عشق_ممنوعه
#پارت_۳ بعد از تموم شدن کلاس بچه ها مشغول جمع کردن وسایلشون بودند. همهمه ی زیادی هم به پا شده بود. مهسا نگاهی به آنید کرد و وقتی اون رو تو فکر دید تلنگری بهش زد و پرسید: خانم شنا بلدی؟ یه وقت غرق نشی؟ آنید با حرف مهسا به خودش اومد و با لبخند گفت: بله که…
#پارت_۴
مهسا تو محوطه ی دانشگاه در حال قدم زدن بود.
نیم ساعتی تا شروع کلاسش مونده بود از صبح آنید رو ندیده بود.
به دور و بر نگاه میکرد شاید بتونه اونو پیدا کنه.
این ساعت باهم کلاس داشتند.
یکدفعه یکی از پشت کمرش رو گرفت.
مهسا از ترس جیغ کوتاهی کشید.
خیلی ترسیده بود.
به پشت سرش نگاه کرد و صورت خندان آنید رو جلوی خودش دید.
با عصبانیت داد زد و گفت: دیوونه مردم از ترس..!
چندتا دختر و پسر که تو اون اطراف بودند با تعجب رو برگردوندند تا ببینند کی جیغ کشیده و چرا؟
آنید: اولا سلام.. دوما صدات رو بیار پایین الان ملت فکر میکنند من اعمال منافی عفت انجام دادم.. سوما خیلی حال میده تو رو اذیت کنم.. اینجور که میترسی خیلی ناز میشی.
مهسا که یه کم آروم تر شده بود با دیدن لبخند گشاد آنید خودش هم به خنده افتاد.
مهسا: چته؟ خیلی شنگولی.. خبری شده؟کبکت خروس میخونه.
آنید: بله خوشحالم..کبکمم میخونه..بالاخره فهمیدم چیکار کنم.
مهسا: چی رو چیکار کنی؟
آنید: کار عملی رو.
مهسا: کدوم کار عملی؟ ما که کار عملی نداشتیم؟
آنید: اه خنگه.. همونی که استاد هفته ی پیش گفت.. که بریم تو باغ کار کنیم که تجربه امون زیاد بشه.
مهسا: اونکه در حد حرف بود.
بعد به ناگاه برقی تو چشم هاش پیدا شد و با هیجان گفت: ببینم بلا ... نکنه یه پسر پولدار پیدا کردی.. آره؟؟؟
آنید: نه بابا خنگه منو این کارها..؟ اگه یارو خودش بیاد و التماس کنه و کلی هم خواهش و تقاضا کنه من شاید یه نیم نگاهی بهش کردم.. حالا پاشم برم بگردم دنبالش بگم ای پسر پولدار خوشتیپ که شبیه برت پیتی بیا با من دوست شو..؟
مهسا: بسکه خری.. پس چی رو فهمیدی که اینقدر ذوقش رو داری..؟
آنید: فهمیدم کجا برم دنبال زمین.
مهسا: مثلا کجا؟
آنید: پرستار میشم.
مهسا با دهنی باز بهش نگاه میکرد.
اصلا مطمئن نبود که آنید حالش خوب باشه.
آخه اینا چه ربطی به هم داشتند؟
آنید: چیه چرا مثل سکته زده ها شدی؟
مهسا: دارم نگاه میکنم ببینم تو سالمی یا نه..؟ ببینم امروز سرت به جایی خورده؟
آنید: نه چطور مگه؟
مهسا: آخه این دری وری ها چیه به من میگی..!؟ زمین پیدا کردم میخوام پرستار بشم..! آخه پرستاری چه ربطی به زمین داره؟!
آنید: خوب داره دیگه.. بیا بشینیم رو این نیمکت تا کامل برات تعریف کنم.
آنید به دور و برش نگاه کرد و به نزدیکترین نیمکت خالی اشاره کرد و دست مهسا رو کشید و با خودش به سمت نیمکت برد.
مهسا رو روی نیمکت نشوند و خودش به صورت نیم خیز و کج کنارش نشست و بعد با هیجان شروع به توضیح دادن کرد.
آنید: ببین مگه تو نگفتی که ما دختریم نمیشه بریم باغ..؟ شب میشه خطر داره؟
مهسا با سر حرف او را تایید کرد.
آنید: خوب همینه دیگه.. من میرم پرستار میشم.. اینجاها خونه های ویلایی بزرگ زیاده اما من که نمیتونم برم بگم ببخشید بذارید من باغبونتون بشم.. میشه؟
بدون اینکه منتظر جواب مهسا باشه نفسی تازه کرد و ادامه داد: نمیشه که.. یعنی اصلا کار باغبونی یه دختر رو قبول ندارند.. تو این خونه ها خدمتکارم هست اما من نمیتونم بعنوان خدمتکار برم اونجا.. بخاطر اینکه این بدبخت ها کلی کار میکنند منم تنبلم کار نمیکنم دو روزه اخراجم میکنند..این خونه های بزرگ مال پولدارهای شهره که معمولا یه پیرزن یا پیرمرد پیرو و غرغرو هم که بزرگ خاندانه اونجا زندگی میکنه و از اونجایی که بداخلاقه بچه هاش زیاد تحملش نیکنند و چون افت داره آدم پولدار بره خانه سالمندان یه پرستار جوون با حوصله ی خوب براش میگیرند که خودشون رو راحت کنند.. منم یه دختر خوب و خانم و مهربونم.. میشم پرستار این آدم پیره.. چطوره؟ فکر خوبیه..؟
مهسا یکم نگاهش کرد بعد سر آنید رو تو دست هاش گرفت و اینطرف و اونطرف کرد و با دقت بهش خیره شد.
آنید: چیکار میکنی دیوونه؟ سرم رو ول کن دردم اومد.
مهسا: دارم نگاه میکنم ببینم شکستگی چیزی نداشته باشی.. آخه این ایده های دغیانوسی چیه تو داری..!؟ آخه خانم باهوش وقتی باغ خطر داره این خونه رفتن که دیگه آخره خطره مگه تو روزنامه نمیخونی کلی از این اتفاق های ناجور میوفته..؟
#باورم_کن
@Eshgh_mani_to
مهسا تو محوطه ی دانشگاه در حال قدم زدن بود.
نیم ساعتی تا شروع کلاسش مونده بود از صبح آنید رو ندیده بود.
به دور و بر نگاه میکرد شاید بتونه اونو پیدا کنه.
این ساعت باهم کلاس داشتند.
یکدفعه یکی از پشت کمرش رو گرفت.
مهسا از ترس جیغ کوتاهی کشید.
خیلی ترسیده بود.
به پشت سرش نگاه کرد و صورت خندان آنید رو جلوی خودش دید.
با عصبانیت داد زد و گفت: دیوونه مردم از ترس..!
چندتا دختر و پسر که تو اون اطراف بودند با تعجب رو برگردوندند تا ببینند کی جیغ کشیده و چرا؟
آنید: اولا سلام.. دوما صدات رو بیار پایین الان ملت فکر میکنند من اعمال منافی عفت انجام دادم.. سوما خیلی حال میده تو رو اذیت کنم.. اینجور که میترسی خیلی ناز میشی.
مهسا که یه کم آروم تر شده بود با دیدن لبخند گشاد آنید خودش هم به خنده افتاد.
مهسا: چته؟ خیلی شنگولی.. خبری شده؟کبکت خروس میخونه.
آنید: بله خوشحالم..کبکمم میخونه..بالاخره فهمیدم چیکار کنم.
مهسا: چی رو چیکار کنی؟
آنید: کار عملی رو.
مهسا: کدوم کار عملی؟ ما که کار عملی نداشتیم؟
آنید: اه خنگه.. همونی که استاد هفته ی پیش گفت.. که بریم تو باغ کار کنیم که تجربه امون زیاد بشه.
مهسا: اونکه در حد حرف بود.
بعد به ناگاه برقی تو چشم هاش پیدا شد و با هیجان گفت: ببینم بلا ... نکنه یه پسر پولدار پیدا کردی.. آره؟؟؟
آنید: نه بابا خنگه منو این کارها..؟ اگه یارو خودش بیاد و التماس کنه و کلی هم خواهش و تقاضا کنه من شاید یه نیم نگاهی بهش کردم.. حالا پاشم برم بگردم دنبالش بگم ای پسر پولدار خوشتیپ که شبیه برت پیتی بیا با من دوست شو..؟
مهسا: بسکه خری.. پس چی رو فهمیدی که اینقدر ذوقش رو داری..؟
آنید: فهمیدم کجا برم دنبال زمین.
مهسا: مثلا کجا؟
آنید: پرستار میشم.
مهسا با دهنی باز بهش نگاه میکرد.
اصلا مطمئن نبود که آنید حالش خوب باشه.
آخه اینا چه ربطی به هم داشتند؟
آنید: چیه چرا مثل سکته زده ها شدی؟
مهسا: دارم نگاه میکنم ببینم تو سالمی یا نه..؟ ببینم امروز سرت به جایی خورده؟
آنید: نه چطور مگه؟
مهسا: آخه این دری وری ها چیه به من میگی..!؟ زمین پیدا کردم میخوام پرستار بشم..! آخه پرستاری چه ربطی به زمین داره؟!
آنید: خوب داره دیگه.. بیا بشینیم رو این نیمکت تا کامل برات تعریف کنم.
آنید به دور و برش نگاه کرد و به نزدیکترین نیمکت خالی اشاره کرد و دست مهسا رو کشید و با خودش به سمت نیمکت برد.
مهسا رو روی نیمکت نشوند و خودش به صورت نیم خیز و کج کنارش نشست و بعد با هیجان شروع به توضیح دادن کرد.
آنید: ببین مگه تو نگفتی که ما دختریم نمیشه بریم باغ..؟ شب میشه خطر داره؟
مهسا با سر حرف او را تایید کرد.
آنید: خوب همینه دیگه.. من میرم پرستار میشم.. اینجاها خونه های ویلایی بزرگ زیاده اما من که نمیتونم برم بگم ببخشید بذارید من باغبونتون بشم.. میشه؟
بدون اینکه منتظر جواب مهسا باشه نفسی تازه کرد و ادامه داد: نمیشه که.. یعنی اصلا کار باغبونی یه دختر رو قبول ندارند.. تو این خونه ها خدمتکارم هست اما من نمیتونم بعنوان خدمتکار برم اونجا.. بخاطر اینکه این بدبخت ها کلی کار میکنند منم تنبلم کار نمیکنم دو روزه اخراجم میکنند..این خونه های بزرگ مال پولدارهای شهره که معمولا یه پیرزن یا پیرمرد پیرو و غرغرو هم که بزرگ خاندانه اونجا زندگی میکنه و از اونجایی که بداخلاقه بچه هاش زیاد تحملش نیکنند و چون افت داره آدم پولدار بره خانه سالمندان یه پرستار جوون با حوصله ی خوب براش میگیرند که خودشون رو راحت کنند.. منم یه دختر خوب و خانم و مهربونم.. میشم پرستار این آدم پیره.. چطوره؟ فکر خوبیه..؟
مهسا یکم نگاهش کرد بعد سر آنید رو تو دست هاش گرفت و اینطرف و اونطرف کرد و با دقت بهش خیره شد.
آنید: چیکار میکنی دیوونه؟ سرم رو ول کن دردم اومد.
مهسا: دارم نگاه میکنم ببینم شکستگی چیزی نداشته باشی.. آخه این ایده های دغیانوسی چیه تو داری..!؟ آخه خانم باهوش وقتی باغ خطر داره این خونه رفتن که دیگه آخره خطره مگه تو روزنامه نمیخونی کلی از این اتفاق های ناجور میوفته..؟
#باورم_کن
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۳ وقتی سرش را بالا آورد نگاهش به نگاه قهوه ای سیا چسبید. باورش نمیشد همین امشب که از زمین و زمان بریده بود باید اینجا وسط این معرکه این دو گوی قهوه ای را ببیند..! -: ایش! کبابش بوی دنبه میده..! سرها به طرف دختر چرخید. سیا پوزخندی زد: البته بانو! به…
#پارت_۴
سیا حجم قرمز رنگ داخل موج های دریا را شناخت و با سرعت خودش را به آب زد.
سردی آب ماهیچه های بازوانش را منقبض کردند و هرچه سعی میکرد نمیرسید.
وقتی انگشتش بند پالتوی قرمز شد آن را به طرف خودش کشید.
انگار که یک گوشت منجمد شده را در بغلش گرفته بود.
او را به ساحل آورد.
وقتی نور مهتاب صورت سفید شده دخترک را مثل میت کرده بود هیچ امیدی به زنده ماندنش نداشت ولی با تمام توانش به قفسه سینه دخترک فشار میاورد.
مردی با یونیفرم پلیس کنارش ایستاد: قربان!؟ تموم کرده!
مایوسانه به دخترک خیره شد.
دست افسر پلیس روی شانه اش نشست.
یکدفعه دخترک به سرفه افتاد و تمام آب داخل حلقش را بشدت به بیرون پرتاب کرد.
سرفه های متوالی آن راه نفس کشیدن را برایش راحت تر میکرد.
نگاهش به چراغ گردون ماشین های پلیس افتاد.
از شدت سرما دندان هایش به هم میخورد.
چشم هایش تار میدید ولی میتوانست تشخیص بدهد دوتا خانم چادری دارند نزدیکش میایند.
اینقدر سرما بهش غلبه کرده بود که دوباره از هوش رفت..!
-: بهت تبریک میگم! ایندفعه هم گل کاشتی!
سیا پرونده را بست: شش ماه زمان زیادی بود که مثل خودشون یه تیکه آشغال بودم ولی ارزش به دام انداختن طهمورث رو داشت..!
چند سرفه پشت سر هم کرد.
هنوز سینه اش از درد خس خس میکرد..!
-: سیاوش!؟ بهتر نیست بری دکتر؟!!
سیا از فکر بیرون آمد و تک خنده ای کرد: دلم واسه این وش سیاوش هم خیلی تنگ شده بود..! خوب هستم رفیق..!
دوستش صندلی را دور زد: فقط یکجای کار ایراد داره!
سیاوش سوالی نگاهش کرد.
-: هویت اون دختر هنوز ناشناس هست!
سیا چشم ریز کرد: بازپرس پرونده اش کی بوده؟!!
-: سروان محمودی..!
-: احضارش کن اتاق بازپرسی! خودم بازجویی اش میکنم..!
نفسش را دوباره محکم فوت کرد که به سرفه افتاد.
سکوت بود و گهگاهی صدای فین فین دخترک.
سیاوش دستمالی جلوی دخترک گرفت.
دخترک دستمال به بینی اش که نوکش قرمز شده بود کشید.
-: در بازجویی قبلی ات گفتی یکی از بچه های خونه فرشته علایی ملقب به خاله فری هستی! درصورتیکه هیچکدوم از اون افراد تو رو نمیشناسند..!
پرونده را روی میز گذاشت: تو کی هستی؟!!
-: فکر کن یکی از همون ها!
سیاوش کلافه از سر جایش بلند شد: ببین دخترجون..! تو حتی از یه چراغ قرمز هم رد نشدی که یه جایی یه پرونده داشته باشی! نه انگشت نگاری ات و نه تشخیص چهره ات در هیچ جایی حتی ندامتگاه ها هم ثبت نشده..!
دست هایش را عمود میز کرد و نگاه نافذش را به چشمان دخترک دوخت: و از همه مهمتر! مدارک پزشک قانونی که نشون میده تو یه قدم کج هم نذاشتی..! پس یکی از اونها نیستی..!
#تیغ
@Eshgh_mani_to
سیا حجم قرمز رنگ داخل موج های دریا را شناخت و با سرعت خودش را به آب زد.
سردی آب ماهیچه های بازوانش را منقبض کردند و هرچه سعی میکرد نمیرسید.
وقتی انگشتش بند پالتوی قرمز شد آن را به طرف خودش کشید.
انگار که یک گوشت منجمد شده را در بغلش گرفته بود.
او را به ساحل آورد.
وقتی نور مهتاب صورت سفید شده دخترک را مثل میت کرده بود هیچ امیدی به زنده ماندنش نداشت ولی با تمام توانش به قفسه سینه دخترک فشار میاورد.
مردی با یونیفرم پلیس کنارش ایستاد: قربان!؟ تموم کرده!
مایوسانه به دخترک خیره شد.
دست افسر پلیس روی شانه اش نشست.
یکدفعه دخترک به سرفه افتاد و تمام آب داخل حلقش را بشدت به بیرون پرتاب کرد.
سرفه های متوالی آن راه نفس کشیدن را برایش راحت تر میکرد.
نگاهش به چراغ گردون ماشین های پلیس افتاد.
از شدت سرما دندان هایش به هم میخورد.
چشم هایش تار میدید ولی میتوانست تشخیص بدهد دوتا خانم چادری دارند نزدیکش میایند.
اینقدر سرما بهش غلبه کرده بود که دوباره از هوش رفت..!
-: بهت تبریک میگم! ایندفعه هم گل کاشتی!
سیا پرونده را بست: شش ماه زمان زیادی بود که مثل خودشون یه تیکه آشغال بودم ولی ارزش به دام انداختن طهمورث رو داشت..!
چند سرفه پشت سر هم کرد.
هنوز سینه اش از درد خس خس میکرد..!
-: سیاوش!؟ بهتر نیست بری دکتر؟!!
سیا از فکر بیرون آمد و تک خنده ای کرد: دلم واسه این وش سیاوش هم خیلی تنگ شده بود..! خوب هستم رفیق..!
دوستش صندلی را دور زد: فقط یکجای کار ایراد داره!
سیاوش سوالی نگاهش کرد.
-: هویت اون دختر هنوز ناشناس هست!
سیا چشم ریز کرد: بازپرس پرونده اش کی بوده؟!!
-: سروان محمودی..!
-: احضارش کن اتاق بازپرسی! خودم بازجویی اش میکنم..!
نفسش را دوباره محکم فوت کرد که به سرفه افتاد.
سکوت بود و گهگاهی صدای فین فین دخترک.
سیاوش دستمالی جلوی دخترک گرفت.
دخترک دستمال به بینی اش که نوکش قرمز شده بود کشید.
-: در بازجویی قبلی ات گفتی یکی از بچه های خونه فرشته علایی ملقب به خاله فری هستی! درصورتیکه هیچکدوم از اون افراد تو رو نمیشناسند..!
پرونده را روی میز گذاشت: تو کی هستی؟!!
-: فکر کن یکی از همون ها!
سیاوش کلافه از سر جایش بلند شد: ببین دخترجون..! تو حتی از یه چراغ قرمز هم رد نشدی که یه جایی یه پرونده داشته باشی! نه انگشت نگاری ات و نه تشخیص چهره ات در هیچ جایی حتی ندامتگاه ها هم ثبت نشده..!
دست هایش را عمود میز کرد و نگاه نافذش را به چشمان دخترک دوخت: و از همه مهمتر! مدارک پزشک قانونی که نشون میده تو یه قدم کج هم نذاشتی..! پس یکی از اونها نیستی..!
#تیغ
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۳ تبسم دستش را سمت زخم های گوشه لب و گونه ام دراز کرد. دستش که به زخم هایم خورد از درد کمی صورتم جمع شد. سریع دستش را کشید. دستش را گرفتم و از کف دستش بوسیدم. تبسم: داداش!؟ مطمئن هستی خوب هستی؟!! -: خوب هستم خواهری! نگران نباش! تبسم: پس چرا چشم هات…
#پارت_۴
صدای حاج احمد بود.
از دوست های صمیمی آقاجون..!
مغازه تابلوفروشی بغل مغازه آقاجون داشت.
بعدازظهرها با آقاجون جلوی مغازه مینشستند و چایی میخوردند و باهم گپ میزدند.
صورتم را سمتش برگرداندم: سلام حاجی!
حاج احمد از دیدن من جا خورد و با تعجب پرسید: علی؟!! تو هستی؟!!
کمی نزدیکتر شدم و با لبخند کمرنگی گفتم: منم حاجی! پسر ناخلف حاج اکبر!
باز این بغض لعنتی سعی داشت رسوایم کند.
حاج احمد: اینجا چیکار میکنی پسر؟!! مگه تو...!؟
-: آره حاجی! رفتم ولی سرم به سنگ خورد و برگشتم.
حاج احمد: صورتت چیشده؟!! کتک خوردی؟!!
-: دردش کمتر از کتک هایی هست که زندگی بهم زده..! اینایی هم که خوردم حق بود حاجی!
حاج احمد: بد کردی پسر!
-: این روزها همه همین رو میگند حاجی...! آره! خیلی بد کردم! تاوانش رو هم پس دادم و هنوز هم دارم پس میدم!
حاج احمد: میخوایی مغازه رو باز کنی؟
-: آره ولی نیاز به تعمیر اساسی داره.
حاج احمد: میدونی چند سال هست باز نشده؟! از وقتی تو رفتی حاجی دیگه مغازه نیومد!
از شنیدن این حرفش تعجب کردم.
آقاجون بعد رفتن من مغازه نیومده؟!!
حاج احمد: بعد رفتنت حاجی یه شبه پیر شد و دیگه مثل قبل نشد..! هیچکی در بازار ندیدش! زمین گیر شد و بعدش هم که...! خدا رحمتش کنه!
یوسف: علی...!؟
یوسف با همه وسایل هایی که نیاز داشتم داخل آمد و با دیدن حاج احمد با او سلام و احوالپرسی کرد.
حاج احمد: من دیگه برم به کارهام برسم.. علی!؟ پسرم!؟ میدونم برگشتی که جبران کنی! ان شاءالله که بتونی..! محله رو که میدونی!؟ مطمئنا مثل چند سال پیش باز پچ پچشون شروع میشه!
-: میدونم حاجی...! راهم سخت هست..!
حاج احمد: خدا پشت و پناهت باشه پسرم!
-: ممنون حاجی!
بعد رفتن حاجی یوسف گفت: چیزی گفته که اینجوری پکر هستی؟!!
-: نه! اگه چیزی هم گفته باشه جز حقیقت نبوده!
یوسف: کارت سخت هست علی!
-: میدونم ولی پا پس نمیکشم!
یوسف: معده ات چطور هست؟
-: خوب هست!
یوسف: خاله چیزی نگفت؟!!
-: گفت کاش برنمیگشتم!
یوسف: دلش خیلی ازت پر هست ولی درست میشه ان شاءالله..!
-: از نازلی خبر داری؟
یوسف: نه! مگه باید خبر داشته باشم؟!!
-: همینجوری پرسیدم!
یوسف: خب!؟ حالا باید چیکار کنیم؟!!
-: چیکار کنیم نه و چیکار کنم..!؟ میخوام خودم همه کارها رو انجام بدم!
یوسف: محال هست بذارم!
-: خرابکاری ها رو تنهایی انجام دادم و الان هم خودم میخوام درست کنم!
یوسف: حداقل دوتا اوستا میاوردی سریع همه کارها رو انجام میدادند دیگه!
-: آقاجون میگفت مرد اون هست که خودش از پس کارهاش بربیاد! خودم درستش میکنم!
یوسف: چی بگم دیگه؟!!
-: هیچی! برو به کارهات برس!
یوسف: خیلی خب! کاری داشتی پس زنگ بزن!
-: باشه!
یوسف: فعلا!
-: فعلا!
بعد رفتن یوسف منم به کارم برگشتم.
اول دیوار را صافکاری کردم و بعدش مشغول رنگ زدن شدم.
رنگ کاری که تمام شد تا به خودم آمدم دیدم که هوا تاریک شده بود.
خیلی خسته بودم و بقیه کارها را واسه فردا گذاشتم..!
چراغ ها را خاموش کرده و بعد بستن مغازه خانه رفتم.
***
حدود یک هفته طول کشید تا کارهای مغازه تمام شود و بتوانم دوباره مثل قبل راه بیندازمش.
یک عکس سه تایی از آقاجون و بابا و عمو به دیوار زدم.
از حاج احمد هم یه تابلوی وان یکاد گرفتم و آن را هم به دیوار زدم.
در این یک هفته رفتار مامان تغییری نکرده بود.
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
صدای حاج احمد بود.
از دوست های صمیمی آقاجون..!
مغازه تابلوفروشی بغل مغازه آقاجون داشت.
بعدازظهرها با آقاجون جلوی مغازه مینشستند و چایی میخوردند و باهم گپ میزدند.
صورتم را سمتش برگرداندم: سلام حاجی!
حاج احمد از دیدن من جا خورد و با تعجب پرسید: علی؟!! تو هستی؟!!
کمی نزدیکتر شدم و با لبخند کمرنگی گفتم: منم حاجی! پسر ناخلف حاج اکبر!
باز این بغض لعنتی سعی داشت رسوایم کند.
حاج احمد: اینجا چیکار میکنی پسر؟!! مگه تو...!؟
-: آره حاجی! رفتم ولی سرم به سنگ خورد و برگشتم.
حاج احمد: صورتت چیشده؟!! کتک خوردی؟!!
-: دردش کمتر از کتک هایی هست که زندگی بهم زده..! اینایی هم که خوردم حق بود حاجی!
حاج احمد: بد کردی پسر!
-: این روزها همه همین رو میگند حاجی...! آره! خیلی بد کردم! تاوانش رو هم پس دادم و هنوز هم دارم پس میدم!
حاج احمد: میخوایی مغازه رو باز کنی؟
-: آره ولی نیاز به تعمیر اساسی داره.
حاج احمد: میدونی چند سال هست باز نشده؟! از وقتی تو رفتی حاجی دیگه مغازه نیومد!
از شنیدن این حرفش تعجب کردم.
آقاجون بعد رفتن من مغازه نیومده؟!!
حاج احمد: بعد رفتنت حاجی یه شبه پیر شد و دیگه مثل قبل نشد..! هیچکی در بازار ندیدش! زمین گیر شد و بعدش هم که...! خدا رحمتش کنه!
یوسف: علی...!؟
یوسف با همه وسایل هایی که نیاز داشتم داخل آمد و با دیدن حاج احمد با او سلام و احوالپرسی کرد.
حاج احمد: من دیگه برم به کارهام برسم.. علی!؟ پسرم!؟ میدونم برگشتی که جبران کنی! ان شاءالله که بتونی..! محله رو که میدونی!؟ مطمئنا مثل چند سال پیش باز پچ پچشون شروع میشه!
-: میدونم حاجی...! راهم سخت هست..!
حاج احمد: خدا پشت و پناهت باشه پسرم!
-: ممنون حاجی!
بعد رفتن حاجی یوسف گفت: چیزی گفته که اینجوری پکر هستی؟!!
-: نه! اگه چیزی هم گفته باشه جز حقیقت نبوده!
یوسف: کارت سخت هست علی!
-: میدونم ولی پا پس نمیکشم!
یوسف: معده ات چطور هست؟
-: خوب هست!
یوسف: خاله چیزی نگفت؟!!
-: گفت کاش برنمیگشتم!
یوسف: دلش خیلی ازت پر هست ولی درست میشه ان شاءالله..!
-: از نازلی خبر داری؟
یوسف: نه! مگه باید خبر داشته باشم؟!!
-: همینجوری پرسیدم!
یوسف: خب!؟ حالا باید چیکار کنیم؟!!
-: چیکار کنیم نه و چیکار کنم..!؟ میخوام خودم همه کارها رو انجام بدم!
یوسف: محال هست بذارم!
-: خرابکاری ها رو تنهایی انجام دادم و الان هم خودم میخوام درست کنم!
یوسف: حداقل دوتا اوستا میاوردی سریع همه کارها رو انجام میدادند دیگه!
-: آقاجون میگفت مرد اون هست که خودش از پس کارهاش بربیاد! خودم درستش میکنم!
یوسف: چی بگم دیگه؟!!
-: هیچی! برو به کارهات برس!
یوسف: خیلی خب! کاری داشتی پس زنگ بزن!
-: باشه!
یوسف: فعلا!
-: فعلا!
بعد رفتن یوسف منم به کارم برگشتم.
اول دیوار را صافکاری کردم و بعدش مشغول رنگ زدن شدم.
رنگ کاری که تمام شد تا به خودم آمدم دیدم که هوا تاریک شده بود.
خیلی خسته بودم و بقیه کارها را واسه فردا گذاشتم..!
چراغ ها را خاموش کرده و بعد بستن مغازه خانه رفتم.
***
حدود یک هفته طول کشید تا کارهای مغازه تمام شود و بتوانم دوباره مثل قبل راه بیندازمش.
یک عکس سه تایی از آقاجون و بابا و عمو به دیوار زدم.
از حاج احمد هم یه تابلوی وان یکاد گرفتم و آن را هم به دیوار زدم.
در این یک هفته رفتار مامان تغییری نکرده بود.
#پسر_نوح
@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۳ عزیزجون: آره دیگه! اینها تلکه پوله مادر! دلت خوشه که بلدی وقتی میفتی یه کاری کنی ضربه مغزی نشی..! آخه مگه ممکنه ننه؟!! میفتی و تا میایی به خودت بیایی زرتی زبونم لال میمیری..! آدمی...! نعوذبالله فرشته نیستی بال دربیاری که...! بچه های مردم رو با این…
#پارت_۴
بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم..!
کفش های پاشنه ۵سانتی سورمه ای ام را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم.
بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پائین پله ها ایستاده بود.
طوری به چشم هایم زل زده بود که یاد گربه در کارتون تام و جری افتادم وقتی که چشمش به جری میفتاد.
از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها را یکی یکی پائین رفتم.
حسرت نرده سواری به دلم ماند..!
عزیزجون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند میخواند.
وقتی جلوی پای او ایستادم بلند گفت: چشم حسود کور بشه ان شاءالله! لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم!
-: اوووه! کی میره اینهمه راه رو!؟ عزیز داری برای من خرچسونه قزمیت اینها رو میخونی؟!! کی میاد من رو چشم کنه؟!!
عزیزجون: وای ننه! ماشاءالله عین سرو میمونی! تا داشتی میومدی پائین یاد مادر خدابیامرزت افتادم...!
بغض گلوی عزیز را گرفت و نتوانست حرفش را ادامه بدهد..!
آهی کشیدم و لبم را جویدم تا اشکم سرازیر نشود.
مامان!؟
کجا هستی که پائین این پله ها وایستی و برای دخترت دعا بخونی که قبول شده باشه..!؟
کجا هستی که حض دخترت رو ببری؟!!
مامانم!؟
زود رفتی!
خیلی زود رفتی...!
چند نفس عمیق کشیدم و کنار عزیزجون لب پله نشستم.
دستم را سر شانه اش انداختم و گفتم: عه! عزیز!؟ یعنی چی گریه میکنی؟!! نمیگی صبح اول صبحی من رو اینجوری راهی کنی من کلی موج منفی میگیرم!؟ بعد این موج منفی ها روی روزنامه اثر میذاره و به جای پزشکی و داروسازی و دندون پزشکی رشته کون شوری بچه...
به اینجا که رسید عزیز سرش را بالا آورد و گفت: عه! مادر!؟ تو به کی رفتی اینقدر بی تربیت شدی؟!! خجالت نمیکشی؟!!
غش غش خندیدم و گفتم: پاشو عزیزجونم...! پاشو قربونت برم! مسافر رو که اینجوری بدرقه نمیکنند!
به صورتش کوبید و گفت: خدا مرگم بده! مگه داری میری مسافرت؟!!
میان خنده دستش را کشیدم و گفتم: نه جیگر من! دادم میرم پای دکه روزنومه فروشی سر خیابون..! زود هم برمیگردم البته اگه این آتیش به جون گرفته ها بذارند..! دادم بهت میگم که یعنی دیگه گریه نکنی..!
اشک هایش را پاک کرد و گفت: باشه مادر! بدو پس تا دیرت نشده...! برو و زود برگرد! میخوام برای ناهارت بادمجون درست کنم.
خودم را به غش زدم و گفتم: جونم بادمجون...!
عزیزجون: برو دختر! خودت رو لوس نکن!
دست عزیز را چسبیدم و گفتم: عزیزجونم...!؟ بابا خوابه!؟
عزیزجون: سرت تو جایی خورده مادر؟!! بابات اگه خواب بود با اینهمه غش و ضعفی که تو کردی و سر و صداهایی که راه انداختی چسبیده بود به سقف که..!
با ذوق گفتم: نیست؟!!
عزیزجون: نخیر...! قبل بیدار شدن تو رفت سر کار.
-: آخجون...! پس عزیزجونم!؟ بدو سوئیچ ماشین مامان رو بیار بده به من..!
عزیزجون: نه مادر..! بیخیال ماشین شو و برو پیاده برو ننه! جوونی! خدا بهت پای سالم داده..!
-: عه! عزیز!؟ این درسته که ماشین به اون مامانی گوشه پارکینگ خاک بخوره!؟ بعد من پیاده برم؟!!
عزیزجون: خب ننه!؟ لابد تصدیق نداری که بابات اینقدر روی سوار ماشین شدنت حساسه!
-: چی میگی عزیز؟!! من ماه پیش گواهینامه گرفتم! فقط چون تند میرم بابا میترسه ماشین بهم بده یهو طوری ام بشه ولی من قول میدم یواش برم..! حالا شما برو سوئیچ رو بیار..!
عزیزجون: نه مادر! من دلم لا هول میشه! تا تو بری و بیایی سه بار جون میدم..! ولش کن! بیا تاکسی بگیر! با تاکسی برو..!
-: اه! عزیز!؟ اذیت نکن..! تو رو جون بابا...!
عزیزجون: عه! قسم نده دختر!
-: خب پس بیار..!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to
بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم..!
کفش های پاشنه ۵سانتی سورمه ای ام را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم.
بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پائین پله ها ایستاده بود.
طوری به چشم هایم زل زده بود که یاد گربه در کارتون تام و جری افتادم وقتی که چشمش به جری میفتاد.
از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها را یکی یکی پائین رفتم.
حسرت نرده سواری به دلم ماند..!
عزیزجون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند میخواند.
وقتی جلوی پای او ایستادم بلند گفت: چشم حسود کور بشه ان شاءالله! لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم!
-: اوووه! کی میره اینهمه راه رو!؟ عزیز داری برای من خرچسونه قزمیت اینها رو میخونی؟!! کی میاد من رو چشم کنه؟!!
عزیزجون: وای ننه! ماشاءالله عین سرو میمونی! تا داشتی میومدی پائین یاد مادر خدابیامرزت افتادم...!
بغض گلوی عزیز را گرفت و نتوانست حرفش را ادامه بدهد..!
آهی کشیدم و لبم را جویدم تا اشکم سرازیر نشود.
مامان!؟
کجا هستی که پائین این پله ها وایستی و برای دخترت دعا بخونی که قبول شده باشه..!؟
کجا هستی که حض دخترت رو ببری؟!!
مامانم!؟
زود رفتی!
خیلی زود رفتی...!
چند نفس عمیق کشیدم و کنار عزیزجون لب پله نشستم.
دستم را سر شانه اش انداختم و گفتم: عه! عزیز!؟ یعنی چی گریه میکنی؟!! نمیگی صبح اول صبحی من رو اینجوری راهی کنی من کلی موج منفی میگیرم!؟ بعد این موج منفی ها روی روزنامه اثر میذاره و به جای پزشکی و داروسازی و دندون پزشکی رشته کون شوری بچه...
به اینجا که رسید عزیز سرش را بالا آورد و گفت: عه! مادر!؟ تو به کی رفتی اینقدر بی تربیت شدی؟!! خجالت نمیکشی؟!!
غش غش خندیدم و گفتم: پاشو عزیزجونم...! پاشو قربونت برم! مسافر رو که اینجوری بدرقه نمیکنند!
به صورتش کوبید و گفت: خدا مرگم بده! مگه داری میری مسافرت؟!!
میان خنده دستش را کشیدم و گفتم: نه جیگر من! دادم میرم پای دکه روزنومه فروشی سر خیابون..! زود هم برمیگردم البته اگه این آتیش به جون گرفته ها بذارند..! دادم بهت میگم که یعنی دیگه گریه نکنی..!
اشک هایش را پاک کرد و گفت: باشه مادر! بدو پس تا دیرت نشده...! برو و زود برگرد! میخوام برای ناهارت بادمجون درست کنم.
خودم را به غش زدم و گفتم: جونم بادمجون...!
عزیزجون: برو دختر! خودت رو لوس نکن!
دست عزیز را چسبیدم و گفتم: عزیزجونم...!؟ بابا خوابه!؟
عزیزجون: سرت تو جایی خورده مادر؟!! بابات اگه خواب بود با اینهمه غش و ضعفی که تو کردی و سر و صداهایی که راه انداختی چسبیده بود به سقف که..!
با ذوق گفتم: نیست؟!!
عزیزجون: نخیر...! قبل بیدار شدن تو رفت سر کار.
-: آخجون...! پس عزیزجونم!؟ بدو سوئیچ ماشین مامان رو بیار بده به من..!
عزیزجون: نه مادر..! بیخیال ماشین شو و برو پیاده برو ننه! جوونی! خدا بهت پای سالم داده..!
-: عه! عزیز!؟ این درسته که ماشین به اون مامانی گوشه پارکینگ خاک بخوره!؟ بعد من پیاده برم؟!!
عزیزجون: خب ننه!؟ لابد تصدیق نداری که بابات اینقدر روی سوار ماشین شدنت حساسه!
-: چی میگی عزیز؟!! من ماه پیش گواهینامه گرفتم! فقط چون تند میرم بابا میترسه ماشین بهم بده یهو طوری ام بشه ولی من قول میدم یواش برم..! حالا شما برو سوئیچ رو بیار..!
عزیزجون: نه مادر! من دلم لا هول میشه! تا تو بری و بیایی سه بار جون میدم..! ولش کن! بیا تاکسی بگیر! با تاکسی برو..!
-: اه! عزیز!؟ اذیت نکن..! تو رو جون بابا...!
عزیزجون: عه! قسم نده دختر!
-: خب پس بیار..!
#قرار_نبود
@Eshgh_mani_to