#حکایت
#جهانگردو زرگر
#قسمت چهارم
بوزینه مار را که حالا خودش را در سینه آفتاب داغ ول داده و کیف می کرد نگاه کرد و گفت:
💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎
-من در باره مرد زرگر و پستی او با دوستمان حرف زدم،اما او باور نمی کند و می خواهد مرد زرگر را هم نجات دهد .
مار سرش را راست گرفت و به مرد جهانگرد گفت:
-اشتباه میکنی دوست من،همانجور که بوزینه به تو گفت و بعد ببر هم شهادت خواهد داد ،این زرگر مزدور پادشاه و شریک ستمگری های اوست و آدم درستی نیست ،من و بوزینه و ببر وقتی توی چاه افتادیم ،به قدری درد خودمان را داشتیم که لطمه ای به مرد زرگر نزدیم ،ولی او آدم درستی نیست.
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
مرد جهانگرد در حالی که طناب را توی چاه ول می کرد گفت:
-هر جور باشد به من ربطی ندارد ،فقط می خواهم نجاتش بدهم، آخر او هم جان دارد ،تازه انسان هم هست .
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
بوزینه گفت:
-هر انسانی را که نباید نجات داد ،انسانی که به دیگران ضرر بزند و آنها را آزار دهد ،در واقع انسان نیست و فقط ظاهر انسانی دارد و باید با او مبارزه کرد.
در این لحظه طناب به ته چاه رسید و صدای کلفت ببر بلند شد :
🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯
-آهای بکش بالا !من ببر هستم !
مرد تمام زورش را در دستهایش جمع کرد و شروع به کشیدن طناب کرد ،اما ببر خیلی سنگین بود .بوزینه که دید مرد جهانگرد نمی تواند به تنهایی ببر را بالا بکشد به کمک او رفت و سر طناب را گرفت و شروع به کشیدن کرد .
مار خندید و گفت:
🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍
-حیف که من نمیتوانم به شما کمک کنم ،نه دست دارم ، نه اصلا زوری توی بدنم هست .
بوزینه همانجور که زور می زد و به کمک مرد جهانگرد طناب را می کشید به مار گفت :
-شاید هم یک وقت یک کاری پیش بیاید که فقط تو بتوانی آن را انجام دهی ،دنیا را چه دیدی؟
در همین لحظه سر گنده ببر از میان حلقه چاه پیدا شد ،دو دستش را به دو سوی چاه گرفت و روی زمین آمد و طناب را از کمرش باز کرد .
ناگهان نور تند آفتاب چشمانش را زد
🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞
فوری چشمانش را بست و روی زمین ولو شد و گفت :
-استخوانهایم از درد دارد میترکد ،وقتی توی چاه افتادم،چند جای بدنم شکست ،سپس بلند شد چند گام راه رفت اما بد جور می لنگید .به مرد جهانگرد نزدیک شد ،جلوی پایش زانو زد و با همان صدای کلفتش گفت:
-زحمتت را تلافی میکنم مرد .
آنوقت دور و برش را نگاه کرد ،هنوز چشمانش به روشنایی عادت نکرده بود که ......
🌿🌺واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌺🌿
@elmoparvazsch1
#جهانگردو زرگر
#قسمت چهارم
بوزینه مار را که حالا خودش را در سینه آفتاب داغ ول داده و کیف می کرد نگاه کرد و گفت:
💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎
-من در باره مرد زرگر و پستی او با دوستمان حرف زدم،اما او باور نمی کند و می خواهد مرد زرگر را هم نجات دهد .
مار سرش را راست گرفت و به مرد جهانگرد گفت:
-اشتباه میکنی دوست من،همانجور که بوزینه به تو گفت و بعد ببر هم شهادت خواهد داد ،این زرگر مزدور پادشاه و شریک ستمگری های اوست و آدم درستی نیست ،من و بوزینه و ببر وقتی توی چاه افتادیم ،به قدری درد خودمان را داشتیم که لطمه ای به مرد زرگر نزدیم ،ولی او آدم درستی نیست.
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
مرد جهانگرد در حالی که طناب را توی چاه ول می کرد گفت:
-هر جور باشد به من ربطی ندارد ،فقط می خواهم نجاتش بدهم، آخر او هم جان دارد ،تازه انسان هم هست .
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
بوزینه گفت:
-هر انسانی را که نباید نجات داد ،انسانی که به دیگران ضرر بزند و آنها را آزار دهد ،در واقع انسان نیست و فقط ظاهر انسانی دارد و باید با او مبارزه کرد.
در این لحظه طناب به ته چاه رسید و صدای کلفت ببر بلند شد :
🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯
-آهای بکش بالا !من ببر هستم !
مرد تمام زورش را در دستهایش جمع کرد و شروع به کشیدن طناب کرد ،اما ببر خیلی سنگین بود .بوزینه که دید مرد جهانگرد نمی تواند به تنهایی ببر را بالا بکشد به کمک او رفت و سر طناب را گرفت و شروع به کشیدن کرد .
مار خندید و گفت:
🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍
-حیف که من نمیتوانم به شما کمک کنم ،نه دست دارم ، نه اصلا زوری توی بدنم هست .
بوزینه همانجور که زور می زد و به کمک مرد جهانگرد طناب را می کشید به مار گفت :
-شاید هم یک وقت یک کاری پیش بیاید که فقط تو بتوانی آن را انجام دهی ،دنیا را چه دیدی؟
در همین لحظه سر گنده ببر از میان حلقه چاه پیدا شد ،دو دستش را به دو سوی چاه گرفت و روی زمین آمد و طناب را از کمرش باز کرد .
ناگهان نور تند آفتاب چشمانش را زد
🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞
فوری چشمانش را بست و روی زمین ولو شد و گفت :
-استخوانهایم از درد دارد میترکد ،وقتی توی چاه افتادم،چند جای بدنم شکست ،سپس بلند شد چند گام راه رفت اما بد جور می لنگید .به مرد جهانگرد نزدیک شد ،جلوی پایش زانو زد و با همان صدای کلفتش گفت:
-زحمتت را تلافی میکنم مرد .
آنوقت دور و برش را نگاه کرد ،هنوز چشمانش به روشنایی عادت نکرده بود که ......
🌿🌺واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌺🌿
@elmoparvazsch1
#حکایت
#جهانگردو زرگر
#قسمت پنجم
آنوقت دور و برش را نگاه کرد،هنوز چشمانش به روشنایی عادت نکرده بود.بوزینه گفت:
-آقا ببر،هر چه از مرد زرگر می دانی بگو!
ببر سرش را تکان داد و گفت :
-از بس توی تاریکی چاه بودم ،روشنایی چشمم را می زند .سپس چند نفس بلند کشید و گفت:
-به به !حال آمدم !
آنوقت رویش را به سوی مرد جهانگرد برگرداند و گفت :
💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍
-مرد زرگر حاضر است بچه اش را در راه پادشاه قربانی کند که مال و مقامش بیشتر شود ،ما این چند روزه ،خیلی چیزها از او دستگیرمان شده.
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
مرد جهانگرد گفت:
-من که نمی خواهم با او زندگی یا کار کنم ،فقط می خواهم نجاتش بدهم و فوری بروم دنبال کارم ،از تشنگی و گرما دارم می میرم .
بعد سر طناب را توی چاه ول کرد و چند لحظه که گذشت ،صدای مرد زرگر بلند شد :
-بکش بالا!
مرد شروع به زور زدن کرد،چند لحظه بعد سر گرد و کچل مرد زرگر با آن چهره ی پر گوشت ،چشمان ریز ، بینی دراز و چانه پهن ، میان دهانه ی چاه پیدا شد .
👴👴👴👴👴👴👴👴👴👴👴👴
فوری دور و برش را پایید ،روی زمین آمد ،رو به مرد جهانگرد کرد و گفت :
-سلام دوست عزیز!جان مرا خریدی!هر چه بخواهی به تو میدهم ، من مردی ثروتمند و از نزدیکان پادشاه هستم .
مرد جهانگرد در حالی که طناب را گلوله می کرد سرش را تکان داد و گفت:
-سلام!ازت متشکرم ،ولی من نیازی به چیزی ندارم ،مردی جهانگردم وبا یک لقمه نان سیر می شوم و توی کوچه ،گوشه ی مسجد یا در بیابان هم می خوابم و از مال دنیا هم دل برداشته ام .
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
سپس گلوله ی طناب را در کوله پشتی انداخت ،لباده اش را پوشید ، کوله پشتی را بر شانه اش انداخت و گفت:
-خدا خافظ همگی .
راه افتاد و با گام های تند از آنجا دور شد ،تشنگی اش بیشتر شده وگرما بد جوری آزارش می داد.
🐍🦧🐯🐍🐯🦧🐍🐯🦧🐍🐯🦧🐍🐯
بوزینه ، مار ،ببر و مرد زرگر هم راه افتادند و به سوی لانه ها و خانه ی خودشان رفتند .
🏡🏠🏡🏠🏡🏠🏡🏡🏠🏡🏠🏡
یکسال بعد .......
🌿🌺واحد پرورشی دبستان علم و پرواز 🌺🌿
@elmoparvazsch
#جهانگردو زرگر
#قسمت پنجم
آنوقت دور و برش را نگاه کرد،هنوز چشمانش به روشنایی عادت نکرده بود.بوزینه گفت:
-آقا ببر،هر چه از مرد زرگر می دانی بگو!
ببر سرش را تکان داد و گفت :
-از بس توی تاریکی چاه بودم ،روشنایی چشمم را می زند .سپس چند نفس بلند کشید و گفت:
-به به !حال آمدم !
آنوقت رویش را به سوی مرد جهانگرد برگرداند و گفت :
💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍
-مرد زرگر حاضر است بچه اش را در راه پادشاه قربانی کند که مال و مقامش بیشتر شود ،ما این چند روزه ،خیلی چیزها از او دستگیرمان شده.
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
مرد جهانگرد گفت:
-من که نمی خواهم با او زندگی یا کار کنم ،فقط می خواهم نجاتش بدهم و فوری بروم دنبال کارم ،از تشنگی و گرما دارم می میرم .
بعد سر طناب را توی چاه ول کرد و چند لحظه که گذشت ،صدای مرد زرگر بلند شد :
-بکش بالا!
مرد شروع به زور زدن کرد،چند لحظه بعد سر گرد و کچل مرد زرگر با آن چهره ی پر گوشت ،چشمان ریز ، بینی دراز و چانه پهن ، میان دهانه ی چاه پیدا شد .
👴👴👴👴👴👴👴👴👴👴👴👴
فوری دور و برش را پایید ،روی زمین آمد ،رو به مرد جهانگرد کرد و گفت :
-سلام دوست عزیز!جان مرا خریدی!هر چه بخواهی به تو میدهم ، من مردی ثروتمند و از نزدیکان پادشاه هستم .
مرد جهانگرد در حالی که طناب را گلوله می کرد سرش را تکان داد و گفت:
-سلام!ازت متشکرم ،ولی من نیازی به چیزی ندارم ،مردی جهانگردم وبا یک لقمه نان سیر می شوم و توی کوچه ،گوشه ی مسجد یا در بیابان هم می خوابم و از مال دنیا هم دل برداشته ام .
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
سپس گلوله ی طناب را در کوله پشتی انداخت ،لباده اش را پوشید ، کوله پشتی را بر شانه اش انداخت و گفت:
-خدا خافظ همگی .
راه افتاد و با گام های تند از آنجا دور شد ،تشنگی اش بیشتر شده وگرما بد جوری آزارش می داد.
🐍🦧🐯🐍🐯🦧🐍🐯🦧🐍🐯🦧🐍🐯
بوزینه ، مار ،ببر و مرد زرگر هم راه افتادند و به سوی لانه ها و خانه ی خودشان رفتند .
🏡🏠🏡🏠🏡🏠🏡🏡🏠🏡🏠🏡
یکسال بعد .......
🌿🌺واحد پرورشی دبستان علم و پرواز 🌺🌿
@elmoparvazsch
#حکایت
#جهانگردو زرگر
#قسمت ششم
یکسال بعد باز گذار مرد جهانگرد از این سمت افتاد ، هنوز زیاد جلو نرفته بود که ناگهان بوزینه از کنار جاده پیدا شد . جلو دوید و با خوشحالی گفت:
🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧
-سلام دوست من!خوشحالم که باز تو را دیدم .
مرد جهانگرد ایستاد و بوزینه را در حالیکه چاق شده بود نگاه کرد و گفت :
-سلام من هم خوشحال هستم که تو را سرحال و تندرست می بینم .
بوزینه گفت:
-من هر جور شده باید زحمت تو را تلافی کنم ،البته فکر نمی کردم به این زودی تو را ببینم ،خواهش می کنم یک لحظه صبر کن تا من برگردم .
مرد جهانگرد گفت:
- من زودتر باید بروم.
بوزینه در حالیکه به سمت کوه می دوید گفت:
-زیاد تو را منتظر نمی گذارم .
⛰🌴⛰🌴⛰🌴⛰🌴⛰🌴⛰🌴⛰
مرد جهانگرد کنار جاده نشست و بوزینه را نگاه کرد .بوزینه به سمت کوه رفت ، به سرعت از دامنه ی کوه بالا رفت و در پشت کوه گم شد .
مرد آسمان را نگاه کرد ،ابر نازکی روی آسمان را پوشانده بود ،هر دم ممکن بود ،رگبار تند تابستانی بگیرد.
🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥
چند لحظه دیگر که گذشت ،مرد بوزینه را دید که سبدی در دستش است و از کوه پایین می آید .
بوزینه به سوی مرد دوید ،سبد را که پر از انجیر شیرین و رسیده بود به او داد و گفت:
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
-چیز قابلی نیست ،آن را از درختهای پشت کوه چیدم .
مرد جهانگرد که خیلی گرسنه بود سبد انجیر را گرفت و در حالیکه یکی از آنها را توی دهان می گذاشت گفت:
-راضی به زحمت تو نبودم .
بوزینه گفت: زحمتی نکشیدم ،تو بیش از اینها به گردن من حق داری .
مرد انجیر ها را خورد و سیر شد و نیروی تازه ای گرفت .سپس بلند شد و از بوزینه خداحافظی کرد که برود .بوزینه هم به امید دیدار دوباره با مرد به طرف جنگل پشت کوه که خانه اش آنجا بود رفت.
مرد هم به راه افتاد ، همچنان جلو رفت تا دیوارها و دروازه ی بلند شهری را از دور دید ، این سومین باری بود که به این شهر می آمد .
🏛🕌🏛🕌🏛🕌🏛🕌🏛🕌🏛
دانه های باران به چهره اش خورد ، باران کم کم داشت شروع می شد.
⛈🌧⛈🌧⛈🌧⛈🌧⛈🌧⛈
در همین موقع نگاه مرد به ببری بزرگ افتاد که داشت از دامنه ی کوه پایین می آمد .مرد جهانگرد که در سفرهای دور و درازش بارها با حیوان های درنده و گزنده روبرو شده و جان سالم به در برده بود ، با دیدن ببر فکر کرد این بار هیچ راه فراری برایش نیست .
🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯
از ترس میان جاده ایستاد.......
🌿🌺 واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌺🌿
@elmoparvazsch
#جهانگردو زرگر
#قسمت ششم
یکسال بعد باز گذار مرد جهانگرد از این سمت افتاد ، هنوز زیاد جلو نرفته بود که ناگهان بوزینه از کنار جاده پیدا شد . جلو دوید و با خوشحالی گفت:
🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧
-سلام دوست من!خوشحالم که باز تو را دیدم .
مرد جهانگرد ایستاد و بوزینه را در حالیکه چاق شده بود نگاه کرد و گفت :
-سلام من هم خوشحال هستم که تو را سرحال و تندرست می بینم .
بوزینه گفت:
-من هر جور شده باید زحمت تو را تلافی کنم ،البته فکر نمی کردم به این زودی تو را ببینم ،خواهش می کنم یک لحظه صبر کن تا من برگردم .
مرد جهانگرد گفت:
- من زودتر باید بروم.
بوزینه در حالیکه به سمت کوه می دوید گفت:
-زیاد تو را منتظر نمی گذارم .
⛰🌴⛰🌴⛰🌴⛰🌴⛰🌴⛰🌴⛰
مرد جهانگرد کنار جاده نشست و بوزینه را نگاه کرد .بوزینه به سمت کوه رفت ، به سرعت از دامنه ی کوه بالا رفت و در پشت کوه گم شد .
مرد آسمان را نگاه کرد ،ابر نازکی روی آسمان را پوشانده بود ،هر دم ممکن بود ،رگبار تند تابستانی بگیرد.
🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥🌥
چند لحظه دیگر که گذشت ،مرد بوزینه را دید که سبدی در دستش است و از کوه پایین می آید .
بوزینه به سوی مرد دوید ،سبد را که پر از انجیر شیرین و رسیده بود به او داد و گفت:
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
-چیز قابلی نیست ،آن را از درختهای پشت کوه چیدم .
مرد جهانگرد که خیلی گرسنه بود سبد انجیر را گرفت و در حالیکه یکی از آنها را توی دهان می گذاشت گفت:
-راضی به زحمت تو نبودم .
بوزینه گفت: زحمتی نکشیدم ،تو بیش از اینها به گردن من حق داری .
مرد انجیر ها را خورد و سیر شد و نیروی تازه ای گرفت .سپس بلند شد و از بوزینه خداحافظی کرد که برود .بوزینه هم به امید دیدار دوباره با مرد به طرف جنگل پشت کوه که خانه اش آنجا بود رفت.
مرد هم به راه افتاد ، همچنان جلو رفت تا دیوارها و دروازه ی بلند شهری را از دور دید ، این سومین باری بود که به این شهر می آمد .
🏛🕌🏛🕌🏛🕌🏛🕌🏛🕌🏛
دانه های باران به چهره اش خورد ، باران کم کم داشت شروع می شد.
⛈🌧⛈🌧⛈🌧⛈🌧⛈🌧⛈
در همین موقع نگاه مرد به ببری بزرگ افتاد که داشت از دامنه ی کوه پایین می آمد .مرد جهانگرد که در سفرهای دور و درازش بارها با حیوان های درنده و گزنده روبرو شده و جان سالم به در برده بود ، با دیدن ببر فکر کرد این بار هیچ راه فراری برایش نیست .
🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯🐯
از ترس میان جاده ایستاد.......
🌿🌺 واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌺🌿
@elmoparvazsch
#حکایت
#جهانگردو زرگر
#قسمت هفتم
از ترس میان جاده ایستاد ،ببر باهوش که فهمید مرد از او ترسیده است داد زد:
نترس دوست من!من همان ببری هستم که تو از چاه نجاتم دادی !
مرد جهانگرد خوشحال شد و راست ایستاد .ببر جلو آمد و گفت :
من از جنگل بیرون آمده و زیر درختهای بالای کوه نشسته بودم که تو را میان جاده دیدم و شناختم .
مرد گفت:دارم به شهری که دروازه اش از اینجا پیداست می روم ،خوشحالم که تو را دیدم .
ببر از مرد خواست که منتظرش بماند تا او برود و برگردد .مرد هم کنار جاده نشست .باران دیگر تند شده بود .مرد میخواست کوله بارش را زمین بگذارد و استراحت کند که ببر پیدایش شد .یک گردن بند طلا در دستش بود آن را به سوی مرد دراز کرد و گفت :
- دختر پادشاه با ندیمه اش به ییلاق آمده و در یکی از باغهای پدرش در پشت کوه اقامت دارد ، من رفتم و گردن بندش را که روی علفها گذاشته بود ،تا با ندیمه اش بازی کند ،برداشتم و برای تو آوردم .هرگز فکر نکن من دزدی کرده ام .نه اینطور نیست ،این گردن بند هم مانند تمام مال و منال پادشاه و دور و بری هایش مال دیگران است .
👸👸👸👸👸👸👸👸👸👸👸
مرد جهانگرد بلند شد و در حالیکه زیر باران به راه می افتاد از ببر تشکر و خداحافظی کردو رفت .
ببر هم دوباره به سوی کوه و جنگل رفت .
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
مرد گام هایش را تند تر کرد و کم کم به دروازه ی شهر نزدیک شد .هنوز وارد دروازه نشده بود که که به یاد مرد زرگر افتاد و خوشحال شد.پیش خودش فکر کرد که مرد زرگر می تواند این گردنبند را به بهای خوبی از او بخرد یا برایش بفروشد .فوری از میان دروازه شهر گذشت و گام به شهر گذاشت .هنوز ظهر نشده بود و مردم تند تند به این سو و آن سو می رفتند .مغازه دارها در حال که پشت پیشخوان نشسته بودند ،انتظار مشتری را می کشیدند .
🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰
مرد با اینکه خسته بود به سوی بازار شهر رفت ، از بازار کفاش ها گذشت و وارد بازار مسگرها شد .سر و صدای چکش مسگرها گوش را آزار می داد ،گام هایش را تند کرد ، از میان بازار آهنگرها هم گذشت و به بازار زرگرها رسید .
💰💰💰💰💰💰💰💰💰💰💰
زن ها و مردها و بچه ها در میان بازار میگشتند ، مغازه ها را تماشا می کردند.از این مغازه به آن مغازه می رفتند و بر سر قیمتها چانه می زدند .
مرد به میانه بازار رسید و مغازه زرگری بسیار بزرگی را دید .بیست سی قاب آینه بزرگ دور و بر مغازه گذاشته بودند .
💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎
مردجهانگردبه در مغازه نزدیک شد .....
🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺
@elmoparvazsch
#جهانگردو زرگر
#قسمت هفتم
از ترس میان جاده ایستاد ،ببر باهوش که فهمید مرد از او ترسیده است داد زد:
نترس دوست من!من همان ببری هستم که تو از چاه نجاتم دادی !
مرد جهانگرد خوشحال شد و راست ایستاد .ببر جلو آمد و گفت :
من از جنگل بیرون آمده و زیر درختهای بالای کوه نشسته بودم که تو را میان جاده دیدم و شناختم .
مرد گفت:دارم به شهری که دروازه اش از اینجا پیداست می روم ،خوشحالم که تو را دیدم .
ببر از مرد خواست که منتظرش بماند تا او برود و برگردد .مرد هم کنار جاده نشست .باران دیگر تند شده بود .مرد میخواست کوله بارش را زمین بگذارد و استراحت کند که ببر پیدایش شد .یک گردن بند طلا در دستش بود آن را به سوی مرد دراز کرد و گفت :
- دختر پادشاه با ندیمه اش به ییلاق آمده و در یکی از باغهای پدرش در پشت کوه اقامت دارد ، من رفتم و گردن بندش را که روی علفها گذاشته بود ،تا با ندیمه اش بازی کند ،برداشتم و برای تو آوردم .هرگز فکر نکن من دزدی کرده ام .نه اینطور نیست ،این گردن بند هم مانند تمام مال و منال پادشاه و دور و بری هایش مال دیگران است .
👸👸👸👸👸👸👸👸👸👸👸
مرد جهانگرد بلند شد و در حالیکه زیر باران به راه می افتاد از ببر تشکر و خداحافظی کردو رفت .
ببر هم دوباره به سوی کوه و جنگل رفت .
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
مرد گام هایش را تند تر کرد و کم کم به دروازه ی شهر نزدیک شد .هنوز وارد دروازه نشده بود که که به یاد مرد زرگر افتاد و خوشحال شد.پیش خودش فکر کرد که مرد زرگر می تواند این گردنبند را به بهای خوبی از او بخرد یا برایش بفروشد .فوری از میان دروازه شهر گذشت و گام به شهر گذاشت .هنوز ظهر نشده بود و مردم تند تند به این سو و آن سو می رفتند .مغازه دارها در حال که پشت پیشخوان نشسته بودند ،انتظار مشتری را می کشیدند .
🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰🏰
مرد با اینکه خسته بود به سوی بازار شهر رفت ، از بازار کفاش ها گذشت و وارد بازار مسگرها شد .سر و صدای چکش مسگرها گوش را آزار می داد ،گام هایش را تند کرد ، از میان بازار آهنگرها هم گذشت و به بازار زرگرها رسید .
💰💰💰💰💰💰💰💰💰💰💰
زن ها و مردها و بچه ها در میان بازار میگشتند ، مغازه ها را تماشا می کردند.از این مغازه به آن مغازه می رفتند و بر سر قیمتها چانه می زدند .
مرد به میانه بازار رسید و مغازه زرگری بسیار بزرگی را دید .بیست سی قاب آینه بزرگ دور و بر مغازه گذاشته بودند .
💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎
مردجهانگردبه در مغازه نزدیک شد .....
🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺
@elmoparvazsch
#حکایت
#جهانگردو زرگر
#قسمت هشتم
مرد جهانگرد به در مغازه رسید .روی پنجه های پایش ایستاد و سرک کشید .نگاهش در ته مغازه به مرد زرگر افتادکه میان کارگرانش روی چهار پایه نشسته بود و آنها را سر پرستی می کرد .
💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍
مرد جهانگرد خوشحال شد که زرگر را پیدا کرده و حالا می تواند گردن بند را به او نشان دهد و برای فروش از او کمک بخواهد .
از میان مردم گذشت و پا توی مغازه گذاشت و آهسته جلو رفت .همین که خواست از قسمت قاب آینه ها به قسمت کارگاه برود ،مرد چاق و سرخرویی جلویش را گرفت و گفت :
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
-ورود به این قسمت ممنوع است .ابنجا جای کارگران است ، هر چه می خواهی از همین جا بخر .
ولی مرد جهانگرد توضیح داد که با زرگر آشناست و با او کار دارد .
مرد سرخ رو به ته مغازه رفت و به زرگر چیزی گفت و به مرد جهانگرد اشاره کرد .
زرگر نگاهی به جهانگرد انداخت و فوری او را شناخت ،لبخندی زد ،سرش را برای او تکان داد ،از روی چهار پایه بلند شد و به سوی او آمد و با خوشحالی گفت:
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
-سلام !چه خوب کردی که آمدی، از دیدنت خوشحال هستم ،بفرما تو .
دست مرد جهانگرد را گرفت و او را به ته مغازه برد و در حالیکه برای کارگرانش از نجاتش توسط مرد می گفت او را پهلوی خودش روی چهار پایه نشاند .
همه ی کارگرها سرهایشان را بلند کردندو به مرد سلام گفتند و باز،به شکل دادن ورقه های طلا و ساختن جواهرات مشغول شدند .
مرد جهانگرد به زرگر گفت:چه مغازه بزرگی ، چه روشن و خوب!
👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑
مرد زرگر سرش را تکان داد و گفت :
-تو بخت خوبی داری که توانستی مرا در مغازه ام پیدا کنی ، من روزانه چند لحظه بیشتر اینجا نیستم چون وقت ندارم ، من تمام روز را در قصر حضرت سلطان سرگرم سرپرستی از زرگرهای قصر هستم ،تو می توانی با من به آنجا بیایی و امروز در ناهار خانه قصر مهمان من باشی .
🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱
مرد زرگر تعارف کرد که نمیتواند بیاید و فقط با زرگر کار کوچکی دارد .
مرد زرگر سرش را به سوی او خم گرد و گفت :
- حتما !حتما !هر کاری هست بگو ،من به تو مدیون هستم .
مرد جهانگرد دست در جیب کرد و ......
🌿🌺واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌺🌿
@elmoparvazsch
#جهانگردو زرگر
#قسمت هشتم
مرد جهانگرد به در مغازه رسید .روی پنجه های پایش ایستاد و سرک کشید .نگاهش در ته مغازه به مرد زرگر افتادکه میان کارگرانش روی چهار پایه نشسته بود و آنها را سر پرستی می کرد .
💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍💍
مرد جهانگرد خوشحال شد که زرگر را پیدا کرده و حالا می تواند گردن بند را به او نشان دهد و برای فروش از او کمک بخواهد .
از میان مردم گذشت و پا توی مغازه گذاشت و آهسته جلو رفت .همین که خواست از قسمت قاب آینه ها به قسمت کارگاه برود ،مرد چاق و سرخرویی جلویش را گرفت و گفت :
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
-ورود به این قسمت ممنوع است .ابنجا جای کارگران است ، هر چه می خواهی از همین جا بخر .
ولی مرد جهانگرد توضیح داد که با زرگر آشناست و با او کار دارد .
مرد سرخ رو به ته مغازه رفت و به زرگر چیزی گفت و به مرد جهانگرد اشاره کرد .
زرگر نگاهی به جهانگرد انداخت و فوری او را شناخت ،لبخندی زد ،سرش را برای او تکان داد ،از روی چهار پایه بلند شد و به سوی او آمد و با خوشحالی گفت:
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
-سلام !چه خوب کردی که آمدی، از دیدنت خوشحال هستم ،بفرما تو .
دست مرد جهانگرد را گرفت و او را به ته مغازه برد و در حالیکه برای کارگرانش از نجاتش توسط مرد می گفت او را پهلوی خودش روی چهار پایه نشاند .
همه ی کارگرها سرهایشان را بلند کردندو به مرد سلام گفتند و باز،به شکل دادن ورقه های طلا و ساختن جواهرات مشغول شدند .
مرد جهانگرد به زرگر گفت:چه مغازه بزرگی ، چه روشن و خوب!
👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑
مرد زرگر سرش را تکان داد و گفت :
-تو بخت خوبی داری که توانستی مرا در مغازه ام پیدا کنی ، من روزانه چند لحظه بیشتر اینجا نیستم چون وقت ندارم ، من تمام روز را در قصر حضرت سلطان سرگرم سرپرستی از زرگرهای قصر هستم ،تو می توانی با من به آنجا بیایی و امروز در ناهار خانه قصر مهمان من باشی .
🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱🍱
مرد زرگر تعارف کرد که نمیتواند بیاید و فقط با زرگر کار کوچکی دارد .
مرد زرگر سرش را به سوی او خم گرد و گفت :
- حتما !حتما !هر کاری هست بگو ،من به تو مدیون هستم .
مرد جهانگرد دست در جیب کرد و ......
🌿🌺واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌺🌿
@elmoparvazsch