روزنوشت‌های احسان محمدی
17K subscribers
3.58K photos
1.17K videos
61 files
369 links
🎓دکترای فرهنگ و ارتباطات
📡مشاور رسانه‌ای
📰روزنامه‌نگار
📺 کارشناس رادیو و تلویزیون

📚 کتاب‌ها‌: جنگ بود، مارکز در تاکسی، شیوه دلبری و متروآشوبی و گنجینه‌پنهان

🔰صفحه اینستاگرام: ehsanmohammadi94
🔰توئیتر: ehsanm92
Download Telegram
🚟🚟🚝 تی شرت فروش و مرد ثابت قدم!
#مترو_نوشت

#احسان_محمدی

- ارزون تر بده. دوتاش رو ببرم.

- نه به مولا! برام صرف نمی کنه. تکیش رو میدم هجده تومن. دوتاش رو خواستی برداری آخرش میدم سی و چهار.

👚 پسر جوان تی شرت و شلوار راحتی آورده بود توی قطار و می فروخت. چند تایی را هم با رخت آویز به میله فلزی وسط واگن آویزان کرده بود.

- هر طرح و رنگی بخواید دارم. پول هم باهاتون نیست دستگاه پُز دارم. خانوما و آقایون! لباس عیدتون رو همینجا بخرید!

👕 چند تی شرت را هم گذاشت روی صندلی خالی جلوی من. داشتم به تقلایش نگاه می کردم. زنی که کنارم نشسته بود یواش گفت:

- آسایش نداریم از دست اینا. همین مونده گوسفند زنده بیارن تو مترو بفروشن! مراعات نمی کنن.

👴 مردی پنجاه و چندساله که موهای سرش ریخته بود و ابروها و سبیل هایش را سیاه غلیظ رنگ کرده بود گفت:

- کار نیست خانوم. اینا هم یه لقمه نون در میارن. این کار رو نکنن چکار کنن؟ از زیر زمین برن روی زمین دنبال کار خلاف؟

😊 لحنش آرام، مهربان و متواضعانه بود. مثل بیشتر مردهای ایرانی در برخورد با زن ها. محافظه کارانه و محتاط و یکجور مودبانه ی خود ملوس پندارانه اغراق شده. چیزی مثل همان «بانو» نوشتن در کامنت ها.

- چی بگم والا! اما خب اینم درست نیست. این مدلیش رو ندیده بودم. هیچ جای دنیا اینجور نیست. سرم رفت!

رویم نمی شد برگردم و به چهره اش نگاه کنم. یا حتی بپرسم «ببخشید شما چند جای دنیا رفتی ببینی اینطوره یا نیست بانو؟»

به دست های زن نگاه کردم. نگین انگشترش آبی بود. مثل چشم های #بهرام_رادان.

💅 زن ها وقتی سن شان کمی می رود بالا پوست دستشان براق می شود. نه مثل فلس های ماهی. پوست دیگر آن طراوات قبل را ندارد. کرم هم که می زنند انگار نمی رود به خوردش. روی پوستِ سمج می ماند.

☺️ مرد زیپ کاپشن نیمدار قهوه ای اش را بالا کشید. از شیشه نگاهی به بیرون کرد. یکدفعه انگار یادش رفت که حامی حقوق بشر به ویژه فروشندگان مترو است. با همان لحن لطیف همدلجویانه گفت:
- شما هم حق دارید.

😡 بعد تند رو کرد به پسر دستفروش و گفت:
- آقا میشه آروم تر حرف بزنی؟ ما خسته ایم. از صُب سرکار بودیم الان سرمون رفت! اینجا رو کردی بازار سیداسمال!!

👀 چشم های من عین همون گرگ که می افتاد دنبال #میگ_میگ از حدقه زد بیرون. دلم می خواست بگویم:

- حاجی! شما تا چند دقیقه پیش حامی دستفروشا بودی حالا شدی حامی این خانم؟ مشکل برات پیش آمده کسَگم!

👀 ترسیدم آنطور که اوج گرفته یک دفعه از توی کاپشن اش یک #شات_گان_وینچستر بیاورد بیرون من را بدوزد به صندلی، دود لوله اسلحه را فوت کند بعد با زن ایستگاه کرج پیاده شود و در افق گم شوند! فقط لبخندی مرموز زدم.
🖋 @ehsanmohammadi95