عشق_ممنوعه
497 subscribers
6.7K photos
1.37K videos
22 files
54 links
مطالب روانشناسی برا بهترشدن زندگیت📝🌱
رمان های مختلف😍📚
تکسای عاشقونه👩‍❤️‍👨❤️‍🔥
Download Telegram
عشق_ممنوعه
#پارت_۱ -: مامان ...؟ مامان...؟ آنید با قیافه ی آشفته و درهم درحالیکه مقنعه اش رو کج روی سرش گذاشته بود از اتاق بیرون اومد. -: مامان جون پدر و مادرت جوراب منو پیدا کن بخدا دیرم شده الانه که بابا جیغ بکشه. مامان: آخه دختر من صدبار بهت نگفتم وسایلت رو سر جاش…
#پارت_۲


آنید به فیلم دیدن علاقه ی زیادی داشت همینطور کتاب خوندن رو خیلی دوست داشت.
عاشق ماجراجویی بود.
آنید فرزند دوم از یک خانواده ی پنج نفری بود.
یک خواهر بزرگتر و یک برادر کوچکتر از خودش داشت.
خواهرش،آنیتا،ازدواج کرده بود و یک دختر کوچولوی ناز مامانی به اسم عسل داشت.
دلش برای آنیتا تنگ شده بود.
دلش برای اون کوچولوی معصوم با اون نگاه مهربون و لبخند شیرین پر میکشید.
آنقدر عجله داشت که حتی نتونسته بود عسل رو که خوابیده بود ببوسد و ازش خداحافظی کند.
آنید تو یکی از شهرهای شمالی زندگی میکرد و خودش دانشجوی مهندسی کشاورزی تو کرج بود.
با صدای کمک راننده که میگفت: خانم ها آقایون بفرمایید رسیدیم.
از خواب بیدار شد و تازه متوجه شد که همه ی راه رو خواب بوده است.
کش و قوسی به بدنش داد و با چالاکی از جا پرید و کوله رو پشتش انداخت و از اتوبوس پیاده شد.
بعد از تحویل گرفتن وسایلش ماشین گرفت و خودش رو به خوابگاه رسوند.
خوابگاه رو دوست داشت اگرچه ترجیح میداد خودش خانه ای جدا داشته باشه که تنهایی تو اون زندگی کند اما پدر مخالف بود و میگفت زندگی تو خوابگاه امنیت بیشتری داره اما در هر حال خوابگاه و زندگی چندنفری تو یه اتاق لطف خودش رو داشت.
پشت در اتاقشان رسید.
به کفش های پشت در نگاه کرد.
همه ی بچه ها بودند.
نفسی تازه کرد.
تندی در رو باز کرد و با صدای بلند سلام کرد.
بچه ها که غافلگیر شده بودند جیغ زنان از جا پریدند.
مریم: وای آنید دیوونه تویی؟ مردم از ترس! هنوز نیومده مثل سگ میایی واق واق میکنی نصفه جون شدم. آخه تو کی میخوایی مثل آدمیزاد رفتار کنی..؟
آنید که نیشش تا بناگوش باز بود با شیطنت گفت: هیچوقت مریم خانم..نمیدونی چه حالی میده رو سر شما خراب شدن..!
همونطور که میخندید و با دست به قیافه ی مریم و مهسا و درسا و الناز اشاره میکرد و گفت: وای خدا شما چه بانمک شدین! یه نگاه به خودتون بندازید انگار روح دیدید.
بچه ها نگاهی به هم کردند و یه دفعه هر چهار نفر منفجر شدند.
وقتی حسابی خندیدند مهسا گفت: چقدر دیر اومدی..؟ خره نگفتی دلمون واسه دیونه بازی هات تنگ میشه..؟
آنید: مرسی خانم های محترم بخاطر اینهمه لطف و محبتی که نسبت به من ابراز میکنید.. درساجان؟ النازخانم؟ شما نمیخواید به من محبت کنید؟ چهارتا چیز هم شما بار من کنید که از محبت سرشار بشم.
الناز به طرفش رفت و سفت بغلش کرد و گفت: وای آنید سه ماهه ندیدیمت.. کلی دلمون برات تنگ شده بود.. چرا دیر اومدی آخه..؟
آنید: آخه دلم نمیومد از مامان اینا و عسل فسقلی جدا بشم.. اینقدر ناز شده که اگه ببینینش دلتون میخواد قورتش بدید.. خاله فداش بشه.
درسا: خوشبحالت! کاش منم خواهرزاده داشتم.. همچین ازش تعریف میکنی که آدم دلش غش میره واسش.
صحبت درمورد تابستان و تعطیلات گل انداخته بود و کسی کوتاه نمیومد.
میخواستند تو اولین روز دیدار همه ی خبرها رو به هم منتقل کنند.
اینطوری شد که تا سه صبح بیدار موندند و فردا صبحش دیر از خواب بیدار شدند و به کلاس های صبح نرسیدند.

دو هفته ای از شروع کلاس ها گذشته بود و همه چی به خوبی پیش میرفت.
آخر یکی از کلاس ها یکی از اساتید گفت: مهندس های ما بااینکه اطلاعاتشون خوبه اما قدرت عمل خوبی ندارند.. این بخاطر اینه که کارهای عملیشون فقط درحد دانشگاست و درس ها رو فقط در حد مزرعه های آزمایشی انجام میدند و اطلاعاتشون رو فقط در همین محدوده امتحان میکنند.. بیشتر چیزهایی که شما میدونید تئوریه.. کارهای عملیتون خیلی ضعیفه.
یکی از دانشجوها دستی بلند کرد و بعد از اجازه گرفتن از استاد گفت: ببخشید استاد ما باید چیکار کنیم؟ اینجا شهری نیست که بشه زمین خالی پیدا کرد و یا کلا زمین کشاورزی زیاد توش نیست..زمین های دانشگاه هم فقط برای درس ها استفاده میشه.. نمیذارند دانشجو بدون اینکه درس عملی داشته باشه ازش استفاده کنه.
استاد: مشکل همینجاست.. کمبود زمین.. دانشجو هم اینقدر همت نداره که دنبال زمین بره.. اگه بخواید یاد بگیرید اطراف شهر باغ هایی هست که بتونید با اجازه ی صاحب هاش رو کار باغ نظارت داشته باشید.. اینجوری هم از اطلاعات و تجربه باغدار میتونید استفاده کنید هم اینکه معلومات خودتون رو محک بزنید و ببینید چند مرده حلاجید..؟


#باورم_کن

@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
رمان تیغ | نوشته تبلور بنام خدا (( تیغ )) فصل اول اولین پست تقدیم به یک خیال مبهم چندساله #پارت_۱ - سلام خاله فری..! یکی از اون آس هات رو میخواستم..! واسه یه گل پسر..! و صدای خنده بلندی که داخل ماشین پیچید. دختر کله اش رو از بین دو صندلی ماشین جلو آورد:…
#پارت_۲


-: فکر کنم خاله فری یدونه کر و لالش رو واسمون فرستاده!؟
صدای قهقهه خنده بلند شد.
نگاه سیا به آینه افتاد که یک جفت چشم خیره خیره نگاهش میکرد.
مقابل یک قهوه خانه سر راهی نگهداشت.
از ماشین پیاده شدند.
هنوز دختر و پسر از مصرف مواد گیج بودند و تلو تلو میخوردند.
دخترک پاهایش را از ماشین بیرون گذاشت.
هوا سوز بدی داشت.
در باز شد و حجم گرمای مطبوعی از داخل قهوه خانه به صورتش خورد.
بوی توتون قلیون با بوی کباب قاطی شده بود و راه نفسش را تنگ میکرد.
روی تخت چوبی با فرش که جای جایش از سوختگی ها و سوراخ ها در امان نبود.. نشستند.
نگاهی به دور تا دور قهوه خانه انداخت.
مایع تلخی تا گلویش بالا آمد.
بلند شد.
-: کجا؟!!
نگاهی به چشم های سیا کرد که روی بالشتی با طرح ترکمن لمیده بود: دستشویی!
-: ای جون! صداش هم خوردنی هست!
پسرک دهانش را با چشم غره سیا بست و سرش را داخل گوشی اش فرو برد.
از پله ها با نرده های زنگ زده پائین آمد.
بوی کثافت دستشویی حالش را بدتر کرد.
عق زد و همان مایع تلخ را بالا آورد.
عرق های درشت روی پیشانی اش نشسته بود.
به تصویر خودش داخل آینه پر لک دستشویی نگاه کرد.
سایه براق آبی پشت چشمش پخش شده بود و نصف مژه مصنوعی اش از چشمش آویزان بود.
زیر چشم هایش هم تا یک بند انگشت زیاد بود.
اکلیل های رژگونه اش هم روی کل صورتش پخش شده بود.
مشتش را پر از آب کرد و به صورتش پاشید.
خنکی آب دوباره به لرزش انداخت.
-: هی...! تو چیکار کردی دختر؟!!
از داخل آینه نگاهش به چشم های آبی نشست.
قیافه اش بی شباهت به دلقک ها نبود.
-: خوب هست به خاله فری گفته بودم یکی از اون آس هات رو بفرست!
و دستمال مرطوب را با خشونت روی صورت دخترک میکشید و زیر لب غر غر میکرد: قیافه ات شبیه ماست شده..! کفاره داره نگاه کردنت..! حداقل میذاشتی جیبت پر پول بشه..! الان کی به تو نگاه میکنه!!؟
دخترک چشم آبی بازویش را کشید و مسیر راه پله ها را پیش گرفتند.
وقتی نزدیک میز رسیدند هردو پسر دهانشان باز مانده بود.
سیا با چشم به دخترکی که پشت سر دختر چشم آبی با کفش های ده سانتی صدای ناهنجاری را داخل سالن قهوه خانه پخش میکرد ایستاده بود.. اشاره کرد که چیشده!؟
دختر هم بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و روی تخت نشست.
پسر کنار دست سیا سرش را نزدیک کرد: میگم سیا!؟ اینکه خیلی بچه هست!
-: خب باشه!
پسر شونه اش را خاروند و گفت: آقاطهمورث خوشش نمیاد!
سیا با شنیدن اسم طهمورث نگاه نافذش را به چشم های پسر دوخت.
در همان حین سینی محتوای کباب ها روی تخت گذاشته شد.
بوی کباب دل دخترک را مالش میداد و وقتی فکر کرد که از چه وقت چیزی نخورده یاد باغ آلو افتاد و اسید معده اش راه گلویش را بست.
دستش را محکم جلوی دهانش گرفت.


#تیغ

@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
#پارت_۱ در تاریکی اتاق روی تخت دراز کشیده بودم و به چیزهای مختلفی فکر میکردم. اشتباه کردم..! راه را اشتباه رفتم و حالا دیر برگشته بودم..! حالا که آقاجون نبود..! کاش زودتر برگشته بودم..! کاش زمان رو بیخودی از دست نمیدادم..! در همین فکرها بودم که صدای زنگ…
#پارت_۲


یوسف: بد کردی علی..! هم با خودت و هم با خانواده ات!
-: میدونم...! کی مرخص میشم؟
یوسف: خوبه هست همین الان بهوش اومدی! یکم دیگه دکتر برا معاینه میاد..!
-: حوصله اینجا موندن ندارم! میخوام برم خونه..!
یوسف: ولی...!
-: خواهش میکنم یوسف...!
یوسف بااینکه راضی نبود ولی از اتاق بیرون رفت تا با دکتر صحبت کند.
ساعد دستم را روی چشم هایم گذاشته بودم که کسی وارد اتاق شد.
به هوای اینکه یوسف هست دستم را برنداشتم و گفتم: با دکتر صحبت کردی؟
-: سلام!
این صدا...!
این صدا چقدر آشنا هست...!
دستم را آرام از روی چشم هایم برداشتم.
خودش بود!
مثل همان چند سال پیش ولی خوشگل تر و خانوم تر!
گفت: واسه معاینه اومدم!
روپوش سفید پوشیده بود.
گوشی طبی دور گردنش آویزان و عینک مستطیلی شکلی هم به چشم هایش زده بود.
پس بالاخره به هدفش رسیده و دکتر شده بود..!
نازلی درحالیکه چیزهایی داشت یادداشت میکرد گفت: یوسف گفت که میخوایی زودتر مرخص بشی!
-: آره!
نازلی: برات بهتر هست که امشب رو اینجا بمونی!
-: این رو بعنوان دکترم میگی یا دخترعموم!؟
نازلی: مگه فرقی هم میکنه؟!!
-: آره...! اگه بعنوان دکترم بگی یه چیز عادی میشه و گوش نمیدم ولی اگه بعنوان دخترعموم بگی فرق داره!
نازلی: خودت هرجور دوست داری برداشت کن! من بعنوان یه دکتر وظیفه ام رو انجام دادم!
سردی و ناراحتی داخل چشم هایش را میتوانستم حس کنم..!
حق داشت...!
خیلی دوست داشتم بدونم حسش نسبت به من چی هست...!؟
هنوز هم دوستم داره یا از من متنفر هست...!؟
امیدوارم هستم متنفر نباشد...!
امیدوار هستم...!
من برگشتم که جبران کنم و قول میدهم که اینکار را انجام میدهم..!
هر کاری از دستم بربیاد تا آخرین نفسم انجام میدم..!
دلش رو شکوندم و میدونم..!
قول میدم که خودمم تلافی کنم..!
یوسف هرچقدر اصرار کرد که منو خونه اشون ببره قبول نکردم برای همین منو جلوی خونه امون پیاده کرد.
تنها کسی که داخل آن خانه باهام حرف میزد تبسم بود ولی میدونستم که مامان هم نگرانم هست.
دلم به همین هم خوش بود..!
داداش خونه نبود و مثل اینکه کرج برگشته بود.
کار و زندگی اش اونجا بود.
مستقیم به سمت حمام رفتم تا از بوی گند بیمارستان راحت بشم.
معده ام هنوز هم کمی سوزش داشت.
از حمام که بیرون اومدم نگاهی به صورتم از داخل آینه انداختم.
جای کبودی و زخم روی صورت و لبم اونج ناراحتی و عصبانیت داداش از من رو نشون میداد‌
مهدی سه سال از من بزرگتر و تبسم دو سال از من کوچکتر.
مهدی همیشه روی پای خودش وایمیستاد و همیشه هم موفق بود.
آقاجون نگرانی بابتش نداشت ولی من به قول داداش عزیز کرده مامان و بابا بودم.
من مثل مهدی نبودم و همیشه به کمک پدر و مادرم احتیاج داشتم.
همیشه به این فکر بودم که نیازی نیست زود بزرگ بشم و هنوز مهدی هست..!
با صدای در از فکر و خیال بیرون آمدم.
یوسف: علی؟!!
-: بیا داخل!
وارد اتاق شد و گفت: من دارم میرم خونه.. کاری داشتی زنگ بزن! بیا! این موبایلم هست.. بگیر همراهت باشه! همه شماره های لازم رو هم داخلش سیو کردم.
موبایل رو ازش گرفتم و قبل از اینکه بیرون بره صدایش زدم.
یوسف برگشت و منتظر نگاهم کرد.
-: ببخش که این چند روز اذیت شدی! بابت موبایل هم ممنون!
یوسف: تو هنوز هم بهترین رفیق من هستی!
لبخندی زدم.
یوسف: قبل از اینکه قرص هات رو بخوری یه چیزی بخور..! فعلا!
یوسف رفت و کمی بعد باز دوباره صدای در آمد.
روی تخت دراز کشیده بودم ساعدم روی چشم هایم بود.
درد معده ام کم بود سردرد هم اضافه شد..!
تبسم: داداش؟!!
-: بیا داخل تبسم!
چراغ خواب را روشن کردم و تبسم با سینی غذا داخل اتاق آمد.
سینی را روی میز گذاشت و کنار تخت نشست.
تبسم: خوب هستی؟!!
لبخندی به نگاهش زدم و چشم هایم را به نشانه آره باز و بسته کردم.


#پسر_نوح

@Eshgh_mani_to
عشق_ممنوعه
ترسا: یک پرستنده آتش #پارت_۱ صدای آهنگ آنشرلی بلند شد. سرم داشت منفجر میشد. دستم را از زیر پتو بیرون آوردم و روی عسلی کنار تخت کشیدم. صدا لحظه به لحظه داشت بلندتر میشد و من لحظه به لحظه عصبی تر میشدم. بالاخره دستم به موبایلم خورد. آن را چنگ زده و زیر…
#پارت_۲


شبنم: چی؟!!
-: هیچی...! بای..!
-: بای..!
دوباره صدای بنفشه بلند شد: اووووووووووووی! چه خری بود؟!!
-: همزادت بود..!
بنفشه: درد! ولم کن توروخدا! صبح اول صبحی فحشی نبود که تو بارم نکنی..!
خندیدم و گفتم: ببخشین عشخ من...! مودونی که من صپا اخلاخ ندالم...!
بنفشه: کی بود؟!!
-: درد و کی بود؟!! ببین! فقط باید فحشت بدم! لیاقت نداری باهات عین آدم حرف بزنم! فضولی تو؟!! به تو چه ربطی داره که کی بود؟!!
بنفشه: اینقدر فک زدی! خو یه کلمه میگفتی چه خری بود؟!!
-: شبنم بود...!
بنفشه: چی میگفت؟!!
-: عین تو نشسته منتظر سرویس!
بنفشه: خب پس عزیزم!؟ زود باش! اینقدر مردم رو معطل نذار! زشته!
جیغ کشیدم: بنفشههههههههههههه...!؟
بنفشه: کی میتونه با تو طرف بشه؟!!
خندیدم و گفتم: گمشو کارهات رو بکن! الان میام..!
بنفشه: منتظرم عشق من! بای..!
-: بای..!
تماس رو قطع کردم و از سر جایم بلند شدم.
شلوارک کوتاه آدیداسم لای پاهایم رفته بود.
نق نقی کردم و با دست آن را بیرون کشیدم.
جلوی آینه میز آرایشم ایستادم و خودم رو دید زدم.

عین میت شده بودم!
بعضی وقت ها از قیافه خودم میترسیدم..!

پوستم زیاد از حد سفید و بی رنگ بود..!
چشم هایم هم یک رنگ خاصی بود..!
سبز خیلی خیلی روشن که به سفیدی میزد برای همین هم بنفشه و شبنم چشم سفید صدایم میکردند..!
موهایم بی رنگ و بیحال کنار صورتم ریخته بودند.

عین خون آشام شده بودم..!

کش موهایم را برداشتم و موهای بلندم را که تا وسط کمرم بود با کش بستم.
دمپایی ابری هایم را پا کردم و با غرغر بیرون رفتم.

اتاق من داخل طبقه دوم ساختمان بود و خوبی اش این بود که دستشویی و حمام مجزا داشت..!
داخل دستشویی رفتم و در را بستم.

بدجور ذهنم مشغول بود..!
اگر قبول نمیشدم چی؟!!
اگر...!؟
ای خدا!؟
میدانی که تنها امیدم به همین هست که قبول شده باشم ولی خودم هم میدانستم که امیدم الکی بود..!
با رتبه ۳۰۰۰ مگه میشد پزشکی قبول شده باشم؟!!

مسواک زدم و آبی هم به صورتم پاشیدم و بیرون رفتم.
بالای پله ها که رسیدم روی نرده نشستم و تا پائین لیز خوردم: هورااااااااااااااااا...!
عزیزجون پائین پله ها بود و داشت با چشم های گنده نگاهم میکرد.
با دیدن نگاهش خنده ام گرفت و درحالیکه لپ های باد کرده و پرچینش رو میبوسیدم گفتم: صبح عزیزجونم بخیر!
عزیزجون: ننه!؟ حالت خوبه؟!!
-: آره ننه جونم! از این بهتر نمیشم!
لب پله نشست و درحالیکه خودش را به چپ و راست تکان میداد گفت: من از دست تو چیکار کنم؟!! ای مادر!؟ نمیگی میفتی من خاک به سرم میشه؟!! فکر کردی عین این یارو عنکبوتیه ای؟!! نخیرم! هیچ هم عنکبوت نیستی..! میفتی ضربه مغزی میشی و خودت خلاص میشی ما رو در به در میکنی! ای خدا!؟ من رو بکش از دست این راحت بشم..! این دختره تو آفریدی؟!! من مطمئنم تو قرار بوده پسر بشی! خدا وسط راه پشیمون شده..!
از حرف عزیز غش غش خندیدم و گفتم: عزیزجونم!؟ چرا اینقدر حرص و جوش میزنی!؟ الهی من پیش مرگت بشم! من کلاس اینکارها رو رفتم.. هیچی ام نمیشه..! بلدم چیکار کنم..!؟


#قرار_نبود

@Eshgh_mani_to