دکتر سرگلزایی drsargolzaei
38.3K subscribers
1.89K photos
112 videos
174 files
3.37K links
Download Telegram
شنل‌قهوه‌ای

بچه که بودم، یکی از منابع دریافت داده‌ها، تلویزیون بود و من هم ساعت‌هایی از روز را در محراب سه شبکه می‌گذراندم. کارتون‌ها را دوست داشتم و فیلم‌های رزمی، مثل همه‌ی کودکان هیجان‌زده و سالم، اما من با یک فوبیا بزرگ می‌شدم که هنوز شناختی از آن نداشتم، فوبیای فضای بسته (فوبیای هرمس که در غار به دنیا آمده بود.) هرچیز بسته ترسناک بود، چه اتاق باشد، چه آسانسور، چه آغوش و چه قبر.
یک روز مردی شنل‌قهوه‌ای، بعد از برنامه کودک ظاهر شد و آغوشش را به روی کودکان از کارتون‌درآمده گشود. موضوع بحثش فضای تنگی بود که راه خروج ندارد. اتاقکی بسته که ما می‌مانیم و کارهای کرده و نکرده. دو موجود هم قرار بود برنامه‌هایی اجرا کنند و سوالاتی بپرسند. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، نوع سوال‌ها بود ولی موجود شنل‌قهوه‌ای اصرار داشت روش رفتاری‌شان را شرح بدهد. تأکید می‌کرد که آن‌قدرها شوخی سرشان نمی‌شود و از بینی‌هایشان آتش بیرون می‌زند. بعد ادامه داد که اولویتشان دین کسی‌ست که در اتاقک تنگ گیر افتاده و اگر از این مرحله عبور کند، امام اول اهمیت پیدا می‌کند. چیزی‌که برایم جای تعجب داشت، اصرار مرد دستمال‌به‌سر شنل‌قهوه‌ای بر این بود که باید جواب‌ها را از الان حفظ کنیم و تقلب هم به حساب نمی‌آید.
من با هر محاسبه‌ای امتحان را قبول می‌شدم، اما یک مشکل وجود داشت؛ ترس از فضای بسته. وقتی می ترسیدم، نمی‌توانستم درست تمرکز کنم. از فردای آن روز، هرکدامشان را که بیرون از قاب تلویزیون می‌دیدم، به نظرم شبیه قبری بود که هر آن ممکن است شنلش گشوده شود و تو را درونش بکشد.
تخت‌خواب برایم شده بود محل تمرین و حوزه‌ی امتحان. هرشب تنگ و تنگ‌تر می‌شد، اما از پس چند سوال ساده برمی‌آمدم. چیزی‌که وهم‌آور می‌نمود، همان پارچه‌ی قهوه‌ای‌رنگی بود که بشارت اتاقک تنگ را داده بود.
اصول و فروع دین را از بر کردم و اگر نمی‌ترسیدم، حتما می‌توانستم شعله‌ی آتش بینی‌ آن دو موجود را تنظیم کنم تا در آن فضای بسته قوز بالای‌ قوز نشود.
یک شب خواب دیدم، راهی از داخل قبر باز کرده‌ام که به فضای باز راه دارد و اگر بجنبم، پیش از رسیدن بازپرس‌های دین می‌توانم فرار کنم.
دوسال بعد، امام جماعت در مدرسه‌مان برای بچه‌های تازه‌وارد حرف می‌زد و وقتی نطق تمام شد، آغوشش را باز کرد تا بچه‌ها را زیر شنل قهوه‌ای‌‌اش بگیرد. به من که رسید، فاصله گرفتم و گفتم، «من از فضای بسته می‌ترسم.» طوری نگاهم کرد که انگار فهمیده بود من راه فرار را پیدا کرده‌ام.


#داستان
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند


@ashkandaneshmand
Forwarded from خیالات سرزده
من اینجا یک روز
بر لبه ی این مغاک بی انتهای انکار
و روز دیگر بر بلندترین بام امکان
با سوزش تاول های ترکیده
بر کف پاهای دویده و نرسیده
از خود بی خود خواهم شد
به سان دیوانه ای که
بر طاقچه ی اتاقش
نه کتاب مقدسی هست
و نه تمثال فرضی پیامبری...

#افسانه_نجاتی

@khialatesarzadeh
🔸درس‌های تفکر نقاد دکتر سرگلزایی
🔹 در کانال یوتیوب رسمی
🌀 «خدمت به دین؟»
آدم‌ دیندار، هدفش از دینداری نباید این باشد که به دین خدمت کند. باید ببیند دین آمده است چه خدمتی به او بکند، بعنی چه سود و صلاحی برای او فراهم کند، وگرنه من به دین خدمت کنم که چه بشود؟ دین چه نیازی به کمک من دارد؟ منم که به داشتن یک مجموعه دانش و اخلاقیات عقلانی و خردمندانه نیاز دارم تا زندگی‌ام را به سلامت و شکوفایی بگذرانم، حالا شما اسمش را دین بگذارید یا چیز دیگر.

🔹متوجه تفاوتش هستید؟ تو ممکن است سراپا آلوده به خودپرستی و جهالت و حماقت باشی و در همان حال، از صبح تا شب به خیال خودت به دین خدمت بکنی- که می‌کنند. این چه سودی برای تو و جامعه‌ات دارد؟ چگونه صرف تبلیغ و ترویج یک ایسم یا عقیده تو را انسانی عاقل‌، مهربان و عاری از جهل و خشونت و تعصب خواهد کرد؟
در حالی که اگر در پی این باشی که هرچیزی، خواه دین یا علم یا تکنولوژی برای فهمیده‌تر شدن و انسان‌تر شدن تو چه می‌تواند بکند، انسان دیگری خواهی شد.

از #درس‌گفتارهای_شناخت‌پروری
@sasanhabibvand
دکتر سرگلزایی drsargolzaei
1_5098392124726969263.pdf
🔹 معرفی کتاب

نام کتاب: اعتماد کور
گروه‌های بزرگ و رهبران آنها در زمان بحران و وحشت


نویسنده: وامیک ولکان

کتاب "اعتماد کور" توضیح مبسوطی در مورد عوامل زمینه ساز خشونت در درگیری‌های سیاسی - اجتماعی ارائه می‌دهد. نویسنده‌ی آن روانکاوی است که احتمالاً مستقیم‌ترین تجربه را در مورد چنین موضوعاتی در دنیا دارد. دکتر ولکان مذاکره کننده‌ی با تجربه‌ای است که در بسیاری از مذاکرات غیر رسمی بین گروه‌های درگیر تعارض (مثل گروه‌های فلسطینی و اسرائیلی) حضور داشته  و بنیانگذار مرکزی برای حل تعارضات بین گروه‌ها است. دکتر ولکان دانش خود از روان‌شناسی را برای درک تجارب آشفته و مخرب انسانی در  بزرگترین ناآرامی‌ها  و فاجعه‌ها در سراسر اروپا، آسیا و خاورمیانه به کار می‌گیرد و به شناسایی علل جنگ، انقلاب، قتل عام و ترور می پردازد. او از ضرورت عقل و به‌کارگیری دانش تحلیلی مدرن برای حل منازعه در بالاترین سطوح سخن می گوید. موضوع کتاب در مورد  گروه‌های بزرگ و رهبران آن‌ها است. نویسنده در این کتاب به واپس‌روی یا پسرفت (رگرسیون: بازگشت به تفکر کودکانه) گروه بزرگ در هنگام تهدید هویت گروه و آرمانی کردن رهبر و نقش رهبر نارسیسیتیک می‌پردازد. او همچنین به بررسی نقش دین و بنیادگرایی و به جا دانستن خشونت "righteous violence" در ناآرامی‌های اجتماعی سیاسی می پردازد.

پی‌دی‌اف این کتاب در کانال به اشتراک گذاشته شد.
جنبش مردان

فاطمه علمدار

احمد کسروی دهه شصتی بود.ناصرالدین شاه که کشته شد،داشت کودکی اش را میگذراند و یادش بود که آن روزها در دادگاههای تبریز،شهادت مردی که موهای سرش را نمیتراشید نمی پذیرفتند،چون مسلمان که وضو میگیرد باید مسح سر بکشد و تری دستش به پوست سرش برسد و مردی که جلوی سرش مو داشت یعنی اهل نماز نبود.ریش نماد مردانگی بود و مردی که ریشش را میتراشید حتما میخواست مفعول جنسی مردان دیگر شود...
جعفر شهری دهه نودی بود.چشم که باز کرد محمدعلی شاه رفته بود و دانشجوهای از فرنگ برگشته داشتند رویای ایران جدیدشان را در مدرسه ها و روزنامه ها میپروراندند.شهری یادش بود که آن روزها مردها لباسهای چندلایه و گشادی میپوشیدند که حجم اعضای بدنشان را بپوشاند و فقط صورت و دستهایشان معلوم باشد.میگفت زشتی اینکه مردی کلاهش بیفتد و سرش معلوم شود همانقدر بود که زنی بی چادر باشد.
ابراهیم خواجه نوری دهه هفتادی بود.۲۲سالش بود که در نشریه اش نوشت زنها چادر و روبنده نداشته باشند هم بد نیست و۴ماه رفت زندان.۱۳۰۴ با دوستانش تصمیم گرفتند به جای کلاه قاجاری،کلاه پهلوی برسر بگذارند و در خیابانها راه بروند تا مردم بفهمند هویت فرد مسلمان یا ایرانی وابسته به لباسش نیست.روزهایی بود که با کلاه پهلوی در خیابان راه رفتن نماد مقاومت بود.مقاومت خشونت پرهیز!و خب آنقدر کتک خوردند که ۱۳۰۷شد و قانون اصلاح پوشش مردان کلاه پهلوی را اجباری کرد.
۷۰سال از اولین اعزام دانشجویان ایرانی به اروپا گذشته بود که بالاخره به خودشان جرات دادند که داخل ایران هم با کت و شلوار راه بروند و کم کم طبقه ممتاز جدیدی را شکل بدهند که دانش نوین غربی را میداند و میتواند مشاغل بالای دولتی را بگیرد و با سرمایه فرهنگی و سیاسی اش،خودش را بکند الگوی"مرد تراز ایرانی" و روحانی و کاسب و تاجر و روستایی و شازده ای که مثل او فکر نمیکند را عقب مانده و محافظه کار و کهنه پرست بخواند و علیه آنها مقاله چاپ کند که به عقاید پوسیده شان چسبیده اند و نمیگذارند کشور پیشرفت کند.البته که آنها هم به اینها میگفتند فکلی و فرنگی مآب.
۱۳۰۷کلاه پهلوی شد آخرین حلقه اتصال مردان با لباس ایرانی.به دانشجویانی که برای تحصیل اعزام میشدند اروپا،کت و شلوار و کراوات میدادند و کلاه پهلوی،هرچند که کلاه پهلوی شبیه کلاه کارگران راه آهن اروپا بود و ظاهر دانشجویان ایرانی مایه خنده اروپاییان میشد.
قانون اصلاح پوشش که ابلاغ شد،مردهایی که به لباسهای گشادشان عادت کرده بودند و کت و شلوار معذبشان میکرد؛عبا و دستار میپوشیدند روی این لباس نجس اجنبی و وقت ورود به ادارات یا مدارس آنها را در می آوردند و کلاه پهلوی به سر میگذاشتند.کلاهی که چون لبه داشت نمیشد با آن سجده کرد و پیشانی را درست بر مهر گذاشت و همزمان عده ای داشتند بحث میکردند که "مردِ تراز" در فضای بسته کلاهش را بر میدارد و اصلا کی گفته سر مردها نباید برهنه شود...
۱۳۱۴ که قرار شد زنان چادر و روبنده را بردارند،مردها هم موظف شدند به جای کلاه پهلوی یا ملی،کلاه شاپو یا بین المللی استفاده کنند.حتی اجازه تنوع در پوشش کلاه هم بهشان داده شد و وزارت داخله دفترچه راهنمایی منتشر کرد راجع به کارکرد انواع کلاه ها و اینکه کجا باید کلاه را برداشت.
اصلاح پوشش قرار بود همه مردها را شبیه هم کند و باعث شود هویتهای قومی و مذهبی و قبیله ای شان را حل کنند در هویت ملی جدید.قرار بود یک عرصه عمومی یکدست و منظم بسازد از مردان جدید اهل ورزش و سالم که هم تحصیلکرده بودند و هم میهن پرست.مردانی که میفهمیدند برای حفظ شان کشورشان در مقابل غربیها باید قید همجنسگرایی و چندهمسری و کودک همسری را بزنند و با زنان ایرانی ازدواج کنند که آنها هم تحصیلکرده باشند و بتوانند بشوند مدیرخانه و مسئول تربیت کودکان.
روزگاری بود که کت و شلوار نپوشیدن و ریش نتراشیدن و کلاه برنداشتن و نفرستادن دختران به مدرسه، نماد مقاومت در برابر اجنبی و حفظ هویت اسلامی بود و مردان متشرع برایش هزینه میدادند.
رضاشاه که رفت بعضی از متشرعین برگشتند به پوشش خودشان ولی جوانترهایشان با همان لباسی که با آن جامعه پذیر شده بودند ماندند.حسین امامی که عضو فداییان اسلام بود و سال ۱۳۲۴کسروی را کشت و سال۱۳۲۸هژیر را،کت و شلوار میپوشید و سربرهنه بود،انگار نه انگار که تا همین۱۰سال قبل برهنگیِ سرِ مردان شرم آور بود و برایش وااسلاما میگفتند.
۵۰سال بعد از روزهای کودکی شهری،مردی که بدون عمامه دیدنش هیچ معنایی به جز سادگی و صمیمت برای مردم نداشت،شد رهبر انقلابی اسلامی و شهدایی با موهای پرپشت و مجعد و زیبا شدند الگوی جوانان مومن انقلابی..

۱۳۰۳،میرزاده عشقی به قمرالملوک دل و جرات میداد که بتواند کنسرتش را بیحجاب اجرا کند و نترسد که ببرندش شهربانی.۱۳۰۴،مردی کلاه پهلوی پوشید و کتک خورد و ۱۴۰۲ مردان تهدید میشوند که کراوات و شلوارک و آستین کوتاه نپوشند...
و تاریخ راه خودش را میرود...
فایل صوتی وبینار
"تیپ‌شناسی طرفداران رژیم جمهوری اسلامی" در کانال پادکست‌های دکتر سرگلزایی و کانال کانون نگرش نو به اشتراک گذاشته شد:
https://t.me/drsargolzaeipodcast/1037
تاریخ برگزاری:
شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
Forwarded from كانون نگرش نو (Mojgan Nasiri)
💠فایل صوتی
وبینار
های زیرجهت خریداری موجود می باشد:

1️⃣«تکنیک های تغییر »
دکتر سرگلزایی- روان پزشک

2️⃣«چرا عالم بی عمل؟»

دکتر سرگلزایی- روان پزشک

کانون نگرش نو
@kanoonnegareshno
001 416-879-7357
معرفی کتاب : قلب فروزان دانکو
نویسنده : ماکسیم گورکی
مترجم : صادق سرابی
انتشارات گوتنبرگ، چاپ پیش از انقلاب

 
«دانکو به کسانی که برای آن‌ها متحمّل آن همه زحمت و سختی شده بود ، به دقت نگریست و دید که آن ها همچون جانورانند . بسیاری از مردم به دور او حلقه زده بودند اما بر چهره‌ی آن‌ها از حق شناسی اثری نبود و انتظاری هم  از آن‌ها نمی‌رفت. آنگاه در قلب او آتش خشم شعله‌ور شد اما در اثر مهر و محبتی که نسبت به مردم داشت، فوراً خاموش گردید، او مردم را دوست می‌داشت و فکر می‌کرد شاید بدون او، مردم نابود شوند. از این رو آرزوی نجات بخشیدن آن‌ها همچون آتش مقدسی در قلبش شعله کشید . میل نجات بخشیدن و راه بخشیدن به مردم ، ناگهان فروغی از آتش را در چشمان او نمایان ساخت.»
"آلکسی ماکسیموویچ پِشکوف" همان ماکسیم گورکی معروف ، ادیب و فعال سیاسی روسی است. سعید نفیسی تاریخ‌نگار، شاعر و مترجم ایرانی در شرح حالی از این نویسنده  می‌گوید: گورکی در ادبیات روس به معنای «تلخ» است و گویی ماکسیم پشکوف نام گورکی را در آغاز نویسندگی برای خود انتخاب کرده است تا به این وسیله وجه تلخ و تراژیک جهان را برای همیشه با خودش به یدک بکشد . “گورکی” پژواک خشم خروشان یک شاعر از تلخی حقیقت دوران روسیه تزاری و سال های پس از انقلاب است.
افسانۀ ” قلب فروزان دانکو ” در ابتدا کتابی ساده به نظر می رسد، اما مطالعۀ آن در کنار بیوگرافی و فعالیت‌های اجتماعی و سیاسی نویسنده‌اش،  خواننده را به این نتیجه می‌رساند که روایت‌های ماکسیم گورکی افسانه نیستند، بلکه واگویی خودفراروی مبارزان و آزادیخواهانی است که میل آنها به تغییر و رهایی از شرایط استبداد و تحقیر،  جبر زمانه را مغلوب می‌سازد، چیزی شبیه به افسانه‌ها و چیزی شبیه به اسطوره.
 در داستان "دانکو" قهرمان جوان و سلحشور به آغوش مرگ می‌رود تا جماعتی را به رهایی برساند. در این افسانه، دانکو برای نجات هم‌قبیله‌ای‌هایش از گستره سیاهی و ظلمت، قلب سوزانش را از قفس تن جدا می‌کند، از آن مشعلی می‌سازد  تا راهی روشن شود. در پایان داستان، دانکو جانش را بر سر آرمانش فدا می‌کند و روایت ایثار او در اشعار و آهنگ‌های ملّی و افسانه ها جاودان می‌ماند و حماسی می‌شود.
ماکسیم گورکی اگرچه یک ادیب و نویسنده بود اما به ادبیات  بیشتر به شکل بستری برای تغییر قوانین مستبدانه و زورگویانۀ اجتماعی نگاه می‌کرد.
افسانۀ "قلب فروزان دانکو" جهان پر از ترس و وحشت مردمانی که در میان غل و زنجیر استبداد، روزمرگی‌شان را می‌گذرانند، به تصویر می‌کشد ، گورکی از حربۀ داستان‌نویسی برای محکم کردن فرهنگ مبارزه در میان مردمان خواب‌زده و مسخ شده از جادوی سلطه‌ی فرهنگی بهره برده است. این رئالیسم آمیخته به رومانتیسیزم را به نوعی می توان کنش نویسنده در کوران حوادث دانست.
ماکسیم گورکی در رمان "مادر" که یکی از معروف‌ترین نمونه‌های ادبیات مبارزه است می‌نویسد: "به خاطر همین ترس بی‌معنی است که ما داریم هلاک میشیم،  حاکمان از این ترس ما سوء‌استفاده می‌کنن ، اونها خوب میدونن که مردم تا وقتی که بترسن مثل درخت‌های غان در مرداب خواهند پوسید."

نسخه‌ی pdf کتاب ⬇️
#چشم_تاریخ
#کاترین_ویرجینیا_سویتزر

کاترین ویرجینیا سویتزر متولد ۱۹۴۷ است. کاترین در دانشگاه سیراکیوز روزنامه‌نگاری خواند. او مدرک کارشناسی خود را در سال ۱۹۶۸ میلادی و مدرک کارشناسی ارشدش را در سال ۱۹۷۲ میلادی دریافت کرد. کاترین سویتزر در ۱۹۶۷ میلادی، زمانی که دانشجویی بیست‌ ساله بود در دوی ماراتن بوستون با نام کی. وی. سویتزر نام‌نویسی کرد، در نتیجه جنسیت وی پنهان ماند. در آن زمان زنان حق شرکت در این مسابقه را نداشتند. یکی از مقامات رسمی ماراتن به نام جاک سمپل که متوجه زن بودن کاترین شده بود، سعی کرد وی را به بیرون از مسیر مسابقه بکشد و خطاب به کاترین سویتزر فریاد زد: «از زمین مسابقه من گم شو بیرون و این شماره را بده به من». عکسی که از این صحنه گرفته شده ‌است در آن زمان در صدر اخبار روزنامه‌ها و تلویزیون قرار گرفت. در نهایت با وجود آن ‌که کاترین مسابقه را به پایان رساند، مسئولان مسابقه وی را رد صلاحیت کردند. تلاش کاترین موجب هموار شدن راه برای شرکت زنان در ماراتن گردید و در سال ۱۹۷۲ میلادی برای نخستین بار زنان نیز مانند مردان در ماراتن بوستون شرکت کردند.

@drsargolzaei
dokhtare shooreshi
Hazel Jane Dickens
#آهنگ
#دختر_شورشی

خواننده: #Hazel_Jane_Dickens

سروده: #جو_هیل
#joe_hill


قسمتی از متن ترجمه شده‌ی ترانه "دختر شورشی:

در این جهان عجیبی که ما می‌شناسیم
زنان به گونه‌های مختلفی هستند
بعضی‌های‌شان در قصرهای باشکوه زندگی می‌کنند
و لباس‌های گران می‌پوشند
ملکه‌ها و شاهدخت‌ها نیز بسیارند
با جواهرات و الماس‌های درخشان،
اما ارجمندترین زنان،
دختر شورشی است.

اوست دختر شورشی، دختر شورشی!

او از تبار کارگران است:‌
نیروی جهان
از جورجیا تا مانی،
او برای من و تو می‌رزمد

آری، او در کنار تو با تمام جرات و غرورش است
او در همه جا در نابرابری
به‌سر می‌برد
و من می‌بالم که در کنار او
مبارزه کنم...




Drsargolzaei.com

@drsargolzaei
قدرت مطرودان

فاطمه علمدار

یک/ #آرش_رئیسی_نژاد میگوید زمان کمی برایمان مانده که نگذاریم در دنیای جدید حذف شویم و تک آهنگ محزونی پخش میشود.گفتگویش با #محمد_فاضلی مال اسفند۱۴۰۰ است.چند هفته قبل شنیدم از دانشگاه تهران اخراج شد.فاضلی هم از بهشتی اخراج شده بود وقتی داشت اپیزودهای #دغدغه_ایران اش را ضبط میکرد.دلم میخواهد به جای اخراج بگویم"دانشگاه از اینها محروم شد"ولی چه فرقی میکند سانتیمانتالش کنی یا نکنی.وسط همه اخبار فشرده این روزها از اخراجها و تعلیقهای دانشجویان و اساتید؛وسط این همه عکس و حکم که دیگر انقدر زیاد شده که نمیشود همه شان را به خاطر سپرد و برای تک تکشان غصه خورد؛وسط پایان نامه های آماده دفاعی که محکوم میشوند به خاک خوردن_و تو چه میدانی چه رنجی است در اجازه دفاع نداشتن از کاری که "خلق"اش کردی و محکوم شدن به تماشای تصاحب صندلیهای تصمیمگیری کشورت توسط کسانیکه دانش و دانشگاه را صرفا ویترین کشورداری میدانند_اپیزودهای ۵۰ و ۵۱ پادکست دغدغه ایران را گوش میدهم راجع به کتاب رئیسی نژاد درمورد راه ابریشم نوین.اینکه در بزنگاهی هستیم که اگر درست نفهمیمش دیگر راه بازگشتی نخواهیم داشت و پاشنه آشیل ایران رابطه مردم و حاکمیت است و دارد دیر میشود برای این اعتمادسازی...

دو/ #محمدرضا_سرگلزایی هفته هاست دارد با هشتگ #گفتگو_کنیم تلاش میکند این طرفی ها بتوانند حرف آن طرفی ها را بشنوند و برعکس.آخرین سخنرانی اش را که گوش میکنم تعریف میکند که از دانشگاهی که شورای پژوهشی اش زیر نظارت دوربینها حرف میزدند استعفا داد.از سالها تجربه درمانگری میگوید و اینکه مستقیم و بیواسطه توانسته بشنود تجربیات آدمهایی را که رسانه ها انکارشان میکنند و چه کسی بهتر از آنکه تخصصش شنیدن و تلاش برای فهمیدن است میتواند ضرورت حیاتی گفتگو را در وضعیت امروز ما درک کند و بر آن اصرار کند.اصرار کند که به جای حرام کردن خشممان با حمله به دوست و همکار و همسایه و نشخوار نیاز به انتقام،به خودمان و دیگران فرصت بدهیم که همدیگر را بشناسیم.فارغ از کلیشه ها روبه روی هم بنشینیم و بفهمیم که چی در سرمان میگذرد و تمرین کنیم که یک سوزن به خودمان بزنیم و یک جوالدوز به دیگران.دکتر از انقلاب درون میگوید و کسی مدام در ذهن من تکرار میکند که سرگلزایی دیگر ایران نیست و قلبم فشرده میشود.که حتی تنفس هوای وطن هم دیگر سهمش نیست...

سه/پریروز با آنکه تازه بعد از۱۰سال کاغذبازی دانشگاه توانسته بود از رساله دکترایش دفاع کند قرار داشتم.دیر آمد.گفت اسنپ گفت حجابت را رعایت کن و پیاده شدم.گفت من نمیتوانم عضو هیئت علمی شوم.خندیدم و گفتم واقعا تا حالا فکر میکردی میتوانی؟نگاهم کرد.چرا نباید بشوم...یادم آمد چندسال گذشته از روزهایی که این واقعیت را با خودم هضم کردم که در فضای علمی رسمی کشور جایی ندارم و یادم آمد راحت نبود...گفت دلم شغلی میخواهد که به خاطرش از خانه بروم بیرون.گفت تا حالا میتوانستم با اسنپ بروم کتابخانه ملی.حالا نه اسنپ میتوانم سوار شوم و نه کتابخانه ملی راهم میدهند.گفت برای اعتراضمان در کتابخانه که رفتیم بازجویی همه مان شغلمان را یا نوشتیم مترجم و یا پژوهشگر و بازجوها خنده شان گرفته بود که همه تان کارتان همین است...

چهار/روز به روز تعدادشان بیشتر میشود.دانشگاهی های مطرودی که برای جذبشان پژوهشکده و اندیشکده مثل قارچ از زمین نمیروید و روز به روز محصورتر میشوند در فضای مجازی و کافه و پارک و جمعهای شکل گرفته در خانه ها و مخاطبشان میشود مردم.دانشگاهی هایی که مجبورند کتابها را مستقیما به زندگی روزمره وصل کنند و نه اتاقی دارند و نه عنوان شغلی که بتوانند در سایه امنش از متن جامعه فاصله بگیرند و لاجرم مجبور میشوند زبان کوچه و خیابان را یادبگیرند و سعی کنند بفهمند درد وطن کجاست و بی هراس از طردِ بیشتر بگویند و بنویسندش.
میگویند قدرت سه رکن دارد.پول،زور و ایده.
ایده،زیر نظارت دوربینها و در هراس از تذکر حراست و نرسیدن امتیازها به حد نصاب ارتقا،متولد نمیشود.ایده های خلاق سهم اذهان دغدغه مندی است که میتوانند به شکافتن سقف فلک و درانداختن طرحی نو بیندیشند و قدرت طلبان عاقل میفهمند که پول و زورشان بدون ایده،آنها را به منزل مقصود نمیرساند و برای همین دستشان را از حلقوم دانشگاه برمیدارند...ایران مجروح ما برای اینکه بتواند زخمهایش را مرهم بگذارد و قد راست کند در پیچ و خم دنیای امروز بیش از همه محتاج ایده است.محتاج مغزهای پویا و آزاده.محتاج رویاپردازی و خستگی ناپذیری مطرودانش...
در داستان گروه محکومین کافکا، یک جهانگرد وارد سرزمینی می‌شود که در آن یک نظام جهنمی استقرار دارد. رهبر مستبد آن سرزمین قانون‌هایی وضع کرده و متخلفان از آن قوانین توسط «ماشین جهنمی» شکنجه و اعدام می شوند. ماشین جهنمی دستگاهی است که با مجموعه‌ای پیچیده از سوزن‌ها، میخ‌ها و تیغ‌ها فرمان رعایت نشده را بر روی بدن محکوم حک می‌کند و محکوم در وضعیتی جان می‌سپرد که تمام بدن او آکنده از زخم‌هایی است که همان فرامین فرمانروا هستند. شخصیت تأمل‌برانگیز این داستان، افسر اجرای حکم اعدام است که به شدّت نگران این است که بودجهٔ کافی برای سرویس کردن ماشین شکنجه فراهم نمی‌شود و حسرت ایّام فرمانده سابق را می‌خورد که دستگاه نو بود و راندمان بالاتری داشت! در انتهای قصه هم، افسر مأمور شکنجه از ترس این که مبادا سیّاح، فرمانده‌ٔ جدید را وادارد که این روش اجرای قانون را منسوخ کند تصمیم می‌گیرد خود را زیر ماشین اعدام افکند و ایمانش را به‌ دستگاه ثابت کند. او محکوم را از روی ماشین شکنجه بلند می‌کند و جملهٔ «وظیفه‌شناس باش» را به ‌ماشین می‌دهد که روی بدن خودش حک کند و ماشین، بدن افسر را در مقابل چشمان وحشت‌زدهٔ سیّاح سوراخ می‌کند!