#یادداشت_هفته
#Rationalism_یا_Romanticism?
- دکتر، چی سفارش می دین؟!
- فرق نمیکنه، پیشنهاد شما چیه؟
- پیشنهاد من اینه که یه شیر قهوه داغ با کیک کشمشی بخوریم و روش یه شربت بیدمشک خنک.
- اینو دلتون می گه؟!
- بله، دکتر، باز فکرکنم زیاد خوشتون نیومده از این که به دلم می خوام عمل کنم.
- موضوع این نیست که خوشم نیومده، موضوع اینه که این گزاره بیش از حد مبهم و دلبخواهی و غیر دقیقه! اصولاً به چه خواسته هایی میشه گفت «خواسته دل» یا «ندای قلب»؟! اگه شما از در یه کبابی رد شین دلتون کباب می خواد و اگه از در یه شیرینی فروشی رد شین هوس شیرینی می کنین.... این ندای دل نیست این تأثیر حس بویایی روی مرکز اشتهای شماست! به نظرم می یاد که برای زندگی باید معیار عینی تری داشته باشیم، تصمیم گیری بر اساس خواست دل مثل خونه ساختن روی آب میمونه، ما نیاز به پایه های باثباتی برای زندگی داریم...
- پایه های با ثبات دکتر؟!
- بله، بله، پایه های با ثبات
- ولی این زمین زیرپای ما که به نظر مون سفت و محکمه خودش روی یه چیز گرد متحرک واستاده که داره وسط یه اقیانوس از خلاء دور خودش و دور خورشید می چرخه، علاوه بر این که این زمین سفت از میلیون ها اتم و مولکول درست شده که با سرعت عجیبی همین حالا دارند می جنبد و تکون می خورند. با این وجود ما سر جامون تو «کافۀ درخت بلوط» محکم نشستیم و هیچ جا نمی افتیم، دکتر، ما کاملا «آویزونیم» به معنای واقعی کلمه «آویزون» و در حال دوران و نوسان، ولی یه چیزی ما رو نگه داشته، حالا می تونیم اسم اونو بذاریم «جاذبه» اونطور که فیزیکدان ها میگن یا اسمشو بذاریم «عشق» اونطور که عرفا می گن!
- باهمۀ این حرفا من بازم نگرانم که اگه در جامعه همه به دلشون عمل کنن چه اتفاقی می افته، آیا یه «آنارشی» ایجاد نمیشه، ذات بشر خودخواه و خودمحوره، اگه یه قانون مشترک وجود نداشته باشه، قانون جنگل حکمفرما میشه... خشونت، تجاوز،...
- و آیا رسیدن به یه قانون مشترک ممکنه دکتر؟! آیا علیرغم تمام قانون ها، دستورالعمل ها، فلسفه ها و مذاهب وضع جامعۀ بشری خشونت آمیزتر و آشفته تر از وضع زندگی حیوانات جنگل نیست؟!
- ببینین، ما آدما جزو جانورانی هستیم که علاقه به زندگی دسته جمعی دارن، یعنی اگه قرار باشه به خواست دل شون عمل کنن یا به زبان دیگه غریزی عمل کنن هم چاره ای ندارند جز زندگی اجتماعی و گروهی. اساس زندگی اجتماعی و گروهی بر وجود قانون مشترک استواره. مثلا یه چهار راه رو فرض کنین، قوانین راهنمایی و رانندگی و وجود چراغ راهنما باعث می شه اتومبیل ها با هم تصادف نکنن چون اطاعت از چراغ قرمز باعث می شه وقتی نوبت عبور شماست من توقف کنم، اما فرض کنیم قوانین رو بذاریم کنار و قرار باشه هر کس به دلش عمل کنه، اونوقت واقعأ چه تضمینی وجودداره که من و شما که مسیرها مون در وسط چهار راه با هم تقاطع می کنن همزمان تصمیم نگیریم به حرکت و با هم برخورد نکنیم؟!
- اما دکتر، این قانون مورد توافق در سطح وسیع وجود نداره، اگه وجود داشت که تمام طول تاریخ بشریت و تمام عرض جغرافیای زندگی درگیر جنگ و زدو خورد و کشتار نبود.
- درسته که هنوز بشر به این قانون مورد توافق همگانی نرسیده اما این به این معنا نیست که ما چیزی به نام «قانون دل» رو جایگزین آنچه هنوز مستقر نشده بکنیم، خالی گذاشتن جای اون قانون باعث می شه جستجو برای کشف اون قانون ادامه پیدا کنه، اما اگه یه چیز جعلی رو جای اون قانون بذاریم اونوقت متوجه گم شدن یه چیز مهم نمی شیم و جستجو مونو قطع می کنیم و در نتیجه همیشه در همین وضعیت آویزون باقی می مونیم.
بخش هایی از داستان #بالاتر_از_تئاتر_شهر
برای خواندن داستان ها و اشعار دکتر سرگلزایی به بخش های #داستان و #شعر سایت
drsargolzaei.com
رجوع بفرمایید.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
#Rationalism_یا_Romanticism?
- دکتر، چی سفارش می دین؟!
- فرق نمیکنه، پیشنهاد شما چیه؟
- پیشنهاد من اینه که یه شیر قهوه داغ با کیک کشمشی بخوریم و روش یه شربت بیدمشک خنک.
- اینو دلتون می گه؟!
- بله، دکتر، باز فکرکنم زیاد خوشتون نیومده از این که به دلم می خوام عمل کنم.
- موضوع این نیست که خوشم نیومده، موضوع اینه که این گزاره بیش از حد مبهم و دلبخواهی و غیر دقیقه! اصولاً به چه خواسته هایی میشه گفت «خواسته دل» یا «ندای قلب»؟! اگه شما از در یه کبابی رد شین دلتون کباب می خواد و اگه از در یه شیرینی فروشی رد شین هوس شیرینی می کنین.... این ندای دل نیست این تأثیر حس بویایی روی مرکز اشتهای شماست! به نظرم می یاد که برای زندگی باید معیار عینی تری داشته باشیم، تصمیم گیری بر اساس خواست دل مثل خونه ساختن روی آب میمونه، ما نیاز به پایه های باثباتی برای زندگی داریم...
- پایه های با ثبات دکتر؟!
- بله، بله، پایه های با ثبات
- ولی این زمین زیرپای ما که به نظر مون سفت و محکمه خودش روی یه چیز گرد متحرک واستاده که داره وسط یه اقیانوس از خلاء دور خودش و دور خورشید می چرخه، علاوه بر این که این زمین سفت از میلیون ها اتم و مولکول درست شده که با سرعت عجیبی همین حالا دارند می جنبد و تکون می خورند. با این وجود ما سر جامون تو «کافۀ درخت بلوط» محکم نشستیم و هیچ جا نمی افتیم، دکتر، ما کاملا «آویزونیم» به معنای واقعی کلمه «آویزون» و در حال دوران و نوسان، ولی یه چیزی ما رو نگه داشته، حالا می تونیم اسم اونو بذاریم «جاذبه» اونطور که فیزیکدان ها میگن یا اسمشو بذاریم «عشق» اونطور که عرفا می گن!
- باهمۀ این حرفا من بازم نگرانم که اگه در جامعه همه به دلشون عمل کنن چه اتفاقی می افته، آیا یه «آنارشی» ایجاد نمیشه، ذات بشر خودخواه و خودمحوره، اگه یه قانون مشترک وجود نداشته باشه، قانون جنگل حکمفرما میشه... خشونت، تجاوز،...
- و آیا رسیدن به یه قانون مشترک ممکنه دکتر؟! آیا علیرغم تمام قانون ها، دستورالعمل ها، فلسفه ها و مذاهب وضع جامعۀ بشری خشونت آمیزتر و آشفته تر از وضع زندگی حیوانات جنگل نیست؟!
- ببینین، ما آدما جزو جانورانی هستیم که علاقه به زندگی دسته جمعی دارن، یعنی اگه قرار باشه به خواست دل شون عمل کنن یا به زبان دیگه غریزی عمل کنن هم چاره ای ندارند جز زندگی اجتماعی و گروهی. اساس زندگی اجتماعی و گروهی بر وجود قانون مشترک استواره. مثلا یه چهار راه رو فرض کنین، قوانین راهنمایی و رانندگی و وجود چراغ راهنما باعث می شه اتومبیل ها با هم تصادف نکنن چون اطاعت از چراغ قرمز باعث می شه وقتی نوبت عبور شماست من توقف کنم، اما فرض کنیم قوانین رو بذاریم کنار و قرار باشه هر کس به دلش عمل کنه، اونوقت واقعأ چه تضمینی وجودداره که من و شما که مسیرها مون در وسط چهار راه با هم تقاطع می کنن همزمان تصمیم نگیریم به حرکت و با هم برخورد نکنیم؟!
- اما دکتر، این قانون مورد توافق در سطح وسیع وجود نداره، اگه وجود داشت که تمام طول تاریخ بشریت و تمام عرض جغرافیای زندگی درگیر جنگ و زدو خورد و کشتار نبود.
- درسته که هنوز بشر به این قانون مورد توافق همگانی نرسیده اما این به این معنا نیست که ما چیزی به نام «قانون دل» رو جایگزین آنچه هنوز مستقر نشده بکنیم، خالی گذاشتن جای اون قانون باعث می شه جستجو برای کشف اون قانون ادامه پیدا کنه، اما اگه یه چیز جعلی رو جای اون قانون بذاریم اونوقت متوجه گم شدن یه چیز مهم نمی شیم و جستجو مونو قطع می کنیم و در نتیجه همیشه در همین وضعیت آویزون باقی می مونیم.
بخش هایی از داستان #بالاتر_از_تئاتر_شهر
برای خواندن داستان ها و اشعار دکتر سرگلزایی به بخش های #داستان و #شعر سایت
drsargolzaei.com
رجوع بفرمایید.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
@drsargolzaei
#پرسش_و_پاسخ
*پرسش:
دکتر سرگلزایی عزیز
درود
راجع به راه های ارضای نیازهای احساسی، که در #داستان #بالاتر_از_تئاتر_شهر نمونه ای از برداشت غلط از احساس (موضوع این نیست که خوشم نیومده، موضوع اینه که این گزاره بیش از حد مبهم و دلبخواهی و غیر دقیقه! اصولا به چه خواسته هایی میشه گفت «خواسته دل» یا «ندای قلب»؟!) و همچنین در مطلب #مهارتهای_زندگی_برای_غارنشین_که_آپارتمان_نشین_شده_است! (شما نیازمند این هستید که شیر تنظیم احساسات خود را در دست داشته باشید) پرسش دقیق من این است که آیا احساسات را با کاهش آن باید مدیریت نمود یا راه علمی دیگری هست.
پیشاپیش از فرصتی که گذاشتید صمیمانه سپاسگزارم.
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
با سلام و احترام
همانطور که احتمالاً متوجه شده اید در یادداشت هفتهٔ کانال تلگرام عنوان این دیالوگ را
#Rationalism_یا_Romanticism?
گذاشته ام، زیرا پاسخ به این پرسش بستگی به این دارد که ما از منظر فیلسوفان «اصالت عقل» به ماجرا نگاه کنیم یا از منظر فیلسوفان رومانتیسیسم. از دیدگاه اصالت عقلی (دیدگاه دکارت و اسپینوزا) عقل محض یا intuition زمانی حاصل می شود که ما از درگیری عاطفی-عادتی با پدیده ها بیرون آییم. در این زمینه می توانید فصول مربوط به دکارت و اسپینوزا را در کتاب «سیر حکمت در اروپا» نوشتهٔ محمّدعلی فروغی بخوانید. برعکس فیلسوفان Rationalist ، فیلسوفان Romanticist عقل منتزع از عواطف را نه «ممکن» می دانند و نه «مطلوب». مختصر آرای این فیلسوفان را می توانید در فصل رومانتیسیسم از کتاب «تاریخ روان شناسی» هرگنهان ترجمه یحیی سیدمحمّدی بخوانید.
تندرست باشید
T.me/drsargolzaei
*پرسش:
دکتر سرگلزایی عزیز
درود
راجع به راه های ارضای نیازهای احساسی، که در #داستان #بالاتر_از_تئاتر_شهر نمونه ای از برداشت غلط از احساس (موضوع این نیست که خوشم نیومده، موضوع اینه که این گزاره بیش از حد مبهم و دلبخواهی و غیر دقیقه! اصولا به چه خواسته هایی میشه گفت «خواسته دل» یا «ندای قلب»؟!) و همچنین در مطلب #مهارتهای_زندگی_برای_غارنشین_که_آپارتمان_نشین_شده_است! (شما نیازمند این هستید که شیر تنظیم احساسات خود را در دست داشته باشید) پرسش دقیق من این است که آیا احساسات را با کاهش آن باید مدیریت نمود یا راه علمی دیگری هست.
پیشاپیش از فرصتی که گذاشتید صمیمانه سپاسگزارم.
*پاسخ #دکترسرگلزایی :
با سلام و احترام
همانطور که احتمالاً متوجه شده اید در یادداشت هفتهٔ کانال تلگرام عنوان این دیالوگ را
#Rationalism_یا_Romanticism?
گذاشته ام، زیرا پاسخ به این پرسش بستگی به این دارد که ما از منظر فیلسوفان «اصالت عقل» به ماجرا نگاه کنیم یا از منظر فیلسوفان رومانتیسیسم. از دیدگاه اصالت عقلی (دیدگاه دکارت و اسپینوزا) عقل محض یا intuition زمانی حاصل می شود که ما از درگیری عاطفی-عادتی با پدیده ها بیرون آییم. در این زمینه می توانید فصول مربوط به دکارت و اسپینوزا را در کتاب «سیر حکمت در اروپا» نوشتهٔ محمّدعلی فروغی بخوانید. برعکس فیلسوفان Rationalist ، فیلسوفان Romanticist عقل منتزع از عواطف را نه «ممکن» می دانند و نه «مطلوب». مختصر آرای این فیلسوفان را می توانید در فصل رومانتیسیسم از کتاب «تاریخ روان شناسی» هرگنهان ترجمه یحیی سیدمحمّدی بخوانید.
تندرست باشید
T.me/drsargolzaei
Telegram
دکتر سرگلزایی drsargolzaei
Psychiatrist ,Social activist
Email: isssp@yahoo.com
drsargolzaei.com
Instagram.com/drsargolzaei
https://twitter.com/drsargolzae
https://youtube.com/@sargolzaei
https://m.facebook.com/drsargolzaei
First Post:
https://t.me/drsargolzaei/7
@drsargolzaei
Email: isssp@yahoo.com
drsargolzaei.com
Instagram.com/drsargolzaei
https://twitter.com/drsargolzae
https://youtube.com/@sargolzaei
https://m.facebook.com/drsargolzaei
First Post:
https://t.me/drsargolzaei/7
@drsargolzaei
#یادداشت_هفته
#از_غریزه_تا_وظیفه
بخشی از داستان #بالاتر_از_تئاتر_شهر
- خوب، چی میشه اگه شما هم غریزی زندگی کنید و این سیستم پیچیده ارزشی و تحلیلی رو تعطیل کنید؟
- اونوقت آقای دکتر، انسان بودن خودمو تعطیل کردم. من خیلی وقتا به سمت چیزی که دوست دارم نمی رم، چون خیال می کنم حقم نیست، و خیلی وقتا کارایی رو انجام می دم که دوست ندارم، چون فکر می کنم این وظیفۀ منه... خوب، آقای دکتر، اگه این سیستم ارزشی و تحلیلی رو خاموش کنم، حق و وظیفه ای وجود نداره، و اصولا دیگه انتخابی هم وجود نداره، غریزه انتخاب می کنه و من مثل یه «ماشین زنده» عمل می کنم، من میشم یه چیزی مثل یه خرگوش یا یه عقاب....
- آفرین، پس دو راه بیشتر ندارین، یا مثل یک حیوان زندگی می کنین و غریزی عمل می کنید، یا مثل یک انسان زندگی می کنید و دچار درد و دغدغه هستین، می خوام بگم به نظر می رسه هر چه کسی «آدم تر» باشه بیشتر درد و دغدغه داره، بیشتر تردیدو دو دلی داره، بیشتر سوال و جستجو داره، می خوام بگم کسانی رو که می بینین که غریزی و اتوماتیک انتخاب می کنند و از شما آسوده ترند، هنوز «انسان درون شون» متولد نشده، اونا هنوز «انسان بالفعل» نیستند، اونا یک «انسان بالقوه اند»، فقط قابلیت انسان بودن رو دارند، خیال می کنم شما نباید به اونا غبطه بخورید. شما باید به حال اونها تأسف بخورید که می تونستن یه قدم از حیوان بودن جلوتر باشند ولی در حیوان بودن موندن...
- ولی، آخه، خیلی جاها که وصف انسان های خیلی بزرگ رو می گن یا می نویسند «آرامش» رو به عنوان ویژگی مهم این آدما معرفی می کنند، من خیال می کنم در میانۀ راه گیر کردم، نه آرامش حیوانی دارم، نه آرامش انسانی !
- البته، بعضی جاها هم جور دیگه گفتند، مثلا #ژان_پل_سارتر میگه «انسان یعنی دغدغه» و #شاملو میگه «انسان دشواری وظیفه است» و مگه #مولانا نگفته
هر که او آگاه تر، پُر دردتر هر که او بیدارتر، رُخ زردتر
به طور قطع انسان های بزرگ، دغدغه های متفاوتی با نیمه انسان ها دارند، برای چیزهایی که نیمه انسان ها نگران می شند و دلهره دارند انسان ها ممکنه نگران نباشند و نیمه انسان ها وقتی اونها رو می بینند احساس کنند که انسان ها چقدر آروم و بی دغدغه هستند، ولی اونها نمی فهمند که انسان ها دغدغه ها و نگرانی های دیگه ای دارند، بسیار بزرگتر، که برای نیمه انسان ها غیرقابل درکه...
- می خواین بگین من باید همینجوری باشم؟! پس من واسه چی اینجام؟!
- می خوام بگم اگه شما آدم باهوشی نبودین قبل از من، آدمای دیگه ای با دادن یک چارچوب پنداشتی اثبات نشده در مورد جهان هستی و زندگی و وظیفۀ ما در قبال زندگی، مُخ شمارو پر می کردن! شما باورتون می شد که می دونین از کجا آمدیم، به کجا می ریم و برای چی اومدیم. شما باورتون می شد که این چارچوب پنداشتی کامل ودقیق و درسته. اونوقت شما تبدیل می شدین به یه ماشین که طبق برنامه ای که بهش دادن عمل می کنه! دور و برتون رو نگاه کنین، خیلی آدما تبدیل شدن به چیزی در حد ماشین لباسشویی یا جاروبرقی. جاروبرقی کارشو انجام می ده و کاری به کار ماشین لباسشویی نداره، و ماشین لباسشویی هم نگران انتخاب بین شستن لباس ها یا شستن ظرف ها نیست. خیلی آدما اینطوری دارند زندگی می کنند. سرشونو انداختن پایین و همون کاری رو می کنن که بهشون دستور داده شده، حالا چه این دستور رو خانواده بهش داده باشه، چه فرهنگ اجتماعی، چه حکومت و چه ضرورت های اقتصادی. یه گروه از آدم ها هم که دارن غریزی زندگی می کنن، اونا فقط دارند گرسنگی ها شونو سیر می کنند و نیازهای جسمانی شونو ارضاء می کنند. خوب، شما می تونستین یکی از این نیمه انسان ها باشین، می تونستین ماشین باشید و طبق دستورالعمل رفتار کنید و یا می تونستین حیوان باشید و طبق غریزه عمل کنید. ولی شما متأسفانه یا خوشبختانه هیچکدام از اونها نیستین، شما یک انسانید، انسان! و اگر یه روز دیدید شما هم به جز دغدغۀ پول رستوران بچه هاتون دغدغه ای ندارید بفهمید که شما هم «مسخ» شدید. شما هم یه گوسفند شدید که سرشو می ندازه پایین، علف خودشو می خوره، جفتگیری می کند، می چره و می خوابه و دغدغۀ این که سر بقیۀ هم گله ای هاش چی میاد رو نداره و اصلا فکر نمی کنه که این گله از کجا اومده و به کجا میره، اون علفش رو می خوره و بقیه امور رو به چوپان و سگ های گله واگذار کرده، زندگی گوسفندی زندگی آروم و بی دغدغه ای است دوست من. می خواین گوسفندی زندگی کنین؟!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
برای خواندن تمام داستان به بخش #داستان سایت drsargolzaei.com مراجعه بفرمایید.
@drsargolzaei
#از_غریزه_تا_وظیفه
بخشی از داستان #بالاتر_از_تئاتر_شهر
- خوب، چی میشه اگه شما هم غریزی زندگی کنید و این سیستم پیچیده ارزشی و تحلیلی رو تعطیل کنید؟
- اونوقت آقای دکتر، انسان بودن خودمو تعطیل کردم. من خیلی وقتا به سمت چیزی که دوست دارم نمی رم، چون خیال می کنم حقم نیست، و خیلی وقتا کارایی رو انجام می دم که دوست ندارم، چون فکر می کنم این وظیفۀ منه... خوب، آقای دکتر، اگه این سیستم ارزشی و تحلیلی رو خاموش کنم، حق و وظیفه ای وجود نداره، و اصولا دیگه انتخابی هم وجود نداره، غریزه انتخاب می کنه و من مثل یه «ماشین زنده» عمل می کنم، من میشم یه چیزی مثل یه خرگوش یا یه عقاب....
- آفرین، پس دو راه بیشتر ندارین، یا مثل یک حیوان زندگی می کنین و غریزی عمل می کنید، یا مثل یک انسان زندگی می کنید و دچار درد و دغدغه هستین، می خوام بگم به نظر می رسه هر چه کسی «آدم تر» باشه بیشتر درد و دغدغه داره، بیشتر تردیدو دو دلی داره، بیشتر سوال و جستجو داره، می خوام بگم کسانی رو که می بینین که غریزی و اتوماتیک انتخاب می کنند و از شما آسوده ترند، هنوز «انسان درون شون» متولد نشده، اونا هنوز «انسان بالفعل» نیستند، اونا یک «انسان بالقوه اند»، فقط قابلیت انسان بودن رو دارند، خیال می کنم شما نباید به اونا غبطه بخورید. شما باید به حال اونها تأسف بخورید که می تونستن یه قدم از حیوان بودن جلوتر باشند ولی در حیوان بودن موندن...
- ولی، آخه، خیلی جاها که وصف انسان های خیلی بزرگ رو می گن یا می نویسند «آرامش» رو به عنوان ویژگی مهم این آدما معرفی می کنند، من خیال می کنم در میانۀ راه گیر کردم، نه آرامش حیوانی دارم، نه آرامش انسانی !
- البته، بعضی جاها هم جور دیگه گفتند، مثلا #ژان_پل_سارتر میگه «انسان یعنی دغدغه» و #شاملو میگه «انسان دشواری وظیفه است» و مگه #مولانا نگفته
هر که او آگاه تر، پُر دردتر هر که او بیدارتر، رُخ زردتر
به طور قطع انسان های بزرگ، دغدغه های متفاوتی با نیمه انسان ها دارند، برای چیزهایی که نیمه انسان ها نگران می شند و دلهره دارند انسان ها ممکنه نگران نباشند و نیمه انسان ها وقتی اونها رو می بینند احساس کنند که انسان ها چقدر آروم و بی دغدغه هستند، ولی اونها نمی فهمند که انسان ها دغدغه ها و نگرانی های دیگه ای دارند، بسیار بزرگتر، که برای نیمه انسان ها غیرقابل درکه...
- می خواین بگین من باید همینجوری باشم؟! پس من واسه چی اینجام؟!
- می خوام بگم اگه شما آدم باهوشی نبودین قبل از من، آدمای دیگه ای با دادن یک چارچوب پنداشتی اثبات نشده در مورد جهان هستی و زندگی و وظیفۀ ما در قبال زندگی، مُخ شمارو پر می کردن! شما باورتون می شد که می دونین از کجا آمدیم، به کجا می ریم و برای چی اومدیم. شما باورتون می شد که این چارچوب پنداشتی کامل ودقیق و درسته. اونوقت شما تبدیل می شدین به یه ماشین که طبق برنامه ای که بهش دادن عمل می کنه! دور و برتون رو نگاه کنین، خیلی آدما تبدیل شدن به چیزی در حد ماشین لباسشویی یا جاروبرقی. جاروبرقی کارشو انجام می ده و کاری به کار ماشین لباسشویی نداره، و ماشین لباسشویی هم نگران انتخاب بین شستن لباس ها یا شستن ظرف ها نیست. خیلی آدما اینطوری دارند زندگی می کنند. سرشونو انداختن پایین و همون کاری رو می کنن که بهشون دستور داده شده، حالا چه این دستور رو خانواده بهش داده باشه، چه فرهنگ اجتماعی، چه حکومت و چه ضرورت های اقتصادی. یه گروه از آدم ها هم که دارن غریزی زندگی می کنن، اونا فقط دارند گرسنگی ها شونو سیر می کنند و نیازهای جسمانی شونو ارضاء می کنند. خوب، شما می تونستین یکی از این نیمه انسان ها باشین، می تونستین ماشین باشید و طبق دستورالعمل رفتار کنید و یا می تونستین حیوان باشید و طبق غریزه عمل کنید. ولی شما متأسفانه یا خوشبختانه هیچکدام از اونها نیستین، شما یک انسانید، انسان! و اگر یه روز دیدید شما هم به جز دغدغۀ پول رستوران بچه هاتون دغدغه ای ندارید بفهمید که شما هم «مسخ» شدید. شما هم یه گوسفند شدید که سرشو می ندازه پایین، علف خودشو می خوره، جفتگیری می کند، می چره و می خوابه و دغدغۀ این که سر بقیۀ هم گله ای هاش چی میاد رو نداره و اصلا فکر نمی کنه که این گله از کجا اومده و به کجا میره، اون علفش رو می خوره و بقیه امور رو به چوپان و سگ های گله واگذار کرده، زندگی گوسفندی زندگی آروم و بی دغدغه ای است دوست من. می خواین گوسفندی زندگی کنین؟!
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
برای خواندن تمام داستان به بخش #داستان سایت drsargolzaei.com مراجعه بفرمایید.
@drsargolzaei
#یادداشت_هفته
#عشق_و_آرکه_تایپ_ها
مریم سناریوی رابطۀ عاطفی اش را مرور می کند، سال ها پیش پس از یک ملاقات کوتاه تصادفی با مهرداد عاشقش می شود و همان روز به او تلفن می زند و می پرسد: «آیا در زندگی عاطفی شما کسی حضور ندارد؟!» وچون «کسی حضور ندارد» پس رابطه مریم و مهرداد شروع می شود، رابطه ای پر از تنش و فشار چرا که مهرداد در نوجوانی درحوادث تلخی پدر و مادرش را از دست داده و اکنون منزوی و در خود فرورفته زندگی می کند و درگیر زخم ها و آسیب های جدی از جمله وابستگی به مواد است. سال ها تلاش مریم برای بیرون آوردن مهرداد از «پناهگاه کپک زده اش» بی نتیجه می ماند تا جایی که مریم و مهرداد بارها به خودکشی همزمان فکر می کنند، یک پایان خونین برای یک عشق آشوبناک، تطهیر و تعمیدی برای یک اشتباه! «رَکعَتان فِی العشق، لایصحّ وُضوءُهُما إلّا بالدّم». آرکه تاپ «جنگجوی شهید» در سناریوی عشق مریم خود را نشان داده است. عشق مریم «دویدن در میدان مین» بوده است و اکنون در پایان جنگی که فتحی در پی نداشته است تنها شهادت است که می تواند یک پیروزی معنوی را برای مریم رقم بزند!
بخشی از داستان #زیارت_معبد_سکوت
#دکترمحمدرضاسرگلزايي_روانپزشک
برای مطالعهٔ #داستان ها و اشعار دکتر سرگلزایی به سایت drsargolzaei.com مراجعه فرمایید.
@drsargolzaei
#عشق_و_آرکه_تایپ_ها
مریم سناریوی رابطۀ عاطفی اش را مرور می کند، سال ها پیش پس از یک ملاقات کوتاه تصادفی با مهرداد عاشقش می شود و همان روز به او تلفن می زند و می پرسد: «آیا در زندگی عاطفی شما کسی حضور ندارد؟!» وچون «کسی حضور ندارد» پس رابطه مریم و مهرداد شروع می شود، رابطه ای پر از تنش و فشار چرا که مهرداد در نوجوانی درحوادث تلخی پدر و مادرش را از دست داده و اکنون منزوی و در خود فرورفته زندگی می کند و درگیر زخم ها و آسیب های جدی از جمله وابستگی به مواد است. سال ها تلاش مریم برای بیرون آوردن مهرداد از «پناهگاه کپک زده اش» بی نتیجه می ماند تا جایی که مریم و مهرداد بارها به خودکشی همزمان فکر می کنند، یک پایان خونین برای یک عشق آشوبناک، تطهیر و تعمیدی برای یک اشتباه! «رَکعَتان فِی العشق، لایصحّ وُضوءُهُما إلّا بالدّم». آرکه تاپ «جنگجوی شهید» در سناریوی عشق مریم خود را نشان داده است. عشق مریم «دویدن در میدان مین» بوده است و اکنون در پایان جنگی که فتحی در پی نداشته است تنها شهادت است که می تواند یک پیروزی معنوی را برای مریم رقم بزند!
بخشی از داستان #زیارت_معبد_سکوت
#دکترمحمدرضاسرگلزايي_روانپزشک
برای مطالعهٔ #داستان ها و اشعار دکتر سرگلزایی به سایت drsargolzaei.com مراجعه فرمایید.
@drsargolzaei
Forwarded from دکتر سرگلزایی drsargolzaei
مجموعه داستان2.pdf
1.6 MB
معرفی کتاب
#معرفی_کتاب
نام کتاب: #داستان_خرسهای_پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد (نمایش نامه)
نویسنده: #ماتئی_ویسنییک (Matei Visniec)
مترجم: تینوش نظم جو
ناشر: ماه ریز - ۱۳۸۸ (چاپ هشتم)
نمایشنامه «ماتئی ویسنی یک» از این صحنه آغاز می شود که مردی از خواب بیدار میشود و زنی ناشناس را در بسترش میبیند. گفتگوهای کوتاه بین مرد و زن، صحنه اول نمایشنامه را شکل میدهند. این گفتگوها حول محور آشنایی این دو میچرخند، در مهمانی شب پیش، جایی که مرد مست کرده، ساکسیفون نواخته، شعر خوانده و سرانجام روی لباس زن بالا آورده است!
در صحنههای بعد با مرد بیشتر آشنا میشویم، با سبک زندگی او، خانوادهاش، شغلش و خاطراتش؛ امّا زن در تمام نمایشنامه در سایه میماند. او تنها مصاحبی صمیمی و همدل است، گوشی شنوا، نوازش دهنده و مونس.
آرام آرام گفتگوهای بین مرد و زن قالب واژهها را ترک میکنند و تبدیل به ندا و سپس تبدیل به سکوت میشوند و در انتهای نمایشنامه، مرد و زن از “قالب تن” خارج میشوند و تبدیل به یک آواز میشوند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
برای مطالعه متن کامل مطلب بالا لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا کلیک کنید
#معرفی_کتاب
نام کتاب: #داستان_خرسهای_پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد (نمایش نامه)
نویسنده: #ماتئی_ویسنییک (Matei Visniec)
مترجم: تینوش نظم جو
ناشر: ماه ریز - ۱۳۸۸ (چاپ هشتم)
نمایشنامه «ماتئی ویسنی یک» از این صحنه آغاز می شود که مردی از خواب بیدار میشود و زنی ناشناس را در بسترش میبیند. گفتگوهای کوتاه بین مرد و زن، صحنه اول نمایشنامه را شکل میدهند. این گفتگوها حول محور آشنایی این دو میچرخند، در مهمانی شب پیش، جایی که مرد مست کرده، ساکسیفون نواخته، شعر خوانده و سرانجام روی لباس زن بالا آورده است!
در صحنههای بعد با مرد بیشتر آشنا میشویم، با سبک زندگی او، خانوادهاش، شغلش و خاطراتش؛ امّا زن در تمام نمایشنامه در سایه میماند. او تنها مصاحبی صمیمی و همدل است، گوشی شنوا، نوازش دهنده و مونس.
آرام آرام گفتگوهای بین مرد و زن قالب واژهها را ترک میکنند و تبدیل به ندا و سپس تبدیل به سکوت میشوند و در انتهای نمایشنامه، مرد و زن از “قالب تن” خارج میشوند و تبدیل به یک آواز میشوند.
#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک
برای مطالعه متن کامل مطلب بالا لطفا به لینک زیر در وبسایت دکتر سرگلزایی مراجعه بفرمایید:
از اینجا کلیک کنید
دکتر محمدرضا سرگلزایی - روانپزشک
داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد
معرفی کتاب نام کتاب: داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد (نمایشنامه) نویسنده: ماتئی ویسنی یک (Matei Visniec) مترجم: تینوش نظم جو ناشر: ماه ریز – ۱۳۸۸ (چاپ هشتم) نمایشنامه «ماتئی ویسنی یک» از این صحنه آغاز میشود…
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
«رساله»
اولین کتابهایی که دیدم، رساله بود و دیوان شعر. ترکیب قانون و بیقانونی. بین فقه و شکستن قانونهای زبان تفاوت زیاده. وقتی مدرسه میرفتم، جملههایی رو جدی میگرفتم که به شکل کتابی ادا شده باشه. مثلا از معلم میخواستم وقتی تکلیف میده به شکل فارسی کتابی اعلام کنه، اون هم تا جاییکه میتونست منو تحمل کنه، قبول میکرد.
یه روز از معلم کلاس اول پرسیدم، «اگه ندونیم باید چیکار کنیم یا شک داشته باشیم، کی جوابمونو میده؟» خانم معلم که سال آخر خدمتش بود، به خدمتم رسید و گفت، «باید بری سراغ یه مرجع تقلید.» میدونست روی کلمهها حساسم و وقتی موضوع جدیه نباید فارسی محاورهای حرف بزنه و دوباره جملهش رو با فارسی کتابی گفت، «باید بروی سراغ یک مرجع تقلید.» خیالم راحت شد ولی باز هم مشکوک بودم که آیا گفت، «بری یا بروی؟» ولی چون یکبار به خاطر همین گیر دادنها تنبیه شده بودم، اصرار نکردم تکرار کنه.
قبل از رفتن به مدرسه تقریبا میتونستم بخونم و بعدش که رفتم مدرسه، اوضاع خوندن و نوشتن بهتر شد. رفتم سراغ رساله و تا جاییکه میتونستم و بلد بودم خوندم. جالب بود چون نظم و ترتیب درستی نداشت و نه محاوره بود و نه رسمی. داشتم اعتماد میکردم و میخوندم. بعدها رفتم کلاس دوم و سوم و توی کتابخونهی مدرسه، رسالههای دیگه رو میدیدم و میخوندم. همیشهی خدا یه جای کار میلنگید یا بهتر بگم، [همیشه، خدا یه جای کار لنگ میزد.] و وقتی سراغ حافظ میرفتم تکلیفم مشخصتر بود ولی منظورش رو واضح نمیفهمیدم.
مسئله اینجا بود که نویسندههای این رسالهها همه احتمالات رو در نظر نمیگرفتن یا اگه در نظر میگرفتن، احتمالات رو با هم ترکیب نمیکردن، برای همین هم به این نتیجه رسیدم که باید یه سیستم ترکیبی داشته باشم و فقط به یه نفرشون اکتفا نکنم.
این روش یه مدت جواب داد و تقریبا میتونستم وقتی بزرگ شدم، به هرشکلی و با هر احتمالی با هرکسی که ممکن بود ازدواج کنم یا ازش طلاق بگیرم و جزئیات دین و شرع رو هم با فرض بروز هر احتمالی توی زندگیم لحاظ کنم.
همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه سروکلهی احتمالات محال پیدا شد. درسته که همه چی رو بررسی کرده بودن ولی روی همهی محالات مانور نداده بودن، و اینجا بود که حتی ترکیب رسالهها هم راه نجات رو نشون نمیداد، که البته بعدا فهمیدم نمیشه ترکیب کرد و باز هم خدا یه جای کار لنگ میزنه.
همهی راهها به بنبست رسیده بود و کسی نبود که من رو از کوچهی تنگی که رسالهها درست کرده بودن، بیرون ببره.
یه روز توی مدرسه اتفاقی معلم کلاس اول رو دیدم که اومده بود خداحافظی کنه چون داشت میرفت کانادا. به سمتش دویدم و وقتی منو دید، حس کردم رنگ از روش پرید. ازش پرسیدم، «خانم، گفتین اگه شک داشتم و نمیدونستم، باید چیکار کنم؟» خوشحال بود که قراره بره و معلم ما نیست. بهم نگاه کرد و گفت، «باید بری سراغ مرجع تقلید.» بعدش هم رفت توی دفتر و دیگه ندیدمش.
خیالم راحت شد. حالا میتونستم برم سراغ دیوان حافظ و اون موقعها، سعدی. خانم معلم نگفت، «باید بروی.»، گفت، «باید بری.»
#داستان
#اشکان_غفاریان_دانشمند
#اشکان_دانشمند
@ashkandaneshmand
اولین کتابهایی که دیدم، رساله بود و دیوان شعر. ترکیب قانون و بیقانونی. بین فقه و شکستن قانونهای زبان تفاوت زیاده. وقتی مدرسه میرفتم، جملههایی رو جدی میگرفتم که به شکل کتابی ادا شده باشه. مثلا از معلم میخواستم وقتی تکلیف میده به شکل فارسی کتابی اعلام کنه، اون هم تا جاییکه میتونست منو تحمل کنه، قبول میکرد.
یه روز از معلم کلاس اول پرسیدم، «اگه ندونیم باید چیکار کنیم یا شک داشته باشیم، کی جوابمونو میده؟» خانم معلم که سال آخر خدمتش بود، به خدمتم رسید و گفت، «باید بری سراغ یه مرجع تقلید.» میدونست روی کلمهها حساسم و وقتی موضوع جدیه نباید فارسی محاورهای حرف بزنه و دوباره جملهش رو با فارسی کتابی گفت، «باید بروی سراغ یک مرجع تقلید.» خیالم راحت شد ولی باز هم مشکوک بودم که آیا گفت، «بری یا بروی؟» ولی چون یکبار به خاطر همین گیر دادنها تنبیه شده بودم، اصرار نکردم تکرار کنه.
قبل از رفتن به مدرسه تقریبا میتونستم بخونم و بعدش که رفتم مدرسه، اوضاع خوندن و نوشتن بهتر شد. رفتم سراغ رساله و تا جاییکه میتونستم و بلد بودم خوندم. جالب بود چون نظم و ترتیب درستی نداشت و نه محاوره بود و نه رسمی. داشتم اعتماد میکردم و میخوندم. بعدها رفتم کلاس دوم و سوم و توی کتابخونهی مدرسه، رسالههای دیگه رو میدیدم و میخوندم. همیشهی خدا یه جای کار میلنگید یا بهتر بگم، [همیشه، خدا یه جای کار لنگ میزد.] و وقتی سراغ حافظ میرفتم تکلیفم مشخصتر بود ولی منظورش رو واضح نمیفهمیدم.
مسئله اینجا بود که نویسندههای این رسالهها همه احتمالات رو در نظر نمیگرفتن یا اگه در نظر میگرفتن، احتمالات رو با هم ترکیب نمیکردن، برای همین هم به این نتیجه رسیدم که باید یه سیستم ترکیبی داشته باشم و فقط به یه نفرشون اکتفا نکنم.
این روش یه مدت جواب داد و تقریبا میتونستم وقتی بزرگ شدم، به هرشکلی و با هر احتمالی با هرکسی که ممکن بود ازدواج کنم یا ازش طلاق بگیرم و جزئیات دین و شرع رو هم با فرض بروز هر احتمالی توی زندگیم لحاظ کنم.
همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه سروکلهی احتمالات محال پیدا شد. درسته که همه چی رو بررسی کرده بودن ولی روی همهی محالات مانور نداده بودن، و اینجا بود که حتی ترکیب رسالهها هم راه نجات رو نشون نمیداد، که البته بعدا فهمیدم نمیشه ترکیب کرد و باز هم خدا یه جای کار لنگ میزنه.
همهی راهها به بنبست رسیده بود و کسی نبود که من رو از کوچهی تنگی که رسالهها درست کرده بودن، بیرون ببره.
یه روز توی مدرسه اتفاقی معلم کلاس اول رو دیدم که اومده بود خداحافظی کنه چون داشت میرفت کانادا. به سمتش دویدم و وقتی منو دید، حس کردم رنگ از روش پرید. ازش پرسیدم، «خانم، گفتین اگه شک داشتم و نمیدونستم، باید چیکار کنم؟» خوشحال بود که قراره بره و معلم ما نیست. بهم نگاه کرد و گفت، «باید بری سراغ مرجع تقلید.» بعدش هم رفت توی دفتر و دیگه ندیدمش.
خیالم راحت شد. حالا میتونستم برم سراغ دیوان حافظ و اون موقعها، سعدی. خانم معلم نگفت، «باید بروی.»، گفت، «باید بری.»
#داستان
#اشکان_غفاریان_دانشمند
#اشکان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
دنیای آدمهای آنطرف
ولایت
از خواب پرید. همسرش برایش شربتی با عطر گلمحمدی درست کرده بود. آهسته گفت، «خواب بد دیدی. چیزی نیست.»
مرد در خواب حرف میزد و پرسید، «حرف بدی نزدم؟»
«نه. صلوات فرستادی و از خواب پریدی.»
از ولایتشان به شهر آمده بودند. همیشه همانجا را دوست داشت و اگر مامور حراست نمیشد، به شهر نمیآمد. مادرش میگفت ولایت همه چیز است و هرجا باشی بازمیگردی.
زمان شاه، جد در جد طرفدار نظام حاکم بودند و جاوید شاه میگفتند. شاه برایشان امکاناتی فراهم کرده بود و دوستش داشتند اما مشکل پل بود که ساخته نمیشد تا راحتتر به شهر رفتوآمد کنند. انقلاب که شد، پل را ساختند و اهالی ولایت، ولایتمدار شدند. انقلاب همهچیز بود، پل میساخت و همه را به هم وصل میکرد. اصلا انقلاب را دوست داشت چون به همراهش اسم ولایت میآمد.
وقتی جایی ولایت به گوشش میخورد، یاد مادرش میافتاد که میگفت، «پسرم، ولایت همه چیز ماست.» امان از این چندمعنایی که هرچه میکشیم از اوست.
تظاهرات جان گرفته بود و باید جلوی دختران بیحجاب را میگرفت، دخترانی که دشمن سرزمین مادریاش بودند و اگر راه برایشان باز میشد، پلهای ولایت فرو میریخت. شبها خواب میدید موهای زنها آسمان ولایت را تیره کرده است و بعد با یک فریاد بلند، بیدار میشد و گیسوهای آشفتهی همسرش کابوس دیگری برایش میساخت.
چیز دیگری که دوست داشت، حراست بود و نگه داشتن. تغییر برایش دردناک مینمود. حالا که پلهای انقلاب وصلش کرده بود به ساختمانی که مراقبش باشد، اگر دستازپا خطا میکرد، همه چیز مثل آوار روی سرش خراب میشد. اگر برمیگشت، از چه چیزی حراست میکرد؟ ولایت برایش گسترش معنایی پیدا کرده بود. امان از گسترش معنایی که هرچه میکشیم از اوست.
از امام جماعت مسجد پرسید، «چه ذکری بگویم قبل از خواب که کابوس نبینم؟»
امام جماعت هم گفته بود، «هرچیزی که حراست کند از خوابهایت.» چندبار ذکر گفت و جوابی نگرفت. باز گیسوان تیره آسمان را میپوشاند و همهجا تاریک میشد.
بالاخره راهش را یاد گرفت تا آرام بخوابد. قبل از خواب ذکر میگفت، «مرگ بر ضد ولایت فقیه.»
#داستان
#یادداشت
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
ولایت
از خواب پرید. همسرش برایش شربتی با عطر گلمحمدی درست کرده بود. آهسته گفت، «خواب بد دیدی. چیزی نیست.»
مرد در خواب حرف میزد و پرسید، «حرف بدی نزدم؟»
«نه. صلوات فرستادی و از خواب پریدی.»
از ولایتشان به شهر آمده بودند. همیشه همانجا را دوست داشت و اگر مامور حراست نمیشد، به شهر نمیآمد. مادرش میگفت ولایت همه چیز است و هرجا باشی بازمیگردی.
زمان شاه، جد در جد طرفدار نظام حاکم بودند و جاوید شاه میگفتند. شاه برایشان امکاناتی فراهم کرده بود و دوستش داشتند اما مشکل پل بود که ساخته نمیشد تا راحتتر به شهر رفتوآمد کنند. انقلاب که شد، پل را ساختند و اهالی ولایت، ولایتمدار شدند. انقلاب همهچیز بود، پل میساخت و همه را به هم وصل میکرد. اصلا انقلاب را دوست داشت چون به همراهش اسم ولایت میآمد.
وقتی جایی ولایت به گوشش میخورد، یاد مادرش میافتاد که میگفت، «پسرم، ولایت همه چیز ماست.» امان از این چندمعنایی که هرچه میکشیم از اوست.
تظاهرات جان گرفته بود و باید جلوی دختران بیحجاب را میگرفت، دخترانی که دشمن سرزمین مادریاش بودند و اگر راه برایشان باز میشد، پلهای ولایت فرو میریخت. شبها خواب میدید موهای زنها آسمان ولایت را تیره کرده است و بعد با یک فریاد بلند، بیدار میشد و گیسوهای آشفتهی همسرش کابوس دیگری برایش میساخت.
چیز دیگری که دوست داشت، حراست بود و نگه داشتن. تغییر برایش دردناک مینمود. حالا که پلهای انقلاب وصلش کرده بود به ساختمانی که مراقبش باشد، اگر دستازپا خطا میکرد، همه چیز مثل آوار روی سرش خراب میشد. اگر برمیگشت، از چه چیزی حراست میکرد؟ ولایت برایش گسترش معنایی پیدا کرده بود. امان از گسترش معنایی که هرچه میکشیم از اوست.
از امام جماعت مسجد پرسید، «چه ذکری بگویم قبل از خواب که کابوس نبینم؟»
امام جماعت هم گفته بود، «هرچیزی که حراست کند از خوابهایت.» چندبار ذکر گفت و جوابی نگرفت. باز گیسوان تیره آسمان را میپوشاند و همهجا تاریک میشد.
بالاخره راهش را یاد گرفت تا آرام بخوابد. قبل از خواب ذکر میگفت، «مرگ بر ضد ولایت فقیه.»
#داستان
#یادداشت
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from "ابرهای تاریک" اشکان دانشمند (Ashkan GhD)
شنلقهوهای
بچه که بودم، یکی از منابع دریافت دادهها، تلویزیون بود و من هم ساعتهایی از روز را در محراب سه شبکه میگذراندم. کارتونها را دوست داشتم و فیلمهای رزمی، مثل همهی کودکان هیجانزده و سالم، اما من با یک فوبیا بزرگ میشدم که هنوز شناختی از آن نداشتم، فوبیای فضای بسته (فوبیای هرمس که در غار به دنیا آمده بود.) هرچیز بسته ترسناک بود، چه اتاق باشد، چه آسانسور، چه آغوش و چه قبر.
یک روز مردی شنلقهوهای، بعد از برنامه کودک ظاهر شد و آغوشش را به روی کودکان از کارتوندرآمده گشود. موضوع بحثش فضای تنگی بود که راه خروج ندارد. اتاقکی بسته که ما میمانیم و کارهای کرده و نکرده. دو موجود هم قرار بود برنامههایی اجرا کنند و سوالاتی بپرسند. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، نوع سوالها بود ولی موجود شنلقهوهای اصرار داشت روش رفتاریشان را شرح بدهد. تأکید میکرد که آنقدرها شوخی سرشان نمیشود و از بینیهایشان آتش بیرون میزند. بعد ادامه داد که اولویتشان دین کسیست که در اتاقک تنگ گیر افتاده و اگر از این مرحله عبور کند، امام اول اهمیت پیدا میکند. چیزیکه برایم جای تعجب داشت، اصرار مرد دستمالبهسر شنلقهوهای بر این بود که باید جوابها را از الان حفظ کنیم و تقلب هم به حساب نمیآید.
من با هر محاسبهای امتحان را قبول میشدم، اما یک مشکل وجود داشت؛ ترس از فضای بسته. وقتی می ترسیدم، نمیتوانستم درست تمرکز کنم. از فردای آن روز، هرکدامشان را که بیرون از قاب تلویزیون میدیدم، به نظرم شبیه قبری بود که هر آن ممکن است شنلش گشوده شود و تو را درونش بکشد.
تختخواب برایم شده بود محل تمرین و حوزهی امتحان. هرشب تنگ و تنگتر میشد، اما از پس چند سوال ساده برمیآمدم. چیزیکه وهمآور مینمود، همان پارچهی قهوهایرنگی بود که بشارت اتاقک تنگ را داده بود.
اصول و فروع دین را از بر کردم و اگر نمیترسیدم، حتما میتوانستم شعلهی آتش بینی آن دو موجود را تنظیم کنم تا در آن فضای بسته قوز بالای قوز نشود.
یک شب خواب دیدم، راهی از داخل قبر باز کردهام که به فضای باز راه دارد و اگر بجنبم، پیش از رسیدن بازپرسهای دین میتوانم فرار کنم.
دوسال بعد، امام جماعت در مدرسهمان برای بچههای تازهوارد حرف میزد و وقتی نطق تمام شد، آغوشش را باز کرد تا بچهها را زیر شنل قهوهایاش بگیرد. به من که رسید، فاصله گرفتم و گفتم، «من از فضای بسته میترسم.» طوری نگاهم کرد که انگار فهمیده بود من راه فرار را پیدا کردهام.
#داستان
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
بچه که بودم، یکی از منابع دریافت دادهها، تلویزیون بود و من هم ساعتهایی از روز را در محراب سه شبکه میگذراندم. کارتونها را دوست داشتم و فیلمهای رزمی، مثل همهی کودکان هیجانزده و سالم، اما من با یک فوبیا بزرگ میشدم که هنوز شناختی از آن نداشتم، فوبیای فضای بسته (فوبیای هرمس که در غار به دنیا آمده بود.) هرچیز بسته ترسناک بود، چه اتاق باشد، چه آسانسور، چه آغوش و چه قبر.
یک روز مردی شنلقهوهای، بعد از برنامه کودک ظاهر شد و آغوشش را به روی کودکان از کارتوندرآمده گشود. موضوع بحثش فضای تنگی بود که راه خروج ندارد. اتاقکی بسته که ما میمانیم و کارهای کرده و نکرده. دو موجود هم قرار بود برنامههایی اجرا کنند و سوالاتی بپرسند. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، نوع سوالها بود ولی موجود شنلقهوهای اصرار داشت روش رفتاریشان را شرح بدهد. تأکید میکرد که آنقدرها شوخی سرشان نمیشود و از بینیهایشان آتش بیرون میزند. بعد ادامه داد که اولویتشان دین کسیست که در اتاقک تنگ گیر افتاده و اگر از این مرحله عبور کند، امام اول اهمیت پیدا میکند. چیزیکه برایم جای تعجب داشت، اصرار مرد دستمالبهسر شنلقهوهای بر این بود که باید جوابها را از الان حفظ کنیم و تقلب هم به حساب نمیآید.
من با هر محاسبهای امتحان را قبول میشدم، اما یک مشکل وجود داشت؛ ترس از فضای بسته. وقتی می ترسیدم، نمیتوانستم درست تمرکز کنم. از فردای آن روز، هرکدامشان را که بیرون از قاب تلویزیون میدیدم، به نظرم شبیه قبری بود که هر آن ممکن است شنلش گشوده شود و تو را درونش بکشد.
تختخواب برایم شده بود محل تمرین و حوزهی امتحان. هرشب تنگ و تنگتر میشد، اما از پس چند سوال ساده برمیآمدم. چیزیکه وهمآور مینمود، همان پارچهی قهوهایرنگی بود که بشارت اتاقک تنگ را داده بود.
اصول و فروع دین را از بر کردم و اگر نمیترسیدم، حتما میتوانستم شعلهی آتش بینی آن دو موجود را تنظیم کنم تا در آن فضای بسته قوز بالای قوز نشود.
یک شب خواب دیدم، راهی از داخل قبر باز کردهام که به فضای باز راه دارد و اگر بجنبم، پیش از رسیدن بازپرسهای دین میتوانم فرار کنم.
دوسال بعد، امام جماعت در مدرسهمان برای بچههای تازهوارد حرف میزد و وقتی نطق تمام شد، آغوشش را باز کرد تا بچهها را زیر شنل قهوهایاش بگیرد. به من که رسید، فاصله گرفتم و گفتم، «من از فضای بسته میترسم.» طوری نگاهم کرد که انگار فهمیده بود من راه فرار را پیدا کردهام.
#داستان
#اشکان_دانشمند✍🏻
#اشکان_غفاریان_دانشمند
@ashkandaneshmand
Forwarded from كانون نگرش نو (Mojgan Nasiri)
کلاس اموزش داستان نویسی
مدرس:
سهیل سرگلزایی
تحصیلکرده ادبیات نمایشی ، نویسنده و مدرس موسیقی
سه شنبه ها
1:00 _2:30 pm
به وقت تورنتو
جلسه سوم
هجدهم جولای
کل دوره :
ده جلسه
دو جلسه (اول و دوم ) رایگان و ضبط برنامه موجود می باشد .
جلسه ای 20$
@kanoonnegareshno
#کانون_نگرش_نو
#داستان_نویسی
مدرس:
سهیل سرگلزایی
تحصیلکرده ادبیات نمایشی ، نویسنده و مدرس موسیقی
سه شنبه ها
1:00 _2:30 pm
به وقت تورنتو
جلسه سوم
هجدهم جولای
کل دوره :
ده جلسه
دو جلسه (اول و دوم ) رایگان و ضبط برنامه موجود می باشد .
جلسه ای 20$
@kanoonnegareshno
#کانون_نگرش_نو
#داستان_نویسی
Forwarded from كانون نگرش نو
شروع ثبت نام«دوره داستان نویسی»
💠یکشنبه ها دو بعد از ظهر
⚪️Level one
🟡Level two
💠سه شنبه ها یک بعد از ظهر
⚪️Level Two
🟡یکروز در هفته
🟡مدرس: سهیل سرگلزایی
دانش آموخته ی ادبیات نمایشی، نویسنده و مدرس موسیقی.
001 416 879 7357
@kanoonnegareshno
#کانون_نگرش_نو
#new_attitude_center
#داستان_نویسی
💠یکشنبه ها دو بعد از ظهر
⚪️Level one
🟡Level two
💠سه شنبه ها یک بعد از ظهر
⚪️Level Two
🟡یکروز در هفته
🟡مدرس: سهیل سرگلزایی
دانش آموخته ی ادبیات نمایشی، نویسنده و مدرس موسیقی.
001 416 879 7357
@kanoonnegareshno
#کانون_نگرش_نو
#new_attitude_center
#داستان_نویسی