📸 پاییز افسونگر تهران از دریچه دوربین خشایار طحانی
🖋 @ehsanmohammadi95
🖋 @ehsanmohammadi95
روزنوشتهای احسان محمدی
📚 گزارش ۴ 🙏 تمام امروز در پی پیدا کردن کتاب برای کودکان و نوجوانان بودم. از آن روزهایی که نای نفس کشیدن ندارم. کفش هایم از راه رفتن خسته شدند اما لذتبخش بود و قصه ما ادامه دارد. امروز هم برای من یک "عید" از نوعی دیگر بود. 1⃣ مدیران دو نشر افق و پیدایش…
📚 گزارش 13
رفیق نازنین و خوش ذوقم مسلم مطلبی زحمت توزیع کتاب ها را در استان خراسان رضوی کشید. مسلم کتاب ها را در روستاهای منطقه سفید سنگ، روستاهای سنجدک، رزمگاه اولیا، سرچشمه براشک، دوقلعه براشک، الغور، کارغش و توزیع کرد و بخشی از کتاب ها را در طول این هفته به روستاهای مرزی کلات و درگز می برد.
منتظر گزارش دوستان خوش قولم از کرمان، سیستان و بلوچستان و ایلام هم هستم.
این کار را به منظور رساندن کتاب به دست بچه های روستایی و عشایر 9 استان انجام دادیم. با مهربانی خوانندگان همراه کانال و چند ناشر حوزه کودک و نوجوان قریب به 20 میلیون تومان کتاب ارسال و توزیع شد.
🖋 @ehsanmohammadi95
رفیق نازنین و خوش ذوقم مسلم مطلبی زحمت توزیع کتاب ها را در استان خراسان رضوی کشید. مسلم کتاب ها را در روستاهای منطقه سفید سنگ، روستاهای سنجدک، رزمگاه اولیا، سرچشمه براشک، دوقلعه براشک، الغور، کارغش و توزیع کرد و بخشی از کتاب ها را در طول این هفته به روستاهای مرزی کلات و درگز می برد.
منتظر گزارش دوستان خوش قولم از کرمان، سیستان و بلوچستان و ایلام هم هستم.
این کار را به منظور رساندن کتاب به دست بچه های روستایی و عشایر 9 استان انجام دادیم. با مهربانی خوانندگان همراه کانال و چند ناشر حوزه کودک و نوجوان قریب به 20 میلیون تومان کتاب ارسال و توزیع شد.
🖋 @ehsanmohammadi95
✍️ چند نکته و پیشنهاد پاییزی
◀️ میگویند ناصرالدین شاه از حمام که بیرون میآمد و جامه نو که میپوشید، مقابل آیینه میایستاد و سبیل خود را تاب میداد و میگفت: خودمان، از خودمان فی الواقع خوشمان آمد!
◀️ حالا این حکایت ما در #کارگاه_های_مبانی_ایده_پردازی_برای_نوشتن_خلاقانه است. دومین کارگاه را هم گذراندیم. تجربه خوب و خاطره انگیزی بود. سپاسگزار عزیزانی هستم که آمدند و تا آخرین دقیقا با انرژی با هم تمرین کردیم.
◀️ همه تلاش مان این است که همه بنویسند. شجاعانه بخوانند و با همدیگر واکاوی کنیم. زاویه ها، واژه ها و خلاقیت ها را کشف کنیم. دیروز تنها با پنج واژه مثل کف بین ها بخشی از شخصیت چند نفر را افشا کردم، جماعت هورا کشیدند، بر طبل کوبیدند، دو سه نفر جامه دریدند و از طبقه ده به خیابان پریدند و خودمان از خودمان فی الواقع خوش مان آمد!
◀️ بعضی ها که شروع کارگاه خجالتی هستند و می گویند همیشه فقط برای دل خودشان در دفترهای شخصی نوشته اند، بعد از تمرین و مشارکت در جمع نوشته هایی رو می کنند که هم ما غافلگیر می شویم هم خودشان از خودشان فی الواقع خوششان می آید!
1️⃣ علاقمندان می توانند از طریق کانال تلگرامی زیر در دوره سوم و چهارم که پنجشنبه هفته آینده برگزار می شود شرکت کنند.👇
@minevisam96
2️⃣ یکشنبه 5 آذر از ساعت ۱۵:۳۰ تا ۱۸ یک کارگاه با موضوع سفرنامه نویسی در دانشگاه تهران برگزار می کنیم.
با این شناسه تلگرامی می توانید ثبت نام کنید. با اطمینان پنجاه و یک درصدی می توانم بگویم مفید است. اصلا" پاییز و دانشگاه تهران و انقلاب همینجوری خودش سه هیچ از هر اتفاقی جلو است!👇
@anjoman_ir
3️⃣ برنامه ریزی مقدماتی برای نحوه برگزاری کارگاه در استان ها انجام شد، لطفا" با همان شناسه تلگرامی کارگاه ها تماس بگیرید راهنمایی می کنند.
@minevisam96
🖋 @ehsanmohammadi95
◀️ میگویند ناصرالدین شاه از حمام که بیرون میآمد و جامه نو که میپوشید، مقابل آیینه میایستاد و سبیل خود را تاب میداد و میگفت: خودمان، از خودمان فی الواقع خوشمان آمد!
◀️ حالا این حکایت ما در #کارگاه_های_مبانی_ایده_پردازی_برای_نوشتن_خلاقانه است. دومین کارگاه را هم گذراندیم. تجربه خوب و خاطره انگیزی بود. سپاسگزار عزیزانی هستم که آمدند و تا آخرین دقیقا با انرژی با هم تمرین کردیم.
◀️ همه تلاش مان این است که همه بنویسند. شجاعانه بخوانند و با همدیگر واکاوی کنیم. زاویه ها، واژه ها و خلاقیت ها را کشف کنیم. دیروز تنها با پنج واژه مثل کف بین ها بخشی از شخصیت چند نفر را افشا کردم، جماعت هورا کشیدند، بر طبل کوبیدند، دو سه نفر جامه دریدند و از طبقه ده به خیابان پریدند و خودمان از خودمان فی الواقع خوش مان آمد!
◀️ بعضی ها که شروع کارگاه خجالتی هستند و می گویند همیشه فقط برای دل خودشان در دفترهای شخصی نوشته اند، بعد از تمرین و مشارکت در جمع نوشته هایی رو می کنند که هم ما غافلگیر می شویم هم خودشان از خودشان فی الواقع خوششان می آید!
1️⃣ علاقمندان می توانند از طریق کانال تلگرامی زیر در دوره سوم و چهارم که پنجشنبه هفته آینده برگزار می شود شرکت کنند.👇
@minevisam96
2️⃣ یکشنبه 5 آذر از ساعت ۱۵:۳۰ تا ۱۸ یک کارگاه با موضوع سفرنامه نویسی در دانشگاه تهران برگزار می کنیم.
با این شناسه تلگرامی می توانید ثبت نام کنید. با اطمینان پنجاه و یک درصدی می توانم بگویم مفید است. اصلا" پاییز و دانشگاه تهران و انقلاب همینجوری خودش سه هیچ از هر اتفاقی جلو است!👇
@anjoman_ir
3️⃣ برنامه ریزی مقدماتی برای نحوه برگزاری کارگاه در استان ها انجام شد، لطفا" با همان شناسه تلگرامی کارگاه ها تماس بگیرید راهنمایی می کنند.
@minevisam96
🖋 @ehsanmohammadi95
Audio
📚 این گزارش صوتی را بشنوید
مسلم مطلبی نازنین بخشی از کتاب های اهدایی را به سفیدسنگ برده، جایی که در زلزله فروردین امسال صدمه دید.
#کرمانشاه هم این تجربه را از سرخواهد گذراند.
🖋 @ehsanmohammadi95
مسلم مطلبی نازنین بخشی از کتاب های اهدایی را به سفیدسنگ برده، جایی که در زلزله فروردین امسال صدمه دید.
#کرمانشاه هم این تجربه را از سرخواهد گذراند.
🖋 @ehsanmohammadi95
روزنوشتهای احسان محمدی
📚 گزارش 13 رفیق نازنین و خوش ذوقم مسلم مطلبی زحمت توزیع کتاب ها را در استان خراسان رضوی کشید. مسلم کتاب ها را در روستاهای منطقه سفید سنگ، روستاهای سنجدک، رزمگاه اولیا، سرچشمه براشک، دوقلعه براشک، الغور، کارغش و توزیع کرد و بخشی از کتاب ها را در طول این هفته…
#اتفاق_خوب_روز
هشت سالم بود. سال های تلخ جنگ. از روستایی نزدیک مرز عراق که همیشه بوی ترس و مرگ می داد نامه می نوشتم برای؛ تهران- خیابان ناصرخسرو- کوچه حاج نائب ... دو تومانی یا پنج تومانی می گذاشتم توی پاکت و کتاب می خواستم. نزدیک به یک ماه بعد پاکت دستم می رسید. کتاب را چند بار می خواندم. شب که می خوابیدم می گذاشتمش زیر بالش. وقتی دستم را می بُردم زیر بالش و به کتاب که بوی تازگی می داد می خورد، حس می کردم مگر می شود خدا کسی خوشبخت تر از من را هم آفریده باشد؟
📚 بخشی از کتاب هایی که به لطف همراهان کانال بهار امسال خریدیم و فرستادیم امروز دست بچه هایی در سفید سنگ خراسان رضوی رسید. شک ندارم امشب یکی از آنها بچه ها کتابش را می گذارد زیر بالش و نصفه شب آرام دستش را دراز می کند که بخورد به جلد براق کتاب ... همین که لبخند بزند و ثانیه ای حس خوبِ زیر پوست نازکش بدود یعنی اتفاق خوبِ روز...
🖋 @ehsanmohammadi95
هشت سالم بود. سال های تلخ جنگ. از روستایی نزدیک مرز عراق که همیشه بوی ترس و مرگ می داد نامه می نوشتم برای؛ تهران- خیابان ناصرخسرو- کوچه حاج نائب ... دو تومانی یا پنج تومانی می گذاشتم توی پاکت و کتاب می خواستم. نزدیک به یک ماه بعد پاکت دستم می رسید. کتاب را چند بار می خواندم. شب که می خوابیدم می گذاشتمش زیر بالش. وقتی دستم را می بُردم زیر بالش و به کتاب که بوی تازگی می داد می خورد، حس می کردم مگر می شود خدا کسی خوشبخت تر از من را هم آفریده باشد؟
📚 بخشی از کتاب هایی که به لطف همراهان کانال بهار امسال خریدیم و فرستادیم امروز دست بچه هایی در سفید سنگ خراسان رضوی رسید. شک ندارم امشب یکی از آنها بچه ها کتابش را می گذارد زیر بالش و نصفه شب آرام دستش را دراز می کند که بخورد به جلد براق کتاب ... همین که لبخند بزند و ثانیه ای حس خوبِ زیر پوست نازکش بدود یعنی اتفاق خوبِ روز...
🖋 @ehsanmohammadi95
ستاد واقعی مدیریت بحران!/ کاریکاتور مهدی فرد؛ روزنامه قانون
🖋 @ehsanmohammadi95
🖋 @ehsanmohammadi95
✅ ابراهیم اصغرزاده: روحانی به نیروهای ضددمکراسی باج ندهد
🔺واکنش نیروهای ضددمکراسی: 😂😂😂😂
🖋 @ehsanmohammadi95
🔺واکنش نیروهای ضددمکراسی: 😂😂😂😂
🖋 @ehsanmohammadi95
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👧"تانیا"ی چهار روزه صاحب کانکس شد.
🔺با همراهی هلال احمر و دوستان نازنینی چون ابوالفضل اکبری که چالش #خرید_کانکس_کرمانشاه را راه اندازی کردند تانیای چهار روزه از چادر نجات یافت.
🖋 @ehsanmohammadi95
🔺با همراهی هلال احمر و دوستان نازنینی چون ابوالفضل اکبری که چالش #خرید_کانکس_کرمانشاه را راه اندازی کردند تانیای چهار روزه از چادر نجات یافت.
🖋 @ehsanmohammadi95
📕 چرا ژاپن را با کرمانشاه مقایسه می کنیم؟
✍️ احسان محمدی
در چند روز گذشته و در تحلیل های مربوط به زلزله کرمانشاه برخی نوشتند که ژاپنی ها زلزله های به مراتب بدتر را تجربه کرده اند اما این همه خسارت ندیدند، چرا ما باید اینطور قربانی بدهیم؟ چرا قبل و بعد از زلزله آنها مدیریت دارند و ما نداریم و ...
برخی واکنش نشان دادند که چرا ژاپن را با ایران مقایسه می کنید و به مسئولان زحمتکش شبانه روزی! سرکوفت می زنید؟
🔰 وقتی برخی مسئولان برای اثبات «امنیت» در داخل کشور، مدام مثل هایی از کشورهای درگیر و ویران شده و رجاله پرور می زنند، وقتی برای نشان دادن اینکه وضع اقتصادی ما خوب است، فلاکت بعضی کشورهای آفریقایی را نشان می دهند، وقتی ... مردم حق دارند که موفقیت های دیگر کشورها را هم مثال بزنند. نمی شود از مردم خواست مدام بدبخت تر از خود را ببیند و به بالای سرشان نگاه نکنند!
#دانشگاه_زلزله_کرمانشاه
🖋 @ehsanmohammadi95
✍️ احسان محمدی
در چند روز گذشته و در تحلیل های مربوط به زلزله کرمانشاه برخی نوشتند که ژاپنی ها زلزله های به مراتب بدتر را تجربه کرده اند اما این همه خسارت ندیدند، چرا ما باید اینطور قربانی بدهیم؟ چرا قبل و بعد از زلزله آنها مدیریت دارند و ما نداریم و ...
برخی واکنش نشان دادند که چرا ژاپن را با ایران مقایسه می کنید و به مسئولان زحمتکش شبانه روزی! سرکوفت می زنید؟
🔰 وقتی برخی مسئولان برای اثبات «امنیت» در داخل کشور، مدام مثل هایی از کشورهای درگیر و ویران شده و رجاله پرور می زنند، وقتی برای نشان دادن اینکه وضع اقتصادی ما خوب است، فلاکت بعضی کشورهای آفریقایی را نشان می دهند، وقتی ... مردم حق دارند که موفقیت های دیگر کشورها را هم مثال بزنند. نمی شود از مردم خواست مدام بدبخت تر از خود را ببیند و به بالای سرشان نگاه نکنند!
#دانشگاه_زلزله_کرمانشاه
🖋 @ehsanmohammadi95
🔸۲۵ نوامبر روز جهانی منع خشونت علیه زنان گرامی باد.
🙏 زن بودن در جوامع مردسالار کار دشواری است. تبریک به شیرآهنکوه زنان. آنها از مردانی تلخی می بینند که آنها را زاده اند!
#مانا
🖋 @ehsanmhammadi95
🙏 زن بودن در جوامع مردسالار کار دشواری است. تبریک به شیرآهنکوه زنان. آنها از مردانی تلخی می بینند که آنها را زاده اند!
#مانا
🖋 @ehsanmhammadi95
💉 🌹💊 بوییدن گل سُرخ وسط شب گریه ها...
🔰روزگار لجباز است. انگار جایی آن بالاها خودش را لای ابرها قایم می کند و به زمین خیره می شود. به آدم ها. مثل عقابی که از بالای صخره ها، با چشم هایش چالاک ترین خرگوش را دنبال می کند. روزگار همین طور آدم ها را شکار می کند. سخت جان ترین ها را. سرسخت ترین ها را. انگار لذت می برد از چنگ انداختن در چنگ آنها که قوی ترند.
🔰قوی و سرسخت مثل ندا! قصه ندا، قصه جنگیدن، زمین خوردن، زخمی شدن، ایستادن، دوباره زمین خوردن، ده باره زمین خوردن و ...
9 سالش بود که رعد و برق وسط زندگی صورتی اش خورد. پدر و مادر از هم جدا شدند. پدر دستش را گرفت و با خودش برد. از روی لجبازی. فقط می خواست از همسرش انتقام بگیرد. خون بکند توی جگرش. او را سپرد دست مادربزرگش.
🔰ندا مثل خیزران بود. مقابل طوفان خم شد اما نشکست. توی مدرسه نماینده بهداشت شد. هیچکس خبر نداشت که این دختربچه 9 ساله، هر شب لباسهایش را خودش میشست، اتو میکرد و صبح موهایش را با هزار مشقت میبافت تا در مدرسه آراسته باشد.
🔰روزگار از آن بالا داشت نگاهش می کرد. دندان قروچه می کرد انگار.نقشه دیگری چید. پدر ازدواج کرد و نامادری با ندا ناسازگار بود. تلخی و ترشی می کرد. ندا اما نه رمید، نه گسست. روزگار لبش را گاز گرفت. خون، خونش را خورد. انگار قطره ای از آن خون پرکینه اش را چکاند توی رگ های ندا.
شروع درد وحشتناکی در دست آغاز یک قصه تازه بود. مثل تکه چوبی زیر ناخن. آرام آرام جان دخترک را به لبش رساند. بستری شد.
🔰 خودش میگوید: «با یکی از همسایهها برای نشان دادن جواب نمونهبرداری به دکتر رفتیم. دکتر وقتی جواب را خواند، من را از اتاق بیرون کرد. بیرون رفتم اما با آرامی در اتاق را مجدداً باز کردم و گوشهایم را تیز. چیزی که میشنیدم را باور نمیکردم، نمیخواست باور کنم. سرم گیج رفت اما تلوتلوخوران به داخل اتاق پریدم. سرطان استخوان؟ سارکما؟ دکتر من میمیرم درسته؟ سرطان یعنی مرگ؟»
پدر شانه خالی کرد. به همین سادگی، به همین تلخی! بی مسئولیت و لاقید. ندا با مادرش تماس گرفت و درخواست کرد که با او زندگی کند. خاطرات آن روز، هنوز برای مادر ندا تازه است: «هنوز الو نگفته، صدای گریهاش را شنیدم. از یک سو از خوشحالی پر در آورده بودم که دخترم را سرانجام پس از سالها در آغوش میکشم و از سویی دیگر غم دنیا در دلم ریخت چرا که هیچ پولی برای درمانش نداشتم. زمانی که برای جمع کردن وسایلش رفتیم را فراموش نمیکنم. مادربزرگش گوشوارههای ندا را از گوشش درآورد و رو به دخترم کرد و گفت دیگر مادربزرگت نیستم! در شوک این حرف بودم که با حرکت ندا تمام بدنم لرزید. دخترم با همه سختیها و نامهریها، به سمتش رفت تا رویش را ببوسد»!
🔰هزینه درمان، در شرایطی که ندا حتی بیمه هم نداشت، به حدی سنگین بود و تداوم شیمیدرمانی بدون پرداخت هزینه، امکانناپذیر. منشی پزشک معالج مادر ندا را با موسسه «کسا» آشنا کرد. موسسهای خیریه، که تمام هزینههای کودکان مبتلا به سرطان را متقبل میشود. امیدهای ندا برای جنگیدن با این دشمن، رنگ و بوی تازهای به خود گرفت. موهای زیبای ندا که با وسواس خاصی آنها را میبافت، ریخت اما خنده از لبانش محو نشد.
🔰مراحل درمان هر روز سختتر میشد و سرانجام تلاشهای بی وقفه پزشکان و مبارزه بینظیر ندا به بار نشست و او معجزه را به چشم دید. سرطان به طور کامل از بین رفت. ندا مچ روزگار لجباز را خواباند.
او حالا در 24 سالگی مثل مادرش، آغوش گرم و پر محبتاش را به فرزند تازه متولد شدهاش، هدیه میدهد تا نشان دهد، راه خوشبختی و موفقیت در این زندگی را هرچند بسیار سخت، اما به خوبی آموخته.
🔰 هنوز هم گهگاهی در حالی که کودکش را در آغوش دارد، به موسسه خیریه کسا سر میزند، تا به خود و همه دنیا ثابت کند که سرطان پایان کودکی نیست. حضورش، لبخندش و وجود کودکاش، به همه کسانی که در این راه سخت، همراه ندا بودند، انرژی مضاعفی میبخشد.
#حامی_کسا_میشوم
@kassacharity
🖋 @ehsanmhammadi95
🔰روزگار لجباز است. انگار جایی آن بالاها خودش را لای ابرها قایم می کند و به زمین خیره می شود. به آدم ها. مثل عقابی که از بالای صخره ها، با چشم هایش چالاک ترین خرگوش را دنبال می کند. روزگار همین طور آدم ها را شکار می کند. سخت جان ترین ها را. سرسخت ترین ها را. انگار لذت می برد از چنگ انداختن در چنگ آنها که قوی ترند.
🔰قوی و سرسخت مثل ندا! قصه ندا، قصه جنگیدن، زمین خوردن، زخمی شدن، ایستادن، دوباره زمین خوردن، ده باره زمین خوردن و ...
9 سالش بود که رعد و برق وسط زندگی صورتی اش خورد. پدر و مادر از هم جدا شدند. پدر دستش را گرفت و با خودش برد. از روی لجبازی. فقط می خواست از همسرش انتقام بگیرد. خون بکند توی جگرش. او را سپرد دست مادربزرگش.
🔰ندا مثل خیزران بود. مقابل طوفان خم شد اما نشکست. توی مدرسه نماینده بهداشت شد. هیچکس خبر نداشت که این دختربچه 9 ساله، هر شب لباسهایش را خودش میشست، اتو میکرد و صبح موهایش را با هزار مشقت میبافت تا در مدرسه آراسته باشد.
🔰روزگار از آن بالا داشت نگاهش می کرد. دندان قروچه می کرد انگار.نقشه دیگری چید. پدر ازدواج کرد و نامادری با ندا ناسازگار بود. تلخی و ترشی می کرد. ندا اما نه رمید، نه گسست. روزگار لبش را گاز گرفت. خون، خونش را خورد. انگار قطره ای از آن خون پرکینه اش را چکاند توی رگ های ندا.
شروع درد وحشتناکی در دست آغاز یک قصه تازه بود. مثل تکه چوبی زیر ناخن. آرام آرام جان دخترک را به لبش رساند. بستری شد.
🔰 خودش میگوید: «با یکی از همسایهها برای نشان دادن جواب نمونهبرداری به دکتر رفتیم. دکتر وقتی جواب را خواند، من را از اتاق بیرون کرد. بیرون رفتم اما با آرامی در اتاق را مجدداً باز کردم و گوشهایم را تیز. چیزی که میشنیدم را باور نمیکردم، نمیخواست باور کنم. سرم گیج رفت اما تلوتلوخوران به داخل اتاق پریدم. سرطان استخوان؟ سارکما؟ دکتر من میمیرم درسته؟ سرطان یعنی مرگ؟»
پدر شانه خالی کرد. به همین سادگی، به همین تلخی! بی مسئولیت و لاقید. ندا با مادرش تماس گرفت و درخواست کرد که با او زندگی کند. خاطرات آن روز، هنوز برای مادر ندا تازه است: «هنوز الو نگفته، صدای گریهاش را شنیدم. از یک سو از خوشحالی پر در آورده بودم که دخترم را سرانجام پس از سالها در آغوش میکشم و از سویی دیگر غم دنیا در دلم ریخت چرا که هیچ پولی برای درمانش نداشتم. زمانی که برای جمع کردن وسایلش رفتیم را فراموش نمیکنم. مادربزرگش گوشوارههای ندا را از گوشش درآورد و رو به دخترم کرد و گفت دیگر مادربزرگت نیستم! در شوک این حرف بودم که با حرکت ندا تمام بدنم لرزید. دخترم با همه سختیها و نامهریها، به سمتش رفت تا رویش را ببوسد»!
🔰هزینه درمان، در شرایطی که ندا حتی بیمه هم نداشت، به حدی سنگین بود و تداوم شیمیدرمانی بدون پرداخت هزینه، امکانناپذیر. منشی پزشک معالج مادر ندا را با موسسه «کسا» آشنا کرد. موسسهای خیریه، که تمام هزینههای کودکان مبتلا به سرطان را متقبل میشود. امیدهای ندا برای جنگیدن با این دشمن، رنگ و بوی تازهای به خود گرفت. موهای زیبای ندا که با وسواس خاصی آنها را میبافت، ریخت اما خنده از لبانش محو نشد.
🔰مراحل درمان هر روز سختتر میشد و سرانجام تلاشهای بی وقفه پزشکان و مبارزه بینظیر ندا به بار نشست و او معجزه را به چشم دید. سرطان به طور کامل از بین رفت. ندا مچ روزگار لجباز را خواباند.
او حالا در 24 سالگی مثل مادرش، آغوش گرم و پر محبتاش را به فرزند تازه متولد شدهاش، هدیه میدهد تا نشان دهد، راه خوشبختی و موفقیت در این زندگی را هرچند بسیار سخت، اما به خوبی آموخته.
🔰 هنوز هم گهگاهی در حالی که کودکش را در آغوش دارد، به موسسه خیریه کسا سر میزند، تا به خود و همه دنیا ثابت کند که سرطان پایان کودکی نیست. حضورش، لبخندش و وجود کودکاش، به همه کسانی که در این راه سخت، همراه ندا بودند، انرژی مضاعفی میبخشد.
#حامی_کسا_میشوم
@kassacharity
🖋 @ehsanmhammadi95
📸 عکس بی نظیری از زندگی در کرمانشاه... دشوار اما امیدوارکننده.
گشتم اما عکاس خوش ذوق را پیدا نکردم. عکاسی هنر است، عکاسی از بحران فراتر از هنر.
🖋 @ehsanmohammadi95
گشتم اما عکاس خوش ذوق را پیدا نکردم. عکاسی هنر است، عکاسی از بحران فراتر از هنر.
🖋 @ehsanmohammadi95