#معرفی_کتاب_برای_نوجوانان
#فرزندان_ایرانیم
نوشته: داوود امیریان
نشر: سوره مهر
💥 بخشی از کتاب:
«رحیم حسابی جوش آورده بود. تا آن روز آنقدر عصبانی و ناراحت ندیده بودمش.
مجید شرفی رو به سعید گفت: تو دیگه کی هستی؟ فقط بلدی واسۀ ما قیفی بیایی. خُب جوابشونو میدادی.
سعید دستی به موهای کوتاه سرش کشید و گفت: ایناها. امیریان و لولایی و گودرزی شاهدن جوابشونو دادم. اما خُب...
منصور حسینی گفت: اینطور نمیشه، باید حالشونو بگیریم. لامصبا واسهمون شاخ شدن. همین دیروز بود که اون طرف میدون صبحگاه گلپری جون میخوندن و میرقصیدن.
اصغر حیدری با آن صورت همیشه خندان و تهلهجۀ آذریاش گفت: شما چه خبرتونه؟ انگاری با دشمنشون طرف شدن. اونا هم مثل ما میخوان جبهه برن دیگه.
علی اکبری گفت: دِ، همین دیگه. فقط فرقش اینه که ما داوطلب میریم و اونا وظیفهشونه. تازه...
اصغر حرف علی اکبری را قطع کرد:
- ثواب کار را ضایع نکن. صلوات بفرستید و تمومش کنید.
صلوات فرستادیم و متفرق شدیم؛ اما من برق انتقام را در چشمان رحیم و مجید میدیدم.
همان شب خسته و خرد و خمیر غرق در خواب بودم که ناگهان صدای شلیک گلوله بلند شد و فریاد و همهمه. هراسان از خواب پریدم. تا چشم باز کردم، دماغ و چشمانم شروع کرد به سوختن. داشتم خفه میشدم. از تخت پریدم پایین. فضای آسایشگاه را چیزی مثل مه فرا گرفته بود. صدای شلیک گلوله و سوت فرمانده قاطی جیغ و فریاد بچهها شده بود. هیچجا را نمیدیدم. کورمال کورمال طرف در آسایشگاه دویدم. در بسته بود و فرمانده را دیدم که ماسک بر صورت تیراندازی میکرد و بچهها مثل گلۀ گرگزده به این طرف و آن طرف میدویدند. یک لحظه باد خنکی از طرف سقف پایین آمد. پنکههای سقف به کار افتاد.»
🔰 @elmoparvazsch1
#فرزندان_ایرانیم
نوشته: داوود امیریان
نشر: سوره مهر
💥 بخشی از کتاب:
«رحیم حسابی جوش آورده بود. تا آن روز آنقدر عصبانی و ناراحت ندیده بودمش.
مجید شرفی رو به سعید گفت: تو دیگه کی هستی؟ فقط بلدی واسۀ ما قیفی بیایی. خُب جوابشونو میدادی.
سعید دستی به موهای کوتاه سرش کشید و گفت: ایناها. امیریان و لولایی و گودرزی شاهدن جوابشونو دادم. اما خُب...
منصور حسینی گفت: اینطور نمیشه، باید حالشونو بگیریم. لامصبا واسهمون شاخ شدن. همین دیروز بود که اون طرف میدون صبحگاه گلپری جون میخوندن و میرقصیدن.
اصغر حیدری با آن صورت همیشه خندان و تهلهجۀ آذریاش گفت: شما چه خبرتونه؟ انگاری با دشمنشون طرف شدن. اونا هم مثل ما میخوان جبهه برن دیگه.
علی اکبری گفت: دِ، همین دیگه. فقط فرقش اینه که ما داوطلب میریم و اونا وظیفهشونه. تازه...
اصغر حرف علی اکبری را قطع کرد:
- ثواب کار را ضایع نکن. صلوات بفرستید و تمومش کنید.
صلوات فرستادیم و متفرق شدیم؛ اما من برق انتقام را در چشمان رحیم و مجید میدیدم.
همان شب خسته و خرد و خمیر غرق در خواب بودم که ناگهان صدای شلیک گلوله بلند شد و فریاد و همهمه. هراسان از خواب پریدم. تا چشم باز کردم، دماغ و چشمانم شروع کرد به سوختن. داشتم خفه میشدم. از تخت پریدم پایین. فضای آسایشگاه را چیزی مثل مه فرا گرفته بود. صدای شلیک گلوله و سوت فرمانده قاطی جیغ و فریاد بچهها شده بود. هیچجا را نمیدیدم. کورمال کورمال طرف در آسایشگاه دویدم. در بسته بود و فرمانده را دیدم که ماسک بر صورت تیراندازی میکرد و بچهها مثل گلۀ گرگزده به این طرف و آن طرف میدویدند. یک لحظه باد خنکی از طرف سقف پایین آمد. پنکههای سقف به کار افتاد.»
🔰 @elmoparvazsch1