#مقاله
#چند_پند_از_مثنوی -قسمت دوم
پیش عطاری یکی گلخوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گل
گفت گل سنگ ترازوی منست
گر ترا میل شکر بخریدنست
گفت هستم در مهمی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آنک گلخورست
سنگ چه بود گل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
که آن ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گلست
این به و به گل مرا میوهٔ دلست
اندر آن کفهٔ ترازو ز اعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهٔ دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهای او دیر ماند
مشتری را منتظر آنجا نشاند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کمتر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیم
که شکر افزون کشی تو از نیم
چون ببینی مر شکر را ز آزمود
پس بدانی احمق و غافل کی بود
#مولانا باز داستان دیگري دارد راجع به طریقیت و موضوعیت. ما گاهی چیزی را که ابزار و وسیله است، با چیزی که هدف و مقصود است اشتباه می گیریم. آن چه ابزار و طریق وصول به هدف است طریقیت دارد و آنچه خود مقصود و موضوع طلب است موضوعیت دارد. مثلأ جشن تولد گرفتن برای افزون شدن محبت است، اگر قرار باشد جشن تولدی بگیرید و آن جشن تولد آن قدر دردسر و گرفتاری ایجاد کند که محبت ها کم شوند، پس آن جشن تولد نگرفتنش بهتر است! یکی از مشکلاتی که آدم ها در اولویت بندی دارند این است که گاهی یادشان می رود چه چیزی ابزار چه چیز دیگری بوده است. مولانا در #مثنوی می گويد:
" در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچیله نیست"
" چون شدی بر بام های آسمان
سرد باشد جستجوی نردبان
جز برای یاری و تعلیم غیر
سرد باشد راه خیر از بعد خیر "
می گويد نردبان برای چیست؟ برای این که ما روی بام برويم. وقتی که روی بام برويم، آنوقت دیگر نردبان به چه دردمان می خورد؟! گاهي ما آدم ها در اثر گذر زمان یادمان می رود که چه چیزی ابزار رسیدن به چه چیز دیگری بوده است؛ مثلأ تحصیلات ابزار رسیدن به مهارت است؛ حالا اگر در مدرسه های ما آموزش های لازم برای زندگی به آدم ها داده نشود، آن وقت تحصیل کردن، هدر دادن وقت و پول و انرژی است. گاهی چیزی که برای ما طریقیت داشته آن قدر تکرار می شود که بعد از مدتی به جای چیزی که موضوعیت دارد مي نشيند؛ مثلأ اگر كسي به ما بگويد که اساسأ لازم نیست بچه ات به مدرسه برود، می گوييم: "این آدم، آدم دیوانه ایست! مگر می شود بچه ما به مدرسه نرود؟!" انگار یادمان رفته که مدرسه رفتن برای چیز خاصی بود. اگر زماني در مدرسه سَم در خوراک بچه هامان بريزند، آن گاه عاقلانه ترین کار این است که بچه های ما از مدرسه رفتن امتناع کنند. ولی گاهي آن قدر چیزی تکرار می شود، تکرار می شود که بعد از مدتی طریقیت و موضوعیت جای خود را با هم عوض می کنند.
جمله ای هست منسوب به دکتر شریعتی كه مي گويد: "هدف، وسیله را توجیه می کند، به شرطی که وسیله، هدف را تخریب نکند". یعنی اگر قرار باشد شما وسیله ای را انتخاب کنید که خود آن وسیله، هدف را تخریب کند، این وسیله اساسأ باید کنار گذاشته شود. اگر قرار باشد ما دارو بخوریم و آن دارو، درماني ایجاد نکند؛ پس آن دارو خوردن باید کنار گذاشته شود.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#چند_پند_از_مثنوی -قسمت دوم
پیش عطاری یکی گلخوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گل
گفت گل سنگ ترازوی منست
گر ترا میل شکر بخریدنست
گفت هستم در مهمی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آنک گلخورست
سنگ چه بود گل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
که آن ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گلست
این به و به گل مرا میوهٔ دلست
اندر آن کفهٔ ترازو ز اعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهٔ دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهای او دیر ماند
مشتری را منتظر آنجا نشاند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کمتر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیم
که شکر افزون کشی تو از نیم
چون ببینی مر شکر را ز آزمود
پس بدانی احمق و غافل کی بود
#مولانا باز داستان دیگري دارد راجع به طریقیت و موضوعیت. ما گاهی چیزی را که ابزار و وسیله است، با چیزی که هدف و مقصود است اشتباه می گیریم. آن چه ابزار و طریق وصول به هدف است طریقیت دارد و آنچه خود مقصود و موضوع طلب است موضوعیت دارد. مثلأ جشن تولد گرفتن برای افزون شدن محبت است، اگر قرار باشد جشن تولدی بگیرید و آن جشن تولد آن قدر دردسر و گرفتاری ایجاد کند که محبت ها کم شوند، پس آن جشن تولد نگرفتنش بهتر است! یکی از مشکلاتی که آدم ها در اولویت بندی دارند این است که گاهی یادشان می رود چه چیزی ابزار چه چیز دیگری بوده است. مولانا در #مثنوی می گويد:
" در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچیله نیست"
" چون شدی بر بام های آسمان
سرد باشد جستجوی نردبان
جز برای یاری و تعلیم غیر
سرد باشد راه خیر از بعد خیر "
می گويد نردبان برای چیست؟ برای این که ما روی بام برويم. وقتی که روی بام برويم، آنوقت دیگر نردبان به چه دردمان می خورد؟! گاهي ما آدم ها در اثر گذر زمان یادمان می رود که چه چیزی ابزار رسیدن به چه چیز دیگری بوده است؛ مثلأ تحصیلات ابزار رسیدن به مهارت است؛ حالا اگر در مدرسه های ما آموزش های لازم برای زندگی به آدم ها داده نشود، آن وقت تحصیل کردن، هدر دادن وقت و پول و انرژی است. گاهی چیزی که برای ما طریقیت داشته آن قدر تکرار می شود که بعد از مدتی به جای چیزی که موضوعیت دارد مي نشيند؛ مثلأ اگر كسي به ما بگويد که اساسأ لازم نیست بچه ات به مدرسه برود، می گوييم: "این آدم، آدم دیوانه ایست! مگر می شود بچه ما به مدرسه نرود؟!" انگار یادمان رفته که مدرسه رفتن برای چیز خاصی بود. اگر زماني در مدرسه سَم در خوراک بچه هامان بريزند، آن گاه عاقلانه ترین کار این است که بچه های ما از مدرسه رفتن امتناع کنند. ولی گاهي آن قدر چیزی تکرار می شود، تکرار می شود که بعد از مدتی طریقیت و موضوعیت جای خود را با هم عوض می کنند.
جمله ای هست منسوب به دکتر شریعتی كه مي گويد: "هدف، وسیله را توجیه می کند، به شرطی که وسیله، هدف را تخریب نکند". یعنی اگر قرار باشد شما وسیله ای را انتخاب کنید که خود آن وسیله، هدف را تخریب کند، این وسیله اساسأ باید کنار گذاشته شود. اگر قرار باشد ما دارو بخوریم و آن دارو، درماني ایجاد نکند؛ پس آن دارو خوردن باید کنار گذاشته شود.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک و معلم
برای دسترسی به همه محتوای سایت نیاز است شما در سایت ثبتنام کنید و در صورتی که پیش از این
#مقاله
#شنگول_و_منگول
نمی دانم به اين نكته دقت كرده ايد كه در اغلب افسانه ها نبوغ و قهرمانی در بين فرزندان يك خانواده به فرزند سوم تعلق دارد؟
در افسانه ی معروف "بزبز قندی"، شنگول و منگول كه فرزندان بزرگتر بزبز قندی هستند فريب گرگ را می خورند و در را به روی او باز می كنند و فرزند سوم (حبه ی انگور) كه صاحب درايت و هوش است در تنور پنهان می شود و گزارش ماوقع را بعدأ به مادر خود می دهد.
در داستان فرنگی "گربه ی چكمه پوش" هم پسران اول و دوم آسيابان ميراث او را بين خود تقسيم می كنند و برای پسر سوم چيزی نمی ماند جز يك گربه. اما پسر سوم با همان گربه به نيك بختی و خوش عاقبتی مي رسد.
در داستان "قلعه ی ذات الصور هوش ربا" در #مثنوی #مولوی نيز پسر اول شاه كشته ی شهوت مي گردد و پسر دوم مقتول طمع و اين پسر سوم است كه صبوری پيشه مي كند و به وصال دختر خاقان چين می رسد:
آرزو از صبر آيد نی شتاب
صبر كن؛ الله اعلم بالصواب
در رمان #برادران_کارامازوف #داستایوسکی نیز همین ماجرا تکرار می شود. دیمیتری کارامازوف غرق در عقلانیت سکولار است و این شکاکیت افراطی و نیهیلیسم اخلاقی او را به جنون می کشاند. دیمیتری کارامازوف در شوریدگی عاشقانه غرق می شود و در قماری که "بباخت هرچه بودش" به زندان می رود. در این میان آلکسی (برادر سوم و کوچکترین برادر) است که به اخلاص و شفقت مسیحی نائل می گردد!
راز عدد سه چيست؟
"ارنست اپلی" روانشناس يونگی می نويسد:
"عدد سه مترادف راه حل و زندگی نو است. در سه، نشانی از اراده و يك ايده ی نو است. در سه، جوهری مذكر (آنيموسی) است؛ پس روح مبارزه در آن وجود دارد. خدايان اغلب در گروه سه نفری ظاهر می شوند. در مذهب هندو خداوند تجلی سه گانه ای دارد: برهما (خداي آفرينش)، ويشنو (خداي حفاظت كننده) و شيوا (خدای مرگ). در مسيحيت نيز تثليث پدر، پسر و روح القدس وجود دارد... سه، معنای "شدن" دارد."
در لطايف تفكر خلاق نيز از اين ضرب المثل زياد استفاده می كنيم:
"وقتی بر سر دوراهی ايستاده ای و ترديد داری، از راه سوم برو!"
در اين جا هم راه سوم راهی است نو، راهی كه تو اولين رهروی آن هستی و به مدد شهامت و اراده ی تو خلق می شود.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
پی نوشت:
ارنست اپلی (Ernst Aeppli 1892-1954) روانکاو یونگی سوئیسی در سال 1923 دکترای خود را از دانشگاه زوریخ دریافت کرد. بیشتر شهرت وی در زمینه ی تحلیل رویاست. کتاب های وی عبارتند از : تعارض های زندگی و مشاوره ی روانشناختی- رویا و تحلیل رویا- روانشناسی خودآگاه و ناخودآگاه- شخصیت، خطابه ای در باب افراد بالیده. از کتاب های ایشان تا جایی که من مطلع هستم فقط کتاب "رویا و تعبیر رویا" توسط دل آرا قهرمان به فارسی ترجمه شده و توسط نشر میترا در سال 1378 منتشر گردیده است.
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#شنگول_و_منگول
نمی دانم به اين نكته دقت كرده ايد كه در اغلب افسانه ها نبوغ و قهرمانی در بين فرزندان يك خانواده به فرزند سوم تعلق دارد؟
در افسانه ی معروف "بزبز قندی"، شنگول و منگول كه فرزندان بزرگتر بزبز قندی هستند فريب گرگ را می خورند و در را به روی او باز می كنند و فرزند سوم (حبه ی انگور) كه صاحب درايت و هوش است در تنور پنهان می شود و گزارش ماوقع را بعدأ به مادر خود می دهد.
در داستان فرنگی "گربه ی چكمه پوش" هم پسران اول و دوم آسيابان ميراث او را بين خود تقسيم می كنند و برای پسر سوم چيزی نمی ماند جز يك گربه. اما پسر سوم با همان گربه به نيك بختی و خوش عاقبتی مي رسد.
در داستان "قلعه ی ذات الصور هوش ربا" در #مثنوی #مولوی نيز پسر اول شاه كشته ی شهوت مي گردد و پسر دوم مقتول طمع و اين پسر سوم است كه صبوری پيشه مي كند و به وصال دختر خاقان چين می رسد:
آرزو از صبر آيد نی شتاب
صبر كن؛ الله اعلم بالصواب
در رمان #برادران_کارامازوف #داستایوسکی نیز همین ماجرا تکرار می شود. دیمیتری کارامازوف غرق در عقلانیت سکولار است و این شکاکیت افراطی و نیهیلیسم اخلاقی او را به جنون می کشاند. دیمیتری کارامازوف در شوریدگی عاشقانه غرق می شود و در قماری که "بباخت هرچه بودش" به زندان می رود. در این میان آلکسی (برادر سوم و کوچکترین برادر) است که به اخلاص و شفقت مسیحی نائل می گردد!
راز عدد سه چيست؟
"ارنست اپلی" روانشناس يونگی می نويسد:
"عدد سه مترادف راه حل و زندگی نو است. در سه، نشانی از اراده و يك ايده ی نو است. در سه، جوهری مذكر (آنيموسی) است؛ پس روح مبارزه در آن وجود دارد. خدايان اغلب در گروه سه نفری ظاهر می شوند. در مذهب هندو خداوند تجلی سه گانه ای دارد: برهما (خداي آفرينش)، ويشنو (خداي حفاظت كننده) و شيوا (خدای مرگ). در مسيحيت نيز تثليث پدر، پسر و روح القدس وجود دارد... سه، معنای "شدن" دارد."
در لطايف تفكر خلاق نيز از اين ضرب المثل زياد استفاده می كنيم:
"وقتی بر سر دوراهی ايستاده ای و ترديد داری، از راه سوم برو!"
در اين جا هم راه سوم راهی است نو، راهی كه تو اولين رهروی آن هستی و به مدد شهامت و اراده ی تو خلق می شود.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
پی نوشت:
ارنست اپلی (Ernst Aeppli 1892-1954) روانکاو یونگی سوئیسی در سال 1923 دکترای خود را از دانشگاه زوریخ دریافت کرد. بیشتر شهرت وی در زمینه ی تحلیل رویاست. کتاب های وی عبارتند از : تعارض های زندگی و مشاوره ی روانشناختی- رویا و تحلیل رویا- روانشناسی خودآگاه و ناخودآگاه- شخصیت، خطابه ای در باب افراد بالیده. از کتاب های ایشان تا جایی که من مطلع هستم فقط کتاب "رویا و تعبیر رویا" توسط دل آرا قهرمان به فارسی ترجمه شده و توسط نشر میترا در سال 1378 منتشر گردیده است.
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#مقاله
#خر_برفت_و_خر_برفت_و_خر_برفت
یکی از قصههای شیرین #مثنوی، داستان مردی است مسافر که در کاروانسرایی مهمان شد. الاغش را به طویله دار سپرد و خود وارد مهمانسرا شد. گروهی اوباش که پاتوقشان آن کاروانسرا بود تصمیم گرفتند شام آن شبشان را به خرج مهمان غریب صرف کنند. بنابراین نقشه کشیدند که الاغش را بدزدند و بفروشند، و با پولش آبگوشت مفتی بخورند. میخواندند و میرقصیدند با شعری که ترجیع بند آن این بود: «خر برفت و خر برفت و خر برفت»
دقایقی که گذشت سایر مهمانان کاروانسرا نیز تحت تاثیر آن جمع شروع به کف زدن و خواندن کردند، به تدریج اغلب مهمانان از جمله صاحب خر هم میخواندند و میرقصیدند. در همین حین یکی از اوباش به طویله رفت و به طویله دار گفت که صاحب الاغ تصمیم به فروختن خرش گرفته است و مرا مأمور کرده که الاغ را از تو تحویل بگیرم و برای فروش ببرم. طویله دار پرسید: «از کجا بدانم که راست میگویی؟» آن فرد پاسخ داد: «بیا و ببین که به مناسبت فروش الاغ جشنی گرفته است و میخواند که خر برفت و خر برفت و خر برفت.» طویله دار چون وارد مهمان سرا شد و صاحب الاغ را در حال رقصیدن و خواندن «خر برفت ...» دید گفتهی آن مرد را باور کرد و الاغ را بدو سپرد. آن شب اوباش آبگوشت لذیذی را به خرج مرد سادهلوحی خوردند که به سادگی «جو زده» شد و بی آن که بداند برای چه میخواند و میرقصد، خواند و رقصید. روز بعد بود که مهمان غریب بینوا دانست در جشن دشمنان خود میخوانده و میرقصیده است.
داستانهای مثنوی، داستان زندگی است. داستان ماست. انسانهای بسیار تحت تأثیر محیط تصمیماتی میگیرند که جز گرفتاری و حسرت نتیجهای برایشان ندارد.
چه بسیار پولمان را صرف خریدن چیزهایی میکنیم که نیازی به آنان نداریم ولی چون دیگران را در حال خرید مشتاقانه میبینیم ما نیز باور می کنیم که حتما ما نیز باید صاحب چنین کالایی باشیم!
چه بسیار عمرمان را صرف پیمودن راههایی میکنیم که راهروانِ بسیار دارند گرچه هیچ کدام از آن راهروان دلیل متقاعد کنندهای برای پیمودن آن راه ندارد؛ جز این که اگر صدها یا هزاران نفر در این راه طی طریق میکنند حتما این راه به آبادیِ خوش آب و هوایی میرسد، گر چه به فرمایش #خیام:
از جملهی رفتگانِ این راه دراز
بازآمدهای کو که به ما گوید راز؟!
به هوش باشیم که در این کاروانسرای دنیا، دزدان مکاری زندگی می کنند که مایلند به خرج ما سفرهشان را رنگین کنند. آنان چنان شیرین میخواندند و میرقصند که ما نیز «عقل نقاد» خود را به کناری مینهیم و بدون پرس و جو با آنان به دست افشانی و پایکوبی مشغول میگردیم. بدون این که بدانیم جشن آنان، عزای ماست!
خلق را تقلیدشان برباد داد
ای دو صد لعنت بر این تقلید باد.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#خر_برفت_و_خر_برفت_و_خر_برفت
یکی از قصههای شیرین #مثنوی، داستان مردی است مسافر که در کاروانسرایی مهمان شد. الاغش را به طویله دار سپرد و خود وارد مهمانسرا شد. گروهی اوباش که پاتوقشان آن کاروانسرا بود تصمیم گرفتند شام آن شبشان را به خرج مهمان غریب صرف کنند. بنابراین نقشه کشیدند که الاغش را بدزدند و بفروشند، و با پولش آبگوشت مفتی بخورند. میخواندند و میرقصیدند با شعری که ترجیع بند آن این بود: «خر برفت و خر برفت و خر برفت»
دقایقی که گذشت سایر مهمانان کاروانسرا نیز تحت تاثیر آن جمع شروع به کف زدن و خواندن کردند، به تدریج اغلب مهمانان از جمله صاحب خر هم میخواندند و میرقصیدند. در همین حین یکی از اوباش به طویله رفت و به طویله دار گفت که صاحب الاغ تصمیم به فروختن خرش گرفته است و مرا مأمور کرده که الاغ را از تو تحویل بگیرم و برای فروش ببرم. طویله دار پرسید: «از کجا بدانم که راست میگویی؟» آن فرد پاسخ داد: «بیا و ببین که به مناسبت فروش الاغ جشنی گرفته است و میخواند که خر برفت و خر برفت و خر برفت.» طویله دار چون وارد مهمان سرا شد و صاحب الاغ را در حال رقصیدن و خواندن «خر برفت ...» دید گفتهی آن مرد را باور کرد و الاغ را بدو سپرد. آن شب اوباش آبگوشت لذیذی را به خرج مرد سادهلوحی خوردند که به سادگی «جو زده» شد و بی آن که بداند برای چه میخواند و میرقصد، خواند و رقصید. روز بعد بود که مهمان غریب بینوا دانست در جشن دشمنان خود میخوانده و میرقصیده است.
داستانهای مثنوی، داستان زندگی است. داستان ماست. انسانهای بسیار تحت تأثیر محیط تصمیماتی میگیرند که جز گرفتاری و حسرت نتیجهای برایشان ندارد.
چه بسیار پولمان را صرف خریدن چیزهایی میکنیم که نیازی به آنان نداریم ولی چون دیگران را در حال خرید مشتاقانه میبینیم ما نیز باور می کنیم که حتما ما نیز باید صاحب چنین کالایی باشیم!
چه بسیار عمرمان را صرف پیمودن راههایی میکنیم که راهروانِ بسیار دارند گرچه هیچ کدام از آن راهروان دلیل متقاعد کنندهای برای پیمودن آن راه ندارد؛ جز این که اگر صدها یا هزاران نفر در این راه طی طریق میکنند حتما این راه به آبادیِ خوش آب و هوایی میرسد، گر چه به فرمایش #خیام:
از جملهی رفتگانِ این راه دراز
بازآمدهای کو که به ما گوید راز؟!
به هوش باشیم که در این کاروانسرای دنیا، دزدان مکاری زندگی می کنند که مایلند به خرج ما سفرهشان را رنگین کنند. آنان چنان شیرین میخواندند و میرقصند که ما نیز «عقل نقاد» خود را به کناری مینهیم و بدون پرس و جو با آنان به دست افشانی و پایکوبی مشغول میگردیم. بدون این که بدانیم جشن آنان، عزای ماست!
خلق را تقلیدشان برباد داد
ای دو صد لعنت بر این تقلید باد.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#یادداشت_هفته
#مسابقه_ملی_من_ازتو_زرنگترم
دوستی داشتم که همه او را به زرنگی و رندیِ افراطی می شناختند، تا جایی که گمان می کردند هرجا سر و کلّه ی این آدم پیدا شود کاسه ای زیر نیم کاسه است و باید مراقب باشند کلاهی سرشان نرود. خود این فرد هم به گونه ای اغراق آمیز سعی می کرد تیز و زبل بودن خود را به رُخ بکشاند! وقتی مدّت بیشتری با او بودم یک بار خاطره ای برایم تعریف کرد که باعث شد ریشه ی این رفتار زننده ی او را دریابم:
وقتی دوستم به کودکستان یا سال های اوّل دبستان می رفت هر روز یک شکلات کیت کت با خودش به مدرسه می برد. او کیت کتش را هر روز با دوست بغلی اش نصف می کرد. یک روز دوستم به مادرش می گوید: "مامان برام دو تا کیت کت بخر که یکیشو بدم به سعید" و بعد به مادرش می گوید که هر روز کیت کتی که می برد را با سعید نصف می کند. واکنش مادر دوستم به این کوچولوی سخاوتمند این بود: "ای هالوی ساده لوح!" . لحن مادر و نگاه او به دوست کوچکم فهماند که خطای بزرگی انجام داده! این بود که تصمیم گرفت دیگر هالو نباشد و از فردا کیت کتش را تنهایی بخورد! یواشکی و بی سر و صدا و تا وقتی دوستش سر نرسیده! دوستم بعد از آن از کیت کت هایش دو برابر لذّت نبرد فقط از این لذّت برد که هالو نیست! و کم کم تلاش کرد به دیگران ثابت کند که نه تنها هالو نیست که بسیار هم تیز و زبل است!
ما به فرزندانمان یاد می دهیم که تنها بخورند و بیشتر بخورند و دارایی شان را قسمت نکنند و هالو و ساده دل نباشند، آنوقت دسته جمعی در جامعه ای زندگی می کنیم که بسیاری از مردم به هم با سوء ظن می نگرند و از بی اعتمادی و احساس انزوا و تنهایی رنج می برند و برای این که کلاهی سرشان نرود خودشان کلاه دیگران را برمی دارند و در این بازی "من ساده لوح نیستم" از هم سبقت می گیرند!
آن یکی در وقت استنجا بگفت
که مرا با بوی جنّت دار جُفت
گفت شخصی خوب وِرد آوردهای
لیک سوراخ دعا گم کردهای
این دعا چون وِرد بینی بود چون
وِرد بینی را تو آوردی به کون؟
رایحهٔ جنّت ز بینی یافت حُر
رایحهٔ جنّت کی آید از دُبُر؟!
ای تواضع برده پیش ابلهان
وی تکبّر برده تو پیش شهان
آن تکبّر بر خَسان خوبست و چُست
هین مرو معکوس، عکسش بندِ تُست
#مثنوی_مولوی- دفتر چهارم
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مسابقه_ملی_من_ازتو_زرنگترم
دوستی داشتم که همه او را به زرنگی و رندیِ افراطی می شناختند، تا جایی که گمان می کردند هرجا سر و کلّه ی این آدم پیدا شود کاسه ای زیر نیم کاسه است و باید مراقب باشند کلاهی سرشان نرود. خود این فرد هم به گونه ای اغراق آمیز سعی می کرد تیز و زبل بودن خود را به رُخ بکشاند! وقتی مدّت بیشتری با او بودم یک بار خاطره ای برایم تعریف کرد که باعث شد ریشه ی این رفتار زننده ی او را دریابم:
وقتی دوستم به کودکستان یا سال های اوّل دبستان می رفت هر روز یک شکلات کیت کت با خودش به مدرسه می برد. او کیت کتش را هر روز با دوست بغلی اش نصف می کرد. یک روز دوستم به مادرش می گوید: "مامان برام دو تا کیت کت بخر که یکیشو بدم به سعید" و بعد به مادرش می گوید که هر روز کیت کتی که می برد را با سعید نصف می کند. واکنش مادر دوستم به این کوچولوی سخاوتمند این بود: "ای هالوی ساده لوح!" . لحن مادر و نگاه او به دوست کوچکم فهماند که خطای بزرگی انجام داده! این بود که تصمیم گرفت دیگر هالو نباشد و از فردا کیت کتش را تنهایی بخورد! یواشکی و بی سر و صدا و تا وقتی دوستش سر نرسیده! دوستم بعد از آن از کیت کت هایش دو برابر لذّت نبرد فقط از این لذّت برد که هالو نیست! و کم کم تلاش کرد به دیگران ثابت کند که نه تنها هالو نیست که بسیار هم تیز و زبل است!
ما به فرزندانمان یاد می دهیم که تنها بخورند و بیشتر بخورند و دارایی شان را قسمت نکنند و هالو و ساده دل نباشند، آنوقت دسته جمعی در جامعه ای زندگی می کنیم که بسیاری از مردم به هم با سوء ظن می نگرند و از بی اعتمادی و احساس انزوا و تنهایی رنج می برند و برای این که کلاهی سرشان نرود خودشان کلاه دیگران را برمی دارند و در این بازی "من ساده لوح نیستم" از هم سبقت می گیرند!
آن یکی در وقت استنجا بگفت
که مرا با بوی جنّت دار جُفت
گفت شخصی خوب وِرد آوردهای
لیک سوراخ دعا گم کردهای
این دعا چون وِرد بینی بود چون
وِرد بینی را تو آوردی به کون؟
رایحهٔ جنّت ز بینی یافت حُر
رایحهٔ جنّت کی آید از دُبُر؟!
ای تواضع برده پیش ابلهان
وی تکبّر برده تو پیش شهان
آن تکبّر بر خَسان خوبست و چُست
هین مرو معکوس، عکسش بندِ تُست
#مثنوی_مولوی- دفتر چهارم
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
#روانشناسی_قصه_محور
دوستی پیامک می زند و از من می خواهد تأثیرگذارترین کتاب زندگیم را برایش نام ببرم. این سؤال مرا به فکر فرو می برد، "تأثیر گذارترین کتاب زندگی" عبارت عظیمی است، پاسخ دادن به این سؤال دشوار است، نیاز به یک سفر درونی دارد، به سفر می روم!
کلاس دوم دبستان بودم، کتابی برایم خریدند به اسم #کودک_قهرمان که نوشته "علی وافی" بود. ماجرای کودکی مصری به نام سعید بود که نویسنده ادعا کرده بود نام شهر "پورت سعید" مصر به افتخار او نامگذاری شده است. ماجرای کتاب برمی گشت به قضیه ملی شدن کانال سوئز به دست جمال عبدالناصر و هجوم نیروهای بیگانه به مصر. در داستان این کتاب، سعید (که هم سن و سال من در هنگام خواندن قصه بود!) در عملیاتی خطرناک جان خود را به خطر انداخت تا تأسیسات نظامی نیروهای متجاوز را منهدم کند. آن زمان این کتاب بخشی از سرنوشت مرا ساخت!
کلاس چهارم دبستان #بینوایان ویکتور هوگو را خواندم، سال بعدش "یک هلو، هزار هلو" ، "بیست و چهار ساعت میان خواب و بیداری" و "افسانه محبت" #صمد_بهرنگی را خواندم. شاید باور کردنش سخت باشد، ولی من از همان زمان "سوسیالیست" شدم البته بدون هیچگونه وابستگی گروهی! یک دهه بعد از آن، در هفده هجده سالگی کتاب های #ابوذر_سوسیالیست_خداپرست نوشته عبدالحمید جودةالسحار (که توسط #دکتر_شریعتی ترجمه و حاشیه خورده بود) و کتاب #نان_و_شراب و #دانه_زیر_برف اینیاتسیو سیلونه (سوسیالیست خداپرست ایتالیایی) تأثیر آن کتاب های کودکانه را در من ماندگار و پایدارتر کردند.
کلاس اوّل راهنمایی #نون_والقلم #جلال_آل_احمد آن قدر رویم تأثیر گذاشت که اولین قصه زندگیم را در حال و هوای "نون والقلم" نوشتم و به دبیر ادبیاتم خانم امین رضایی تقدیم کردم که همان زمان نویسنده شدن مرا پیش بینی کرده بودند.
در دوران دبیرستان #تذکرة_الاولیاء فریدالدین عطّار و #غزلیات_شمس مرا در حال و هوای صوفیانه فرو بردند. یک دهه بعد مجموعه کتاب های #پائولوکوئیلو (بخصوص کیمیاگر و کوه پنجم) با ترجمه کم نظیر دکتر آرش حجازی آن حال و هوا را باز در من زنده کردند. این بار به سراغ #مثنوی_معنوی رفتم و سال ها در کوچه پس کوچه های آن گشت و گذار کردم، حاصل آن کتاب #کوزه_ای_از_آب_بحر شد که توسط انتشارات بهار سبز منتشر شده است.
#سیذارتا نوشته هرمان هسه، #راز_فال_ورق نوشته یوستین گرودر، #طاعون آلبر کامو، #برادران_کارامازوف داستایوسکی ، #قلعه_حیوانات و #1984 جورج اورول و #شیطان_و_خدا ژان پل سارتر نیز از تاثیرگذارترین کتاب های زندگی من بودند.
می بینید؟ آن چه من هستم، این گونه که من فکر می کنم و شیوه ای که زندگی می کنم از قصه هایی که شنیده ام و خوانده ام نشأت می گیرند. "رولو مِی" ، "جورج کِلی" و "اریک بِرن" اعتقاد داشتند که قصّه ها "پِیرنگ" زندگی ما را می سازند و ما برای تغییر نگاه به زندگی و تحوّل در شیوهٔ زندگی، به قصّه های متفاوت نیاز داریم. می توانم سیر زندگیم را در این جمله خلاصه کنم که من با قصّه ها "مؤمن" شدم و با نقد قصّه ها به شکّاکیّت فیلسوفانه رسیدم! در مقاله #چرا_قصه_درمانی؟" و #طب_قصه_محور به اختصار به مکانیزم تأثیر قصّه ها بر احساسات و تصمیمات مان پرداخته ام.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#روانشناسی_قصه_محور
دوستی پیامک می زند و از من می خواهد تأثیرگذارترین کتاب زندگیم را برایش نام ببرم. این سؤال مرا به فکر فرو می برد، "تأثیر گذارترین کتاب زندگی" عبارت عظیمی است، پاسخ دادن به این سؤال دشوار است، نیاز به یک سفر درونی دارد، به سفر می روم!
کلاس دوم دبستان بودم، کتابی برایم خریدند به اسم #کودک_قهرمان که نوشته "علی وافی" بود. ماجرای کودکی مصری به نام سعید بود که نویسنده ادعا کرده بود نام شهر "پورت سعید" مصر به افتخار او نامگذاری شده است. ماجرای کتاب برمی گشت به قضیه ملی شدن کانال سوئز به دست جمال عبدالناصر و هجوم نیروهای بیگانه به مصر. در داستان این کتاب، سعید (که هم سن و سال من در هنگام خواندن قصه بود!) در عملیاتی خطرناک جان خود را به خطر انداخت تا تأسیسات نظامی نیروهای متجاوز را منهدم کند. آن زمان این کتاب بخشی از سرنوشت مرا ساخت!
کلاس چهارم دبستان #بینوایان ویکتور هوگو را خواندم، سال بعدش "یک هلو، هزار هلو" ، "بیست و چهار ساعت میان خواب و بیداری" و "افسانه محبت" #صمد_بهرنگی را خواندم. شاید باور کردنش سخت باشد، ولی من از همان زمان "سوسیالیست" شدم البته بدون هیچگونه وابستگی گروهی! یک دهه بعد از آن، در هفده هجده سالگی کتاب های #ابوذر_سوسیالیست_خداپرست نوشته عبدالحمید جودةالسحار (که توسط #دکتر_شریعتی ترجمه و حاشیه خورده بود) و کتاب #نان_و_شراب و #دانه_زیر_برف اینیاتسیو سیلونه (سوسیالیست خداپرست ایتالیایی) تأثیر آن کتاب های کودکانه را در من ماندگار و پایدارتر کردند.
کلاس اوّل راهنمایی #نون_والقلم #جلال_آل_احمد آن قدر رویم تأثیر گذاشت که اولین قصه زندگیم را در حال و هوای "نون والقلم" نوشتم و به دبیر ادبیاتم خانم امین رضایی تقدیم کردم که همان زمان نویسنده شدن مرا پیش بینی کرده بودند.
در دوران دبیرستان #تذکرة_الاولیاء فریدالدین عطّار و #غزلیات_شمس مرا در حال و هوای صوفیانه فرو بردند. یک دهه بعد مجموعه کتاب های #پائولوکوئیلو (بخصوص کیمیاگر و کوه پنجم) با ترجمه کم نظیر دکتر آرش حجازی آن حال و هوا را باز در من زنده کردند. این بار به سراغ #مثنوی_معنوی رفتم و سال ها در کوچه پس کوچه های آن گشت و گذار کردم، حاصل آن کتاب #کوزه_ای_از_آب_بحر شد که توسط انتشارات بهار سبز منتشر شده است.
#سیذارتا نوشته هرمان هسه، #راز_فال_ورق نوشته یوستین گرودر، #طاعون آلبر کامو، #برادران_کارامازوف داستایوسکی ، #قلعه_حیوانات و #1984 جورج اورول و #شیطان_و_خدا ژان پل سارتر نیز از تاثیرگذارترین کتاب های زندگی من بودند.
می بینید؟ آن چه من هستم، این گونه که من فکر می کنم و شیوه ای که زندگی می کنم از قصه هایی که شنیده ام و خوانده ام نشأت می گیرند. "رولو مِی" ، "جورج کِلی" و "اریک بِرن" اعتقاد داشتند که قصّه ها "پِیرنگ" زندگی ما را می سازند و ما برای تغییر نگاه به زندگی و تحوّل در شیوهٔ زندگی، به قصّه های متفاوت نیاز داریم. می توانم سیر زندگیم را در این جمله خلاصه کنم که من با قصّه ها "مؤمن" شدم و با نقد قصّه ها به شکّاکیّت فیلسوفانه رسیدم! در مقاله #چرا_قصه_درمانی؟" و #طب_قصه_محور به اختصار به مکانیزم تأثیر قصّه ها بر احساسات و تصمیمات مان پرداخته ام.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
#در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست
قسمت دوم
ویژگی مذاهب آپولونی سه گانه ی خدا، انسان و تکلیف است یعنی بین خدا و انسان یک چیزی به نام تکلیف وجود دارد. در مذاهب آپولونی خدا متشخص و مراقب است یعنی شخصیت دارد و نسبت به انسان ناظر است و بر اساس انجام تکلیف یا عدم انجام تکلیف پاداش یا تنبیه داده می شود .
مذهب فقیهانه دراین طبقه از مذهب قرار می گیرد. مذهب چارچوبی است که برای انسان گذاشته شده و خدا از انسان آن تکالیف را می خواهد. اما مذاهب عرفا در اغلب ادیان، مذهب دیونیزوسی است که خدا و انسان نیست، بلکه خدا-انسان است. به جای تشویق و تنبیه ما وصل و فصل داریم که دو فضای روانشناختی هستند. در واقع خدا-انسان یک وضعیت ادراکی است. این مذهب، مذهبی است که فقها با آن مشکل دارند، زیرا تعریف الوهیت در گفتمان مذاهب دیونیزوسی با الوهیت در مذاهب آپولونی کاملا متفاوت است. خب جان کلام در خصوص #مولانا این است که او از یک قرائت آپولونی به سمت یک قرائت دیونیزوسی حرکت می کند و مهمترین شاخص آن در #مثنوی داستان موسی و شبان است. در این داستان موسی نماینده ی گفتمان آپولونی است و چوپان نماینده ی گفتمان دیونیزوسی. شبان تکلیف نمی شناسد، بلکه عشق می شناسد، وحدت می شناسد، اما موسی در آنجا به عنوان یک پیامبر آپولونی است چون به او ده فرمان داده شده. از دیدگاه #یونگ دین مسیح یک بدعت دیونیزوسی در درون دین یهود است که فقهای یهودی با یک نگرش آپولونی خدا و انسان و تکلیف را تعلیم می دادند در حالی که مسیح یک انقلابی دیونیزوسی بود که می گفت انسان می تواند بدون واسطه ی تکلیف و فقیه به خدا متصل شود. به نوعی مذهب علیه مذهب بود که در نهایت باعث شد در قرائت مسیحیان مسیح به صلیب کشیده شود. نمادهای مسیحیت همه نمادهایی دیونوسوسی مثل نماد ماهی بودند.
وقتی قرار است موسی با خضر ملاقات کند نشانه ای که بین آنها قرار می گیرد آنجایی است که قرار است ماهی مرده زنده شود، که داستان آن در سوره کهف از آیه 60 تا آیه 64 آمده است.
در این آیات آمده موسی به همراهش می گوید: ما یک جایی باید برویم که دو تا دریا به همدیگر می رسند، وقتی که جلوتر رفتند گفت غذایمان را بیاور بخوریم. شاگرد موسی گفت من ماهی را فراموش کردم بیاورم و این شیطان است که باعث می شود انسان چیزی را فراموش کند. اینجا محلی است که قرار می شود موسی با خضر ملاقات کند. (اگرچه قرآن اسمی از خضر نیاورده است و می گوید یک بنده ای از بندگان ما که رحمی به او کردیم و علم لدنی به او دادیم). شما در اینجا می بینید موسی متوجه می شود که قوانین نسبی است و خضر تبدیل می شود به یک، "خدا- انسان" زیرا خضر صادرکننده قانون است پس خدا- انسان است. اینجاست که ملاقات بین مذهب آپولونی با مذهب دیونیزوسی رخ می دهد.
البته ذکر این نکته ضروری است که مذهب مسیحیت هم بعد به مذهب آپولونی تبدیل شد. به رغم اینکه مسیح خودش یک دیونیزوس بود، سازمان مذهبی چند قرن بعد به کلیسایی مردانه و آپولونی تبدیل شد و مذهب دیونیزوسی در مسیحیت تبدیل به یک مذهب زیرزمینی شد که گنوستیسیسمی (Gnosticism) که یونگ به آن علاقه داشت قرائت دیونیزوسی مسیحیت بود. در زمان مولانا هم مذهب فقها، مذهب آپولونی بوده و مولانا در نیمه اول زندگی اش در یک چارچوب آپولونی رشد می کند و بعد از ملاقات با #شمس وجه دیونیزوسی مذهب را پیدا می کند. در واقع خضر درون مولانا بالا می آید. می شود اینطور گفت که مولانا چون موسی و شمس هم مثل خضر که در این ملاقات زمینه ساز تحول مولانا می شود هستند که موسای قانونمند فقاهتی درون مولانا با خضر درون مولانا ملاقات می کند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست
قسمت دوم
ویژگی مذاهب آپولونی سه گانه ی خدا، انسان و تکلیف است یعنی بین خدا و انسان یک چیزی به نام تکلیف وجود دارد. در مذاهب آپولونی خدا متشخص و مراقب است یعنی شخصیت دارد و نسبت به انسان ناظر است و بر اساس انجام تکلیف یا عدم انجام تکلیف پاداش یا تنبیه داده می شود .
مذهب فقیهانه دراین طبقه از مذهب قرار می گیرد. مذهب چارچوبی است که برای انسان گذاشته شده و خدا از انسان آن تکالیف را می خواهد. اما مذاهب عرفا در اغلب ادیان، مذهب دیونیزوسی است که خدا و انسان نیست، بلکه خدا-انسان است. به جای تشویق و تنبیه ما وصل و فصل داریم که دو فضای روانشناختی هستند. در واقع خدا-انسان یک وضعیت ادراکی است. این مذهب، مذهبی است که فقها با آن مشکل دارند، زیرا تعریف الوهیت در گفتمان مذاهب دیونیزوسی با الوهیت در مذاهب آپولونی کاملا متفاوت است. خب جان کلام در خصوص #مولانا این است که او از یک قرائت آپولونی به سمت یک قرائت دیونیزوسی حرکت می کند و مهمترین شاخص آن در #مثنوی داستان موسی و شبان است. در این داستان موسی نماینده ی گفتمان آپولونی است و چوپان نماینده ی گفتمان دیونیزوسی. شبان تکلیف نمی شناسد، بلکه عشق می شناسد، وحدت می شناسد، اما موسی در آنجا به عنوان یک پیامبر آپولونی است چون به او ده فرمان داده شده. از دیدگاه #یونگ دین مسیح یک بدعت دیونیزوسی در درون دین یهود است که فقهای یهودی با یک نگرش آپولونی خدا و انسان و تکلیف را تعلیم می دادند در حالی که مسیح یک انقلابی دیونیزوسی بود که می گفت انسان می تواند بدون واسطه ی تکلیف و فقیه به خدا متصل شود. به نوعی مذهب علیه مذهب بود که در نهایت باعث شد در قرائت مسیحیان مسیح به صلیب کشیده شود. نمادهای مسیحیت همه نمادهایی دیونوسوسی مثل نماد ماهی بودند.
وقتی قرار است موسی با خضر ملاقات کند نشانه ای که بین آنها قرار می گیرد آنجایی است که قرار است ماهی مرده زنده شود، که داستان آن در سوره کهف از آیه 60 تا آیه 64 آمده است.
در این آیات آمده موسی به همراهش می گوید: ما یک جایی باید برویم که دو تا دریا به همدیگر می رسند، وقتی که جلوتر رفتند گفت غذایمان را بیاور بخوریم. شاگرد موسی گفت من ماهی را فراموش کردم بیاورم و این شیطان است که باعث می شود انسان چیزی را فراموش کند. اینجا محلی است که قرار می شود موسی با خضر ملاقات کند. (اگرچه قرآن اسمی از خضر نیاورده است و می گوید یک بنده ای از بندگان ما که رحمی به او کردیم و علم لدنی به او دادیم). شما در اینجا می بینید موسی متوجه می شود که قوانین نسبی است و خضر تبدیل می شود به یک، "خدا- انسان" زیرا خضر صادرکننده قانون است پس خدا- انسان است. اینجاست که ملاقات بین مذهب آپولونی با مذهب دیونیزوسی رخ می دهد.
البته ذکر این نکته ضروری است که مذهب مسیحیت هم بعد به مذهب آپولونی تبدیل شد. به رغم اینکه مسیح خودش یک دیونیزوس بود، سازمان مذهبی چند قرن بعد به کلیسایی مردانه و آپولونی تبدیل شد و مذهب دیونیزوسی در مسیحیت تبدیل به یک مذهب زیرزمینی شد که گنوستیسیسمی (Gnosticism) که یونگ به آن علاقه داشت قرائت دیونیزوسی مسیحیت بود. در زمان مولانا هم مذهب فقها، مذهب آپولونی بوده و مولانا در نیمه اول زندگی اش در یک چارچوب آپولونی رشد می کند و بعد از ملاقات با #شمس وجه دیونیزوسی مذهب را پیدا می کند. در واقع خضر درون مولانا بالا می آید. می شود اینطور گفت که مولانا چون موسی و شمس هم مثل خضر که در این ملاقات زمینه ساز تحول مولانا می شود هستند که موسای قانونمند فقاهتی درون مولانا با خضر درون مولانا ملاقات می کند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
مؤخّره و متمّم #مقاله
#در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست
تعلّق عاطفی من به تصوّف و #مولانا انگیزه ی نوشتن کتاب #کوزه_ای_از_آب_بحر (انتشارات بهار سبز) بود. امّا اکنون بر این باورم که جامعه ی ما بیشتر به اخلاق شهروندی مبتنی بر عقلانیّت نیاز دارد تا تفکّر عرفانی لذا مایلم نگرانی های خود را در این باره با شما در میان بگذارم.
اوّل اين كه برداشت من اين است كه جوّزدگی و مدگرايی در بين اقشار تحصيلكرده ما هم همچون قشر کم سواد شيوع بالایی دارد و گاهی ژست #مثنوی خوانی و مولانا شناسی در ميان ما مُد می شود. نشانه اين جوّزدگی و ژست، نوعی تعصب نسبت به مولاناست. به گونه ای كه انگار مولانا هرچه گفته، درست است و انديشه او تراز و شاقول درستی در مسیر رشد روانی و معنوی است.
محمد منصور هاشمی، كتابی نوشته است تحت عنوان "دين انديشان متجدد" كه توسط انتشارات كوير منتشر شده و نقدی است بر آرا و انديشه های چهار نوانديش دينی معاصر. در اين كتاب نقدی به جناب #دكترسروش وارد شده كه بنده نيز با آن موافقم و آن اين است كه دكتر سروش با دندان های فلسفی، بسياری از گزاره های عرفی و عادتی را در حوزه دين می شكافد و نقد می كند، ولی به مولانا كه می رسد تنها در ستايش و تأييد از او سخن می گويد، گويی اينجا آن وادی مقدسی است كه بايد بر "فاخلع نعليك" گردن نهد!
دوّم اين كه اغلب مولانا دوستان، هندسه معرفتی مولانا را به طور كامل نمی شناسند و به دلخواه، پاره ای از انديشه های مولانا را چنان سرهم می كنند كه به يك هندسه معرفتی جديد و متفاوت می رسند. مولانايی كه مولانا دوستان امروزی می شناسند يك نواندیش ساختارشکن، یک هنرمند خلّاق و يك قصه گوی شيرين سخن است. اما مولانا فقط اين نيست، مولانا "به رِندي" از ابزار هنر و قصه گويی براي القاء يك نظام باور استفاده می كند؛ نظام باوری كه از نظر اخلاقی مبتني بر كفّ نفس رواقي گري استوار است، از نظر مذهبی بر اطاعت بی چون و چرا از ولیّ امر و از نظر شناخت بر وحی مداری و نفیِ عقل پرسشگر و استدلال مدار.
پروتستانيسم اسلامی مبتنی بر "دين داری تجربت انديش" پيام اصلی مولانا نيست، بلكه مولانا به مذهبی معتقد است كه خواص، وحی دريافت می كنند و عوام اطاعت می كنند:
عقل عقلند اولياء و عقل ها
بر مثال اشتران تا انتها
دیدگاه مولانا مبتنی بر یک «آریستوکراسی دینی» است و از هندسه معرفتی مولانا نمی توان "مردم سالاری دينی" را بيرون كشيد.
نتيجه اين كه اگر قرار است مثنوی خوانی و مولانا شناسی داشته باشيم، لازم است با ديد نقّاد به اين ميراث فرهنگی مان نگاه كنيم و همان طور كه ارمغان های انديشه مولانا را گرامی می داريم، آسيب های انديشه او براي جامعه خودمان را هم در نظر داشته باشيم.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#در_درون_کعبه_رسم_قبله_نیست
تعلّق عاطفی من به تصوّف و #مولانا انگیزه ی نوشتن کتاب #کوزه_ای_از_آب_بحر (انتشارات بهار سبز) بود. امّا اکنون بر این باورم که جامعه ی ما بیشتر به اخلاق شهروندی مبتنی بر عقلانیّت نیاز دارد تا تفکّر عرفانی لذا مایلم نگرانی های خود را در این باره با شما در میان بگذارم.
اوّل اين كه برداشت من اين است كه جوّزدگی و مدگرايی در بين اقشار تحصيلكرده ما هم همچون قشر کم سواد شيوع بالایی دارد و گاهی ژست #مثنوی خوانی و مولانا شناسی در ميان ما مُد می شود. نشانه اين جوّزدگی و ژست، نوعی تعصب نسبت به مولاناست. به گونه ای كه انگار مولانا هرچه گفته، درست است و انديشه او تراز و شاقول درستی در مسیر رشد روانی و معنوی است.
محمد منصور هاشمی، كتابی نوشته است تحت عنوان "دين انديشان متجدد" كه توسط انتشارات كوير منتشر شده و نقدی است بر آرا و انديشه های چهار نوانديش دينی معاصر. در اين كتاب نقدی به جناب #دكترسروش وارد شده كه بنده نيز با آن موافقم و آن اين است كه دكتر سروش با دندان های فلسفی، بسياری از گزاره های عرفی و عادتی را در حوزه دين می شكافد و نقد می كند، ولی به مولانا كه می رسد تنها در ستايش و تأييد از او سخن می گويد، گويی اينجا آن وادی مقدسی است كه بايد بر "فاخلع نعليك" گردن نهد!
دوّم اين كه اغلب مولانا دوستان، هندسه معرفتی مولانا را به طور كامل نمی شناسند و به دلخواه، پاره ای از انديشه های مولانا را چنان سرهم می كنند كه به يك هندسه معرفتی جديد و متفاوت می رسند. مولانايی كه مولانا دوستان امروزی می شناسند يك نواندیش ساختارشکن، یک هنرمند خلّاق و يك قصه گوی شيرين سخن است. اما مولانا فقط اين نيست، مولانا "به رِندي" از ابزار هنر و قصه گويی براي القاء يك نظام باور استفاده می كند؛ نظام باوری كه از نظر اخلاقی مبتني بر كفّ نفس رواقي گري استوار است، از نظر مذهبی بر اطاعت بی چون و چرا از ولیّ امر و از نظر شناخت بر وحی مداری و نفیِ عقل پرسشگر و استدلال مدار.
پروتستانيسم اسلامی مبتنی بر "دين داری تجربت انديش" پيام اصلی مولانا نيست، بلكه مولانا به مذهبی معتقد است كه خواص، وحی دريافت می كنند و عوام اطاعت می كنند:
عقل عقلند اولياء و عقل ها
بر مثال اشتران تا انتها
دیدگاه مولانا مبتنی بر یک «آریستوکراسی دینی» است و از هندسه معرفتی مولانا نمی توان "مردم سالاری دينی" را بيرون كشيد.
نتيجه اين كه اگر قرار است مثنوی خوانی و مولانا شناسی داشته باشيم، لازم است با ديد نقّاد به اين ميراث فرهنگی مان نگاه كنيم و همان طور كه ارمغان های انديشه مولانا را گرامی می داريم، آسيب های انديشه او براي جامعه خودمان را هم در نظر داشته باشيم.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
#زندگی_کمدی_یا_تراژدی؟
همهٔ شما با نماد تئاتر آشنا هستید، دو صورتک یکی شاد و دیگری غمگین. در یونان باستان - که خاستگاه تئاتر بود- دو ژانر نمایشی وجود داشت: کمدی و تراژدی، صورتک شاد نماد کمدی بود و صورتک غمگین نماد تراژدی.
کمدی به معنای نمایش های خنده دار نبود بلکه نمایش هایی را شامل می شد که انتهایی خوش داشتند و هدف آنها دمیدن امید و خوش بینی در تماشاگران بود. معمولاً قهرمان کمدی با مشکلات و چالش های زیادی روبرو می شد و گاهی خسته ، زخمی و ناامید می شد اما در نهایت پیروز و سربلند از آزمون زندگی بیرون می آمد. برخلاف کمدی، تراژدی شاهنامه ای نبود که آخرش خوش باشد! در تراژدی، قهرمان با دشواری ها دست و پنجه نرم می کرد و نهایت توان خود را به کار می برد ولی مقهور تقدیر می شد و در نهایت محکوم به درد و رنج و شکست می شد.
ترکیب کمدی و تراژدی در تئاتر یونان باستان در پی ایجاد یک تعادل در ذهن مخاطب بود: از یک طرف کمدی این پیام را داشت که برای عاقبت خوش، تدبیر به کار ببر، تلاش و مقاومت کن و تسلیم نشو و از طرف دیگر تراژدی این پیام را داشت که نیروهای فراتر از توان تو وجود دارند که تقدیری را رقم می زنند که تمام تدبیر و هوش و قدرت تو از تغییر دادن آن عاجز است و تو چاره ای جز پذیرش آنها نداری.
بنابراین دوگانه کمدی/تراژدی در واقع دو گانه اختیار و جبر است. اگر جهان را یکسره جبرآمیز ببینیم و تسلیم این جبر گردیم وضع زندگی مان از آنچه "تقدیر" نگاشته نیز بدتر می شود و اگر جهان را یکسره تابع انتخاب و عمل و اختیار خود بیانگاریم و تقدیر یا تصادف را انکار کنیم زمانی که با شرایط غیر قابل کنترل مواجه شویم دچار سرخوردگی و ناکامی می شویم و عنان از کف می دهیم!
#مولانا در #مثنوی نیز همین دوگانه متناقض را به کار می گیرد از یک سو جانب اختیار را می گیرد و می گوید:
این که گویی این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم
و از سوی دیگر جانب جبر را می گیرد و می سراید:
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد او شد دم به دم
و به ما می آموزد که به جز تسلیم در برابر تقدیر چاره ای نیست پس چرا این تسلیم را با میل و رضا انجام ندهیم:
در كف شير نر خونخواره اي
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟!
سال گذشته کتابی خواندم از مرحوم دکتر ابوالقاسم تفضّلی با نام "تخته نرد، تقدیر یا تدبیر" . در این کتاب نگارنده دو بازی معروف و جهانی شطرنج و تخته نرد را با هم مقایسه می کند و به این نتیجه می رسد که تخته بازان بیش از شطرنج بازان با ذات زندگی هماهنگ می شوند زیرا که تخته باز ضمن این که میداند با رعایت هوشمندانه قواعد بازی و در نظر داشتن تاکتیک درست "شانس پیروزی" بیشتری دارد اما همواره این معنا را هم در نظر دارد که بخش بزرگی از نتیجه بازی نه در اختیار او که در اختیار "کعبتین" کور و کر و بی احساس است که بی هیچ منطق و عدالتی می چرخند و اعدادی را می نمایانند که ما ناچار از خواندن آنها هستیم!
در همین زمینه است که محمد بن محمود آملی صاحب "نفایس الفنون" سروده است:
تقدیر چو کعبتین و تدبیر چو نرد
در دست تو هست لیک در دست تو نیست!
جالب اینجاست که حکیم ابولقاسم #فردوسی که 167 بیت را در شاهنامه به تاریخ تخته نرد اختصاص داده است و ابداع کننده تخته نرد را بزرگمهر دانشمند دانسته است سرگذشت بزرگمهر را در ژانر تراژدی تصویر کرده است! بزرگمهر هم هوش و تدبیر دارد و هم صداقت و خوش نیتی اما تقدیر برای او سخت ترین فرجام را رقم زده است و او به اتهام جرم نکرده سالها در زندان و زیر شکنجهٔ زندانبان ها و مأموران "انوشیروان عادل" پیر و کور می شود ولی می گوید:
چو آرد بد و نیک "رای سپهر"
چه شاه و چه موبد چه بوذرجمهر
ز تخمی که یزدان به اختر بکشت
ببایدش بر تارک ما نبشت
کتاب #من_این_سرنوشت_را_نمیخواهم راجع به شهامت و تدبیر برای تغییر دادن زندگی است و کتاب #نامه_هایی_به_آسمان راجع به پذیرش و تاب آوردن تراژدی زندگی. این دو کتابم را انتشارات همنشین منتشر کرده و از کتابفروشی رشد قابل تهیه هستند. داستان های روان درمانی که در بخش داستان های سایت گذاشته ام نیز بیشتر به تراژدی زندگی نظر دارند. در کتاب #یادداشتهای_یک_روانپزشک (نشر قطره) مقاله ای نوشته ام تحت عنوان #مهارت_توکل و به وجه تراژیک زندگی بیشتر پرداخته ام.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#زندگی_کمدی_یا_تراژدی؟
همهٔ شما با نماد تئاتر آشنا هستید، دو صورتک یکی شاد و دیگری غمگین. در یونان باستان - که خاستگاه تئاتر بود- دو ژانر نمایشی وجود داشت: کمدی و تراژدی، صورتک شاد نماد کمدی بود و صورتک غمگین نماد تراژدی.
کمدی به معنای نمایش های خنده دار نبود بلکه نمایش هایی را شامل می شد که انتهایی خوش داشتند و هدف آنها دمیدن امید و خوش بینی در تماشاگران بود. معمولاً قهرمان کمدی با مشکلات و چالش های زیادی روبرو می شد و گاهی خسته ، زخمی و ناامید می شد اما در نهایت پیروز و سربلند از آزمون زندگی بیرون می آمد. برخلاف کمدی، تراژدی شاهنامه ای نبود که آخرش خوش باشد! در تراژدی، قهرمان با دشواری ها دست و پنجه نرم می کرد و نهایت توان خود را به کار می برد ولی مقهور تقدیر می شد و در نهایت محکوم به درد و رنج و شکست می شد.
ترکیب کمدی و تراژدی در تئاتر یونان باستان در پی ایجاد یک تعادل در ذهن مخاطب بود: از یک طرف کمدی این پیام را داشت که برای عاقبت خوش، تدبیر به کار ببر، تلاش و مقاومت کن و تسلیم نشو و از طرف دیگر تراژدی این پیام را داشت که نیروهای فراتر از توان تو وجود دارند که تقدیری را رقم می زنند که تمام تدبیر و هوش و قدرت تو از تغییر دادن آن عاجز است و تو چاره ای جز پذیرش آنها نداری.
بنابراین دوگانه کمدی/تراژدی در واقع دو گانه اختیار و جبر است. اگر جهان را یکسره جبرآمیز ببینیم و تسلیم این جبر گردیم وضع زندگی مان از آنچه "تقدیر" نگاشته نیز بدتر می شود و اگر جهان را یکسره تابع انتخاب و عمل و اختیار خود بیانگاریم و تقدیر یا تصادف را انکار کنیم زمانی که با شرایط غیر قابل کنترل مواجه شویم دچار سرخوردگی و ناکامی می شویم و عنان از کف می دهیم!
#مولانا در #مثنوی نیز همین دوگانه متناقض را به کار می گیرد از یک سو جانب اختیار را می گیرد و می گوید:
این که گویی این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم
و از سوی دیگر جانب جبر را می گیرد و می سراید:
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد او شد دم به دم
و به ما می آموزد که به جز تسلیم در برابر تقدیر چاره ای نیست پس چرا این تسلیم را با میل و رضا انجام ندهیم:
در كف شير نر خونخواره اي
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟!
سال گذشته کتابی خواندم از مرحوم دکتر ابوالقاسم تفضّلی با نام "تخته نرد، تقدیر یا تدبیر" . در این کتاب نگارنده دو بازی معروف و جهانی شطرنج و تخته نرد را با هم مقایسه می کند و به این نتیجه می رسد که تخته بازان بیش از شطرنج بازان با ذات زندگی هماهنگ می شوند زیرا که تخته باز ضمن این که میداند با رعایت هوشمندانه قواعد بازی و در نظر داشتن تاکتیک درست "شانس پیروزی" بیشتری دارد اما همواره این معنا را هم در نظر دارد که بخش بزرگی از نتیجه بازی نه در اختیار او که در اختیار "کعبتین" کور و کر و بی احساس است که بی هیچ منطق و عدالتی می چرخند و اعدادی را می نمایانند که ما ناچار از خواندن آنها هستیم!
در همین زمینه است که محمد بن محمود آملی صاحب "نفایس الفنون" سروده است:
تقدیر چو کعبتین و تدبیر چو نرد
در دست تو هست لیک در دست تو نیست!
جالب اینجاست که حکیم ابولقاسم #فردوسی که 167 بیت را در شاهنامه به تاریخ تخته نرد اختصاص داده است و ابداع کننده تخته نرد را بزرگمهر دانشمند دانسته است سرگذشت بزرگمهر را در ژانر تراژدی تصویر کرده است! بزرگمهر هم هوش و تدبیر دارد و هم صداقت و خوش نیتی اما تقدیر برای او سخت ترین فرجام را رقم زده است و او به اتهام جرم نکرده سالها در زندان و زیر شکنجهٔ زندانبان ها و مأموران "انوشیروان عادل" پیر و کور می شود ولی می گوید:
چو آرد بد و نیک "رای سپهر"
چه شاه و چه موبد چه بوذرجمهر
ز تخمی که یزدان به اختر بکشت
ببایدش بر تارک ما نبشت
کتاب #من_این_سرنوشت_را_نمیخواهم راجع به شهامت و تدبیر برای تغییر دادن زندگی است و کتاب #نامه_هایی_به_آسمان راجع به پذیرش و تاب آوردن تراژدی زندگی. این دو کتابم را انتشارات همنشین منتشر کرده و از کتابفروشی رشد قابل تهیه هستند. داستان های روان درمانی که در بخش داستان های سایت گذاشته ام نیز بیشتر به تراژدی زندگی نظر دارند. در کتاب #یادداشتهای_یک_روانپزشک (نشر قطره) مقاله ای نوشته ام تحت عنوان #مهارت_توکل و به وجه تراژیک زندگی بیشتر پرداخته ام.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
یکشنبه، 17 اردی بهشت، در نشست دوم از سلسله کارگاه های #آگاهی_برتر کلینیک نیک آرام میزبان جناب آقای #دکترمحمدرضاسرگلزایی بود.
بخش هایی از سخنرانی ایشان را در نشست #گوهر_خود_را_هویداکن با هم می خوانیم:
" گوهر خود را هویدا کن ،کمال این است و بس
خویش را در خویش پیدا کن ،کمال این است و بس...
گوهر در ادبیات چه مفهومی دارد؟ راه رمزگشایی این سوال این است که بیابیم متضاد این کلمه چه چیزی ست. در #مثنوی مولوی، در داستان موسی و شبان آمده است:
زآن که دل جوهر بود گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
جوهر (گوهر) در برابر عرض آمده است. از دیدگاه #مولوی، ما انسان ها بخشی داریم که آن اصل و گوهر ماست و بخشی هم داریم که بر ما عارض می شود. مانند زبان هندی و روسی و فارسی که هریک از ما از الفاظ متفاوتی استفاده می کنیم که پشت همه ی آن ها یک فهم مشترک است: زبان دل، فهم دلی و قلبی. فهم دلی همان فهم پدیدارشناسانه است.ما با جوهر قطع ارتباط شده ایم و هدف غایی این است که دوباره به آن متصل شویم."
در ادامه ایشان به شرح و نقد گوهر از دیدگاه فلاسفه و روان شناسان انسان گرا پرداختند و مکاتب گریزگرایی(Skepticism)،
خردگرایی(Rationalism)، تفکرات سوفیستان و در مقابل آن سقراط، مکتب فکری افلاطون، مکتب دکارت و اصالت تجربه (Empiricism) را شرح دادند:
" گریزگرایی بر دو اصل شک کردن بر همه چیز و حراست از شک خویش باور دارد و قائل بر نسبی گرایی است. عده ای دیگر بر این باورند که پس از این دو اصل، اطلاعات به دو دسته ی اکاذیب و..یا درست و بر حق تقسیم می شوند. اینان قائل به حکمت و اصالت خرد هستند: آگاهی ناب و خالص. سقراط نماینده ی آن هاست. در مقابل سوفیست ها قرار دارند که به خود لقب صاحب خرد داده و متصور بودند خالق خرد هستند نه کاشف آن و خرد چیزی ست که روی آن اجماع نظر شود!"
"در روش سقراط (essentialism) ابتدا شک می کنیم، سپس آنقدر جست و جو می کنیم تا به ذات و جوهر برسیم. شواهد را به چالش میکشیم تا به شواهدی برسیم که به چالش کشیدنی نیست و به آن ایمان بیآوریم.او به تفکر نقاد، آزاد اندیشی و آزادی بیان معتقد بود و این را راه حرکت به سمت خرد جمعی و حقیقت می دانست."
" افلاطون گفت: هر آنچه در زمین همگان بر روی آن اجماع نظر کنند، عرض است. جوهر و حقیقت در جهانی دیگرست؛ جهانی که آن را جهان ایده یا عالم مُثُل نامید و معتقد بود صداقت و زیبایی خالص آنجاست و ما لمحه هایی از آن ها را در این جهان می بینیم. برخی انسان ها متفاوت هستند و توانایی دیدن اعماق آن جهان را در درجات مختلف دارند."
در ادامه به توضیح مثال غار افلاطون، داستان فیل در اتاق تاریک و قرابت دیدگاه مولوی با افلاطون درباره ی جوهر و خرد پرداختند و پس از آن دو نمونه مکتب فلسفی رنسانس را شرح دادند:
"رنه دکارت می گوید ما انسان ها می توانیم شهود یا عقل فراحسی داشته باشیم. آرا و عقایدی را می توانیم درک کنیم که با حواس پنجگانه نمی توان درک کرد. در مقابل فیلسوفان اصالت تجربه قرار دارند: جیم میل و جان استوارت میل معتقدند باید به تحلیل پدیده های ذهن انسان پرداخت و هر زمان ما چیزهایی را تجربه می کنیم که در حواس ما نمی گنجد یعنی مغز ما دچار مشکلات شیمیایی شده است. آن ها قائل به هیچ خرد ذاتی یا ادراک فراحسی نبودند و دانش را نتیجه ی حس، تجربه و ابزارها ارتقاء دهنده ی حواس، منطق صوری و اجماع نظر می دانستند."
پس از آن به تشریح دیدگاه پیشگامان روان شناسی انسان گرا پرداختند:
" #یونگ معتقد است همه ی ما یک آگاهی کهن، پیشین و پیش تولدی داریم. ما میراث دار خرد نسل های قبل از خود هستیم. در ناخودآگاه ما دریچه ای به خرد جمعی وجود دارد. باید لایه ها را از خویش برداریم تا به گوهر برسیم. با عبور از پرسونا، به shadow و پس از آن آنیما و آنیموس و سپس در آخر به Self می رسیم و در اینجا این توان ego ماست که ما را در مسیر بصیرت و بینش یا تهاجم و فروپاشی قرار خواهد داد. "
" کارن هورنای سه 'من' را مطرح می کند: چیزی که اکنون هستیم the actual self، من حقیقی the real self و در آخر من ایده آل the idealized self.
چیزی که مانع رسیدن به من حقیقی، رسالت وجودی و معنوی ما می شود سیستم تفاخر (pride) در جامعه است. برای رسیدن به من حقیقی باید یک مسیر رشدی برنامه ریزی شده را به همراه یک استاد دارای دانش، تجربه و خرد، طی کنیم تا به نقطه ی شناسایی من حقیقی خود برسیم و به سمت آن حرکت کنیم. "
" مازلو از خودشکوفایی صحبت می کند: ازکسانی که دغدغه های آن ها فراتر از نیاز های اولیه انسان است. او می گوید آن ها در تجربه ی اوج( Peak experience) چیزی به سراغشان می آید که آن ها را به سمت دغدغه ی خود شکوفایی سوق می دهد."
"ویکتور فرانکل، خالق مکتب معنا درمانی، می گوید گوهری داریم که وظیفه ی رشدی تمامی ما این است که آن گوهر درون خود را پیدا و سپس آن را هویدا سازیم."
بخش هایی از سخنرانی ایشان را در نشست #گوهر_خود_را_هویداکن با هم می خوانیم:
" گوهر خود را هویدا کن ،کمال این است و بس
خویش را در خویش پیدا کن ،کمال این است و بس...
گوهر در ادبیات چه مفهومی دارد؟ راه رمزگشایی این سوال این است که بیابیم متضاد این کلمه چه چیزی ست. در #مثنوی مولوی، در داستان موسی و شبان آمده است:
زآن که دل جوهر بود گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
جوهر (گوهر) در برابر عرض آمده است. از دیدگاه #مولوی، ما انسان ها بخشی داریم که آن اصل و گوهر ماست و بخشی هم داریم که بر ما عارض می شود. مانند زبان هندی و روسی و فارسی که هریک از ما از الفاظ متفاوتی استفاده می کنیم که پشت همه ی آن ها یک فهم مشترک است: زبان دل، فهم دلی و قلبی. فهم دلی همان فهم پدیدارشناسانه است.ما با جوهر قطع ارتباط شده ایم و هدف غایی این است که دوباره به آن متصل شویم."
در ادامه ایشان به شرح و نقد گوهر از دیدگاه فلاسفه و روان شناسان انسان گرا پرداختند و مکاتب گریزگرایی(Skepticism)،
خردگرایی(Rationalism)، تفکرات سوفیستان و در مقابل آن سقراط، مکتب فکری افلاطون، مکتب دکارت و اصالت تجربه (Empiricism) را شرح دادند:
" گریزگرایی بر دو اصل شک کردن بر همه چیز و حراست از شک خویش باور دارد و قائل بر نسبی گرایی است. عده ای دیگر بر این باورند که پس از این دو اصل، اطلاعات به دو دسته ی اکاذیب و..یا درست و بر حق تقسیم می شوند. اینان قائل به حکمت و اصالت خرد هستند: آگاهی ناب و خالص. سقراط نماینده ی آن هاست. در مقابل سوفیست ها قرار دارند که به خود لقب صاحب خرد داده و متصور بودند خالق خرد هستند نه کاشف آن و خرد چیزی ست که روی آن اجماع نظر شود!"
"در روش سقراط (essentialism) ابتدا شک می کنیم، سپس آنقدر جست و جو می کنیم تا به ذات و جوهر برسیم. شواهد را به چالش میکشیم تا به شواهدی برسیم که به چالش کشیدنی نیست و به آن ایمان بیآوریم.او به تفکر نقاد، آزاد اندیشی و آزادی بیان معتقد بود و این را راه حرکت به سمت خرد جمعی و حقیقت می دانست."
" افلاطون گفت: هر آنچه در زمین همگان بر روی آن اجماع نظر کنند، عرض است. جوهر و حقیقت در جهانی دیگرست؛ جهانی که آن را جهان ایده یا عالم مُثُل نامید و معتقد بود صداقت و زیبایی خالص آنجاست و ما لمحه هایی از آن ها را در این جهان می بینیم. برخی انسان ها متفاوت هستند و توانایی دیدن اعماق آن جهان را در درجات مختلف دارند."
در ادامه به توضیح مثال غار افلاطون، داستان فیل در اتاق تاریک و قرابت دیدگاه مولوی با افلاطون درباره ی جوهر و خرد پرداختند و پس از آن دو نمونه مکتب فلسفی رنسانس را شرح دادند:
"رنه دکارت می گوید ما انسان ها می توانیم شهود یا عقل فراحسی داشته باشیم. آرا و عقایدی را می توانیم درک کنیم که با حواس پنجگانه نمی توان درک کرد. در مقابل فیلسوفان اصالت تجربه قرار دارند: جیم میل و جان استوارت میل معتقدند باید به تحلیل پدیده های ذهن انسان پرداخت و هر زمان ما چیزهایی را تجربه می کنیم که در حواس ما نمی گنجد یعنی مغز ما دچار مشکلات شیمیایی شده است. آن ها قائل به هیچ خرد ذاتی یا ادراک فراحسی نبودند و دانش را نتیجه ی حس، تجربه و ابزارها ارتقاء دهنده ی حواس، منطق صوری و اجماع نظر می دانستند."
پس از آن به تشریح دیدگاه پیشگامان روان شناسی انسان گرا پرداختند:
" #یونگ معتقد است همه ی ما یک آگاهی کهن، پیشین و پیش تولدی داریم. ما میراث دار خرد نسل های قبل از خود هستیم. در ناخودآگاه ما دریچه ای به خرد جمعی وجود دارد. باید لایه ها را از خویش برداریم تا به گوهر برسیم. با عبور از پرسونا، به shadow و پس از آن آنیما و آنیموس و سپس در آخر به Self می رسیم و در اینجا این توان ego ماست که ما را در مسیر بصیرت و بینش یا تهاجم و فروپاشی قرار خواهد داد. "
" کارن هورنای سه 'من' را مطرح می کند: چیزی که اکنون هستیم the actual self، من حقیقی the real self و در آخر من ایده آل the idealized self.
چیزی که مانع رسیدن به من حقیقی، رسالت وجودی و معنوی ما می شود سیستم تفاخر (pride) در جامعه است. برای رسیدن به من حقیقی باید یک مسیر رشدی برنامه ریزی شده را به همراه یک استاد دارای دانش، تجربه و خرد، طی کنیم تا به نقطه ی شناسایی من حقیقی خود برسیم و به سمت آن حرکت کنیم. "
" مازلو از خودشکوفایی صحبت می کند: ازکسانی که دغدغه های آن ها فراتر از نیاز های اولیه انسان است. او می گوید آن ها در تجربه ی اوج( Peak experience) چیزی به سراغشان می آید که آن ها را به سمت دغدغه ی خود شکوفایی سوق می دهد."
"ویکتور فرانکل، خالق مکتب معنا درمانی، می گوید گوهری داریم که وظیفه ی رشدی تمامی ما این است که آن گوهر درون خود را پیدا و سپس آن را هویدا سازیم."
Forwarded from دکتر سرگلزایی drsargolzaei
#مقاله
#خر_برفت_و_خر_برفت_و_خر_برفت
یکی از قصههای شیرین #مثنوی، داستان مردی است مسافر که در کاروانسرایی مهمان شد. الاغش را به طویله دار سپرد و خود وارد مهمانسرا شد. گروهی اوباش که پاتوقشان آن کاروانسرا بود تصمیم گرفتند شام آن شبشان را به خرج مهمان غریب صرف کنند. بنابراین نقشه کشیدند که الاغش را بدزدند و بفروشند، و با پولش آبگوشت مفتی بخورند. میخواندند و میرقصیدند با شعری که ترجیع بند آن این بود: «خر برفت و خر برفت و خر برفت»
دقایقی که گذشت سایر مهمانان کاروانسرا نیز تحت تاثیر آن جمع شروع به کف زدن و خواندن کردند، به تدریج اغلب مهمانان از جمله صاحب خر هم میخواندند و میرقصیدند. در همین حین یکی از اوباش به طویله رفت و به طویله دار گفت که صاحب الاغ تصمیم به فروختن خرش گرفته است و مرا مأمور کرده که الاغ را از تو تحویل بگیرم و برای فروش ببرم. طویله دار پرسید: «از کجا بدانم که راست میگویی؟» آن فرد پاسخ داد: «بیا و ببین که به مناسبت فروش الاغ جشنی گرفته است و میخواند که خر برفت و خر برفت و خر برفت.» طویله دار چون وارد مهمان سرا شد و صاحب الاغ را در حال رقصیدن و خواندن «خر برفت ...» دید گفتهی آن مرد را باور کرد و الاغ را بدو سپرد. آن شب اوباش آبگوشت لذیذی را به خرج مرد سادهلوحی خوردند که به سادگی «جو زده» شد و بی آن که بداند برای چه میخواند و میرقصد، خواند و رقصید. روز بعد بود که مهمان غریب بینوا دانست در جشن دشمنان خود میخوانده و میرقصیده است.
داستانهای مثنوی، داستان زندگی است. داستان ماست. انسانهای بسیار تحت تأثیر محیط تصمیماتی میگیرند که جز گرفتاری و حسرت نتیجهای برایشان ندارد.
چه بسیار پولمان را صرف خریدن چیزهایی میکنیم که نیازی به آنان نداریم ولی چون دیگران را در حال خرید مشتاقانه میبینیم ما نیز باور می کنیم که حتما ما نیز باید صاحب چنین کالایی باشیم!
چه بسیار عمرمان را صرف پیمودن راههایی میکنیم که راهروانِ بسیار دارند گرچه هیچ کدام از آن راهروان دلیل متقاعد کنندهای برای پیمودن آن راه ندارد؛ جز این که اگر صدها یا هزاران نفر در این راه طی طریق میکنند حتما این راه به آبادیِ خوش آب و هوایی میرسد، گر چه به فرمایش #خیام:
از جملهی رفتگانِ این راه دراز
بازآمدهای کو که به ما گوید راز؟!
به هوش باشیم که در این کاروانسرای دنیا، دزدان مکاری زندگی می کنند که مایلند به خرج ما سفرهشان را رنگین کنند. آنان چنان شیرین میخواندند و میرقصند که ما نیز «عقل نقاد» خود را به کناری مینهیم و بدون پرس و جو با آنان به دست افشانی و پایکوبی مشغول میگردیم. بدون این که بدانیم جشن آنان، عزای ماست!
خلق را تقلیدشان برباد داد
ای دو صد لعنت بر این تقلید باد.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#خر_برفت_و_خر_برفت_و_خر_برفت
یکی از قصههای شیرین #مثنوی، داستان مردی است مسافر که در کاروانسرایی مهمان شد. الاغش را به طویله دار سپرد و خود وارد مهمانسرا شد. گروهی اوباش که پاتوقشان آن کاروانسرا بود تصمیم گرفتند شام آن شبشان را به خرج مهمان غریب صرف کنند. بنابراین نقشه کشیدند که الاغش را بدزدند و بفروشند، و با پولش آبگوشت مفتی بخورند. میخواندند و میرقصیدند با شعری که ترجیع بند آن این بود: «خر برفت و خر برفت و خر برفت»
دقایقی که گذشت سایر مهمانان کاروانسرا نیز تحت تاثیر آن جمع شروع به کف زدن و خواندن کردند، به تدریج اغلب مهمانان از جمله صاحب خر هم میخواندند و میرقصیدند. در همین حین یکی از اوباش به طویله رفت و به طویله دار گفت که صاحب الاغ تصمیم به فروختن خرش گرفته است و مرا مأمور کرده که الاغ را از تو تحویل بگیرم و برای فروش ببرم. طویله دار پرسید: «از کجا بدانم که راست میگویی؟» آن فرد پاسخ داد: «بیا و ببین که به مناسبت فروش الاغ جشنی گرفته است و میخواند که خر برفت و خر برفت و خر برفت.» طویله دار چون وارد مهمان سرا شد و صاحب الاغ را در حال رقصیدن و خواندن «خر برفت ...» دید گفتهی آن مرد را باور کرد و الاغ را بدو سپرد. آن شب اوباش آبگوشت لذیذی را به خرج مرد سادهلوحی خوردند که به سادگی «جو زده» شد و بی آن که بداند برای چه میخواند و میرقصد، خواند و رقصید. روز بعد بود که مهمان غریب بینوا دانست در جشن دشمنان خود میخوانده و میرقصیده است.
داستانهای مثنوی، داستان زندگی است. داستان ماست. انسانهای بسیار تحت تأثیر محیط تصمیماتی میگیرند که جز گرفتاری و حسرت نتیجهای برایشان ندارد.
چه بسیار پولمان را صرف خریدن چیزهایی میکنیم که نیازی به آنان نداریم ولی چون دیگران را در حال خرید مشتاقانه میبینیم ما نیز باور می کنیم که حتما ما نیز باید صاحب چنین کالایی باشیم!
چه بسیار عمرمان را صرف پیمودن راههایی میکنیم که راهروانِ بسیار دارند گرچه هیچ کدام از آن راهروان دلیل متقاعد کنندهای برای پیمودن آن راه ندارد؛ جز این که اگر صدها یا هزاران نفر در این راه طی طریق میکنند حتما این راه به آبادیِ خوش آب و هوایی میرسد، گر چه به فرمایش #خیام:
از جملهی رفتگانِ این راه دراز
بازآمدهای کو که به ما گوید راز؟!
به هوش باشیم که در این کاروانسرای دنیا، دزدان مکاری زندگی می کنند که مایلند به خرج ما سفرهشان را رنگین کنند. آنان چنان شیرین میخواندند و میرقصند که ما نیز «عقل نقاد» خود را به کناری مینهیم و بدون پرس و جو با آنان به دست افشانی و پایکوبی مشغول میگردیم. بدون این که بدانیم جشن آنان، عزای ماست!
خلق را تقلیدشان برباد داد
ای دو صد لعنت بر این تقلید باد.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#مقاله
#زندگی_حس_غریبی_است_که_یک_مرغ_مهاجر_دارد
قسمت اول
ﻣﺸﺎﻫﺪه ي زﻧﺪﮔﻲ ﺣﻴﻮاﻧﺎت ﻣﺎ را در ﺷـﮕﻔﺘﻲ و ﺣﻴـﺮت ﻓـﺮو ﻣـﻲ ﺑـﺮد. ﺣﻴﻮاﻧﺎت ﺑﺪون اﻳﻦ ﻛﻪ ﻛﺴﻲ ﺑﻪ آن ﻫﺎ ﺗﻐﺬﻳﻪ ي ﺻﺤﻴﺢ را آﻣـﻮزش داده ﺑﺎﺷﺪ ﻏﺬاي ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺧﻮد را ﺑﺮﻣﻲ ﮔﺰﻳﻨﻨﺪ، آنﻫﺎ ﺗﻐﺬﻳـﻪ ي ﺳـﺎﻟﻢ را «ﺑـﻮ ﻣﻲﻛﺸﻨﺪ»! ﻣﺮﻏﺎن ﻣﻬﺎﺟﺮ ﻫﻨﮕﺎم ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻓﺼﻞ، از ﻗﻠﻤﺮوي ﺳـﺎﺑﻖﺷـﺎن ﺑﻪ اﻗﻠﻴﻢ ﺟﺪﻳﺪي ﭘﺮ ﻣﻲﮔﺸﺎﻳﻨﺪ ﺑـﺪون اﻳـﻦ ﻛـﻪ «ﻧﻘـﺸﻪ ي راﻫﻨﻤـﺎ» و «ﻗﻄﺐﻧﻤﺎ» ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ! «ﺣﺲِ ﻏﺮﻳﺒﻲ» در ﻫﺰاران ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮ ﭘﺮواز آنﻫﺎ را ﻫﻤﺮاﻫﻲ ﻣﻲﻛﻨﺪ و ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﻲرﺳﺎﻧﺪ!
ﭼﻪ ﻧﺎم اﻳﻦ ﺣﺲ ﻏﺮﻳﺐ را «ﻫـﺪاﻳﺖ اﻟﻬـﻲ» بناﻣﻴﻢ، ﭼـﻪ «اراده ي ﻣﻌﻄﻮف ﺑﻪ ﺣﻴﺎت» و ﭼﻪ «اﻧﺘﺨﺎب ﻃﺒﻴﻌـﻲ»، در ﻫﺮﺻـﻮرت ﺣﻘﻴﻘـﺖ ﻳﻜﺴﺎﻧﻲ ﭘﺸﺖ اﻳﻦ ﻧﺎمﻫﺎ رخ ﻣﻲﻧﻤﺎﻳﺪ: «اﻳﻦ ﺣﺲ ﻏﺮﻳﺐ ﻗﺎﺑﻞ اﻋﺘﻤـﺎد اﺳﺖ».
ﺑﺮاﻳﻦ اﺳﺎس، ﻧﻈﺮﻳﻪ ﭘﺮدازانِ ﺑﺴﻴﺎري ﭼﻨﻴﻦ ﮔﻔﺘﻪاﻧﺪ ﻛﻪ اﮔﺮ اﻧﺴﺎن ﻫـﻢ ﺑﻪ ﻏﺮﻳﺰه اش ﺗﻜﻴـﻪ ﻛﻨـﺪ ﻫـمچون ﻣﺮﻏـﺎن ﻣﻬـﺎﺟﺮ، ﻣﻘـﺼﺪ ﺧـﻮد را ﺑــﻪ درﺳــﺘﻲ ﭘﻴــﺪا ﻣــﻲﻛﻨــﺪ. از ﻧﻈــﺮ آﻧــﺎن دﻟﻴــﻞِ ﮔــﻢ ﮔــﺸﺘﮕﻲ ﻫــﺎ و ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻧﻲ ﻫﺎي زﻧﺪﮔﻲ ﺑﺸﺮي اﻳﻦ ﺑﻮده اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺸﺮ، ﻏﺮﻳﺰه ي ﺧﻮد را ﭘﺴﺖ و ﺣﻴﻮاﻧﻲ دانسته و ﺳﻌﻲ در ﺳـﺮﻛﻮب و ﻣﻬـﺎر آن ﻧﻤـﻮده اﺳـﺖ درواﻗﻊ، ﺑﺸﺮ ﻧﻘﺸﻪ ي راﻫﻨﻤﺎي ﺧﻮد را ﻣﺨﺪوش ﻛـﺮده و ﻗﻄـﺐﻧﻤـﺎي ﺧﻮد را ﺷﻜﺴﺘﻪ اﺳﺖ و آنﮔﺎه ﮔﻢ ﮔﺸﺘﻪ وﺣﻴﺮان شده:
از ﻫﺮﻃﺮف ﻛﻪ رﻓﺘﻢ ﺟﺰ وحشتم ﻧﻴﻔﺰود
زﻳﻨﻬﺎر از اﻳﻦ ﺑﻴﺎﺑﺎن وﻳﻦ راه ﺑﻲﻧﻬﺎﻳﺖ
ﻣﻌﺘﻘﺪﻳﻦ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻧﻈﺮﻳﻪ، اﺣﺴﺎﺳﺎت را ﭘﺎﻳـﻪ ي اﺧـﻼق ﻗـﺮار داده اﻧـﺪ و ﮔﻔﺘﻪ اﻧﺪ ﻛﻪ زﻧﺪﮔﻲ ﺑﺮ ﭘﺎﻳﻪ ي اﺣﺴﺎﺳﺎت، ﺳﺎﻟﻢ و اﺧﻼﻗﻲ است.
آﻳﺎ ﻣﻲﺗﻮان ﺑﻪ اﺣﺴﺎﺳﺎت اﻋﺘﻤﺎد ﻛﺮد؟
#مولانا در #مثنوی_معنوی ﺣﻜﺎﻳﺖ دﺑﺎﻏﻲ را ﻣﻲآورد ﻛﻪ ﮔـﺬارش ﺑﻪ «ﺑﺎزار ﻋﻄﺎران» اﻓﺘﺎد. ﮔﺮﭼﻪ اﻏﻠﺐ ﻣﺮدم از اﺳﺘﺸﻤﺎم ﻋﻄﺮ ﺑﺨـﻮر و ادوﻳﻪ ﺣﺎلِ ﺧﻮﺑﻲ ﭘﻴﺪا ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ، دﺑﺎغ ﻛـﻪ ﺑـﺎ ﺑـﻮي ﻓـﻀﻼت ﺣﻴﻮاﻧـﺎت ﺳﺮوﻛﺎر داﺷﺖ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻪﻫﻢ ﺧﻮرد!
آن ﻳﻜﻲ اﻓﺘﺎد ﺑﻲﻫﻮش و ﺧﻤﻴﺪ
ﭼﻮن ﻛﻪ در ﺑﺎزارِ ﻋﻄﺎران رﺳﻴﺪ
ﺑﻮيِ ﻋﻄﺮش زد ز ﻋﻄﺎرانِ راد
ﺗﺎ ﺑﮕﺮدﻳﺪش ﺳﺮ و ﺑﺮ ﺟﺎ اﻓﺘﺎد
ﻫﻢﭼﻮ ﻣﺮدار اوﻓﺘﺎد او ﺑﻲﺧﺒﺮ
ﻧﻴﻢ روز اﻧﺪر ﻣﻴﺎنِ رﻫﮕﺬر
«ﻋﻄﺎران» ﺑﻪ دورش ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ و ﻫﺮﻳﻚ ﻃﺒﺎﺑﺘﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛـﻪ اﻏﻠـﺐ اﻳﻦ ﻃﺒﺎﺑﺖﻫﺎ ﺷﺎﻣﻞ ﺗﺠﻮﻳﺰ ﭼﻴﺰي ﺧﻮﺷﺒﻮ ﺑﻮد، ﻏﺎﻓﻞ از اﻳﻦ ﻛﻪ ﻋـﺎدت اﻳﻦ ﻓﺮد ﺑﻪ ﺑﻮي ﺑﺪ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪه اﺳﺖ ﻛﻪ اﺣﺴﺎﺳﺎت و واﻛﻨﺶ ﻫـﺎي او ﻏﻴﺮﻋﺎدي ﺑﺎﺷﺪ:
ﺟﻤﻊ آﻣﺪ ﺧﻠﻖ ﺑﺮ وي آن زﻣﺎن
ﺟﻤﻠﮕﺎن ﻻحول ﮔﻮ، درﻣﺎن ﻛُﻨﺎن
آن ﻳﻜﻲ ﻛﻒ ﺑﺮ دلِ او ﻣﻲﺑﺮاﻧﺪ
وز ﮔُﻼب آن دﻳﮕﺮي ﺑﺮ وي ﻓﺸﺎﻧﺪ
او ﻧﻤﻲداﻧﺴﺖ ﻛﻪاﻧﺪر مرﺗَﻌﻪ
از ﮔُﻼب آﻣﺪ ورا آن واﻗﻌﻪ
آن ﻳﻜﻲ دﺳﺖاش ﻫﻤﻲ ﻣﺎﻟﻴﺪ و ﺳﺮ
آن دﮔﺮ ﮔﻪ ﮔﻞ ﻫﻤﻲ آورد ﺗَﺮ
آن ﺑﺨﻮرِ ﻋﻮد و ﺷﻜﺮ زد ﺑﻪ ﻫﻢ
و آن دﮔﺮ از ﭘﻮﺷﺶاش ﻣﻲﻛﺮد ﻛﻢ
ﺗﺎ اﻳﻦ ﻛﻪ ﺑﺮادر دﺑﺎغ از ﻣﺎﺟﺮا ﺑـﺎﺧﺒﺮ ﻣـﻲﺷـﻮد و از آنﺟـﺎ ﻛـﻪ ﻋـﺎدات ﺑﺮادرش را ﻣﻲداﻧﺪ راهﺣﻞِ دﻳﮕﺮي را ﺑﺮﻣﻲﮔﺰﻳﻨﺪ:
ﻳﻚ ﺑﺮادر داﺷﺖ آن دﺑﺎغِ زﻓﺖ
ﮔُﺮﺑُﺰ و داﻧﺎ ﺑﻴﺎﻣﺪ زود ﺗﻔﺖ
اﻧﺪﻛﻲ ﺳﺮﮔﻴﻦِ ﺳﮓ در آﺳﺘﻴﻦ
ﺧﻠﻖ را ﺑﺸﻜﺎﻓﺖ، آﻣﺪ ﺑﺎ حنین
ﮔﻔﺖ ﻣﻦ رﻧﺠﺶ ﻫﻤﻲ داﻧﻢ زﭼﻴﺴﺖ
ﭼﻮن سبب داﻧﻲ دوا ﻛﺮدنﺟﻠﻲﺳﺖ
ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺧﻮد ﻫﺴﺖاش اﻧﺪر ﻣﻐﺰ و رگ
ﺗﻮي ﺑﺮ ﺗﻮ، ﺑﻮيِ آن ﺳﺮﮔﻴﻦِ ﺳﮓ
ﭼﻮن ﺟُﻌُﻞ ﮔﺸﺘﻪ ﺳﺖ از ﺳﺮﮔﻴﻦ ﻛﺸﻲ
از ﮔُﻼب آﻳﺪ جعل را بیهُشی
ﻫﻢ از آن ﺳﺮﮔﻴﻦِ ﺳﮓ داروي اوﺳﺖ
ﻛﻪ ﺑﺪان او را ﻫﻤﻲ ﻣﻌﺘﺎد و ﺧﻮﺳﺖ
«ﻣﻮﻻﻧﺎ» در اﻳﻦ ﺣﻜﺎﻳﺖ ﺷﻴﺮﻳﻦ، ﭘﻨﺪﻣﺎن ﻣﻲدﻫﺪ ﻛﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﻣـﺬاقِ ﻣﺎ ﺧﻮش اﺳﺖ ﻟﺰوﻣﺎً ﭘﺎﻛﻴﺰه و ﻣﻄﻬـﺮ ﻧﻴـﺴﺖ و ﻫﺮﭼـﻪ ﺑـﻪ ﻣـﺬاقِ ﻣـﺎ ﻧﺎﺧﻮش اﺳﺖ ﻟﺰوﻣﺎً ﻣﻀﺮ و آﻟﻮده ﻧﻤﻲ ﺑﺎﺷﺪ.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#زندگی_حس_غریبی_است_که_یک_مرغ_مهاجر_دارد
قسمت اول
ﻣﺸﺎﻫﺪه ي زﻧﺪﮔﻲ ﺣﻴﻮاﻧﺎت ﻣﺎ را در ﺷـﮕﻔﺘﻲ و ﺣﻴـﺮت ﻓـﺮو ﻣـﻲ ﺑـﺮد. ﺣﻴﻮاﻧﺎت ﺑﺪون اﻳﻦ ﻛﻪ ﻛﺴﻲ ﺑﻪ آن ﻫﺎ ﺗﻐﺬﻳﻪ ي ﺻﺤﻴﺢ را آﻣـﻮزش داده ﺑﺎﺷﺪ ﻏﺬاي ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺧﻮد را ﺑﺮﻣﻲ ﮔﺰﻳﻨﻨﺪ، آنﻫﺎ ﺗﻐﺬﻳـﻪ ي ﺳـﺎﻟﻢ را «ﺑـﻮ ﻣﻲﻛﺸﻨﺪ»! ﻣﺮﻏﺎن ﻣﻬﺎﺟﺮ ﻫﻨﮕﺎم ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻓﺼﻞ، از ﻗﻠﻤﺮوي ﺳـﺎﺑﻖﺷـﺎن ﺑﻪ اﻗﻠﻴﻢ ﺟﺪﻳﺪي ﭘﺮ ﻣﻲﮔﺸﺎﻳﻨﺪ ﺑـﺪون اﻳـﻦ ﻛـﻪ «ﻧﻘـﺸﻪ ي راﻫﻨﻤـﺎ» و «ﻗﻄﺐﻧﻤﺎ» ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ! «ﺣﺲِ ﻏﺮﻳﺒﻲ» در ﻫﺰاران ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮ ﭘﺮواز آنﻫﺎ را ﻫﻤﺮاﻫﻲ ﻣﻲﻛﻨﺪ و ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﻲرﺳﺎﻧﺪ!
ﭼﻪ ﻧﺎم اﻳﻦ ﺣﺲ ﻏﺮﻳﺐ را «ﻫـﺪاﻳﺖ اﻟﻬـﻲ» بناﻣﻴﻢ، ﭼـﻪ «اراده ي ﻣﻌﻄﻮف ﺑﻪ ﺣﻴﺎت» و ﭼﻪ «اﻧﺘﺨﺎب ﻃﺒﻴﻌـﻲ»، در ﻫﺮﺻـﻮرت ﺣﻘﻴﻘـﺖ ﻳﻜﺴﺎﻧﻲ ﭘﺸﺖ اﻳﻦ ﻧﺎمﻫﺎ رخ ﻣﻲﻧﻤﺎﻳﺪ: «اﻳﻦ ﺣﺲ ﻏﺮﻳﺐ ﻗﺎﺑﻞ اﻋﺘﻤـﺎد اﺳﺖ».
ﺑﺮاﻳﻦ اﺳﺎس، ﻧﻈﺮﻳﻪ ﭘﺮدازانِ ﺑﺴﻴﺎري ﭼﻨﻴﻦ ﮔﻔﺘﻪاﻧﺪ ﻛﻪ اﮔﺮ اﻧﺴﺎن ﻫـﻢ ﺑﻪ ﻏﺮﻳﺰه اش ﺗﻜﻴـﻪ ﻛﻨـﺪ ﻫـمچون ﻣﺮﻏـﺎن ﻣﻬـﺎﺟﺮ، ﻣﻘـﺼﺪ ﺧـﻮد را ﺑــﻪ درﺳــﺘﻲ ﭘﻴــﺪا ﻣــﻲﻛﻨــﺪ. از ﻧﻈــﺮ آﻧــﺎن دﻟﻴــﻞِ ﮔــﻢ ﮔــﺸﺘﮕﻲ ﻫــﺎ و ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻧﻲ ﻫﺎي زﻧﺪﮔﻲ ﺑﺸﺮي اﻳﻦ ﺑﻮده اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺸﺮ، ﻏﺮﻳﺰه ي ﺧﻮد را ﭘﺴﺖ و ﺣﻴﻮاﻧﻲ دانسته و ﺳﻌﻲ در ﺳـﺮﻛﻮب و ﻣﻬـﺎر آن ﻧﻤـﻮده اﺳـﺖ درواﻗﻊ، ﺑﺸﺮ ﻧﻘﺸﻪ ي راﻫﻨﻤﺎي ﺧﻮد را ﻣﺨﺪوش ﻛـﺮده و ﻗﻄـﺐﻧﻤـﺎي ﺧﻮد را ﺷﻜﺴﺘﻪ اﺳﺖ و آنﮔﺎه ﮔﻢ ﮔﺸﺘﻪ وﺣﻴﺮان شده:
از ﻫﺮﻃﺮف ﻛﻪ رﻓﺘﻢ ﺟﺰ وحشتم ﻧﻴﻔﺰود
زﻳﻨﻬﺎر از اﻳﻦ ﺑﻴﺎﺑﺎن وﻳﻦ راه ﺑﻲﻧﻬﺎﻳﺖ
ﻣﻌﺘﻘﺪﻳﻦ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻧﻈﺮﻳﻪ، اﺣﺴﺎﺳﺎت را ﭘﺎﻳـﻪ ي اﺧـﻼق ﻗـﺮار داده اﻧـﺪ و ﮔﻔﺘﻪ اﻧﺪ ﻛﻪ زﻧﺪﮔﻲ ﺑﺮ ﭘﺎﻳﻪ ي اﺣﺴﺎﺳﺎت، ﺳﺎﻟﻢ و اﺧﻼﻗﻲ است.
آﻳﺎ ﻣﻲﺗﻮان ﺑﻪ اﺣﺴﺎﺳﺎت اﻋﺘﻤﺎد ﻛﺮد؟
#مولانا در #مثنوی_معنوی ﺣﻜﺎﻳﺖ دﺑﺎﻏﻲ را ﻣﻲآورد ﻛﻪ ﮔـﺬارش ﺑﻪ «ﺑﺎزار ﻋﻄﺎران» اﻓﺘﺎد. ﮔﺮﭼﻪ اﻏﻠﺐ ﻣﺮدم از اﺳﺘﺸﻤﺎم ﻋﻄﺮ ﺑﺨـﻮر و ادوﻳﻪ ﺣﺎلِ ﺧﻮﺑﻲ ﭘﻴﺪا ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ، دﺑﺎغ ﻛـﻪ ﺑـﺎ ﺑـﻮي ﻓـﻀﻼت ﺣﻴﻮاﻧـﺎت ﺳﺮوﻛﺎر داﺷﺖ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻪﻫﻢ ﺧﻮرد!
آن ﻳﻜﻲ اﻓﺘﺎد ﺑﻲﻫﻮش و ﺧﻤﻴﺪ
ﭼﻮن ﻛﻪ در ﺑﺎزارِ ﻋﻄﺎران رﺳﻴﺪ
ﺑﻮيِ ﻋﻄﺮش زد ز ﻋﻄﺎرانِ راد
ﺗﺎ ﺑﮕﺮدﻳﺪش ﺳﺮ و ﺑﺮ ﺟﺎ اﻓﺘﺎد
ﻫﻢﭼﻮ ﻣﺮدار اوﻓﺘﺎد او ﺑﻲﺧﺒﺮ
ﻧﻴﻢ روز اﻧﺪر ﻣﻴﺎنِ رﻫﮕﺬر
«ﻋﻄﺎران» ﺑﻪ دورش ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ و ﻫﺮﻳﻚ ﻃﺒﺎﺑﺘﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛـﻪ اﻏﻠـﺐ اﻳﻦ ﻃﺒﺎﺑﺖﻫﺎ ﺷﺎﻣﻞ ﺗﺠﻮﻳﺰ ﭼﻴﺰي ﺧﻮﺷﺒﻮ ﺑﻮد، ﻏﺎﻓﻞ از اﻳﻦ ﻛﻪ ﻋـﺎدت اﻳﻦ ﻓﺮد ﺑﻪ ﺑﻮي ﺑﺪ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪه اﺳﺖ ﻛﻪ اﺣﺴﺎﺳﺎت و واﻛﻨﺶ ﻫـﺎي او ﻏﻴﺮﻋﺎدي ﺑﺎﺷﺪ:
ﺟﻤﻊ آﻣﺪ ﺧﻠﻖ ﺑﺮ وي آن زﻣﺎن
ﺟﻤﻠﮕﺎن ﻻحول ﮔﻮ، درﻣﺎن ﻛُﻨﺎن
آن ﻳﻜﻲ ﻛﻒ ﺑﺮ دلِ او ﻣﻲﺑﺮاﻧﺪ
وز ﮔُﻼب آن دﻳﮕﺮي ﺑﺮ وي ﻓﺸﺎﻧﺪ
او ﻧﻤﻲداﻧﺴﺖ ﻛﻪاﻧﺪر مرﺗَﻌﻪ
از ﮔُﻼب آﻣﺪ ورا آن واﻗﻌﻪ
آن ﻳﻜﻲ دﺳﺖاش ﻫﻤﻲ ﻣﺎﻟﻴﺪ و ﺳﺮ
آن دﮔﺮ ﮔﻪ ﮔﻞ ﻫﻤﻲ آورد ﺗَﺮ
آن ﺑﺨﻮرِ ﻋﻮد و ﺷﻜﺮ زد ﺑﻪ ﻫﻢ
و آن دﮔﺮ از ﭘﻮﺷﺶاش ﻣﻲﻛﺮد ﻛﻢ
ﺗﺎ اﻳﻦ ﻛﻪ ﺑﺮادر دﺑﺎغ از ﻣﺎﺟﺮا ﺑـﺎﺧﺒﺮ ﻣـﻲﺷـﻮد و از آنﺟـﺎ ﻛـﻪ ﻋـﺎدات ﺑﺮادرش را ﻣﻲداﻧﺪ راهﺣﻞِ دﻳﮕﺮي را ﺑﺮﻣﻲﮔﺰﻳﻨﺪ:
ﻳﻚ ﺑﺮادر داﺷﺖ آن دﺑﺎغِ زﻓﺖ
ﮔُﺮﺑُﺰ و داﻧﺎ ﺑﻴﺎﻣﺪ زود ﺗﻔﺖ
اﻧﺪﻛﻲ ﺳﺮﮔﻴﻦِ ﺳﮓ در آﺳﺘﻴﻦ
ﺧﻠﻖ را ﺑﺸﻜﺎﻓﺖ، آﻣﺪ ﺑﺎ حنین
ﮔﻔﺖ ﻣﻦ رﻧﺠﺶ ﻫﻤﻲ داﻧﻢ زﭼﻴﺴﺖ
ﭼﻮن سبب داﻧﻲ دوا ﻛﺮدنﺟﻠﻲﺳﺖ
ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺧﻮد ﻫﺴﺖاش اﻧﺪر ﻣﻐﺰ و رگ
ﺗﻮي ﺑﺮ ﺗﻮ، ﺑﻮيِ آن ﺳﺮﮔﻴﻦِ ﺳﮓ
ﭼﻮن ﺟُﻌُﻞ ﮔﺸﺘﻪ ﺳﺖ از ﺳﺮﮔﻴﻦ ﻛﺸﻲ
از ﮔُﻼب آﻳﺪ جعل را بیهُشی
ﻫﻢ از آن ﺳﺮﮔﻴﻦِ ﺳﮓ داروي اوﺳﺖ
ﻛﻪ ﺑﺪان او را ﻫﻤﻲ ﻣﻌﺘﺎد و ﺧﻮﺳﺖ
«ﻣﻮﻻﻧﺎ» در اﻳﻦ ﺣﻜﺎﻳﺖ ﺷﻴﺮﻳﻦ، ﭘﻨﺪﻣﺎن ﻣﻲدﻫﺪ ﻛﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﻣـﺬاقِ ﻣﺎ ﺧﻮش اﺳﺖ ﻟﺰوﻣﺎً ﭘﺎﻛﻴﺰه و ﻣﻄﻬـﺮ ﻧﻴـﺴﺖ و ﻫﺮﭼـﻪ ﺑـﻪ ﻣـﺬاقِ ﻣـﺎ ﻧﺎﺧﻮش اﺳﺖ ﻟﺰوﻣﺎً ﻣﻀﺮ و آﻟﻮده ﻧﻤﻲ ﺑﺎﺷﺪ.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
drsargolzaei.com
#مقاله
#لیک_سوراخ_دعا_گم_کرده_ای!
قسمت اول
#مولانا در دفتر چهارم #مثنوی حکایتی آورده است تحت عنوان «سرٌ خواندن اورادِ وضو» مولانا در این حکایت ابتدا راجع به دعاهای وضو سخن می گوید:
چون که استنشاق بینی می کنی
بوی جنت خواه از رب غنی
یعنی هنگام شستن بینی در وضو (استنشاق) باید بگویی: «اللهم ارحنی رایحة الجنة: (خداوندا رایحه بهشت را بر من بوزان)»
چون که استنجا کنی ورد سُخُن
این بُوَد که از زیانم پاک کن
یعنی هنگام شستن نجاست (استنجا) باید بگویی:
«اللهم اجعلنی من التوابین و اجعلنی من المتطهرین: خداواندا مرا از توبه کنندگان و پاک شوندگان قرار ده»)
آنگاه مولانا حکایت مردی را آورده است که طوطی وار ادعیه وضو را حفظ کرده بود ولی جایگاه درست آنها را نمیدانست. لذا زمانی که در حال اجابت مزاج بود و مقعدش را میشست دعای استنشاق را میخواند: دانایی که از آنجا عبور میکرد و صدایش را شنید به او اعتراض کرد:
گفت شخصی، خوب ورد آوردهای
لیک سوراخ دعا گُم کردهای
این دعا که وردِ بینی بود چون
ورد مقعد کردهای تو ای حرون؟
رایحهی جنت ز بینی بافت حرٌ
رایحه بینی کی آید از دُبُر؟
آنگاه مولانا آموزهی خود را گسترش میدهد:
ای تواضع برده پیش ابلهان
وی تکبر برده تو پیش شهان
آن تکبر بر خسان خوبست و چُست
هین مرو معکوس، عکسش بند توست
از نظر مولانا، همان گونه که هر دعایی شایسته عضوی از بدن است و آن را جابجا خواندن ناشایست است، هر رفتاری نیز جایگاهی دارد. در جایی باید تکبر ورزید و در جای دیگر باید متواضع بود. گردن افراشتن در حضور پادشاهان فضیلت و معرفت و فروتنی کردند در مقابل افراد فرومایه اشتباهی است که موجب گرفتاری ما میگردد.
اگر به دستورات اخلاقی و نصایح بزرگان نگاه کنیم اغلب متوجه میشویم که دستوراتی متضاد را در پیش روی داریم.
از یک سو از قول #مسیح برایمان نقل شده است که : «اگر کسی سیلی به گونهتان زد آن گونهتان را نیز پیش بیاورید و اگر کسی عبایتان را دزدید قبایتان را نیز به او ببخشید.»
از سویی دیگر در #تورات آمده است که "چشم در برابر چشم، دندان در برابر دندان". و نیز گفته اند که پیامبر اسلام در پاسخ کسی که هر روز خاکستر و زباله بر سرا ایشان میریخت به هنگام بیماری به عیادت او رفت و از سویی دیگر به تلافی اشعار توهین آمیز ابولهب سورهای میآید که ابولهب و همسرش را طعن و لعن می کند!
مولانا در ادامه حکایت «سر اوراد وضو» به این میپردازد که گرچه در قرآن آمده است که «وامرهم شوری بینهم»
و دستور به مشورت و هم فکری داده شده اما در برخی از تصمیمات زندگی باید بر پای عزم خود ایستاد و از کسی نظر نپرسید:
نیست وقت مشورت، هین راه کُن
چون علی، تو آه اندر چاه کُن
مَحرمِ آن راه کمیاب است بس
شب رو و پنهان روی کُن چون عَسَس
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#لیک_سوراخ_دعا_گم_کرده_ای!
قسمت اول
#مولانا در دفتر چهارم #مثنوی حکایتی آورده است تحت عنوان «سرٌ خواندن اورادِ وضو» مولانا در این حکایت ابتدا راجع به دعاهای وضو سخن می گوید:
چون که استنشاق بینی می کنی
بوی جنت خواه از رب غنی
یعنی هنگام شستن بینی در وضو (استنشاق) باید بگویی: «اللهم ارحنی رایحة الجنة: (خداوندا رایحه بهشت را بر من بوزان)»
چون که استنجا کنی ورد سُخُن
این بُوَد که از زیانم پاک کن
یعنی هنگام شستن نجاست (استنجا) باید بگویی:
«اللهم اجعلنی من التوابین و اجعلنی من المتطهرین: خداواندا مرا از توبه کنندگان و پاک شوندگان قرار ده»)
آنگاه مولانا حکایت مردی را آورده است که طوطی وار ادعیه وضو را حفظ کرده بود ولی جایگاه درست آنها را نمیدانست. لذا زمانی که در حال اجابت مزاج بود و مقعدش را میشست دعای استنشاق را میخواند: دانایی که از آنجا عبور میکرد و صدایش را شنید به او اعتراض کرد:
گفت شخصی، خوب ورد آوردهای
لیک سوراخ دعا گُم کردهای
این دعا که وردِ بینی بود چون
ورد مقعد کردهای تو ای حرون؟
رایحهی جنت ز بینی بافت حرٌ
رایحه بینی کی آید از دُبُر؟
آنگاه مولانا آموزهی خود را گسترش میدهد:
ای تواضع برده پیش ابلهان
وی تکبر برده تو پیش شهان
آن تکبر بر خسان خوبست و چُست
هین مرو معکوس، عکسش بند توست
از نظر مولانا، همان گونه که هر دعایی شایسته عضوی از بدن است و آن را جابجا خواندن ناشایست است، هر رفتاری نیز جایگاهی دارد. در جایی باید تکبر ورزید و در جای دیگر باید متواضع بود. گردن افراشتن در حضور پادشاهان فضیلت و معرفت و فروتنی کردند در مقابل افراد فرومایه اشتباهی است که موجب گرفتاری ما میگردد.
اگر به دستورات اخلاقی و نصایح بزرگان نگاه کنیم اغلب متوجه میشویم که دستوراتی متضاد را در پیش روی داریم.
از یک سو از قول #مسیح برایمان نقل شده است که : «اگر کسی سیلی به گونهتان زد آن گونهتان را نیز پیش بیاورید و اگر کسی عبایتان را دزدید قبایتان را نیز به او ببخشید.»
از سویی دیگر در #تورات آمده است که "چشم در برابر چشم، دندان در برابر دندان". و نیز گفته اند که پیامبر اسلام در پاسخ کسی که هر روز خاکستر و زباله بر سرا ایشان میریخت به هنگام بیماری به عیادت او رفت و از سویی دیگر به تلافی اشعار توهین آمیز ابولهب سورهای میآید که ابولهب و همسرش را طعن و لعن می کند!
مولانا در ادامه حکایت «سر اوراد وضو» به این میپردازد که گرچه در قرآن آمده است که «وامرهم شوری بینهم»
و دستور به مشورت و هم فکری داده شده اما در برخی از تصمیمات زندگی باید بر پای عزم خود ایستاد و از کسی نظر نپرسید:
نیست وقت مشورت، هین راه کُن
چون علی، تو آه اندر چاه کُن
مَحرمِ آن راه کمیاب است بس
شب رو و پنهان روی کُن چون عَسَس
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مقاله
#مسابقه_ملی_من_ازتو_زرنگترم
دوستی داشتم که همه او را به زرنگی و رِندیِ افراطی می شناختند، تا جایی که گمان می کردند هرجا سر و کلّه ی این آدم پیدا شود کاسه ای زیر نیم کاسه است و باید مراقب باشند کلاهی سرشان نرود. خود این فرد هم به گونه ای اغراق آمیز سعی می کرد تیز و زبل بودن خود را به رُخ بکشاند! وقتی مدّت بیشتری با او بودم یک بار خاطره ای برایم تعریف کرد که باعث شد ریشه ی این رفتار زننده ی او را دریابم: وقتی دوستم به کودکستان می رفت هر روز یک شکلات کیت کت با خودش به مدرسه می برد. او هر روز کیت کتش را با دوست بغلی اش نصف می کرد. یک روز دوستم به مادرش می گوید: "مامان برام دو تا کیت کت بخر که یکیشو بدم به سعید" و بعد به مادرش می گوید که هر روز کیت کتی که به کودکستان می برد را با سعید نصف می کند. واکنش مادر دوستم به این کوچولوی سخاوتمند این بود: "ای هالوی ساده لوح!". لحن مادر و نگاه او به دوست کوچولویم فهماند که خطای بزرگی انجام داده! این بود که تصمیم گرفت دیگر هالو نباشد و از فردا کیت کتش را تنهایی بخورد! یواشکی و بی سر و صدا و تا وقتی دوستش سر نرسیده! دوستم بعد از آن از کیت کت هایش دو برابر لذّت نبرد فقط از این لذّت برد که هالو نیست! و کم کم تلاش کرد به دیگران ثابت کند که نه تنها هالو نیست که بسیار هم تیز و زبل است!
ما به فرزندانمان یاد می دهیم که تنها بخورند و بیشتر بخورند و دارایی شان را قسمت نکنند و هالو و ساده دل نباشند، آنوقت دسته جمعی در جامعه ای زندگی می کنیم که بسیاری از مردم به هم با سوءظن می نگرند و از بی اعتمادی و احساس انزوا و تنهایی رنج می برند و برای این که کلاهی سرشان نرود خودشان کلاه دیگران را برمی دارند و در این بازی "من ساده لوح نیستم" از هم سبقت می گیرند! طنز ماجرا اینجاست ما در مقابل کلاهبرداران بزرگ سکوت و تسلیم پیشه می کنیم و در مقابل همسایه زبل و گردن کلفت می شویم! به قول #دکترشریعتی (در کتاب #امت_و_امامت) اگر کسی دست در کاسه ی آبگوشت مان ببرد دستش را می شکنیم ولی در مقابل کسی که چاه نفت مان را می برد سکوت می کنیم!
آن یکی در وقت استنجا بگفت
که مرا با بوی جنّت دار جُفت
گفت شخصی خوب وِرد آوردهای
لیک سوراخ دعا گم کردهای
این دعا چون وِرد بینی بود چون
وِرد بینی را تو آوردی به کون؟
رایحهٔ جنّت ز بینی یافت حُر
رایحهٔ جنّت کی آید از دُبُر؟!
ای تواضع برده پیش ابلهان
وی تکبّر برده تو پیش شهان
آن تکبّر بر خَسان خوبست و چُست
هین مرو معکوس، عکسش بندِ تُست
(#مثنوی #مولوی- دفتر چهارم)
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#مسابقه_ملی_من_ازتو_زرنگترم
دوستی داشتم که همه او را به زرنگی و رِندیِ افراطی می شناختند، تا جایی که گمان می کردند هرجا سر و کلّه ی این آدم پیدا شود کاسه ای زیر نیم کاسه است و باید مراقب باشند کلاهی سرشان نرود. خود این فرد هم به گونه ای اغراق آمیز سعی می کرد تیز و زبل بودن خود را به رُخ بکشاند! وقتی مدّت بیشتری با او بودم یک بار خاطره ای برایم تعریف کرد که باعث شد ریشه ی این رفتار زننده ی او را دریابم: وقتی دوستم به کودکستان می رفت هر روز یک شکلات کیت کت با خودش به مدرسه می برد. او هر روز کیت کتش را با دوست بغلی اش نصف می کرد. یک روز دوستم به مادرش می گوید: "مامان برام دو تا کیت کت بخر که یکیشو بدم به سعید" و بعد به مادرش می گوید که هر روز کیت کتی که به کودکستان می برد را با سعید نصف می کند. واکنش مادر دوستم به این کوچولوی سخاوتمند این بود: "ای هالوی ساده لوح!". لحن مادر و نگاه او به دوست کوچولویم فهماند که خطای بزرگی انجام داده! این بود که تصمیم گرفت دیگر هالو نباشد و از فردا کیت کتش را تنهایی بخورد! یواشکی و بی سر و صدا و تا وقتی دوستش سر نرسیده! دوستم بعد از آن از کیت کت هایش دو برابر لذّت نبرد فقط از این لذّت برد که هالو نیست! و کم کم تلاش کرد به دیگران ثابت کند که نه تنها هالو نیست که بسیار هم تیز و زبل است!
ما به فرزندانمان یاد می دهیم که تنها بخورند و بیشتر بخورند و دارایی شان را قسمت نکنند و هالو و ساده دل نباشند، آنوقت دسته جمعی در جامعه ای زندگی می کنیم که بسیاری از مردم به هم با سوءظن می نگرند و از بی اعتمادی و احساس انزوا و تنهایی رنج می برند و برای این که کلاهی سرشان نرود خودشان کلاه دیگران را برمی دارند و در این بازی "من ساده لوح نیستم" از هم سبقت می گیرند! طنز ماجرا اینجاست ما در مقابل کلاهبرداران بزرگ سکوت و تسلیم پیشه می کنیم و در مقابل همسایه زبل و گردن کلفت می شویم! به قول #دکترشریعتی (در کتاب #امت_و_امامت) اگر کسی دست در کاسه ی آبگوشت مان ببرد دستش را می شکنیم ولی در مقابل کسی که چاه نفت مان را می برد سکوت می کنیم!
آن یکی در وقت استنجا بگفت
که مرا با بوی جنّت دار جُفت
گفت شخصی خوب وِرد آوردهای
لیک سوراخ دعا گم کردهای
این دعا چون وِرد بینی بود چون
وِرد بینی را تو آوردی به کون؟
رایحهٔ جنّت ز بینی یافت حُر
رایحهٔ جنّت کی آید از دُبُر؟!
ای تواضع برده پیش ابلهان
وی تکبّر برده تو پیش شهان
آن تکبّر بر خَسان خوبست و چُست
هین مرو معکوس، عکسش بندِ تُست
(#مثنوی #مولوی- دفتر چهارم)
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
Drsargolzaei.com
#یادداشت_هفته
#مسابقه_ملی_من_ازتو_زرنگترم
دوستی داشتم که همه او را به زرنگی و رِندیِ افراطی می شناختند، تا جایی که گمان می کردند هرجا سر و کلّه ی این آدم پیدا شود کاسه ای زیر نیم کاسه است و باید مراقب باشند کلاهی سرشان نرود. خود این فرد هم به گونه ای اغراق آمیز سعی می کرد تیز و زبل بودن خود را به رُخ بکشاند! وقتی مدّت بیشتری با او بودم یک بار خاطره ای برایم تعریف کرد که باعث شد ریشه ی این رفتار زننده ی او را دریابم: وقتی دوستم به کودکستان می رفت هر روز یک شکلات کیت کت با خودش به مدرسه می برد. او هر روز کیت کتش را با دوست بغلی اش نصف می کرد. یک روز دوستم به مادرش می گوید: "مامان برام دو تا کیت کت بخر که یکیشو بدم به سعید" و بعد به مادرش می گوید که هر روز کیت کتی که به کودکستان می برد را با سعید نصف می کند. واکنش مادر دوستم به این کوچولوی سخاوتمند این بود: "ای هالوی ساده لوح!". لحن مادر و نگاه او به دوست کوچولویم فهماند که خطای بزرگی انجام داده! این بود که تصمیم گرفت دیگر هالو نباشد و از فردا کیت کتش را تنهایی بخورد! یواشکی و بی سر و صدا و تا وقتی دوستش سر نرسیده! دوستم بعد از آن از کیت کت هایش دو برابر لذّت نبرد فقط از این لذّت برد که هالو نیست! و کم کم تلاش کرد به دیگران ثابت کند که نه تنها هالو نیست که بسیار هم تیز و زبل است!
ما به فرزندانمان یاد می دهیم که تنها بخورند و بیشتر بخورند و دارایی شان را قسمت نکنند و هالو و ساده دل نباشند، آنوقت دسته جمعی در جامعه ای زندگی می کنیم که بسیاری از مردم به هم با سوءظن می نگرند و از بی اعتمادی و احساس انزوا و تنهایی رنج می برند و برای این که کلاهی سرشان نرود خودشان کلاه دیگران را برمی دارند و در این بازی "من ساده لوح نیستم" از هم سبقت می گیرند! طنز ماجرا اینجاست ما در مقابل کلاهبرداران بزرگ سکوت و تسلیم پیشه می کنیم و در مقابل همسایه زبل و گردن کلفت می شویم! به قول #دکترشریعتی (در کتاب #امت_و_امامت) اگر کسی دست در کاسه ی آبگوشت مان ببرد دستش را می شکنیم ولی در مقابل کسی که چاه نفت مان را می برد سکوت می کنیم!
آن یکی در وقت استنجا بگفت
که مرا با بوی جنّت دار جُفت
گفت شخصی خوب وِرد آوردهای
لیک سوراخ دعا گم کردهای
این دعا چون وِرد بینی بود چون
وِرد بینی را تو آوردی به کون؟
رایحهٔ جنّت ز بینی یافت حُر
رایحهٔ جنّت کی آید از دُبُر؟!
ای تواضع برده پیش ابلهان
وی تکبّر برده تو پیش شهان
آن تکبّر بر خَسان خوبست و چُست
هین مرو معکوس، عکسش بندِ تُست
(#مثنوی #مولوی- دفتر چهارم)
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
http://Instagram.com/drsargolzaei
#مسابقه_ملی_من_ازتو_زرنگترم
دوستی داشتم که همه او را به زرنگی و رِندیِ افراطی می شناختند، تا جایی که گمان می کردند هرجا سر و کلّه ی این آدم پیدا شود کاسه ای زیر نیم کاسه است و باید مراقب باشند کلاهی سرشان نرود. خود این فرد هم به گونه ای اغراق آمیز سعی می کرد تیز و زبل بودن خود را به رُخ بکشاند! وقتی مدّت بیشتری با او بودم یک بار خاطره ای برایم تعریف کرد که باعث شد ریشه ی این رفتار زننده ی او را دریابم: وقتی دوستم به کودکستان می رفت هر روز یک شکلات کیت کت با خودش به مدرسه می برد. او هر روز کیت کتش را با دوست بغلی اش نصف می کرد. یک روز دوستم به مادرش می گوید: "مامان برام دو تا کیت کت بخر که یکیشو بدم به سعید" و بعد به مادرش می گوید که هر روز کیت کتی که به کودکستان می برد را با سعید نصف می کند. واکنش مادر دوستم به این کوچولوی سخاوتمند این بود: "ای هالوی ساده لوح!". لحن مادر و نگاه او به دوست کوچولویم فهماند که خطای بزرگی انجام داده! این بود که تصمیم گرفت دیگر هالو نباشد و از فردا کیت کتش را تنهایی بخورد! یواشکی و بی سر و صدا و تا وقتی دوستش سر نرسیده! دوستم بعد از آن از کیت کت هایش دو برابر لذّت نبرد فقط از این لذّت برد که هالو نیست! و کم کم تلاش کرد به دیگران ثابت کند که نه تنها هالو نیست که بسیار هم تیز و زبل است!
ما به فرزندانمان یاد می دهیم که تنها بخورند و بیشتر بخورند و دارایی شان را قسمت نکنند و هالو و ساده دل نباشند، آنوقت دسته جمعی در جامعه ای زندگی می کنیم که بسیاری از مردم به هم با سوءظن می نگرند و از بی اعتمادی و احساس انزوا و تنهایی رنج می برند و برای این که کلاهی سرشان نرود خودشان کلاه دیگران را برمی دارند و در این بازی "من ساده لوح نیستم" از هم سبقت می گیرند! طنز ماجرا اینجاست ما در مقابل کلاهبرداران بزرگ سکوت و تسلیم پیشه می کنیم و در مقابل همسایه زبل و گردن کلفت می شویم! به قول #دکترشریعتی (در کتاب #امت_و_امامت) اگر کسی دست در کاسه ی آبگوشت مان ببرد دستش را می شکنیم ولی در مقابل کسی که چاه نفت مان را می برد سکوت می کنیم!
آن یکی در وقت استنجا بگفت
که مرا با بوی جنّت دار جُفت
گفت شخصی خوب وِرد آوردهای
لیک سوراخ دعا گم کردهای
این دعا چون وِرد بینی بود چون
وِرد بینی را تو آوردی به کون؟
رایحهٔ جنّت ز بینی یافت حُر
رایحهٔ جنّت کی آید از دُبُر؟!
ای تواضع برده پیش ابلهان
وی تکبّر برده تو پیش شهان
آن تکبّر بر خَسان خوبست و چُست
هین مرو معکوس، عکسش بندِ تُست
(#مثنوی #مولوی- دفتر چهارم)
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
http://Instagram.com/drsargolzaei
#مقاله
#شنگول_و_منگول
نمی دانم به اين نكته دقت كرده ايد كه در اغلب افسانه ها نبوغ و قهرمانی در بين فرزندان يك خانواده به فرزند سوم تعلق دارد؟
در افسانه ی معروف "بزبز قندی"، شنگول و منگول كه فرزندان بزرگتر بزبز قندی هستند فريب گرگ را می خورند و در را به روی او باز می كنند و فرزند سوم (حبه ی انگور) كه صاحب درايت و هوش است در تنور پنهان می شود و گزارش ماوقع را بعدأ به مادر خود می دهد.
در داستان فرنگی "گربه ی چكمه پوش" هم پسران اول و دوم آسيابان ميراث او را بين خود تقسيم می كنند و برای پسر سوم چيزی نمی ماند جز يك گربه. اما پسر سوم با همان گربه به نيك بختی و خوش عاقبتی مي رسد.
در داستان "قلعه ی ذات الصور هوش ربا" در #مثنوی #مولوی نيز پسر اول شاه كشته ی شهوت مي گردد و پسر دوم مقتول طمع و اين پسر سوم است كه صبوری پيشه مي كند و به وصال دختر خاقان چين می رسد:
آرزو از صبر آيد نی شتاب
صبر كن؛ الله اعلم بالصواب
در رمان #برادران_کارامازوف #داستایوسکی نیز همین ماجرا تکرار می شود. دیمیتری کارامازوف غرق در عقلانیت سکولار است و این شکاکیت افراطی و نیهیلیسم اخلاقی او را به جنون می کشاند. دیمیتری کارامازوف در شوریدگی عاشقانه غرق می شود و در قماری که "بباخت هرچه بودش" به زندان می رود. در این میان آلکسی (برادر سوم و کوچکترین برادر) است که به اخلاص و شفقت مسیحی نائل می گردد!
راز عدد سه چيست؟
"ارنست اپلی" روانشناس يونگی می نويسد:
"عدد سه مترادف راه حل و زندگی نو است. در سه، نشانی از اراده و يك ايده ی نو است. در سه، جوهری مذكر (آنيموسی) است؛ پس روح مبارزه در آن وجود دارد. خدايان اغلب در گروه سه نفری ظاهر می شوند. در مذهب هندو خداوند تجلی سه گانه ای دارد: برهما (خداي آفرينش)، ويشنو (خداي حفاظت كننده) و شيوا (خدای مرگ). در مسيحيت نيز تثليث پدر، پسر و روح القدس وجود دارد... سه، معنای "شدن" دارد."
در لطايف تفكر خلاق نيز از اين ضرب المثل زياد استفاده می كنيم:
"وقتی بر سر دوراهی ايستاده ای و ترديد داری، از راه سوم برو!"
در اين جا هم راه سوم راهی است نو، راهی كه تو اولين رهروی آن هستی و به مدد شهامت و اراده ی تو خلق می شود.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
پی نوشت:
ارنست اپلی (Ernst Aeppli 1892-1954) روانکاو یونگی سوئیسی در سال 1923 دکترای خود را از دانشگاه زوریخ دریافت کرد. بیشتر شهرت وی در زمینه ی تحلیل رویاست. کتاب های وی عبارتند از : تعارض های زندگی و مشاوره ی روانشناختی- رویا و تحلیل رویا- روانشناسی خودآگاه و ناخودآگاه- شخصیت، خطابه ای در باب افراد بالیده. از کتاب های ایشان تا جایی که من مطلع هستم فقط کتاب "رویا و تعبیر رویا" توسط دل آرا قهرمان به فارسی ترجمه شده و توسط نشر میترا در سال 1378 منتشر گردیده است.
اینستاگرام:
http://Instagram.com/drsargolzaei
وب سایت:
http://Drsargolzaei.com
#شنگول_و_منگول
نمی دانم به اين نكته دقت كرده ايد كه در اغلب افسانه ها نبوغ و قهرمانی در بين فرزندان يك خانواده به فرزند سوم تعلق دارد؟
در افسانه ی معروف "بزبز قندی"، شنگول و منگول كه فرزندان بزرگتر بزبز قندی هستند فريب گرگ را می خورند و در را به روی او باز می كنند و فرزند سوم (حبه ی انگور) كه صاحب درايت و هوش است در تنور پنهان می شود و گزارش ماوقع را بعدأ به مادر خود می دهد.
در داستان فرنگی "گربه ی چكمه پوش" هم پسران اول و دوم آسيابان ميراث او را بين خود تقسيم می كنند و برای پسر سوم چيزی نمی ماند جز يك گربه. اما پسر سوم با همان گربه به نيك بختی و خوش عاقبتی مي رسد.
در داستان "قلعه ی ذات الصور هوش ربا" در #مثنوی #مولوی نيز پسر اول شاه كشته ی شهوت مي گردد و پسر دوم مقتول طمع و اين پسر سوم است كه صبوری پيشه مي كند و به وصال دختر خاقان چين می رسد:
آرزو از صبر آيد نی شتاب
صبر كن؛ الله اعلم بالصواب
در رمان #برادران_کارامازوف #داستایوسکی نیز همین ماجرا تکرار می شود. دیمیتری کارامازوف غرق در عقلانیت سکولار است و این شکاکیت افراطی و نیهیلیسم اخلاقی او را به جنون می کشاند. دیمیتری کارامازوف در شوریدگی عاشقانه غرق می شود و در قماری که "بباخت هرچه بودش" به زندان می رود. در این میان آلکسی (برادر سوم و کوچکترین برادر) است که به اخلاص و شفقت مسیحی نائل می گردد!
راز عدد سه چيست؟
"ارنست اپلی" روانشناس يونگی می نويسد:
"عدد سه مترادف راه حل و زندگی نو است. در سه، نشانی از اراده و يك ايده ی نو است. در سه، جوهری مذكر (آنيموسی) است؛ پس روح مبارزه در آن وجود دارد. خدايان اغلب در گروه سه نفری ظاهر می شوند. در مذهب هندو خداوند تجلی سه گانه ای دارد: برهما (خداي آفرينش)، ويشنو (خداي حفاظت كننده) و شيوا (خدای مرگ). در مسيحيت نيز تثليث پدر، پسر و روح القدس وجود دارد... سه، معنای "شدن" دارد."
در لطايف تفكر خلاق نيز از اين ضرب المثل زياد استفاده می كنيم:
"وقتی بر سر دوراهی ايستاده ای و ترديد داری، از راه سوم برو!"
در اين جا هم راه سوم راهی است نو، راهی كه تو اولين رهروی آن هستی و به مدد شهامت و اراده ی تو خلق می شود.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
پی نوشت:
ارنست اپلی (Ernst Aeppli 1892-1954) روانکاو یونگی سوئیسی در سال 1923 دکترای خود را از دانشگاه زوریخ دریافت کرد. بیشتر شهرت وی در زمینه ی تحلیل رویاست. کتاب های وی عبارتند از : تعارض های زندگی و مشاوره ی روانشناختی- رویا و تحلیل رویا- روانشناسی خودآگاه و ناخودآگاه- شخصیت، خطابه ای در باب افراد بالیده. از کتاب های ایشان تا جایی که من مطلع هستم فقط کتاب "رویا و تعبیر رویا" توسط دل آرا قهرمان به فارسی ترجمه شده و توسط نشر میترا در سال 1378 منتشر گردیده است.
اینستاگرام:
http://Instagram.com/drsargolzaei
وب سایت:
http://Drsargolzaei.com
مقاله
#مقاله
#شنگول_و_منگول
نمیدانم به اين نكته دقت كردهايد كه در اغلب افسانهها نبوغ و قهرمانی در بين فرزندان يك خانواده به فرزند سوم تعلق دارد؟
در افسانه ی معروف "بزبز قندس"، شنگول و منگول كه فرزندان بزرگتر بزبز قندی هستند فريب گرگ را میخورند و در را به روی او باز میكنند و فرزند سوم (حبهی انگور) كه صاحب درايت و هوش است در تنور پنهان میشود و گزارش ماوقع را بعدأ به مادر خود میدهد.
در داستان فرنگی "گربهی چكمه پوش" هم پسران اول و دوم آسيابان ميراث او را بين خود تقسيم میكنند و برای پسر سوم چيزی نمیماند جز يك گربه. اما پسر سوم با همان گربه به نيكبختی و خوش عاقبتی میرسد.
در داستان "قلعهی ذاتالصور هوشربا" در #مثنوی #مولوی نيز پسر اول شاه كشتهی شهوت میگردد و پسر دوم مقتول طمع و اين پسر سوم است كه صبوری پيشه میكند و به وصال دختر خاقان چين میرسد:
آرزو از صبر آيد نی شتاب
صبر كن؛ الله اعلم بالصواب
برای مطالعه متن کامل مقاله بالا لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا بخوانید
#مقاله
#شنگول_و_منگول
نمیدانم به اين نكته دقت كردهايد كه در اغلب افسانهها نبوغ و قهرمانی در بين فرزندان يك خانواده به فرزند سوم تعلق دارد؟
در افسانه ی معروف "بزبز قندس"، شنگول و منگول كه فرزندان بزرگتر بزبز قندی هستند فريب گرگ را میخورند و در را به روی او باز میكنند و فرزند سوم (حبهی انگور) كه صاحب درايت و هوش است در تنور پنهان میشود و گزارش ماوقع را بعدأ به مادر خود میدهد.
در داستان فرنگی "گربهی چكمه پوش" هم پسران اول و دوم آسيابان ميراث او را بين خود تقسيم میكنند و برای پسر سوم چيزی نمیماند جز يك گربه. اما پسر سوم با همان گربه به نيكبختی و خوش عاقبتی میرسد.
در داستان "قلعهی ذاتالصور هوشربا" در #مثنوی #مولوی نيز پسر اول شاه كشتهی شهوت میگردد و پسر دوم مقتول طمع و اين پسر سوم است كه صبوری پيشه میكند و به وصال دختر خاقان چين میرسد:
آرزو از صبر آيد نی شتاب
صبر كن؛ الله اعلم بالصواب
برای مطالعه متن کامل مقاله بالا لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا بخوانید
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
شنگول و منگول
شنگول و منگول - در افسانهی معروف "بزبز قندی"، شنگول و منگول كه فرزندان بزرگتر بزبز قندی هستند فريب گرگ را میخورند و در را به روی او باز میكنند