مشتاقان تعليم و تربيت
80 subscribers
1.95K photos
356 videos
5 files
242 links
پيش دبستان و دبستان پسرانه علم و پرواز
سايت : www.elmoparvaz.com
اينستاگرام:
https://www.instagram.com/elmoparvaz_
آپارات:
www.aparat.com/elmoparvazsch
Download Telegram
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖

#حکایت
#جهانگرد و زرگر
#قسمت اول


مرد جهانگرد گامهایش را تندتر کرد‌آفتاب لحظه به لحظه داغ تر می شد و زمین را هم داغ تر می کرد.



جهانگرد کلاه لبه دارش را پایین کشید و دو سوی جاده را پایید .کوه های بلند و پر آفتاب سمت راست و زمین های خشک سمت چپ جاده، انگار تشنگی او را بیشتر می کرد .می دانست پشت این کوهها جنگل بزرگی است و ممکن است آب هم پیدا شود ،اما بالا رفتن از کوههای به این بلندی ،کار او نبود .
🏔🏔🏔🏔🏔🏔

نگاه خسته مرد روی جاده افتاد و تا عمق جاده را پیمود ،اما هنوز نشانه ای از یک شهر یا ده یا حتی یک آبادی کوچک ،پیدا نبود.
قطره های درشت عرق از پیشانی بلند مرد روی گونه های برجسته و لپ های صافش ریخت .چشمان درشت ،بینی کوچک و دهان تنگش با آن چانه مربع شکل و گردن کوتاه دم به دم در زیر گرما سرختر می شد .

ناگهان در سمت راست جاده ، پای کوه دهانه ی چاهی را دید ،امید کم رنگی در قلبش دوید،فکر کرد ممکن است چاه، آب داشته باشد .

🏜🏜🏜🏜🏜🏜🏜🏜🏜🏜🏜

از جاده ی باریک خاکی بیرون رفت ، هیکل بلند و باریکش را با خستگی جلو کشید و به سوی دهانه ی چاه رفت.به لبه ی چاه که رسید ایستاد و سرش را جلو برد ،نگاهش در تاریکی چاه گم شد .سپس لبه ی چاه نشست و باز نگاه کرد.در همین لحظه صدایی از توی چاه بلند شد .مرد جهانگرد جا خورد و تعجب کرد .پیش خودش گفت :"نکند اشتباه می کنم؟!"
سرش را جلو تر برد و خوب گوش داد ،انگار چند نفر باهم حرف میزدند !مرد سرش را برگرداند و دور و بر جاده را پایید ،هیچ کس پیدا نبود .یادش آمد از یک سال پیش که از شهرش بیرون آمده و سفر دور و درازش را آغاز کرده بود ،چیزهای عجیب و حادثه های زیادی دیده بود ، اما حالا حس میکردبا یک رویداد باور نکردنی روبرو شده است!
باز پیش خودش گفت:"چطور ممکن است توی یک چاه متروکه در دل بیابان چند نفرزندگی کنند؟!"


✳️✳️خوب به نظرتون توی چاه چی بود یا کی بود ؟؟داستان رو دنبال کنید تا به راز چاه پی ببرید🤔🤔

🌿🌺واحد پرورشی دبستان علم و پرواز 🌺🌿
@elmoparvazsch1
#حکایت
#جهانگرد و زرگر
#قسمت دوم

بله تا اونجا گفتیم که از توی چاه صدایی اومد و جهانگرد رو کنجکاو کرد که کی تو چاهه
حالا ادامه ی داستان:


جهانگرد سرش را پایین تر برد و داد زد:
-آهای کسی توی این چاه است؟!
چند لحظه صدایی نیامد ،ناگهان سر و صداها ،در ته چاه با هم قاطی شد
-ما را نجات بده!
-ثواب دارد!
-مدتهاست توی این چاه اسیر هستیم !
-پاداشت را میدهیم.

مرد تازه فهمید چند نفر که از اینجا رد می شده اند ،یا از کوه پایین می آمدند توی چاه افتاده اند و نمیتوانند بیرون بیایند .
فوری لباده ی بلند و آبی رنگش را در آورد،کوله بارش را هم روی زمین گذاشت و در ِ آن را باز کرد .طناب محکم و بلندی از میان اثاثیه و خرد و ریزه هایش برداشت ،نوک طناب را به سنگ کوچکی بست و داد زد :
-آهای! آماده باشید !الان طناب به ته چاه می آید ،یکی یکی طناب را به دور کمرتان ببندید تا من شما را بالا بکشم.

سر و صدا ها از ته چاه بلند شد :
-خدا عوضت بدهد .
-ما هم زحمتت را جبران می کنیم !
مرد جهانگرد که حالا تشنگی و گرما را از یاد برده بود نوک طناب را توی چاه ول کرد ،طناب پایین رفت و چند لحظه بعد صدایی بلند شد ؛

-آهای بکش بالا

مرد جای پایش را بر لبه ی چاه محکم کرد و با تمام زورش شروع به کشیدن طناب کرد .حالا تمام تنش از عرق خیس شده و ته گلویش از تشنگی می سوخت ،اما او فقط به فکر رهایی کسانی بود که توی چاه افتاده و از او کمک میخواستند .

چند لحظه گذشت و ناگهان سر یک بوزینه از دهانه چاه بیرون آمد !هنوز مرد جهانگرد حرفی نزده بود که بوزینه دو دستش را به دو سوی لبه ی چاه گذاشت و بیرون پرید ،طناب را از کمرش باز کرد و رو بروی مرد ایستاد و با صدای تو دماغی اش گفت:
-تو جان مرا نجات دادی ،اگر تو نرسیده بودی ،من از گرسنگی و تشنگی در ته چاه می مردم.

🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧🦧

مرد هیکل و چهره بوزینه را که از گرسنگی استخوانی شده بود نگاه کرد و پرسید :

-چی شد که توی چاه افتادی؟!

بوزینه در حالی که موهای خاکی بدنش را می تکاند ،گفت:

-شب بود و هوا تاریک بود ،از اینجا رد می شدم،افتادم توی چاه .درست همانجور که........

🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز 🌿🌺

🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺

@elmoparvazsch1
#حکایت
#جهانگرد و زرگر
#قسمت سوم

-شب بود و هوا تاریک بود ،از اینجا رد می شدم،توی چاه افتادم درست همانطور که مار،ببر و مرد زرگر توی این چاه افتادند و حالا منتظر هستند تو آنها را در آوری ،اما از من به تو نصیحت که مرد زرگر را در نیاور!چون آدم بدجنسی است و فقط به مال دنیا فکر می کند،یقین داشته باش اگر بیرون بیاید زهرش را به تو می ریزد!

🐍🐯🐍🐯🐍🐯🐍🐯🐍🐯🐍🐯🐍

مرد جهانگرد با تعجب سر تا پای بوزینه را نگاه کرد و گفت:
-تو از کجا می دانی او چنین آدمی است؟
بوزینه کمرش را راست کرد ،سر پا روی زمین نشست و گفت:
-همین چند روزه که با او توی چاه بودم ، شناختمش او زرگر و زرشناس پادشاه است و عده ی زیادی کارگر زیر دستش کار می کنند و خیلی هم ثروتمند است ،کارش این است که دور و بر کشور می گردد و هر جا قطعه ای طلا ،گوشواره،سینه ریز ،دستبند و النگو می بیند بازور از دست صاحبش در می آورد و به خزانه پادشاه تحویل می دهد ،همیشه هم ده تا سرباز با او هستند که هر جا او طلای با ارزشی تشخیص داد آن را تصاحب کنند و به خزانه ی پادشاه برسانند ،این بار موقع سفر از سربازانش دور شده و توی چاه افتاده ،می گوید موقع شب آنها را گم کرده و اشتباهی به این سمت آمده است .

👑💍👑💍👑💍👑💍👑💍👑💍👑

جهانگرد گفت:
-هر چه باشد انسان است.
سپس سر طناب را توی چاه انداخت و چند لحظه بعد صدایی بلند شد:

-بکش بالا!من مار هستم .
مرد طناب را بالا کشید و مار سبک وزن فوری در دهانه چاه پیدا شد،فیشی کرد و زبانش را دور دهانش کشید و جلو آمد ،سرش را روی کفش چرمین مرد مالید و گفت :

🐍👞🐍👞🐍👞🐍👞🐍👞🐍👞🐍

-دوست من ،اگر تو نبودی من در ته چاه می مردم!
جهانگرد با تعجب گفت:
-تو که خزنده ای چرا ته چاه مانده ای؟میتوانستی روی دیوار چاه بخزی و خودت را بالا بکشی.

مار دهانش را باز کرد و فیش و فیشی کرد و با صدای نازکش گفت:
-آخر من داشتم از لبه ی این چاه رد می شدم ، ناگهان توفان سختی شروع شد و من تاآمدم به خودم بجنبم توی چاه پرت شدم و دیدم بوزینه و ببر هم آنجا هستند ، آنقدر کمرم درد گرفته بود که هنوز به سختی روی زمین می خزم چه برسد به اینکه از دیواره ی چاه ِبه این گودی بالا بیایم ،دیواره ی بلند و صاف صاف .

بوزینه مار را که حالا خودش را در سینه آفتاب داغ ول داده و کیف می کرد نگاه کرد و
گفت : .........

🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺

🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺

@elmoparvazsch1
#حکایت
#جهانگرد و زرگر
#قسمت نهم

مرد جهانگرد دست در جیب خود کرد و گردنبند را درآورد و به سوی مرد زرگر دراز کرد و گفت :

-این گردنبند را نگاه کن !میخواهم برایم بفروشی !

🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶

ناگهان چشمان مرد زرگر گشاد شد ،چند دم به گردنبند خیره خیره نگاه کرد و سپس توی فکر رفت و باز به چهره ی جهانگرد زل زد و دستش را به سوی او دراز کرد و گفت:

-بده ببینم !گردن بند را گرفت و پشت و رویش را نگاه کرد، آن وقت بلند شد و به سوی مرد سرخ رو رفت و چیزی در گوش او گفت .
مرو سرخ رو سرش را برگرداند ،مرد جهانگرد را خیره خیره نگاه کرد و تند تند به سوی در مغازه رفت .

🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗🎗

زرگر به ته مغازه برگشت و پهلوی مرد جهانگرد نشست و گفت:

- شاگردم را فرستادم یک خریدار خوب برای گردنبند بیاورد، این خریدار یک مرد پارچه فروش است که در بازار پارچه فروشان مغازه دارد و به من سفارش چنین گردنبندی را داده است ، تا چند لحظه دیگر به اینجا می آید .

👳‍♂👳‍♂👳‍♂👳‍♂👳‍♂👳‍♂👳‍♂👳‍♂👳‍♂👳‍♂

مرد جهانگرد خوشحال شد و باز به کار کارگران نگاه کرد، فکر می کرد به بهای گردنبند می تواند شهرها و کشور های تازه ای را ببیند و با کشتی هم سفر کند .

🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢🚢

دیگر داشت ظهر می شد که ناگهان مرد سرخ رو به همراه چهار مرد که زره پوشیده و شمشیرهای بلند بر کمر داشتند ،گام به مغازه گذاشت .

مرد جهانگرد جا خورد ،ماتش برد، به مردان مسلح نگاه کرد و سپس سرش را برگرداند و به زرگر زل زد ، می خواست از او بپرسد اینها کیستند؟!



همه ی خریداران و مردم توی مغازه هم برگشته و مردان مسلح را نگاه می کردند .هر چهار مرد جلو آمدند و به ته مغازه رسیدند .

مردی که جلوتر از همه می آمد ، رو به زرگر کرد و گفت :

-سلام استاد!

زرگر از جا پرید روبروی مرد ایستاد وگفت : ......

🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺

@elmoparvazsch
#حکایت
#جهانگرد و زرگر
#قسمت دهم

زرگر از جا پرید ، روبروی آن مرد ایستاد و گفت:

-سلام ،گیرش آوردم ،دزد گردنبند دختر گرامی حضرت پادشاه را پیدا کردم!این بزرگترین خدمت به سرور ماست .

سپس در برابر چشمان مات زده ی مرد جهانگرد و مردم توی مغازه و شاگردان ، به جهانگرد اشاره کرد و به مردان مسلح گفت:

-دزد گردنبند همین است ،فوری او را بگیرید .

مرد جهانگرد چند لحظه زرگر را نگاه کرد و خواست چیزی بگوید که فرمانده ی مردان مسلح یقه اش را گرفت و او را از چهار پایه پایین کشید و داد زد"

-یالا راه بیفت ! گردن بند دختر پادشاه را می دزدی ؟؟ سزای تو مرگ است!

مردم با تعجب نگاه می کردند ، اما هیم کدام جرات حرف زدن نداشتند .

مرد جهانگرد روبه زرگر کرد و داد زد :

-ای نمک نشناس!این بود مزد دست من؟؟

زرگر از روی چهار پایه پایین پرید ، سینه به سینه جهانگرد ایستاد و با خشمی ساختگی گفت:

-دزدی می کنی تازه طلبکار هم هستی ؟! فکر کردی من گردن بند دختر پادشاه را نمی شناسم! تمامی طلاهای خزانه دست من است و کوچکترین قطعه ی آن را هم می شناسم، سزای هر کس از خزانه ی پادشاه دزدی بکند ، مرگ است .

سپس رو به مردان مسلح ادامه داد :زود او را ببرید .

مردان او را کشان کشان از مغازه بیرون بردند ، خودشان سوار بر اسب شدند ، طنابی به کمر مرد جهانگرد بستند و او را به سوی زندان کاخ کشاندند .

مردم که هر روز از این جور صحنه ها می دیدند حدس می زدند باز هم بی گناهی به خشم پادشاه ستمگر گرفتار شده است .

سواران مرد را از بازار بیرون بردند ، او را از میدان شهر هم گذراندند و به کاخ رسیدند . سپس وارد محوطه ی زندان شدند .

مرد جهانگرد که پاهایش از خستگی ، توانایی راه رفتن نداشت ، میان محوطه ی زندان ایستاد و نگاهی به دور و برش انداخت .درهای کوتاه و قفل شده ی دور و بر محوطه ، دیوارهای بلند و کنگره های آجری را پایید و غم تندی دلش را گرفت .

بعد سه زندانی را دید که در گوشه ی محوطه به فلک بسته شده اند و ماموران زندان با چوب های نازک و بلند بر پشت آنها می زدند .فریاد و ناله ی زندانیان که دم به دم بلند می شد ، دل او را سوزاند .

فرمانده ی اسب سواران از اسب پایین پرید .....

🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺

@elmoparvazsch
#حکایت
#جهانگرد و زرگر
#قسمت یازدهم

فرمانده اسب سواران از اسب پایین پرید ،طناب را از کمر او باز کرد و او را به سوی اتاقی در سمت چپ برج زندان هل داد و داد زد :
- فردا صبح در میدان شهر اعدام می شوی !سزای تو این است !
همین که مرد توی اتاق رانده شد ، در را از بیرون بستند .مرد پشت در ایستاد، اتاق به اندازه ای تاریک بود که او تا چند لحظه جایی را نمیدید .
همین که چشمش به تاریکی عادت کرد اتاق کوچکی را دید با سقف خیلی کوتاه .همانجا پشت در نشست و زانوهایش را بغل کرد .تازه به یاد حرفهای بوزینه ،مار و ببر در مورد بدیهای مرد زرگر افتاد ، البته به کار خودش هم فکر کرد به اینکه اشتباه کرده گردن بند را از ببر گرفته ،گردنبندی که می دانست صاحبش نیست .پیش خود فکر کرد حتی او را پیش قاضی هم نبردند تا دست کم قاضی برایش حکم بدهد .
حدس زد حرف مرد زرگر پیش پادشاه خیلی اعتبار دارد .
سپس سرش را روی زانو هایش گذاشت ، به یاد همسر و دو بچه اش افتاد که در شهر خودش که خیلی از اینجا دور بود در انتظارش بودند .
صدای ناله ی زندانیان می آمد و مرد زرگر یقین کرد دیگر هیچ راهی برایش نمانده و صبح روز بعد اعدام می شود .
با اینکه از ظهر گذشته بود احساس گرسنگی نمی کرد ،ترس و ناراحتی همه اشتهایش را بریده بود .
پشت در اتاق روی زمین نشسته و سرش را میان دستهایش گرفته بود که صدای خش خشی از ته اتاق به گوش رسید ،سرش را بلند کرد و با کنجکاوی به آنجا خیره شد .ماری بلند و خاکی رنگ داشت از دیوار می خزید و پایین می آمد .

مرد ترسید و خواست بلند شود که صدای مار بلند شد :
-نترس دوست عزیز !من همان ماری هستم که تو نجاتم دادی !
مرد خوشحال شد و تند تند گفت :تو از کجا آمدی توو؟؟

مار که حالا به کف اتاق رسیده بود به جلو خزید و گفت :
-ورود به در بسته ترین اتاقها هم ، برای من آسان است ، فقط کافیست یک سوراخ خیلی کوچک در دیوار یا سقف باز باشد !

مرد گفت:می بینی به چه روز افتادم ؟!
مار جلوتر آمد درست پیش پای مرد حلقه زد ، سرش را بلند کرد و گفت :
-همین که سرم از سوراخ سقف تو آمد تو را شناختم ، من هر روز به همه ی سوراخها و درزهای قصر پادشاه سر می کشم و به زندان هم می آیم ، دیگر کمرم خوب شده و میتوانم به آسانی به همه جا بروم .
سپس چند لحظه به چهره ی مرد نگاه کرد و گفت:
-میبینم که خیلی ناراحتی ، من هم از اینکه تو اینجا توی زندان هستی ناراحتم !بگو ببینم که چی شده که تو را اینجا آوردند؟؟
مرد با ناراحتی موضوع را برای مار تعریف کرد .
مار سرش را راست گرفت و فش فشی کرد و تند تند گفت :

-دیدی!دیدی به حرف ما گوش نکردی و آخرش چه بلایی سر خودت آوردی؟!این مرد زرگر را ما خوب شناخته بودیم .
مرد پس از آن ابراز پشیمانی کرد .
مار که حس کرد مرد به اشتباه خودش پی برده دیگر در این باره حرفی نزد و گفت:

- من نقشه ای دارم ، همین الان توی کوشک پسر پادشاه می روم و او را نیش می زنم ، پسر پادشاه هر روز بعد از ناهار ، ساعتی می خوابد و من می توانم به اتاق خوابش بروم و کارم را انجام دهم ، آن وقت روی بام قصر می روم و داد می زنم پاد زهر و داروی درمان کننده ی نیش مار پیش مردی است که به اتهام دزدیدن گردنبند دختر پادشاه زندانی شده است .

مرد جهانگرد راست نشست و گفت :.......

🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز 🌿🌺

@elmoparvazsch
#حکایت
#جهانگرد و زرگر
#قسمت دوازدهم

مرد جهانگرد راست نشست و گفت :
- اگر این نقشه تو بگیرد ، من امید زیادی برای رهایی دارم، وگرنه فردا صبح مرا اعدام می کنند ، آن هم بی محاکمه و بدون اینکه چیزی از من پرسیده باشند . مار فش فشی کرد و در حالی که به راه می افتاد گفت:
-ببینم چه کار میکنم؟!
مرد جهانگرد مار را که داشت از دیوار اتاقک بالا می رفت و خودش را از سوراخ سقف بیرون می کشید نگاه کرد و سپس بیم و امید تمام وجودش را گرفت .دیگر نتوانست آنجا بنشیند ، فوری بلند شد و توی اتاق شروع به قدم زدن کرد.با حرکتی تند و عصبی تا ته اتاق می رفت و بر می گشت ، نمی دانست مار می تواند نقشه اش را اجرا کند یا
نه؟!
باز به یاد بچه هایش افتاد ، در سفرهای گوناگونش با رویدادهای زیاد جور واجوری روبرو شده بود ، اما هرگز چنین بلایی را به یاد نداشت . بعد به مرد زرگر فکر کرد و دندانهایش را از خشم روی هم فشرد .
کم کم از رفتن و برگشتن توی اتاق به آن کوچکی سرگیجه گرفت ، به پشت در برگشت و همانجا نشست و باز سرش را میان دست هایش گرفت .
چند لحظه ای نگذشته بود که صدای مار بر پشت بام قصر بلند شد :

- آهای گوش کنید !دارو و پاد زهر گزیدگی مار ، پیش مردی است که امروز به اتهام دزدیدن گلوبند دختر پادشاه زندانی شده است ، بروید پادزهر را از او بگیرید و پسر پادشاه را درمان کنید .
مرد جهانگرد از جا پرید و راست ایستاد ، چند لحظه بعد ، سر مار از یکی از سوراخهای زیر سقف تو آمد و یک کیسه ی کوچک چرمی را که میان دندانهایش گرفته بود به پایین ول کرد و تند تند به مرد جهانگرد گفت :

-این همان پادزهر است ، بردار و منتظر باش!من رفتم!
سپس سرش را پس کشید و ناپدید شد .
مرد جلو دوید ، کیسه چرمی را برداشت و آن را نگاه کرد ، کیسه ای آبی رنگ بود و نخ سفیدی دور دهانه اش بسته بود .
کیسه را توی جیب لباده اش گذاشت و پشت در ایستاد و گوش به صداهای بیرون داد .
صدای پایی به در اتاق نزدیک شد و سپس در باز شد .مرد برگشت و نگاه کرد، همان فرمانده ی سواران بود .راست توی چهره ی مرد جهانگرد زل زد و گفت :

- تو درمان گزیدگی مار را داری؟ ما این طور شنیده ایم ! راست می گویند؟!
مرد جهانگرد فوری گفت :
-بله دارم .
فرمانده سواران توی اتاق آمد ، سینه به سینه ی مرد ایستاد و گفت :
-کو ؟ببینم؟
مرد فوری دست توی جیبش کرد و کیسه ی چرمی را به او نشان داد .
فرمانده کیسه را نگاه کرد و گفت:
- آن را از کجا آوردی ؟
مرد جهانگرد گفت:

- من سالهاست در کشورها و شهرهای گوناگون گردش می کنم ، چیزهای بسیار زیادی دیده ام ، این گونه پادزهر در کشور روم بسیار است و من آن را از آنجا آوردم و همیشه با خود دارم .
فرمانده گفت :

-پسر حضرت پادشاه را مار گزیده و اگر درمان نشود تا چند لحظه ی دیگر می میرد ، پزشکان ویژه هم هنوز نتوانسته اند کاری بکنند ، اگر تو او را درمان کنی ، یقین دارم پادشاه تو را می بخشد.

مرد از در بیرون آمد .......

🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺

@elmoparvazsch
#حکایت
#جهانگرد و زرگر
#قسمت پایانی

مرد از در بیرون آمدو پا به پای مرد مسلح به سوی در زندان رفت ، هنوز به در نرسیده بود که سه زندانی را دید که به سوی فلک گوشه ی حیاط رانده می شدند ، فهمید تا چند لحظه ی دیگر استخوانهای آنها در زیر فلک خرد می شود .
از در زندان که بیرون رفت به باغ قصر رسید ، در یک لحظه فضای باغ را با بیغوله ی زندان سنجید و آه بلندی کشید و به یاد زندانیان افتاد .مرد مسلح او را از خیابان اصلی باغ به قصر گوچکی که در سمت راست قصر پادشاه بود ، برد .
مرد از پله های مرمرین کاخ بالا رفت ، از میان در بزرگ و طلاکوب گذشت و گام به فضای کاخ گذاشت .قصری زیبا بود که چشمان مرد جهانگرد را خیره کرد .
مرد مسلح همان جا دم در ایستاد ، دو خدمتکار که لباسهای بلند و زربافت پوشیده بودند ، جلو آمدند و یکی از آنها به مرد جهانگرد گفت:

- با ما بیا !

مرد در پی آنها به راه افتاد .آنها به آخرین اتاق سمت چپ رسیدند و توی اتاق رفتند .
مرد آهسته گام توی اتاق گذاشت و نگاهش به چند نفر افتاد که دور تختخواب بزرگی ایستاده بودند ، جوان رنگ پریده ای هم روی تخت خوابیده بود و می نالید .
در همین موقع مردی که تاج جواهر نشانی به سر داشت جلو آمد و مرد را با کنجکاوی نگاه کرد و گفت :
- تو گلوبند دختر مرا دزدیده ای؟؟

جهانگرد سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:نه!نه!من دزد نیستم .

پادشاه صدایش را بلند تر کرد و گفت: می دانی سزای دزدی از خزانه پادشاه مرگ است؟! اما به جان پسرم سوگند می خورم که اگر او را درمان کنی تو را می بخشم .
مرد جهانگرد دست در جیبش کرد و کیسه چرمین را در آورد .سپس دستش را درون کیسه کرد و با دستهای لرزان ، ماده چرب و سفت درون کیسه را درآورد ، رو به پزشک کرد و گفت :

-جای مارگزیدگی را به من نشان بدهید .
پزشک فوری لحاف را بالا زد و کمر پسر پادشاه را نشان مرد داد .

مرد انگشتش را جلو برد و روی جای گزیدگی مالید و سپس سر جایش برگشت .
پزشک جلو آمد جای گزیدگی را نگاه کرد ،پیراهن پسر پادشاه را پایین کشید و با لحاف روی او را پوشاند .
پادشاه با دلواپسی تند تند توی اتاق راه می رفت ، اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که نفس های جوان مرتب شد و چهره اش رنگ و رویی گرفت .
پزشک جلو آمد لحاف را بالا زد و کمر جوان را نگاه کرد، کبودی کم کم از بین می رفت .
هنوز آفتاب غروب نکرده بود که پسر حالش خوب شد .
پادشاه رو به مرد جهانگرد کرد و گفت :

- تو جان فرزندم را نجات دادی !برو تو را بخشیدم .
سپس سرش را از در بیرون کرد و به خدمتکاران گفت:این مرد آزاد است ، بگذارید برود .

مرد جهانگرد دیگر نایستاد ، فوری از اتاق بیرون رفت .به در باغ نرسیده بود که زرگر را دید .به او گفت :

- من بی گناه بودم و آزاد شدم ، اما بدی هرگز بی پاسخ نمی ماند!!!!!!

پایان

🌺🌿واحد پرورشی دبستان علم و پرواز🌿🌺

@elmoparvazsch