روزنوشت‌های احسان محمدی
17.5K subscribers
3.58K photos
1.17K videos
61 files
367 links
🎓دکترای فرهنگ و ارتباطات
📡مشاور رسانه‌ای
📰روزنامه‌نگار
📺 کارشناس رادیو و تلویزیون

📚 کتاب‌ها‌: جنگ بود، مارکز در تاکسی، شیوه دلبری و متروآشوبی و گنجینه‌پنهان

🔰صفحه اینستاگرام: ehsanmohammadi94
🔰توئیتر: ehsanm92
Download Telegram
🈳 هلو! هاو آریو!

✍️ احسان محمدی

🛢 سال۸۳ در یک شرکت نفتی اولین تجربه کار حرفه ای ام را از سر می گذراندم. اکتشاف نفت در جنوب. مهندسانی از چند کشور دیگر هم بودند. چینی ها تیم بزرگی داشتند.از مهندس و کارگر و آشپز گرفته تا بهیار و ناظر!

💁🏻 صبح علی الطلوع از کانکس هایشان بیرون می زدند و سمت سرویس های بهداشتی می رفتند. همه شان لگن های قرمز، حوله و صابون های یک شکل داشتند و با همان ها می رفتند و سر و صورتشان را می شستند‌. وسط آن همه چانگ و لی و وانگ و هو، دختر جوانی که بهیارشان بود یک تنه میانگین زیبایی کمپی با چند صد کارگر آفتاب سوخته و خسته را بالا برده بود!

موهای سیاه بلند یکدست، پوست سفید، اندام کشیده و لبخندی که همیشه به صورتش سنجاق بود او را به تک ستاره کمپ تبدیل کرده بود. ددمنیشانه خوشگل! سوسانای روزگار خودش بود! موگرینی فقرا!

👀 ما چند مهندس جوان دانشگاه رفته بودیم که تظاهر می کردیم این چیزها برایمان عادی است و وقتی "دختر ایرونی مثل گُله و چه رنگ و رویی داره" کی به دختر چینی محل می گذارد! بیشتر کارگرها اما ریاکاری ما را نداشتند و به او زُل می زدند. وقتی از کانکس اش سمت دستشویی می رفت و برمی گشت مثل توپ تنیسی بود که وسط بازی #راجر_فدرر و #رافائل_نادال دست به دست می شد و سرها و چشم ها دنبالش می کردند!

🆗 میان چینی هایی که اکثرشان انگلیسی نمی دانستند او می دانست و همین باعث شده بود دیالوگ "هلو هاو آریو! آی ام بلک بورد" بین مان رد و بدل شود. من را "مستر آیسان" صدا می زد.

کنار حسین و جهان دو دوست نازنینم که هوای منِ کم تجربه در نفت را داشتند، چند نفری هم بودند که چشم دیدنم را نداشتند. دلیلش را نمی دانستم. فکر می کردم لابد به خاطر این است که هنوز عرقم خشک نشده، ماشین و راننده داده اند و در کمپ مهندس ها شام و نهار می خورم. امتیازهایی که زود به کسی نمی دادند.

💁🏻 یک روز برای کارگری که معده اش درد می کرد از دختر چینی قرص خواستم که آقای "الف" خودش را رساند و با اخم و تخم گفت چرا با چینی ها حرف می زنی؟ اینا شاید جاسوس باشن!
گفتم من قرص معده می خوام ازش، تبادل اطلاعات امنیتی که نمی کنم!

چشم غره رفت."الف" خوش تیپ اما بداخلاق بود. انگلیسی هم نمی دانست. کارش چیزی مثل هماهنگ کننده محلی پروژه بود اما یک جورهایی خودش را ارباب کل پروژه می دانست. حدس زدم که کاری کند.

🙆🏻فردایش سوسانا آمد و مثل کسی که رازی از امپراتورهای چین را بخواهد فاش کند گفت:

_مستر آیسان! من اینجا توی کشور شما هستم که کار کنم، دنبال دردسر نیستم.

👌🏾و چنین بود که رابطه ایران_چین در آن سالها از هم گسست. اما من یاد گرفتم که حسادت قدرت عجیبی دارد و باید آن را جدی گرفت. هر چه آدم ها کوچکتر، حسادت ها بزرگتر.
#بشوره_ببره
🖋 @ehsanmohammadi95