Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
هیچ طنابی نفسم را نخواهد گرفت
تا تو زیر پایم را خالی نکنی
#شعر
#اشکان_دانشمند
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
تا تو زیر پایم را خالی نکنی
#شعر
#اشکان_دانشمند
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
با هردو دستم
داستان بلند موهایت را میبافم
دستم بند است به دوست داشتنت
لحظهی سال نو را تحویل میگیری؟
#شعر
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
داستان بلند موهایت را میبافم
دستم بند است به دوست داشتنت
لحظهی سال نو را تحویل میگیری؟
#شعر
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
سکوت فریب میدهد
یکی ساکت است تا بفهمد
یکی ساکت است تا ویران کند
Silence can deceive
One's quiet to understand
Another to destroy
By Viviane Leite
ویویانی لیچی (شاعر برزیلی)
#ترجمه از انگلیسی
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
یکی ساکت است تا بفهمد
یکی ساکت است تا ویران کند
Silence can deceive
One's quiet to understand
Another to destroy
By Viviane Leite
ویویانی لیچی (شاعر برزیلی)
#ترجمه از انگلیسی
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
دنیای آدمهای آنطرف
ولایت
از خواب پرید. همسرش برایش شربتی با عطر گلمحمدی درست کرده بود. آهسته گفت، «خواب بد دیدی. چیزی نیست.»
مرد در خواب حرف میزد و پرسید، «حرف بدی نزدم؟»
«نه. صلوات فرستادی و از خواب پریدی.»
از ولایتشان به شهر آمده بودند. همیشه همانجا را دوست داشت و اگر مامور حراست نمیشد، به شهر نمیآمد. مادرش میگفت ولایت همه چیز است و هرجا باشی بازمیگردی.
زمان شاه، جد در جد طرفدار نظام حاکم بودند و جاوید شاه میگفتند. شاه برایشان امکاناتی فراهم کرده بود و دوستش داشتند اما مشکل پل بود که ساخته نمیشد تا راحتتر به شهر رفتوآمد کنند. انقلاب که شد، پل را ساختند و اهالی ولایت، ولایتمدار شدند. انقلاب همهچیز بود، پل میساخت و همه را به هم وصل میکرد. اصلا انقلاب را دوست داشت چون به همراهش اسم ولایت میآمد.
وقتی جایی ولایت به گوشش میخورد، یاد مادرش میافتاد که میگفت، «پسرم، ولایت همه چیز ماست.» امان از این چندمعنایی که هرچه میکشیم از اوست.
تظاهرات جان گرفته بود و باید جلوی دختران بیحجاب را میگرفت، دخترانی که دشمن سرزمین مادریاش بودند و اگر راه برایشان باز میشد، پلهای ولایت فرو میریخت. شبها خواب میدید موهای زنها آسمان ولایت را تیره کرده است و بعد با یک فریاد بلند، بیدار میشد و گیسوهای آشفتهی همسرش کابوس دیگری برایش میساخت.
چیز دیگری که دوست داشت، حراست بود و نگه داشتن. تغییر برایش دردناک مینمود. حالا که پلهای انقلاب وصلش کرده بود به ساختمانی که مراقبش باشد، اگر دستازپا خطا میکرد، همه چیز مثل آوار روی سرش خراب میشد. اگر برمیگشت، از چه چیزی حراست میکرد؟ ولایت برایش گسترش معنایی پیدا کرده بود. امان از گسترش معنایی که هرچه میکشیم از اوست.
از امام جماعت مسجد پرسید، «چه ذکری بگویم قبل از خواب که کابوس نبینم؟»
امام جماعت هم گفته بود، «هرچیزی که حراست کند از خوابهایت.» چندبار ذکر گفت و جوابی نگرفت. باز گیسوان تیره آسمان را میپوشاند و همهجا تاریک میشد.
بالاخره راهش را یاد گرفت تا آرام بخوابد. قبل از خواب ذکر میگفت، «مرگ بر ضد ولایت فقیه.»
#داستان
#یادداشت
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
ولایت
از خواب پرید. همسرش برایش شربتی با عطر گلمحمدی درست کرده بود. آهسته گفت، «خواب بد دیدی. چیزی نیست.»
مرد در خواب حرف میزد و پرسید، «حرف بدی نزدم؟»
«نه. صلوات فرستادی و از خواب پریدی.»
از ولایتشان به شهر آمده بودند. همیشه همانجا را دوست داشت و اگر مامور حراست نمیشد، به شهر نمیآمد. مادرش میگفت ولایت همه چیز است و هرجا باشی بازمیگردی.
زمان شاه، جد در جد طرفدار نظام حاکم بودند و جاوید شاه میگفتند. شاه برایشان امکاناتی فراهم کرده بود و دوستش داشتند اما مشکل پل بود که ساخته نمیشد تا راحتتر به شهر رفتوآمد کنند. انقلاب که شد، پل را ساختند و اهالی ولایت، ولایتمدار شدند. انقلاب همهچیز بود، پل میساخت و همه را به هم وصل میکرد. اصلا انقلاب را دوست داشت چون به همراهش اسم ولایت میآمد.
وقتی جایی ولایت به گوشش میخورد، یاد مادرش میافتاد که میگفت، «پسرم، ولایت همه چیز ماست.» امان از این چندمعنایی که هرچه میکشیم از اوست.
تظاهرات جان گرفته بود و باید جلوی دختران بیحجاب را میگرفت، دخترانی که دشمن سرزمین مادریاش بودند و اگر راه برایشان باز میشد، پلهای ولایت فرو میریخت. شبها خواب میدید موهای زنها آسمان ولایت را تیره کرده است و بعد با یک فریاد بلند، بیدار میشد و گیسوهای آشفتهی همسرش کابوس دیگری برایش میساخت.
چیز دیگری که دوست داشت، حراست بود و نگه داشتن. تغییر برایش دردناک مینمود. حالا که پلهای انقلاب وصلش کرده بود به ساختمانی که مراقبش باشد، اگر دستازپا خطا میکرد، همه چیز مثل آوار روی سرش خراب میشد. اگر برمیگشت، از چه چیزی حراست میکرد؟ ولایت برایش گسترش معنایی پیدا کرده بود. امان از گسترش معنایی که هرچه میکشیم از اوست.
از امام جماعت مسجد پرسید، «چه ذکری بگویم قبل از خواب که کابوس نبینم؟»
امام جماعت هم گفته بود، «هرچیزی که حراست کند از خوابهایت.» چندبار ذکر گفت و جوابی نگرفت. باز گیسوان تیره آسمان را میپوشاند و همهجا تاریک میشد.
بالاخره راهش را یاد گرفت تا آرام بخوابد. قبل از خواب ذکر میگفت، «مرگ بر ضد ولایت فقیه.»
#داستان
#یادداشت
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
به ریسمان الهی که چنگ نزدم
آن را به دور گردنم انداختی
همان موقع بود که دانستم
تو همان طناب داری
که از رگ گردن به من نزدیکتر است
#شعر
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
آن را به دور گردنم انداختی
همان موقع بود که دانستم
تو همان طناب داری
که از رگ گردن به من نزدیکتر است
#شعر
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
شنلقهوهای
بچه که بودم، یکی از منابع دریافت دادهها، تلویزیون بود و من هم ساعتهایی از روز را در محراب سه شبکه میگذراندم. کارتونها را دوست داشتم و فیلمهای رزمی، مثل همهی کودکان هیجانزده و سالم، اما من با یک فوبیا بزرگ میشدم که هنوز شناختی از آن نداشتم، فوبیای فضای بسته (فوبیای هرمس که در غار به دنیا آمده بود.) هرچیز بسته ترسناک بود، چه اتاق باشد، چه آسانسور، چه آغوش و چه قبر.
یک روز مردی شنلقهوهای، بعد از برنامه کودک ظاهر شد و آغوشش را به روی کودکان از کارتوندرآمده گشود. موضوع بحثش فضای تنگی بود که راه خروج ندارد. اتاقکی بسته که ما میمانیم و کارهای کرده و نکرده. دو موجود هم قرار بود برنامههایی اجرا کنند و سوالاتی بپرسند. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، نوع سوالها بود ولی موجود شنلقهوهای اصرار داشت روش رفتاریشان را شرح بدهد. تأکید میکرد که آنقدرها شوخی سرشان نمیشود و از بینیهایشان آتش بیرون میزند. بعد ادامه داد که اولویتشان دین کسیست که در اتاقک تنگ گیر افتاده و اگر از این مرحله عبور کند، امام اول اهمیت پیدا میکند. چیزیکه برایم جای تعجب داشت، اصرار مرد دستمالبهسر شنلقهوهای بر این بود که باید جوابها را از الان حفظ کنیم و تقلب هم به حساب نمیآید.
من با هر محاسبهای امتحان را قبول میشدم، اما یک مشکل وجود داشت؛ ترس از فضای بسته. وقتی می ترسیدم، نمیتوانستم درست تمرکز کنم. از فردای آن روز، هرکدامشان را که بیرون از قاب تلویزیون میدیدم، به نظرم شبیه قبری بود که هر آن ممکن است شنلش گشوده شود و تو را درونش بکشد.
تختخواب برایم شده بود محل تمرین و حوزهی امتحان. هرشب تنگ و تنگتر میشد، اما از پس چند سوال ساده برمیآمدم. چیزیکه وهمآور مینمود، همان پارچهی قهوهایرنگی بود که بشارت اتاقک تنگ را داده بود.
اصول و فروع دین را از بر کردم و اگر نمیترسیدم، حتما میتوانستم شعلهی آتش بینی آن دو موجود را تنظیم کنم تا در آن فضای بسته قوز بالای قوز نشود.
یک شب خواب دیدم، راهی از داخل قبر باز کردهام که به فضای باز راه دارد و اگر بجنبم، پیش از رسیدن بازپرسهای دین میتوانم فرار کنم.
دوسال بعد، امام جماعت در مدرسهمان برای بچههای تازهوارد حرف میزد و وقتی نطق تمام شد، آغوشش را باز کرد تا بچهها را زیر شنل قهوهایاش بگیرد. به من که رسید، فاصله گرفتم و گفتم، «من از فضای بسته میترسم.» طوری نگاهم کرد که انگار فهمیده بود من راه فرار را پیدا کردهام.
#داستان
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
بچه که بودم، یکی از منابع دریافت دادهها، تلویزیون بود و من هم ساعتهایی از روز را در محراب سه شبکه میگذراندم. کارتونها را دوست داشتم و فیلمهای رزمی، مثل همهی کودکان هیجانزده و سالم، اما من با یک فوبیا بزرگ میشدم که هنوز شناختی از آن نداشتم، فوبیای فضای بسته (فوبیای هرمس که در غار به دنیا آمده بود.) هرچیز بسته ترسناک بود، چه اتاق باشد، چه آسانسور، چه آغوش و چه قبر.
یک روز مردی شنلقهوهای، بعد از برنامه کودک ظاهر شد و آغوشش را به روی کودکان از کارتوندرآمده گشود. موضوع بحثش فضای تنگی بود که راه خروج ندارد. اتاقکی بسته که ما میمانیم و کارهای کرده و نکرده. دو موجود هم قرار بود برنامههایی اجرا کنند و سوالاتی بپرسند. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، نوع سوالها بود ولی موجود شنلقهوهای اصرار داشت روش رفتاریشان را شرح بدهد. تأکید میکرد که آنقدرها شوخی سرشان نمیشود و از بینیهایشان آتش بیرون میزند. بعد ادامه داد که اولویتشان دین کسیست که در اتاقک تنگ گیر افتاده و اگر از این مرحله عبور کند، امام اول اهمیت پیدا میکند. چیزیکه برایم جای تعجب داشت، اصرار مرد دستمالبهسر شنلقهوهای بر این بود که باید جوابها را از الان حفظ کنیم و تقلب هم به حساب نمیآید.
من با هر محاسبهای امتحان را قبول میشدم، اما یک مشکل وجود داشت؛ ترس از فضای بسته. وقتی می ترسیدم، نمیتوانستم درست تمرکز کنم. از فردای آن روز، هرکدامشان را که بیرون از قاب تلویزیون میدیدم، به نظرم شبیه قبری بود که هر آن ممکن است شنلش گشوده شود و تو را درونش بکشد.
تختخواب برایم شده بود محل تمرین و حوزهی امتحان. هرشب تنگ و تنگتر میشد، اما از پس چند سوال ساده برمیآمدم. چیزیکه وهمآور مینمود، همان پارچهی قهوهایرنگی بود که بشارت اتاقک تنگ را داده بود.
اصول و فروع دین را از بر کردم و اگر نمیترسیدم، حتما میتوانستم شعلهی آتش بینی آن دو موجود را تنظیم کنم تا در آن فضای بسته قوز بالای قوز نشود.
یک شب خواب دیدم، راهی از داخل قبر باز کردهام که به فضای باز راه دارد و اگر بجنبم، پیش از رسیدن بازپرسهای دین میتوانم فرار کنم.
دوسال بعد، امام جماعت در مدرسهمان برای بچههای تازهوارد حرف میزد و وقتی نطق تمام شد، آغوشش را باز کرد تا بچهها را زیر شنل قهوهایاش بگیرد. به من که رسید، فاصله گرفتم و گفتم، «من از فضای بسته میترسم.» طوری نگاهم کرد که انگار فهمیده بود من راه فرار را پیدا کردهام.
#داستان
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
دوران هولناک یژوف را میگذراندیم. هفده ماهی میشد که در صف طولانی زندان لنینگراد، منتظر میایستادم. یک روز کسی من را شناخت. پشت سرم زنی بود با لبهایی کبود، زنی که هیچوقت حتی اسم من هم به گوشش نخورده بود. کمی از حال رخوتناک و منگی که همهی ما را مبتلا کرده بود، بیرون آمد و در گوشم زمزمه کرد (همهمان حرفهایمان را پچپچکنان میگفتیم):
- شما میتونین حالی رو که داریم توصیف کنین و بنویسین؟
و من گفتم:
- میتونم.
چیزی شبیه لبخند لغزید،
لغزید و فروریخت روی مختصاتی که دیگر نمیشد نامش را صورت گذاشت.
۱ آوریل ۱۹۵۷
لنینگراد
آخماتووا مدتها پیگیر پسرش بود که در زندان او را گروگان گرفته بودند. در این دوران، موسوم به دورهی پاکسازی، نیکلای یژوف، افسر ارشد پلیس مخفی استالین، جمعیت زیادی را زندانی، شکنجه و اعدام کرد، دورانی که وحشت عمومی سرتاسر کشور را فراگرفته بود.
.
.
.
.
.
آنا آخماتووا
#ترجمه از روسی
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
- شما میتونین حالی رو که داریم توصیف کنین و بنویسین؟
و من گفتم:
- میتونم.
چیزی شبیه لبخند لغزید،
لغزید و فروریخت روی مختصاتی که دیگر نمیشد نامش را صورت گذاشت.
۱ آوریل ۱۹۵۷
لنینگراد
آخماتووا مدتها پیگیر پسرش بود که در زندان او را گروگان گرفته بودند. در این دوران، موسوم به دورهی پاکسازی، نیکلای یژوف، افسر ارشد پلیس مخفی استالین، جمعیت زیادی را زندانی، شکنجه و اعدام کرد، دورانی که وحشت عمومی سرتاسر کشور را فراگرفته بود.
.
.
.
.
.
آنا آخماتووا
#ترجمه از روسی
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
اتفاق افتاده و همینطور هم ادامه مییابد
و باز هم اتفاق میافتد و پیش میآید
اگر اتفاقی نیفتد تا جلویش را بگیرد
بیگناهان از همهچیز بیخبرند
چون سادهتر از آنند که چیزی بدانند
مقصرها بیاطلاعند
چون مقصرتر از آنند که متوجه شوند
فقرا اهمیتی نمیدهند
چون فقیرتر از آنند که چیزی به چشمشان بیاید
برای ثروتمندان مهم نیست
چون غنیتر از آنند که چیزی برایشان مهم باشد
احمقها شانهی بیتفاوتی بالا میاندازند
چون احمقتر از آنند که بفهمند
باهوشترها هم سر بیتفاوتی تکان میدهند
چون باهوشتر از آنند که چیزی بگویند
برای جوانها فرقی نمیکند
چون جوانتر از آنند که برایشان تفاوتی کند
پیرترها هم خودشان را به آن راه میزنند
چون پیرتر از آنند که برایشان فرقی داشته باشد
برای همین است که هیچ اتفاقی نمیافتد تا جلوی این همه اتفاق را بگیرد
و برای همین است که این همه اتفاق افتاده و باز هم میافتد و تکرار میشود
.
.
.
.
تادئوش روژویچ، شاعر، نویسنده و نمایشنامهنویس لهستانی (۲۰۱۴-۱۹۲۱)
#ترجمه از انگلیسی
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
و باز هم اتفاق میافتد و پیش میآید
اگر اتفاقی نیفتد تا جلویش را بگیرد
بیگناهان از همهچیز بیخبرند
چون سادهتر از آنند که چیزی بدانند
مقصرها بیاطلاعند
چون مقصرتر از آنند که متوجه شوند
فقرا اهمیتی نمیدهند
چون فقیرتر از آنند که چیزی به چشمشان بیاید
برای ثروتمندان مهم نیست
چون غنیتر از آنند که چیزی برایشان مهم باشد
احمقها شانهی بیتفاوتی بالا میاندازند
چون احمقتر از آنند که بفهمند
باهوشترها هم سر بیتفاوتی تکان میدهند
چون باهوشتر از آنند که چیزی بگویند
برای جوانها فرقی نمیکند
چون جوانتر از آنند که برایشان تفاوتی کند
پیرترها هم خودشان را به آن راه میزنند
چون پیرتر از آنند که برایشان فرقی داشته باشد
برای همین است که هیچ اتفاقی نمیافتد تا جلوی این همه اتفاق را بگیرد
و برای همین است که این همه اتفاق افتاده و باز هم میافتد و تکرار میشود
.
.
.
.
تادئوش روژویچ، شاعر، نویسنده و نمایشنامهنویس لهستانی (۲۰۱۴-۱۹۲۱)
#ترجمه از انگلیسی
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
انگشتهایت خسته است
از خیمهشببازی
چند طناب دیگر جا داری
برای گردنهایمان؟
ما که تاب خوردیم و نمردیم
تو کمی خستگی در کن
پایین بیاور ما را
نفسی تازه کنیم
.
.
.
#شعر
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
از خیمهشببازی
چند طناب دیگر جا داری
برای گردنهایمان؟
ما که تاب خوردیم و نمردیم
تو کمی خستگی در کن
پایین بیاور ما را
نفسی تازه کنیم
.
.
.
#شعر
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
شجاعتت، در حافظهمان، رشتهای بلند از پرندههاست
گور نمیتوانست هرگز تو را نگه دارد
زندگی و مرگ به یک اندازه شرمسار و ناامیدم کردهاند
شرمندهام که چمنهای روی قبرت تو را نمیشناسند
بیا، بگذار برایت از شرمهایم بگویم
زمان با ما چه کرده؟ این ظالمان چه کردهاند با زمین؟
و این رودخانه،
این رود خروشان زنان سیاهپوش قرار است به کجا بریزد؟
.
.
.
بخشی از یکی از شعرهای نجوان درویش، شاعر فلسطینی زادهی ۱۹۷۸
#ترجمه از انگلیسی
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
گور نمیتوانست هرگز تو را نگه دارد
زندگی و مرگ به یک اندازه شرمسار و ناامیدم کردهاند
شرمندهام که چمنهای روی قبرت تو را نمیشناسند
بیا، بگذار برایت از شرمهایم بگویم
زمان با ما چه کرده؟ این ظالمان چه کردهاند با زمین؟
و این رودخانه،
این رود خروشان زنان سیاهپوش قرار است به کجا بریزد؟
.
.
.
بخشی از یکی از شعرهای نجوان درویش، شاعر فلسطینی زادهی ۱۹۷۸
#ترجمه از انگلیسی
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
روی صندلی مینشینم
دنیا را میگردم
تلویزیونم را خاموش میکنم
وقت گریه کردن است
.
.
رودولف رینالدی
#ترجمه از انگلیسی
#اشکان_دانشمند✍
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
دنیا را میگردم
تلویزیونم را خاموش میکنم
وقت گریه کردن است
.
.
رودولف رینالدی
#ترجمه از انگلیسی
#اشکان_دانشمند✍
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
عادت تاریخ است
شمار جسدهایش را گِرد میکند
هزار و یک کشته، همان
هزار است
انگار یک نفر اصلا وجود نداشته
.
.
.
ویسلاوا شیمبورسکا
#ترجمه از انگلیسی
#اشکان_دانشمند✍
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
شمار جسدهایش را گِرد میکند
هزار و یک کشته، همان
هزار است
انگار یک نفر اصلا وجود نداشته
.
.
.
ویسلاوا شیمبورسکا
#ترجمه از انگلیسی
#اشکان_دانشمند✍
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
صدفها
خالی از مروارید
نیمهجان
به ساحل رسیدند
کودکی لاشهها را به گوش میچسباند
هیاهوی چند زبان خاموششده را به خاطر سپردهاند گوشماهیها؟
فریاد کدامیک از این پناهجویان آشناست؟
#شعر
#اشکان_دانشمند✍
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
خالی از مروارید
نیمهجان
به ساحل رسیدند
کودکی لاشهها را به گوش میچسباند
هیاهوی چند زبان خاموششده را به خاطر سپردهاند گوشماهیها؟
فریاد کدامیک از این پناهجویان آشناست؟
#شعر
#اشکان_دانشمند✍
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
انگشتهایت خسته است
از خیمهشببازی
چند طناب دیگر جا داری
برای گردنهایمان؟
ما که تاب خوردیم و نمردیم
تو کمی خستگی در کن
پایین بیاور ما را
نفسی تازه کنیم
.
.
.
#شعر
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
از خیمهشببازی
چند طناب دیگر جا داری
برای گردنهایمان؟
ما که تاب خوردیم و نمردیم
تو کمی خستگی در کن
پایین بیاور ما را
نفسی تازه کنیم
.
.
.
#شعر
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
اذان را گفتند
برخیز
جهت انجام کاری برای شخص ذی سمت
ده روز وقتت سر آمد
چند اذان مانده بود به نوبت تو؟
مبادا هویتت را جا بگذاری
همراه داشتن کارت ملی برای مُردن الزامیست
#شعر
#اشکان_دانشمند✍
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
برخیز
جهت انجام کاری برای شخص ذی سمت
ده روز وقتت سر آمد
چند اذان مانده بود به نوبت تو؟
مبادا هویتت را جا بگذاری
همراه داشتن کارت ملی برای مُردن الزامیست
#شعر
#اشکان_دانشمند✍
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
سر به سر
دار به دار
سینههای داغدار
گره به گره میبندند
سین سایههای سیاه را
به سیب سرنگونی
که میغلتد در خاک
.
.
.
#شعر
#اشکان_دانشمند✍
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
دار به دار
سینههای داغدار
گره به گره میبندند
سین سایههای سیاه را
به سیب سرنگونی
که میغلتد در خاک
.
.
.
#شعر
#اشکان_دانشمند✍
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
تمام نمیشوی
ثانیهشماری بیامان
خشمگینی از ساعت پنج صبح
چهارپایهات را که بکشند
عقربهی پیکرت
شمارش معکوس خدایان است برای رستاخیز
#شعر
#اشکان_دانشمند✍
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
ثانیهشماری بیامان
خشمگینی از ساعت پنج صبح
چهارپایهات را که بکشند
عقربهی پیکرت
شمارش معکوس خدایان است برای رستاخیز
#شعر
#اشکان_دانشمند✍
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand