Forwarded from نیازستان (محسن یارمحمدی)
#غمستان
سالهای سال باید میگذشت تا بدانم وقتی زنگ ساعتهای آخر دبستان( به ویژه پنج شنبهها که زنگ آخر چند دقیقه ای زودتر میخورد) به صدا در میآمد چرا ما آن گونه دیوانهوار میپریدیم از کلاس بیرون تا زودتر از در خروجی مدرسه خارج شویم و بعد اینکه چرا ناظم همراه چند نفر از یغورگنده های مدرسه می ایستادند در راهروها و حیاط و.. تا ما را بگیرند به باد کتک.. ( همان گنده هایی که مدیر و ناظم و ... مقام و منصب انتظامات را چونان رشوه ای پیش کش ایشان می کردند تا گنگ بازی و دسته سازی را یاد بگیرند)
محدودیت در آن فرار بی قرار فقط به این ها ختم نمی شد. در مدرسه یک در بزرگ بود و در میانش دری کوچک و همیشه هنگام اتمام ساعات اسارت آن در کوچک چونان خروجی تنگی به ما دهان کج میکرد تا آخرین زهر یک نظام جاهلانهی تحصیلی را بریزد در ظرف های کوچک بودنمان...
بزرگتر که شدیم با مسئولین به مباحثه پرداختیم که « چرا نمیگذارید بچه ها بدوند؟!» و دلسوزی و خیرخواهی نقاب بزرگترها میشد « آن همه بی نظمی و شتاب باعث میشود بچه ها به هم بخورند و بیفتند و دست و پاشان بشکند شما این را می خواهید!!» و ما که نمی خواستیم متهم شویم به اقدام به تخریب سکوت میکردیم.اما بعدا یادمان آمد در کل ۱۲ سال فقط دست دو سه نفر شکست که اصلا آمار نگران کنندهای نبود و میتوانست در هرکجا اتفاق بیفتد...
-«آن در تنگ چطور؟»
-« بچه ها باید صبر را و نظم را یاد بگیرند. چه خبر است هرکس از بیرون نگاه کند فکر می کند در زندان باز شده »
و مگر غیر از این بود؟
باری در چنان روزهایی پرنده ی شادی بسیار زیاد و بسیار زود می نشست روی شانه مان و پروانه ی اندوه سبک می آمد و زود می رفت.
مخصوصا شادی هایی و اندوه هایی که سبب شان را کشف نمیکردیم. و همین شیرین تر یا تلخ ترشان میکرد.
وقتی شادی بی سبب است دلنشین تر است. تلاش بی نتیجه برای کشف سببش لذتش را بیشتر می کند و اندوه بی سبب هم دلهره آور تر است.
حالا من از نوجوانی و جوانی ها گذر کرده ام اما همچنان در میانسالی گرفتار همان اندوه ها و شادمانی های بی سبب می افتم و نمی دانم چرا میروم تا دبستان و دبیرستان و همه ی آن لحظاتی که برایت گفتم. بخصوص شادی های فرار از مدرسه و اندوه های جمعه هایی که فرداش شنبه بود... و سیستم آموزشی فشلی که تمام آغاز ها را بدینسان برای ما توام با دلهره و تلخی کرد ...
#محسن_بارانی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سالهای سال باید میگذشت تا بدانم وقتی زنگ ساعتهای آخر دبستان( به ویژه پنج شنبهها که زنگ آخر چند دقیقه ای زودتر میخورد) به صدا در میآمد چرا ما آن گونه دیوانهوار میپریدیم از کلاس بیرون تا زودتر از در خروجی مدرسه خارج شویم و بعد اینکه چرا ناظم همراه چند نفر از یغورگنده های مدرسه می ایستادند در راهروها و حیاط و.. تا ما را بگیرند به باد کتک.. ( همان گنده هایی که مدیر و ناظم و ... مقام و منصب انتظامات را چونان رشوه ای پیش کش ایشان می کردند تا گنگ بازی و دسته سازی را یاد بگیرند)
محدودیت در آن فرار بی قرار فقط به این ها ختم نمی شد. در مدرسه یک در بزرگ بود و در میانش دری کوچک و همیشه هنگام اتمام ساعات اسارت آن در کوچک چونان خروجی تنگی به ما دهان کج میکرد تا آخرین زهر یک نظام جاهلانهی تحصیلی را بریزد در ظرف های کوچک بودنمان...
بزرگتر که شدیم با مسئولین به مباحثه پرداختیم که « چرا نمیگذارید بچه ها بدوند؟!» و دلسوزی و خیرخواهی نقاب بزرگترها میشد « آن همه بی نظمی و شتاب باعث میشود بچه ها به هم بخورند و بیفتند و دست و پاشان بشکند شما این را می خواهید!!» و ما که نمی خواستیم متهم شویم به اقدام به تخریب سکوت میکردیم.اما بعدا یادمان آمد در کل ۱۲ سال فقط دست دو سه نفر شکست که اصلا آمار نگران کنندهای نبود و میتوانست در هرکجا اتفاق بیفتد...
-«آن در تنگ چطور؟»
-« بچه ها باید صبر را و نظم را یاد بگیرند. چه خبر است هرکس از بیرون نگاه کند فکر می کند در زندان باز شده »
و مگر غیر از این بود؟
باری در چنان روزهایی پرنده ی شادی بسیار زیاد و بسیار زود می نشست روی شانه مان و پروانه ی اندوه سبک می آمد و زود می رفت.
مخصوصا شادی هایی و اندوه هایی که سبب شان را کشف نمیکردیم. و همین شیرین تر یا تلخ ترشان میکرد.
وقتی شادی بی سبب است دلنشین تر است. تلاش بی نتیجه برای کشف سببش لذتش را بیشتر می کند و اندوه بی سبب هم دلهره آور تر است.
حالا من از نوجوانی و جوانی ها گذر کرده ام اما همچنان در میانسالی گرفتار همان اندوه ها و شادمانی های بی سبب می افتم و نمی دانم چرا میروم تا دبستان و دبیرستان و همه ی آن لحظاتی که برایت گفتم. بخصوص شادی های فرار از مدرسه و اندوه های جمعه هایی که فرداش شنبه بود... و سیستم آموزشی فشلی که تمام آغاز ها را بدینسان برای ما توام با دلهره و تلخی کرد ...
#محسن_بارانی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹