دايه بگو .
_چي را بگويم؟ والله چيزي نيست كه بگويم. زن فيروز، دده خانم، يكي دو بار از دم دكانش رد شده بود. مي گفت یكي چيزهايي ديده...
مثال چه چيزهايي؟
_والله من نمي دانم. حرف هاي او كه حرف نيست. فقط همين را سربسته به من گفت:
_دم دكان او چه كار داشته؟
_والله پيغام برده بود خانه عمه تان. ناهار نگهش داشته بودند. بعد از ناهار مي آيد برگردد، سر راه برگشتن از دم دكان رحيم آقا رد مي شود
_دكان رحيم آقا كجا؟ خانه عمه كشور كجا؟
_من هم كه گفتم، حرف هايش حرف نيست. دروغ مي گويد
_ نه، دروغ نمي گويد. بس كه فضول است حتما رفته سر و گوش آب بدهد ... ولي دروغ نمي گويد.
_حالا تو را به خدا چيزي به رحيم آقا نگويي ها! ... از چشم من مي بيند .
_بچه كه نيستم دايه جان .
_قبلا هم بو برده بودم ولي دلم نمي خواست باور كنم. خودم را به حماقت مي زدم. برايم بي تفاوت بود. با اين همه چيزهايي حدس مي زدم. از ناهار نيامدنش، از كت و شلوارش، از سر شانه كردنش، از خطاطي اش، از دل مي رود ز دستم . ناهار خوردم. رحيم خانه نبود . خودم را به خواب زدم. مادرشوهرم هم در اتاقش خوابيده بود. آهسته چادرم را برداشتم. كفش هايم را به دست گرفتم و نوك پا نوك پا به دالان رفتم. چادر به سر كردم و پيچه گذاشتم. كفش هايم را پوشيدم و از خانه خارج شدم. تازه نيم ساعت از ظهر مي گذشت. با عجله يك خيابان پر درخت و چند كوچه پس كوچه را طي كردم. دكان رحيم دو در داشت. در اصلي در كمركش خيابان بود. ولي آن در بسته بود. وارد كوچه بغل آن شدم و به پس كوچه اي كه موازي خيابان بود و از دكان يك در كوچك نيز به آن جا باز مي شد سرك كشيدم. در كوچك باز بود. صداي اره كشيدن مي آمد. هيچ خبري نبود. تا ته كوچه رفتم و برگشتم. باز خبري نبود.
دو سه بار رفتم و آهسته برگشتم. اگر كسي در كوچه بود حتما به رفتار من شك مي برد. ولي پرنده پر نمي زد.
مردم همه به خواب بعدازظهر فرو رفته بودند . دفعه سوم يا چهارم بود. داشتم برمي گشتم. دختري بسيار قد كوتاه از خيابان وارد كوچه شد. من ته كوچه بودم.
خيلي فاصله داشتم. با اين همه به هواي تكان دادن خاك پايين چادرم خم شدم و وقتي سر بلند كردم او را ديدم كه به پس كوچه اي كه در دكان رحيم در ته آن باز مي شد پيچيد . پيچه اش را بالا زده بود
بامداد خمار
قسمت ۵۷
چطورمي توانستم؟ من اين جا خوش باشم و بچه ام آن جا ... نه، نمي توانستم. دست خودم نبود چند ماه ديگر هم گذشت. من مست اندوه بودم. حال دعوا و مرافعه نداشتم. كي نوروز شده بود؟ كي گذشته بود؟
کي بهار تمام شد كه من نفهميدم
شبي بعد از شام من و رحيم در اتاق نشسته بوديم. من گلدوزي مي كردم. كار ديگري نداشتم كه بكنم. رحيم رو به رويم نشسته بود. انگار بعد از مدت ها از خواب بيدار شده باشم، سر بلند كردم و او را نگاه كردم. نه سرسري، بلكه با دقت. مثل اين كه بعد از مدت ها از سفر آمده و من ارزيابي اش مي كنم. موها را روغن زده و به يك سو شانه كرده بود. آرام و بي خيال. يك پا را دراز كرده و زانوي پاي راست را قائم نگه داشته، دست راست را به آن تكيه داده بود. سيگار مي كشيد. تازگي ها سيگاري شده بود. يك زير سيگاري كنار دست راستش روي قالي بود. دهانش بوي مشروب مي داد. تن به كار نمي داد. مثل هميشه. از جا برخاست. جعبه چوبي را كه وسايلش، وسايل خوش نويسي اش در آن بود آورد و كنار دستش گذاشت. قلم نئي را در دوات پر از ليقه و مركب فرو برد و شروع به نوشتن كرد. پرسيدم:
_چه مي نويسي رحيم؟
کاغذ را به سوي من گرداند:
_دل مي رود ز دستم، صاحبدلان خدا را.
چندشم شد.
_چه قدر از اين شعر خوشت مي آيد! يكي كه نوشته اي؟
با دست به بالای طاقچه اشاره كردم. خنديد و گفت:
_هر چند سال يك دفعه هوس مي كنم باز اين را بنويسم
نوشته را تمام كرد و لب طاقچه گذاشت تا خشك شود
صبح كه برخاستم آفتاب در حياط پهن بود. شوقي براي برخاستن نداشتم. اميدي نداشتم. نزديك ظهر بود كه از رختخواب بيرون آمدم و به اتاق تالار رفتم. نوشته سر طاقچه نبود. رحيم آن را برده بوداواخر تابستان بود. دايه آمد. توي اتاق نشسته بوديم و چاي مي خورديم. تا او را مي ديدم داغم تازه مي شد و زير گريه مي زدم. دايه گفت:
_بس كن مادر جان. چرا خودت را عذاب مي دهي؟ كي مي خواهي دست برداري؟
_دايه جان، آخر دردم كه يكي نيست. ديگر حامله هم نمي شوم .
دايه بي اراده گفت:
_چه بهتر. خدا را شكر. با اين شوهر چشم چراني كه
زبانش را گزيد
_چي؟
_هيچي. من چيزي نگفتم
_دايه بگو. مي دانم يك چيزهايي مي داني
_از كجا مي دانم؟ همين طوري يك چيزي گفتم:
نگاه با نفوذي در چشمانش انداختم و با لحني محكم گفتم:
_دايه بگو .
_چي را بگويم؟ والله چيزي نيست كه بگويم. زن فيروز، دده خانم، يكي دو بار از دم دكانش رد شده بود. مي گفت یكي چيزهايي ديده...
مثال چه چيزهايي؟
_والله من نمي دانم. حرف هاي او كه حرف نيست. فقط همين را سربسته به من گفت:
_دم دكان او چه كار داشته؟
_والله پيغام برده بود خانه عمه تان. ناهار نگهش داشته بودند. بعد از ناهار مي آيد برگردد، سر راه برگشتن از دم دكان رحيم آقا رد مي شود
_دكان رحيم آقا كجا؟ خانه عمه كشور كجا؟
_من هم كه گفتم، حرف هايش حرف نيست. دروغ مي گويد
_ نه، دروغ نمي گويد. بس كه فضول است حتما رفته سر و گوش آب بدهد ... ولي دروغ نمي گويد.
_حالا تو را به خدا چيزي به رحيم آقا نگويي ها! ... از چشم من مي بيند .
_بچه كه نيستم دايه جان .
_قبلا هم بو برده بودم ولي دلم نمي خواست باور كنم. خودم را به حماقت مي زدم. برايم بي تفاوت بود. با اين همه چيزهايي حدس مي زدم. از ناهار نيامدنش، از كت و شلوارش، از سر شانه كردنش، از خطاطي اش، از دل مي رود ز دستم . ناهار خوردم. رحيم خانه نبود . خودم را به خواب زدم. مادرشوهرم هم در اتاقش خوابيده بود. آهسته چادرم را برداشتم. كفش هايم را به دست گرفتم و نوك پا نوك پا به دالان رفتم. چادر به سر كردم و پيچه گذاشتم. كفش هايم را پوشيدم و از خانه خارج شدم. تازه نيم ساعت از ظهر مي گذشت. با عجله يك خيابان پر درخت و چند كوچه پس كوچه را طي كردم. دكان رحيم دو در داشت. در اصلي در كمركش خيابان بود. ولي آن در بسته بود. وارد كوچه بغل آن شدم و به پس كوچه اي كه موازي خيابان بود و از دكان يك در كوچك نيز به آن جا باز مي شد سرك كشيدم. در كوچك باز بود. صداي اره كشيدن مي آمد. هيچ خبري نبود. تا ته كوچه رفتم و برگشتم. باز خبري نبود.
دو سه بار رفتم و آهسته برگشتم. اگر كسي در كوچه بود حتما به رفتار من شك مي برد. ولي پرنده پر نمي زد.
مردم همه به خواب بعدازظهر فرو رفته بودند . دفعه سوم يا چهارم بود. داشتم برمي گشتم. دختري بسيار قد كوتاه از خيابان وارد كوچه شد. من ته كوچه بودم.
خيلي فاصله داشتم. با اين همه به هواي تكان دادن خاك پايين چادرم خم شدم و وقتي سر بلند كردم او را ديدم كه به پس كوچه اي كه در دكان رحيم در ته آن باز مي شد پيچيد . پيچه اش را بالا زده بود
با قلبي لرزان، آهسته آهسته نزديك شدم. ديگر صداي اره نمي آمد. آهسته سرك كشيدم.
دخترك هيكل بسيار چاق و فربهي داشت. با چادر كهنه رنگ و رو رفته اي كه به سر داشت شبيه كدو تنبل به نظر مي رسيد. صورتش را نمي ديدم چون دور بود .
ولي به نظرم رسيد كه صداي خنده اش را هم شنيدم. دخترك به چپ و راست نگاه كرد مبادا كسي او را ببيند. خود را كنار كشيدم. وقتي دوباره نگاه كردم، كسي در كوچه نبود. يكي دو دقيقه طول كشيد. مغز سرم مي جوشيد. نه از اندوه از دست دادن يك عشق احساس مي كردم خرد شده ام. اين مردپست فطرت مثل عنكبوتي بود كه براي گرفتن مگس باز تار تنيده باشد . مرگ پسرم آخرين ضربه را به عشق ما زده بود . با خنجري تيز و برنده قلب هاي ما را به يك ضربه از هم جدا كرده بود و حالا، اين رفتار بي شرمانه او، نمك بر جاي آن زخم مي پاشيد . دختر از دكان بيرون آمد و به سوي انتهاي كوچه به راه افتاد. خود را كنار كشيدم و به سرعت به خيابان بازگشتم . تازه به خيابان رسيده بودم كه از كنارم گذشت. نفس نفس مي زد. از شدت هيجان بود يا از فرط چاقي، نمي دانم . داشت پيچه اش را پايين مي كشيد. فقط يك لحظه نيمرخ گوشتالودش را ديدم كه سرخ بود چاق. مثل خمير باد كرده. بيني پهني كه انگار با مشت بر آن كوبيده بودند و توي صورتش فرو رفته بود و نك آن بدون اغراق به لب هايش مي رسيد. صد رحمت به كوكب .... فقط همين نيمرخ زشت و چندش آور و آن قد كوتاه و هيكل چاق كه مانند بام غلتان قل مي خورد و دور مي شد در نظرم مانده
بي اراده سايه به سايه اش به راه افتادم. دو كوچه بالاتر دوباره به سمت راست پيچيد و در انتهاي كوچه كه بن بست بود، در ميان دو لنگه در كوتاه چوبي يك خانه كوچك از نظر ناپديد شد. متحير ميان كوچه ايستاده بودم و به دور و برم نگاه مي كردم. مي خواستم برگردم. زني در تنها خانه اي را كه در سمت چپم بود گشود و از ديدن من كه بلاكليف به چپ و راست نگاه مي كردم يكه خورده پرسيد:
_خانم فرمايشي داشتيد؟ خانه كه را مي خواهيد؟
به خودم آمدم و ب بلاصله به سويش رفتم. از اين كه پيچه چهره ام را پوشانده بود شكرگذار بودم. انگار يك نفر حرف در دهانم مي گذاشت
_خانم، من مي خواستم از دختر اين خانه خواستگاري كنم. براي داداشم. اما مي خواستم اول يك پرس و جويي بكنم ببينم چه طور آدم هايي هستند. شما آن ها را مي شناسيد؟
بدنم در زير چادر مي لرزيد. زنگ نگاهي دزدانه به آن خانه انداخت و به لحني كنايه آميز گفت:
_وا! ... اين ها كه دختر ندارند. بچه دار نمي شوند.
_پس آن دختر تپل مپل قد كوتاه كيست؟
_همان كه يك چشمش تاب دارد؟ اون دختر جاري خاور خانم است. دختر برادر شوهرش. اغلب هم اين جا پلاس است.
دلم خنك شد. خاك بر سرت رحيم. لياقتت همين است. پرسيدم:
_اسمش چيست؟
_اسمش معصومه است .
_عمويش چه كاره است؟
_ عمويش آژان است .
_دختره چه طور دختريست؟ هنري، سوادي، فني، چيزي دارد يا نه؟
خنديد:
_هنر؟
بعد صدايش را پايين آورد و آهسته گفت:
_تو را به خدا از من نشنيده بگيريد ها! از آن پاچه ورماليده ها هستند، خانم به درد شما نمي خورند. دختره از آن سر به هواهاست. نمي شود جلويش را نگه داشت. زن عموي بيچاره از دستش عاجز است ولي حرف بزند شوهرشزير لگد لهش مي كند. اهل محل از دستشان به عذاب هستند. تازه ... اين كه خوب است. بايد برادرهاي دختره را ببينيد. داش اكبر معروف است
_مگر چه طور هستند؟
_از آن قداره بندهاست. آب منگل مي نشيند. از آن جانورها هستند. خدا نكند با كسي طرف شوند. يكي توي صابون پزي كار مي كند. يكي ديگر هم هر روز يك كاري مي كند. يك روز خميرگير است. گاهي در دكان سبزي فروشي مي ايستد. گاهي شاگرد كله پز مي شود. بس كه شر است هيچ كس نگهش نمي دارد. از آن بزن بهادرها هستند. مادرشان كيسه حمام مي بافد و سفيداب درست مي كند. بد كوفتي هستند. به درد شما نمي خورند
پرسيدم:
_گفتيد عمويشان آژان است؟
_آره ... پشه را روي هوا نعل مي كند. گوش همه را مي برد. دوست و آشنا و همسايه سرش نمي شود
بهت زده مانده بودم. رحيم اين را ديگر از كجا پيدا كرده بود؟ زن گفت:
_حالا بفرماييد يك ليوان شربت بخوريد. نمك ندارد .
_دست شما درد نكند. بايد بروم. راهم دور است
_خانم جان، تو را به خدا اين حرف ها بين خودمان بماند ها! ... من محض رضاي خدا گفتم. حيف برادر شماست كه توي آتش بيفتد. يك وقت به گوششان نرسانيدها! براي ما شر درست مي شود
_اختيار داريد خانم، مگر من بچه هستم؟ هر چه گفتيد بين خودمان مي ماند . آرام آرام به خانه برمي گشتم. دلم مي خواست هرچه ممكن است ديرتر برسم. با كمال تعجب مي ديدم كه چندان ناراحت نيستم. در حقيقت اصلا ناراحت نبودم. بي تفاوت بودم. انگار از همه چيز دور بودم. اين مسائل به من مربوط نمي شد. غمي نداشتم. دلم يك تكه سنگ بود. غم و شادي به آدم هايي مربوط مي شد كه روح داشتند. كه زنده بودند و در اين زندگي اميد و هدفي داشتند.
دخترك هيكل بسيار چاق و فربهي داشت. با چادر كهنه رنگ و رو رفته اي كه به سر داشت شبيه كدو تنبل به نظر مي رسيد. صورتش را نمي ديدم چون دور بود .
ولي به نظرم رسيد كه صداي خنده اش را هم شنيدم. دخترك به چپ و راست نگاه كرد مبادا كسي او را ببيند. خود را كنار كشيدم. وقتي دوباره نگاه كردم، كسي در كوچه نبود. يكي دو دقيقه طول كشيد. مغز سرم مي جوشيد. نه از اندوه از دست دادن يك عشق احساس مي كردم خرد شده ام. اين مردپست فطرت مثل عنكبوتي بود كه براي گرفتن مگس باز تار تنيده باشد . مرگ پسرم آخرين ضربه را به عشق ما زده بود . با خنجري تيز و برنده قلب هاي ما را به يك ضربه از هم جدا كرده بود و حالا، اين رفتار بي شرمانه او، نمك بر جاي آن زخم مي پاشيد . دختر از دكان بيرون آمد و به سوي انتهاي كوچه به راه افتاد. خود را كنار كشيدم و به سرعت به خيابان بازگشتم . تازه به خيابان رسيده بودم كه از كنارم گذشت. نفس نفس مي زد. از شدت هيجان بود يا از فرط چاقي، نمي دانم . داشت پيچه اش را پايين مي كشيد. فقط يك لحظه نيمرخ گوشتالودش را ديدم كه سرخ بود چاق. مثل خمير باد كرده. بيني پهني كه انگار با مشت بر آن كوبيده بودند و توي صورتش فرو رفته بود و نك آن بدون اغراق به لب هايش مي رسيد. صد رحمت به كوكب .... فقط همين نيمرخ زشت و چندش آور و آن قد كوتاه و هيكل چاق كه مانند بام غلتان قل مي خورد و دور مي شد در نظرم مانده
بي اراده سايه به سايه اش به راه افتادم. دو كوچه بالاتر دوباره به سمت راست پيچيد و در انتهاي كوچه كه بن بست بود، در ميان دو لنگه در كوتاه چوبي يك خانه كوچك از نظر ناپديد شد. متحير ميان كوچه ايستاده بودم و به دور و برم نگاه مي كردم. مي خواستم برگردم. زني در تنها خانه اي را كه در سمت چپم بود گشود و از ديدن من كه بلاكليف به چپ و راست نگاه مي كردم يكه خورده پرسيد:
_خانم فرمايشي داشتيد؟ خانه كه را مي خواهيد؟
به خودم آمدم و ب بلاصله به سويش رفتم. از اين كه پيچه چهره ام را پوشانده بود شكرگذار بودم. انگار يك نفر حرف در دهانم مي گذاشت
_خانم، من مي خواستم از دختر اين خانه خواستگاري كنم. براي داداشم. اما مي خواستم اول يك پرس و جويي بكنم ببينم چه طور آدم هايي هستند. شما آن ها را مي شناسيد؟
بدنم در زير چادر مي لرزيد. زنگ نگاهي دزدانه به آن خانه انداخت و به لحني كنايه آميز گفت:
_وا! ... اين ها كه دختر ندارند. بچه دار نمي شوند.
_پس آن دختر تپل مپل قد كوتاه كيست؟
_همان كه يك چشمش تاب دارد؟ اون دختر جاري خاور خانم است. دختر برادر شوهرش. اغلب هم اين جا پلاس است.
دلم خنك شد. خاك بر سرت رحيم. لياقتت همين است. پرسيدم:
_اسمش چيست؟
_اسمش معصومه است .
_عمويش چه كاره است؟
_ عمويش آژان است .
_دختره چه طور دختريست؟ هنري، سوادي، فني، چيزي دارد يا نه؟
خنديد:
_هنر؟
بعد صدايش را پايين آورد و آهسته گفت:
_تو را به خدا از من نشنيده بگيريد ها! از آن پاچه ورماليده ها هستند، خانم به درد شما نمي خورند. دختره از آن سر به هواهاست. نمي شود جلويش را نگه داشت. زن عموي بيچاره از دستش عاجز است ولي حرف بزند شوهرشزير لگد لهش مي كند. اهل محل از دستشان به عذاب هستند. تازه ... اين كه خوب است. بايد برادرهاي دختره را ببينيد. داش اكبر معروف است
_مگر چه طور هستند؟
_از آن قداره بندهاست. آب منگل مي نشيند. از آن جانورها هستند. خدا نكند با كسي طرف شوند. يكي توي صابون پزي كار مي كند. يكي ديگر هم هر روز يك كاري مي كند. يك روز خميرگير است. گاهي در دكان سبزي فروشي مي ايستد. گاهي شاگرد كله پز مي شود. بس كه شر است هيچ كس نگهش نمي دارد. از آن بزن بهادرها هستند. مادرشان كيسه حمام مي بافد و سفيداب درست مي كند. بد كوفتي هستند. به درد شما نمي خورند
پرسيدم:
_گفتيد عمويشان آژان است؟
_آره ... پشه را روي هوا نعل مي كند. گوش همه را مي برد. دوست و آشنا و همسايه سرش نمي شود
بهت زده مانده بودم. رحيم اين را ديگر از كجا پيدا كرده بود؟ زن گفت:
_حالا بفرماييد يك ليوان شربت بخوريد. نمك ندارد .
_دست شما درد نكند. بايد بروم. راهم دور است
_خانم جان، تو را به خدا اين حرف ها بين خودمان بماند ها! ... من محض رضاي خدا گفتم. حيف برادر شماست كه توي آتش بيفتد. يك وقت به گوششان نرسانيدها! براي ما شر درست مي شود
_اختيار داريد خانم، مگر من بچه هستم؟ هر چه گفتيد بين خودمان مي ماند . آرام آرام به خانه برمي گشتم. دلم مي خواست هرچه ممكن است ديرتر برسم. با كمال تعجب مي ديدم كه چندان ناراحت نيستم. در حقيقت اصلا ناراحت نبودم. بي تفاوت بودم. انگار از همه چيز دور بودم. اين مسائل به من مربوط نمي شد. غمي نداشتم. دلم يك تكه سنگ بود. غم و شادي به آدم هايي مربوط مي شد كه روح داشتند. كه زنده بودند و در اين زندگي اميد و هدفي داشتند.
من آن قدر سختي كشيده بودم. آن قدر زهر حقارت را چشيده بودم و آن قدر روحم در فشار بود كه كرخ شده بودم. حساسيت خود را از دست داده بودم. قوه ادراك و احساس نداشتم .
نویسنده : فتانه سید جوادی
@ettelaatmofid
نویسنده : فتانه سید جوادی
@ettelaatmofid
🔸 مواد غذایی ک حتی ۱ روز پس از تاریخ انقضا نباید مصرف کرد! ❌
▫️سبزی آماده: رشد باکتری عفونتزا
▫️توت تازه: عامل اسهال و انگل
▫️تخممرغ: رشد باکتری در پوسته
▫️مرغ بستهبندی: رشد باکتری عفونتزا
/مجله پزشکی
@ettelaatmofid
▫️سبزی آماده: رشد باکتری عفونتزا
▫️توت تازه: عامل اسهال و انگل
▫️تخممرغ: رشد باکتری در پوسته
▫️مرغ بستهبندی: رشد باکتری عفونتزا
/مجله پزشکی
@ettelaatmofid
رانندگان خودروهای سنگین درصورت تردد در خط سبقت جریمه میشوند
جانشین رئیس پلیس راه فراجا:
🔹حرکت ممتد و خطرناک خودروهای سنگین در خط سبقت جاده یکی از دغدغههای پلیس است.
🔹این حرکت علاوه بر ایجاد خطر برای خود راننده و دیگران، بار ترافیکی را نیز به محورها به خصوص محورهای پرتردد تحمیل میکند.
🔹هرگونه حرکت خودروهای سنگین از جمله کامیون و تریلرها در خطوط سبقت ممنوع است و جریمه دارد.
🔹اکنون شاهد افزایش اینگونه رفتارها هستیم به طوری که این اتفاق در آزادراه کرج - قزوین و کرج - تهران بیش از دیگر محورها مشاهده میشود
@ettelaatmofid
جانشین رئیس پلیس راه فراجا:
🔹حرکت ممتد و خطرناک خودروهای سنگین در خط سبقت جاده یکی از دغدغههای پلیس است.
🔹این حرکت علاوه بر ایجاد خطر برای خود راننده و دیگران، بار ترافیکی را نیز به محورها به خصوص محورهای پرتردد تحمیل میکند.
🔹هرگونه حرکت خودروهای سنگین از جمله کامیون و تریلرها در خطوط سبقت ممنوع است و جریمه دارد.
🔹اکنون شاهد افزایش اینگونه رفتارها هستیم به طوری که این اتفاق در آزادراه کرج - قزوین و کرج - تهران بیش از دیگر محورها مشاهده میشود
@ettelaatmofid
آب #نارگیل👇
۱. سلامت قلبیعروقی را افزایش میدهد
۲. سوختوساز را افزایش میدهد
۳. از سنگ کلیه جلوگیری میکند
۴. به گوارش کمک میکند
۵. از کمآبی بدن جلوگیریکرده و آن را درمان میکند
۶. به گرفتگی عضلانی کمک میکند
۷. استخوانها را قوی میکند
۸. نفخ را کاهش میدهد
۹. به کاهش وزن کمک میکند
۱۰. به افراد دیابتی کمک میکند.
۱۱. فشارخون را پایین میآورد
۱۲. اسهال را درمان میکند
@ettelaatmofid
۱. سلامت قلبیعروقی را افزایش میدهد
۲. سوختوساز را افزایش میدهد
۳. از سنگ کلیه جلوگیری میکند
۴. به گوارش کمک میکند
۵. از کمآبی بدن جلوگیریکرده و آن را درمان میکند
۶. به گرفتگی عضلانی کمک میکند
۷. استخوانها را قوی میکند
۸. نفخ را کاهش میدهد
۹. به کاهش وزن کمک میکند
۱۰. به افراد دیابتی کمک میکند.
۱۱. فشارخون را پایین میآورد
۱۲. اسهال را درمان میکند
@ettelaatmofid