This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لب رود نشستم تا گذر عمر را بببینم
دست در آب بردم و بر روزهای رفته ام کشیدم
همه چیز در آن دیدم
اما عمر رفته را ندیدم
آسمان را دیدم
که عکس او هم با ابر و ماه و خورشید و من افتاده بود در آب
با پرنده هایش
که به جای ماهیان در آب رود می کردند شنا
و ماهیانی که به جای پرنده ها
لابلای تصویر درختان لب رود می کردند پرواز
و خودم را دیدم که
به دنبال عمر رفته
مثل آن پرنده ها و ماهیان
جایی در میان زمین و آسمان
معلق مانده بودم
مات و مبهوت
آنجا
✍دکتر زهرا کمال آراء
دست در آب بردم و بر روزهای رفته ام کشیدم
همه چیز در آن دیدم
اما عمر رفته را ندیدم
آسمان را دیدم
که عکس او هم با ابر و ماه و خورشید و من افتاده بود در آب
با پرنده هایش
که به جای ماهیان در آب رود می کردند شنا
و ماهیانی که به جای پرنده ها
لابلای تصویر درختان لب رود می کردند پرواز
و خودم را دیدم که
به دنبال عمر رفته
مثل آن پرنده ها و ماهیان
جایی در میان زمین و آسمان
معلق مانده بودم
مات و مبهوت
آنجا
✍دکتر زهرا کمال آراء
Vatanam
Hojat Ashrafzadeh
وطنم
حجت اشرف زاده💙
وطن زخمی ام
باید کنار تو بمانم.....
حجت اشرف زاده💙
وطن زخمی ام
باید کنار تو بمانم.....
Forwarded from اتچ بات
رودخانه داشت حرکت می کرد ،
در راه به درخت ها و گل ها ، دشت ها ، پرنده ها و حیوانات که می رسید برای آنها دست تکان می داد و زیبایی آنها را تحسین می کرد و دوباره به راهش ادامه می داد.
در یکی از مسیرهایش به درخت زیبایی رسید که خم شده بود و شاخه هایش را بر بستر رودخانه ریخته بود و با کمک باد به زیبایی آنها را جلوی چشم رودخانه می رقصاند.
رودخانه پای درخت ایستاد ، چرخی دور تنه آن زد و مدتی مسخ آن همه دلربایی شد.
آن زمان فصل بهار بود و درخت پر بود از شکوفه های رنگارنگ و معطر . گاهگاهی با باد همدستی می کرد و آنها را بر پیکر رودخانه می ریخت .
رودخانه از آن همه عطر و جذابیت به شوق آمد و خروشان و جوشان به دور درخت حلقه زد و از رفتن منصرف شد و همانجا ساکن شد.
تا اینکه هوا گرم شد . بهار از آنجا کوچ کرد و جایش را به تابستان داد.
درخت حالا میوه هایش هم رسیده بود و به زیبایی و دلفریبی هایش افزوده شده بود.
گاه گاهی که شاخه هایش را به دست باد می سپرد ، چند تایی هم از میوه هایش را باد جدا می کرد و در آب می انداخت و دل رودخانه ازصدای شلپ شلپ و غلتیدن آن میوه ها بر سینه اش به وجد می آمد...
با آمدن گرما آب رودخانه هم بخار می شد و کم و کم تر و رودخانه همچنان به پای درخت مانده بود .
تابستان رفت و پاییز آمد .هوا رو به سرد شدن رفت . برگ های درخت هم زرد و خشک شد و این بار که درخت شاخه هایش را به دست باد سپرده بود تمامی آنها بر روی رودخانه ریخت و رودخانه باز هم از دیدن آن همه برگ های رنگارنگ بر بسترش به شوق آمده بود.
تا این که ناگهان هوا سرد شد و زمستان از راه رسید .
درخت که برگ هایش را هم از دست داده بود شروع به خشک شدن کرد و آرام آرام به خواب زمستانی رفت. دیگر حتی رودخانه را هم به یاد نمی آورد.
و یک روز برف شروع به باریدن گرفت . بستر رودخانه پر از برف شده بود و رودخانه به سختی می توانست از میان آن همه برف خودش را بیرون بکشد و آرام آرام شروع به یخ زدن کرد .
یاد روزی افتاد که برای اولین بار از دل کوهی زیبا می خواست به بیرون بریزد . آن زمان هم به آن کوه دلبستگی زیاد پیدا کرده بود و دلش نمی خواست از آن جدا شود اما کوه برایش گفته بود که اگر جریان پیدا نکند و جاری نشود در دل کوه یخ خواهد زد .
و حال باید هر چه زودتر از آن درخت دل می کند و به راهش ادامه می داد تا همچنان جاری بماند و از زیبایی هایی که در مسیر راه در انتظارش بود لذت ببرد....
✍دکتر زهرا کمال آراء
در راه به درخت ها و گل ها ، دشت ها ، پرنده ها و حیوانات که می رسید برای آنها دست تکان می داد و زیبایی آنها را تحسین می کرد و دوباره به راهش ادامه می داد.
در یکی از مسیرهایش به درخت زیبایی رسید که خم شده بود و شاخه هایش را بر بستر رودخانه ریخته بود و با کمک باد به زیبایی آنها را جلوی چشم رودخانه می رقصاند.
رودخانه پای درخت ایستاد ، چرخی دور تنه آن زد و مدتی مسخ آن همه دلربایی شد.
آن زمان فصل بهار بود و درخت پر بود از شکوفه های رنگارنگ و معطر . گاهگاهی با باد همدستی می کرد و آنها را بر پیکر رودخانه می ریخت .
رودخانه از آن همه عطر و جذابیت به شوق آمد و خروشان و جوشان به دور درخت حلقه زد و از رفتن منصرف شد و همانجا ساکن شد.
تا اینکه هوا گرم شد . بهار از آنجا کوچ کرد و جایش را به تابستان داد.
درخت حالا میوه هایش هم رسیده بود و به زیبایی و دلفریبی هایش افزوده شده بود.
گاه گاهی که شاخه هایش را به دست باد می سپرد ، چند تایی هم از میوه هایش را باد جدا می کرد و در آب می انداخت و دل رودخانه ازصدای شلپ شلپ و غلتیدن آن میوه ها بر سینه اش به وجد می آمد...
با آمدن گرما آب رودخانه هم بخار می شد و کم و کم تر و رودخانه همچنان به پای درخت مانده بود .
تابستان رفت و پاییز آمد .هوا رو به سرد شدن رفت . برگ های درخت هم زرد و خشک شد و این بار که درخت شاخه هایش را به دست باد سپرده بود تمامی آنها بر روی رودخانه ریخت و رودخانه باز هم از دیدن آن همه برگ های رنگارنگ بر بسترش به شوق آمده بود.
تا این که ناگهان هوا سرد شد و زمستان از راه رسید .
درخت که برگ هایش را هم از دست داده بود شروع به خشک شدن کرد و آرام آرام به خواب زمستانی رفت. دیگر حتی رودخانه را هم به یاد نمی آورد.
و یک روز برف شروع به باریدن گرفت . بستر رودخانه پر از برف شده بود و رودخانه به سختی می توانست از میان آن همه برف خودش را بیرون بکشد و آرام آرام شروع به یخ زدن کرد .
یاد روزی افتاد که برای اولین بار از دل کوهی زیبا می خواست به بیرون بریزد . آن زمان هم به آن کوه دلبستگی زیاد پیدا کرده بود و دلش نمی خواست از آن جدا شود اما کوه برایش گفته بود که اگر جریان پیدا نکند و جاری نشود در دل کوه یخ خواهد زد .
و حال باید هر چه زودتر از آن درخت دل می کند و به راهش ادامه می داد تا همچنان جاری بماند و از زیبایی هایی که در مسیر راه در انتظارش بود لذت ببرد....
✍دکتر زهرا کمال آراء
Telegram
attach 📎
و سال هاست که در سرزمین پارسیان
به وقت هجرت بهار
و تب وتاب از راه رسیدن تابستان
با گرمای سوزان
و عطش بی پایان
مردم آب می پاشند
پشت سر آخرین ناز نگاه خرداد
تا به همراه تیر
پسر بزرگ تابستان
بدرقه کنند
دختر کوچک بهار را
✍دکتر زهرا کمال آراء
طولانی ترین روز و کوتاهترین شب سال
بر جان های خسته مبارک
باشد که روزهای روشن بر شب های تاریک ما هم پیشی بگیرد
به وقت هجرت بهار
و تب وتاب از راه رسیدن تابستان
با گرمای سوزان
و عطش بی پایان
مردم آب می پاشند
پشت سر آخرین ناز نگاه خرداد
تا به همراه تیر
پسر بزرگ تابستان
بدرقه کنند
دختر کوچک بهار را
✍دکتر زهرا کمال آراء
طولانی ترین روز و کوتاهترین شب سال
بر جان های خسته مبارک
باشد که روزهای روشن بر شب های تاریک ما هم پیشی بگیرد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو این روزهای گرم تابستانی
اگه گفتید چی می چسبه؟
آفرین
بله .......چایی!!!!!!!😅
روزتان خوش
دکتر زهرا کمال آراء
اگه گفتید چی می چسبه؟
آفرین
بله .......چایی!!!!!!!😅
روزتان خوش
دکتر زهرا کمال آراء
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کاش می شد کودکی جانی تازه می کرد
به دست من به دنیا می آمد
نوزادی می شد و گریه می کرد
کاش می شد او را به آغوش بزرگسالش می گذاشتم
تا بجای او کمی هم خنده می کرد
دریغا ما با کودکی هامان چه کردیم
که جای بازی و خنده بچه گانه گریه می کرد
✍دکتر زهرا کمال آراء
به دست من به دنیا می آمد
نوزادی می شد و گریه می کرد
کاش می شد او را به آغوش بزرگسالش می گذاشتم
تا بجای او کمی هم خنده می کرد
دریغا ما با کودکی هامان چه کردیم
که جای بازی و خنده بچه گانه گریه می کرد
✍دکتر زهرا کمال آراء